.اندر حکایت حاکمی که...
"حاکم مستبدی را زوال عقل اتفاق افتاده بود. هم قدرت کلام وهم قدرت بی منازع هر دو از دست داد ه بود .وقتی در میان جماعت سخن می گفت و احساسات بر او غلبه می کرد خشمگین فریاد می کشید "ای جماعت! "
تا این کلمه را می گفت پشت بندش دری وری گفتن آغاز می کرد.
اطرافیان و وزیران که اورا کنترل می کردند .چاره بر این دیدند که بر بیضه مقدس طنابی ببندند و یک سر طناب بدست وزیر اعظم بدهند. تا هر کجا احساسات آقا بالا آمد و گفت "ای جماعت "وزیر طناب را بکشد و آقا سخن قطع کند .چنین کردند .روزی وزیر را خواب بردکه دفعتا شنید حاکم می گوید "ای جماعت ،"بلافاصله طناب را کشیدوحاکم مانند برق گرفته ها یکباره خاموش گردید.
جماعت که پراکنده شدند وزیر گفت قربان آن کلمه خطاب بمردم گفتید :"ای جماعت " چه می خواستید بگوئید؟ گفت چیزی نمی خواستم بگویم فقط می خواستم بپرسم ای جماعت شما هم مثل من ذلیل شده اید و طناب به بیضه هایتان بسته اند که چنین ساکت نشسته اید؟ محض شوخی وخنده
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
یه بار به یه نفر گفتن یه…
یه بار به یه نفر گفتن یه کاری را نکند، کرد.
بعد از چند سال چوبش را خورد آمد گفت معذرت میخوام؟ نه، برگشت گفت، تقصیر شما بود!.
خامنهای الان اینجوری شده
افزودن دیدگاه جدید