رفتن به محتوای اصلی

متخصص یا ذره بین
31.10.2017 - 08:44

Jwaladan@yahoo.de

 امروزه روز برای هر چیز، هر رشته، هر شاخه و هر شیئ متخصص وجود دارد. متخصص فردی است که در یک رشتۀ خاص و در یک مقولۀ خاص همواره دانایی خود را گسترش داده و ارتقاء بخشد. او در این تخصص به درجه ای می رسد و یا می تواند برسد که آلمانها او را به کنایه «دیوانۀِ تخصص» یا «متخصصِ دیوانه» می نامند. مثلاً فرض کنید یک کارخانه، یک صاحب صنعت در نظر دارد برای چرخهای صنعتی خود سوزن خیاطی بسازد. این سوزنها می بایست دارای خواصی ویژه باشند، بایست بتوانند در شرایط بخصوصی، مثلاً در درجه حرارت معینی از هوای محیط به بهترین وجه ممکنه راندمان داشته باشند، شکننده نباشند، قابل انعطاف باشند و در عین حال محکم و سرسخت بوده و عمرطولانی داشته باشند، سرعت کار داشته باشند و به سرعت نیز قابل تعویض باشند. این متخصص، که در اینجا او را «متخصصِ سرِ سوزن» می نامیم، می بایست از همه جهت، عالمِ به علم خود بوده و آگاهی کافی برای ساختن این نوع سوزن را داشته باشد. او می داند که جنس سوزن از چه ماده و یا موادی تشکیل شده اند. او با آگاهی و شناخت فلزات مختلف، آلیاژهای گوناگون، خواص آنها، بهترین آنها را برای ساخت این سوزن بکار می گیرد و در این ارتباط شرایط محیط کار و دمای هوای محیطِ کار را نیز باید در نظر داشته باشد. چه فلزی، چه آلیاژی در چه محیطی، در چه شرایط آب و هوایی و در چه حرارتی از هوا بهترین راندمان را به صاحب صنعت اهداء می کند. او برای ساخت چنین سوزنی به آگاهی، دانایی و علومی که این سوزن را به او بشناساند و آگاهی لازمه را در اختیار وی گذارد نیازمند است. او از نقطه نظرِ علمِ شیمی، این سوزن و خواص سوزن و مواد و فلزات تشکیل دهندۀ آن را بررسی می کند. فیزیک فلزات و آلیاژهای گوناگون را در نظر دارد. شرایط اقلیمی محیط کار را در نظر می گیرد، از طریق میکروسکوپ الکترونی و الکترونیکی، از طریق عکسبرداری های رونتگن و غیره و یا با بسیاری از علوم و اعمالِ تخصصی دیگر سرِ سوزن و لایه های تشکیلی سرِ سوزن را بررسی می کند. خوب این سوزن در مقایسه با این عالَم، این کهکشانها، این هستی چیست، جایش در عالَم کجاست. شما چه می گویید؟ آیا نمی توان این سوزن و این سرِ سوزن را در مقابل این کائنات و این هستی «هیچ چیز» نامید؟ از آنطرف، این متخصصِ «سرِ سوزنِ» ما آگاهی، دانایی و علومِ لازمه را بکار می گیرد، از زوایای مختلف و با یک نگرش علمی و فنی و تخصصی بدان می نگرد تا همه چیز را در بارۀ آن بداند و بتواند از عهدۀ سا خت آن برآید. بنابراین اغراق نیست، اگر بگوییم، یک متخصص، فردی است که «همه چیز» را در بارۀ «هیچ چیز» بداند.

تعداد رشته های علوم، شاخه های علمی، فنی، طبیعی، ماوراءطبیعی، فلسفی و تعداد مواد، اشکال آنها، تعداد اشیاء، موجودات زنده و غیرِ زنده در این عالَم هستی چقدر است؟ آری به همین تعداد، به همین تعداد و اشکالی که آنها در محیط های گوناگون ظاهر می شوند - اعم از مایع، جامد یا گاز و غیره – به تعدادِ همین ارقام نامتناهی و بینهایت می تواند متخصص وجود داشته باشد و وجود دارد.
اما چرا باید تخصص و متخصص وجود داشته باشد؟ انگیزه و فلسفۀ وجودی تخصص و متخصص چیست؟ تخصص و متخصص کار را ساده و راندمانِ کار را افزایش می دهد. یک دانشمند با یک عمر انسانی محدود تنها زمانی تولیدات و تراوشات مثبت مغزی و راندمانِ کار دارد که در یک محدودۀ معین و کوچک کار کند. این هستی نامتناهی و این عمر محدود انسانی اجازه نمی دهد که هر کس در تمامی رشته ها و شاخه های علمی، در شناخت تمامی اشیاء و موجودات زنده و غیرِ زنده، علم، آگاهی و مهارت کسب کند. تخصص و وجود متخصص باعث می گردند تا تولیداتِ یک متخصص، یک دانشمند – که همان تفکر و اندیشۀ مثبت و کارآمد اوست، همان اندیشه و کاربردی که با آن مسائل را حل می کند و راه چاره ها را نشان می دهد – بسانِ یک خطِ مونتاژ پُر راندمان بشود. خطِ مونتاژی که مدام در حرکت و چرخش است تا کارگرانی که در دو طرف آن ایستاده سریع و سریعتر کار کرده و تولیدات مؤثر و پُر راندمانی تحویل دهند. این یکی از مهمترین برتری های تخصص و متخصص است.
