رفتن به محتوای اصلی

وقتی چریکها چریک نبودند+ عکسی تاریخی
02.09.2012 - 19:43

در نوشتن این مقاله بارها خاطرات کسانی را مرور کردم که نامشان با جریان روشنفکری چپ ایران در هم تنیده است. دست تقدیر چنین خواسته بود که زندگی من با برخی نام ها و تراژدی های بزرگ در تاریخ سیاسی قبل از انقلاب ایران توام باشد. در این مقاله به بعضی نام ها اشاره میکنم که بعد ها قهرمانان و قدیسین جنبش چپ مسلحانه شدند. این آشنائی با آنها و مرور زندگی، شخصیت و رویاها و دردها وانگیزه های آنان همیشه بهانه ای بود تا به برخی مفاهیم نگاهی دوباره کنم. تفاوت بسیاری است بین آشنائی نزدیک با یک قهرمان و نگاه آنان که دانششان از قهرمان محدود به عمل قهرمانانه اوست. سرنوشت هر کدام از آنها برای من درسی بود. شاید این عکس اغاز خوبی باشد بر روایت آن ماجراها و نام ها.

Missing media item.

 

این عکس احتمالا در سال 43 در دبیرستان کمال نارمک گرفته شده است. کسی که در وسط عکس است جلال الدین فارسی است که در این زمان ناظم دبیرستان بود و پس از مدتی ناپدیدی خبردار شدیم که به لبنان رفته است تا چریک شود. نقش و نام او پس از انقلاب  چه به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری و بعد ها رئیس ستاد انقلاب فرهنگی و این اواخر در قتل یک شکاربان و همین حالا نیز به عنوان یکی از ایدئولوگ های پشت پرده حکومت به اندازه کافی شناخته شده است.

هیات امنای این دبیرستان ایت الله طالقانی، دکتر یدالله سحابی و مهندس بازرگان بودند و شهید با هنر معلم فقه و شهید رجائی معلم ریاضیات. البته شهید بهشتی در کلاس های بالاتر ادبیات و فقه درس میداد.

 سمت چپ عکس پسرکی که کت چرمی به تن دارد من هستم. باید 14 یا 15 ساله باشم. بالای سر من پرویز خرسند ایستاده است . استاد پرویز خرسند. نویسنده، ادیب و دوست و مشاور و مصحح نوشته های دکتر شریعتی که برادرش احمد خرسند را به عنوان مجاهد خلق اعدام کردند و او ادیبانه اعتراض کرد و علیرغم مذهبی بودنش مورد بی مهری حکومت است.

این پسر 15 ساله به علت اینکه در اعتراض به پرداخت پول اضافه به کارگاه نجاری توانسته بود همکلاسی های خود را بسیج کند از همان ابتدا مورد توجه اقای فارسی قرار گرفت. به یاد دارم روزی که مرا به دفتر دبیرستان احضار کردند، آنموقع اقای فارسی ناظم بود، فکر میکردم مرا توبیخ خواهند کرد ولی پس از چندسوال و پاسخ های ساده و صادقانه من به یکباره لحن اقای فارسی عوض شد و از همان جا مرا با دنیای تازه ای آشنا کرد. دو سال بعد از این تاریخ من چیز های زیادی از شعر و تاریخ و مذهب و سیاست میدانستم و این همه را مدیون پرویز خرسندم.  

امیرپرویز پویان

آشنائی من با چریک های فدائی خلق به سالها قبل از تشکیل این سازمان بر میگردد. سالها قبل از اینکه اصلا چپ رنگ و روی مسلحانه به خود بگیرد. سالهائی که خواندن غرب زدگی ال احمد، مادر ماکسیم گورکی، پاشنه اهنین جک لندن فعالیت انقلابی محسوب میشد و محافل انقلابی محدود بود به بحث در دنبال کردن انقلاب الجزایر، روزگار پاتریس لومومبا، جنگ ویتنام، کودتای سوهارتو در اندونزی و اعلامیه هائی که تک و توک از این طرف و انطرف میرسید، دوران حفظ کردن شعر ارش و خواندن “گالیا” از هوشنگ ابتهاج، شنیدن رادیوی پیک ایران که با هزار پارازیت از شوروی یا اروپای شرقی پخش میشد و متعلق به توده ای ها بود.  هنوز حتی کتاب های اصول مقدماتی فلسفه ژرژ پولیتسر و اقتصاد نوین نیکیتین که بعد ها انجیل چپ مسلحانه شد شناخته نبود. حرف بر سر سال 44-45 است. سالهائی که هنوز امیر پرویز پویان کسی بود بین یک ملی گرای مصدقی با پس زمینه های مذهبی. 

در سفری برای دیدن پرویز خرسند معلم ادبیات که حالا برای ادامه تحصیل به مشهد برگشته بود و برای من بسیار عزیز بود به همراه دوستی به مشهد رفتم. سفر جالبی بود. ایام عید بود و فرصتی بود تا در کنار پرویز خرسند به دید و بازدید ها برویم. در همین سفر بود که به منزل دکتر شریعتی که گویا تازه از فرانسه برگشته بود برای دیدار رفتیم.

پرویز خرسند نویسنده مذهبی و محبوب و از بچه های کانون نشر حقایق اسلامی مشهد بود که محمد تقی شریعتی، پدر دکتر علی شریعتی، بنیانگزار آن بود وطاهر احمد زاده پدر احمد زاده ها (مسعود و مجید) در انجا سخنرانی میکرد. به اعتقاد من کانون نشر حقایق اسلامی مشهد زایشگاه واقعی روشنفکران انقلابی ایران بود. از همین محل دکتر علی شریعتی به عنوان نواندیش مذهبی و برادران احمد زاده و امیر پرویز پویان به عنوان نواندیشان چپ زاده شدند و بالمال سازمان مجاهدین خلق و سازمان چریکها به عنوان نمایندگان روشنفکران طبقه متوسط تاسیس شد. روشنفکران روستائیان و طبقات محروم شهری در همان نزدیکی ها از روی منبر با تلفن با کربلا در تماس بودند.  میتوان تصور کرد که من در کنار پرویز و در همان مدت دو هفته دید وبازدید پای چه بحث ها و مناظراتی نشسته بودم. تقریبا در تمام این مدت هرروز در قهوه خانه “داش اقا” که محل جمع شدن روشنفکران مشهدی بود بحثی در جریان بود و در یکی از همین محافل با پرویز پویان و دوست بسیار نزدیک و همیشه در کنارش علی طلوع و زنده یاد سعید پایان اشنا شدیم. سعید پایان کارگر بود و سواد چندانی نداشت به همین دلیل هم در بحث ها شرکت نمیکرد اما انچه که او را برای همه دوست داشتنی کرده بود روح شاد و کودکانه ای بود که داشت، حجب و حیا و لبخند همیشگیش. در همین سفر بود که دیدم پرویز پویان علیرغم ترس و منع همه و منجمله پرویز خرسند که بزرگتر بود هروقت که در استخر طرقبه شیرجه میرفت بلند فریاد میزد ” زنده بادمصدق”  

پس از این دیدار، و دیدارهای پراکنده در منزل دوستان خرسند دیدار بعدی من با هر سه انها در تهران بود. شاید یکی دو سال بعد. پویان و طلوع به دانشگاه میرفتند و با سعید پایان هر سه در طبقه اول خانه ای نزدیکی های پل چوبی زندگی میکردند. از همان موقع پرویز پویان و طلوع تمرین زبان فرانسه میکردند و گویا برنامه چنین بود که برای ادامه تحصیل به فرانسه بروند یا حداقل من اینطور فکر میکردم. سعید پایان کمک راننده اتوبوس شرکت واحد بود. دیدار بعدی من با پویان در برخورد اتفاقی بود که با هم در خیابان فردوسی داشتیم. شاید اواخر خرداد ماه 49. در گپ کوتاه مدتی تحولات سیاسی خودم را برایش توضیح دادم، و برای چند روز بعد قراری جدی در قهوه خانه ساختمان پلاسکو داشتیم که من به دلیل در گیری در ماجرای هواپیما ربائی سر قرار نرفتم ( این ماجرا خود شرح جداگانه ای را میطلبد اما به همین دلیل از 4 تیرماه 49 تا 19 خرداد 51 زندان بودم) و بعد ها در زندان بود که خبر کشته شدن پرویز پویان را در روزنامه خواندم ( 3خرداد 50). درست همان روزهائی با هم قرار گذاشته بودیم که او مشغول سازماندهی تیم شهر بود. سعید پایان را بعد ها در زندان دیدم. بعد از مرگ پویان او را هم دستگیر کرده بودند و به مدتی حبس محکوم شده بود. روزی که او را به زندان قصر شماره چهار اوردند همان روز یا فردای ان روز موعد آزاد شدن من بود از صحبت ها چیزی به یادم نمانده است بجز لبخند همیشگیش. سعید پایان بعد از ازادی از زندان گویا در یک درگیری کشته شد (اول بهمن 53). علی طلوع را سالها بعد در دانشگاه سوربن پاریس دیدم که دکترای شیمی میخواند. 

مهدی اسحقی

اما یکی از نام ها در پیشگامان جنبش چپ مسلحانه مهدی شمس اسحقی است که رابطه من با او نسبت به هرکس دیگری نزدیک تر بود. با مهدی اسحقی در دانشگاه شیراز اشنا شدم. اهل مشهد بود و فرزند یک پاسبان. پسر فقیری بود که زمین شناسی میخواند و هردو با هم در محله هفت تنان که محله نسبتا فقیر وکارگر نشینی بود خانه داشتیم. برای گذران زندگی مدتی هم با هم کفش دانشجویان را واکس میزدیم. رابطه من و مهدی اسحقی برای بچه های چپ دانشگاه شیراز ان سالها شناخته شده بود. خاطرات میان من واو بسیار است اما دو خاطره از او برایم همیشه زنده است و در زندگی بارها بیاد آورده ام. موقع امتحانات دانشگاه بود و هردوی ما در کلاس ادبیات که برای هردو مشترک بود باید اشعار حافظ را میخواندیم و معنی میکردیم. خانه ما در هفت تنان خفه و کوچک بود و فصل بهار و هوای شیراز و اشعار حافظ که مهدی پیشنهاد کرد تا در خیابان باغ ارم که قاعدتا باید گلهای معطر اطلسی ان در آمده باشد حافظ را مرور کنیم. با پولهایمان که روی هم گذاشتیم و چانه زدن با تاکسی بالاخره هردو را به خیابان باغ ارم برد. از تاکسی که پیاده شدیم به جای بوی معطر اطلسی ها بوی گند و مشام آزار کود پِهِنی بود که تازه روی باغچه ها پخش شده بود. نمیدانم چرا و از کجا به یکباره این شعر به مهدی الهام  شد اما شعری بود که بارهای بار، در تنهائی، هروقت خیلی اندوهگین بودم با خودم زمزمه کردم و تجدید روح و خاطره میشد. مهدی هنوز دو سه قدمی از تاکسی دور نشده بود که نفس عمیقی کشید وبا دکلمه و گوئی اشعار حافظ را می خواند چنین خواند:

امشب خبرم ز بوی خوش نیست     گویا که صبا به عاشقان ک..ر زده است         

از او نیز جمله دیگری به یادم مانده است که بارها در زندگی انرا به یاد اورده ام. یادم میاید که در آخرین دیدار ما وقتی از چهار راه پهلوی بطرف میدان فوزیه قدم میزدیم و مهدی سعی کرده بود که مرا قانع کند که این بار قضیه جدی است و فقط باید مدتی صبر کنم و من بخاطر در گیر بودن در ماجرای هواپیما ربائی قانعش کردم که  کاریست که باید انجام دهم که صبر جایز نیست به پل چوبی رسیده بودیم که محل جدا شدنمان بود. او در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود و مرا در اغوش گرفته بود گفت: “ما شاید هیچوقت پیروز نشویم ولی حداقل خوب زندگی کرده ایم”. این جمله همیشه برای من با معنا ماند هرچند در طول زمان معناهای ان متفاوت شد. این اخرین دیدار ما با هم بود. چندی پس از دستگیر شدن من گویا مهدی اسحقی به منزل ما رفته بود تا ببیند احتمال ازادی نزدیک من چقدر است و فهمیده بود قضیه سری دراز تر از این دارد که برنامه کوه را عقب بیاندازد. مهدی اسحقی به همراه رحیم سماعی که گویا پسر خاله یا پسرعمه اش بود همان دو نفری بودند که در سیاهکل در مقابل نیروهای نظامی مقاومت کردند و کشته شدند و فرصتی فراهم کردند تا دیگران فرار کنند. مهدی اسحقی نزدیک ترین دوست من واولین شهید جنبش چپ مسلحانه در سیاهکل شد. در اسناد و مدارک منتشر شده  در تمام منابع بیش از یک پرگراف در مورد او نیست و حتی یک عکس درست و واقعی از چهره او با سبیل های سیاه و مردانه اش در هیچ کجا ندیدم و هیچوقت جرئت ان را پیدا نکردم که با مادر او که در به در برای پیدا کردن من جستجو کرده بود روبرو شوم. مرگ مهدی اسحقی وقتی اتفاق افتاد که من در زندان بودم (واقعه سیاهکل 19 بهمن 1350)  

 

عبدالله پنجه شاهی

دو سال اخر دوران متوسطه را در دبیرستان فرگام گذراندم. ساختمانی دو طبقه واقع در کوچه ای مقابل ضلع شرقی دیوار سفارت امریکا که نبش کوچه ان یک کلیسای قدیمی بود. خانه ما محله نارمک بود و با یکی از همکلاسی ها که او هم در محله دردشت زندگی میکرد هم مسیر بودیم. اسمش عبدالله بود.  کمی چاق و بسیار شوخ و بذله گو.  پدر عبدالله در یکی از بازارچه های میدان فوزیه کلاه و دستکش و از این جور جنس ها میفروخت. یکی دیگر از همکلاسی های ما در دبیرستان فرگام خشایار بود که البته در همان نزدیکی میدان 25 شهریور زندگی میکرد. رابطه من و خشایار رابطه بسیار نزدیک تری بود به دلیل نزدیکی افکار ما اما فعلا صحبت عبدالله است. هم مسیری ما از چهار راه تخت جمشید تا میدان فوزیه و حرف های من که تا ان موقع همه کتاب هائی را که گفته بودند ممنوع است خوانده بودم و میتوانستم از جبهه ملی و نهضت ازادی و پان ایرانیسم و 28 مرداد و مصدق حرف بزنم روز پشت روز از عبدالله ساده و بچه کاسب و با حال و هوای هنوز روستائی ادمی را ساخت که با علاقه و هیجان در چهلم مرگ تختی با جمعیت امد و بعد ها نحوه فرارش را از باتوم های نیروی انتظامی که در میدان شوش جمع شده بودند به تفضیل و با هیجان شرح میداد. در این روز خشایار هم با ما بود. وقتی سال بعد من به دانشگاه شیراز رفتم رابطه خشایار و عبدالله کاملا نزدیک بود. هردو در اعتصاب اتوبوس های شرکت واحد بطور فعال شرکت کرده بودند و تعداد زیادی تراکت را در امجدیه بین مردم ریخته بودند.  من یکبار هم به خانه عبدالله رفتم. خانه ای سه طبقه با اجرهای بهمنی و در همانجا بود که با مادر عبدالله هم سلام و علیکی کردم و با خواهرانش که دخترکانی هنوز  کوچک بودند به نیم نگاهی اشنا شدم. سالها بعد بود که خواهران عبدالله ، سیمین ( 10 فروردین 56) و نسرین (4 اردیبهشت 56) در درگیری های مسلحانه کشته شدند و عبدالله نه در مبارزه با حکومت که به جرم عاشقی بر دختری که در یک خانه تیمی با هم زندگی میکردند ( اول اردیبهشت 56) به دستور سازمانی و بدست رفقا مقتول شد.  

