فاجعه ایمانخواهی مقلّدین و تابعین هر چی آقا گفت!
درووود!
تکرار بحثی که مکرّر گفتنش ملال آور است این روزها؛ امّا همچنان ضروریست گفتنش.
برای آنکه بتوانم تنش مارکسيسم را با فرهنگ ايرانی نشان دهم؛ مجبورم نگاهی گذرا به تاريخ تفکّر در اروپا بيفکنم. انسان دوران روشنگری و انقلاب صنعتی در قرن هيجدهم و آرمانخواهيهای او و آرزوی پيشرفتهای تکنيکی و معنوی، همه و همه، برخاسته از ايده ی [= سرانديشه ] ی انسانگرايی ( Humanism ) بود که جامعه ای آزاد و صلحجو را برای تمام انسانهای روی کره زمين، آرزو می کرد. چنان آرمانخواهی با برهان مستدل و ژرف « حقوق بشر » در پی آن بود که با هر انسانی بايد رفتاری همانند و انسانمنشانه و شايسته کرامت و شرافت و آبروی او داشت و حقوق طبيعی و انسانی و فردی او را ارج گزاشت و به رسميت شناخت. در اين زمینه بود که متفکّران و فيلسوفان نيز به نام روشنگر،، تصويری از فرهنگ و آموزش عمومی - اجتماعی را طرح ريختند که اجرا کردن آن می بايد از يک طرف هم در جامعه امکانپذير میبود هم از طرف ديگر با دشواریهای بحرانزا رويارو نمیشد. درست از همين جا بود که آرمانهای روشنگری در کوتاهترين فرصت ممکن، گريبان خود طبقات و قشرهای محروم جامعه را گرفت و بر ضدّ آنها به کار بسته شد. پیامدهای انقلاب صنعتی و استقبال و سرخوردگی از آرمانهای روشنگری به دو حالت گرايش پيدا کرد. يکی بازگشت به مناسبات گذشته. ديگری واقعيتّ پذير کردن آن آرمانها و ايده آلها و اميدها. درست همين حالت دوم بود که جنبشهای اجتماعی و سوسياليستی را به بحث و مشاجره کشید.
اساسا اگر تقسیم بندیهایی را که از جنبشهای اجتماعی بر پایه تحقیقات آکادمیکی شده است به کناری نهی،، اوج و لنگرگاه تاریخ تفکّرات جنبشهای اجتماعی بر پایه ایمان عمومی معتقدین به تئوریهای « کارل هاینریش مارکس » بازمی گردد. شیوه گسستن گام به گام اندیشه های سوسیالیستی از جهان اندیشه های همه طبقات و لایه های اجتماعی عبارت بود از توسعه و بالندگی تئوری مالکیّت. چونکه صف آرایی در برابر تصاحب سود ناشی از کار و نیز موضعگیری در برابر مناسبات کاپیتالیستی از دوران شکل گیری سوسیالیسم علمی(!!؟) تا امروز، سنگپایه اساسی جنبشهای اجتماعی مدرن را تشکیل می دهد. مقوله مالکیت از حقّی ریشه می گرفت که به طول عمر انسانها و نیز کار فکری - بدنی هر انسانی بازبسته بود؛ ولی چنین حقی می بایستی در دوران کاپیتال صنعتی ملغی می شد و به حق تملک مالکین بزرگ در می آمد تا بیش از هر چیز دیگر به کاربست روشمندانه مقوله ای خدمت کند که به آن « کاپیتال » می گفتند و عاملی بود برای تولید کالاهای انبوه اقتصادی. در زمانی که نظام ایده آلی کمونیستی می خواست بر اساس قاعده، راه مسالمت آمیز اصلاحهای اجتماعی را بپیماید، کمونیسم سیاسی زود رس به شکل انقلابی وارد کارزار شد ( آگوست بلانکی و گراشوس بابوف). آنها معتقد بودند که از واقعیت مبارزات طبقاتی میتوان ضرورت یک دیکتاتوری انقلابی را استنتاج کرد. زمانی که « مارکس و انگلس » در حال نگارش « مانیفست حزب کمونیست » بودند و بعدها آن را به نام کمونیستها منتشر کردن،، مدتها بود که هر دو به کمونیسم آرمانگرا و انسانگرا پشت کرده و آرمانها و ایده الهای اجتماعی و اقتصادی آن را رها کرده بودند و سفت و سخت به تاثیر از افکار بلانکی و بابوف به کمونیسم سیاسی - انقلابی چنگ انداخته بودند. درست از همین چرخشگاه نابخردانه بود که فاجعه هولناک و بسیار اسف انگیز تاریخ سوسیالیسم از آغاز شکل گیری انقلاب اکتبر در روسیه تا فروپاشی شوروی باعث شد که رشد و شکوفایی مناسبات فرهنگ بشری در جهان به تعویق افتد و جنبشهای کمونیستی، بزرگترین آسیبها و تلفات را به نیروها و استعدادهای انسانی وارد کنند. مسلما کمتر انسانی را میتوان سراغ داشت که در دوران جوانی يا تحصيل در دانشگاه، مارکسيست نشده باشد يا به نحوی با محافل مارکسيستی دمخور نبوده باشد. بسياری از جوانان و دانشجويان در جنبشهای سوسياليستی با گرايشهای آرمانخواهانه و انسانگرايانه و ايده آليستی يا بعضی مواقع از سر ماجراجويي، سالهايی از دوران زندگی خود را با اين ايدئولوژی و هواداران و مبلغان آن، همدردی و همگامی داشته اند. چونکه آنها تشخيص داده بودند که بسياری از مناسبات انسانی حاکم بر جوامع از لحاظ موقعيتهای اجتماعی و اقتصادي، ناعادلانه و نابخردانه است و آنها گمان می کردند که ايدئولوژی مارکسيسم، کارت ورود و پيوستن به جنبشهای عدالتخواهانه و انساندوستانه است!!!؟. از عمر مارکسيسم تقريبا 170 سالی می گذرد. اين ايدئولوژی يا بهتر بگويم مذهب روشنفکران تابع و دنباله رو، بزرگترين و مهمترين خصلت اصيل بودنش را کشف قوانين جنبشهای اجتماعی و اقتصادی می داند و رويدادهای تاريخ و پيشگوئيهای آينده جوامع بشری را با روش ديالکتيک می خواهد استوار و ثابت بکند؛، نه مشاهدات و آزمونهای واقعی و تجربی بشر را. در اساس، سراسر تفکّرات مارکسيستی بر نظامی از آکسيومها پی ريخته شده اند که در ژرفاي خود، يک اسطوره سياسی پر قدرتی را گنجانيده و پنهان کرده اند. من حوصله توضيح بيش از حدّ و مفصّل در باره ی سنجشگری نظرات مارکس يا ايدئولوژی مارکسيسم را در کلّ ندارم. آنقدر کتابهای گوناگون در اين باره نوشته و منتشر شده است که من يکی حاضر نيستم تکرار مکرّرات کنم. مارکسيسم به عنوان تئوری سرانديشه هايی است که نهايی ترين و ژرفترين عامل رفتارها و واکنشهای بشری را در منافع و مناسبات اقتصادی او می داند. بنابر اين از اين منظر، روح انسانها، بازتابنده منافع اقتصادی آنهاست يا در واقع، بيانگر فرمهای فکری آنهاست. چگونه چنين چيزی اتفاق می افتد، ما هرگز کوچکترين اطلاعی به چنگ نمی آوريم. ولی می توان با اندکی تيزبينی و ژرفنگري، بنپارهای پيچيده و متافيزيکی را خيلی راحت از لابلای گفتارهای مارکس تشخيص داد. مفهوم مالکيت، مفهوميست که خيلی گسترده و عميق می باشد و خيلی زمان برداشته است تا به شکل امروز در آمده است. به ويژه که فلسفه ای اخلاقگرايانه و حقوقی در ذات آن، نهفته می باشد و همچنين بنپارهای روحی و روانی که هيچ ربطی به علايق اقتصادی ندارند. چنانچه مارکسيستها تصور می کنند که مسئله ی مالکيت و مسائل آن و در اساس، کشمکش بر سر منافع اقتصادی و فردی است که باعث می شود رويدادهای اجتماعی شکل بگيرند، باید بگویم که خشت بر آب زده اند. چونکه شالوده ديدگاههای سوسياليستها و کاپيتاليستها از آبشخورهای اخلاقی متفاوتی نشات می گيرد. تئوری اقتصادی مارکسيستی بی کم و کاست، خود را در مقام راسیونالیستی کردن تفکرات اخلاقی تا کنون نشان داده و اثبات کرده است و هر کس که فقط بوی فلسفه به مشامش رسيده باشد، می داند که قضاوت اخلاقی کردن در باره مناسبات اقتصادی، بيانگر گيج بودن و نفهميدن مسائل اقتصادی بشر است. تئوری اقتصاد مارکسيستي، توضيح رویدادهای واقعی اقتصادی نيست؛ بلکه گونه ای شعر رمانتيک و پر سوز و گداز اخلاقيست که حکايت از به سزا و مکافات رساندن کسانی می کند که به نام کاپيتاليست با جعل ارزش واقعی توليدات و نيز غارت ارزش اضافی که بايد حق مسلم کارگران باشد، برآنست که کاپيتاليستهای استثمارگر را تنبيه کند و از راه انقلابی ديالکتيک آنهم نوع سياسی شده اش، سرانجام در فروپاشی نظام ضد انسانی کاپيتاليسم، تاثير شگرفی داشته باشد. نه پژوهشهای گام به گام و تجربی؛ بلکه دود چراغ خوردنهای بی اساس مارکس در کتابخانه های فرانسه و انگليس بود که عاملی شدند تا او، روند پيچيده اقتصاد را در چارچوب پروسه ديالکتيک ذهنی هگل، تشريح و چگونگی رويدادهای آن را توضيح دهد و سپس مدعی شود که مناسبات کار و کاپيتال بر پایه ضرورت جبر تاريخی به سوسياليسم ختم خواهد شد. ایده ی « Weltgeist » در تفکّرات هگل به ناگهان در تفکّرات مارکس به « Weltmarkt » تبدیل شد. ايده ديالکتيک از دوران يونان باستان تا اروپای مدرن در معانی متفاوت و ضد و نقيض در انديشه های متفکّران و فيلسوفان اروپايی به کار برده شده است. معنای احمقانه و مسخره سياسی را فقط مارکس بود که به آن داد. در منطق عادی و دو دو تا چارتای انسانها، چنين چيزی را حيله گری در برهان اثباتی می نامند. بدين معنا که کسی چيز اثبات شونده را بی سر و صدا به پيش - شرط برهان اثباتی گفتارهای خود وامی گرداند. در حقيقت، نجات انسانها از راه سوسياليسم آنهم از نوع علمی اش!!!؟؟ فقط و فقط در توهمات و فانتزی بافيهای مغز مارکس جاسازی شده بود و بويی از حقيقت و دانش نبرده است؛ زيرا امکانهای دستکاری و تحريف ديالکتيک، راههايش نامحدودند. در حقيقت، هر فردی می تواند يک جفت از تضادها را به يک وحدت ديالکتيکی تعريف کند و آنها را در مفاهيم جعل کند و سپس از راه بازی مسخره نفی - و نفی در نفی - و دست آخر، وحدت آنها، بسياری از چيزها را اثبات يا رد کند. مارکس، انسانی بود که تغيير و دگرگشت را به عنوان گوهر بنيادی اشياء ارزيابی می کرد وليکن در حیطه بنپارهای تئوری خودش، هر گونه تغييری را ناممکن می شمرد. مارکسيستها، جزم انديشترين و مومن ترين انسانهايی هستند که دشمن هر گونه گشوده فکری و شناختهای نو به نو هستند و هر گونه کشفيات و تئوريهای جديد را رد و انکار می کنند؛ زيرا آنها ايمان دارند که پيشگويی و آرا مارکس، اعتبار ازلی - ابدی دارند. از آنجا که ديالکتيک به عقلانیّت و راسیونال اندیشی کاملا ذهنی و برآهنجيده، بازبسته است، مارکس با حذف کردن راسیونال اندیشی و رويکرد او به واقعيت به قول خودش، فلسفه استادش را از سر به روی پا استوار کرد. در حاليکه او با اين کارش، سر فلسفه استادش را به زير گيوتين فرستاد؛ زيرا ديالکتيک را فقط میتوان از راه پادنهشتهای ذهنی و در مفاهيم ناب انديشيد. ولی بدبختانه، واقعيتها نه می توانند بينديشند نه امکان دارد که در يک صف آرايی پادانديشانه شرکت کنند. برآيند ديالکتيک را فقط می توان در سيستمی از مفاهيم کاملا راسيوناليستی و ناب به کار بست ولاغیر. محال است که يک ماترياليست يا رئاليست بتواند دستگاه مفاهيم راسيوناليستی ايده آليسم را به کار بندد و آنها را بپذيرد بدون آنکه خودکار وار، تفکّر ايده آليستی را در نظام فکری اش وارد نکند؛ زيرا دستگاه مفاهيم هر نظام فلسفی طوری پی ريزی شده اند که با به کار بستن روش آن نظام، سيستم هم ناخودآگاهانه پذيرفته می شود. درست در همين سمت و سو بود که مارکس با پذيرفتن شيوه تفکّر هگل، آکسيومهای استادش را که در ايده آليسم ريشه داشتند، در لابلای آموزه های ماترياليستی منحط شده، رواج و گسترش داد. سراسر تناقض گوييها و انشعابهای رنگارنگ و سرخورد گيها و آشوبگريها و بحرانهای هويتی مارکسيستها که هزاران برگ کاغذ را بر سر مشاجره و تحليل آنها سياه می کنند به همين خطای بنيانی بازمی گردد که از لحاظ منطقی و روانی به شيوه ای ناممکن، گونه ای ماترياليسم مستبد و سختگير و جزم انديش را در کنار ايده آليستی مستبد و سختگير و جزم انديش به هم زورکی پيوند داده اند. اگر مارکس، مناسبات زندگی را از لحاظ منطق ديالکتيکی بازنکاويده بود و بر آن پا نمی فشاريد، بی گمان او نخستين متفکّری بود که بسيار ژرف در باره مسائل چالش انگيز زندگی و مناسبات انسانها با يکديگر انديشيده بود. بر عکس آنچه که مارکس در جهان فقط تناقضها و تضادها را می ديد، برای ديدن تضادها و تناقضهای اساسی در روش تفکّرات خودش خيلی کور و سهل انگار بود و از آنجا که مارکسيسم در ديالکتيک، ريشه های حياتی خود را دارد، در جهان تفکّرات زنده و پويای فلسفی، به عنوان يک روش ايده آليستی به حساب می آيد نه به عنوان يک تئوری علمی و ماترياليستی!!!؟؟ بدانگونه که طرفداران و مبلّغان اين ايدئولوژی مخرّب ابراز می کنند. روش مارکسیستی بايد مدام از ديدگاه طبقاتی در برابر ديگران، صف آرايی و شمشير کشی کند. يعنی اينکه هر مارکسيستی بايد ديدگاه مبارزاتی طبقه کارگر را در رويارويی با مسائل به کار بندد و هر چيزی را قيراط وار به زير ميکرسکوپ « آيات علمی مارکس » بگذارد. يکی از بزرگترين و مهمترين مسائلی که بی مايه گی مارکسيسم را رسوا می کند، نداشتن فلسفه اخلاق و نظام ارزشهای انسانی می باشد. مارکسيستها به خود اين حق را می دهند که از هر چيزی انتقاد بکنند و يک ريز به آن نق بزنند وليکن هيچکس مجاز نيست از انديشه ها و ديدگاههای آنها انتقادی بکند و اگر کسی ايرادی بگيرد بر ديدگاههای آنها از موضعی کاپيتاليستی به اين کار دست زده است!. با همين تلقين و تصوّر است که از هر گونه صف آرايی فکری در برابر دگرانديشان، امتناع می کنند و با اين کار نه تنها از رشد فکری و گشودگی ذهنيّت بسته خود ممانعت می کنند؛ بلکه در انديشيدن نيز راه ايمان و حبل المتينی و رستگاری را برمی گزينند و با اعتقادی کور و جزم باورانه، حس برتری و پيشگامی و پيشرو بودن و پيشاهنگی را در خود تقويت می کنند. سراسر مجموعه آثار مارکس را که زیر و رو کنید، یک کلمه در باره «اخلاق» پیدا نخواهید کرد؛ زیرا از دیدگاه مارکس، «اخلاق»، روبنا محسوب میشود. وی آنقدر احمق بود که تمییز و تشخیص نمیداد که «روبنا»ف جائیست که انسان در آن زندگی میکند و بُنمایه های جهانزیستی خودش را حسب پرنسیپهایی فردی و اجتماعی میزیید. مارکسيسم مانند بسياری ديگر از تئوريهای تاريخ، دارای بنپارهای جزم انديشانه و عرفان مآبانه است. پژوهش علمی در معنايی که از علوم طبيعی و رياضی استنباط می شود، محال است که در علوم فرهنگی اجرا شدنی باشد؛ زيرا در زمينه علوم فرهنگی، هر گونه علمی از ريشه، کاملا فلج است و فاقد روش دقيق و قيراطی می باشد. مسائل فرهنگی را فقط می توان از چشم اندازهای اسطوره ای، تاويل کرد و به تاريکيهای شگفت انگيز تولیدات روان انسانها راه يافت. در گستره تاریخ، هيچگونه مفهومی وجود ندارد که بتوان به شناخت صد در صد آن دست يافت. فقط می توان برخی پديده هايی را رده بندی کرد که در جوامع بشری تا اندازه ای به شکل مشابه آشکار می شوند و نيز برخی از قواعد تجربه بشری را برشماريد که تازه، اعتبار آنها هميشه با شک توام است و نمی توان هرگز از آنها قانون تاريخی ساخت آنهم نوع فولادين مارکسيستی اش را. تاريخ هيچگونه سيستم يا دستگاه مکانيکی نيست. در واقع عبارت است از معنی دادن انسان به چيزهای بی معنی در پيرامون خود و تاويل انسانوار از آنها. مسئله قوانين تاريخی در ايدئولوژی مارکسيسم در واقع، تفسير شاعرانه و اسطوره مآبانه از رويدادها می باشد؛ زيرا وقايع تاريخی بيش از هر چيز تجربی هستند و جبر تاريخی، غير تجربی می باشد که چنين چيزی البته برای فرم مارکسيستی تاريخ، هرگز معتبر نمی باشد. چونکه در هر فرمی که ظاهر شود به ساختارهای متافيزيکی آغشته است که هيچ ربطی به وقايع تاريخی ندارد و رسواکننده ايدئولوژی کاذب آنها می باشد. جبر تاريخی در اصل، ايمان و گونه ای اعتقاد است نه علم. به دليل آنکه اگر مارکسيسم مدعی شود که تاريخ، دارای هدف می باشد، پس بی سر و صدا، زمينه ی علم را ترک کرده و به جهان اسطوره ای - متافيزيکی گام نهاده است. تمام مارکسيستها هر آنچه را که در چارچوب ايدئولوژيشان نگنجد به دور می افکنند ( اين کار را همه مدّعيانی می کنند که لاينفطع از مالکيّت حقيقت، دم می زنند. ) و می کوشند که با تمام نيرو، پيسوز کوچکی را که در اختيار دارند، همه با هم بر روی يک پديده انتخاب شده بيفکنند و آن را در مرکز دستگاه عقيده شان ميخکوب کنند و سپس بيمارگونه به تحليل و بررسی آن بکوشند و چنانچه ضروری باشد، چيزی را به آن بيفزايند يا از آن کم کنند [تخت پروکراست] تا آسيبی به ايدئولوژی نرسد. مارکسيسم در تاريخ تفکّرات باختری فقط ديدگاهی بود در باره ی انسان و جهان. ولی در سرزمينهايی که دارای تفکّر زنده فلسفی نبودند ( مثل ايران ) جانشينی شد برای دين ایمانی و نوری و بسان بيماريی که بر پيکر انسان تندرست، عارض شده باشد از رشد کورمال - کورمال فرهنگ خود جوش و بالنده مردم آن سرزمينها جلوگيری کرد. مارکسيسم در اصل، مجموعه ای از حقايق جهان مسيحيت است که به شکل عالی، پروريده شده اند و مارکس بسان استادش هگل که حقايق دنيای مسيحيت را در مفاهيم فلسفی جاسازی کرد، او نيز آموزه های کليسايی را در انسانگرايی بی خدا، جاسازی کرد تا بتواند به آنها چهره هايی اجتماعی و همگانپسند بدهد. کافيست که پرده نازک ماترياليسم را از چهره ی مارکسيسم به کناری بزنيد، آنگاه سيمای استوار و پر قدرت دينی - ایده آليستی آن را به تن خويش، تجربه خواهيد کرد. « ريمون آرون»، حق داشت که می گفت مارکسيسم در دوران معاصر، افيون روشنفکران است؛ زيرا مارکسيسم بدون پرولتاريا و جامعه صنعتی همانند چاقوی بی دسته ايست که نمی برد. مارکسيسم جنبش ناب روشنفکريست و هرگز نيز اميد ندارد که بتواند روزنه ای کوچک در ديوار عظيم و محکم توده های ميليونی مردم به دست آورد. حتا نوع مدرن آن به صدها شاخه، منشعب و متفرق شده است و توانسته فقط بر بخش بسيار کوچکی از جنبشهای دانشجويی تاثیر بگذارد و به ایدئولوژی برخی سازمانهای تروريستی و انقلابي تبديل شود. مارکسيسم مدرن، تاثير بزرگ خود را فقط بر جامعه شناسی آکادميک گذاشت ولاغير. به همين دليل است که بسياری از روشنفکران وطنی که دلشان برای مارکس غنج می زد به جامعه شناسی رو آورده اند، آنهم نوع آمريکائی اش که هرگز هيچ بويی از فلسفه نبرده است. آنها صدها اثر از پژوهشگران سطحی انديش غربی را با زبانی گنگ و مکانيکی و بی روح به فارسی ترجمه می کنند و با اين کارشان همچنان به فضای نينديشيدن و سترونی فکری جامعه ما وسعت می دهند.
رويداد انقلاب مشروطه که الگوی خود را از انقلاب فرانسه و تاثير پذيرفتن از آن گرفته بود، نخبگان ما را در برابر روند شکوفايی و پيشرفت جوامع غربی و آرمانهای دوره روشنگری در اروپا قرار داد. ولی شکست انقلاب مشروطه و ناکامی و کشتار آوازه گران آن، پايداری استبداد فکری و درجا زدنهای مردم ما را در اعتقادات و سنّتها و باورها و غيره خود، تضمين کرد. با بنيانگذاری حزب توده، جامعه روشنفکری ما که گلهای سر سبدش تازه از اروپا بازگشته بودند و هيچگاه به انديشيدن در باره مسائل و معضلات تلاطم خيز و هر دم بازگردنده جامعه ی ايرانی، خو نگرفته بود، به يکباره پاکباخته و مقهور مناسبات فکری - سياسی - اقتصادی بيگانگان شد. آنها تصوّر می کردند که با وام گرفتن و انتقال مکانيکی و معادل نويسيهای مضحک خود برای ترمينوسهای ژرف و عميق مارکس و طوطی وار تکرار کردن برخی جمله های کليدی او می توانند برای هميشه و ابد از فلاکتهای اجتماعی و سياسی ايرانزمين آسوده شوند. آنها نمی دانستند که کلاف سر در گم مسائل جامعه ايرانی بيش از سه هزار سال قدمت دارد. آنها نمی دانستند که ايرانی در ژرفای گوهرش، در انتظار شکوفایی نهال آرزوها و ايده آلهای هزاره ای خود { +گزندناپذیری جان و زندگی و مهرورزی و دادورزی و راستمنشی } می باشد. آنها نمی دانستند که ايرانی، قرنهاست رند شده است و در هر ايدئولوژيي و مذهبی و تئوريی و غيره، دام و فريب می بيند. آنها نمی دانستند که مارکسيسم يک جهاننگری است که برخاسته از تحولات فکری و اجتماعی جوامع اروپايی است و کوچکترين مناسبتی با مسائل و مقولات فکری و روانی و فرهنگی جامعه ايرانی ندارد؛ زيرا توليد فرهنگی و خودجوش مناسبات مردم ايران نبوده است که بخواهد در دل و مغز و روان کسی، جا و مکان داشته باشد. ايدئولوژی وارداتی بود. آنهم بی ريشه. مبلّغان ايدئولوژی مارکسيسم نه تنها سراسر فرهنگ ايرانی را با اتهام احمقانه ناسيوناليسم ( که یک پدیده ی اروپائیست و ربطی به ایران ندارد. ) کوبيدند و به تحريف رويدادهای تاريخی آن همّت کردند؛ بلکه با استناد کردن به تحليل و ديدگاه ابلهانه مارکس در باره « استبداد آسيايی » که از تفکّرات اشرافی و متکبرانه « افلاطون ( 427 – 347 ق. م. ) » اقتباس کرده بود، تمام کرد و کار فکری خود را بر سر تحقير و خوارشماری تاريخ و فرهنگ ملّت خود به کار بستند و هنوز اين شيوه ويرانگرانه را کجدار و مريز پيگيری می کنند. آنها از لحاظ زبانی، ايمان دينی خود را انکار کردند؛ ولی در عمل به شدّت به آن وفادار ماندند و هيچگاه نيز به خود اين دغدغه را راه ندادند که به چه دليل از عقيده ای يا دينی يا ايدئولوژيی می برند تا به عقيده ای ديگر يا جهاننگری ديگر گرايش پيدا کنند. آنها فقط ثقلگاه ايمان خود را جابجا کرده بودند. آنها به هر فعالیتی که دست می زدند، اقدامهای خود را تحت لوای پيشاهنگ و مترقی و پيشگام و انقلابی و پيشرو و .. زينت آرايی می کردند و هنوز می کنند. حال بماند که تاريخ هشتاد سال اخير ما ثابت کرد که عقب مانده ترين و گيج ترين و پريشانفکرترين و کهنه انديش ترين و متابعت پذيرترين و دنباله روترين و متعه ترین و جاهل ترین سازمانها و گروهها، همينهايی بودند که ادّعای مترقی بودن می کردند. برای آنها هر کس که در صفوفشان نبود به عنوان ارتجاع و عامل بورژوازی و دشمن طبقه کارگر و فاشيست و لیبرالیست و ناسيوناليست و .. متهم و بدنام می شد. بحث از آزادی و دمکراسی به عنوان زائده های متعفن نظامهای بورژوايی قلمداد می شد. آنها نمی دانستند که آزادی، ريشه ای انسانی دارد و از ويژگیهای يک ملّت يا چند ملّت اروپايی نيست که بتوان آن را قرض کرد و همچون خشکبار به سرزمين خود انتقال داد. اگر آنها می توانستند با مغزهای خود بينديشند و در بستر روان فرهنگی و زبانهای متنوع ملّت ايران و بدانند که چه عللی باعث می شوند که انسانها و سازمانها و گروههای مستبد، سراسر جامعه را در قبضه ی اقتدار خود در آورند، بی شک خيلی سريعتر و راحتر می توانستند راههای رشد آزادانديشی و دمکراسی را در جامعه ايران فراهم کنند. آنها نمی دانستند که با پيشرفته ترين و علمی ترين افکار وارداتی از باختر زمين نمی توان بدون امکانهای گسستن از هر فکر و اعتقاد و باوری که بخواهد سراسر ذهنيّت ما را متعيّن کند، هرگز نیز نمی توان از واپس مانده ترين و متحجرترين باورداشتها و آداب سنگشده و حاکم بر مناسبات مردم خود، يک شبه بريد و به تمدّن صنعتی يا اگر خيلی دوست تر می داريد به « مدرنيته و پست مدرنيسم » رسيد. آنها نمی دانستند که هر کس به ايدئولوژی ايمان بياورد و آن را به عنوان « علم !!؟» قلمداد کند، نه تنها استقلال انديشيدن خود را به خطر انداخته است؛ بلکه تمام عمر نيز برده فکری ديگران خواهد ماند. مارکسيسم در ايرانزمين به سبب نفرت روشنفکران احساساتی و نازکدل از سیتسمهای مستبد وقت و ضعف فکری و استعدادی در شناخت بنمايه های تاريخ و فرهنگ مردم خود توانست سلطه خود را بر مغزهای طيف زيادی از روشنفکران و فعّالان سياسی جامعه ايرانی حفظ کند و نازايی فکری ما را جانی دوباره بخشد و ما را از به خود آمدن همچنان باز دارد. به همین دلیل است که من همچنان تاکید می کنم مارکسیسم و بسط آن در ایران، یکی از بزرگترین عوامل مخرّب برای رشد و شکوفایی آزادی در ایرانزمین است.
شاد زیید . دیر زیید!
فرامرز حیدریان