آیا این تخصص و متخصص تنها نفع و منافع دارد، فقط منفعت است یا ضرر و مضرّات، نقص و نقایصی هم دارد؟ برای تجزیه و تحلیل این سؤال و نیل به پاسخِ صحیح و کافی می بایست ابتدا تجزیه و تحلیل کرد، دانست و آگاه شد که این تخصص با متخصص چه می کند؟ به یک کلام و خلاصه بگوییم این تخصص انسان را، فرد را تَک بُعدی می سازد. انسانی که ممکن است آلت دست شود، مثلاً آلت دست سیاسی کارها، سیاست و سیاستمداران. انسانی که تنها شیمی می داند، اشیاء را نیز تنها با این عینک می نگرد. خواص شیمیایی آنها را حفظ می کند و می داند. او می آموزد که با چه مواد و ترکیباتی چه مواد دیگر و ترکیبات دیگری بسازد. او می تواند مواد و ترکیبات را تجزیه کند و می داند از تجزیۀ آنها چه بدست می آید. ممکن است از علوم دیگر هم کمی بداند، آنقدر که او را در مطالب و مسائل رشته اش یاری دهند. یک متخصص شیمی در دوران دانشجویی خود شاید یکی دو تِرم هم فیزیک بخواند و یا ریاضیات. اما این علوم دیگر را تنها برای کاربرد علم اصلی خویش، برای کاربرد در شیمی و تخصص خود می داند و بکار می گیرد. این فرد حداکثر می تواند دانشجوی بسیار ممتاز و پُر علاقه ای باشد، و از علوم طبیعی دیگر هم سر در آورده و به آنها نیز بپردازد. اما چنین فرد و افرادی استثناء هستند. چون یک متخصص که «همه چیز» را از «هیچ چیز» بداند، دیگر فرصت و زمانی ندارد. او می بایست از زندگی خصوصی، از خواب و خوراک و سرگرمی، از تفریحات و مسافرت نیز برخوردار باشد. بیماری و زمان درمان آنها را هم در نظر داشته باشیم. بگوییم که با یک نابغه سر و کار داریم و او نه تنها در علم شیمی بلکه در علوم طبیعی دیگر، در فیزیک و بیوشیمی و بیولوژی و ستاره شناسی و غیره عالِم می شود. اما در علوم انسانی چطور، در علوم کامپیوتر، در ریاضیات، در فلسفه، در ماورالطبیعه، در ماوراء فیزیک و علوم سیاسی و حقوق و وراثت و غیره چطور؟ مهمتر از همه در روابط میان انسانی چطور، در روانشناسی و روانکاوی و رواندرمانی چطور؟ و بالاتر از تمام اینها اگر تمام اینها را هم بداند و اما رابطه ای میان آنها نبیند چطور؟ وی در زمان تحصیل خود و بَعد در زمان تخصص خود می آموزد که علمش را، که تخصصش را و یا علومش را و تمام رشته های تخصصی خود را به تجرید، به تجرد، به انزوا ببیند و بیاموزد. او نیاموخته است که روابط و ضوابط و قوانین میان آنها را ببیند. او نیاموخته است که روابط مسائل سیاسی، اقتصادی و جنگ را، روابط و ضوابط و چهارچوبهای تعیین کنندۀ میان آنها را تشخیص دهد. او نمی آموزد که روابط و ضوابط و قابهای تعیین کنندۀ میان انسان، انسانی و انسانها را بنگرد. رابطه میان آنها را درک کند، رابطه و روابط و ضوابط را بشناسد و از آنها نتیجه و نتایج دیگر را استنتاج کند. او از قوانین و ضابطه ها و رابطه های میان دیسیپلین های گوناگون، میان علوم گوناگون بی خبر است.
یک مثال دیگر بزنیم، در رابطه با علوم پزشکی. تفاوت پزشکی کلاسیک با پزشکی تمام عیار، با پزشکی جامع را – که با آن بیمار با دید، بعنوان و به چشمِ یک «سیستم»، یک «واحد» و مجموعه ای جامع معاینه می شود - بررسی کنیم. در پزشکی جامع، انسان، این سیستم، این واحد، متشکل است از جسم و جان و معنویات و فرهنگ و جغرافیا، تاریخ و تاریخچه ای که از آن آمده است و بدان تعلق دارد. در اینگونه پزشکی به کار او، به نوع کار او، به محلِ کار، محلِ زندگی او، به تغذیه و مناسبات و اوضاع مالی او و حتی الامکان به فلسفۀ زندگیش، به دید او به زندگی و ... نگریسته می شود. در پزشکی کلاسیک اگر سردرد داشته باشید، قرص مسکن دریافت می کنید. بدان مفهوم که سردرد شما بعنوان معلول، معلولی از عوامل و مشکلات دیگر دیده نمی شود. در اینجا عوامل و علل دیگری که از ناحیۀ اعضای متشکلۀ این سیستم، این واحد و مشکلات احتمالی آنها این سردرد را عامل شده باشند، در نظر گرفته نمی شود. در اینجا تنها دارو دریافت می کنید. یعنی این پزشکی و دیدِ این پزشکی با علائم، با نشانه های بیماری مبارزه می کند، با ظاهر و ظواهر. اما این سردرد ممکن است از گرسنگی باشد، از بی پولی، از بی خانمانی و عدمِ تغدیۀ کافی. در رابطه با سردرد یک نکتۀ دیگر را نیز باید اشاره کرد و آن اینکه سردرد به روایتی سی و شش و به روایتی دیگر دویست و چهل علت دارد. در پزشکی جامع و تمام عیار سردردِ شما می تواند عللِ گوناگون داشته باشد، مثلاً علل روحی و مشکلات روحی. در این گونه پزشکی و با این دید بطورِ مثال پای شما نیز معاینه می شود، بررسی می شود که کفشِ شما مناسب باشد و این سردرد از ناحیه تنگی کفش و یا مثلاً دردِ کمر و یا حالت و گرایش و تمایلِ بدن به چپ یا راست و یا مشکلات دیگر بروز نکرده باشد. بطور خلاصه تر بگوییم در پزشکی جامع و تمام عیار با علائم و نشانه های بیماری مبارزه نمی شود، بلکه سعی می شود علت و یا علل بیماری شناخته شوند. در پزشکی جامع بیماری شما معلول است. در اینگونه پزشکی ابتدا علل شناخته می شوند و (حتی الامکان) علل را ریشه کن می کنند. یعنی در اینجا معاینه ای اساسی، معالجه ای ریشه ای صورت می گیرد. به بنیان و اساس می نگرند.
یک مثال دیگر بزنیم. یک گروه از میز و مبلمان و صندلی را در نظر بگیرید. تمام این مبلها، صندلی ها به دور یک میز جمع شده اند. اگر روی یک صندلی بنشینید، تنها یک طرف اتاق را می بینید. صندلی و یا مبل دیگر جهت و طرف دیگر اتاق را به شما نشان می دهد. به اندازۀ تعدادِ مبل و صندلیها جهت و زاویه دید وجود دارد. بر یک صندلی و همواره بر یک مبل نشستن ما را یک بُعدی بار می آورد. دیگر نمی توان از جهات و ابعاد مختلف به یک شیء نگریست، به یک شیء، به یک مطلب فکر کرد.
تا کنون متخصص را تعریف کردیم، وجه مثبت و بُعد منفی آنرا نیز بررسی کردیم. اینک به مثالهای دیگر، به یک مثال، به یک پدیدۀ جهانی، اجتماعی و سیاسی بپردازیم که در واقع لُبِّ مطلب و یکی از انگیز های مهم نگارش این نوشتار است.
پدیدۀ پناهنده و پناهندگی را در نظر بگیرید. در آلمان، در کشورهای صنعتی، در کشورهای مثلاً جهان اول تقریباً همه، از کوچک و بزرگ، از مرد و زن، از پیر و جوان از این پدیده، از پناهنده و پناهندگی در عذابند، این پدیده را مشکل می دانند و بدان معترضند. آنها مایل نیستند اوضاع اقتصادی خوب خود را با دیگران تقسیم کنند. این مردم مُدام در قُرُ و لُند، معترض و ناخشنود هستند که چرا پناهنده ها به کشور ما مهاجرت می کنند، چرا در کشورشان نمی مانند. چرا همانجا نمی مانند، و سعی نمی کنند کشورشان را بسازند و دهها و صدها و هزاران سؤال از این قبیل، سؤالاتی از این دست، که به تجرید طرح می شوند. سؤالاتی از این دست، بدان لحاظ، بدین علت مطرح می شوند که آنها بدین پدیده به تجرّد، به تجرید و انزوا و جداگانه از مشکلات جهانی دیگر این دنیای کمپلکس می نگرند. آنها از خود نمی پرسند، چرا، به چه علل این پناهندگان، این مهاجران، این خارجیها در کشور خود نمی مانند، به علل وجودی و برای دستیابی به آگاهی از ریشه های آنها علاقه مند نیستند. هنگامی هم که «چرا» می پرسند، این «چرا»، «چرا»ی جستجو، «چرا»ی ریشه یاب نیست. این «چرا»، تنها «چرا»ی معترضانه است. این همان تفاوت بالا در مورد پزشکی کلاسیک و پزشکی جامع و تمام عیار است. در اینجا هم مردم می خواهند مشکل سردرد را با قرص مسکّن حل کنند. در اینجا نیز این مشکل، مشکل پناهنده و پناهندگی، این پدیده درمان نمی شود، با علل آن مبارزه نمی شود، تنها با علائم و نشانه های این مشکل جنگیده می شود. و متأسفانه اینچنین است که درمان این پدیده و این مشکل از زبان بسیاری آن است که دیواری به دور آلمان بکشیم، سیم خارداری، دیواری میان آمریکا و مکزیک بکشیم تا مهاجرت سخت شود، تا پناهندگان، تا مهاجران، تا خارجیها نیایند. برخی دیگر، البته نه مردم عادی که عده ای فرصت طلب، سیاسی کار و مزوّر، دستِ راستی های رأی مردم دزد و جلبِ توجه کن (که با این تَصنّع و حُقّه در یک محدودیت زمانی محبوبیتی نیز کسب می کنند) فُغان بر می آورند که پناهندگان را، هر کس را که به دیوار مرزی نزدیک شد با تیر بزنید. آلمان به آلمانیها تعلق دارد، اتریش به اتریشیها، فرانسه و آمریکا به فرانسوی و آمریکاییها و اینگونه شعارهای به ظاهر «حلّالِ مشکلات» و به اَسَف مردم پسند. متأسفانه برخی از مردم عادی و آنان که آنچنان سواد و معرفت و فرهنگ چندانی ندارند و از مسائل، مشکلات، سیاستهای جهانی و فرهنگ بهره و بویی نبرده اند، آنان که تنها معیارشان دلار و یورو است در دام این دودوزه بازیهای سیاسی این احزاب دست راستی می افتند.
اما در اینجا می خواهیم مشکل پناهنده و پناهندگی را با دید و نگرشی جامع، تمام عیار و همه جانبه یا به زبان دیگر بگوییم این بیماری را با پزشکی جامع و تمام عیار حل کنیم. نمی خواهیم با علائم و نشانه های این بیماری مبارزه کنیم، بلکه می خواهیم در ابتدای امر علل این بیماری را شناخته، و در مرحلۀ بعدی راه حل و یا راه حلهای ریشه ای برای آن و برای ریشه کن کردن این بیماری ارائه کنیم.
خوب ابتدا از خودمان، از ما ایرانیان آغاز کنیم، چون هم خود را و هم وطن خود و موقعیت آنرا بهتر و بهتر از هر کس دیگر می شناسیم. به تقریب گفته می شود که چهار تا شش میلیون نفر از ایران مهاجرت کرده اند و در خارج از کشور بسر می برند. البته در اینجا به درستی این ارقام و شمار صحیح آن کاری نداریم. بحث ارقام و آمار در اینجا مطرح نیست. مهم این است که بسیاری از ایرانیان به خارج از کشور، به کشورهای اروپایی و آمریکا کوچ کرده اند. بسیاری از این ایرانیانی که بعد از انقلاب از ایران خارج شده اند، پناهنده اند. خوب از خود بپرسیم، ما چرا مهاجرت کرده ایم، چرا پناهنده شده ایم. پاسخ این پرسش در عین حالیکه برای هر فرد یک وجه و جنبۀ خصوصی داشته و به بیوگرافی شخص مرتبط است، اما همه نیز یک جنبۀ مشترک، یک مخرج مشترک دارند. این جنبۀ مشترک، این مخرج مشترک چیست؟ اگر نگوییم همه، بلکه بسیاری از ما ایرانیان به دلائل سیاسی از کشور خارج شده اند. حتی آنان که به ظاهر در وطن مشکل سیاسی نداشته اند، مشکلات آنان به اطمینان به وجه و وجوهی مستقیم و غیرمستقیم سیاسی بوده است. فرض کنیم عده ای به دلائل اوضاع بد اقتصادی، اجتماعی و یا فرهنگی، بعلت تنگناها و فشارهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و بعلت «یا روسری یا توسری» و غیره مهاجرت کرده اند. این اوضاعِ نامطلوب نیز به حتم ناشی از اوضاع سیاسی و معلول اوضاع سیاسی وطن است. سیاست، سیاستمداران و دولتمردانی که در حلِ مسائل اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، و دیگر مشکلات ناتوانند، کشور را به بن بست و بن بستهایی رسانده و می رسانند. خوب چون خواهان یافت ریشه ها هستیم بارها و بارها، همواره می پرسیم، بارها و بارها سؤال می کنیم. چراها و چگونگی ها را سؤال می کنیم تا به ریشه های اصلی و اساس و بنیان مشکل و مشکلات واقف شویم. می پرسیم «چرا». چرا ایرانیان مهاجرت می کنند، چرا پناهنده می شوند. تا کنون و در بالا قسمتی از جواب این سؤال را دادیم. نظامی که توان حل مشکلات مردمی را نداشته باشد، با مردم چه می کند؟ مردمی که از نظام ناراضی اند، به مفاسد اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و غیرۀ نظام، به رشوه و فحشاء معترضند چه می کنند، با نظام چه می کنند؟ ملتی که تحت فشار اقتصادی روز را شب و شب را روز کرده و به روزمرگی و به انتظار، به افسردگی افتاده است با این نظام چه می کند؟ یکی از پاسخهای این مردم و یا عده ای از این مردم، یعنی آن تعداد که هنوز توان اقتصادیش را دارند، آن است که خود را به آب و آتش زده، قانونی و غیرقانونی از کشور خارج بشوند، پناهنده بشوند، مهاجر بشوند.
اینچنین نظامی با مردمش، با ملتش چه می کند. نظامی که توان حل مشکلات کشور و ملت را نداشته باشد، برای حفظ خود، برای بقای خویش، برای بر سر قدرت ماندن چه می کند؟ پاسخ شما چیست؟ آیا این پاسخ را ما همگی بوضوح ندیده ایم، با پوست و گوشت و خون و استخوان لمس نکرده و بهای آن را هم نپرداخته ایم. همه می بینیم، می دانیم و بسیاری از ما خود به شخصه تجربه کرده ایم – بویژه آنان که بعلل سیاسی مهاجرت کرده اند و پناهنده شده اند - که چنین نظامی به زور متوسل می شود. اینگونه نظامها می بایست خود را از بُن دندان مسلّح کنند. به چوپ و چماق و خشونت توسّل کنند تا بر سر قدرت بمانند. اینها، بخصوص نظامهایی که به ظاهر مذهبی اند، خود را به ناحق نمایندۀ خدا، جانشین خدا و پیغمبر و امام بر زمین می دانند. آنها توصیه و سفارش خداوند را در جیب و مخیّله خویش دارند تا مردم را حتی با زور به بهشت ببرند، با زور، کلید بهشت را در گردن کودکان و نوجوانان می اندازند و آنها را به جبهه ها می برند، با زور تحمیق، با زور زر و پول و تزویر، با خرید این و آن، با خرید عده ای، با خرید وسائل زور، با زور پلیس، با زور وزارت اطلاعات، با زور لباس شخصی ها، با زوز ارتش و سپاه – سپاه، سپاه پاسداران و بسیجی که در ابتدا و در واقع انگیزۀ تأسیس و موجودیتش حفظ انقلاب، حفظ آزادی، استقلال و جمهوریت نظام بوده است.
خوب این وسائل زور از کجا می آید، اسلحه و توپ و تانکی، که با آن قلب ملت، ملت ایران، قلب جهان سومیها را نشان می گیرد، از کجا می آید؟ این نظام و اینگونه نظامها اسباب و آلات زور و خشونت را از که و از چه کسانی می خرند؟ مگر نه این است که این مثلاً کشورهای متمدن، این جهان اول، این کشورهای صنعتی، این غرب، این اروپا و آمریکا و این روسیه و چین و غیره اسلحه فروشند؟ مگر نه این است که این بلوکها و ممالک مثلاً متمدن از تولیدکنندگان سلاح هستند؟ خوب اگر این غرب، این کشورهای مثلاً متمدن بگویند که ما پناهنده نمی خواهیم، مرزهای خود را ببندند، دیواری به دور خود بکشند، چه باید پاسخ داد؟ جواب شما چیست؟ مگر یک پاسخ ریشه ای و جامع و تمام عیار نه این است که بدانها بگوییم: اگر پناهنده و مهاجر نمی خواهید، اسلحه تولید نکنید، سلاح نفروشید، دیکتاتور را، دیکتاتورهای جهان را حمایت نکنید. مگر این آمریکا، این «سی. آی. اِ» و این انگلیس و غرب نبودند که ساواک را تأسیس کردند و به جان ملت ایران افکندند. مگر آنها از شاه، از این حکومت خفقان و رُعب و وحشت، از کشت و کشتارش حمایت نمی کردند.
اما برای چه آنها از این دیکتاتورها، از اینگونه نظامها حمایت می کنند؟ مگر نه این است که در درجۀ نخست به منابع زمینی و زیرزمینی، به مواد معدنی و خام و نفت این کشورها چشم طمع دوخته اند؟ گفته ای کنایه آمیز از اروپاییها - در رابطه با طرز تفکر آمریکاییها و از قول آنها - می گوید: «این نفت، این منابع زیرزمینی، منابع ماست، که اما در زیرِ زمینهای آنها، در زیر زمینهای کشورهای جهان سوم خُفته است». اگر به مردم عادی این سرزمینهای متمدن بگویی، چرا شما اسلحه تولید می کنید، چرا شما اسلحه به دیکتاتورها و رژیم های ارتجاعی می فروشید، چه پاسخ خواهند داد؟ من در پاسخ این سؤال مدام از آلمانیها و دولت و سیاستمدارانِ آلمان می شنوم، اگر ما نفروشیم، دیگران می فروشند، اگر ما نفروشیم، کارخانجات اسلحه سازی تعطیل می شوند، با بیکاران چه کنیم. توجه دارید، از یک طرف با دیگران، با دیگر کارخانجاتِ سلاح سازی دنیا در رقابتند، از طرفِ دیگر به فکر بیکاری در مملکتِ خود هستند. یعنی حاضرند که در کشورِ خود، با قیمتِ خونِ دیگران، با بیکاری مبارزه کنند. حاضرند تا دیگر مردمِ جهان، مثلاً ملتِ ایران به دستِ دیکتاتور، خونخواران و مستبدین کشته شوند اما خود بیکار نداشته باشند. اینها اقتصادِ خود را روی خون و گوشت و استخوانِ من و توی جهان سومی، به بهای فنا شدن زندگی ما بنیان می نهند. خوب بیا و کلاهت را قاضی کن و جوابم را بده! تو که اسلحه تولید می کنی، تو که اسلحه می فروشی، تو که با این اَعمال از نظامهای پوسیده و ارتجاعی و مستبد حمایت می کنی، تو که بیکاری را از کشورت ریشه کن میکنی، به قیمتِ خون ما، تو نباید انتظارِ روان شدن سیلِ پناهندگان و مهاجران به کشور و قاره ات - که از عواقبِ سیاستهای خشونت آمیزت، از نتایجِ سیاستهای ننگ آمیز و ضد بشری است - داشته باشی؟ در واقع فروشِ این تجهیزات نظامی و سلاح، این اسلحه خریدن تنها خرید و فروش و بده و بستان دلار نیست. این خرید و فروش یک بُعد بسیار مهم دیگری نیز دارد. سلاح فروش و خریدار در یک قرارداد خاموش – قراردادی که نه منعقد می شود و نه از آن سخنی به میان می آید – با یکدیگر چنین مکالمه می کنند، مکالمه ای بی حرف و صدا: تو اسلحۀ ما را بخر و ما یاریت می دهیم که بر سر قدرت بمانی، ما کمک می کنیم تا مخالفان را، تا انقلابیون و آزادیخواهان را تار و مار کنی و در مقابل اجازه داریم قراردادهای اقتصادی کلان، ولو به زیانِ کشور و ملتت با تو ببندیم. در مقابل ما اجازه داریم تا سرزمینت را، تا منابع زمینی و زیرزمینی مردمت را، مملکتت را به تاراج، به یغما ببریم. متوجه اید در اینجا چه می گذرد؟ در واقع در اینجا یک گروگانگیری و گروگانکِشی بوقوع می پیوندد. بدین معنا که اگر این دیکتاتور، این خائن و خائنینِ به ملت، این خریدارِانِ سلاح دست از پا خطا کند، عملی انجام دهند که منافع فروشندگان سلاح در خطر افتد، فروشندگان می توانند هر لحظه خائن دیگری را و یا هر آن، انقلابیون و شورشیان و آزادیخواهان را تجهیز کرده و حکومت مرکزی و دیکتاتور را ساقط کنند. این است سرنوشتِ رژیمی که با خشونت سرِ کار آمده و یا با خشونت حکومت کند، حاکمانی که بر علیه ملت و زورگو باشند.
