رفتن به محتوای اصلی

آنچه را كه بايد از زبان خودم بشنويد نه از اخبار
11.12.2017 - 03:39

چگونه شد؟ چطور شد؟ چرا شد؟ کجا شد؟
فعلاً شرح جزئيات را به زمان و مكان مناسب وا مى گذارم.
اما يك چيز قطعى است؛ نتوانستم مواظب خويش باشم، كه شاعرانه بودم.
ضعيف شدن چشمها، سوزن سوزن شدن مداوم دستها و پاها، جهش نابگاه رگى از بدن، درد درون...
خلاصه اينكه وقتى فهميدم سرطان دارم نمى دانم چرا، ولى از ذهنم به يكباره تصوير دختر ناز وطنم، سايه ى مقدسى گذشت.
وقتى خبردار شدم نشستم سر ميز. سيبى سرخ را از بشقاب برداشتم و گازش زدم و پرتش كردم سطل آشغال. بوى گناه اولين و آخرين مى داد.
انارى را برداشتم، كيفم را از شانه ام آويختم و زدم بيرون. در پارك پسر بچه ى كوچولويى از سمت مادرش رها شد و به سوى من دويد. در حالى كه با انگشت مادرش را نشان مى داد فرياد مى زد: ماما، ماما
چشمش به انار دستم بود. انار را دادم بهش. در حالى كه انار را نشان مادرش مى داد دويد سمت سُرسُره ها.
اولين كارم هم شعر " يارالاريم " - زخمهايم -بود كه نوشتم و خواندم و گذاشتم اينستا و تلگرام.
اتفاق غريبى نيست، فقط مرگ را از شانه هايم رمانده و بر درونم فرارى داده اند.
خُب، حالا بايد خيلى چيزها را جمع و جور كنم قبل از آنكه زيادى ديرم شود. دو سه كتاب شعر و رمان ، و دو كتاب تحقيقى دارم كه بايد سر وقت، حداقل الكترونيكى منتشرشان كنم. به پسرم نخواهم نوشت اما مى دانم كه هميشه يواشكى به اينستا و تلگرامم سر مى زند.
" بى خيال، فرزند
ناراحت مباش، زندگى همين است و تو خوب مى دانى كه بدون تو و بدون تبريز و بدون آلاداغلار اين غربت لعنتى از خيلى قبلترهاش هم برايم سرطان بود. اين عفونت شيك و مترقى.
بى خيال، فرزند
 معذرت..."
شما عزيزان و بزرگواران را بايد بگويم كه هميشه با شما صريح و صادق بودم و گفتنى ها را گفتم، و تا آخرين نفس و تا آخرين دم برايتان همان محمدرضا خواهم بود. برايتان خواهم نوشت، برايتان خواهم سرود، برايتان طرح هايى از اميد خواهم ريخت.
همينطور كه قدم زنان و قلم زنان و يواشكى دارم مى ميرم تا آخرين ثانيه دلم براى شما و با ياد شما و به نام وطن خواهد تپيد. اين متن را نوشتم كه از زبان خودم بشنويد نه از لاى درز اخبار و بگو و مگوها.
من و دوستانم بر شانه هايمان امانتى گرانبار و گرانسنگ و عظيمى را با نام وطن و زبان و رهايى حمل كرديم و البته من به پنجاه نرسيده وا مى دهم و ناخواسته جيم مى شوم.
نمى دانم امانتدار خوبى بودم يا نه، اما مى دانم كه سعادتمندترين انسان روى زمين بودم زيرا با نام آزربايجان و با ياد آن آنچنان عاشقانگى كردم كه در وصف نگنجد.
با احترام
محمدرضا لوايى
١١ دسامبر ٢٠١٧

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

محمدرضا لوایی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.