تاریخ نگارش:27.11.2024
در جستجوی ایران و پهلوانان گیتی آرا
[در ستایش و آفرینگویی بر «عبّاس توسی» برای قلب بزرگ و مهربانش و فهم و شعور بسیار فرهیخته اش که به وسعت کهکشانهایند]
(.... هارون الرّشید، رو به لیلی کرد و گفت: «لیلی تویی؟». گفت: «بلی! لیلی منم؛ امّا مجنون، تو نیستی!. آن چشم که در سَرِ مجنون است در سَرِ تو نیست. گوهر را شعاعی هست که برون میزند. آن کسی که کامل نظر است، نابرون آورده میداند. این عجب نیست که برون ناورده نداند؛ عجب این است که بیرون آوردند بر کف دست، پیش او میدارند، هیچ نمی بیند.)
[کتاب: مقالات شمس تبریزی – انتشارات خوارزمی – سال نشر: 1377، تهران، صص. 84/105]
ما ایرانیان بدون هیچ استثنائی در فراز و نشیب تحوّلات میهنی و منطقه ای و جهانی در بُرهه ای از زمان که تقریبا نیم قرن از آن میگذرد، مام وطن را گم کردیم و خودمان نیز با گم شدن «میهن» در زمان و مکان معاصر، «مفقود شدیم». میهن را گم کردیم؛ زیرا ارزش خاک و خانه و کاشانه خود را نمیدانستیم و احتمالا لیاقت مالکیّتش را نداشتیم. خودمان مفقود شدیم؛ زیرا راه خانه را بلد نبودیم و نمیدانستیم که هر گاه از منزل میهن خارج میشویم، چگونه میتوان به سوی خانه بازگشت و در خانه پدری که با چنگ و دندان و جانفشانیها و فداکاریها و از خودگذشتگیها و سماجتها و سخت سریها و مقاومتها، نسل به نسل و دست به دست گشته بود، ساکن و قرار و مدار گیریم. آنچه که امروزه روز، جامعه ایرانیان «وطن گم کرده» و ایرانیان «مفقود شده» را ملزم و ناگزیر به بیداری و هوشیاری کرده است، هنوز که هنوز است به معنای کشف و شناخت «ارزش و اعتبار میهن گم شده» با عبرت آموزی از فلاکتهای ناشی از «مفقود و دربدر شدن خودمان» نیست. هنوز کمتر کسانی را میتوان در اقصاء نقاط جهان پیدا کرد که «میهن گمشده» را از پیامد «پیدا کردن خودمان» بدانیم که بازیافتنش؛ یعنی با مهر و دلبستگی آتشفشانی، چهره داغان شده و روح زخمی اش را در آغوش بگیریم و درمانگر دردهایش باشیم. هنوز نمیفهمیم و تمییز و تشخیص نمیدهیم که تا «خودمان» را پیدا نکرده ایم، هیچگاه نخواهیم توانست «میهنی» را پیدا کنیم که نیم قرن پیش، آن را گم کرده بودیم. میهنی که به حیث خانه و کاشانه اقوام کهنسال و اصیل و استخواندار به شمار میرفت و ساکنینش، شهریار و پهلوان عرصه های کشورداری و فرهنگی بودند.
وقتی که ما هنوز نتوانسته ایم یا با قصد و هدفمند نمیخواهیم که همدیگر را پیدا کنیم، بی شکّ، برغم تمام تلاشها و دوندگیها و مبارزه ها که به تنهایی و فرقه ای و قومی و گروهی و حزبی و سازمانی و تشکیلاتی میکنیم، نخواهیم توانست «میهنی» را پیدا کنیم که «خودمان بدون هیچ استثنائی»، آن را گم کرده ایم و نیم قرن تمام نیز تقصیر «گم شدن میهن» را به ناف دیگران بستیم و مسئولیّت اهمالکاریها و جهالتها و حماقتها و بلاهتها و غرور بی جا و تکبّر متعفّن و خودرای بودن استبدادی و مزخرف بودن اعتقادات و لئیم و سخیف بودن رفتارهای هرگز انتقادناپذیر خود را در هاله ای از توجیهات بی معنی و طلبکار از همدیگر بودن قنداقپیچ کردیم و با ضرب و زور تمام امکانهایی که دم دست بودند و هستند به یکدیگر تا امروز حقنه کرده ایم و همواره بر تخت سلطان صاحبقرانی «من بیگناهم!». با تبختر و افاده لم داده ایم و قلیان کشیده و تخته نرد و پاسور بازی کرده ایم و چلو کباب خورده ایم و فقط دنبال نان تافتون و سنگک و چای شیرین و عرق سگی و جنده بازی و قمار بازی دویده ایم و همچنان نسبت به یکدیگر و جهانیان، با فیس و افاده، طبق طبق به «تاریخ هنرآفرینی بزرگان ایرانی» بالیده ایم و سخت با «چیز دیگرانی که هموطنمان یا بیگانه بوده اند»، احساس «دامادی» کرده ایم؛ آنهم برغم اینکه نیم قرن است در هر زمینه ای اثبات کرده ایم که از لحاظ نظری و عملی، «اخته تمام عیاریم».
هیچکس در هیچ نقطه ای از کره زمین، مسئول فجایعی نیست که ناشی از رفتارها و گفتارهای «ما ایرانیان به طور کلّی» هستند؛ بلکه تک تک خود ما ایرانیان بدون هیچ تفاوت و تمایز هستیم که باید مسئولیّت نه تنها خطاها و اشتباهات و بلاهتهای خودمان و معاصرین را به عهده بگیریم و در صدد چاره جویی بر آییم؛ بلکه باید با گشوده فکری و دلاوری، مسئولیّت ندانمکاریها و اجحافات و طفره رفتنها و از کار گریزیهای نسلهای قبل از خود را نیز به عهده بگیریم. تا زمانی که نتوانیم «خودمان را پیدا کنیم» و از وضعیت «مفقود شدن» به در آییم، هرگز نخواهیم توانست به کمک همدیگر و در کنار یکدیگر به «پیدا شدن میهنی» کامیاب شویم که آن را خواسته و ناخواسته «گم کرده ایم». مفقود شدگانی که هیچ خانه و کاشانه ای به نام «وطن» را در هیچ نقطه ای از کره زمین ندارند؛ اگر سالیان سال نیز، تداوم کشمکشهای سخیف و بی مایه عقیدتی را در حقّ یکدیگر روا دارند، هرگز نخواهند توانست در هیج نقطه ای از کره زمین، مصدر اعمال نفوذ و تاثیر باشند، چه رسد به «وطنی» که هرگز آن را «پیدا نکرده» و حقّ مالکیّت آن را صاحب نیستند.
وقتی که از «قدرت و اقتدار» صحبت میشود؛ موضوع بحث بر مدار گرهگاه تصمیمگیرنده ها و اهرمهای اساسی و بنیانی کردار سیاسی [=کشورآرایی] آنانی تمرکز میکند که قدرتگرا یا مصدر اجرای قدرت هستند و در گستره «فضای افکار عمومی» قرار میگیرند؛ یعنی فضایی که در تار و پود مناسبات انسانها سرشته است. «افکار عمومی»، بسان وضعیّت نفوذی و بسیار موثر و کلیدی نیروهایی نامرئیست که تحت شرایطی به وجود می آیند. شرایط و وضعیّتهایی که از پیامد آرزوها و آرمانها و انتظارات و احتیاجها و تمایلات آدمیان هستند و در «روح حاکم بر ذهنیّت انسانها در دوران خویش» گسترده و فعّال میشوند و نقش تاثیری بسیار قوی را میتوانند در مناسبات اجتماعی و کشورداری ایفا کنند؛ یعنی اینکه «افکار عمومی» به حیث «قدرتی» محسوب میشوند که میتوانند جانبداریها و مخالفت کردنها و دادگاهی کردنها و سپس مکافات و کیفردادنها را نسبت به گفتارها و رفتارها و کردارها و تصمیمهای کنشگران عرصه های مختلف اجرا کنند. «فضای افکار عمومی» از «پرنسیپ حقانیّت عام» ریشه میگیرد و در دامنه نظرات و دیدگاههای کثیری از انسانها – چه منفرد، چه گروهی- تبلور پیدا میکند. «فضای افکار عمومی» از همخوانیها و آراء و قضاوتها و رفتار گروهی و جمعی انسانها نشات میگیرد که فرد فرد هستند. امّا مسئله شایان تفکّر و هشداردهی برای بیدارفهمی اینست که در چارچوب وضعیّت جمعی/توده ای و تحت تاثیر موضع جمعی انسانها، کثیری از افراد، نیروی «داوری» و «استقلال کنشگری» خود را از دست میدهند و فرد فرد انسانها بدون آنکه خودشان بخواهند یا آگاه باشند به موجی پر قدرت از گرایشها و تمایلات و همشعاریها درمیغلتند که محصول آشکار شدن احساس و قضاوتهایی معلوم و مشخّص شده و حتّا کلیشه ای هستند. در چنین مواقعی است که «فضای افکار عمومی» فقط دامنه سیاست [= کشورآرایی] را در برنمیگیرد؛ بلکه میتواند بر تمام دامنه های اجتماعی و فرهنگی نیز موثر باشد از عادتهای روزمره زندگی گرفته تا نحوه و مد لباس پوشیدن. شیوه های رقصیدن. سبکهای هنری. آداب و رسوم معاشرتی و همچنین دامنه های حقوقی، مذهبی، فلسفی، نظریّه ای و غیره و ذالک را میتواند تحت شعاع و تاثیر قرار دهد.
آنچه که در این حیص و بیص، قطعی است، این است که هر صاحب قدرت و قدرتگرایی/کنشگری که در صدر گروهی از انسانها/توده ها، تشکیلات/ انجمنها/اتّحادیه ها و در یک کلام، «ملّت» قرار میگیرد، به نحوی از انحاء با «فضای افکار عمومی» در تقابل مستقیم است. چنانچه انسان مجری قدرت/ قدرتگرا/کنشگر سیاسی مایل باشد که سررشته های قدرت و نفوذ را در دستان و اراده خودش داشته باشد، آنگاه یا باید بتواند با «فضای افکار عمومی» همآوردی کند یا اینکه باید تلاش کند که «افکار عمومی» را راهبری کند و بر آن به جهت و سمت و سوی برنامه ها و اصول و دیدگاههای خودش تاثیر گذارد. در هر صورت، «فضای افکار عمومی» به حیث اهرمی بسیار ریشه ای محسوب میشود که با مقاومت عینی و ملموس آمیخته است و در مقابل مُجریان قدرت/قدرتگرایان/کنشگران سیاسی صف آرایی میکند و میتواند آنها را به ذلیل ترین فرم ممکن از اوج اقتدار و قدرت به حضیض فلاکت فرو کوبد و سر به نیست کند.
مهمترین چیزی که به گونه نامرئی؛ ولی به شدّت موثر در رگ و پی «فضای افکار عمومی» پخش و منسجم است، از لحاظ تفکّر فلسفی-سیاسی [=آیین و هنر کشورداری] در این نهفته است که مردم [=ملّت در جامعیّت وجودی] در پروسه تاریخ تحوّلات کشوری و اجتماعی و فرهنگی از دیر باز در کوره حوادث، آبدیده شده اند و کنشها و واکنشهایشان، کاراکتر رفتاری و گفتاری آنها را رقم زده و متعیّن کرده است و در نهائی ترین روشهای رفتاری خود میتوانند حسب اقدامهای مُجریان قدرت/قدرتگرایان/کنشگران سیاسی که در سرنوشت مملکت و مسائل میهنی دخیل بوده و نفوذ داشته اند به «مکافات و کیفرداد» حکومتگران اقدام کنند.
مردم ایران به هر قوم و طایفه و عشیره و قبیله و نژاد و غیره و ذالک که تعلّق داشته باشند، از قرنهای قرن پیش تا کنون با دادن امکانهای آزمایشی و شانسهای بی مثال و نامکرّر در جستجوی «پهلوانان گیتی آرا» بوده اند و هنوزم هستند. ولی تراژدی غم انگیز اقدامهای مردم میهن در این است که مدّعیان تاق و جفت، هر بار به دلیل خیانتها و جنایتها و رذالتها و پستیها و تجاوزات و غارتگریها و چپاولها و تبعیضها و شکنجه ها و ستمها و کشتارها و خونریزیها و سفاهتهایی که قدرتمداران در حقّ ملّت روا داشته اند، باعث شده اند تا مردم به این نتیجه برسند که هیچکس برغم تمام ادّعاهایی که میکند، نمیتواند مصدر مطلق «دادگزاری و مهرورزی و رادمنشی و گیتی آرایی» شود؛ مگر اینکه از آزمایش «کاربست قدرت بدون سبعیّت و خونریزی و جانستانی» بتواند در واقعیّت میدان هماوردی و مُجری قدرت و اقتدار شدن، سرفراز و «ایرج منش» با افتخار تمام خودش را و هنرها و فروزه هایش را اثبات کند تا موجب آفرینگویی ملّت و شایسته فرمانفروایی بر «مام وطن» باشد.
1- استدلال منطقی و حماقتهای آدمی
حماقت در وجود آدمیان، هیچ گونه نشانه های مادّی و عینی ندارد که بتوان پیشاپیش آنها را دید و در صدد مقابله با آنها برآمد. حماقت به تار و پود رفتار و گفتار آدمیان آمیخته است و فقط در دامنه های کرداری و لسانی و تحریری است که میتوان علائم و ردّپاهای حماقت را در خویشتن و دیگران کشف کرد. آنچه در مسئله حماقت در هر زمینه ای که بروز پیدا کند، موجب خسران و صدمات و عواقب وخیم میشود، نقش انسان یا انسانهائیست که در چفت و بست اجتماع و خانواده دارند و به کردار و گفتار حماقت آلود مبتلایند و مسبّب فجایع ناگوار میشوند. جایی که فرد انسان به حماقت خودش پی میبرد و در صدد، ترمیم خسارت و پروریدن منش و آگاهی خودش بر میاید، میتوان امیدوار بود که عواقب حماقتهای فردی، جبران پذیر هستند؛ زیرا فرد انسان به خبط آلود بودن اعمال و گفتارهای خودش پی برده و در صدد جبران پیامدها با مسئولیّت خودش بر آمده است و حواسش را از این به بعد جمع میکند که قبل از اقدام به هر کاری یا گفتن سخنهایی، عمیق در باره مسئله بیندیشد و سپس به اقدام بکوشد. امّا در جایی که حماقت فردی؛ برغم آشکار و رسوا شدن پیامدهایش از طرف فرد فرد انسانها یا گروه گروه آدمها، کتمان و توجیه و لاپوشانی و ماستمالی میشود، آنگاه دهها استدلال منطقی و برهان قاطع نیز نخواهند توانست آحادّ جامعه را به «رفتار و گفتار و کردار منطقی و شایسته و درخور ارجمندی آدمی» سوق دهند؛ زیرا هیچکس مسئولیّت خطاها و اشتباهات خودش را به عهده نمیگیرد. استدلال منطقی در جایی و مکانی تاثیر گذار است که انسانها اهل منطقی اندیشیدن و منطقی سخن گفتن و منطقی رفتار کردن باشند؛ نه اینکه اهل قبیله شعارندگان عربده کش و قمّه کشان زور و بازو باشند. فقط از یاد نباید برد که انسان منطقی اندیش و منطقی رفتار و منطقی گو، خیلی به نُدرت در دام خطاها میافتد و اگر احیانا از سر غفلت یا نارسایی اندیشیدن در باره موضوعی به اشتباهی و لغزشی درغلتد به دلیل فهم فرهیخته و شعور و آگاهی فردی میتواند بلافاصله در صدد ترمیم و سنجش و رفع خطا بکوشد و مسئولیّت اشتباهات خودش را به عهده بگیرد.
2- طبّاخی نفرت و تندخویی و غضب و دیگر امراض روانی در آشپزخانه لیچارگویی
در عرصه دشنامگویی و زشتنامی و فحّاشی و بد و بیراهگویی و لیچاربافی و نُک و نیش زدن و متلک پرانی و به در بگو دیوار بشنوه و هرزه درایی و توهین و اهانتها و زخم زبان زدنها به هیچ دوره های آموزشی و تعلیمی محتاج و الزامی نیست. هر بچّه ای که سخن گفتن را یاد بگیرد، اگر در منزل والدینش نیز لام تا کام از فحّاشی و دشنامگویی، خبری نباشد، در کوچه و خیابان و مدرسه و شبکه های اجتماعی و غیره و ذالک، آنقدر منابر فحّاشیگری وجود دارند که فروریزی گرد و خاک آنها بر وجود کودکان آدمی میتوانند از انسانها، فحّاشانی قهّار بارآورند.
فحّاشیگری در جوامعی بروز پیدا میکند و در مناسبات انسانها شایع و رایج میشود که جامعه به دلایل مختلف اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی در انواع و اقسام بن بستهای خواسته و ناخواسته گیر افتاده باشد و «انسداد روح و روان انسانها» را موجب شوند. جامعه ای که افرادش به «بحرانهای روحی و روانی» مبتلا میشوند، در حقیقت، «بیمارانی» هستند که منشاء امراض خود را دقیقا نمیشناسند و اگر نیز شناختی سطحی از آنها داشته باشند، به جای اندیشیدن در باره روشهای درمان آنها به راحت ترین فرم ممکن برای روبرو شدن با مسائل متوسّل میشوند؛ آنهم «فحّاشیگری»؛ زیرا به اندیشیدن و تامّلات ریشه ای منوط و ملزم نیست. هر چقدر در جامعه ای بر میزان طبّاخی کردن روزمره نفرت و غضب و تندخویی و دیگر امراض مشابه در آشپزخانه ذهن و زبان انسانها افزوده شود به همان میزان و حتّا بیشتر و تصاعدی بر پیچیدگی معضلات و کلاف سر در گم مسائل اجتماعی و کشوری اندوخته میشود.
فکر و ایده در جایی و زمانی میتواند راهگشا باشد که از سطح آلوده شده «فحاّشیگری» به دامنه «اندیشیدن در باره کلیدی ترین پُرسمانهای اجتماعی و کشوری» ارتقا داده شود و با طمانینه و ظرافت و درایت و تیزبینی و ژرفنگری برای مقابله کردن با مسائل باهمستان اقدام کرد. جامعه ایرانی – مهم نیست در کجا مقیم باشند – حسب شواهد و قرائن به آنچنان امراض «فحّاشیگری»مبتلا و اسیر و دربند شده اند که اگر قویترین و راهگشاترین افکار و ایده ها و نظریّه ها و روشها و برنامه ها نیز دم دسترس باشند، هیچ کاری را نمیتوانند از پیش ببرند. برای آنکه بتوان مردم را از باتلاق فلاکتهای متعفّن به در آورد، باید شعور و فهم آن را داشت تا تشخیص دهیم که خویشتن در باتلاق فحّاشیگری فرو نیفتاده باشیم و بیرون آوردن دیگران از باتلاق به انداختن خودمان و دیگران در باتلاقی دیگر مختوم نشود. کشورداری از راه فحّاشیگری با هنر «سیاست [=میهن آرایی] داخلی و دیپلماسی جهانی [=جهان آرایی]، هیچ سنخیّتی ندارند. هر کنشگر و فعّال دامنه سیاست اگر وجدان و شعور و آگاهی فردی دارد، قبل از اقدام به هر کاری از خودش بپرسد که من در کدام دامنه ایستاده ام، در گستره فحّاشان بی چشم و رو، یا در دامنه مسئولان و با شعوران راستمنش؟. کدامیک؟.
3- دروغ و دلنگهایی که آیین رفتاری و گفتاری هستند.
در جامعه ای که «بی اعتمادی» شیوع پیدا کند و حتّا از طریق شبکه های اجتماعی و مناسبات فردی و جمعی و خانوادگی و قوم و خویشی بر «عدم اعتماد به دیگران»، تاکید و توصیه شود، آنگاه زمینه های رشد «دروغگرایی و دروغگویی و دروغنمایی» به سرعت آذرخش به «اخلاق حسنه» در معاشرات و بده بستانهای اجتماعی آمیخته و مسلّط میشود. بی اعتمادی در جامعه از موقعی حادّ و مزمن میشود که ارگانها و موسسات و سازمانها و ادارات و متصدّیان ذیربط و رسمی کشور بر خلاف پرنسیپها و اصول و ضوابط و معیارها و لایحه ها و مقرّرات و حتّا رسوم و آداب عرفی و اعتقادی رفتار و عمل کنند.
وقتی که مسئولان رسیدگی به مسائل اجتماعی در نقش «بی اعتمادترین افراد جامعه» شناخته و معروف شوند، متعاقبش نباید از «بی اعتمادی» وسیع و دلهره آور رفتاری انسانها نسبت به یکدیگر شاخ در آورد؛ ولو فرد بی اعتماد، مادر و پدر و برادر و خواهر و دیگر اقوام دور و نزدیک آدمی باشند. دروغ و دلنگ در هر فرمی که پدیدار شود، بر کاراکتر رفتاری و گفتاری دیگران میتواند همچون نقّاشی که بر بوم نقّاشی، تصویری را رسم میکند، موثّر شود و دیگران را به کنشها و واکنشها و تصمیماتی وادار کند که خلاف آداب و رسوم شناخته و ضوابط و قوانین و مقرّرات گزیده شده هستند. جامعه ایرانی به گرداب «بی اعتمادی» فرو چلیده است؛ زیرا حکومتگران سلسله خلفای الله و تابعین اداری آنها از لحظه حاکم شدن بر سرنوشت ایران و مردم با شنیع ترین و کثیف ترین روشها به «دروغ و دلنگ» آویختند و مسبّب «بی اعتمادی» افراد نسبت به یکدیگر شدند. در جامعه ای که شیرازه «اعتماد متقابل» فرو ریخته و صدمات شدید دیده باشد، هر گونه تحوّلی اگر ناممکن نباشد، بی گمان به نتیجه مقبول و ارزشمند نیز نخواهد رسید. اعتماد در جایی و زمانی نهادینه میشود که هر انسانی – چه حاکم باشد، چه تابع - بدانسان در برابر دیگری پدیدار شود که به ذات خودش هست؛ نه بدانسان که چارچوب اعتقادات و سوائق ولنگ و واز و غرایز افسار گسیخته اش، نحوه رفتارها و گفتارهایش را متعیّن میکنند.
4- عقل کلّ و باتلاق مصایب تاریخی و فرهنگی
شاید پذیرفتن و تصدیق این حقیقت تلخ برای هر ایرانی، عذاب آور باشد که مصایب تاریخی و فرهنگی ایران از دامنه ای برخاست که هر کسی خودش را «عقلّ کُل» میدانست و دیگران را فاقد فهم و شعور و دانش و آگاهی و تجربه و شناخت و حتّا نالایق برای مشاوره. برغم اینکه ضرب المثل معروف «همه چیز را همگان دانند، همگان نیز زمادر نزاده اند»، یکی از رایج ترین ضرب المثلهای ایرانی از اعصار کهن تا امروز، ورد زبان صغیر و کبیر بوده است، باز هیچکس تا امروز نخواسته است که در باره معنای تجربی این ضرب المثل بیندیشد و کاربرد آن را در عرصه های مختلف کشورداری و اجتماعی بیازماید. در هر دوره ای از تاریخ ایران که مصایب و بدبختیهای سرسام آور بر سر مردم و جامعه آوار شده اند، وقتی که جیک و بُک مسائل را زیر ذرّه بین سنجشگری و تحقیق میگذاریم، میتوان به آسانی، ردّپای «عقل کُل» بودن عده ای را پیدا کرد که مسبّب فجایع میهنی بوده اند.
هر کجا که «عقل کلّ» – خواه فرازمینی باشد و در تصویر مجازی الاهی میخکوب شده باشد، خواه زمینی و خاکی و در اهرمهایی زورگو و قلدر، تعبیه شده باشد – بخواهد فعّال مایشاء شود بدون تقبّل مسئولیّت در برابر اقدامهایی که مرتکب میشود، همانجا باید با تمام نیرو و سرسختی مُصرانه مقاومت کرد و میلیمتری واپس ننشست؛ زیرا اگر «عقل کلّ» بتواند بر مقاومت انسانها چیره شود، آنگاه برای تک تک انسانها، تعیین تکلیفهای اجباری و تحکّمی را آمریّت اجرایی قلمداد خواهد کرد و برای به کرسی نشاندن اوامر خودش به هر وسیله ای متوسّل خواهد شد.
جامعه ایرانی در طول قرون گذشته و تاریخ معاصر از دست خودیهای که ادّعای «عقل کل» کرده اند، بیش از نفوذ و تاثیر و هجوم تخریبی بیگانگان صدمات جبران ناپذیر دیده است. فاصله ای که ادّعای «عقل کل» داشتن با «عقل مشروط و سنجش پذیر» دارد، فاصله ای مویگونه و نامرئی است که تشخیص آن به فرزانگی و نیروی فهم و شعور فردی انسانها منوط است و در جایی میتوان «فاصله» را به عیان دید که موضوعات حادّ میهنی و اجتماعی و خانوادگی و امثالهم مطرح و پرداختن به آنها ضروری شده باشد. «عقل کلّ» در تاریخ زیر و بمهای ایران، پدیده ای نامرئی؛ ولی بسیار موثر و مخرّب بوده است که تا کنون هیچکس در باره آن، پژوهشی انتقادی نکرده است.
5- حسادتهای کمپلکسی و دوام فلاکتهای میهنی
هر کس که میگوید و مدّعی میشود که «حسود و آلوده به رشک» نیست، بی برو برگرد با صدایی رسا و رسوا اثبات میکند که «حسود و آغشته به رشک» هست در زبان و البسه و رفتار دیگر. «رشک و حسادت» را هیچکس نمیتواند از وجود آدمیان بزُداید و سر به نیست کند. «رشک و حسادت» در تار و پود انسانها ریشه دارند و فقط میزان و مقدارشان «متفاوت» هستند که اندازه آنها را در مناسبات اجتماعی و خانوادگی و کشورداری میتوان در تک تک انسانها برآورد کرد و به محک زد.
اندرز و پند و نصیحت نیز نمیتوانند چیزی را که آغشته به کاراکتر آدمیان است، خنثا و بی اثر کنند. اصولا تمام نصایح بشری به حیث تلنگرهای انگیزشی محسوب میشوند با احتمالات تاثیری که کامیاب یا ناکامیاب بودن آنها به برداشت و تشخیص مخاطب منوط هستند؛ نه به خطیب مواعظ و گوینده اندرزها. «رشک و حسد» اگر از نقطه ای که تحت کنترل نیروی فهم و نقشگزاری آموزش و فرهنگ و آداب و رسوم و غیره ذالک است، فراتر برود، بلافاصله همچون توپ پینگ پونگ خواهد شد که از فراز کوه بسیار بلند برفی به سمت کف زمین فرو می افتد و نه تنها موجب «بهمنهای سهمگین»؛ بلکه میتواند به گلوله عظیم برفی تبدیل شود؛ طوری که صدها چیز دیگر را به خودش می آویزد و خطرات هولناکی را در خودش حمل میکند.
جامعه ایرانیان در طول تاریخ کهنسالشان مدام در چنگال انسانهایی اسیر و ذلیل شده اند که به حسادتها و رشکهای کمپلکسی مبتلا بوده اند و پای خود را از گلیم لیاقتها و حقوق مستحق خویش درازتر کرده و به حقوق دیگران تجاوز بی شرمانه کرده اند. آنچه که فلاکتهای میهنی را در مقعطهای مختلف زمانی مستدام و پابرجا میکند، فقط عواقب اقدامهای انسانهای «حسود و آلوده به رشک» نیست؛ بلکه تلنبار شدن معضل «رشک و حسد» است که کمر افراد جامعه را خورد و خمیر میکند؛ زیرا هیچکس با این ظّن قوّی هوشیار نمیشود که شکستن مرزها و پادرازی از محدوده و مرزهای فردی میتوانند همچون نفتی باشند که میتوانند بر آتش پیامد حسادتهای معاصرین و نسلهای قبل پاشیده شوند و دوام ذلالتهای اجتماعی را تضمین و مستدام کنند. شناخت چهره های مرموز و مستتر «حسادت و رشک» در وجود آدمیان میتواند زمینه ای باشد برای عمیق اندیشیدن و گرفتن تصمیمات خردمندانه در باره پیامد حساب و کتابهایی که ما در حقّ خودمان و دیگران میکنیم.
6- بیسوادان آکادمیکر و تحصیل کردگان بیسواد
در ایّام قدیم به انسانهایی که میتوانستند بنویسند و بخوانند، میگفتند «باسواد». ولی امروزه روز ، معیار برای «باسواد و بی سواد» بودن را فقط با استعداد «خواندن و نوشتن» نمیشناسند؛ بلکه «معیارها و شاخصهای» دیگری وجود دارند که میزان «باسواد و بی سواد بودن» انسانها را رقم میزنند و متعیّن میکنند و معیارها و شاخصها نیز به میزان «تحصیل و درجات مختلف تحصیلی و آکادمیکی» بازبسته و ملزم نیستند. چه بسا انسانهایی که اصلا سواد خواندن و نوشتن نداشته اند، ولی در رفتار و گفتار و کردار، فوق العاده فرزانه منش و فرهیخته و مسئول و با شعور و فهیم و آداب دان بوده اند و چه بسا کثیری از انسانها که تا عالی ترین مدارج تحصیلی را با موفقّیت طی کرده و مصدر پُستهای مهم نیز بوده اند و هستند، ولی در رفتار و گفتار و کردار، از بی شعورترین و احمق ترین و جاهل ترین و خبیث ترین انسانهای عصر خود بوده اند و احتمالا هنوز هستند. بنابر این، صرف «سواد دار یا بی سواد بودن با درجات متفاوت تحصیلی» هرگز ملاک و معیار «با سواد و بی سواد بودن» انسانها نیستند.
در شرایط و وضعیّت دنیای امروز با توجّه به تمام امکانهایی که محصول «تمدّن بشری» از کهنترین ایّام بوده اند و در پروسه زمان از سرزمینی به سرزمین دیگر، در شکل پیشرفته تر و بهتر و آسایانیافتر و کاربست اساسی داشتن همپا بوده اند و همچنان در حال تحوّلات و بهینه شدنها هستند، وقتی بحث از «با سواد و بی سواد بودن انسانها» میشود، باید ششدانگ حواس خود را جمع کرد که چه چیزهایی «ملاک» قرار میگیرند. (از یاد نباید برد که «امیر کبیر»، فرزند آشپزباشی بود و در هیچ دانشکده و دانشگاه و موسسه علوم سیاسی تحصیل نکرده بود و در مقام صدر اعظم با حضورش در کنفرانس ارزنة الروم توانست تحسین و زانو زدن «لرد کرزن» را در مقام سفیر انگلستان در برابر خودش برانگیزد). امروزه روز به کسانی میتوان گفت «با سواد» که دارای «بینشمندی فراخ دامنه فردی و استقلال فکر و رادمنشی و دلاوری و گشوده فکری و مسئولیّت پذیری و فرزانگی رفتاری و گفتاری» باشند؛ ولو در تمام عمرشان «الفبای زبان مادری/رسمی میهن» خود را نیز نیاموخته باشند.
جامعه ایرانیان در تاریخ کهنسالشان از وقتی که با نخستین گروه اعزامی «دانشجویان به کشورهای باختری» به عرصه دوران جدید پا گذاشت، - صرف نظر از برخی استثناهای انگشت شمار- توانست تا کنون فقط «بیسوادان آکادمیکر و تحصیل کردگان بیسواد» را تحویل جامعه دهد. در فاصله تقریبا دو قرن و اندی از زمان اعزام دانشجو به باختر زمین و بازگشت و نقش آنها در مناسبات میهنی، محصولی که از تلاشهای قلمی و شفاهی و رفتاری آنها عاید ملّت شد، نامش «ولایت فقیه» است که نزدیک به نیم قرن تمام است مصدر گیوتین اقتلویی و تحمیل کننده اراده مستبد حاکمین نالایق و خونریز هستند. من میپرسم آیا آنانی که خود را «آکادمیکر و تحصیل کرده» میشمارند، همان جامعه «بیسوادان» ایرانی نیستند که ملّت و میهن را به خاک ذلالت نشانده اند و هیچ گام ارزشمندی را نمیتوانند برای برونرفت از معضلات هلاک کننده میهنی بردارند؟.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
گشوده فکر بودن و بازاندیشی
درووود!
توضیحی مختصر.
ممکن است عده ای از خوانندگان مطلب من بگویند که در حقّ تحصیل کردگان ایرانی، بی انصافی کرده ام. امّا حقیقت این است که هیچ بی انصافی و غرض و مرضی در کار نیست. کما فی السّابق، استثناها را تفکیک کرده ام. بحث در باره وضعیّت کلّی است. روش من در قضاوت کردن در دو دامنه «اعمال آدمی در فردیّتش» و «نتایج اعمال در اجتماع و کلیّتش» است. اینکه هر انسانی چه به صورت فردی، چه به صورت جمعی، به چه چیزهایی اعتقاد دارد، برای من، بحث ثانوی محسوب میشود که با اندیشیدن و بررسی و سنجشگری «نتایج و اعمال افراد و گروهها» میتوانم نقش «اعتقادات» را در نتایج و اعمال به محک بزنم.
فرض کنید من بخواهم در باره «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران»، قضاوت کنم. متد من اینگونه است که یکراست و بی میانجی به سراغ آثار تحریری میروم که مستقیما از طرف اعضاء و گردانندگان خود سازمان نوشته و منتشر شده اند. سپس میکوشم تا جایی که در دسترس است، از بیوگرافی اعضاء و گردانندگان سازمان نیز، معلوماتی را کسب کنم. بعدش میپردازم به بررسی اعمال اعضاء و سپس نتایج اعمال و رفتارها و گفتارهای سازمان در جامعه ایرانی و دست آخر میکوشم که نظرات و مواضع مخالفین سازمان را با دقت و بینشی کریتیکال مطالعه کنم و در مرحله آخر است که میتوانم قضاوت خودم را نسبت به این سازمان عبارتبندی کنم. مزیّت قضاوتهای فردی ام در این است که میتوانم با دلیری و گشوده فکری در آنها تجدید نظر کنم یا به عبارت دیگر، آنها را به دادگاه استیناف شخصی بفرستم و از نو، در باره موضوع بیندیشم؛ بویژه اگر مدارک و اسناد و دیدگاههای تازه ای بعد از قضاوت من، منتشر و در دسترس همگان گذاشته شده باشند.
حقیقت تلخی که باید گفت و از شنیدنش نیز نباید اخمها را درهم کشید، این است که محصولات «قلمی و رفتاری» تحصیل کردگان و آکادمیکرهای ایرانی در طول تقریبا دو قرن نتوانست هیچگاه در تقابل با آنچه که میراث مکتوب و شفاهی تاریخ و فرهنگ ایران بود و همچنین صف آرایی فکری و سنجشی با «تولیدات قلمی مومنان به اسلامیّت»، خردلی نتایج ارزشمند و بهره آور و ستودنی و شایان آفرینها برای خودشان و جامعه ایرانی داشته باشد. بنابر این، من از یک طرف در باره افراد و محصولات قلمی آنها می اندیشم و از طرف دیگر در باره نتایج کرد و کارهای قلمی آنها در جامعه.
مثالی دیگر برای تفهیم موضوع. من در باره «رضا شاه کبیر»، از یک طرف در باره زندگی و بیوگرافی شخصی اش تحقیق میکنم و به دیدگاهی میرسم و از طرف دیگر در باره «نتایج اعمالش» می اندیشم و به دیدگاهی دیگر میرسم. من هیچگاه نمی آیم دیدگاهی را که در باره زندگی و بیوگرافی«»رضا شاه کبیر» دارم با دیدگاهی که نسبت به «نتایج اعمالش در جامعه» دارم، خلط مبحث و قضاوت کلّی کنم؛ بلکه هر قضاوتی را نسبت به موضوع قضائی محدود و کرانمند میکنم تا نه تنها جنبه انصاف و دادگزاری را رعایت کرده باشم؛ بلکه همچنین از گرفتار ماندن در پیشداوریها و کینه ها و نفرتها و خصومتهای رایج و شایع و حاکم بر ذهنیّت گرایشهای مختلف نیز آزاد و رها باشم. همین.
شاد و خوشکام باشید!.
فرامرز حیدریان
مومنت مومنت
از نوجوانی برایمان از بدی های امریکا تبلیغ میکردنند ولی تقریبا هیچوقت هیچکس این حقیقت را برایمان مطرح و تبلیغ نکرد که ۸۰ درصد وسایل عمومی زندگی در طی ۱۰۰ سال گذشته در امریکا اختراع و اکتشاف شده است...
از برق و مایکروویو و هواپیما تا داروی مرض قند و صدها داروی حیاتبخش و هزاران وسیله حیاتی و مفید تا همین اینترنت و فیسبوک و …سفر به حومهی سانفرانسیسکو...
این بدین معنا نیست که مسیر شکل گیری و عظمت امریکا بدون زور و ظلم و نابرابری نبوده است. مردم امریکا ولی همواره سد اول مبارزه با حرص و آز سرمایه داری خودشان بوده اند...
افزودن دیدگاه جدید