در بالا مثال، و مشکل پناهنده و پناهندگی را تا حدودی بررسی کردیم. در این رابطه به طرزِ فکر غرب و ممالکِ صنعتی - که اما در کل طرزِ تفکر فراگیر بشری نیز هست یا می تواند باشد - پرداختیم. چرا از طرز تفکر فرا گیر «بشری» می گویم؟ زیرا که ممکن است ما، من و توی ایرانی، من و توی جهان سومی در مورد پناهنده و پناهندگی، در موردِ این مثال، این پدیده و حل این مشکل طرز تفکری سوای طرزِ تفکر غربیان و ممالک صنعتی داشته باشیم. در این مورد چون مشکل، مشکل ماست، «ما»ی جهان سومی. در این مورد به نفع ماست که مسئله را خوب درک کرده و همۀ جوانب آنرا بررسی کنیم. در این مورد شاید بتوانیم آنرا بهتر درک کنیم، تفاهم داشته باشیم که راه حل مرزبندی و دیوار نیست، راه حل اخراجِ پناهنده و خارجی نیست. مشکل باید ریشه ای حل شود. اما روش تفکر ما و راه چاره های ما در مسائلِ دیگر، در مواردِ مشابه دیگر، اگر که مشکل و مشکلات، مشکلاتِ ما نباشند، چیست؟ آیا خودمان نیز چنین یک بُعدی و یک جانبه فکر نمی کنیم، چنین عمل نمی کنیم و چنین راهِ حل نمی دهیم؟ متأسفانه جواب این سؤال چنان خوشایند نیست. بدان مفهوم که ما هم، تقریباً تمامی مردم جهان و یا حداقل بسیاری از آنها و نه تنها مردم عادی کوچه و بازار که «متخصصین»، «اهلِ فنّ»، «دانشمندان»، «صاحبنظران»، «سیاستمداران»، «دولتمردان»، «سخنرانان» و «نویسندگانِ» ما هم چنین عادت کرده ایم و کرده اند که مسائل و مشکلات را به تجرید و تَک بُعدی حل کنند، مسائل را در اجماع نبینند، مشکلات را ریشه ای حل نکنند، با بیمار مبارزه کنند، با علائم و نشانه های بیماری مبارزه کنند و نه با علل و ریشه های بیماری و مسائل. به یک مورد دیگر بپردازیم تا بدانیم این موارد مشابه دیگر، که در بالا از آن نام بردیم، چه می تواند باشد، به مورد و مشکلات زیست محیطی بپردازیم، یا به مورد دیگر به مشکلاتِ میان انسانها و یا به وجودِ مسائل در روابط میان انسانی بپردازیم.
در رابطه با مشکلاتِ زیست محیطی بسیاری از پارامترها و هزاران و بَل میلیونها و میلیاردها عامل از متغیر و ثابت را باید در نظر گرفت. مُضاف بر این در بررسی جامع و تمام عیار، می بایست اجماعِ روابط و تأثیرات این عوامل را بر یکدیگر در مدّ نظر گرفت. در یکی از مقالاتم تحت عنوان «مخاطرات خود ساخته» یا «جای پای اکولوژیک و راه چاره ها» در سه بخش به مشکلات زیست محیطی پرداختم. در بخش اول آن که به «شناخت علمی مسائل عمدۀ زیست محیطی» اختصاص دارد به تفصیل از مشکلاتِ عمده زیست محیطی نام برده و به تشریح شناخت علمی آنها پرداختم. در بخش دوم آن که به «نقشِ استثمارِ جهانی در فجایع و مشکلاتِ زیست محیطی» اختصاص دارد به نقش استثمار جهانی پرداختم. این بخش به تفصیل به روابط فجایع زیست محیطی با جنگها، با استثمارِ انسانها، با استثمار و غارتِ منابع زمینی و زیرزمینی پرداخت. اینکه امروز با این فجایع و مشکلات عظیم زیست محیطی سر و کار داریم، با مشکلات گلخانه ای، با فرسایش زمین، با طغیان رودها، با ذوب یخهای قطب زمین و افزایش سطح آبهای اقیانوسها، با به زیر آب رفتن بسیاری از کشورها، کشورهای جزیره ای و شبه جزیره ای جهان، با کمبود آب، با کمبود ماهی و در کل کمبود مواد غدایی، با کمبود انرژی و مواد خام و معدنی، با از بین رفتن تنوع انواع (حیوانات و گیاهان)، با باران اسیدی، با مشکل اُزن در سطح زمین و با مشکل سوراخ اُزن، اینها همه به طرز تفکر بشری و طرز فکر استثماری و چپاول او بستگی دارد، به عدم قناعت، به جامعۀ دور ریز و ریخت و پاش، به اِسراف، به اینکه همواره بایست بیشتر و بهتر و سریعتر باشد، به اینکه خوشبختی در مادّیات دیده می شود و ... و ... به بسیاری از عادات و افکار ریشه کَن کُن و خانمان برانداز، به اینکه سیاه و سفید و زرد می کنیم، سفید پوستان را ارجحیت می دهیم، به آفریقا و سیاهپوست به چشم حقارت می نگریم. در این شعر برتولت برشت تعمق کنید:
عدّه ای به بريدن شاخه های درختان مشغول بودند،
شاخه هایی كه خود بر آنها نشسته بودند
و از اين تجربه فرياد بَر مي كشيدند،
كه چگونه مي توان بهتر ارّه كرد
آنان با ناله و شيون به اعماق سرنگون می شدند
و كسانی كه امّا در حالِ ارّه كردن آنان را به تماشا نشسته بودند
سرهاشان را از این عَجَب تكان می دادند
و خود امّا به شدّت به ارّه كردن ادامه می دادند.
در رابطه با روابط میان انسانی چطور؟ در اینجا و در این و با این روابط، ما، ما انسانها چه می کنیم؟ مگر نه آن است که سعدی شیراز قریب به هشتصد سال پیش چنین سرود که:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
و یا بودا که در دوهزار و ششصد سال پیش از تفکر و اندیشه اش، از آموخته های گذشتگان، از آموخته های علمی و تجارب عملی خود و دیگران بدان نتیجه رسید که زور و خشونت، زور و خشونت می آورد، که راه بهزیستی و بهشتِ آدمی در همزیستی مسالمت آمیز و به دور از خشونت است. او نه تنها انسان را از خشونت میان انسانی نهی کرد که خشونت علیه حیوانات و علیه هر موجود زنده ای را نیز مطرود می دانست. او با کشتارِ حیوانات، با از میان بردن جنگل و گیاهان، با اسراف مخالف بود. آنچه که او توصیه می کرد، اگر که عمل می شد و بشود، نه تنها همزیستی مسالمت آمیز و صلح را بشارت می دهد که حفظاتِ محیط زیست، یک زندگی پایدار، در تولید، در مصرف، در بخشِ حمل و نقل و در تمام زمینه های دیگر زندگی، یک سیستمِ اکولوژیکِ پایدار را در و با تمام زمینه ها و ضمائمش به ارمغان می آورد. در کتاب «فاکتور چهار» - که یکی از نویسندگان آلمانی آن پرفسور دکتر اولریش فون وایتسکر است و من آنرا در سال نود و پنج میلادی به فارسی ترجمه کرده ام – مسائل و مشکلات زیست محیطی همراه با راه چاره ها به اجماع مورد بحث و تشریح واقع شده است. ترجمۀ فارسی این کتاب - سالها پس از ترجمۀ آن - در انتشارات امیرکبیر منتشر گردید.
از این مثالها، از این گفته ها می توان در کل چنین نتیجه گرفت: در جهان و در عصری زندگی می کنیم، که پیشرفت تکنولوژی از یک طرف و نیازهای کاذب و غیر کاذب انسانی از طرف دیگر این جهان، این عصر و روابط و ضوابط میان آنها را چنان پیچیده و کمپلکس می نماید که یک مسئله را، مشکلات را نمی توان به تجرید، به تنهایی برای خودش نگریست و نسخه ای به تجرید پیچید و آنها را به مجرد و تنهایی حل کرد. بسیاری از مشکلات با هم مرتبطند. فرد و افرادی که این ارتباط را نبینند یا ناتوان از دید آنها هستند، یا نمی خواهند این روابط و ارتباطات را ببینند، چون وقت و فرصتش را ندارند. چون این زندگی ماشینی و پیچیده، کمتر اجازۀ صرف زمان برای مسائل دیگر – مسائلی که اما بسیار حائز اهمیت هستند و متأسفانه به حاشیه رانده می شوند و از حیطۀ دید و پرداخت ما خارج می شوند – به آدمی می دهند. و یا افراد، اُرگانهایی نیز هستند که منافعشان ایجاب می کند که مسئله را به تجرید ببینند و ارتباط و ارتباطات مشکلات را با همدیگر نبینند. بطور مثال مسلم است که یک کارخانۀ اسلحه سازی هیچگونه علائقی - اعم از علائق مالی و غیره - به دیدن و درک روابط و ارتباطات میان تولید و فروش سلاح و مشکلات پناهندگی، میان تولید سلاح و بی خانمان شدن آفریقا و کشورهای فقیر آسیا، از خود نشان نداده و نخواهد داد. یا بطور مثال به نفع و منافع غرب و ممالکِ برده دای و استثمارکننده نیست که غارت و چپاول منابع طبیعی و جهانِ سوم را در مجموعه ای واحد، در اجماع، در ارتباط و مرتبط با پدیده، مشکلات و سیل پناهندگان به غرب و اروپا ببینند.
این نوشته بدان مفهوم نیست که تخصص و متخصص بی ارزشند. هر چیز و هر کس در جای خود ارزشمند است، اما تنها و فقط در جای صحیح خود. مشکلات را از یک طرف می باید با تخصص دید و شناخت. هر یک را به تجرید و دید علمی شناخت، اما از طرف دیگر و در گامِ بعدی و بلافاصله می بایست آنها را در چهارچوبهای متنوع، از ابعاد مختلف، از جوانب گوناگون و از زوایای دیدِ متعددِ روابط، ضوابط و ارتباطات بینابین، شناخت. یک نُسخه و یک نُسخه پیچی، یک راه حل و یک راه چاره تنها زمانی ارزشمند است، تنها زمانی پاسخ صحیح و کافی را به ما ارائه می دهد، تنها زمانی انسان را به راه چاره های ریشه ای و واقعی می رساند که تمامی پارامترها را، تمامی ابعاد را، تمامی چهارچوبها، روابط و ارتباطات مشکل و مشکلات را شناخته و در نظر گرفته باشیم. یک بیمار را زمانی می توان به درستی معالجه کرد که با پزشکی جامع و تمام عیار به شناخت بیمار و بیماری پرداخته باشیم.
