رفتن به محتوای اصلی

مسأله تاریخی و معوقه پیشاروی ایران، گذار از چرخه باطل استبدادسلطنتی و استبداددینی

مسأله تاریخی و معوقه پیشاروی ایران، گذار از چرخه باطل استبدادسلطنتی و استبداددینی

آقای فرامرزحیدریان در انتقادی به یادداشت کوتاه من تحت عنوان «ثقل سامعه دیکتاتورها»، در ذیل مقاله زیر* نکاتی نگاشته‌اند که هم  از اساس با ادعاهای خودایشان در تناقض و تعارض کامل هست و هم هیچ ربطی به کوتاه نوشته من ندارد و اساسا نوشته‌ وی درخود ناسخ و منسوخ است: 

۱- گفته اند که نه خودایشان مورّخ هستند و نه من  و براین اساس این حکم را صادرکرده اند که «شما مجاز و محقّ هستید که فقط در باره تجربیات فردی خودتان صحبت کنید، اما قضاوت در باره تاریخ عصر پهلوی، به عهده شما گذاشته نشده است و حقّ ندارید تجارب شخصی خودتان را به سراسر قلمرو ایران و مردمش، بسط دهید و به یه سری نتایج مطلوب خود برسید». 

کاری به درک ایشان از تاریخ و فلسفه تاریخ ندارم که جای بحثش اینجا نیست. باین هم کاری ندارم که چه کسی و برپایه کدام حق و قانون به ایشان چنین مجوزی را داده است که چنین آسان  نسبت به نقض حقوق طبیعی و بدیهی دیگر شهروندن حکم صادر کنند که آن‌ها حق ندارید فراتر از تجربه شخصی خود سخن بگویند. می دانیم که  درونمایه اصلی و فرهنگی جنبش  روشنگری همانا طبیعی و بدیهی نشان دادن جسارت اندیشیدن به هرفرد و خروج از کودکی و صغارت انسان ها، و خروج از  سلطه تاریک اندیشان قرون وسطی بوده است. کانت به انسان‌ها نهیب می زد که دوران کودکی بشر و صغارت را پشت سربگذارید و به عصرروشنگری وارد شوید. 

اما از این‌ها گذشته، نکته اصلی، تناقض عجیب ایشان درهمن ادعایشان هست: می نویسد به طور واضح گفته و نوشته ام که تاریخ ایران و تاریخ عصرپهلوی در محاق کامل است. و جالب تر از آن در جای دیگر: «مشکل ایران و مردمش، از عصر قدرتگیری «سلسله ساسانیان» تا همین ثانیه های گذرا، مصیبت عذابدهنده و زجرآور فقط حکومتگران و حاکمانی بوده اند که «آزردن جان و زندگی» را از تکالیف «دنیوی و اُخروی» خود میدانسته اند و فلاکت و ذلالت و حقارت و دربدری و ناکامی ایران و ایرانیان را رقم زده اند».  حالا شما پیداکنید رابطه این حکم تاریخی و کلان ادعا را با «عدم مورخ بودن ایشان» و یا  زنهارشان به دیگران پیرامون عدم تعمیم تجربه فردی به فراتر از خود. شاید دشوار بتوان تاریخ نویس ومورخ بزرگی را یافت که ادعای چنین کلان روایتی را با چنین قاطعیتی بر زبان رانده باشد!. 

۲- مدعی است که  دراین نوشته کوتاه جانب انصاف را رعایت نکرده‌ام. می گوید شما نه تنها جانب انصاف را اصلا رعایت نکرده اید، بلکه با بغض و نفرت شخصی به طرح عقده‌های انتقام‌جویانه پرداخته‌اید. برای شما و امثال شما، عصرپهلویها، عصر حکمرانی «شرّ مطلق و اشرارملعون» بود. گرچه در این کوتاه نوشته چنین چیزی اصلا وجود ندارد، وایشان به جای پرداختن به آن ها به« ذهن خوانی پرداخته‌آند»،اما حتی اگر چنین باشد، دامنه تعمیم آن بسیار کوتاه تر از از دامنه تعمیم خودایشان به کل سلسه‌های حکومتی در یک بازه زمانی بسیاربلندتاریخی یعنی از زمان ساسانیان تا لحظه کنونی است که آن را به شکل مطلق مصیبت عذاب‌‌دهنده و زجرآور می خوانند که  فلاکت و ذلالت و حقارت و ناکامی ایرانیان را رقم زده‌اند. 

در این یاداشت، من نه ادعای پژوهش تاریخی کرده ام و نه اساسا قصد نگارش تاریخ عصرپهلوی‌ها را داشته ام، بلکه صرفا برعناصر و عملکردی مشخص از حکمرانی دوره محمدرضاشاه و با مصادیقی مشخص انگشت نهاده‌ام که در زندگی و تجربه اجتماعی  و تحصیلاتی و آگاهی خودم به آن ها رسیده ام. و به یک نتیجه‌گیری برگرفته از آن‌ها اشاره کرده‌ام که بکار کنشگری و جنبش امروزمان بیاید: ضرورت عبور از چرخه استبداد. شما اگر نظر یا روایت دیگری از این موارد داشتید قاعدتا به جای فرافکنی‌های آنچنانی به محاق بی دروپیکر«تاریخ و فلسفه تاریخی» باید حول همان موضوع موردبحث تمرکز می کردید و داشته‌های تاریخی خود را به شکل خلاقی در متن و پیوند با همین مصادیق و موضوع بحث مطرح میکردید و در معرض قضاوت دیگران قرارمی دادید. 

۳- تقلیل تجربه زیسته به حوزه صرفا فردی 

انسان عضوی از جامعه است و هرتجربه‌ای بسته به دامنه آن بدون ارتباط و کنشگری با دیگران و تجربه مشترک دربستر جامعه و روابط اجتماعی، امری موهوم و غیرقابل فهم است. انسان به شکل فردی تجربه و اندیشه نمی کند و تجربه‌های و اندیشه‌های وی درعین حال دایما به عوامل و شرایط بیرون از خود ارجاع داده می‌شود و حتی در چنین بستری  و پراکسیسی درجه صحت و سقم آن به آزمون درمی‌آید. تقلیل نظر و روایت  به تجربه زیسته صرفا فردی، درحالی که هر کس به مثابه عضوی از جامعه  درکنش بی شماری با دیگرآحادحامعه قراردارد، حکمی است نه علمی و نه عقلی و نه دموکراتیک. تعین و صفت فردی تنها به مثابه فردی از عضوجامعه و درکنش با آن واجدمعنا می شود. منِ نوعی به مثابه عضوی از جامعه و دارای روابط و مناسبات بسیارپیچیده و متنوع با آن و در بستر آن کنشکری می‌کنم و مجاز و محقم آنچه را که از منظرخودم نسبت به همه تحولات پیرامون خودم و جهان ناظرم، بیندیشم و به قول هایدگرفیلسوف آلمانی در کتاب هستی و زمان، به عنوان «دازاین  «Dasein، و «من در این جهان» و «در آن جا بودن»، و به مثابه تنها هستنده‌ای که می تواند به معنای هستی بیندیشد و دارای تجربه زیسته و خودآگاه به روابط با دیگران باشد بیان کنم. البته با این قید که ادعای مطلق بر هیچ کس روانیست (از جمله همان ادعایی که خودایشان درمورد تاریخ ابراز می دارند) و همچنین از هیچ نقد و اصلاح و پرسشی هم مصون نیست. بنابراین من فقط در باره زندان و شکنجه شخص خود و « به ادعای ایشان کینه‌های شخصی خودم» صحبت نمی کنم (و چه خوب که در نوشته خود هم اصلا واردآن نشده‌ام) بلکه خود را موظف می دانم که به مثابه همان «دازاین و درجهان بودگی» هستنده‌ای بنام انسان، تجربه و روایت خودم را از هزاران زندانی دیگر و همین طورنحوه رویکردنظام و حاکمیت با آن و جایگاه و نقش زندانیان سیاسی و تک‌ تک افرادی که در زندان با آن‌ها حشرو نشر داشته‌ام و به همه مسائل سیاسی و جهان بنینی مرتبط با آن‌ها بپردازم و داشته های خودم و دیگران را پیرامون تاریخ و جهان بیان کنم. بدیهی است که مسئولیت و پاسخ‌گونی به آن ها به شخص من بر می‌گردد، اما تفاوت بنیادی است بین مسئولیت داشتن نسبت به طرح ادعاها و حق ابرازنظر نداشتن پیرامون آن‌ها. بنابراین هیچ کس، به عنوان فرداجتماعی، محکوم نیست که با جهان فقط به روایت از خود و منحصر به خود بسنده کند (که چنین فردی وجودخارجی ندارد).  بسنده کند. او مختاراست به همه امورات جهان بیاندیشد و روایت خود را داشته باشد و نسبت به آن‌ها پاسخگو هم باشد. بقول کانت و روح روشنگری،هی انسان! جرئت اندیشیدن داشته باش!. جرئت کن که کودکی بشر را پشت سربگذاری!. (که این البته با پرت و پلاگوئی ها و لمپنیسم جاری و بی مایگی نوعا رایج در کامنت ها کیفیتا متفاوت است). 

هیچ کس حقیقت مطلق را در چنگ ندارد، و طرح چنان کلان روایت‌های مطلق انگارانه، نیز ناصواب است. تاریخ زنده را ما انسان‌ها و نسل‌های های هردوره با بهره گیری از میراث گذشته و تجربه های خود از نو می سازیم. تاریخ یعنی جلوتر رفتن و نه متوقف شدن  ودر جا زدن  در گذشته و کپیه برداری ا‌ز آن.  هرنسلی حق دارد که تاریخ خود را بسازد و روایت کند. تبدیل تاریخ به روایتی غیرواقعی و خیالی و دور از دسترس شهروندان که سازندگان واقعی آن هستند بلاموضوع کردن آن است. اساسا پدیده زندانی سیاسی و اندیشه‌ها و تجارب آن ها در اصل چیزی جز بیان فشرده و عصاره بخش‌مهمی از تحولات زیرین و زیرپوستی جامعه از یکسو و تاریخ سرکوب آن‌ها توسط دیکتاتورها و حاکمان مطلق العنان از سوی دیگر نیست و زندان را نیز برای خاموش کردن صدای کنشگران مخالف ابداع کرده‌اند. واگر کسی  بفرض شاهدتجربه و رنج هزاران زندانی بوده است، چرا باید از پراختن  به تجربه‌های جمعی زندانیان اجتناب ورزد و صرفا به خرده روایت های شخص‌خود قناعت کند؟. خوب این همان چیزی است که مخترعان زندان و حاکمان مطلق العنان می خواهند و بخشی از منش و فرهنگ استبدادی دیرین و رسوخ کرده است که باید لایروبی شود.

۴- بجا بود که منتقدگرامی ما بحای تعمیم های نابجا با فرارفتن از موضوع مطرح شده  و طرح‌ ادعاهای غیرسنجشگرانه‌ای چون چون عقده ای و بی انصاف بودن  و غیره و ذالک...  با برخورد «سنجشگرانه» حول آن موضوع‌ها مکث می کردند. و نظرخویش را نسبت به آن نکات و مسائل مطرح شده پیرامون مدرنیته استبدادی شاه، و سلطنت مطلقه ایشان، ثقل سامعه مستبدین و مشخصا شاه و دیرشیندن صدای مردم و صدای انقلاب (همانگونه که حکومت اسلامی به ثقل سامعه به مراتب بیشتری گرفتارشده است)، نفیا یا اثباتا مطرح می ساختند تا معلوم می شد کجایش عقده گشائی بوده است. موضوع دیگر مطرح شده پیرامون میدان دادن به روحانیت و مذهب، آنهم از جرکه طرفاداران خمینی در نظام آموزشی و تحریرکتب دینی و درسی بود ( به امثال بهشتی‌ها، با هنرها و حدادعادل‌ها... در دهه آخر و نگارش کتب درسی-دینی) و این که چگونه این حضرات مجال می‌یافتند که برای آموزش نسل موسوم به«زد» آن زمان کتاب آموزشی تهیه کنند. و یا چگونه در طی یک بازه زمانی طولانی تر شاه ضمن دادن امتیاز به روحانیون و آخوندها (نهادروحانیت نیرومند در ایران) در گشایش مدارس دینی و انواع انتشارات و کتابخانه ها و بسیاری فعالیت فرهنگی و اجتماعی، همزمان سایر دگراندیشان اعم از ملی گرا ها و چپ ها و روشنفکران و..... را از آن محروم کرده بود. و اگر آن‌ها خاموشی نمی‌گزیدند، به بند و تبعید روانه‌می شدند که از آن  به عنوان سنگ را بستن و سگ را رها کردن نام برده‌ام. 

مسأله تاریخی ایران!

اما معضل و مسأله تاریخی ایران پس از انقلاب مشروطیت ( در این بحث مشخص اساسا معطوف به دوره پس از مشروطیت است )، آن گونه که اشاره کردم گذر از چرخه معیوب استبداد اعم از موروثی و سلطنتی تا استبداددینی و نسخه ولایت مطلقه فقیهی این استبداد، به‌عنوان دو تجربه سترگ پسامشروطیت بوده است. چنین نیست؟ یا آن‌که بدلیل تعمیم تجربه شخصی  به یک تجربه بزرگتر فاقداعتباراست؟. پرسش سنجیده تنها آن می توانست باشد که دلایل و فاکت‌های مرتبط با این تعمیم چیست و نه پناه بردن به متافیزیک یک تاریخ  محاق و ناکجاآبادی؟.  

ظاهرا آن چه خشم‌کورو واکنش سطحی برخی طرفداران سلطنت را بر می انگیزد، نقش سلطنت در پرورش بسترمناسب برای پیشروی حکومت دینی  است که سلطنت طلبان دوست داراند با فروکردن سرخود در برف آن را نه بینند و با فرافکنی  به گردن چپ‌ها بیافکنند که خودآن‌ها با هراشکال که داشته‌آند و نقدی که برآن‌ها رواست، از قربانیان سرکوب بزرگ استبدادشاهی بوده ‌اند. دلیل؟: وجودهزاران زندادنی سیاسی چپ تا آستانه انقلاب بهمن در زندان‌های شاه. بهرحال این یک گزاره علمی است که هیچ نظام تازه ای از آسمان نازل  نمی شود، مگر آن‌که در زهدان جامعه موجود به قدرکافی پرورش یافته باشد که بوقت سرریزشدن و فرودآوارهای بحران‌های انباشته شده و حل نشده، سربلند می کنند. در مقاطع بحرانی و در شرایط سرکوب سیستماتیک سوژه‌‌های روشنگری و بخش های پیشرو و مدرن جامعه، و در فقدان دموکراسی و نشرآگاهی و نبود نهادها و احزاب مستقل و میانجی بین جامعه و حاکمیت، مسیردستیابی روحانیت و هژمونیک شدن آن‌ها هموارشد. نوشتم که مدرنیته ایشان به کسی اجازه نفس کشیدن نمی داد. بله، انقلاب سلامی از آسمان نازل نشد. بلکه قبل از هرچیز از بطن حکمرانی چندین دهه ای شاه و هم چون بیلان خروجی آن سربرآورد. 

اما علیرغم نسیان عامدانه‌ای که دامن زده می شود و راکدکردن حافظه تاریخی نسل‌های جدید و علیرغم خشم حامیان خام سلطنت، این نقش برجسته شاه و نظام سلطنت، در برآمد روحانیت و چیرگی آن‌ها بر صحنه سیاست عین حقیقت است. می توان خود را فریفت و چشمان خود را برگرداند و حقیقت را ندید، اما تاریخ را نمی‌توان فریفت و حتی دشوار بتوان خود و جامعه را نیز برای مدت طولانی فریفت. 

این واقعیت داشت که در دهه پایانی ۵۰-۶۰ که نهادسلطنت و نهادمذهب علیرغم رقابت تاریخی شان و برخی اختلافات و تصادماتشان در مقاطعی، اما علیرغم این تنش‌ها در برابرچپ‌ها و دموکراسی خواهان و ملی گرایان و مدافعان مدرنیته و روشنگری دموکراتیک و غیره، و در هدف کوبیدن دموکراسی و نیروهای چپ و روشنفکران پیشرو با بکدیگر همسوئی و پیوندهای پنهان و آشکار داشتتند. این عین حقیقت است که آیت اله ناصرمکارم شیرازی که فعالیت دینی و در عین حال مطبوعاتی گسترده‌ای در قم  داشت، در سال ۱۳۳۵ جایزه کتاب سال را از دست محمدرضاپهلوی برای تحریرکتاب فیلسوف نماها در نقدچپ و فلسفه چپ دریافت کرد. مرتضی مطهری به عنوان تئوریسین نظام و مورداعتماد کامل خمینی، بخشی از شهرت و نفوذخویش را از قِبلِ مبارزات نظری و تبلیغی علیه مارکسیست ها و چپ ها در دانشگاه و نگارش کتب و سخنرانی در حسینه‌ها و مساجد (در حالی که شبکه مساجد گسترده می شدند و فعال) بدست آورده بود. چنان‌که کتاب نقدی بر مارکسیسم او که جمع ۴۵ جلسه سخنرانی‌اش بود در سال های ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ قبل از انقلاب منتشرشد. کتاب‌های مذهبی مهندس بازرگان و شریعتی و انواع مراکزتفسیرقرآن و غیره همراه با آژیتاتورها و سخنرانان حرفه ای همه جا فعال بودند. سروش نیز اساسا به دلیل فعالیت و نوشته‌اش علیه چپ ها و کمونیست‌ها و فعالیتش علیه آن ها، توانست حمایت خمینی را  جلب کند. خمینی با شنیدن آوازه او در مبارزه با کمونیست‌ها و نوشتن مقاله وجزوه  (چه درخارج و چه داخل) بود که او را به جرگه مقربین خاص خود راه داد و در ادامه با توصیه حواریون خود مأموریت انجام «انقلاب » فرهنگی در دانشگاه‌ها و تصفیه اساتید و... را  باو سپرد. چنان‌که می دانیم دانشگاه‌ها تنها جایی بودند که خمینی و رژیم او در اوان انقلاب در اقلیت و منزوی بودند و بهمین دلیل تسخیرسنگر دانشگاه و سرکوب دانشجویان ونهایتا بستن آن ها از اولین اولویت‌های حاکمیت جدید بود. این ها نمونه‌هایی ازدشمنی و ضدیت همیشگی روحانیت و دین باوران  با چپ ها و مارکسیست ها بودند. شاه نیز از جمله به همین دلیل به روحانیون میدان می داد و فکر می کرد که می تواند آن‌ها را در جهت اهداف خود کنترل کند، اما نهایتا زمام امور از چنگش خارج شد. ناگفته نماند که در ادامه چالش دین باوران با چپ‌ها، از قضا خودمن در آن زمان در جرگه چپ‌هایی بودم که قبل از وقوع انقلاب از زندان آزاد شدیم و در اولین ماه‌های قدرت گیری خمینی و روحانیت نیزهمین جریان با انتشارجزوه‌ای بنام «فاشیسم، کابوس یا واقعیت» به افشای روحانیتی که سکان قدرت را بدست گرفته بود  وآن را کاست روحانیت می نامید و نیزطرح شکست انقلاب بهمن پرداخت. البته بودند چپ‌هایی نیز که دچارتوهم شده و تا مدتی خمینی را ملی و مدافع استقلال و.. می دانستند، اما این اولا شامل همه چپ‌ها نمی شد و ثانیا متعلق بود به دوره پس از قدرت گرفتن خمینی. در آن زمان همه نحله‌ها و گرایش ها در برابراستبدادسلطنتی و وابستگی‌اش به قدرت های بزرگ و در نزدچپ ها اضافه برآن‌ها شکاف های طبقاتی فزاینده نیز مطرح بود.   

واقعیت مهمی که همه باید در مورد انقلاب بهمن بدانند و بخصوص سلطنت طلبان جوان که گذشته را تجربه نکرده‌اند، گرچه شاید هضم کردنش برای برخی‌ها تلخ و دشوار باشد، آنست که قبل از وقوع انقلاب بهمن و تا نزدیکی های آن، هم‌چنان هزاران چپ با گرایش‌ها متفاوت و حتی متضاد در زندان شاه بودند و این در حالی بود که همزمان روحانیون عموما آزاد و در مساحد و حوزه ها و شهرستان ها و روستاها فعال بودند و در خیابان‌ها تظاهرات را رهبری می‌کردند. هم چنین باید دانست که شاه از مدت‌ها قبل برای راضی کردن روحانیت (که پیشینه شورش بزرگ  ۱۵ خرداد ۴۲ را داشت) و نیز خنثی کردن نفوذگفتمان چپ‌ها در جامعه و میان دانشجویان و مدارس و در صفوف کارگران ودر میان روشنفکرن، آنها را با توجه به‌دشمنی و ضدیت دیرینه‌شان با چپ ها و کمونیست‌ها بکارگرفت. و بویژه برای مقابله با نفوذ آن‌ها  در نسل های جوان و نسل باصطلاح «زد»، به شکل شگفت آوری بخش نگارش کتاب‌های دینی در وزارت آموزش و پرورش را در اختیارآن‌ها قراردادالبته أئتلاف عملی شاه با روحانیون و مذهبی‌ها بویژه در دوره های بحرانی و تضعیف موقعیت شاه سابقه دشته و تازگی نداشت، چنان که کودتای ۲۸ مرداد نیز با حمایت فعال روحانیت ( از کاشانی و بهبهانی و فلسفی و ... تا حمایت ضمنی مرجع اعظم آن دوره آیت اله بروجردی) صورت گرفت.                                      تقی روزبه  2025.09.05

منابع: 

https://iranglobal.info/fa/node/197428 

متن یادداشت کوتاه من: در پاسخ به یک جامعه شناس داخل کشور

حالا خوب است که این جامعه شناس ما می پذیرد که شاه حاکم مطلق بوده است،اما گویا ستمگر نبوده است. تنها گوشه ای ازسمتگری شاه هزاران زندانی سیاسی و شکنجه های مخوف هزاران نفردرکمیته ها واوین بود که از چشم جامعه شناس ما دورمانده است. ثانیا شاه صدای انقلاب را وقتی شنیدکه ۱) که دید یک جامعه علیه او قیام کرده‌اند. ۲) دیکتاتورها همواره ثقل سامعه دارند و او هم دیر شنید. دیگر آن که وقتی قیام شد چپ ها یا کشته شده بودند و یا در زندان بودند. برعکس، حهت ا طلاع ایشان خمینی و اعوان وانصاراو وزارت آموزش و پرورش را کنترل میکردند. یعنی دقیقا سنگ را بسته و سگ را رها کرده بودند. مدرنیته ایشان به کسی اجازه نفس کشیدن نمی داد. انقلاب از آسمان نیامد. از بطن حکمرانی ایشان و به عنوان بیلان خروجی چندین دهه حکمرانی و مسائلی که کلا دودمان) پهلوی آن‌ها را حل نکرده بلکه زیرفرش انباشته کرده بود، سربرآورد.  یعنی گذر از یک استبدادمطلقه سلطنتی به مطلقه دینی. حالا هم یک جامعه شناس مدرن، بجای حسرت بازگشت به گذشته‌ای که منفجر شده است و قابل بازگشت نیست، بهتراست راه خروج و سنتزهر دونوع استبدادتجربه شده را جستجوکند و راهی برای عبور از مسأله تاریخی ایران یعنی عبور از چرخه معیوب استبداد و به سوی آرادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی ارائه دهد. 

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تقی روزبه

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

دیدگاه‌ها

ارشان آذری
ارشان آذری

عنوان مقاله:
وقتی ایدئولوژی شما در خدمت بیگانه بود

مسأله تاریخی و معوقه پیشاروی ایران

آقای روزبه! شما مرتب از «استبداد شاه» می‌نویسید، اما هیچ‌وقت به نقش ایدئولوژی خودتان اعتراف نمی‌کنید. وقتی بخش بزرگی از جریان چپ ایران آشکارا در خط شوروی حرکت می‌کرد و هدفش را چیزی جز تبدیل ایران به «اقمار مسکو» نمی‌دانست، از شاه چه انتظار داشتید؟
اگر تمام آزادی‌ها هم به شما داده می‌شد، باز ایدئولوژی‌تان ایران را قربانی می‌کرد. شما و همفکرانتان هر حرکت ملی را با متر شوروی می‌سنجیدید، هر دستاوردی را «وابستگی به امپریالیسم» می‌خواندید، و عملاً خاکریز فکری را برای دشمنان ایران فراهم کرده بودید. شاه چاره‌ای جز مهار چنین جریانی نداشت؛ وگرنه ایران همان سرنوشتی را پیدا می‌کرد که بسیاری از کشورهای اقماری شوروی پیدا کردند: وابستگی، فقر و فروپاشی.
شما امروز با ژست مدافع آزادی، می‌خواهید تاریخ را وارونه کنید، اما واقعیت روشن است: ایدئولوژی چپ وابسته، بزرگ‌ترین بهانه برای سرکوب بود. نه به خاطر دشمنی شاه با آزادی، بلکه به خاطر اینکه آزادی شما ابزار تسلیم ایران در برابر بیگانه بود.

ش., 06.09.2025 - 18:07 پیوند ثابت
ارشان آذری
ارشان آذری

عنوان مقاله:
عنوان مقاله: مسأله تاریخی و معوقه پیشاروی ایران

آقای روزبه: مسئولیت تاریخی چپ‌ها را پنهان نکنید

آقای روزبه! شما در نوشته‌هایتان مدام می‌کوشید همه فاجعه انقلاب ۵۷ را به «استبداد شاه» تقلیل دهید. اما یک سؤال ساده: اگر استبداد شاه علت اصلی بود، چرا در همان سال‌ها کشورهایی مثل کره‌جنوبی، تایوان و حتی ترکیه با نظام‌های اقتدارگرا توانستند به مسیر توسعه پایدار بروند و فرو نپاشند؟ چرا تنها در ایران، آخوندها سوار موج شدند؟ پاسخ روشن است: چون اپوزیسیون چپ، به‌جای ساختن آلترناتیو مدرن، به متحد طبیعی روحانیت تبدیل شد.
نقش واقعی روحانیت در آن دوران
شما می‌گویید شاه روحانیت را آزاد گذاشته بود. واقعیت این است که بسیاری از همین آخوندهایی که بعدها به قدرت رسیدند، بارها زندان رفتند: خامنه‌ای، رفسنجانی، منتظری، خلخالی و ده‌ها نفر دیگر. آیا این اسمش «آزاد گذاشتن» است؟
خطای استراتژیک جریان چپ
حقیقت تلخ این است که گروه‌های چپ در دهه ۵۰، به‌جای نقد صریح روحانیت، آن‌ها را «نیروی ضدامپریالیست» دیدند. شما و همفکرانتان نه تنها از قدرت‌گیری آخوندها جلوگیری نکردید، بلکه در برخی مقاطع آن را مشروعیت بخشیدید. این خطا بود که راه را برای خمینی باز کرد.
چرا انقلاب واپس‌گرا شد؟
انقلاب ایران در خلأ نهادهای مدرن و سکولار اتفاق افتاد، و این خلأ نه تنها محصول اقتدارگرایی شاه بلکه نتیجه ضعف اپوزیسیون ایدئولوژیک بود. اپوزیسیونی که با لجاجت ضدغربی و ضدسلطنتی، چشم بر خطر واقعی بست و زمینه را برای فاجعه فراهم کرد.
آقای روزبه! مشکل این نیست که شما به استبداد شاه انتقاد می‌کنید؛ مشکل آن است که سهم تاریخی خود و جریان‌تان را انکار می‌کنید. جمهوری اسلامی فقط از «زهدان سلطنت» بیرون نیامد؛ بخش بزرگی از آن از توهمات و خطاهای اپوزیسیون چپ زاده شد. تا زمانی که این مسئولیت پذیرفته نشود، نقد شما چیزی جز فرافکنی نخواهد بود.

ش., 06.09.2025 - 15:17 پیوند ثابت
تقی روزبه
تقی روزبه

عنوان مقاله:
مسأله تاریخی و معوقه پیشاروی ایران

آقای ارشان آذری، شما صرفنطر از درستی و نادرستی نکاتی را که مطرح کردید ربطی به‌موضوع مشخص بحث ندارد. بحث مشخص ثقل سامعه دیکتاتورها و چرخه استبداد در ایران است. واینکه بهرحال نظام اسلامی از متن نظام سلطنی و به مثابه بیلان خروجی آن بیرون آمد.شما ازعوامل داخلی وجهانی میگویید.این خیلی کلی است.برخی ها دوست دارند که با فرافکنی چپها را علت آن بداننددر حالی که خود آن‌ها قربانیان و زندانیان زمان شاه بودند.شما رابطه روحانیت و شاه راکه من شمه ای از آن را مطرح کرده ام به عنوان عملا کتمان و از روی آن

می پرید و راحت از نگاشتن کتاب های دینی در دهه آخر عبور می کنیدو بعد مخالف خودر ا که براساس فاکت‌ها ست متهم می‌کنید که برخوردسیاسی و غرض‌ورزانه دارد!. ار فاکت‌های دخیل در موضوع می گذرید وبه فاکتهای بیرون از موضوع وبی ربط می پردازیدکه ممکن است اصلا دعوایی حولش نباشد. من در یادداشت اولیه خود از مدرنیته استبدادی صحبت کرده‌ام و بنابراین منکر اقدامات شاه نشده‌ام و اساسا بروجه استبدادی آن متمرکزشده‌ام .گفته ام مساله ایران استبدادو چرخه آن بوده است. شما اگر می خواهید به نقد من به پردازید باید صرفا روی این مساله مکث کنید که نه خیر، ایشان خیلی هم دموکرات بوده اند و روی آن بایستید واثبات کنید. اینکه از موضوع بپرید و بگویید شاه نسبت به قاجار و غیره بهتر و مدرن تر بود و مدرسه ساخت و غیره موضوعی را حل نمی کند که چون نه ربطی به مناقشه موردبحث دارد و نه محل مناقشه است. محل مناقشه استبداد و دموکراسی است... بالاخره باید توضیح دادکه چرا انقلاب شدو چرا انقلابی واپسگرا و با نقش آفرینی روحانیت سراسر مرتجع؟ چون نظام شکننده بود و چون استبدادهیج حزب و جریانی ونهاد وتشکل مستقل را برنمی تابید . اما مهم این است که از نظر جامعه شناسی جامعه ای که شاه ساخته بود، هرچه بود که حتی بهشت برین، منفجر شد و نهادروحانیت از آن پیروز بیرون جست که بنظرمن هم فاجعه ای بود که هنوز هم درگیرش هستیم. اما دقیقا برای اجتناب از تداوم فاجعه وتکرار آن باید به ریشه‌های آ‌ن پرداخت. بنابراین بحث به خوب و بد و قیاس با دیگر شاهان بر نمی گردد. بحث آن است که چرا چنین شکننده بود و چگونه باید از تکرار ا ین گونه فاجعه ها جلوگیری کرد. متاسفاه نتیجه رویکردشما بدلیل دور زدن مساله استبداد عملا خواسته و نخواسته تن سپردن به بازگشت همان گونه استبدادی خواهد بود که سرنگون شد و خمنی را به میان آورد و به معنی تداوم فاجعه خواهد بود.....

ش., 06.09.2025 - 00:24 پیوند ثابت
ارشان آذری
ارشان آذری

عنوان مقاله:
مسأله تاریخی و معوقه پیشاروی ایران

پاسخ به آقای روزبه

آقای روزبه! شما مدام تکرار می‌کنید که محمدرضا شاه «آموزش و پرورش را به روحانیت سپرد» و همین باعث قدرت‌گیری آخوندها شد. این ادعا با واقعیت تاریخی در تضاد کامل است.
نظام آموزشی پهلوی دوم سکولار بود؛ کتاب‌های درسی، برنامهٔ واحد و سراسری داشت و حتی سپاه دانش باسواد کردن میلیون‌ها روستایی را بر عهده گرفت. آمار رسمی نشان می‌دهد بی‌سوادی مردان از ۶۷٪ در سال ۱۹۵۸ به ۴۴٪ در ۱۹۷۹ رسید. این یعنی گسترش سواد مدرن، نه تقویت نفوذ روحانیت.
روحانیت بارها سرکوب و محدود شد؛ از حمله به مدرسه فیضیه در ۴۲ تا تبعید مستقیم خمینی در ۴۳. اگر شاه واقعاً قدرت را دو دستی به آخوندها داده بود، این همه تبعید و محدودیت چه معنایی داشت؟
پیشرفت‌های عینی را چرا انکار می‌کنید؟ امید به زندگی بیش از ۱۳ سال افزایش یافت، فولاد اصفهان و صنایع مادر به راه افتاد، حقوق زنان با اصلاحات خانواده گسترش یافت، ایران در منطقه صنعتی‌ترین کشور غیرنفتی بعد از ژاپن لقب گرفت.
و مهم‌تر: چرا هرگز قاجار را با پهلوی مقایسه نمی‌کنید؟ سواد در پایان قاجار حدود ۵٪ بود. پهلوی‌ها کشور را از یک جامعه بی‌سوادِ قجری به آستانه صنعتی‌سازی و دانشگاه‌های مدرن رساندند.
پس مشکل اصلی تحلیل شما این است که با چشم بستن بر پیشرفت‌ها، همه‌چیز را به «زهدان سلطنت» نسبت می‌دهید. این ساده‌سازی نه علمی است و نه منصفانه. جمهوری اسلامی محصول مجموعه‌ای از عوامل داخلی و خارجی بود، نه نتیجهٔ مستقیم «میدان‌دادن شاه به آخوندها».
آقای روزبه، روایت شما بیشتر شبیه یک بیانیه سیاسی است تا یک تحلیل تاریخی. آمار و اسناد روشن نشان می‌دهد که دوران محمدرضا شاه پهلوی دورهٔ پیشرفت مداوم بود، نه «تربیت‌گاه روحانیت». هر نقدی به پهلوی باید بر پایه واقعیت باشد، نه وارونه‌نمایی.

جمعه, 05.09.2025 - 19:11 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله:
دیدن پدیده از چشم انداز دیگران

درود بر آقای روزبه گرامی،
موجر و مختصر.

من چون قصد ندارم که در پای مطلب شما، توضیح مفصّل بنویسم، فقط اشاره ای کوتاه میکنم و مطلب شما را در مقاله ای جداگانه بررسی میکنم؛ نه برای اینکه مثلا – خلاف آنچه به طور احمقانه رایج و شایع است – نقض مطلق مطلب شما؛ بلکه برای پرتو انداختن بر اصل مُعضلات و تلاش برای برونرفت از «افراط و تفریطهای مقبول و منفور» به منظورکسب شناخت از بهر داوری کردن منصفانه بدون هیچ غرض و مرضی و مقاصدی.

1- اینکه من نوشته ام، برداشتهای فردی خود را نباید و مجاز نیستیم فراافکنیم و تعمیم دهیم، دقیقا بر پرنسیپ از یک طرف، ارجگزاری به «فهم و شعور و میزان نیروی تمییز و تشخیص دیگران» است از طرف دیگر، اهمیّت دادن و اندیشیدن در باره «تجربیات دیگران» است. مثلا همانطور که شما، تجربیاتی در باره «عصر پهلوی دوم» داشته اید و تلاش دارید که تجارب خود را با دیگران در میان بگذارید، همانطور دیگرانی نیز بودند و هستند که میتوانند و میخواهند یا تلاش کرده اند که تجارب خودشان را در باره «عصر پهلوی دوم» بنویسند و بگویند و با دیگران در میان بگذارند. در این زمینه، آنها نیز مجاز و محق نیستند که تجربیات و برداشتهای خودشان را، تعمیم عمومی بدهند که خلط مبحث و نقض نیّت است. به عبارت کاملا ملموس و تجربه مستقیم. «قاضی»، زمانی میتواند در باره متّهم، حکم صادر کند که هم، صحبتهای شاکی را شنیده و بررسی کرده باشد، هم صحبتهای متّهم را شنیده و بررسی کرده باشد، هم صحبتهای شاهدین را شنیده و بررسی کرده باشد. امیدوارم از همین مثال ساده متوجه شوید که من منظورم از «تعمیم ندادن» چه بوده و هست.
2- اینکه روشهای نظری و پراکتیکی زمامداران و دست اندرکاران پهلوی دوم، چگونه بوده اند، مبحثیست که با زوم کردن بر یک مورد خاصّ نمیتوان سراسر روشها و اقدامهای مسئولین آن دوران را ابطال کرد. شما نمیتوانید با دیدن یک لانه موش در فرض کنیم «تاج محل» به این نتیجه برسید که تاج محل، خانه موشها و جانوران موذیست. دیدن هر چیزی در ابعاد مختلفش از اهم سنگپایه های هر نوع پژوهش معتبر و سپس تلاش برای داوری کردن است. در موارد علیحده و کنکرت، بحث فرق میکند و فقط به همان مورد کنکرت مربوط میشود نه به جامعیّت روشها در قلمرو حکومتی.
3- من به خودم هیچوقت اجازه نمیدهم در باره ایده ها و آراء متفکّران بیگانه با قاطعیّت بدون شک و کژفهمی و اصلا نفهمی، صحبتآانچنانی کنم؛ مخصوصا متفکّرانی مثل «کانت و هایدگر». در اینکه هر انسانی محق و مجاز است برداشت خودش را از جهان به طور کلّی داشته باشد، بحثی نیست، امّا برداشت و تاویل فردی به معنای «کشف و تملّک حقیقت» نیست؛ بلکه فقط به معنای درکیست که من نوعی در مقام موجودی زمینی و کیهانی از سراسر هستی و کائنات دارم به طور کلّی و در مقام ایرانی به طور جزئی. اینکه منظور هایدگر از «دازاین» چه بوده است، حقیقتش را بخواهید من نمیدانم و جرات هم ندارم در باره حرفهای هایدگر، صحبتی بکنم؛ زیرا تفکّر هایدگر در روح و زبان آلمانی و در امتداد دو هزار سال تاریخ تفکّر فلسفی در مغرب زمین ریشه دارد. انگیخته شدن از پروسه فلسفیدن، سوای ادّعای فهمیدن بی عیب و نقص ایده ها و افکار متفکّران و فیلسوفان است. همینطور «کانت». معمولا تا جایی که من مطالب خیلیها را ملاحظه کرده ام، فقط همین تک «جمله» کانت را در خصوص «کاربست نیروی فهم خود در دامنه اندیشیدن بدون راهنمایی دیگری» را شنیده اند؛ ولی در کاربست آن، اصلا کامیاب نبوده اند؛ زیرا اگر ایرانیان مدّعو، سخن کانت را فهمیده و گواریده بودند، دنباله رو و تابع و مطیع «مارکس و حتّا خود کانت» نیز نمیشدند؛ بلکه راه خود را می آفریدند و در زبان و تجربیات و نیروی داوری فردی خود سخن میگفتند و قائم به ذات و مستقل اندیش میشدند.
4- من بیشتر از این صحبت نمیکنم و بازشکافی و توضیح برخی مسائل کلیدی صحبت شما را در مقاله ای جداگانه بررسی میکنم و توضیح میدهم برای عمیق تر اندیشیدن و گسستن از غُل و زنجیرهای حُب و بُغضی و رسیدن به گستره تلاش برای کسب شناخت کارگشاینده.
شاد زی و دیر زی!
فرامرز حیدریان

جمعه, 05.09.2025 - 16:49 پیوند ثابت