رفتن به محتوای اصلی

رضا شاه ، موميايى، موريانه!
27.04.2018 - 04:58

در اين مغازه، پدريزرگ ، در زمان رضا شاه ، در آن سالهاى دور، كار و كسب کوچکی داشت در حد آدمى كه با دو چهار پا، آلو و گردو به مازندران مى برد تا با برنج عنبربوى هزار جريب تاخت بزند و در كنار قند، چاى ، نمك، توتون ، تتباكو و چند قلم كالاى ديگر ، در سرماى استخوان سوز شهميرزاد، مايحتاج اندك زمستان نشينان آن ديار را عرضه كند. "كل مم مهدى" كه از دنيا رفت، پدر كه آخرين فرزند خانواده بود و همراه برادران به "قرارى"، روانه تهران نشده بود، كسب او را به إرث برد و تا سال ١٣٤٥ كه رفرم ، اقتصاد شمال را تركاند و او را هم روانه بازار شكوفاى برنج شمال كرد، در اينجا مغازه دار بود و كار راه انداز اهالى. ماجراها داشت اين مغازه، این محرم دشت و این مدرسه هاى دوقلوى سنايى و منوچهرى!
در سال چهل كه آن دو آلمانى آمدند و برق كشيدند با آن جيپ جميز و ديناميت گذارى ها و " لواش- لواش "گفتن به جاى " يواش- يواش " و خريد هر روزه سيب زمينى و كاناداداراى ، كسب پدر هم رونق گرفت و هر پنج مغازه محرم دشت را داير كرد . اين دست راستى كه در كركره اى دارد، مغازه اصلى و به جاى مانده از دوران پدر بزرگ بود و اين ويرانه دست چپى را از ميرز يدالله كه ديگر حال دكاندارى نداشت، گرفت و كردش دومين مغازه لوازم الكتريكى شهر ! در آن سالها كه زمستانهاى شهميرزاد خالى بود، مغازه جنب تكيه - که در این عکس دیده نمی شود- پاتوق پيرمردان آفتاب نشين بود. پدر با قند شكن، روى سنگ يك كيلويى گردو مى شكست و پيرمرد ها مغز مى كردند گردو هاى شكسته را و پوست گردو سوخت منقلى بود كه در ميانه مى سوخت تا در پناه حرارت متبوعش، پيرمردان چانه بگردانند و چه لذت بخش بود برايم كه با دهانى باز تراز گوش، به خاطراتشان، از دوآب، هزار جريب، حسين خان عرب و ارباب ممدآقا -گاه براى دهمين بار- گوش بسپارم و هنوز در گوشم اين جمله مشترك اين بيرمردان روستايى كه سوادى نداشتند و پدر برايشان از صفحه حوادث و مجالس ترحيم كيهان مى خواند، می پیچد : "به هر پهلو كه خوابيده، نور بياره به آن پهلو !" و اينرا بویژه زمانى مى گفتند و تكرار مى كردند، كه از پل ورسك و داستان ساختن راه آهن شمال حرف به ميان مى آمد.
از آن ايام نزديك به شصت سال گذشته است. با كوچ خانواده به شمال، مغازه ها تخته شدند و در تمام اين سالهاى سپرى شده، گويا تنها موريانه ها كارشان را به درستى و با پشتكار انجام داده اند.
ورود به دنياى سياست، با دشنام به رضا شاه همراه بود : قلدر، نوكر انگليس، بى سواد، جلاد و... همواره پيشوند و پسوند نام او بودند و من هر بار كه اينگونه ألقاب را مى خواندم و تكرار مى كردم، كودك درونم مرا به مغازه كنار تكيه، به پاى منقل و دعاى خير پير مرد ها مى برد، پيرمردانى كه شايد تنها رؤيايى از پل ورسك داشتند و هرگز آنرا نديده بودند، اما وقتى مى گفتند كه رضا شاه مهندس آلمانى را با زن و بچه زير پل خواباند، ترجيع بند سخنشان : "نور به قبرش بباره " بود .
پيدا شدن جسد موميايى منسوب به رضا شاه، مصادف شد با ارسال اين عكس از محرم دشت ، از سوى دوستى عزیز و من فكرى ام كه چه نسبتى برقرار است ميان اين مغازه هاى رها شده در دست حوادث و موريانه ها و موميايى رضا شاه. هم صدايى جامعه روشنفكرى در ضرورت حفظ حرمت موميايى و استفاده از فرصتى كه موميايى پديد آورد براى تجديد نظر در آنچه در باره او گفتيم و نوشتيم ، مرا به نقطه اتصال اين دو نزديك مى كند : موريانه ها غرور و قدر شناسى پير مردان را فرياد مى زنند که به غریزه، اهمیت "امنیت" و" پیشرفت" را درک می کردند و روشنفكران به بهانه پيدا شدن موميايى ، همان را به زبان خود تکرار می کنند : نور به قبرش ببارد كه به عبور ايران از دوران تاريك به جهان مدرن مى انديشيد، اگر چه خود نيز ، با در غلطیدن به استبداد فردی، قربانى محدوديت هاى زمانش شد

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.