در انتها نکته و بُعدِ دیگرِ این مقوله - که نبایست ناگفته بماند - مطلب ذیل است: این مقوله را، مقولۀ تخصص و متخصص، مقولۀ تعمیق مهارت و معلومات در بهره گیری از برای شغل و گذران معیشت زندگی را نیز می بایست از بُعد ملیّت و وابستگی ملی، ملیتی و جهانی فرد بررسی کرد. اینکه فرد به کدام کشور و قاره تعلق دارد، اینکه در چه فرهنگ و فرهنگی متولد شده و رشد کرده است. آیا او مثلاً به ایران، به عراق، به یک کشور آفریقایی متعلق است یا یک آمریکایی است، اروپایی و یا یک آسیایی است. به زبان دیگر آیا این فرد از جهان سوم است و یا متعلق به جهان اول است. یک جهان سومی، یک ایرانی به علل گوناگون و از همه مهمتر به سبب و بعلت بسیار مهم اقتصادی از متخصص کردن خود تقریباً عاجز و بلاعلاج است. یا حداقل در راه تخصص خود و فرزندان و خانوادۀ خویش بسیاری مسائل و مشکلات عدیده را در پیش پای خود می یابد و از این جهت می بایست در پهنا، در عرض فکر کند و از بسیاری از کارها سر درآوَرَد تا خود را بلحاظ مشکلات اقتصادی، از دیگران بی نیاز کند. او باید بتواند خانه اش را رنگ بزند، اتومبیلش را – که در مواردی عدیده آنرا دیگر نمی توان اتومبیل نام نهاد – تعمیر کند، وسائل خانگی، ماشین لباسشویی، وسائل کار و آشپزخانه را تعمیر کند و بسیاری از تعمیرات دیگر. در عین حال باید علاوه بر شغل و مشاغل اصلی تاکسی براند، مسافرکشی کند و در حد امکان مشاغل دوم و سوم و چهارمی داشته باشد تا قادر به گذران معاش خود و خانواده اش باشد، گرسنه نماند و بتواند آخر ماه نیز اجارۀ خانه اش را بپردازد. در مقابل یک جهان اولی، یک آمریکایی، یک اروپایی بعلت موقعیت نسبی و بسیار برترش، به سبب بی نیازی اقتصادی و همچنین بعلت برخورداری از یک دموکراسی نسبی و امنیت سیاسی و سوق الجیشی کشورش در آرامش خیال و امنیت خاطر بسر برده و از همان اوانِ کودکی و زمانِ مدرسه و دانشگاه به رشته ای پرداخته و دل می بندد که خواهان اوست و در همان رشته نیز تخصص گرفته و این تخصص را همواره عمیق و عمیق تر می کند. آنرا در صنعت و تحقیقات آکادمی بکار انداخته و نه تنها از امنیت معاش و اقتصادی برخوردار می شود که این امنیت معاش و برتری و بی نیازی اقتصادی را نیز برای سرگرمی های خویش و یا در جهت تحقیقات بیشتر و تخصص عمیق تر بکار می اندازد.
در اینجا بار دیگر می گویم که تخصص بد نیست. این مقاله و این نویسنده را بد نفهمیم. اما هر چیز باید آگاهانه صورت گیرد. هر چیز می تواند هم خوب و یا هم بد باشد. هر چیز و هر عمل که آگاهانه و خودآگاهانه باشد در راستا و نیل به نتیجه و نیل به راه حل یک مشکلِ معین، یک مقولۀ مشخص، ثمر و نتیجه گیری مطلوب را ارائه می کند.
گفتیم که در این جهان و امروزه روز در دانشگاهها و مؤسسات آکادمیک برای هر چیز، در هر رشته و شاخۀ علمی یک متخصص، یک کارشناس وجود دارد. شمارِ کارشناسان و متخصصان علوم و امور در سرتاسرِ گیتی به میلیونها و صدها میلیون و یا بیشتر می رسد. همواره بر این تعداد نیز اضافه می گردد، زیرا که این جهان، موجودات زنده و غیر زندۀ این هستی، این کهکشان و این کائنات، و تعداد علم و علوم در شناخت آنان نیز نامتناهی است. اما متأسفانه آنچه را که نداریم و یا کم داریم متخصصان و افرادی است که اجماع را ببینند، تمام عیار و جامع بنگرند، بشناسند و برای مشکلات راه حلی جامع و کامل، راه چاره ای با کمال و با در نظر گرفتن زوایای گوناگون و با تشخیص ارتباطات و روابط آنها ارائه دهند.
چه خوب بود، اگر در دانشگاهها و مؤسسات علمی رشته ها و شاخه های علمی ایجاد می گردید که دانشجویان و اهلِ علم روابط و ضوابط و ارتباطاتِ مشکلات را نیز بررسی می کردند و در این راه تخصص می گرفتند.
در خاتمه مایلم نکته ای دیگر را نیز در اینجا اضافه کنم. در این نوشته و در مقالات فراوان دیگرم، هم از «من» استفاده کرده ام و هم به کرّات از «ما». این «ما» اما «ما»ی احترام به خود نیست که از «من»، «ما» ساخته باشد. این «ما»، «منِ شاهنشاهی»، «منِ بزرگتر»، «منِ محترمانه»، «منِ مردانه»، «منِ شوونیستی» نیست. اما این «ما»یی که من در نوشته هایم بکار می برم، «ما»ی یک شرکت، یک واحد تجاری و اقتصادی و غیره هم نیست که به حق از «ما» سخن گفته باشد. زمانی که یک شرکت تجاری لفظ «ما» را بکار می گیرد، تمام شرکت - با حقوق قانونی و غیره و با کارمندان و سیاست تجاریش، شخصیت حقیقی و حقوقیش- را مدّ نظر دارد. کاربرد واژۀ «ما» از طرفِ من با کاربرد لفظ «ما» از جانب یک رئیس جمهور، یک نخست وزیر، یک سیاستمدار، و یک دولت نیز یکی نیست، دولتمردی که از لفظ «ما» به حق بعنوان کل سیاست دولت و دولتمردانش بکار گرفته باشد. این «ما»یی که منِ نویسنده بکار می گیرم، به مفهوم من و تو است. به معنای «منِ» نویسنده و «تو»ی مخاطب است. در اینجا از لفظِ «ما» استفاده می کنم، زیرا که من و تو که در جمعِ آن «ما» می شود بر روی این مطلب، بر روی یک مقوله کار میکنیم. من می نویسم، من می گویم، و تو می خوانی، تو می شنوی. در جمع و در حینی که تو این نوشته را می خوانی، ما با هم روی این نوشته اندیشه و تعمق می کنیم. این «ما»، «ما»ی دینامیک است، «ما»ی زنده است، من برای هوا و در هوا نمی گویم و نمی نویسم. من برای تو، برای توی شنونده و خواننده می گویم و می نویسم.
اگر نظر یا نظراتی داشته باشید و یا بخواهید پرسش و پرسشهایی مطرح کنید، می توانید نظرات و سؤالات خویش را مستقیماً و از طریق ایمیل نویسنده که در فوق آمده است مطرح نمایید.

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آتوسا نجف لوی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.