 

روزی که از کنار دکه پدر عبدالله که هنوز در همان بازارچه نزدیک میدان فوزیه بود دزدکی به او نگاه میکردم و چهره به یکباره پیر شده و تکیده او را میدیدم که هنوز درست نفهمیده بود چرا چنین شد و چرا بچه های او کشته شده بودند یادم از ابتدای آشنائی من با عبدالله افتاد و این سوال وحشتناک که اگر خانه من و عبدالله در یک مسیر نبود آیا سرنوشت این خانواده باز اینگونه بود که بود؟ هر پاسخی به این سوال از بار دردی که یک عمر کشیده ام نمیکاهد.

برادران سنجری خشایار و کیومرث 

از خشایار اسم بردم. او هم با برادرش هردو در دبیرستان فرگام درس میخواندند ولی کیومرث یک کلاس پائین تر بود. از اهالی تویسرگان و ملایر بودند و نمیدانم از کجا شنیده بودم که گویا در اصلاحات ارضی شاه زمین های انها را گرفته بودند و مجبور به کوچ به تهران شده بودند. با این حال خانه ای داشتند در نبش یکی از کوچه های نزدیک میدان 25 شهریور که از بیرون برای من نمای خانه پولدارها را داشت اما من همیشه و فقط به زیرزمین این خانه رفته ام تا ساعت ها با خشایار و کیومرث حرف های سیاسی بزنیم. فریبرز انروزها هنوز خیلی جوان بود که در بحث ها شرکت کند شاید چهارده ساله بود اما با علاقه پای صحبت ها می نشست و برادر دیگری هم داشتند به نام کورش که از همه مسن تر بود ولی عقب افتادگی ذهنی داشت. من و خشایار خیلی زود همدیگر را پیدا کردیم.خشایار یکبار هم به شیراز امد و در تکثیر فتوکپی با استنسیل الکلی به ما در شیراز کمک کرد.  

 رابطه من و خشایار با اینکه او در تهران و در دانشسرای نارمک بود و من در شیراز اما برقرار بود. اخرین بار که خشایار را دیدم وقتی بود که به همراهی با من بر سر قراری امده بود که در اصل تور ساواک بود برای شناختن انقلابی ها ( جزئی از همان داستان هواپیما ربائی). زحمت زیادی کشیده شد تا در بازجوئی ها اسمی نه از او و نه دیگران برده نشود. بعد ها خشایار و برادرش کیومرث هردو به عنوان اعضای چریک های فدائی خلق کشته شدند. خشایار در درگیری ( 23 فروردین 54) و کیومرث با خوردن سیانور( 9 بهمن 55). فریبرز را بعد ها در زندان قصر شماره چهار دیدم که جزو اولین موج دستگیری چریک ها بود. ورود او همزمان بود با خروج من و بعد ها فهمیدم که رهبر گروه اقلیت شده است. 

 

این نام ها امروزه روز به عنوان قدیسین تفکر چپ مسلحانه و قهرمانان آنان تلقی میشوند. ادم هائی که من بارهای بار زندگی و شخصیت هریک و ده ها نفر دیگر را که اسطوره و قهرمان تلقی میشوند مرور کرده ام و همیشه از خود پرسیده ام اگر به دبیرستان کمال نرفته بودم ایا سرنوشت من همینطور تمام میشد که دارد میشود؟ این کدام قانون است که سرنوشت ها را معین میکند؟

گواتاویتا - کلمبیا

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
برگرفته از:
گویا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.