رفتن به محتوای اصلی

کودکان خانواده های زندانیان و اعدام شدگان، زندانی شماره هیچ هستند!
04.07.2019 - 04:19

این شهادتنامه حاصل گفتگو با آقای حامد فرمند درباره تأثیر اعدام و زندانی شدن نزدیکانش بر زندگی او و دیگر اعضای خانواده است:

من حامد فرمند هستم، متولد هجدهم اسفند ۱۳۵٤ در تهران، من در محله قلهک به دنیا آمده ام، همان جا بزرگ شده ام و سی سال در آنجا زندگی کردم، زمانی که مادرم مرا حامله‌ بود خاله ام به عنوان عضو سازمان مجاهدین خلق تحت تعقیب و مخفی بود، بهمن ۱۳۵۵ من یک ساله بودم که مادرم خبر کشته شدن خواهرش در درگیری را همراه با تصویری از جنازه اش در روزنامه ها خواند، مادرم هنوز هم بعد از گذشت بیش از چهل سال از شوک از دست دادن خواهرش بیرون نیامده، مادربزرگم می گوید مادرم تا سه ماه یا بیشتر بعد از مرگ خاله ام افسرده شده بود و مدام در خانه گریه می کرد، او صمیمی ترین دوست و همراهش را از دست داده بود، هنوز دو سالم نشده بود که مادرم من و خواهر و برادرم را نزد پدر و مادربزرگ پدریم گذاشت و برای بهبود افسردگیش به سفر رفت، همان موقع دو تا از دائی هایم نیز به عنوان هواداران سازمان مجاهدین خلق دستگیر شده بودند، تا سال ۱۳۵۷ تصویر شیشه لکدار سالن ملاقات و دیوارهای بلند زندان بخشی از تصویر حک شده در ذهن من شده بود.

آبان سال ۱۳۵۸ یعنی چند ماهی بعد از انقلاب ۱۳۵۷ یکی از دائی هایم دستگیر شد! از آن دوره چیز زیادی در خاطرم نیست جز این که مامان جدیتر وارد فعالیت سیاسی شده بود، یکی از تصاویر تکرار شونده برای من روزهائی بودند که مامان، من و خواهرم را در خانه و نزد عمه یا مادربزرگ پدریم می گذاشت و به ستاد (محلی که سازمان مجاهدین خلق داشتند) می رفت، چند باری هم مرا با خودش برده بود، تصویر ذهنی من از ستاد جای کسالت بار و دوری بود که هیچ جذابیتی برایم که آن موقع هنوز مدرسه هم نمی رفتم نداشت.

سال ۱۳۶۰ کمی قبل از خرداد که سازمان مجاهدین خلق وارد فاز نظامی شد یک بار به خانه مان ریختند و خانه را گشتند! من شاهد آن ماجرا نبودم اما بعد از آن در خانه دائما از آنهائی که با اسلحه به خانه مان ریخته بودند حرف زده شد، یادم است که بعد از آن از همسایه مان که دو تا پسر بزرگسال داشتند و هر دو یک موتور شش سیلندر داشتند می ترسیدم چون گفته بودند "کمیته ای" اند! برادر و پسرعمویم که آن روزها نوجوان بودند آن قدر ماجرای آمدن پاسدارها به خانه مان را تعریف کرده بودند که فکر می کردم خودم هم شاهدش بوده ام!

تیرماه ۱۳۶۰ خبر اعدام دائیم در روزنامه منتشر شد! همان روزها پدرم پوستر بزرگ آقای طالقانی را که روی دیوار مهمانخانه مان نصب بود از دیوار کند، می دانستم پدرم طالقانی را دوست دارد، او درباره هیچ کدام از روحانی ها در خانه حرف نمی زد مگر طالقانی، از وقتی پوسترش را برداشت فکر می کردم چیزی هست که باید بترسم! تا چند ماه هیچ خبری از مادربزرگ و پدربزرگم هم نداشتیم و این دلهره ام را بیشتر می کرد، تا این که مهر ۱۳۶۰ بار دیگر به خانه مان ریختند! بعد از این که چند ساعتی جلوی چشم ما تمام خانه را گشتند همراه با مامان از خانه رفتند، وقتی سربازی که مادرم را می برد به من رو کرد و گفت: "نترس کوچولو! می بریم چند تا سؤال ازش می کنیم و زود برش می گردانیم!" باور نکردم، انگار همه اتفاق های آن چند ماه‌ آماده ام کرده بودند!

چند هفته بعد یعنی بعد از حدود پنج ماه دوباره رفتیم خانه پدربزرگ و مادربزرگم و سه ماه پائیز و چند هفته ای در زمستان هر هفته پنجشنبه شب ها آنجا بودیم، بعدها فهمیدم که آن چند ماه که خبری از پدربزرگ و مادربزرگم نداشتیم خانه شان توسط نیروهای دادستانی اشغال شده بود! هرچند آن روزها مامان زندانی بود و ما هم هنوز ملاقاتی با او نداشتیم و هرچند یک دائیم اعدام شده بود و دائی دیگرم مخفی بود اما خانه پدربزرگم آرامشی دوست داشتنی داشت، عصر پنجشنبه می رفتیم خانه شان، شام را دور هم روی زمین می خوردیم، هنوز شام تمام نشده پدربزرگم که یک گوشه سفره نشسته بود ناگهان غیبش می زد، چند دقیقه بعد با ظرف بستنی زعفرانی دوباره پیدایش می شد، هیچ وقت این کار پدربزرگم برای من تکراری نشد، هر هفته منتظر بستنی پدربزرگ و غر زدن مامان بزرگ بودم که بگوید: "بگذار شامشان را تمام کنند!"

زمستان سال ۱۳۶۰ وقتی مثل هر آخر هفته آماده شده بودم تا برویم منزل پدربزرگم متوجه شدم پدرم قصد ندارد آن هفته ما را به خانه پدربزرگ و مادربزرگم ببرد، آن روز تا شب گریه کردم، تا فردایش با پدرم قهر بودم و تا چند هفته نفهمیدم چرا پدرم این دلخوشی هفتگی را از ما گرفت، آن روزها من همه چیز را از حرف های بزرگترها با خودشان و صحبت هائی که دائما در خانه تکرار می شدند می فهمیدم، کسی مستقیم چیزی به من نمی گفت، آن بار هم بالاخره فهمیدم مادربزرگم هم دستگیر شده و برای همین به خانه شان نمی رویم! مادربزرگ چند ماه بعد آزاد شد، سال بعدش ملاقات های هفتگی با مادرم هم برقرار شدند، این دوره هم با این که همچنان مامان زندانی بود مدتی از اعدام یک دائیم گذشته بود، دائی دیگرم مدتی بود دستگیر شده بود، همسر دائیم اعدام شده بود، تا آن زمان دو بار دیگر به خانه مان ریخته بودند و خانه را گشته بودند اما همچنان خانه پدربزرگ و مادربزرگم خانه امن من بود، شب های جمعه دور هم از تلویزیون فیلم نگاه می کردیم و جمعه ها هم تا غروب هم مشق هایمان را می نوشتیم و هم با پدربزرگم بازی می کردیم.

اواخر سال ۱۳۶۲ برای بار دوم مادربزرگم را گرفتند! پدربزرگم یک بار بعد از مرگ دائیم و خواندن خبر اعدامش در روزنامه شوکه شده بود، همان موقع که بهترین خاطرات مرا می ساخت مادربزرگم تعریف می کرد که گاهی نمازهایش را اشتباه می خواند، او حافظ قرآن و نهج البلاغه بود و اشتباه هایش مادربزرگم را نگران می کرد ولی من از آن سال ها نشانه بیشتری خاطرم نیست که پدربزرگم حواسش پرت شده باشد اما مدتی بعد از دستگیری دوم مادربزرگم که دوباره به منزلشان رفتیم انگار آدم دیگری شده بود، از آن به بعد کم کم حافظه اش را از دست داد، کم کم آدم های دور و برش را نشناخت، از چند ماه بعد هم دیگر هر وقت به خانه شان رفتم از پدربزرگم وحشت داشتم، نه به من لبخند می زد و نه با من مهربان بود، یک بار که با خواهرم و پسر همسایه در خانه بازی می کردیم پدربزرگم برایم جفت پا گرفت و بعد از آن هم بارها سعی کرد مرا بزند، اعدام دائیم و دستگیری مادر و مادربزرگ بزرگترین چیزی که از من گرفت پدربزرگم بود، تا یک سال بعد از دستگیری مادربزرگم هیچ خبری از او نداشتیم!

تابستان سال ۱۳۶۳ یک روز با کوچکترین دائیم، خاله مادرم، برادر و خواهرم رفتیم زندان اوین، با این که تصویر این زندان و صحنه هائی از ملاقات سال های قبل با دائی دیگرم در ذهنم مانده بودند و بارها هم در قزلحصار به ملاقات مادرم رفته بودم اما آن روز رفتن به زندان اوین در حالی که نمی دانستم قرار است چه کسی را ببینیم دلهره آور بود، آن روز چند دقیقه ای دائی بزرگم را که دو سال پیش دستگیر شده بود ملاقات کردیم، دائیم در گوش خاله و برادرش چیزی گفت و بعد هم وقت ملاقات تمام شد، من نمی دانستم و هیچکس هم به من نگفت که آن ملاقات، ملاقات آخر قبل از اعدام دائیم بود اما بعد از ملاقات رفتار همه تغییر کرده بود، همه ساکت بودند اما از چهره هائی که می دیدم به خصوص خاله مادرم و دائی کوچکم می توانستم خشم را حس کنم، ابدا حس خوشایندی به من دست نمی داد و مطمئن بودم اتفاق جالبی نیفتاده است! خاله مادرم نگهدارنده ما بود و من حالت چهره اش را می شناختم، می دانستم این زمان وقتی است که حتی سؤال هم نمی شود از او پرسید، مدتی گذشت تا باز از بین حرف های دیگران مطمئن شدم که دائیم اعدام شده!

مدت زیادی از اعدام دائیم نگذشته بود، هنوز از مادربزرگم هم خبری نداشتیم که ملاقات هفتگی با مادرم هم قطع شد! پنج سالی که مادرم زندانی بود من بارها مریض می شدم، آن قدر که برگه های دفترچه بیمه ام تمام می شدند و حداقل سالی یک بار آن را عوض می کردیم اما آن سال مریضی هایم هم طولانی تر بودند و هم سخت تر، همان سال یک بار در خیابان با این توهم که مادرم را دیده ام دنبال خانمی دویدم و البته در شلوغی خیابان گمش کردم، یک بار هم یک شوخی کودکانه تا ماه ها مرا با خودش مشغول کرده بود، آن روز یکی از دوستانم به من گفت: "یکی باهات دم در کار داره!" - کی؟ "یک مرد خیکی!" من آن روزها منتظر بودم تا پدرم دوباره یک روز در هفته زنگ‌ ظهر به مدرسه بیاید و مرا به ملاقات مادرم ببرد. این که یک نفر با من کار دارد برای من معنی داشت، من تمام آن بعد از ظهر و چندین روز بعد از آن فکر می کردم کسی منتظرم بوده و من دیر رسیده ام، هرچند در خانه هیچ خبر تازه ای از ملاقات مادرم نبود اما من تا مدت ها نمی توانستم باور کنم هیچکس با من کاری نداشته و آن دوست همکلاسی فقط با من شوخی کرده!

همان سال ها بمباران تهران هم شروع شده بود یا جدیتر شده بود، یکی از کابوس هائی که وقتی چشم هایم را می بستم و به مادرم فکر می کردم جلوی چشم هایم رژه می رفت تصویر خرابه ای بود که از زندان قزلحصار جائی که مادرم آنجا زندانی بود در ذهنم تصور می کردم، این تصویر وقتی شکل گرفت که یک راکت نزدیکی های خانه مان در تهران به زمین نشست و البته عمل نکرد و وقتی ترسناکتر شد که یکی از اقواممان زیر آوار بمباران ماند و کشته شد و خاله مادرم بارها داستانش را جلوی من برای مهمان هائی که داشت تعریف کرد، آن روزهای ممنوع الملاقاتی مصادف بودند با زمانی که بعدها به عنوان "قیامت" معروف شد! نوعی شکنجه اختراعی حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار که تا جائی که می دانم نه ماه طول کشید! وقتی ملاقات ها دوباره برقرار شدند مادربزرگم هم به قزلحصار منتقل شده بود و ما تا زمانی که در سال ۱۳۶۵ اول مادرم و بعد مادربزرگم از زندان آزاد شدند در یک روز به ملاقات هر دو می رفتیم.

در طول دورانی که مادرم زندانی بود و بعد از آن حرف زدن با دیگران در مورد دائی ها ممنوع بود! من و خواهر و برادرم یاد گرفتیم که آنها رازی بین ما هستند، من حتی یادم نمی آید که برایشان عزاداری هم کرده باشیم، تنها کسی که در خانواده از آنها حرف می زد مادربزرگم بود، او وقتی از زندان آزاد شد سر مزارشان هم می رفت و گاهی هم مرا با خودش می برد، البته دائی وسطیم که اول اعدام شده بود مزار مشخصی ندارد اما مادربزرگم جائی را به من نشان داده بود که می گفت همان جا خاک شده، جز مادربزرگم هیچکس دیگری از آنها حرف نمی زد، در دوران زندان مامان اگر لازم می شد در مورد این که مامان کجاست حرفی بزنیم باید دروغ می گفتیم! یا باید می گفتیم مسافرت است یا بیمارستان! در دوران دبستان چند دوست صمیمی داشتم اما هیچ وقت آنها را به خانه دعوت نکردم، هیچ وقت هم درباره دلتنگیم از نبودن مامان یا کشته شدن دائی ها حرفی نزدم، زمانی هم که ملاقات می رفتیم هیچ کدام از معلم ها و مدیران مدرسه از من درباره حال و احوالم قبل از ملاقات نمی پرسیدند، روزهای بعد هم کسی حرفی از دلیل غیبتم و حال و احوالم با من نمی زد!

من فقط حدس می زدم که ناظم بداخلاق مدرسه مان می داند که چرا از مدرسه غیبت می کنم! حداقلش این بود که هیچ وقت مرا به خاطر آن غیبت ها بازخواست نکرد! البته فصل امتحان ها که می شد علاوه بر زمانی که مریض بودم وقت هائی بودند که ملاقات رفتن هم قطع می شد، البته سال چهارم دبستان که بودم یک بار روز بعد از ملاقات، معلممان که از قضا بهترین معلم دوران دبستانم هم بود مرا کنار کشید و گفت: "چرا در مورد مادرت چیزی به من نگفتی؟ من نباید می دانستم؟" با این که لحنی که ازش در خاطرم هست همراه با تشر بود اما برای من او تنها کسی در طول دوران دبستان یعنی تمام دوران زندانی بودن مادرم بود که برایش این موضوع مهم بود، از میان تمام معلم هائی که در آن مدرسه داشتم او تنها کسی بود که وقتی مادرم آزاد شد باهم به یکی از مغازه های نزدیک خانه مان رفتیم، برایش یک روسری کادو خریدم و همراه با خبر آزادی مامان به او هدیه دادم، من در مدرسه همیشه سر به زیر بودم، اهل دعوا که هیچ اهل بازی و بدوبدو وسط آن حیاط وسیع و چمن بزرگ مدرسه هم نبودم.

خودم در آن پنج سال دبستان فکر می کردم و دیگران هم تأیید می کردند که من بچه خوبی هستم و دیگران که شیطنت می کنند، در حیاط می دوند، در چمن بازی می کنند بچه های بد و حتی غیر عادی! روزی که امتحان های آخر سال پنجممان را دادیم با چند تا از بچه های همکلاسیم به مدرسه مان برگشتیم، آنها کیف هایشان را انداختند و پریدند وسط چمن ها، چند دقیقه بعد من خودم را وسط چمن دیدم، تا مدت ها خودم هم از خودم تعجب کرده بودم اما چیزی که آن روزهای رفتن مدرسه برایم سخت بود این بود که بشنوم: "با مادرت بیا مدرسه!" همان دو بار، یکی برای ثبت نام و یکی برای گرفتن کارنامه که خاله مادرم را با خودم می بردم کافی بود ولی آن روز می دانستم دیگر کسی کاری به کار ما ندارد، مدرسه مان دوره راهنمائی نداشت و البته آن موقع مادرم هم آزاد شده بود و خیالم از این جهت هم راحت بود، خوب، من که دوران دبستان شیطنت نکردم، سال های بعد هم بلد نبودم شیطنت کنم و البته دور و بری ها هم به آرام و سر به زیر بودن تشویقم می کردند.

البته مدرسه تنها معلم ها و تشویق و تنبیه ها نبود، ما هم مثل تمام بچه های دهه شصت هر روز صبح سر صف می ایستادیم و شعار می دادیم، من که در خانه ای بزرگ می شدم که خمینی باعث و بانی تمام جدائی ها و مرگ هایش بود هر روز باید دعا می کردم تا خدا از عمر من کم کند و به عمر او بیفزاید! سال های اول شعار برعکس می دادم ولی مدتی بعد خسته شدم! حس کردم صدای من به هیچ جا نمی رسد، در کمال عجز و نا امیدی در طول دادن شعارها سکوت می کردم اما بدترین بخش شعارها آخرش بود: "مرگ بر منافقین!" من هم معنی مرگ را می فهمیدم و هم معنی منافق را ! شروع روز مدرسه با مرگ خواهی برای خانواده خودم بود!

یکی دیگر از اتفاقاتی که بعد از اعدام دائی ها و دستگیری مامان افتاد تغییر رابطه های فامیلی و دوستانه بود، ما در ساختمانی زندگی می کردیم که مادر پدرم و خاله مادرم که هر دو در آن سال ها نگهدارنده های ما بودند هم همان جا زندگی می کردند، ما با آنها و با تعداد دیگری از اقواممان که به خانه آنها رفت و آمد داشتند و اتفاقا فرزندان همسن و سال ما هم داشتند رابطه خوبی داشتیم اما خاله مادرم به حکومت گرایش داشت و آن اقواممان هم اوایل انقلاب سپاهی بودند و کمی بعدتر در حکومت پست گرفتند! با این که رابطه خوبی با ما داشتند و با بچه هایشان بازی می کردیم در عین حال به بچه هایشان به چشم جاسوس نگاه می کردم، همیشه به ما گفته می شد که باید مراقب باشید! در خانه ما خواهرم نوارهای آهنگی که به لس آنجلسی معروف بود گوش می داد، وقتی آنها می آمدند نه تنها صدای نوار قطع می شد که خود نوارها را هم باید جمع می کرد!

من هیچ وقت نه به آنها و نه به هیچ دوست صمیمی دیگری برای گفتن رازی اعتماد نداشتم، البته موضوع فقط بی اعتمادی نبود، خاله مادرم یک بار جلوی من پشت سر مادرم حرف زد، من عاشق هر دو بودم و انتخاب سختی بود که فکر کنم یکی از آنها را نباید دوست داشته باشم، آن روز وقتی خاله مادرم با عصبانیت درباره مادرم حرف زد برای این که ناراحتش نکنم چیزی به خودش نگفتم، البته بلد هم نبودم چطور حرفم را بزنم، تنها کسی که آن روزها رازدار من بود ستاره ام بود، ستاره ای در آسمان که شب ها روشنتر از بقیه ستاره ها می درخشید، آن شب هم جلوی پنجره اتاقم رو به آن ستاره ایستادم و به مادرم فکر کردم، موضوع این اختلاف ها در اقوام دیگرمان هم بود، یکی از نوه های مادربزرگ مادرم در جبهه کشته شده بود، تصویرش را در قاب به دیوار خانه شان زده بودند و زیر عکس، جلوی اسمش نوشته بودند: "شهید ....." برای من همیشه سؤال بود که دائی من که مادرم به او شهید می گوید نوه دیگر این فرد است اما از او حتی یک عکس کوچک هم در خانه اش نیست!

فقط ما نبودیم که نمی توانستیم به دیگران اعتماد کنیم و باید از همه می ترسیدیم، در طول آن پنج سال دوستان و قوم و خویش های زیادی بودند که بعد از مدتی رابطه ما با آنها قطع شد، یعنی چیزی که من می دیدم این بود که بعد از مدتی یک سری از آدم ها از زندگی ما حذف می شوند، یک سری رفت و آمدها را دیگر نداریم و خانه یک سری افراد دیگر نمی رویم، البته آن روزها خیلی برایم سؤال نبود، تنها غمگین بودم از رابطه های خوبی که دیگر نمی توانستیم داشته باشیم اما وقتی مامان بعد از پنج سال آزاد شد و خیلی از آن آدم ها را در مهمانی که بعد از آمدنش از زندان گرفته بودیم دیدم به جای این که خوشحال باشم واقعا عصبانی بودم، تنها چیزی که از آن مهمانی یادم مانده این است که ثانیه شماری می کردم آن آدم ها بروند! همان وقت این سؤال برایم بود که این مدت کجا بودید یا کجا غیبتان زد؟

ولی یکی از رابطه هائی که وقتی قطع شد تا مدت ها نتوانستم هضمش کنم و برایم آزار دهنده بود رابطه مان با یکی از همسایه هایمان بود، آن سال ها تازه ویدئو ممنوع شده بود و رفتن به خانه یک نفر که خودش آدمی مهربان و دوست داشتنی بود و می شد در خانه اش فیلم دید و وقت گذراند بی اندازه برای ما ارزش داشت، غیر از آن هم آن خانم مهربان یکی از همسایه هایمان بود که من با خیال راحت در خیابان که می دیدمش به او سلام می کردم و او هم با لهجه شیرین ترکی جواب می داد، فکر می کنم سال های ۱۳۶۳ - ۱۳۶٤ بود و من مثل همیشه از کنارش رد شدم و بلند سلام کردم و او حتی رویش را به سمت من نچرخاند! تا شب خیلی فکر کردم که حتما اتفاقی افتاده، یعنی حتما من کاری کرده ام که موجب ناراحتیش شده است، عذاب وجدان گرفته بودم، هم نمی دانستم چه کار بدی کرده ام و هم دلم نمی خواست او از دستم ناراحت باشد، آن قدر که جواب سلامم را هم ندهد، بالاخره آن شب با خودم کنار آمدم که حتما بلند سلام نکردم، دو، سه روز بعد و هفته بعد هم باز این اتفاق تکرار شد و من دیگر مطمئن بودم که از دست من ناراحت است، چند ماه طول کشید که فهمیدم پسرش، همان که وقتی ما می رفتیم خانه اش بساط فیلم دیدن را آماده می کرد دستگیر شده و این خانم هم مثل ما از حرف زدن با ما و شاید بقیه ترسیده است!

