رفتن به محتوای اصلی

فریدون توئی!
30.10.2021 - 04:48

حكمت را صبح زود به سلول برگرداندند، حكمت اما حكمت چند روز پیش نبود، مثل این كه ده ها سال پیر شده باشد موهایش سفید شده بودند! سفیدتر از رنگ پوستش، مثل پیرمردها قوز كرده بود! پاسدار كه در سلول را بست همان جا كنار در نشست، حتی چشمبندش را هم برنداشت، چمباتمه زد، سرش را میان دستانش گرفت، معلوم نبود كه گریه می کند یا نه، شانه هایش می لرزیدند، برای لحظاتی بهت همه جا را فرا گرفت، می خواستم بلند شوم و به طرفش بروم اما منصور دستم را گرفت و با سر حالیم كرد كه بگذارم به حال خودش باشد! چند روز پیش وقتی صدایش كردند رنگش پریده بود، حتی كمی می لرزید، حكمت تازه بیست و پنج سالش را تمام كرده بود، نگاه به پاهایش می کنم، نه پانسمان دارند و نه ورم كرده اند، پس تعزیر نشده، سر و صورتش هم كه نه جای زخمی هست و نه ورم كرده اند!

پر مسلم شعبه بوده، حامد هم كسی نیست كه از دستش كسی سالم دربرود! من خودم تو راهرو ٢٠٩ یك بار كه منتظر بازجوئی بودم دیدم یكی را چنان با سیلی زد كه از اثر برخورد سر طرف با دیوار خون به همه جا پاشید! پسره حامد را از ضرب شستش شناخت و فوری گفت: "برادرحامد، من صادق حیاتی هستم، توابم، چرا مرا می زنید؟ خودم نامه نوشتم كه بیایم راجع به بند صحبت كنم!" حامد اما خونسرد گفت: "اولا دیر تواب شدی، ثانیا سیلی خوردی واسه گناهانی كه قبلا مرتكب شده ای، ثالثا اگر تواب واقعی باشی ناراحت نمی شوی چرا كه بار گناهانت برای آن دنیا سبك می شود!" بعد هم بیچاره را مجبور كرد كه ده بار بگوید: "الحمد لله رب العالمین!"

نزدیك یك ساعت بود كه حكمت همان طور دم در چمباتمه زده بود و سرش را میان دو دستش گرفته بود و شانه هایش می لرزیدند! منصور رفت جلوش نشست و چشمبندش را برداشت: "داش حكمت، بیا بالاتر بشین، راحت تره، خسته ای؟" فریبرز پرسید: "حكمت صبحانه خوردی؟ چای داغه، میخوای برم سر خیابان یه بربری داغ هم برات بگیرم؟" اما انگار با دیوار حرف می زدی! حكمتی كه یك قلم از حرف های فریبرز را بی جواب نمی گذاشت، بلبل زبانیش سلول را از خنده می تركاند لب از لب باز نمی کرد! همان طوری نشسته بود و سرش را میان دو دستش گرفته بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

حكمت تا ظهر همان جا و همان طور نشست، آخر سر چهار نفری گرفتیمش و بالای سلول درازش كردیم و پتو روش انداختیم اما هنوز می لرزید! از عرق كردنش معلوم بود كه لرزشش از سرما نیست، محمد گفت: "نمی دانم بی شرف ها چكارش كردن؟" و اولین بار بود كه بی شرف را نه به جناح راست دادستانی اوین كه به همه گفت، منصور گفت: "شوكه شده، از یه چیزی حسابی ترسیده، جوانه دیگه، اونم با این هیولاها تو اوین!" فریبرز با خنده گفت: "والله هر كی پیرم باشه اگه از اوین و حامد و اسدالله نترسه یه چیزش میشه!"

