رفتن به محتوای اصلی

کاتبِ تاریکی
23.05.2012 - 08:45

پیشکشِ «شاهین نجفی» که می داند:

آوازه خوان، آواز وانگذارد و پرنده پرواز را

صائب:

سنگین نمی شد این همه خوابِ ستمگران

می شد گر از شکستنِ دل ها صدا بلند

 

در من به خیره منگرید که من اعترافِ فکرِ بر زبان نیامده ام، خویشاوندیِ ام با شما پیوندِ آوندی است که در خشکسالِ خیالِ خویش پریشیده است، در دستانِ کدامیک از شما، خویشاوندانِ هم ریشه ام، جهل جوانه نزده است؟ در پسِ سیمایِ کدامیک از شما؛ ستمگری به هنگام و نابهنگام؛ آماده ی برآمدن نیست! کدامیک از شما در بزنگاهِ همگامی، دیگری را رها نکرده اید؟

من که کاتبِ تاریکی ام، به هق هقِ اشک های نریخته، به نهیبِ بغضِ فرو خورده، به لهیبِ اندوهِ بیهوده می مانم؛ من؛ دربانِ بارگاهِ جنت مکان ها و قبله ی عالم ها بوده ام، پرده دارِ امیران و سلطان ها و صاحب منصبان بوده ام؛ جلادِ کُشتارگاه ها بوده ام، طوقِ اطاعت و حلقه ی غلامی بر گردن داشته ام، و هزار بار در هذیانِ برزخی ام با نیشخندِ خویش زیسته ام، تا آب و نان و نام و جُل پاره ام برقرار باشد، تا نواله ی بخششی در دست و در دهان باشد، پاییزِ بیزاریِ من را پایانی نیست، چون که بر بُرجِ ناقوس، سیاهی را نواخته ام؛ چون چنین خواسته اند.

آن شب که مُنشییانِ خشم جهان را به آشوب می کشیدند و فوراه های سرخ تا فلک می رسید و دروازه های چار طاقِ تاریکی گشوده می شد، من نیز در حضورِ ظلمات ایستاده بودم و خویشتنم بخشی از آن شبِ نابهنگامِ خشم بود و چیزی جز نگاه نبودم و این بود که نادانی در من، جانشینِ نادانی دیگر می گشت، و به هیئتِ بازارگانِ مرگ در آمدم؛ کالایم کالبدِ دریده ی آدمی بود؛ می بایست پالان بر گرده ی دگر اندیش می گذاشتم، پالهنگ بر گردنِ این و آن می نهادم، و گردِ شهر به خفت و خواری می گرداندم، باید اندیشه ها می کُشتم، چراغِ هر خانه ای می شکستم، آشیانه ها از هم می پاشاندم، کشتزارانِ آنان  را که تمکین نمی کردند به آتش می کشیدم، داسِ سرد بر گُرده ی گرما می کوبیدم و شهوتِ کُشتن در من شعله می کشید و خاموش نمی شد؛ شوقی با من بود هنگامی که چون قَوی پنجه ای قَدَر، بچه ی گنجشکی می ربودم و می دریدم و مادر نمی دانست چه کُنَد و چگونه بچه اش را رها سازد.

مرا با نوشتن کاری نیست که آوازِ قلم بر صفحه ی سوگ، به عصیانم می کشاند و بیزارم می کند؛ در کوچه های تاریکِ تاریخ گیج و سرگشته می شوم، و از خویش گریختن را ندانم.

هر جا چراغکی می سوخت من؛ گرداگردش چنبره می زدم؛ من؛ که کاتبِ تاریکی ام حکایتی در کارِ این داستان باز گویم تا بلکه از رنجی که مرا به زنجیرِ زمان بسته است، آسوده شوم، آزاد گردم و گزارشِ روزگاران به نمایشِ شما بگذارم، شما که در این نمایش؛ یا سکوت کرده اید و یا چهره پوشانده اید و یا به راهِ خود خزیده اید، آن که سکوت می کُنَد، همدستِ فاجعه است.

اکنون باد به دُرُشتناکی بر در می کوبد؛ چونان خدایی خسته و انگار می خواهد پاشنه ی در از جا برکَنَد، و من؛ که کاتبِ تاریکی ام، در پرتوِ شمعی نیم جان و لرزان، به سانِ کابوسی رقصان بی قرارم چرا که تاول؛ حکایتِ تنهایی بود و در اینجا، که ناکجایِ جان است؛ با شما که خویشاوندانِ من اید؛ سخن آغاز می کنم چرا که حسرتِ گفتن زبانم را می سوزاند و روانم را دیوانه می سازد.

از سپیده دمِ نخستینِ تاریخ تا امروز بسیار کُشته ام و بر دار کردم، نه ابری تیره و غُرّان برآمد و نه آسمان به هم آمد و نه زمین از هم پاشید؛ و آغاز آن بود که برادرِ خویش کُشتم و خواهرم را در حجاب بُرده و ناسزا گفتم و تازیانه زدم و گناه اش زیبایی اش بود، مهربانی بود، بزرگی بود، شکلِ درخشانِ زندگی بود و رهایی اش؛ که این صفت ها در من نبود و مُرده بود و کینه و بُخل خوره ی جانم بود و خانه بر باد دادم و خانواده را آواره ی بی سامان کردم و آیا کسی هست که بداند، سرانجامِ من نزدیک باشد و کِی باشد؟

نقاشِ چیره دست (1) بود و خامه از حریر بافته بود و سفر در سفر رفته بود و به سوی روشنی گام برمی داشت و می خواست جهان را در نور خلاصه کند، عقابِ عقل بود و دور پرواز:

تیرگی نادانی است و تا آن هنگام که نادانی از درون نرانی؛ گرفتارِ ظلمتی، از ظلمتی به ظلمتی در غلتی؛ خدای، روشنیِ دانش است؛ دانش را در درونِ خویش تاریک مدار، تا بر دارِ ظلمات آونگ نگردی، باید تاب و توان رفتن داشت، تاب و توان جستجو. فکر؛ نیلوفری است که گُلدان نمی پذیرد؛ که گُلدان، زندانِ گُل است، خویشتن از ملالِ نادانی، گربال کن که نامِ خود پرست، بر پشتِ روزگار نوشته اند؛ تا تلواسه ی دانستن سفر کن، تا زنگ و زنگار نگیری؛ بزرگ باش تا کیهان به کُرنشِ تو برآید و بتابد.

من، می باید به کَمَند و کمین، شکار را در هم بشکَنَم، فرمان چنان بود که شقه شقه اش کنم و هر شقه را بر دروازه ی شهر بیاویزم تا عبرتی برای بی خبران باشد؛ تا هُشداری باشد برای عصیانگران، من سایه ی ساتوری بوده ام و همواره در پیِ ریختنِ خونِ سخن، همواره آماده ی گرفتنِ گلویِ قربانیِ خویش.

به سانِ ستاره(2) بود و از نسلِ سینه سرخان؛ زورقِ زرّین در جهان می راند، جامه از صوف در بر داشت و همپایِ دهگانان و برزیگران رنج می برد و نان از دسترنجِ خویش می خورد و هیچ چیز چون شکفتنِ یک دانه گندم، که مانندِ دانه های زر می درخشید، دلش را به شوق نمی آورد؛ پس اندوهِ زمین و آسمانه ی از دست رفته ی انسان، چاک چاکِ دست و پای رنجبران، شورش و جنبش را در او برانگیخت و انسانِ ستم رسیده را به رستاخیز فرا خواند:

ریاستی که ریاست، گردبادِ محرومان به دنبال دارد، و درد را از هر طرف که بخوانی، درد است، گرگ و نان نیز؛ تا کی سور از آنِ شما باشد و سوگ از آنِ ما؛ زمین از آنِ ما بُود و کار نیز، پس برده ی دیگری بودن شایسته نیست؛ بدانید که زورمندان بردگانِ نادانیِ خویش اند؛ نادانی آدمی را در بند و برده می دارد؛ آنان، خزانه از خون و نانِ ما می انبارند؛ نهراسید، ستمگران، انبانِ باد و نان اند؛ همه ی انسان ها در اساس برابرند؛ آشتی و آشنایی جز از راهِ برابری میسّر نیست، آزادی را نه پند دِه، نه بند نِه؛ با آزادی پیمان ببند که وا مگذاری اش؛ بادا که انسان بر سریرِ سرور و سَروَری بنشیند؛ «بادا که پرورش نیک و به سامانِ مردمی، جانشینِ کدخدایی و شهریاری گردد».

می بایست بند از بندشان می گشودم و زبانشان را می سوزاندم، می بُریدم؛ به چهار میخ شان می کشیدم و پوستشان را می کَندَم و پوستِ برکنده از کاه می انباشتم، می باید بر کله هایشان روغنِ داغ می ریختم؛ پس هزاران هزار را سرنگون در آهک فرو بردم.     

جوان(3) بود، مانندِ برگِ تازه رُسته که گلشنی تابان کُند؛ آهو بود، آهویِ بیقراری که دشت را روشن می داشت و می خرامید و می گفت:

شکست خورده ایم اما نمرده ایم هنوز، با ترجمانِ گذشته تاریخ را به یادِ آدمیان خواهم آورد و رشکِ جهان خواهم شد؛ گذشته، سنجشِ اکنون بُوَد اگر از آن بیاموزی؛ و اکنون را زیبا بیآغازی، تا آینده در تبِ تنهایی نمیرد؛ انسان می بایست همواره در مُشکوی شک باشد تا مُشگ وُ شهدِ اندیشیدن را، دریابد، اکسیرِ سخن است که سیمرغِ صبح را در دفترِ آفتاب پرواز می دهد، چگونه توان آرمید هنگامی که سنگینیِ اساسِ ستم بر شانه های ما آوار است، زمهریرِ زور، گوژپشت ات می دارد، پاتابه ی پتیارگان دور بینداز، دل به گفتارشان نسپار تا در جهنمِ جاه شان فرو نیفتی. پگاه باش، روشن و سربلند.

من، میر غضبِ چاهسارِ سیاهِ نیستی بودم؛ بانگِ بلا بودم، سخنانش دشنام بود و آن گبرِ گُجسته گستاخ بود و چون قُویی مغرور، او را در چنگال گرفتم و چون چکاوکِ بی پناهی، گردنش به یک ضرب شکستم؛ دژخیم؛ من بودم؛ دستانش از تن جدا کردم، پاهایش بریدم و جسم اش را در تنور سوزاندم؛ به فتوایِ کُشتنِ فکر و تن، چنین کرده ام.

آنجا ایستاده بودم، و او سخن شگفت(4) می گفت که کس تابِ شنیدنش نداشت و زندیک اش خواندند، و عرصه ی حساب نزدیک بود و می باید در گردابش می کشاندم و نَفَس اش را می ستاندم.

من چهار فصلِ تاریک بوده ام و چیره بر نور، شکنجه گری بودم و در شکنجه ی او می نگریستم، و او نمی گریست و فریاد می زد: «خدایا رسوایم کُن تا لعنتم کنند، مرا بکُشید تا من آرام یابم و شما پاداش یابید». من اراده ی آفرینشِ خویشم،در آفرینشِ خویش بنگر که زیباتر آفرینشی است؛ من خدای خودم؛ سپهر از پرهیبِ من است من پَرَندِ پاکِ دانش ام، کِشتی بشکن، پارو ز دست بگذار و دریا شو، از خفتن بپرهیز که پروارت کُنَد، وانگاه پرواری، بربالیدن پَر، از تو بستاند؛ پَر که پدرامِ جان است و پروازِ جسم. چه باک اگر بر سفره ات، چربک و شیرینک نباشد، سفره ی ستمکاران بگذار و بگذر.

بی احساس تر از هر سنگدلی مُثله اش کردم و بر دارش کشیدم، گوهرِ گرانبهایِ جانش از هم گسیختم، بی آن که رگی ز عطوفت در تنم بجُنبد.

استاد(5) بود و زیبا سخن و سنجه هایش دل می ربود و جهان به مهر می خواست و از مردم سخن ساز می کرد؛ بر مسطبه ایستاد و به بانگِ بلند گفت:آیینه ای باش و در دیگری نگاه کن؛ شرم بر آن که برای خُردک منصبی و حقیر قدرتی، کفشِ ستمکاره ای ببوسد، شرم بر آن که خونِ زیر دستان برای خوش آمد و سلامتِ زِبَر دستان، بر خاک می ریزد؛ شرم بر آن که درختِ خِرَد را به تبرِ تیرگی از پای می افکنَد، شرم بر آن که راستی و درستی را می فروشد؛ و حقیقت را در پستی و پلیدی پنهان می دارد؛ تا خوش آیندِ ارباب باشد؛ چه بدآهنگِ روزگاری! این یوزِ آز چیست که در شما نعره می زند! که نخستین طعمه اش معرفت است، این دریوزگی و گداییِ چیست که شما را هلاک کرده است!، ستایشِ کسی می کنید که به سرگینِ سگی نَیَرزد؛ و در چاپلوسی و چاکری بس چابک اید، و دروغ را پاس می دارید و سخت می پسندید؛  به خدای راستی سوگند که در نزدِ من؛ پَسآبِ تشتِ گازُری؛ از زر و زورِ شما، با ارزش تر باشد..   

سخنانِ او به کارِ من نمی آمد چرا که مرا در سینه دلی نبود و هراسی در سر؛ و هرچه بود در گروِ خواسته های دیگری بود که مرا رخصتِ آستان بوسی داده بود؛ شعله ای شیطانی در چشمانِ جانِ من زبانه می کشید؛ تا همه چیزی را خاکستر کند؛ مسخِ سلاحی بودم که در دستم به رایگان نهاده بودند؛ تا پیکرها پاره پاره کنم، پس دستور چنان بود که می باید.

به کسوتِ شاگردیِ او در آمدم و چون جاسوسی به جستجویِ حال و روز او برآمدم، بزرگ بود و بالا بلند مانندِ آسمان و پیش از من دست به سفره نمی بُرد و هر آنچه داشت به من می داد و مانندِ دریا مواج بود و ژرف، فرمان که آمد، به کُنده و زنجیرش کشیدم، تکه کاغذی چروکیده در دستم نهاد و من نخوانده به باد سپردم، چنان گونه هایش به سیلی، نیلی کردم که از هوش رفت، یک بغل پاره سنگ آوردم، و نخستین سنگ را پرتاب کردم، پیشانی اش شکست و خونِ خورشیدی اش بر دست و صورتِ من پاشیده شد، در من نگاه کرد و هیچ نگفت.

 او را بر درِ مدرسه و در پیشِ چشمانِ گریانِ شاگردانش، شلاق زدم، تکه تکه کردم و بر دار کشیدم، جسدش در بوریا پیچیدم و بر آن نفت ریختم و به آتش کشیدم و به خانه اش در آمدم و هر آنچه داشت و به پشیزی نمی ارزید، ویران کردم؛ کتاب هایش را به دهانِ آتش سپردم، ولی نوشته هایش را نیافتم تا به آتش بسپارم چرا که دستور چنان بود.

باری؛ من را برگزیده بودند؛ آنان که تاریکتر از تاریکی بودند تا در پسِ هر روشنایی روان شوم و دشنه بر رگِ تابانش بگذارم و خونش را از درخشش باز دارم.

او که اشراق(6) بود و زیبا بود و بزرگ و چشمانش به زگالِ گداخته می مانست با من گفت:

چون گامی از خویش بیرون نهی؛ آغاز می شوی، روشنی را شناسا شو، تا روئین تن شوی، تا هیچ تیری بر چشم و بر پاشنه ی تو کارگر نگردد؛ جوشن از عشق بر تن کن، تا هیچ اندوهی بر خاکت نیفکند؛ سیمرغِ اندیشه ات را دریاب! اندیشه همیشه سرخ است؛ تلاش کن سرخیِ رخسارت از اندیشیدن باشد تا تاریکی از تو بگریزد، تاریکی؛ مترسکِ پوشالی است با کله ای پوک؛ به ژاژخایی خیال اندر، گورزا؛ به یاوه جهان را گودالِ گمانِ خویش می خواهد و گروه گروه گزمه گسیل می کند، و تو ای بیدار! بزم در حیرتِ جان بجو و رزم در کارزارِ ذلت؛ ذلت تو را از نگریستن باز می دارد، به خرد آراسته باش.

من که کاتبِ تاریکی ام، آنجا بودم و حسِ بی ترسِ کُشتن در استخوانهایم خانه داشت و در پیشِ او ایستاده بودم و سخنانش در من اثر نداشت، تشنه بود و از من آب خواست و چیزی زیرِ لب زمزمه می کرد که آشنایِ گوشم نبود.

پیشه ی من گور کنی است، و می بایست کار را یکسره می کردم؛ و ژاله بر برگِ گُل می خشکاندم؛ و گاهواره ی گفتار واژون می ساختم، پس از پشتِ سر دستانم را چون دو مارِ خشمآگین به گردِ گردنش حلقه کردم و او را در آهِ سردِ تن اش، خپه کردم و جسدش را کشان کشان در چاهِ غربت انداختم؛ چنان که تاریخ هرگز آن مکان را باز نیابد.

گلستان ها را سنگستان می خواستند و می بایست چنین می شد، پس مریدِ پیری(7) گشتم تکیده و مست به سترگیِ تاک؛ محاسن سپید به سپیدیِ برف؛ خندان و صاحبدلی گریان، گریان بر آنچه نیست و خندان در آرزوی روزی که آن نیست؛ هست شود؛ و در دکانِ کوچک اش چیزی جز گیاه و داروی بیمار نبود؛ و در پسله ی دکان اتاقکی بود و دفتری و کاغد و قلم و دواتی؛ و می نوشت و می نوشت؛ شبی که مرا نیشِ کژدمی گزیده بود، افتان و خیزان و عرق ریزان به دکانش در آمدم، او زخمِ مرا مرهم نهاد، به تیمارم نشست و چشمش نخفت و نمی دانست که دشمنی را پناه داده است و یا می دانست و پنهان می کرد تا من از برملا شدنِ خویش و رسوایی نهراسم، این پیر یک سینه سخن بود و لبخندِ بهاری اش جهان را تازه می خواست، پیروزه ی چشمانش شفاف بود و به پاکبازی بی ریا می مانست؛ و من بیمار بودم و نیم بیدار، و او با خود به گفتگو بود:

عشق، بال وُ پرت می دهد؛ گر گوشِ دلت باشد، پژواکِ پرِ هُدهُد، از ژرفِ تن ات بشنو؛ بیگانه نِه ای با من، بیگانه کُن از خویشم؛ آنگاه بزن گردن، چون نور برافروزم، رها شو تا در دیگری طلوع کنی؛ بی آن که پایابی بجویی از هفت دریا بگذر تا پادشاهِ پارسایی شوی، عشق پادزهرِ دشمنی است، پروانه ی بی پیرایه باش، پروانه ای که در دلتایِ دلش چیزی جز عشق و عشق و عشق نیست.

من اما، تومارِ نیستی در دست داشتم و می باید او را که به دیرینگیِ جهان بود، از میان برمی داشتم، پس او را چندین روز در آفتاب و چندین شب ایستاده نگاه داشتم و پیشِ او آب و نانی نگذاشتم و او شِکوه نداشت و نگاه اش مهربان بود و همین بسیار عاصی ام می کرد، دستور رسید پس دستارش را به گردِ گردنش پیچاندم و صدای خُرد شدنِ استخوان های فرتوت اش را شنیدم و شگفت آنکه با لبخند جان می سپُرد.

به سانِ نسیم(8) در گذر بود و مانندِ پروانه از گُلی به گُلی پَر می کشید و گفتارش به آتش می مانست و مردم را به شورش می خواند و فکر از حروف اش جلا می یافت: دوستان نگاه کنید! به آن ظالم نگاه کنید که چگونه در کشتزارِ روزگار ظلم می کارد، نگاهش کنید که چون شر، در شریانِ زندگی به تلخی و ناگواری روان شده است، بدانید که ظلم و شر آتش نشا می کند و عصیان می پرورد و این آتش از مزرعه ی شما نیز گذر خواهد کرد.

من جلادی بودم و باید خنجر بر گلویش می کشیدم و جسدش را هفت شبانه روز در شهر می چرخاندم و سپس دست ها و پاهایش را می بریدم و برای سَروَرانم می فرستادم تا به شادیِ پاداش؛ خنجرِ خشم را بیشتر، صیقل زنم.  

آسمان پوش(9) و خانه به دوش بود و اما با وقار، و کلامش چون پاهای برهنه اش، از برزنی به برزنی و از بیابانی به بیابانی گذر می کرد: زندگی مزمزه ی مرگ است، برای آن که نمی اندیشد، کسی که سرودِ رود را در نیابد، آزادی را در نیابد، کِرمهای مرگ در تنی می رویند که ظاهرن زنده است و در باطن مُرده، ماجرای وجود بیداری است؛ مرا سرِ آسودن نیست و خوراک و پوشاک به کارم نمی آیند.

دیدگانش سرشارِ تردید بود؛ به تلخی سکوت کرد، راهِ گریزش بستم، او را فرو کوبیدم و بر زمین افکندم، خونی در بدن نداشت و پاره ای استخوان بود، دهانش دوختم و در سیاهچالِ نیستی اش خاک کردم.

حال، اینجا پیشِ روی گذشته ام نشسته ام و با شما سخن می گویم و سخن را از سینه بر صفحه ی سیاهِ روزگارم می نگارم، و شما ایستاده اید و سایه هایتان می روند؛ مرا به پادافره ی شما چه فرمان است؟ چیزی نمی گویید و رهایم می کنید.

و رنجِ انزوا و تنهایی هزاران بار سنگین تر از مجازات است. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

نشانه ها و اشاره ها:

در پوستِ کنده شده ی مانی کاه ریختند؛ و شقه های بدن اش را بر دروازه ی شهرِ مشهورِ جندی (گندی) شاپور آویختند؛ و این دروازه به «باب مانی» نیز  زبانزد بود و تازیان آن را ، «باب الزّنادقه» می گفتند. فردوسی:

به صورتگری گفت پیغمبرم / ز دین آورانِ جهان برترم...

چو آشوب و آرام گیتی بدوست / بباید کشیدن سراپاش پوست

همان خامش آگنده باید به کاه / بدان تا نجوید کس این پایگاه

بیاویختند از درِ شارستان / دگر پیش دیوارِ بیمارستان

2- مزدک پور بامداد در سیاستنامه ی نظام الملک (فصل چهل و پنجم): مزدک چون دید که پادشاه(قباد) در مذهب او آمد و مردمان از دور و نزدیک دعوت او قبول می کنند مال ها در میان نهاد و گفت: مال بخشیدنی است میان خلایق. همه بندگان خدای اند و فرزندان آدم اند، بهر چه حاجتمند باشند باید که از مال یکدیگر خرج می کنند تا هیچ کس را در هیچ معنی بی برگی و درماندگی نباشد و متساوی الحال باشد».

به عبارت و نشانه ای صدهزار مزدکی را زنده به گور کردند. باز در سیاست نامه و از زبان انوشیروان می نویسد:«... مزدک را کُشتن آسان است اکنون تَبَعِ او بسیار شده است، چون او را بکشم مزدکیان بگریزند و در جهان پراگنند و مردم را دعوت کنند و کوه های محکم بدست آرند و ما را و مملکت را کار دهند. ما را سگالشی باید کرد چنانکه یک تن از ایشان جان از شمشیر ما نبرد و همه نیست و هلاک گردند».

فردوسی:

بیامد یکی مرد مزدک بنام / سنخگوی با دانش و رای و کام...

همی گفت هر کو توانگر بود / تهیدست با او برابر بود...

همی گشت درویش با او یکی / اگر پیر بودند اگر کودکی...

بکشتندشان هم بسان درخت / زبر پی و زیرش سرآگنده سخت...

3 – روزبه پور دادویه (عبدالله ابن مقفع) نویسنده و مترجم برجسته؛ تاریخِ کُشتن 142 قمری به سنِ 35 سالگی و به دستورِ منصور خلیفه ی عباسی.

4- حلاج:شهادت در سالِ 135 و به سنِ 64 سالگی است، زادگاهش بیضای پارس بود، زندانِ او سالها به درازا کشید، او را به امرِ حامد بن عباس وزیرِ مقتدرِ عباسی، تازیانه زدند، مثله کردند، سوزاندند و بر دار کشیدند.

5- عین القضات همدانی: از نابغه های جهان است، بدیعِ متکلم او را به الحاد و کفر و زندقه، متهم کرد و وزیرِ عراق؛ ابوالقاسم قوام الدین درگزینیِ وزیر او را فرو گرفت؛ و در سنِ 33 سالگی، بر درِ مدرسه ای که درس می داد، به شیوه ای فجیع کُشتند. عین القضات:

ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم / آن هم به سه چیزِ کم بها خواسته ایم

گر دوست چنان کُند که ما خواسته ایم / ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم

6- سهروردی: در قریه ی سهروردِ زنجان زاده شد و در سنِ 38 سالگی و در قعله ی حلب به قتل رسید.

7- عطار به دستِ مغولی کُشته شد:

گر مردِ رهی میانِ خون باید رفت / از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به راه در نِه وُ هیچ مپرس / خود راه بگویدت که چون باید رفت

8- عمادالدین نسیمی:

مشتاق گُل از سرزنش خار نترسد / جویایِ رخ یار ز اغیار نترسد

عیارِ دلاور که کُند ترک سرِ خویش / از خنجرِ خونریز وُ سرِ دار نترسد

9- سعید سرمد کاشانی در دهلی و به فتوای فقیه ملا عبدالقوی  به قتل رسید و دارای این رباعیِ نام آور است:

در مسلخِ عشق جز نکو را نکشند / روبه صفتان زشتخو را نُکشند

گر عاشقِ صادقی ز کُشتن مگریز / مُردار بُوَد هر آنکه او را نکُشند

این رباعی بر سنگِ مزارِ شهید میرزاده عشقی نوشته شده است.

رابعه بلخی شهیدِ عشق و شعر:

عشق او باز اندر آوردم به بند / کوشش بسیار نامد سودمند

عشق دریایی کرانه ناپدید / کی توان کردن شنا، ای هوشمند؟

عشق را خواهی که تا پایان بری / بس که بپسندید باید ناپسند

زشت بیاد دید و انگارید خوب / زهر باید خورد و انگارید قند

توسنی کردم، ندانستم همی / کز کشیدن تنگتر گردد کمند

ابو طیب مصعبی، یگانه ی روزگار، شاعر و ادیب و وزیرِ نصر بن احمد سامانی، که به دستِ همو کُشته شد:

چرا زیرکانند بس تنگ روزی / چرا ابلهانند در بی نیازی

چرا عُمرِ طاووس و دُرّاج کوته / چرا مار و کرکس زیَد در درازی

شقیق بلخی شهادت به سالِ 194 قمری:

صوفی که به خرقه دوزی اش بازاری است / گر بخیه به فقر می زند خوش کاری است

ور خواهشِ طبع دستِ او جنباند / هر بخیه و رشته اش بُت وُ زُنّاری است

بابک خرمدین؛ در سیاست نامه ی نظام الملک فصلِ چهل و هفتم آمده است:«... زیادت از هشتصد هزار مردم خرمه دین کشته آمد... فرمود (معتصم) تا هر چهار دست و پایش ببریدند. چون یک دست ببریدند دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی را از خون سرخ کرد. معتصم گفت: ای سگ از این چه علم است؟ گفت: در این حکمتی است. گفتند: آخر بگوی چه حکمت است. گفت: شما هر دو دست و پای من بخواهید بریدن و گونه ی مردم از خون سرخ باشد و چون خون از تن برود روی زرد شود. هر که را دستها و پایها ببرند خون در تن وی بنماند. من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود مگویند که از بیم و ترس رویش زرد شد. پس فرمود تا پوست از گاوی با شخهایش باز کردند و همچنان تازه بیاوردند و بابک را در میان آن پوست گرفتند چنانک هر دو شاخ بر دو بناگوش آمد. و بدوختند و پوست خشک شد. پس همچنان زنده بر دارش نشاندند تا به سختی بمرد».

«روزی معتصم به محلس شراب نشسته بود و قاضی یحیی بن اکثم حاضر بود. معتصم از مجلس شراب برخاست و در حجره ای شد و ساعتی بود. بیرون آمد و شرابی بخورد و باز برخاست و در حجره ای دیگر شد و باز برخاست و در حجره ای دیگر شد و ساعتی بود. بیرون آمد و در گرمابه شد و غسلی بکرد و سبک بیرون آمد و مصلی خواست و دو رکعت نماز کرد و به مجلس باز آمد. قاضی یحیی را گفت: دانی این چه نماز بود که بکردم؟ گفت: نه. گفت: نماز شکر نعمتی از نعمتهای خدای عزّ و جل که مرا امروز به ارزانی داشت. یحیی گفت: یا امیرالمؤمنین آن چه نعمت است؟ گفت: در این ساعت سه دختر را؛ دختری بِبُردم، که هر سه، سه دخترِ سه دشمنِ من بودند، یکی دختر ملک روم و یکی دختر بابک و یکی دختر مازیارِ گبر».

حسنکِ وزیر، خواجه نظام الملک؛ عطاملک جوینی، رشیدالدین فضل الله همدانی و شمس الدین محمد جوینی، نجم الدین کبرا که در قتل عامِ مغول کُشته شد و این رباعیِ حیرت انگیز:

گر طاعتِ خود نقش کنم بر نانی / وآن نان بنهم پیشِ سگی بر خوانی

وآن سگ باشد گرسنه در زندانی / از ننگ بر آن نان ننهد دندانی

حکیم حسن قطان مروزی نویسنده ی کتابِ «کیهان شناخت» معاصر رشید وطواط که در فتنه ی غُز کشته شد، فضل الله نعیمی(بنیانگزارِ فرقه ی حروفیه):

ای عشق تو سر دفتر اسرار وجود / منصورِ دل آویخته از دارِ وجود

جز سی و دو حرف لم یزل در دو جهان / بنمای کسی که هست در دارِ وجود

همچنین: من مظهرِ نطق و نطقِ حق ذاتِ منست / در هر دو جهان صدای اصواتِ منست

از صبحِ ازل هرآنچه تا شامِ ابد / آید به وجود و هست، ذراتِ منست

ابراهیم بلخی، کمال الدین اسماعیل، صدر اعظم حاج ابراهیم شیرازی؛ قائم مقام فراهانی، امیر کبیر، میرزا آقا خان کرمانی، احمد روحی، طاهره قره العین، میرزا جهانگیر خان شیرازی(صور اسرافیل)، فرخی یزدی، میرزاده ی عشقی و... از آغاز تا قتل عامِ دهشتناکِ سال 67، قتل های زنجیره ای و بسیاران دیگر... که در این وجیزه نگنجد

2012 / 5 / 23

http://rezabishetab.blogfa.com‍

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.