رفتن به محتوای اصلی

بازگشتِ دجّال و پُرسمانِ جهانداری و میهن آرایی

بازگشتِ دجّال و پُرسمانِ جهانداری و میهن آرایی

تاریخ نگارش:28.07.2024

بازگشتِ دجّال و پُرسمانِ جهانداری و میهن آرایی
[در یادباد از خویشکاریهای زندگیبخش «فرّخ رو پارسای (1301-1359)» که به دست ضحّاکیان پرپر شد]

مُعضل «نور» و «تاریکی» از روزگارانی بر ذهنیّت انسانها غلبه کرد که بُریدن «نور از تاریکی» به تکلیف و وظیفه مطلق و مداوم حُکّام و تابعین آنها تبدیل شد و عواقبش نیز تا امروز نه تنها در ایران، بلکه در کثیری از کشورهای جهان و مناسبات حاکمین و مردم، فاصله ای عمیق و وسیع را ایجاد کرده است. پاره کردن دو عنصر همزاد [نه دو قلو که منفصل از همدیگر هستند] که درهمسرشته اند به نامهای «تاریکی و روشنایی» باعث شد که نه تنها شیرازه مناسبات باهمزیستی و فرهنگی و کشورداری انسانها، آسیبهای هولناک ببیننند؛ بلکه دوام فلاکتها و استمرار کشمکشهای خونین را در تاریخ جوامع بشری تا کنون تداوم دهند. حقیقت، مُعضل قدرتمداران و اقتدارگرایان و امتیازخواهان نجومیست که هر چیزی را در سمت و سوی دوام و استحکام اقتدار و قدرت و حاکمیّت خودشان تفسیر و تاویل و تحریف و تقلیب و تحذیف و مصادره به مطلوب میکنند. ایرانیان هیچگاه از سپیده دم فرهنگ و تاریخ خودشان به دنبال «حقیقت» نبودند و پُرسش «حقیقت چیست؟» را نیز نداشتند؛ بلکه در جست و جوی «آب زندگی» بودند و هنوزم هستند. ایرانیان هیچگاه در آرزوی «عمر ابدی» نبودند؛ بلکه در آرزوی «زندگی شادخواری و خوشزیستی و رامشگری و دلشادی در آنات رنگارنگ» بودند و هنوزم هستند. 
کسانی که ادّعای مالکیّت حقیقت را میکنند و به حیث مدافعان و مروّجان و مبلّغان ادیان نوری [= میترائیسم، زرتشتیگری، یهودیّت، مسیحیّت، اسلامیّت] و همچنین ایدئولوژیهای مذهبی شده مثل «مارکسیسم» و دیگر «ایسمهای  مذهبی شده رایج» به شمار می آیند و شناخته شده هستند هر چیزی را که خلاف مفاد و اصول عقیدتی آنها باشد، بلافاصله به دامنه «خرافات و اوهام و قصّه های کودکانه و سطحیات و بی اعتبارها و افسانه ها و تلقینات و اعتقادات عوام و صحبتهای غیر علمی و امثالهم» سوق میدهند و آنها را زشت و مذموم و تحقیر میکنند تا از این طریق بتوانند نه تنها از تاثیر و نفوذ و اعتبار آنها بکاهند؛ بلکه هر گونه امکانهای «رستاخیزی و نوزایی و بُنمایه های انگیزشی» آنها را ساقط کنند و از بین ببرند. هیچ چیزی برای مدّعیان و مالکین حقیقتهای کذّایی، خطرناکتر از این نیست که «تجربیات مایه ای و تصاویر انگیزشی و بُندهشهای شالوده ای» در مصاف و ابطال و نقض مبانی سمنتی و نصوص آکبندی آنها صف آرایی  و هیچ و پوچ بودنشان را آشکارا و متّقن اثبات کنند. ایمان به دیوار برافراشتن و تسلیم شدن به اصول قطعی ممکن میشود. به همین دلیل نیز تمام مدافعان و یسلکشان مومنین حقیتهای کذّایی از اهمّ وظایف نظری و اجرایی خود میدانند که تا میتوانند به نابودی و تحریف و تقلیب و زشت کردن و بی اعتباری آنچه که «اصالت و خودزایی» دارد با همه امکانها و توش و توانهای خود بجنگند و مبارزه ای خصمانه را تا سر حد نیست و نابود کردن آنها به پیش ببرند تا فقط «حقیقت کذّایی خودشان»، سیطره ابدی بر روح و روان و ذهنیّت انسانها داشته باشد. 
مسئله شناخت و تلاش برای کشف ارزنی «دانش متّقن و مستدل» به این منوط است که جوینده و کاونده و پرسنده و دلاور رادمنش بکوشد که «زیرلایه های» کتمان و استتار شده نه تنها رویدادها و آداب و سنّتها و کلمات و اعتقادات و مفاهیم و تصاویر و غیره و ذالک را ردّیابی کند تا بتواند «اصالت تصاویر و رسمها را به همراه تجربه بی واسطه نهفته در مغز آنها» بازآفرینی کند؛ بلکه همچنین کوشش کند که روند «چگونگی و چرایی» تقلیبها و تحریفها را با زبانی مستدل و متّقن بدون رعایت کردن احدی که به نحوی از انحاء با «قدرت و اقتدار» وابستگی دارد، عبارتبندی کند.        
امّا انسانی که تخمه سوخته شده باشد اگر در مستعدترین و حاصل خیزترین خاکهای تفکّرات و ایده های نامدارترین فیلسوفان و اندیشمندان و اساتید معروف جهانی نیز کاشته شود، آخرش هیچ رُشدی و بار و بری نخواهد داشت؛ زیرا تخمه ای سوخته است. بیشینه شمار تحصیل کردگان و آکادمیکرها و کنشگران ایرانی از عصر مشروطه تا امروز - اگر نخواهم بگویم که تمام کنشها و واکنشهای نظری و رفتاری آنها در کثیری از ابعاد تصوّر شدنی، نابود کننده ایران و ایرانیان بوده است -، فقط تخمه های سوخته بوده اند و نه برای خودشان، نه برای مردم ایران، بهره ای نداشته اند؛ وگر نه تبهکارترین و خونریزترین جنایتکاران تاریخ بشر هرگز نمیتوانستند نزدیک به نیم قرن تمام بر ایران و سرنوشت مردمش، حاکم بلامنازع گیوتین اقتلویی بمانند. تخمه ای که سوخته باشد، اگر هزاران فصل بهار فرح انگیز بیایند و بروند و در قلب کشتزارهای دل آرا نیز کاشته شوند، هرگز شکوفا نخواهند شد؛ زیرا تخمه هایی سوخته اند و بی ریشه و مایه. کشمکشهای اجتماعی و کشورداری و حوادث برآمده از اینهمه گلاویزیها  در طول یک قرن اخیر از پیامدهای  کنشها و واکنشهای تخمه های سوخته بوده اند و هنوزم هستند که مسبّب تداوم فجایع میهنی و فلاکتهای مردم بوده اند؛ زیرا با اندیشیدن و ایده آفرینی و افکار فردی، هیچ پیوند و پتانسیل آفریننده ای نداشته اند تا همین امروز. 
امّا مسئله امروز ما، نکوهیدن و دریغ گفتن و زانوی غم در بغل گرفتن نیست؛ بلکه مسئله حادّ و مبرم و ضروری امروز ما باید تلاشهای خجسته و توام با رادمنشی و مسئولیّت پذیری و گشوده فکری برای شناختن ریشه ای و کلیدی تمام چیزهائی باشد که با بدنامترین برچسبهای شنیع و زشت از جامعه، مطرود و تبعید شده اند و همچنان ملعون و نکوهیده میشوند. 
لزومی ندارد که انسان بخواهد ادیانی/مذاهبی/ایدئولوژیهایی/ مرام و مسلکهایی را رد و مردود اعلام کند؛ بلکه کوشش برای ایجاد گشایشی در اصول و نصوص و مبانی سخت و زمخت شده آنهاست که ارزشمندی راهگشاییها را میتوانند مهیّا کنند. مسئله کلیدی همانا کشف و شناخت و زایش و زیستن اصالت تخمه وجود خویشتن است. مسئله، خود شدن است. مسئله، یافتن  و پر و بال دادن به  گوهر بالنده فردی و پرستیژ ستایش انگیز اجتماعی است. به همین سبب، انسانی که با پاهای خودش راه میرود به هیچ عصایی محتاج نیست. انسانی که با نور چشمان خودش و نیروی فهم و درایت و تجربیاتش میبیند و می اندیشد به هیچ نورافکنی فراسوی مغز اندیشنده و شعور و فهم خودش وابسته نیست. انسانی که خودش پرسنده و جوینده و اندیشنده باشد به هیچ مرجع و آئوتوریته و حجّت و مجتهدی ملزوم و آویزان نیست.
رویکرد ما به پژوهش در تاریخ و فرهنگ نیاکانمان و آنچه که به ارث برده ایم، باید بتواند ما را در «اصالت زاینده و آفریننده»، فعّال و توانمند و مسئول کند؛ نه اینکه مقهور و ذلیل و از پا افتاده و مطیع و تابع. کاوشگری نیز رفتن از سطح مسائل به عمق ریشه هاست که میتواند بارآور و کارگشا باشد. معمولا تا امروز تلاش شده است که مسائل اجتماعی و کشوری را از زوایای سطحی و رویدادهایی که در سطح جامعه پدیدار میشوند، تجزیه  و تحلیل و برانداز کنند. در حالیکه که آنچه در سطح، جلوه میکند، ریشه هایش عمیقند و وسیع. با اندیشیدن در باره تمام آنچه که در جامعه ایرانی از «عصر ساسانیان» در تقبیح و نکوهش زنان نوشته و تحریر شده است، میتوان مسائل و  علل چرایی ایجاد آنها را ریشه کاوی کرد و بر معضلات و مشکلات کشورداری و اجتماعی و غیره و ذالک به گونه اساسی و پایه ای چیره شد. به همین دلیل کشف اصالتهای ایرانی بودن به این بازبسته است که هنر تفکیک و ظریف غربال و سرند کردن و لایروبی را با وجدانی بیدار و مسئول به تن خویش بیازماییم. در بسیاری از چهره های فرهنگی که در مناسبات مردم ایران تا امروز دوام آورده اند؛ بویژه در تشیّع میتوان ردّپاهای فرهنگ اصیل ایرانی را پیدا کرد و چهره های آنها را از لایه های زشت و خشن و مضحک که به آنها آویخته شده اند، زدوود و چهره زیبا و دلارای آنها را عریان دید و به ذوق و شوق آمد. مثلا «مراسم عاشورا» به هیچ وجه من الوجوه با اصول و فروع اسلامیّت، مناسبتی ندارند؛ بلکه اصل مسئله به گرداگرد «سوگواری برای سیاوش» میچرخد. کاست اخانید در سوء استفاده اعتقاداتی و اسلامی از تمام مراسم ایرانی همچون تمام نامها و فروزهایی که خدایان ایرانی دارند و به دروغ به الله و امامان و غیره و ذالک منتسب میکنند، تا امروز ذینفع بوده اند و همچنان هستند. آنها با تبلیغات مسموم خودشان برای متلاشی کردن شیرازه بُنمایه های انگیزشی فرهنگ مردم ایران با شدّت هولناک و فاجعه باری تقلّاها میکنند. تمام زشتنامیهایی که به زنان میدهند، «نامهای مادرخدای ایرانیان= سیمرغ» هستند که ورد زبان صغیر و کبیر در هر مکان و زمانی تکرار میشوند. نامهایی مثل: «جنده، سلیطه، پتیاره، کُسو، عجوزه، فاحشه، لگوری، خراب، روسپی، لکاته، معروفه، قحبه، بدکاره، خودفروش، کیرخور، دستوری، بی سیرت و امثالهم» و همچنین تمام صفتها و تهمتهای زشت و تحقیر کننده که به زنان داده میشود، همه به گرداگرد پایمالی و لت و کوب کردن «پرنسیپهای فرهنگ باهمستان مردم ایران» است که به وفور میتوان در آثار تحریری، ردّپای آنها را دید و از زبان  مردم شنید. اندیشیدن در باره آنچه که مطرود و زشت و تحقیر و بدنام و بی اهمیّت شده است، راهیست به سوی کند و کاو در تاریکیهای روان و ذهنیّت مردم میهن خود از بهر شناخت دلایل فلاکتها و قهقرائیها و ذلالتها و حقارتها. 
جستجو در تاریکیها به دلاوری و رادمنشی و تشنه شناخت بودن منوط است. امّا تاریکی باعث ترس و دلهره و اضطراب و وحشت نیز میشود؛ زیرا هیچکس پیشاپیش نمی داند که در بطن تاریکی، چه چیزی نهفته است. یکی از معانی اندیشیدن، «ترسیدن» است. اندیشیدنی که باعث ترس شود، موجب گریز و محکوم شدن به ثبات و در جازدن میشود و متعاقبش پناه بردن به «نور» است و آویزان شدن به «حب المتین و عروة الوثقی و ذهنیّت طبقاتی». انسانی که از آزمودن و کشف و شناخت توانمندیها و استعدادها و هنرهای ذاتی خودش در رفتن به تاریکیهای معضلات و مشکلات و فلاکتها و بُن بستها و لامحالات میهراسد، ترجیح میدهد که به نصوص ایدئولوژیی، اصول و مبانی مذهبی/دینی/نظریّه ای آکبندی ایمان بیاورد و آن را به حیث مشعل و نورافکنی فراراه خودش بگیرد و آن را در هر کوی و برزنی به دوش گیرد تا از تاریکی پیرامون خودش نهراسد. در جامعه ای که آحادّش بر گرداگرد نور مذاهب/ادیان کتابی/ایدئولوژیهای علم نما و نظریّه های مدّ روز، جمع میشوند و امّت همعقیدگان رفتاری و ایدئولوژیکی «برادران و رفقا و آکادمیکرهای همعقیده» را تشکیل میدهند به اندیشیدن و جستجو و پرسیدن اصلا محتاج نیستند؛ زیرا نورافکن مبانی ایدئولوژی و اصول و نصوص دین کتابی و نظریّه علم نما میتوانند شیوه های رفتاری و گفتاری و کرداری مومنان و معتقدان را متعیّن جبری کنند. جامعه ای که در انقیاد نورافکنها باشد، هیچگاه متحوّل نخواهد شد؛ زیرا بیشینه شمار انسانها در مناسبات امّتگونه و عقیده واحد، «پرسش و مشکل و مُعضلی» نمیبینند که بخواهند از راه جستجو و اندیشیدن فردی به راهگشایی همّت کنند. رکود و درجا زدن و قهقرایی و نکبت و فروپاشی مناسبات اجتماعی و کشورداری از پیامدهای سیطره یافتن نورافکنهای متعدّد مذهبی و ایدئولوژیکی است که تار و پود ذهنیّت انسانها را از هرگونه دگرگشت و زایش چهره های نو به نو و بدیع، ناممکن و چه بسا متلاشی میکنند. 
رقابت و کشمکشهای خونین و مالین «عَلَمگردانهای انواع و اقسام ادیان کتابی و مذاهب و فرقه ها» با «تحصیل کردگان و کنشگران و آکادمیکرهایی» که مروّج و پدافندگر ایدئولوژیها و نظریّه های علم نما هستند، همه و همه فقط به گرداگرد «تسخیر و انحصاری کردن قدرت و اقتدار و امتیاز» میچرخند و صف آراییهای خصومت آمیز آنها هرگز و هیچگاه با «مقوله روشن اندیشی و استقلال فکر»، کوچکترین سنخیّتی ندارند. آنچه را «آخوندها و مراجع و فقها و اصحاب کلیسا و خاخامها و امثالهم» تایید و تصدیق و تشویق و تبلیغ میکنند،  نصوص و مبانی اعتقاداتیست که سیطره اقتداری آنها را مستحکم و با دوام میکند. دقیقا عکس قضیه در خصوص «آکادمیکرها و کنشگران و تحصیل کردگان» نیز صدق میکند. چیزی که در کشاکش دو حریف رقابتی گورانیده و پایمال میشود، همانا گوهر تلاش برای «استقلال اندیشیدن و از مایه های خود آبستن شدن انسانها» است که مدام لت و پار میشود و با نشانه ها و امکانهای زایشی-پدیداری آن مبارزه حادّ میشود. 
هنوز به ذهن هیچ تحصیل کرده و کنشگر و آکادمیکر ایرانی به دلیل نیندیشیدن در باره بِنمایه های تجربیات نیاکان ایرانیان خطور نکرده است که مسئله «روشنگری/روشن اندیشی/بیداری» با مقولات مشابه در باختر زمین، هیچ سنخیّتی ندارد و اتّفاقا در خلاف و سنجشگری آن نیز هست. مسئله روشنگری در تجربیات نیاکان ایرانیان بر این پرنسیپ شالوده ای میچرخید که «انسان» تنها با پدیدار شدن چهره گوهر وجودی خودش است که همچون آتش به بزرگی جویی و بالیدن خودش روشن اندیش میشود و نه تنها به آفریدن راه فردی خودش حسب شعله های نورافشان فردی انگیخته و کوشا میشود، بلکه از پرتوافشانی گوهر زاینده و آفریننده خودش میتواند به پیرامونیان نیز تابیده شود و با دست به دست دادن پرتوهای انوار فردی انسانها، جامعه باهمستان به «زیستن در مناسباتی» کامیاب میشود که هیچکس نه تنها آمر و مرجع و قائد و مجتهد و حجّت و امام و استاد دیگری نیست؛ بلکه همچنین به «لیدر و سرخیل و رهبر و پیشاهنگ طبقاتی و حزب طراز نو و  امثالهم داشتن» ملزوم و محتاج نخواهد شد. تا امروز، تحصیل کرده و کنشگر و آکادمیکر ایرانی به این توهّم فریبنده مبتلا بوده است که همچون مهندسان معدن با آویزان کردن «لامپی» بر روی پیشانی میتواند به واقعیّت پذیر شدن «پروسه روشنگری تقلیدی» در جامعه خود کامیاب شود و خبر ندارد که «پرتوافشانی با نورافکنهای عاریتی»، هیچگاه به معنای «افشانده شدن نور از ژرفای وجود خویش» نیست؛ بلکه دلّالی کردن نورهای عاریتی است که هیچکس را به آفرینش راههای فردی خودش نمی انگیزاند و راهگشای مسائلش نیست و مدام وابسته و محتاج عاریتها محکوم خواهد ماند.  
در تاریخ تحوّلات فرهنگی و اجتماعی و کشورداری، مسئله «روشنگری مطلق» با اصلاحات «زرتشت» در «دین میترائیسم» آغاز شد و نه تنها جامعه ایران را به فلاکت انداخت؛ بلکه جوامع دیگر را نیز به سنگلاخهای هولناک درغلتانید. «غار [=قار] افلاطونی»، یکی از پیچیده ترین و معمّائی ترین امثله در باره پُرسمان «شناخت و دانش» است که پسزمینه های اسطوره ای و فکری و تجربی آن برای متفکّران و فیلسوفان باختر زمینی تا کنون لاینحل و مستتر مانده است؛ زیرا «اصل تصاویر و بُندهشهای تمثیلی غار [=قار]» از تجربیات بُنمایه ای نیاکان ایرانیان است که «افلاطون» از طریق «آرا زردشت»، برداشت انگیزشی از آن کرده است. باختر زمینیان، روند فلسفیدن خود را با تکیه به مثال «غار افلاطونی» شالوده ریزی کردند و از این راه نه تنها به چیره شدن بر سیطره اقتدار و قدرت اصحاب کلیسا کامیاب شدند؛ بلکه ناخواسته در فروپاشی و پارگی روح و روان انسانها و متعاقبش تابع و قربانی و ذلیل و اسیر شدن آدمیان در بند قدرتهای مختلف اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و نظامی نیز موجب و مسبّب شدند. دقیقا زمانی که «راسیونگرایی» باختر زمینیان برای «روشن اندیشی» میجنگید و تقلّاها میکرد با کامیاب شدن در مبارزه با اصحاب کلیسا به تاریک گستری نیز دامنه ای فراخ میداد.  «پروسه روشنگری» در باختر زمین به دلیل تاکید مبرم و تکیه شدید به «پاره کردن نور از تاریکی» به ایجاد مشکلات وسیع اجتماعی و فرهنگی و  کشورداری انجامید؛ زیرا فلسفیدن و تفکّر سیستماتیک به طور افراط و قیراطی به شقّه کردن «دو همزادی» متمایل بود که به ذات خود، هرگز «شقّه پذیر» نبودند و نیستند و در هر جزء اتمی نیز که پاره شوند، باز همچنان به یکدیگر «آغشته و عجین» هستند همچون گل سرخ و سرخی. مسئله  تفکیک شدید «نور از تاریکی» در چارچوب «یزدانشناسی زرتشتیگری» با زبانی الکن، آکبندی و سپس در ادیان نوری [= یهودیّت، مسیحیّت، اسلامیّت] تداوم آورد. «افلاطون [428-348 ق. م.]» در تاثیری که از «افکار زرتشت» داشت، کوشش کرده است که در کتاب «پولیتئیاΠολιτεία= Staat/State/Etat/Res Publica=»، مسئله «تاریکی و روشنایی» را با مثال «غار [= قار]» و نوری که از پشت سر به ساکنین غار میتابد و سایه هایی از واقعیّتهای پیرامونی را در برابر دیدگان آنها نمایش میدهد، به گونه مجازی تفهیم کند. در اصل میخواسته است که تفاوت «محسوسات و ایده ها» را به نحوی تفهیمپذیر مصوّر کند. تمرکز کردن بر مبحث «نور» و جنگیدن علیه «تاریکی» و ایده آلیزه شدن مسئله «روشنی مطلق» در پروسه دست کم دو هزار ساله تفکرّات و فلسفیدنهای متفکّران و فیلسوفان و تئولوژها و استادان علوم فرهنگی کشورهای باختری از یونان کهن تا آمریکای مدرن باعث شد که دهها رشته تحقیقاتی و تخصّصی از بهر «شناخت و دانش داشتن از انسان» ایجاد شود و هر رشته نیز برغم سختسریها و مته به خشخاش گذاشتنها نتوانست سر انجام به این پرسش کلیدی که «انسان چیست؟»، پاسخ درخور و مجاب کننده دهد و مدام به دامنه ای دیگر از بُغرنجهای «تاریکی» و تلاش برای «روشنگریهای مطلقی» فروغلتید بدون هیچ کامیابی و سیطره خواهی تا امروز.
تا جایی که من میدانم و بررسی کرده ام، تنها متفکّران برجسته اروپایی که در دوران معاصر با معضل «روشنی مطلق» در باخترزمین، صف آرایی فکری کرده اند، یکی «کورت فلاش [Kurt Flasch] (1930-)» است و دیگری  برادران «گرنوت بوهمه [Gernot Böhme] (1937 - 2022) و هارتموت بوهمه [Hartmut Böhme] (1944-) و از همه مهمتر، متفکّر برجسته «هانس بلومنبرگ [Hans Blumenberg] (1920-1996)» در شمار اندیشمندانی هستند که در زمینه بازشکافی معضل ساز «تاریکی و روشنایی»، تلاشهای ستوندنی کرده اند. «کورت فلاش» با تاثیر پذیرفتن از آراء «بلومنبرگ»، راه و سبک و سیاق خودش را آفرید و دیدگاههای بدیع و شایان ارزشی را در کشف و شناخت معضلات ناشی از «بریدگی تاریکی و روشنی» در آثارش عبارتبندی کرده است. «برادران بوهمه» نیز با تدقیق شدن عمیق و توام با پرسش و شکّاکیّت و استدلال متّقن به آثار هنری و ادبی و فرهنگی و فلسفی و سیر تحوّلات فکری باختر زمینیان به معضل  «تاریکی و روشنایی» از دریچه هایی دیگر همّت انتقادی کرده اند. «هانس بلومنبرگ» نیز با بینش عمیق فلسفی و ظریف توانسته است بر «همزاد بودن تاریکی و روشنی» تا جایی که در توانمندیهای تجربی و استدلالی اش نهفته است، گامهای بسیار ارزشمندی را بردارد. برغم دشوارفهم بودن آثارش میتوان سیّالیّت اندیشیدن و سنجشگری او را با صبوری و چندین بار مطالعه دقیق زُبده آثارش دریافت و تا حدّ ممکن فهمید. سنگینی و سخت بودن فهمپذیری آثار «بلومنبرگ» در این نهفته است که پروسه اندیشیدن او، پیوسته مابین «تصویر و مفهوم و تجربه» در نوسان است و مدام به تغییر جابجایی آنها از چشم اندازهای مختلف و نتیجه گیری کردن تلاش میکند. حرکت فکری «بلومنبرگ» بسان چشمان «آفتاب پرست» است که برای اندیشیدن تلاش میکند همزمان، سه بعد «تصویر، مفهوم، تجربه» را یکجا عبارتبندی کند.    
مُعضل «تاریکی و روشنی» از سپیده  دم تاریخ تجربیات نیاکان ایرانیان بر این محور کلیدی میگشت که هر چیزی در جهان به ذات خودش، «جفت/یوغ = نرینه + مادینه» است و در تحوّلات ادغامی و زایشی و پدیداری، همواره ویژگی «جفت بودن» را با خودش حفظ میکند به این معنا که «روشنی» از بطن «تاریکی» زاییده میشود و سپس در «تاریکی» افول میکند و دوباره از دل تاریکی به سوی «روشنایی» فرامی بالد و چنین تکراری را «نوزایی و نوشوی» در چهره های بدیع و منحصر به فرد میدانستند. «نرینه و مادینه بودن» نیز به «جنسیّت» مربوط نیست. «تاریکی» در چشم انداز نیاکان ایرانیان، پدیده ای مذموم و هراسناک نبود که بخواهد باعث وحشت شود و شبانه روز با انواع و اقسام برچسبهای مذموم با آن بجنگند؛ بلکه «تاریکی» بسان «زهدانی بود که تخمه آفرینشها» در دل آن کاشته و سپس شکوفا و پدیدار میشد. از چشم انداز آنها،  آنچه که از دل تاریکی سر بر میآورد، همانا «روشنایی گوهر تخمه» بود که در اوج شکوفایی اش، روشن میشد و مجددا به «تاریکی تخمه» از بهر زایش و شکوفا شدن دیگرسان دگردیسه میشد. مسئله «تاریکی و روشنی»، مبحث «همآغوشی و همسرشتی و همترازی و لازم و ملزوم بودن دو نیروی زاینده» بودند که در «همبستری و همکاری و همتلاشی و همسویی» به آفرینش پدیده ای نو و تازه کامیاب میشدند. «جفت بودن/یوغی بودن» پدیده ها که پروسه درهمسرشتی آنها از کشش و گرایش آنها به همدیگر است و از «عشق ناپیدا» ریشه میگیرد در تصویر و تصوّر «سه تا یکتا= ترینبتی» تبلور یافته است. اصلاحات «زرتشت» که به بریدن مطلق و انفکاک قیراطی «نور از تاریکی» مختوم شد و یکی را «خیر مطلق» و دیگری را «شرّ مطلق» نامید، باعث شد که پایه های نه تنها مناسبات اجتماعی و کشورداری به «جهاد و جنگ و کشتار و خونریزی» تبدیل شود؛ بلکه ذهنیّت «ایرانشناسان و شرقشناسان و اسلامشناسان» را به طور کلّی در رویکرد تحقیقاتی به این نتیجه رساند که «تفکر ایرانی»، «دوالیستی» است؛ برغم اینکه «سه تا یکتا بودن= ترینیتی» بینش ایرانی در «تصاویر اسطوره ای و بُنداده ها و متون تحریری» اظهر من الشّمس است. «آنچه در جفت بودن/یوغی بودن» همواره به دید نمی آید؛ ولی وجود دارد، همانا «کشش و تمایل و گرایش ذاتی» است که در کنار «جفت بودن/یوغ بودن» میشوند سه تا یکتا [2 + 1=3] و نه تنها نمیتوان آن را تسخیر کرد و مالک شد؛ بلکه فروزه بنیانی آن نیز گریزپایی است و آزادی که در تفکّرات و تجربیات نیاکان ایرانی به آن «بهمن» میگفتند و با نام «بهمن در یزدانشناسی زرتشتی» هیچگونه مشابهت و سنخیّت گوهری ندارد و اتفاقا خلاف آن نیز هست. هیچکس نمیتواند گوهر بهمنی انسانها را تسخیر کند و حاکم بلامنازع بر روح و روان و قلب آدمیان بماند. فروزه بهمنی انسانها از هر چیزی که بخواهد آدمی را در بند و اسیر خود کند، عبور میکند و فرامیگذرد و در چهره هایی دیگر آزادوار میزیید.
تجربیات آدمی به دو چهره «تاریک و روشن» آغشته اند و امکان پاره کردن یکی از دیگری وجود ندارد. در هر تجربه ای، دو چهره تاریک و روشن همچون دو روی یک سکّه به وجود آدمی آمیخته میمانند و انسان را به آزمونهای دیگر میانگیزانند. تاریکی و روشنی، جفت یوغ شده به هم هستند که یکی را بدون دیگری نمیتوان متصوّر شد یا یکی را حذف کرد و دیگری را تا ابد، مالک شد. به همین سبب، اندیشیدن در مفاهیم راسیونالیستی به سایه خیالات و رویاهای آدمی آغشته است و در تار و پود آنچه که انسان در کلمات فردی اش عبارتبندی میکند، تاریکی و روشنایی بسان شریانهای خون در مویرگها روان و گسترده و به دور از مقّاش تند و تیز «راسیو»، موثّر و پایدار میمانند.
بُنیانهای فرهنگ باهمستان ایرانیان از همان سپیده دم پدیدار شدن تا امروز در تضاد و تنش با هر گونه «جهاد و خونریزی و بیدادگری» و تبلیغ عقیده و مسلک به نام «خیر/حقیقت/روشنایی مطلق» بوده است. «نبرد رستم و اسفندیار در شاهنامه فردوسی»، حکایت تلخ تاریخ گلاویزی مردم ایران در جامعیّت وجودی اقوامش با حکومتگران نالایق و خونریز است که قرنهاست تا همین ثانیه های گذرا ادامه دارد. کاستن چنین واقعه تراژیک به حکایت و روایت و قصّه و داستانی که زاییده تخیّل «فردوسی» باشد، بیانگر جهالت و حماقت آنانیست که کوچکترین آگاهی سطحی نیز از تاریخ و فرهنگ ایران ندارند. پرسش کلیدی برای ایرانیان همواره این بوده و هنوزم هست که چگونه باید زیست و از جان و زندگی خود و دیگران، نگاهبانی و مراقبت و پرستاری کرد بدون آنکه کنشها و واکنشهای آدمی به «آزار و شکنجه و خونریزی و کشتار و چپاول و حقّکشی» مختوم شوند؟. پیچیدگی و بُغرنجزایی این معضل فکری به «بنیانهای تفکّر تراژیک ایرانی» تا امروز دوام داده است؛ زیرا ایرانی از خونریزی و جان آزاری که همان «کُشتن خدا و جفت وجودی اش» است به شدّت اکراه و گریز دارد و تخلّف هولناک جان آزاری و خونریزی و قتل و شکنجه را مُسبّب تمام فلاکتها و قهقرائیها و ذلالتها و بیدادگریها و بی مهریها و شرارتها و حقارتها در مناسبات انسانی میداند. فرهنگ هر جامعه ای را از رفتاری که زمامداران و ارگانهای تابع آنها با مخالفان و خاصمان خود میکنند، میتوان شناخت و به محکّ زد و ارزیابی کرد.
به همین دلیل کشف اصالت ایرانی بودن خود، راهیست به سوی چیره شدن بر تمام آنچه که تا امروز ، ذلالتهای ایران و مردمش را رقم زده است. اصالت آدمی نیز در کپیه برداری و تکرار گذشته های سپری شده یا غرّه شدن و نازیدن به چهره های تاریخی و فرهنگی نیاکان درگذشته نیست؛ بلکه کند و کاو در بُن و ریشه فردیّت خود آدم است که سرچشمه زایندگی و جویندگی و پرسندگی میشود. هیچکس نمیتواند مرا در استقلال اندیشیدن و قائم به ذات شدن خودم در موقعیّتهای مختلف زندگی بزاید؛ زیرا هیچکس به آدمی نزدیکتر از خود آدم نیست. «منیدن» را به نام خودمحوری و خودشیفتگی و خودپرستی میکوبند و زشت و خوار میکنند تا هیچکس جرات نکند برای استقلال اندیشیدن و قائم به ذات شدن و آفرینشهای فردی خودش تلاش کند. در حالیکه، فلسفیدن و کوشش برای بیدار شدن و به خود آمدن با «منیدن» است که آغاز میشود؛ نه با آویزان شدن به آراء و نظرات متفکّران و فیلسوفان و اساتید دانشگاههای جهان و غرغره کردن دیدگاههای آنها. نه با ایمان آوردن به ادیان کتابی. نه با مومن و تسلیم شدن و متابعت از انبیاء و رسولان  کهنه و مدرن و مدرنیته ای.  

1-    کند و کار در معادن دفن شده الماس و طلا و زمّرد و یاقوت ایده ها و اندیشه های بدیع

حرفیست که خواندن و شنیدنش بسیار گران و چه بسا تلخ و ناگوار و تحریک آمیز طنین اندازد، ولی حقیقت این است که استادان ادبیات فارسی و عربی – صرف نظر از زحمات ارزشمندی که برای تنقیح و پیرایش آثار مکتوب به جا مانده از هجوم تخریبی زمان و ایلغار مهاجمان انجام داده اند- تا امروز، به دلیل ذهنیّت نافرهیخته و ناآگاه و ناپروریده و آلوده به شرایع و اعتقادات رایج و جا افتاده، راه را برای پیوند و همآوردی خردمندانه و تلاشهای آفرینشی-زایشی در زهدان بسیار ارزشمند «افکار و ایده های فرزانگان ایرانی» مسدود کرده و به مسئله «خویشباشی و رستاخیز فرهنگی مردم ایران» به شدّت خسارت زده اند. استادان ادبیات فارسی و عربی پس از سالها تلمّذ و تحصیل کردن و دود چراغ خوردنها و رساله دکترا نوشتن، سرانجام میشوند استاد مدّعو و متخصّص در رشته «ادات تشبیه و صنایع ادبی و عروض و قافیه» و تمام عمرشان را صرف این میکنند که در دواوین شاعران و آثار نثرنویسان ایرانی فقط با ضرب و زور احادیث و روایات ائمه و آیات قرآنی و امثالهم به دنبال کشف و توضیح و تشریح «ادات تشبیه و صنایع ادبی و لغت معنی و اوزان شعری» بگردند و هر چیزی را از طریق رمل و اسطرلاب «ذهنیّت متشرّع و بی پرسش خودشان» برانداز و تجزیه و تحلیل آکادمیک کنند و از علمی اندیشیدنهای!! خود به وجد آیند که البته محصول تمام به وجد آمدن و علمی اندیشیدن آنها نیز تا امروز به حاکمیّت شمشیر اقتلویی «ولایت خلفای الله» مختوم شده است. 
علمی اندیشیدن آنها به معنای «استقلال اندیشه و قائم به ذات بودن» نیست؛ بلکه علمی اندیشیدن آنها به معنای متابعت کردن و بازخوری و مکرّرگویی سخنهای اساتید اقدم به همراه آذینبندی کردن دواوین شاعران و نثر نویسان ایرانی از نکته گوییهای پژوهشگران و متفکّران و فیلسوفان باختر زمینی است؛ آنهم به شرطی که یک کلمه از گفتارهای آنها را فهمیده و گواریده باشند. تابع و پیرو و دنباله رو دیگران شدن به معنای علمی اندیشیدن نیست و با پژوهشگری علمی، هیچ مناسبتی ندارد؛ بلکه همان مقلّدی و حمّالیگری گفته های دیگران و تکرار مکرّرات است. 
در دیوان شاعران و نثر نویسان ایرانی فقط «ادات تشبیه و کنایه و استعاره و تمثیل و ایهام و اوزان عروضی و نکات دستور زبانی» را دیدن، به معنای این است که ما با بلاهتی سخت معصومانه و توهّمی به شدّت علم نما با دست خودمان به مسخ کردن و پوچ بودن و بی ارزش کردن تجربیات بی همّتا و بسیار مایه دار و  اصالت شعور و فهم نیاکان خودمان همّت آکادمیکی و جهالت خود را نیز با صفت «علمی» آذین بندی میکنیم. آنهمه خون دل خوردنها و پیکارهای فرهنگی شاعران و نثرنویسان ایرانی که آثارشان از یک طرف، انعکاس تمام نمای تحوّلات تاریخی و فرهنگی و کشورداری و از طرف دیگر، آیینه ای گویا و شفّاف از ایده آلها و آرزوها و اصالتها و خویشباشیها و آرمانهای مردم ایران هستند، کاستنشان به «ادات تشبیه و صنایع ادبی و نکات دستور زبانی»، خیانت آشکار در حقّ مردم ایران است که هرگز بخشودنی نیست و به شدّت شایان شماتت نیز است.  

« ....... ای درویش! اینهمه میگویم و یقین دارم که تو نمیدانی که من چه میگویم.
در جُستنِ جامِ جم، جهان پیمودم
روزی ننشستم و شبی نغنودم
زاستاد، چو وصفِ جامِ جم بشنودم
خود، جامِ جهان نمای جم، من بودم
ای درویش! به عبارتی دیگر بگویم، باشد که چیزی فهم کنی: بدان که آدمی، میوه درخت موجودات است و به یقین میدانم که تو را معلوم است که زُبده و خلاصه درخت، میوه باشد و پیدا کردن درخت از برای میوه باشد و درخت، چون به میوه رسید، به کمال خود رسید و چون، میوه بر درخت پیدا آمد، عاقل داند که تخم این درخت، همین میوه بوده است و عاقل داند که در تخم درخت، این جمله مراتب درخت، بالقوه موجود بودند و از قوّت به فعل آمدند و درخت، سه مرتبه دارد: مرتبه ذات و مرتبه وجه و مرتبه نفس. تخم درخت، ذات درخت است. و درخت، چون به کمال خود رسید، کمالِ درخت، وجه درخت است و کمال درخت، آن باشد که هر چیز که در تخم درخت، بالقوه موجود بودند، آنجمله بالفعل بر درخت، موجود شوند و مجموع هر دو مرتبه، نفس درخت است و صفات درخت، در مرتبه ذات اند.»

[از کتاب: مقصد اقصی – تالیف: عزیز الدّین ابن محمّد نَسَفی [تولّد (؟) – مرگ: 699 ه.] – نشر کتابخانه علمیه حامدی – تهران – 1351 – صص 81/82]

شنیدن این سخنها به نظر، خنده دار و مضحک و بلاهت آمیز می آیند. ولی حقیقت این است که کشاورز/رعیّت با زمین، عشقبازی میکند. زمین، زن است. مردم افغانستان به «زمین»، «جما» میگویند که همان «جفت گوهر آدمی یا به عبارت دیگر؛ زنخدای زمین= آرمئتی» است. شخم زدن زمین، روند همآغوشی کشاورز با زمین است تا تخمه های گوناگون را در زهدان تاریک آن بکارد و آبیاری کند و ثمره زحمات خود را درو کند. کشاورز به انسانی میگویند که برای «ور آوردن» آنچه را که کاشته است، تلاش میکند.  اعراب به کشاورز/رعیت میگویند: «کافر»؛ زیرا با بذری که میکارد، زمین را می پوشاند. کاربرد وسیع کلمه «کافر» در قرآن برای تفهیم مانع و دیوار در مقابل انوار الهی تعبیر میشود؛ زیرا از دید «محمّد ابن عبدالله»، «کافر»؛ یعنی انسانی که مانع نورپاشی الله است و از فروریختن انوار الهی پیشیگری میکند و نمیگذارد که دیگران، به «صراط المستقیم = حلقوم بلعنده الله و متابعت از اراده توتالیترخواه محمّد»،  هدایت و تابع و مطیع و ذلیل موکّلانش شوند. مسئله «آفرینش؛ نه خلقت»، بحث «جفتی بودن انسان و خدا» است که با پدیده ها هیچگونه خصومت و کینه ای ندارند؛ بلکه با آنها عجین و همآغوش و همبستر میشوند تا به «آفرینش» چیزهای نو به نو، توانمند شوند. تنوّع و رنگارنگی از پیامدهای همآغوشی و جفت شدن پدیده ها و جانوران و نباتات با همدیگر رخ میدهد؛ نه اینکه «خالقی» به «خلقت چیزی» آمریّت «کُن فیکونی» دهد. در پروسه «آفرینش»، آفریننده و آفریده، هیچگونه مناسبات آمری و تابعی با یکدیگر ندارند؛ بلکه درهمسرشت شدن مهرورزانه با اشتیاق و شور و حال و شیدایی همپا میشوند. آفرینش در حقیقت، محصول «باهم آمیزی انسان و خدا» است. 
منظور از درخت آفرینش، پیدایش چیزها از آمیزش با یکدیگر بوده است که خدا نیز، بخشی از هارمونی و همکاری با دیگر موجودات یدیدار میشود. در حقیقت، «خدا» همان خوشه همبستگی موجودات در آمیخته شدن با همدیگر است که هستی پیدا میکند. مسئله آفرینش که در پروسه آبستنی و پیدایشی وبالندگی و کمال در مثال «درخت آفرینش» متصوّر شده است، حکایت از «ایماننت [Immanent] بودن خدا» در تجربیات نیاکان ایرانیان میکند. برای نیاکان ایرانیان، فراسوی گیتی، هیچ «خالق آمری و مستبد جامع العلوم» وجود نداشته و ندارد. اساسا، گیتی، همان آشکار شدن خدا در یکی از جلوه های متنوّعش است. بحث کمال در تجربیات ایرانیان، هرگز به معنای «غایت تکامل» نبوده است؛ بلکه اوج و غایت بالندگی، همانا «تخمه شدن» گوهر وجودی آدمیست که از آغاز به ذات خودش، تخمه بوده است. بحث کمال، بحث زایش از تخمه به سوی تخمه شدن  از بهر آفرینشی دیگر است؛ نه اینکه انسان در انتها و غایت عبودیّتها و تسلیم شدگیها و ذلالتهای تحقیری و مطیع اوامر الاهی جبّار شدن و تحت سیطره متولیانش شبانه روز به اجرای رفتارهای مضحک و ابلهانه تا توی گور تقلّا کردن به اوج «کمال خود!!» میرسد. بلکه پروسه آفرینش موجودات، روندی پویا و آمیزشی و زایشی است که هر موجودی درچکاد بالندگی و شکوفائی اش به «تخمه خودزا» واگردانده میشود از بهر زایشی و چهره ای دیگر. کمال آدمی، تخمه خود زا شدن اوست که از پیامدهای «اتّصال و آمیزش و درهمسرشتی گوهر جفتی وجودش» ریشه میگیرد و بال و پر میگشاید.   
همینطور تیر «آرش کمانگیر»، نمایشگر« بُنمایه های فرهنگ ایرانیان» است که پروسه «اتّصال و آمیختگی و همبستگی و دوستی» را نشان میدهد و «مرز ایران و توران» را به هم میدوزد. «مرز»، نقطه اتّصال است؛ نه تفکیک و بریدگی. حکایت تیر افکنی آرش که «متامورفوز شدن سیمرغ را در اسطوره آرش و کمانگیری» تبلور میدهد از رسالت گوهر ایرانی برای آشتی دادن ملل خاصم، حکایت میکند که متاسفانه تا امروز ،هیچکس نتوانسته است فلسفه بسیار ژرف و تکاندهنده اسطوره آرش کمانگیر را بفهمد و به بازشکافی و گسترش معنا و پیام نهفته در آن، همّت کند. سیمرغ، رنگین کمان است و کماندار هستی. 
در  زمینه آفرینش میتوان از زن و شوهر نیز سخن گفت که یک جفتند. جفتی که پیوند مهری و اتّصالی آنها، «سه تا یکتا= ترینیتی» را می آفریند. آنچه که به دید هیچکس نمی آید؛ ولی وجود دارد، همانا «عشق» است که پایه سوم «جفت بودن» زوجها را استوار میکند. هر فردی و هر چیزی نیز به ذات خودش، «جفت = نرینه و مادینه» است. اینکه میگویند: «زنان، کشتزار مردان هستند»، صرف نظر از برداشتهای شهوانی که محصول چیره شدن اعتقادات اسلامی بر ذهنیّت مومنان است، میتوان در پسزمینه آن، «اصالت تصویری تجربه» را کشف کرد و شناخت که نه تنها با «شهوترانی اسلامیون» هیچ سنخیّتی ندارد؛ بلکه دقیقا در نفی و تضاد با آن نیز هست. زهدان زنان، بسان خاکیست که نطفه جفتش که نرینگی باشد در آن کاشته و پیامدش «فرزندیست» که زاییده میشود و به ذات خودش نیز «جفتگونه» است. روند زایش کودک، دقیقا پروسه پدیدار شدن روشنی از دل تاریکیست که به همراه خودش «تاریکی» را نیز حمل میکند. اینطور نیست که با «روشنی» مطلق رویارو باشیم؛ بلکه هر چیزی از چیز دیگر، آبستن، و زاییده میشود و دو چهره «تاریک و روشن» را به ذات خودش حمل میکند تا در چهره های دیگر پدیدار شود. تنوّع و رنگارنگی از نتایج ادغام و آمیختگی و اتّصال است که به وجود می آید و پدیدار میشود. جنگیدن علیه تاریکی و منفور کردن آن به هر نام و برچسبی که باشد به معنای خفه کردن نطفه روشنایی و امکانهای کسب شناخت متّقن و مستدل است. تاریکی، همواره آبستن به روشنایی است و روشنایی نیز به تاریکی، آبستن است. نداشتن بینش ژرف و فلسفی برای تمییز و تشخیص دادن این مسئله به معنای غافل بودن از معنای چیزیست که ما شبانه روز از آن سخن میگوییم؛ ولی هیچ فهمی از آن نداریم؛ یعنی «دانش و شناخت». 
مسئله («الف – لام – میم = الم) در قرآن، دقیقا به گرداگرد بُن تخمه ای و خود زا بودن و «جفتی بودن انسان» بازمیگردد که برای اعراب عصر جاهلیّت به دلیل آنکه به گستره فرهنگ و امپراطوری ایرانی تعلّق داشتند، مسئله ای شناخته شده و محرّز بود.  این حروف الفبا در ابتدای بیست و نُه سوره از سوره های قرآن ذکر شده اند و مفسّران شیعی و سنّی و غیره و ذالک تا امروز فقط لاطائلات ذهنیّت متناقض گوی خود را برای تفسیر معنای آنها تحریر کرده اند و همچنان بر زبان میرانند و بر این عقیده اند که حروف الفبا، از «اسرار مکنون الهی» است!!. امّا اصل قضیه بازمیگردد به «تصویر جفت بودن انسان و خدا در درخت آفرینش» که تجربه تصویر درخت [= شجرة الحیاة = Tree of Life = Baum des Lebens] در ذهنیّت محمّد و اعراب عصر جاهلیّت مسبوق به سابقه بوده است. 
حتّا خلاف لاطائلاتی که رایج و جا افتاده اند، «حرکت جوهری» در تفکّرات «ملاصدرای شیرازی [979-1045 ه. ق.]» با اعتقادات «خالق و خلقت» و نصوص نظرات متکلّمین اسلامیّت، اصلا هیچ سنخیّتی ندارد و در نفی و ابطال آن نیز است. «حرکت جوهری» در اندیشه های مُلّاصدرا از تجربیات نیاکان ایرانیان در باره «آفرینش و جفت بودن انسان و خدا و موجودات» انگیخته و عبارتبندی شده است. ذات تجربیات نیاکان ایرانیان از «آفرینش»، نگرشی است که به «حرکت و تنوّع و دیگرسانی و چهره های تازه به تازه» آمیخته است و با سکون و بی حرکتی و سمنت شدگی که چارچوب عقیدتی ادیان «نوری مثل میترائیسم و زرتشتیگری و یهودیّت و مسیحیّت و اسلامیّت» را پی ریزی کرده اند، هیچ مناسبتی ندارد. «حرکت و دگرسانی و تنوّع و بدعت در ادیان نوری» و ایدئولوژیهای برآمده از آنها مثل «مارکسیسم»، رویدادی منفور و نکوهیده و شرک و کفرآمیز و ارتجاعی است که باید آن را سرکوبید. «حرکت جوهری» در تفکّرات ملّاصدرا، چشمه بنیان فرهنگ ایرانی است که از دیواره های سمنتی و استبدادی عقاید خشک و بی مغز و پایه اسلامی همچون آب گوارا جاری شده است. فقط باید فهم و شعور و استقلال اندیشیدن و دلاوری فردی داشت تا بتوان رگ و ریشه بُنمایه های فرهنگ ایرانیان را در تفکّرات «ملاصدرا» تمییز و تشخیص داد و به پوسته شرایع قیل و قالی متشرّعان و متکلّمان و شارحین اسلامیّت بازنماند.

2-    «من در آوردی» و دیگهای نذری باخترزمینیان و ایرانیان کاسه به دست

چیره شدن میترائیسم و یزدان شناسی زرتشتی و الاهیات اسلامیّت و به دنبالش سیطره و هژمونی راهبردی و فکری باخترزمینان بر ذهنیّت ایرانیان باعث شد تا هر چیزی که با «استقلال اندیشیدن و روند قائم به ذات شدن» انسانها افت و خیز داشت با اتّهام و زشتنامی «من در آوردی»، کوبیده و تحقیر و تمسخر شود تا آنانی که در تلاش برای «وحدت کلمه» و «وحدت ایدئولوژی» و «وحدت عقیدتی» بودند و هستند و مدام خواب تسخیر قدرت و اقتدار و امتیاز را در سر میپرورانند و بر آنند که ابدالدّهر بر ذهنیّت و زندگی و روح و روان و مغز انسانها حکومت کنند، با هیچ مانعی رویارو نشوند و انسانها را به سان آلات و ادوات مکانیکی برای مقاصد سیاسی و اقتصادی و غرایز و سوائق افسارگسیخته خود به فعلگی گمارند. 
سراسر چفت و بست آموزش و پرورش در کشورهای باختری از دایره مسائل خانوادگی گرفته تا پیچیده ترین مسائل اجتماعی و اقتصادی و کشورداری و فرهنگی و غیره و ذالک در جلسه های بحث و مشاوره و گفت و شنود و تبادل نظرات مختلف از زوایا و گرایشهای متنوّع بر این مدار میچرخند که آیا «کسانی هستند که در باره موضوع بحث، ایده ای/فکری/نظری/حرفی از خودشان داشته باشند؟». آنچه را که اروپائیان و ینگه دنیا نشینان به نام «ایده فردی» مینامند و به وجود آن، سفت و سخت برای راهگشایی معضلات اجتماعی و کشورداری و فرهنگی و اقتصادی و امثالهم محتاج و ملزومند و به تشویق و حمایت و تحسین و جایزه دادن و قدردانی کردن از شخص «ایده آفرین و صاحب فکر» میکوشند در ذهن و زبان تحصیل کرده و کنشگر و آکادمیکر ایرانی به نام «من درآوردی»، لجنمال و نکوهیده و ریشخند میشود؛ زیرا از نظر ذهنیّت متابعتی و تقلیدی و مفعولی و نشخوارگر مدّعیان سترون باید تمام عمر، کاسه گدایی به دست گرفت و در اقصاء کشورهای جهان؛ بویژه اروپائیان و آمریکائیها به گرداگرد «دیگهای نذری افکار و ایده های متفکّران و فیلسوفان و استادان دانشگاههای باختری» حلقه زد و از راه «من درآوردیهای دیگران» به ادّعای «روشنفکری و روشنگری» در جامعه خود، تبختر و تکبّر فروخت و شبانه روز نیز از طریق انواع و اقسام شبکه های اجتماعی و مطبوعات تحریری و رادیوها و تلویزیونها برای خوردن نذریهای دیگران به توصیه های آکادمیکی و خیرخواهیهای حضرت عبّاسی همّت کرد. 
ذهنیّت بدوی و نافرهیخته - برغم تحصیلات آکادمیکی - که هیچگاه نیاموخته و تلاش نکرده است تفاوت «نان و تره» را از همدیگر تشخیص دهد، ولی داعیه «روشنگری و پیشتازی و طلایه داری و رهبری و علمی پژوهی و کاردانی و مشاوره در عرصه های مختلف کشوری و جهانی» را دارد در حقیقت ساده لوحانه و حماقت خودخواسته به قدری مصرّ است که هنوز نمیداند و نمیخواهد که بداند،  فکر و ایده و نظری و دیدگاهی که از بطن تجربیات و تامّلات و متّه به خشخاش گذاشتنها و جستجوها و کورمالیها و زحمات طاقت فرسای فردی ریشه نگرفته باشد یا به عبارت دقیق تر «من در آوردی» نباشد، نه تنها پشیزی ارزش ندارد؛ بلکه در دوام حماقتهای چیره شده بر ذهنیّت فردی و جمعی نیز دو چندان می افزاید. 
وقتی که فقر فکری بر وجود آدمی حاکم شود، آنگاه کاسه گدایی برای یافتن دیگهای نذری در هر گوشه و کناری میشود ایده آل آدمیانی که از «داراییها و ثروت وجودی خویشتن و غنای بُنمایه های فرهنگ مردم میهنشان» کوچکترین آگاهی پیش پا افتاده ندارند. آنها در هر نقطه ای که ممکن باشد، گوش به زنگ می ایستند تا دیگهای نذری دیگران در سلف سرویسهای رایگان عرضه شوند و آنها با ولع تمام به گردآوری چندین کاسه نذری از افکار و ایده ها و نظریات دیگران سختکوشیها کنند و سپس به نام انسانهایی که خودشان مثلا اهل کاویدن و اندیشیدن هستند در مجامع مختلف، عرض وجود کنند. آنها به حاضری خوردن عادت کرده اند. به فاسفود خوردن معتاد شده اند. آنها توانمند به پختن خاگینه ساده از اینهمه امکانها و ثروت فکری و ایده ای متفکّران و شاعران سرزمین خودشان نیستند. آنها مترصد این هستند که دیگران بیندیشند و افکار خودشان را عبارتبندی کنند و حضرات فقط ترجمه و کپیه برداری و رونویسی و تکرار مکرّرات و هزار بار جویده آنها را به نام فعالیّتهای فرهنگی به خورد همدیگر بدهند و مدام انگشت حیرت به دهان گیرند که رمز و راز سیطره و دوام «سلسله خلفای الله = اخانید و اعوان و انصارشان» برغم اینهمه جنایتهای بیشمار و هولناکی که در کمتر از نیم قرن بر سر مام وطن و مردمش آورده اند و همچنان با توفیقات الاهی به اجرایشان فعّال مایشاء هستند، در کجاست و در چیست؟. نزدیک به یک قرن پیگیری و ردّیابی کنشها و واکنشهای مدّعیان «روشنفکری!!؟» در عرصه میهن نشان میدهد و اثبات میکند که باخترزمینیان در دیگهای نذری که برای مردم جوامع خود بار میگذارند، گدا گشنه های وطنی از دیر باز، با کاسه ها و قابلمه های متنوع صف کشیده اند و از گدایی کردن محصولات اندیشیدن دیگران به شدّت مغرورند و سرفراز؛ یعنی نذریه جاتی که در نود و نه درصد ابعادشان با تاریخ و فرهنگ مردم ایران، هیچ سنخیّتی ندارند؛ سوای باری سنگین بر دوش روح و مغز و روان و قلب ایرانیان. هنوز یک نفر از میان اینهمه کاسه بدستان را نمیتوان پیدا کرد که جرات داشته باشد از آنچه که خودش دارد، توشه ای برای خویشتن و مردمش مهیّا کند. 
«مولوی بلخی» میسراید که: «آب، کم جو، تشنگی آور به دست .......... تا بجوشد آبت از بالا و پست». ما امّا برغم اینهمه شکستهای فاجعه بار که در تمام عرصه های میهنی و فرهنگی و کشورداری و اجتماعی خورده ایم؛ بویژه از یکصد سال پیش تا کنون، هنوز به خود نیامده ایم تا دریابیم و بفهمیم که چگونه میتوان بر پاهای مغز اندیشنده و قائم به ذات شدن خود بایستیم و راهی را بیافرینیم که محصول زحمات و سختسریها و کوششهای خودمان باشد. هنوز نمیتوانیم برغم اینهمه ادّعاهای کائناتسوز، آلاچیقی را برافرازیم تا مکانی ساده برای اتراق گنجشکها و سارها باشد؛ چه برسد به آنکه توانمند باشیم و بخواهیم که برای شالوده ریزی آیین کشورداری و جهان آرایی، گامی ارزشمند را برداریم.  

3-    تصویر «سیمرغ» و برداشتهای فاجعه بار مدّعیون روشنفکری!؟

در باره یک جمله «هراکلیت [Heraklit] (520-460 ق. م])» که گفته است :«در روخانه ای که جاریست، نمیتوان دو بار شنا کرد» و همچنین در باره جمله «پارمنیدس [Parmenides] (520-460 ق.م.)» که گفته است: «اندیشیدن و هستی، اینهمانی دارند»، تا کنون در طول تاریخ تفکّر فلسفی، کثیری سرسام آور از رساله ها و  مقالات و کتابهای متنوّع، نوشته و متتشر شده و همچنان میشود؛ طوری که از مجموع آنها میتوان کتابخانه ای وسیع را در مساحت چند هزار متر مربعی و چندین طبقه ای بر پا کرد. امّا در سرزمین ما تا امروز از میان اینهمه مدّعیان، یک نفر نتوانسته است «تک مصرعی» «تک بیتی» از دیوان شاعران ایرانی را ریشه ای و بنیانی بفهمد و دریابد و بگوارد و در زبان فردی خودش، محتویات تجربی آن را بگستراند و نتیجه گیریهای ارزشمند برای راهگشایی و پاسخگویی به معضلات فردی و اجتماعی و کشوری به دست آورد. آثاری که سرشار از تخمه های تفکّرات و ایده های بدیع در تمام زمینه های اجتماعی و فرهنگی و کشورداری و اقتصادی و آموزش و پرورشی و منش و اخلاق و روانشناختی و  جامعه شناختی و ورزشی و غیره و ذالک انباشته اند و منتظر خویشاندیشان دلاور برای بالیدن و شکوفا شدن هستند. 
نیاکان و پیشینیان ایرانیان و همچنین کثیری از جوامع بشری، انسانهایی بودند که در «تصاویر» می اندیشیدند؛ نه در «مفاهیم راسیونالیستی». آنها تجربیات بی واسطه خود را در تصاویر و صورتهای گوناگون حیوانات و جانوران و پرندگان و پدیده ها و رویدادهای طبیعی مصوّر میکردند. تفکّر فلسفی از رَوَند اندیشیدن در باره محتویات تصاویر و صورتها بود که تجربیات نهفته در بطن تصاویر را تلاش کرد به صورت مفاهیم راسیونالیستی بازاندیشد؛ نه اینکه تفکّر فلسفی فقط «مفهوم اندیشی محض» باشد که با لاطائلات بافی هیچ فرقی نمیکند. در فراسوی «مفاهیم فلسفی» باید توانست تصاویر و صورتهای پنهان را تمییز و تشخیص داد. بینش فلسفی، زمانی فلسفیدن است که بتواند تجربیات نهفته در تصاویر و صورتها را در مفاهیم فلسفی بازاندیشد و عبارتبندی کند. مغزهایی که به چنین کاری مستعد و توانمند نباشند حتّا اگر در رشته فلسفه، تحصیل کرده و استادترین استادان در دانشگاههای ممتاز جهان نیز باشند، حرفها و ادّعاهایشان پشیزی ارزش نخواهند داشت؛ ولو نابترین مفاهیم راسیونالیستی را بر زبان و قلم برانند.
مسئله اصطلاحات و کلمات و مفاهیمی که در طول تاریخ تحوّلات فکری و فرهنگی به انواع معانی آمیخته شده اند، در پژوهشهایی که از بهر شناخت باشند، شایان دقّت و اندیشیدن هستند؛ بویژه تمرکز کردن بر ابعاد و کریستال معناهای آنها. به کار بردن بسیاری از اصطلاحات و کلمات و تصاویر و ذکر رویدادها و وقایع اسلامی و زرتشتی و یهودی و مسیحی و هندی و امثالهم در زبان «شاعران و نثرنویسان ایرانی» به معنای برداشتی که از مفاهیم و کلمات و اصطلاحات در دین کتابی/مذهب/ایدئولوژی غالب و امثالهم میشود، نیست و اتّفاقا در تضاد و نفی و سنجش آنها یا انگیخته پذیری از آنها برای عبارتبندی کردن افکار و تجربیات فردی و فرهنگی-تاریخی مردم خود هستند. برای مثال ذکر کردن از «یوسف کنعانی» در آثار شاعران و نثر نویسان ایرانی به «یوسف کنعانی در تاریخ و فرهنگ یهودیت»، اصلا و ابدا هیچ ارتباطی ندارد؛ بلکه در ذهن و زبان شاعران ایرانی به معنای «اصل زیبایی/استتیک» مطرح است و کاربرد دارد.  «شاعران و نثرنویسان و متفکّران ایرانی» تلاش کرده اند که افکار و ایده ها ی خود را در اصطلاحات و کلمات و عبارات و داستانها و قصّه هایی عبارتبندی کنند که مجاز  و مصطلح و رایج بوده و امکانهای خطر جانی برای آنها نداشته اند. سراسر دیوان شاعران و نثر نویسان ایرانی را که زیر ذرّه بین بگذاریم، بُنمایه های فرهنگ ایرانی را میبینیم که بسان آتشفشان از چارچوبهای اصطلاحات اسلامی  و زرتشتی و یهودی و مسیحی و امثالهم به بیرون افشانده میشوند و در تقابل و سنجشگری ذهنیّت مقبول قدرتمداران حاکم بر جامعه و متولّیان حقیقتهای کتابی هستند. در بطن سرایشهای شاعرانی مثل: «رودکی، عطّار، مولوی، سنائی، خاقانی، نظامی، حافظ و صدها شاعر و متفکّر ایرانی» میتوان سرشار شدن و آتشفشانی بودن بُنمایه های فرهنگ ایرانی را به عیان دید. برای مثال در ابیات دیوان «سلطان ولد [712-1312 ه. ق.]» که فرزند «مولوی بلخی» است، میتوان از نخستین بیت تا آخرین بیت سرایشهایش، فَوَران زدن دریای بُنمایه های فرهنگ ایرانی را دید که تمام دیواره های سمنتی و زمخت اصطلاحات اسلامی را از هم فروپاشیده و آنان را همچون خس و خاشاک بر آب زلال و دلربای فرهنگ ایرانی پخش و پلا کرده و به کناره ها رانده اند. تدقیق شدن و تامّلات پیگیر در باره اصطلاحاتی که در زبان شاعران ایرانی، خلاف معنای رایج و مصطلح آنها به کار برده میشوند، راهیست به سوی  شناخت و کشف ریشه ها و اعماق و شالوده اصالتهای فرهنگی مردم ایران. 
برای نمونه، کلمه «مجوس» در قرآن تا امروز تصوّر میشده است که به «زرتشتیان» گفته میشود، در حالیکه اینطور نیست. کلمه «مجوس» در قرآن به «پیروان زنخدایان ایرانی» میگفتند که در طایفه «قریش»، سبقه و احترام داشتند. همینطور کلمه «مغان» با «زرتشتیان»، هیچ سنخیتی ندارد و به «پیروان زنخدایان ایرانی» اطلاق میشده است. «مجوس»، مختصر شده و تلفّظ عامیانه «مانگ گوش = ماه» است . «مانگ» به معنای «قمر=زهره» است. در زبان کردی به ماه میگویند: «مانگ، منگ، مهنگ». همینطور در زبان تبری [مازنی] به ماه میگویند: «مانگ».  ماه نیز با سیمرغ، اینهمانی دارد.  در این زمینه نگاه کنید به:

[«مجوس = معناء صغیر الاذن فی اصل معرب منج گوش»

کتاب: شفاء الغلیل فیما فی کلام العرب من الدخیل –  مولّف:: شهاب الدّین احمد الخفاجی (977-1069 ه. ق.) – نشر: مکتبة الحرم الحسینی – محل نشر: قاهره – 1371 ه.ق. – ص.239 ]

در زبان محلی مردم خطّه گیلان به ماه میگویند: «الا تی تی» که معنایش میشود: «شکوفه ماه = زهره». در برخی لغتنامه ها نوشته شده است که: «الا»، مختصر و سبک شده «الله» است و «تی تی» به معنای ماه است که میشود: «شکوفه الله!!؟». در حالیکه معنایی که در لغتنامه ها آمده است، تحریف است؛ زیرا «الا» با «آل=سیمرغ» اینهمانی دارد که بر فراز درخت همه تخمه، آشیان دارد؛ نه «الله» که به هیچ وجه من الوجوه، زایشی-پیدایشی نیست و خلاف گوهر سیمرغ،  هرگز و هیچگاه نیز با هیچ چیزی آمیخته و همسرشت نمیشود؛ بلکه «آمری مجازی و سمنتی و خشک و عبوس» است که هیچ ریشه ای ندارد تا بخواهد که مثلا شکوفه هم داشته باشد.  معنای عمیق «الا تی تی» همان ترکیب «یوغ بودن انسان و خدا» است که نشانگر کامل شدن ماه است و از جفت شدن و همآغوشی «بهرام و سیمرغ» حکایت میکند.  زنخدایان ایرانی، همه بدون استثناء، آمیزشی و انبثاقی و همآغوش شونده و همبستر با پدیده ها میشوند و هرگز و هیچگاه مناسبات «جفتی» به «خالق و مخلوق» مختوم نمیشود که همان «پارگی و بریدگی» از همدیگر است و یکی آمر و دیگری، مطیع و ذلیل و تابع به شمار می آید. از چشم انداز تجربیات مایه ای نیاکان ایرانیان، «خدا و انسان»، جفتی هستند همتراز و همسان و آمیخته و درهمسرشه به یکدیگر که هیچکدام بدون دیگری نه وجود دارند و نه به وجود می آیند. هر دو، پدیده هایی زاینده و باردار کننده هستند. انسان به خدا آبستن است و خدا به انسان. 
پروسه «زایش و پیدایش و مرگ» روندیست جاودانه که بر درخت «زمان=سیمرغ گسترده پر» میرویند و شکوفا میشوند و چهره های دیگرسانی را می آفرینند.  در «شاهنامه» می آید که «زمان»، درخت است. آنچه که درخت است از ریشه و تنه و ساقه و برگ و میوه، منفصل نیست؛ بلکه پیوسته و امتداد و خودگستری دارد. «زمان فیزیکی» با بریدن و قطع کردن بود که بر ذهنیّت انسانهای جوامع چیره شد و زندگی را به آنات شمارشی و مجازی میخکوب کرد؛ طوری که وحشت از مردن و کهنسالی را به یکی از دلهره آورترین معضلات روحی و روانی جوامع بشری تا امروز تبدیل کرده است.  نیاکان ایرانیان در «زاییدن و مردن»، پروسه «جابجایی از زهدانی به زهدان دیگر» را از بهر زایشی نو در چهره ای دیگر میدانستند. «فناء» بر خلاف برداشتی که از آن در اذهان، رایج است به معنای «نیستی/عدم» نیست؛ بلکه به معنای آمیختن و پیوستن و عجین شدن قطره در دریاست که سپس بخار میشود و دوباره به سان قطره ای تخمه سان بر زهدان زمین میچکد و از نو، زاییده و بالیده و شکوفا میشود. آنچه را که «عمر جاودانه و جاودانگی» مینامند، همانا پروسه «حرکت از تاریکی به روشنایی» بر «درخت زمان» است که در جهان و منظومه ها و کیهان و کائنات گسترده میشود. حتّا آیه معروف قرآنی: «انّا لله و انّا الیه راجعون» به تصویر کهنسال تجربیات ایرانیان از پیوستن مرده به خدایان حکایت میکند که در معنایی بسیار تنگ و بدوی ذهنیّت «محمّد ابن عبدالله» عبارتبندی شده است. آنچه را که در اعتقادات زرتشتی به نام «پُل جینواد» نامیده میشود، در اصل به «پروسه همآغوشی و عروسی مرده با خدا» مربوط میشود که پیشینه ای بسیار کهنسال در بُنمایه های فرهنگ باهمستان ایرانیان دارد و مراسم آن هنوز در برخی از مناطق آسیای شرقی اجرا میشود. مراسم به این گونه بود که بر فراز معابدی که به «معبد خاموشان/معبد سکوت/دخمه مردگان» معروف بود، جنازه ها را می گذاشتند و کاهن مسئول متوفیان به پاره کردن سینه و بخشهای بدن میپرداخت و سپس با دمیدن در «شاخی = [با نای خوش الحان مهرورزی سیمرغ، اینهمانی دارد]» که از زانوی مردگان تعبیه شده بود، «کرکسها» را برای خوردن لاشه فرا میخواندند. «کرکسها»، پرندگان خدایی هستند و با سیمرغ اینهمانی دارند. در لحظاتی که «کرکسها» به خوردن لاشه مشغول میشدند به گرداگرد معبد سکوت، خویشان و وابستگان متوفی جمع میشده اند و با نواختن موسیقی و رقص تا خاتمه مراسم «انتقال از زهدان گیتایی به زهدان تاریک خدایان = عروسی مرده با خدا»، پایکوبی و دست افشانی میکرده اند. هنوز در بخشهایی از مغولستان و تبت، ردّپای مراسم کهن ایرانی برقرار است و در معابد و نقّاشیهای بازمانده از تلاطم روزگاران میتوان نشانه های مراسم نیاکان ایرانیان را به عیان دید و متصوّر شد.  
آنچه تا کنون از ادبیات نوشتاری به دست ما رسیده است، به شدّت تقلیب و تحریف و مخدوش شده است. ما نمی توانیم متنی از متون نوشتاری را در جایی پیدا کنیم که از دستبرد و دخالتهای مغرضانه و هدفمند و حسابشده دبیران و کاتبان و ذینفعان و امثالهم در امان مانده باشد. اکثر متون فارسی و پهلوی و عربی که به نحوی در پیوند با «اساطیر و مجمع خدایان ایرانیان» بوده اند با قصد و آگاهی و خیانت آشکار به دلیل قدرتپرستی و حاکمیّت یافتن بر وجدان و زندگی و ارجمندی و شعور فرد، فرد انسانها از سوی موبدان و آخوندها و ادیبان و تعلیق و تحشیه نویسان تاق و جفت با ایمانی کور و بلاهتی عابدانه، دستکاری شده و لطمات بسیار شدیدی از این راه به همه چیز زده اند که محصولش فجایع تاریخ اجتماعی و کشوری ما را تا همین امروز رقم زده اند. به همین دلیل، تشخیص دادن «صدف از خزف»، کار دشواری است. در رویکرد به بازشکافی بُنمایه های فرهنگ و تاریخ ایرانی باید همانند یک «کریمینولوژ» به کاوشگری در متون تحریری رو آورد تا بتوان ابعاد تحریفی و تقلیبی و مخدوش و دستکاری شده و تحذیفی فرش فرهنگ رنگین کمانی ایرانیان را باز آفرید و دلایل متلاشی کردن آن را از سوی خاصمان خبیث، تمییز و تشخیص داد.
زن، سمبلی از خداست که عینیّت ملموس و حسّی و تجربی دارد و واتاب دهنده «چیزیست که عصاره کائنات را تشکیل میدهد؛ یعنی آبستی و آفرینش». با تدقیق شدن به آنچه که «زن» هست به اصل و پرنسیپ و گوهر معمّایی خدا در تجربیات نیاکان ایرانیان، بهتر و بیشتر و ژرفتر پی می بریم. در «عهد عتیق»، بخش «غزل غزلهای سلیمان» می آید که: «ناف تو، بسان پیاله ای مدوّر است که هرگز از باده، تهی نیست». بسیاری از کسانی که تا امروز به تاویل و تفسیر غزلهای مستانه و سرشار از شور زندگی رو آورده اند، تلاش کرده اند که آنها را در فضاهای الهی و تحمیقی و مذهبی و ایدئولوژیکی، میخکوب و اسیر و خالی از معنای انگیزشی و آفریننده کنند. این قطعه بر خلاف کژفهمیهای رایج و اعتقادات مذهبی و شرعیّات و تلمود یهودیان، به اساطیری تکیه دارد که در ناخودگاهبود و ادبیّات شفاهی قوم یهود در دوران اسارتهایش در بابل در متلها و قصّه ها و حکایتهای والدین، ورد زبان مردم بوده و برای کودکان خود، نقل می کرده اند و غزلهایی هستند در رسای زندگی بسیار پُر شکوهمند گیتایی. اندیشیدن در باره تصاویر اسطوره های خاورمیانه و هند و ایران به ما می گوید که معنای اصیل و دقیق این شعر چیست؟. «ناف تو» در واقع همان زُهدان است که حفره آن به پیاله ای مدوّر، تشبیه شده است و باده نیز همان آمیخته گی تخمه های مرد و زن در زهدان است. اینکه می گوید پیاله تو هرگز از باده، تهی نبوده است، دقیقا چکیده متداوم و گسست ناپذیر آمیزش و همبستری خدا و انسان را نشان میدهد که اوج و عصّاره مهر ورزی آنها به آفرینش ممتد و نو به نو در کنار و همپای با یکدیگر می انجامد. بنابر این، پیوند خدا و انسان، هرگز مناسبات عابد و معبودی و آمر و ماموری نبوده است؛ بلکه پیوند مهرآمیز از بهر آفرینش بوده و همچنان هست.
فهم و پذیرش این مسئله در نگاه نخست از دیدگاه ذهنیّت امروزی ما که تمام ارگانهای جنسی را به دلیل غالب بودن و فروماندن در باتلاقهای مذهبی، بسیار منفور و ملعون و رکیک و زننده و کثیف می شماریم؛ خیلی دشوار و باور نکردنی و مسخره جلوه می کند. ولی حقیقت اینست که اصل و پرنسیپ آفرینش بر «همآغوشی و شوخکاریهای موسیقایی» استوار است و چنین چیزی فقط به انسانها مختوم نمیشود؛ بلکه در تمام جانوران و گیاهان و غیره و ذالک؛ تبلور می یابد و هستی دارد. اگر خوب در این مطلب، عمیق شویم، آنگاه می توانیم فلسفه «کاماسوترا = Kamasutra» را در هند و همچنین راز معماری معابدی را عالی و دقیق بفهمیم که از مجسمه انواع و اقسام حالتهای مناسبات جنسی و همبستری انسانها برپا ساخته شده اند. همچنین میتوانیم حرف «افلاطون» را بفهمیم که از اساطیر ایرانی انگیخته شده است و به گونه مجازی، «پولیتیک را اروس میداند=باهماندیشی گرایشهای مختلف». همینطور بهتر میتوانیم حرف «ارسطو [Aristoteles] (384-322 ق. م.)» را که او نیز از اساطیر ایرانی تاثیر پذیرفته است، بهتر دریابیم؛ یعنی جایی که از «انتلشی [ἐντελής] و انرخیا [ἐντελής]»، بحث میکند. اساسا انرژی هستی؛ یک پدیده مادینه صفت است که سرشار از نیرومندی است و در عجین و آغشته شدن با بخش نرینه گی در ابعاد خیره کننده و اسرار آمیزی، خودش را فرامی گستراند. بخش مادینه هستی همانا بنیان تلطیف و ظرافت و شوق مهرآمیز و درهمسرشتی کائنات را می آفریند و رقم میزند. بنابر این، اوج شعور و شناخت و دانش بشری را «ماترا [Mathra] = زنخدا» میگویند که نماد دانایی و فرزانه گی و نگاهبانی و شعور پرورنده جان و زندگی است. 
در سراسر متون باقیمانده از تمدّنها و فرهنگهای کهن میتوان رد پای آیینهای باهمتازی و همسرشتی و جفت بودن «انسان و خدا» را با ژرفبینی کشف کرد. چنان آیینهایی نشان میدهند که «دوستی و رفاقت و دلباخته گی» عمیق و منسجم انسان و خدا تا کدامین پایه ها بوده است و هر گونه حرکتهای مهرورزی و آمیزشی را به عنوان «نیایش و ارجگزاری و تقدیس وجود یکدیگر» می دانسته اند. چنین آیینهایی رفته رفته بر اثر نفوذ و سائقه قدرتپرستی مراجع مذهبی و سلاطین جاه طلب از معنای اصیل خود، خالی و تقلیب و تحریف و مبهم و درهمریخته شده و به یکسری مزخرفات توضیح المسائلی و امثالهم واگشته اند. از راه دستکاریها و تقلیبها بود که فجایع جوامع بشری نیز در ادوار و ابعاد مختلف گیتایی و اجتماعی و کشوری و کیهانی، بروز آزارنده و خشونت مآب و توام با جنگهای خونریزانه تا امروز به خود گرفته اند. از مسائل جالب و بسیار شنیدنی اینست که زنان به نام نگهبانان نیایشگاههای خدا در هر معبدی از برگزار کنندگان موسیقی و رقص و آواز و حتّا کاتب و نقّاش معابد بوده اند و نقش زنان در معابد و آتشکده ها و نیایشگاهها به اندازه ای جا افتاده و بدیهی بود که لایقترین زنان برای ازدواج، آنانی به شمار می آمدند که بیشترین خدمات شادی آفرین را در نیایشگاهها برای مردم انجام داده بودند و اگر متمایل به ازدواج بودند، خواستگاران آنها معمولا شاهان و فرزندان شاهان و ثروتمندان و اشخاص بسیار سرشناس قبایل و نژادها بودند. نیایشگاه در حقیقت، دیسکوی رقص خدا و انسان بود.
انسان جوینده و پُرسنده و تشنه شناخت، وجود خود را از بهر خردلی آگاهی می بخشاید و با بخشایشگری تمام هستی خود توام با شور و شوق و اشتیاقی گداخته و آتشین در روند عجین شدن و آمیزش با عنصری غریب و ناشناخته به شکفته و بالیده شدن روح خود کوشا میشود. در گستره تجربیات نیاکان ایرانیان، جوینده و پرسنده در عجین شدن پیکر و روح خویش با گستره دیگری، نوعی «نیایش» را که سرشار از شادمانی و مهرورزی باشد، تجربه میکرده است؛ یعنی با درهمپیچید گی و عشقه وار به هم تنیده شدن توام با ولوله میکوشیده است که به تمام رگ و ریشه وجودی دیگر موجودات آمیخته شود و آنها را دریابد و حسّ کند و بفهمد تا به خودگستری و رنگین کمانی شدن آنچه که خودش بوده است، کامیاب شود. ایرانیان به چنین پروسه ای، «خردورزی» میگفته اند. آمیخته و اتّصال و یوغ شدن، راهیست به سوی کشف و شناخت موجودات. درست در بطن ژرفگرایی مهرورزی و باهمآمیزی با عنصری غریب و بیگانه و ناشناخته بود که نیرومندترین و عالی ترین تجربیات بی واسطه دینی و قدسی در وجود زنان و مردان شکل می گرفت. به همین دلیل نیز هست که «دین = Religion» در بعضی از زبانهای جهان هنوز «مونث» است و یادآور روزگارانیست که تجربه دینی داشتن و دیندار بودن به معنای پیوند دلآرای انسان و خدا میبود. واژه «دین» در «اوستا» هنوز «مادینه صفت و زاینده» است و مدافعان و پدافندگران و مبلّغان «دیانت زرتشتی»، هیچ توضیحی برای چرایی «مادینه و زاینده بودن دین در اوستا» ندارند؛ زیرا این مسئله از چنگال دستکاریهای موبدان تبهکار، مصون مانده است. دیندار به کسی میگویند که گوهر منحصر به فرد خود را از بهر پدیدار شدن و آمیختن با خداوند نگاهبان و پرستار جان و زندگی به جنبش در آورد؛ نه به کسی که مراسم و آداب و مناسک مضحک و تظاهری و ریاکاری و امثالهم را به نام «دینداری» در انظار دیگران میفروشد و مصدر گیوتین اقتلویی است. 
بحث «جان جانان و جان جهان» در اشعار شاعران ایرانی، دقیقا حول و حوش تجربیات آمیزشی و جفت شدن میچرخد که آبشخور خود را از اساطیر ایرانی میگیرند و به اسلامیّت با آن دریچه بسیار متحجّر و بدویّت توحّشی اصول آن، هیچ مناسبتی ندارند. با سیطره یافتن شرع خونریز و شمشیر کشیهای متوکّلان اسلامیّت در ایران، جنبش عرفان ایرانی که دقیقا از اساطیر و بنمایه های فرهنگ ایرانیان نشات میگیرد در گلاویزی گسترده با اسلامیّت و الّله عبوس توانست ردّپاهای اصیل تجربیات آمیزشی انسان و خدا را حفظ کند. خانقاهها معمولا جایی بودند که تمام رهروان و سالکان و صوفیان و عارفان گرد می آمدند تا برقصند و شادخواری کنند. تمام خانقاهها؛ مکانی بودند برای قر کمر دادن و رقصیدن و آمیخته شدن با خدا به دور از چشم میر غضّبان و شمشیر تیز و خونریز شریعتمداران. تنها با سیطره یافتن ایده مطلق نرینه گی و راسیونالگرایی خشک و زمخت و ارّه سان مردانه و نیز تاریکسازی معنای دین (= وجدان خویشآفریده) و تحریف مغزه و تبدیل آن به اجرای آداب و مناسک مضحک و همچنین سرکوب و تحقیر و واپسرانی زنان از گستره تجربیات دینی بود که کم کم معنای زایشی دین نیز به تاریکخانه ناخودآگاهبود انسانها تبعید شد و دیگر در هیچ کدام از مراسم و جشنها و نیایشگاههای دینی و مذهبی و غیره از موسیقی و رقص و آواز شادی آفرین، خبری نبود.  اگر به غزلیّات «عطّار نیشابوری» نگاهی ژرف و مستدل بیفکنیم، خواهیم دید که تجربه عالی و بی مانند پیوند آمیزشی انسان و خدا را اینگونه سروده است:

از آن مادر که من زادم، دگر باره شدم جفتش 
از آنم گبر مي خوانند که با مادر، زنا کردم
به بکري زادم از مادر، از آن عيسيم مي خوانند 
که من، اين شير مادر را، دگر باره، غذا کردم
اگر عطّار مسکین را در این گبری بسوزانند
گوا باشید ای مردان که من، خود را فنا کردم»

برای ما با ذهنیّت امروزی و بسیار سطحی و تلقینی و تحمیلی و تلنبار شده از شرایع مذهبی، شنیدن چنین حرفهایی آنهم  از زبان «عطّار نیشابوری»، خیلی خنده دار به نظر می آید. ولی او به سرودن تجربیاتی رو آورده که «شیرازه و مغزه فرهنگ ایرانیان» هستند. ما در نگاه اول، تصوّر می کنیم که عطّار با مادر خودش، زنا کرده است!!. در حالیکه چنین برداشتهایی که در مخیله ما تزریق و تحمیل و تلقین شده، معنا نمی دهند؛ زیرا از راه کلمه «گبر= پیروان زنخدایان ایران» باید بتوان به عمق معنای زنا پی برد تا بتوان تجربه عریان و پسزمینه تجربی تصویری را دریافت و فهمید که در فراسوی این ابیات، نهفته اند و هویّت اصیل ایرانی ما را از تجربه آمیزش و جفت بودن «خدا و انسان» واتاب میدهند. پیوند انسان و خدا، پیوند مهرورزی و شطرنج عشق و بازیگوشیهای عاشقانه است. استادان ادبیات فارسی با ذهنیّتهای آلوده به شرایع اسلامیّت آمده اند و همینگونه ابیات را از غزلهای عطّار  [نسخه ای که زنده یاد «تقّی تفضلی» منتشر کرده، ابیات فوق را حذف کرده است. امّا نسخه ای که زنده یاد، «سعید نفیسی»، منشر کرده است، ابیات فوق را حفظ کرده است. همچنین در برخی نسخه های کهن، ابیات فوق، ضبط شده اند] و آثار بسیاری دیگر از شاعران ایرانی، حذف کرده و دیوانهایی مطابق با شرایع اسلامیّت منتشر کرده اند. با همین خیانتهاست که جامعه ما به این سادگیها و در فرصت کوتاه نخواهد توانست ار قعر باتلاق عقب ماندگی بیرون آید؛ زیرا با تحذیف و تحریف و تقلیب و دستکاری در متون، هویّتش مغشوش میشود و خودش را نمیتواند بازیابد.
انسان در رویکرد به سوی بیگانگان است که درمییابد چه ثروتهای فردی و فرهنگی دارد که دیگران فاقد آنها هستند. با اندیشیدن در باره ثروتها و کشف تمایزها و تفاوتهای فرهنگی خود است که میتوان به «هویّت = خویشباشی» خود پی برد. اگر چند تا لغتنامه دم دست را باز کنیم و به واژه «اروس [Έρωτας]»، نگاه کنیم، میبینیم که معادل آن را معمولا نوشته اند: «عشق، مهر، سکس، پورنوگرافی، علاقه مفرط شهوانی و امثالهم». این گونه معادلنویسیها را نمیتوان «معنا و مغزه تجربی» کلمه اروس دانست؛ هر چند در بازگشایی و فهم تجربیاتی که در بطن آن کلمه، نهفته است، میتوان برای دریافتن و فهمیدن اصل مسئله، استفاده کرد. بحث «اروس و اروتیک» به قدمت تاریخ زندگی بشر بر روی کره زمین است. اینکه هر ملّتی در معنای وسیع فرهنگی اش از «اروس و اروتیک»، چه تجربیاتی داشته اند و آنها را چگونه در تصاویر اسطوره ای و مفاهیم فکری عبارت بندی کرده اند، توضیحش بسیار مفصّل است و من برای طولانی نشدن مطلب، فعلا به تجربه ایرانی و امتداد آن در تفکّر اروپایی، کفایت میکنم.
کلمه «اروس» در زبان یونانی، همان کلمه تقلیب شده «عروس» در زبان و فرهنگ ایرانی است که در عهد باستان از طریق آسیای صغیر و جنبش هلنیسم به اجتماع یونانی رخنه کرده و در اسطوره های یونانی و سپس تفکّرات «افلاطون» راه یافته است. عروس به چیزی/موجودی/انسانی میگویند که خیلی «سرخگونه و یاقوتی و آراسته و جذّاب و آتشین رُخ » است. گوهر سیمرغ، یاقوتی است.  ایرانی، خدا را عروس می داند؛ زیرا زیبایی گرما بخشی که از او می تابد به حرکت و جنب و جوش و آفرینش و شادکامی و خوشزیستی هر چیزی مدد میکند. گرما، ایجاد حرکت میکند و هر حرکتی نیز به گسترده شدن متمایل است و سرشتی چسبنده دارد که با شور و اشتیاق توام با مهرآمیزی همچون پروسه ادغام آب و خاک به چیزها میپیچد و با آنها همآغوش میشود تا در زایش تخمه بالقوّه هر چیزی سهیم و یاور شود. ویژگی آفرینندگی از نیرویی نشات میگیرد که محصول درهمآمیزی عصاره مادینه گی و نرینه گی است و همواره به سوی در آغوش گرفتن تمامیّت و وحدت «تن و جان» گرایش دارد. به همین دلیل نیز هست که ایرانی در تصویر خدا «= سیمرغ گسترده پر» و به دنبال آن، فلسفه فرمانروایی بر کشور و جهانمداری را جانپروری و نگاهبانی از جان و زندگی تمام موجودات میداند بدون هیچ تبعیض و استثنایی. با اندیشیدن در باره مغزه  سراندیشه [= ایده] اروس بود که افلاطون با صراحت تام میگوید: «پولیتیک؛ یعنی مهرورزی».
در طول تاریخ تفکّر و کشمکشهایی که بر سر انحصار طلبی قدرت و حاکمیّت بر وجدان و زندگی و سرنوشت انسانها در جوامع صورت گرفت، ایده «اروس» با شیوع خشونت بار ادیان نوری و ایدئولوژیهای برآمده از آنها به جرّاحی هولناک در مغز و روان آدمیان فروغلتید که تا همین امروز مسبّب فلاکتهای بشری در سراسر جهان شده است. ادیان نوری و ایدئولوژیهای نصوصی با تفکیک کردن روح از جسم و پست شماری تن آدمی به تبعید و سرکوب و واپسرانی بخش مادینه گی در روان انسانها تقلّا کردند.  تفکیک وحشتناک باعث شد که نه تنها زنان را از تمام حقوق انسانی خود، محروم کنند و برایشان تبعیض قائل شوند؛ زیرا نمایشگر و واتاب دهنده عنصر مادینه گی آفرینش هستند؛ بلکه از طرف دیگر، باعث شد که بخش نرینه گی به شکل اسرار آمیزی در هیبت غولی حریص و اشتها ناپذیر و بسیار زورمند در هر گوشه و کناری به شکار بخش مادینه گی برود. «اسطوره ی پنیا = Penia» در اصل، واتاب دهنده  و سمبل نرینه گی است. ناگفته نماند که در زبان آلمانی به «آلت تناسلی مرد» میگویند: «پنیس = Penis». معنای دقیق و اصیل و اسطوه ای آن؛ یعنی «محتاج و مستمند و هیچی ندار» که در تلاش راز آلود خود برای ترضیه شدن، مدام به شکارهای خشونت مآب رو می آورد. چنین کرداری که با خشونت و حرکتهای آزارنده و تجاوز و زور همراه است در «اسطوره ی پوروس = Poros» بازتاب یافته است که به معنای همان پورنوگرافی است و بر سر در اکثر سکس شاپها و مجله ها و وبسایتها و وبلاگها و کتابهای سکسی و غیره مزیّن میشود و به «اصل تجربه»، هیچ ربطی ندارند.
لازم به توضیح می دانم که با تفکیک «تن و جان آدمی» در اصول و مبانی ادیان نوری، مسئله «معرفت شناسی بشر» دچار اختلالات بسیار شدیدی شد که عواقبش تا همین امروز، جهان مناسبات بشری را بسیار آسیب زده و رو به قهقرا برده است. بحث معرفت [Erkenntnistheorie/Epistemology]، بحث مادینه گی است. در حقیقت، زن است که معرفت دارد؛ نه مرد. [لطفا خطا برداشت نکنید، بحث در باره اخلاق رایج نیست]. اینکه معرفت به زنان تعلّق دارد به معنای این نیست که مردها بی شعورند و نفهم هستند. در مسئله شناخت متّقن و بار آور و انگیزنده به آفرینش، همواره انسان در اوج شناختهایش، «مادینه ای زهدان دار» میشود و این به جنسیّت، هیچ ربطی ندارد. برای همین در نظریّه  معرفت از «سوفیا [σοφία]» سخن میرود که تا امروز به شدّت سرکوبیده شده است. حتّا «دستگاه الاهیات واتیکان» از خاصمان سر سخت «تئولوژی فمینیستی» است؛ زیرا چنین جنبشی که بسیار نیرومند و رسواگر و افشاگر نیز است، تمام پته و اسناد جنایتهایی را که به نام «خدا و دین» در حقّ انسانها بر روی کره زمین شده است، آشکار و رسوا میکند. آنچه در مردان بسیار فعّال است، همان راسیونگراییست که به دلیل تبعید و سرکوب «سوفیا» به مانند موش کور شده اند؛ ولی با شاخکی بسیار حسّاس از بهر جهتیابی و چون چشمان خِردشان و قلبشان (= مادینه گی در مرد)، آسیب دیده اند، راسیونشان چراغی فرا راه آنها آفریده که بسیار گداخته و برّنده و نور افکن است. دُرُست با تکیه به «راسیو» است که نه تنها میخواهند جهان مناسبات بشری را روشن کنند؛ بلکه در پاره پاره و متلاشی کردن و چپاول جهان نیز کوشا هستند و زمانی میتوانند آرامش خود را باز یابند که چشمانشان، دوباره بینا شوند. مادینه گی، چشم بینا در وجود مرد است که در چارچوب اصول اعتقاداتی ادیان نوری، انکار و واپس و سرکوب و تحقیر و به اعماق تاریکی رانده میشود.  تبعید مادینه گی در وجود مردان از سهیم شدن زنان و بخش مهم آفرینش در تفکّر و جهانمداری و میهن آرایی تا کنون به بهای فجایعی تمام شده است که ابناء بشر به طور کلّی از قربانیان مداوم آن هستند.
بر شالوده تجربیات بی واسطه ایرانیان، خدا با هر چیزی عجین میشود، بنابر این، تن آدمی، آشیانه خداست و خدا همواره متعالی و لطیف و ظریف و خوش رایحه است. اینکه می گویند «روحانی» هرگز به معنای آخوند و فقیه و شارلاتانهای خبیث و قدرتپرست ادیان نوری و  مذاهب امریّه ای نمی باشد؛ بلکه انسانی روحانیست که زیباییها و لطافتها و مهر گوهری و انگیزندگی و جانپروری خدا را در واقعیّت وجودی اش با رفتارها و گفتارها و منشهایش، نشان میدهد و به نگاهبانی از جان و زندگی، کوشا و بیدارباش تلاشها میکند. خدا با تن و روح آدمی، همآغوش میشود تا گوهر آدمی را در پیوندی مهر آمیز به زایش و آفرینش آنچه که به ذات وجودی اش هست بیانگیزاند. توبیخ و تحقیر و پست شماری تن آدمی به معنای خوارشماری خانه خداست. کوبیدن مناسبات مهرورزی و عاشقی و بوسیدن به معنای سترون کردن و اخته سازی انسانهاست. آنچه که در حرکات و دلبریها و طنّازیهای زنانه، بسیار جذّاب و فریبنده و پُر کشش هستند، همه اش از شوخ و شنگیها و لطافتها و نازکخیالیهای خداست که در وجود زنان، چهره آرایی میکند و مردان را به زندگی و آفرینشهای پی در پی می رباید. پوشاندن و حجاب اجباری کشیدن بر وجود زنان – چه درونی، چه بیرونی -، هرگز نمی تواند از دل آراییهای خدا، خردلی بکاهد؛ زیرا کافیست به چادر سیاه، قطعه ای پارچه رنگی آویخته شود؛ گیرم که هزاران پینه از آیات قرآنی نیز بر آن دوخته باشند، آنگاه پارچه نامتعارف به جذابیّت فریبایی زنان می افزاید. کافیست سرا پای زنان را در کیسه های سیاه آنچنانی فرو چپانند. یک شکاف ساده در گوشه ای از پیراهن زنان، کافیست تا تمام چفت و بست ایمان و عبادت مردان متّقی و مومن را واژگون و درهم بکوبد. خدا، فریباست و نی نواز و رامشگر. بنابر این، سرکوب و تحقیر و استتار جسم زنان و نکوهش و تحقیر اندام و عریانی از بدترین خصومتهاست که در حقّ ابناء بشر میشود. در «سینی نقره ای» که از عصر ساسانیان به جا مانده و در موزه «ارمیتاژ سن پتزبورگ روسیه» نگهداری میشود، میتوان «زنخدای رام» را دید که از «زهدان سیمرغ = خدا»، کاملا برهنه و عور در حال رقص پدیدار میشود. خدا، اصل آفرینش از دل تاریکیهاست که رقصان و نی نواز بر انسان پدیدار میشود. 
در رویکرد ما به مسئله مناسبات «خدا و انسان» باید دو چیز را از یکدیگر تفکیک کرد تا بتوان به شناخت مسئله و اندیشیدن در باره آن بدون هیچ حبّ و بغضی کامیاب بود: 1- انسان در تمامیّت وجودی اش و آنچه که هست. 2- انسان در عقاید و سنّتها و اخلاقیّاتش. ارگانهای جنسی با زایش هر انسانی خواه مونث باشد، خواه مذکّر، عجین هستند و نمیتوان «زن و مرد» را بدون چنان ارگانهایی متصوّر شد. ( البته من مسائل بیولوژیکی - ژنتیکی جنسی را که در فرمهای مختلف نیز به وجود می آیند، فعلا از بحثم کنار می گذارم؛ زیرا به اصل مسئله ربطی ندارند). اینکه چرا انسان در اعتقاداتش؛ بویژه عقاید مذهبی به منفور و ملعون و تحقیر و نادیده گرفتن «ارگانها و سرکوب غرایز جنسی»، تادیب و توبیخ و سوق داده میشود، ریشه اش بسیار کهن است. مسئله امّا از لحظه ای شدّت گرفته است که «عنصر شرّ/تاریکی» توانست در مبانی اعتقاداتی ادیان نوری، نیروی پتانسیلی و ویرانگر خود را ریشه دار کند. با توجّه به اینکه «ارگانهای جنسی انسان» در آفرینش، نقش کلیدی ایفا میکنند، خود به خود، آنانی که میخواستند نیروی آفرینندگی را به چیزی/قدرتی/الاهی/خالقی مافوق اراده انسان، منوط و وابسته بدانند و سپس بر انسانها، حاکم قهّار شوند، بر آن شدند که ارگانهای آفرینشگری انسان را ملعون و منفور و مطرود و تحقیر و بی اهمیّت و بسیار کثیف جلوه دهند. بدون اقدام برای به کرسی نشاندن چنین نگرشی، محال بود که بتوان بر وجدان و ذهنیّت انسانها سیطره یافت. در اصل، بحث «سکسوالیته» در ادیان نوری، بحث سترون و اخته کردن فکری و آفرینندگی انسانهاست. حتّا مسئله ختنه کردن، نماد و کرداریست برای ساقط کردن و از حقّانیّت انداختن نیروی آفرینندگی در انسان. دُرُست با همین اقدام است که «انسان» در ادیان نوری به عبید و ذلیل و بنده و تابع، تبدیل میشود. سراسر «قرآن» را که زیر و رو کنیم، بحث از تاکید بر «ظلوم و جهول» بودن انسان میشود و تثبیت کردن «عالم مطلق بودن الّله». در فراسوی چنین نگرشی، هیچ چیزی نهفته نیست؛ سوای سائقه قدرتپرستی و جاه طلبی آنانی که میخواهند حاکمیّت ابدالدّهر بر وجدان و زندگی و افکار وخیالات و رویاهای آدمیان داشته باشند. یک نگاه ساده به «تلمود» خرواری یهودیان و «کاتشیسم کلیسای کاتولیک و پروتستان» و «توضیح المسائلهای مسلمانان» کافیست تا بتوان عمق فاجعه ستیز اولیای الهی را با ارگانهای جنسی و غرایز آدمیان به راحتی دید.
در تاریخ کشمکشهای آموزش و پرورشی و اجتماعی و فرهنگی و کشوری سرزمینهای باختری با اولیای الهی [= یهودیّت – مسیحیّت – اسلامیّت ]، کم کم انسانها متوجّه شدند که آنچه بی اعتبار و منفور و فاقد ارزش و دائم، تحقیر میشود، همان چیز، «اصل و پرنسیپ» زندگی در جهان است. (مسئله سکولاریته در باختر). با رویکرد مردم و هنرمندان و فیلسوفان و متفکّران و شاعران و نویسندگان و آهنگسازان و غیره به کشف سوائق و غرایز آدمی بود که بسیاری از اصحاب کلیسا در متونی که به زبان لاتین مینوشتند به بازشکافی «عنصر مادینه گوهر آفرینش و شیرازه چسبنده و درهمسرشتی آن» همّت کردند. به دلیل اینکه آثار اصحاب کلیسا به زبان لاتین  تحریر میشد، خود به خود، مردم از دسترسی به آنها محروم بودند. این بود که مباحث اصحاب کلیسا در یک محدوده خاصّ و فنّی میخکوب شد. حال بماند که به دنبال همان مباحث اصحاب کلیسا بود که تفکّر فلسفی توانست زیرآب مسیحیّت را حسابی با کمک گرفتن از تصاویر اساطیر یونانی بزند. درست با کشف سوائق و غرایز تحقیر و سرکوب شده بود که «اندام آدمی و بویژه ارگانهای جنسی زن و مرد» به موضوعات فکری و هنری و موسیقایی و نقّاشی و پیکرتراشی و آفرینشهای رنگارنگ در عرصه های مختلف مختوم شدند و اروپا را در بسیاری از چهره های اجتماعی و فرهنگی اش متحوّل کردند. 
حال برمی گردیم به تجربه ایرانی از آفرینش. ایرانی، تجربه  دیگری از « خدا » دارد؛ سوای آنچه در ادیان ابراهیمی وجود دارد. ناگفته نماند که تصاویر الاهان سامی (بویژه یهوه = جهوه = جه[، اقتباس و رونوشتی تحریفی از همان چهره  تقلیب شده  خدای ایرانیان [=سیمرغ] است. «جه»، یکی از نامهای سیمرغ است.  برای ایرانی، خدا، عریان است و هرگز چیزی فراسوی کائنات نیست. در حقیقت، زندگی و جهان و کائنات، چهره عریان خدا هستند که در یک پروسه «آبستنی - زایشی» به جوانشوی خودش و ترانسفورماسیونهای متنوّع در عرصه های معمّایی و ناشناخته و بسیار فراگسترده کوشاست. هستی در بینش ایرانی، هیچگاه ثبات ندارد؛ بلکه در حرکتی متداوم و پیوسته به زایش چهره های رنگارنگ، پدیدار میشود. ریشه پیوند بسیار کهن ایرانی در پروسه مهرورزی و همبازی و جفت شدن با خدا در روند آفرینشهای نو به نو از شاخصهای بنیادی فرهنگ ایرانیان است. ایرانی هیچگاه، خودش را و خدا را، دو چیز منفک و مجزّای از یکدیگر نمی دانست؛ بلکه یک «تمامیّت هارمونیک» میبیند که در همپایی و رقص با خدا به زیبا آرایی یکدیگر یاری میکنند و جهان و زندگی را سرشار از خوشی و افسون می آرایند. آراستن میهن و جهان از پیامدهای آرایش خدا و انسان بود. خدا در تار و پود آدمی، جاریست و روان. خدا، «پرنسیپ و اصل شادی و نشاط» است. اینکه «نظامی گنجوی (535-613 ه. ق.)» به «منی» در اشعارش می گوید: «آب نشاط»، از تصویری نشات میگیرد که ایرانی از جفت بودن با خدا دارد. همینطور «نطفه پاک» در تفکّرات «زرتشت» به همان تصویری بازمی گردد که ایرانی از خدا دارد. بدبختی و فاجعه این جاست که مومنان ادیان نوری ، بزرگترین رسالت خود را در این میدانند که هر روز از صبح تا شام با استناد کردن به نام خدا فقط به سراسر چهره های متنوّع خدا، لجن بمالند و بلاهتهای خود را خدا پرستی نیز بدانند!. کدام مستبدی را می شناسیم که به نام آزادی در قلع و قمع کردن آزادی، کوشا نبوده باشد؟. بیشینه شمار میلیونی مومنان به ادیان نوری از خاصمان «چهره های عریان شده خدا در جهان» هستند. یک نگاه ساده و گذرا؛ ولی عمیق به تمام فلاکتهای جهانی اثبات میکند که ما در چه مخمصه هولناکی از اعتقادات تحریفی و سمنتی و نصوصی ادیان نوری فرو افتاده ایم. 
آنانی که زندگی را کوبیدند و همچنان میکوبند، بزرگترین تبهکاریها را در حقّ ملّت ایران، مرتکب میشوند. بدترین و کثیف ترین اخلاقها، اخلاق امریّه ای است؛ زیرا انسانها را از درون، پوچ و فاسد و هزار چهره و خبیث میکند. اخلاق باید «زایشی و پیدایشی و پسند و ناپسندی» باشد تا نجابت و عفّت آدمها زیبا پدیدار شود. تلاش کنیم ذهنیّت و روان خود را از تمام  پیشداوریهای وحشتناکی آزاد و رها و پاک کنیم که متولیّان شرایع اسلامیّت در طول قرنهای قرن، توی مخ ما ملّت به زور تبلیغات و شمشیرکشیهای هولناک چپانده اند. 
«دجّال»، یکی از نامهای «سیمرغ» است. اینکه عوام و شیعیان ایرانی بر این عقیده اند که «دجّال» در آخر زمان ظهور خواهد کرد و کثیری بیشمار از انسانها به گرد او جمع خواهند شد و او  مردم را فریب خواهد داد، همه از پسزمینه اسطوره ها و «بُندهشهای تجربی نیاکان ایرانیان» سرچشمه میگیرند که در پروسه تاریخ سرکوب و تقلیب و تحریف و زشتکاری از طرف خاصمان فرهنگ و تاریخ ایرانیان تا کنون منفور شده اند. «مهدی صاحب الزّمان» همان «دجّال=سیمرغ گسترده پر= مجمع زنخدایان ایران» است که با اصول و مبانی اعتقادات اسلامیّت، هیچ سنخیّتی ندارد و دقیقا، چهره تقلیب شده اصل است که در اعتقادات مذهبی شیعیان ایرانی قنداقپیچ و لباس اسلامی بر تن آن پوشیده اند و حتّا نامش را مذّکر کرده اند!  «سیمرغ»، در اوج شکوفایی درخت زمان که نشانگر «همآغوشی اش با بهرام = خوشه پروین» است به تخمه ای واگردانده میشود که سپس به دامن زنخدای زمین [=آرمئتی] می افتد و از نو به زایشی دیگر فرامیبالد. فریبایی او به دلیل رایحه و دلآرایی  و رفتار موسیقایی و مطربی و نی نوازی اوست که انسانها را به سوی خودش جذب میکند تا آنها را در بزم و جشن زندگی توام با دلشادی و سرشار از خوشی و خنده و رقص و پایکوبی همیاری کند.
تا زمانی که «دجّال تبعید شده = سیمرغ گسترده پر = مجمع زنخدایان ایران» به مام میهنِ اندیشیدنهای فردی تحصیل کردگان و کنشگران و آکادمیکرها و رجال و شخصیّتها و و نویسندگان و شاعران و موسیقیدانان و هنرمندان و سینماگران ایرانی بازنگردد و بنیانهای خویشاندیشی و خویشکاریهای فردیّت سنجشگر و جوینده و پرسنده و دلاورمنش آنها را شالوده ریزی نکند، «قدرت و اقتدار» در چنگال خونریز و چپاولگر کاست آخوندها و طیفهای همسان آنها در شکلهای حیله آمیز دوام خواهد آورد. 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

فرامرز حیدریان

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

دیدگاه‌ها

دایی جان ناپلئون

ماجرای آیسان اسلامی و چرایی مورد توجه گرفتنش موضوع مورد علاقه من وحتی مش قاسم نیست. حتما برایم عجیب است که آدمی با غلظت دگوریتی بالاتر از اندازه قابل قبول که نه توان ادای چهار جمله بدرد خور دارد و نه رفتاری متمدنانه و نه حتی قیافه و تیپ درست و حسابی بتواند میلیونها دنبال کننده داشته باشد. دست کم درباره تتلو می شد گفت که خواننده است و در دکانش متاعی وجود داشت.
به هر روی این آدم را تا چند روز پیش نمیشناختم و کند و کاو در دلایل جامعه شناسانه جلب توجه کردنش هم باشد با اهل نظر در این زمینه.
اما دیده میشود که برخی از این نمونه یا مشابهاتش نتیجه میگیرند که از ایران باید قطع امید کرد و هیچ انقلابی در آن ببار نمینشیند. من با این نظر موافق نیستم.
نخست آنکه از یاد نبریم که احمقانه ترین تئوری ها و مضرترین اعمال ناشی از آن ریشه در آکادمی و متفکرین اهل دانشگاه دارد. از رژیمهای کمونیستی و فاشیستی که غولهای فلسفه را پشتوانه خود داشت تا همین ابتذال ۵۷ که تئوری های فکری و فلسفی کم نداشت. نتیجه همه فاجعه بود. برعکس آن برای نمونه انقلاب مشروطه است. جنبشی که پایش روی زمین بود و خواسته هایش ساده و شسته و رفته و آدمهایی که آنرا رقم زدند اغلب آموزش نوین متوسطه هم ندیده بودند چه برسد به دانشگاه که اصلا در ایران وجود نداشت.
ده میلیون نفر دنبال کننده فلانکسک نه فاجعه است و نه اصلا موضوعی جدی و دارای ارزش پرداختن بدان. مناسبات جهان جدید و فضای مجازی را نباید با معیارها کلاسیک و قدیمی ارزیابی کرد. در فضای غیرفارسی زبان گاهی برگه یک سگ یا پرنده، میلیونها نفر طرفدار دارد. نامش هم هست سرگرمی.
همین جنبش مهسا کفایت میکند که بفهمیم نسل جوان چقدر پیشرو امروزی و میهندوست است.