اما حكمت یك سال و نیم بود كه به قول خودش بند سه هزار و ٢٠٩ و ٣٢۵ و گوهردشت را دور می زد، كلی بازجوئی گذرانده بود، آن هم جائی مثل بند سه هزار یا همان كمیته مشترك سابق كه در تمام مدت دست و چشم زندانی بسته اند، در اوین هم كه در شعبه شش مستقیم زیر دست حامد رفته و فقط سه بار و هر بار دو ماه تو اتاق تعزیری ها بوده، یك بار پاش جراحی شده، گذشته از اینها از بچه های سال شصت است، اون موقع كه به قول خودش: "تو اتاق می آمدند و می گفتند تو، تو، تو، تو .....!" و بعد هم پشت بند چهار آهن خالی می كردند! خودش تعریف می كرد كه یك شب فقط صد و بیست و هفت تیر خلاص شمرده، می گفت: "هر شب می گفتم قرعه فال به نام من دیوانه زدند! و باز كس دیگری را می بردند!"

او جزو كسانی بود كه اسدالله برده بودشان هم جنازه موسی و اشرف را نشانشان داده بود و هم آن سه پاسدار سوخته را ! خودش می گفت: "موسی با این كه مغزش شكافته بود اما مثل این كه خوابیده بود، دست چپش مشت شده بود ولی آن سه پاسدار سوخته بدجوری بودند، بوی تعفن همه جا را گرفته بود، اسدالله خودش یك ماسك جلو دهانش زده بود و یك پیف پاف دستش بود كه به جسدها می زد! پدرسگ بیست دقیقه ما را آنجا نگه داشت، راجع به كفاره دادن و عاشورا و حسین و امام خمینی سخنرانی كرد، بعد تا یك ماه هر چی می خوردم بالا می آوردم!"

حكمت تازه به زندان نیامده بود، اینها را همه از سر گذرانده بود، خون و شلاق و تخت تعزیر را دیده بود، تو اتاق تعزیری ها یعنی كسانی كه شلاق خورده اند و همه پاهایشان خونی و ورم كرده اند و قدرت حركت ندارند شش ماه زندگی كرده بود، هر كس كه تو اتاق تعزیری ها بوده خوب می داند كه زندگی در میان بوی تعفن چرك و خون و پای ورم كرده و عصبیت و انتظار دوباره شلاق خوردن روی پاهای باندپیچی شده یعنی چه! حكمت به قول خودش آش خور نبود، پس چه چیزی او را به این روز انداخته است؟

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تا شب چند بار بچه ها حكمت را بلند می کنند و به او آب قند می خورانند، در كل تغییری نكرده است، چشم های گود افتاده اش دور سلول می چرخند، وحشتی عجیب در چشمانش دودو می زند و یك سر از زیر پتو نگاه به در سلول می کند، با هر باز و بسته شدن در سلول و یا صدای در سلول های دیگر از خواب می پرد، حكمت تمام شب از خواب می پرد و داد می زند، بعد از چند بار پاسدار بند در را باز می کند و می گوید: "این بار اگر صدا از كسی درآد میره زیرهشت میخوابه!" فریبرز می گوید: "اگر پاسدار آمد می گویم من بودم!" منصور می گوید: "فریبرز درسته، یکی از كتك خورای حرفه ای اوین هستی اما این كارو نكن، اگه بازم پاسدار اومد همه اعتراض كنیم، مریضه دیگه، چكار كنه!" محمد می گوید: "نه، به هر حال میبرنش زیرهشت و با وضعی كه داره معلوم نیست چكارش میكنن!" برای این كه حكمت را با این حال زیرهشت نبرند تا صبح كشیك می گذاریم و هر بار كه از خواب می پرد اجبارا با دست جلوی دهانش را می گیریم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تا چند روز حكمت همین طوری است، بعد یواش، یواش رو به بهبودی می رود اما نه حرف می زند و نه می خندد، گوشه ای می نشیند و به جائی و یا چیزی خیره می شود، تو هواخوری یكسر آسمان را نگاه می کند و اغلب اوقات وقت هواخوری را در سلول می ماند، منصور می گوید: "تو زندان های زمان شاه هم كسانی را داشتیم كه شوكه میشدن یا حتی مشكل روانی پیدا میکردن ولی نه این طوری، این فقط از معجزات زندان امام است!" از وقتی حكمت به سلول برگشته جر و بحث ها كم شده اند، محمد و منصور گویا توافق كرده اند كه درگیر نشوند، هرچند كه همیشه درگیریشان نوعی درگیری محترمانه بوده اما دیگر از بحث هم اجتناب می کنند، كلاس ها را هم تعطیل كرده ایم، محمد می گوید: "انگلیسی مشكل ما را حل نمیکنه، یه زبون دیگه واسه شناخت اوین باید كشف كرد!" و وقتی كه فریبرز تكه می اندازد كه روسی بخونیم! برخلاف همیشه نه تنها ناراحت نمی شود بلكه حسابی می خندد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روزی كه نوبت حمام داشتیم حكمت را بردیم و شستیم، من داشتم پاهایش را می شستم كه دیدم زیر پاهایش با خودكار پر رنگ اسمش را نوشته، فریبرز هم می گفت رو قلبش ستاره كوچكی كشیده بود، تنها بعدها بود كه حكمت برایمان سه روز رفتنش را تعریف كرد:

..... از سلول كه بیرون رفتم یكسر بردندم دفتر دادستانی، طبقه اول تو یك اتاق یك بازجوئی ساده كردند، اسم و اسم فامیل و اتهام را پرسیدند و بعد مرا به طبقه دوم بردند و جلو در شعبه هفتم نشوندند، شعبه هفتم هم كه به قول حاج آقا فكور سربازجوش همیشه مشتری داره و فریاد و شلاق مجانی پخش میکنه! یعنی شكنجه زندانی منتظر بازجوئی با داد و فریادهای زندانی زیر شكنجه و بازجوئی! تا ظهر كسی به سراغم نیامد، بعد از ظهر ساعت دو بود كه مرا به طبقه سوم بردند، من دادگاه را می شناختم، دم در یك اتاق كه نزدیك اتاق های دادگاه بود منتظر موندم، سه نفر بودیم، اول منو بردند، تا رسیدیم فهمیدم دادگاه است، گیلانی بود، شروع كرد به: "بسم الله القاسم الجبارین!" بعدم اتهامات رو خوند، چشمبندم را برداشته بودند، به جز گیلانی سه آخوند دیگر هم بودند، گفت: "با این اتهامات مفسد فی الارض هستی!" گفتم: "اتهامات را قبول ندارم!" بحثی نكرد و گفت: "خود دانی، حكم تو اعدام است!"

فكر كردم مثل همیشه است و اینو به همه میگن، گفتم: "حاج آقا من كه هوادار بودم، بعدم هیچ كاری نكردم!" گفت: "هنوز ملحدی، نماز نمیخونی!" گفتم: "حاج آقا تو قلبم اعتقاد دارم!" گفت: "قلبت انشاء الله امشب متلاشی میشه! آخرین فرصت رو بهت میدم و از رو ساعت دو دقیقه! همكاری می کنی؟ یعنی مخفیگاه برادرتو نشون میدی؟" گفتم: "حاج آقا من دو ساله اینجام، اگه بلدم بودم كه نیستم الان دیگه ....." گفت: "ساكت، همین!" بعد پاسدار مرا برد و ته اتاق روی یك صندلی نشاند، نفر بعدی را آوردند، كسی بود به اسم فریدون، لر بود، از بچه های پیكار، از زندانی های سابق رژیم شاه و جزو ده نفر پیكاری كه سال شصت گرفته بودند، او هم بعد از من به اصطلاح محاكمه و به اعدام محكوم شد، فریدون در مقابل سؤالات گیلانی یكسر تكرار می كرد كه چپ و كمونیست است و از اتهاماتش دفاع كرد، بعد او را هم بغل دست من نشاندند، وقتی نگاهش كردم لبخند خاصی بر لب داشت، آمیخته ای از عصبیت و رضایت!

بعد از او داود را آوردند، از بچه های بالای اقلیت بود، او هم دفاع كرد، گیلانی گویا خطاب به او و فریدون گفت: "ما شما را تا حالا نگه داشتیم كه شاید فكر كنید و به راه راست برگردید وگرنه از همان اول حكم خدا در مورد ملحد و مرتد مرگ است!" داود با خنده گفت: "حاج آقا خدا عوضت بدهد!" گیلانی و بقیه چنان عصبانی بودند كه فقط زیر لب غرغر می کردند، بعد پاسدار هر سه نفرمان را برد و دم در نگه داشت، نزدیكی های شب بود كه دنبالمان آمدند، همان دم دفتر دادستانی سوار ماشین كردند، همان مینی بوس ملاقات كه پنجره هایش بسته اند و چند دور زدند و بعد نمی دانم كجا بود، یك سالن بود شبیه انفرادی ٢٠٩ با چند تا سلول، هر سه نفرمان را تو یك سلول گذاشتند، سلولش كوچك نبود ولی هیچ چی توش نبود، دو تا پتو، یك میز و صندلی كه رو میز خودكار و قلم گذاشته بودند و یك سری كاغذ با آرم دادستانی مركز، پاسدار هنوز در را نبسته بود كه داود گفت: "فریدون اینجا آخر خط امام است!" و هر دو خندیدند، من هم خندیدم ولی حسابی ترسیده بودیم، چند دقیقه بعد پاسدار در را باز كرد و یك پارچ آب به ما داد.

مثل این كه لجش گرفته بود كه ما نپرسیده بودیم اینجا كجاست، خودش گفت: "اینجا اتاق وصیت است!" و به عربی جمله ای گفت که داود گفت: "یعنی خدا مؤمنین را رحمت كند!" در را بست و رفت، هر چی منتظر شدیم شام ندادند، من در زدم و گفتم: "برادر، شام ما یادتان رفته!" پاسدار جواب داد: "نه، اینجا شام نمیدیم، شب آخر شام نباید بخورید!" تا مدتی هر سه همین طوری نشسته بودیم و هر كی تو فكر خودش بود، داود گفت: "یواش، یواش چند خط بنویسیم!" فریدون گفت: "اون چیزی را كه ما می نویسیم به خانواده نمیدن، من قبلا نوشتم و دادم به یكی از بچه ها، یعنی دادم به یكی از آزادی ها حفظ كرد!" من تعجب كردم، با این كه تو بندهای مختلف بچه های زیادی را دیده بودم كه می دانستند اعدامیند اما كسی را ندیده بودم كه وصیتنامه اش را بدهد به كسی حفظ كند، وقتی از فریدون پرسیدم: "چی نوشتی؟" خندید، گفت: "واسه پسرم پیغام دادم!" بعد یك تیكه اش را خواند: "پسرم، سهراب، هر وقت كه خورشید طلوع كند من آنجایم و ....." من زیاد یادم نمانده ولی وصیتنامه قشنگی بود، داود بلند شد و چند خط نوشت اما من اصلا از جام نمی توانستم تكان بخورم، ترس نبود، یعنی بود! فكر نمی كردم به این زودی .....

این لحظه ها آدم همه زندگیش را مرور می کند، چه بخواهی چه نه، جلو چشمانت مثل فیلم می چرخد، به همه چیز فكر می کنی، خوب، بد، خاطره ها، كس و كارت، چیزهائی كه دوست داری، كارهائی كه كرده ای، كارهائی كه می خواستی بكنی، خلاصه همه چیز، نوعی دلهره و اضطراب و انتظار اما انتظاری كه برخلاف همیشه زندان دیگر برایت گنگ نیست، مشخص و معلوم است، می دانی چند لحظه دیگر كارت تمام است! فریدون زیر لب دایه، دایه می خواند، وقتی ازش پرسیدم: "الان به چه فكر می كنی؟" گفت: "به پسرهام و دنیای آنها، به این كه پدر خوبی بودم یا نه؟" من خندیدم، گفتم: "اما رفیق خوبی بودی!" بعد واسش تعریف كردم كه هم گروهیم، داود می گفت: "به برادرش فكر می کند كه سال شصت اعدام شده، شاید او هم شبی را در این سلول گذرانده باشد!"

در همین حرف ها بودیم كه در باز شد و آخوندی آمد تو، سلام علیكی كرد و نشست به ارشاد كردن، به قول داود بیشتر به رحمت كردن! می گفت: "دم آخری اشهد خود را به جا بیاورید تا در آن دنیا لااقل بخشیده شوید و در دادگاه الهی به اسم مسلمان بروید و نه ملحد!" بعد هم گفت كه اسم هایمان را كف پاهایمان بنویسیم كه در صورت متلاشی شدن جسد بتوانند شناسائی كنند! داود گفت: "حاج آقا ما قبلا شناسائی شده ایم!" حاج آقا با اخم بلند شد رفت، هنوز در نبسته بود كه زیر لب گفت: "خدا رحمتتان نكند!" بعد از چند دقیقه شروع كردیم به نوشتن اسم ها ! برای اولین بار در زندگیم بود كه زیر پام چیزی می نوشتم، قلقلك نداشتم، دستانم می لرزیدند، فریدون می گفت: "اگر قلقلكت نمی آید به دلیل ترس نیست!" شاید لرزش دستم را دیده بود، "علتش اینه كه در اثر شلاق كف پا بی حس میشه!" داود گفت: "این را بیشتر مدیون حسینی هستیم تا لاجوردی!" ساعت و حلقه و وسائل شخصی را هم هر كدام جداگانه در یك كیسه گذاشتیم و اسم ها را روش نوشتیم.

نمی دانم چند وقت گذشت كه پاسدار در سلول را باز كرد و هر سه نفر ما را با چشمبند بیرون آورد و به جائی در انتهای سالن برد، آنجا متوجه شدیم كه كسان دیگری هم هستند، بعد ما را وارد سالن بزرگی كردند و به انتهای آن رفتیم، تعدادی پاسدار هم بودند كه كنار دیوار ایستاده باهم حرف می زدند، صدای قرائت قرآن در سالن می پیچید، چیزی شبیه سالن ورزشی بود، بعد همه ما را ته سالن در كنار دیوار گذاشتند، زمین سالن را با پلاستیك پوشانده بودند، بعد ما را از هم جدا كردند و در میان بقیه گذاشتند، مجموعا ده نفر بودیم، یكی از پاسدارها جلو آمد و چشمبندهای ما سه نفر را باز كرد، اینجا اتاق اعدام بود! محل تمرین تیراندازی گاردی های زمان شاه! شنیده بودم كه بعد از تعطیل كردن اعدام در پشت بند چهار اینجا اعدام می کنند، فقط چشم های ما سه نفر باز بودند، پاسدارها ماسك زده بودند، همان كیسه ای كه در بند سه هزار رو سر ما می کشیدند و فقط جای چشمانمان باز بود، بعد هم حكمی را قرائت كردند، من هیچ چیز نمی شنیدم، چشمانم را بستم و بعد فرمان آتش داده شد، صدای وحشتناكی پیچید!

برای لحظاتی هیچ نمی فهمیدم، فقط از روی افتادن جنازه بغل دستی ها روی پاهایم و فواره خون بر صورتم فهمیدم هنوز سرپا هستم! دیدن تیرباران شدگانی كه هنوز جان داشته و از درد به خود می پیچیدند و خنده های هیستریك پاسدارها و دیگر اذیت و آزارشان به هنگام تیر خلاص زدن بدجوری دیوانه كننده بود، من حتی قدرت نشستن و یا تكیه به دیواری زدن را هم نداشتم، بعدها شاید فقط احساس كردم قبل از تیراندازی صدای فریاد و شعار دادن داود و دیگران را شنیده ام، بعد هر سه نفرمان را به سلول بازگرداندند، همان سلول! .....

حكمت دیگر نمی توانست ادامه دهد و همان حالت روزهای اول را داشت، شانه هایش می لرزیدند و با چشمانی خشك می گریست و زیر لب آرام می گفت: "این از مردن بدتر است، چرا مرا نكشتند؟" فریبرز و من آرام می گریستیم و منصور با خشمی كه هیچ گاه در چشمانش ندیده بودم سرش را به دیوار سلول می کوبید، محمد سرش را پائین انداخته بود و شانه هایش آرام می لرزیدند، فقط شاید من منتظر بقیه داستان بودم كه فریدون را از نزدیك می شناختم اما حكمت نمی توانست ادامه بدهد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روز بعد بقیه ماجرا را چنین گفت:

..... این نمایش مرگ سه بار در سه روز متوالی تكرار شد، هر روز ما را به دفتر مركزی دادستانی می بردند و بعد از بازجوئی جلو در شعبه بازجوئی می نشاندند تا صدای زجر و فریاد شكنجه شدگان را بشنویم و شب همین قصه بود، ما را می بردند، با عده ای دیگر كنار دیوار می گذاردند، آنها اعدام می شدند و ما صدای مرگ آنها را می شنیدیم اما دیگر در سلول كمتر حرف می زدیم، شب اول فقط هر كدام جائی پیدا كردیم كه بنشینیم و بعد تا صبح نه كسی حرفی زد و نه خوابید! چشم هایمان هم حتی حرف نمی زدند كه در همه مدت زندان منتظر باز شدن یك لحظه چشمبند بودند تا یك سینه سخن بگویند یا شاید من یادم رفته كه حرفی زده ایم یا نه، در پایان هر روز ما را به همان اتاق دادگاه می بردند و در مورد همكاری می پرسیدند! من نمی دانم، واقعا نمی دانم چرا حرفی نزدم، نه از ترس مرگ كه از ترس تكرار دیدن صحنه های تیرباران، من فقط تیرباران را در روی جلد كتاب: "خرمگس" دیده بودم، لحظه ای كه پوست می شكافد و خون فواره می زند و درد و خون و فریاد را باهم می بینی، شب آخر بود كه فقط مرا به سلول بازگرداندند، فریدون و داود با بقیه اعدام شدند و روز بعد مرا به اینجا آوردند! .....

حكمت همچنان خیره به سقف می نگریست، تنم می لرزید، فریدون را كشتند؟ منصور دستم را در دستانش فشرد، او می دانست فریدون آشنای من است! نتوانستم جلوی هق هقم را بگیرم و فریبرز و محمد هم با من گریستند، محمد همبند زمان شاه فریدون بود و فریبرز داغدار همه بچه های كشته شده، منصور زیر لب و آرام شعری می خواند و روبروی در سلول ایستاده بود و نگاهش را به سقف دوخته بود تا اشكش نریزد و زیرلب می خواند:

فریدون فرخ فرشته نبود

ز مشك و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت آن نیكوئی

تو داد و دهش كن فریدون توئی

نمی توانستم باور كنم، قیافه اش جلو چشمم ظاهر می شد، همان قیافه آن شب كه خبر كشته شدن توكل را در زندان به او دادم و لبخند سرد و پر از دردش و این گفته اش كه: "من نمی گذارم زنده دستگیر شوم، حركتی می کنم كه فكر كنند مسلح هستم و بعد شلیك كنند، اینها خیلی بی شرفند!" نمی دانم چرا آن حركت را نكرد، بعدها هم نتوانستم از كسی بپرسم چرا آن حركت را نكرد، حتما به خاطر پسرانش كه هنگام دستگیریش آنجا بودند، فریبرز شعر منصور را زیرلب زمزمه می كند و بعد با تلخندی می گوید اسم مستعارش فریدون است و این اولین اعتراف او بعد از دستگیریش است! من و منصور و فریبرز هر سه یاد تعریف محمد از داود و فریدون می افتیم وقتی كه در بند دو اوین باهم بودند، محمد می گفت:

..... یك روز همه نشسته بودیم و صحبت می كردیم، اتاق ما به اتفاق آرا رأی داده بود كه در سرودخوانی اجباری در هواخوری شركت نكند، جمع جالبی بودیم، تعداد زیادی از بچه ها همبندهای قدیمی قصر بودیم، فریدون مثل همیشه داشت سر به سر بچه ها می گذاشت و ادای رسولی بازجوی كمیته مشترك را درمی آورد، در همین موقع در باز شد و لاجوردی با دو گارد محافظش وارد شد، فریدون صحبتش را قطع نكرد ولی همه تقریبا ساكت شدند، لاجوردی داد زد: "كی بوده گفته سرود نمی خواند؟" هیچكس جوابش را نداد، لاجوردی خطاب به فریدون گفت: "حالا حرف نمی زنید ولی جلو این بچه ها از قهرمانی های زندان شاه می گوئید؟ مگر ما هم نبودیم؟!" فریدون خواست چیزی بگوید ولی داود پیش دستی كرد، همان طور كه گوشه اتاق نشسته بود و روزنامه می خواند گفت: "اسدالله خان! ممكنه این بچه ها كه تو می گوئی شما را نشناسند ولی ما یعنی من و تو خصوصا همدیگر را خوب می شناسیم، برو داداش، برو!" لاجوردی بدجوری جا خورد و فوری از اتاق بیرون رفت، در را هنوز نبسته بود كه صدای قهقهه فریدون تو اتاق پیچید و بعد هم بقیه خندیدند، لاجوردی دریچه در اتاق را باز كرد و فقط همان چشمان پر از نفرتش معلوم بودند، گفت: "ما نمی گذاریم روی هم جمع شوید و دیوار بشوید اعدامی های بیچاره!" و با بسته شدن دریچه صدای خنده داود و فریدون و بقیه بچه ها در اتاق پیچید .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند هفته می گذرد تا اوضاع سلول تقریبا عادی می شود ولی همه و بیشتر از ما حكمت هنوز در حالتی شوك مانند به سر می برند، هرچند كه همگی سعی می كنیم این جو را بشكنیم اما در سلولی كه سه تا زیر اعدامی هر لحظه منتظر اجرای حكم هستند نمی توان عادی بود و به این حادثه فكر نكرد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

جمعه ای عصر در سلول باز شد و فریبرز را با تمام وسائلش صدا زدند، از پیش معلوم بود كه فریبرز كجا می رود! وقتی بغلش كردم زیر لب گفت:

آن چنان زیباست این بی بازگشت

كز برایش می توان از جان گذشت

همان شعری كه اولین بار كه همدیگر را در سلول ٢٠٩ اوین دیدیم برایش خواندم، همان شب كه از همه بدنش در اثر ضربات كابل خون می چكید و من گمان می كردم كشته شده است و او چشمانش را باز كرد و لبخند همیشگیش را بر لب آورد، همین لبخند كه در آغوشم و هنگام خداحافظی دارد، در سلول كه بسته شد هق هق محمد بلندتر از حكمت بود و منصور باز هم نگاهش را به آسمان سلول دوخته بود، فریبرز هنوز پشت در سلول بود، نمی دانم چقدر بلند ولی داد زدم: "تو داد و دهش كن فریدون توئی!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

davudmadaen-780fereydunazami-780-1fereydunazami-780-2

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://www.bidaran.net/spip.php?article34

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.