رفتن به محتوای اصلی

تقدیم به خاطره علی میرابیون . «دلتنگی‌های آدمی را»

تقدیم به خاطره علی میرابیون . «دلتنگی‌های آدمی را»

تقدیم به خاطره علی میرابیون .
"دلتنگی‌های آدمی را
باد ترانه‌ای می‌خواند..."اما دلتنگی من  را جادوی رنگ ها می سرآیند . امروز دلتنگ او بودم .این نقش بر کاغذ زدم.. نامش علی بود.چهره‌‌ی زیبایی داشت، با دو چشم درشت سیاه، با بینی کشیده و کوچک که به دو لب‌ قیطانی ختم میشد.
سه سالی بزرگتر از من بود. نخستین آشنایی ما به نمایشگاه مشترک نقاشی مان در کتابخانه فرهنگ و هنر زنجان برمیگشت.سال هزار سی سصد چهل وهفت 
دو کار آبستره من بر اساس شعری از حافظ
"در اندرون من خسته دل ندانم چیست؟
که من خموشم او در فغان ودر غوغاست" 
برایش بسیار جالب بود. می گفت" زندگی هم مانند یک نقاشی آبستره است، با رنگ‌هایی درهم و مضمونی پنهان شده در آن که همان غوغاست." 
گفتم:" میدانی شعر های حافظ هم تماما نقاشی آبستره است."
خندید و گفت: "کار مجال حافظ خوانیم نمی دهد."او ضمن درس کار نقاشی ساختمان میکرد. 
یک روزجمعه بر در خانه آمد "گفت قلم مو و رنگ‌ت را بردار تا طبیعت را بلاواسطه نقاشی کنیم! اما آبستره. بیکی از باغ‌های کنار زنجان رود رفتیم. حاصل کار رقص هزاررنگ بود با تصاویری مبهم از درختان وشاخه های رقصان در باد،باریکه راهی پر از گل های وحشی رنگارنگ.آه که چه میزان دلم برای آن باغ های جادوئی که میدانم هنوز با سخت جانی خود را حفظ کرده اند تنگ شده.  
بشوخی پرسید:" این تابلو کدام شعر حافظ است؟"
گفتم "در اندرون من .."خندید وگفت معلوم است از حافظ همین بیت را بیاد داری
او نقاشی‌اش را به من هدیه کرد و من نقاشی‌ام را به او.
دو سال بعد او سپاهی دانش‌شد،در کردستان،روستائی  به نام "باشماق"
هربار که به زنجان می آمد، آمده و نیامده، او را می‌دیدم. بخنده می‌گفت:" تو دوربین شاه عباس را داری! هنوز به خانه‌ خودمان  نرفته مرا پیدا می‌کنی."
چند سالی گذشت، غوغای درون، کار من را به زندان وسپس به سازمان چریک های فدایی خلق کشاند. خبری از او نداشتم. تا این که شنیدم پول‌های بانک کشاورزی را همراه چند تن به‌سرقت برده و اعلامیه فدائیان را پخش کرده است.
برایم جالب بود! دلم می خواست، از مسئول سازمانی‌ام در مورد او بپرسم، اما چنین اجازه ای نبود. تنها می دانستم مخفی‌ شده‌است. 
هنوز از محفی شدنش چند ماهی نگذشته‌بود، برحسب اتفاق در محله ششکلان تبریز، سینه به سینه‌ هم‌ درآمدیم. اندکی جاخورد  به‌خنده گفتم:" فکر کردی از دستم در‌رفتی؟ یادت رفته‌است من دوربین شاه‌عباس را دارم." قاه‌قاه خندید! گفت:" راستش فراموش کرده‌بودم."
ساعتی باهم در کوچه‌ها گشتیم؛ بی‌آن‌که سئوالی از هم بکنیم .چراکه هر دو مرز ها را خوب می شناختیم . شب در خانه تیمی از دیدارم با او گفتم. مسئول گروه، روی درهم کشید.  چیزی نگفت! فهمیدم که می داند، اما این دیدار به مذاقش خوش نیامده‌است. 
سه ماه بعد، بار دیگر او را دیدم، در نزدیکی منطقه سیلاب "قوشخانه" تبریز. این بار به شادی خندید" جایت را پیدا کردم بالای ارگ با دوربین شاه عباسیت! آن بالا نشسته ای ، هرکسی را که وارد تبریز می شود، رصد میکنی، دو ساعت بیشتر نیست که به تبریز آمده ام.مانند جن در سر راهم ظاهر می شوی .هر دو خندیدیم .
اما هر دونیک می دانستیم، که چه چیزی را پنهان می‌کنیم. چیزی که اجازه نمی‌داد عاطفه دیرین سرباز کرده به راحتی و بلاواسطه به میدان بیاید. نوع نگاه به مبارزه سیاسی ،مخفی کاری زندگی چریکی، ترس از شناسائی شدن،لو رفتن،درگیر شدن و نهایت مرگ اجازه نمی داد تا بی هراس و آسوده خاطرچند روزی با هم باشیم مانند بعد گذشت سال ها از افکارمان ،از نگاهمان به جامعه ومردم سخن بگوئیم . لحظات نابی را که دو روح حساس نیازمند آن بودند. 
برسم ایام نوجوانی در کنار هم بنشینیم چائی خورده ،قلم موئی بر داریم ورنگی از رنگهای شاد و گرم زندگی را بر بوم نقش زنیم .هر دو درفضای خشونت بار مبارزه مسلحانه  درفضای خاکستری  خانه های تیمی صلب گشته بودیم .آن شادابی جای خود را به خشونت حاصل از مبارزه مسلحانه داده بود .نقاشی در این مبارزه محلی از اعراب نداشت . 
قوانین صلب ، شور و خنده جوانی از ما گرفته خشگی و خشونت ناشی از حضور سلاح بر کمر گاه ومرگ جا خوش کرده در کپسول سیانوردر دهان و ترس از ضربه خوردن خانه تیمی اجازه ساعتی آزادآنه گشتن وحتی نشستن در قهوه خانه ای پرت ودور افتاده ای  را نمی داد. 
تنها ساعتی با ترس در همان کوچه ها چرخیدیم با کپسول شیشه ای مرگ در گوشه ای از دهان که دیگر بخشی از ما شده بود .کپسولی که شهامت وقوت قلب می داد. زندگی را تحقیرمی کرد.مرگ را در اراده و دستان ما قرار می داد.وروئین تنمان می ساخت و ما را فرا تر ازدیگران قرار می داد. 
اما این بار هر دوخسته بودیم ، خموشی تحمیل شده زندگی چریکی راه برنیاز های عاظفی ما می بست .این بار به گونه ای دیگر دراندرون ما غوغا بود. عشق میخواست به هزار زبان سخن بگوید .اما دیگر مجالی نه بر او و نه بر من نبود.حتی اندگ فرصتی،اندک فضائی تا بیاد بیاوریم دختران سیاه چشم زنجانی را با آن گونه های گل انداخته در سرمای زمستان با چادر های نازک وگلدار با چین وشنکنج ها افتاده بر آن ها زمانی که خرمان در رفتار بودند.حال جدی تر از آن بودیم که از دختران سخن گوئیم واز زیبائی آن روز های سرمستی یادکنیم.
بخنده می گوید نمی شود دوربینت را بمن قرض بدهی؟" ابلفضین دوربینی وا ر دوربینی"
جدا می شویم جدا شدنی تلخ !چرا که هر دو می دانستیم شاید این آخرین دیدار باشد 
براستی هم این آخرین دیدارمان بود. چند ماه بعد، در اولین روزهای بهار سال ۵۶، خبر درگیری‌اش را در گاراژ ایران پیمای اصفهان شنیدم. او وقتی در محاصره ساواک قرارمی گیرد با نارنجک دستی خود را منفجرمیکند
نامش "علی میرابیون" بود.مردی که زندگی را دوست داشت وزیبائی را.
قصه ای تلخ، مردی کشته می شود تنها بخاطر یک ماشین چاپ استنسیل که حدس می زدند رفته لواست.  
ماشین چاپی ارسال شده از تیم مشهد به اصفهان که برای روزها در انبار گاراژ اصفهان مانده بود .نمی دانستند آیا انبار دار گاراژ به جعبه سنگین بی صاحبی که سراغش نیامده اند مشکوک شده است یا نه ؟آیا گاراژداری که موظف بود هر مورد مشکوک را به ساواک گزارش کند ! ساواک را در جریان قرار داده است یا نه ؟اصلا این جعبه بی ارزش و شک برانگیز که این گونه ذهن تیم را مشغول کرده ارزش رفتن وریسک کردن را دارد یا نه ؟
در میان چنین شک وتردید ،در میان بی مسئولیتی و بی مقدار بودن جان یک انسان! تنها بخاطر یک دستگاه چاپ استنسیل اورا روانه گاراژ ایران پیما میکنند.درد آور است یاد آوری این گونه مبارزه و جان باختن برای یک دستگاه بی مقدار. 
ای کاش دوربین شاه عباسی داشتیم! دوربینی که بما امکان میداد نه خیلی دور بلکه چند قدم آنسوترببینم.حد اقل درون گاراژی را که مرگ در آن به انتظار نشسته بود
گاه فکر می کنم حضور دائم مرگ در دهان یک چریک در فاصله کوتاه فشردن دو دندان بر هم و تحقیر زندگی مانع از آن می شد که اوحضور مرگ را در چنین بزنگاهی ببیند و از آن بهراسد.شاید او نیز با آگاهی از حضور مرگ چنین بی مهابا به درون آن گاراژ پا نهاد. 
"علی" نیم قرن پیش درآغاز جوانیم پرسیدی" مضمون این نقاشیت چیست ؟ این نقاشی آبستره با این همه رنگ ودر انتهای آن این همه سکون؟" 
گفتم :"در اندرون من خسته دل ندانم چیست..گ    ..
گفتی " براستی که زندگی مانند یک نقاشی سورال است  مجموعی از رنگ های در هم ومضمونی پنهان شده در آن که همان غوغاست در سکون ."
حال نیم قرن بر آن روز بر آن نقاشی می گذرد. نمی دانم سرنوشت آن نقاشی چه شد ! اما می دانم بعد گذری چنین سنگین که استخوان بر تن خرد می کرده و می کند.هنوزدرخموشی پیرانه سری وخسته دلی دورنم غوغائی است.بسان این نقاشی که با خاطره آن روز کشیدم .به یاد خموشی تو وغوغائی که من وتو را در کنار هم قرار می داد. با مجموعه ای از رنگها، زیبائی و سرشاری زندگی . 
ای کاش دروبین شاه عباسی هم در میان بود تا اندکی دور تر را ببینیم.ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

دیدگاه‌ها

نظرات رسیده

عذرا مجیبی:

یاد عزیزش گرامی وبازم ماشالله به این حافظه که چون رودخانه ای می‌جوشد وقلمی که مو راست می‌کند بر اندام با درودبیکران یاد عزیزش را گرامی میدارم واون ترس و دغدغه ها رو درخانه های تیمی با کپسول سیانور در لابلای دندونها تا استخوان حس میکنم نمیدونم تحسینتون کنم یا سرزنش از راهی که درپیش گرفته بودید علی عزیز رو خوب می‌شناختم همکار ودوست صمیمی زنده یاد مهدی برادرم وقتی در آب بر طارم زنجان آموزگار بودن دورا دور دیده بودم باخواهر نازنینش همکار بودیم وقتی اون اتفاق افتاد کسی را یارای نفس کشیدن نبود مدت‌ها مادر نمیذاشت مهدی در محفل‌های چندنفره دوستانش که هودار بودند نه عضو آمد وشد داشته باشد می‌ترسید وقتی این وقت شب بیخوابی سراغم آومد مثل همیشه پناه آوردم به صفحه وزینتون وخوندم وگریستم برای اون روزهای تلخ وشیرین وخوفناک گرچه من هرگز تو جمعشون نبودم وبراستی هیچ آشنایی با گفتمان‌هاآرمانها واهدفشون نداشتم نمیدونستم جز تعدادی اطلاعیه یا اطلاعیه که مرتب توی خونه می‌ریختند گاها مطالعه میکردم ولی مرتب با مهدی امدوشد داشتند که یکروز مهدی رو دیدم باهمون چندنفر که گاها زنگ خونه رو میزدن ونا خواسته با سلامی از هم دور می‌شدیم خونه در ان دشت بود با اطاقهای متعدد ومن که سال ۵۳ رسول رو از دست دادم برگشتم بخانه پدری ومهدی مجرد بود کریمم گاها تو دورهمی هاشون شرکت میکرد من با دوفرزندم مادروخواهر وبرادر تو اون خونه بودیم راستش من دغدغه هام مشکلاتم با از دست دادن رسول عزیز ودوکودک خرد سال با اونا متفاوت بود ومشغول کار وزندگی بودم با اندوه بی پایانش که هنوزم ادامه داره پوزش بدرازا کشید اولین بزرگداشت بعد از انقلاب زنده یاد علی میرابیون عزیز برگزار شد وما خانوادگی تو اون مراسم حضور داشتیم حتا بچه هامم برده بودم بجرات میتونم بگم بیشتر زنجانیها تو اون مراسم حضور داشتند ویک متنی که مهدی نوشته بوداز من خواستند بخونمش... فقط بشروع وتیترش اشاره میکنم...از طرف زنان مبارز استان زنجان و با این شعر.. از داس بترسند همه کاخ نشینان...ماخانه بدوشان زمسلسل نهراسیم....سخن کوتاه میکنم واز شما بزرگوار جهت این پست ارزشمندویاد آوری اون دوران خوب بد وخوفناک قدر دانی میکنم ... مهدی رو بعدا ز دست دادن بهترین دوست وهمکارش دیگه همیشه افسرده غمگین وگوشه گیر دیدم یادش گرامی🖤🌹😰

ی., 19.01.2025 - 03:53 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید