رفتن به محتوای اصلی

گمگشتگی در اقیانوس دروغهای بی ساحل

گمگشتگی در اقیانوس دروغهای بی ساحل

تاریخ نگارش:23.12.2024

گمگشتگی در اقیانوس دروغهای بی ساحل
[در ستایش و آفرینگویی بر بانوی مهربانیها «مریم طلایی» که قلبش و فهمش از تمام معادن طلای جهان، بسیار گرانبهاترین و نایابترین هستند]

 

(.... انسانهایی که به تعصّبات شدید مذهبی/ایدئولوژیکی آلوده اند، همواره در خدمت به آنانی که جنون قدرتپرستی دارند، چک سفید در اختیارشان میگذارند. تلاش برای فرزانگی و فرهیختگی نوپایه باید بتواند در صف آرایی به منظور سنجشگری تابوها بیش از هر چیز دیگری به تفکّر ریشه ای و عاقبت اندیشی بال و پر بدهد، در غیر این صورت، تمام تدابیر محاسبه ای در باره «خیر و شرّ» در وضعیّتهای «اکنون و اینجا» فقط خودفریبی یا بازی کودکانه با مفاهیم رایج خواهند بود».

[Die Rückkehr zur Weisheit – MILAN  MACHOVEC (1925 - 2003) – Kreuz Verlag – Stuttgart – 1988 – Seiten: 19/20]

چرا سقوط و فروپاشی ولایت مطلق فقیه به معنای زایش مناسبات فرهنگی و آیین کشورداری خردمندانه بر شالوده بُنمایه های فرهنگ مردم ایران نیست؟. چرا سقوط حکومتگران الهی؛ برغم نفرت و بیزاری که مخالفان آنها از کارگزاران و متصدّیان اداری و اجرایی اش دارند، هنوز به معنای واقعیّت پذیر شدن آرمانها و ایده آلها و آرزوها و انتظارات مردم ایران نیست؟. چرا تمام شعارها و حرفهایی که در طول تقریبا نیم قرن گذشته بر محور «اینها رفتنی هستند» تا امروز چرخیده و تکرار شده اند و همچنان مکرّر با آب و تاب، بازخوری میشوند، نتوانسته اند مخالفان سیستم سلسله خلفای الله را به حدّاقل «پرنسیپ باهمایی گرایشهای مختلف» ترغیب و تشویق و منسجم کنند؟. چرا؟. چرا اشخاص منفرد، شخصیّتها، آکادمیکرها، موسّسات، گرایشها، سازمانها، حزبها، تشکیلات و امثالهم که بحث از «سقوط و فروپاشی» حکومت اسلامی میکنند، هیچگونه «ایده و کانسپی» از خودشان که صنّار سی شاهی اعتبار و استخوان و مغزه داشته باشد، برای نه تنها ایجاد و انسجام همبستگیهای اجتماعی؛ بلکه همچنین برای آبادسازی میهن و خوشبختی مردم ندارند؟.  چرا  آنانی که مدام در تمام شبکه های اجتماعی، مصدّر «تجزیه و تحلیل رویدادها» هستند، هیچکدامشان توانمند و مستعد برای نزدیک کردن گرایشها به سوی همدیگر نیستند و آنقدر حقیر و ذلیل و بی مایه اند که حتّا نمیتوانند از میان گرایشهای مختلف،  «کنشگران میدان کشور آرایی» را برای «گردهمآیی از بهر همبستگی و باهماندیشی» معرفی و پشتیبانی کنند؟.  
چرا آنچه در حرف و ادّعا بر زبان تمام گرایشهای رنگارنگ، شبانه روز کلکل میشود، در واقعیّتهای زندگی، هیچ نشانه ای از خود ندارند؛ سوای شاخصهای تخریبی و حسادتی و خصومتی و کینه توزیهای هیستوریک و لیچاربافیهای لمپنی در حقّ همدیگر؟. چرا؟.  اینکه «حکومت فقاهتی»، هیچ حقّانیّتی به فرمانروایی بر ایران و مردم ایران ندارد، مسئله ایست که از همان آغاز «گریختن فرّ» از خمینی با ریختن «خون مردم ایران» رقم خورد و ناحقّ بودن سیستم حکومتی آنها را رسوا کرد. مسئله امّا در طول سپری شدن نیم قرن کشمکشهای تخریبی و خونریزیهای وحشتناک و اعدامها و تجاوزات و سرکوبها و تعرّضات و ویرانگریها و صدمات هرگز جبران ناپذیر مادّی و معنوی و انسانی که ناشی از اقتدار و قدرت حکومتگران فقاهتی بوده است و همچنان هست، در این نهفته که پس از فروپاشی سیستم الهی و عزل سلطان المطلقه  بودن «آخوند جماعت»، چه کسانی با چه نیّتها و مقاصد و اهدافی میخواهند بر ارگانهای کشوری مصدرّ اجرا باشند؟. فروپاشی سیستم فقاهتی – صرف نظر از چگونگی فروپاشی- هر چقدر مقبول و آرزویی باشد، اگر نتواند پیامدهای عزل  آنها به نتایج ارزشمند دست یابد، آنگاه میتوان به ضرس قاطع گفت که مخالفان حکومت فقاهتی به همان اندازه در جنایتها و تبهکاریها و غارتگریها و تجاوزات و شکنجه ها و سرکوب مردم ایران، سهیم و دخیل بوده اند که حاکمان فقاهتی و ارگانهای تابع آنها. 
پیش از آنکه در فکر سقوط و فروپاشی سیستم فقاهتی باشیم، باید از خود پرسید که هدف از فروپاشیدن برای چیست و چرا آنانی که مدام از فروپاشی سخن میگویند و نزدیک به نیم قرن است که هیچگونه نقش بی واسطه و تاثیر کلیدی در رویدادهای سیستم فقاهتی نداشته اند و ندارند، هنوز نمیتوانند برای یک روز تمام هم که شده باشد، در کنار همدیگر بنشینند و در باره برنامه های امروز و فردای خودشان در سمت و سوی خدمت و کمک به مردم میهن سخن بگویند؟. چرا؟. 
نباید اینقدر نحیف و ابله و خوشخیال بود و فریب شعارها و حرفهای عام و ظواهر پُرطمطراق و مواضع حقّ به جانبی را دلیل موثّق و قطعی و ضامن واقعیّت پذیر شدن آرمانها و ایده آلهایی منسوب کرد که ماهیّت رفتاری و کرداری مدّعیان و کنشگران نسبت به همدیگر هنوز که هنوز است نتوانسته اند خردلی از اینهمه ادّعاهای کائناتسوز و کهشانها متلاشی کن را در «میدان هماوردیها به دور میزگردی» به محک زده باشند. از فروپاشی حکومت فقاهتی نباید هیچگاه ترسید؛ بلکه از پیامدهای فروپاشی باید بیشتر وحشت داشت و در فکر محاسبات عمیق فکری و اجرایی و مقابله ای بود. ویران کردن، در یک چشم به هم زدن نیز شدنیست؛ امّا ساختن و آباد کردن و حفظ انسجام و همپایی و کنار مردم ایستادن بدون هیچ تبعیضی به ایده ها و افکار و گشوده فکریها و همبستگیها و کانسپتها و برنامه ها و بینشمندی بسیار فراخ دامنه و بیدارباشیها و هوشیاریها و گذشتها و مقاومتها و بیش از همه و مهمتر از همه، احترام بی چون و چرا به «ارجمندی انسان و نگاهبانی از جان و زندگی» تک تک انسانها منوط است بدون هیچ خصومت و خونریزی و تمایزی.  شعار «فروپاشی و اینها رفتنی هستند» را از عواقب آتی و پیامدهای احتمالی باید ارزیابی و سنجشگری کرد؛ نه از شدّت غلیانهای تغار و دیگ بسیار جوشان و مملوّ از نفرتها و رقابتهای سخیف و حقیر سیاسی؛ خواه از طرف مردم باشند، خواه از طرف مخالفان حکومت فقاهتی به طور کلّی در وسعت میهنی و منطقه ای و جهانی.
آنقدر که مدّعیان مخالفت با حکومت فقاهتی بر رجزخوانیهای خود بدون هیچ ایده ای و فکری و برنامه ای مُصر بوده اند و همچنان فعّال مایشاء هستند، یک هزارم اینهمه رجزخوانیها در راه «همبستگی و میهن دوستی و مردمدوستی» صرف نشده اند. برای تمام گرایشها حسب آنچه تا امروز از خود در گفتارها و رفتارها و ادّعاها و کنشها و واکنشهایشان بروز داده اند، فقط یک چیز همواره عیان بوده و رسوا؛ آنهم اقتدارگرایی و حقّ به جانبی مطلق تک تک گرایشها بدون تقبّل هیچ مسئولیّتی؛ پنداری که ایران و مردمش، ملک طلق و ارثیه آبا و اجدادی گرایشهای مدعوست و جنگ بین برادران و خواهران ارثیه خواه. کسانی که بعد از تقریبا نیم قرن، حاکم بودن گیوتین خونریز الهی بر سرنوشت ایران و مردمش نیاموخته اند که باید و میتوانند «میهندوستی و مردمدوستی و ارجگزاری و وفاداری به پرنسیپهای فرهنگ مردم خود» را سرلوحه اقدامها و برنامه های خود قلمداد کنند، چنان مدّعیانی بی کم و کاست طبق رفتارها و کنشها و واکنشهایشان از دیروز تا امروز ثابت کرده اند که در هر فرصت مغتنم، ترجیح میدهند که بر وزنه اقتدارگرایی و قدرت خودشان بیفزایند و بیشتر به شمشیر کشی و خود شیفتگی متمایل هستند تا «آزادی و شادخواری و بالندگی و سرفرازی میهن و مردم خود». 
به دلیل تاریکی آغشته به تحوّلات و رویدادها و احتمال بروز هر گونه مصیبتهای خواسته و ناخواسته که میتوانند از فروپاشی و عزل سیستم خلفای الله ایجاد شوند، باید ششدانگ حواس خود را از همین امروز و فردا و فرداهای دیگر با شدّت تمام جمع و جور کرد و هوشیار ماند. باید در نظر داشت که تنها معیاری که می توان آن را برای سنجشگری مواضع و کنشها و واکنشهای مدّعیان رنگارنگ کشور آرایی محسوب کرد، همانا «پرنسیپها و بُنمایه های فرهنگ ایرانیان [= نگاهبانی از جان و زندگی، مهرورزی، دادورزی، راستمنشی]» هستند. هر گرایشی که بخواهد در مصاف با حکومت فقاهتی بر آید، تنها با وفاداری و پایداری و تلاش برای واقعیّت پذیری و نگاهبانی از پرنسیپهای فرهنگ باهمستان ایرانیان است که میتواند حقّانیّت اقدامها و مواضع خودش را در واقعیّت هماوردیها به محک بزند، در غیر این صورت، هیچ «فرّی» ندارند و سگ زرد، برادر شغال است؛ ولو شبانه روز، منکر چنین همسنخی باشند.  

1-    کشف اصالت خود بودن در گستره فریبها و سرخوردگیها
  
چرا انسانها فریب میخورند؟. چرا انسانها سرخورده میشوند؟. «فریب و سرخوردگی» فقط از پیامدهای خطابینی و کژفهمی و محاسبات غلط نشات نمیگیرند؛ بلکه از پیامدهای تصوّرات و ذهنیّات و خواسته ها و برداشتها و آرزوها و امیدها و انتظارات آدمی نیز ریشه میگیرند؛ مخصوصا از بطن تجربیات بیواسطه و سر راست ما از پدیده ها و همنوعان و ارگانها و سیستمها و اداره ها و غیره و ذالک که ردّپای خود را بر ذهنیّت ما میگذارند و رفتارهایمان را شکل میدهند. وقتی که ما برآورده شدن آرمانهای خود را به گیس دیگران پیوند میزنیم، حواسمان نیست که گیسهای دیگران ممکن است که کلاه گیس باشند و هنوز دچار «طوفان قدرت و اقتدار» نشده اند تا ماهیّت حقیقی آنها آشکار و رسوا شوند. معمولا پیامدهای فریب و سرخوردگی به نفرت و گریز از پدیده ها و انسانها می انجامند؛ ولی خیلی به نُذرت و کم اتّفاق می افتد که انسانی بعد از «فریب خوردن و سرخوردگی»، بلافاصله متوجّه وجود خودش بشود و از خویشتن بپرسد که در وجود من، کدامین علایق و تمایلات و خواهشها و انتظارات و آرزوها و آرمانها و خوش خیالیها وجود داشتند که باعث شدند من در رویکرد به واقعیّتهای زیستی در دامنه زندگی خصوصی و گستره اجتماع همنوعانم به «فریب و سرخوردگی» مبتلا و دست به گریبان شوم. 
«فریب و سرخوردگی» را هرگز نمیتوان از مناسبات بشری و سیستمهای کشورداری حذف و سربه نیست کرد و در جستجوی مناسبات و سیستمهایی بود که کوچکترین نشانه ای از «فریب و سرخوردگی در چفت و بست آنها»، نه تنها وجود نداشته باشد؛ بلکه امکانهای به وجود آمدنشان نیز مسدود و نامحتمل باشد. همچنین مسئله فریب و سرخوردگی را نمیتوان با ایمان آوردن و گردن نهادن به نصوص عقاید و ادیان کتابی و مذاهب و نظریّه ها و ایدئولوژیهای پُر هیاهو و چیزهایی برگزیده و دستچین کردنهای دلبخواهی از مناسبات بشری سر به نیست کرد. چیزی که هر انسانی از «فریب و سرخوردگی» میتواند بیاموزد، اینست که بالفور پس از «فریب و سرخوردگی» به خودش آید و بیدار شود و به اندیشیدن در باره «سوائق و غرائز و تمایلات شخصی/گروهی/فرقه ای/سازمانی/حزبی/ قومی و غیره و ذالک» بیندیشد و مدام از خود بپرسد که چگونه میتوان بر آنچه در وجود من به حیث «فردیّت» شکل میگیرد، فرمانفرما و شاهنشاه استوار بمانم؛ طوری که هیچکدام از غرایز و سوائق و تمایلاتم نتوانند موجب «فریب دادن و سرخوردگی ام» شوند. در جامعه ای که آحادّش در باره پیامدهای «فریب خوردن و سرخوردگی» نمی اندیشند و از عواقب غفلتها، متوجّه وجود خودشان نمیشوند، چنان جامعه ای افرادش، هیچ فردیّت مستقلی ندارند. به همین دلیل نیز، مدام در تحوّلات اجتماعی و کشوری از جوانب مختلف و گرایشها و تشکیلات خوش رنگ و لعاب، فریب میخورند و سرخورده میشوند و دست آخر نیز خاصم بانیان فریب و سرخوردگی از آب در می آیند.      

2-    فروپاشی ارزشهای فرهنگی و صعود ریاکاریها

«از آن به میکده برگشتم از حَرَم، کانجا ...... کسی کرشمه زرق و ریا نمی آرد [دیوان عرفی شیرازی]».

ارزشهای فرهنگی ایرانیان با قدرتگیری و حاکم شدن سلسله خلفای الله به قعر فروپاشی و صدمات به شدّت هولناک و اسف انگیزی درغلتانده شده اند. خیلی سخت و به دشواری میتوان در گوشه ای از آب و خاک  سرزمین ایران، انسانهایی را پیدا کرد که برغم مصیبتهای دلخراش و فرساینده، هنوز بر شالوده پرنسیپها و ارزشهای فرهنگی به گفتار و رفتار و کردارهای شخصی وفادار بمانند و اصالت فردی و ایرانی خود را بزییند. ارزشهای فرهنگی، «اصول و پرنسیپهایی» هستند که از دامنه فروزه های فردی به پیرامونیان افشانده میشوند و باعث شادمانی و خوشزیستی همنوعانند و با آفرینگویی مردم و ارجگزاری به انسان فرزانه که مصدر «کار نیک» است، در پروسه مراودات و افت و خیزهای اجتماعی به «ارزش همگانشمول» واگردانده و ستودنی و محترم و الگویی رفتاری برای دیگران شمرده میشوند. 
جامعه ای که حاکمان و ارگانهای تابع آنها به دلایل عقیدتی/ایدئولوژیکی بخواهند در ارزشهای بهمنشی و فرزانگیهای ستودنی انسانها دخالت مستقیم کنند، زمینه های ازهمگسیختگی و متلاشی شدن و پوسیدگی شیرازه باهمستان اجتماع را سرعت سرسام آور خواهند داد که پیامدش به فروپاشی مقتدرین و نابود شدن دم و دستگاه اقتدار و قدرتگرایی آنها مختوم خواهد شد. هیچکس نمیتواند در هیچ نقطه ای از جهان به انسانها، «اخلاق» را تحمیل و تلقین و اجبار کند. هر گونه تلاش جبری و تحکّمی و امریّه ای برای اخلاقی بار آوردن انسانها به «بی اخلاقی و اغتشاش مناسبات اجتماعی و ریاکاری و تظاهر کردن انسانها با ایجاد کمپلکسهای روحی و روانی خطرناک» می انجامد و فرهنگ باهمزیستی را به منجلابی و باتلاقی از کنشها و واکنشهای مصیبت بار و ذلالت آور آغشته خواهد کرد.
قدرتگیری و سلطه و دوام حکومت فقاهتی در طول تقریبا نیم قرن آزگار توانست فقط در «فروپاشی ارزشهای فرهنگ کهنسال ایرانیان» نقشی به غایت تخریبی ایجاد کند و به جای ارزشهای فرهنگی فقط افسارگسیختگی سوائق و غرائز بشری را بدون هیچ موانعی مهیّا و تبلیّغ و ترویج و تحسین و به حیث سیر و سلوک احسن تثبیت کند. در جامعه ای که ارزشهای فرهنگی و کلیدی و استخواندارش صدمه ببینند و فرسوده و آلوده شوند، هیچکس نمیتواند تضمین کند که با خلع و عزل حکومتگران وقت و قدرتگیری دیگرانی که «مجهولند» خواهد توانست انسانها را از امروز به فردا به موجوداتی «فرهنگیده و فرزانه» دگردیسه کند. مسئله «ارزشها»، موضوع «اخلاقیّات نظری» نیست که با مواعظ و نصایح و قید و بندها و قوانین سختگیر بتوان کارکردشان را در مناسبات اجتماعی و کشورداری نهادینه کرد. «ارزشها» از پیامدهای «فرزانگی و فروزه های بهمنشی-پیدایشی» تک تک انسانها هستند که در آمیختن با همدیگر میتوانند همچون شاهرگها و مویرگهای پیکر آدمی در سراسر چفت و بست جامعه، پخش و جریان داشته باشند تا بتوان بر شالوده آنها به استحکام و دوام شیرازه جامعه امیدوار بود و هنر کشورداری را رقم زد. جامعه ای که فاقد «ارزشهای فرزانه وار انسانی» باشد، هیچگاه رنگ و روی آرامش و آسایش و تحوّلات شایان ستودنی و مهمتر از همه، «شادخواری و خوشزیستی» را تجربه نخواهد کرد.  

3-    فاصله نجومی در مناسبات انسانها

من همان اندازه به خودم نزدیک هستم که سایه ام به من. امّا من به همان اندازه از دیگران دورم که زمین از سیّاره نپتون. دیگران هر چقدر از من دورتر باشند، من میکوشم که به خودم نزدیکتر شوم. در فاصله نزدیکی به خویشتن و دور بودن از دیگران، من خودم را «جستجو» میکنم؛ نه تنها برای پیدا کردن خودم بدانسان که هستم؛ بلکه همچنین برای شناختن دیگران بدانسان که پدیدار میشوند. هر چقدر من، انسانی جوینده و پرسنده و سنجنده و اندیشنده باشم، میزان اصالت فردیّت من، قویمایه تر و درهمسرشته تر میشود برای استقلال فکر و قائم به ذات بودن. تنشهای اجتماعی و کشوری از زمانی آغاز میشوند که فردیّتها و شخصیّتهای اصیل در مدار «دیگرانی» قرار میگیرند که هیچ اصالتی ندارند. به همین سبب، تلاطمهای ناشی از رفتار و گفتار شخصیّتهای اصیل و واکنش دیگرانی که از آنها دورند؛ ولی بر محور بی اصالتی میچرخند به مُعضلات و مسائل بغرنجزا در عرصه های مختلف می انجامند. 
آنانی که میخواهند در سرنوشت اجتماع و کشورداری، سهیم و دخیل باشند، باید قبل از هر اقدامی با خودشان صادق باشند و از خویشتن بپرسند که من بر کدام «مدارها» سیر و سیاحت میکنم، بر مدار اصالت فردیّت و شخصیّت خودم یا بر مدار «دیگرانی که دور» از من هستند و فقط در مناسبات اجتماعی و کشوری پدیدار میشوند بدون هیچ اصالت فردی و شخصیّت فکور و قائم به ذات. مناسبات جامعه ایرانیان را – در هر زمینه ای که میخواهد باشد - زمانی میتوان به زیبایی آراست و به سوی سرفرازیها بالانید که هر ایرانی بیاموزد چگونه میتوان «اصالت فردیّـت» خود را جستجو و استوار کرد تا با تلاشهای فکورانه و گشوده فکریها و سنجشگریها و آزمونها بتوان آنانی را که دور از مدار اصالتهای فردی غوطه ورند به فاصله همبستگی و سایه ای پیوسته؛ نه مجزّا از ما تبدیل کرد بدون آنکه اصالت فردیّت همدیگر را مضمحل و صدمه و لت و پار کنیم. شکست تمام جنبشها و خیزشها و قیامها و انقلابها و اعتراضها و کشمشکهای مردم ایران در طول تاریخ از پیامدهای گلاویزی و کشمکش مدار شخصیّتهای قائم به ذات و رجال میهن آرا با مدارهای کنشها و واکنشهای دیگرانی شکل گرفته اند و هنوزم شکل میگیرند که هیچ اصالت و شخصیّتی نداشته اند و جنبش اقدامهایشان به تفرقه اندازی و گسلاندن مهر و شکستن دلبستگی اجتماعی و صدمه زدن به روح و روان انسانها تمایل داشته است و همچنان متمایل است. آنچه بر جامعه ایرانیان، حکومت استبدادی دارد، «وجود فاصله های نجومی انسانها از همدیگر» است که هیچکس تا امروز در تار و پود خودش به وجود و نشانه ای از آن پی نبرده است. به همین دلیل است که حکومتگران قدرتگرا و چپاولگر و خونریز، همواره در «فاصله ها» است که میتوانند اهرام قدرت و اقتدار خود را استحکام دهند. 
     
4-    معیارهای بی عیار

هیچکس تا امروز در سنجشگری تاریخ و فرهنگ ایرانیان و همچنین مواضع گرایشهای عقیدتی/مذهبی/آکادمیکی/ایدئولوژیکی تا کنون از خودش نپرسیده است که «عیار» نظرات و سخنهایش را از کجا آورده است؛ طوری که مبانی و نصوص عقیدتی خودش را «معیاری خدشه ناپذیر» برای سنجشگری پدیده ها و چیزها و رفتارهای بشری میداند؟. کمتر ایرانی را میتوان در رفتارها و گفتارها و کردارهایش شناخت یا سراغ داشت که از راه «رمل و اسطراب معیارهایش» بخواهد یا توانسته باشد در باره «عیار» دیدگاهها و حرفهای خودش یا دیگران، حرفی برای گفتن داشته باشد. من میپرسم که چگونه میتوان در باره «تاریخ و فرهنگ و مردم میهن» به قضاوت و سنجشگری بی محابا و بدون تامّلات فکورانه اقدام کرد، وقتی که مدّعی به هیچ «عیاری» هنوز دسترسی ندارد و فقط اعتقادات رسوبی و ذهنیّت شابلونی و آگاهیهای جسته گریخته ای سرند ناشده را «معیاری» برای بررسی و انتقاد از هر چیزی و اشخاصی و رویدادهایی و پدیده هایی میداند؟. چطور ممکن است که بوی چندش آور و مشمئز کننده چنین خبط و خطای آشکاری به مشام هیچکس از مدّعیان خطور نکند؟. وقتی که ما هیچ «عیار واحدی» نداریم، از کجا میدانیم که معیارهای سنجشی ما، صحیح هستند و خدشه ناپذیر و مُبرّا از هر گونه انتقاد و بازسنجی؟. آیا آنانی که تا امروز با قیافه های حقّ به جانب و مواضعی به شدّت خشکمغزانه در باره «تاریخ و فرهنگ و مردم ایران»، قلمسوزی کرده اند و رجزخوانیهای بس بسیار نفسگیر، تا کنون از خود پرسیده اند که «عیار» اینهمه «معیارهای حق به جانبی» کجاست و ما به چه دلیل موجّهی به خودمان از سر بلاهت یا تکبّر تلقینی، حقّ میدهیم در باره چیزهایی، حکمهای قطعی صادر کنیم که هیچگونه «عیاری» برای صحت و سقم آنها نداریم؟. چرا هیچکس از میان اینهمه کنشگران و تحصیل کردگان مدّعو تا امروز به مطرح کردن چنین «پرسشی» در باره «معیارهای خود» متوجّه نشده است و تلاش نمیکند؟. چرا؟. 
  
5-    هنگامهای گریزپا و غفلتهای تکراری

زندگی، پدیده ای پویاست و جاری و سرشار از حوادث. انسانهایی که ارزنی از شیره زندگی را چشیده و فهمیده و گواریده باشند، میدانند که هر لحظه ای و آناتی، «گریزپایند و هرگز نامکرّر شونده». چه بسا لحظه ها و دورانها و موقعیّتها و امکانهایی که بر رودخانه جاری زندگی در دسترس ما گذاشته میشوند، ولی ما به دلیل ذهنیّتهای مسموم از دیدن و به چنگ گرفتن آنها رو برگردانده و هیچ اعتنایی به وجودشان نکرده ایم یا نمیخواهیم که نظری به آنها بیندازیم؛ آنهم برغم اینکه تمام لحظه های خود را برای کسب و صید لحظه ها، ثانیه به ثانیه تلف میکنیم و در خیالاتی فریبنده سنگر گرفته ایم. رویدادهای ایران معاصر از عصر مشروطه تا امروز در برابر آنانی که میخواستند کاری کارستان را برای میهن و مردمش اجرا کنند، بارها و به مراتب در فرصتهای گوناگون، موقعیّتهای بسیار عالی را مهیّا و در اختیار کنشگران و تحصیلکردگان و فعّالان عرصه های مختلف گذاشتند. امّا از یک طرف، فقر فکری و ذهنیّتهای به شدّت آلوده به اعتقادات پوسیده و شابلونی و تقلیدی و کپیه ای و اقتباسی و بی مغز و پایه و از طرف دیگر، رقابتهای آمیخته به حسادت و رشک و خوارمایگی و خصومتهای پدرکشتگی باعث شدند که تمام فرصتهای طلایی و بسیار مایه دار تحوّلات اجتماعی در مرداب تاریک و فرصت سوزیها غرق و ناپدید شوند. امروزه روز برغم اینهمه امکانهای دم دست، هنوز آنانی که در چنبره «غفلتهای خودخواسته»، رختخواب ناصرالدّین شاهی پهن کرده اند و در انتظار شکارهایی دلبخواهی سنگر گرفته اند، متوجّه نشده و نمیدانند یا شاید هم با قصد و هدفمند نمیخواهند که بدانند، ذهنیّتهای کلیشه ای و اعتقادات منجمد با رودخانه جاری و ساری واقعیّتهای زندگی، هیچ سنخیّتی ندارند. من میپرسم که آیا نباید ریشه های دوام حکومت فقاهتی را محصول کنشها و واکنشهایی آنانی دانست که فرق بین «جاری و پویا بودن زندگی را با آلبوم عکسهای ثابت» هنوز نمیدانند؟.    
 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

فرامرز حیدریان

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

دیدگاه‌ها

فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
وقیح در تهمت زدن و ضعیف در استدلال و منطق

از قدیم الایّام گفته اند که با ابله به تقصیر نباید هیچگاه، دهن به دهن شد. اگر چنین نصیحت و اندرز و حرف حساب در جاهایی و موقیعّتهایی خاصّريال صدق کند در بعضی جاها و موقعیّتها اصلا صدق نمیکند و باید سفت و سخت ایستاد و بلاهت مدّعی را به عیان نشان دا و اثبات کرد. معمولا اینگونه ابلهان از خصوصیات روحی و روانیشان است که فاقد استدلال و مکنطقند و هر گاه با انسانهایی روبرو شوند که منطقی و مستدل حرف میزنند، به شدّت وحشت تمام وجودشان را میگیرد؛ زیرا پاسخ استدلال و منطق را باید با استدلال متّقن داد؛ نه با «اتّهامها و برچسبها و تهمتها». اینگونه رفتارها از خصوصیات طیفیست که بنیانش را «حزب کثیف توده» گذاشت و ارثیه خواراشان تا امروز در گوشه و کنار جهان پراکنده اند.

- اولا من در هیچ کجا نگفته و نننوشته ام که با «بانو فرح دیبا» مکاتبه داشته ام یا در سایتها و نشریه های مثلا «سلطنت طلب» از ایران و ایرانی صحبت کرده ام. کسی مدرکی دارد، لطفا رو کنه. من نه اهل سیاست و اشتیاقی به حضور در امور سیاسی دارم؛ نه عمرا برای اینهمه هل من یزیدان سیاسی که هیچ سررشته ای از «فلسفه کشورآرایی» ندارند، تره گنیده خورد میکنم. من یاد گرفته ام که بر خویشتن، شاهنشاه و فرمانروفرما باشم و فقط بر آنانی آفرین بگویم که قائم به ذاتند و مستقل اندیش و دلیر در کردار و گفتار و رفتار و راستمنشی؛ مهم نیست که به چه عقیده و نحله و سازمان و حزب و دین و مرام و مسلک و غیره و ذالک تعلّق داشته باشند. من با دلاوری تام در همین سایت ایران گلوبال گفته ام و نوشته ام که زمانی که قلم به دست گرفتم و افکار و دیدگاههایم را بر روی کاغذ آوردم و برای نشریه های مختلف و سایتهای گوناگون فرستادم، هیچکس «خایه» چاپ آنها را نداشت و هنوزم ندارد به استثنای ایران گلوبال. تنها کسی که با خواندن مطالب من، متوجّه اصل قضیه و معنا و پیام دیدگاهها و حرفهای من شده بود، بانوی بزرگوار «فرح دیبا» بود که بلافاصله به کسانی که میشناخت، به چاپ مطالب و مقالات من، توصیه کرد. این موضوع را من از زبان انسانی شنیدم که فعلا سالهاست در خاک خفته است. با توصیه بانو «فرح دیبا»، مقالات من نیز برای نخستین بار در «کشور فرانسه» در نشریه «ایران» به همّت آقای «دکتر علی راستبین»، منتشر شدند و بعدها در نشریه «شهروند» در کانادا به همّت آقای «حسن زرهی» و سپس نشریه «کاوه» در مونیخ به همت زنده یاد «دکتر محمّد عاصمی» و نشریه «تلاش» به همت «آقای کشگر و خانم مدرّس» و سپس در سایتهای «اخبار روز و نئو سکولاریسم و عصر نو و ایران امروز و ایران گلوبال و چند تایی دیگه» و بعدها در سایتها و وبلاگهای خودم تا امروز. فعلا نیز من تنها جایی که مطلب، منتشر میکنم، «سایت ایران گلوبال» است و سایت خودم. اگر جایی از من، مطلبی منتشر شده است، من نفرستاده ام؛ بلکه مدیران و گردانندگان خود سایتها از جایی برگرفته و منتشر کرده اند.
- در باره «ایران و فرهنگ و مردم ایران در جامعیّت وجودی»، من تا جایی که در توش و توانم بوده است به تحقیق و بررسی و اندیشیدن کوششها کرده ام و محصول تامّلاتم را در زبان فردی خودم، عبارتبندی و منتشر کرده ام. من آدمی نیستم که با برجسبهای برخاسته از ذهنیّتهای ایدئولوژیکی /مذهبی/متابعتی و توسریخور احمقان روزگار، میلیمتری از ایراندوستی و ایرانی بودن خودم، واپس نشینم و به غرغره کردن هجویات تمام آن پست فطرتانی مشغول شوم که خواسته و آگاهانه و هدفمند، ایران و مردمش را به خاک سیاه نشاندند. روش من، انتقاد و سنجشگری بدون دادن امتیاز و ارفاق و چشم پوشی و امثالهم است. سفت و سخت همچون قاضی و دادستانی آشتی ناپذیر به گفتن و نوشتن و بررسی چیزهایی میپردازم که باعث و بانی نابودی ایران و متلاشی شدن فرهنگ و داغان شدن مردم ایران تا امروز شده است. مهم هم نیست موضوع سنجشگری من، چه کسانی و چه چیزهایی را در برمیگیرد. مهم و اصل قضیه برای من، «پرنسیپها و اصول و شیرازه ها» هستند که حسب آنها میتوانم کرد و کار و مواضع و تاریخچه و تولیدات قلمی و گفتاری دیگران را بررسی و سنجشگری کنم. بنابر این، آنانی که تصوّر میکنند سنجشگریهای مرا با اتّهام زنی و ردیف کردن برچسبها و شعارهای نخ نما شده میتوانند در حقّ خودشان نادیده انگارند، باید عرض کنم که به شدّت کور خوانده اند و سرنا را با تمام وجودشان از سر گشادش مینوازند.
من انسانهایی که اهل استدلال و منطق و برهان قویمایه نباشند، اگر تمام مسترابهای دنیا را نیز سرم خراب کنند، خم به ابرو نمی آورم و اصلا آدم نمیدانم؛ زیرا کسی که شعور و فهم سخن گفتن و استدلال متّقن آوردن ندارند، اصلا لایق سلام و علیک ساده هم نیست؛ چه رسد پاسخ دادن به اراجیفش.
برگردم به «فاجعه ای به نام 1357». در این باره میتوان قرنهای قرن، اگر بقایی از ایران و ایرانی ماند، حرفها زد و کتابها نوشت و مصاحبه ها و کشمکشهای طولانی داشت. امّا اندیشیدن در باره «چرایی» وقوعش و پیامدهای ناشی از آن به ذهنیّتی و شعوری و دلاوری و درایت عمیق و بیدارفهمی استدلالی و بینشی تاریخی-فلسفی منوط و ملزم است که به هیچ نوع ایدئولوژی و مذهب و نظریّه و آئوتوریته و غیره و ذالک مبتلا نباشد. کسانی که از چارچوب ذهنیّتهای آلوده به بررسی و چند و چون واقعه 1357 تقلّا و خاکخوری و چیزنویسی میکنند، همه بدون استثناء، قضاوتهای خودپسندانه و تفسیرهای تایید کننده ذهنیّت اسیر و دربند خود را میکنند؛ ولی هیچگاه و هرگز نخواهند توانست، «چیستی و چرایی واقعه 1357» را کنکاوی و سنجشگری و بررسی کنند. هرگز و هیچگاه.
فعلا تا همین جا برای آنانی که بیدارفهمند و با شعور، بسه و کفایت میکنه.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

ش., 28.12.2024 - 11:36 پیوند ثابت
آیینه عبرت

یکی از فواید نقد و نظر، آشکار شدن ماهیت و سابقه فرد مدعی است.
اکنون معلوم شد که این نیهلیست مدعی ایرانگرایی؛ همچون سلطنت طلبان از نسل 57ی ها نام میبرد. و آنانها را مقصر سقوط کبیر میداند !
-قبلا گفته بود که با فرح پهلوی مکاتبه داشته و جایش را در دروازه تمدن بزرگ خالی می بیند.
-پیش از آن افتخار میکرد که در نشریات سلطنت طلب درس ایرانگرایی شونیستی میداده ،
و سپس به این سایت: سکولار دمکرات گلوبال جمهوری خواه پلورالیستی و قدری سوسیال، آمده.
-- یعنی چپ ستیی و جمهوریخواهی ستیزی و علم ستیزی و اپوزیسیون ستیزی و دگراندیش ستیزی و جهان ستیزی و مدرنیته ستیزی و اتنیک ستیزی و ...... ایشان، ریشه تاریخی و طبقاتی دارد، و بیدلیل نیست.
لعن و نفرین بر مسئول کامنت(ک.ت)؟، اگر این نقد و نظر و قضاوت را هم چون گذشته، سانسور کند !

ش., 28.12.2024 - 09:01 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
دروغهای زیرچادری

درووود!
سخنهایی از قعر خرافات و واپسرویها و عقب ماندگیها و ذلالتها برای از ما بهتران مقلّد و دنباله رو و نشخوار کن!

وقتی که حماقتهای فردی و جمعی خوبترین خوبان جامعه ایرانی، دست به دست همدیگر دادند و مسبّب فاجعه 1357 شدند و جامعه ایرانی را متلاشی و آن را به اقیانوسی از دروغها تبدیل کردند، برای نجات خودشان و غرق نشدن در منجلاب خود ساخته و خود پرداخته به هر تخته پاره ای چنگ انداختند و شبانه روز با سرگردانی و دربدری و خوار و زاری بر آب دروغهایی که به خودشان و مردم میهن گفتند، پاروها زدند و همچنان میزنند بدون آنکه به ساحلی دست یابند. دروغهای که سراسر کاراکتر وجودی مدّعیان را آراسته و پیراسته کرده است تا همین ثانیه های گذرا و روز به روز به وسعت و عمق هولناک اقیانوس آوارگی و ذلالت و دوام حکومت فقاهتی می افزایند؛ به جای آنکه از میزان عمق و توسعه اقیانوس بکاهند و سازنده ساحل باهمآیی باشند.

وقتی که فقر فکری و بی ریشگی فرهنگی و تاریخی به تار و پود آدمی آغشته و ساکن و لمیده باشند، آنگاه هیچکس خود به خود، اندیشنده و فکور و مبتکر و بیدارفهم از آب در نمی آید. باید حدّاقلی مایه و جنّم داشت تا بتوان گامهایی بلند و ارزشمند را برداشت و به جایی رسید برای خویشتن و مردم خود. وقتی که ما خودمان و تاریخ و فرهنگ مردممان را نمیشناسیم و نمیدانیم کیسیتیم و چیستیم و پرسشها و مسائلمان از زیستن بر گوشه ای از کره خاکی چیستند؟، آنگاه عطش بلعندگی و تلنبار کردن هر چیزی که دم دستمان می آید، دو چندان میشود و حرارت کوره تقلیدی و متابعتی و دنباله روی و نشخوارگری مدام، شعله ورتر و سوزاننده تر میشود. خودباختگی، حقارت است و ذلالت.
خوبترین خوبان جامعه ای که هنوز اصالت فردی ندارند و خودشان نیستند و در هر گامی که برمیدارند و کلمه ای که میگویند و مینویسند، هیچ اصالتی ندارند، اگر هزاران هزار سال تمام در قلب آنچه شبانه روز نشخوار میکنند و لام تا کام از چفت و بست آن، سر در نمی آورند، مقیم باشند و تنفّس نیز بکنند، آخرش همان مقلّدین و دنباله روان و نشخوارگرانی میمانند که قرنهای قرن در کوره شرایع اسلامیّت، تفته و پخته و حلیم حلیم شده اند؛ ولو هیچ اعتقادی به حلیم بودگی خودشان نداشته باشند و شبانه روز، طوطی وار به کلکل کردن مفاهیم و ترمینوسهای مشغول باشند که عمرا نیندیشیده اند و نمیدانند چیستند و از زبان چه متفکّران و فیلسوفانی و ایده آفرینانی و تحت کدامین شرایط و امکانها و در بستر چه اجتماعات و فرهنگهایی و کشمکشهایی زاییده و پروریده شده اند. وقتی که ندانیم و نفهمیم که تفکّر و فلسفیدن به معنای تکرار نامهای بزرگان فکری و نقل قولگویی از آنها نیست؛ آنهم نامهایی که نه شیوه صحیح نوشتن و طریق تلفّظ کردنشان را میدانیم، نه حتّا یک سطر از آثارشان را خوانده ایم و اگر هم روخوانی کرده باشیم، حتّا در تمرکز بر سطری از اندیشه ها و گفتارهای آنها، یک کلمه از حرفهایشان را هرگز و ابدا تا امروز نگواریده و نفهمیده ایم و تلاش برای فهمیدن و گواریدن آنها نیز نکرده ایم. انسان مقلّد حتا اگر نیم قرن تمام در قلب محصولات فکری دیگران که مارک «غرب» را دارند، زندگی کند، به دلیل وجود مقلّدی که دارد، هیچگاه مبتکر و اندیشنده و مستقل فکر و قائم به ذات نخواهد شد؛ زیرا شیفته و مقهور غرب شدن به معنای «شناخت غرب در بُنمایه های فکری و ایده ای و تاریخی و فرهنگی اش» نیست که محصول قرنها فلسفیدن و اندیشیدن است و فهمیدن و گواریدنش به استقلال فکر و هنر پرسیدن و جوییدن و مسئولیّت منوط است. خودباختگانی که در آوارگی و دربدری در اقیانوس دروغهای شخصی و گروهی و سازمانی و حزبی و فرقه ای و تشکیلاتی به نابودی مام وطن و ذلالت و حقارت و بدبختی و توسریخوری و کشتار خودشان و مردم خود با افتخار در اقصاء نقاط وطن و جهان مشغولند و مفتخر، هیچگاه درد و رنج را در تمام زتدگی نکبت بارشان درک و حسّ نکردند تا بتوانند بفهمند که «غرب»، هرگز محلّ «جغرافیایی» ندارد و آنسوی مرزهای وطن نیست؛ بلکه «خاستگاهش» در خاک تجربیات فردی و جمعی و مغز اندیشنده فردی و همبستگی اجتماعیست که شکل میگیرد و موثّر میشود و پایدار. حاصل نیم قرن ساکن «غرب جغرافیایی بودن»، هیچ کنشگر و تحصیل کرده و آکادمیکر و مدّعیخواهی ایرانی را «دمکراتمنش و آزادمنش و گشوده فکر و مسئول و بیدار فهم» بار نیاورد؛ بلکه خوبترین خوبان جامعه ایرانی را در تثبیت حماقتها و رنگ و روغن اندازی بلاهتها و خاراسنگی کردن تکبّرها و لقگوییها و بلاهتهای گفتاری و رفتاری صد چندان آبدیده تر کرد و مهیّا برای ایجاد هر نوع فاجعه ای که تصوّر پذیر باشد و نباشد. آن «غربی» که خوبترین خوبان ایرانی به شدّت مسحور و مغلوبش شدند، غرب تفکّر و جستجو نبود و همچنان نیست. غرب، هرگز، بیرون از انسان نیست؛ بلکه غرب هر انسانی و ملّتی در وجود خودش است و برای کشف «غرب» خود و میهن خود به تحصیلات آکادمیکی، هیچ احتیاجی نیست. به هوش انیشتینی نیز هیچ احتیاجی نیست. به داغ زندانها و سیاهچالها و شکنجه گاهها نیز هیچ احتیاجی نیست. به زباندانی و ردیف کردن قفسه کتابها در پسزمینه خودنمایشی نیز نیست؛ بلکه به خردلی شعور و فهم و نیروی تمییز و تشخیص فردی منوط است. خردلی فهم که بتواند خویشتن را در مقام انسان اندیشنده و جوینده و پرسنده و ایده آفرین بیانگیزاند و استقلال فکر و خود بودن را به رقم بزند. تا زمانی که تحصیل کردگان و آکادمیکرها و کنشگران ایرانی بر محور دنباله روی و توسریخوری و تابع شدن و نشخوار کردن محصولات فکری و ایده ای و جویشی باخترزمینیان همچون کالاهای مصرفی عطش جنونوار دارند، درب فلاکتهای میهنی و ذلالتها و حقارتهای مردم میهن بر پاشنه گیوتین اقتلویی آخوند جماعت در البسه بسیار فریبنده خواهد چرخید و دوام خواهد آورد. هنوز بعد از نیم قرن سپری شدن حکومت خبیثترین جنایتکاران تاریخ بشر بر سرنوشت ایران و ایرانیان، خوبترین خوبان و مدّعیان هل من یزید نتوانسته اند برغم اینهمه امکانات تکنیکی و شبکه های اجتماعی و تجربیاتی که داشته اند، نیم میلیمتر به سوی «همبستگی با یکدیگر» گام بردارند و خود را به حیث «ایرانی با شعور و فهیم و مبتکر و آگاه و بیدارفهم و مسئول»، دست کم در برابر یکدیگر به محک زده باشند، چه رسد در برابر افکار عمومی جهانیان و مردم میهن که جای خود دارد. هنوز نمیتوانند تمییز و تشخیص دهند که «دمکراسی»، به معنای تلاش برای «ایجاد وضعیّت و آتمسفر باهمزیستی» است و به نوع سیستم کشورداری [جمهوریّت/پادشاهی/سلطنت مشروطه و امثالهم] منوط و ملزم نیست؛ بلکه به میزان «فرهنگیده بودن و فرزانگی و آگاهی و هوشیاری و گشوده فکری و ظرفیّت سنجشپذیری انسانها و گرایشها و سازمانها و احزاب و انجمنها و فرقه ها و تشکیلات متفاوت» منوط و وابسته و ملزم است. کسانی که نتوانند به درک و فهم و چشیدن معنای این مفهوم توانمند باشند، اگر میلیاردها سال نوری در قلب «غرب جغرافیایی» نیز زندگی کنند و محصولات فکری باخترزمینیان را شبانه روز در قلم و گفتار و ادّعا داشتن، غرغره کنند، هرگز و هیچگاه نه تنها به شناخت «غرب جغرافیایی» کامیاب نخواهند شد؛ بلکه به کشف و شناخت اصالت «غرب خویشتن» نیز موفّق نخواهند شد و تمام عمر، مقلّد و تابع و توسریخور و نشخوارگر خواهند ماند.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان

ش., 28.12.2024 - 06:04 پیوند ثابت
روشنگران

تاریخ اجتماعی و تاریخ سیر اندیشه در ایران، نشان داد که ایران و ایرانی؛ بدون رابطه با فرهنگ جهانی، و بدون غرب و فرنگ، فقط خرافات و هپروت و قاجار و بافور و صفویه و اسطوره و چخوان و ادعا و زر زدن و سیغه و باجناق،و من من کردنهای، توخالی است:
https://www.youtube.com/watch?v=97DW32axuXg

جمعه, 27.12.2024 - 11:34 پیوند ثابت
فرامرز حیدریان

عنوان مقاله
هاکوتا ماتاتا

درووود!
حرفهایی از پشت کوه برای مدرن نماترین مقلّدان و توسری خوران روزگار وحشت و حماقت.

این حرفهایی که مینویسم، گفتنش شاید و احتمالا، بهتر از نگفتنش باشند. موثّر بودنش را اصلا و ابدا نمیدانم؛ زیرا به میزان فهم و شعور خواننده منوط هستند. حدود بیست و هفت سال پیش در یکی از کتابهایم در پاره - اندیشه ای سی چهل خطّی نوشتم که ایران در فاجعه 1357 به همّت فرزندان به قول معروف لقمه حرامش، تجزیه شد و رفت پی کارش! و اتّفاقا تک تک شاخه های تجزیه را نیز نام بردم. اینکه رخدادی/فاجعه ای/قیامی/تنشی/انقلابی و غیره و ذالک بر ذهنیّت انسانها، چه تاثیراتی میگذارد، مبحث بسیار مهم و کلیدیست که اندیشیدن در باره آن میتواند نقش و مقام و جای و بینش انسانها را به محک بزند. هم در دوران خودشان. هم بعد از مرگشان.

مثلا فاجعه 1357 باعث شد که من به جستجوی چیستی خودم در مقام «ایرانی» بر آیم و از خودم بپرسم که من کیستم و چیستم و ایرانی بودن یعنی چه؟. اینکه کلمه ای به نام «اپوزیسیون» از کجا ریشه گرفته و معنا و تاریخچه کاربردش در کدام مکان و چه وضعیّتی، چیست، بحث ثانویست. اصل مسئله را بیاییم فقط به معنایی بپذیریم و به کار بریم که رایج و شایع است؛ یعنی جمیع «مخالفان حکومت فقاهتی». وقتی بپذیریم که اپوزیسیون به انواع و اقسام گروههای مخالف حکومت فقاهتی میگویند، آنگاه میتوان مجموع آنها را به دو شاخه تقسیم کرد: یکی مخالفان درونمرزی، یکی نیز مخالفان برونمرزی. در بخش درونمرزی میتوان آنهایی را که از بدنه حکومت جدا شده اند و منتقد حکومتگران هستند نیز در نظر گرفت. ولی اصلی ترین و کلیدی ترین و نقش گذارترین و تعیین کننده ترین اهرم اپوزیسیون همانا «مردم ایران در جامعیّت وجودی» هستند. حال اگر بیاییم و اپوزیسیون درونمرزی را به دلیل حاکم بودن مستقیم گیوتین الهی به کناری نهیم و فقط جمع اپوزیسیون برونمرزی را در نظر بگیریم که در اقصاء نقاط جهان پراکنده اند از کشورهای اروپایی گرفته تا کشورهای اسکاندیناوی و یگنه دنیا و استرالیا و غیره و ذالک و سپس تلاش کنیم که جمیع اپوزیسیون خارج از کشور را رده بندی کنیم؛ طوری که حقّ هیچکس پایمال نشود، آنگاه جا دارد و بایسته و شایسته است که بپرسیم – با توجّه به قدمت تقریبا نیم قرنه مخالفین که در کشورهای آزاد با سیستمهای دمکراتیک از تقریبا رضایتبخش گرفته تا تق و تلقی سکونت دارند و به انواع و اقسام شبکه های اجتماعی نیز مجهّز هستند- چرا تا امروز هیچکدام از گرایشهای عربده کش و هل من یزید و سخت متکبّر و از خود به شدّت متشکر و شیفته اعمال و مواضع و تاریخچه و رفتار و ذهنیّت ماسیده با ظاهرسازی کراواتی- بر ما مگوزید خودشان نتوانسته اند یک نفر «نماینده از میان خودشان» را برای گردهمایی از بهر رایزنی و همپایی با مردم ایران به دیگران معرفی کنند؟. چرا؟. آیا سوای این است که مدّعیان در طول نیم قرن اثبات کرده اند که کاملا بیسواد به معنای اصیل کلمه و نامستعد و بی مایه برای آیین کشورداری هستند؟. آیا سوای این است که در طول نیم قرن اثبات کرده اند، هیچگونه آگاهی پیش پا افتاده از الفبای سیاست عمرا نداشته و هنوزم ندارند؟. آیا سوای اینست که مدّعیان به شدّت قدرتپرست و جاه طلب و خاصم سر سخت رقیبان خود هستند و حاضرند ایران را شبانه روز، قصّابخانه خونریزی ببینند و تجربه کنند؛ ولی کوچکترین گامی برای همبستگی و در کنار یکدیگر بودن بر ندارند؛ مبادا که اشخاصی از طرف مردم، انتخاب و برگزیده شوند که هیچ سنخیّتی با گروه و تشکیلات و اعتقادات حضرات ندارند؟. ما در هیچ نقطه ای از جهان، اپوزیسیون حکومت فقاهتی نداریم؛ سوای داخل خاک ایران. بیرون از مرزهای ایران، هیچکس اپوزیسیون نیست. خودمان را بیش از این فریب ندهیم که خودفریبی تا امروز به نیم قرن دوام و سیطره گیوتین حکومت فقاهتی استحکام داده است و در چهره ها و روشهای دیگر نیز دوام خواهد داد. اگر عدّه ای به این توهم خانمانسوز مبتلایند که مثلا اپوزیسیون برونمرزی، یه پخی هستند، این گوی و این میدان. نشان دهید و اثبات کنید که حضرات مدّعو آنقدر فهم و شعور و دانش و آگاهی و تجربه دارند که بتوانند و بکوشند که به دور یک میز بنشینند با همدیگر گپ دوستانه بزنند؛ رایزنی و مباحثه نظری پیشکش باد. این تا اینجا.
برگردم سر نکته ای دیگر.
«مایکل جکسن»، سیاهپوست بود. نیاکانش را در افریقا به بردگی گرفته و برای حمّالی و کارههای شاق به آمریکا آورده بودند. مایکل جکسون سیاهپوست برای آنچه که آرزو و آرمان و رویاهایش بود، دهکده ای به نام «Neverland» ساخت با تمام زیباییها و امکانهایی که در مخیله اش میگنجید و تصوّراتش را داشت. دهکده ای که «هرگز» را بر پیشانی خودش میخکوب شده داشت با روند استحاله «مایکل جکسن» در عملهای جرّاحی صورت، تناسب و پیوندی معکوس داشت که میخواست از سیاهپوست بودن به سفید پوست بودن تظاهر کند، البته با این آگاهی که مایکل جکسون میدانست، آن «هرگز»، اگر در رویاها و آرزوها و تصوّرراتش امکانپذیر بود، در واقعیّت هویّتی و هستی اش، هرگز ممکن نبود و نیست. درد و رنجی که از این مصیبت «هرگز» به تار و پود مایکل جکسن آمیخته بود، سرانجام نه تنها به مرگ او انجامید؛ بلکه دهکده رویاهایش را پوچ و هیچ کردند، همچنین وجود هرگز سفید پوست ناشده اش را و مطلقا سیاهپوست بودنش را تثبیت. حالا حکایت آنانیست که در جهالت و حماقت و بلاهت و ناآگاهی مطلقی غوطه ورند؛ یعنی کسانی که کوچکترین شناختی از تاریخ و فرهنگ مردم خود ندارند و تصوّر میکنند که شبانه روز با قرقره کردن سطحی و هرگز و هیچگاه نفهمیده و نگواریده معضلات و مسائل فرهنگی باخترزمینیان و زر مفت زدنهای نشخواری خواهند توانست مردم میهن خود را همانند باخترزمینیان بار آورند. حماقت خالص یعنی همین و بس. حماقتی که محصول عقده و برخاسته از مقهور شدن و دنباله روی و متابعتی و کپیه برداری و کاسه لیسی و ته مونده خوری و زلم زیمبو آویزونی و زر مفت زدنهای بیش از ظرفیت معده هستند و به شدّت رسواگر ذهنیّت آلوده و حقیر و ذلیل و خاک تو سری جلوه میکنند. حماقتی که طیف کثیری را در بر میگیرد از آکادمیکرش گرفته تا کنشگر مثلا سیاسی اش. وقتی خوارخویشتنی با جهالت و حماقت آغشته شوند، انسان به انکار «هویّت و اصالت وجودی خودش» به شدّت فعّال و تخریبگر میشود. جامعه ایرانی تا زمانی که آکادمیکرها وتحصیل کردگان و کنشگرانش، هیچ اصالت فردی و ایرانی ندارند و به درک و فهم اصالت فردی و ایرانی بودن خودشان پی نبرده باشند، مدام اسیر و ذلیل و محکوم حکومتهایی همچون ولایت فقیه خواهد ماند.
در خانه اگر یک تنابنده با شعور وجود داشته باشد، یک جمله از این حرفها نیز کفایت میکند.
شاد زیید و دیر زیید.
فرامرز حیدریان

چ., 25.12.2024 - 09:44 پیوند ثابت
نامه رسان

ادعای وجود "بنمایه های فرهنگی ایران" یک اصطلاح مجرد، و یک آرزو یا نوستالژی صوری آبستراکت رمانتیک، خودفریبانه غیرعلمی مردم فریب، شونیستی و غیرتاریخی است.
اگر استعداد و توانایی در فرهنگ جغرافیای کویری خشک و برهوت و اسلام زده خرافاتی ایران می بود؛ تاکنون ذره ای خلاقیت رهایی بخش ،هومانیستی، استتیک، دیالکتیکی از خود طی دو هزار سال گذشته نشان داده بود.
باقیماندههای تفکر پیشامدرن و کج فهمی های دوران نواستعماری؛ موجب دشمنی و جنگ افروزی و دین خویی و شونیسم "من آنم که رستم بود پهلوان" ، و کینه و حسادت و مخالفت با غرب و با همسایگان و با جهان و با دگراندیشان،و دشمنی با دست آوردهای فکری لیبرالیسم و پلورالیسم و سکولاریسم و سوسیالیسم،نه تنها کمکی به نجات و سعادت مردم نمیکند ؛بلکه مانند اسلام سیاسی آخوندها، جامعه و کشور را تا لب پرتگاه سقوط و تراژدی پیش برده است.
شناخت تاریخ، آشنایی با پروسه و جریان تغییر و تحول و تکامل آنست، - و نه تکیه بر خرافات و افسانه ها و تبلیغات طبقاتی دشمنان خلق، و مرده پرستی و لوحه پرستی و قبرستان دوستی و چخوان بافی و افتخارات دروغین هپروتی !

روسو میگفت ذات انسان بدون جامعه طبقاتی و خشن، آینه ای پاک است. مارکس و هگل میگفتند تاریخ بسوی تکامل و پیشرفت و عدالت در حرکت است . باز هم باید پرسید،آیا تاریخ، هدف، معنی، و منظوردیگری غیر از پروسه رهایی انسان دارد؟ در این رابطه تئوریسین های طبقات مختلف پاسخ های گوناگونی داده اند. ایده پیشرفت و تحول انسان و جامعه بخش مهمی از جنبش های فکری اجتماعی: رنسانس، روشنگری، لیبرالیسم، سوسیالیسم، و فلسفه ایده آلیسم آلمانی بود. هدف همه آنها کوشش برای هماهنگی و سازش شخصیت با جامعه بوده است. هردر، متفکر و ادیب آلمانی، میگفت: معنی و هدف تاریخ واقعیت دادن به مقوله انسانگرایی است. لسینگ میگفت: هدف تاریخ تربیت انسان برای واقعیت دادن به عقل جهان است. کانت میگفت هدف تاریخ، رواج حکومت آزادی و اخلاق است. هگل میگفت هدف تاریخ کمک به پیشرفت فرهنگ و روح برای آگاهی در راه آزادی است.
جریان تاریخ همیشه در حال پیشرفت از پایین بسوی والا و بالا بوده، همانطور که نیروهای تولید و روابط تولید. وضعیت و چگونگی مالکیت در این رشد نقش مهمی داشته. معنی و هدف تاریخ، پرسش پیرامون محتوای درونی و ماهیت تاریخ بشر است. ریتر میگفت: هدف تاریخ را فقط خدا میداند و نه بشر. تیلیش مدعی بود که در تاریخ نبردی میان غولها و ملائک برقرار است. لویز میگفت: پرسش پیرامون هدف تاریخ انسان را به خلاء هدایت میکند که فقط امید و ایمان میتوانند آنرا پر کنند. اینگونه پاسخ ها و افکار شبه مذهبی و خرافاتی، انسان را فلج و منفعل نمودند و چون سوسیالیسم قصد پاسخ منفی به نقش نجات الهی دارد، مورد مبارزه نیروهای مذهبی و بورژوایی قرار میگیرد. اسلاوها معنی و هدف تاریخ را نبرد خیر و شر میدانستند که نتیجه اش یک تراژدی غم انگیز است. اسپنگلر آلمانی میگفت هر دوره ای و هر فرهنگی معنی و هدف خاص خود را دارد. ریکرتس میگفت هرکس و هر اتفاق تاریخی دارای معنی و هدف خاص خود است.
مارکسیست ها میکوشند معنی و هدف تاریخ را با کمک فلسفه تاریخ و بشکل علمی درک کنند و پاسخ دهند چون نیهلیست ها و طبقات روبزوال، نگاه و تحلیلی مذهبی عرفانی به تاریخ دارند و اغلب آنرا پوچ و بی معنی بشمار می آورند. اسپنگلر، مورخ فرهنگی مورد علاقه نازیسم، مدعی بود که انسان قدرت هدایت فرهنگی تاریخ را ندارد. لیت باور به نسبی گرایی تاریخی داشت. واگنر میگفت: نتیجه تاریخ، تجزیه و تحلیل آن و دفاع از امپریالیسم و سیاست جنگی آنست. لسینگ میگفت: معنی و هدف تاریخ را نویسندگان و روشنفکران در کتب تاریخی و در فرهنگ تعیین میکنند. کروگر میگفت: معنی تاریخ، موضوع سرنوشت است، ولی سخت ترین و پوچ ترین سرنوشت؛ یعنی غیرقابل شناخت.
روحانیون مسیحی میگفتند: معنی و هدف تاریخ جهان، آغاز و پایان آنرا تا روز قیامت خدا تعیین میکند، تا رهایی از گناه نخستین آدم و حوا، گروهی به جهنم میروند و گروهی به بهشت، یعنی "پایان بدون پایان" برای بهشتیان. در توضیح معنی و هدف تاریخ افکار ترقی خواهانه در مقابل توهمات مذهبی ایده آلیستی قرار دارند. گروه سوم به نفی هرگونه معنی و هدف در تاریخ می پردازند. پاسخ و توضیح مذهبی ایده الیستی در باره تاریخ متکی به ادعاهای ادیان مسیحی-یهودی است که براساس نظرات آگوستین و آکوین در سدههای میانه مطرح شده اند. آنها مدعی هستند که خدا معنی و هدف تاریخ را تعیین میکند. انسان در مقابل اراده الهی و در مقابل وقایع تاریخی ناتوان و ذلیل است.
یک معنی و هدف مطلق و ابدی و بدون تجدید نظر برای زندگی وجود ندارد بلکه بسته به مکان عینی تاریخی و وظایف یک طبقه دارد. نمایندگان و ایدئولوگ های طبقات ترقی خواه، معنی و هدف زندگی را در نبرد با سلطه و با استثمار در راه پیشرفت های اجتماعی و برای ایده آلهای هومانیستی می بیند؛ با توجه به اینکه فقط انسان قادر است به زندگی خود یک معنی و هدف بدهد. سئوال در باره معنی،هدف، منظور، و معمای زندگی انسان، یک موضوع اساسی هر جهانبینی؛ مخصوصا هر اخلاقی است، که نظریه پردازان طبقات گوناگون پاسخهای مختلفی به آن میدهند. نمایندگان طبقات ارتجاعی اغلب معنی و هدف زندگی را بشکل دینی-الهیاتی و به دور از تحلیل علمی طبقاتی، با هدف توجیه استثمار و سلطه بر طبقات، با وعدههای آن دنیایی، دلداری میدهند و آرام میکنند.
روحانیون سیاسی زمان حال مدعی هستند که معنی و هدف زندگی در آنجاست که انسان برای اراده و برای یک مرگ راحت بدنیا آمده. سوسیالیست ها مدعی هستند که فقط یک اخلاق مارکسیستی میتواند پاسخی جدی و علمی هومانیستی ماتریالیستی به پرسش معنی زندگی بدهد و آن در عصر ما در مبارزه برای سوسیالیسم است تا برای همه انسانها ارمغان: آزادی و صلح و کار و رفاه و شادی و سعادت بیاورد. فقط فلسفه ماتریالیستی-دیالکتیکی یعنی جهانبینی زحمتکشان میتواند به انسان مقدمات تئوریک برای یک جواب علمی پیرامون هدف و معنی زندگی بدهد. این فلسفه بر این باور است که در طبیعت و در جامعه، قوانینی وجود دارد که انسان میتواند بشناسد و طبق آنان موفقیت آمیز عمل کند تا زندگی اش را هدفمند برنامه ریزی نماید.
جهانبینی های ایده آلیستی دینی میکوشند تا انسان را در مقابل سرنوشت و خدا بی اراده نشان دهند چون او محکوم به لعنت و نفرین و جزای سرنوشت است. اغلب انسانها ناتوان از یافتن معنی و هدف برای زندگی خود هستند. عده ای دیگر با شرکت در مبارزه اجتماعی و طبقاتی برای نجات خود و همنوعان فعال هستند. زندگی برای خدمت و رهایی بشر به آن محتوایی انسانی میدهد. زندگی از طریق یک جهانبینی علمی، انسان را امیدوار و خوشبین و راضی میکند تا دچار از خودبیگانگی نگردد.
فلسفه ارزشی، اندیشه ای بود آلمانی که در قرون 20-19 کوشید به پرسشهای زندگی و فرهنگ و اخلاق انسانی از نقطه نظر ارزشها بپردازد. در این فلسفه انواع نقطه نظرات ایده آلیستی قرون فوق مانند: فنومنولوگی، فلسفه زندگی، فلسفه اگزیستنسیالیستی، آخوندگرایی مذهبی، خرد گریزی احساسی، نئوکانت ایسم فرهنگی اجتماعی، جامعه شناسی بورژوای، سوسیالیسم اخلاقی، و جامعه شناسانه راستگرایانه، راه یافته اند. فلسفه ارزشی میکوشد توضیح روابط اجتماعی را عرفانی نماید و به سطح نیازها و اراده شخصی کاهش دهد. این رشته از فلسفه میکوشد نظرات عامیانه اقتصاد بورژوایی را به حوزه فرهنگ و اخلاق منتقل کند. خیلی از تئوریهای فلسفه ارزشی میخواهند بین جبهه صلح و سوسیالیسم و نبرد زحمتکشان، و جبهه جنگ امپریالیستی و نظام سرمایه داری، راه سومی را جا بیندازند.
فلسفه ارزشی جریانی است ایده آلیستی بورژوایی که میکوشد پرسشهای جهانبینی را بر اساس ارزش ها که ساخته خدا و خالق، یا بعنوان اصول و ذات های ایده آلیستی فرا تاریخی، یا بشکل منافع و علائق شخصی ذهنی هستند، تفسیر کند و پاسخگو باشد.
فلسفه ارزشی ناتوانی فلسفه بورژوایی را در دوره عبور از امپریالیسم به سوسیالیسم نشان میدهد چون ناتوان از پاسخ علمی به مشکلات و مسائل اجتماعی است. تحقیق فلسفه ارزشها موضوع اخلاق و جهانبینی علمی و تصویر انسانی است. فلسفه بورژوایی ارزشی در خدمت استتار نمودن غیرعلمی عرفانی ارتجاعی و ضد کمونیستی نقطه نظرات فلسفی است. در فلسفه ارزشی بورژوایی ارزشها بشکل دست آوردهای الهی یا ماهیت های فراتاریخی ایده آلیستی تفسیر میشوند. این فلسفه میکوشد ارزشها را مقوله ای مطلق و ابدی نشان دهد که در انسان وابستگی احساسی ایجاد نموده اند. بورژوازی میکوشد از طریق مبارزه با سوسیالیسم و جنبش خلقها نوگرایی در ارزش ها را مانع گردد.
مارکسیست ها بشکل آشتی ناپذیر به همه جنبه های آنتی دمکراتیک و آنتی کمونیستی و آنتی هومانیستی پروژه فلسفه ارزشی می پردازند. فلسفه ارزشی باید در رابطه با مفاهیم اخلاقی و هومانیسم تعریف شود. در این رشته از فلسفه چون سخن از زندگی انسان در نظام سرمایه داری است، الزاما بعضی از نظریه های فلسفه ارزشی تمایلات دمکراتیک و انسانگرایانه نیز دارند.

س., 24.12.2024 - 10:21 پیوند ثابت
آینده گرا

چرا زیر بعضی مقاله ها کسی نظر و کمنتی نمی گذارد ؟ و................
سقوط و زوال فرهنگ ها و کشورها در تاریخ سیر اندیشه بشر سابقه و قدمت دارد.
روشنفکر ان و قلم بدستان نیهلیست و پوچگرا ؛که منادی یاس و شکست هستند، و مانند جغد خرابه های آتن و شوش و سوسیا و پرسپولیس و هگمتانه و ری و تستر و گندی شاپور، بلندگوی ناامیدی و سقوط هستند؛ جبرهای تاریخی زمانی اجتماعی را برای خود بشکل فرمول ریاضی درآورده اند و مدام آنان را تکرار میکنند تا وابستگی و کشفیات طبقاتی خود به نظام های فنا رفته مغ و شامان و فئودال و خرده بورژوای و آخونده و سران ایلیاتی و عشایری را نشان دهند.
در فرنگ نیز امثال اشپنگلر و نیچه و نویسنده کتاب "تصادف فرهنگها و زوال غرب و شرق" کم نیستند؛ ولی زحمتکشان و روشنفکران شان، آینده نگر و خوشبین به نجات و رهایی و سعادت هستند و امید را فریاد میزنند:

یک هزاره و نیم از سقوط و زوال ایرانزمین زردشتی می گذزد ،و یک قرن از انتشار کتاب "سقوط و زوال مغرب زمین" نوشته اسوالد اشپنگر، مورخ راستگرا و ناسیونالیست آلمانی گذشت. در سال 1918 میلادی این کتاب 1270 صفحه ای با تیراژی 250000 رقمی منتشر شد و مورد علاقه ناسیونالیستها،اشراف،بورژوازی،محافظه کاران وراستگرایان آلمانی قرارگرفت ولی ار سال 1945 وبعد از پایان جنگ جهانی دوم ارزش واهمیت نظری خودرابتدریج از دست داد وامروزه کاملا فراموش شده است.
اشپنگلر میان سالهای 1936-1880 میلادی زندگی نمود ودر دانشگاه دررشته های تاریخ،هنر،فلسفه، ریاضیات و علوم تجربی تحصیل کرده بود.مادرش یکی از زنان رقص بالت در مجامع هنری بود که رفتاری انتقادی و تحقیرآمیزبا همسرش داشت.
اشپنگلر گرچه یکی از پیشگامان تئوری فاشیسم بود،با روی کارآمدن نازیسم ازآنان جداشد چون بقول اوبجای نخبه گان واشراف،حکومت به دست لمپن ها و عوام بیسواد افتاده بود.او مدعی بود که در تاریخ بشر هر فرهنگ جهانی بعد از هزارسال دچار فراز و فرود میشود و بشکل تمدن وارد تاریخ میگردد.
اشپنگلرمدعی بود که در طول تاریخ بشرتاکنون هشت فرهنگ جهانی بجا ماندنی و قوی دچار صعود و سقوط شده اند از جمله فرهنگ یونان باستان که آهنگینن وواقعیتگرا،فرهنگ مصر که عرفانی، و فرهنگ غرب که ماده گرا و جستجوگر بود. او پیش بینی میکرد که در نیمه اول قرن بیست فرهنگ اروپا و امریکا دچار زوال خواهدشد وازمیان خواهد رفت.
دلیل بدبینی فرهنگی و تاریخی اشپنگلر شکست امپراتوری آلمان در جنگ جهانی اول،پیروزی سوسیالیسم در شوروی ،تشکیل حکومت شورایی چپ در جنوب آلمان، و بحران وتورم مالی اقتصادی در غرب بود. از نظر اشپنگلر فرهنگ همچون عمر انسان از مراحل و دورههای کودکی، جوانی، بلوغ ، پیری ، و مرگ میگذرد.
امروزه اشپنگلر را نماینده یک بدبینی فرهنگی در تاریخ میدانند که ناشی از حوادث آغاز قرن بیست در مغرب زمین بود.او میگفت در تمام طول تاریخ ماشاهد پروسه فراز و فرود فرهنگها بوده ایم و در آینده نیز خواهیم بود.هواداران و خوانندگان نظرات او در آلمان معمولا صاحبان سرمایه،اشراف، نظامیان،بورژوازی، و مبلغان فرهنگ قضا وقدری درمیان محافل راستگر و سنتی و فاشیستی آنزمان بودند.
اشپنگلر امید بزرگ محافل محافظه کار بود که همراه بورژوازی از امکان انقلاب سوسیالیستی به وحشت افتاده بودند. او دولت و آلمان پرویسی را یک امپراتوری مانند رم باستان میدید که دچارزوال و ضعف شده است.وی مواضع ونظرات انتقام جویانه ای نسبت به اندیشه های لیبرالیسم ومارکسیسم و پارلامنتاریسم داشت.
اشپنگلر در جستجوی فرم شناسی تاریخ بشر درجهان بود و فکرمیکرد به کشف فلسفه تاریخ نائل شده که شبیه تحول کوپرنیکی در بررسی تاریخ است و ابایی نداشت که خودرا فیلسوف ساختارمتافیزیکی جهان بنامد.اومیگفت بعدازمرحله زوال، اروپا واردمرحله پست مدرن خواهدشد.
اشپنگلر را شاگرد خلف نیچه میدانند. او همچون نیچه توانایی خاصی در ژانر مقاله نویسی داشت و پیشنهاد میکرد که رهبری دولت باید در دست نخبه گان و اشراف و نظامیان ومدیران اقتصادی باشد. توخولسکی،روشنفکرمبارز نیمه اول قرن بیست آلمان، اورا "کارل مای" فلسفه نامید که فقط داستان سرایی میکند. توماس مان افکار و نظرات اشپنگلر را بخشی از اوهام سرنوشت گرا و آخرالزمانی نام نهاد. خواهر اشپنگلر بعدها اعتراف کرد که عنوان کتاب دوجلدی فوق ناشی از یک طنز، آن زمان میان دوستان بوده است.
امروزه اشاره میشود که هرسه تئوریسین اعمال قهرمانی یعنی نیچه، بارس، و سورل، که مبلغ خشونت و اراده آهنین بودند، خود از نظر جسمی و روانی مانند اشپنگلر، بیمار و خانه نشین بودند.اشپنگلر بهترین شکل حکومتی را از نوع تزاری وامپراتوری میدانست. او با کمک فلسفه خردگریزانه ،ضرورت امپریالیسم را یک جبر و قانون طبیعی تبلیغ می نمود.
اشپنگلر میگفت برای شناخت یک فرهنگ باید پدیده های ظاهر آن یعنی علم،هنر،اخلاق،دین،فلسفه و سیاست را شناخت.بقول چپ ها اشپنگلر کوشید آموزشهای خردگریزانه و غیرعلمی فرهنگ امپریالیسم را بشکل هدف و وظیفه تاریخی، و تزارگرایی را بعنوان فرم لازم حاکمیت سیاسی درقرن بیست ترویج دهد.او این ساختار را بصورت قوانین طبیعی تبلیغ می نمود.اشپنگلر غیراز نیچه، شوپنهاور و هگل و هردر و گوته را نیز از اموزگاران خود میدانست.
از جمله دیگر آثار اسوالد اشپنگلر- فلسفه هراکلیت- ساختارجدید امپراتوری آلمان- انسان وصنعت- مقالات سیاسی- دولت پرویس وسوسیالیسم- و سالهای نصمیم گیری- هستند.

د., 23.12.2024 - 18:05 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید