بیمایگان هوچیگر
دروود!
صحبتهایی و اشاراتی گذرا.
این مطلبی که به حیث «نظر رسیده» ثبت شده، اصلا و ابدا «نظر» نیست؛ بلکه همانطور که از ظواهرش پیداست، کپیه برداری از اطّلاعات رایج در اینترنت است که اینجا ثبت شده است و بارها و به مراتب در پای مقالات من یا دیگران، ثبت شده اند. فقط همون دو سه جمله چرتگویی اولش را شخصی که تا خرخره در باتلاق «مارکسیسم» تپیده است، خودش نوشته و برای چندمین مرتبه اثبات کرده است که عمرا «دوغ را از دوشاب» تمییز و تشخیص نمیدهد.
این صحبتهایی که اینجا مینویسم، فقط برای اطّلاع عموم و احیانا آنهایی است که مقالات و نظرات مرا پیگیر میخوانند و مایلند چیزی بدانند و اندکی بیندیشند.
از قدیم الایّام گفته اند که پشت سر مرده نباید حرف زد؛ زیرا دستش از دنیا کوتاهه. در این حرف، حکمت شایان اندیشیدنی نهفته است. ولی من در زمانی حرفهایم و انتقاداتم را منتشر کردم [حدود بیست و هشت سال پیش] که شخص مخاطب، زنده بود و کیا بیا داشت و عره و عوره و شمسی کوره، گرد و بالش را گرفته بودند و برایش، منابر گوناگون برپامیکردند و در باره اش شر و ور مینوشتند و هنوز بخشی از آنها، تابع و تسلیم ـ«پرت و پلاگوییهای او» هستند. منظورم زنده یاد «آرامش دوستدار» است. روزگاری که حضرات ایدئولوژی زدگان در کوره مبارزه طبقاتی با کف بر لب و رگهای برآمده، زمین و آسمان را به هم میدوختند و کائنات را زیر و رو میکردند و از ترّهات «استالین و لنین و مارکس و انگلس» و دیگر حواریون مارکس به حیث «علم تئوری انقلابی!!» در مشقهای شبانه و روزانه خودشان، نقل قولها می آوردند و با قیافه های حقّ به جانب، شعارهای مترّقی بودن و پیشگام بودن و دارنده حزب طراز نو و دیگر خزعبلات مزخرف را قنطور میکردند و تنها هنرشان این بود که به مُتعگی و رکابداری خلفای الله، همّت پرولتاریایی و روشنفکری کنند، من دقیقا یک سال قبل از رویداد فاجعه بار 1357؛ یعنی در سال 1356 بود که با نام و کتاب «آرامش دوستدار» آشنا شدم. ماجرایش نیز از این قرار است که من با تمام ناشران معروف مکاتبه داشتم و از آنها خواهش میکردم که فهرست آثار منتشر شده خود را برایم ارسال کنند. آنهم به این طریق که من پاکت و تمبر جداگانه برای آنها ارسال میکردم تا حتما برای فرستادن فهرست انتشاراتی خودشان همّت کنند. یک روز که فهرست انتشارات «آگاه» به دستم رسید، متوجه نام «آرامش دوستدار» شدم و کتابش را [= ملاحظات فلسفی در دین و علم] به همراه چند کتاب دیگر به انتشارات آگاه سفارش دادم. بعدا متوجّه شدم که ایشون عضو «انجمن شاهنشاهی فلسفه» است. این انجمن، زیر نظر «سیّد حسین نصر» بود و گمان کنم کلّا سه یا پنج دفتر توانستند تا قبل از فاجعه 1357 منتشر کنند. در یکی از از شماره های نشریه انجمن (اگر حافظه ام خطا نکند، گمان کنم شماره 3)، مقاله ای از آقای دوستدار بود که بعدها آن را در کتاب «درخششهای تیره» مجدّدا منتشر کرد. البته ناگفته نگذارم که کتاب «درخششهای تیره» تحت نام مستعار «بابک بامدادان» برای نخستین بار به صورت مقاله در نشریه «دبیره» به سردبیری زنده یاد «هما ناطق» در فرانسه منتشر میشد که بعدها برای چاپ اول، به صورت کتاب تقریبا دویست و خورده ای صفحه در کلن، منتشر شد. مقاله ای که «دوستدار» در باره «نیچه (گزارشی در باره آدم دیوانه)» نوشته است، اصلا مال خودش نیست؛ بلکه کپیه برداری مستقیم از کتاب متفکّر مسیحی به نام «گئورگ پیشت [Georg Picht]» است با تغییراتی جزئی در متن. جهت آگاهی میتوانید به کتاب ذیل رجوع کنید:
(Wahrheit-Vernunft-Verantwortung, Klett Cotta-Verlag)
زمانی که کتاب آقای دوستدار (چاپ اول) منتشر شد، من انتقاد تقریبا چهل صفحه ای خودم را بر کتاب آقای دوستدار نوشتم و فقط یک بار منتشر شد، آنهم در سایتی به نام «کافر» که گویا حک شد و بعدها فقط آرشیو کتابهای پی.دی.اف آن به نام «زندیق» باقی ماند. بعد از انتشار مقاله انتقادی و بلند من، «آرامش دوستدار» خیلی سعی کرد که در نظرات خودش؛ بویژه اصطلاح مضحک و مفت و بی مغز و مایه «دینخویی!!؟؟» تلاش کند و توضیحاتی را بنویسد که متاسفانه هیچ تاثیری در کلّ مباحث ایشون نداشت؛ زیرا همانطور که عادت فطری مقلّدین ایرانی است؛ بویژه حضراتی که تا خرخره در باتلاق ایدئولوژی منحط مارکسیسم فرو چلیده اند و تخصص و هنر و استعداد و آگاهی آنها فقط «مفهوم قاپی» است، فوری اصطلاح «دینخویی!!؟» قاپیده شد و ورد زبان و قلم چرتیاتگو و چرندیات نویس آنها همچون نقل و نبات، دست به دست گشت و هنوزم عده ای ابله به تکرار آن مبتلایند. وقتی که انتقاد من در باره محتویات کتاب آقای دوستدار منتشر شد، بلافاصله سه نفر از فرزانگان با شعور ایرانی که اکنون در قید حیات نیستند، از من خواهش کردند که مقاله ام را کلا بازپس بگیرم. دلیلش را فقط یک چیز گفتند: اینکه «دوستدار» به دلیل آنکه در خانواده ای بهایی متولّد و بزرگ شده بود، از طرف اسلامیون به شدّت تحت حمله بود. آن فرزانگان از من میخواستند که در این مسئله حملات به او، بهانه به دست اسلامیون ندهم. من هم به دلیل احترامی که برای آن فرزانگان قائل بودم، قبول کردم به یک شرط و آنهم اینکه نظرات انتقادی خودم را بدون آنکه نامی از «دوستدار» ببرم، منتشر کنم و من هم مطالب انتقادی خودم را به صورت پراکنده در کتابهایم پخش و پلا کردم و دیگر هیچ نامی و بحثی در باره «دوستدار» نکردم و لزومی هم نمیبینم که بحثی کنم؛ زیرا حرفهای «زنده یاد دوستدار» همچون کثیری از آکادمیکرهای ایرانی که در تمام عمرشان، هیچ چیزی بر دانش و آگاهی بشری نیفزوده اند و مدام مکرّرگوی حرفهای دیگران بوده اند، نه سر پیاز است و نه ته پیاز.
وقتی که مقاله انتقادی من به دست «دوستدار» رسیده بود، یکی از کسانی که با او حشر و نشر داشت و مرا میشناخت از «دوستدار» پرسیده بود که خیلیها به جای نقد، در باره حرفهایت، دشنام و پرت و پلا میگویند و مینویسند؛ چرا پاسخ فلانی را [منظورش من بودم] که مستدل بحث کرده است، نمیدهی؟. «دوستدار» جواب داده بود که: «به دو دلیل: یکی اینکه فلانی به موضوع، مسلّط است و دیگه اینکه، قائم به ذات است». تاویل و تفسیر و فهم و برداشت از این دو دلیل دوستدار را به عهده خوانندگان میگذارم و هیچ صحبتی نمیکنم؛ ولو برداشتهای عوضی از آن شود!.
و امّا مشکل دوستدار. صدی نود و پنج درصد نقدها و مقالاتی را که تا امروز نوشته شده اند و برای «دوستدار» هورا کشیده یا حرفههای او را تقبیح کرده اند، من مطالعه کرده و دیده ام. هیچکس از میان اینهمه اشخاص که علیه او یا در طرفداری از او، قلم سوزاندند، لام تا کام، درد و مسئله دوستدار را اصلا و ابدا نفهمیده اند تا همین ثانیه های گذرا. به همین دلیل نیز، دوستدار کلآ در مقابل منتقدینش و هوراکشانش ساکت بود یا تلویحا و غیر مستقیم به آنها میتاخت. امّا دوستدار، اگر هیچی نداشت، دست کم این شعور و فهم را داشت که تشخیص دهد، «به اندیشیدن» توانمند نیست و سترون است. دیگر اینکه میدانست، زر زیادی زدن تحصیل کردگان ایرانی در باره تاریخ تحوّلات فرهنگی و اجتماعی و کشوری و دینی و سیاسی و غیره و ذالک اروپائیان و ینگه دنیا از دوران یونان باستان تا امروز، تف سربالاست و نشانگر بی مایگی تک تک آنهاست که مشارالیه تا جایی که توانست به حضرات نیز حمله تحقیر آمیز خودش را پیش برد. دوستدار به دلیل آنکه مغز فلسفی برای اندیشیدن نداشت [تحصیل فلسفه به معنای توانمند بودن به فلسفیدن نیست، بحث استثناها در مقالات من هرگز مطرح نمیشوند، مگر موردی وجود داشته باشد] در رویکرد به تاریخ و فرهنگ ایرانیان با شدّت تمام دچار ذهنیّت از پیش ساخته [vorgefaßte Meinung] بود و سفت و سخت از چارچوب محصولات نظری و رمل و اسطرلاب شرقشناسان و اسلامشناسان و ایرانشناسان به تاریخ و فرهنگ مردم خودش مینگریست؛ نه از چارچوب تجربیات مایه ای و بی واسطه و یکراست مردم ایران در جامعیّت وجودی. به همین دلیل دچار یاس و سرخوردگی بود و گونه ای احساس حقارت میکرد که توانمند به هیچ کار فکری نیست. سراسر حرفهای او در باره شاهنامه که آشکارا از همان ابتدای کلام به خطای فاجعه بار از برداشتش در باره «توانا بود، هر که دانا بود» مبتلا بود تا نظراتش در باره «عرفان» و «رندی» و دیگر مقولات فرهنگی و همچنین نظراتش در باره کثیری از متفکّران و فیلسوفان و شاعران نامدار ایرانی، به شدّت دچار کژفهمیها و برداشتهای تاسّف بار و خطا آمیز آغشته اند که حکایت از نداشتن آگاهی عمیق و جویشی و پُرسشی از روند رویدادهای فرهنگی باخترزمینیان و همچنین تحوّلات فرهنگی و تاریخی مردم میهن خودش میکرد. در هر صورت، «دوستدار» در مقایسه با کثیری از مدّعیان تاق و جفت فقط همین مزیّت را داشت که به دشوار فهم بودن مسائل فکری و نظری باخترزمینان آگاه بود و از اظهار لحیه های گنده گوزانه واپس مینشست و چیزی نمیگفت که بلاهت خودش را بخواهد رسوا و آشکار کند. دوستدار در سراسر عمر نود و خورده ای خودش فقط یک «جزوه دانشگاهی» با ارزش نوشت که شایان تامّل است؛ آنهم کتاب «ملاحظات فلسفی در باره دین و علم». بقیه مطالبی که نوشت و منتشر کرد، صرف نظر از برخی پاراگرافها و تک و توکی جمله های شایان تامّل، همش تسویه حسابهای سیاسی و شخصی است که ره به هیچ دهکوره ای نمیبرند و بی حاصل هستند.
تنها کسانی که از «دوستدار و حرفهایش» امامزاده درست کردن و به طواف کردن دور او تا امروز پرداخته اند، طیف فروچلیدگان در باتلاق ایدئولوژی منحط مارکسیسم هستند که به دلیل رسوایی و فروپاشی و متلاشی شدن قبله آنها؛ یعنی شوروی سابق و ورشکستگی تمام عیار ایدئولوژیکی به تخته پاره نظرات «دوستدار» چسبیدند؛ زیرا در جنگی که علیه «سلسله پهلوی اول و دوم» داشتند و هنوز که هنوز است حسب روحیه انقلابی و رادیکال و عالم مطلق بودن در حال سرنگونی «شاه» هستند!، برای ترضیه تمام نفرت و کینه ای که به تاریخ و فرهنگ ایرانیان دارند، محتاج بودند. اینقدر احمق هستند که تفاوت بین «فرهنگ مردم اجتماع» را با حکومتهای غالب شده بر اجتماع، اصلا و ابدا نمیدانند و قصد کرده اند که تا قیام قیامت نیز هرگز و هیچگاه، «تفاوتها» را از یکدیگر تمییز و تشخیص ندهند. در حالیکه «تفکّر و فلسفیدن» در نخستین گامها با «تمییز و تشخیص دادن تفاوتها» آغاز میشود؛ نه تشابهات. از عصر ساسانیان تا همین امروز ، هیچ دوره تاریخی وجود نداشته است که حکومتگران بر ایران با «بُنمایه های فرهنگ مردم ایران» اینهمانی داشته باشند و در صدد وفاداری و اجرای بُنمایه های فرهنگی همّت کرده باشند؛ بلکه فقط تا امروز علیه «بُنمایه های فرهنگ مردم ایران» جنگیده اند و جنگیده اند و جنگیده اند و همچنان میجنگند. کسی که شعور نداشته باشد، تفاوت فرهنگ مردم میهن خود را با حکومتگران غالب و ایدئولوژی مخرّبشان از یکدیگر تمییز و تشخیص دهد، نیک است به جای چرت و پرتگویی، خودش را سریع به شهرداری محل، معرفی کند برای اجرای کارهای عام المنفعه.
حضرات بیش از هشتاد و پنج سال تمام به دنبال ایدئولوژی اقتباسی سگدوها زدند و آن را مشعل رهائیبخش بشر و اولین و آخرین علم مطلق قلمداد کردند و هنوز هم میکنند و حتّا خون خود را به پای آن ریختند و تمام عمر علیه «محصولات بورژوازی/کاپیتالیسم/لیبرالیسم/هومانیسم/رنسانس/روشن اندیشی/مدرن/مدرنیته/دمکراسی/حقوق بشر و غیره و ذالک» جنگیدند و جنگیدند و همچون شتر عصّارخانه به گرد خودشان چرخیدند و چرخیدند تا رسیدند دقیقا به همان نقطه ای که جنگ را آغاز کرده بودند و یکدفعه شدند مبلّغ و ترومپ نواز و ساز و دهل زن برای همان مقولاتی که تمام عمرشان جنگیده بودند و این یعنی تمام عمر، فقط مقلّد بودن و دنباله رو و خوار و زار و توسری خور و ذلیل و بدبخت و حقیر. آنها هیچگاه تا امروز نتوانسته اند برغم اینهمه فلاکتهایی که بر سر ایران و مردمش رفته است؛ بویژه تحت سیطره خلفای شمشیر به دست و خونریز الهی به خود آیند و «اصالت ایرانی بودن» خود را کشف کنند و راه خود را بیافرینند بدون متابعت و دنباله روی کردن از احدی و ایدئولوژی آکبندی و سازمانهای مخوف مافیایی که تشکیل میدهند. فقری که طیف تحصیل کرده و کنشگر ایرانی به آن مبتلاست، فقر جانسوزیست؛ زیرا حضرات هنوز نمیتوانند یک جمله ای بنویسند یا بگویند که محصول تلاشها و جستجوها و تامّلات و نگرشهای فردی خودشان باشد. هر چه میگویند و مینویسند، حسب شواهد دم دست، فقط تقلید است و کپیه برداری. به همین دلیل نیز در هیچ کجای جهان، محلّی از اعراب ندارند؛ زیرا اگر چیزی در چنته داشتند و مایه هایی برای تفکّر و ایده آفرینی؛ آنگاه ولایت خلفای الله، هرگز نمیتوانست امکان آن را داشته باشد که به قدرت و اقتدار برسد و چنانچه از سر غفلت، آخوندها به چنین کاری مقتدر میشدند؛ هرگز نباید نزدیک به نیم قرن تمام با اینهمه جنایتهای توصیف ناپذیر که مرتکب شده اند و هنوز میشوند، دوام آورند و همچنان به جنایتهای آشکار خود با غرّه شدن بنازند و فعّال مایشا باشند. فقر فکری و سترونی طیف تحصیل کردگان و کنشگران و مدّعیان روشنگری ایرانی را از میزان روزها و ماهها و سالهای دوام سیطره حکومت فقاهتی میتوان برآورد کرد و به چند و چونش تلاش انتقادی کرد.
در خانه اگر تنابنده ای هوشیار وجود داشته باشد، یک جمله نیز کافیه.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان