تراژدی «رزمندگان نوجوان» در جنگ ایران و عراق
همزمان با نمایش مستند «کودک سرباز؛ روایتی ناشنیده از کودک سربازان در جنگ ایران و عراق»، در گفتگو با پگاه آهنگرانی تهیهکننده و سازنده این مستند و حسین باستانی تحلیلگر، به بررسی جنبههای مختلف استفاده از نوجوانان ایرانی در جبهههای جنگ پرداختهایم. در گفتگوی حاضر،درباره چالشهای تولید مستند کودک سربازصحبت می شود همچنین، به بازخوانی توجیهات مدافعان اعزام کودک سربازان به جبهههای جنگ هشت ساله، و دلایل بیاعتبار بودن این توجیهات میپردازیم
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
دیدگاهها
*این داستان حقیقیست اما…
*این داستان حقیقیست اما تمامی اسامی را خودم دست کاری کرده و واقعی نیست.
به روستای ما زمان شاه رسیدگی نمیشد. نه برق نه جاده نه آب نه مدرسه.
اهالی روستا کشاورزی و دامداری میکردند.
به استثنا سه کدخدا که هر کدامشان خانوار بزرگ با فرزندان زیاد بودند که اینها مالکان تمام زمین های کشاورزی و صاحبان اکثر دام ها بودند. این کدخدایان با همدیگر فامیل بوده و سید بودند.
فرزندان این کدخدایان در شهرها زندگی کرده به مدرسه میرفتند.
۵ تا آخوند هم بودند که که همشان فامیل این سه کدخدایان بودند.
آخوند ها در ممبر با اسم شاه سخنرانی را شروع کرده و با دعا برای عمر طولانی شاه به اتمام میرسوندند.
با اینکه جاده نبود اما از کوره راه ها گاهی ماشین هایی میدیدی که در منزل کدخدا پارک شده, اینها فامیل های سید کدخدا بودند که برای تفریح به روستا میآمدند.
گاهی از پچ پچ مردم شنیده میشد که اجان شاه از شهر آمده است و به مردم اعلام میکنند که هر خانوار پولی بدهند چون برای جاده سازی به روستا نیاز است.
کدخدا با اجان این پول ها را در بینشان تقسیم کرده و از جاده ای هم خبری نبود!
هر سال سر خرمن میامدند و از مردم پول اخاذی میکردند که مثلا شاه امر فرمود جاده بسازیم, بیمارستان بسازیم لوله آب کشی نسب کنیم, اما پول ها را خود با ژاندارمری, نظامیان, اجان, و برخی مدیران فاسد تقسم میکردند.
بدون اینکه هیچ کدام از پروژه ها را بسازند. از دولت هم پول میگرفتند و سر میکشیدند.
اگر کسی اعتراض میکرد خود مردم که زندگی فلاکت باری داشتند به جوانان خود میگفتند هیش هیش این حرفا رو نزن, کدخدا سید اولاد پیغمبر است, این حرف گناه است!
در شمال ایران تقریبا ۷۰% روستا های در دل کوه های مازندران و گیلان چنین شرایط داشتند.
بعد از انقلاب همه چیز در روستا تغییر کرد.
جوانان ایده های مجاهدین و چپی ها را به روستا آورده و قصد تخریب مساجد را داشتند.
از شهرها هم نیروهای چپی که که نهضت سواد آموزی را شروع کرده بودند به روستا آمده یکی از مسجد ها را تبدیل مدرسه کرده که من هم با اشتیاق فراوان در کلاس درس شرکت میکردم.
با اینکه ۸ ساله بودم و طبق استاندارد یک سال مدرسه ی من به تاخیر افتاد.
یک سال گذشت که به مرور کدخدایان و فامیل هایشان دست بکار شدند.
یکی از پسران کدخدا در شهر زندگی میکرد.
او افسر بود اما همه میگفتن که استخدام ساواک بوده است.
ملا هم که برادر کدخدا بود نیز گفته میشد در استخدام ساواک بوده است.
دیری نپایید که همه چیز دوباره تغییر کرد
- ملای سابق که در ممبر برای جان شاه دعا میکرد دوباره به ممبر بازگشت و این بار برای جان خمینی دعا میکرد.
برادر جوان تر ملا و کدخدا که هیچ کاری نمیکرد شد رییس شورای اسلامی روستا.
آن زمان که پای ما به شهر ها باز شده بود کشف کردیم که در شهرها هم فک و فامیل داریم.
یک فامیل داشتیم به نام حسین پهلوون.
بچه که بودم یادم است گه گاهی میآمد به روستا در منزل ما یا عمو زیر کرسی مینشست و یک بند تریاک میکشید.
لب و لوچه ی سیاه و چشمان درنده مثل گرگ. همسرش مدام شاکی بود که حسین هر هفته میره تهران توی فاحشه خانه ها ولو هست.
همیشه با ماشین آخرین مدل که برای ذهن بچه ای مثل هم سؤال برانگیز بود که بعد ها که بزرگ تر شدم فهمیدم که در بازار مواد مخدر مشغول بوده است و پول های ماشین های آخرین مدل از آنجاست.
بچه های کمونیست یا به شهر ها متواری شده یا زندان افتاده و برخی هم اعدام شدند.
دو سال میگذرد که جنگ شروع میشود.
من ۱۰ سال تمام سنم هست و در اکابر نهضت سواد آموزی که چپی ها دائر کرده بودند به سرعت سواد خواندن و نوشتم یاد گرفتم.
مادر مریض و من همراهش به شهر آمدم. منزل همان حسین پهلوون بودم چون مادر چند شبی بایست توی بیمارستان میخوابید.
حسین پهلوون دیگر یک بیکار قاچاق چی مواد مخدری نبود. شد رییس بنیاد مستضعفان و خواهرش هم که یک
حزب اللهی بود شد مسئول امور زنان جهاد سازندگی. یعنی نهضت سواد آموزی و سازندگی را که چپی ها و مجاهدین راه انداخته بودند تغییر پوست داده شد بنیاد مستضعفان و جهاد سازندگی.
در روستا یک مدرسه ای بی در پیکر هم ساختند اما مسجد را دوباره ترمیم داده با قبر دختر کدخدا که بیمار بود آنجا را به امام زاده تبدیل کرده بودند. که کل مجتمع شد بارگاه امام زاده سیده حضرت رقیه.
جنگ شروع شد و در منزل حسین پهلوون تلویزیون تماشا میکردم که دسته دسته کودکان را بسیج کرده به جنگ میفرستادند.
حسین پهلوون که دو تا زن جدید گرفته بود. یکی کنیزشان شده بود و دیگری همسر مورد علاقه ی او. هر دو از تیره ی سفید شمالی بودند. که البته با حجاب کامل حتی در مقابل من که بچه بودم که مبادا موهایشان را ببینم.
جنگ شروع شد و در منزل حسین پهلوون تلویزیون تماشا میکردم که دسته دسته کودکان را بسیج کرده به جنگ میفرستادند.
حسین پهلوون خود ۵۷ سالش شده بود و از زن سابقش یک دختر داشت و یک پسر. هر وقت به منزل میآمد در جا لباسش را در آورده و شلوار شورت مامان دوز جلوی تلویزیون نشسته با بچه اش کشتی میگرفت و میگفت تو مردی؟ تو مردی؟ و خودشو زمین میزد که یعنی پسرش او را زمین میزند و فریاد میزد بله بله تو مردی منو زمین زدی!
کنیز حسین پهلوون که رسما به عقد او در آمده و زنش هم بود دقیقا هم سن من یعنی ده سال بیش نداشت. من دلم براش میسوخت چونکه اون زنان بزرگ تر حسین پهلوون ازش بیگاری میکشیدند. دخترک با رنگ پوست سفید و موی بور و چشم آبی آنقدر کار میکرد و مورد آزار زنان بود پوستش زرد شده چشمان بی رنگ و چهره ی فرو خفته و بیچاره.
یادم میاد یک بار فکر این بودم که بهش بگم بیا با هم از اینجا فرار کنیم.
اما کجا؟ چطور؟ دخترک حس میکرد که من با نظارت و حالت خاص چشمانم اصلان از انها خوشم نمیاد.
یک روز حسین پهلوون از کار برگشت با ماشین بزرگ بویوک (کادیلاک) و تا منزل رسید سلام و علیک خواهرش هم آمده بود شروع کرد به مالیدن بدن نسبتا چاق خودش به فرزندش و کشتی گیری که تو مردی؟ تو مردی؟ و تلویزیون روشن بود ۲۴ ساعته سان رفتن کودکان بسیجی را با سرودهای مذهبی از یک خواننده بندری زمان شاه پخش میکردند. حسین نگاهی به تلویزون انداخت, و با غرور و باد در غبغب گفت: اینها پهلوانان کشور هستند.
نمیدونم چطور و از کجا یک چنین جمله ای از دهانم پرید, گفتم: اینها که کودک بیش نیستند!
یک نگاه قهر آمیز به من انداخت که پشتم هنوز از آن نگاه عجیب میلرزد!
خواهرش که در آشپز خانه با همسرانش پچ پچ میکرد, آرام پشت سر من آمده بود که من متوجه نشدم , آن نگاه حسین و ناگهان جیغ فاطمه خانم از پشت سر من, برو بالا داداشی از سر کار آمده استراحت کنه!
من بسرعت رفتم طبقه دوم که آنجا اتاقکی مثل انبار پر از آت و اشغال بود که من آنجا شب ها میخوابیدم.
خواهرش پشت سر من بالا آمد, در را باز کرد... و شروع کرد به بوییدن, بوی شاش میاد تو اینجا شاشیدی؟
گفتم نه خانوم به خدا نه!
اتفاقا راست میگفت یک شب شاش به من فشار آورد و چون شب ها در طبقه ی اول را می بستند که توالت آنجا در حیات خانه بود, مبادا من آنجا رد شده چشمم به زنان حسین بیفتد, در خود پیچیده اما رفتم لب پشته بام و از آنجا صاف شاشیدم پایین در کوچه ی مجاور. تعجب کرده بودم که چطور این زن از راه دور ۴۰ - ۵۰ متری فاصله شاش منو تونست بو کند؟
میدونستم که از مادر من خوشش نمیاد, با چشمان فرو رفته در حلقه ی سیاه چردگی دور چشمان و چین و چروک چربی های بر آمده در چهره, برق چرخش چشمانش که دور و بر رو نگاهی کرد که کسی نشنود, به من گفت اگر مادرت بمیرد تو چکار میکنی؟ از حالت چشمانش معلوم بود که از خداشه مادرم بمیره. من هم پاسخی ندادم.
رفت بیرون دوباره برگشت یهو در را چنان باز کرد که انگار میخواهد دزد بگیرد.
گفت, هی, برو جبهه, برو جنگ شهید میشی میری بهشت الله!
--------------------------
۲۰ تا ماشین اوتوبوس پر از بچه روستاییان مازندرانی. به ما یک ماه تعلیمات سرسرکی. آن هم در بهشتی که ویلای فرح دیبا آنجا بود. با محوطه ی زیبا از درختان و گل ها در فرح آباد ساری.
سپاهیان خود در ویلاهای گوناگون فرح دیبا میخوابیدند اما بچه ها را در اتاق های انباری و بخشا نظامیان محافظ ویلا های فرح دیبا میچلوندند. از سراسر روستاهای فقیر نشین بچه ها را بسیج کرده که به آنان آموزش نظامی سطحی داده آنان را به جبهه ها بفرستند. من هم یکی از آن بچه ها بودم. تازه ۱۱ سالم شده بود.
در جمع سپاهیان پسر ملا حسین هم بود که یکی از فرماندهان بوده او با چشمان تنگ نظری که همیشه به ما فقیر زاده ها با چنین حالت نگاه میکرد پرسید, میخواهی بری جبهه شهید بشی؟
گفتم نه آقا!
نمیخواهی شهید بشی؟
نه آقا , من میخوام شهید بکنم و خود هرگز شهید نخواهم شد!
هنوز حالت ذهن کودنش یادم است, انگار در تشویش میخواست پاسخ من را آنالایز کند و بفهمد که طبیعت پاسخ من چه معنایی میدهد. پسرش هم کلاسی من بود, همیشه با حرص میومد از من میخواست که در درس و مشق کمکش کنم. حتی مشق هایش را هم من مینوشتم.
وقتی اتوبوس ها شروع به حرکت میکنند. مادرم پشت اوتوبوس با گریه تا جایی که من پشت سرم را نگاه میکردم همراه اوتوبوس میآمد. تا اینکه اوتوبوس از او دور شد.
ما را صاف آوردند به کردستان و درست در مقابل یک مثلثی که یک سوی آن نیرو های عراق مستقر بودند و سویی دیگر نیروهای مخالف رژیم که عمدتن کرد بودند اما هم سلطنت طلب ها (شاهپور بختیار), هم مجاهدین و دیگر گروه های مخالف هم آن دور و بر ها میپلکیدند. اما اکثریت حزب دموکرات کردستان و حزب کومله بودند که آنجا مسلح مستقر بودند.
بچه ها از همه جای ایران در لب مرز و خط مقدم جبهه ها دکور شده بودند. هر فاصله ای ۲۰۰ متری یک پایگاه بوده با سنگر هایی پر شده از کودکان سراسر ایران.
در خط مقدم جبهه ما اکثر بچه ها مازندرانی, گیلانی, و کمتر آذری و لر بودند.
سه تا فرمانده سپاهی داشتیم که مدام یکی از سه تای آنها به سنندج رفته پایگاه اصلی سپاه گزارش ها را میرساند. همزمان یکی از سنگرها مال عرب ها بوده است. ۴ تا عرب عراقی, یک لبنانی و یک مصری.
عرب ها در سنگری جداگانه و تمام امکانات لوکس از تلویزیون گرفته تا یخچال و وسائل گوناگون مدرن, بی سیم و رادیو ها که حتی با عراق هم تماس میگرفتن و با درون عراق ارتباط رادیویی داشتند. هر شب در تلویزیون به فیلم ها و رقص های مصری نگاه میکردند. سنگرشان حتی دستگاه های تهویه هوا که هم گرم و سرد میکرد داشتند.
تمام این وسایل با بطری های گران قیمت کار میکردند. من گاهی توی سنگرشان میرفتم چون میخواستم به فیلم های مصری و رقص عربی نگاه کنم. آنها گاهی برای برقراری ارتباط تلفنی - رادیویی با عراق عذر من را خواسته که از سنگرشان بروم, این شامل فرماندهان سپاه هم بوده آنان هم زمان ارتباط عرب ها با اون سوی جبهه حق نداشتند آنجا باشند.
این باعث شک من شد که آنها احتمال دارد با نیروهای عراقی مرتبط باشند (؟؟)
این شک خود را برای یکی از بچه ها که همسن من هم بود مطرح کرده ما روز ها با هم گپ میزدیم , اون میگفت که پدر و مادرش پیر و بیمار هستند او از این جهت به جبهه آمده است که برگردد و بهش کاری بدهند که شکم خانواده ی خود را سیر کند.
میگفتم چرا باید این عراقی ها قرعه کشی کنند و به حساب اسم بچه ها را از درون یک پلاستیک در آورده به عملیات ببرند. که برخی بدون دست و پا برمیگردند و برخی کشته میشن؟ الان ۵ ماه هست که اینجا هستیم چرا هیچ کدام این عرب ها زخمی یا کشته نشدند؟ در حالیکه بچه هایی که طبق قرعه به عملیات فرا میخوانند یا زخمی شده یا کشته میشن؟ این برای تو سؤال برانگیز نیست؟
-حتی فرماندهان سپاه هم که مسئول مستقیم ما هستند در این مراسم قرعه کشی هیچ نقشی ندارند!
آنها آیا اسم هارو خود انتخاب میکنند یا جدن قره کشی میکنند؟ ضما تا کنون در جبهه ی ما ۷ نفر کشته شدند,
آیا حواست به یک چیز مشترک هست؟
- هر هفت تا رنگ و پوست روشن تر از تیره ی ایرانی داشتند و سلاح آنها هم کلاشینکف نبوده بلکه ژ۳ (G3)!
یادت هست که در سنندج از ما خواستند خود سلاح را انتخاب کنیم, آن هفت نفر سلاح ژ-۳ را به جای کلاشینکف انتخاب کردند. هر هفت نفر اولین کسانی بودن که به عملیات فرا خوان شده و کشته شدن. این برای تو سوال برانگیز نیست؟
میگفتم انور رو نگاه کن. دو ساعت راه رفتن فاصله هست. بیا بریم تو جمع اپوزوسیون!
میگفت نه, من نمیتونم, من باید برگردم پدر مادرم جز من فرزندی ندارند کمک آنها باشم.
پس من بزودی میرم. بهت هم خبر میدم, حق داری منو لو بدی, هیچ ناراحت نمیشم,
اگر این بتونه کمک کنه محبوب بشی برگشتی بهت کار بدن. این مرگ من ارزش دارد اما اینجا نیومدم شهید بشم.
من نمیخوام شهید راه خدای گزوی این تروریست های عرب چاق و چله بشم بشم, قیافه هاشونو نگاه کن. آدم استفراغش میگیره از اینها!
من هرگز لوت نمیدم چرا اینطور فکر میکنی؟ چشمانش پر از اشک شد. میگفت, تو هم بیا با من برگردیم با هم مغازه بزنیم. نه عزیزم میگفتم, گریه نکن, من صدای درونم رو باید پیروی کنم, مهم نیست چه اتفاقی بیوفته من باید برم اونور! (پایگاه و قرار گاه اپوزوسیون)
--------------------------
پنجوین: دامنه های زیبا و سرسبز پنجوین و بلاخره وارد قرارگاه شدم. کردهارو با سلاح کلیشینکوف میدیدم که هی بیا برو میکنند. یکشان آمد, بریم سیطره.
سیطره ایستگاه عراقی ها در انتهای قرار گاه بوده است. یک قرار گاه وسیع با تعدادی از گروه ها و کردهای جور واجور اما طبق قانون قراردادی با ارتش عراق باید گزارش های قرار گاه را به سمع سیطره ی عراقی میرسوندند.
مرا بردند و تحویل عراقی ها دادند.
گروه های کرد در آن قرار گاه هر کدام در گوشه ای افراد خود را داشتند که در خانه های سنگر مانند بتنی میخوابیدند تا اینکه برای عملیات فرستاده بشوند. تنها گروهی که استثنا بودند مجاهدین بودند. مجاهدین بیشتر از کومله ای ها یا حزب دموکرات امکانات لوکس در اختیارشون بود. مدام با ماشین های جیب و بخشن مرسدس های شیشه ای با رنگ سیاه و ضد گلوله به آنجا رفت و آمد میکردند. اگر کردها میخواستند از قرارگاه به طرف عراق یعنی درون مرز عراق بروند میبایست مدت ها تومار های پیچ در پیچ گزارش ها را به عراقی داده و بعد از تایید از مرکز بتونند به خارج از آن قرار گاه تردد کنند. اما مجاهدین نه , مجاهدین با نشان دادن شناسنامه ای (هویه) که مال خاص خودشان بود آزادانه در ها برویشان گشوده همه جا ترافیک میکردند.
گروه های کرد از مجاهدین خوششان نمیآمد, از دیدن ماشین های پیشرفته ی مجاهدین قر قر میزدند و زیر لب زمزمه میکردند "شهه جیندا زادکان"! (شیعه های ج...... زاده!)
یک بار در قرار گاه با فریدون و سیامک قدم میزدم, شلوار جین سیامک را پوشیدم. کردها به شلوار جین میگفتن "پانتالون فارسکان, شلوار فارس ها", از پشت سر صدایی بگوش میرسه که میگه: "سه بکی سه بکی قیینشان له پانتالونیان معلومه, اوان جیندا زادکان شهه هستند". (نگاه کن, نگاه کن, ک......شان از شلوارشان پیداست, اینها ج...... زاده های شیعه هستند.
صدام اینها را به قرارگاه میفرستاد که دو استفاده ی گوناگون ازشان بکند, هم گاهی آن ها را به ایران فرستاده و گاهی برای صدام عملیات انجام میدادند و همزمان در قرارگاه ها و اردوگاه های ایرانی جاسوسی کنند که در جمع هم اپوزوسیون سازماندهی شده هم ایرانیان متفرقه مثل من اطلاعات کسب کرده به صدامیان بدهند.
اینها اکثر کردهای سنی مذهب بودند که صدام سنی مذهب را برادر پنداشته و دشمنی زیادی با شیعه ها در دل میپروراندند. اینها چک داران صدام بودند و متعلق به گروه های کرد نبودند.
کومله با حزب کمونیست ایران در اتحاد بود آن زمان, و کتاب خانه هایی هم داشت که میشد ازشان کتاب به زبان فارسی قرض کرد.
--------------------------
بعد از چند مصاحبه در سیطره روزی عراقی ها صدام کرده سوار ماشین میکنند و صاف میبرند بغداد.
چند ماه تمام در یک اتاق سربسته با هیچ روزانه ای آنجا نگهداری شدم , بسیجیان کودک را دسته دسته میآوردند و از آنجا به جاهای دیگر میبردند.
یکی از بسیجی ها آمد کنار من نشست با دو روزی با من سین جین کرد و آمدند بردنش.
بعد ها از طریق رادیو صدای فارسی بغداد صدای او را شنیدم, فهمیدم او بسیجی و اسیر نبود بلکه مجاهد بود. عراقی ها او را برای اطمینان از اینکه من چرا به پنجوین آمده بودم فرستاده بودند آن اتاق که پیش من و از من جاسوسی کند. و شکر از اینکه به عراقی گفت او (یعنی من) نه مذهبی است و نه در نخ سیاست چه خمینی باشد یا هر گروهی دیگر.
بعد از این بود که من را هم انتقال دادند به جایی دیگر در همان محوطه ی نظامی در بغداد که یک نیمچه آپارتمان کوچک بود با آشپزخانه ی کوچک, یخچال, تلویزیون و تخت خواب نرم. از اون اتاق سربسته خفه بودم که با یک پتویی سرد میبایست روی زمین میخوابیدم, و لم دادم توی تخت نرم تر این آپارتمان و آه.....فکر اینکه اگر ازت تقاضای همکاری کنند که پاسخ حتی در ازای مرگ من "نه" بود! اما اگر تو را بکشند؟ به انواع و اقسام مرگ و مردن فکر میکردم.
سن من آن زمان ۱۳ - ۱۴ سال شده بود من دیگر حساب سن خودم دستم نبود. هفته ی بعد یک کرد *خباطی و یک سرباز ایرانی فراری به عراق و سه مسیحی را به همان آپارتمان آوردند, اتاق تقریبا پر شد از ردیف تخت هایی که آورده بودند.
زود متوجه شدم که مسیحی های ارمنی خودشان را برتر از مسلمان ها میپندارند. و هی منو سین جین میکردند که مگر تو مسلمان نیستی؟ نه , من مذهبی ندارم و خدا را هم قبول ندارم! (این البته متأثر از آن روز هایی که چپ ها در روستا به ما سواد آموزی یاد میدادند که در دلم سمپاتی ایجاد شده بود اما چپ را هم قبول نداشتم.
ارمنی ها انگار از عراقی ها طلبکار بودند. میگفتند ما که مسلمان نیستیم باید مشروب داشته باشیم. ماتو که جوان ترینشان بود به سرباز عراقی میگوید: ما آمدیم اینجا حال کنیم, مشروب ما کوشش؟ زن کجاست؟ اول به من میگفت که به سرباز بگو, انگار من عرب بودم! بعد با بی حوصلگی نسبت به من خود با اشاره چیز هایی را به سرباز عراقی فهماند.
چون ادا اطفار جنسی از خودش نشون میداد (که زن کجاست؟), عراقی فکر کنم بد فهمید موضوع رو , شاید فکر کرد ماتو میخواهد ترتیب او را بدهد. بردنش بیرون تا جون داشت کتکش زدند.
ژوزف و وازگن هم توی لاک خود فرو رفته ساکت هیچ کاری نمیکردند.
سرباز فراری ارومیه ای که درست شبیه همین پزشکیان بوده یک شب دست برد توی پتوی من مرا دست مالی میکرد. من با فاصله گرفتن ازش و رد کردن دستش دوباره بخواب میرفتم و صبح بعد انگار که هیچ اتفاقی حس نکردم و خواب بودم. شبی دیگر باز دوباره حس کردم کسی من را ممالد, دیدم دوباره دست دراز کرد طرف تخت من , من دستشو با عصبانیت زدم طرفش و تخت را کشیدم پایین تر که دیگران هم بیدار شده مپرسیدند چه شده است؟
- چیزی نشد خواب بدی دیدم!
او دیگر این کار را تکرار نکرد
همه را بردند من آنجا تنها ماندم, چند ماه است که آنجا هستم؟ اما باز سه نفر جدید را آوردند. کسی که تو خودش خمیازه وار میپیچید و فکر تریاک بوده و آن دوی دیگر برادر و خواهر زاده اش بودند. پیره یک تریاکی بوده میگفت قاضی شهر کنگاور است.
- از چاله در بیا و بیوفت توی چاه:
اینها را هم بردند من تنها ماندم اما بعد از چند مصاحبه های طولانی من را هم سوار ماشین کرده از بغداد خارج شدیم. شاید حدود چهار ساعت ماشین به شهری میرسد و خارج از شهر یک ساختمان یا مجتمع بوده است که انگار دانشگاه بوده. مرا تحویل سیطره دادند.
وقتی وارد ساختمان شده دیدم اووه ایرانیان از همه رقم دارند در محوطه ها و کریدور های ساختمان بیا برو میکنند. برخی ترکی برخی فارسی برخی کردی حرف میزنند.
به من گفتن برو این اتاق. اتاقی بزرگ که بچه های ۱۰ تا ۱۸ سال را میدی که از روی سر و کول هم میپرند. این اتاق معروف بود به اتاق بسیجی ها. چون نیمی از اهالی این اتاق بسیجی های فراری به عراق بودند. و اتاق یک وضعیت انارشی داشت.
یک جوان ۱۴ ساله با چهره ای عبوس و غمگین پیش من آمد برای من تشک و پتو آورد. و تکه نانی با کمی آش سوپ که هیچ طعمی نداشت. گرسنه ام بود تکه نان را خورده اما به سوپ دست نزدم.
از جوان تشکر کرده پرسیدم اسم شما چیست؟ گفت جهان.
حس کردم چه اسم قشنگی داره: گفتم به به چه اسم قشنگی دارید. گفت ممنون اما بچه ها صدام میکنند جانی.
اهل کجا هستید؟ بسیجی بودید؟
من اهل کرمانشاه هستم بله بسیجی بودم.
چی شد سر از عراق در آوردید؟
با مراد و "موهوب" گپ زدیم تصمیم گرفیم فرار کنیم اونور جبهه یعنی عراق.
همینکه مراد و موهوب میگفت با اشاره به هر دو که اون گوشه ی اتاق تخته نرد میزدند.
پرسیدم: موهوب دیگه چه اسمیه؟
گفت: محب علی که ما کرمانشاهی ها میگیم موهوب.
- بریم کمی راه برویم با هم گپ بزنیم. گفت باشد: راه افتادیم. اما هم در اتاق بسیجی ها و بیرون اتاق حس کردم یه چیزی انگار هست. مردم همینکه چشمشون به ما میوفته یک جورایی تو کله ی هم فرو میرن پچ پچ, خنده های مرموز تحقیر آمیز.
تا ته کریدور رفتیم جهان گفت: این اتاق بزرگ مال سلطنت طلب هاست که یا همیشه با هم دعوا میکنند یا ضبط و رادیو خارجی روشن کرده دیسکو میرقصن.
آقا جمشید که یک افسر بود آدم بدی نیست میگه بسیجی ها هم فرزندان ما هستند اما دیگران از بسیجی ها متنفرند. سه تا ارمنی و دو تا آشوری هم توی اتاقشون هستند که اینها هم از بسیجی ها تنفر دارند.
این هم اتاق ترک های گوناگون است از شهرها و روستا های مختلف آذربایجان, زنجان, همدان, دو تا گیلانی و یک عرب ایلامی. به اینها میگیم "گروه باقی". چرا گروه باقی یعنی چه؟
چون اینها به هر اتاقی بیا برو میکنند خبر میارن و خبر میبرند. و به هیچ گروهی تعلق ندارند.
همینطور که راه میرفتیم: و این اتاق؟ کسی میخواست از اتاق بیرون بیاد اما با دیدن ما (؟) در اتاق را محکم بست و بیرون نیامد. اینجا اتاق چپ های کرد و آذری و فارس هست که گرایش توده ای دارند. یا زیر نظر توده ای ها هستند.
مرسی, اتاق بعدی؟ - این اتاق مال توده ای هاست و برخی اکثریتی ها, اما اکثر اکثریتی ها در اتاق های دیگر هم هستند. اما کانون مرکزی هم توده ای ها هم اکثریتی ها در این اتاق است.
رهبرشان رشید است که بعدا خود میبینی که. رشید تبریزی هست. با یک تبریزی دیگر به نام وحید . و یک همدانی به نام نادر معروف به مار عینکی.
خندیدم چرا مار عینکی؟
- چون همیشه دسیسه میکند بین اتاق ها دعوا راه میندازه. موهوب و مراد گرفتنش یک پاس حسابی کتکش زدند.
من دلم براش سوخت.
خوب توده ای ها یا اکثریتی ها کاری نکردند؟
اونها خایه ندارند با کردها و کرمانشاهی ها طرف بشن.
فکر کردم این پچ پچ و نگاه های عجیب و قریب لبخند ظاهری و مرموز شاید برای همین است.
از کرمانشاهی ها میترسند. (؟)
خوب این اتاق ؟ این اتاق کوچک مال چهار نفر است که دو تاشون مجاهد هستند و دو تا کمونیست اقلیتی. همیشه با توده ای ها در گیرند و مشاجره دارند. اما توده ای ها و اکثر یتی ها از اینها میترسند چون اینها با عراقی ها رابطه دارند. گاهی اینها جیم میشن برای هفته ها اینجا پیداشون نیست.
یک جوان ۲۲ - ۲۵ ساله که رد میشد بدون نگاه به ما با کینه ی فراوان فریاد سر داد: مرگ بر آخوند, مرگ بر بسیجی, مرگ بر اکثریتی, بین ما و شما گلوله قضاوت خواهد کرد!
این دیگه چه مرگشه؟
یکی از مجاهد هاست.
از کوریدور اصلی چرخیدیم به طرف کوریدور بعدی که درون محوطه ساختمان را مثل "ل" انگلیسی به دو بخش تقسیم میکرد.
و این اوتاق؟ اینجا هم بچه های متفرقه هستند, زنجانی, تهرانی, خراسانی, تبریزی, شیرازی, تقریبا از همه جای ایران با دو بهایی به نام های آقا جمشید و نوذر. هر دو اهل تبریز.
این اتاق کوچک؟ در این اتاق یک نفر است. بلوچی و سیاه پوست است. او فارسی بلد نیست و همیشه تنهاست.
به پله اشاره کردم که زیر پله با پرده ای آنجا را مثل اتاقک کرده بود, زیر این پله رینگو هست. اهل گیلان و پنج زبان اروپایی بلد است. استاد دانشگاه بوده.
اونور هم یک آذری هست که آذری ها طردش کردند. با همشون قهر شد رفت زیر پله اتاق زد.
بریم طبقه دوم. این اتاق ؟ - این اتاق مال آذری هاست که از گروه ها و اتاق های مختلف اینجا جمع میشن تخته نرد بازی میکنند و با هم گپ میزنند.
دو هفته ای در اتاق بسیجی ها بودم. خسته که مدام بازی میکردند و از سر و کول هم میپریدند و دعوا. آدم خواب را حت نداشت. شب ها همشون بیدار تا سر صبح هر و ور صحبت میکردندند.
هر کسی که جدید میآمد را به اتاق بسیجی ها هدایت میکردند که به مرور زمان خوب شناسایی کنند که کیست, چه گروهی و بعد از اتاق های دیگر میآمدن دعوت میکردند که به اتاق های دیگر بروند.
ارژنگ تبریزی با موهای بور و چشمان آبی به درون اتاق سرک کشید با اشاره به من بیا. رفتم جلو, دست داد خودش را معرفی کرد. ارژنگ هستم. خوشوختم. اگه ممکن است کمی در حیات راه بریم صحبت کنیم؟ چشم همین الان میام.
میدانی صلیب سرخ بزودی میاد ؟ نه
چرا صلیب میاد بلاخره بعد از چند سال تلاسش بچه هایی مثل رینگو که اروپا تحصیل کرده و به قوانین بینالمللی هم آشناست.
رینگو به بچه ها یاد داد که حقوقی دارند که باید عراقی ها را وادار کرد با صلیب و سازمان ملل تماس بگیرند که مشخصات بچه ها را ثبت و ضبط کنند. چون چند نفر را بردند و ناپدید شدند. و چند نفر را هم بردند و توی مصاحبه ی تلویزیون برنامه ی فارسی بغداد دیدیم که اونها خود را به نام اسیر معرفی میکنند. در حالیکه پناهنده بودند.
بچه ها از صلیب خواستند که به جای غذای روزانه که آب رب گوجه هست و تکه نان, از صلیب مستقیم حقوق بگیرند خود خوراک درست کنند. چون عراقی ها پول بودجه ی این مجتمع رو سر میکشند و جز آب و تکه نان بیش به بچه ها نمیدن.
و پیشنهاد کرد که با جانی مراودت نداشته باشم بهتر چون او بد نام است. و در گوشم چیزی زمزمه کرد.
هان, الان فهمیدم اون خنده های مرموز چه معنایی داشت اما جانی انسان به شدت مهربان و بی آزار هست.
ضما اون یک بچه بیش نیست!
ارژنگ گفت: تو هم بچه ای بیش نیستی. اگر با جانی قطع ارتباط نکنی تورو هم خراب میکنند.
رگ قلدری مازندرانی من گل کرد, با عصبانیت گفتم من جرشون میدم!
یاد دایی کمال افتادم که تنها زندگی میکرد و در شهر در کار خانه ای کار میکرد. یک اتاقکی هم اجاره کرده بود. ما که به شهر میرفتیم به دایی کمال سر میزدیم برای ما چایی درست میکرد و به ما شیرنی دست پخت خودشو میداد که من هنوز به یاد مزه ی خوش شیرینی های دایی کمال دلم لک میزنه. دایی کمال در اصل دایی بابای ما بود. ما بچه ها مدام میپرسیدیم چرا دایی کمال زن و بچه ندارد؟ بزرگ تر ها با پچ پچ و لبخند و اشاره و ایما , اما اه چقدر فضول هستید.
بلاخره یه چیزهایی دستمون اومد که دایی کمال بیشتر با دوستانش حال میکند. اما مهربانی, خوش سخنی و تیزبینی و نکته سنجی دایی کمال از او برایمان یک الگو درست کرد. اصلنم در بند پچ پچ های تحقیر آمیز و گاهی تمسخر اهالی نبودیم.
مهربانی و نزاکت رفتاری و کلامی جانی منو یاد دایی کمال مینداخت.
رو به ارژنگ گفتم با این احوال من فکر میکنم جانی یک پسر خوب و مهربان و اصلنم خراب نیست!
- ما در اتاق رای گیری کردیم. اکثر رای موافق دادند که شما را به اتاق خود انتقال بدیم.
همین الان هم دیر است اگر از من میشنوی.
دیدم مجاهدین اومدن رد شدن جلوی ارژنگ دولا راست دولا راست که انگاری ارژنگ خدایشان است.
نگاهی بهشون کردم, رو به ارژنگ شما مجاهد هستی؟
نه گفت ارژنگ, پس چرا اینها مثل برده جلوی شما دولا راست شدن؟
خوب اینو بعدا میفهمی چرا, بریم واسایلتو بیاریم اتاق ما ؟
دودل بودم, از جایی جانی آنقدر به من خدمت کرد و مهربانی کرد ترک جانی مثل خیانت میموند.
اما از طرفی دیگر شاید اتاق اینها آرام تر از اتاق بسیجی ها باشه چون بسیجی ها ۲۴ ساعته رو سر کول میپرند بازی و دعوا میکنند که آدم نمیتونه بخوابه.
البته فرهنگ مجتمع طوری بود که من خوب میگرفتم که عصبانیت بسیجی های به حساب پناهنده از سرچشمه های اتاق های دیگر نشات میگرفت. چون اون احمق ها که مدعی بودند قصد نجات ایران را دارند تشخیص نمیدادند که این بچه ها مشتی کودک بیش نیستند و اکثر زیر سن ۱۸ سال. و همشون مثل من از خانواده های محروم و فقیر.
من شاید آن زمان ۱۵ - ۱۶ سالم شده بود که گفتم اصلان حساب سن خودم دست من نبود.
هیکلم چون مازندرانی هستم رشد کرد بلند بالا با جسه ی قوی و چهره ی به قول ایرانی مردونه.
به اتاق ارژنگ نقل و مکان کردم. ارژنگ استاد من شد. من هم تشنه ی دانستن.
آنجا از سراسر ایران چکیده ای از همه ی گروه ها و طیف های مردمی بودند.
انگار نمونه ای از کشور ایران در آن مجتمع جمع آوری شده بود. در ایران اصلان نمیدونستم جایی مثل بلوچستان, کردستان, خوزستان, و و وجود دارد. بزرگ شده ی روستایی ایزوله شده دور از همه چیز و چیزی هم جز فساد کدخدایان و آخوند های روستا و چند شهر مازندران نمیدونستم.
این فقدان اطلاعات به خاطر کودکی من بود. اما در همان مجتمع متوجه شدم که بسیاری از بزرگ سالان ضمن تحصیلاتی که داشتن کمترین آگاهی از ایران نداشتند, برخی کردها اصلان فارسی بلد نبودند و مدام بیا برو هاشون توی هم چلونده سر بلند نمیکردند که دیگران را به چشم ببینند.
اون قسمت کوریدور ال مانند یک کریدور دیگر بود که آنجا کردها و چند خانواده و سیطره نگهبانی عراقی و ۳ - ۴ خوزستانی عرب زبان بودند.
مسعود با هیکلی عضلانی و تتو کاری در بازوها رهبر کومله ای ها محسوب میشد. او روزی به حیات محوطه رفته فریاد میزد: خواهر و مادر هر چه فارس را فلان کردم. کجایید؟ بیایید اگر خایه دارید. از پنجره نگاه کردم چه خبر است؟ در پشت من موهوب کرمانشاهی با خنده تحقیر آمیز میگفت, ببین, چه به شما فارس ها فحش میده و شما رو به مبارزه میطلبه اما شما فارس ها خایه ندارید. من میخواستم بگم احمق اولان من فارس نیستم, اما با خود گفتم نه چیزی نگو, بزار توی حماقتش غرق باشه.
کردها به خاطر صلحی که صدام در اوایل تا اواخر جنگ با کردستان عراق ایجاد کرده بود ارادتی خاص داشتند.
سیطره ی عراقی ها هم با آگاهی از این موضوع رفتار ویژه با کردها داشتند.
برای همین کرد ها اکثر در کوریدوری اتاق گرفته بودن که در ردیف اتاق هایی بود که سربازان و افسران سیطره هم آنجا اتاق خود را داشتند.
یک روز مسعود کومله رشید توده ای را به سالن اصلی مجتمع که یک تالار بزرگ و خالی بود دعوت میکند. دو تایشان روی یک نیمکت نشسته و خلاف همدیگر را نگاه میکردند و با هم صحبت میکردند. ما هم ایستاده گوش میکردیم. و در خلال مشاجره:
رشید توده ای: دارید میبینید که بسیجی ها و کونی ها هم پیش صلیب سرخ ثبت نام کرده دارن خارج میرن.
مسعود کومله : بسیجی ها و کونی ها دشمن ما هستند توده ای ها و اکثریتی ها هم دشمن ما هستند!
هیچ فرقی هم بینشون نیست.
- در دلم ندایی که میگفت: این احمق های بی فرهنگ میخوان ایران را نجات بدهند؟
توده ای ها آمدن رشید را بردن. موضوع از این قرار بود که مسعود مدعی بود که وقتی به حمام رفت دید رشید با وحید دارد سکس میکند.
رشید که مثل استالین سیبیل آن چنانی داشت. وحید هم یک ۱۸ - ۲۰ ساله ی بدن ساز بوده, با اندامی بزرگ و چهره ای مثل آیلوش هنرپیشه زمان شاه.
شب ها رشید را میدیدی که لم داده پا در پای وحید چهره در چهره که دهانشان ۵ سانتی متر با هم فاصله داشت ساعت های طولانی با هم گپ میزدند. وحید از پشت روی تخت دراز میکشید و رشید هم روی او پا در پایش لم میداد.
مابقی هم خور و پوف در خواب زمستانی.
این کار رشید و وحید که از پشت پنجره ی اتاق هم میشد دید, باعث شد چو بیوفته که این دو با هم سکس دارند.
در اتاق توده ای ها یک کرد هم بود که استاد موسیقی بود. از ارژنگ خواستم که من هم میخوام تو کلاس هایش شرکت کنم. یکی دیگر تهرانی بوده که او هم کلاس اسپرانتو داشت میخواستم توی کلاس اسپرانتو هم شرکت کنم. و کردم.
چون برای هر دو کلاس به اتاق توده ای ها میرفتم یک روزی رشید فرمان داد که به حضورش بروم. برای من توضیح داد که این جمع یعنی بچه های اتاق توده ای زحمت زیادی کشیده با هم آشنا شدند. و من را سین جین میکرد که ته و توی ذهنم را مطالعه کند.
بعد از سین جین شروع کرد به تعریف خاطرات خودش از سفرش به اتحاد جماهیر شوروی. که ما از مرز عبور کردیم. به مسکو رسیدیم. و سرباز ارتش سرخ به ما سلام نظامی میداد. وارد استراحت گاهی شدیم که آنجا را مثل بهشت برایم ترسیم میکرد. گفت:
وقت خوابیدن بود. دیدم دو دختر جوان و خوشگل روسی با لباس نظامی ارتش سرخ وارد اتاق شدن. یکیشون هم فارسی بلد بود هم آذری. من گفتم خسته هستم وقته خواب است.
یکی از دختران لباسشو در آورد با لباس شب روی کاناپه نشست و دیگری مشروب ودکا آورد گفت وقت خواب است یعنی چه؟ تازه پارتی ما شروع شده است.
من گفتم من ایرانیم با ریشه های اسلامی, من خجالت میکشم. دختران خندشون گرفت قاه قاه خندیدند گفتن ما هم روسی هستیم در بهشت سوسیالیستی اتحاد جماهیر شوروی. اینجا کمونیست هستیم مذهبی وجود ندارد پسر جان خجالت نکش بیا اول یه پیک بزن.
خلاصه سرتو درد نیارم اولین پیک و دومین پیک و تمام شب را با آن دو پری رویان زیبای روسی عشق ورزی.
و از این پس وارد فاز آزادی های بهشت شوروی شد. که چگونه دختران را خود پدر مادر میبرند دکتر که بکارت آنها را پاره کنند.
ببخشید آقا اجازه هست؟ بفرما بفرما:
بکارتشان را پاره کردن یعنی چه؟
قاه قاه خندید, و برام توضیح داد. با اینکه اولین بار بود موضوع پاره کردن بکارت را میشنیدم اما هنوز به قول مازنی ها کال بودم و حس جنسی در من انزجار ایجاد میکرد.
از صحبت های پی در پی رهبر توده ای کف کرده بودم یادم آمد که چطور در مسجد هم از قرقره بافی های آخوند خسته شده روی زانوی پدر به خواب فرو میرفتم.
هر وقت پدر منو به مسجد میبرد در بازگشت همیشه کولم میکرد در خواب عمیق به منزل میآورد.
از چهره و چشمان دریده ی آخوند بدم میومد, با دیدن عکس خمینی در من چندش ایجاد میشد.
و در همان کودکی منو هزاران اقیانوس از مذهب و بوی مذهب جدا کرد.
رشید یک بند حرف میزد که فرشته ی نجات سر رسید کسی نوک نوک به در زد رشید گفت بیا تو. ارژنگ بود. گفت اومدم ببرمش چون کارش دارم با اجازه. من هم خوشحال از اتاق کوچکی که در ته اتاق توده ای ها بود خارج شده نفسی راحت کشیدم.
ارژنگ مثل برادر بزرگ من بود با کمی عصبانیت پیرسید چی میگفت بهت؟ چرا بردت اون اتاق؟
من هم براش توضیح دادم. گفت نعوذ و بالله!, من هم معترض که چرا باز مثل آخوند ها نعوذ و بالله میگه!
گفت: خوب این تکه کلام مسلمان هاست من هم عادت کردم.
ارژنگ بیشتر در مایه سوفی گری و اشعار بزرگان پارسی بوده, از شاهنامه گرفته تا نظامی و رومی. برای من شعر میگفت و برام توضیح میداد که یعنی چه. البته من زیاد به شعر و شاعری توجه نداشتم اما به موسیقی علاقه ی شدید داشتم.
راستشو هم بگم صدای خوبی هم داشتم. راحت میتونستم آهنگ های خارجی را هم بخوانم بدون اینکه یک کلمه آن را متوجه بشم که یعنی چه.
پس کلاس موسیقی آن استاد کرد سنندجی (و توده ای) برایم دنیایی بود. میدانستم که ارژنگ زیادی دل در گرو گروه های چپ ندارد و ترسم این بود که روزی بگه تو دیگه اتاق توده ای ها نرو. اما ارژنگ با اکثر اتاق ها ارتباطی دیپلماتیک داشته است و مورد احترام همه بوده است.
اتاق سلطنت طلب ها میرفتیم, سلطنت طلب ها هم براش دولا راست میشدن. میگفتم سلطنت طلب ها دوستت دارند. میگفت اون ارباب رایت زاده ها به خاطر چهره ی من فکر میکنند آمریکایی هستم!
خوب مجاهدین چرا برات دولا راست میشن؟ گفت: ازدواج ایدئولوژیک را شنیدی؟
نه, برام توضیح داد که در فرانسه مریم عضدانلوی بد کاره از شوهرش طلاق گرفت که با سرویس جنسی به مسعود به مقام رهبری ترقی کند.
این حرف ها آن زمان برای من هیچ معنایی نداشت یا به من سخن نمیگفت, اما خوشم نمیآمد که به زن توهین میکند و به او گفتم من از توهین به زن بدم میاد.
اما نگفتی چرا مجاهدین برات دولا راست میشن؟
گفت مریم مثل من چشمان رنگی دارد و از تیره های سفید پوست اروپایی هست.
مجاهدین با دیدن من یاد مریم میوفتن که انگار خواهر من است.
------------------------------
تعداد پناهنده ها بیشتر شد کانتینر آورده در کناره های دیوار حیات نسب کردند.
جانی که به مرور از طرف همه طرد میشد و حتی کرمانشاهی های به حساب با غیرت تنها به یکی از کانتینر ها نقل مکان کرد. اما من هنوز نیم چشمی به او داشتم و میدیدم طعنه ها و تمسخر ها و تنهایش دارد نابودش میکند.
به ارژنگ گفتم میخوام برم کانتینر جانی. چرا؟
من طرحی دارم و برایش توضیح دادم. اخه به تو چه با این کارت ۹۰% را با خودت دشمن میکنی.
به تخم چپ مازندرانی من! من کارمو میکنم چه بخواهی چه نخواهی.
ارژنگ هم همراه من آمد. رفتیم پیش جانی. چایی درست کرد.
آن زمان صلیب سرخ آمده بود ما به جای تکه نون و سوپ آب رب گوجه حقوق دریافت میکردیم خود به شهر میرفتیم و خرید میکردیم.
تردد ما به شهر آسان تر شده بود برخی از ما کارهای روزمره در شهر برای عراقی ها میکردیم که پولی هم در بیاریم.
یک بطری مشروب هم از شهر خریده بود آورد تعارف کرد که ما تشکر کرده گفتیم نه.
توضیح دادم که ما آمدیم اینجا راجع به شایعاتی صحبت کنیم که در مورد شما ورد و پچ پچ همگان شده است.
صورتش از خجالت سرخ شد گفت بله.
پرسیدم با کسی رابطه جنسی داری اینجا؟
به ما نگاه نمیکرد گفت: بله آقا
ارژنگ پرسید خودت هم اینو میخای ؟ یعنی خوشت میاد.
کمی مکث چشمانش پر از اشک.
من به ارژنگ گفتم هیس بذار گریشو بکنه.
سر بالا کرد, آهی کشید و گفت: نه آقا
شروع کرد به گفتن ماجرا که: در جبهه رفتیم چشمه نزدیک های سنگر آب بیاریم. مراد و موهوب هم با من بودند. ما هر سه از یک روستا هستیم. داشتیم بازی میکردیم که من زمین خورده ناگهان موهوب افتاد روی من دستمو محکم گرفت به مراد گفت بفرما. فهمیدم آن ها با نقشه ی قبلی قصد تجاوز به من داشتند. هر دو به نوبت به من تجاوز کردند. بعد اینکه کارشان تموم شد رفتن من هم به سنگرها برگشتم. هفته ای طول نکشید که موهوب باز با یکی از بچه های دیگر از همون روستای خودمون آمد سراغ من گفت بریم چشمه آب بیاریم.
من رد کردم اما داستان را موهوب به بچه های دیگر سنگر گفت که درز کرد به گوش فرمانده رسید. اسلحه من , موهوب و مراد را گرفته گفتن برید پایگاه سپاه در مریوان با برگردید به روستای خودتان. در پایگاه بهتان خواهند گفت که مجازات گناه شما چه خواهد بود.
من فکر کردم دیگر تمام شد اگر حکومت مرا نکشد پدر و برادرانم منو می کشند.
در کرمانشاه به لواط کار کاری ندارند حتی افتخار هم هست اما اگر ک....... داده باشی جزایت مرگ است.
ما میبایست سه روز صبر میکردیم که با چند سپاهی به پایگاه برویم.
دو روز مانده بود که موهوب آمد گفت آماده شو میخواهیم امشب فرار کنیم.
فرار کنیم؟ کجا؟ گفت مراد هم میاد, بریم اونور مرز, عراق؟؟؟
من هم فکر کردم هر چه پیش بیاد از جزای مرگ بهتر است که در روستا انتظار مرا میکشد.
شبانه فرار کردیم آمدیم عراق.
خوب, ادامه بده......
در بغداد در ساختمانی نگه داری میشدیم که آنجا چهل نفر دیگر هم بودند.
موهوب که با من بد رفتاری میکرد به آنها گفت که این "ک......" داده مارا محبور کرد فرار کنیم عراق.
یک روز رفتم حمام دیدم نوذر و مسعود هم آمدند دو تایی گرفتن به من تجاوز کردند.
نوذر؟؟؟ همین آقای بهایی محترم؟
بله آقا, کدام مسعود اینجا ۴ تا مسعود داریم.
مسعود دوست رضا کانادا اردبیلی.
"رضا کانادا هم اردبیلی بود درست شبیه مار کبرا! انگلیسی بلد بود و مترجم بچه ها با صلیب سرخ.
مسعود که همیشه با رضا کانادا قدم میزد مثل وحید توده ای یک بدن ساز بوده.
میگفت کشتی گیر بوده جایزه هم گرفت.
یک بار مسعود و رضا کانادا که در اتاق بسیجی ها بودم آمدند پیش من و سین جین.
مسعود میپرسد اگر به خدا اعتقاد نداری چپی هستی؟
گفتم نه چپی نیستم اما چپی ها را در ایران میشناختم. و باهاشون مرتبط بودم.
گفت اگر چپی ها را میشناختی بگو معروف ترین جمله ی احسان تبری چیست؟
که این جمله عالم گیر شده؟ من فکر این که احسان تبری کیه؟ جملش چیه؟ مسعود گفت.
هان میبینی داری دروغ میگی. یهو از پشت سرم صدای علی فلسفه میاد که میگه, بابا این بچه هست اسم خودشو هنوز یاد نگرفته شما ازش امتحان توده ای میگیرید؟
تا مسعود دهان وا کند علی فلسفه که میشه گفت کدخدای کرمانشاهی ها بوده با عصبانیت گفت برید تا نزدم چک و چونه ی شما خورد نکردم.
بعد ها فهمیدم منظور مسعود جمله ی "هدف وسیله را توجیه میکند" است. که حزب توده مدعی شد احسان تبری با این جمله جان تازه به سوسیالیزم جهانی بخشید. و رییس جمهورهای اتحاد جماهیر شوروی و کوبا این جمله را در سخنرانی خود یاد آوری کردند.
مسعود توده ای بود اما رضا کانادا یک عن تلکتوال تحصیل کرده و هرزه گرد بوده."
از جانی پرسیدم رضا کانادا هم بله؟ گفت نه هرگز. میدونه دوستش مسعود با شما ..... گفت نمیدونم.
ارژنگ هم با دقت اسامی لیست را مینوشت. و طرح من این بود که همه را در سالن اصلی جمع کرده و اسامی لیست را با حضور صلیب سرخ بخوانیم!
غیر از علی فلسفه که تعلقات فلسفی دینی داشت همه مردان کرمانشاه بدون استثنا وارد لیست شدند.
آقا هوشنگ بهایی؟ یک بار با من لاس زد اما کاری نکرد. در گوشم میگفت چیز نوذر بزرگ است بدرد ک....... نمیخوره اما چیز من کوچیک است جون میده واسه ک.........!
اما عملا هیچ کاری نکرد. مجید اصفهانی؟ اون هم و اضافه کرد با دوستش عبدالکریم خراسانی سراغش میرن. عبدالکریم چهره ی شبیه دالایی لاما داشت, با چشمان مورب مغولی اما قد بلند. همیشه سرشو کج کرده مثل چینی های متواضع به کسی نگاه مستقیم نمیکرد و با لحن مظلوم حرف میزد. ارژنگ به خاطر شیرین زبانی مجید اصفهانی باهاش رابطه ی دوستانه داشت.
کرد ها؟ مسعود کومله؟ با اطمینان گفت نه نه نه اونها نه هرگز!
اسم دو تا سرباز عراقی هم وارد لیست شد که این کار مارو مشکل میکرد چونکه برای هر دوی من و ارژنگ خطر داشت. اما من طبق معمول میگفتم به تخم چپ مازندرانی من! هر چه باداباد! باید تا بیخ این ماجرا برم و مانع بشم کسی بیشتر از این جانی را اذیت کند.
قاسم عرب؟ محمد عرب؟ موسی عرب ؟ لطیف عرب؟
قاسم , محمد, و لطیف بله, اما موسی عرب نه.
از حدود ۵۰۰ نفر در کل اسم ۱۲۰ نفر وارد لیست شده. در مجتمع هم هم همه راه افتاد چونکه به جانی گفتیم تا صلیب سرخ بیاد, کسی را به کانتینر راه نده. چون شب ها و نیمه شب ها میآمدن سراغش.
اما رفت و آمد من و ارژنگ و اینکه چرا جانی دیگر راهشان نمیدهد موجب گمانه زنی ها شده اول چو انداختن که من و ارژنگ هم بله, برخی که اسمشان هم در لیست بود میآمدن به من یا ارژنگ لبخند میزدند که : آقا عافیت باشه!
دو روز مانده بود که صلیب بیاید که ناگهان دیدم یکی از سربازان عراقی که اسمش در لیست بود همراه لطیف عرب صاف آمدن سراغ من مرا دستبند زده بردن توی یک وانت سر بسته. دیدم ارژنگ هم با دست بند آنجا نشته است.
تو نگو موهوب با مجید اصفهانی میان کانتینر جانی و یک شب تمام شکنجه اش میکنند که بگه جریان چیست و جانی هم از ترس همه چیز را برایشان تعریف کرد.
بیا بروها در سراسر مجتمع, حتی نوذر با مسعود اردبیلی دعوتم کرده با خوش زبانی از صدام بد میگفتند که من نظرم چیه, حس میکردم اینها میخوان از من حرف بکشن. انگار خبر دارند چکار دارم میکنم. من هم اتو نمیدادم اما بعد ها کسی برایم گفت که آن زمان صدای مرا ضبط میکردند که به عراقی ها بدهند.
رضا کانادا هم آمد با تاکید: مگه خودت نگفتی بابات آخوند بوده؟ تو گفتی بابا حالا رد میکنی؟ بعد سکوت میکردند که من چه جواب بدم, از این سکوت ها حس میکردم انگار نیروی سوم دارند گوش میکنند من چه میگم.
رضا کانادا: بابا خودش به مسعود گفت که باباش آخوند بوده سپاهیان فرستادنش عراق که صدام را ترور کند.
مجاهدین دوباره نعره میکشیدند مرگ بر آخوند مرگ بر بسیجی و بین ما گلوله قضاوت میکند.
البته مجاهدین توی لیست نبودند اما از دیگران شنیده بودند که من جاسوس جمهوری اسلامی هستم.
""یادم آمد که در ایران از اعدام وحشیانه ی مجاهدین نا راحت بودم و کامی براشون سمپاتی داشتم بویژه در شهر شاهی (قائم شهر) و آمل, که تعداد زیادی از مجاهدین را اعدام کرده بودند. ""
- مجاهدین هم بدون بکار گیری مخشون باور میکردند
سرباز ارومیه ای هم که در بغداد دست میبرد مرا بمالد در جمع ترک ها گفت که من در بغداد زار میزدم که اون مرا "ب .........ید" اما اون میگفت نه بسیجی ها نه. ترک ها با حضور نوذر فرا خوانم کردند که آیا این درست است که به سرباز ارومیه ای نظر داشتم؟
من رو به سرباز تف زده گفتم خفت میکنم احمق دروغ گو.
اما سین جین هایشان مشکوک به نظر آمد بعد ها فهمیدم اینها هم صدای منو ضبط میکردند.
وحید توده ای بدن ساز هم آخرین باری که به کلاس اسپرانتو رفته بودم یکهو به من حمله ور شد با مشت و لگد از پشت افتادم زمین. توده ای ها ما را جدا کردند. ازش پرسیدن چرا؟
گفت از قیافش معلومه اشراف زاده بوده!
از اتاق بردنش بیرون, من که دماغ خونی خودمو پاک می کردم اسماعیل اکثریتی هم آنجا بود گفتم با خشونت نمیشه کاریو پیش برد.
اسماعیل اکثریتی دست به کمر زد با تمسخر و ادای زنانه گفت: واه حالا واسه من حضرت عیسی شدی؟
برای اینکه بتونند منو به دام یک اعتراف ضد صدامی بکشند با زیرکی زمان را طراحی کرده ارژنگ را به جایی دعوت میکردند من را به جایی دیگر! روی ارژنگ هم فشار بود که این یارو طرفدار حکومت جمهوری اسلامی است مواظب باشد.
با ارژنگ به زندان مخابرات یعنی ساواک صدام برده شدیم آنجا من و ارژنگ را از همدیگر جدا کردند. ساواک صدام خوش بختانه متخصص بودند بعد چند هفته سین جیم متوجه شدن اصل موضوع چیست.
صلیب هم آمده بود جانی با کمک علی فلسفه در جلسه علنی از من و ارژنگ دفاع کرده اسامی لیست رو هم تحویل صلیب سرخ و مقامات عراقی داد.
دو سرباز عراقی با قاسم و محمد و لطیف عرب فرستاده میشن خط مقدم جبهه که برای صدام بجنگند.
بعد از مدتی ارژنگ را هم آوردند به اتاق یا بند من. زندان مخوف امنیه بوده. گاهی شب ها صدای زجه مردم عراقی را که شکنجه میشدن میشنیدیم.
از ارژنگ پرسیدم اذیتت کردن؟ گفت نه! تو چی؟
نه فقط مصاحبه ها و تحقیقات.
پولیس صدام تشخیص دادند که اگر ما را به کمپ شهر سماوا ببرند خطرناک است بهتر است به کمپ دیگر فرستاده بشیم در اردوگاه رومادی که شبیه یک شهرک بود با بیش از هشتاد هزار عشیره های کرد که صدام از مرزهای ایران آنان را به آنجا انتقال داده بود.
به برهوت رومادیه رسیدیم و آنجا:
آسان تر به شهر رومادی تردد داشتند. میشد در شهر کار کرد و پولی هم ساخت. خفقانی که بین گروه بندی ها و اقوام گرایی ها که در کمپ سماوا حاکم بود در رومادیه نبود. در نزدیکی سیطره عراقی ها یک بازار بزرگ با بیش از ۳۰۰ مغازه ی گوناگون که جان آدمی هم میخواستی فراهم بود. فقط بایست پول داشته باشی.
عشایر با هم اختلاف داشتند اما ما در نزاعشان دخالتی نمیکردیم. از تیم فوتبال و والیبال گرفته تا بار مشروب فروشی قلخانیان اهل حق که عشایر سنی مذهب آنان را زرتشتی, شیطان پرست و کافر میدانستند گرفته تا میز تنیس و سینمای پخش ویدئو های کاراته تا رقص مایکل جکسون آنجا دائر بود.
جوانان عشیره تایشه ای به فوتبال علاقه داشتند و جوانان عشیره ی هورامانی تحصیل کرده و با فارسی ی خوب که من ارتباط خوبی باهاشون در کنار قلخانی ها داشتم.
تمام کمپ سماوا را به شهر حله انتقال داده بودند. کمپ حله یک بهشت بوده چونکه آنجا مکان فرانسوی هایی بود که برای صدام پروژه نیرو گاه اتم را راه اندازی کرده بودند. اما بعد از بمب باران نیروگاه بواسطه اسرائیل گروه های سیاسی ایرانی را برای خوش خدمتی آنجا انتقال نداده بودند بلکه کل آن منطقه ممکن بود به رادیو اکتیو آلوده باشد.
برای همین وقتی فرانسوی ها یک شبه متواری شده بودند عراقی تصمیم گرفته بودند ایرانی ها را به آن منطقه انتقال بدهند که از گفته ها معلوم بود که جایی خطرناک بوده است.
ارژنگ به سوئد رفت. من به فرانسه آمدم. تا رسیدم در جا با ایران تماس گرفتم که بعد از هشت سال محو شدن من زنده هستم.
از مادر پرسیدم گفتن خبر خوبی برایت نداریم: بگو!!
مادر بعد از رفتنت وقتی بسیجی ها برگشتن, پاسداران به فتوای آخوند محل یک بسیجی را آورده در ملاء عام مادرت را به جرم زاییدن یک خائن به اسلام شلاق زدند.
کدخدا هم لقب فاحشه به او داد. مادرت روانی شد هر روز پیرهنت را میگرفت مبرد مزرعه جایی که کار میکرد و تو زیر یک درخت نشسته باهاش حرف میزدی, آنجا زیر درخت مینشست و گریه میکرد که یوسف گم شده ی من کجاست؟ برره گم شده من کجاست؟
یک روز مادرت را زیر همان درخت پیدا میکنند که از قرار سنگی به سرش خورده و سرش شکسته بود. میگویند خودش با سنگ زد سرش که خودش را بکشد. همزمان شایعه هست که پاسداران و بسیجیان با سنگ به سرش زده کشتنش.
پدر؟ پدرت هم زد به جاده خاکی. زد به جاده خاکی یعنی چه؟ معتاد شد مرد.
حسین پهلوون؟ حسین پهلوون مرد اما پسرش به آمریکا رفت با یک آمریکایی ازدواج کرد.
دکترای جامعه شناسی گرفته در آمریکا درس میدهد.
سید کدخدا "فلانی"؟ کدخدا مرد اما پسرانش یا آخوند شدن یا افسران سپاه پاسدار و تجارت فروش گوشی و کامپیوتر در انحصار دارند.
بچه ی فلانی؟ بهمانی؟ .. بچه ی فلانی را بردن جبهه شهید شد. روستای ما رشد کرده بزرگ شده الان. ۳۴ تا شهید داریم.
اون یارو گوسفند دزده؟ اون افسر سپاهی شد خیلی وضعش توپه یکی از پسرانش در روسیه درس میخواند و دیگری به اسپانیا رفته آنجا ساکن است.
چرا عکس منو تو یادواره ی شهدا گذاشتن؟ در ضمن تولد من هم درست نیست من وقتی جبهه رفته بودم ۱۷ سالم نبود.
- بعد از مرگ مادرت مردم همه مجاهد شده بودند شورش میکردند. اونها برای خاموش کردن مردم تورو هم اول مفقود شده اما بعد ها تو جمع شهیدان آوردند.
سن تمام بچه های بسیجی بالای ۱۶ سال است؟ - خوب در ایران قانون جدید تصویب شد که سن کودک زیر ۱۵ سال است. دستور دادند سن بسیجی های شهید را بالای ۱۵ سال رو قبر ها بنویسند که صهیونیست ها اینو علیه ایران پرونده بین المللی نکنند.
فلانی و فلانی و فلانی و فلانی؟ - همشون از روستا به حاشیه ی شهرها کوچ کردند و دارن کارگری روزمره میکنند. برخیشون غرق فساد و فحشا و مواد مخدر شدن.
سپاه مهندسی کشاورزی وارد کرده که اکثر کارهایی که کشاورز ها انجام میدادند دیگر به وجودشان نیاز نبود. قدیم ها به تعداد زیادی نیاز بود که مصلا کشت را دروو کنند. اما الان پسران سپاهی کدخدا کومبائن آورده روستایی ها از بیکاری و بی پولی پناه آوردند به حواشی شهر ها.
از طریق صلیب سرخ جستجوی جانی که به کشور سویس فرستاده شده بود را پیگیری کردم حتی خود هم به سویس رفتم اما به جای جانی دوستش را پیدا کردم. این هم خبر خوبی برایم نداشت. گفت جانی معتاد شده و با اور دوز خودش را کشته است.
البته تقصیر موهوب هم بود. تا موهوب پاش به اروپا رسید. به توصیه خانواده به ایران رفت ندامت نامه امضاء کرد همش را هم انداخت گردن جانی. آنجا بهش یک زن هم سوار کردند که با خودش برد اروپا. به اهالی روستا و فامیل های جانی گفت که جانی به عراقی ها ک........... میداده.
خانواده اش قصد کشتن جانی را داشتند برادرش زنگ میزد میگفت چرا خودتو نمیکشی؟ من از همه چیزت در عراق خبر دارم. جانی هم که معتاد شده بود با اوردوز خودش را کشت.
سر قبر جانی رفتم یک دسته گل سر قبرش گذاشتم. زمزمه کردم آرام بخواب تو دیگر در جهنم زمین نیستی.
و اشک از چشمان من مثل باران سرازیر شد.
توده ای ها؟ چون در لیست شوروی بودند و شوروی پناهنده نمیپذیرفت اکثر از عراق فرار کرده برخی به ترکیه آمدن, برخی به کردستان و برخی هم به ایران برگشتند.
روزی در پاریس قدم میزدم یک زنی از پشت سر صدام میزد. من هم برگشته که این زن کیست؟ چطور اسم من را میداند؟
لباس شیک پوشیده بود اما چهرش کمی زمخت بوده. با لطافت به من دست داده میپرسه منو نمیشناسی؟ نه از کجا شما را بشناسم؟
بی التفات براهم دادم , اسرار کرد بریم کافه من با تردید پذیرفتم. گفت منم. مجید اصفهانی یادت نیست؟ در ذهنم مرور کردم, اینکه با دوستش عبدلکریم خراسانی دشمن سر سخت جانی بوده الان دودول برید زن شد؟
با روان شناسم این موضوع را مطرح کردم گفت به خاطر فشارهای تاریخی و اجتماعی و مذهبی و فرهنگی که به همجنس گرایان وارد میشه بسیارشون از درون نسبت به خود تنفر ایجاد میکنند اما این تنفر را روی دیگری خالی میکنند.
- این بود داستان من از گندستانی به نام ایران که ده سال بیشتر تجربه اش نکرده بودم حتی شکل و قیافه ی جغرافیایی ایران را بلد نبودم اما مرا فرستادن که از کشور ایران دفاع کنم؟ آن هم در جنگ زرگری سید خمینی و سید صدام و کارتل های تسلیحاتی و فساد شاه و خمینی؟!
افزودن دیدگاه جدید