
مینویسم تا تصویرگر لحظاتی از آخرین مقاومت جنبش دانشجوئی دانشگاههای ایران در مقابل رژیم تازه بر مسند نشسته جمهوری اسلامی باشم. می نویسم تا جواب کسانی را داده باشم، که ادعا می کنند سرکوب های جمهوری اسلامی نه سرکوب بلکه مقابله به مثل بود. اباء دارند از این که نام سرکوبگری و کشتار بر آن بگذارند. از روزی می نویسم که هنوز بعد از گذشت چهار دهه یادآوری آن روز چون زخمی کهنه دهان باز می کند و در قلبم می خلد. روزی که هزاران دانشجوی پرشورو متوهم برآمده از دل روزهای انقلاب حاضر به ترک دانشگاهها و خاتمهدادن به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی خود نبودند. حاضر به واگذاری دانشگاهها به انجمنهای اسلامی، به صادق محصولیها، سروش ها که بعداً نام انقلاب فرهنگی بر آن نهادند نبودند.
انقلابی بنام انقلاب فرهنگی در تقابل با روشنفگران ،فرهیختگان ،دانشجویان وهر آنکس که در چهار چوب فکر عقب مانده خمینی نبود.انقلابی ارتجاعی که منجر به اخراج صد ها استاد وهزاران دانشجوی دیگراندیش گردید.
تلخی داستان این بود دانشجویانی که خود آغازگر وحامیان انقلابی ارتجاعی بودند .حال آرام آرام نیش چاقوی جمهوری اسلامی را که بر گردنشان نهاده شده بود احساس می کردند. روزهای تاریک پیش رورکه میرفت دانشگاه ها را از سیمای دانشگاهی خارج کند و شکل حوزه ای بر آن بخشد.
میرفت تا دانشگاههای مدرنی که تازه داشتند شکل وشمایل دانشگاه های غرب را بخود می گرفتند و استادانی با تحصیلات غالبا فارغ التحصیل از بهترین دانشگاه های جهان همراه با هئیئت های علمی سرگرم برنامه ریزی در آن ها بودند را از محتوی خارج کنند وبا جای گزین کردن بی مایه ترین آدم ها که به مقتضی زمان اسلامی وانقلابی شده بودند را جامه اسلامی بپوشانند وبر دست گیرد.
دردا که در فاصله ای نه چندان دور جنبش دانشجوئی گره خورده با مبارزه ضد امپریالیستی ،خود یکی از عوامل تضعیف کننده فعالیت های علمی دانشگاه ها وهموار کننده راه این ها بود. پس زدن هر آنچه که غربی بود وجای نهادن ایده های مفتی مانند دانشگاه های خلقی که هیچ مبنای علمی نداشت .تفکری که نمودش می توانست بجای برادرزاکانی ،قالی باف در هیئت رئیسه دانشگاه تهران رفیق فلانی باشد با بضاعتی اندک .
فساد پنهان شده در بطن هر نگاه ایدئولوژیک .
اما جمهوری اسلامی تنگ نظر تر و خودکامه تر از آن بود که حضور نیروی دیگر بخصوص نیروی چپ را نه تنها در کنار خود بل در قلمرو خود که هر روز وسعتش می داد تحمل کند .جنبش دانشجوئی کم کم بزرگی کلاهی که بر سر ملت رفته بودرا احساس می کرد. هجوم حکومت تازه به دانشگاه ها که همیشه مورد نفرت شخص خمینی بود امر بر شکستن قلم ها می داد سر آغازاین بی شرمی.
دانشگاهها هنوز در مقابل رژیم مقاومت می کردند. حاکمان جدید قادر به شکستن آسان آن نبودند. دفاتر اکثر سازمانهای سیاسی بسته شده بود. فعالیتهای علنی روز به روز محدودتر می شد. تنها دانشگاهها بودند که با تکیه بر حضور هزاران دانشجو و نیروی پرشور جوانی ایستادگی می کردند! خمینی می گفت: "من از حصر اقتصادی نمی ترسم، از دخالت نظامی نمی ترسم! آن چیزی که ما را می ترساند وابستگی فرهنگی است.
داستان آن روزها و آخرین روز مقاومت و مبارزه هزاران دانشجو تاریخ انقلاب اسلامی است! انقلابی که می رفت تا با شکستن آخرین سدهای مقاومت، حکومت مستبد و ولائی را بر کشور حاکم سازد. داستان انجمنهای اسلامی شکلگرفته توسط رژیم است برای بهدستگرفتن دانشگاهها؛ داستان جایگزینی عافیتطلبان تازه از راه رسیده است به جای جانهای آزاد نسلی مبارز.
روز دوم اردیبهشت سال هزار و سیصد و پنجاه و نه، روز سرکوب جنبش دانشجوئی، روز گسیل هزاران توده عامی برآمده از اعماق جامعه، روز تودههای بیسر، روز عربدهکشی لاتهای محلات زیر چتر جمهوری اسلامی، روز جشن ماشاءالله قصابها و زهرا خانمها در صحن دانشگاهها بود. روزی که خمینی می خواست اکثریت را به تمامیت وملت را به امت تبدیل کند! حال، سالها از آن روز می گذرد؛ از آخرین مقاومت نسل ما، نسلی که امروزاز مرز هفتاد سالگی عبور کرده ومیرود که تصویرش کم رنگ تر وکم رنگ تر گردد بخصوص در دهنیت نسل جوان امروز که هیچ تصوری از آن سال ها ندارد. نسل جدیدی که نمی داند چگونه دانشجویان و محصلین در آنروزها سرکوب شدند و چه ستمی بر زیباترین فرزندان این آب و خاک در آن سالها و سالهای بعد از آن رفت."همواره زمان زیادی باید بگذرد و ملتها تاوان گزافی را باید بپردازند که دریابند «رژیمهای دیکتاتوری چگونه از توان ملی آنها بهره گرفته و روشنفکران یک جامعه را تار و مار کرده است و قدرت کارساز حکومت نسقکشی و بهای هر قانون محدود کننده، از تهی گشتن کیسه آزادی خصوصی آنها پرداخت شده است! تا دریابد طنابی که بر گردن آزادیخواهان انداخته شده،ناشی از عقبماندگی و بیتفاوتی او بوده است!"
یورش به دانشگاه ها با سخنرانی رفسنجانی در تبریز شروع شد، به دانشگاه علم و صنعت ،به درگیری دارو و دسته صادق محصولی و نهایت به تمام دانشگاههای ایران و دانشگاه تهران رسید
من تنها از آخرین روز و شب آن مقاومت خونین می نویسم؛ به قول بیهقی: قلم را بر کاغذ می گریانم. از مادران و پدران وحشتزدهای که دور تا دور دانشگاه تهران و میدان انقلاب را گرفته بودند. از هزاران دانشجو که می خواستند تا آخرین لحظه مقاومت کنند. از حزبالله مسلح به چاقو و دشنه و تیغهای موکتبری. از لباسشخصیهای تازه علم شده که سلاحهای خود را زیر لباسهایشان پنهان کرده بودند. از وانتبارهایی که از صبح شروع کرده بودند به آوردن آجرپاره و ریختن آن مقابل دانشگاه.
درگیریها از ساعت سه اوج گرفت. مردم وسیعی در خیابانهای اطراف دانشگاه گرد آمده بودند؛ دانشجویان هوادار مجاهدین و حزب توده اعلام کرده بودند که حاضر به مقاومت نیستند. چنین کاری را درست نمی دانند و از این مقاومت حمایت نمی کنند. اما اکثریت وسیعی از نیروهای چپ آن روز دانشگاههای کشور را، دانشجویان پیشگام هوادار سازمان فدائیان و هواداران سازمانهای چپ موسوم به خط سوم تشکیل می داد؛ دانشجویانی که در روزهای اخیر به شدت تحت فشار قرار گرفته بودند. لحظه به لحظه بر تعداد نیروهای حزبالله افزوده می گردید و آرام آرام داشتند خیابانهای منتهی به دانشگاه را مسدود می کردند. فضا آکنده از هیجان بود، همراه با ترسی مبهم: "چند دختر را چاقو زدهاند"، مادری خود را به داخل دفتر مرکزی پیشگام رساند از شهرستان آمده است. اشک مجالش نمی دهد: "پسرم دانشجوی فنی است، سه روز است خانه نیامده، دارم سکته می کنم. نمی دانید با چه رنج و بدبختی او را بزرگ کردهام. دانشکده فنی کجاست؟ ترا به خدا بس کنید. شما قادر نیستید مقابل اینها بایستید. نمی دانید آن بیرون چه خبر است. ترا خدا پسرم را به من برگردانید." گریه امانش نمی دهد. یکی از دختران زیر بغلش را می گیرد و بر صندلی می نشاند. به دقت به ماها به آن جو خیره شده می گوید: "پس لااقل بگذارید همین جا بمانم. اگر قرار است اتفاقی برای پسرم بیفتد من هم اینجا باشم!"
فضا به شدت متشنج است. حسین جواهری با هیجان به داخل می آید. از مسئولین پیشگام مرکزی است. دستش را بر گلویم می گذارد. به شدت هولم می دهد گوشه دیوار. اشگ تمام چهرهاش را پوشانده: "بهروز، چه می کنیم؟ بچهها دسته دسته زخمی می شوند. اینها رحم ندارند، هرچه لات چاقو کش است خیابانها را پر کرده. با تیغ موکت بری به دخترها حمله می کنند. باید تمام کنیم. ما مسئول جان همه این بچهها هستیم."
درست می گوید. قرار ما این نیست که اینگونه قتلعام و سرکوب شویم. ما هنوز ابعاد خشونت وحشیانه رژیم را نمی دانیم. هنوز از بوی آزادی که فکر می کردیم، سرمستیم. رضی تابان از صحبت با "حسن حبیبی" برگشته است: "باید کوتاه آمد. ما به تنهائی قادر به ایستادن نیستیم. از بیرون می آیم. همه نگرانند." فریدون احمدی مرتب بالا و پائین می دود و می گوید: "تا کی؟" گویا می خواهند مصاحبه تلوزیونی بگیرند. استقبال می کنیم، چرا که فکر می کنیم راهی است برای رساندن پیام خود به مردم. به نظرم فریدون برای این کار تعیین می شود.
همه چیز در هم ریخته است. از تمام دانشکدهها پیغام می رسد که فشار بسیار زیاد شده. علناً دارند سلاحها را نشان می دهند. باز تعدادی از مادران داخل آمدهاند. التماس می کنند. مادر انوش دیگی پر از پلو استانبلی آورده است. دیگ جادوئی که خوب می شناسم. دیگ روزهای نه چندان دور که ظهرها هر کس گرسنهاش می شد، سری به کوچه پاستور و دیگ جادوئی خانم لطفی می زد! طبق معمول چشمهایش گریان اما لب گشوده به خنده امیدبخش! من کمتر صورتی را با چنین ترکیبی دیدهام: "رضی جان، بهروز جان، می دانم بچهها گرسنه هستند. بخورید تا لااقل جون بگیریید. نگرانم. خیلی. کلافهام. چه طور خواهد شد؟ تمام مادران نگرانند. بیچاره خانم محسنی دل تو دلش نیست. چندتاشون تو خونه منند."
بنی صدر پیغام داده که با رهبری فدائیان صحبت کند. و ماحصل چنین است: "خمینی از من خواسته که این قائله را امشب تمام کنم. اگر امشب تمامش نکنید، فردا فراخوان می دهد و تمام مردم نماز جمعه را می ریزد اینجا و آنوقت تکه بزرگتان گوشتان خواهد بود. و من خودم هم مجبورم جلوی صف آنها راه بیافتم و بیایم."
مجاهدین و حزب توده نیز اصرار که تمام کنید و نهایت ساعتی بعداز نیمه شب اعلامیه پیشگام مبنی بر تخلیه پیشگام مرکزی و پایان مقاومت صادر شد! پیامی نسبتاً احساسی و منطقی. اما آرامکردن آن همه شور و هیجان، آن همه جوان، بسیار سخت بود. دانشجویان خط سوم قبول نمی کردند اما چارهای نبود. با خروج پیشگام دیگر نیروئی نمی ماند.
اندوهی سخت بر فضا حاکم گشته است. هیچ کس سخنی نمی گوید. سکوت لحظهای می پاید. بعد تعدادی شعار می دهند، تعدادی سرود می خوانند و آرام آرام محوطه را ترک می کنند. ماشینهای کمیته دور می زنند. همه چیز را می گذاریم و خارج می شویم. تعدادی گریه می کنند. رضی، پیشانی خود را به دیوار می کوبد. قاسم که هیچگاه نمی توانست بی خنده سخن بگوید مات در من خیره شده. انوش بیرون ایستاده است و می گوید:" بچهها را زودتر تخلیه کنید، دسته جمعی حرکت کنند که کمیته حملهور نشود." زمان به کندی می گذرد. شب در قرق سگهاست. همراه و داخل دستهها خارج می شویم. دیگ جادوئی خانم لطفی همانگونه دستنخورده در گوشه اطاق است و تنها شبی است که در آن گشوده نمی شود. و ... سحری تلخ برای جنبش دانشجوئی در حال دمیدن است و جادوگران حکومت اسلامی مانند جادوگران مکبث سخت در کار هم زدن دیگهای جادوئی خویشاند و انقلاب فرهنگی در راه است با مردانی کمتر از...
ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید