رفتن به محتوای اصلی

آزادی ، دین ، پرواز ، قفس ، زندگی، مرگ ، شادی ، غم
26.06.2012 - 16:18

آزادی ، دین ، پرواز ، قفس ، زندگی،  مرگ ، شادی ، غم....

                                                سی وچهار رباعی دربارهء آزادی                                                                                             

 

صف کارزار

آزادی و دین کنارِ هم ننشینند
آزاد و به اختیار ِ هم ننشینند
روزی اگر این دو نزدِ هم بنشستند
جز در صفِ کارزار هم ننشینند

 آتش و آب

آزادی و دین آتش و آبند ، آری
زنهار که این دو را یکی ننگاری
آتش به اجاق و آب در دیگ خوشست 
هشدار که دیگ را نگون  نگذاری

 ظاهر/ باطن

آزادی و دین دشمن ِ جانند به هم
چون تیر به چّلهء کمانند به هم
در ظاهرِ امر دوستانند  ولی
در باطنِ امر بدگمانند به هم

 بذر افشانی

آزادی و دین را نتوان یکدل دید
یا این یک را به دیگری مایل دید
بذری که به یک خاک نروید مفشان
پیش از تو خِرَد فشاند و بی حاصل دید

 پرواز و قفس

آزادی را نظر بلند است به دین
هرچند که دین بر او ندارد جز کین
آن ، پرواز است و این ، قفس ، خود زانروست
کان را نتوان پناه دادن در این !

 بارکش غول

گر در دل شب چراغ ِ تابان گردی
ور پیر ِ خِرَدوَرز ِ خیابان گردی
آزادی را به دین اگر بند  زنی
خود ، بارکشِ غولِ بیابان گردی

 راه دوزخ

ای اهل جهان  که  آرمانی دارید ؛

در قافله ، یک تنید ،  یا بسیارید

با شوقِ بهشت ، راهِ دوزخ پویند

زنهار، عنان به اهلِ دین نسپارید

 کابوس و سراب

افسار به اهلِ دین مده ، غم با اوست
کابوس و سراب ِ هردو عالم با اوست
هم حُجره فروشی ی  بهشت  آموزد
هم شوقِ  ریاستِ  جهنم   با اوست

 قصد سیادت

آزادی ، راه ،  زی سعادت  دارد
دین،  لیک به ذوقِ مرگ عادت دارد
زنهار به اهلِ  دین عنان  نسپاری
کاو در دو جهان قصدِ سیادت دارد

 زندگی و مرگ

آزادی،  ره  در این جهان  می پوید
دین ، گُم شده را  به آخرت می جوید
این درپی ِ زندگی ست وان در پی مرگ
کِی در ماتم ،  گیاه ِ شادی روید؟

 گفتگو

آزادی و دین که های و هویی دارند
هریک زین دو ، راه به سویی دارند
این یک به حیات و آن به مرگ اندیشد
حقا که شگفت  گفتگویی  دارند

 چاه

آزادی و دین اگر هواخواه اُفتند
هم پویه،  به سوی مقصدی راه اُفتند ؛
دستی به کمر زنند و گامی  به گذار ؛
زودا به میانِ راه ،  درچاه  اُفتند !

فرو کاستن
آزادی را اگر ز دین خواسته ای
بزمی به هوای قدرت آراسته ای
دین را به دکان نهاده ای بهرِ فروش
آزادی را به دین فروکاسته ای !

شادی و غم
با دین مسپار دستِ  آزادی  را
این حقِّ طبیعی و خدادادی را
کاین ، شادی زندگی ست ، وان وادی ِ غم
مگذار که غم تبه کند شادی را

پرنده / قفس

آزادی : یک پرنده ،  دین : یک قفس است
این یک خفقان و آن هوای نَفَس است
این شادی زندگی و آن تلخی ی  مرگ
در خانه اگر کس است، یک حرف بس است

گوهر  و صدف

آزادی را امام و مولا نبوَد
جز گوهرِ آدمی ش مأوا نبوَد
دین اما آید از برون ، خود ،  زانرو
در یک صدف،  این دوگانه را جا نبوَد

مرگ تو یا مرگ خدا
دین ، تاجی و بهرِ اهلِ دین ، گاهی نیست
قدرت طلبی زدین ،  خداخواهی    نیست
دستار به سر ، به تخت اگر   تکیه زند
یا مرگِ تو یا خدا ،  جز این راهی نیست !

 اخلاق

از طالب ِ دین به غیر ِ خواری مَطلَب
زو در غم ِ خویش غمگساری مَطَلب 
زین مظهر ِ خودکامگی و بد خیمی 
اخلاق مجوی و بُردباری  مَطَلب !

قدم اول
رنجی که ز دین ، بر اهلِ دوران رفته ست
سیلی ست که بر خانه خرابان رفته ست
زین اهل ِ ریا رهیدن ، اول قدم از
راهی ست که آرزوی انسان رفته ست

دنیا/ آخرت
ای عاقل اگر نه غرقه  در پنداری
دین  را  مسپُر  زمام ِ  دنیاداری
دنیاست  حیات و  آخرت پایانش
دریاب که این دو را یکی ننگاری!

دعوی
گویند که اخلاق ، در انبان دارند
دعویّ دروغی ست که اینان دارند
اخلاق و خدا و معنویت را چون
کالای تجارتی  به  دکان  دارند

 سفینهء سیاست

آنان که سرودِ آدمیت خواندند
آبادی را بذر به خاک افشاندند
تا آزادی سر از جبین  بردارد
دین را ز سفینهء سیاست راندند

 نیاز

آزادی را نیاز می باید داشت
بر وی دل و جان ، فراز می باید داشت
در جامهء دین ، دشمن او را هردم
از خدعه و غدر،  باز می باید داشت

چشم عقاب
آزادی را  عزیز  می باید داشت
با او سر ِ رستخیز  می باید داشت
آفاتِ عدیدهء ورا  از همه سوی
چشمی چو عقاب ، تیز می باید داشت

قصر شگرف
آزادی را  بزرگ  می باید داشت
او را ایمن ز گُرگ می باید داشت
با او قصری شگرف می باید ساخت
با او کاری  سترُگ می باید داشت

پیوند
آزادی را به دین چو پیوند کنی
تا آخرِ عُمر ، ترکِ لبخند کنی
هرگز ندهی به اهلِ دین گوهرِخویش
گر گوش به مردمِ خردمند کنی

زندان
بی آزادی،  جهان یکی  زندان است
دینش ،  دژ و اهل دین بر او دژبان است
دردا که چو نیک در سخن در نگری
این زندان ، نام دیگرش ایران است

رنگ دین
آنان که به سرنوشتِ ما چنگ زدند
بر شیشهء آرمانِ ما  سنگ  زدند
تا هستی ی ما به رایگان بستانند
بازار ِ فریب را به دین ، رنگ زدند !

آزاد
آزاد ، از مام ، زاده گردد  انسان
آزاد تر از پرنده  در کوهستان
این دام و قفس پس از ولادت داریم
زنجیرش دین و آب و نانش  ایمان

 سرآغاز زمان

روزی که ترا بود سر آغاز ِ زمان
آزاد ز مادر آمدستی به جهان
گنجینهء آزادی تو گوهر ِتوست
هان، گوهر جان، ز اهل ِ دین باز رهان!

 قیاس

آزادی در تو هست پاسش میدار
هرلحظه به شش دانگِ حواسش میدار
تا سکهّ زنان ،  به دین قیاسش نکنند
ایمن  زقیاس  و  اقتباسش  میدار !

 

اسطوره و آزادی
دین را بُن و پایه بر اساطیر  بوَد
اسطوره در اوهام ، زمین گیر بوَد
آزادی و عقل ِ روشن اندیش  اما
در طبع ِبشر ، چیره به تقدیر بوَد

زادهء ترس
آن روز که آدمی به خود ، ره می جُست
دین زادهء ترس آدمی بُد ز نخست
آن غار به شهر شد بدل ، ترس به علم
خود ، گوهر این تحول، آزادی ی توست

دزدی
هان ای انسان، اگر نشانت  دُزدند
ای شاعر ، اگر طبع ِ روانت  دُزدند
خوشتر میدار،  زان که ابنای زمان
آزادی ات، آن گوهر ِ جانت دُزدند 

 

م.سحر

پاریس 24.6.2012

http://msahar.blogspot.fr/یییی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
برگرفته از:
سحرگاهان
سایت نویسنده

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.