س., 20.08.2024 - 16:29 پیوند ثابت
نور روشنگری

اشتباه و گمراهی فرقه ای و مذهبی؛ با تصورات ایده آلیستی و متافیزیکی در حدود 2700 سال پیش در شرق شروع شد و بجای پیروی از ماتریالیسم و تجربه گرایی، دنبال ایده آلیسم و افسانه و اسطوره و عرفان و خرافات رفتند. از آنزمان خلاف مسیر غربیها، شرقیها به جستجو در آسمان دنبال روح و اهورامزدا و ملائک و پرندگان اسطوره ای مانند سیمرغ رفتند، و حالا در قرن 21 با سفسطه و شارلاتانیسم مدعی هستند که این پرنده تخیلی ؛همان ایزد و انسان و لوگوس و ماهواره است به معنی امروزی است.
بحث و جدل میان ایده آلیست ها و ماتریالیست ها، نخستین شک انسان عصر جدید به باورهای ارتجاعی انسان اولیه در دوران آرکائیک است:

انسان نخستین اولیه، در عصر حجر و دوران جهل ،با توهمات ایده آلیستی و متافیزیکی به خود و به جهان می نگریست.فلسفه متافیزیک بخشی از مکتب ایده آلیسم است.فلسفه ایده آلیسم و تداوم آن بقول رفقا، محصول جامعه طبقاتی و تضادهایش است. این اندیشه طبق ریشه و منابعش، اشتراکاتی با دین و خداباوری دارد. مورخین، تاریخ فلسفه را به دو شاخه: ایده آلیسم و ماتریالیسم تقسیم میکنند. فلسفه ایده آلیستی خود به دو رشته: ایده آلیسم ذهنی و ایده الیسم عینی تقسیم میگردد. مارکس و انگلس فرق بین ایده الیسم و ماتریالیسم را در ارتباط با تئوری شناخت و با سیستم های فلسفی آندو میدانند. آن گروه از فیلسوفان که طبیعت را دلیل نخست اندیشیدن میدانند به مکاتب مختلف ماتریالیستی تقسیم میشوند. بزرگترین دستاورد کوشش مارکس، رد و نفی آگاهانه آشتی دو فلسفه ماتریالیسم و ایده آلیسم بود. طرفداران فلسفه ایده آلیستی باور به تقدم آگاهی در مقابل ماده برای شناخت و قضاوت نهایی دارند. فلسفه ایده آلیستی شامل تمام: سیستم ها، بینش های فلسفی، و جریانات فلسفی است که: ایده، روح، اندیشه، و روان را برای شناخت تعیین کننده میدانند و به ماده و کل واقعیت عینی نقش دوم را واگذار میکنند. تمام جریانات، سیستم ها، و بینش های گوناگون فلسفه ایده آلیستی؛ با وجود تنوع ظاهری به دو شاخه ذهنی و عینی تقسیم میشوند. تاریخ فلسفه ایده الیستی در آلمان شامل سه بخش: ایده آلیسم ذهنی فیشته، ایده آلیسم عینی شلینگ، و ایده آلیسم مطلق هگل، شده بود.
فلسفه متافیزیکی بخشی از مکتب ایده آلیسم است که خود را با موضوعات غیرواقعی و یا آن جهانی مانند بحث وجود خدا و ابدیت مشغول میکند. کمونیست ها فلسفه متافیزیکی را ضد دیالکتیکی و ضد ماتریالیستی میدانند چون آن تضادهای دیالکتیکی را بعنوان دلیل خودکاری، حرکت و تحول پدیدهها انکار میکند و نیاز به موتور نخست دارد. از جمله موضوعات مورد بحث فلسفه متافیزیک: هستی شناسی ایده آلیستی، الهیات و خداشناسی، روح و روان شناسی، و جهان و کائنات شناسی است. ارسطو فلسفه متافیزیک را فلسفه اولی نامید و در 8 جلد کتاب به آن پرداخت. او در 14 جلد کتاب دیگر به موضوع و مقوله و بحث فیزیک و طبیعت پرداخت. وی متافیزیک را موضوعی فرا طبیعی و فرا مادی میدانست. کمونیست ها مدعی هستند که فلسفه متافیزیکی امروزه نقشی ارتجاعی در فرهنگ و سیاست جهان دارد چون مدافع شرایط ایستای موجود است و از خرافات و ارتجاع دینی حمایت میکند و نظم طبقاتی سرمایه داری را: طبیعی، ابدی، و خداخواسته، معرفی میکند.
فلسفه متافیزیکی در قرون وسطا ملکه علوم بشمار می آمد ولی بعد از رقابت فلسفه آیده آلیسم آلمانی با رشد و شکوفایی علوم تجربی، اعتبار خود را تا حدوودی از دست داد. بعد از مرگ هگل در سال 1832 میلادی ایده آلیسم از علوم تجربی جدا شد و غالبا بشکل علوم انسانی درآمد. فرهنگ و هنر جوامع مسیحی غربی که اساس متافیزیکی خود را ار دست داده بودند به سمت مکتب ادبی هنری ناتورالیسم تمایل یافتند. متافیزیک مدرن در قرون 18-17 میلادی شکل گرفت ولی اهمیت پیشین را قدری از دست داد و با رشد علوم تجربی و علوم مادی، موضوعات غیرمادی مانند تفکر متافیریکی برای رقابت با دیگری، مورد توجه قرار گرفتند.
در فلسفه ایده آلیسم عینی متفکرانی مانند: افلاتون، توماس اکوین، لایبنیتس، و هگل، واقعیات جهان بیرون را قبول دارند ولی آنرا نتیجه وجود یک اصل ماوراءالبیعی مانند: خدا، ایده مطلق، و یا عقل کل میدانند. افلاتون نخستین بار ایده آلیسم عینی را بشکل سیستم فلسفی درآورد. نمایندگان مهم آن در سدههای میانه توماس آکوین و در عصر جدید بورژوایی، لایبنیتس و هگل بودند. جریانات فلسفه ایده آلیسم عینی زمان ما: توماس گرایی نو، هگل گرایی جدید، و نمایندگان فلسفه وجود، هستند. قرنها ریشه و منبع تئوریک و شناختی ایده آلیسم عینی، موضوع و پرسش مهم فلسفه بوده است. جریانات و مکاتب گوناگون ایده آلیسم عینی میکوشند واقعیات عینی را محصول و نتیجه تصورات و آگاهی معرفی کنند. کانت میگفت: فقط ظاهر واقعیات عینی قابل دسترسی و شناخت است و نه ماهیت و ذات آنان. ریشه های تئوریک شناختی فلسفه ایده آلیسم عینی در مطلق کردن و مستقل نمودن عناصر شناختی- احساسی، در ذهنیت گرایی، و در اندیشیدن صوری و آبستراکت مستقل است. ایده آلیسم عینی توسط: برکلی، کانت، ماخ، فیشته و مکتب پوزیویتیسم، امکان شناخت شکاکی و آگنوستیکی لا ادری را نفی میکند. در تئوری برگزیدگان و الیت ها، ایده آلیسم عینی در توجهات اجتماعی بشکل اغراق آمیز در نقش شخصیت در تاریخ، اغراق میکند. مارکسیست ها ریشه ایده آلیسم را در روابط آناگونیستی جوامع طبقاتی و در تقسیم کار اجتماعی؛ مانند کار یدی و کار فکری، میدانند که در طول تاریخ بشر مدام عمیق تر شده.
مفهوم و واژه یونانی-لاتین ایده آلیسم در قرن 18 میلادی نخست برای مواضع نظری شناختی برکلی بوجود آمد. دیدرو در سال 1749 میلادی آنرا دقیق نمود و در "نامه پیرامون نابینایان" اشاره کرد که: ایده آلیست ها فیلسوفانی هستند که فقط وچود تفکر و احساسات و درک شخصی خود را قبول دارند. این سیستم فکری موجب شرم و خجالت بشریت و رشته فلسفه است! از طریق فلسفه و ادبیات کلاسیک بورژوایی آلمان؛ مخصوصا از طریق شیلر مفهوم ایده آلیسم تغییر معنی داد. خلاف رئالیست ها، به انسانی ایده الیست گفته میشد که دارای ایده آل های عقلی است و از آن طریق در زندگی هدایت میشود. رئالیست ها ولی از طریق ضرورت های مادی و طبیعی هدایت میگردند. شلینگ در کتاب "تاریخ جدید فلسفه" در سال 1827 دوباره به نکات و مواضع نظری-شناختی ایده آلیسم ذهنی پرداخت و آنان را بکار برد. او میگفت از فلسفه دو انتظار میرود: تئوری طبیعت را چه عینی و چه ذهنی تصوری یا ایده آلیستی بیان کند. هگل در "دانشنامه علوم فلسفی" در سال 1830 میلادی نشان داد که فلسفه ایده آلیسم محدود است، با این وجود، موضوع اصلی کل فلسفه، ایده آلیسم است. هاینه در کتاب "پیرامون تاریخ دین و فلسفه در آلمان" در سال 1834 ایده آلیسم را مساوی با آموزش ایدههای ذاتی نامید. او احساس گرایی و ماتریالیسم را مساوی با عرفان گرایی ایده آلیستی و راسیونالیسم معرفی نمود. مارکس در کتاب "تزهایی در باره فویرباخ" نوشت: کمبودهای ماتریالیسم امثال فویرباخ تا کنون این بوده که عین و واقعیت و اشیاء را تصور و احساس و نظر مشاهده کننده خیال میکرده و نه بشکل عملی و درکی؛ چون ایده آلیسم ابستراکت خلاف ماتریالیسم، جنبه واقعی و درکی را نمی شناخت.
انگلس در کتاب "فویرباخ، پایان فلسفه کلاسیک آلمان" در سال 1888 میلادی نوشت: آنهایی که قدرت تصور و روح را بیشتر از قدرت طبیعت و ماده و واقعیات میدانند، به نیاز خالقی برای جهان میرسند. فیلسوفانی مانند هگل و شدیدتر از آن، مسیحیان، باورمندان مواضع ایده آلیستی هستند. هر دو جریان ایده آلیسم و ماتریالیسم در تاریخ فلسفه مراحل و سطوح مختلفی را از نظر تنوع پشت سر گذاشتند. انگلس در کتاب "آنتی دورینگ" میگوید: فلسفه یونان باستان اصالتا ماتریالیسم طبیعی بود. به این دلیل قادر نبود رابطه تفکر با ماده را بشکل منطقی و دیالکتیکی تمیز و تشخیص دهد و از این طریق به دوئالیسم جدایی روح-جسم رسید، و سپس به ابدی بودن روح باور یافت، و سرانجام به احدیت و دین تک خدایی اعتقاد پیدا کرد. سرانجام در ادامه این تحولات فلسفی، ایده آلیسم دیگر در میان بعضی محافل منطقی قابل دفاع نبود بلکه توسط ماتریالیسم مدرن مورد نقد قرار گرفت. این نفی نفی یا تضاد اضداد، تاریخ 2700 ساله فلسفه و علوم را در غرب تاکنون تعیین کرده. لنین در کتاب "ماتریالیسم و امپیریوکریتیسم" در سال 1908 میلادی، پیرامون تضاد دو روش و متد نظریه شناخت ماتریالیستی و ایده آلیستی مینویسد: ایده آلیسم از آنجا شروع شد که فیلسوف مدعی شد که اشیاء و واقعیات نتیجه تصورات و احساسات شخصی اوست. ولی مارکس و انگلس با پشت سرگذاشتن ماتریالیسم غیردیالکتیکی، ایده آلیسم را نیز پشت سر گذاشتند. نبوغ مارکی و انگلس، کوشش در راه رشد و تکامل ماتریالیسم دیالکتیکی بود. آنها قاطعانه تفکر ماتریالیستی را در فلسفه به پیش بردند و هرگونه مکتب و شاخه سازی از ایده آلیسم را تحقیر و افشا نمودند. با رشد فلسفه ماتریالیستی، مفهوم ایده آلیسم نیز تغییر کرد و ماتریالیسم تاریخی-دیالکتیکی بوجود آمد و علمی پایه گذاری شد که با مفهوم و تاریخ فلسفه ایده آلیستی بی ارتباط نیست.
جریانات ایده آلیسم ذهنی زمان حال معمولا در لباس: پوزیویتیسم، پراکماتیسم، فلسفه زندگی، و غیره ظاهر میشوند یا بشکل ایده آلیسم فردی و شخصی منتهی میشود که فقط وجود آگاهی و درک فردی خود را قبول دارد و برای فرار از این تضاد و توهم ،اغلب از ایده الیسم عینی کمک میگیرد تا در بحث های فلسفی ضایع نشود. یکی دیگر از دلایل و ریشه های اجتماعی ایده آلیسم، اغراق در ارزش گذاری کار فکری در مقابل کار یدی و مطلق کردن عناصر جریان و پروسه شناخت است. گرچه فلسفه ایده آلیسم در تاریخ سیر اندیشه بشر، جنبه ها و صفات و نکات مثبتی نیز داشته ولی به دلایل لاپوشانی نمودن اصول ماتریالیستی، قدرت طبقات استثمارگر را نیز مخفی و سانسور کرده. به این دلیل معمولا فلسفه طبقات ارتجاعی و محافظه کار این است که علاقه ای به شناخت و تغییرات و تحولات اجتماعی در روابط سنتی ندارند.

جمعه, 16.08.2024 - 07:37 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
آرزوی سلامتی جسم و روان

درووود!
یک آن گریزپا!

يكي سخن ماهي مي گفت. يكي گفتش كه خاموش!. تو چه داني كه ماهي چيست؟. چيزي كه نداني چه شرح دهي؟. گفت: من ندانم كه ماهي چيست!. گفت: آري !، اگر مي داني نشان ماهي بگو.
گفت: نشان ماهي آن است كه همچنين دو شاخ دارد همچون اشتر.
گفت: خه ! من خود مي دانستم كه تو ماهي را نمي داني، الا اكنون كه نشان دادي چيزي ديگرم معلوم شد كه تو، گاو را از اشتر نمي داني.

<< مقالات شمس تبريزي >> - به كوشش م. موحد - انتشارات خوارزمي - تهران - ۱۳۷۷

در خانه اگر تنابنده ای فهیم و هوشیار وجود داشته باشه، یک کلام بسه.
شاد و خوش باشید!
فرامرز حیدریان

پ., 15.08.2024 - 23:22 پیوند ثابت
دائرت المعارفی ها

روانشناسان و جامعه شناسان بر این باورند که یکی از دلایل فرقه گرایی و فرقه سازی و جعل و تحریف های فرهنگی و عقیدتی، از خودبیگانگی و بیگانه شدن با واقعیات و با فرهنگ و با طبیعت و با دیگران است.
پناه به خرافات و افسانه ها و اسطوره ها ، و به تاریخ عصر آرکائیک و به دوره جاهلیت نیز ریشه در از خودبیگانگی دارد:

در جوامع انسان ستیز سرمایه داری و جوامع مذهبی قرون وسطایی، احساس بیگانگی شامل تمام افراد، طبقات، و اقشار میشود. از طریق مقوله بیگانگی افراد، ماهیت ضد انسانی جوامع بیمار ظاهر میشود. مالکیت خصوصی ابزار کلان نیز در نظام سرمایه داری موحب بیگانگی انسان و تجزیه جامعه بشکل طبقات متخاصم و آنتاگونیستی میگردد. گرچه استثمار و از خودبیگانگی یکی نیستند،آندو ولی اغلب همراه هم هستند. مارکس از خودبیگانگی انسان را محصول شرایط جامعه سرمایه داری، و بیگانه شدن انسان با کار و محصول کار خود و نتیجه روابط تولید و ابزار تولید در نظام کاپیتالیستی میدانست. او و انگلس مدعی بودند که انسان و کار روزانه تولیدی اش بر اثر از خود بیگانگی تبدیل به کالا و شیئ میشوند.
ریشه یونانی واژه از خود بیگلنگی به معنی: بی ریشه، مسخ، زباله، اسیر دیگران شدن، بدست بیگانه افتادن، واگذاری نتایج و محصول کار به دیگری، معدوم شدن، و خلع هویت گردیدن است. پاره ای از این معانی اکنون وارد فرهنگ سیاسی کشورها شده. فویر باخ، فیلسوف آلمانی پیش از مارکس، دلیل از خود بیگانگی را در دین و خرافات فرهنگی میدید. نقد دین توسط او در چهارچوب یک روشنگری آگاهانه بود. در جوامع عادلانه هومانیستی آینده، هدف، کنارزدن تمام اشکال استثمار، فشار و سلطه بیگانگی یا از خودبیگانگی است. یکی از اهداف نظام سوسیالیستی و کمونیستی آینده و انقلاب فرهنگی ناشی از آن، حذف و نابودی عوارض احساس بیگانگی و از خودبیگانگی است. پروسه تاریخی-اجتماعی بیگانگی ممکن است به اشکال: کالاپرستی اقتصادی، بیگانگی سیاسی، بیگانگی ایدئولوزیک و دینی، ظاهر گردد. بخشی از ایدئولوژی های بورژوایی، مذهبی، راست سوسیالیستی، و رویزیونیستی، از مفهوم بیگانگی برای جعل مارکسیسم و اشاعه آنتی کمونیسم استفاده میکنند و با خردگریزی ایده الیستی، به مقوله بیگانگی می پردازند تا آنرا مانند یک مقوله ابدی تعریف و تفسیر کنند.
مفهوم بیگانگی ایده آلیستی هگل اساس آنالیز ماتریالیستی فویرباخ شد که مورد استفاده علمی مارکس و انگلس بشکل نهایی ماتریالیستی-دیالکتیکی قرار گرفت. کمونیست ها مدعی شدند که در مبارزه طبقاتی، پرولتاریا نه تنها علیه استثمار بلکه علیه عارضه از خودبیگانگی و بیگانگی سیاسی و انواع بیگانگی ایدئولوژیک و مذهبی نیز خواهد جنگید. مارکس و انگلس در آثار گوناگون خود مانند: خانواده مقدس، نقد اقتصاد سیاسی، ایدئولوژی آلمانی، کتاب سرمایه، و نوشتجات فلسفی اقتصادی، به آنالیز مفهوم بیگانگی پرداختند. آندو خلاف فویرباخ، در نقد هگل، تحقیقی واقعی و مشخص از پدیده بیگانگی با تکیه بر هومانیسم عمیق شان نشان دادند و به ماسک زدایی دلایل اجتماعی پرداختند و نقش روابط اقتصادی و علل مادی فلسفی تاریخی اجتماعی را در پروسه آنتاگونیسم و تخاصم اجتماعی و از خودبیگانگی انسانها نشان دادند.
مارکس و انگلس مفهوم از خودبیگانگی را از هگل و فویرباخ گرفتند و ثابت نمودند که آن، یک ریشه اجتماعی دارد. این دو ریشه انواع بیگانگی را بدلیل اقتصادی دانسته و ثابت نمودند که در نظام طبقاتی سرمایه داری، کارگر با محصول کار خود یعنی کالا احساس بیگانگی میکند چون کالایی که او تولید میکند بشکل غیرمرعی و ناشناخته برای خریدار و بازار ارسال میشود. هگل در کتاب "فنومنولوگی روح" از خود بیگانگی را یک مقوله مهم در چهارچوب کوشش و نمایش عام دیالکتیکی در پروسه تاریخی میدانست که میتواند موجب شناخت "ایده مطلق" گردد. او آنرا به معنی مسخ، دفرمه، و معلول شدن هم بکار میبرد چون اصالت خود را از دست داده است. وی میگفت ممکن است احساس بیگانگی با طبیعت و تاریخ موجب استقلال و خودشناسی گردد. نظریه شیئی شدن انسان در تئوری فویرباخ پیرامون نظریه تاریخ، متکی به مقوله از خودبیگانگی دینی است. روسو در قرن 18 میلادی میگفت: حمل و نقل تمام حقوق شهروندان طبق "قرارداد اجتماعی" روی شانه دولت و حاکم وقت است که نباید بگذارند انسانها دچار از خود بیگانگی گردند چون بر اساس حقوق طبیعی انسان، آنها مسئول وضعیت روانی و جسمی شهروندان هستند.
طبق تئوری مکتب فلسفی پوزیویتیسم، رفتار انسان از خودبیگانه، غیرقابل پیش بینی، ناشناخته و بدون ارتباط اجتماعی-تاریخی است. به این دلیل در جوامع گوناگون، انواع بیگانگی و از خودبیگانگی میان انسانها وجود دارد. انسان از خود بیگانه، احساس پوچی، ناتوانی، و نیهلیسم میکند. او ایزوله، طرد شده، و بدون نرم و اصول و تکیه گاه و اعتماد به نفس است. اقتصاد دان های انگلیسی در جامعه شناسی صنعتی عصر جدید مدعی بودند که تقسیم کار کاپیتالیستی در تولید موجب شده که کارگر محصول نهایی کار خود را نبیند و با نتیجه زحمت خود و با وسایل تولید ارتباطی نداشته باشد، چون او فقط دز یک سیستم مزدی قرار دارد ،و ارباب خانه خود هم نیست. گروه دیگری اشاره میکنند که بررسی پدیده از خودبیگانگی حتی به زمان قرون وسطی و الهیات مسیحی میرسد. از خودبیگانگی پیش از سرمایه داری هم بدلیل تولید و مبادله کالا و روابط وابستگی خصوصی وجود داشته. در بین مهاجرین و تبعیدیان نیز بدلیل درد دوری از وطن و اختلاف فرهنگی و نوستالژی دیدار وطن، یا به سبب جانیفتادن در جامعه و فرهنگ کشور میزبان، عده ای از انسانها دچار بیماری بیگانگی و از خود بیگانگی میگردند. فشار ایدئولوژیک بورژوازی و تهدیدهای مخوف روحانیون خرده بورژوای قرون وسطایی نیز ممکن است احساس از خود بیگانگی را تشدید کند.
روابط اجتماعی که انسانها در آن از: تولید، شرایط تولید، روابط تولید، سازمانها و ایدهها، دور بشوند، و این سازمانها و روابط بر انسانها حاکم باشند، دچار بیگانگی میکنند. یکی از تعاریف از خودبیگانگی؛ یعنی انسان در رابطه با طبیعت و استقلال شخصی دچار بیگانگی روانی مبشود و هویت خود را بدلیل گمنامی از دست میدهند. در این پروسه است که روابط فرد با جامعه، و انسان با انسان، دچار تضاد و تناقض میشود.
از خودبیگانگی، مقوله ای فلسفی، اجتماعی، جامعه شناسانه در شرایط تاریخی است که در آن روابط میان انسانها، در لباس کالاپرستی، مانند روابط میان اشیاء میشود. در این وضعیت افراد با خود و با ماهیت انسانی خود، دچار بیگانگی میشوند و تضادهای هستی شناسانه بشکل نابودی وحدت انسان با انسانهای دیگر، من با تو، فرد با جامعه، ظاهر میشوند. بیگانگی شخصیت ممکن است به دلیل مغزشویی و دستکاری سازمانها و نیروهای فرهنگی اجتماعی سرمایه داری حاکم نیز روی دهد.
مارکس خلاف هگل، بجای کار اندیشه بعنوان موتور تاریخ، کار خلاق اجتماعی را اصل پویا و دینامیک دیالکتیک و نجات از بیگانگی قرار داد. او میگفت بیگانگی بدلیل بیگانگی انسان در جریان پروسه کار در شرایط کاپیتالیستی است که بشکل جبری و دشمنانه فقط برای ارضای نیازهای ابتدایی برای ادامه زندگی انجام میگیرد. مالکیت خصوصی و روابط تولید کاپیتالیستی نیز موجب تخریب روابط انسانها با همدیگر میگردند. از خودبیگانگی دلیل اصلی و عینی زوال و دکادنس هنر، ادبیات، و فرهنگ در پایان دوره بورژوازی نیز است؛ چون موجب تخریب ارزشهای هومانیستی و دلیل فرار انسان از هنر، و دفرمه شدن محتوای آن میگردد. طرفداران سوسیالیسم امیدوارند با اشتراکی نمودن وسایل تولید کلان و انجام انقلاب فرهنگی هومانیتی در ادامه آن، زمینه نابودی عوارض مزاحم احساس بیگانگی و از خود بیگانگی انسان را در آینده فراهم سازند.

پ., 15.08.2024 - 22:38 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
لاجوردیها و بریاهای بالفطره

درووود!
موجز و مختصر.

بلاهت بعضی از آدمها را نمیتوان با هیچ استدلال و منطقی به شعور و فهم و درک و آگاهی واگرداند؛ مگر اینکه آدم ابله به ذات خودش، مایه هایی برای کنجکاوی و کند و کاو و پرسش داشته باشد. آدمی که سلول به سلولش سوخته و در ایدئولوژی منحط و ادیان نوری ذوب شده باشد، اگر میلیونها سال نوری نیز استدلال و برهان قاطع نیز برایش ردیف کنی، آخرش همان ابلهی میماند که به ذات خودش و به تقصیر صغارت خودش بوده است. اینجور آدمها با چرتگوییها و مزخرنویسیهای نخ نما شده خودشان مدام اثبات میکنند که جدا شعور ندارند «دوغ را از دوشاب» تمییز و تشخیص دهند. آنقدر ابله هستند که نمیدانند «سیمرغ همان انسان به ذات خودش است» و به این توهم مالیخولیایی مبتلایند که سیمرغ، همچون ماکیانیست که هر روز تخم از بهر خاگینه و نیمرو و املت میگذارد و احتمالا در یک بیابونی و دشتی یا صحرایی نیز لانه دارد!!. بلاهت ذاتی کثیری از آدمها، جدا خنده دار است و باعث تاسف عمیق. اینجور آدمها مرا یاد داستان «معاویه و عرب بدوی» می اندازند.

معاویه، بر خلاف تمام تبلیغات و کینه توزیهایی که از دم و دستگاه تشیع نشات گرفته و شیوع پیدا کرده اند، یکی از با شعورترین و فهمیده ترین و مداراترین و مهربانترین و مدرمدارترین و چهره ای بسیار دوست داشتنی در تاریخ اسلامیّت است که جا دارد چهره این انسان بسیار فهمیده از تمام لجنپراکنیهایی که مومنان به تشیّع علیه او و فرزندش یزید تا امروز تبلیغ کرده اند، هر چه زودتر زدوده و پاک شود و از نام ارجمند او با خجستگی و درودها، یاد شود.
داستانش با آن عرب بدوی از این قرار است که در گیر و دار جنگ و گریزهای علی ابن ابی طالب و معاویه، در نبردی که پیش آمده بوده است، شمشیرکشان معاویه، شترهای قوم مغلوب را مصادره میکنند. البته در صدر اسلام، جنگهای اقوام عرب به این سبک و سیاق بود که هر قومی که فاتح میشد، تمام دار و ندار قوم دیگر را مالک میشد از زن و بچه و مال و منال گرفته الی آخر. عرب بدوی به نزد معاویه می آید و به او میگوید که: «من با اختلافات تو و علی ابن طالب، هیچ سر و سرّی ندارم و زندگی ساده خودم را دارم. تمام دار و ندار من، یک شتر بود که شمشیبر کشان تو، آن را از من غارت کرده اند و من آمده ام که شترم را بازپس بگیرم». «معاویه» از او میپرسد که«شترت، نر بود یا ماده؟». عرب بدوی جواب میدهد که:«شترم نر بود». دوباره میپرسد که: « آیا شترت را میشناسی؟». عرب بدوی جواب میدهد: «البته که میشناسم!». سپس معاویه به او میگوید که:«شترها را دردر فلانجا نگهداری میکنند، برو و شترت را پیدا کن و بیا پیش من.» عرب بدوی میرود و یک «شتر ماده شیر ده و خیلی خوب و قشنگ» را پیدا میکنه و می آید پیش معاویه و به او میگوید که» « یا امیر المومنین! من شترم را پیدا کردم». سپس معاویه به او میگوید:«بسیار خب. فقط لطف کن و این پیغام را از جانب من برای علی ابن ابی طالب ببر. به او بگو. یا با من از در صلح در میایی و مثل بچّه آدم، اهل مصالحه و گفت و گو و مدارایی میشی، یا اینکه من با همین عربهایی که فرق بین شتر نر و ماده را از همدیگر نمیدانند، می آیم سراغت و دودمانت را به همانجایی میفرستم که عرب نی اش را انداخت!».
داستان امروز ما با ابلهان به تقصیر که هنوز شعور ندارند بدانند و بفهمند که «سیمرغ» همان «انسان به ذات و ارجمندی شاهنشاهی و خدایی خودش» است، دقیقا داستان معاویه و عرب بدوی است!. وای بر ما که چنین ابلهانی، نه تنها مدعی العموم خودنامیده؛ بلکه قاضی القضات خودنامیده نیز هستند و شمشیر را از رو بسته اند. صد رحمت به قاضی صلواتی که حدّاقل اصول شرایع اسلامیّت را رعایت میکنه!. این ابله به تقصیر، حسب زر مفتی که زده است، اثبات کرده که بالقوه، دست کمی از «بریا و لاجوردی» ندارد، فقط فرصت و امکانش را هنوز به دست نیاورده است.وای بر ما و وای بر ملّت اسیر!

شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

پ., 15.08.2024 - 16:44 پیوند ثابت
فرقه ستیز

خوشبختانه مارکسیسم یا علم اجتماع؛همچون لیبرالیسم آکادمیک در غرب، تمام مقوله ها و مفاهیم اجتماعی و انسانی را بشکل علمی در دانشنامه های خود تعریف نموده اند و اجازه نمیدهند ایدئولوژی های ناسیونالیستی و شونیستی، ادیان ارتجاعی، فرقه های منحرف من درآوردی ناقص العقل ها، وارد حیطه علمی و منطقی علوم انسانی و علوم اجتماعی شوند ،و با سفسطه و تحریف و جعل و فرم گرایی های اشرافی نمایانه و بی مختوا، اخلال واختلاط و التقاط در فرهنگ جهانی و در میان جوانان قرن 21 گلوبال ایجاد کنند.
کسانیکه سعی به جعل و تحریف لغات و مفاهیم و مقوله های شناخته شده در علوم انسانی علمی دارند، باید تحت پیگرد قانونی و فرهنگی قرار گیرند ،و مدارک آکادمیک تحصیلاتی و حوزوی و طلبگی شان بی اعتبار اعلان شود ! چون اعمال شان در خدمت خرافات ادیان و فرق منحرف و انسان ستیزی و غرب ستیزی است.
یکی از واژ ها و مقوله های فرهنگ غربی، تعریف هومانیسم یعنی انسان گرایی و انسان دوستی است:

انسان مداری، یا انساندوستی؛ یعنی هومانیسم،- از یونان باستان تا هومانیسم سوسیالیستی. هومانیسم جنبشی است فکری اجتماعی که ریشه در فرهنگ یونان باستان دارد و کوششی بود برای نوزایی ایدههای انسانی. اغلب آن با مقوله رنسانس تعویض میشود گرچه بخش و زیرمجموعه ای از آنست. رنسانس جنبشی عمومی و هومانیسم حرکتی فکری علمی بود. خصوصیت آن مبارزه و مخالفت با سلطه کلیسا و فرهنگ اسکولاستیک، و مذهب کاتولیک، و مخالفت با امتیازات و سلطه نظام فئودالی بود. هومانیسم مرسوم امروزی در قرون 16-14 میلادی در ایتالیا شروع شد و جنبشی فرهنگی فکری، در آغاز رشد بورژوازی و در زمان رنسانس که متکی بود بر اقتصاد و روابط اجتماعی آغاز سرمایه داری در اروپا.
از جمله اهداف اندیشه و جنبش هومانیسم، دفاع از آزادی و حمایت از شرف و حیثیت انسان و تشویق تکامل و شکوفایی نیروهای خلاق او. هومانیسم واژه ای است لاتین و در مرکز توجه آن- عدالت اجتماعی، مخالفت با استثمار انسان، ضدیت با جنگ، تشویق خوشبینی و امید، علاقه به این جهانی بودن، و عقلگرایی قرار داشت. هومانیسم مرسوم، عصر و دوره ایست میان قرون 16-14 میلادی که موچب جنبشی فلسفی فرهنگی علمی در تاریخ سیر اندیشه اروپایی بود. در ایتالیا آن از سال 1350 میلادی از طریق شاعرانی مانند پترارکا و بوکاسیو، و متکی به فرهنگ روم باستان، و علیه دگم های کلیسایی به پا خواست.
هومانیسم برابری طلب ضد فئودالی، موجب تولد پیشگامان عصر روشنگری مانند هگل، هردر، فویرباخ، هومبولت، مارکس و انگلس شد، ولی نزد مارکس و انگلس، هومانیسم دیگر فقط اعتراض و جدل نظری نبود بلکه از طریق شناخت علمی و طرح تضادهای طبقاتی در جامعه بورژوایی موجب زایش تئوری هومانیسم سوسیالیستی شد که ماهیتا مردمی و انقلابی بود.
هومانیسم اصلی میان قرون 16-14 میلادی، خواهان نوزایی انسان گرایی از فرهنگ یونان و روم باستان و خواهان کوشش در راه انسانیت وتشکیل ساختارهای انساندوستانه در تمام هستی بود. طبق آثار مهم هومانیستی سیسرو، آن نتیجه آشنایی رومیان با فرهنگ پایانی یونان بود. تعریف دیگری مدعی است که هومانیسم جنبشی فکری-ادبی، ضد مکتب اسکولاستیک مسیحی، از آغاز قرن 14 میلادی بود که در زمان جنبش رنسانس ایتالیا شروع شد و خواهان توجه به زبانهای باستان، ادبیات، هنر، فرهنگ، عقل و دانش گردید و مدعی بود که انسان موجودیست خوشبین، این جهانی، لایق آزادی و احترام و پیشرفت و ترقی.
از نظر تاریخی هومانیسم، رنسانس فکری فرهنگی سکولار یونان و روم باستان بود که مخالف درونگرای مذهبی عرفانی، انفعال و گوشه گیری در مقابل سئوالات و مبارزات سیاسی طبقاتی بود. جنبش هومانیستی خلاف تبلیغات بورژوازی خاص اروپا نبود بلکه مخالف شونیسم و سیستم حکومتی نخبه گان بود. در تاریخ اندیشه بشر زمان آغاز اندیشه هومانیسم در 2700 سال پیش با خودشناسی انسان شروع شد و برایش معنی و هدف هستی مهم بود. اوج و پایان آنرا مارکس در هومانیسم سوسیالیستی پیش بینی نمود.
نوستالژی هومانیسم از آغاز خوهان عدالت، همبستگی، برابری، صلح، عشق، سعادت، زیبایی، رفاه، و بشاشیت در زندگی بود. هومانیسم خاص اروپای مسیحی نبود بلکه در رابطه با تاریخ کار و مبارزات اجتماعی طبقاتی زحمتکشان تمام خلقهای فرهنگساز کره زمین مانند مصر، هند، چین، ایران، بابل، یهود، یونان، رم، و غیره بوجود آمد و در اسطورههای این ملتها مطرح شد. چون در جوامع اولیه عهد باستان زندگی بسیار سخت بود، تمام خلقهای کهن خالق اسطورههای بهشت باوری، عصر و دوران های طلایی، و هومانیسم های تخیلی بودند، به این دلیل مقوله هومانیسم در آثار ادبی و فلسفی رواقیون، کلبیون، سوفیست ها، و در نوشته های افلاتون و ارسطو مشاهدی میشود. نمایندگان نظریات هومانیستی در عصر برده داری یونان باستان عبادت بودند از بقراط پزشک، اوریپیدوس، و شاعرانی مانند سوفوکلس. پروتاگوراس از جنبش سوفیسطی میگفت انسان میزان همه چیز است.
ایده آل آموزش یونانیان باستان واژه پارسی "پیدا" بود. منابع تاریخی غرب امروزه ابوعلی سینا را از جمله هومانیست های مهم شرق بشمار می آورند. نمایندگان هومانیسم در زمان رنسانس و عصر جدید عبارتند از دانته، اراسموس، میراندولا، رابله، هوتن، رویشلین، فرانک، آگری کولا، و غیره. ایدئولوژی بورژوایی میکوشد تا جریان هومانیسم را یک جنبش صرفا نظری معرفی کند و نه جنبشی انقلابی و مبارز ضد کلیسای کاتولیک و ضد فئودالیسم. هومانیسم رنسانسی در غرب موجب زایش عصر روشنگری، جنبش سوسیالیسم تخیلی، و تشکیل ادبیات و فلسفه هومانیستی کلاسیک آلمان شد. نمایندگانش عبارتند از جان لاک، اسپینوزا، لایبنیتس، روسو، ولتر، دیدرو، هولباخ، لسینگ، هردر، گوته، شیلر، کانت، فیشته، هگل، فویرباخ، و هومبولت. مارکس میگفت تنها هومانیسم واقعی، کمونیسم است.
سوسیالیست ها مدعی هستند که هومانیسم امروزه فقط در مبارزه با امپریالیسم و نظام سرمایه داری عملی است، یعنی هومانیسم، سوسیالیسم زمان حال است. متفکران هومانیسم پیش از مارکس، مانند کانت و هگل بدلیل ناتوانی علمی نتوانستند آنرا عملی سازند. هومانیسم سوسیالیستی از نظر کیفی با دیگر انواع هومانیسم صوری و آبستراکت پیشین فرق دارد. هومانیسم سوسیالیستی نحستین بار توسط مارکس بشکل علمی تئوریزه شد. جامعه و نظام بورژوایی بدلیل وچود مالکیت خصوصی، استثمار و سلطه بر زحمتکشان، جهت اجرای ایدههای هومانیستی ناتوان است. بیان نظری هومانیسم سوسیالیستی در مارکسیسم-لنینیسم و عملش در مبارزات انقلابی طبقه کارگر، کنار زدن نظام سرمایه داری، و تشکیل جامعه سوسیالیستی، و احترام به سنت های گذشته هومانیستی است. امپریالیسم همیشه مشوق جنگ، ارزشهای ضد هومانیستی، و خشونت عریان بوده و خواهد بود.
بخشی از لیبرالها هومانیسم را جنبشی فرهنگی ادبی هنری زبانی تعریف میکنند که هدفش اشاعه ادبیات،زبان، علوم کلاسیک، زبانهای باستان یونان و روم است، و نه حرکتی انسانی انقلابی طبقاتی. هومانیسم از آغاز قرن 19 میلادی بشکل آموزش و تربیت انسانها تبلیغ میشد. هدف اینگونه هومانیسم عملی نمودن ایده آلهای ادبی فرهنگی فلسفی دوران باستان، مخصوصا فرهنگ یونانی رومی بود. تخریب قسطنطنیه در سال 1453 میلادی باعث شد که اندشمندان بیزانسی آثار فرهنگی یونانی مخصوصا ادبیات را به اروپای جنوبی بیاورند و موجب رونق افکار هومانیستی شوند. در مرکز تفکر هومانیستی غیر از خود انسان، تحقیق و تحصیل تاریخ و زبان های باستان قرار داشت. از قرن 16 میلادی نمایندگان این جنبش را با القابی مانند فیلسوف، شاعر، پزشک، دانشمند، و سیاستمدار نیز مزین نودند. در هومانیسم رنسانسی قرون 16-14 میلادی غیر از شناخت حقیقت، خوشبینی و امید در مقابل تاریکی سدههای میانه مهم بود.
بازخوانی مجدد اندیشه های هومانیستی در قرون 19-18 میلادی در آلمان از طرف ادیبانی مانند وینکلمن، هردر، لسینگ، گوته، و شیلر مطرح شد. هومانیسم رنسانسی اروپایی محدود به افراد خاصی از طبقه متوسط و قشر روشنفکر مانند- دانته، رابله، میراندولا، پترارکا، بوکاسیو، هوتن، رویشلین، مور، اراسموس، و فرانک بود. در قرون 18-17 میلادی هومانیسم بدلیل رشد روابط اقتصادی سیاسی فرهنگی بورژوایی، در جنبش های روشنگری، سوسیالیسم تخیلی، فلسفه کلاسیک آلمان، و در هنر و ادبیات، نمایندگانی مانند لاک، اسپینوزا، لایبنیتس، ولتر، دیدرو، هولباخ، وینکلمن، کانت، فیشته، هگل، فویرباخ، لسینگ، هردر، گوته، شیلر، و هومبولت داشت.
مورخین جنبشهای اجتماعی حدود 4 گونه هومانیسم را در فرهنگ غرب تشخیص داده اند- هومانیسم رنسانسی قرون 15-14 میلادی، نئوهومانیسم یا هومانیسم ثانی قرون 19-18، هومانیسم ثالث از آغاز قرن 20، و هومانیسم سوسیالیستی در مقابل هومانیسم بورژوایی. نئوهومانیسم قرون 19-18 توسط اندیشمندانی مانند شلگل، گوته، شیلر، هومبولت، وینکلمن، مطرح گردید. "هردر" آلمانی ریشه هومانیسم در انسان را قوانین طبیعی میدید. هومانیسم رنسانسی ایتالیا در قرون 15-14 میلادی متکی به آثار پترارکا و سیسرو بود که شامل زبان، ادبیات، هنر، و فرهنگ میباشد. نئوهومانیسم در آلمان از طریق هلدرلین شاعر، در آغاز قرن 20 و علیه الهیات جزم گرا مطرح شد. نمایندگان هومانیسم ثالث یا نئوهومانیسم، نمایندگان "فلسفه زندگی" اندیشمندانی مانند نیچه، هایدگر، و فوکو، که اروپا مرکز بودند، و جریان "پوزیویتیسم" که متکی به علوم تجربی بود، شروع شد. هومانیسم در آلمان ادامه ادبیات و فلسفه بورژوایی کلاسیک آلمان بود. هومانیسم سوم توسط "و. یگر" در آغاز قرن 20 خواهان مجدد نوزایی آموزشهای کلاسیک یونان و روم باستان شد. از زمان مارکس جوان به مقوله هومانیسم بشکل انتقادی نگریسته میشد. او میگفت اسای هومانیسم باید بر پایه انسانشناسی مدرن باشد. سارتر اگزیستنسیالیسم را نیز نوعی هومانیسم میدانست چون انسان در آن قانونگذار برای خود و جامعه است.

س., 13.08.2024 - 07:18 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
پوسیدگی مذهب مارکسیه

درووود!
تکرار بحثی که مکرّر گفتنش ملال آور است این روزها؛ امّا همچنان ضروریست گفتنش.
برای آنکه بتوانم تنش مارکسيسم را با فرهنگ ايرانی نشان دهم؛ مجبورم نگاهی گذرا به تاريخ تفکّر در اروپا بيفکنم. انسان دوران روشنگری و انقلاب صنعتی در قرن هيجدهم و آرمانخواهيهای او و آرزوی پيشرفتهای تکنيکی و معنوی، همه و همه، برخاسته از ايده ی [= سرانديشه ] ی انسانگرايی ( Humanism ) بود که جامعه ای آزاد و صلحجو را برای تمام انسانهای روی کره زمين، آرزو می کرد. چنان آرمانخواهی با برهان مستدل و ژرف « حقوق بشر » در پی آن بود که با هر انسانی بايد رفتاری همانند و انسانمنشانه و شايسته کرامت و شرافت و آبروی او داشت و حقوق طبيعی و انسانی و فردی او را ارج گزاشت و به رسميت شناخت. در اين زمینه بود که متفکّران و فيلسوفان نيز به نام روشنگر،، تصويری از فرهنگ و آموزش عمومی - اجتماعی را طرح ريختند که اجرا کردن آن می بايد از يک طرف هم در جامعه امکانپذير میبود هم از طرف ديگر با دشواریهای بحرانزا رويارو نمیشد. درست از همين جا بود که آرمانهای روشنگری در کوتاهترين فرصت ممکن، گريبان خود طبقات و قشرهای محروم جامعه را گرفت و بر ضدّ آنها به کار بسته شد. پیامدهای انقلاب صنعتی و استقبال و سرخوردگی از آرمانهای روشنگری به دو حالت گرايش پيدا کرد. يکی بازگشت به مناسبات گذشته. ديگری واقعيتّ پذير کردن آن آرمانها و ايده آلها و اميدها. درست همين حالت دوم بود که جنبشهای اجتماعی و سوسياليستی را به بحث و مشاجره کشید.

اساسا اگر تقسیم بندیهایی را که از جنبشهای اجتماعی بر پایه تحقیقات آکادمیکی شده است به کناری نهی،، اوج و لنگرگاه تاریخ تفکّرات جنبشهای اجتماعی بر پایه ایمان عمومی معتقدین به تئوریهای « کارل هاینریش مارکس » بازمی گردد. شیوه گسستن گام به گام اندیشه های سوسیالیستی از جهان اندیشه های همه طبقات و لایه های اجتماعی عبارت بود از توسعه و بالندگی تئوری مالکیّت. چونکه صف آرایی در برابر تصاحب سود ناشی از کار و نیز موضعگیری در برابر مناسبات کاپیتالیستی از دوران شکل گیری سوسیالیسم علمی(!!؟) تا امروز، سنگپایه اساسی جنبشهای اجتماعی مدرن را تشکیل می دهد. مقوله مالکیت از حقّی ریشه می گرفت که به طول عمر انسانها و نیز کار فکری - بدنی هر انسانی بازبسته بود؛ ولی چنین حقی می بایستی در دوران کاپیتال صنعتی ملغی می شد و به حق تملک مالکین بزرگ در می آمد تا بیش از هر چیز دیگر به کاربست روشمندانه مقوله ای خدمت کند که به آن « کاپیتال » می گفتند و عاملی بود برای تولید کالاهای انبوه اقتصادی. در زمانی که نظام ایده آلی کمونیستی می خواست بر اساس قاعده، راه مسالمت آمیز اصلاحهای اجتماعی را بپیماید، کمونیسم سیاسی زود رس به شکل انقلابی وارد کارزار شد ( آگوست بلانکی و گراشوس بابوف). آنها معتقد بودند که از واقعیت مبارزات طبقاتی میتوان ضرورت یک دیکتاتوری انقلابی را استنتاج کرد. زمانی که « مارکس و انگلس » در حال نگارش « مانیفست حزب کمونیست » بودند و بعدها آن را به نام کمونیستها منتشر کردن،، مدتها بود که هر دو به کمونیسم آرمانگرا و انسانگرا پشت کرده و آرمانها و ایده الهای اجتماعی و اقتصادی آن را رها کرده بودند و سفت و سخت به تاثیر از افکار بلانکی و بابوف به کمونیسم سیاسی - انقلابی چنگ انداخته بودند. درست از همین چرخشگاه نابخردانه بود که فاجعه هولناک و بسیار اسف انگیز تاریخ سوسیالیسم از آغاز شکل گیری انقلاب اکتبر در روسیه تا فروپاشی شوروی باعث شد که رشد و شکوفایی مناسبات فرهنگ بشری در جهان به تعویق افتد و جنبشهای کمونیستی، بزرگترین آسیبها و تلفات را به نیروها و استعدادهای انسانی وارد کنند. مسلما کمتر انسانی را میتوان سراغ داشت که در دوران جوانی يا تحصيل در دانشگاه، مارکسيست نشده باشد يا به نحوی با محافل مارکسيستی دمخور نبوده باشد. بسياری از جوانان و دانشجويان در جنبشهای سوسياليستی با گرايشهای آرمانخواهانه و انسانگرايانه و ايده آليستی يا بعضی مواقع از سر ماجراجويي، سالهايی از دوران زندگی خود را با اين ايدئولوژی و هواداران و مبلغان آن، همدردی و همگامی داشته اند. چونکه آنها تشخيص داده بودند که بسياری از مناسبات انسانی حاکم بر جوامع از لحاظ موقعيتهای اجتماعی و اقتصادي، ناعادلانه و نابخردانه است و آنها گمان می کردند که ايدئولوژی مارکسيسم، کارت ورود و پيوستن به جنبشهای عدالتخواهانه و انساندوستانه است!!!؟. از عمر مارکسيسم تقريبا 170 سالی می گذرد. اين ايدئولوژی يا بهتر بگويم مذهب روشنفکران تابع و دنباله رو، بزرگترين و مهمترين خصلت اصيل بودنش را کشف قوانين جنبشهای اجتماعی و اقتصادی می داند و رويدادهای تاريخ و پيشگوئيهای آينده جوامع بشری را با روش ديالکتيک می خواهد استوار و ثابت بکند؛، نه مشاهدات و آزمونهای واقعی و تجربی بشر را. در اساس، سراسر تفکّرات مارکسيستی بر نظامی از آکسيومها پی ريخته شده اند که در ژرفاي خود، يک اسطوره سياسی پر قدرتی را گنجانيده و پنهان کرده اند. من حوصله توضيح بيش از حدّ و مفصّل در باره ی سنجشگری نظرات مارکس يا ايدئولوژی مارکسيسم را در کلّ ندارم. آنقدر کتابهای گوناگون در اين باره نوشته و منتشر شده است که من يکی حاضر نيستم تکرار مکرّرات کنم. مارکسيسم به عنوان تئوری سرانديشه هايی است که نهايی ترين و ژرفترين عامل رفتارها و واکنشهای بشری را در منافع و مناسبات اقتصادی او می داند. بنابر اين از اين منظر، روح انسانها، بازتابنده منافع اقتصادی آنهاست يا در واقع، بيانگر فرمهای فکری آنهاست. چگونه چنين چيزی اتفاق می افتد، ما هرگز کوچکترين اطلاعی به چنگ نمی آوريم. ولی می توان با اندکی تيزبينی و ژرفنگري، بنپارهای پيچيده و متافيزيکی را خيلی راحت از لابلای گفتارهای مارکس تشخيص داد. مفهوم مالکيت، مفهوميست که خيلی گسترده و عميق می باشد و خيلی زمان برداشته است تا به شکل امروز در آمده است. به ويژه که فلسفه ای اخلاقگرايانه و حقوقی در ذات آن، نهفته می باشد و همچنين بنپارهای روحی و روانی که هيچ ربطی به علايق اقتصادی ندارند. چنانچه مارکسيستها تصور می کنند که مسئله ی مالکيت و مسائل آن و در اساس، کشمکش بر سر منافع اقتصادی و فردی است که باعث می شود رويدادهای اجتماعی شکل بگيرند، باید بگویم که خشت بر آب زده اند. چونکه شالوده ديدگاههای سوسياليستها و کاپيتاليستها از آبشخورهای اخلاقی متفاوتی نشات می گيرد. تئوری اقتصادی مارکسيستی بی کم و کاست، خود را در مقام راسیونالیستی کردن تفکرات اخلاقی تا کنون نشان داده و اثبات کرده است و هر کس که فقط بوی فلسفه به مشامش رسيده باشد، می داند که قضاوت اخلاقی کردن در باره مناسبات اقتصادی، بيانگر گيج بودن و نفهميدن مسائل اقتصادی بشر است. تئوری اقتصاد مارکسيستي، توضيح رویدادهای واقعی اقتصادی نيست؛ بلکه گونه ای شعر رمانتيک و پر سوز و گداز اخلاقيست که حکايت از به سزا و مکافات رساندن کسانی می کند که به نام کاپيتاليست با جعل ارزش واقعی توليدات و نيز غارت ارزش اضافی که بايد حق مسلم کارگران باشد، برآنست که کاپيتاليستهای استثمارگر را تنبيه کند و از راه انقلابی ديالکتيک آنهم نوع سياسی شده اش، سرانجام در فروپاشی نظام ضد انسانی کاپيتاليسم، تاثير شگرفی داشته باشد. نه پژوهشهای گام به گام و تجربی؛ بلکه دود چراغ خوردنهای بی اساس مارکس در کتابخانه های فرانسه و انگليس بود که عاملی شدند تا او، روند پيچيده اقتصاد را در چارچوب پروسه ديالکتيک ذهنی هگل، تشريح و چگونگی رويدادهای آن را توضيح دهد و سپس مدعی شود که مناسبات کار و کاپيتال بر پایه ضرورت جبر تاريخی به سوسياليسم ختم خواهد شد. ایده ی « Weltgeist » در تفکّرات هگل به ناگهان در تفکّرات مارکس به « Weltmarkt » تبدیل شد. ايده ديالکتيک از دوران يونان باستان تا اروپای مدرن در معانی متفاوت و ضد و نقيض در انديشه های متفکّران و فيلسوفان اروپايی به کار برده شده است. معنای احمقانه و مسخره سياسی را فقط مارکس بود که به آن داد. در منطق عادی و دو دو تا چارتای انسانها، چنين چيزی را حيله گری در برهان اثباتی می نامند. بدين معنا که کسی چيز اثبات شونده را بی سر و صدا به پيش - شرط برهان اثباتی گفتارهای خود وامی گرداند. در حقيقت، نجات انسانها از راه سوسياليسم آنهم از نوع علمی اش!!!؟؟ فقط و فقط در توهمات و فانتزی بافيهای مغز مارکس جاسازی شده بود و بويی از حقيقت و دانش نبرده است؛ زيرا امکانهای دستکاری و تحريف ديالکتيک، راههايش نامحدودند. در حقيقت، هر فردی می تواند يک جفت از تضادها را به يک وحدت ديالکتيکی تعريف کند و آنها را در مفاهيم جعل کند و سپس از راه بازی مسخره نفی - و نفی در نفی - و دست آخر، وحدت آنها، بسياری از چيزها را اثبات يا رد کند. مارکس، انسانی بود که تغيير و دگرگشت را به عنوان گوهر بنيادی اشياء ارزيابی می کرد وليکن در حیطه بنپارهای تئوری خودش، هر گونه تغييری را ناممکن می شمرد. مارکسيستها، جزم انديشترين و مومن ترين انسانهايی هستند که دشمن هر گونه گشوده فکری و شناختهای نو به نو هستند و هر گونه کشفيات و تئوريهای جديد را رد و انکار می کنند؛ زيرا آنها ايمان دارند که پيشگويی و آرا مارکس، اعتبار ازلی - ابدی دارند. از آنجا که ديالکتيک به عقلانیّت و راسیونال اندیشی کاملا ذهنی و برآهنجيده، بازبسته است، مارکس با حذف کردن راسیونال اندیشی و رويکرد او به واقعيت به قول خودش، فلسفه استادش را از سر به روی پا استوار کرد. در حاليکه او با اين کارش، سر فلسفه استادش را به زير گيوتين فرستاد؛ زيرا ديالکتيک را فقط میتوان از راه پادنهشتهای ذهنی و در مفاهيم ناب انديشيد. ولی بدبختانه، واقعيتها نه می توانند بينديشند نه امکان دارد که در يک صف آرايی پادانديشانه شرکت کنند. برآيند ديالکتيک را فقط می توان در سيستمی از مفاهيم کاملا راسيوناليستی و ناب به کار بست ولاغیر. محال است که يک ماترياليست يا رئاليست بتواند دستگاه مفاهيم راسيوناليستی ايده آليسم را به کار بندد و آنها را بپذيرد بدون آنکه خودکار وار، تفکّر ايده آليستی را در نظام فکری اش وارد نکند؛ زيرا دستگاه مفاهيم هر نظام فلسفی طوری پی ريزی شده اند که با به کار بستن روش آن نظام، سيستم هم ناخودآگاهانه پذيرفته می شود. درست در همين سمت و سو بود که مارکس با پذيرفتن شيوه تفکّر هگل، آکسيومهای استادش را که در ايده آليسم ريشه داشتند، در لابلای آموزه های ماترياليستی منحط شده، رواج و گسترش داد. سراسر تناقض گوييها و انشعابهای رنگارنگ و سرخورد گيها و آشوبگريها و بحرانهای هويتی مارکسيستها که هزاران برگ کاغذ را بر سر مشاجره و تحليل آنها سياه می کنند به همين خطای بنيانی بازمی گردد که از لحاظ منطقی و روانی به شيوه ای ناممکن، گونه ای ماترياليسم مستبد و سختگير و جزم انديش را در کنار ايده آليستی مستبد و سختگير و جزم انديش به هم زورکی پيوند داده اند. اگر مارکس، مناسبات زندگی را از لحاظ منطق ديالکتيکی بازنکاويده بود و بر آن پا نمی فشاريد، بی گمان او نخستين متفکّری بود که بسيار ژرف در باره مسائل چالش انگيز زندگی و مناسبات انسانها با يکديگر انديشيده بود. بر عکس آنچه که مارکس در جهان فقط تناقضها و تضادها را می ديد، برای ديدن تضادها و تناقضهای اساسی در روش تفکّرات خودش خيلی کور و سهل انگار بود و از آنجا که مارکسيسم در ديالکتيک، ريشه های حياتی خود را دارد، در جهان تفکّرات زنده و پويای فلسفی، به عنوان يک روش ايده آليستی به حساب می آيد نه به عنوان يک تئوری علمی و ماترياليستی!!!؟؟ بدانگونه که طرفداران و مبلّغان اين ايدئولوژی مخرّب ابراز می کنند. روش مارکسیستی بايد مدام از ديدگاه طبقاتی در برابر ديگران، صف آرايی و شمشير کشی کند. يعنی اينکه هر مارکسيستی بايد ديدگاه مبارزاتی طبقه کارگر را در رويارويی با مسائل به کار بندد و هر چيزی را قيراط وار به زير ميکرسکوپ « آيات علمی مارکس » بگذارد. يکی از بزرگترين و مهمترين مسائلی که بی مايه گی مارکسيسم را رسوا می کند، نداشتن فلسفه اخلاق و نظام ارزشهای انسانی می باشد. مارکسيستها به خود اين حق را می دهند که از هر چيزی انتقاد بکنند و يک ريز به آن نق بزنند وليکن هيچکس مجاز نيست از انديشه ها و ديدگاههای آنها انتقادی بکند و اگر کسی ايرادی بگيرد بر ديدگاههای آنها از موضعی کاپيتاليستی به اين کار دست زده است!. با همين تلقين و تصوّر است که از هر گونه صف آرايی فکری در برابر دگرانديشان، امتناع می کنند و با اين کار نه تنها از رشد فکری و گشودگی ذهنيّت بسته خود ممانعت می کنند؛ بلکه در انديشيدن نيز راه ايمان و حبل المتينی و رستگاری را برمی گزينند و با اعتقادی کور و جزم باورانه، حس برتری و پيشگامی و پيشرو بودن و پيشاهنگی را در خود تقويت می کنند. سراسر مجموعه آثار مارکس را که زیر و رو کنید، یک کلمه در باره «اخلاق» پیدا نخواهید کرد؛ زیرا از دیدگاه مارکس، «اخلاق»، روبنا محسوب میشود. وی آنقدر احمق بود که تمییز و تشخیص نمیداد که «روبنا»ف جائیست که انسان در آن زندگی میکند و بُنمایه های جهانزیستی خودش را حسب پرنسیپهایی فردی و اجتماعی میزیید. مارکسيسم مانند بسياری ديگر از تئوريهای تاريخ، دارای بنپارهای جزم انديشانه و عرفان مآبانه است. پژوهش علمی در معنايی که از علوم طبيعی و رياضی استنباط می شود، محال است که در علوم فرهنگی اجرا شدنی باشد؛ زيرا در زمينه علوم فرهنگی، هر گونه علمی از ريشه، کاملا فلج است و فاقد روش دقيق و قيراطی می باشد. مسائل فرهنگی را فقط می توان از چشم اندازهای اسطوره ای، تاويل کرد و به تاريکيهای شگفت انگيز تولیدات روان انسانها راه يافت. در گستره تاریخ، هيچگونه مفهومی وجود ندارد که بتوان به شناخت صد در صد آن دست يافت. فقط می توان برخی پديده هايی را رده بندی کرد که در جوامع بشری تا اندازه ای به شکل مشابه آشکار می شوند و نيز برخی از قواعد تجربه بشری را برشماريد که تازه، اعتبار آنها هميشه با شک توام است و نمی توان هرگز از آنها قانون تاريخی ساخت آنهم نوع فولادين مارکسيستی اش را. تاريخ هيچگونه سيستم يا دستگاه مکانيکی نيست. در واقع عبارت است از معنی دادن انسان به چيزهای بی معنی در پيرامون خود و تاويل انسانوار از آنها. مسئله قوانين تاريخی در ايدئولوژی مارکسيسم در واقع، تفسير شاعرانه و اسطوره مآبانه از رويدادها می باشد؛ زيرا وقايع تاريخی بيش از هر چيز تجربی هستند و جبر تاريخی، غير تجربی می باشد که چنين چيزی البته برای فرم مارکسيستی تاريخ، هرگز معتبر نمی باشد. چونکه در هر فرمی که ظاهر شود به ساختارهای متافيزيکی آغشته است که هيچ ربطی به وقايع تاريخی ندارد و رسواکننده ايدئولوژی کاذب آنها می باشد. جبر تاريخی در اصل، ايمان و گونه ای اعتقاد است نه علم. به دليل آنکه اگر مارکسيسم مدعی شود که تاريخ، دارای هدف می باشد، پس بی سر و صدا، زمينه ی علم را ترک کرده و به جهان اسطوره ای - متافيزيکی گام نهاده است. تمام مارکسيستها هر آنچه را که در چارچوب ايدئولوژيشان نگنجد به دور می افکنند ( اين کار را همه مدّعيانی می کنند که لاينفطع از مالکيّت حقيقت، دم می زنند. ) و می کوشند که با تمام نيرو، پيسوز کوچکی را که در اختيار دارند، همه با هم بر روی يک پديده انتخاب شده بيفکنند و آن را در مرکز دستگاه عقيده شان ميخکوب کنند و سپس بيمارگونه به تحليل و بررسی آن بکوشند و چنانچه ضروری باشد، چيزی را به آن بيفزايند يا از آن کم کنند [تخت پروکراست] تا آسيبی به ايدئولوژی نرسد. مارکسيسم در تاريخ تفکّرات باختری فقط ديدگاهی بود در باره ی انسان و جهان. ولی در سرزمينهايی که دارای تفکّر زنده فلسفی نبودند ( مثل ايران ) جانشينی شد برای دين ایمانی و نوری و بسان بيماريی که بر پيکر انسان تندرست، عارض شده باشد از رشد کورمال - کورمال فرهنگ خود جوش و بالنده مردم آن سرزمينها جلوگيری کرد. مارکسيسم در اصل، مجموعه ای از حقايق جهان مسيحيت است که به شکل عالی، پروريده شده اند و مارکس بسان استادش هگل که حقايق دنيای مسيحيت را در مفاهيم فلسفی جاسازی کرد، او نيز آموزه های کليسايی را در انسانگرايی بی خدا، جاسازی کرد تا بتواند به آنها چهره هايی اجتماعی و همگانپسند بدهد. کافيست که پرده نازک ماترياليسم را از چهره ی مارکسيسم به کناری بزنيد، آنگاه سيمای استوار و پر قدرت دينی - ایده آليستی آن را به تن خويش، تجربه خواهيد کرد. « ريمون آرون»، حق داشت که می گفت مارکسيسم در دوران معاصر، افيون روشنفکران است؛ زيرا مارکسيسم بدون پرولتاريا و جامعه صنعتی همانند چاقوی بی دسته ايست که نمی برد. مارکسيسم جنبش ناب روشنفکريست و هرگز نيز اميد ندارد که بتواند روزنه ای کوچک در ديوار عظيم و محکم توده های ميليونی مردم به دست آورد. حتا نوع مدرن آن به صدها شاخه، منشعب و متفرق شده است و توانسته فقط بر بخش بسيار کوچکی از جنبشهای دانشجويی تاثیر بگذارد و به ایدئولوژی برخی سازمانهای تروريستی و انقلابي تبديل شود. مارکسيسم مدرن، تاثير بزرگ خود را فقط بر جامعه شناسی آکادميک گذاشت ولاغير. به همين دليل است که بسياری از روشنفکران وطنی که دلشان برای مارکس غنج می زد به جامعه شناسی رو آورده اند، آنهم نوع آمريکائی اش که هرگز هيچ بويی از فلسفه نبرده است. آنها صدها اثر از پژوهشگران سطحی انديش غربی را با زبانی گنگ و مکانيکی و بی روح به فارسی ترجمه می کنند و با اين کارشان همچنان به فضای نينديشيدن و سترونی فکری جامعه ما وسعت می دهند.
رويداد انقلاب مشروطه که الگوی خود را از انقلاب فرانسه و تاثير پذيرفتن از آن گرفته بود، نخبگان ما را در برابر روند شکوفايی و پيشرفت جوامع غربی و آرمانهای دوره روشنگری در اروپا قرار داد. ولی شکست انقلاب مشروطه و ناکامی و کشتار آوازه گران آن، پايداری استبداد فکری و درجا زدنهای مردم ما را در اعتقادات و سنّتها و باورها و غيره خود، تضمين کرد. با بنيانگذاری حزب توده، جامعه روشنفکری ما که گلهای سر سبدش تازه از اروپا بازگشته بودند و هيچگاه به انديشيدن در باره مسائل و معضلات تلاطم خيز و هر دم بازگردنده جامعه ی ايرانی، خو نگرفته بود، به يکباره پاکباخته و مقهور مناسبات فکری - سياسی - اقتصادی بيگانگان شد. آنها تصوّر می کردند که با وام گرفتن و انتقال مکانيکی و معادل نويسيهای مضحک خود برای ترمينوسهای ژرف و عميق مارکس و طوطی وار تکرار کردن برخی جمله های کليدی او می توانند برای هميشه و ابد از فلاکتهای اجتماعی و سياسی ايرانزمين آسوده شوند. آنها نمی دانستند که کلاف سر در گم مسائل جامعه ايرانی بيش از سه هزار سال قدمت دارد. آنها نمی دانستند که ايرانی در ژرفای گوهرش، در انتظار شکوفایی نهال آرزوها و ايده آلهای هزاره ای خود { +گزندناپذیری جان و زندگی و مهرورزی و دادورزی و راستمنشی } می باشد. آنها نمی دانستند که ايرانی، قرنهاست رند شده است و در هر ايدئولوژيي و مذهبی و تئوريی و غيره، دام و فريب می بيند. آنها نمی دانستند که مارکسيسم يک جهاننگری است که برخاسته از تحولات فکری و اجتماعی جوامع اروپايی است و کوچکترين مناسبتی با مسائل و مقولات فکری و روانی و فرهنگی جامعه ايرانی ندارد؛ زيرا توليد فرهنگی و خودجوش مناسبات مردم ايران نبوده است که بخواهد در دل و مغز و روان کسی، جا و مکان داشته باشد. ايدئولوژی وارداتی بود. آنهم بی ريشه. مبلّغان ايدئولوژی مارکسيسم نه تنها سراسر فرهنگ ايرانی را با اتهام احمقانه ناسيوناليسم ( که یک پدیده ی اروپائیست و ربطی به ایران ندارد. ) کوبيدند و به تحريف رويدادهای تاريخی آن همّت کردند؛ بلکه با استناد کردن به تحليل و ديدگاه ابلهانه مارکس در باره « استبداد آسيايی » که از تفکّرات اشرافی و متکبرانه « افلاطون ( 427 – 347 ق. م. ) » اقتباس کرده بود، تمام کرد و کار فکری خود را بر سر تحقير و خوارشماری تاريخ و فرهنگ ملّت خود به کار بستند و هنوز اين شيوه ويرانگرانه را کجدار و مريز پيگيری می کنند. آنها از لحاظ زبانی، ايمان دينی خود را انکار کردند؛ ولی در عمل به شدّت به آن وفادار ماندند و هيچگاه نيز به خود اين دغدغه را راه ندادند که به چه دليل از عقيده ای يا دينی يا ايدئولوژيی می برند تا به عقيده ای ديگر يا جهاننگری ديگر گرايش پيدا کنند. آنها فقط ثقلگاه ايمان خود را جابجا کرده بودند. آنها به هر فعالیتی که دست می زدند، اقدامهای خود را تحت لوای پيشاهنگ و مترقی و پيشگام و انقلابی و پيشرو و .. زينت آرايی می کردند و هنوز می کنند. حال بماند که تاريخ هشتاد سال اخير ما ثابت کرد که عقب مانده ترين و گيج ترين و پريشانفکرترين و کهنه انديش ترين و متابعت پذيرترين و دنباله روترين و متعه ترین و جاهل ترین سازمانها و گروهها، همينهايی بودند که ادّعای مترقی بودن می کردند. برای آنها هر کس که در صفوفشان نبود به عنوان ارتجاع و عامل بورژوازی و دشمن طبقه کارگر و فاشيست و لیبرالیست و ناسيوناليست و .. متهم و بدنام می شد. بحث از آزادی و دمکراسی به عنوان زائده های متعفن نظامهای بورژوايی قلمداد می شد. آنها نمی دانستند که آزادی، ريشه ای انسانی دارد و از ويژگیهای يک ملّت يا چند ملّت اروپايی نيست که بتوان آن را قرض کرد و همچون خشکبار به سرزمين خود انتقال داد. اگر آنها می توانستند با مغزهای خود بينديشند و در بستر روان فرهنگی و زبانهای متنوع ملّت ايران و بدانند که چه عللی باعث می شوند که انسانها و سازمانها و گروههای مستبد، سراسر جامعه را در قبضه ی اقتدار خود در آورند، بی شک خيلی سريعتر و راحتر می توانستند راههای رشد آزادانديشی و دمکراسی را در جامعه ايران فراهم کنند. آنها نمی دانستند که با پيشرفته ترين و علمی ترين افکار وارداتی از باختر زمين نمی توان بدون امکانهای گسستن از هر فکر و اعتقاد و باوری که بخواهد سراسر ذهنيّت ما را متعيّن کند، هرگز نیز نمی توان از واپس مانده ترين و متحجرترين باورداشتها و آداب سنگشده و حاکم بر مناسبات مردم خود، يک شبه بريد و به تمدّن صنعتی يا اگر خيلی دوست تر می داريد به « مدرنيته و پست مدرنيسم » رسيد. آنها نمی دانستند که هر کس به ايدئولوژی ايمان بياورد و آن را به عنوان « علم !!؟» قلمداد کند، نه تنها استقلال انديشيدن خود را به خطر انداخته است؛ بلکه تمام عمر نيز برده فکری ديگران خواهد ماند. مارکسيسم در ايرانزمين به سبب نفرت روشنفکران احساساتی و نازکدل از سیتسمهای مستبد وقت و ضعف فکری و استعدادی در شناخت بنمايه های تاريخ و فرهنگ مردم خود توانست سلطه خود را بر مغزهای طيف زيادی از روشنفکران و فعّالان سياسی جامعه ايرانی حفظ کند و نازايی فکری ما را جانی دوباره بخشد و ما را از به خود آمدن همچنان باز دارد. به همین دلیل است که من همچنان تاکید می کنم مارکسیسم و بسط آن در ایران، یکی از بزرگترین عوامل مخرّب برای رشد و شکوفایی آزادی در ایرانزمین است.
شاد زیید . دیر زیید!
فرامرز حیدریان

د., 12.08.2024 - 12:34 پیوند ثابت
ماراتون

دلیل تنفر طبقاتی زحمتکشان به اقشار و طبقات ظالم و استثمارگر وجود بی عدالتی طبقاتی است. مردم عوام در طول تاریخ آموخته اند که باید با مبلغان ارتجاع فرهنگی مانند شاه و شیخ و مزدک و سیمرغ و خرافات دینی و فریبکاری های فرقه سازی و فرقه گرایی مبارزه نمود. برای تحول و اصلاحات و انقلاب جامعه نیاز به روشنگری و نابودی افکار هپروتی ارتجاعی دینی و شبه مذهبی دارد. حال اشاره ای به کلمات و ترکیبات تازه؛ ناشی از مقوله طبقه پرداخته میشود: این آش خاله ته، باید بخوری؛ چون نمی توان در یک سایت سیاسی فرهنگی سکولار ضد رژیم، بشکل مجانی و بادآورده، سخن پراکنی نمود و اندیشه دیگران را بشکل تکراری با بلوف: غربی و چپگرا و ترجمه و ویکیپدیایی، و غیره منکر شد!

از جمله ترکیبات لغوی" طبقه" در دانشنامه های چپ و لیبرال: منافع طبقاتی، کینه طبقاتی، مبارزه طبقاتی، جامعه طبقاتی، آگاهی طبقاتی، حکومت طبقاتی، منفت طلبی طبقاتی، آشتی ناپذیری طبقاتی، تئوری طبقاتی، فرهنگ طبقاتی، ساختارطبقاتی، اقشار طبقاتی، انقلاب طبقاتی، عشق طبقاتی، و غیره است.
انگلیسی ها گاهی به طبقه میگویند" قشر". خمینی به کانون نویسندگان میگفت "طبقه". گلوبالیست ها به" ملت" میگویند طبقه. سلطنت طلب ها به دمکراتها و چپ ها میگویند" گلوبالیست".
کاشف اصطلاح "مبارزه طبقاتی"، مورخین بورژوایی مانند: تیرز، تیری، میگنت، و گویزوت هستند. طبقات یک پدیده تاریخی در جوامع پیش از سوسیالیستی هستند. مهمترین خصوصیت افراد یک طبقه، رابطه آنها با وسایل تولید در نظام اقتصادی است. در بعضی از جوامع، طبقات اصلی و فرعی وجود دارند. تاریخ جوامع بشری تاکنون؛ به استثناء جوامع اولیه، تاریخ مبارزات طبقاتی بوده است.
در تاریخ بشر انسان بعد از جامعه اولیه، از مراحل: برده داری، فئودالی، و سرمایه داری گذشته و اکنون در آرزوی عملی ساختن و ورود به مرحله جوامع سوسیالیستی و کمونیستی است. مارکسیست ها بر این باورند که مبارزات طبقات، نیروی اصلی حرکت و تحولات در جواع طبقاتی آنتاگونیستی آشتی ناپذیر بوده است. جامعه طبقاتی عنوانی است برای جوامعی که در آنان طبقات اجتماعی بشکل آشتی ناپذیر مقابل هم ایستاده اند. در جامعه طبقاتی مبارزه طبقاتی یک قانونمندی عینی تحولات اجتماعی و نتیجه ضروری اشتی ناپذیری و منافع متضاد طبقاتی ناشی از آن است.
مبارزه زحمتکشان علیه سرمایه داران و استثمارگران موجب آگاهی طبقاتی میشود. آگاهی طبقاتی انقلابی مخالف: ناامیدی، عرفان اعتیادی، خرد گریزی، و سوء استفاده های ابزاری است. آن انعکاس شرایط مادی یک طبقه یا فرهنگ یک جامعه در یک مرحله تاریخی است که روابط طبقات و اقشار را نسبت به هم مطرح میکند. مارکسیست ها بر این باورند که فقط طبقه کارگر میتواند به یک آگاهی علمی نائل آید. آن متکی است به یک جهانبینی ناشی از افکار: مارکس، انگلس، و لنین . هدفش کسب قدرت سیاسی دولتی است. آگاهی طبقاتی پرولتاریا حین مبارزه با ایدئولوژی بورژوازی و حین ایجاد سوسیالیسم، تبدیل به آگاهی سوسیالیستی همه زحمتکشان و آحاد خلق میگردد.
در عصر جدید، بورژوازی مدعی تاسیس یک "امپراتوری ابدی عقلگرایی" شامل شعار: برابری، برادری، آزادی شد که بقول مارکس؛ نتیجه شعار برابری و عدالتش، قانون گذاری بورژوایی شد و به معنی برابری بورژوازی در مقابل قانون است. دولت عقلگرای آن، قرارداد اجتماعی روسو؛ یعنی جمهوری بورژوایی دمکراتیک بود. آگاهی طبقاتی پرولتاریا محصول تضاد اصلی نظام سرمایه داری و عوامل اقتصادی اجتماعی ناشی از آنست. کمونیست ها اشاره میکنند که مبارزه، نیروی محرک تعیین کننده پیشرفت اجتماعی در جامعه طبقاتی است. در اینگونه جوامع آنتاگونیستی و آشتی ناپذیر، پرولتاریا و بورژوازی در یک مبارزه آشکار و رو در رو قرار دارند. برای مبارزه طبقاتی باید تفکرات: سیاسی، فلسفی، اقتصادی، و هنری علیه فرهنگ بورژوازی با هم متحد شوند؛ گرچه اندیشه های سیاسی مبارزه، مهمتر از آندوی دیگر است.
در جوامع استثماری مبارزه طبقاتی محصول قانونمندی های عینی و منافع طبقاتی و نیروی محرک و مهم پیشرفت اجتماعی است. مارکسیسم-لنینیسم میان 3 شکل اصلی مبارزه طبقاتی یعنی: مبارزه سیاسی، اقتصادی، و ایدئولوژیک، فرق میگذارد. حزب مارکسیستی باید نمایش اتحاد جنبش کارگری و تئوری کمونیسم علمی باشد. مارکسیست ها پیش بینی میکنند که در مرحله کمونیسم، طبقات در جامعه از بین خواهند رفت ،ولی در مرحله سوسیالیسم هنوز طبقاتی مانند: طبقه کارگر و طبقه کشاورز؛ بشکل تعاونی های دهقانی، و اقشاری مانند روشنفکر و پیشه ور وجود خواهند داشت. در مرحله ساختن سوسیالیسم این 2 طبقه اصلی در وضعیت آنتاگونیستی، آشتی ناپذیری،رقابت و مبارزه با هم نیستند.
ولی سرانجام در مرحله بازسازی کمونیسم از بین خواهند رفت. با روی کار آمدن سوسیالیستها در قدرت، طبقات ضد انقلابی جان بدر برده میکوشند از طریق: ترور و جنگ داخلی و شایعات ضد کمونیستی سقوط نهایی خود را مانع گردند، یا ازطریق فریب تودهها و اختلاط در بازسازی اقتصادی مردم را علیه دولت تشویق کنند. کروش؛ مارکسیست آلمانی و منتقد لنین، میگفت دیکتاتوری پرولتاریا یک "غلط مصطلح" است و به معنی رهبری و هژمونی طبقه کارگر در ادامه مبارزه طبقاتی بشکل جدید است. در مرحله گذر از کاپیتالیسم به سوسیالیسم هنوز مبارزه طبقاتی وجود خواهد داشت. در مبارزه طبقاتی طبقه کارگر، توجه با تاکتیک و استراتژی مهم است. ماتریالیسم تاریخی-دیالکتیکی اساس فلسفی و نظری آنست.
تا زمانیکه هنوز امپریالیسم و نیروهای ارتجاع ضعیف نشده و حالت تهاجمی، فتنه و تخریب دارند، مبارزه طبقه کارگر و متحدانش برای: صلح، دمکراسی، و سوسیالیسم، اشکال متنوع خواهند داشت. موضوع شوروی بعد از انقلاب اکتبر نشان داد که در مرحله گذر به سوسیالیسم از طریق رهبری پرولتاریا، ممکن است طبقات سرنگون شده و باقیمانده دولت پیشین برای مدتی مبارزه را به ترور و جنگ داخلی بکشانند. رفرمیست ها و اپورتونیست ها میکوشند فقط روی مبارزه اقتصادی تاکید کنند و مبارزات سیاسی و ایدئولوژیک را فراموش کنند. وظیفه مبارزه ایدئولوژیک اینست که ایدئولوژی بورژوازی را عقب براند و طبقه کارگر را برای پذیرش آگاهی سوسیالیستی آماده نماید. این نوع آگاهی باید مانع رشد و اشاعه ایدئولوژی های ارتجاعی مذهبی و ناسیونالیستی و سپاراتیستی بشود و در راه نابودی ایده آلیسم بورژوایی کوتاهی ننماید.
مبارزه ایدئولوژیک زحمتکشان باید در کنار مبارزه سیاسی و اقتصادی باشد. مبارزه سیاسی برای کسب قدرت و تشکیل دولت جدید، مهمترین فرم مبارزه زحمتکشان علیه دولت: بورژوایی سرمایه داری، سلطنتی، و مذهبی است. رفرمیست ها و اپورتونیست های رنگارنگ؛ مانند اکونومیست ها فقط روی مبارزه اقتصادی تمرکز میکنند؛ از جمله از طریق: اعتصاب، و اعتصاب عمومی سراسری که میتواند به مبارزه سیاسی؛ برای سرنگونی دولت مبدل شود. برای آگاهی طبقاتی باید ایدئولوژی سیاسی را وارد فرهنگ زحمتکشان نمود و ایدئولوژی بورژوازی را عقب راند، تا سوسیالیسم علمی بتواند وارد فرهنگ طبقه کارگر شود.
مبارزات سیاسی طبقه کارگر ممکن است از طریق: تظاهرات، انتخابات، شرکت در مجلس، اعتصاب سیاسی، یا حتی مبارزه مسلحانه علیه: افزایش قیمت، افزایش مالیات، افزایش هزیه های نظامی که روی دوش زحمتکشان باشد، انجام گیرد، و مبارزه ایست علیه کل سیستم امپریالیستی. حزب کمونیست موظف است از تمام اشکال مبارزه استفاده کند. زحمتکشان از طریق مبارزه ایدئولوژیک با: منافع طبقاتی خود، مسئولیت تاریخی، و وظایف انقلابی خود، آشنا میشوند. فرق بین استراتژی مارکسیست-لنینیست ها، و سوسیالیست های راستگرا مانند: رفرمیست ها، انارشیست ها، و رویزیونیست ها، کوشش برای برقراری رهبری و هژمونی طبقه کارگر و روشنفکران انقلابی، در تشکیل دولت و اداره کشور است.

د., 12.08.2024 - 09:07 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
بلاهتهای تلقینی که انسان را مستعد هر جنایتی میکنند.

دروووود!
اندکی کپهای دم دست.

من تا امروز به هیچ شخص حقیقی یا حقوقی یا حتّا اسامی مستعاری که مثل بچّه آدم، حرف منطقی را میفهمند و بر زبان میرانند و منظورشان کسب شناخت و آگاهی است، تا امروز لام تا کام، توهین نکرده ام. بنابر این برخورد صریح با سایه های استعاری که شهامت ندارند، نام و تصویر خود را آشکار کنند تا صداقت اعتقادی خودشان را حدّاقل برای رفقای همعقیده خودشان ثابت کنند. سایه های استعاری از نظر من هیچانند و سر و صداهایشان پشیزی ارزش ندارد؛ زیرا هیچ هویّتی ندارند. در هیچ نقطه ای از کره زمین در دادگاهها و محاکم به موجوداتی که هیچ هویّت شخصی ندارند، ارج نمیگذارند و اهمیّتی نمیدهند. حتّا همان دم و دستگاه محاکم فکسنی ولایت فقاهتی نیز حاضر نیستند به موجودات بی هویّت اهمیّت بدهند و اعتنایی کنند. این تا اینجا.

کسانی که اهل منطق و استدلال باشند، باید شعور خودشان را در درجه اول با خواندن دقیق و چندین مرتبه مقالات من به محک بزنند و دقیقا با استدلال متّقن و برهان قاطع نشان دهند که با چه چیزی در مقالات من، همآواز نیستند و سپس دلایل منطقی و دانشورزی و استدلالی خود را ردیف کنند تا نه تنها من به فراتر کاویدن و بازاندیشیهای مکرّر انگیخته شوم؛ بلکه همچنین امکانهای ازهمپرسیهای آموزشی را پرورش و بالندگی فکری یکدیگر را تقویّت کنیم. من برای مومنان به حقایق کذّایی نوری و الهی و رایج و آکبندی و علم نما که ترومپیستهای مقلّد هستند، اصلا و ابدا تره گندیده نیز حاضر نیستم خورد کنم. من، جوینده و کاونده و پرسنده و شکّاک هستم و در تلاش برای پوست اندازیهای مکرّر از بهر استقلال اندیشیدن و قائم به ذات ماندن خودم. حقیقتهای کذّایی و متعفّن به هیچ وجه، معضل فکری من، نبوده و نیستند؛ بلکه «جان و زندگی» برای من و نگاهبانی از آن و جستجوی شادخواری و بلندی جوی و خویشکاریهای فردی از بهر میهن و گیتی آرا ارجحیّت داشته اند تا همین الان.
به جنابعالی که سایه ای در میان هزاران هزار سایه بی هویّت هستید، پیشنهاد میکنم به جای اینهمه بغض و کینه و نفرت، تلاش کنید که خودتان را پیدا کنید و شخصیّت فردی خودتان را بزیید و به زبان فردی خودتان حرف بزنید شاید که آرامش روانی و درونی خودتان را روزی روزگاری پیدا کنید و آزاد از نفرت و کینه و بغض، زندگی کنید.
«آقای کیانوش توکّلی» واقعا انسان شریفیسیت که تا امروز به جنابعالی و امثال جنابعالی اجازه میدهد تا در اینجا جهالت ذاتی خودتان را در ملاء عام، رسوا و آشکار کنید و تا کنون نیز ثابت کرده اید که دوغ را از دوشاب عمرا تمییز و تشخیص نمیدهید. واقعا چه حوصله ای دارد آقای توکلّی عزیز که جانداران بی هویّت و جاهلی امثال شما را تحمّل میکنه. جانورانی که استعدادشان فقط سوء استفاده کردن از امکانهای دیگران است برای تبلیغ و حقنه و به کرسی نشاندن اراده جاه طلبانه و قدرتپرست و تبلیغ برای ایدئولوژی متععفنشان.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

ی., 11.08.2024 - 16:13 پیوند ثابت
باکسر

..............میشود، ماهیت و تربیت و 3 گفتار زردشت ات را بخوبی نشان میدهی.
کیانوش باید اجازه مستقیم گذاشتن کمنت .................بگیرد ؛وگرنه تمام توهین های سیمرغی ات حواله خود توکلی است !
چون کیانوش بارها پاسخ به توهین هایت را نقطه چین نموده، امیدوارم یکروز فیس در فیست با تو و در میدان غرب روبرو شوم؛ ................ و الان یک قرن است که با ارتجاع شاه و شیخ و خرافات باستان گرایی، می جنگند.
..............

ی., 11.08.2024 - 12:04 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
مغزهای گندیده و پوسیده شده

درووود!
مختصر و گذرا.

از صداقت روشنفکری جنابعالی همین بس که شهامت نداری خودت را نشان دهی، امّا ادّعای کائناتسوز همه چیز دانی را داری و میخواهی برای دیگران متعیّن کنی که چگونه در باتلاق متعفّن مارکسیسم فروچلند تا همچنون جنابعالی ابدالدّهر ابله و احمق و غرغره کن اراجیف بی مغز و مایه و متعه و رکابدار و مقلّد و تابع بمانند. شده ای عین دلقکهای چاله میدانی که با بی مزه گوییهایت هیچکس خنده اش نمیگیرد حتّا همون رفقای عقیدتی ات که از حماقت و بلاهتت دارند شاخ در میارند. حتما برو خودت را به شهرداری محل معرفی کن برای اجرای کارهای عام المنفعه تا با خدمات انسانی و ارزشمند، حدّاقل خاصیّتی برای خودت و این دنیا داشته باشی.
سرخوش باشی!
فرامرز حیدریان

ی., 11.08.2024 - 11:44 پیوند ثابت
ناشناس

آیا سیمرغ پرستان، خداباور هستند یا کافر و آته ایست؟ به لینک زیر توجه شود :
https://www.youtube.com/watch?v=s-7bfiJlqn0
هر فلسفه و ایدئولوژی و جهانبینی و مرام و دین باید دارای سیستم فکری باشد؛ یعنی به پرسشهای هستی و انسان و جامعه پاسخ دهد. این پرسشها شامل مقوله های: اخلاق، عقیده، شناخت، زندگی خصوصی، جنگ، همزیستی، فرهنگ، سیاست، وطن، تاریخ فلسفه، عدالت، جنسیست، و غیره ...... باشد.
اگر فرد فرقه گرا بجای پاسخ سعی کند معنی کلمات فارسی را که حدود 1000 سال در میان نویسندگان و عوام مرسوم است، تغییر دهد و نظر "من درآوردی" ......... خودش را در متن و در پاسخ بیاورد،..................! مثلا بگوید:
معنی خدا این نیست، معنی دین و معنی فرهنگ و معنی عدالت و معنی فدارالیسم و معنی ایران و معنی قوم و معنی ملت و معنی مزدک و معنی فلسفه و معنی غرب زردگی و معنی ایرانیت و معنی سیمرغ و معنی زردشت و معنی مانی و معنی مارکسیسم و معنی دیالکتیک و ....... این نیست.
این .... کودکانه وی دلیل فرار از بحث و انحراف دیالوگ است. نمونه بارز آن اخیرا خامنه ای مدعی شد که معنی "مستضعف" ، آدم بی بضاعت و ضعیف نیست بلکه انسان خادم دین است .ک.................!
https://www.youtube.com/watch?v=s-7bfiJlqn0

ی., 11.08.2024 - 10:02 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
ترومپتیستهای ایدئولوژی منحط مارکسیسم

بسیاری از آن مفاهیمی را که ما به کار می بریم، نه تنها تا امروز در باره معنای نهفته در آنها نمی اندیشیم؛ بلکه گیجسری خود را تا بدانجا وسعت می دهیم که « مفهوم » را با واقعیّت، اینهمانی نیز می دهیم!. بحث مفاهیم به گرداگرد این محور نمی چرخد که « محتویاتی نامتغیّر و آکبند و هرگز تحوّل ناپذیر» را در بطن خود می گنجانند و واتاب می دهند. اگر چنین تصوّری از مفاهیم در دامنه ی « علوم دقیقه / انفورماتیکی / ریاضی / هندسی / و امثالهم » صحت داشته باشند، در دامنه های «روان و ذهنیّت و روح آدمی » هرگز مصداق ندارند و اعتقاد داشتن به چنین تصوّری، خطایی فاحش است. در گستره روان و ذهنیّت آدمی، هیچ مفهومی، مصداق قیراطی با واقعیّتها و رویدادها ندارد و همواره به تیره گیها و لایه های رنگارنگ و سایه روشنها و درهمگداخته گیهای اسرار آمیز، عجین است. مفاهیم، واتاب دهنده تصوّرات ما نیستند. همچنین تصاویر واقعی از رویدادهای روانی و روحی و درونی آدمی نیز نیستند. اساسا مفاهیم، هیچ واقعیّتی ندارند؛ بلکه فقط «ظروف اندیشیده ای» هستند که ما تلاش می کنیم تصوّرات خودمان را از تجربیّاتمان با خصوصیّات معیّن و مشخصّی در کرانمندی ظروف، رده بندی و جاسازی کنیم تا بتوانیم در باره محتوای تجربیاتمان بیندیشیم.

با تعریف هر چیزی می خواهیم به آن چیزی برسیم که در واقعیّت پیرامون خودمان، نشانه ای از آن را نمی بینیم. با تعریف مثلا « روشنگری » می خواهیم سخن از چیزی بگوییم که در اجتماع خود، فقدان آن را احساس می کنیم و می بینیم. ما با کاربست « مفهوم روشنگری » می خواهیم در دامنه « اندیشیدنهای فلسفی و پژوهشهای دانشورزی » به متعیّن و مشخّص کردن محتویّات چیزی مصمّم شویم که ضرورت شناخت و واقعیّت پذیری آن را در روبرو شدن با مُعضلات و مسائل باهمستان، وظیفه عاجل خود می دانیم. تعریف هر چیزی به ما با « نامی عام » از همان چیز، همراه است که ما، خصوصیّات آن را شناخته و نمادگذاری و اتیکت می زنیم. هر تعریفی نیز، توضیحی نامگذارنده برای اشیاء و چیزهاست. متعاقبا هر چیزی که موضوع تفکّر باشد از اشیاء و چیزهای ماتریالیستی گرفته تا رویدادها و تحوّلات و دگرگشتهای رفتاری و روحی و روانی و خیالبافیها و فانتزیها و رویاها و امثالهم را میتوان در مفاهیم اندیشید و عبارت بندی کرد. در این زمینه، هر « مفهومی » در دامنه مسائل روحی و روانی انسان باید بتواند چیزی واقعی را نماینده گی کند و واتاب دهد که با اندیشیدن زنده و پویای آدمی، همخوان و همتراز باشد. امّا واقعیّت تاریخ تحوّلات فکری و نظری ابناء بشر در سراسر کره زمین از کهنترین ایّام تا امروز نشان داده و اثبات کرده است که مفاهیم ما با واقعیّتها، هرگز همخوان و همتراز نیستند و به کژیها و ناخالصیهای گوناگون و مسئله آور، آغشته نیز هستند. اعتقاد داشتن به اینکه « مفاهیم » با تصوّرات ما می توانند اینهمانی داشته باشند از کلیدی ترین خطاهائیست که تا کنون، بسیاری از فلاسفه را به دام خود، فرو کشیده و به اندیشه ها و ایده های آنها، آسیبهای شدیدی زده است.
انسان اندیشنده تلاش میکند که « تجربیّاتی » را از راه مفاهیم، پا به پای پروسه اندیشیدن در ذهنیّت ( = آگاهبود ) خودش با کلمات فردی بیاراید و باز آفرینی کند. به همین دلیل می توان گفت که کرد و کار مفاهیم بر این محور می چرخند که چیزهای « واقعی » را عبارت بندی تفهیمی کنند؛ نه اینکه مفاهیم با واقعیّت، اینهمانی گوهری داشته باشند. واقعیّت، چیز دیگریست که لباس مفهوم، بر وجود تجربیاتی از آن واقعیّت، فقط پوشیده می شود. در نتیجه، در گستره آگاهبود آدمیست که مفاهیم می توانند جایگزینهای پیوندی با واقعیّتهای تجربی داشته باشند. بنابر این، تصوّری احمقانه است که بخواهیم بپذیریم، مفاهیم می توانند مستقل از آگاهبود آدمی، واقعیّت ملموس و عینی نیز داشته باشند. دقیقا نفهمیدن همین درس کلیدی، باعث شد که « کارل مارکس ( 1818 - 1883 م. ) »، تمام آرشیتکت مفاهیم فلسفه استادش، « گئورگ ویلهلم هگل ( 1770 - 1831 م. ) » را واژگون کند و مفاهیم راسیونالیستی استاد را به واقعیّتهای اجتماعی و باهمستان انسانها، تزریق و تجاوز و تحمیل کند. عواقب و محصول نفهمیهای شاگرد جاهل و آژیتاتور نیز به « حکومت مخوف لنینی / استالینی » مختوم شد و فاجعه تفکّر را برای بیش از یک قرن تمام در سراسر جهان به منجلابی از کشمکشها و خونریزیها و تلف شدن استعدادها و نیروهای انسانی؛ بویژه در « ایران وامانده خودمان » وسعت انهدامی داد و همچنان با لاطائلات نویسیهای صحابه مارکس و موضعگیریهای مومنانه و پراکتیکی آنها به صورت کژ دار و مریز، استمرار می دهد. همانطور که اشیاء را نمی توان از نامهای آنها منفک کرد و چیزی علیحده از آنها ساخت، از مفاهیم ناب و یکدست نیز نمی توان هرگز اشیاء و چیزهایی را اختراع کرد یا آفرید. مفاهیم به طور کلّی، هیچ چیز دیگری نیستند سوای پرده نمایش دهنده افکار ما که برآنند تصوّری تقریبا دقیق و گویا و شفّاف از موضوعات به منظور « شناخت و کسب دانش » در مغز و ذهن ما ایجاد کنند.
من این چند کلام را آوردم تا نتیجه گیری زیر را بکنم. « طیف خوبترین خوبان = مدّعیان روشنگری و کنشگری و عرصه هل من یزیدی » اجتماع وامانده ایرانی در طول بیش از هشتاد سال تمام تا همین ثانیه های گذرا هنوز نمی توانند تفاوت « جزء را از کلّ » بدانند؛ آنگاه ادّعای کائناتسوزی نیز دارند. آنان متوجّه نیستند که « دادگزاری / عدالت اجتماعی / مدرنیته / پِست مدرنیسم / جامعه ی مدنی! /سکولاریسم، لائیسیته و قوانین و ضوابط و امثالهم » فقط « آسپکتهایی / جنبه هایی / بخشهایی » از مجموعه « فلسفه زندگی باهمستان انسانها » هستند؛ نه تمامیّت آن مجموعه. خوبترین خوبان ما با آویزان شدنهای گاه گداری به آسپکتهای هرگز نفهمیده و نگواریده و فقط با رونوشت برداریهای تقلیدی از « محصولات آزادی در سرزمینهای باختری » می کوشند تمام انرژی و دار و ندار خود را برای واقعیّت پذیری آن آسپکتها در ایران به کار اندازند و با انتشار و پخش پرت و پلاگوییهای خودشان در وبسایتها و وبلاگها و رادیوها و دانشگاهها و موسسات و شبکه های اجتماعی و غیره و ذالک، سر تا پای همدیگر را در رسای چنان آسپکتها به شدّت، « فضل مالیهای علمی / آکادمیکی / مبارزه ای » کنند. شگفتا که از شکستهای ریشخند آمیز در مصاف با واقعیّتهای زندگی نیز هیچ درسی نمی آموزند؛ برغم آنکه هر « آسپکتی » را که آنها عَلَم می کنند، بلافاصله، آموزگار واقعیّتها به آنها، شکستی توام با ذلالت و خواری می دهد. آنها متوجّه نیستند که « تک آسپکتی دیدن مسائل باهمستان »، هرگز دیدن « اجتماع در تمامیّت مسائل و مُعضلاتش » نیست. مثلا قدرت، یک آسپکت است و تمام دامنه ی « سیاست / کشور داری » نیست. به عبارت دقیقتر و گویاتر؛ چشم، بخشی از انسان است و تمامیّت انسان نیست. گوشها همینطور. دهان و بینی و دندان و پاها و دستها و قلب و غیره و ذالک، هر کدام، بخشهایی از وجود آدم هستند؛ نه تمامیّت آدم.
شعور و فهم پخته و فرهیخته و جانسوخته می خواهد تا بتواند تمییز و تشخیص دهد که آنچه انسانها بدان نیاز مبرم دارند، « استقلال اندیشیدن و دلاوری برای آزمودن» است. بیش از هفتاد سال آزگار است که « خوبترین خوبان ایرانزمین » در بوق و کرّنای آسپکتهای تحفه ای / وارداتی مثل: « سوسیالیسم / کمونیسم / مدرنیته / جامعه ی مدنی! / پست مدرنیسم / فمینیسم / دمکراتیسم /سکولاریسم/ لائیسیته و خزعبلاتی از این دست » می دمند و می توپند بدون آنکه در باره ی « چیستی محتویّات این مفاهیم وارداتی »، ذرّه ای با مغز خودشان و در بستر تجربیّات مایه ای و چشم اندازهای فرهنگ باهمستان ایرانیان بیندیشند. اینان هنوز متوجّه نیستند که چنین « آسپکتهایی » از « فروزه های پیدایشی و زایشی آزادی » می باشند و تاکید و پایورزی بر فقط یکی از آنها، واقعیّت « آزادی » را در اجتماعات بشری، هیچگاه پدیدار نخواهد کرد که نخواهد کرد. آسپکتها هر کدام به تنهایی، گرایش روحی و روانی ابناء بشر را در زندگی باهمستانشان تبلور می دهند؛ زیرا از محصولات « آزادی و گستره ی امکانهای آزمودنی اش » هستند. علّت شکست ممتد و تمام عیار پدافندگران و یسل کشان اینگونه « آسپکتهای ایدئولوژیکی / وارداتی / تقلیدی » در اجتماعات خاور میانه و مشابه اش؛ آنهم در مقابل شمشیر کشان « مذاهب نوری و ابراهیمی »، دقیقا از همین تک بعدی گرایی محلّلچیهاست که دونده گیهای قلمسوخته شان و فعالیّتهای بی مغز و پایه شان را در واقعیّت ایرانزمین بی ثمر می کند و آنان نمی توانند با تمام ادّعای « خیرخواهی خودشان » راه به جایی ببرند.
این طیف، متوجّه نیستند که تمام آن « آسپکتهای آرزویی » در سرزمینهای باختری از پیامدهای « آزادی و فضای بار آور » آن می باشند که از نیروگاههای « فلسفیدن و اندیشیدن سنجشگرانه ی متفکّران و فیلسوفان و هنرمندان و ایده آفرینان رادمنش با تکیه به تار – و – پود بُنمایه های فرهنگ و تاریخ باهمستان اجتماعات مغرب زمینی » آبشخور خود را دارند. بنابر این، تا زمانی که تلاشها و جانفشانیهای گسترده برای « آزادی » در اجتماعات بشری، نفوذ و تاثیر نداشته باشند، محال است که شریانهای قلب آزادیهای فردی و اجتماعی به طپش افتد و محصولات آرزویی خویش را برای همگان بدون هیچ تبعیضی به بار آورد. محال است. هیچکس نمی تواند فقط با کباده کشیهای شبانه روزی برای تلقین و جا انداختن « یکی از آسپکتهای آزموده شده آزادی » به واقعیّت پذیر شدن « آزادی »، امیدوار و مطمئن باشد. « خوبترین خوبان ما »، ادّعای کهکشانسوز فهمیدن مسائل ایران و جهان را؛ آنهم با زبانی الکن در حوضچه مسائل ترجمه جاتی و بی ربط با واقعیّت ایران و ایرانی، مدام جار می زنند؛ ولی هنوز نمی خواهند بپذیرند که « آزادی و کوششهای مسئولانه به پای درخت پُر بار آن »، تنها میدان بسیار فراخ دامنه ای است که انسانهای هر سرزمینی می توانند چند – و – چون آرمانها و آرزوها و خیالات و رویاها و خواستها و نیازها و غیره و ذالک خود را بیازمایند و از نتایج آزمونهای خود، تجربه کسب کنند تا بتوانند برای چگونه زیستن در جهان و در کنار یکدیگر از بهر فراتر کاویدن و فراتر اندیشیدن و آزمودن مجهولات دیگر ، گشوده فکر و کاونده بمانند.
متاسفانه افتخار و هنر و استعداد خوبترین خوبان دنباله رو و تابع مجتهدان باختری تا امروز این بوده است که « محصولات آزادی در سرزمینهای باختری » را با « اصل و پرنسیپ و گوهر آزادی »، اشتباه گرفته اند و به جای آنکه بیایند در باره « آزادی و موانع مخرّب و ستیزنده با آن در اجتماع ایرانی » بیندیشند و سخن بگویند و با رادمنشی و دلاوری و گستاخی و سختسری به سنجشگری موانع آزادی رو آورند، آمده اند با عَلَم و کُتَل گردانیهای مضحک در باره « آسپکتهای آزادی در باختر زمین » به « سقط شدن آزادی در ایران » و دوام حاکمیّت کانیبالیستهای فقاهتی به شکل مستقیم و نامستقیم، « امدادهای غیبی ! » می کنند. طیف خوبترین خوبان ما در طول تاریخچه ی مملوّ از خطاهای هولناک، هیچوقت گامی ارزشمند و شایان آفرینها برای « آزادی بر شالوده ی بُنمایه های فرهنگ باهمستان ایرانیان » برنداشتند که برنداشتند و تمام سعی بلیغ و فاضل نماییهای خود را در این راه هدر دادند و هنوز می دهند که « آسپکتهای آرزویی » را به جای « آزادی » به خورد مردم بدهند و همچنان بر « جنون بلاهتها و خود فریبیهای دهه به دهه خودشان » میخکوب بمانند و لذّتهای روشنفکری!؟ ببرند از عواقب دوند گیهایشان برای حُکّام بی لیاقت و فرّ در جهت سرکوب و قتل عام مردم و غارت میهن.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

ش., 10.08.2024 - 17:19 پیوند ثابت
ناشناس

توهمات اتوپیستی پرفکسیونیستی فریبکارانه را ،امثال مهدی قائم و آورای فرحوری خرافاتی باستانگذایی، در ابدیت میتوانند عملی کنند!.
غالب فرقه گرایی ها نتیجه باور به ظهور مسیحا و امام غائب و سیمرغ دروغین و شیخ بها و امثالهم هستند.
ایده آلیستها و متافیزیسین ها و وحیی ها و کوانتوم فیزیسن های شبه بودیستی، غیر از جهالت و فریب خود، اکنون به انحراف جوانان و کاربران و قربانیان مغزشویی شاه و شیخ می پردازند.
سایت سکولار ایرانگلوبال باید همچون غالب جوامع و کشورهای مترقی، مانع تبلیغات فرقه گرایانه مذهبی و شبه مذهبی؛ زیر عنوان دروغین فرهنگ و دین باستان و اصیل ایرانی، بشود.
پیش بسوی آینده انسان مدار ...................

ش., 10.08.2024 - 12:11 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
فاجعه ابلهان به تقصیر

دروووود!
مختصر و موجز.
ایرانیان زمانی خواهند توانست استقلال اندیشیدن و ارجمندی و بزرگی جویی و شادخواری و عزّت و بزرگواری و دانشکاوی و شناختجویی و استقلال در عرصه های مختلف کشورداری را صاحب شوند که یاد بگیرند در چهار خاکریز با دلاوری و گشوده فکری و راستمنشی و پشتکار خستگی ناپذیر، سنجشگریهای راهگشا و سختسرانه را به پیش ببرند:

1- خاکریز ادیان نوری برآمده از تاریخ و فرهنگ باهمستان ایرانیان به نامهای الف)- میترائیسم ب)- زرتشتیگری
2- خاکریز ادیان نوری که محصول و چکیده تفاله های میترائیسم و زرتشتیگری هستند مثل: الف)- یهودیّت ب) مسیحیّت)- پ) اسلامیّت
3- خاکریز طیف گسترده ایسمهای باخترزمینی که از پروسه راسیونالیستی شدن ادیان نوری استنتاج شده و در طول تاریخ تقریبا دو هزار ساله از یونان باستان تا اروپای امروز، زیرساختها و تار و پود و زیر و بمهای اجتماعی و کشوری و سیاسی باخترزمینیان را شالوده ریزی کرده اند و حسب ذات سیطره جویانه و خصمانه و ویرانگرانه ای که دارند – به دلیل تقسیم کردن افراطی و جنگ سرسختانه علیه تاریکی به منظور حاکم کردن مطلق روشنایی، مدام به سمت و سوی غالب کردن ایدئولوژیهای فونکسیونالیستی و مخرّبی خودشان هستند از مارکسیسم گرفته تا مدرنیته و پست مدرنیته و خزعبلات مشابه.
4- خاکریز تحصیلکردگان و کنشگران ایرانی که سترون و تابع و دنباله رو و مطیع و توسری خور و کپیه بردار و مقلّد و نشخوارگر و تکرارگوی هزار بار جویده و تف شده محصولات قلمی و نظری بیگانگان هستند.

تا زمانی که ایرانیان یاد نگیرند که با مغز خود بیندیشند و قائم به ذات اندیشنده و استقلال فکری خودشان باشند، حکومتهای از نوع ولایت فقاهتی در تحت انواع و اقسام البسه گول زننده و تحمیق کن و بلاهتخواه و خونریز، دوام خواهند آورد.

شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

ش., 10.08.2024 - 11:32 پیوند ثابت
ناشناس

سالام دوسلار!
چرا باستانگرایان، ایران پرستان، سلطنت طلبان، و اسطوره باوران، فاقد فلسفه و فیلسوف هستند؟
خسرو فروهر چه پاسخی دارد؛ غیر از دشنام و توهین به فلسفه: چپ، لیبرال، و الهیات .؟
https://www.youtube.com/watch?v=bdJVqcbV0g4
آیا یک پرنده اسطوره ای 2700 ساله میتواند هم خدا و هم خرد و هم ناجی و هم ابدی و هم ازلی باشد؟
یونانیها این مرحله توتم و جانور پرستی را ، از زمان لوگوس در 2600 سال پیش کنار گذاشتند و دنبال فلسفه تجربی و مادی طبیعتگرایی رفتند.
آیا این خدای سیمرغ، یا سیمرغ خدایی، سلطنت طلب /یا جمهوری خواه/ یا طرفدار حکومت اهورایی/ به سبک ولایت فقیه و خلافت اسلامی و امارات طالبانی است ! ؟
https://www.youtube.com/watch?v=bdJVqcbV0g4

ش., 10.08.2024 - 10:24 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
تعصّب هل من یزیدی مقلّدین

دروووود!
موجز و مختصر!

نیازی به استدلال و برهان آوردن نیست. همینکه چرندیات و اصطلاحات مزخرف و متعفّن مارکسیستی ردیف شده اند، خودش گویای بلاهت ذاتی گوینده آنها هستند و نیازی به انتقاد کردن نیست.
مسئله «پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک»، مسائلی هستند که در دستگاه ایدئولوژی یزدانشناسی دیانت زرتشتی، پخته و مونتاژ و سپس با شدّت تمام علیه «بُنمایه های فرهنگ باهمستان ایرانیان» ترویج و تبلیغ شدند. هیچ فرد زرتشتی یا ایرانی با ذهنیّت فعلی که مملوّ از کژفهمیهای سرسام آور است، نمیتواند کوچکترین توضیحی در باره این سه مورد بدهد که چیستند؛ زیرا بی معنی ترین حرفهایی هستند که موبدان دیانت زرتشتی در جنگی که علیه بُنمایه های فرهنگ باهمستان مردم ایران داشتند، به ساختن بی روح و مایه و گسترش و جا انداختن آنها در اذهان مردم همّت کرده اند تا کنون.
آقای «مصطفی ملکیان» نیز در ردیف همان اسلام راستین سازان است با احترامات فائقه!. ایشون سوای یابس و طوبا بافیهایی که میکنند، نیک است اگر معنای «صداقت» را میفهمند، نظر صادقانه خودشان را در باره محتویات قرآنی، بویژه اقتلو اقتلو بر زبان برانند و همچنین موضع شفّاف خودش را در برابر اینهمه جنایتهای آشکاری که به نام الله و رسولش از طررف خلفای الله و تابعین میر غضّبشان تا کنون در حقّ مردم ایران اجرا شده اند و همچنان گیوتینوار اجرا میشوند، بر زبان و قلم براند. صحبت صداقت، فقط حرف و شعار نیست، مرد میدان باید بود و به ضحّاک زمانه گفت که: «ستم را کرانه، بُوَد». همین الان ماشین گیوتین خونریز فقاهتی دارد کولاک میکند. موضع صادقانه و شفّاف و علنی و یکراست آقای ملکیان در قبال اینهمه خونریزی چیست؟. این گوی و این میدان.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

جمعه, 09.08.2024 - 18:53 پیوند ثابت
تئوریسن هومانوم

https://www.youtube.com/watch?v=8TsPvqCuzEo
بسمه تعالی!
در لینک فوق استاد عجل به 3 عامل بی صداقتی در بنیان گذاران فرقه های ضاله اشاره میکند:
کسانیکه شعارشان: گفتار نیک.پندار نیک. و رفتار نیک ! بود، اکنون در هر جمله ای با توهین و عصبیت و تهمت و خودشیفتگی و جیغ و داد و فریاد و وامصبتا آغاز میکنند.
دلیلش شکست منطق و ضعف دیالکتیک و مغزشویی های اطاق فکر حجرههای آخوند اثنی عشری لواطکار صیغه تبار است.
حجتیه و امام زمانی ها وعده بهشت آینده را میدهند، سیمرغی های زردهشتی با دنده عقب گرفتن، قول بهشت ناتمام مغستانی دوران جاهلیت و عصر حجر را به بندگان ایرانی خدا میدهند!
حال چه باید کرد؟ یک راه اینست که چنان اندیشه مترقی و پویای اروپایی روی سرشان ریخت تا یا اشهد بگویند و یا آیه الفاتحه مع الصلوات را تکرار نمایند.
اندیشه حداقلی غرب 2800 سال سابقه کتبی و سندی و مدرکی دارد. سیمرغ شرقی که نوعی طاووس هندی اسطوره ای است بر اساس تصورات فسیلی دایناسورهای پرنده در مکان جغرافیایی میان دریاچه بختگان و دریای اورمیه نقاشی شده. چه باید کرد؟
بهتر است به آموزش فرهنگ غرب شامل: ماتریالیسم/ ناتورالیسم/دیالکتیک/آته ایسم/ اسکپتیک/ سکولاریسم/لیبرالیسم/ سوسیالیسم/دمکراسی/ فدرالیسم/ هومانیسم/رنسانس/ روشنگری/ فمنیسم/ گلوبالیسم/ انترناسیونالیسم/ حقوق بشر و / مونوگامی/ پرداخت.
داد و فریاد و تهمت و دشنام و ....راه بجایی نخواهد برد.

جمعه, 09.08.2024 - 18:18 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
عادتخوارگی تقلیدی

دروود!
صحبتهایی و اشاراتی گذرا.

این مطلبی که به حیث «نظر رسیده» ثبت شده، اصلا و ابدا «نظر» نیست؛ بلکه همانطور که از ظواهرش پیداست، کپیه برداری از اطّلاعات رایج در اینترنت است که اینجا ثبت شده است و بارها و به مراتب در پای مقالات من یا دیگران، ثبت شده اند. فقط همون دو سه جمله چرتگویی اولش را شخصی که تا خرخره در باتلاق «مارکسیسم» تپیده است، خودش نوشته و برای چندمین مرتبه اثبات کرده است که عمرا «دوغ را از دوشاب» تمییز و تشخیص نمیدهد.
این صحبتهایی که اینجا مینویسم، فقط برای اطّلاع عموم و احیانا آنهایی است که مقالات و نظرات مرا پیگیر میخوانند و مایلند چیزی بدانند و اندکی بیندیشند.

از قدیم الایّام گفته اند که پشت سر مرده نباید حرف زد؛ زیرا دستش از دنیا کوتاهه. در این حرف، حکمت شایان اندیشیدنی نهفته است. ولی من در زمانی حرفهایم و انتقاداتم را منتشر کردم [حدود بیست و هشت سال پیش] که شخص مخاطب، زنده بود و کیا بیا داشت و عره و عوره و شمسی کوره، گرد و بالش را گرفته بودند و برایش، منابر گوناگون برپامیکردند و در باره اش شر و ور مینوشتند و هنوز بخشی از آنها، تابع و تسلیم ـ«پرت و پلاگوییهای او» هستند. منظورم زنده یاد «آرامش دوستدار» است. روزگاری که حضرات ایدئولوژی زدگان در کوره مبارزه طبقاتی با کف بر لب و رگهای برآمده، زمین و آسمان را به هم میدوختند و کائنات را زیر و رو میکردند و از ترّهات «استالین و لنین و مارکس و انگلس» و دیگر حواریون مارکس به حیث «علم تئوری انقلابی!!» در مشقهای شبانه و روزانه خودشان، نقل قولها می آوردند و با قیافه های حقّ به جانب، شعارهای مترّقی بودن و پیشگام بودن و دارنده حزب طراز نو و دیگر خزعبلات مزخرف را قنطور میکردند و تنها هنرشان این بود که به مُتعگی و رکابداری خلفای الله، همّت پرولتاریایی و روشنفکری کنند، من دقیقا یک سال قبل از رویداد فاجعه بار 1357؛ یعنی در سال 1356 بود که با نام و کتاب «آرامش دوستدار» آشنا شدم. ماجرایش نیز از این قرار است که من با تمام ناشران معروف مکاتبه داشتم و از آنها خواهش میکردم که فهرست آثار منتشر شده خود را برایم ارسال کنند. آنهم به این طریق که من پاکت و تمبر جداگانه برای آنها ارسال میکردم تا حتما برای فرستادن فهرست انتشاراتی خودشان همّت کنند. یک روز که فهرست انتشارات «آگاه» به دستم رسید، متوجه نام «آرامش دوستدار» شدم و کتابش را [= ملاحظات فلسفی در دین و علم] به همراه چند کتاب دیگر به انتشارات آگاه سفارش دادم. بعدا متوجّه شدم که ایشون عضو «انجمن شاهنشاهی فلسفه» است. این انجمن، زیر نظر «سیّد حسین نصر» بود و گمان کنم کلّا سه یا پنج دفتر توانستند تا قبل از فاجعه 1357 منتشر کنند. در یکی از از شماره های نشریه انجمن (اگر حافظه ام خطا نکند، گمان کنم شماره 3)، مقاله ای از آقای دوستدار بود که بعدها آن را در کتاب «درخششهای تیره» مجدّدا منتشر کرد. البته ناگفته نگذارم که کتاب «درخششهای تیره» تحت نام مستعار «بابک بامدادان» برای نخستین بار به صورت مقاله در نشریه «دبیره» به سردبیری زنده یاد «هما ناطق» در فرانسه منتشر میشد که بعدها برای چاپ اول، به صورت کتاب تقریبا دویست و خورده ای صفحه در کلن، منتشر شد. مقاله ای که «دوستدار» در باره «نیچه (گزارشی در باره آدم دیوانه)» نوشته است، اصلا مال خودش نیست؛ بلکه کپیه برداری مستقیم از کتاب متفکّر مسیحی به نام «گئورگ پیشت [Georg Picht]» است با تغییراتی جزئی در متن. جهت آگاهی میتوانید به کتاب ذیل رجوع کنید:
(Wahrheit-Vernunft-Verantwortung, Klett Cotta-Verlag)
زمانی که کتاب آقای دوستدار (چاپ اول) منتشر شد، من انتقاد تقریبا چهل صفحه ای خودم را بر کتاب آقای دوستدار نوشتم و فقط یک بار منتشر شد، آنهم در سایتی به نام «کافر» که گویا حک شد و بعدها فقط آرشیو کتابهای پی.دی.اف آن به نام «زندیق» باقی ماند. بعد از انتشار مقاله انتقادی و بلند من، «آرامش دوستدار» خیلی سعی کرد که در نظرات خودش؛ بویژه اصطلاح مضحک و مفت و بی مغز و مایه «دینخویی!!؟؟» تلاش کند و توضیحاتی را بنویسد که متاسفانه هیچ تاثیری در کلّ مباحث ایشون نداشت؛ زیرا همانطور که عادت فطری مقلّدین ایرانی است؛ بویژه حضراتی که تا خرخره در باتلاق ایدئولوژی منحط مارکسیسم فرو چلیده اند و تخصص و هنر و استعداد و آگاهی آنها فقط «مفهوم قاپی» است، فوری اصطلاح «دینخویی!!؟» قاپیده شد و ورد زبان و قلم چرتیاتگو و چرندیات نویس آنها همچون نقل و نبات، دست به دست گشت و هنوزم عده ای ابله به تکرار آن مبتلایند. وقتی که انتقاد من در باره محتویات کتاب آقای دوستدار منتشر شد، بلافاصله سه نفر از فرزانگان با شعور ایرانی که اکنون در قید حیات نیستند، از من خواهش کردند که مقاله ام را کلا بازپس بگیرم. دلیلش را فقط یک چیز گفتند: اینکه «دوستدار» به دلیل آنکه در خانواده ای بهایی متولّد و بزرگ شده بود، از طرف اسلامیون به شدّت تحت حمله بود. آن فرزانگان از من میخواستند که در این مسئله حملات به او، بهانه به دست اسلامیون ندهم. من هم به دلیل احترامی که برای آن فرزانگان قائل بودم، قبول کردم به یک شرط و آنهم اینکه نظرات انتقادی خودم را بدون آنکه نامی از «دوستدار» ببرم، منتشر کنم و من هم مطالب انتقادی خودم را به صورت پراکنده در کتابهایم پخش و پلا کردم و دیگر هیچ نامی و بحثی در باره «دوستدار» نکردم و لزومی هم نمیبینم که بحثی کنم؛ زیرا حرفهای «زنده یاد دوستدار» همچون کثیری از آکادمیکرهای ایرانی که در تمام عمرشان، هیچ چیزی بر دانش و آگاهی بشری نیفزوده اند و مدام مکرّرگوی حرفهای دیگران بوده اند، نه سر پیاز است و نه ته پیاز.
وقتی که مقاله انتقادی من به دست «دوستدار» رسیده بود، یکی از کسانی که با او حشر و نشر داشت و مرا میشناخت از «دوستدار» پرسیده بود که خیلیها به جای نقد، در باره حرفهایت، دشنام و پرت و پلا میگویند و مینویسند؛ چرا پاسخ فلانی را [منظورش من بودم] که مستدل بحث کرده است، نمیدهی؟. «دوستدار» جواب داده بود که: «به دو دلیل: یکی اینکه فلانی به موضوع، مسلّط است و دیگه اینکه، قائم به ذات است». تاویل و تفسیر و فهم و برداشت از این دو دلیل دوستدار را به عهده خوانندگان میگذارم و هیچ صحبتی نمیکنم؛ ولو برداشتهای عوضی از آن شود!.
و امّا مشکل دوستدار. صدی نود و پنج درصد نقدها و مقالاتی را که تا امروز نوشته شده اند و برای «دوستدار» هورا کشیده یا حرفههای او را تقبیح کرده اند، من مطالعه کرده و دیده ام. هیچکس از میان اینهمه اشخاص که علیه او یا در طرفداری از او، قلم سوزاندند، لام تا کام، درد و مسئله دوستدار را اصلا و ابدا نفهمیده اند تا همین ثانیه های گذرا. به همین دلیل نیز، دوستدار کلآ در مقابل منتقدینش و هوراکشانش ساکت بود یا تلویحا و غیر مستقیم به آنها میتاخت. امّا دوستدار، اگر هیچی نداشت، دست کم این شعور و فهم را داشت که تشخیص دهد، «به اندیشیدن» توانمند نیست و سترون است. دیگر اینکه میدانست، زر زیادی زدن تحصیل کردگان ایرانی در باره تاریخ تحوّلات فرهنگی و اجتماعی و کشوری و دینی و سیاسی و غیره و ذالک اروپائیان و ینگه دنیا از دوران یونان باستان تا امروز، تف سربالاست و نشانگر بی مایگی تک تک آنهاست که مشارالیه تا جایی که توانست به حضرات نیز حمله تحقیر آمیز خودش را پیش برد. دوستدار به دلیل آنکه مغز فلسفی برای اندیشیدن نداشت [تحصیل فلسفه به معنای توانمند بودن به فلسفیدن نیست، بحث استثناها در مقالات من هرگز مطرح نمیشوند، مگر موردی وجود داشته باشد] در رویکرد به تاریخ و فرهنگ ایرانیان با شدّت تمام دچار ذهنیّت از پیش ساخته [vorgefaßte Meinung] بود و سفت و سخت از چارچوب محصولات نظری و رمل و اسطرلاب شرقشناسان و اسلامشناسان و ایرانشناسان به تاریخ و فرهنگ مردم خودش مینگریست؛ نه از چارچوب تجربیات مایه ای و بی واسطه و یکراست مردم ایران در جامعیّت وجودی. به همین دلیل دچار یاس و سرخوردگی بود و گونه ای احساس حقارت میکرد که توانمند به هیچ کار فکری نیست. سراسر حرفهای او در باره شاهنامه که آشکارا از همان ابتدای کلام به خطای فاجعه بار از برداشتش در باره «توانا بود، هر که دانا بود» مبتلا بود تا نظراتش در باره «عرفان» و «رندی» و دیگر مقولات فرهنگی و همچنین نظراتش در باره کثیری از متفکّران و فیلسوفان و شاعران نامدار ایرانی، به شدّت دچار کژفهمیها و برداشتهای تاسّف بار و خطا آمیز آغشته اند که حکایت از نداشتن آگاهی عمیق و جویشی و پُرسشی از روند رویدادهای فرهنگی باخترزمینیان و همچنین تحوّلات فرهنگی و تاریخی مردم میهن خودش میکرد. در هر صورت، «دوستدار» در مقایسه با کثیری از مدّعیان تاق و جفت فقط همین مزیّت را داشت که به دشوار فهم بودن مسائل فکری و نظری باخترزمینان آگاه بود و از اظهار لحیه های گنده گوزانه واپس مینشست و چیزی نمیگفت که بلاهت خودش را بخواهد رسوا و آشکار کند. دوستدار در سراسر عمر نود و خورده ای خودش فقط یک «جزوه دانشگاهی» با ارزش نوشت که شایان تامّل است؛ آنهم کتاب «ملاحظات فلسفی در باره دین و علم». بقیه مطالبی که نوشت و منتشر کرد، صرف نظر از برخی پاراگرافها و تک و توکی جمله های شایان تامّل، همش تسویه حسابهای سیاسی و شخصی است که ره به هیچ دهکوره ای نمیبرند و بی حاصل هستند.
تنها کسانی که از «دوستدار و حرفهایش» امامزاده درست کردن و به طواف کردن دور او تا امروز پرداخته اند، طیف فروچلیدگان در باتلاق ایدئولوژی منحط مارکسیسم هستند که به دلیل رسوایی و فروپاشی و متلاشی شدن قبله آنها؛ یعنی شوروی سابق و ورشکستگی تمام عیار ایدئولوژیکی به تخته پاره نظرات «دوستدار» چسبیدند؛ زیرا در جنگی که علیه «سلسله پهلوی اول و دوم» داشتند و هنوز که هنوز است حسب روحیه انقلابی و رادیکال و عالم مطلق بودن در حال سرنگونی «شاه» هستند!، برای ترضیه تمام نفرت و کینه ای که به تاریخ و فرهنگ ایرانیان دارند، محتاج بودند. اینقدر احمق هستند که تفاوت بین «فرهنگ مردم اجتماع» را با حکومتهای غالب شده بر اجتماع، اصلا و ابدا نمیدانند و قصد کرده اند که تا قیام قیامت نیز هرگز و هیچگاه، «تفاوتها» را از یکدیگر تمییز و تشخیص ندهند. در حالیکه «تفکّر و فلسفیدن» در نخستین گامها با «تمییز و تشخیص دادن تفاوتها» آغاز میشود؛ نه تشابهات. از عصر ساسانیان تا همین امروز ، هیچ دوره تاریخی وجود نداشته است که حکومتگران بر ایران با «بُنمایه های فرهنگ مردم ایران» اینهمانی داشته باشند و در صدد وفاداری و اجرای بُنمایه های فرهنگی همّت کرده باشند؛ بلکه فقط تا امروز علیه «بُنمایه های فرهنگ مردم ایران» جنگیده اند و جنگیده اند و جنگیده اند و همچنان میجنگند. کسی که شعور نداشته باشد، تفاوت فرهنگ مردم میهن خود را با حکومتگران غالب و ایدئولوژی مخرّبشان از یکدیگر تمییز و تشخیص دهد، نیک است به جای چرت و پرتگویی، خودش را سریع به شهرداری محل، معرفی کند برای اجرای کارهای عام المنفعه.
حضرات بیش از هشتاد و پنج سال تمام به دنبال ایدئولوژی اقتباسی سگدوها زدند و آن را مشعل رهائیبخش بشر و اولین و آخرین علم مطلق قلمداد کردند و هنوز هم میکنند و حتّا خون خود را به پای آن ریختند و تمام عمر علیه «محصولات بورژوازی/کاپیتالیسم/لیبرالیسم/هومانیسم/رنسانس/روشن اندیشی/مدرن/مدرنیته/دمکراسی/حقوق بشر و غیره و ذالک» جنگیدند و جنگیدند و همچون شتر عصّارخانه به گرد خودشان چرخیدند و چرخیدند تا رسیدند دقیقا به همان نقطه ای که جنگ را آغاز کرده بودند و یکدفعه شدند مبلّغ و ترومپ نواز و ساز و دهل زن برای همان مقولاتی که تمام عمرشان جنگیده بودند و این یعنی تمام عمر، فقط مقلّد بودن و دنباله رو و خوار و زار و توسری خور و ذلیل و بدبخت و حقیر. آنها هیچگاه تا امروز نتوانسته اند برغم اینهمه فلاکتهایی که بر سر ایران و مردمش رفته است؛ بویژه تحت سیطره خلفای شمشیر به دست و خونریز الهی به خود آیند و «اصالت ایرانی بودن» خود را کشف کنند و راه خود را بیافرینند بدون متابعت و دنباله روی کردن از احدی و ایدئولوژی آکبندی و سازمانهای مخوف مافیایی که تشکیل میدهند. فقری که طیف تحصیل کرده و کنشگر ایرانی به آن مبتلاست، فقر جانسوزیست؛ زیرا حضرات هنوز نمیتوانند یک جمله ای بنویسند یا بگویند که محصول تلاشها و جستجوها و تامّلات و نگرشهای فردی خودشان باشد. هر چه میگویند و مینویسند، حسب شواهد دم دست، فقط تقلید است و کپیه برداری. به همین دلیل نیز در هیچ کجای جهان، محلّی از اعراب ندارند؛ زیرا اگر چیزی در چنته داشتند و مایه هایی برای تفکّر و ایده آفرینی؛ آنگاه ولایت خلفای الله، هرگز نمیتوانست امکان آن را داشته باشد که به قدرت و اقتدار برسد و چنانچه از سر غفلت، آخوندها به چنین کاری مقتدر میشدند؛ هرگز نباید نزدیک به نیم قرن تمام با اینهمه جنایتهای توصیف ناپذیر که مرتکب شده اند و هنوز میشوند، دوام آورند و همچنان به جنایتهای آشکار خود با غرّه شدن بنازند و فعّال مایشا باشند. فقر فکری و سترونی طیف تحصیل کردگان و کنشگران و مدّعیان روشنگری ایرانی را از میزان روزها و ماهها و سالهای دوام سیطره حکومت فقاهتی میتوان برآورد کرد و به چند و چونش تلاش انتقادی کرد.
در خانه اگر تنابنده ای هوشیار وجود داشته باشد، یک جمله نیز کافیه.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

جمعه, 09.08.2024 - 13:13 پیوند ثابت
نظرات رسیده

آیا یکی از دلایل پیشرفت غرب که پناهنده قبول میکند و به غالب آنان کمک هزینه زندگی و آموزش زبان میدهد، اینست که آنان بتوانند با خیال راحت از آزادی استفاده کنند، و حتی به غرب ستیزی ابلهانه خود ادامه دهند؛ و مشوق دین و فرقه گرایی و اسطوره پرستی دوران جاهلیت و عهد حجر خود باشند ؟
دلیل دوم آنست که بجای دین خویی؛ بقول جناب آرامش دوستدار، و فرقه سازی، به مطالعه تاریخ فلسفه غرب و شرق بپردازند و در فلسفه نظری و فلسفه عملی، با فلسفه سیاسی و فلسفه انقلاب و فلسفه اخلاق و فلسفه زیباشناسی و فلسفه منطق و با علم دیالکتیک آشنا شوند؛ تا خرافی و نارسیست و خود شیفته و غرب ستیز نشوند.

فلسفه چه میگوید،چه میخواهد،چه میتواند ؟یکی از جذابیت های مطالعه و تحصیل فلسفه در دانشگاههای غرب،ادعای" توضیح معنا و تفسیر متون" است. از جمله انگیزههای تفکر فلسفی، میتواند کنجکاوری، علائق و منافع شخصی، ویا دسترسی به پروسه و مقوله شناخت باشد. رشته فلسفه را از زمان کانت به دو بخش فلسفه نظری و فلسفه عملی تقسیم نموده اند. فلسفه نظری شامل رشته های متافیزیک، علم منطق، و تئوری شاخت است. و حوزههای فلسفه عملی شامل- علم اخلاق، فلسفه سیاسی، فلسفه حقوق، فلسفه تاریخ، انسانشناسی فلسفی، و رشته استتیک و زیبایی شناسی است.
از حمله مکاتب و شاخه های تفکرفلسفی در دانشگاههای غرب، ایده آلیسم، پدیده شناسی، ترانسندنس(یعنی ایده آلیسم کانتی) یا تعالی گرایی، هرمنوتیک یا تفسیرگرایی، تئوری انتقادی، پسامدرنیسم، عقلگرایی انتقادی،و تجزیه و تحلیل زبانی، است.
در بحث فلسفه و تاریخ آن، فلسفه سیستماتیک و فلسفه تاریخی، روشهای تاریخ فلسفه، و برخورد و مطالعه متون فلسفی، معرفی میشوند.
در مبحث تفکر و پرسش، به فرهنگ پرسش و سئوالات فلسفی کانت اشاره میگردد.
در مبحث فلسفه وعلوم، جدایی علوم از فلسفه، و به معرفی فلسفه بعنوان یک علم ساختاری، پرداخته میگردد.
در مبحث رابطه فلسفه با هنر و دین، به انواع اشکال هنری فلسفه، و در بحث فلسفه و دین، به متفکرانی مانند هایدگر، نیچه، و ویتگنشتاین، اشاره میگردد.
و در مبحث تحول فلسفه در هزاره سوم میلادی، به دورههای تاریخ اندیشه در غرب، و به موضوع تقدم عقل عملی اشاره میگردد.
برای خیلی از علاقمندان، فلسفه نوعی شناخت است که ورای دانش معمولی قرار دادرد. هومانیست ها میگفتد فلسفه باید نقد واقعیات اجتماعی باشد.در حالیکه تنها موضوع و مشکل فلسفه لیبرال و بورژوایی، خود فلسفه و ادامه بحث های صوری و سفسطه گری های زبانی است. در کتاب راهنمای تحصیل فلسفه در دانشگاههای غرب، آمده که پیش از شروع، باید به محتوا،متد و روشهای رشته فلسفه آشنا بود.
یک قرن پیش استوارت میل میگفت در عصر بوروکراتی،مغزشویی، دستکاری، و دیکتاتوری، فرهنگ عمومی نیاز به فیلسوفانی معترض و شورشی و خیابانی دارد. فلسفه گری غیرازشغل میتواند یک رسالت و مسئولیت و پیام آوری باشد یا نوعی "فرم زندگی" است که در آن عمل و تئوری فیلسوف را نمی توان از هم جدا کرد. جذابیت و جالبی فلسفه آنست که میکوشد به توضیح و شرح معنی و معنا و هدف بپردازد. خیلی ها از فلسفه انتقاد دارند که به پرسش "از کجا به کجا ؟" پاسخ نمیدهد. هاملت در یکی از نمایشنامه های شکسپیر میگفت چیزهای زیادی در آسمان و زمین است که آموزش دبیرستانی به آنان پاسخ نمیدهد. لیبرالها میک.یند فلسفه برای اینکه نشان دهد چه میخواهد و چه میتواند، باید به بحث "مفهوم معنی و معنا" بپردازد. معنی یعنی تصاویری که انسان با کمک انان جهت یابی کند. ویتگنشتاین میگفت هدف فلسفه، توضیح منطقی افکار و توصیف معنی است.
در میانه قرن 19 که نیچه مرک خدا را اعلان نمود، نیهلیست ها به بحث "معنی" روی آوردند. دلتای نیز بعد از نیچه یکی از اینکونه فیلسوفان بود. روبرت موسیل، ادیب اتریشی مانند آلبر کامو میگفت برای واقعیت یاید یک معنی یافت و نه اینکه در جستجوی یک معنی برای آن بود. سیسیفوس کامو در غلطاندن سنگ میکوشد برای آن جادثه تراژدیک یک معنا بیابد.
فلسفه میتواند چه چیزی باشد که الهیات میخواهد آن باشد ؟ گوته میگفت مقوله معنی مهمتر از موضوع سعادت است چون انسان با خود در افکار و اندیشه اش ملاقات میکند. در مورد تعریف انسان در یئنان باستان گفته شد که انسان موحودی است اندیشمند. در قرن 20 یاسپارس گفت انسان موجودیست سنبلیک و نمادین. دکارت؛ پدر فلسفه عصر جدید، میگفت من می اندیشم، پس هستم. هایدگر هم یکی از کتابهایش را "معنا و هستی" نام نهاد. گادامر،شاگرد هایدگر میگفت تفسیر و هرمنوتیک در فلسفه باید نوعی شناخت جهانی گردد. کانت میگفت چراغ راهنمای زندگی انسان مجموعه ای از آسمان پرستاره بالای سر و قانون اخلاقی درون او باشد.
در یونان باستان تعجت و پرسش عامل فلسفه گری انسان شد. آنها میگفتن تئوری یعنی نگاه و نظر و توجه به ایدهها، و تئوری و نظریه پردازی یک وظیفه و خواسته اخلاقی است. کانت بعدها این تعریف را ادامه داد و تکمیل نمود. امروزه ولی اندیشه و افکار انسان اسیر محدوده ساختارهای اقتصادی و سیاسی است که خود ساخته انسانهای دیگر اند.
فلسفه آکادمیک و دانشگاهی امروزه خود را رهرو سقراط میداند که منتقد دولت آنزمان بود. داستان طنز به چاه افتادن تالس هنگام توجه به ستارگان و تمسخر او از طرف یک دختر رهگذر جوان نشان میدهد که متفکر نباید فقط متمرکز و اسیر تمرکز روی تئوری در آسمان باشد بلکه به چاه جلو پایش یعنی به واقعیت نیز توجه کند.
در قرون وسطی جردانو برونو بدلیل دفاع از فلسفه طبیعی و مخالفت با فلسفه اسکولاستیک ارسطویی اعدام گردید. سرانجام در دوره روشنگری،فلسفه از الهیات استقلال یافت. نمونه روشنفکر انتقادی آن،ولتیر بود که افتخار فلسفه فرانسوی نیز است. نیچه نمونه تراژدیک میان فلسفه دانشگاهی و فلسفه خیابانی، و تضاد میان شغل و رسالت فلسفی و پیام آوری است. او با پشت نمودن به شعل دانشگاهی، مبلغ فلسفه میدانی شد. اینگونه فیلسوف دیگر نمی خواست فقط جهان را تفسیرکند بلکه میخواست خود را تغییر دهد. در ادامه آن، سارتر در فرانسه فیلسوف مسئول نام گرفت. نیچه، سارتر، ارسطو را میتوان فیلسوفان خیابانی و متفکران میدانی و عامیانه و مخالف فلسفه آکادمیک و دانشگاهی نامید. افلاتون و ارسطو فلسفه میدانی سقراط را بشکل دانشگاهی نیز وارد مجامع آموزشی نمودند. کانت و هگل کرچه برای دانشگاههای دولت پروس کارمیکردند ولی اندیشه هایشان وارد مجامع مردمی و حتی کارگری شدند. با این وجود بدون فلسفه دانشگاهی و آکادمیک تولد فیلسوف میدانی و خیابانی غیرممکن بود. مثلا هوسرل گرچه فیلسوفی دانشگاهی است ولی موجب رشد فلسفه خیابانی و کافه ای گردید.
گوته میگفت فقط خود فلسفه است که میتواند گمراهی های فلسفه گرایی را بی خطر کند. شیلی مدعی بود که اگر زنان در دوره پیش از عصر جدید مذکر بودند محبور نبودند تمام گمراهی های متافیزیک و خرافات را دنبال کنند. امروزه ولی یکی از نشانه های معمولی و نرمال شدن رشته فلسفه اینست که زنان هم بندریج وارد آموزش و تحصیل رشته فلسفه در دانشگاه و مدارس شده اند.گروهی هم توصیه میکنند رشته فلسفه بعنوان یک ارزش فکری باید امروزه در شلوغی جهان طبقاتی گلوبال مبلغ آهستگی و صبر و آرامش باشد.
در دانشگاهها فلسفه میکوشد متکی به علم ئ تحقیق باشد بدون اینکه حوزههای مضر آن نادیده و فراموش شوند و زیر عنوان کنجکاوی تئوریک در مقابل ممنوعیت های فکری الهیات قد علم کند. فلسفه و علوم زمان حال به انسانهای کنجکاو استناد میکند. هابرماس در سال 1968 پیرامون راهنمایی تحصیل فلسفه از نیاز به "شناخت و منافع" در رابطه با انگیزه دانشجویان میکفت.
فلسفه را از زمان کانت به دو شاخه نظری و عملی تقسیم نموده اند. فلسفه نظری شامل سه زشته بزرگ و مهم- منطق، متافیزیک، و تئوری شناخت، است. از جمله وظایف منطق، توضیح مفاهیم پیچیده و مشکل و آزمایش اعتبار دلایل و علل است. در یونان باستان ، منطق به سخن و اندیشه سنجیده و علم قوائد درست اندیشیدن و درست سخن گفتن بود.
مطالعه فلسفه متافیزیک در دانشگاههای غرب خلاف رشته منطق،اکنون غالبا بر اساس تفسیر متون تاریخی است و خیچ نوآوری در نظریه پردازی آن دیده نمیشود. ارسطو متافیزیک را فلسفه اولی نامید که معمولا آنرا متافیزیک ذات و ماهیت هم مینامند. با اینهمه متافیزیک او مترقی تر از متافیزیک افلاتون بود. ارسطو خلاف افلاتون ایده را دوباره به واقعیت برگرداند و بعنوان وحدتی از فرم و ماهیت تعریف نمود.متافیزیک مفهومی آبستراکت و صوری است. به این دلیل ارسطو را در قرون وسطا بعنوان یک ر.حانی و خداشناس معرفی کردند. فلسفه قرون وسطای مسیحی که همزمان الهیات نیز بود میکوشید غالبا به متافیزیک ارسطو و تعریف و تفسیر آن باشد.متافیزیک مسیحی غیرازارسطو متکی به نظرات افلاتون و نوافلاتونی نیز بود.به ادعای چپها ،پیروان فلسفه متافیزیک دهها سال مدعی بودند که نظام سرمایه داری سیستمی ابدی،طبیعی، و خدا خواسته است.
در فلسفه نظری غیر از موضوع متافیزیک و هستی شناسی، تئوری شناخت اهمیت خاصی دارد. پروسه شناخت میان واقعیت،آگاهی، و هستی است. در نظریه شناخت، نئوکانتیسم نقش مهمی دارد چون آن ادامه و تکامل نظرات کانت است. علم هرمنوتیک یعنی تفسیرگرایی گادامر ادامه این مکتب است که میگوید جهان از واقعیات تشکیل نشده بلکه از تفسیر و تاویل واقعیات؛ که خود را "فلسفه اندیشه و روان" نیز مینامید. پرسشهای تئوری شناخت شامل رشته های منطق و فلسفه زبان هم میشود.
رشد و صعود تئوری شناخت در قرن 19 میلادی همراه بود با فرود و نزول فلسفه متافیزیک. گرچه نظریه شناخت از زمان افلاتون وارد بحثهای فلسفی گردید.
تقسیم فلسفه به نظری و عملی از زمان کانت مطرح شد. در این مورد ادعا شد که تنها عمل فلسفه،نظریه پردازی آنست. مهمترین لنتقادی که امروزه به فلسفه میشود اینست که تئوری هایش قابل عمل نیستند.
در مرکز فلسفه عملی، امروزه علم اخلاق یا اتیک قرار دارد که خلاف کتب عامیانه و شبه علمی،"هنر زندگی کردن" نیست بلکه ارزشهای رفتار و عمل را معرفی میکند. علم اخلاق در چهار دوره به اشکال گوناگون وجود داشته- در زمان باستان، در طول سدههای میانه، در دوره فرمالیسم کانتی، و در دوره اخلاق ارزشی ماتریالیستی مدرن؛ که شامل "اخلاق کفتمانی" کانت بود و اکنون در دانشگاههای غرب بازار داغی دارد.نگاه به فلسفه اخلاق در اینگونه دانشگاهها بیشتر با عینک کانتی است.
فلسفه سیاسی نیز یکی از رشته های فلسفه عملی است.با گلوبال شدن و انحلال دولتهای ملی،فلسفه سیاسی خود را غالبا با پرسشهای ساختاری مشغول کرده. کتاب قراردادهای اجتماعی روسو در دمکراتیک نمودن روابط سیاسی نقش مهمی داشت. کانت و هگل زیر تاثیر اندیشه های روسو به طرح افکار سیاسی خود پرداختند. ارنست بلوخ مارکسیسم را بشکل غیردمکراتیک آن معرفی نمود. در حال حاضر فلسفه سیاسی در دانشگاههای غرب میدان جدل میان لیبرالها و کمون گرایان است.
فلسفه حقوق نیز یکی از شاخه های فلسفه عملی است. در فلسفه تاریخ اشاره میشود که انسان خالق "جهان تاریخی" است و نه خدا. علت ضعف و به حاشیه رفتن بحث فلسفه تاریخ در دانشگاهها غیر از شکست استالینیسم؛متکی به فلسفه تاریخ،تئوریهای کلوبالیسم است که تاریخ را به پایان رسیده می پندارد.
انسانشناسی فلسفی؛بخش پایانی فلسفه عملی است که جانشینی برای فلسفه تاریخ شده. در بجث استتیک و زیباشناسی، چپها از "استتیک کالا" میگفتند تا انتقادی از سودگرایی هنر در جوامع سرمایه داری را نشان دهند. پسامدرنها امروزه فرقی میان هنر مبتذل و هنر متعالی و مسئول نمی گذارند. شیلر از تربیت استتیک انسان میکفت که امروزه در استتیک کالا دیده میشود و فاکتور مهم آن مد است. تاریخ استتیک در قرن 18 میلادی شروع شد و هنر را نوعی شناخت معنوی میدانست. یکی از نظریه پردازان مهم آن "باومگارتن" نام داشت. کانت میگفت زیبایی صفت عینی واقعیات نیست بلکه کیفیت و قضاوت تماشاگر است..

پ., 08.08.2024 - 18:55 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
عقده ایهای کمپلکسی

درووود!
حماقتهای فطری!

پسگردنی و سیلیهای آبدار به جاهلان به تقصیر.

جانداران بی هویّت، موجوداتی عقده ای هستند و به شدّت دچار کمپلکسهای روانی و شیزوفرنی. اینجور جانداران که کلّا از دایره آدمیزاد بیرونند و از وحشت آشکار و هویدا شدن به انواع و اقسام جلپاره های چادری برای اختفای خودشان و آویزون شدن به نامهای ناشناس و هپروتی و مستعاری متوسّل میشوند، عقده ایهایی هستند که از «هویّت اصیل خود» به شدّت شرمنده اند. اینجور جانوران، عین آن سیاهپوستی هستند که تمام عمرش را در اتاق جرّاحی به سر برد تا عقده سفید پوست شدن خودش را ترمیم کند. در حالیکه هر ابلهی در سراسر دنیا میدانست که او، نژادش سیاه است و مادرزاد سیاهپوسته و هیچ گناه و جُرمی به دلیل رنگ پوستش نداره که بخواد شرمنده باشه و به جرّاحی آن بپردازد. حضراتی که از ایرانی بودن خودشان به شدّت شرمنده اند، جانورانی هستند که در جیبشان دو متر طناب برای دار زدن خود را حمل میکنند؛ ولی شهامت به دار زدن خود را ندارند. آرزو دارند همین امروز بمیرند و فردا به دنیا بیایند؛ نه به نام ایرانی؛ بلکه به نام ایتالیایی یا آلمانی، یا انگلیسی، یا روسی، یا فرانسوی، یا اسپانیایی، یا پرتغالی، یا سوئدی، یا دانمارکی، یا نروژی یا فنلاندی، خلاصه یکی از اینگونه ها. ولی هرگز و هیچوقت «ایرانی» نه؛ زیرا آنقدر از ایرانی بودن خودشان، احساس حقارت و ذلالت و کمبود شخصیّت دارند که به کمپلکس روانی مبتلا شده اند و راه درمان خودشان را نمیدانند؛ سوای اینکه مدام علیه هر گونه نشانه های به خود آمدن و درمان شدنشان، جنگهای خصمانه راه بیندازند.

آنقدر احمق به الذّاتند که نمیدانند و نمیفهمند که آنچه امروزه روز به نام «ولایت مطلقه فقیه» بر ایران، حاکم اقتلویی مانده است از «محصولات درجه یک و تولید اعلاء شعور و دانش و آگاهی و فهم و درایت و فضل و علوم تحصیل کردگان و کنشگران رنگارنگ ایرانی از عصر دارالفنون» تا همین ثانیه های گذرا بوده و همچنان خواهد بود و درمان فلاکتهایی که از عواقب حماقتهای فردی و جمعیست نیز به دست خود همین حضرات مدّعو امکانپذیره؛ ولاغیر. . حضراتی که نزدیک به یک قرن تمام فقط در بوق و کرّنای باتلاق ایدئولوژی مزخرف و متعفّن مارکسیسم- لنینیسم دمیدند به جای آنکه بکوشند یا بتوانند حتّا نام خودشان را درست بنویسند و تلفظ کنند. بعد از اینکه طشت رسوایی مارکسیسم-لنینیسم از بام آنهمه تکبّر و تفرعن مترقی و پیشگام و اله و بله به قعر ذلالت افتاد، تازه حضرات از بس که در کوره شریعت اسلامی و بی اخلاقی مارکسیسم کفته شده بودند و هیچ نشانه ای از شرم نداشتند، از آن طرف بام افتادند و به غرغره کردن و نشخوارگری و مقلّدی و گه زیادی بیش از ظرفیّت معده شان خوردن و زر مفت زیادی زدن در باره مدرن و مدرنیته و سکولاریته و روشنگری و دمکراسی و جامعه مدنی و جمهوریّت و حقوق بشر و غیره و ذلک افتادند؛ ول هنوز که هنوز است برغم اینهمه هارت و پورتهای بی حاصل، همچنان همان احمقهای بالذّاتی ماندند که از اول بودند.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

چ., 07.08.2024 - 09:48 پیوند ثابت
ناشناس

نتیجه فرقه گرایی و فرقه سازی رذیلانه را در لینک زیر ببینید؛ که انسان را چگونه تبدیل به یک حیوان شهوت ران درنده ضد همنوع خود میکند.
به این دلیل در غالب جوامع بشری، فرقه سازی ممنوع و تحت پیگرد قانونی است؛ چون سرانجام حتی به آغاز جنگ داخلی در جامعه مطرح میشود.
انسان های مغزشویی شده ی بی منطق ،میتوانند گرگ درنده شوند.چون فاقد اخلاق اند، و افتاده اند دنبال افسانه و اسطوره ،و یا حقیقت دروغینی که فقط خود قبول دارند.
http://iranglobal.info/fa/node/191636

چ., 07.08.2024 - 07:24 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
آفتابچه هایی بیت الخلاء ولایت الهی

درووود!
پسگردنی به ابلهان!

تا زمانی که احمقهای فروچلیده در باتلاقهای ایدئولوژیکی مثل مارکسیسم و ادیان نوری وجود دارند که تمام عمرشان فقط تابع و مفلّد و دنباله رو و جاروکش و بله قربانگو و ذلیل و خوار و زار و کپیه بردار و مشقنویس و هر چی آقا گفت بوده اند و هنوزم هستند و با انواع و اقسام زیور آلات زرّادخانه ای آویخته به خودشان همچون «مدرن، مدرنیته، سکولار، مترقی، دمکراتیک، پست مدرن و خزعبلات مشابه» در اقصاء نقاط ایران وجهان نفس میکشند، دوام گیوتین خونریز ولایت مفلسان الهی به قوّه توفیقات بلاهتهای انجمادی حضرات احمق دوام خواهد آورد.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

س., 06.08.2024 - 22:42 پیوند ثابت
ضد افسانه گویی.

سالام دوسلار.
قصه و روایت و خاطره و حدیث و متل و داستان نیز؛ از ابزار فریبکارانه مبلغین فرقه گرایی است.
دیروز مهرداد یا بهرام- مرادی در سخنرای اش در پاریس میگفت :
در این باتلاق 1700 ساله باستگرایی ساسانی و شیعه صفوی، باید حتی " اروپا مرکز گرا "بود، چون خودی ها فقط ایرانیان را یا به فرهگ شاهی، یا به فرهنگ شیخی ،یا به چرندیان اسطوره ای باستگرایی، و سیمرغی و دعواهای حیدری/نعمتی! هدایت میکنند، تا شاه و شیخ و سیمرغ جعلی، بر کول مردم سوار کاری کنند.

س., 06.08.2024 - 19:49 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
فقر نیندیشیدن

درووود!
اندکی گپهای نامتعارف.

چند سال پیش با یکی از دوستانم در محلّی که جشن عمومی بود، قرار ملاقات داشتم وقتی که رفتم به دیدن دوستم، دیدم یه چند نفر از دوستانش را به همراه خودش آورده بود. در بین آنها، یک دانشجوی ایرانی بود که رشته فلسفه درس میخواند. من ازش در باره دروسش، سوالاتی کردم بعدش پرسیدم آیا تا کنون چیزی از آثار فیلسوفان را نیز خوانده ای؛ سوای درسگفتارهای اساتید؟. جواب داد که یه بخش کوچکی از کتاب مهم کانت را نیز خوانده ام. بعد ازش پرسیدم تا به حال شده است که افکار خودت را در برابر افکار متفکّران و فیلسوفان بگذاری و سنجشگرانه به تجزیه و تحلیل بپردازی؟. یک دفعه خشکش زد و به من خیره شد. پرسیدم ازش آیا سئوال نابجایی کردم؟. بعد از مکثی طولانی جواب داد: «نه!. فقط هیچکس تا امروز به من نگفته بود که خودم نیز میتوانم افکاری داشته باشم و آن را در مقابل افکار دیگران بگذارم و به چند و چونشان تلاش کنم». آن جوان دانشجو در تمام عمرش فقط یاد گرفته بود که «مقلّد و تابع و دنباله رو» باشد. هیچوقت نه کسی به او گفته بوده که تو خودت مغزی برای اندیشیدن داری، نه خودش عقلش میرسیده که بگه منم یه مغزی برای اندیشیدن دارم و میتوانم افکاری نو از زهدان تجربیات تاریخی و فرهنگی خودم و نیاکانم بزایم.

بردارید سراسر شبکه های اجتماعی را زیر و رو کنید؛ یعنی شبکه هایی که مدّعیان ایرانی از اساتید دانشگاهی گرفته تا کنشگران تاق و جفت و دیگر هل من یزیدان عرصه نقد و به اصطلاح پر طمطراق «روشنگری!؟» به کلکلکل کردن و کرکری خوندن مشغولند؛ یعنی کسانی که صبح تا شب نشسته اند و فقط زر مفت و بی حاصل میزنند و سخت مغرورند که «یه چیزایی» میدانند که هیچکس نمیدانه!!. بردارید به حرفهایی که شفاهی میگویند و مطالبی که تحریر و در سایتهای مختلف اینترنتی انتشار میدهند، خوب زوم کنید. آنها در باره موضوعاتی به نام «حکومت، دولت، قانون اساسی، حقوق بشر، آزادی، سکولاریته، لائیسیته، آته ایسم، جمهوریّت، جامعه مدنی، لیرالیسم، مدرن، مدرنیته، و کثیری موضوعلات مشابه» فقط زر مفت مفت مفت بدون مالیات میزنند بدون آنکه خردلی اندیشه فردی و ایده ای کارگشا از خودشان بتوانند بر دایره مباحث فکری و قلمی باخترزمینیان بیفزایند. خیلی که هنر میکنند، تکرار هزار بار گفته شده همان اساتید دانشگاههای باختری را با آب و تابهای پیپ زیر لبی و سینه سپر کردنهای مفتضحانه و کتابنامه و مآخذ و منبع نویسیهای پنجاه یا صد صفحه ای! بازخوری میکنند با این تفاوت که استادان داتشگاههای باختری در بستر تاریخ تحوّلات فرهنگی و اجتماعی و کشوری سرزمینهای خودشان می اندیشند و اصالت فکری دارند؛ اما بدیلهای ایرانی آنها با تمام ادا و اطوارها که در می آورند، همچنان «مقلّد و تابع و و کپیه بردار و غرغره کن و زر مفت زیادی زن» هستند بدون آنکه یک جمله ای از خودشان بتوانند بر اینهمه موضوعات فکری و قلمی باختر زمینیان بیفزایند؛ آنهم با بینشی سنجشگر و پرسنده و جوینده. فقط هنرشان تکرار مکرّرات و بازخوری حرفهای دیگران است که تازه با زر مفت زدنهای زیادیشان ثابت میکنند که لام تا کام نیز هیچ چیزی از مباحث فکری اروپائیان را اصلا و ابدا تا امروز نفهمیده اند و قصد کرده اند که تا قیام قیامت نیز چیزی نفهمند.
حکومت فقاهتی تا زمانی که «مدّعیان تابع و دنباله رو با قیافه های روشنفکرنما!!» در انواع و اقسام عرصه ها با آویزان شدن به موضوعات فکری و قلمی جوامع غربی، هارت و پورتهای تقلیدی میکنند، دوام حکومت فقاهتی و سیطره نظری طیف آخوندها و رتوشگران اسلامیّت با کاربست هر وسیله ای که ممکن باشد، دوام خواهد آورد؛ زیرا آخوند جماعت خیلی خوب میداند که دنباله روها و تابعین و مقلّدان، حتا اگر کراوات ببندند و شیک و پیک با پیپ و ریش پروفسوری و ادکلن ژیل ساندری و انواع تیتلهای دانشگاهی در مجامع عمومی ظاهر شوند، آخرش «مقلّد شیعی» هستند که تو سری خور آخوند جماعت خواهند ماند؛ زیرا به «اندیشیدن با مغز خودشان» توانمند نیستند و مدام چیزهایی را بلغور میکنند که اساتید باخترزمینی در باره موضوعات میهنی و قاره ای خودشان میاندیشند. فقر نیندیشیدن مدّعیان تاق و جفت ایرانی، فقری به مراتب هولناکتر و فاجعه بارتر از فقر اقتصادی است. اینهمه مدّعیانی که در باره موضوعات قلمی و فکری باخترزمینیان ورّاجی میکنند، هیچوقت تا امروز نتوانسته اند خودشان در باره یکی از مفاهیم رایج مثل سکولاریته، حقوق بشر، لائیسیته، جمهوریّت، قانون، حقوق و کذا و کذا، جمله ای بنویسند که تکرار حرف اساتید باختر زمینی نباشد؛ بلکه زاییده مغز اندیشنده و پرسنده و جوینده خودشان. خوب به حرفهایی که میزنند و مطالبی که مینویسند دقتّ کنید، ببینید مدام میگن فلانی اینا میگه. اون یکی اینا میگه. بمانی اینا میگه. زید، اینا میگه. عمرو اونا میگه. ولی خودشان هیچی برای گفتن ندارند و اسمش را میگذارند کار علمی!!؟؛ زیرا مقلّدند و تابع و دنباله رو و نشخوارگر.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

س., 06.08.2024 - 12:43 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
تمام عمر، مقلّد بودن

درووود!
باز هم مختصر و گویا.

آدمهایی را که مادرزاد احمق هستند با هیچ منطق و استدلالی نمیتوان انگیخت؛ طوری که یاد بگیرند خودشان بیندیشند و مدام مقلّد و تابع و توسری خور و دنباله رو و غرغره کن هزار بار جویده و تف شده دیگران نباشند. یاد بگیرند یک جمله ای بنویسند که محصول اندیشیدنهای خودشان باشند. امّا کسانی که مغلوب حفظیِات ترجمه جاتی هستند و تمام تار و پود وچودشان از «تقلید» انباشته است و مدام در آخور توضیح المسائل غوطه ور هستند، مغزی که مستعد اندیشیدن باشد، عمرا ندارند؛ زیرا تخمه های سوخته اند و پوسیده.
حتما این لطیفه را شنیده اید که مادری با بچّه اش در خیابان داشت راه میرفت که یک دفعه، بچه، فریاد زد: «مامان نگاه کن: بابا! بابا!». مادره هم جوابش داد که «بچّه جون! هر کی سبیل داره، بابای تو نیست!». همانطور که بارها گفته ام و نوشته ام و استدلال آورده ام، عده ای با لذات خودشان احمق و نفهم و بیسوادند و فرق بین «دوغ و دوشاب» را نمیدانند حتّا اگر هزاران بار به آنها «دوغ» و «دوشاب» را نشان دهی. فرق بین جنسیّت «زن و مرد» را نمیدانند حتّا اگر هزاران بار «زن و مرد» را در برابر چشمانشان برهنه کنید و یکی یکی تفاوت اعضاء دو جنس را برایشان تشریح کنی. کسانی که به حماقت آلوده اند، هیچ درمانی ندارند؛ مگر اینکه خودشان روزی روزگاری تا زنده اند به حماقتهای فردی خودشان پی ببرند و در صدد چاره برآیند.

طرف اینقدر احمق است که هنوز نمیداند کلماتی مثل: « فرنونفت/راسیو/رشن/عقل/خرد/نوئوس» زمین تا آسمان با یکدیگر فرق دارند و در دایره فرهنگی هر یک از کشورهای باختری و خاوری، معنایشان متفاوت از همدیگر هستند. «تعریف واحد از چیزی» به معنای «دانش مطلق داشتن» از آن چیز نیست؛ زیرا «تجربیات آدمی» از تمام درزهای «مفاهیم و کلمات» آدمی فراتر هستند و برمیگذرند. «مفهوم سازی»، تلاشیست برای تبدیل »تجربه» به قطعات آجری سفت و متعیّن شده و یکراست و تک معنایی خالص. امّا تجربیات آدمی، سیّالند و ابعاد بسیار کثیر تاریک و تیره و دیگرسان دارند که در مفهم واحد هرگز نمیگنجند. به همین دلیل نیز، اندیشیدن و فلسفیدن، تلاشیست برای کشف و شناخت ابعاد دیگرسان تجربیات آدمی. هر مردی را به دلیل اعضا بدنی مشابه، «غلامحسین» خطاب نمی کنند. همانطور که هر زنی را به دلیل اعضاء مشابه، «رقیه» صدا نمیزنند. فقط کسانی که ابله با لذات هستند، همه مردان دنیا را به نام «غلامحسین» میشناسند و همه زنان دنیا را نیز به نام «رقیه». تشخیص تفاوت تک تک انسانها؛ ولو نام مشترک داشته باشند به «شعور و فهم و آگاهی» منوط است. کسانی که نفهم و جاهل هستند، همچنان در دیگ مذاب توضیح المسائل شناور میمانند و غرغره کن نشخوارهای مراجع تقلید، توسری خور ابدی. مرام و مسلکشان نیز فقط یک چیز است: «هر چی آقا گفت»!.
شاد زیید و خوش زیید!
فرامرز حیدریان

س., 06.08.2024 - 08:08 پیوند ثابت
فرهنگ انتقادی

آیا اصلا زردشتی وجود داشته که سیمرغ و مزدک و گاتهای دعایی وجود داشته باشد؟ آیا سلیمان و داوود و موسی و آدم و خضر و عیسایی وجو داشته که بقول مولوی:
جنگ 72 ملت همه را عذر بنه/چو ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
یا اینکه هدف فرقه گرایان و مبلغان دین و خرافه گرایی، فرستادن عوام و مردم دنبال نخود سیاه است !؟

در منابع غربی گاهی دین زرتشت را بدلیل نام خدای آن اهورامزدا با دین مزدایی یکی میدانند و اهورامزدا را خدای دانایی و خدای نیکی بحساب می آورند . یونانیها نام زرتشت را بصورت " مالک شترهای طلایی رنگ " ترجمه کرده اند . عقاید اهورایی گویا پیش از زرتشت نیز وجود داشته اند . زرتشت خود تحت تاثیر ادیان هندو و بودایی بوده . در مقابل نام اهورامزدا ، اهریمن سنبل دروغ ، تاریکی و خشونت است . زرتشت نخستین پیامبر ثبت شده در تاریخ و پایه گذار یکی از نخستین ادیان جهانی ، و مشهورترین چهره تاریخ ایران است .
کتاب اوستای دین زردشت از طریق اهورامزدا گویا در سن 30 سالگی در شهر ری به زرتشت ابلاغ شده است . مزداگرایی دین زردشت در مقابل پانته ایسم " طبیعت خدایی " ایران باستان پیشین ، یک دوئالیسم یعنی ثنویت خوش بینانه بود . در دین زردشت نخستین بار سخن از پایان جهان و در پیش بودن روز جزا و قیامت وعده داده شده است . در دوئالیسم و ثنویت دین زردشت ، جهان مکانی است برای مبارزه میان نیکی و بدی ، سیاهی و سفیدی ، عدالت و بی عدالتی . زردشت میگفت که خوبی و بدی نمی توانند محصول و مخلوق یک خدای مشترک باشند . مورخان امروزه ادعا میکنند که جامعه زمان زردشت جامعه ای عشایری بر اساس دامپروری و گله داری و کوچ فصلی بوده است که در آن بدلیل تقسیم کار روزانه میان زنان و مردان ، آنها در یک رابطه هماهنگ شخصی ، خانوادگی، ایلی و اجتماعی میزیسته اند . زردشت در آغاز میبایست علیه خدایان ایران باستان ، علیه بت پرستی ، علیه دیو پرستی ، علیه اسطوره گرایی ، و علیه چند خدایی مبارزه و افشاگری میکرد . چون آنزمان بین دین و ایدئولوژی فرقی نمی گذاشتند ، نمی توان از ایدئو لوژی بودن دین زردشت سخن گفت . در عقاید مذهبی زردشتی ، اهورامزدا خالق زندگی و جهان ، و اهریمن خالق مرگ ، نیستی و ویرانگری است . در نظر اهورامزدا انسان بطور طبیعی موجودی نیکوسرشت است . مبلغان ، مدافعان و میسیونرهای زردشتی در آغاز به مبارزه با بودیسم و شیواپرستی دین هندو میپرداختند .
درباره محل و زمان زندگی زردشت اختلافات گوناگونی وجود دارد . محل تولد او را در مسافتی میان دریاچه بختگان در شرق ایران آنزمان تا دریاچه ارومیه در غرب و مرکز ایران ، و زمان زندگی اورا بین 1000 تا 600 سال پیش از میلاد حدس میزنند . در منابع یونانی سال مرگ او را سال 258 پیش از مرگ اسکندر مقدونی گمان میزنند و اورا همدوره کنفسیوس و بودا یعنی حدود سالهای 588 پیش از میلاد ثبت کرده اند . سئوال دیگر اینست که دین زردشت کهن تر از دین یهود و تولد زردشت پیش از یا پس از تولد و زندگی موسی بوده ؟ منابع چپ تاریخ تولد زردشت را نیز بین قرون پنجم و دهم پیش از میلاد گمان میزندد .نشر کتاب اوستا را نیز بین قرون 3-8 پیش از میلاد حدس میزنند . نخستین تقویم ایرانی در سال 411 پیش از میلاد مورد استفاده قرار گرفته . کورش گویا یکی از نخستین پیروان دین زردشت بود و در زمان حکومت داریوش اول دین زردشت جنبه دولتی و رسمی یافت . طبق گزارشات هرودت در آغاز شاهان هخامنشی حتی به مبارزه با دین زردشت میپرداختند . بعدها پارسها و مادها دین زردشت را در غرب فلات ایران رواج دادند . امروزه اشاره میشود که در آثار اوستایی دین زردشت لهجه ایران شرقی یعنی لهجه خراسانی و افغانی ملاحظه میشود .
به شواهد تاریخی یونانیها از اصول راستگویی ،هنرسوارکاری، و رفتار مهربان ایرانیان با اسیران جنگی به حیرت آمده بودند . سه اصل و توصیه و شعار مهم زندگی انسان زردشتی - گفتار نیک ، پندار نیک ، و کردار نیک بود . و سه درس اخلاقی آنان - کوشش برای تبدیل دشمن به دوست ، مهربانی با اسیران جنگی ، و توجیه و آگاه کردن نادانان بود .
محققین کتاب اوستا را به چند بخش - ترانه ها (گاتها)،سرودها (جاشتها ) ، قوانین ( اوید واتها ) ، و صداها تقسیم کرده اند . ادعا میشود که در دین زردشت هرکس بدون مغ ها و روحانیون میتواند مستقیم با اهورامزدا رابطه برقرار کند . واژه آخوند عنوانی است از زبان چینی و آسیای میانه و به معنی واسطه و مبلغ مذهبی است . در معابد ایران قدیم از جمله خدایان عهد باستان - میترا ، واروتا ، و اهورا را سه یزدان مهم میدانستند که بعدها در غرب ایران آنزمان نیز مشهور شدند . در مراسم آتش پرستی دین زردشت آناهیتا سنبل ثمربخشی بشمار می آمد .امروزه ادعا میشود که دین زردشت روی ادیان ابراهیمی یهودی ، مسیحی ،و اسلامی تاثیرات مهمی داشته است . زردشت ، عرفان و تقدیرگرایی را قبول نداشت . گروهی از مغ های دولت ماد بعدها دین زردشت را میان شاهان غرب ایران اشاعه دادند . در سنگ نوشته های دوره هخامنشی بجای نام زردشت از نام اهورامزدا نام برده شده . آنان از واژه بغ برای خدا استفاده میکردند . نام شهر بغداد از فرهنگ زردشتی ایران باستان ریشه گرفته .در سنگ نبشته های هخامنشی اغلب تاکید روی مبارزه شاه با دروغ و بی عدالتی گردیده است . آشنایی هخامنشیان با زردشت ممکن است از زمان کورش شروع شده باشد .
مفسر بعدی دین زردشت مزدک بود . تاریخ مزذکیان تاریخ جنبش اجتماعی در زمان ساسانیان است . مزدک سرانجام در زمان قباد اول در قرن پنجم بعد از میلاد کشته شد . امروزه میتوان گفت که جنبش مزدکی ، عرفانی و بدبینانه ، و جنبش مانوی ، مادی و این جهانی و خوشبینانه بود . بعدها میتراپرستی ایرانیان به امپراتوری رم نیز رسید . اعراب بعدازهجوم وتسخیرایران،جنبش مانوی را زندقی نام نهادند .

س., 06.08.2024 - 00:50 پیوند ثابت
ناشناس

https://www.youtube.com/watch?v=6e3TH1LE21E
یکی از ابزار........... فرقه گرایی، دستبرد به کلمات شناخته شده زبان فارسی و تغییر معنای آنان است.
در لینک فوق گوینده میکوشد لغت عربی "عقل" و کلمه فارسی "خرد" را 2 واژه مختلف معنی و تعریف کند تا هم جهالت خود را مخفی کند و هم سر شنونده را شیره بمالد.
مانند شتر مرغ که گاهی میشود شتر و گاهی میشود مرغ.
حال فریبکار فرقه گرا،زردشتی بودن را هر بار طوری تعریف میکند تا از زیر سلاح نقد فرار کند. گاهی میشود میترایی. گاهی میشود مزدکی. گاهی میشود سیمرغی. گاهی میشود اهورایی. گاهی میشود جمالی.گاهی میشود اوستایی . گاهی میشود مانوی . زرررر.... همینطور گاز را بگیر و برو جلو .......!
https://www.youtube.com/watch?v=6e3TH1LE21E

د., 05.08.2024 - 20:53 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
همچنان ذلیل و خوار و زار هر چی آقا گفت

درووود!
کلامی مختصر.

اگر به دست آنهایی که شبانه روز، چرندیات در باره تحوّلات فرهنگی و تاریخی و سیاسی و اجتماعی باخترزمینیان مینویسند و لفّاظیهای علّامانه ای میکنند، فقط یکی از دیوانهای شاعران ایرانی را بدهید و به آنها بگویید لطفا یه چند بیتی از این دیوان را فقط بخوانید، مطمئن باشید که در خواندن مصرع اول به شدّت عاجز و ناکام خواهند بود. آنچه را که «غرب» می نامند، زمانی «غرب» شد که «متفکّران و فیلسوفان و هنرمندان و کنشگران و رجال و شخصیّتها و دانشمندان و غیره و ذالک آنها» یاد گرفتند و فهمیدند و شعور تمییز و تشخیص داشتند که در نخستین گامها، در باره «تاریخ و فرهنگ و تجربیات مردم خودشان» بیندیشیند و نم نم نه تنها، راه خودشان را به سوی «خود بودن و اصالتشان» پیدا کنند؛ بلکه راه شناخت و همبستگی و پیوستن به دیگران را نیز هموار کنند. امّا ما ایرانیها؛ بویژه طیف مدّعو تا زمانی که غرغره کننده «تحوّلات فکری باختر زمینیان» هستیم؛ آنهم از راه ترجمه جات مزخرف و مغشوش و پرت و پلاگو در زبان بیبسوادان زبان نفهم، مطمئنا قیام قیامت در دیگ مذاب و داغ «شرایع اسلامیّت» غوطه ور خواهیم ماند و طیف آخوند جماعت و تابعین انها نیز با انواع و اقسام حیله های الهی بر سرنوشت خودمان و فرزندانمان، حاکم اقتلویی خواهند ماند.
اگر کسی مادرزاد، نفهم و ابله نباشد، برایش همین یک اشاره کافیست
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

د., 05.08.2024 - 08:02 پیوند ثابت
پیکارگر

https://www.youtube.com/watch?v=QkvKZp8eN9o
در لینک فوق گروهی از روشندلان پیرامون نوزایی و رنسانس ناتمام ایرانی بحث میکنند. متاسفانه نه تنها مقوله رنسانس بلکه مقوله های: هومانیسم و اصلاحات دینی و روشنگری و سکولاریسم و دمکراسی و حقوق بشر و سکولاریسم نیز در فرهنگ و جامعه ایرانی ناتمام ماندند و یا اصلا بشکل بومی و ملی حتی شروع نشدند و وظیفه انسان دوستان و ترقی خواهان ایرانیست که در این راه به کوششهای خود ادامه دهند.
فرقه سازی های: ناسیونالیستی و شونیستی و عقیدتی و عرفانی و جنسیستی و متافیزیکی و خرافاتی؛ در قرن 21 گمراهی و انحراف و ابتذال و سقوط و شکست حقیقت و عدالت و رهایی است. آن چون منجلابی است که هرچه بیشتر در آن قدم برداری، عمیقتر در فاضلاب ارتجاع فرو میروی.
حیف از عمر و فضای فرهنگی مجازی و باد صبای فرنگستان است که کسی بخواهد همان راه سرگردان شاهان و آیات عظام شیعه ولایتی خلافتی را ادامه دهد و عده ای از جوانان را به انحراف و پوچی و نیستی بکشاند !حیف از نان گندم و رطب نخلهای جنوب و جنگل سبز گیلان.

نوزایی یا رنسانس،- چگونه غرب غرب شد و ما شرق هم نشدیم، آغاز هومانیسم،روشنگری، رفرماسیون، سکولاریسم.دوره رنسانس یا عصر نوزایی، حدود 6 قرن پیش در اروپا علیه کلیسا و نظام فئودالی آغاز شد. آن واژه ای است فرانسوی و به معنی بیداری و رستاخیز نیروهای خلاق و فرهنگی؛ مفهومی است تاریخی فرهنگی میان قرون 16-13 میلادی؛ که شامل تحول و پیشرفت در: هنر، ادبیات، فلسفه، علوم طبیعی، آموزش، تکنیک، موسیقی،تئاتر، مد، و سیاست میباشد. محتوای فکری ایدئولوژی رنسانس، هومانیسم سکولار مادی این جهانی ضد کلیسایی ضد فئودالی بود. فلسفه رنسانس علیه: مسیحیت اسکولاستیک، روحانیون، عرفان مسیحی، و کوشش برای آزادی از زنجیر الهیات، و زمینه ساز جنبش رفرماسیون مذهبی بود.
هنر و ادبیات رنسانس مانند دوره یونان و روم باستان: خلقی، رئالیستی، و استتیک بود. فرهنگ رنسانس جنبشی غالبا شهری؛ در راستای منافع بورژوازی نوظهور و علیه نظام فئودالی و خرافات دینی بود. در مرکز این جهانبینی، مقوله انسان و تفکر مادی این جهانی سکولار قرار داشت. اندیشه رنسانس انسان را موجودی عقلگرا، خلاق، و نوع دوست میدانست. لحظه مهم این جنبش رجوع به فرهنگ یونان و روم باستان بود، نگاه جدید به آن فرهنگ و تمدن، دلیل عنوان "نوزایی" برای جنبش رنسانس گردید. در زمان رنسانس، شناخت متکی به قوانین و علوم طبیعی و به آزمایش و تجربه و به عقل بود. این جنبش زمینه انقلاب بورژوازی را آماده نمود که با آغاز رفرماسیون دینی نیز در اروپا همراه شد.
هومانیسم جنبش رنسانس فقط تئوری نبود بلکه در مقابل انسان ستیزی نظام فئودالی و ارتجاع کلیسای مسیحی؛از طریق منطق علوم تجربی ایستادگی کرد. مهمترین نمایندگان رنسانس هومانیستی: رابله، اراسموس، توماس مورس، فالا، میراندولا، ریشلین، و فرانک بودند؛ که خواهان آزادی، احترام، و استقلال انسان شدند. منطق جهانبینی رنسانس، از طریق عقل و شناخت و احساس مسئولیت، و مخالف دگم های کور قرون وسطایی بود. پیشگامان ادبیات و تفکر جدید رئالیستی هومانیسم رنسانس: دانته نویسنده کتاب کمدی الهی، بوکاسیو نویسنده رمان دکابرون، و پترارکای شاعر بودند. جنبش رنسانس در پایان سدههای میانه موجب رشد اقتصاد تجاری-تولیدی، طبقه و فرهنگ بورژوازی نوخاسته گردید.
جنبش و جهانبینی رنسانس بخشی از فرهنگ عصرنو در اروپا بود که بیاد و تقلید از فرهنگ یونان و روم باستان خواهان بازگشت از نظام اتوریته قرون وسطایی و توجه به هومانیسم نوین بود. آن هم زمان بود با آغاز نظام سرمایه داری از میانه قرن 14 تا میانه قرن 17 میلادی. رنسانس در زمینه ایدئولوژیک بتدریج از جهانبینی دینی و تفکر آن جهانی سدههای میانه؛ با روش شک و پرسش فاصله گرفت. پروسه رنسانس موجب جریان دمکراتیک شدن تدریجی جوامع اروپایی شد. در قرون 15 و 16 میلادی آثار هنری و ادبی تصویری از واقعیت شدند. از جمله نوابغ هنری آن دوره: داوینچی، میکل آنژ، و رافائل بودند.
رنسانس فرانسوی و ایتالیایی در قرن 15 میلادی شروع شد که همزمان بود با طرح آزادی سیاسی و فردگرایی لیبرال. در آلمان جنبش رنسانس منجر شد به رفرماسیون دین مسیح. تحولات فکری فرهنگی ماتریالیستی در اکثر کشورهای اروپای میان قرون 16-14 میلادی باعث شکوفایی ادبی هنری و علمی در آغاز نظام سرمایه داری شد. اوج دوره رنسانس را در ایتالیای قرون 14-13 میلادی یعنی در پیشرفته ترین کشور اروپایی آنزمان میدانند. پایان عصر رنسانس در نیمه دوم قرن 16 میلادی؛ بدلیل مقاومت مجدد ارتجاع فئودالی-کاتولیکی بود. در آلمان رنسانس موجب: انقلاب بورژوازی، رفرماسیون، جنگ داخلی کاتولیک-پروتستان ها، شکوفایی هومانیسم در فرهنگ، هنر، و ادبیات شد. رفرماسیون دینی در آلمان توسط اصلاحگرایانی مانند کالوین و لوتر، ابزاری شد علیه نظام فئودالی. انقلاب دهقانی منتهی شد به انقلاب بورژوازی در قرون 16-15 میلادی. در هلند بدلیل جنبش رنسانس و رشد آگاهی سیاسی، نخستین جمهوری در سال 1581 تشکیل شد. رشد بورژوازی تجاری و سنت فرهنگ یونان و روم باستان موجب شد که گهواره این جنبش در شهر-دولت های آنزمان ایتالیا آماده گردد.
در زمینه علوم تجربی: نشانه مشخص دوره رنسانس استفاده از روش های علوم طبیعی، تجربه و آزمایش بود. مهمترین دستاورد آن پایه گذاری سیستم جهانی ستاره شناسی کوپرنیکی، قانون جاذبه و سقوط و دینامیک، رشد علوم ریاضی و جبر و مکانیک برای محاسبه مرکز ثقل اشیاء بود. گالیله در آغاز قرن 17 میلادی قوانین افق دید در کائنات را با کمک تلسکوپ کشف نمود. تجارت دریایی موجب کشف هند و قاره امریکا و راههای دریایی شد. نخستین سفر به دور جهان با کشتی های بادی و اثبات کره ای بودن سیاره زمین انجام گرفت. در زمینه فن و صنعت: در پایان قرن 14 و اغاز قرن 15 میلادی، باروت، سلاح گرم، صنعت چاپ، وسایل استخراج از معدن، صنعت بافندگی، رشته متالوژی، کانل و سد و بندرسازی، ساعت سازی، رنگ رزی، شیشه سازی برای عینک و میکروسکوپ و تلسکوگ و دوربین سازی، کشف و اختراع شد یا پیشرفت نمود.
در زمینه فلسفه: فیلسوفان موثر یا جان برکفی مانند: جردانو برونو، گالیله، و کوئس، فلسفه طبیعت خدایی، بی نهایت بودن جهان و کائنات، و قوانین درونی حرکت ماده را خلاف خرافات کلیسایی مطرح نمودند. در تئوری دولت و جامعه، متفکرانی مانند: ماکیاولی و بودین، به این دو مقوله خصوصیات این جهانی و انسانی دادند. رشد اتوپی های اجتماعی، جهانبینی ها، ایده آلهای اجتماعی بدون طبقه بر اساس مالکیت اشتراکی؛ توسط: توماس مور، کامپانلا، و مونسر، مطرح شدند.
در زمینه آموزش: نشانه هنر رنسانس، آزادی از قوانین و سنبل های قرون وسطایی؛ با تمایل به انسان و محیط طبیعی او، طرح مناظر و فضا و مکان؛ بشکل موضوعاتی مهم و رئالیستی توسط نوابغ هنری مانند داوینچی بود. طرح و معرفی زندگی همراه با تحقیقات علمی و علوم تجربی، رعایت اصول هنر یونان و روم باستان، رشد هنر نقاشی، مجسمه سازی، معماری، هنر استتیک رئالیستی، تاکید روی صفات و نیروی انسانی، طرح انسان لخت، طبیعی و بی حجاب، نقاشی صورت انسان و موی زنان در قرون 16-15 میلادی انجام گرفت. مقوله های زنذگی وارد موضوعات و هنر مذهبی شدند. طرح تصویر رئالیستی از انسان، و اسطوره شناسی عهد باستان دوباره وارد هنر شدند.
در زمینه موسیقی و تئاتر: تحولات و نوگرایی موسیقی در دوره رنسانس بین قرون 16-13 میلادی رخ داد. در زمینه تئاتر، هنر نمایشی رئالیستی اروپا متکی به شکوفایی و آزادی حقوق فرد، تصویر انسانی و آزادی فرد، متکی به شکوفایی شخصیت اساس هنر تئاتر رئالیستی در اروپا شدند و محتوای مذهبی عقب رانده شد. بازی های نمایشی جنبه مردمی، خلقی و زنده یافتند، و وارد هنر نمایشی شدند. موضوع تئاتر ملی مورد توجه فرهنگسازان قرار گرفت. هنر بازی گری حرفه ای، ساختمان خاص تئاتر و صحنه تئاتر، شروع به رشد و تحول نمود. آغاز هنر مجسمه سازی از سال 1420 میلادی با تقلید از مجسمه سازی دوره باستان در شهر فلورانس آغاز شد، قوانین آزادی نمایش جسم و بدن انسان و تقلید از طبیعت شروع گردید.
ادبیات: هنر و ادبیات دوره رنسانس حتی امروزه بشکل رئالیستی در غرب به زندگی انسان میپردازد. نمایندگان آن عیر از: رافائل، داوینچی، دورر و هولبین آلمانی بودند. بعدها در زمینه ادبیات: بوکاسیو، رابله، و شکسپیر ابدی شدند. هنر و ادبیات رنسانس همزمان شد با آغاز رشد بورژوازی سرمایه داری. اندیشه های نو در جهانبینی رنسانس موجب معیارهای جدید در تولید هنر و ادبیات گردید و دست آورد های علمی تازه ای بوجود آورد. ادبیات رنسانس در قرن 14 میلادی در ایتالیا در رابطه با فرهنگ بورژوازی نوخاسته، در شهر-دولت های این کشور بوجود آمد. اوج آن نیمه اول قرن 16 میلادی بود. نمایندگان ادبیات هومانیستی و رئالیستی دوره رنسانس: دانته، پترارکا، و بوکاسیو بودند. در پایان قرن 15 میلادی رمانهای شوالیه ای، عیاری، چوپانی( نماینده آن سانازارو) و گوارینی( نویسنده رمان چوپان باوفا) بودند.
در آلمان مبارزه بورژوازی ترقی خواه با نیروهای ارتجاعی فئودالی و مسیحی کاتولیک انجام شد. در ادبیات، طنز، دیالوگ، علیه روحانیون کاتولیک، علیه حرص و طمع تروتمندان، علیه خودسری حاکمان، و علیه پاپ های کاتولیک، بشکل انقلابی، روشنگری میشد. در انگلیس شکسپیر و مارلو ، و در فرانسه رابله و مارت، محصول ادبیات رنسانس هستند. در اسپانیا ادبیات: عیاری، شوالیه ای، و چوپانی، خوانندگان بیشماری یافت.

ی., 04.08.2024 - 22:28 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
کلکلکلکل کردن و کرکری خواندن

درووود!
اشاره ای گذرا.

تقریبا دو هفته پیش داشتم در شبکه اجتماعی «یوتوب»، دنبال یک خواننده قدیمی و کلاسیک مصری میگشتم که چشمم به یک عنوانی افتاد و من اصلا بر روی آن کلیک نکردم؛ بلکه فقط آماری را ملاحظه کردم که در پایین آن قید شده بود. عنوان این بود: «بالاخره ریحانه پارسا از کونش رونمایی کرد!». تقریبا تعداد چهار میلیون و یکصد و پنجاه هزار نفر برای دیدن این کلیپ بر روی آن کلیک کرده بودند. اینکه امکانهای استفاده از فضای مجازی تا چه مرزهایی است و ظرفیتهای آن چقدر است و چه تاثیرات مخرّب یا ارزشمند یا پیامدهایی دیگر دارد، بحثیست که میتوان سالها و چه بسا قرنها در باره آن نوشت و مشاجره کرد. زندگی خصوص انسانها به تصمیم شخصی آنها منوط است. هیچکس نمیتواند به هیمن سادگیها جلودار کسانی باشد که از آشکار شدن زندگی خصوصی دیگران، انواع و اقسام بهره برداریهای هدفمند را اجرا میکنند. در اینگونه مواقع نمیتوان فقط دنبال تقصیر یکجانبه گشت؛ زیرا اگر انسانی عزّت نفس و احترام و ارزشی برای گوهر وجودی خودش قائل باشد، محتاج نیست که زندگی خصوصی اش را طوری در معرض دید دیگران بگذارد تا بهانه ای به دست دیگران بدهد که به او توهین و تحقیرش کنند و از زندگی اش ابزار و سوژه های گوناگون بسازند برای مقاصدی که میخواهند. اینها مباحثیست که نیاز به بازشکافی و تامّلات مغزدار دارد و من فقط میخواهم با آوردن این مثال، به نکته ای اشاره کنم.

استقبال میلیونی از «کلیپ رونمایی از کون ریحانه پارسا» اثبات میکند که جامعه ایرانی در «منجلاب و باتلاق هولناکی» گرفتار مانده است و آنقدر که «انتهای رانهای یک زن» برایشان کنجکاوی شهوانی و جذّابیّت ارضایی دارد؛ پی بردن به دلایل فقر و ذلالت و قهقرائی و عقب ماندگی و خواری و زاری خودشان، هیچ اهمیّتی ندارد؛ ولو هزاران کلیپ ارزشمند برای دیدن و شنیدن دلایل و غلتهای فلاکتها در سایتهای مجازی وجود داشته باشند. فجایع جامعه ایرانی از زمان رویداد نکبت آلود 1357 به این دلیل تا امروز دوام آورده و همچنان دوام خواهند آورد که مدّعیان «روشنفکری و کنشگری» هنوز نتوانسته اند به اولّین کوچه ابعاد «تاریک و پیچیده ذهنیّت و روح و روان مردم ایران» و همچنین تلاش برای گامگذاری در تاریکیها، راهی را پیدا کنند.
آدمهایی پیدا میشوند – و در میان ما ایرانیان مدّعو و هارت و پورت کن، تعدادشان سر به فلک میزنه-- که در تمام عمرشان نمیخواهند چیزی بیاموزند؛ بلکه سفت و سخت دنبال همان اعتقادات «قاپیدنی در هوای مدّ روز» هستند که عمرا به شخصه نه در باره اشان اندیشیده اند، نه برایشان پرسش بوده اند، نه لام تا کام ار زیر و بم چنان چیزهایی که مدام کلکلکل میکنند و کرکری میخوانند، سر سوزن آگاهی پیش پا افتاده دارند. به همین دلیل، هر چقدر کسانی بخواهند برای اینگونه «آدمهای قاپنده»، استدلالهای منطقی ردیف کنند و توضیحات شفّاف با برهان قلطع بر زبان و قلم بیاورند، آخرش باز، حضرات بر همان «ذهنیّت قاپیدنی مدّ روز» میخکوب میمانند و به کلکلکلکلکلکلکلکل کردن و کرکری خوندن خودشان مشغول میمانند.
«یوتوب»، مثل تمام چیزهای دیگه، مزیِتها و معایب خودش را دارد. دیگر شبکه های اجتماعی-مجازی نیز، مزایا و معایب خود را دارند. در گذشته های نه چندان دور به پای درسگفتارهای اساتید دانشگاهها که میخواستی بروی، باید از این سالن به آن تالار به همراه دفترچه یادداشت یا خیلی که امکانهای تکنیکی وجود داشت، با ضبط صوت کوچولو به پای درس اساتید میرفتی. امروزه روز خوشبختانه، تکنیک، کار را آسانتر کرده است و میتوان به راحتی بر روی تخت، دراز کشید و صدها و هزاران مرتبه به درسگفتارهای اساتید به صورت انلاین؛ آنهم به زبانهای مختلف و رایج، گوش داد و چیزی آموخت. حتما نیز نباید دانشجوی رشته ذیربط بود. کسانی که میخواهند صبح تا شب، فقط زر زیادی بزنند، بهتر است به جای وقت تلف کردن، شهامت آن را داشته باشند که ساعاتی از اوقات خود را در پای درسگفتارهای اساتیدی بگذارند – چنانچه با زبان آنها آشنایی داشته باشند- که در باره «اساطیر، میتولوژی، تئوری دانش، تئوری شناخت، منطق، تصاویر، اصنام و مفاهیم، نقش تجربیات مایه ای، فرهنگ و غیره و ذالک» بحث میکنند و نظراتی را بر زبان میرانند. شاید از این طریق بتوانند به آن مرحله از درک و فهم و آگاهی کودکان دبستانی برسند و بتوانند نه تنها تفاوت «دوغ و دوشاب» را از همدیگر تمییز و تشخیص دهند؛ بلکه همچنین «انسانهای عاقل و بالغ و متجدد و عقلگرا و رئالیست» بشوند؛ طوری که هنر «اندیشیدن با مغز» خود را یادبگیرند و تته پته کردن در زبان فردی خود را بدون متابعت کردن از احدّی بیازمایند و بالاخره، اصالت فردی خود را کشف کنند به جای آنکه شبانه روز به کلکلکلکلکلکلکلکل کردن و کرکری خوندن در باره چیزهایی بپردازند که عمرا «معنای آنها» را نفهمیده اند و سعی برای فهمیدن آنها نیز نمیکنند.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

ی., 04.08.2024 - 00:25 پیوند ثابت
پرسشگر

سالام دوسلار.
در عصر وزمان فرقه سازی در ایران فلک زده، فرار مغزها را کدام باند و گروه و فرقه هدایت میکند ؟
https://www.youtube.com/watch?v=NeHmZ-t0VfU
آیا نیاز و درد جامعه ایران کنونی، مرید پیدا کردن برای شیخ بهاء و .......... و حجتیه و .......... و فرقان و عرفان حلقه و نواب صفوی و اخوان المسلمین و فدائیان اسلام و بقایی و سوسیالیست های خداشناس و بخاری و غیره است؟ !
در لینک فوق، مصاحبه اسکپتیک باخانمی دندانپزشک، را نشان میدهد که فرقه سازی در فضای مجازی ممکن است از طریق اشاعه: خرافات باستانگرایی و مزدک و میترا و سیمرغ پرستی نباشد؛ بلکه با کمک ابزاری بنام منطق مدرن علمی، و متخصصین ابله (Fach Idiot)ها تاجرپیشه، انجام گیرد.
چرا فرقه گریان و فرقه سازان در زمان و دوره بحران فرهنگی اجتماعی، احساس رسالت و پیامبری و اخلاق گرایی فریبکارانه میکنند، و میخواهند انسانهای عاقل و بالغ و متجدد و عقلگرا و رئالیست را به وادی توهم و خرافات و بهشت های دروغین رنگین کمانی خود هدایت کنند
این دکان دغل و تزویر و خودشیفتگی و بی مسئولیتی بر اساس چه انگیزههای حتی در فضای مجازی غرب و فرنگ آزاد، باز میشود؟
https://www.youtube.com/watch?v=NeHmZ-t0VfU

ش., 03.08.2024 - 22:50 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
کثرت و تنوّع، جامعه را زیبا می آراید.

درووود!
موجز و مختصر.

شکلگیری ادیان کتابی و ایدئولوژیهای توتالیتری در تاریخ جوامع بشری از موقعی آغاز شد که «وحدتخواهان عقیدتی و قدرتپرستان مستبد» از در مبارزه و جنگیدن و کینه توزی خصمانه با چهره های متنوّع زندگی باهمستان انسانها برآمدند و موجبات ذلالت و خفّت و قهقرائی جوامع را پی ریختند تا همین امروز. نه تنها زرتشتیگری و یهودیّت و مسیحیّت و اسلامیّت و مارکسیسم از خاصمان سرسخت کثرت و تنوّع هستند؛ بلکه تمام گرایشهای توتالیترخواه ایدئولوژیکی نیز در صدد «وحدتخواهی عقیدتی و همگونه سازی انسانها»، مدام تقلّاهاس سگدویی میکنند. معمولا کسانی از «کثرت و گوناگونی و تنوّع و رنگارنگی» وحشت دارند که به شدّت در دامهای «وحدتخواهی» اسیر و مطیع و تابع هستند و به هیچ وجه من الوجوه نیز، «گشوده فکر و خویشاندیش» نیستند.

«سیرنگ = سی رنگ = ترکیبی از رنگهای دلآویز»، یکی از نامهای «سیمرغ» در تاریخ و فرهنگ ایرانیان است که موبدان میترائیسم و زرتشتیگری به شدّت با آن مبارزه کردند و ارثیه مبارزاتی آنها به اسلامیون رسید که همچنان با شدّت تمام توفیقات گیوتینی الهی، علیه «کثرت» میجنگند. مسئله «سی رنگ»،بحث شمارشی نبوده است؛ بلکه تنوّع و گوناگونی و درهمآمیزی رنگها بوده است که زیباترین فرش باهمستان انسانها را در «تفاهم و باهمزیستی» واتاب میدهد. به همین دلیل به «سیمرغ»، «رنگین کمان» نیز میگویند که تبلورّ تنوّع گرایشها و نژادها و اقوام و فرقه ها و ادیان و مذاهب و فیره و ذالک است. در حالیکه «الله و یهوه و عیسا مسیح و اهورامزدا و تئوری طبقاتی مارکسیسم و امثالهم»، به ذات خودشان «واحد مطلق» هستند و هرگز و هیچگاه به شریک و همپا و همیار و همکار و باهماندیش محتاج نیستند و اتّفاقا خاصم سرسخت هر گونه «شرک و و کثرت و همآمیزی» نیز هستند.
هر چقدر بر تنوّع زایش گرایشهای جورواجور در جامعه افزوده و از آنها استقبال با شکوه شود به همان میزان میتوان امکانهای «زایش و دوام آزادی و تفاهم» انسانها را مهیّا و تضمین کرد؛ زیرا هر گرایشی خواهد آموخت که دیگران را نیز در اعتقادات و اصنام و نگرشها و جانها نگریهایشان احترام بگزارد و ارجمندی انسانها را به رسمیّت بشناسد و مراقب رفتار و کردار و گفتار خودش باشد. امّا کسانی که از «کثرت» میهراسند و آن را با انواع و اقسام بدنامیها و زشتگوییها و نفرتها میکوبند و تقبیح میکنند، همه بدون استثناء به دنبال «وحدتخواهان عقیدتی» هستند از بهر برپاکردن سیستمهای توتالیتری و استبدادی محض. »کثرت گرایشها» در جوامع بشری، مثل شکاف انداختن چشمه های آب در تنه زمخت و سنگین و سمنتی صخره ها هستند. مثل گشودن پنجره های ریز و دُرشت برای جریان هوای تازه در اسارتگاههای بسته و سیاهچالهای جامعه «وحدتخواه عقیدتی» هستند. به همین دلیل باید تا میتوان از وجود و ظهور و بالندگی کثرت در جامعه با گشوده فکری استقبال کرد تا زمینه های «تفاهمی انسانها» نم نم بالیده و گسترده و نهادینه شود.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

پ., 01.08.2024 - 13:37 پیوند ثابت
تقی تئوری

سالام دوسلار.
چرا در دوره حکومت آخوندها- فرقه سازی/فرقه گرایی/محفل سازی/ زیاد شده؟
چرا اینهمه فرقه های: مذهبی، باستان گرایی، زردشت گرایی، عرفان شرقی، شیعه گرایی، اسلام گرایی، دو جنسیتی ها، سکس گرایی، ملی گرایی، شونیسم گرایی، مانی و مزدک گرایی و سیمرف پرستی و غیره، اعلان موجودیت نموده اند ؟
-که در زمان آخوندها؛ بشکل آشکار و یا زیرزمینی، و یا در فضای مجازی، بوجود آمده؟ و هر کدام ادعاهای زمینی و آسمانی، سیاسی و فرهنگی، دینی و تاریخی، خاص خود را دارند؟
- چند دلیل آن میتواند وجود تصور نمود : فضای دیکتاتوری/ مسخ انسانها/مغزشویی انسانها/منحرف نمودن انسانها/ مباززه انسانها/ نوستالژی انسانها/ معنوی بودن انسانها/ سرگرمی انسانها/ و غیره باشد.
-- در سطح جهانی، آسیب شناسی آنرا در : سقوط سوسیالیسم واقعن موجود! ،و بحران فرهنگی و آنارشی ناشی از تعادل و توازن قوا میان: امپریالیسم و سوسیالیسم، میان مارتریالیسم و ایده آلیسم و متافیزیک/ و میان علم و خرافات/ میدانند؛
-- یا بدلیل امکانات فضای مجازی، که هرکس خود را در کنج خانه اش : پیامبر، تئوریسین، متفکر، ناجی و مصلح اجتماعی، بشمار آورد.
به لینک زیر در مورد 2 تن از اینگونه افراد توجه کنید:
https://www.youtube.com/watch?v=yRXWxrsM7wc

پ., 01.08.2024 - 10:17 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
بازماندن به اعتقادات ایمانی

درووود!
اندکی گپهای اشاره ای.

معمولا انسان به هر چیزی که ایمان بیاورد [دین کتابی/مذهب/ایدئولوژی/نظریّه آکبندی و کذا و کذا]، سعی میکند که تمام پدیده ها را از چشم اندار و چارچوب و قالب همان چیزی برانداز و تجزیه و تحلیل کند که به آن ایمان آورده است. مسئله «سلاح تئوری» در ایدئولوژی مارکسیسم و «اصول و فروع» در ادیان کتابی و«نظریّه علمی» در پژوهشهای آکادمیکی دقیقا به حول محور قالب و چارچوب و شابلون میچرخد که در تمام قلمفرسائیها و کشمکشهای عقیدتی و زیر و بمهای گفتاری و شفاهی تلاش میشود که به «حقیقت محض بودن» موضوع ایمان صحه گذاشته و برایش فقط وجهه تراشیده شود. آمّا بحث فلسفیدن و تفکّر سنجشگر بر این گرداگرد میچرخد که متفکّر/فیلسوف/پژوهنده تشنه شناخت کوشش میکند که در ابتدا، هر «پدیده و مفهم و کلمه ای» را از تمام البسه هایی آزاد کند که در طول تاریخ زیر و بمهای اجتماعی و فرهنگی و کشوری و غیره و ذالک به کلمه و مفهوم و رویداد و پدیده، آویخته شده اند تا بتواند از این طریق، یکراست و بیمیانجی با اصل «کلمه و پدیده در حالت عریانی آن» رویارو شود و سپس در باره مُعضل/مسئله/پرسش بیندیشد.

شما وقتی می خواهید «وزن خالص» هر چیزی را پیدا کنید، سعی میکنید که تمام ناخالصیها را از آن چیز دور کنید. وزن خالص انسان را هیچگاه با زیرپوشها و کفش و کراوات و کت و شلوار و پالتو و کیف سامسونت و پیپ و دهها آلات و ابزاری که به خودش آویخته، محاسبه نمی کنند و اگر هم محاسبه کنند، مجدّدا از وزن خالص او، هر چیز آویختنی را به نام ناخالصیها کم خواهند کرد. بنابر این، شبانه روز در بوق و کرّنای اصول و نصوص و مبانی اعتقادات ایمانی خود دمیدن با «فلسفیدن و اندیشیدن سنجشگرانه» اصلا، هیچ سنخیّتی ندارد. فرض کنید من بخواهم در باره موضوعی به نام «کاپیتال»، بحث و جستجو کنم و شناخت به دست آوردم و یکراست بروم سراغ کتاب «کاپیتال»، اثر «مارکس». نخستین کار این است که در مطالعه کتاب کاپیتال باید تمام چیزهایی را که در «ذهنیّت تلمودی/متشرّع/یهودیّتی» و «مفاهیم اخلاقی و ارزشهای فرهنگی و همچنین آرمانخواهیهای» نظرات مارکس، آمیخته و آلوده است از سراسر اثرش بزدایم و با ژرفبینی و حواسجمعی تمام فقط مقولاتی را استخراج کنم که در باره «نقش کاپیتال در اقتصاد» بحث کرده است. کسی که توانمند به چنین کاری نباشد، هیچگاه یک کلمه از «کتاب کاپیتال» را نخواهد فهمید. همینطور کثیری از متون اساسی مثل «اوستا و شاهنامه و عهد عتیق و عهد جدید و قرآن و کذا و کذا» که ابعاد گوناگون کشمشکها و تحوّلات و گلاویزیهای مردم را با طیف حاکمان و دبیران خادم آنها انعکاس میدهند، مستلزم سنجشگری مشابه هستند. تفکّر سنجشگر و فلسفیدن، به هیچ نحله و دین کتابی و ایدئولوژی و نظریّه آکبندی و تئوری قالبی، نه تنها حقّانیّت نمیدهد؛ بلکه هر گونه ادّعای حقّانیّت و حقیقت داشتن را نیز ابطال میکند تا پروسه تفکّر و سنجشگری هرگز به چیزی بازنماند و نماسد و منجمد نشود و سپس به حیث «سلاح حقیقت محض»، در جنگ و جدال با هر کسی بر نیاید که بسان و شبیه مومنان به حقیقت کذّایی نیست و در نمی آید. سراسر آنچه که در «یزدانشناسی زرتشتی» یا به عبارت دیگر در «دیانت زرتشتی» گردآمده و به حیث «دین کتابی» به شمار می آید، از محصولات دستکاریها و تحریفات و تقلیبها و تبهکاریهای موبدان زرتشتی در «بُنمایه های فرهنگ باهمستان» ایرانی در جامعیّت وجودیست که به نفع و در سمت و سوی «دیانت زرتشتی» مونتاژ شده اند و پیامد تبهکاریهای ایران، تمام فجایع ایران و جهان را تا امروز رقم زده است. به همین دلیل، سنجشگری «یزدانشناسی زرتشتی» میتواند هر جوینده تشنه شناخت را به سوی «اصل تصاویر و تجربیات مایه ای نیاکان مردم ایران» راهنمایی کند. بحث امروز ما نباید این باشد که کدام «دین کتابی/ایدئولوژی/نظریّه آکبندی و امثالهم»، بر رقیبان خودش ارجحیّت دارد و دارای چه امتیازهایی است؛ بلکه بحث امروز ما باید این باشد که تلاش کنیم از تمام موانعی برگذریم که «امکانهای تفاهم و باهمزیستی ما را» ناممکن و مختل کرده اند. بنابر این، منظور از فلسفیدن و تفکّر سنجشگرانه به معنای توجیه تراشی برای «ادیان کتابی مثل: زرتشتیگری، یهودیّت، مسیحیّت، اسلامیّت، بابیّت، بهائیّت، مارکسیسم، ساینتولوژی، بودیسم و غیره و ذالک» نیست؛ بلکه بحث در این است که باید فراسوی تمام این چارچوبهای عقیدتی رفت و «پرنسیپهای کلیدی و شالوده ای فرهنگ باهمستان انسانها» را ارجگزاری کرد و به آنها وفادار ماند در رفتار و گفتار و کردار.
مسئله پژوهش سنجشگرانه که تا امروز در جامعه ایرانی به ندرت میتوان انگشت شمار اشخاصی را پیدا کرد که معنای آن را فهمیده باشند، در این است که موضوعات «فرهنگی و تاریخی ایران»، مسائلی به قدمت هزاره ای هستند که سنجشگری آنها به ذهنیّت فرهیخته و فلسفی و آزاد از هرگونه علایق فرقه ای و سازمانی و تشکیلاتی و امثالهم منوط و مشروط است. تفکّر فلسفی نیز با «پژوهش آکادمیکی که پدیده ها را از سطح» بازکاوی میکند، هیچ سنحیّتی ندارد. معمولا تا امروز «پژوهش علمی» را به شدّت کژ فهمیده اند و برداشت و تعبیر غلط اندر غلط از آن میکنند. کلّ پروسه «شناخت و دانشجویی» در یک دایره/مجموعه/گستره ای از «تصاویر، تاویلات، مفاهیم» مدام در حال گردشگری است از بهر ژرفکاوی در باره «تجربیات آدمیان در محیط زیستبوم و فرازیستبوم». بنابر این باید درک و فهم این را داشت که تفاوت اندیشیدن فیلسوف در باره تصاویر و تجربیات را با پژوهشهای استادان دانشگاهی و آکادمیکرها از یکدیگر تمییز و تشخیص داد. این به معنای این نیست که فیلسوفان، تافته های جدا بافته هستند و آکادمیکرها، تحفه های نطنز!، بلکه بحث به گرداگرد این مقوله میچرخد که دامنه های اندیشیدن و سنجشگری برغم آنکه در «گستره ای واحد» هستند از یکدیگر متفاوتند. برای مثال:
«مجموعه آثار مارتین هایدگر» نزدیک به «یکصد و دو جلد» میشوند که هر کتابش، بالغ بر تقریبا چهارصد صفحه است. یعنی جمعا نزدیک به چهل و یک هزار صقحه مطلب نوشته است. در سراسر این آثار نمیتوان به هیچ وجه من الوجوه، کوچکترین «ردّپایی از متدهای دانشگرایی آکادمیکی یا نشانه ای از علم» را پیدا کرد؛ زیرا تفکّر فلسفی با «متدهای شناخته شده آکادمیکی/ساینسگرایی» از یکدیگر متفاوت هستند و تفاوت آنها به معنای ضدّیّت آنها با یکدیگر نیست؛ بلکه مسئله «شناخت و دانشجویی» است که «روشها و شیوه های پرداخت به موضوعات مشترک» را رقم میزند.«سراسر آثار افلاطون»، اندیشیدن در باره مایه های تصاویری مردم یونان است و با «ساینسگرایی و پژوهش علمی»، هیچ سنخیّتی ندارند. اساسا علم از برآیندهای فلسفیدن است یا یه به عبارت دیگر ، فلسفیدن، مادر علوم است و همانطور که «وایتهد» گفته است: »تمام تاریخ فلسفه غرب، گونه ایپاورقی نویسی» بر آثار «افلاطون» است. [حرف وایتهد را اشتباها به برتراند راسل نسبت میدهند!].
وقتی که ما قرار است به پژوهیدن در باره تاریخ و فرهنگ میهن خود همّت کنیم، باید در گام نخست، ذهنیّت خود را از تمام آنچه که تا کنون در ذهنمان چپانده اند آزاد کنیم و ذهنیّت اماله ای خود را با رادمنشی و مسئولیّت فردی و آگاهی فرهیحته لایروبی کنیم تا بتوانیم با روشهای فردی و اندیشیدن به کمک مغز خود به کاوشگری رو آوریم. بحث تحقیق نباید این باشد که به رتوشگری و تبرئه و تقدیس و تعریف و تمجید و بال و پر دادن و دفاع و تعصّب و یسل کشی کردن برای اصول و فروع موضوعات ایمانی فرقه و تشکیلات و سازمان و غیره و ذالک خود بود. جستجو از بهر «شناخت و دانش»، فراسوی چارچوبها و قالبها و شابلونها امکانپذیر است و از تمام موانع برمیگذرد تا سیّالیّت اندیشیدن و سنجشگری از پویایی و بهره آوری هرگز وانماند و آلت دست قدرتمداران و خاصمان جان و زندگی نیز نشود. «پژوهش در دامنه تاریخ و فرهنگ ایرانیان»، کاویدن در دریای تحریفات و دستکاریها و تقلیبها و تحذیفها و اضافه کردنها و زشتنامیها و دروغها و بدنامیها و منفورشده هاست که ارزش کار پژوهنده و متفکّر سنجشگر را به رقم میزنند؛ نه اینکه تکرار هزار بار جویده شده «شرقشناسان و اسلامشناسان و ایرانشناسان» را مدام قنطور و دوره کردن و بازخوری مستدام کردن. تکرارگویی محصولات نظری خاورشناسان با «تحقیق و کاوشگری»، هیچ سنخیّتی ندارند و علنا خردلی بر شناخت و دانشجویی و سنجشگری ما نمی افزایند.
فعلا تا همین جا بسه.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

پ., 01.08.2024 - 06:05 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
همچنان ذلیل و تابع هر چی آقا گفت

دروووود!
مختصری حرفهای دم دست!

دانش/علم/ویسنشافت/ساینس و نامهای دیگر، هرگز «اصول آکبندی/آجری/ماسیده/سمنتی/صخره ای» نیستند و چنین برداشتی به معنای عدم آگاهی و بیخبری از «اصل پژوهیدن و کاویدن و اندیشیدن» میدهد. معمولا کسانی که به ایدئولوژیهایی مثل «مارکسیسم» و نصوص و اصول ادیان نوری ایمان میآورند، هر چیزی را که بیرون از «اصول و نصوص اعتقاداتی آنها» باشد با بدترین زشتنامیها سعی میکنند که بکوبند و بی اعتبار جلوه دهند تا میدان را برای توسعه اراده قدرتپرستی و سیطره پیدا کردن بر ذهنیّت و قلب و روح و روان انسانها را به تملّک انحصاری خود در آورند تا بتوانند تا قیام قیامت بر انسانها حاکم صاحبقرانی بمانند.

اندیشیدن و تحقیق کردن همواره، تلاش سختسرانه و قیراطی و کورمالی در تارکیهاست بدون هیچ ابزار ایدئولوژیکی و نصوصی و امثالهم. اصل و پایه برای هر نوع پژوهشی که صنّار سی شاهی اعتبار داشته باشد، بر استقلال اندیشیدن و هنر کاوشگری شخص جوینده و متفکّر و متدهای فردی اش منوط و وابسته است. کسانی که به ابزار ایدئولوژیکی و نصوص ادیان نوری مجهّز هستند، اصلا و ابدا، هیچ سر رشته ای از «پژوهیدن و کاویدن» ندارند و به هیچ وجه من الوجوه نیز «خردلی بر دانشها و شناختهای» بشری اصلا و ابدا نمی افزایند؛ بلکه فقط و فقط بر «حقیقت کذّایی» خوودشان مدام شهادت میدهند و رجز خوانی میکنند.
«تمام فیلسوفان نامدار جهان از افلاطون، ارسطو، دکارت، هیوم، لاک، اسپینوزا، شوپنهائوور، نیچه، شلینگ، کانت و دیگران» در سراسر عمرشان، با کتابهایی که نوشتند و منتشر کردند، نمیتوان اصلا و ابدا در آثارشان، کوچکترین ردّپایی از »علم/ساینس/ویسنشافت» پیدا کرد؛ زیرا آنها «فیلسوف بودند و می فلسفیدند». همچنین در این سمت و سو باید تاکید کنم که «هیچ » کدام از آثار زنده یاد «منوچهر جمالی» با «دانش/علم/ویسنشافت/ساینس»، کوچکترین سنخیّتی ندارند؛ بلکه فلسفیدن هستند همچون فلسفیدنهای نامدارترین فیلسوفان جهان که در زبان مادری خودشان اندیشیده اند. «زنده یاد منوچهر جمالی» از آغاز نویسندگی اش تا روزی که سر بر بالین خاک گذاشت، فقط فلسفید»، زیرا فیلسوف بود؛ نه دانشمند اهل ساینس/ویسنشافت/علم و امثالهم. کسی که «تفاوت فلسفیدن و علم/دانش/ساینس/ویسنشافت» را هنوز نمیداند، نیک است از زر مفت زیادی زدن و شبانه روز با پرسه زدن در سایتهای دایرة المعارفی برای تایید و تصدیق ایدئولوژیی خودش در صدد ملاط جور باشد، دست بردارد و با گرفتن بیل و کلنگ به آباد کردن کویرهای میهن یا حدّاق همکاری کردن با شهردار محلّ سکونتش جهت آبیاری درختان همّت کنند؛ زیرا از این راه، نه تنها به خودش خدمت بزرگی خواهد کرد؛ بلکه به دیگر ابناء بشر و محیط زیست نیز، بهره ای خواهد رساند.
آدمی که هنوز نمیتواند تشخیص دهد که «دانش» از پیامدهای فلسفیدن است، آگاهی در سطح کودکان پیش دبستانی نیز ندارد. . زهدان دانش، نامش «فلسفیدن» است و بنیان فلسفیدن نیز، اندیشیدن در باره مایه های تصاویر اسطوره و تجربیات بنیانی انسانهاست. کسی که شعور درک این مسئله را نداشته باشد، اگر استادترین استادان نامدارترین دانشگاهای جهان نیز باشد، یک احمق تمام عیار است؛ زیرا هنوز «تفاوت بین دوغ را از دوشاب» نمیداند. هیچ فیلسوفی که «فیلسوف» باشد تا امروزـ اثری «علمی/ساینسی/ویسنشافتی» ننوشته و منتشر نکرده است. هیچ فیلسوفی به تایید و تصدیق شدن از طرف آئوتوریته های قدرتپرست و جاه طلب و مدّعیان مثلا »ساینی» محتاج و ملزوم نیست؛ زیرا آفتاب آمد، دلیل آفتاب. انسانی که خودش می اندیشد به هیچ، آمینگویی محتاج و وابسته نیست. درختی که خودش ریشه میزند و شکوفا میشود و بار و بر میدهد به هیچ باغبانی محتاج نیست. فیلسوف، اندیشنده قائم به ذات است که با مغز خودش می اندیشد. دانشمند علوم ساینسی به «ملاطهایی» محتاج و وابسته است که از محصولات اندیشیدن فیلسوفان نشات گرفته باشد؛ وگرنه تحقیقش پشیزی ارزش نخواهد داشت و راه به هیچ مقصد و دهکوره ای نخواهد برد.
در خانه اگر تنابنده ای وجود داشته باشد که «آ» را از «ب»، تشخیص دهد، یک کلام بس است.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

چ., 31.07.2024 - 06:55 پیوند ثابت
آبزوردستان

...... که کسی در قرن 21 این.... از نوع ادعاهای غیر علمی و افسانه ای .......... و المثنی نویسی از روی کتب دینی یهودی و نصرانی را به خورد افراد بی اطلاع بدهد!
اینها حتی توهین به عقاید افراد مذهبی و ایرانیان عملگراست که در طول قرون گذشته دنبال کشت و برداشت و زندگی معمولی و ساده خود بودند.
این افکار همان کسانی است که فرقه بشمار می آیند. حتی فرقان و حجتیه و محفل عرفان و بهایی های نخستین و فرقه شاهدان یهوه، و ... هم اینگونه ادعاهای بی ربط را به خورد دیگران ندادند! یقینا در غرب اگر کسی این خرافات را در سطح کلان و در محافل آموزشی و تربیتی اشاعه دهد، مورد بازخواست و تعقیب قانونی قرار میگیرد. فرقه "شاهدان یهوه "اکنون در لیست سیاه ممنوعیت قرار دارد چون حدود یک قرن است که هرهفته سقوط جهان را پیش بینی میکند، و درمان وجراحی و انتقال خون به کودکان را گناه میداند، و فقط زندگی فرقه ای سربازخانه ای رواقی شبه فاشیستی اعضاء خود را مصلحت میداند.
منوچهر جمالی را نه محافل فکری ایرانی و نه محافل فکری آلمانی فیلسوف و صاحب اندیشه و خالق تئوری و نظریه میدانند. او به شیوه غیر علمی و شخصی و توهمی کوشید بعضی لغات و اسامی پارسی پهلوی سانسکریت زبن فارسی و متون دینی را بشکل غلط و شارلاتانیسم عمدی یا ناآگاهانه معنی و ترجمه کند که حتی شرق شناسان و ایران شناسان غربی و ایرانی کوچکترین توجهی به وی ننمودند و هیچکدام از آثارش مورد حمایت محافل علمی قرار نگرفت. کوششهای فیلولوگی و لغت شناسی او در چهارچوب تاریخ فرهنگ ایران باستان است و نه فلسفه و اندیشه و حتی دین شناسی.
یکی از نویسندگان مشوق فاشیسم و مدعی سقوط فرهنگ غرب (اسوالد اشپنگلر) آلمانی است که پیش از روی کار آمدن هیتلر، کتاب پر فروش خود را ....

یک قرن از انتشار کتاب "سقوط و زوال مغرب زمین" نوشته اسوالد اشپنگر، مورخ راستگرا و ناسیونالیست آلمانی گذشت. در سال 1918 میلادی این کتاب 1270 صفحه ای با تیراژی 250000 رقمی منتشر شد و مورد علاقه ناسیونالیستها،اشراف،بورژوازی،محافظه کاران وراستگرایان آلمانی قرارگرفت ولی ار سال 1945 وبعد از پایان جنگ جهانی دوم ارزش واهمیت نظری خودرابتدریج از دست داد وامروزه کاملا فراموش شده است.
اشپنگلر میان سالهای 1936-1880 میلادی زندگی نمود ودر دانشگاه دررشته های تاریخ،هنر،فلسفه، ریاضیات و علوم تجربی تحصیل کرده بود.مادرش یکی از زنان رقص بالت در مجامع هنری بود که رفتاری انتقادی و تحقیرآمیزبا همسرش داشت.
اشپنگلر گرچه یکی از پیشگامان تئوری فاشیسم بود،با روی کارآمدن نازیسم ازآنان جداشد چون بقول اوبجای نخبه گان واشراف،حکومت به دست لمپن ها و عوام بیسواد افتاده بود.او مدعی بود که در تاریخ بشر هر فرهنگ جهانی بعد از هزارسال دچار فراز و فرود میشود و بشکل تمدن وارد تاریخ میگردد.
اشپنگلرمدعی بود که در طول تاریخ بشرتاکنون هشت فرهنگ جهانی بجا ماندنی و قوی دچار صعود و سقوط شده اند از جمله فرهنگ یونان باستان که آهنگینن وواقعیتگرا،فرهنگ مصر که عرفانی، و فرهنگ غرب که ماده گرا و جستجوگر بود. او پیش بینی میکرد که در نیمه اول قرن بیست فرهنگ اروپا و امریکا دچار زوال خواهدشد وازمیان خواهد رفت.
دلیل بدبینی فرهنگی و تاریخی اشپنگلر شکست امپراتوری آلمان در جنگ جهانی اول،پیروزی سوسیالیسم در شوروی ،تشکیل حکومت شورایی چپ در جنوب آلمان، و بحران وتورم مالی اقتصادی در غرب بود. از نظر اشپنگلر فرهنگ همچون عمر انسان از مراحل و دورههای کودکی، جوانی، بلوغ ، پیری ، و مرگ میگذرد.
امروزه اشپنگلر را نماینده یک بدبینی فرهنگی در تاریخ میدانند که ناشی از حوادث آغاز قرن بیست در مغرب زمین بود.او میگفت در تمام طول تاریخ ماشاهد پروسه فراز و فرود فرهنگها بوده ایم و در آینده نیز خواهیم بود.هواداران و خوانندگان نظرات او در آلمان معمولا صاحبان سرمایه،اشراف، نظامیان،بورژوازی، و مبلغان فرهنگ قضا وقدری درمیان محافل راستگر و سنتی و فاشیستی آنزمان بودند.
اشپنگلر امید بزرگ محافل محافظه کار بود که همراه بورژوازی از امکان انقلاب سوسیالیستی به وحشت افتاده بودند. او دولت و آلمان پرویسی را یک امپراتوری مانند رم باستان میدید که دچارزوال و ضعف شده است.وی مواضع ونظرات انتقام جویانه ای نسبت به اندیشه های لیبرالیسم ومارکسیسم و پارلامنتاریسم داشت.
اشپنگلر در جستجوی فرم شناسی تاریخ بشر درجهان بود و فکرمیکرد به کشف فلسفه تاریخ نائل شده که شبیه تحول کوپرنیکی در بررسی تاریخ است و ابایی نداشت که خودرا فیلسوف ساختارمتافیزیکی جهان بنامد.اومیگفت بعدازمرحله زوال، اروپا واردمرحله پست مدرن خواهدشد.
اشپنگلر را شاگرد خلف نیچه میدانند. او همچون نیچه توانایی خاصی در ژانر مقاله نویسی داشت و پیشنهاد میکرد که رهبری دولت باید در دست نخبه گان و اشراف و نظامیان ومدیران اقتصادی باشد. توخولسکی،روشنفکرمبارز نیمه اول قرن بیست آلمان، اورا "کارل مای" فلسفه نامید که فقط داستان سرایی میکند. توماس مان افکار و نظرات اشپنگلر را بخشی از اوهام سرنوشت گرا و آخرالزمانی نام نهاد. خواهر اشپنگلر بعدها اعتراف کرد که عنوان کتاب دوجلدی فوق ناشی از یک طنز، آن زمان میان دوستان بوده است.
امروزه اشاره میشود که هرسه تئوریسین اعمال قهرمانی یعنی نیچه، بارس، و سورل، که مبلغ خشونت و اراده آهنین بودند، خود از نظر جسمی و روانی مانند اشپنگلر، بیمار و خانه نشین بودند.اشپنگلر بهترین شکل حکومتی را از نوع تزاری وامپراتوری میدانست. او با کمک فلسفه خردگریزانه ،ضرورت امپریالیسم را یک جبر و قانون طبیعی تبلیغ می نمود.
اشپنگلر میگفت برای شناخت یک فرهنگ باید پدیده های ظاهر آن یعنی علم،هنر،اخلاق،دین،فلسفه و سیاست را شناخت.بقول چپ ها اشپنگلر کوشید آموزشهای خردگریزانه و غیرعلمی فرهنگ امپریالیسم را بشکل هدف و وظیفه تاریخی، و تزارگرایی را بعنوان فرم لازم حاکمیت سیاسی درقرن بیست ترویج دهد.او این ساختار را بصورت قوانین طبیعی تبلیغ می نمود.اشپنگلر غیراز نیچه، شوپنهاور و هگل و هردر و گوته را نیز از اموزگاران خود میدانست.
از جمله دیگر آثار اسوالد اشپنگلر- فلسفه هراکلیت- ساختارجدید امپراتوری آلمان- انسان وصنعت- مقالات سیاسی- دولت پرویس وسوسیالیسم- و سالهای نصمیم گیری- هستند.

چ., 31.07.2024 - 00:54 پیوند ثابت
محسن کردی

عنوان مقاله
دوست و دشمن

فرخ رو پارسا را آخوندها اعدام کردند. کسی که به فرخ رو پارسا بتازد عقایدش با عقاید آخوند 57تی یکیست. حتا خود آخوند 57تی دیگر آخوند 57تی نیست و تغییر کرده. همین پورمحمدی جلاد را اگر بروید بپرسید به شما خواهد گفت که اعدام فرخ رو پارسا یکی از خبط های رژیم اسلامی بوده. هیچ کس در این رژیم به رفتاری که با فرخ رو پارسا شد مفتخر نیست و اگر آگاهی امروز بود آنها این کار را نمیکردند. و بعد چقدر موجود مفلوکی باید باشد کسی که انگشت روی فرخ رو پارسا بگذارد و او را نفی کند. فرخ رو پارسا را بعنوان فرد نمیتوان قضاوت کرد بلکه بعنوان یک نماد زن ایرانی در رژِیمی که نوید میداد که هر زنی ایرانی لیاقت دارد روزی فرخ رو پارسا شود. و این موجود مفلوک «مقاومت» جهل.. حیف وقت که برای توسری زدن تو صرف شود. تو لیاقت نداشتی دربان وزارت آموزش و پرورش شوی. و نام زیبای شهبانو فرح پهلوی را با آوردن در لجن نامه ات آلوده نکن که حیفم می آید در مورد این شهبانوی ایران زمین، مادر ما ایرانیان برای تو شرحی بدهم. البته که من مقاله را نوشتم و چشم تو امثال تو بدخواهان ایران در آمد. لینکش را در بخش ادامه نظر میگذارم

مقاله مادر ما: شهبانو فرح پهلوی ....

https://www.iranglobal.info/fa/node/32228

س., 30.07.2024 - 19:06 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
بیمایگان ماسک به چهره

دروووود!
اندکی پس گردنی به شمشیر کشان بی هویّت و مرام.

من با انسانهایی مثل «فرخّ نگهدار» و امثال او، از بسیاری ابعاد، ناهمآواز هستم و سفت و سخت، سنجشگر بی محابای مواضعش. من با شخص آقای نگهدار، هیچ خصومتی ندارم و ایشون هر کسی که هست، نتایج رفتارهای شخصی اش را در مناسباتی که با اشخاص نزدیک خودش دارد، میبیند و میچشد. من امّا با کنشها و واکنشها و مواضع آقای نگهدار نسبت به «جمهوری اسلامی» و دیگر گرایشهای متنوّع، دیدگاه سنجشی دارم. برغم اینکه چهره آقای نگهدار در میان کثیری از گرایشهای سیاسی و حتّا رفقای سابق و سازمانی سابقش، منفور است، من امّا به «ایشون» با تمام وجودم احترام میگزارم؛ زیرا ایشان همینی هستند که می نمایند و در انواع و اقسام مجامع نیز ظاهر میشوند. ایشون، به پنهان کردن خودش محتاج نیست؛ زیرا آنچه که به ذات خودش هست در کلام و رفتار بروز میدهد. همینطور شخص «خامنه ای» را من برغم تمام نفرتی که مردم ایران و جهان به طور کلّی از او دارند، احترام میگزارم؛ زیرا همانطور پدیدار میشود و سخن میگوید که به ذات خودش هست.

امّا من از انسانهایی که شهامت ندارند خودشان و عکسشان و اینکه چی هستند و کی هستند و آیا سر پیازند یا ته پیاز، به شدّت گریزیانم و دیگران را مدام هشدار میدهم که «مجهول الهویّه ها» از بزرگترین و کلیدتی ترین دلالیل ذلالتهای میهنی هستند؛ زیرا با ریاکاری و تظاهر و خباثت ذاتی که دارند، مدام در پشت ماسکهای متنوّع جبهه میگیرند و نیّتهای پلید خود را به پیش میبرند. همینگونه ماسک به چهره زدگان هستند که در تمام سیستمهای مخوف و خونریز، مصدر جانستانی و تجاوز و ترور و شکنجه میشوند؛ زیرا به خود تلقین کرده اند که بیش از حدّ زرنگند و با غلتیدن در پشت ماسکهای عاریتی میتوانند تا قیام قیامت به هر کثافتکاری دست بزنند. به همین دلیل نیز، من به هیچ وجه من الوجوه، تکلیف خودم نمیدانم که نسبت به بدپوزیهای اینگونه ماسک به چهره زندگان، واکنش نشان دهم.
من نمیدانم کی به «ملکه فرح دیبا»، نامه مادرانه نوشته است و گیرم که شخصی یا اشخاصی، نامه مادرانه به او نوشته باشند. الحق و انصاف، کاری بسیار شایسته و هنرمندانه کرده اند، زیرا یه تار موی گندیده «ملکه فرح دیبا» از تمام تاریخ نکبت بار اسلامیّت و ایدئولوژی متعفّن مارکسیسم، ارزشش به مراتب بیشتر و بیشتر است. «ملکه فرح دیبا»، اولین شیرزن دلاوری بود که برای انتشار مقالات من در فرانسه، پیشگام شد. مقالاتی که از بیست و پنج سال پیش تا کنون «در اتاق بیگ برادر مدّعیان هارت و پورت کن غرب غرب غرب غرب غرب و چپ ایدئولوژیکی و امثالهم»، با شدّت تمام با آنها مبارزه میشد و هنوزم میشود. این تا اینجا.
«زنده یاد فرخ رو پارسای»، یکی از بی همتاترین زنان تاریخ ایران و جهان بود که جاودانه خواهد ماند؛ زیرا خویشکارهای او به خوشزیستی و بهزیستی و فرزانگی و آزادمنشی زنان میهنم انجامیدند. ولی دریغا که درخت زیبا و دلآویز او در طوفان هولناک وحدت «مذهبیون و ایدئولوژیستهای کینه توز»، سوخت و خاکستر شد؛ امّا خویشکاریهایش، نام خجسته او را جاودانه تاریخ ایران خواهند کرد و من بر شالوده پرنسیپ ایرانی بودنم به «آفرین گفتن بر او و یادباد از او»، افتخار میکنم. همین کافیه.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

س., 30.07.2024 - 16:37 پیوند ثابت
کهکشان مقاومت

کسیکه نامه مادرانه به فرح پهلوی بنویسد و عکس فرخ روی پارسا را در متن نوشته اش مونتاژ کند معلوم است در صف مردم قرار دارد و یا در جبهه ارتجاع و ضد انقلاب و دشمن. یا جامعه و دشمن و خائنین به مردم را میشناسد یا یک انسانی فضایی از نوع سیمرغی است!
حیف که 57 ها به اینگونه آفتاب گردانها دست نیافتند. فرهنگ و تاریخ و ایرانیت امثال اینها بود که حتی در مقابل فرهنگ و دین و ارتجاع و عربیت و سامی بودن آخوندها زایید و ایران را برای یک قرن دچار مسخ و آنارشی هویتی و اسکیزوفرنی روانی نمود.
با معلمی آشنا شدم که گویا شعر هدهد شاملو را در کلاس درس خوانده بود و فرخ روی پارسا که گویا وزیر بود یا رئیس پرورش آموزش خوزستان، این معلم ادبیات را به بخش تعلیمات دینی فرستاده بود! و سرانجام اخراج و زندان.

س., 30.07.2024 - 14:54 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
همچنان تابع و مقلّد و دنباله رو

همچنان دنباله رو و تابع و مقلّد
مختصر و گذرا.

اگر کسی ادّعا دارد که مثلا «جمله ای» از حرفهای «دالایی لاما» را فهمیده یا میفهمد، متعاقبش به دمب کسی نخواهد چسبید؛ بلکه همانطور که «دالایی لاما» از بُنمایه های فرهنگ «چینی و تبّتی» به خویشاندیشی انگیخته شده و بنیانهای فکری خودش را با تکیه به تجربیات مایه ای نیاکانش در ابعاد جهانی و به روز میاندیشد، مدّعیان مقلّد و تابع و بی فکر و ایده «روشنگری» که لام تا کام تا امروز ثابت کرده اند که نه میدانند، اندیشه چیست؟. نه میدانند «روشنی، یعنی چه؟، یاد میگرفتند و تلاش میکردند که با انگیخته شدن از تجربیات نیاکان خودشان که در بُنمای هایی فرهنگی تبلور پیدا کرده اند، به زایش «ایده ها و افکار نو» در عصر خودشان آفریننده شوند؛ نه اینکه شبانه روز در دهل و ساز و طبل متابعتی و مشابهتی و میمون صفتی جار بزنند. کجای «دالایی لامبا»، در تفکّر و رفتار، شبیه اروپائیهاست؟ که ایرانی خودباخته از درد سترونی و بیسوادی – به معنایی که عوام منظور نظرشان است- اینقدر از ایرانی بودن خودش، شرمنده و سرافکنده است؟.

همانطور که گفتم، اول یه نگاهی به آینه بیندازیم و خودمان را دقیق ورانداز کنیم، بعد دنبال خلعت آویختن به اندام خودمان سگدوهای متابعتی و تقلیدی بزنیم. موانع تفکّر را باید در ذهنیّت خود جست؛ نه محصولاتی که پیامدهای اندیشیدن هستند. دین و علم و غیره و ذالک از پیامدهای اندیشیدن انسان در باره خودش و جهان و رویدادها هستند. اگر محصولات فکری انسان، مانعی بر سر راه تحوّلات فکری و اجتماعی و زندگی انسان به وجود می آورند، باید آن شعور را داشت که در باره علل مشکلات اندیشید؛ نه اینکه به نابودی محصولات فکری سگدو و زر مفت زیادی زد. هیچکس نمی آید مثلا وقتی کاربراتور ماشیین مرسدس بنزش، ریپ میزنه، کلّ ماشین را به قراضه خانه ها پرت کند؛ بلکه به برطرف کردن عیب و ایراد کاربراتور میپردازد. کلّی بافیهای دایرة المعارفی که پاسخگوی هیچ معضلی از مسائل انسانی و باهمزیستی نیستند، بازار مکّاره ایست که به وفور در سایتهای دانشنامه ای اینترنتی و تحریری میتوان در اقصاء نقاط جهان پیدا و از آنها کپی کرد و به خورد دیگران داد. ولی مسئله بر سر صف آرایی فکری مستدل و متّقن با ابعاد مسائل میهنی است که ارزشهای فکری و استدلالی و برهانی و خویشاندیشی هر انسانی را به محک میزند. مسئله این است که ما باید تیغه سنجشگری را روبروی ذهنیۀت اماله ای خودمان بگیریم که چنین کاری به شجاعت و شعور و بیداری و راستمنشی مشروط است. با زر زر کردنهای کلّی، هیچکس هیچی از آب در نمیاد؛ بلکه با اندیشیدن پله به پله در باره معصلات است که میتوان تصوّری رو.شن از چیزی به دست آورد.
کسی که تا امروز کوچگترین آگاهی پیش پا افتاده از تاریخ و فرهنگ کهنسال مردم خودش ندارد، بهتره دنبال زر مفت زدن زیادی نرود؛ زیرا عین تف سر بالاست. اول خودمان را بشناسیم؛ بعد بیاییم ادّعای شناختن دیگران راهوار بزنیم و یاد بگیریم که تجربیات خودمان و دیگران در چه زمینه هایی همخوان هستند و در چه زمینه هایی ناهمخوان و علل ناهمخوانی را با برهانی قویمایه تشریح کنیم تا استقلال فکر خودمان را هیچوقت از دست ندهیم و مدام تابع و توسری خور و دنباله رو و مقلّد نیز نمانیم؛ بلکه حدّاقل یک جمله ای نیز از خودمان برای گفتن و اظهار وجود داشتن داشته باشیم.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

س., 30.07.2024 - 14:17 پیوند ثابت
Absurd

چرا خامنه ای نتوانست، علوم انسانی اسلامی را ، در دانشگاهها ؛مانند حوزه های مکتبی،عملی کند؟
چرا علوم "انسانی اسلامی" دارای دانش کافی در رقابت با علوم انسانی غربی نیست و نمی تواند بدون کمک از اندیشه غربی، جامعه کذایی ارزشی فقاهتی خود را اداره کند؟
چرا تعداد استادان سکولار در مقابل روحانیون ولایتی بیشتر است و اجازه ندادن خامنه ای با آنهمه علم و دستک و قدرت و سرمایه، دانشگاهها را از حضور فرهنگ جهانشمول جهانی و یا غربی، مانند اخراج استادان و دانشجویان در اوایل انقلاب ، عملی کند؟
آیا اگر در نظام سلطنتی فرضی آینده، امثال..............و مسنول وزارت فرهنگ باستانی شوند، خواهند توانست مانع تفکر و فرهنگ غربی مانند : دمکراسی، لیبرالیسم، سکولاریسم، سوسیالیسم، ناسیونالیسم، فدرالیسم، آته ایسم، فمنیسم، گلوبالیسم، و غیره بشوند!؟
-- در مصاحبه زیر، رهبر بودیست های ملت تبت، نظرش را پیرامون: سیاست و اخلاق و شعور و فرهنگ و دین و تاریخ و تولرانس و پلورالیسم و تکثر گرایی، بیان میکند :

دالایی لاما، رهبر استقلال طلبان کشور تبت از زیر سلطه کشور چین، خود را گاهی یک بودیست کمونیست و گاهی یک کمونیست بودیست می نامد. پیرامون خشونت گرایی ادیان و اهمیت اخلاق میگوید- ما نیاز به اخلاقی سکولار داریم که ورای همه ادیان باشد چون اخلاق مهمتر از دین است و بجای دنباله روی از ادیان خشونت گرا؛ غیر از عرفان گرایی منفعل و پاسیو، باید دنبال آموزش یک اخلاق سکولار بود، چون تعصب دینی، همراه با خشونت، بنیادگرایی، ارتجاع و تنگ نظری است.
در یک جهان گلوبال باید مبلغ یک اخلاق سکولار بود، جهان گلوبال نیاز به یک اخلاق سکولار دارد. تمام ادیان و کتب مقدس تاکنون حامل و مبلغ خشونت و تنفر میان انسانها بوده اند. اخلاق سکولار مرزهای دینی، ملی، فرهنگی، و ناسیونالیستی نمی شناسد. اخلاق را دیگر نباید براساس ارزشهای دینی ساخت چون اخلاق علم سعادت است و سعادت نتیجه و محصول بلوغ درونی است. اخلال سکولار نیاز به صبر و مقاومت دارد، باور به فرهنگ سکولار میتواند برای همه جوامع، ادیان، انسانها، فرهنگها و مکاتب فکری فلسفی، مفید باشد. آموزش اخلاق سکولار در مدارس مهمتر از آموزش تعلیمات دینی به کودکان است. کودکان باید در مدارس اصول همزیستی مسالمت آمیز،مخالفت با استفاده از خشونت و قبول اصول اخلاق سکولار را بیاموزند. اصل مسئولیت گلوبال باید کلید طرح یک اخلاق سکولار باشد.
دالایی لاما میگوید- بنام ادیان در طول هزاران سال گذشته نه تنها جنگها بلکه جنگهای "مقدس" انجام شده. تعصب، بنیادگرایی، و دگماتیسم، همیشه برای انسانها مضر و خطرناک بوده. او میگوید بعضی روزها فکر میکنم بهتر میبود اگر ادیان وجود نداشتند چون تمام ادیان و کتب مقدس در خود ظرفیت تبلیغ و اعمال استفاده از خشونت را دارند. انسان میتواند بدون دین باشد ولی نمیتواند بدون اخلاق و ارزشهای درونی زندگی کند. بدون احساس همدردی و عشق به همنوع نمیتوان زیست.
قرنهاست که متفکران و فیلسوفان، ادیان را مانعی مهم برای روشنگری میدانند. میان عقل و ایمان باید یک دیالوگ برقرار گردد. صلح جهانی بدون صلح میان ادیان غیرممکن استت. قرن 21 میلادی باید قرن دیالوگ و صلح شود. اکثر اختلافات را میتوان از طریق دیالوگ صادقانه حل نمود. جنگ و خشونت خلاف اخلاق و خردگرایی است. قرن 20 میلادی قرن خشونت بود، قرن 21 باید قرن دیالوگ گردد.
عنوان و تیتر " دالایی لاما " در فرهنگ بودیستی کشور تبت یعنی "اقیانوس علم و دانش". او متولد 1935 میلادیست و از سال 1959 بصورت تبعیدی سیاسی در شهر دارالاسلام هند زندگی میکند. او مدعی است که حین انقلاب فرهنگی بین سالهای 1976-1966 چینی های کمونیست همه 6000 دیر و صومعه بودیستها در کشورش را تخریب نمودند. وی در دوران کودکی و نوجوانی در دیر و معابد بودیستی کشورش به تحصیل رشته های دیالکتیک، زبان شناسی، فلسفه بودیستی،فرهنگ تبتی، و علوم پزشکی پرداخت. او خود را فرزند فرهنگ سکولار هند نیز میداند و در این رابطه میگوید - تولرانس، بلندنظری، گذشت،و کثرت گرایی در کشور هند ریشه چندین هزارساله دارد. در اینجا هندوها، بودیستها، سیکها، مسلمانان، زرذشتیها، مسیحیان، آته ایستها، یهودیان، و شکاک ها، همه در کنار هم بصورت مسالمت آمیزی زندگی میکنند. در رابطه با موضوعات سیاسی روز او خود را مخالف نظام سرمایه داری و ضد سلاح اتمی، مدافع محیط زیست و حامی موجودات زنده میداند.
دالایی لاما در سال 1989 جایز صلح نوبل را بدلیل فلسفه صلح، احترام به زندگی همه موجودات و احساس مسئولیت جهانی در مقابل همه بشریت و در مقابل طبیعت، از آن خود ساخت.
او میکوید-هدف اخلاق سکولار این است که انسان را از رنجهای زمان حال و رنجهای آینده رها کند. یک جنبه از همدردی میان انسانها اینست که برای رفاه و سعادت دیگران کوشش کنیم. امروزه با کمک علوم میدانیم که اخلاق،همدردی، عشق به همنوع، و رفتار اجتماعی، اصولی غریزی ذاتی و ژنتیک هستند ولی مذهبی بودن، کسبی و تقلیدی است. یعنی اخلاق در انسان عمیقتر و طبیعی تر از مذهبی بودن است. به این دلیل ارزشهای درونی انسانی را باید به فرهنگ اجتماعی تبدیل کرد. خلع سلاح عمومی و جهانی، نوعی عملی کردن احساس هم دردی و عشق به انسانهاست. خلع سلاح بیرونی باید همراه خلع سلاح درونی باشد. بنیادگرایی مذهبی یکی از دلایل جنگها بوده و خواهد بود. مقدمه خلع سلاح درونی، دوری از پیشداوری، تنفر، و تنگ نظری است. آن تغییری که خواهان آن در جهان هستیم، باید شامل درون خود ما نیز باشد.
دالایی لاما ادامه میدهد- راه و هدف مشترک همه ما باید توجه و احترام نسبت به زندگی همه انسانها، موجودات، گیاهان، محیط زیست و طبیعت باشد. کره زمین بدون انسان سالمتر می زیست چون انسان در حال یک جنگ جهانی سوم علیه آن و طبیعت است. همه هفت میلیارد انسان ساکن کره زمین میخواهند راحت و راضی و خوشحال و سعادتمند زندگی کنند. وی رقم آته ایستها و شکاکان حهان را بیش از یک میلیارد تخمین میزند.

س., 30.07.2024 - 11:21 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
خشم و نفرتی که زاییده تقلید و دنباله رویست

تقلید و مقلّد
آوازهایی نصف و نیمه ای در تاریکیهای جستجو

انسانی که به اندیشیدن توانمند نیست یا تلاش نمیکند که با مغز خودش بیندیشد، راحت ترین کار را در این میبیند که حاضری خور باشد و انواع و اقسام اغذیه دم دست را که خیلی قشنگ و تیتیش مامانی، بسته بندی شده و در سوپرمارکتهای مختلف دانشگاهها و موسسات و غیره و ذالک عرضه میشوند، خریداری کند و یخچال مغز منجمد خودش را تا جا دارد، تلنبار کند و هر از گاهی که احتیاجی داشته باشد، یکی یا چندین محتویات تلنبار شده در یخچال وجودش را بیرون بیاورد و در مایکرووی گرم کند و با ولع و اشتها و به به و چهچه زدن، بخورد و دیگران را نیز به خوردن همان چیزهایی دعوت کند که عمریست بلغور میکند و میلپاند. امّا انسانی که اهل اندیشیدن و جستجو و کاوشگری باشد در هر آشپزخانه ای که از نقاط مختلف جهان برافراشته شود، تلاش میکند که نه تنها با مخلّفات آشپزی دیگران آشنا شود؛ بلکه با چشیدن آنها میتواند نم نم، مطابق مزاج و سبک و سیاق «فرهنگ و آداب غذاپزی » مردم خودش انگیخته شود. در هیچ نقطه ای از ایران – مهم نیست ایرانیان در کدام نقطه جهان، مقیم باشند – هیچکس مثلا برنج و اسپاگتی را به آن شیوه ای که در کشورهای چین و ژاپن و هند و آمریکا و ایتالیا و آلمان و فرانسه و کشورهای اسکاندیناوی و غیره و ذالک، پخت و پز میشود، اصلا و ابدا نمیپزد و مایل به خوردنش نیز نیست.

آموختن و انگیخته شدن از دیگران به معنای متابعت کردن و تقلید میمونوار و شبیه دیگران شدن نیست؛ بلکه به معنای کشف و وفاداری به اصالتهای خود است از بهر همتراز و همپا شدن با اصالتهای دیگران. کسانی که تصوّر میکنند اگر شبانه روز در بوق و دهل و بلندگوهای تبلیغاتی در رسای «سکولاریسم، دمکراتیسم، لائیسیته، حقوق بشر و امثالهم که حتّا معنایشان را اصلا و ابدا حسب نوشته جات و گفته های شفاهیشان نمیدانند» بدمند و از راه تبلیغات مضحک خودشان مثلا بتوانند در ایران، یک شبه به همان نتایج دلخواهی برسند که اروپائیان در پروسه دو هزار ساله رسیده اند، باید عرض کنم که سخت ساده لوح معصوم و بی خبرانی شایان نکوهش ممتد هستند؛ زیرا هنوز تفاوت بین «رودخانه و دریا» را و همچنین «صحرا و سبزه زار» را اصلا و ابدا نمیدانند. هرگاه حضرات پر مدّعا توانستند فقط توضیح دهند که «ایرانی بودن» یعنی چه و تفاوتش با دیگران که خود را «روسی، آلمانی، ایتالیایی، انگلیسی، اسپانیایی، فرانسوی، چینی، ژاپنی، هندی، ترکی، عربی و امثالهم» میدانند در چیست، آنگاه میتوان گفت که حضرات معنای «پرسیدن» را تازه آموخته اند؛ در غیر این صورت تمام عمر «مقلّدند و تابع و توسریخور و دنباله رو و حقیر و ذلیل انواع و اقسام قدرتها و سازمانها و تشکیلات قدرتپرست».
در خانه اگر تنابنده ای وجود داشته باشد، گفتن یک کلمه نیز بس است.

برگردم به یک نکته ای: کسی که برای تبلیغ ایدئولوژی خودش همچون همپالکیهای مذهبی-اسلامی اش در مواقع عجز و فقدان استدلال و منطق به «فروزه های فرهنگ باهمستان ایرانیان» متوسّل میشود، باید قبل از هر چیز اگر ذرّه ای آگاهی بچّه دبستانیها را از «جوانمردی» داشته باشد از خودش بپرسد که 1- «جوانمردی یعنی چه؟ و معنای آن بر کدام تجربه کلیدی و مایه ای فرهنگ مردم ایران» استوار است ؟. 2- چرا مبلّغ و مروّجی که در شیفتگیهای خودش به غرب و محصولات فکری آنها، سفت و سخت دلباخته است، به هیچ «فروزه و صفت اخلاقی» در باختر زمین نمیتواند استناد کند و داد خواه باشد؟. چرا؟. ریشه این مسئله در کجاست؟.چرا «تولرانس» هرگز کوچکترین سنخیّتی با جوانمردی و مدارایی ایرانیان اصلا و ابدا ندارد؟. چرا ما یاد نگرفته ایم که اول از همه، خودمان را در آیینه برانداز کنیم، بعد به قیافه و شکل و شمایل دیگران نگاه کنیم؟. چرا؟.
فقر و ذلالت «تقلیدی متابعتی» تا چند قرن دیگر باید دوام آورد و کاست آخوندها مصدر گیوتین بمانند تا حضرات بتوانند روزی روزگاری تفاوت «دوغ را از دوشاب» بفهمند و بدانند و تمییز و تشخیص دهند؟. چند هزار سال دیگر باید خون خورد و عذابها و فلاکتها کشید و عواقب قهقرائیها را تاب آورد؟. تا حضرات بالخره به هوش آیند و خود را پیدا کنند؟. چند قرن؟.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

س., 30.07.2024 - 10:00 پیوند ثابت
آبزوزدستان

سالام دوسلار.
-کیانوش لابد میداند که اخلاق مشی چریکی سابق و جوانمردی و جوانرودی حکم میکند که به هر دو طرف مشاجره اجازه توهین و داد و فریاد و جیغ و داد و تهمت و .. بدهد و نه فقط به یک طرف !
- دویم. کسیکه در غرب پناه جسته و از امکانات دمکراتیک سکولار سیاسی فرهنگی نظری استفاد میکند نباید اینهمه ضد غرب و ضد فرهنگ و ضد دستاوردهای انسانی آن باشد.
-- سوم قابل حمد و تحسین است که کسی با پای خود به یک فروم و محفل و حایی آمده که برای نخستین بار با مقولات و نظرات و سیستم ها و تعاریف و تاریخ نویسی دیگر باید روبرو شود و متوجه شود غیر از سمیات و غرض ورزیها و مغز شویی های صد ساله تبلیغات رسانه های شاه و شیخ و بلندگوهای سرمایه داری و امریکایی و انگلیسی و سازمانها و اطاق فکرهای دوران جنگ سرد قرائت دیگری از حقیقت وجود دارد.
اندیشه عصر نو بیش از 5 قرن نبرد با دین و فئودالیسم و بورژوازی و سرمایه داری و امپریالیسم توانسته امکانات فعلی را در دستری نسل زمان حال قرار دهد تا به نبرد خود ........ کینه توزانه عروسکهای تهی مغز ادامه دهند.
حیف است وقتی سواد و مرام یک مهاجر یا پناهنده سیاسی از تولرانس و آگاهی یک طلبه حجرههای حوزوی اسفل تر باشد. و اکنون هوای پاک فرنگ را مصرف کند و تولید تنفر و کینه و دروغ و تهمت و ............. گردد.

س., 30.07.2024 - 08:28 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
ذوب شدگان در ایدئولوژی آکبندی

درووود!
زمزمه هایی در امتداد جستجو در تاریکیها.

سالها پیش، یکی از استادان من در درسگفتارهایش که دانشجویان معدودی حضور داشتند، پرسید که به نظر شما، «دشوارترین کلمات» کدامند و حدّاقل سه نمونه از آنها را ذکر کنید. من جواب دادم: «دشوارترین و سخت فهمترین و بغرنج زاترین کلمات به نظر من عبارتند از: «خوبی. بدی. شرّ». یک دفعه، همه زدند زیر خنده!. استاد، سه کلمه مرا به همراه نامم ر روی تخته سیاه نوشت و سپس رو به بقیه کرد و گفت، دیگران هم نظرشان را بفرمایند: یکی گفت: امپریالیسم و بورژوازی. دیگری گفت مدرنیته و مدرن. یکی دیگه گفت، خلقت و تکامل. همینطور الی آخر. استاد برگشت و خطاب به دیگران گفت که اتّفاقا تمام این کلمات و مفاهیمی که شما میگویید، ساده ترین و گویاترین و شفّاف ترین پاسخها و تعاریف را دارند. امّا آن سه کلمه ای که آقای حیدریان گفتند از پیچیده ترین مُعضلات فلسفی و فکری بشری هستند که تا امروز هیچکس نتوانسته است، معنای دقیق و بدون مشاجره آنها را توضیح دهد. سپس بحثها و شرحهایی را در زمینه چرایی پیچیدگی آنها بر زبان راند. از فردای آن روز، دانشجویان از من فاصله میگرفتند و گرد و بال من نمی آمدند. نه برای اینکه من به ریش آنها میخندیدم یا نگاههای تحقیری به آنها میافکندم. اصلا و ابدا؛ بلکه به این دلیل که پی برده بودند که در باره هیچ چیزی به صورت اساسی و ریشه ای و کلیدی نیندیشیده بودند و از خودشان خجالت میکشیدند.

فرق دانشجوی باختری با بدل نوع ایرانی اش در این است که دانشجوی باختری، شرم را میفهمد و بهره ای از آن دارد و بلافاصله در موقعیّتهای خطیر آزمونی که قرار میگیرد، به نادانی خودش پی میبرد و سعی میکند که به جستجو بپردازد و چیزی بیاموزد. امّا بدل ایرانی آن، نه تنها از شرم، هیچ نشانه ای در وجودش نیست؛ بلکه بر بلاهت و جهالت و حماقت و ذلالت و حقارت وجودی خودش نیز، سر تق و جنگجو و کینه توز نیز میشود و ترجیح میدهد که تمام عمرش در حماقتهای صخره شده در مغز و قلب و روح و روانش، محکم بچسب و اثراق کند.
اندیشیدن در باره «تاریخ و فرهنگ ایرانیان»؛ بویژه از «عصر اساطیری و بُندهشی» به مغزی بسیار نیرومند از لحاظ فلسفیدن محتاج و منوط است و به آسانی نیز نمیتوان به استعداد فلسفی دست یافت؛ مگر اینکه سالها با پشتکار و تلاشهای جویندگی و پرسندگی و سنجشگریهای قیراطی که با دقّت و تیزبینی ژرف همپا شوند، بتوان هنر قائم به ذات شدن و استقلال فکر را در خویشتن پروریید و آبدیده کرد تا سپس بتوان به اندیشیدن در باره «تصاویر اسطوره ای و بُنمایه های فرهنگ مردم خود» رو آورد و با کورمالیهای محتاطانه و کاوشگریهای خردلی، نم نم به کشف و آفرینش «تجربیات مایه ای» نیاکان خود کامیاب شد و متعاقبش به عبارتبندی فکری و تئوریک آنها از بهر گلاویز شدن با مشکلات و مسائل و مُعضلات دوران، همّت کرد.
آنچه که تا امروز در باره تاریخ و فرهنگ ایرانیان، چه از طرف بیگانگان، چه از طرف خودیها که به شدّت وامدار بیگانگان هستند و هرگز نتوانسته اند تا امروز یک جمله از خودشان بر نظرات آنها بیفزایند، فقط به حیث «ملاط برای تحقیق و فراکاویدن و اندیشیدن» محسوب میشوند؛ نه به حیث «قطعیّتهای آکبندی و آجری و هرگز چون و چرا ناپذیر» به منظور تصدیق و تایید و آمینگویی و غرغره کردن و تکرار مکرّرات هزار بار جویده و تُف شده و دوباره نشخوار گری.
مسئله اندیشیدن در باره تصاویر اسطوره ای و بُندهشی، بحث «بابا، آب داد»، «بابا، نان داد» نیست؛ بلکه بحث خودییدایی و آفرینش و شکوفا کردن اصالت خود است. هنوز در میان اینهمه مدّعیان که در عرصه های مختلف، ایرانشناسی، اسلامشناسی، شرقشناسی و امثالهم قلمفرسایی میکنند، یک نفر تا کنون نتوانسته است بفهمد و دریابد تا حدّاقل از خودش بپرسد که تمام اینهمه جنبشهای مختلف که در تاریخ ایران، به وجود آمدند و سرکوب و لت و پار شدند؛ ولی در جلوه ها و نامها و شیوه های دیگر، مجدّدا سرر برآوردند و عرض وجود کردند و همچنان در چهره های دیگر، پدیدار میشود، آبشخور و ریشه خود را از کجا میگیرند؟. هنوز یک نفر آن شعور و فهم را از خودش بروز نداده است که بپرسد، «اعلامیه جهانی حقوق بشر کوروش کبیر» از بُنمایه ها و ریشه های کدام «فرهنگ باهمستان ایرانیان» برخاسته و در کلمات «کوروش کبیر» عبارتبندی شده است؟.
هنوز اینهمه مدّعیان تاریخپژوهی نتوانسته اند تمییز و تشخیص دهند که تمام جنبشها و ادیان و نحله ها و گرایشها و غیره و ذالک مثل: «مانی، مزدک، بابک، شعوبیه، عرفان، رندی، صوفیه، شیخیّه، بابیّه، بهائیّه و دهها و صدها فرقه متنوّع که در بستر اسلامیّت، ایجاد شدند»، ریشه های کنشها و واکنشهای خود را از بستر کدامین بُنمایه های فرهنگ باهمستان ایرانیان»، اکتساب میکرده اند و هنوزم میکنند.
اعراب، هیچوقت، عصری به نام «جاهلیّت» نداشتند. چنین برچسبی از ساخته های قدرتپرستان بی فرّ و متولیّان عقیدتی اسلامیّت شمشیر اقتلویی و چپاولگر نشات گرفته است تا بتوانند علیه فرهنگ و تاریخ نه تنها مردم ایران؛ بلکه تمام اقوامی که در گستره امپراطوری ایرانی میزیستند و هنوزم وجود دارند، خصومت و کینه توزی خود را از دوران کهن تا همین امروز، عملی کنند. کینه توزی قدرتپرستان رنگارنگ که در عمل و رفتار، سر و ته یک کرباسند، دُرُست عین مروّجان و مبلّغان و آژیتاتورهای ایدئولوژی مارکسیسم هستند که هر چیزی را بیرون از اصول عقیدتی خودشان، باطل میشمارند و فقط عقیده مزخرف خودشان را، عین «حقیقت محض و هرگز خدشه ناپذیر» میدانند و در هر کوی و برزنی با بوق و کرّناهای تقلیدی و متابعتی و مقلّدی، حقیقت مزخرف و پوچ خودشان را جار میزند. مارکسیسم، ایدولوژیست و خیلی نیز آلوده به خشونت شنیع و نفرت کمپلکسی است عین ادیان نوری؛ زیرا مارکسیسم از دل اصول و نصوص ادیان نوری؛ بویژه یهودیّت برآمده است و به خشونتهای همان ادیان نوری نیز مبتلاست. کسی که ارزنی شعور و فهم داشته باشد، خودش را به ایدئولوژی آویزان متابعتی و آلت دست نمیکند؛ بلکه باید یاد بگیرد با مغز خودش بیندیشد و کند و کاو کند و سرشار از پرسشهای فردی شود و پاسخ سئوالاتش را در توبره دیگران نجوید؛ بلکه در مغز اندیشنده خودش و در زبان فردی خودش.
ختم کلام فقط یک نکته را همچنان تاکید کنم: زنده یاد «منوچهر جمالی»، یکی از نوابغ و فیلسوفان بسیار برجسته و ژرف اندیش ایران و جهان است. همانطور که قبلا نیز گفته ام، نحستین کسانی که وی را کشف خواهند کرد، بیگانگان خواهند بود. خودیها هنوز سالهای سال باید بکوشند و تلاش کنند تا ذهنیّت خود را از چرندیاتی که در طول هزاره ها به انواع و اقسام روشها به وجودشان از طرف متقدّمان و به دنبالش باخترزمینان به طور کلّی زورچپان شده اند، لایروبی کنند و متعاقبش صداقت و صمیمیّت فردی خود را کشف کنند و آنگاه به اندیشیدن با مغز خود در باره «چیستی ایرانی بودن خود» همّت کنند. شاید در انتهای اندیشدنهای خودشان بتوانند به آن قلّه با شکوه و بلندی جویها و رادمنشیها و اصالتهایی راه یابند و سیمرغ شوند که زنده یاد «منوچهر جمالی»، به «قاف» اندیشیدنها و کاوشها و سختکوشیهای سنجشگرانه خودش دست یافت. شاید!
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

س., 30.07.2024 - 08:02 پیوند ثابت
محسن کردی

عنوان مقاله
تقی تئوری

به دنبال مطلب پیشین، منشور کورش هزار سال قبل از جمله اعراب جاهل به ایران نوشته شده. (البته اگر این را هم جعل و ساخته غربی ها ندانید). ینی در طی هزار سال پس از کورش بر آن فلسفه و نگاه هومانیستی کورش که برای تنظیم سند قانون اساسی آمریکا به آن استناد شده و آنرا اولین منشور حقوق بشر میدانند... چیزی اضافه نشده؟ فقط جاهلیت بوده؟

س., 30.07.2024 - 06:47 پیوند ثابت
محسن کردی

عنوان مقاله
حرفی برای گفتن نداشتید!

آقای تقی تئوری، کل نوشته های شما را میتوان با گوگل سرچ جستجو کرد و یک مقاله نوشت. میتوان حتا به «ای آی» هم گفت به انگلیسی برایت در مورد دکارت سخن خواهد گفت. تنها حرفی که از خودت بود این جملات زیر بود:
درد ارتجاع فرهنگ 1400 ساله شیعه ایرانی را دکارت هم نمی توانست حل کند.
ما اطلاعی از فرهنگ ایران پیش از اسلام نداریم چون اعراب آنرا دوران جاهلیت و عصر حجر نامیدند.

آقای تقی تئوری، کل نوشته های شما را میتوان با گوگل سرچ جستجو کرد و یک مقاله نوشت. میتوان حتا به «ای آی» هم گفت به انگلیسی برایت در مورد دکارت سخن خواهد گفت. تنها حرفی که از خودت بود این جملات زیر بود:
درد ارتجاع فرهنگ 1400 ساله شیعه ایرانی را دکارت هم نمی توانست حل کند.
ما اطلاعی از فرهنگ ایران پیش از اسلام نداریم چون اعراب آنرا دوران جاهلیت و عصر حجر نامیدند.
در پاسخ به دو جمله حرف خودتان باید گفت که
1- درد ارتجاع فرهنگ در اسلام است و در شیعه خلاصه نشده.
2- شما خود میگویید ارتجاع 1400 ساله که از اعراب دوران جاهلیت ناشده. بعد در همین جمله از همین اعراب جاهل سند می آورید که «ما اطلاعی از فرهنگ ایران پیش از اسلام نداریم چون اعراب آنرا دوره و عصر جاهلیت می نامیدند؟ اصلا سر و ته این جمله بهم میخورد و حتا با نظر خود شما میخواند؟ از اعراب جاهل معتبر تر شما منبع نیافتید؟ چون یک عرب جاهل گفته قبل از اسلام جهالت بوده (انگار اسلام کل عقل و دانش بوده) پس قبل از اسلام ایران فرهنگی نداشته؟ ضمنا اشاره عربها به دوران جاهلیت اشاره به عربهای ساکن عربستان کنونی بوده نه ایرانیان. آنان دوران قبل از محمد را عصر جاهلیت می نامیدند و منظورشان امپراتور ایرانی نبوده. بعد هم هزاری بگوییم «دو قرن سکوت» بیشترش افسانه باشد یا این که هفت ماه حمام ها را با کتابهای ایرانی گرم میکردند هم افسانه بدانیم بالاخره تهش یک واقعیت هست که عده ای بودند در این مملکت که همراه با سایر مردمان متمدن عصر خود مثل یونانیان و هندیان و چینی ها دستی در نجوم و ریاضیات و فلسفه داشته اند. این که یک عرب جاهل کتابها را سوزانده دال بر این نیست که قبل از اسلام در ایران جهل مطلق بوده. آنچه آوردم چیزی نیست که یک عقل سالم نتواند حلاجی و درک کند. شما باید بتوانید آنچه را که من آوردم درک کنید. با این وجود چرا نخواستید ااز این زاویه به گذشته ایران بنگرید؟ تنها یک دلیل دارد: شما دشمن ایران، مردم ایران، تاریخ ایران و سرافرازی این مملکت و مردمانش هستید. کسی که حقیقت را میداند و انکار می کند یک تبهکار بیش نیست. گوینده این سخن را گوگل سرچ کنید و یک مقاله از نوشته های این و آن بیاورید.
و آخر این که هزاری در مورد دکارت و منتسکیو و سایر فلاسفه بدانید دال بر این نمیشود که امروز بروید به مسعود پزشکیان رای بدهید و دیروز پهلوی هایی که ایرانیان را از قعر تاریخ و شپش بیرون کشیدند را نفی کنید که اگر چنین کنید من یکی تغوط میزنم به هرچه از فلسفه یاد گرفته اید. هم دیروزتان که تروریست بودید بر باطل بودید و هم امروز که یک پایتان لب گور بر علیه ایران و مردم تان قلم میزنید. لابد می پرسید از کجای مطلب شما این اتهامات را برای شما ردیف میکنم؟ خب.. نیازی به علم غیب نیست. کسی که سرد و گرم روزگار را چشیده باشد ریشه این اتهامات را از نوشته های شما و امثال شما بو میکشد که همه چیزتان شبیه هم و ضد ایران و ایرانی است.

س., 30.07.2024 - 06:42 پیوند ثابت
تقی تئوری

درد ارتجاع فرهنگ 1400 ساله شیعه ایرانی را دکارت هم نمی توانست حل کند.
ما اطلاعی از فرهنگ ایران پیش از اسلام نداریم چون اعراب آنرا دوران جاهلیت و عصر حجر نامیدند.
در غرب فقط دکارت و کتابش نبودند. غربیها 3 معدن و منبع برای رهایی و پیشرفت خود داشتند: 1.فرهنگ کبیر یونان باستان. 2. دین مسیحیت که تن به اصلاحات و سکولاریسم داد. 3. هومانیسم و رنسانس و جنبش روشنگری و نبرد سوسیالیسم خونین و حقوق بشر و جنبش لیبرالیسم!
حالا هی بگو: اظهاری دیوانه، نوار که خون و دود نداره!

دکارت، پیشگام فلسفه مدرن در عصر جدید. رنه دکارت(م .1650-1596), فیلسوف, ریاضی دان, و فیزیک دان فرانسوی, پایه گذار راسیونالیسم, پیشگام فلسفه مدرن در عصر نو بود که در زمان خود مبارزه ای رادیکال علیه جهانبینی متافیزیکی و مکتب مذهبی اسکولاستیک قرون وسطایی را با کمک یک جهانبینی ماتریالیستی مکانیکی آغاز نمود. او نخستین کسی است که فلسفه را همچون دوره یونان باستان، دوباره بشکل رادیکال از الهیات جدا نمود و مقدمات رشد علوم طبیعی مدرن و تکنیک را فراهم ساخت.
دکارت تمام دستاوردهای مقوله شناخت پیش از خود را از طریق یک شک متدیک زیر سئوال برد و گفت ادعاها و بیانات فلسفه باید مانند علم ریاضی منطقی و اصولی باشند. روش شکاکی وی متکی به روش استقرایی ریاضی بود. او نخستین کسی است که این روش را با هدف دسترسی به شناختی واضح و روشن وارد رشته فلسفه نمود.وی شکاکی را در مقابل روش اسکولاستیکی، روشی مترقی برای تحقیقات علمی معرفی نمود.
دکارت علم فلسفه را به یک درخت تنومند تشبیه میکرد که ریشه اش متافیزیک,تنه اش فیزیک، و شاخه هایش- اخلاق, مکانیک, و پزشکی هستند. او همعصر هابس بود و شعار هستی شناسی انسان گرایانه اش, " می اندیشم, پس هستم" بود. چون فلسفه دکارت شورشی علیه خرافات مسیحیت بود، کلیسای کاتولیک فرانسه به وی اتهام شکاکی و آته ایسم زد. او کوشید تا فلسفه را از تاریکی سدههای میانه، دوباره وارد روشنایی عصر نو بنماید.
دکارت پایه گذار فلسفه نظری در عصر جدید است. راسل میگفت از دوره یونان باستان تا زمان وی، او نخستین کسی است که از طریق علوم تجربی و ریاضی، یک ساختمان کاملا جدید فلسفی ساخت. فلسفه وی روی کل اندیشه عصر جدید تاثیر گذاشت و آثارش دهها سال از طرف کلیسا و دولت سلطنتی فرانسه ممنوع شد، گرچه وی مهمترین فیلسوف تاریخ آن کشوربود. دکارت از زمان افلاتون مهمترین فیلسوف غرب، و از زمان ارسطو، نخستین بار ساختمان جدیدی برای رشته فلسفه ساخت. فلسفه وی، ساده برای عوام و انسان معمولی نیست بلکه برای روشنفکران و علاقمندان اندیشه سکولار مطرح گردیده.دکارت در پروژههای متافیزیکی, در تمایلات روشنگری, در اندیشه های مذهبی,ودر شکاکی نیهلیستی نیز محرک و مشوق فلسفه جدید است.
تا زمان دکارت فلسفه یک آموزش و فیلسوف یک معلم بود. بعد از دکارت فلسفه یک رشته کشف و تحقیق گردید. او از اینطریق بر اسکولاستیک مسیحی حاکم زمان خود پیروز گردید. قرن 17 میلادی را قرن متدهای فلسفی مینامند. دکارت پایه گذار جریان فلسفی و راسیونالیستی" کارتسیانیسم" بود. در این روش، او علوم تجربی خصوصا ریاضیات را در رشته فلسفه بکار برد. این مکتب با تکیه بر روش شکاکی و با حمایت معنوی و منافع بورژوایی نوپا، به مبارزه علیه متافیزیک و اسکولاستیک سدههای میانه پرداخت. این مکتب، توصیفی مکانیکی ماتریالیستی از طبیعت داشت, به این دلیل در قرن 17 میلادی از طرف کشیش های مسیحی مورد تهاجم قرار گرفت.دکارت میگفت کشیش های مسیحی مانند گله ای از "خوک" ها هستند.اگر دم یکی را بگیری و بکشی, سایر همنوعان هم شروع به جیغ و داد کشیدن میکنند.
نخستین اصل فلسفی دکارت این حقیقت و یقین بود که میگفت "چون می اندیشم،پس هستم". این شعار، اعتماد به نفس و خود مرکز بینی او در هستی شناسی را نشان میدهد. او نیز میگفت، چیزی حقیقت است که بتوان آنرا واضح و روشن بیان کرد ویا با دیگران درمیان گذاشت.
دکارت پایه گذار هستی شناسی دوئالیستی در فلسفه فرانسوی است. دوئالیسم متافیزیکی او در عصر جدید موجب تشخیص اختلاف میان دو مقوله ذهن و عین گردید. آموزش دو "ذات و ماهیت "مختلف و مستقل را، ثنویت یا دوئالیسم نامیدند. دکارت نماینده اصلی ثنویت روح و ذهن نیز است. او خود را با پرسشهای ریاضی،فیزیکی،متافیزیکی، و پزشکی مشغول میکرد. نظرات دکارت نقطه عطفی درتاریخ آگاهی انسان غربی است. او ادامه پذیرش علوم تجربی سنتی را کنارگذاشت و روش شک را برای آزمایش توصیه نمود.
دکارت در آثارش به طرح اصول فلسفه اخلاق،متافیزیک،جهانشناسی، و اصول شناخت نیز پرداخت. اهمیت کار وی غیر از رشته های ریاضی،علوم تجربی و طبیعی، و روانشناسی، موجب تحول وهدایت فلسفه نیزشد. او بعد از مطالعات عمیق اسکولاستیکی و هومانیستی و سفرهای زیاد به نقاط مختلف اروپا، مدعی شد که انسان فقط از طریق یک "هستی متفکرانه" میتواند خود را تعریف کند.
دکارت بدلیل محاکمه گالیله در ایتالیا سالها احتیاط نمود و آثار نخستین خود را از ترس تعقیب منتشر نکرد و تا قرن 18 حتی بکاربردن نام او در کنار تمایل به نشر اثارش در فرانسه ممنوع بود. در زمان وی میان تبلیغات مذهبی کلیسا و تحقبقات علوم تجربی تضاد و تناقض و اختلاف وجود داشت. دکارت میگفت طبیعت طبق قوانین طبیعی می چرخد و نه براساس نیرویی ماوراء الطبیعی، و خدا آن نیرویی نیست که فلسفه ایده آلیستی و الهیات مسیحی مدعی شناخت ماهیت و حقیقت آن هستند،و باید حتی این شک و احتمال را داد که خدا وجودیست شارلاتان،حیله گر،بدسرشت و کینه توز که میخواهد مانع شناخت انسان گردد."میمون" ها نیز شاید به این دلیل در انظار عمومی سخن نمیگویند چون بیم آن دارند که انسانها آنان را به بیگاری وادار نمایند.
از دیگر پرسشهای متافیزیکی دکارت، بحث هستی خدا، و ماهیت روح و روان انسان، بود.اومیخواست با کمک ریاضیات به پاسخ موضوعات قدیمی تاریخ کنجکاوی بشر بپردازد. وی زیر تاثیر فیزیک و ستاره شناسی مدرن بود و میگفت طبیعت و جهان بعنوان ذات و ماهیت منبسط بر اثر قوانین مکانیکی عمل میکنند. دو" ذات و ماهیت" سازنده جهان براساس روان انسان، و واقعیات مکانیکی جهان بیرون، عمل میکنند.
دکارت گرچه کاتولیکی معتقد بود ولی نسبت به الهیات مسیحی مواضعی انتقادی داشت.خدا و روح دو موضوع بنیادین تفکراو بودند. برتراند راسل مدعی بود که دکارت از ترس تعقیب کلیسا و گرفتاری به سرنوشت گالیله و جردانو برونو، تظاهر به دین و ایمان می نمود گرچه میگفت در باره خدا فکرکردن نشان از وجود اوست و یقین شناختی از طریق ریاضی ذاتا در انسانها توسط خدا وجود دارد ،و استعداد و توانایی خدادادی شناخت در انسان هیچگاه چیزی غیرحقیقی را حقیقت نمی یابد. دکارت نه تنها ظاهرا یک کاتولیک مومن بلکه یک سلطنت طلب وفادار نیز بود.
خفقان مذهبی در فرانسه زمان دکارت چنان خشن بود که مبلغان فلسفه "غیرارسطویی" مانند دکارت را به مرگ محکوم می نمودند.به این دلیل او بیش از 20 سال در هلند و سایر کشورهای اروپایی زندگی نمود و مهمترین آثارش را در مهاجرت نوشت. جالب اینکه او در جنگهای مذهبی سی سال اروپا مدتی در ارتش کاتولیکها و مدتی در ارتش پروتستانها جنگید. دکارت را فیلسوف با ماسک در آغازقرن17 میلادی اروپا مینامند چون اوغیراز احتیاط کاری امنیتی شدید، اصرار به مخفی کاری عظیم نیز مینمود. وی با زنان درباری اهل ادب و روشنفکر زیادی در اروپا تبادل فکری و مکاتبه ای داشت و به دعوت ملکه کشور سوئد به آنجا رفت. حتی مرگ دکارت در سن 54 سالگی را احتمال توطئه و حسادت فیلسوفان درباری آنزمان کشور سوئد میدانند چون از تاثیر مذهبی و فکری دکارت روی ملکه دربار واهمه داشتند. جسد دکارت بعد از یکسال از کشور سوئد به میهن اش فرانسه منتقل شد.
مهمترین کتابهای دکارت- تحقیق در باره روش ها، اصول فلسفه، قوانین هدایت روح و روان، و شور و شوق روان، هستند. کتاب اخیر موجب جدایی رشته روانشناسی از فلسفه شد. مجموعه آثار 11جلدی دکارت در سال 1824 میلادی نخستین بار در فرانسه منتشرگردید. دکارت روی فلسفه خردگرایی کانت و روی فلسفه پدیده شناسی هوسرل تاثیر مهمی گذاشت. 0

د., 29.07.2024 - 14:06 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
وحشت از اندیشیدن

دروود بر آقای کردی گرامی!
چند کلامی مختصر و دم دست.

تقریبا چهار قرن و نیم پیش، متفکّری به نام «رنه دکارت» در قاره اروپا، کتابی را منتشر کرد که مایه های فکری آن، از دهها زلزله بیست ریشتری نیز موثرتر و متلاشی کننده تر بودند. همان کتاب در تقریبا یک قرن پیش در زبان و قلم یکی از «فرزانه ترین ایرانیان» به نام «محمّد علی فروغی» به ایران آمد و چاپ و توزیع شد؛ امّا نه تنها مسبّب هیچ زلزله یک میلیونیوم ریشتری هم نشد؛ بلکه حتّا به ذهن احدی از مدّعیان نرسید که برود و بررسی کند و مطمئن شد که آیا «فروغی»، اصلا زبان فرانسوی بلد بود یا نه!. اگر انسان به اندازه یک ارزن، شعور داشته باشد، باید از خودش بپرسد: «چرا کتابی که تفکّر و بینش مردم قاره اروپا را زیر و رو کرد، وقتی که به ایران آمد – آنهم یک قرن پیش- ، کوچکترین تلنگری به هیچ احدی نزد؟. چرا؟». اشخاص مجهول الهویه که عقاید بنجل و فرقه ای خود را با نام «روشنگری» میفروشند، به این توهم خانمانسوز مبتلایند که با کپیه برداری و غرغره کردن محصولات فکری دیگران آنهم از طریق زبان الکن ترجمه جاتی میتوان یک شبه به همان نتایجی رسید که جوامع باختری رسیدند. حکایت حال این اشخاص، داستان «شولم شولم گفتن دزد» در کتاب «کلیله و دمنه» است.

حضرات هنوز نیاموخته اند که شیوه های انگیخته شدن مردم ایران و نگرش و تفکّر ایرانی، سوای نه تنها جوامع باختری؛ بلکه تمام جوامع بشری است. حضرات اگر پشیزی برای روشن اندیشی قائل بودند و سر سوزن ارزنی از افکار و ایده های فیلسوفان و متفکّران باختری و دیگر نقاط جهان را میفهمیدند، هیچگاه به دمب احدّی آویزان نمیشدند؛ بلکه می آموختند که با مغز خودشان بیندیشند و همچون چراغهایی تابان بر فراز راه خودشان و مردمشان بدرخشند. حتّا حضراتی که آمدند حزب توده را پی ریختند و سازمانها و تشکیلات مشابه آنها که به دنبالشان به وجود آمدند، هیچکدامشان، ارزنی درک و فهم صحیح از مسائل و مقولات و انسان و تاریخ و فرهنگ ایران وجهان، ابدا و اصلا نداشتند؛ وگر نه به جای اینکه به خزغبلات احزاب کمونیست جهانی آویزان شوند با انگیخته شدن از همان کتاب « گفتار در روش به کار بردن ....» «ترجمه فروغی» به زایش استقلال اندیشیدن و قائم به ذات شدن خودشان کامیاب میشدند. اما آنها هیچکدامشان اهل اندیشیدن نبودند؛ بلکه سفت و سخت، حریص قدرت و اقتدار و سیطره مطلق برای استیلا یافتن بر دار و ندار و هستی و نیستی مردم ایران بودند و هنوزم هستند. حضرات از «خواندن کتاب دکارت»، وحشت داشتند و هنوزم دارند؛ زیرا فقط فهمیدن یک جمله از کتاب «دکارت»، سراسر اعتقادات مزخرف ایدئولوژیکی را در هم فرومیپاشد. آنها دنبال سمنت و آجر بودند برای برپاکردن زرّادخانه عقیدتی و جنگ از بهر تسخیر قدرت و اقتدار. به همین دلیل، «دکارت» به درد هسته های مطالعاتی نمیخورد؛ بلکه باید نشخوارجات احزاب برادر را به خورد مشتاقان سرگردان میدادند تا بتوانند «سانترالیسم دمکراتیک را که تراز بر منافع و اراده آقابالاسری احزاب برادر به سرکردگی روسها» بود، در جامعه ایرانی نیز، واقغیّت پذیر کنند. به همین دلیل نیز با هر چیزی که در سمت و سوی عقاید آنها نبود از در خصومت و کینه توزی در آمدند، درست عین آخوندها؛ زیرا در دیگ مذاب شریعت اسلامیّت، از قبل، حسابی استخوانشان نیز ذوب شده بود. مارکسیسم و تشیّع در ایران، دوقلوهایی هستند که با تمام نشانه ها و چهره های تاریخ و فرهنگ ایران، دست در دست هم، میجنگند و نام تبهکاری خودشان را میگذارند، «روشنگری»!. روشنگری در زبان حضرات به معنای این است که ژاک درایدا، میشل فوکو، ژیژک، آدورنو، مارکس، هابرماس، هورکهایمر، رورتی و صدها نفر دیگر بیندیشند تا حضرات با کاسه ها و قابلمه های گدایی به ردیف با تبختر و افتخار صف بکشند و اندیشه های دیگران را لاجرعه سر کشند و به بلغور کردن آنها در مجامع و شبکه های مختلف، سگدوهای شبانه روزی بزنند. اما یک جمله ای که خودشان آن را اندیشیده باشند، تا امروز در اینهمه سیاه مشق نویسهای خط خطی که نشر داده اند و بر زبان رانده اند، هرگز پیدا نخواهی کرد. آن شازده «ایرج اسکندری» که مثلا کتاب کاپیتال مارکس را ترجمه کرد، در تمام عمرش نتوانست یک جزوه ده صفحه ای در باره «اقتصاد» بنویسد؛ زیرا همانطور که «مارکس»، هیج سر رشته ای از «اقتصاد» نداشت، مترجم اثر مارکس نیز، لام تا کام نمیدانست «اقتصاد» یعنی چه؟.
فاجعه جامعه ایرانی از زمانی آغاز شد که «عدّه ای متوهم» بر آن شدند که نقش «روشنگر» را ایفا کنند به جای آنکه یاد بگیرند خودشان انسانهای اندیشنده شوند تا از پرتو اندیشیدنهای فردی آنها، شعله هایی برافروخته شود. خطا در درک و فهم علل کلیدی تحوّلات باخترزمینی تا امروز باعث شده است که جامعه ایرانی همچنان محکوم و حقیر و ذلیل طیف اخانید بماند و تا زمانی که حضرات نیاموزند که «بنمایه های تاریخ و فرهنگ مردم» خود چیستند و گنجهای نهفته در آنها کدامینند و چگونه میتوان راه خود را با تکیه به مایه های تجربی نیاکان خود آفرید، وضعیّت فلاکتبار جامعه ایرانی به حالت کما فی السّابق دوام خواهد آورد.
شاد زی و دیر زی!
فرامرز حیدریان

د., 29.07.2024 - 13:37 پیوند ثابت
محسن کردی

عنوان مقاله
خواب خرگوشی

واقعا که!

این جناب «روشنگر» ما خود را بابت این که با فلاسفه ای که ردیف میکند آشنا میداند یک تنه خط بطلان بر همه دستاوردهای دوران پهلوی می کشد و دم از زحمتکشانی میزند که در عمل برای آن زحمت کشان هیچ حرفی برای گفتن ندارد. ایشان در یک سخنرانی فرضی برای زحمتکشان شروع به بازگویی و شکفتن تخم سخن فیلسوفانش را می کند و میرسد به مارکس و این که ابزار تولید و زمین باید از آن زحمت کشان باشد پس باید سرمایه داران و زمین داران را به زیر کشید و همه ثروت و ادوات کشور به مساوی بین زحمت کشان تقسیم کرد و مدیریت و اداره کارخانه ها را نیز به شورای کارگری سپرد و اگر جایی به مدیر عامل و رئیس نیاز هست این مدیر عامل و رئیس زیر نظر شورای کارگران باید به کار بپردازد. این خلاصه کل کتابهایی است که حضرتشان مطالعه کرده اند. شما فکر میکنید که آن زحمت کشان و کارگران و مزد بگیران از پاکبان و مغنی گرفته تا خلبان و ارتشی و پزشک و نانوا به ایشان چه خواهد بود؟ بنظر من به ایشان خواهند گفت: «برو عمو کشکتو بساب مارو منتر خودت کردی چند روزه.. تو اصن تو عمرت بیل زدی؟ یه آچار دستت گرفتی قطعه ای رو مونتاژ کنی؟ اصن با کارگر جماعت زندگی کردی ببینی که آیا حاضرند به اندازه توان شون کار کنند و به اندازه نیازشون ببرند؟ نه داداش.. ما انسانیم نه موریانه یا کامپیوتر که برای ما برنامه ریزی کنی. چون همه ما انسان هستیم و حسادت داریم، زیاده خواهیم و بسیاری اخلاق های زشت ما از زیر کار در میریم و کارها رو میندازیم گردن دیگران.. مگر آنکه یک امتیاز اضافه برای کار بهتر و به ما بدهند. و این امتیاز اضافه - ارزش افزوده- چیزییست که کارگر عاشق آن است چون انسان است اما ایدئولوژی مارکسیست با آن دشمنی دارد. در نتیجه چنانچه شما بخواهید به زور دگنک و کودتا کشوری را به سوی سوسیالیسم ببرید هزاری هم که مردم تان به مارکسیسم مثل دین عقیده داشته باشند و هزاری که همه هم حسن نیت داشته باشند آخرش از یه جا گندش در میاد و کل کشور دچار فقر و بدبختی میشه که اتحاد شوروی و امروز کره شمالی دچارش شدند. روشنگر ما البته مثل خامنه ای خواهد گفت که کشورهای غربی توطئه کردند اگرنه اشکالی در مسلمانی ما - مارکسیسم ما - نیست! چرا هست برادر.. هم اسلام و هم مارکسیسم شما توسط مدعیانش لباسی زیبا در بر دارد اما در میانش بجز گندابی نیست. یک انسان ایرانی نیاز به مسکن، غذا، بهداشت، تحصیلات و یک زندگی انسانی دارد که در کشورهای غربی بدون آلوده شدن به نجاست مارکسیسم و اسلام برقرار است. در این کشورها شاهان و سیاستمداران باعث این رفاه بوده اند. برخی از شاهان جای خود را به روسای جمهور داده اند. و همه این کشورهای پیشرفته خوشبخت هستند. آدم باید ابله باشد که به چشم خود می بیند که رفاه از چه راه به دست می آید و این همه را بگذارد و به ندای جناب روشنگر توجه کند که ماه را با انگشت نشان میدهد و میگوید: ببین! عکس مارکس در ماه است! من تو را به سرزمین خوشبختی رهنمون میشوم که در آن همه باهم برابرند و رفاه است و یک دفعه می بینی همان نقاشی مثل این تبلیغات مسیحی ها در بهشت یا مشابهش که امام در بهشت ایستاده و از قاسم سلیمانی استقبال می کند کشیده که در آن مارکس و انگلس با لبخند به شما نگاه می کنند. پیام من به خواننده مطالب جناب روشنگر این است: خیلی خری اگر پس از از سر گذراندن تجربه اتحاد شوروی و جمهوری اسلامی بازهم بخوای گول این حرفهای صد من یک قاز رو بخوری. حیف وقت که بگذاری این خزعبلات رو بخونی. برو بجاش یک دست تخته نرد بزن و از رفاهی که سرمایه داری غرب برایت فراهم کرده لذت ببر. این روشننگر را هم اگر کسی میشناسه بره از تنهایی نجاتش بده.

د., 29.07.2024 - 12:42 پیوند ثابت
انسانمدار

خسرو فروهر. در لینک زیر : یکی از ایرانگرایان و ایران شناسان و باستانگرایان ساکن اتریش، از دین و فرهنگ کهن؛ یعنی از زردشت و سیمرغ و مانی و مزدک؛ در مقابل اسلام و کمونیسم و لیبرالیسم و دمکراسی دفاع میکند.
اشکال کار در این است که باستگرایان ایرانیت و زردشتی ؛ به پیروی از منوچهر جمالی و فرار از زیر تیغ نقد، اکنون گویا خود را مزدکی و سیمرغی مینامند و نه زردشتی!.
مجاهدین هم میگویند مسلمان شیعه صفوی نیستند بلکه علوی و دمکراتیک هستند.
فاشیستهای آلمان میگویند نازی و ناسیونال سوسیالیست هستند.
استالینیست ها میگفتند لنین ایست هستند.
سپاراتیست ها میگویند فدرالیست هستند.
انترناسیونالیست ها میگویند گلوبالیست هستند !..... خلاصه: همینطور بگیر و برو جلو!
ولی نقد مارکسیستی، سالهاست که مچ همه این بندبازان سیرک سیاست و تئوری بافی قلابی را ، باز کرده است .
به لینک خسرو فروهر توحه شود!
https://www.youtube.com/watch?v=2aZ5zpbgbuE

د., 29.07.2024 - 09:25 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
افتخار کردن به حقارت و ذلالت خود

دروود!
کلامی رعد و برقی!

همانطور که قبلا هم نوشته ام و گفته ام، مدّعیان «روشنگری تقلیدی و متابعتی» که سرتاپایشان به تاریکی ابلهانه ایدئولوژیکی آلوده است و بوی تعفّن ایدئولوژی از سر و کولشان جاریست و در متابعتهای هر چی آقا گفت باخترزمینیان، فرو چلیده و ذلیل و خوار و زار شده اند و مفعول خانگی و دست آموز آنها شده اند، باید اگر ارزنی شعور و فهم دارند، اولین قدم را در این راه بردارند که با دو سه کیلو سفید آب و کیسه هایی که مثل سنگ پای قزوین باشند به «حمامهای ترکی» بروند و بگذارند که دلاکهای حمّام، کبره های متابعتهای بوگندو و گال گرفته و چسبیده به وجودشان را بسابند و بسابند تا سرانجام بتوانند خودشان را پیدا کنند و بشناسند و سپس، یک جمله ای را بنویسند که رنگ و بوی خودشان را داشته باشد؛ نه اینکه تمام عمر، ستون تبلیغاتی باشند برای حرفهایی که یک کلمه اش را عمرا نمیتوانند تلفّظ کنند و بفهمند و بگوارند.
در خانه اگر تنابنده ای بیدار و هوشیار باشد، یک حرف بس است.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

ی., 28.07.2024 - 11:18 پیوند ثابت
روشنگر ایرانی

نجات و رفاه و رهایی خلقهای سکولار و رئالیست وطن، نیاز به روشنگری نیمه تمام و عقب افتاده ایرانی دارد؛ و نه به پرنده اسطوره ای سیمرغ زردشت و منوچهر جمالی ، و نه به یال و کوپال شیر و خورشید توتمی شاهنشاهی، و نه به اسب و بیرق سبز شیعه ظهور مهدی و ضامن آهوی سید عرب خراسانی.
هدف روشنگر و روشنفکر پیشرو و پویا اینست که زحمتکشان را با مارکسیسم رهایی بخش، و طبقه متوسط را با جنبش علمگرای دائرت المعارفی سکولار انسان مدار تجدد خواه مسلح سازد.
ما نیاز به امثال مقاله نویسان و قلمزنانی مانند: دیدر. ولتیر. دلامبر.منتسکیو. هولباخ. و روسو داریم و نه مبلغان ارتجاع، چون: شاه و شیخ و سیمرغ و زردشت و مزدک و مانی و ترامپ و....!

Enzyklopädisten.دائرت المعارفی ها،- پیشگامان روشنگری و انقلاب.مقاله نویسان دائرت المعارفی، خالق مانیفست انقلاب بودند.دانشنامه نویسان یا دائرت المعارفی های سکولار و منتقد فرانسوی، بین سالهای 1780-1751 میلادی، 35 جلد" انسیکلوپدی" را در راه روشنگری و انقلابات فرانسه و امریکا منتشر کردند. ناشر آنها 2 روشنگر بنام: دیدرو و دلامبر ، و مهمترین مقاله نویسان آن: ولتیر، روسو، منتسکیو، هولباخ، هلویتس، و کوسنای، بودند. دائرت المعارف فرانسوی در قرن 18 میلادی دست آورد جنبش روشنگری را نشان میدهد. آنها دانش و آگاهی سکولار زمان خود را وارد فرهنگ بورژوازی ترقیخواه نوپا، و الیت روشنفکران هومانیست نمودند. تئوریسین های انقلابات فرانسه و امریکا یعنی: لاک، منتسکیو، و روسو، ازمیان آنان برخاستند. دانشنامه یا دائرت المعارف شامل مجموعه دانش بشر در زمینه های: دین، اخلاق، سیاست، و رشته های دیگر بود. مقاله نویسان دائرت المعارفی، جنبش روشنگری را در فرانسه براه انداختن. روشنگری یعنی: تفکر پیرامون: هستی خود، طبیعت، جهان، و مبارزه علیه تاریکی و خرافات، و علیه اسطورههای کهن آرکائیک.
در میان دائرت المعارفی ها، ماتریالیست هایی مانند: هولباخ و هلویتس از طریق مبارزه با خرافات و دین، روشنگری را بسوی آته ایسم هدایت نمودند. آنها ضد قیمومیت انسان و خواهان قانون و تربیت بشر شدند. دائرت المعارف مانیفست جنبش روشنگری فرانسه بود. فلسفه روشنگری فلسفه جدید عمل بود که تاثیری مهم روی انقلاب فراسه در سال 1789 میلادی گذاشت. مقالات دائرت المعارف گرچه از نظر فلسفی انسجام محتوایی نداشتند و سیستم فلسفی خاصی را نمایندگی نمیکردند ولی سکولار، ماتریالیستی و علمی-عامیانه بودند. فلسفه هر جا ظاهر میشد تحت تعقیب و پیگرد دولت و کلیسا قرار میگرفت. ولتیر، دیدرو، و روسو یا به زندان افتادند یا تبعید شدند و یا تحت تعقیب قرار گرفتند، گرچه غالبا در مقابل خواسته های سیاسی و دمکراتیک محتاط و محلفظه کار بودند. ولتیر بعد از روسو دومین روشنفکر مهم دانشنامه فرانسوی، در سیاست محتاط ولی منتقد رادیکال: دین و کلیسا، مخالف اتوریته، و مدافع آزادی فرد بود. او خلاف روسو سیاسی نبود ولی خواهان رفتار و کردار انسانی و عملی بشربود.
مقاله نویسان انتقادی دانشنامه فرانسوی، بلندگو و شیپور روشنگری شدند. دالامبر در مقدمه نخستین کتاب دانشنامه نوشت: قرن دین و فلسفه ایده آلیستی و صوری اکنون جای خود را به قرن علم و انسانیت میدهد. هدف آنان این بود که دانش زمان خود را برای رفاه و آزادی در دسترس همه قرار دهند. دائرت المعارف یا "انسیکلوپدیا" در زبان یونانی به معنی "محفل آموزشی" بود. بعدها نقش سیاسی و عمومی یک دانشنامه، نقش یک ابزار فکری محبوب در مقابل نظام مطلقه رو به زوال، شد. انسیکلوپدی یا دانشنامه فرانسوی بین سالهای 1772-1751 میلادی 17 جلد دانش سکولار و بورژ وازی مترقی آنزمان را منتشر نمود. دانشنامه ها در طول تاریخ خود یا بشکل ردیف الفبایی و یا بصورت موضوعی و سیستماتیک منتشر میشدند. عنوان کتاب را نخستین بار دیدرو و دالامبر تعیین کردند. وظیفه آن کتاب ثبت موضوعاتی بود که انسانهای کنجکاو جویا بودند. طرح وظایف، نیازها، و علایق انسانها نیز مورد توجه قرار میگرفت.
دالامبر تا سال 1759 میلادی همکار دائرت المعارف بود. دیدرو تا سال 1772 یعنی 26 سال همکار نشر آن کتاب بود. طی این مدت 170 نویسنده، فیلسوف، و دانشمند حدود 71000 مقاله منتشر کردند بین سالهای 1780-1751 میلادی حدود 200 فیلسوف و دانشمند 35 جلد دانشنامه را نشر دادند که منبع مهم برنامه ای و استاندارد انقلاب فرانسه و جنبش روشنگری آن دوره شد. منتسکیو و روسو چهرههای اصلی در بخش آموزشی و روشنگری آن دانشنامه بودند. بعدها هگل نیز در سال 1817 میلادی کتابی سیستماتیک با عنوان "دائرت المعارف علوم فلسفی" منتشر نمود. جنبش روشنگری در فرانسه موجب انقلاب شد ولی در آلمان باعث تولد فلسفه کانت و افشای خرافات دینی گردید. گروهی از روشنفکران میگفتند: مالکیت موجب بی عدالتی میشود. ولتیر خواهان آزادی بیان و عقیده، آزادی تجارت و آزادی مالکیت، خواهان پروژههای انسانی اجتماعی شد. بحث اقتصاد را تورگوت و آدام اسمیت، و بحث اخلاق را هیوم بعهده داشتند. منتسکیو و روسو فاقد تئوری سیاسی بودند. دیدرو ولی از جنبش روشنگری انگلیس تقسیم قوا در مشروطه سلطنتی را گرفته بود. در اروپا نخست انگلیسی ها آغازگر جنبش روشنگری بودند. ولتیر و منتسکیو از نظرات: لاک و نیوتون در این راه کمک گرفتند. ولتیر برای یک زندگی عقلانی مقوله تولرانس را توصیه می نمود. روسو موضوعات: تربیت، نقد فرهنگ، و علوم سیاسی را مهم میدانست. در جنبش روشنگری گاهی از ژانر های: رمان، مقاله، نامه نویسی، و غیره نیز برای طرح اندیشه های فلسفی و ایدههای انتقادی استفاده میشد.
تاریخ دانشنامه نویسی بیش از 2500 سال است. چینی ها و سوفیست های قرن 5 پیش از میلاد کوشیدند دانش روز زمان خودرا گردآوری کنند. عنوان "انسیکلوپدی" یونانی را به اشکال: دانشنامه، دائرت المعارف، کتاب دستی، کتاب مرجع، کتاب معلومات عمومی، و غیره تاکنون ترجمه کرده اند. دانشنامه های نخستین حاوی علوم و هنر بودند. دائرت المعارف اسکندریه در زمان روم باستان شامل موضوعات: گرامر، هنرسخنوری، دیالکتیک، موسیقی، حساب و هندسه و ریاضیات، نجوم، و هنر جنگ بود. در عصر جدید عنوان انسیکلوپدی یکبار در قرن 16 میلادی و یکبار در سال 1320 میلادی مرسوم شد. رومیها دارای دانشنامه ردیف الفبایی دستی یا مکالمه ای بودند که مجموعه دانش عملی و نظری زمان را در بر میگرفت. متفکری یونانی-رومی بنام فارو در قرن نخست بعد از میلاد دانشنامه ای با موضوعات: علوم سیاسی، گرامر، دیالکتیک، حساب و ریاضیات و هندسه، نجوم، موسیقی، پزشکی، معماری، کشاورزی، علوم نظامی، و هنر منتشر کرد.
در قرون وسطای دنیای عرب، متفکری بنام "ابن قطیبه" در قرن 9 میلادی دانشنامه "منابع التاریخ" را گردآوری کرد. چینی ها در قرن 3 میلادی و در سال 1405 میلادی دائرت المعارفی در 11000 دفتر تهیه نمودند. دانشنامه های با ردیف و ترتیب الفبایی زمان حال، در دوره پیش از میلاد و در قرون وسطا علاقمندانی نداشت.آنها بیشتر موضوعی و سیستماتیک بودند. آلمانی ها بین سالهای 1754 و 1732 میلادی و در قرن 19 دانشنامه ای عامیانه-علمی در 64 جلد تهیه نمودند که شامل موضوعاتی مانند: روانشناسی، فلسفه، الهیات، حقوق، پزشکی، هنرهای دستی، معماری، تاریخ، جادو و کیمیاگری، بود.
در انقلاب فرانسه، زمانیکه شورشیان با شعار برنامه ای: آزادی، برابری، برادری، به زندان باستیل حمله ور شدند، فلسفه عمل شد. روسو مهمترین اصل "قرارداد اجتماعی" میان خلق و دولت را شعار: برابری، ازادی میدانست. ولتیر میگفت: تمام هدف و نیاز هستی، تولرانس است چون آن هماهنگ با سرشت و طبیعت انسان است. کانت خلاف روسو عمل فلسفه را فقط محدود به" اندیشه محض" میدانست و نه انقلاب. دالامبر یکی از ناشرین نخستین دائرت المعارف، هوادار دکارت و نیوتن بود. او از طریق دیدرو با فلسفه آشنا شد و قبلا یک ریاضی دان مشهور بود. دیدرو از ترس سانسور، پانته ایستی بودن خود را که زیر تاثیر اسپسنوزا بود مخفی میکرد. وی قبلا 2 کتاب مهم پیرامون "استتیک" و " کیش نبوغ در دوران رمانتیک" را منتشر کرده بود. ( دیدرو/ودالامبر)

ی., 28.07.2024 - 10:32 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
ذوب شده در تقلید

درووود!

موجز و مختصر.
اگر کسانی که از دیر باز با سایت «ایران گلوبال» همکاری داشته اند و هنوزم دارند و مطالبی را با نام و عکس و هویّت فردی خودشان در سایت، انتشار داده اند و هنوز انتشار میدهند، بتوانند برای خوانندگان محترم این سایت اثبات کنند و نشان دهند که «اشخاص مجهول الهویه» با توجّه به ادغام و یک کاسه کردن تمام مجموعه پارازیتهایی که از روز اول سایت تا امروز در پای مطالب دیگران نوشته اند، میتوان از میان پارازیتپرانیهایشان، «یک جمله» ارزشمند و شایان تامّل و انگیزنده به فکر پیدا کرد، من به شرافت انسانی خودم سوگند یاد میکنم که همین امروز، تمام مقالات خودم را از سایت ایران گلوبال، حذف خواهم کرد و حتّا اگر «کیانوش عزیز» تا توی گور همچون لوله آفتابه از چشمانش اشک ببارد و التماسها کند که من یک پاراگراف ده خطی برایش بفرستم، هرگز واکنشی نشان نخواهم داد. این گوی و این میدان. نشان دهید و ثابت کنید که از خروارها پارازیتنویسی اشخاص بی هویّت که زر مفت زدنهایشان در پای مقالات و مطالب انسانهای حقیقی تلنبار شده و دمب خروسشان اظهر من الشّمس است و وابستگی و پادوی آنها را برای انواع و اقسام تشکیلات مخرّب و ایدئولوژیکی رسوا میکند، واقعا «یک کلام دندانگیر و با ارزشی را» تا کنون ذکر کرده باشند. حیف نون خشک کپ زده و آب آلوده به غایط مسلمین برای حضرات!

شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

ی., 28.07.2024 - 09:24 پیوند ثابت
یالداش

در ایران اسیر فرهنگ ارتجاع:، "فرقه گرایی فکری" و تولید لاطالات غیرعلمی و شبه مذهبی، همیشه مانع ارزشهای روشنگری بوده: از خرافات باستان گرایی و زردشت گرایی و مزدک و..../ تا شاه دوستی سلطنت طلبان امثال امیر طاهری/ تا انتظار مهدی قائم دروغین مسیحایی امثال ,,,,.
به مقاله و کمنت های آن در زیر توجه کنید !
http://iranglobal.info/fa/node/191439

ی., 28.07.2024 - 07:38 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید