تاریخ نگارش:01.09.2023
از آبستنی زمان و هنگام اندیشی
داستان «ضحّاک ماردوش»، یکی از غم انگیزترین تراژدیهای ژرفمایه و تکاندهنده و بسیار شایان اندیشیدن در تاریخ تحوّلات روانی و فرهنگی و اجتماعی و کشوری ایرانیان است که فاجعه دگردیسیهای روحی و روانی و اعتقادی غالب شده بر انسانها را از کهنترین ایّام در بستر رویدادهای اجتماعی و میهنی تا امروز رقم زده است. در سراسر یزدانشناسی دیانت زرتشتی به هیچ وجه من الوجوه نمیتوان ردّپایی از «تراژدی ضحّاک» یا داستان فاجعه بار و شاهکلیدی دیگری را پیدا کرد که روح و روان ایرانیان را منقلب کرده باشد. علّتش نیز این است که «داستان ضحّاک ماردوش» به تجربیات مایه ای نیاکان ایرانیان بازمیگردد که در گستره خانواده «سام و زال و رستم و مناسبات آنها با سیمرغ گسترده پر» درهمسرشته است.
چطور میشود که انسانی مهربان به جلّادی خونریز تبدیل میشود؟. چطور میشود که انسانی آرمانخواه و ایده آل گرا در موقعیّتهایی خاصّ به مستبد و شکنجه گر و جنایتکار تبدیل میشود؟. چطور میشود که انسانی دادگزار و مهرورز و آزادی دوست و متین و نیک در وضعیّتها و مقامهای مختلف به جبّار و دژخیم و خاصم هر گونه «آزادی و دادگزاری و مهرورزی» استحاله پیدا میکند؟. چطور میشود که انسانی در پروسه مناسبات فردی و اجتماعی و کشوری از رده ای به رده ای دیگر، به ستمگری و جبّاریّت رفتاری متمایل و وابسته میشود؟. ریشه تحوّلات و تغییراتی که در روح و مغز و روان دیگری ایجاد میشوند، آبشخور خود را از کدامین سوائق و غرائز بشری میگیرند؟. چرا انسانهایی که به رفتار شرارت آمیز آلوده میشوند در آخرین لحظات حیات نیز به سختی میتوانند گوهر مردمی خود را بازیابند و راستمنش شوند؟. چرا انسان شرور و فتنه گر به جمع آوری انسانهای شرارتکار به گرداگرد خودش بیشتر گرایش دارد تا به انسانهای درمانگر روح و روانش؟. چرا و چطور و چگونه است که وحشت افکنی و انذار و هراس و ناامنی و تهدید و خشم و خشونت و صدمه زنی به جان و زندگی و جسم در انظار کثیری از انسانها، جاذبه های شهوتبار دارند و ترضیه کننده حالات روحی آنهایند؟.
«ضحّاک» [= سمبل و تصویر انسان خونریز و آزار دهنده به طور کلّی] در خانواده ای چشم به جهان گشود که پدرش از خدمتگزارترین شاهان نیکمنش عصر خود بود و دارنده گونه های مختلفی از حیوانات شیر ده. وی هر روز به انسانها به طور رایگان، «شیر» میبخشید و از بخشندگیهای خودش، شادخواریها داشت و دلشادیها؛ زیرا مردم از «خویشکاریهای او» سپاسگزار بودند و بر «فرّ» او، آفرینگو. «ضحّاک» که فرزند پادشاه نیکمرام بود به قدری از جان آزاری و ریختن خون و جانستانی گریزان بود که فقط به گیاهخواری تمایل داشت. «اهریمن» [= سمبل و تصویر سوائق و غرائز زدارکامه] برای فریب دادن او به حیله هایی دستآویز میشود که سوائق خاموش؛ ولی پتانسیلدار آدمی را تهییج و تحریک میکنند. «خصلت اهریمن» در این است که با ماسک و نقابی «نیکخواه» بر آدمیان پدیدار میشود و در سمت و سوی بیدار کردن سوائق نهفته آدمی با چرب زبانی و تعریف و تمجید، همّت و مشاوره میکند. پیش شرط برآوردن آنچه که انسانها را وسوسه و سوائق را تهییج میکنند، تسلیم شدن به «پیمان اهریمن» است که همانا «اقتدار و قدرت و سیطره غرائز و سوائق» بر نیروی فهم و شعور و تجربه آدمیان است. در حقیقت، اقدامیست برای به بند کردن و در قفس انداختن گوهر اصالت آدمی در چنگال سوائق حادثی و افسار گسیخته و بی بند و باری مفرط غرائز.
«ضحّاک» که از کشتن پدرش اکراه دارد، از بهر رسیدن به پادشاهی و جانشین پدر شدن با «اهریمن»، میثاق میبندد و برای قتل پدرش، «همداستان» میشود و ریختن خون او را «میپسندد». «همداستانی و پسندیدن» فقط به معنای شریک جُرم شدن نیست؛ بلکه همچنین به معنای مُجری قتل و آزردن و جانستانی نیز محسوب میشود. «تراژدی ضحّاک» از لحظه ای آغاز و فعّال میشود که «پرنسیپ اندازه خواهی و ترازوی تعادل» در وجود «آدمیان» بر اثر تهییج و تحریک و افسارگسیخته شدن سوائق به اختلالات و درهمریختگی گوهر اندازه جو و اندازه پسند مبتلا میشود و از یک انسان نیکمنش و گیاهخوار، انسانی خونریز و جبّار و مغزخوار جوانان بار می آورد. انسانی که تعادل اندازه خواهی اش بر هم خورد، در هر کنش و واکنشی که از خودش بروز دهد، همواره مقهور و اسیر سوائق زیاده خواهی خواهد ماند و آرامش خودش را زمانی بازمی یابد که سوائق به حالت تراز شدن با گوهر وجودی آدمی بازگردند.
مسئله «مارهای مغزخوار جوانان» بر کتفهای «ضحّاک»، مسئله زایشهای نو به نو در گستره زمان «اکنون و اینجا» است که به دلیل «همپا و همهنگام نشدن» با زایشهای بدیع در نظر سترونان و اختگان فکری و حقیرمایگان لئیم و بی مقدار به حیث معضلات و مسائل تهدیدی محسوب میشوند. «جوان» در تجربیات نیاکان ایرانیان، سمبل نوجویی و پوست اندازی و شادخواری و پیشوازی از مجهولات و جستجو در تاریکیهای انگیزنده به زایشهای تازه به تازه بوده است. «جوانان» هستند که روحیه و دلاوری را برای کاویدن و کشف و شناخت هر آنچیزی که مجهول و تاریک و تیره است، با جان و دل و رغبت و شوق و اشتیاق استقبال میکنند. «پیری و پیرمحفلی» فقط روند کهولت و شمارش تعداد سالهای عُمر نیست؛ بلکه همانا بازماندن و تسلیم شدن به اصول و نصوص آکبندی و قیراطی و هرگز تغییر ناپذیر است که خاصم سرسخت هر گونه ابداع و پدیده های جدید است. حکومت خلفای الله، ولایت برآمده از «کاهلان گندیده وجود و متعفّن شده در طول قرنهای تاریخ و فرهنگ راکد شده» ایران است که مومنانش هر گونه «بدعت و نوآوری» را به معنای خشکاندن باتلاق اعتقاداتی خودشان میدانند. آنها از جوانان میخواهند و انتظار دارند که پیران کاهل و معتکف به جمود باشند و طغیانگری علیه جمادات و اعتقادات خشکیده و پوسیده را با اشدّ مجازاتهای هولناک سر میکوبند. «کُشتن جوانان و خوراندن مغز آنها به مارهای برآمده از کتفهای ضحّاک» به معنای جنگ و جدال با هر چیزیست که نشانه ای از نوخواهی و دگرسانی و تحوّل و ابداع و جستجو داشته باشد.
زمامداران حکومت فقاهتی نزدیک به نیم قرن آزگار است که از دایره واعظین نصیحتگو و ادّعاهایی پارسایی و پرهیزکاری، به شدّت دگردیسه و حاکم اقتلویی مانده اند؛ زیرا به زیاده خواهی و سوائق افسارگسیخته گرفتار شده اند؛ طوری که هر کدام از متصدّیان حاکم در سیستم ولایت فقاهتی در نوع خودش، «ضحّاکی ماردوش» است که وظیفه و تکلیف و رسالت خودش را همانا «خوردن مغز جوانان ایران و آزردن جان و زندگی» میداند. تراژدی ولایتگری «سیّد علی خامنه ای» در مقام «ولی فقیه و سکّاندار رهبری جمهوری اسلامی» برای همدستی کردن با کندوی ضحّاکیان ریز و دُرُشت از بهر «آزردن جان و زندگی و خونریزیهای ممتد در راه استقرار و تحکیم قدرت و اقتدار مطلق»، وی را به «ضحّاک ماردوش دوران» تبدیل کرده است که نه تنها کنشها و واکنشهایش در کنار ارگانهای سرکوب و خشونتی سیستم فقاهتی به بهای قهقرایی و واپسروی ایران و ایرانیان تا کنون مختوم شده اند؛ بلکه سراسر رفتارهای متصدّیان ارگانهای تابع او در لشگر میثاق بستگان با اهریمن هستند که اصالت و ارجمندی گوهری خود را در چنگال سوائق افسارگسیخته و غرائز بی بند و بار میخکوب کرده اند. تراژدی اقتدار و قدرت ولی فقیه، غم انگیزترین واقعه هولناک تاریخ معاصر ایران است که نکبتهای حاصل از کنشها و واکنشهای ساختمان مناسبات «آمر و تابع» را به بُغرنجی هلاکت آور در «اینجا و اکنون» تبدیل کرده است. آنچه که ذلالت حقارتبار حکومت فقاهتی و زیانها و ضررهای صدماتی آن را میتواند ترمیم کند، کشف و شناخت «گوهر ارجمند فردی و شاهنشاهی و خدایی» انسان است به دست و همّت و تلاش و خواست فردی خود انسان. هیچکس نمیتواند بر اژدهای جان آزار و جانستان و خونریز چیره شود؛ مگر اینکه خودش به اژدهایی دیگر تبدیل شود. امّا پرسش کلیدی ایرانیان از آغاز تاریخ و فرهنگشان در این نکته شاهکلیدی نهفته بوده است که گیرم با اژدها شدن بتوان بر اژدهای دیگر، فایق و ظفر یافتن، آنگاه بر «اژدهای تازه» که خواهد توانست چیره شود؟.
در تار و پود بُنمایه های فرهنگ جهان آرا و تجربیات نیاکان ایرانیان، هرگز پدیده ای به نام «شرّ» وجود نداشته است؛ بلکه انسانها فقط در اثر اختلالات و برهمخوردن «ترازوی گوهری که اندازه گذار فردی» است به انحراف از پرنسیپ توازن گوهری خود، مبتلا و رفتار و کردار و گفتارشان به شرارت، آلوده میشود. «عُرفی شیرازی» میسراید که:
«زنهار! مکاوید دلم، کاین مُغ سَرمَست
آئین شر و قاعده خیر نداند»
انسان در چشم انداز تجربیات ایرانیان، موجودیست که گوهرش «بهمنشی» است و همچون میوه «به»، بوی دلاویز میدهد؛ زیرا با «خداوند مهر»، اینهمانی گوهری دارد. «شرّ» در تجربیات نیاکان ایرانیان، پدیده ای «عارضی و حادثی» بود؛ نه اصل و مایه و تاروپود رفتارهای بشری. فقط با چیره شدن میترائیسم و یزدانشناسی دیانت زرتشتی بود که مسئله «خیر و شرّ» با تکیه به تفکّرات افراطی و قیراطی «زرتشت» در تاریخ ایران و متعاقبش تاریخ تحوّلات جهانی پدیدار شد. «اهریمن» از ساخته و پرداخته های زرتشت و موبدان دیانت زرتشتی است که با «بُنمایه های فرهنگ ایرانیان»، هیچ سنخیّتی ندارند و حتّا در تقابل و جنگ علیه پرنسیپهای فرهنگی از قدیم الایّام بوده اند و هنوز در چارچوب ایدئولوژیکی شده دیانت زرتشتی و الاهیات اسلامیّت به قوّت خود با دوامند.
نامهای ملعون و مذموم و زشت شده «شیطان و ابلیس [= شاه پریان]» که نامهای «خداوند مهرورزی» هستند از جنگ و خصومت «مطلق گرایی ارّه ای» برای نابود کردن «گوهر جفتی و یوغی» انسانها نشات گرفته اند که با حالتی نفرت آلود باعث شده اند تا روح و مغز و روان انسانها به خاکریز شعله ور در کشمکش جدال و ستیز مداوم با خودش مختوم شود. «شرّ»، هیچگاه معلوم نیست و عینیّت مادّی آن را نمیتوان در وجود انسانها دانست و بر آن چیره شد. «شرّ در زمانی و مکانی بر آدمی غالب میشود که انسانها ترازوی معیار و اندازه خویشتن را از دست میدهند و فرمانفرمایی بر کفه های همترازی سوائق و غرائز خود را زیر پا مینهند. در نتیجه، خود انسان است که در مرحله نخست از قربانیانیان زیاده خواهی و مسبّب آزار دیگران میشود و فقط در گستره آزادی گزینش و آزمون و جستجوست که میتواند مجدّدا به میزان و ظرفیّت و اندازه و معیار خودش دست یابد. گرایشیهایی که به متعیّن کردن آمریّتی انسانها کوشش میکنند، عواقب اقدامهایشان به بر هم زدن «تعادل اندازه گذار و شاهین ترازوی معیار فردی انسانها» خواهد انجامید و زمینه های بیدار شدن سوائق افسارگسیخته و غرائز بی بند و بار را موجب میشوند و انسانها را از «بهمنشی» به «جبّاریّت کرداری و گفتاری» وامیگردانند. چیره شدن بر «ضحّاک بالقوّه درونی انسانها» را نمیتوان با «ضحّاک بالفعل شدن خویشتن» از پا در آورد و دیگران را به جایی نشانید که لیاقتش را دارند؛ بلکه با «گسترش و پدیدار کردن مهر زاینده و پیوند دهنده» است که میتوان بر آتش مخرّب سوائق دیگری مرهمی گذاشت و او را به «معیارهای اندازه مند خودش» انگیخت و مددکار شد. جامعه ای که آحادّش نکوشند مناسبات خصمانه را به پیوندهای دوستی و مهرورزی و معاشرتهای در خور ارجمندی یکدیگر دگردیسه کنند، جامعه ایست که در فراز و نشیب رویدادهای اجتماعی و منطقه ای و جهانی، مدام در دام جنگ و گریزهای «خیر و شرّ»، خواسته و ناخواسته قربانی و محکوم خواهد ماند.
«صلح» از پیامدهای «قراردادهای کتبی و تحریری حقوقی» نیست؛ بلکه از «گوهر آشتی جویانه و نوعدوستی و بخشایشگری» انسانهاست که زاییده و پدیدار و بهره آور و در مفاهیم حقوقی عبارتبندی میشود. هیچکس نمیتواند جامعه ای را که زمامداران حکومتش در چنگال زُمُخت ایدئولوژی «خیر و شرّ مطلق قیراطی» در بند هستند و آحادّ جامعه را با «برچسبهای منفوری و اتّهامی و زشت»، طبقه بندی و رده بندی و فرقگذاری کرده اند و کنشگران و متصدّیان موسسه ها و ارگانهای اجرائی اش تابعی از اوامر تخریبی و جنگجویی و خونریزی و جان آزاری هستند، یک شبه با خلع و عزل و خنثا کردن آنها به جامعه ای ایده آل و صلح آمیز واگرداند؛ ولو عالیترین قوانین را تئوریزه و عبارتبندی شده در جوف دهها دفتر اعلا، دم دست داشته باشد. تحوّل از دامنه «ضحّاک ماردوش» به دامنه «فریدون دادگزار شدن» با نصایح و تهدید و توصیه و امثالهم امکانپذیر نمیشود؛ بلکه هر انسانی، زمانی میتواند برای «در بند کردن ضحّاک بالقوّه درون خودش» کامیاب شود که به شخصه مصدر «مهرورزی و داد و دهش» شود. انسانی که بر «گوهر خدایی و شاهنشایی» خودش استشعار نداشته باشد، در هر موقعیّت مناسب و نامناسبی که قرار گیرد، میتواند با «اهریمن»، بلافاصله بیعت و با بوسه بر کتف سوائقش به «ضحّاک ماردوش» استحاله پیدا کند.
«شیطان»، یکی از نامهای «سیمرغ گسترده پر» است که اصل بازی و تفریح و سرگرمی و شادی است. ایرانیان هنوز که هنوز است خطاب به بچّه های بازیگوش میگویند که «شیطونی نکن!». سراسر دیوان اشعار «ملّا هادی سبزواری [1289-1212 ه. ق.]» را که زیر و رو کنید از نخستین بیت تا آخرین بیت اشعارش، تمام جلوه های فرهنگ ایرانی همچون گدازه های آتشفشانی از دیوار زمخت و استبدادی اصطلاحات اسلامی فوران و آنها را متلاشی و به خار و خاشاک وامیگردانند و به اطراف میپاشند و دریای دلربا و فرحبخش و بوستانی فرهنگ ایرانیان را آشکار میکنند. وقتی که میسراید:
«ای که شنیدی که ازو نیست شرّ
رمز به آنست که نبود شرور
ز آینه دل، اگرت رفت زنگ
زنگیت اندر نظر آید چو حور»
تقسیم مسائل بشری به دو نیمه ارّه شده از همدیگر به نام «خیر و شرّ»، «تاریکی و روشنائی»، «کفر و ایمان» و تقسیمبندیهای شطرنجی دیگر از پیامدهای سیطره یافتن ذهنیّت اعتقاداتی آنانی نشات گرفت که برای اندیشیدن در باره مسائل و معضلات اجتماعی و انسانی توانمند نبودند و میخواستند که در جهت گسستن از اندیشیدن و واکنش نشان ندادن به «هنگام» در برابر زایشهای نو به نو و تحوّلات زمان که مدام آبستن به زایشهای بدیع است، یکبار برای همیشه، حُکم قطعیّت اجرایی داشته باشند. در چارچوب ادیان و مذاهب نوری و کتابی و ایدئولوژیهایی برآمده از آنها، همواره رفتارها و کنشها و واکنشهایی از امروز تا ابد، برچسب «خیر و عمل صالح» دارند و کنشها و واکنشهایی از امروز تا ابد، برچسب «شرّ و عمل فاسد» محسوب میشوند. در چارچوبهای آکبندی و آمریّتهای «معروف و منکر»، همه احکام متعیّن و تثبیت شده هستند و دقیقا تثبیت شده ها و متعیّنات هستند که موجب اختلالات روحی و روانی در انسانها میشوند و آنها را به اشخاص خشمگین و تظاهری و ریایی تبدیل میکنند. «خیر و شر» را نمیتوان در «چارچوبهای رفتارهای متعیّن شده اخلاقی» قالببندی کرد؛ زیرا «کردار و گفتار و رفتار» هر انسانی به موقعیّت و زمان و هنگامی منوط و وابسته است که انسان به گزینش و آزمودن و واکنش در «مکان و زمان علیحده و خاصّ»، مخیّر و آزاد است و هیچ «زمان و مکانی»، مکرّر نمیشود که آدمی بخواهد از شابلونها و اصول تئوریک و معیارهای متعیّن شده، استفاده تکراری کند. هیچکس نمیتواند «کار نیک و رفتار بد» را مادام العمر بر حسب لوایح و مقرّرات و نصوص و قوانین قیراطی اجرا کند و قطعیّت صحت آنها را برای تمام دورانها و موقعیّتها معتبر بداند.
«کار نیک و رفتار شرارت آلود» از پیامدهای یدیدار شدن «موقعیّتهای هنگام آفرین» هستند که به وجود می آیند و تاثیرات خود را خواه نیکی باشند، خواه شرارت به جا میگذارند. به همین دلیل، هیچ انسانی به ذات خودش، «شرّ مطلق یا نیک مطلق» نیست؛ بلکه در واکنشهای رفتاری و گفتاری و کرداری که در روند زندگی فردی و اجتماعی از خودش نشان میدهد، میتواند موجب «شرارتها و خباثها و رذالتها و آزارها و اذیّتها و جان آزاریها و ستمها و خونریزیها و شکنجه ها شود» یا اینکه «بخشاینده ای مهرورز و مردمدوست و پرستار و نگاهبان جان و شادی آفرین لحظه های زیستن». به همین دلیل بود که نیاکان ایرانیان، هیچگاه در وجود انسانها، «خاصم و اصل شرّ» را نمیدیدند؛ بلکه همآوردی را میدیدند که باعث تخمیر و زاییده شدن فروزه های آدمی میشدند و در شنیع ترین حالتی که رفتارها و کنشها و واکنشهای دیگران، آزارنده جان و زندگی بودند، به «بستن» آنها اکتفا میکردند؛ نه چیره شدن و نابود کردن آنها. «دیوبندی» در تجربیات نیاکان ایرانیان، یکی از «ژرفمایه ترین» تجربیات رفتاری و اندیشیدگی است که تا امروز هیچکس در باره آن، نیندیشیده و در صدد فهمیدن و بازشکافی مستدل و عمیق و کاربست آن در روشهای کشورداری، گامی ارزشمند بر نداشته است. گوهر آدمی، «به» است و آنچه بر گوهر آدمی غالب و حادث و حاکم و مستولی میشود و آدمی را از بالیدن و شکوفا شدن گوهر درخت بهمنشی اش مانع میشود، ذهنیّت اماله ای و تصنّعی و ساخته و پرداخته داده های رایج و معمول و مسلّم پنداشته و اعتقادات مندرس و پوسیده هستند که سنجشگری و غربال کردن آنها با انگیختن انسانها به کشف و شناخت «چیستان وجود خویشتن»، امکانپذیر است.
چرا میگویند که «زمان، آبستن است»؟. «زمان اسطوره ای»، پروسه تقسیمات شمارش فیزیکی نیست که آغاز و انجام محاسبه ای داشته باشد؛ بلکه «زمان اسطوره ای»، خدای زاینده است که در روند صیرروت و آمیخته شدن و پیوند و اتّصال و انبثاق با پدیده ها، به آبستنی انگیخته و در چهره های نو به نو، زاییده میشود. بنابر این، زمانی میتوان «نواندیش و نوزیستی» را واقعیّت پذیر کرد که هنر «همهنگام شدن با زمان زاینده» را آموخت و در هر زایشی که پدیدار میشود و مجهول است به سوی کشف و شناخت و آزمودن توانمندیها و استعدادها و هنرها و فروزه های خود در گستره تاریکی مجهولات به همآوردی با جلوه های ناشناخته و پرسشی همّت کرد تا مُعضل پوست اندازی و به در آمدن از جُلپاره کهنه مصائب زجرآور و سپس، تازه شدن روح و روان و بالندگی و خودگستری روح و روان و دامنه های فهم و شعور و درک و دانش و شناخت آدمی افزون شوند.
امّا معتقدان و مومنان آلوده به ذهنیّت شطرنجی که در بند بودن روح و روان و مغز آنها به چارچوب اصول و نصوص از پیش ساخته و متعیّن شده و احکام قیراطی و آکبند برای تمام لحظات و مکانها و دورانها و نسلها چفت و بست شده است، از هر گونه ابداع و نوآوری و نوزیستی و نوآزمونی میهراسند و واپس مینشینند و متعاقبش از ترس واهی خود با واکنشهای خشونت آمیز، علیه هر چیزی که نشانه ای از نوجویی داشته باشد، باعث میشوند که زمینه های شیوع و دوام «شرّ و نکبت و ذلالت و رذالت و خشونت و خشم» را امکانپذیر کنند؛ زیرا ایمان دارند که «حقیقت فردی/گروهی/سازمانی/حزبی/فرقه ای/دینی/مذهبی» و کذا و کذا خودشان، پاسخ قطعی بدون هیچ چون و چرایی برای تمام دورانها و نسلها و مسائل بشری را دارد و به چیزی تازه، اصلا و ابدا محتاج و ملزوم نیستند و هر چیزی که خلاف «اعتقادات حقیقت پنداشتی» آنها باشد، در دامنه «شرّ و کفر و باطل و امثالهم» تعلق دارد. به همین سبب، گرایش عقیدتی خودشان و دیگر انسانها را از همعزمی و همگرایی و باهمزیستی و باهماندیشی و باهمجویی و باهمپایی میبرّند و میگسلانند و به کندویی واحد و امّتگونه و جهادگر تبدیل میشوند. آنها همواره رسالت و وظیفه و هدف و مقصود خود میدانند که به نابودی «شرّ» و به نفع «عقیده و مرام و مسلک و ایدئولوژی و دین کتابی و مذهب فرقه ای خودشان» همّت و مبارزه جهادی/عقیدتی/ایدئولوژیکی کنند. معتقدان و مومنان به ذهنیّت شطرنجی، همواره در هر موقعیّت و مکان و زمانی که باشند، فقط لباس جنگاوران را بر تن و زبان خود پوشانیده و حمل میکنند. سراسر کره زمین برای آنها میدان جنگ و مبارزه خصمانه تا آخرین قطره خون است و کوره نفرت و خشونت نیز، خوراک و تغذیه ای است برای تداوم خشم و خونریزی و جنگیدن و سیطره و اقتدار داشتن بر ابناء بشر، خواه جنگ و جدال در قلمرو میهنی باشد. خواه فراسوی مرزهای میهنی. وقتی که نتوانیم و نکوشیم و نخواهیم که هنر «پیوند دادن و دوستی و باهماندیشی و همسایه داری و مناسبات فرهنگی و انسانی» را به برنامه رفتاری و کرداری و گفتاری خودمان تبدیل کنیم، خواه ناخواه نمیتوان اجتماعی را آفرید و شیرازه انسجام آن را تامین و تضمین کرد که خالی از هر گونه خشونت جان آزار و خونریزی و سرکوب و شکنجه و زندان و تبعید و اذیّت و حقخوری و حقکشی و غارت و چپاول و تبعیض و دیگر شرارتهای مذموم باشد. برای آفریدن جامعه ای که هر فردی در قبال نه تنها خودش؛ بلکه دیگران، احساس مسئولیّت کند، باید یاد گرفت که تمام البسه جنگاوران را از خویشتن به دور انداخت و در راستمنشی و صداقت ذاتی خود، «ایرج منش» به همآوردی با معضلات اجتماعی و کشوری رو آورد. تقسیم جامعه به «جبهه های جنگی» به معنای این است که ما هنوز که هنوز است در چنبره هلاکتبار «ذهنیّت شطرنجی» به شدّت اسیر و محکوم و خوار و زار هستیم.
1. محلّلین عقل و چراغ عصایی
انسانها در جهانی که زاده میشوند با دشواریها و مسائل و معضلات عدیده ای روبرو هستند که در پروسه زمان در پیش پای آنها گذاشته میشوند. خواه مسائل حدوثی و ناگهانی باشند. خواه مسائل و مشکلاتی که از پیامدهای کنشها و واکنشهای آدمیان در برابر پدیده ها و رویدادها ایجاد میشوند. در «شاهنامه» می آید که انسان، «کلید» تمام «بندهایی» است که روزگار به بال و پرش میبندد و او را از جستجو بازمیدارند. کلیددار بودن به معنای قائم به ذات بودن است و متّکی بودن به مغز اندیشنده و اعتماد کردن به توانمندیها و استعدادها و هنرهای فردی خود و همچنین ترازو و معیار گذار بودن انسان و غربالگری تجربیات فردی به توان نیروی فهم و شعور, بدون وابستگی و متّکی بودن به مرجعی و رهبری. هیچکس مادرزاد، «عاقل/راسیونال/خردمند» به دنیا نمی آید؛ بلکه خرد /عقل/راسیو در بستر تجربیات بیواسطه است که نم نم در وجود انسانها پروریده و آبدیده و کاربند میشود. انسانی که کلیددار است به هیچ مرجع تقلید و آئوتوریته و قائد اعظم و مجتهد و استاد و پروفسور و معلّم و کتاب نصوصی و اوامر قطعی و کادرهای حزبی و رهبران سازمانی و امثالهم محتاج و ملزوم نیست؛ زیرا خودش به تن خویش میتواند بدون هیچ اجبار و اکراهی بر شالوده کاوشگریها و آزمونها و خویشکاریها و نیروی تمییز و تشخیص فردی اش به گزینش «نیکیها و پرهیز از بدیها» تلاش کند.
الاهان و رسولان و انبیاء و مراجع و اساتید کهنه و مدرن که میخواهند نقش «کلیدداری» را برای انسانها ایفا کنند، همه بدون استثناء در صدد حکومت و استیلاء و سیطره یافتن بر وجدان و فهم و شعور و روان آدمیان هستند. «الله»، مصدر و مالک کلیددار است و شرط دادن «کلید» را تابعیّت و ایمان و میثاق میداند تا مومنانش را برای همیشه و ابد، عابد و برده و ذلیل و تابع و در چنگال خودش محفوظ داشته باشد. مُبلّغان و مُروّجان ایدئولوژیهای علم نما و مخرّب نیز با کلیدداری کردن و ترویج «تئوری طبقاتی» بر آنند که بر ذهنیّت تابعین و مقلّدین و مومنان و دنباله روان بر سیطره مافیایی و کنترلی و بیگ برادری [Big Brother (= مزرعه حیوانات در رمان جورج اورول و رمان 1984)] توسعه اختاپوسی داشته باشند. کسانی که «کلید» فهم و شعور و نیروی تمییز و تشخیص خودشان را داوطلبانه یا از سر ناآگاهی و بلاهت خودخواسته در چنگال دیگران میگذارند، به اسارت و حقارت خودشان گردن مینهند و عمری ذلیل و خوار و زار و مُتعه و رکابدار و ابزار قدرتپرستان شیّاد میشوند.
امّا انسانی که «کلیددار» است به رهبر و قائد اعظم و ولی فقیه و مرجع تقلید و کادر حزبی و سانترالیسم دمکراتیک و هیئت تحریریّه و لیدرهای سازمانی و امثالهم اصلا و ابدا ملزوم و وابسته و محتاج نیست. انسان کلیددار به کمک خردکاربندش میتواند هر قفلی از مسائل و مشکلات و بُغرنجها و موانع را باز کند و از پیش پایش بردارد. انسان کلیدار دار به «کلیدهای عاریتی و اقتباسی و وامی و مقروضی» محتاج نیست؛ زیرا هر قفلی در زمان و مکان خاصّ خود به «کلیدی» که زاییده و پرویده خردکاربند باشد، منوط و ملزوم است. کلید گشاینده قفلهای معضلات و مسائل، ابزاری نیست که کسانی بخواهند یا بتوانند از جایی به جایی دیگر انتقال دهند؛ بلکه هر «موقعیّتی و زمانی و مکانی» به کلید مخصوص خودش وابسته است. آنچه که اهمیّت دارد، انسان کلیدساز است که باید به «کلیدداری» خودش از راه «خرد کاربند» توانمند و مستعد باشد. هیچ کلیدی را؛ ولو شاهکلید نیز نامیده شود، نمیتوان کلید حلّ و فصل و گشاینده مسائل و مشکلات و راهگشای کلافهای پیچیده مناسبات اجتماعی و کشوری قلمداد کرد. کلید و کلیدار، خود انسان در فردیّت اندیشنده و قائم به ذات خودش است که از راه «خرد کاربند» میتواند به استقلال در هر دامنه ای توانمند شود و از مقلّدی و متابعتی و صغارت به در آید و ارجمندی و عزّت و شرافت و آزادی خودش را در مقام «فرزانه بیدار» بزیید.
از عصر مشروطیّت تا امروز، تحصیل کردگان و کنشگران و آکادمیکرهای ایرانی، افتخار خود دانسته اند و همچنان میدانند که به جای «اندیشیدن و انگیزاندن مردم» در باره «کلیددار بودن و خرد کاربند خودشان» در صدد انتقال و مونتاژ کردن انواع و اقسام «عقلها و چراغهای عصایی و عاریّتی» از اقصاء نقاط جهان، همّت پر ذوق و شوق بر آیند و کرد و کارهای نظری و عملی خودشان را به نام «روشنفکری و روشنگری!؟»، عرضه و تبلیغ و حقنه و تجویز کنند. آنها خبر ندارند – زیرا هیچوقت با مغز خودشان نیندیشده اند و هنوزم نمی اندیشند- که انسان بی کلید، عین آدم کور است که اگر هزاران عصاهای خوش تراش و پیشرفته را و همچنین چراغهای رنگارنگ مدرن و نورانی را برایش با هلهله و غوغا به ارمغان بیاورند، هرگز و هیچگاه، «بینا و چشمدار» نخواهد شد تا با کاربست «کلید خردکاربند» به روشن شدن از گوهر وجودی خودش در رویارویی با مسائل و معضلات تلاش کند.
2. چَسبقیرِ ایمان و دوزخ اجتماع
وضعیّت مردم ایران در تحت حاکمیّت خلفای الله:« ..... راستی از میان خلق، رمیده. دلها با دروغ، آرمیده. نیکان، خوار و ذلیل شده. بازارِ بَدان، تیز گشته. زشتکاری بر مردان میخندد. صلاح و رشد بر خود میگرید. آب دریای عدل به زمی [= زمین] فرو شده. درفش ستمکاری به عیّوق بر رفته. جریده دانش در نوشته. عروس معرفت از جلوه باز مانده. دون همّتی، آشکارا شده. کَرَم و جود [= جوانمردی و بخشندگی]، ناپیدا گشته. پیمانهای دوستان، از دست شده. خلق از حسد و بُغض، سرمست گشته. تاج اکرام از سرِ نیکان بر گرفته و بر سر ناپاکان نهاده. درِ وفا بسته. درِ غدر [=پیمانشکنی و خلاف عهد رفتار کردن] گشاده. شاخ راستی، پژمرده و بی بَر گشته. نهال دروغ، تازه و تر گشته. حاکم، دست راستکاری در آسین کشیده. اصحاب، فرمان َ دستِ جور، دراز کرده. اژدهای آز و نیاز، دهان باز کرده. بَدان را ناپاکی بِدان آورده که با آسمان، برابری جویند. نیکان را عجز در زاویه بنشانده. بر صلاح میمویند. آبگینه مروّت به سنگ بُخل [= تنگ چشمی و خساست]، شکسته.»
[از کتاب: داستانهای بیدپای – محمّد ابن عبدالله البخاری – انتشارات خوارزمی – تهران – 1361 – ص. 69]
به هر چیزی، عقیده ای/دینی/مذهبی/ایدئولوژیی/نظریّه ای که بر ذهنیّت آدمی مسلّط شود و وجدان و روح و روان و شعور و فهم آدمی را در چنگال استبدادی و آمریّه ای خودش اسیر و ذلیل کند، «ایمان» میگویند. ایمان، در بند کننده و غُل و زنجیر بر دست و پای افکندن است. انسان مومن، شاخه وجودی خودش را از درخت باهمستان همنوعانش خودخواسته میبُرّد و علیه آنها جبهه جنگ و جهادگری را برپا میکند. انسان مومن و ایمانخو در چهره دیگران، خصم و باطل و کُفر و شرک و نفاق و مُلحد و مفسد و محارب و نجس و کافر و رویزیونیست، سکتاریست، آوانتوریست، کاپیتالیست، لیبرالیست، خرده بورژوا و دهها و صدها برچسب نکوهیده و مذموم و نفرت آلود میبیند و می آویزد. انسانی که مومن و ایمانخو شود، تکلیف و وظیفه خود میداند که شبانه روز مصدر آمریّتهای «معروفه و مکروهه و آگاهی طبقاتی دادن» شود و دیگران را به همان اسارتگاه و سیاهچالی رهنمون و مجبور کند که خودش در قعر آن، ساکن ذلیل و حقیر میخکوب مانده است. وقتی که آمریّتهای ناشی از ایمان و وابستگی بلاشرط و متابعتی در مناسبات آدمیان نفوذ و شیوع پیدا کنند، متعاقبش، جامعه به «دوزخ» خانمانسوزی واگردانده میشود که هر انسانی، ثانیه به ثانیه روزگارش به چاه افسردگی و دلهره و وحشت و نگرانی و بی مزه گی و غمها و مصیبتهای دلخراش درغلتانده میشود. ایمان، تسلیم شدن به قهّاریّت و مقهور قدرت و اقتدار شدن است بدون هیچ چون و چرایی. انسان مومن در تمام کردارها و گفتارها و رفتارهایش، عینیّت متابعتی و اطاعتی را اینهمانی وجود خودش را با اعتقاداتش میداند؛ ولو چنان اعتقاداتی روز به روز به نابودی و قهقرایی و ذلّت همنوعان و مناسبات اجتماعی و فروپاشی شخصیّت و منش تک تک انسانها مختوم شوند. هدف و مقصد برای انسان مومن و ایمانخو، واقعیّت پذیر شدن مو به موی عقایدش در تار و پود معاشرتها و مراودات و مناسبات انسانهاست. ایمان و در قید و بند نصوص عقاید مذهبی و دینی و فرقه ای و گروهی و سازمانی و حزبی و آکادمیکی باعث میشود که مومنان از دیگر همنوعانشان فاصله بگیرند و آنها را «غیر خودی» به شمار آورند و ریختن خون و آزار و شکنجه و غارت حقوق و محرومیّت و تبعید و پیگرد و قلدری و ستم و بیدادگری و حقخوری را در قبال آنها اجرا کنند و از هر گونه تبهکاری و جنایت در حقّ همنوعان خود نیز ابایی نداشته و رفتار و کنشها و واکنشهای خود را عین «خیر خواهی» برای دیگران محسوب کنند. انسان مومن و ایمانخو در مقابل دیگران، مدام حالـت و موضع آمری و معلّمی دارد که هرگز نه تنها خودش را مکلّف به آموختن و گسستن از تلقینات نمیداند؛ بلکه هر گونه توصیه و نصیحت و پند و اندرز و گوشزد و امریّه ای را عین دانش محض و مطلق صواب میداند که پیامدش «ثواب برای مومنین و آمرین» دارد!؛ نه اینکه بهره ای برای تبعیّت کننده و مُجری امر.
انسان مومن و ایمانخو، ابناء بشر را به نام «انسانهای ارجمند و شایسته ارجگزاری» نمیشناسد، بلکه در سیمای هر دگراندیش و دگرمعتقدی که خلاف اصول و نصوص و مبانی عقاید جمعی/مذهب/دین/ایدئولوژی/نظریّه آکبندی مومن را داشته باشد، خصمی را میبیند که باید یا او را به تابعیّت کردن از عقیده و دین و مرام دلبخواهی آمر و مامور، مجبور و مقیّد کند یا اینکه در صورت طغیان و سرکشی و ناسازگاری به نابود کردن او همّت بی امّا و اگر کند. انسان مومن و وابسته، برای صلح و آشتی و باهمآزمایی و پیوند و دوستی و صمیمیّت توانمند نیست؛ بلکه خودش را به زرّادخانه ای با انواع و اقسام سلاحهای تهاجمی و جنگی و هجمه ای آراسته میکند و مدام در جستجوی میادین برای جنگ بر پا کردن و کشمکشهای جنگاورانه است. مومنین و معتقدان با ذهنیّتهای دربند و اسیر خودشان در هر موضعی و موقعیّتی و مکان و زمانی که باشند، روحیه جنگجویی و چریکی و پارتیزانی و جیش الهی و داعشی و جندالاهی و امثالهم را بر پیشانی خودشان آویخته و در البسه توپخانه ای قنداقپیچ حفظ میکنند. آنها تمایلی به آشتی و دوستی و تفاهم ندارند؛ زیرا جهان را به دو قطب «سیاه و سفید» تقسیم قیراطی کرده اند. به دارلحرب و دارالاسلام. به کاپیتالیسم و سوسیالیسم. به استثمارکننده و استثمار شونده. به بورژوازی و پرولتاریا که جنگ و جدال یکی بر علیه دیگری تا نابودی و نیست شدن دیگری از اهمّ وظایف عاجل مومنین و معتقدان محسوب میشود. وضعیّتی و شرایطی و عواقبی که از اعتقاد خشک و ماسیده نشات میگیرد، «دوزخ هلاکت آور جان و زندگی انسانها» را در جوامع بشری مهیّا میکند.
هیچ جامعه ای؛ بویژه جوامعی که کثیری از مردمش در باتلاقهای ایمانخویی فروچلیده باشند، نمیتوانند یک شبه به «آزادیهای آرزویی» دست یابند؛ مگر اینکه در آغاز بکوشند که هنر گسستن از تمام غُل و زنجیرهای متابعتی و مطیع و تسلیم بودن و مقلّدی را از وجود خویشتن با مسئولیّت و آگاهی و اراده خودخواسته واقعیّت پذیر کنند تا کم کم، زمینه های «رُشد و بالندگی درخت پُر بار آزادی» امکانپذیر شود و به همگان بهره رساند بدون هیچ تبعیض و تمایزی. جامعه ای که افرادش- خواه تحصیل کردگان و کنشگران و آکادمیکرها باشند، خواه مردم عادی- برای گامنوردی در گستره گسستنها و وداع کردن ابدی با زنجیرهای عقاید اسیر کننده، تلاش بایسته و شایسته و پیگیر نکنند و مسئولیّت چنین کار خطیری را بر عهده نگیرند، چنان جوامعی مدام در فضای «دوزخهای جانسوز و زندگی آزار» غوطه ور خواهند ماند.
3. خداوند رامشگری در خانقاه شادخواریها
« ..... و چون شیخ ما، «ابوسعید» به ولایت کوروَی رسید. جمع به دیهی رسیدند. خواستند که آنجا منزل کنند. شیخ ما گفت: «این دیه را چه گویند؟». گفتند: «کلف». شیخ گفت: «نباید». به دیهی دیگر رسیدند. شیخ ما گفت: «این دیه را چه گویند؟». گفتند: «در بند». شیخ گفت: «بند نباید». به دیهی دیگر رسیدند. شیخ گفت: «این دیه را چه گویند؟». گفتند: «خداشاد». شیخ ما گفت: «خداشاد باید. شاد باید بود». آنجا منزل کردند.»
[از کتاب: اسرار التّوحید (ج. 1) – ابوسعید ابوالخیر – انتشارات آگاه – تهران – 1366 – ص. 145]
خدای ایرانیان، نی نواز و رامشگر و ساقی و همیال و جانان و همباز و رفیق غار و گرمابه آدمیست و در هر مکانی و زمانی نیز نگهبان جان و پرستار خوشزیستی و بهزیستی و برپادارنده شادمانی و جشن و رقص و پایکوبی و خنده و نشاط است. خدایی که هیچ کتاب و مصحف و الواح و آمران و رسولان و انبیاء و ائمه و مراجع و آئوتوریته های جورواجور ندارد؛ زیرا بی میانجی و یکراست به گوهر وجودی تک تک انسانها آمیخته و سرشته شده است. خدایی که «رقّاصه و نوازنده و کوزه به دوش نوشابه های فرحبخش» است. خدائیست که انسانها را با زیباییهای گوهری و فروزه های چشمگیر و نوازشگر روح و روان به گرداگرد خودش جذب میکند و با آنها محفلی و خانقاهی از موسیقی و طرب و آواز می آفریند برای پایکوبیها و دست افشانیهای درمانگر دردهای عارضی و حادثی بر مناسبات انسانها بدون هیچ تمایز و تبعیضی.
هزاره ها ایرانیان در چهره ها و نامهای خدا، «حضور ملموس و تاثیرگذار خداوند مهرورزی» را احساس میکردند و از خوشزیستی در کنار او، رقصان و شوخ طبع و بی غم و رنج بودند. به همین دلیل نام دهکده ها و روستاهها و شهرهای خود را با نام خدای مهرورز نشانه گذاری میکردند. «خداشاد»، هر مکانیست که «خداوند مهر» بر سفره شادزیستی انسانها، میهمان و ساقی و همدوش و همخوان است و شایسته است که انسان، ساکن آن باشد و در آن منزل کند. جایی که «خداشاد» باشد، منزلگه آدمی همانجاست؛ زیرا خدا، اصل شادی و جشن آفرینی است و انسان در همپایی با خدا، خانقاه سماع و رقص میشوند و کیهان و گیتی را به ارکستراسیون آوازخوانی و شور و حال وامیگردانند. مکانی و سیستمی و نظام کشورداری که «آشیانه خداشاد» نباشد، پشیزی ارزش ندارد و علّت و دلیل و مسبّب بی مزه گی زندگی و کسالت لحظات و دلمردگی ممتد مردم است. زمامداران و ارگانهای تابع آنها، زمانی حقّانیّت و لژیتیماتسیون به فرمانروایی دارند که بتوانند و بخواهند و بکوشند پرنسیپهای شادی آفرین و خوشکامبخشی «خداشاد» را واتاب و تامین و تضمین کنند. حکومتگرانی که هیچ ردّپایی و نشانه ای از «خداشاد» نداشته باشند، اصلا و ابدا، اصالت و حقّانیّت و لژیتیماتسیونی به کشورداری ندارند و تمام ساز و کار آنها، غصب است و بیدادگری که خلع و عزل و دادگزاری در باره کنشها و واکنشهای آنها نسبت به مردم و وضعیّت میهن، بایسته و شایسته و ضروری است. باید از خود پرسید و در صدد پاسخ به پرسش خود بر آمد که چه اتّفاقاتی در ذهنیّت و روح و روان و تاریخ و فرهنگ ایرانیان حادث شدند که هر کجای وطن، سیاهچال «دوزخ عذاب و شکنجه دادن انسانها» از آب در آمد و «خدواند مهرورزی و شادخواری» به محاق و اعماق تاریک روح و روان ایرانیان تبعید شد و متعاقبش الاهان و متولیانشان خونریز و جانستان و آزارنده بر سرنوشت هستی و نیستی انسانها، آمر اقتلویی شدند تا همین ثانیه های گذرا؟.
4. نورهایی که کور کننده چشمان بینا هستند.
وقتی که نور به طور مستقیم به چشمان آدمی بتابد، انسان، هیچ چیزی را نمیتواند ببیند و چه بسا دوام نورافکنی به چشمان آدمی باعث شود که بینایی آدمی نیز نابود و نیست شود. انواری که چشمان آدمی را کور کنند؛ هرگز باعث بینایی آدمی نیستند؛ ولو شبانه روز در باره «روشنگر بودن انوار» قلمها فرسوده و سخنها بر زبان رانده شود. خواه انوار تابشی از طرف الاهان قاهر و جبّار تابیده شوند. خواه از طرف فلاسفه ای و استادان مُنجی. نورهایی که مسبّب کوری چشمان فهم آدمی شوند، هیچکس را «روشنبین و روشن اندیش» بار نخواهند آورد؛ بلکه پروسه «کورفهمی و کورمغزی» آدمیان را مستدام خواهند کرد. نزدیک به یک قرن آزگار است که تحصیل کردگان و کنشگران و آکادمیکرهای ایرانی تلاش میکنند از راه انتقال «نورهای عاریتی که از اقصاء نقاط مغرب زمین اخذ کرده اند» به «روشنگری ذهنیّت» مردم ایران، کوششها کنند که نتایج فراز و نشیبهای سگدوزنیهای آنها در واقعیّت عینی و ملموس و آشکار مناسبات اجتماعی و کشوری به آنچنان بُن بستهای مهیب و ویرانگر و تحقیرکننده مختوم شده اند که خودشان نیز از قربانیان تلاطمهای باتلاق بُنبستها و موانع خودساخته بوده اند و هنوزم هستند.
نیاکان ایرانیان، هزاره ها می اندیشیدند که انسان را میتوان فقط انگیخت تا خودش بر پاهای خودش بتواند بایستد و راه برود. انسان ایرانی در جستجوی «محلّل روشنگری» نبود؛ بلکه در آروزی «آتش افروزانی انگیزشی» بود تا بتواند با «تلنگری ساده» از مایه های خودش روشن و گرم شود و تمام عمرش محتاج و وابسته دیگری نباشد. نوری که از ژرفای جوینده و پرسنده و زاینده وجود آدمی افروخته و پرتو افکن نشود، هیچگاه به روشن اندیشی و روشنبینی نیز نمی انجامد. آدمها زمانی میتوانند روشن بیندیشند و تصمیمهای خردمندانه و راسیونالیستی بگیرند که در پرتو نور چراغ وجود خودشان به «تمییز دادن خیر و شرّ» توانمند شوند بدون آنکه بخواهند به احدی اقتدا کنند و تابع فتوای دیگران باشند. «نور» باید از چشمان فهم و شعور و تجربیات و آگاهی و تامّلات فردی افروخته شود تا هر کسی بتواند «نیک و بد خود را» تمییز و تشخیص دهد. به همین دلیل، «روشنگری» به معنای انتقال نورافکنهای عاریتی از سرزمینهای دیگر به میهن نیست؛ بلکه به معنای «سوختن و افروخته شدن در بطن هیزم تجربیات و تامّلات فردی و اجتماعیست» تا هر کسی بتواند خودش چراغدار و چراغدان و چراغسوز زندگی فردی خودش باشد و در کنار یکدیگر، جامعه را به چلچراغ رقص انوار رنگین کمانی واگردانند. آنانی که «انوار عاریتی» را میخواهند جانشین «آتش افروزی» و «هنر تلنگر زدن» کنند، نه تنها هیچ مددی به فرزانگی و فرهنگیده شدن و بیداری انسانها نمیکنند؛ بلکه آنها را در چنبره انوار عاریتی و تابشی به کورفهمی و کور بینی نیز محکوم میکنند.
5. اعتمادی که از پیامدهای ساده و صمیمی بودن است.
«منسوخ شُد مُرُوّت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام، چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی، خیانت و شد زیرکی، سَفَه [=پستی و دنائت]
شد دوستی، عداوت و شد مردمی، جفا
گشته است باژگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نَبَهرَه [=دونمایه/فرومایه] و گردون بی وفا
هر عاقلی به زاویه ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا» (دیوان اشعار سنائی غزنوی [545-473 ه. ق.])
ساده و صمیمی بودن در جامعه ایرانیان به معنای حماقت و ابله بودن است. انسان ساده و صمیمی بدانسان پدیدار میشود که گوهر وجودی اش هست. بدون هیچ شیله و پیله ای. امّا اجتماع مناسبات ریایی و تظاهری به انسانی که مملوّ از زرنگکاریهای خُدعه ای باشد و مسلّح به تبهکاریهای شیّادی، انسان زبر و زرنگ و عاقل میگویند. جامعه ای که آحادّش از سطح کشورداران گرفته تا متصدّیان ارگانهای اداری تابع و موسّسه های وابسته به حکومتگران و غیره و ذالک به «مکّاری و ریاکاری و تظاهرگری و ماسک آویزی» عادت کنند، جامعه را از هر گونه «اعتماد»، خالی و به برهوتی خشک و زُمُخت تبدیل خواهند کرد. «اعتماد»، میوه دلاویز «ساده و صمیمی» بودن است که انسانها را بدانسان بر دیگران پدیدار میکند که به ذات خودشان هستند؛ نه بدانسان که اخلاق رایج و مقبول حکومتگران، ترویج و تبلیغ و امر به معروف و نهی از منکر میکند.
وقتی که صمیمیّت و ساده بودن در دایره تمسخر و تحقیر گرفتار شود، آنگاه انسانها برای گریز از آزاری که میبینند، به ریاکاری و تظاهر و جلوه فروشی و ماسکهای همگانپسند آویخته میشوند و لایه لایه وجود خودشان را به انواع متنوّع البسه خُدعه و کلاهبرداری آذینبندی میکنند و در مناسبات با یکدیگر مواظب هستند که کلاهی بر سرشان نرود؛ چنانچه نتوانند کلاهی بر سر دیگران بگذارند. وقتی که آدمی به عارضه ها و حادث شده ها تن در دهد، کم کم وجود آدمی به خشم و دروغ و خشونت و آزار استحاله پیدا میکند و جامعه را به کشمکشهای خشونتبار می آلاید و به تباهی درمیغلتاند؛ زیرا آدمی که در نقابهای ریایی تظاهر کند و به جبریّتهای آمری محکوم شود، هرگز طبق اصالت گوهری خودش نمیزیید و خوشکام نیست و مجبور است که مدام به صورت نقشی در آید که از او طالب هستند. ایفای نقش در هر صورت و گونه ای که از سر اجبار و ناچاری و تظاهر و ریا و شیّادی باشد، انسان را در گوهرش به منبع بُغرنجزای معضلات و مسائل کلافه کننده تبدیل میکند که هیچ «سیاست و راه و روشی» نمیتواند او را به «صراط دلبخواهی»، «مستقیم» کند. انسانها فقط میتوانند بر صراط و در صراطی که گوهر جوینده آنها می آفریند، مستقیم و راستمنش شوند. جامعه ایرانی در تحت قیمومیّت ولی فقیه به صغیرانی واگردانده شده است که «بی اعتمادی را در مناسبات با یکدیگر» به «اخلاق رایج و حکومت پسند» تبدیل کرده اند و رمز و راز و منشاء بسیاری از فلاکتهای باهمزیستی را نمیدانند. برای آفریدن باهمستانی که درخور ارجمندی و شرافت و بزرگواری آدمی باشد، باید آموخت که چگونه میتوان و باید «ساده و صمیمی» زیست و بر یکدیگر پدیدار شد بدانسان که به گوهر خویشتن هستیم تا بتوان به آفرینش «باهمستان خوشزیستی» امیدوار بود. جامعه ای که آحادّش، «ساده و صمیمی بودن» را از نشانه های حماقت و بلاهت میدانند، جامعه ایست که مدام در چنگال مستبدترین جنایتکاران تاریخ با ماسکهای ریایی و تظاهری محکوم و اسیر خواهد ماند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
هنر کاوشگری و پژوهش سنجشگرانه
درووود!
اندکی گپهای دم دست.
من به وفور در گذشته و در آثارم و در مقالاتم از زوایای مختلف در باره مسائل اساسی تاریخ و فرهنگ ایران به طور موجز و کلیدی بحث کرده ام و دلیلی نمیبینم که بخواهم گفته شده ها را از نو بازگویم. تاکید بر مسئله نافهمیده شده به معنای تکرار نیست؛ بلکه به منظور تفهیم کردن مسئله است برای کسانی که تشنه شناخت و آموختن هستند.
تا زمانی که نتوان «اصل» را پیدا کرد، هیچکس نمیتواند تفاوت «تقلیبها و جعلیات» را با «اصل» از یکدیگر تمییز و تشخیص دهد. اول از هر چیز باید «اصل» را پیدا کرد. شما تا زمانی که «طلای ناب و اصل» را در دست نداشته باشید و از اصالتش اطمینان خاطر کسب نکنید، خواه ناخواه هر چیزی که زر درخشید، توهم «طلا بودن» را در ذهن ایجاد میکند. زمانی میتوان در باره «فرهنگ و تاریخ ایران» بحث کرد که در آغاز بتوان «اساطیر و بُندهشهای ایرانی» را در اصالتشان شناخت و تمییز و تشخیص داد و سپس به پژوهشگری در باره تاریخ رویدادهای میهنی تلاش کرد. وقتی که اصالت تصاویر اسطوره ای و بُندهشها معلوم شود، آنگاه پژوهشگر باید در پروسه تحقیق و کاوشگری تاریخ ایران ششدانگ حواسش جمع باشد که تصاویر اسطوره ای در بطن رویدادهای اجتماعی و کشوری و فرهنگی به کدام فراز و نشیبها و دگرگشتها و جعلیات و تحذیفها و تقلیبها استحاله پیدا کرده اند و نتایج آنها در مناسبات اجتماعی و کشورداری چه بوده اند؟.
«میترائیان و مزدائیان» یا به عبارت دیگر، «زرتشت و دیانت زرتشتی» از برآیندهای تحوّلات فرهنگی و تاریخی ایرانیان بوده اند که دستگاه نظری و عقیدتی خاصّ خود را داشته اند. بنابر این شناخت انتقادی و مته به خشخاش گذاشتنهای سختگیرانه در زمینه پژوهشگری در باره میترائیسم و زرتشتیگری باید بتواند پژوهنده تشنه شناخت و جستجو را به سرچشمه های «اصالت تصاویر» و مهمتر از همه و کلیدی تر از همه «تجربیات بی واسطه ایرانیان در جامعیّت وجودی» مدد کند.
تراژدی تلخ و اسفبار تاریخ و فرهنگ ایرانیان در این است که دیانتهای برآمده از تحوّلات تاریخی و فرهنگی به نامهای «میترائیسم و زرتشتیگری» به دلیل استحاله پیدا کردن به «ایدئولوژی حکومتی» از طرف و به همّت موبدان به بزرگترین خاصمان بُنمایه های فرهنگ ایرانیان تبدیل شدند و تقلاهای ایدئولوژیکی خود را علیه بُنمایه های فرهنگ ایرانیان به پیش بردند و تا جایی که میتوانستند و امکاناتش را داشتند به تقلیب و تحریف و تحذیلف و نابودی و سر به نیست کردن نشانه ها و تصاویر و ردّپاهای بُنمایه های فرهنگ مردم ایران اقدام کردند. به همین دلیل، کار پژوهشگری در باره تاریخ و فرهنگ ایران، کوشش بسیار طاقت فرسا و ملزوم دقّت و ژرفکاوی و همچنین به دلاوریها و گستاخیهای فردی برای قیام علیه آئوتوریته ها و مسلّم پنداشته های آکادمیکی منوط است. آنچه را که موبدان میترائی و زرتشتی نتوانسته اند از بین ببرند و نابود قطعی کنند، زبانها و آداب و اعتقادات و رسوم اقوام ایرانی هستند که اصالت خودشان را از کهنترین ایّام تا امروز حفظ کرده اند؛ آنهم برغم اینهمه جنگ و جدالهایی که متولیّان ادیان نوری برآمده از ایران یا غالب شده بر ایران تا کنون علیه مردم و فرهنگشان به پیش برده اند و همچنان به پیش میبرند.
کسانی که تصوّر میکنند، فرهنگ ایران؛ یعنی زرتشتیگری و میترائیسم و امثالهم، ثابت میکنند که عمرا به کلاس اکابر نیز برای یاد گرفتن الواح تصویری نرفته اند و با تمام معصومیتهای حق به جانبی که دارند، هیچگونه شناخت کودکستانی نیز از تاریخ و فرهنگ ایران ندارند؛ ولو شبانه روز مصدر «تدریس و استادی و پروفسوری و غیره و ذالک» باشند.
بُنمایه های فرهنگ ایرانیان در خاک زاینده و آفریننده ای ریشه دارند که به پیش از عصر میترائیسم و زرتشتیگری و اسلامیّت و امثالهم بازمیگردند و اتّفاقا بُنمایه های فرهنگ ایرانیان که محصول تجربیات بیواسطه و هویّتی ایرانیان در جامعیّت اقوام متنوع آن هستند در سراسر تاریخ ایران از عصر ساسانیان تا همین ثانیه های گذرا ، منشا تمام خیرشها و قیامها و انقلابها و کشمکشهای مردم با حکومتگران و ادیان نوری غالب شده بر جامعه هستند.
در خانه اگر یک تنابنده اهل فهم و شعور وجود داشته باشد، همین اشاره گذرا برایش به اندازه هزار ساعت گفت و شنود کفایت میکند.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
.اندیشه مزدکی ایرانی.
...................
چرا پارسیان واقع گریز، احساس پیامبری و ناجی و معلم اخلاق شدن، میکنند؟ و یا اعلان امام زمان شدن میکنند و یا دست به فرقه سازی میزنند؟
همانطور که مورخان اندیشه یونانی و غربی از 2800 سال پیش نقل کرده اند،و به این نتیجه رسیدند؛ که شرق بدلیل جدایی از واقعیات و ماده گرایی و تجربه گرایی، و بدلیل دین خویی، خودفریبی عرفانی، سرخورده گی از این جهان، و اسیر توهمات و خیالات شدن، و شارلاتانیسم و فریبکاری، مدام دنبال افسانه و اسطوره و متل و قصه و دین و فرقه و عرفان و خرافات بوده، و حتی اکنون در قرن تسخیر فضا و هوش مصنوعی و ارتباط گلوبال، حکومت الاهی و فقاهتی و مغی سیمرغی، زردشت مزدکی، تشکیل میدهد یا در فکر تاسیس آنست؛
و یا از طریق قصه های1 هزار و یکشب، وعده بازگشت به عظمت توحش جامعه باستانی طبقاتی گذشته، و دوران جنگ و امپراتوری و جهانگیری میدهد؟
در لینک زیر چه ادعاهای غیر واقعی و جعلی زیر نام سیمرغ و زردشت و مانی و مزدک میشود؟ :
https://www.youtube.com/watch?v=tKSkPYH0oSA
مالکین حقیقتهای عاریتی
دروووود!
حاشیه ای و گفتاری گذرا.
در باره برخی مباحثی که طرح میکنم، نیازی به آوردن امثله نیست؛ زیرا مثال با پای خودش می آید و خیلی راحت، خودش را رسوا میکند. همانطور که نوشتم، ذهنیّتهای اسیر و دربند، کلّا نه «پُرسشی» دارند؛ نه اهل اندیشیدن هستند. نه اهل شناخت هستند. بلکه کلا در چارچوبهای متعیّن شده عقیدتی، اتراق کرده و به کشیدن قلیان و نوشیدن چای و اظهار لحیه های آنچنانی مشغولند. دُرست عین آدمهای علّاف که بر سکوی مسجد محلّ، جیک مینشستند و هر تنابندی که از آنجا رد میشد، یه چیزی بارش میکردند. یکی از مشکلات کلیدی طیف تحصیل کرده و آکادمیکر و کنشگر ایرانی در این است که تلاش نمیکنند از خود بپرسند که «فرق شیئی فی نفسه و تصویر و مفهوم» در چیست و پیوندهای آنها بر چه چیزی استوار است؟. حتّا اگر هزار مرتبه به حضرات فیلم معروف «صمد به مدرسه میرود» را نشان دهید و صحنه سر کلاس را در خصوص «مفهوم مار و شکل مار و اصل مار» مکرّر نمایش دهی و توضیح شفآف بدهید، آخرش باز حضرات میپرسند که »لیلی» زن بود یا «مرد»؟.
من همانطور که نوشته ام با اشخاصی که لباس جنگاوران ایدئولوژیکی و عقیدتی و مذهبی و مرام و مسلکی و تشکیلاتی و حزبی و گروهی و فرقه ای را به تن کرده اند و مدام در موضع شلیک کردن توپخانه ای روز و شب خود را سپری میکنند تا عقیده تشکیلاتی خودشان را به کرسی بناشنند و حقیقت ازلی-ابدی خود را، هیچ صحبتی ندارم؛ ولو تمام عمرشان بر این باشند که زاغه مهماتهای دنیا را شلیک و مصرف کنند. گفتگو با کسانی میتوان داشت که بتوانند در ابتدا ثابت کنند که «دوغ را از دوشاب» تمییز و تشخیص میدهند. کسانی که اهل این میدان نیستند، همان بهتر که در دنیای خودشان بمانند و خوشبخت شوند. من نیز برایشان آرزوی خوشی میکنم.
ف. حیدریان
.به موازات جنبش جهانی.
بقول خواننده کلاسیک ایرانی: گذشته ها گذشته . فکر حال کن که آن مقدمه آینده است.
حیف است دست آوردهای فکری بشر ترقی خواه در طول 3 هزار سال گذشته، جای خود را به احساسات گذشته گرایی اسطوره ای و افسانه ای انسان عهد جاهلیت در دوره حجر بدهند. باید روزانه و در حد امکان قدمی برداشت که در خدمت یک انقلاب فرهنگی تدریجی باشد و نه سخنگوی تریبون افکار و ادیان شکست خورده و ارتجاعی گذشته !
برای پاکسازی باقیمانده ارتجاع فرهنگی؛ چه فرهنگ خرافاتی دینی و چه فرهنگ شونیستی باستان پرستی و چه فرهنگ فرقه سازی و فرقه گرایی، در هر جامعه نوین آزاد ، نیاز به یک انقلاب فرهنگی مسالمت آمیز ،ودر خدمت زحمتکشان و اقشار آسیب دیده قرون و هزارههای پیشین است. انقلاب فرهنگی،- سکولار، انسان مدار، تجددخواه، تکثرگرا. انقلاب فرهنگی معمولا سیاست اجتماعی برای تغییر، بعد از هر انقلاب توده ای، در تمام زمینه ها و عبور از فرهنگ سرمایه داری و فئودالیستی به فرهنگ سوسیالیستی و انسان گرا است؛ تا مانع دکادنس و تاثیرات فرهنگ بورژوایی؛ که مانع شکل گرفتن زندگی انسان نوین است، بشود. غیر از مارکس و انگلس، طرح عملی انقلاب فرهنگی از لنین است. هدف آن تربیت انسان نوین از طریق کوشش برای اجرای نرمهای جدید رفتاری است. آن مربوط به مرحله گذار و پروسه تاریخی، برای تغییرات عمیق در شرایط زندگی و تحول شخصیت انسانها؛ مخصوصا زحمتکشان است. در مرکز انقلاب فرهنگی سکولار، شکوفایی آگاهانه خلاقیت اجتماعی زحمتکشان برای تهیه مقدمات عبور از کاپیتالیسم به سوسیالیسم است. برای این هدف، زحمتکشان و روشنکران باید بتوانند طی یک مبارزه طبقاتی به حاکمیت اقتصادی و ایدئولوژیک بورژوازی خاتمه دهند.
مارکس و انگلس میگفتند: انقلاب فرهنگی باید در خدمت تغییرات اجتناعی و انسانی باشد. لنین میگفت: این تغییرات باید نظری و عملی صورت گیرند. مارکوزه در ارتباط با جنبش دانشجویی سال 68 میلادی میگفت: هدف تغییر رادیکال و بنیادین انسان هاست؛ آنطور که مارکس میخواست. یکی دیگر از اهداف انقلاب فرهنگی، بی اثر کردن افکار و عقاید ارتجاعی ضد کمونیستی در آگاهی توده ها، و جایگزینی انترناسیونالیسم مردمی بجای ناسیونالیسم بورژوایی ، جهان بینی علمی بجای دین و خرافات، عادات و ایده آلهای خلقی بجای روانشناسی بورژوایی است. انقلاب فرهنگی توده ای متکی است به نیروی عملی کارگران، دهقانان، روشنفکران، و وابستگان آنها. در انقلاب فرهنگی ترقی خواه، رشد تولید اقتصادی، شکوفایی فرهنگ فکری طبقات و اقشار زحمتکش در رشته های: آموزش، هنر، جهانبینی، علم، و روشهای اشاعه آنان، مد نظر است. هدف دیگر: تغییر ایدئولوژی، فرهنگ، و نوع زندگی بورژوایی، از طریق سنت های انقلابی تودهها و دست آوردهای فرهنگ ملی و فرهنگ جهانی؛ بر اساس رهنمودهای نظریه پردازان چپ میباشد.
انقلاب فرهنگی براساس قانونمندی عام انقلاب اجتماعی و ساختار نظام نوین است که مدام با ایدئولوژی ارتجاعی و بورژوایی مبارزه میکند. هدف ایجاد یک روشنفکری انسان مدار و خلقی از طریق اتحاد زحمتکشان شهری و تعاونی های دهقانی برای صنعتی نمودن نظام کشاورزی و غلبه بر عقب ماندگی فرهنگی روستائیان است. سوسیالیستها در انقلاب فرهنگی خواهان وحدت زحمتکشان با روشنفکران و اتحاد فرهنگ روشنفکری پیشین و جدید برای ایجاد یا آگاهی روشنفکری خلقی جدید و مسلح به ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم هستند. از طریق انقلاب فرهنگی با بی سوادی و محدودیت های قرون وسطایی و ایدئولوژی های ماقبل علمی و ارثیه ارتجاعی فرهنگ و سنت گذشته مبارزه میشود و سنت های ایدئولوژیک درک بورژوایی از فرهنگ نیز کنار زده میشوند. هدف، سلطه بر این سنت ها و نابودی آنهاست.
لنین میگفت: حتی زحمتکشان کشورهای پیشرفته صنعتی سرمایه داری نیز در یک برده گی فرهنگی بسر میبرند. باید از آخرین دست آوردهای علم و صنعت در برنامه ریزی اقتصاد کلان سوسیالیستی برای تولید استفاده نمود. ما باید سوسیالیسم را با کمک کسانی بسازیم که کاپیتالیسم و ارتجاع دینی آنها را منفعل و بی اخلاق بار آورده. در مبارزه با افکار اتوپیستی خرده بورژوایی و رویزیونیسم در جنبش کارگری باید کارگران به یک سطح فرهنگی حداقل رسیده باشند. انقلاب فرهنگی عنصر ضروری یک پروسه تاریخی در جامعه برای تغییر و تحول انقلابی اساس اقتصاد و اجتماع است. هدف دیگر اینست که فرهنگ را از انحصار اقشار و گروههای استثمارگر دربیاوریم و فرهنگ زحمتکشان را مدام ارتقاء دهیم.
انقلاب فرهنگی باید: در راه آزادی زنان و برابری آنها، آزادی خلقها و اقوام دیگر ساکن کشور، غلبه بر اختلاف طبقات و اقشار، کمک به شکوفایی شخصیت انسانی افراد، تشویق و طرح ایده آلهای استتیک و زیبا شناسی زحمتکشان و کوشش برای عملی نمودن آنان، کوشش نماید. در انقلاب فرهنگی باید با ایده آل های آنارشیستی و خرده بورژوایی و فردگرایانه مبارزه کرد. لنین میگفت: برای عبور از کاپیتالیسم به سوسیالیسم باید با فرهنگ زمین داران کلان، بوروکراتیسم دولتی، خرافات آیات عظام، و فرهنگ مردسالار مبارزه نمود، چون فرهنگ انقلابی و خلقی از آسمان نازل نمیشود، بلکه و ظیفه ای تاریخی و جهانی است. جنبه های مثبت ارثیه فرهنگی گذشته باید وارد فرهنگ نوین خلقی گردند.
پروسه تغییر و تحول فرهنگی همزمان یک مبارزه ایدئولوژیک و ادامه مبارزه طبقاتی در تمام اشکال نظری است. از جمله اهداف انقلاب فرهنگی سوسیالیستی، اشاعه جهانبینی علمی مارکسیسم-لنینیسم و مطابقت ایده آلها و صفات طبقات زحمتکش و نوع زندگی جمعی با این جهانبینی است. در این اقدام کوشش میشود تعریف جدیدی از: مفهوم کار خلاق و فرق بین کار فکری و کار جسمی، بین شهر و روستا، و برای ارتقاء فرهنگ و سطح زندگی مردم و تشکیل نیازهای فرهنگ نوین، انجام گیرد. از طریق انقلاب فرهنگی با عادات ریشه دار ارتجاعی خرافاتی و سنتی و تمایلات ناسیونالیستی خرده بورژوایی که بر حوزههای فرهنگی تاثیر گذار باشند، مبارزه میشود.
انقلاب فرهنگی چین از طریق مائو بین سالهای 1969-1965 با جنبه های مثبت و منفی آن انجام شد. در غرب نیز جنبش دانشجویی جوانان سال 1968 را بخشی از انقلاب فرهنگی جوانان نامیدند، چون علیه فرهنگ بورژوایی سنتی و مبتذل بود. جامعه شناسان اشاره میکنند که هر تحول فرهنگی متکی است به وحدت و تحکیم نیازهای زحمتکشان و روشنفکران. سیاست فرهنگی یعنی سازماندهی و استفاده از ابزار قدرت طبقه حاکم مانند: حزب، دولت، و سازمان های توده ای، برای تشویق فرهنگ مردمی و عقب راندن تاثیرات امپریالیسم فرهنگی. علوم فرهنگی مفهومی است کلی و جمعی برای رشته های فلسفی و علمی, تا پیرامون فرهنگ های تاریخی تحقیق کنند. متد و جهانبینی اصلی برای اینکار اندیشه مارکسیسم-لنینیسم است. از جمله اقدامات عملی انقلاب فرهنگی باید: تشکیل تاسیسات نوین فرهنگی، تشکیل رسانه های جمعی مدرن، تشکیل یک سیستم واحد تربیتی آموزسی، و ایجاد سازمانهای تربیت سیاسی ایدئولوژیک؛ برای اشاعه فرهنگ مردمی خلقی در تمام حوزه های زندگی اجتماعی باشد.
در منابع لیبرال به نکاتی پیرامون فرهنگ اشاره شده؛ از جمله اینکه برای درک پدیده فرهنگ باید از علوم طبیعی و علوم انسانی کمک گرفت. کانت میگفت: ممکن است انسان اخلاق گرا باشد، ولی الزاما فرهنگ گرا نیست. فروید میگفت: متاسفانه فرهنگ و اخلاق طبیعت بر خشونت بنا شده. بعضی از مورخین مدعی هستند که همه فرهنگها در حال زوال هستند و معمولا جریانات مد روز جای آنان را خواهند گرفت. در تئوری نسبی گرایی فرهنگ اشاره میشود که هر جامعه ای خالق سیستم ارزشی خاص خود است، و در نیهلیسم فرهنگی اشاره میگردد که اولا، سرانجام تمام فرهنگها، زوال و سقوط است و راه نجاتی نیست. دوما،فرهنگ را میتوان در وضعیت زوال بهتر تعریف کرد ولی پیش بینی آینده آن غیرممکن است. سوم اینکه، عناصر و علائق مادی فرهنگی برای فرهنگ اصیل و واقعی مضر هستند.
از نظر تاریخی اشاره میشود، که در افسانه پرومتئوس، ربودن آتش را میتوان استعاره ای برای خودشناسی انسان فرهنگی نخستین دانست. پروتاگوراس میگفت در فلسفه هستی، انسان میزان همه چیز است. فلسفه فرهنگ در جستجوی: معنی، هدف، و ارزش فرهنگ است. فلسفه فرهنگ، نقد فرهنگ بود و نمایندگانش در غرب: نیچه و روسو هستند. در زمان رشد بورژوازی، متفکرانی مانند هردر آلمانی و کوندورست فرانسوی کوشیدند از طریق تفسیر و تحقیق تئوریک، فلسفه فرهنگ و قوانین عام زندگی اجتماعی را درک و کشف کنند. انقلاب فرهنگی خلقی میتواند برای غلبه بر سنت های ارتجاعی، به جذب جنبه های مثبت فرهنگ جهانی بپردازد. اخلاق و روانشناسی در نظر لیبرال ها از جمله مقدمات جدی و ضروری آموزش فرهنگ ملی هستند.
.......... ! از عالم افسانه…
.......... ! از عالم افسانه و داستان و متل و قصه، بیا بیرون !
ما در قرن 21 هستیم، و در تورات و تلموذ و اوستا و انجیل و قرآن کلیل الدمنه، به اندازه کافی قصه و افسانه و اسطوره و متل وجود دارد . تکرار این شایعات و .......... چه دردی از انسان امروز و جهان گلوبال و قربانیان کاپیتالیسم و امپریالیسم حاکم حل میکنند !؟
حیف از اینهمه وقت و انرژی و سرمایه و استعداد و هنر نیست؛ که پیامبران دروغین و فرقه سازان و اسلامیست های عرب زده، خرج و هزینه و ..... و .......................، در فضای مجازی زمان حال میکنید !.................!؟
رفاه طبقاتی فئودالی قشقایی، و فرهنگ ارتجاع شبه دینی گذشته ،فقط میتوانددلیل این هدر دادن سرمایه: استعداد و انرژی و وقت ایرانی باشد که امثال فرقه گرایان و دین خویان در این شرایط بحرانی در کجراه گمراهی؛ برای فردگرایی و اگوایسم و خودنمایی و خود و دستور عمل اطاق فکر حوزههای آخوندی به باد میدهند.
لااله اله للاه.اعوذ باله من الشیطان رجیم.
...................
ریشه کاوی دردها یا نسخه پیچی مقطعی؟.
درووود!
اندکی گپهای خلاف آمد عادت.
از قدیم الایّام گفته اند که: مستمع، صاحب سخن را بر سر ذوق آورد».
مکالمه و گفتگوی راهگشاینده و ارزشمند در زمانی و مکانی اتّفاق خواهند افتاد که مشارکین در گفتگو از پیشداوریها، بغضها، کینه ها، خصومتها، حسادتها، تکبّرها گسسته و در آرزوی شناخت و فهمیدن اساسی مسائل و موضوعات گفتگو باشند. متاسفانه در جامعه ایرانیان، چنین آرمان و انتظاری سخت و دشوار به دست می آید؛ زیرا بیشینه شمار ایرانیان به نحوی از انحا، حسب ذهنیّتی که دارند، از هر گونه بحث در باره موضوع میگریزند و فقط به سخنگو میپردازند. خواه در صدد تخریب شخصیّت او باشند. خواه در صدد از میدان به در کردن او. در هر صورت، چیزی به نام «گفتگوی راهگشایند»، اتّفاق نمی افتد. علّت این که گرایشهای مختلف نمیتوانند و نمیخواهند به همدیگر نزدیک شوند و در کنار یکدیگر به رایزنی و باهماندیشی کوشش کنند، دقیقا در همین معضل «ذهنیّتهای» آنها نهفته است که به شدّت آلوده اند به انواع و اقسام دیدگاههایی که برایشان قطعیّت دارند و لزومی به اندیشیدن کریتیکال در باره ذهنیّت خود نمیبینند. برای همین نیز هست که آدم، رغبت نمیکند در پای مطالب دیگران، صحبتی کند و مسائلی را طرح کند؛ زیرا یه عده ای تکلیف و وظیفه خود میدانند که مدام گرد و خاک راه بیندازند و پرت و پلا بگویند و تا میتوانند به لوث کردن مباحث تقلّاهای عقیدتی/سیاسی/حزبی/سازمانی/گروهی/فرقه ای و امثالهم کنند. به همین دلیل نیز، هیچ بحث ارزشمند و شایان تامّلاتی اتّفاق نمی افتد در میان ایرانیان. اکثرا دنبال همان ذهنیّتهای شطرنجی خودشان هستند و به کرسی نشاندن اعتقادات خودشان.
یک نفر پرسیده است: «اینهمه در باره سیمرغ نوشتن و ضدّ زرتشت نوشتن، آیا دردی هم از انسانهایی که صبح بیرون میروند از خانه و شام، گرسنه برمیگردند به خانه، دردی را نیز دوا میکند؟».
مسئله این است که ما منظورمان از «درد» چیست؟. و چه چیزی میفهمیم وقتی کسی میگوید: «دردها دارم من به دل»؟. دوم اینکه، من با هیچکس «ضدّیت حذفی» ندارم؛ و «ضدّ« را به معنای «نابودی و نیست و عدم» نمیفهمم. سنجشگری دیدگاههای «زرتشت و اعتقادات دیانت زرتشتی» به معنای خصومت با زرتشت و دیانت زرتشتی نیستند؛ بلکه نشان دادن عواقب و پیامدهای ذهنیّت زرتشت و اقدامها و کارهای موبدان زرتشتی در تاریخ و فرهنگ ایران است. به عبارت دیگر و صریح تر، اندیشیدن در باره خطاها و اشتباهات و کژفهمیها و دخالتها و تحریفات و تقلیبها و تحذیفها و امثالهم است از بهر کشف و شناخت «اصالت تجربه ها بدون هیچ واسطه ای». وقتی که جامعه ای به فلاکتهای خانمانسوز مبتلا میشود از سطح زمامداران کشوری گرفته تا سطح ساده ترین انسانهای اطرافمون، باید آموخت که چگونه میتوان از سطح مسائل به سوی اعماق مسائل ریشه یابی کرد از بهر درمان «دردهای ذلالتبار و مکرّر شونده». خوردن مسکّن و تجویز مقطعی به معنای درمان «دردها» نیست؛ بلکه امتداد دردهاست با همان عذاب و زجر و وحشت وجودی.
تا زمانی که ما نتوانیم ریشه دردها و مسائل جامعه ایرانی را کاوشگری مستدل و متّقن کنیم، هرگونه نسخه پیچی مقطعی با شکست فاجعه بار در تمام زمینه های اجتماعی و کشوری رویارو خواهد شد و نسلها را زجرکش. فقط با اندیشیدن در باره چرایی و چگونگی است که میتوان راهی پیدا کرد به سوی گلاویز شدن پایه ای با معضلات و مسائل.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
افزودن دیدگاه جدید