رفتن به محتوای اصلی

گویند که شعر
20.08.2012 - 22:25

گویند که شعر...

1

گویند که شعر از «سر کین» می گویم

فریاد کشان و خشمگین می گویم

آن می گویم که چشمها می بینند

این می بینم که اینچنین می گویم !


2


گویند: «  بِران غبار ِ خشم از سخنت

تاطبع ، به وجد آید ازین دم زدنت»

گویم که : « سرای پُر شد از کرگدنت

بلبل خواهی نوازند بر چمنت ؟»

3

گویند: «سخن به خشم و کین کمتر گوی

از مطرب و شاهد و می و ساغر گوی»

گویم : « تو بر آن بزم حقارت بنشین

و اندرز به گوش ِ شاعری دیگر گوی  !»

4

گویند « که مشت می زنی بر سندان

شاعر نرود به جنگ قدرتمندان

گویی در سر عقل نداری چندان

گویم تو کناره گیر ازین ره بندان !»

5


گویند: « کهن فکر و کهن گویی تو

از این سخن کهن چه می جویی تو؟»

گویم : « سخن نو از تو چون آموزم

کز شعر و سخن نبرده ای بویی تو ؟» 

6

گویند : « ترا چه  داده است آن وطنت؟

کاینگونه مدام ازو بوَد  دم زدنت؟ »

گویم : « که بر آن نداده ها دارم مهر

ره نیست ولی  به  کوی ادراک ِ منَت !»

7

گویند که : « سی سال ، سرودی چون شد؟

جز آن که ترا دفتر و دل ، پر خون شد؟»

گویم : « به امیدِ عشق لیلی باید 

گامی دوسه اندرین سفر مجنون شد!»

8

گویند که : « از تیغ کلامت چه شکست ؟

سی سال سروده ای چه داری در دست ؟»

گویم: « زینسان که دی به ما پیوسته ست

خواهد شب ما نیز به فردا پیوست!»

9

گویند : « هنر ، تو را چه سود آورده ست

غیر ار رنجی که بر حسود آورده ست ؟»

گویم : « به همین آتش پنهان در دل ـ 

شادیم ، به چشم اگرچه دود آورده ست!»

10

گویند : « ره ِ تو جز به رنجت نفزود

راهی به جز این رهَت بباید پیمود!»

گویم : « پِی ِ آسایش خود باش که ما

شادیم در آن رهی که نتوان آسود !»  

11

گویند : «شبی به باد و بوران داری

غمگین سفری به شهر کوران داری»

گویم : « نه همین بس آنکه ما را گویند

خوش ، آب به خوابگاه موران داری ؟»

12

گویند که دائم از چه می پردازی

با بار گران به کار  دشمن سازی ؟

گویم: «به جز این چه می توان کرد ، که نیست

طبعی که به جور و کین کند انبازی ؟

13

گویی که ز گاهواره  تا   بر لب   گور

طعبی ست مرا که خو نگیرد با زور

زینسان چه کنم اگر نسازم دشمن ؟

زینرو چه کنم اگر نباشم مهجور ؟

14

گویند : « سزای توست مهجوری تو

و ز خانه و خاک و  آشیان  دوری تو

زیرا نتوان شکست عهدت با دوست

زیرا نتوان خرید ،  مزدوری تو !»

15

گویند :  چنانی و چنینی شب وروز

 چون خار به چشم اهل ِ دینی شب وروز

گویم: « چه کنم که  دیده بسته ست  ترا  ؟

دین ، دوزخ ما شد و نبینی شب و روز !»

16

گویند: «  به دین مبند  بد دینی  را

وین ظلمت مُدهشی  که می بینی را »

گویم که : «  ز دین ، من آن بنا می بینم

حال ، آن که تو رنگ و روی تزئینی را ! »

17

گویند : « دو روز عمر بی غم  ، سرکن

 آسوده ز رنج  هردوعالم ،  سرکن »

گویم :  « تو اگر ازین هنر آگاهی

فارغ ز غم  زمانه یک دم سرکن ! »

18

گویند : «  سیاست بنسازد  با  شعر

فریاد و جدل نمی بَرازد با شعر ! »

گویم : «ز سخن چه سود ، اگر  درصف داد

بر  لشگر  بیداد  نتازد   باشعر  ؟ »

19

گویند که: « همسُرای شو  زَنجره    را

مگشای به روی راستی  حنجره   را

 گر می بینی به کوچه خون می شویند

 زنهار  مبین ،  ببند  آن  پنجره  را !»

20

گویند : «  چنین کن و چنان کن در شعر

همراهی ی اهل ِ کاروان کن در شعر

چون خربزه آب است  منه در انبان

رهتوشه بخواه و  فکر نان کن در شعر ! »

21

گویند :  « ز شعر تو  شهودی   نرسد

زین شعله تو را به غیر دودی  نرسد

سودای چه می پزی در این آتش دل ؟

گر نان نرسد  ، زشعر سودی نرسد !  »

22

 گویند : در این زمانهء   بی    دردی

بهر ِ چه به گِرد ِ دردسر می گردی؟

تا هست  جهان به کام نامردمِ دون

چه فرق ، میان مردی و  نامردی  ؟

 

م.سحر
14.8.2012

http://msahar.blogspot.fr/

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
برگرفته از:
سحرگاهان
سایت نویسنده

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.