بگذریم که ما هم مثل خیلی آدم های دیگر در آن سال ها تجربه مهاجرت دوستان و آشنایان را داشتیم ولی برای من همه آنها رفتن ناگهانی آدم هائی بود که دوستشان داشتم و جایگزینی هم نداشتند، نوجوان که شدم در دوران راهنمائی و دبیرستان هم خودم کنجکاو بودم درباره اعدام دائی ها و خاله ام که قبل از انقلاب کشته شد بیشتر بدانم و هم مادربزرگم از هر فرصتی برای یادآوری آنها استفاده می کرد، خاله ام و بعد دائی ها در خانه ما قهرمان بودند، قهرمان هائی که کم کم متوجه شدم هیچ وقت به آنها نخواهم رسید! اگر درس خوان بودم که تا دوران دبیرستان بودم آنها درسشان بهتر بود، حتی دائی وسطیم که از شانزده سالگی زندانی بود و هیچ وقت فرصت نکرد درسش را تمام کند! اگر ورزش می کردم آنها قهرمان ورزشی بودند، اگر صبح زود بیدار می شدم آنها خواب نداشتند و خلاصه همیشه چند قدم جلوتر بودند، شاید اوایلش جالب بود اما کم کم برای من خیلی سخت شد، این رقابت نابرابر خسته ام می کرد و اعتماد به نفسم را گرفته بود.

زندانی شدن مامان تأثیر اقتصادی زیادی روی ما نگذاشت، حداقل من حس نکردم، شاید برای بابا یک روز در هفته مرخصی گرفتن و سفر کوتاه از قلهک تا قزلحصار کرج بار مالی داشت ولی من با شرایط زندگی در یک خانواده کارمند با سطح درآمد متوسط متوجه این بار مالی نمی شدم اما اعدام دائی هایم و بعد دستگیری مادربزرگم و به دنبالش بیماری پدربزرگم زندگی دائی کوچکم را کاملا تغییر داد، از اشغال چندماهه خانه شان و پنهان کردن دائی‌ کوچکم برای این که خطر دستگیریش بود یا مصادره موتورهای دائی های اعدام شده ام که بگذرم دائی کوچکم تقریبا درسش را کنار گذاشت تا کار کند و خرج زندگی را بدهد، درآمد بازنشستگی پدربزرگم بود اما به هر حال او هم خرج های خودش را داشت، داستان زندگی او حکایت جداگانه ای است، تأثیری که من از سال های دوری از مادرم و اعدام دائی ها گرفتم این بود که رابطه ها ماندگار نیستند، من هنوز هم در دهه چهل عمر در برقراری رابطه عمیق با آدم ها مشکل دارم و تا ده سال پیش در رابطه های عمیقی که برقرار می کردم به خودم و طرف مقابلم آسیب می زدم.

یکی دیگر از مشکلاتی که من با آن درگیر بودم مشکلی بود که بعدها فهمیدم به آن می گویند: "اختلال اضطراب بعد از تروما" ، من از حدود بیست و چهار یا بیست و پنج سالگی متوجه شدم زمان هائی هستند که بدون دلیل خاصی و به مقدار شدید دچار اضطراب می شوم، طوری که گاهی نفس کشیدن هم برایم سخت می شود، کم کم توانستم آن نشانه ها را شناسائی کنم که یکی از آنها مثلا بوی پائیز بود، دوره زمانی که مادرم دستگیر شد! چیزی که بیشتر سختش می کرد نگرفتن حس همدلی بود، گاهی که از این حسم شکایت می کردم می شنیدم: "همه ما همین طوریم و این تقصیر سیستم آموزشیمان است که باعث شده پائیز یعنی زمان شروع مدارس برایمان اضطراب آور شود!" تا مدت ها هم من باور کرده بودم که حس من طبیعی است تا این که از نشانه ها فهمیدم سطحی از اضطراب که من دارم و بعضی اوقات که خیلی شدید می شود به گریه های بی دلیل هم می رسد طبیعی نیست و دیگران لزوما تجربه اش نمی کنند، این تجربه را خواهر و برادرم کمتر داشتند که بخشیش به خاطر سن بیشترشان در زمان اتفاق است و بخشیش این که من تنها کسی از بین آنها بودم که خاطراتم را هر روز مرور کردم و الان جزئی از زندگی روزانه ام شده!

با این حال هنوز هم بعد از یک دوره مفصل روان درمانی و زمان طولانی که گذشته بازخوانی آن دوران برایم مشکل است، مثلا همین مصاحبه تنها همین چند ساعتی که باهم گفتگو می کنیم نیست، من از ساعت ها قبل ذهنم مشغول است و تا ساعت ها بعد با خودم کلنجار می روم، پدربزرگم تا مدت کوتاهی بعد از آزاد شدن مادر و مادربزرگم همچنان رفتارهای خشن داشت، مثلا یک بار که با مادربزرگم به خانه ما آمده بودند و من در را به رویشان باز کردم بی هوا با مشت به شکمم زد! هر بار که آن‌ سال ها از او کتک خوردم بیشتر از این که درد جسمی کشیده باشم دلم می شکست، من پدربزرگم را دوست داشتم، هنوز عزیزترین فرد برای من اوست، این که او بدون دلیل مرا بزند آزارم می داد اما چند ماه بیشتر طول نکشید که کم کم حس کردم پدربزرگم آرامتر شده، آن زمان دیگر تقریبا هیچکس را نمی شناخت اما با مادربزرگم احساس آرامش می کرد و با دیدن مادرم چشم هایش برق می زد، مادرم هم پدرش را خیلی دوست داشت، برای همین هم از دیدن او در این وضع خیلی درد می کشید و اصلا دلش نمی خواست کنار هم باشند ولی این حس خوب از داشتن امنیت دوباره در کنار پدربزرگ هرچند بدون این که او مرا بشناسد یا ارتباط دوطرفه برقرار کند دوام زیادی نداشت.

پدربزرگ در تیرماه ۱۳۶۷ در سن شصت و هفت سالگی از دنیا رفت، سال بعد زمانی که خمینی فوت کرد نصف روز کامل در اتاقم نشسته بودم و با خشم روی دفتر نقاشیم تصویر می کشیدم، آن روز احساس عجز می کردم و فکر می کردم هیچ چیزی برای تخلیه این حد از خشم ندارم، خشم از این که خمینی بدون پاسخ دادن به رنجی که به من و خانواده ام تحمیل کرد از دنیا رفت، بعد از آن کم کم نوشتن شد راه حل من برای بیان حس هایم، از انشاهای دوران مدرسه تا سررسیدهای باطل شده ای که پدرم می آورد و دست نوشته های خودم را در آن می نوشتم فرصتی بودند برای من تا حس هایم را بیان کنم، شاید همین تجربه نوشتن ها هم بود که بعدا به نوشتن وبلاگی به نام: "زندانی شماره هیچ" برای بیان تجربه دوران زندانی بودن مادرم و اعدام دائی ها منجر شد و نتیجه اش هم شد نوشتن کتاب: "جای خالی مامان" از همان تجربه پنج سال نبودن مامان، البته تولد زندانی شماره هیچ از حس عمیقتری می آمد، از این حس که این کودکان، کودکان افراد زندانی هیچ کجا به حساب نمی آیند و جزو هیچ آماری نیستند و جامعه و حتی اطرفیانشان هم آنها را درک نمی کنند و دائما از جانبشان حرف می زنند، زندانی شماره هیچ تلاش من بود برای بیان تجربه یکی از همین کودکان، یکی از همین کودکانی که به موقع خودش کسی او را ندید.

برای من تجربه دوران زندانی بودن مادر و مادربزرگ و اعدام دائی ها از همان موقع که شروع کردم به نوشتن عمومی در موردشان (هرچند با اسم مستعار) یعنی از حدود بیست و چهار، بیست و پنج سالگی تبدیل شد به رسالتی در زندگیم، الان از سال ۲۰۱٤ مؤسسه ای را در حمایت از این کودکان تأسیس کرده ام و فکر می کنم اگر به یک کودک کمک کنم تا این تجربه را که من داشتم و تا بزرگسالی درگیرش بودم به این سختی تجربه نکند به هدفم رسیده ام.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

hamedfarmand-780-1

 

hamedfarmand-780-2

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
https://www.iranrights.org/fa/library/document/3552

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.