بیتا شبیه شعری بود که در آن از صنعت پارادوکس استفاده شده است. صورتی ظریف و زیبا داشت و خودش را به بهترین شکل میآراست اما مثل مردهای کوچه بازاری صحبت میکرد. سانسوری در کار نبود و هر چه میخواست میگفت. مردها را خوب میشناخت و با آنها بازی میکرد و از این بازی لذت میبرد. آنها را به عرش میبرد و در ثانیهای چنان بر فرش میکوبید که باور کردنی نبود، اما دوست داشتنی بود حتی برای مردهایی که توسط او تحقیر شده بودند.
صورتش شبیه زنان ژاپنی بود و پوست سفید و چشمان کشیده ای داشت. اما چشمانش از زنان ژاپنی درشت تر بود. آرایش جزوی از وجودش بود و در حالیکه اشک می ریخت خط چشمش را هم ترمیم میکرد.
تکیه کلامش "خانمی که شما باشی" بود. گفت: خانمی که شما باشی ما همیشه یک جای کارمون می لنگه. اشکهایش را پاک کرد و روی رد اشکشهایش بر انبوه کرم پودرها، پنکک زد و همینطور که در آینه گرد کوچکی که دستش گرفته بود، نگاه میکرد، ادامه داد: آخه دختر تو ۱۶ سالگی میره می ده!
ستاره خواهر بیتا را به دلیل رابطه نامشروع با حبیب دوست پسرش گرفته بودند. حبیب که ۱۷ سال بیشتر نداشت و پدرش بنگاه معاملات ملکی داشت کلید مغازه را برداشته بود و ستاره را به مغازه برده بود و کرکره را هم پایین کشیده بود و خلاصه معلوم نیست کدام همسایه آنها را لو داده بود که کلی مامور پلیس آمده بودند و دستگیرشان کرده بودند و بعد هم دادگاهی شده بودند.
بهرام همسر صیغه ای بیتا بساز و بفروشی داشت و جزو آدم های پولدار محسوب می شد و با اینکه بیتا را دوست داشت اما حاضر نشد برای خواهرش سند بگذارد تا از زندان کودکان آزاد شود. بیتا اما نمیخواست از تب و تاب بیفتد. نگفت که بهرام قبول نکرده سند بگذارد. خیلی مغرور بود.
می دانستم که هر طور شده سند را جور می کند. شاید بهرام تنها کسی بود که رویش را زمین انداخته بود و بیتا دیر یا زود انتقام اینکار را از او میگرفت…
سیگارش را خالی کرد تا گراس را جایگزین کند و لبان سرخش را بچسباند و هورت بکشد و فندک را بزند تا روزش روز شود و جفنگیات بیشتری بگوید و دلبری بیشتری کند و اشکان را رام رام کند و شاید آرام بگیرد. غافل از اینکه من همه گراسها را به جای نعنا در ماست ریخته بودم. وقتی به آشپزخانه آمد چنان جیغ بنفشی زد که زهره ترک شدم.
- خاک تو سر بچه مثبتت کنم. آدم گراس میریزه تو ماست؟
همینطور که میخندیدم و از طرفی عذاب وجدان هم گرفته بودم، گفتم : خودت گفتی نعنا تو مشما کنار قند و چای. اصلا نگاه کن ببین مشمای دیگهای میبینی؟
بخشی از رمان مانیفست جینگیل نوشته فرزانه سیدسعیدی
این کتاب بزودی توسط نشر مهری منتشر خواهد شد.
شخصیت اصلی این داستان بیتا زنی زیبا و هنجارشکن در سالهای پس از انقلاب است که موقعیتهای مختلف زندگی را تجربه میکند. «جینگیل» همان حشیش است که بیتا به آن معتاد است و ماجرای پخش مواد مخدر در کشور و مصرف آن توسط اقشار مختلف در لابهلای سطرهای داستان نهفته است.
شخصیتهای مختلف این رمان یکی پس از دیگری با توجه به ویژگیها و تفکراتی که دارند ماجرا را از دید خودشان تعریف میکنند. مثلا کمونیستی که پارانوئید دارد و تصور میکند بیتا با آژانسهای جاسوسی همکاری میکند یا مردی که پدرش پاسدار بوده و مواد مخدر را وارد کشور کرده یا مردی که شاعرانه صحنههای همخوابی خود با بیتا را شرح میدهد. دوست صمیمی بیتا نیز یک روزنامهنگار است.
بخشی از داستان را که بیتا تعریف میکند، بدین قرار است: یه چیزای محوی از عروسیم با اون مرتیکه کسکش یادمه. البته زن اون نمیشدم زن یک جاکش دیگه شده بودم. پدرم که کاری نداشت خدا بیامرز. مامانی هم تا فهمید که پسره تحصیلکرده است و کارگاه مبلسازی و خونه و ماشین داره فکر کرد بهترین تصمیم رو گرفته.
تا به خودم اومدم دیدم دو تا توله گذاشته رو دستم. البته خداییش شوهر بدی بود اما پدر بدی نبود. همه کارهای دو تا دختر ها رو میکرد، باور کن ممه داشت خودشم بهشون شیر می داد.
خانمی که شما باشی، اوایل انقلاب فکر کردم شوهره چه گهیه و خیلی حالیشه. کتابهای روسی رو کیلویی خریده بود نشسته بود خونه اراجیف اونا رو بلغور می کرد. منم که نمیفهمیدم چی می گه. فکر میکردم هر چی میگه درسته. وقتی گفت بریم سر چهار راه روزنامه پخش کنیم خیلی هیجان زده شدم و گفتم بریم. اون موقع لاله کوچک بود و لادن رو حامله بودم. دو تامون اووِر کت سبز با چکمه پوشیدیم تا همه بفهمند کمونیستیم. شروع کردیم شعار دادن. چه بیشعوری بودم من! اگر می دونستم قبله ام از مکه رفته شوروی و پشت سر استالین نماز می خونم همونجا با یک تیر تو مغزم همه رو خوشحال میکردم. با اون تیپ تابلویی که ما زده بودیم، مامورها ریختند احمد رو گرفتند، من در رفتم، اینجوری که یک راننده موتوری تو اون شلوغی ماشینها انگار از آسمون افتاد درست جلوی پای من. گفت بپر بالا…
تو راهرو دادگستری از یک کارمند چادر مشکی به سر آدرس قاضی حسینی رو پرسیدیم. خانمه اینقدر با دهنش گوشه چادر رو گرفته بود و تف تفی اش کرده بود که گوشه چادرش سفیدک بسته بود. بدبختی از هیکلش میریخت. قشنگ معلوم بود یک شوهر خلخالی وار داره، مثل همون کسکش.
جلوی در قاضی حسینی که رسیدیم قلب من مثل گنجشک می زد. اون زمونا یک کم کسخل بودم هنوز مثل الان گوشی نیومده بود دستم که چه خبره.
خانمی که شما باشی، به مرگ لاله و لادن، خودم با همین دستام کفنشون کنم اگه دروغ بگم، در رو که باز کردیم دیدم اوس غلام بنا نشسته تو اتاق. گاییدمت روزگار. اوس غلام که خونه ما بنایی می کرد با انقلاب با شکوه بهمن ۵۷ به آب و نون رسیده بود و شده بود قاضی. خندیدم و گفتم اوس غلام شما کجا اینجا کجا. میگم که یک کم کسخل بودم. هنوز نفهمیده بودم طناب دار دست کیه. یک ابروش رو انداخت بالا و با تشر به من و مامانی گفت بنشینید.
مامانی همچین هنرپیشه طور با سوز شدید اشکی ریخت و گفت احمد رو آوردن اینجا و ماجرای اعلامیه پخش کردنشم گفت و البته کلی هم آیه مایه انداخت وسط که اوس غلام بفهمه مسلمونیش اوکیه.
اوس غلام که خنده من ریده بود به حالش گفت خانم حکمش اعدامه ما هم کاری نمی تونیم بکنیم.
مامانی هم که تا حالا فیلم بازی میکرد یه دفعه گریهاش واقعی شد و کولی بازی در آورد و گفت رحم کنید تو رو خدا احمد بابای یک بچه است و تو راهی داره، به این قبله محمدی گولش زدن. منم خفه خون گرفته بودم لام تا کام حرف نمی زدم. پیش خودم می گفتم احمد بمیره تقصیر من میشه. آخه این چه خنده بیموقعی بود من کردم. تو حال خودم بودم که مامانی افتاد رو پای اوس غلام و التماس که تو مردی و تو فلانی و رحم کن. اوس غلام جاکش هم با لگد مامانی رو پرت کرد اونطرف. تو اون شرایط فقط یک چیز جواب میداد: ممه…
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید