رفتن به محتوای اصلی

گلچینی از کتاب 7 سال در کابل اثر ابوالفضل محققی

گلچینی از کتاب 7 سال در کابل اثر ابوالفضل محققی

گلچینی از کتاب 7 سال در کابل اثر ابوالفضل محققی

ساختمانی بود دو طبقه که ما باید به طبقه دوم می رفتیم.بالای پله ها آقای "محمود بریالی برادر آقای کارمل و مسئول شعبه روابط بین الملل حزب و ناظر روزنامه حقیقت انقلاب ثور از طرف کمیته مرکزی حزب ایستاده بود وانتظار ما را می کشید. شعبه روابط بین الملل حزب دموکراتیک از نظر موقعیت  و تنظیم روابط با دیگرکشور ها مهم تر وبالاتر از وزارت خارجه عمل می کرد . هر چند که وزیر خارجه خود یکی از اعضای قدیمی حزب بود.آقای بریالی همراه با آقای عبدالله سپنتگرمسئول شعبه تبلیغ حزب به استقبالمان آمدند.وارد اطاقی بزرگی شدیم که تزئینات چوبی لاک الکل خورده ای داشت با میز کنفرانسی در وسط وصندلی های چرمی سرخ رنگ بر دور آن.
    همه به ترتیبی که معین شده بود نشستیم .اندکی بعد آقای ببرک کارمل وارد اطاق شد وشروع به دست دادن با همه نمود.چشمان سیاه و بسیار گیرائی داشت. وقتی بمن رسید آقای کاوون که مشغول معرفی بود گفت" رفیق ناصر از رفقای فدائی "اندکی مکث کرد در چشمانم خیره شد دست بر صورتم نهاد گفت "نوشته هایش را می خوانم ." خوشحایم حدی نداشت. 
    وقتی با همه دست داد به قسمت بالای میز رفت ونشست .نخست آقای بریالی بمناسبت پنجمین سال کار روزنامه "حقیقت انقلاب ثور" گزارشی داد وسپس کاوون سردبیر روزنامه از وضعیت روزنامه، تیراژ آن و چشم اندازهای آتی گزارش مفصلی ارائه نمود.
  

  آقای کارمل از همه تشکر کرد و درارتباط با روز نامه ونقش آن مفصل سخن گفت . در حین صحبت اندکی مکث کرد ودر چهره من خیره شد گفت" رفیق ناصر ما ملت غریبی هستیم مردم ما غریبند .شما بسیار خوب وبا احساس می نویسید.اما درست نمی نویسید! واقعیت را بیان نمی کنید! نمی نویسید که ما حزبی ها به این مردم غریب وعده داده بودیم که اگر سر کار بیائیم روی نان سیاه وخشکشان مسکه"کره" می مالیم ! نه تنها مسکه نمالیدیم بلکه نان سیاهشان را هم گرفتیم! این را بنویسید!
فاصله نزدیک بود من حلقه زدن اشگ را در چشمان درخشانش دیدم .جوابی نداشتم
    ادامه داد ، از انقلاب "ٍثور"از دشواری ها ونقش امریکا وپاکستان گفت از دوستی اتحاد شوروی.ازدوستی خلق های دو کشور و از استراتژی و تاکتیک  سخن بمیان کشید.
سپس باردیگر رو بمن کرد وپرسید:"رفیق ناصر بگو آیا دوستی ما با خلقهای اتحاد جماهیر شوروی استراتژیک است یا تاکتیک ؟" من بی آنکه مکث کنم گفتم "استراتژیک"! تبسم آرامی کرد وگفت "نی نی غلط کردید ! نه استراتژیک است ونه تاکتیک !دوستی ما جاودانه است ! عمر استراتژی و تاکتیک یک روز تمام می شود اما دوستی جاودانه و بی خلل می ماند.آن هم با اتحاد شوروی  "! فکر کردم چرا ذهنم نگرفت .شرمنده از جوابم به تعریف جدیدی که شنیده بودم فکر می کردم
    سپس اعلام شد که به دعوت شدگان بخاطر تلاششان در کار تبلیغ وترویج ایده های انقلاب با تمام مشکلاتی که در عمل وجود  دارد مدال داده می شود.


من نشان صداقت گرفتم که توسط آقای محمود بریالی برسینه من نصب گردید. هرگز آن لحظه را فراموش نمی کنم جوانی پر شور ،ایده های انقلابی که هر روز در مغرم منفجر می شدند ! آن روز های پرشورمبارزه، زندان ، شکنجه ، خانه تیمی، روزهای انقلاب ، سال های بیم وامید وسرانجام تن دادن به جدائی نا خواسته وحال بعد اینهمه راه در کابل نشان صداقت را بر سینه ام نصب می کردند .اشگ در چشمانم حلقه زده بود. در همان لحظه کوتاه یاد رفیقانم افتادم !بیاد چهره های زیبائی که در زندگیم ظاهر شدند وبا دنیائی از صداقت ومهرو اعتقاد عمیق به سوسیالیسم ، سرود خوان در مقابل جوخه های اعدام ایستادندو غریبانه رفتند.
    مراسم پایان یافت من گوئی در میان ابر ها ایستاده ام در نئشه این قدر دانی همراه گروهمان خارج شدم. روزی که هرگز فراموش نخواهم کرد.
    نامه تقدیری سازمان برایم ارسال کرد .حال سالها از آن روز می گذرد .اتحاد جماهیر شوروی از هم پاشید!
زود تر از آنچه تصور می شد بتاریخ پیوست . آقای ببرک کارمل در غربت وطن چشم از جهان فرو بست. آقای محمود بریالی نیز در غربت مهاجرت در خاک آلمان دیده برهم نهاد.
    دوستی خلق ها بتاریخ پیوست .تئوری ها وباورها در گذر زمان کم رنگ شدند.اما هنوز درخت اودیسه در وجود من زنده وشاداب است. حال در این انتهای راه پیموده شده. با شاخه ای از درخت زندگی ،مدال صداقتی بیادگار مانده از آن روزها بر میگردم به راه رفته می نگرم !راهی که با عشق و شور جوانی آغازش کردم .از چه تنگ راهه ها و کج راهه ها که نگذشتم.در هر پیچی از زندگی اندگی صیقل خوردم، برنیک وبدجهان، برنسبی بودن باورها ، جاودانه نبودن پیمان ها نظاره کردم و هنوز نظاره میکنم! حال نیک می دانم که هیچ چیزی جاودانه نیست .شاید آنچه که جاودانه است. تنها حقیقت خود انسان است .عشق بزندگیست وزیبا بودن آن حتی در سخت ترین شرایط  ، عشق بحقیقت است و آزادی !بدون پایبندی به واقعیت های اجتماعی  به انسان در وجه عام کلمه نمی توان سخن از عشق وزندگی گفت زندگی که با فراز ونشیب های فر.ان چون رود خانه جوشان در حرکت است .
زندگی زیباست

 

    تلویزیون از جمله وسایلی بود که داده می شد .همانطور که نوشتم خانم گوگوش هم با ما وارد افغانستان شد وبعد از مدتی تعدادی از ما به بینندگان این هنرمند تبدیل شدیم !که عمدتا نقشی نوستالژیک ویاد آور روزهای خوش سپری شده بود با آه حسرتی . بشوخی می گفتیم چه بودیم چه شدیم ؟ 
    اصولا این مهاجرت فرصتی ایجاد کرده بود که ما بیشتر به هنرو بخصوص موسیقی توجه کنیم.وجود برخی خوانندگان خوب وبرنامه منظم وزیاد تلویزیون افغانستان در پخش موسیقی زنده ما را اگر وقتی داشتیم به دیدن برخی برنامه ها ترغیب می کرد.روز های جمعه برنامه فکاهی داشت.ما نیز کم کم نام برخی خواننده ها و هنرپیشه های تئاتر که برنامه فکاهی اجرا می کردند را یاد می گرفتیم. استاد مهوش ، سر آهنگ،ساربان،اول میر،احمدظاهر!خوانندگانی که بدلمان می چسبیدند. برخی خواننده های جوان مانند نغمه که پشتو می خواند وزیبائی فوق العاده داشت وجیهه رستگار و... حاجی کامران با خانمی به نام پرسوز که تئاتر های فکاهی بسیار جالب اجرا میکردند.
    ما هم حداقل خود من سخت طرفدار برنامه میخک نقره ای فریدون فرخزاد شده بودم، که هفته ای یکبار پخش می گردید .چند روز از رسیدنمان بکابل نمی گذشت که متوجه شدیم گوگوش مهم ترین چهره شناخته شده برای کابلی ها بخصوص مشاوران نظامی و مترجمین اعزام شده از شوروی که اکثرا تاجیک وفارس زبان بودند می باشد. می شود گفت اکثریت قریب به اتفاق این مشاوران و مترجمان سازمان ما یعنی فدائیان را نمی شناختند. اما همگی از جیک و پوک زندگی گوگوش با خبر بودند و خواننده محبوبشان بحساب می آمد.  
    اکثرا فیلم ببر مازندران ودر امتداد شب را دیده بودند واین دو فیلم را جزءبهترین فیلم هائی می دانستند که در عمرشان دیده بودند.گوگوش پیش تاجیک ها واقعا جایگاه ویژه داشت.گوگوش برایشان یک اسطوره بود که هیچ عیبی نداشت. 
    سال ها بعداز فروپاشی شوروی که برای مدتی در تاجکستان کار میکردم یک روز یکی از تاجیکها "کرامت تیم اوف " که معاون شهردار دوشنبه بود بمن گفت "برای چه انقلاب کردید شما که خانوم گوگوش وستار را داشتید و همه تان مثل "بای" " ارباب " زندگی می کردید.اگر خانم گوگوش این جا بود ما رئیس جمهورش می کردیم "! بعد بشوخی گفت "بیا یک شرکت باز کن ما می گوئیم پسر خاله گوگوش است تمام تاجیک ها برای کار با تو صف می بندند
   

    امورخانواده ها داشت از طریق دفتر سازمان می یافت. امور داخلی دفتر توسط ، یک رفیقی قدیمی اداره می شد.رفیقی خون گرم که همسرش هم دانشکده ای من در تبریز بود. خانمی که با وجود تمایلش به ادامه تحصیل! کمیته کابل تشخیص داد که بخاطرکارآئی و توانمندیش در کار با جوانان بسازمان جوانان حزب دموکراتیک رفته و مشغول کار شود.همسرش "جواد مارالانی" نیز مسئولیت دفتر را بگیرد.  دو کودک خردسال داشتند.سال ها بعد در آلمان رفبق هم دانشکده ایم گلایه کرد که با وجود اشتیاق شدیدش به ادامه تحصیل من ایشان را به سازمان جوانان فرستادم واجازه ندادم از فرصت بدست آمده استفاده کند. سوال وگلایه ای که من را به دودهه عقب تر برد وبار دیگر حداقل برای خودم این سوال مطرح شد که چرا من که مشوق و پیگیر شدید بچه های جوان برای تحصیل بودم ومی توانستم رای کمیته کابل برای اعزام ایشان بکارراتغیردهم و خواهان رفتن ایشان بدانشگاه گردم این کار را نکردم؟ گلایه ای دوستانه که متوجهم می ساخت تصمیم گیری در مورد سرنوشت افراد تا چه میزان ظریف وشکننده است.
    درآن تصمیم گیری ،شناخت من از توانائی ومدیریت او من را به این نتیجه رساند که اعزام چنین فردی به سازمان جوانان علاوه بر کمک اساسی باعث سربلندی ما در مقابل رفقای افغانی هم هست! لذا ایندو عاملی شدند که من تمایل اوبه تحصیل راندیده بگیرم ومصالح گروهی یا سازمانی را به خواست شخصی ودرست ایشان ترجیح دهم .چند سال بعد که از کابل بر آمدیم ومهاجرت جدید  .رفتن آن ها به آلمان جائی برای ادامه تحصیل ایشان که حالا سه پسر داشت باقی نمی گذاشت.
    زندگی پیوسته شما را برسر انتخاب های دشوار وبین چند گزینه قرار می دهد . جهان دیده گان و دقیق بینان معمولاراه اصلح وبا چشم انداز راانتخاب می کنند. به نیاز و خواست شخصی طرف مقابل خود توجه می کنند ودر بهترین حالت از منافع او حرکت می کنند.درجه ای از رشد یافتگی و سعه صدر . اما برای من جوان با تمام تلاشم برای رضایت یارانی که دور هم جمع شده بودیم .در مواردی کارم خالی از اشتباه نبود.
    عذر خواهی مسئله ای را حل نمی کرد.ناگفته نماند که با وجود این گلایه دوستانه هنوز زیباترین روابط دوستانه و توام با احترام راما با هم داریم. چرا که آن ها هم درون این مجموعه بودند و بر پروسه طی شده و توانائی یکدیگر آگاه بودند.

 

    پلنوم پایان یافته سالن واطاق های خالی مانده با خاطره مردان وزنانی که هنوز باشور جوانی بارویای درانداختن طرحی نو گفتند ،نوشتند و رفتند.
    من در تاشکند می مانم اکثر خانواده ها دوستان سالیانند!فرصت وغنیمتی است دیدارآنها. تاشکند شهری که از همان دیدارنخستین دل برآن بستم .عطری ناشناخته وتاریخی من را در کوچه وبازارهای قدیمی آن بدنبال خود می کشید .گوئی قرن ها قبل در آنجا زیسته بودم. نورهای روشن رقصان درمیان شاخ وبرگ های ختان تبریزی ،سپیدار مانند یک جادو سحرم می کرد.
    درختان زردآلو وگیلاس که در تمامی کوچه ها می شد دید مرا بیاد دوران کودکیم وکوچه بن بست اکبریه با آن درخت زرد آلوی بزرگ شاخه پهن کرده خانه فاطمه خانم که بخشی از شاخه هایش آویزان برکوچه شده بود می انداخت.بیاد درختان تبریزی بلند تکیه اکبریه که کنارحوض وسط حیاط صف کشیده وتن به آفتاب نیمروززنجان میدادند.
    کوچه هائ تاریخی که دختران ازبک با آن پیراهن های بلند ورنگارنگ ازبکی آفتاب سر نزده در خانه ها را می گشودند با آفتابه های چدنی و جاروبردست شروع به جارو کردن کوچه می کردند.از مقابلشان که عبور میکردی می ایستادند دست بر سینه می نهادند وسلامت می دادند.
    تاشکند شهری که هنوز بخش قابل توجهی از ازبک ها سیمای ملی خود را حفظ کرده بودند.مردانی با عرقچین های چهار گوش وزنانی در لباس های رنگی بلند.شهری سر سبز وزیبا غنوده در دل دشتی وسیع با کوه های زیبای "چمگان" در فاصله ای نه چندان دوراز شهر.شهری که اکثر ملیت ها ی مختلف درصفا وصمیمیت در کنار هم زندگی می کردند.
    دیدن آن همه چهره های متنوع غرق در لذتم می ساخت .زنان روس با آرایش های منحصربفرد خود که من را یاد فرم های رایج دهه پنجاه امریکا می انداخت .موهای میزان پلی شده که بالای سر جمع می کردند وگاه با رومانی رنگی مهارشان می ساختند، با لباس هائی در فرم غربی و راحت که نوعی سرکشی توام با لوندی را بهمراه داشت.دیدن آن ها برایم یاد آور نقش الیزابت تیلور در فیلم "رام کردن زن سرکش" بود!آزاد ورها.
    می توانستی با اندکی دقت ملیت های مختلف را تشخیص دهی. کره ای ها که در صد قابل توجهی از اهالی ساکن تاشکند بعد از روس ها را تشکیل می دادند. ملتی بسیار بسته که کمتر با دیگران جوش می خوردند.آذری ها با آن چشم های سیاه وپرشسگرهمراه ارمنی ها و گرجی ها مجموعه قفقازی ها تشکیل می دادند. با خلق وخوهای تقریبا شبیه هم که با دقت همه چیز را زیر نظر داشتند.جمعیتی زیرک که بده بستان ها و محل تجمع های خود را داشتند. پاتوق های مخصوص بخود که می توانستی غذای آذری، ارمنی یا گرجی بخوری.
    ودکا وجه مشترک تمام اهالی بود که نقش بهم نزدیک کردن دل ها وسرخوشی همگانی را درآن یک نواختی زندگی ایفا می کرد.می توانستی در چای خانه های آذری در استکان های کمر باریک بیادگار مانده از دوران قبل انقلاب چائی پررنگ قند پهلو نوش جان کنی وتخته نردی بزنی.
    در مرکز شهر در پارک زیبائی بنام "گنبد آبی ها" در گوشه دنجی یک چای خانه سنتی آذری قرار داشت وبا تزئینات منحصر بفرد که حال وهوای خانه های اربابی گذشته آذربایجان را می داد.بیرون در راهروئی طولانی با داربست های چوبی که تاک های کهنسال پوشیده از برگ وانگورآنها را می پوشاند میز وصندلی نهاده بودند.شنیدن صدای رشید بهبودف تارهای قلبم را می لرزاند.
    فرصتی داشتم بنشیم کپی شیرین وبیاد ماندنی با آذری های مقیم تاشکند بزنم وچای مهمانشان باشم.من برای آن ها از ایران از تبریز گفتم شهری که برایشان بسیار مهم بود و می خواستند از دهان من در باره آن بشنوند! از مردمان ترک زبانی که در ایران زندگی می گردند وبالاترین میزان نفوس را در بین ملیت های تشکیل دهنده ایران داشتند.یکی سفارش باقلوی باکوئی می دادودیگری باقلوی گنجه .برایشان جالب بود صحبت با آذری آمده از ایران وکابل که تمام خواننده ها ونویسنده های آذری را می شناخت وبرایشان از شهریار می گفت.آنها هم از گوگوش سئوال می کردند با نوعی غرور که گوگوش هم آذری است. همه فیلم در امتداد شب اورا دیده بودند وبر حال سعید کنگرانی که سربر شانه گوگوش نهاد وجان داد افسوس می خوردند.نوعی سادگی منجمد شده در محیط بسته که کمترین تماسی با جهان خارج نداشتند! دیدن فیلمی مانند در امتداد شب برایشان معجزه بود که ذهن اکثریتشان را بخود مشغول می ساخت.
    چند ساعتی نشستم اذن بررفتنم نمی دادند. با این شرط پذیرفتند که فردا ظهربرگردم ودلمه برگ خانگی بخورم .قولیکه وفا کردم .تنها دلمه نبود میزی چیده بودند برای بیشتر از ده نفر پر از غذا ،میوه ،ودکا وشراب که دلمه در میان آن ها گم شده بود. همراه مردی که اکاردون می زد ویکی دیگر که به زیبائی می خواند.بسختی ودکا نخوردنم را ببهانه درد معده پذیرفتند وبه چند گیلاس شرابی که خوردم رضایت دادند. یکی ار روزهای فراموش نشدنی زندگیم. با قول این که هر بار بتاشکند آمدم سری به چای خانه بزنم خداحافظی کرده وبرگشتم .
    محله یونانی ها پشت منطقه "سوری وستوک" بود.جائی که اکثریت رهبری سازمان در آن جا زندگی می کردند.محله ای خاص با کوچه های باریک وخانه های یک طبقه حیاط دار.برایم دیدن یونانی ها ومحله هایشان بسیار هیجان انگیز وجالب بود .مهاجرین کمونیستی که بعداز کودتای سرهنگان به شوروی پناه آورده ودر تاشکند سکنا گرفته بودند.چه شباهت غریبی بین آن خانه ها وحیاط هایشان که بلا استثنا تاک انگوری یله داده بر خرندی چوبی داشتند همراه با گلدان های گل چیده شده دور حیاط وبوی ریحان که هم جا دنبالت می کرد! با خانه های شمال وقسمت آذری نشین ایران بود.
    یک روز عصر بدیدن این محله رفتم از کوچه ها ومقابل درها عبورمی کردم از درهای نیمه باز بر مردان وزنانی که روی تخت های چوبی نهاده شده نشسته وگرم نوشانوش بودند نگاه می کردم .دلم می خواست کسی سر راهم قرار گیرد وبا زبان بی زبانی بداخلم ببرد.برایم از زو
 

    اندن یک هفته ای در تاشکند ودیدن از نزدیک زندگی روزانه رهبران برایم بسیار جالب بود .تمامی رهبری سازمان عمدتا در دو محله "سوری وستوک" و "ت.ت.ز" که مخفف شده حروف اول تراکتور، کارخانه و تاشکند بود زندگی می کردند . منطقه ای در جوار یکی از بزرگترین کارخانه های تراکتور سازی شوروی سابق. کادر ها در منطقه "نوی پوت "یا نام دیگرش "بازار برنج"سکونت داشتند.
    زندگی عجیبی بود .تعدادی از راه های سخت ومختلف به کشور شوراها آمده در کشوری بنام ازبکستان و در شهری بنام تاشکند سکنا داده شده بودند. بهتراست بگویم در سه منطقه تاشکند در ساختمان های پیش ساخته بتونی ساکن گشته وسکون گرفته بودند.
    در هر مجموعه آپارتمانی، پنج طبقه که شامل چند راهرو با ورودی های جداگانه می شد قرار داشت. یک یا دو راهرو با آپارتمان های دو یا سه اطاقه در اختیار رهبری سازمان و بخشی از کادر ها قرار گرفته بود با وسایلی بسیار اندک.
    یک آپارتمان بزرگتر با پنج اطاق درانتهای مجموعه همان بلاک رهبران در سوری وستوک نام دفتر سازمان را یدک می کشید. با تعدادی گاو صندوق چند صد کیلوئی با فقل های بزرگ. چند میزو صندلی چوبی که می شود گفت جملگی معلول بوده و لنگ می زدند. همین وبس.
    دیدن اطاق لخت وعور فرخ با میزی که بخاطرعدم بالانس کسی جز فرخ نمی توانست پشت آن بنشیند تاثر انگیز بود. البته من این عدم بالانس را متوجه نشدم تا بعد ها یکی از بچه ها ضمن تعریف خاطره ای از دفتر سازمان گفت: " در اوج روزهای در گیری بین دو جناح گویا یکی از رهبران جناح مخالف بشوخی پشت میز فرخ می نشیند وقادر نمی شود مثل او دو آرنج بر کناره میز استوار کرده و تعادل آن را نگاه دارد. یکی از بچه می گوید:" جای تو نیست هر کسی نمی تواند تعادل این میز دبیر اولی را نگاه دارد. بهتر است بلند شوی"!
    از این شوخی ظریف که بگذریم از منظر امروز وقتی به آن مجموعه و زندگی نگاه می کنم می توانم درک کنم که چرا ما بدین صورت در دام بحث های مجرد و ذهنی افتادیم از جریان زندگی عقب ماندیم. بحث های کشداری که در اشکال مختلف تا امروز جریان دارد .
    در تمام مدت هشت سالی که رهبری سازمان در تاشکند بود.از همان بدو ورود دو جناح فکری که تا امروز هم کشمکش آن ها ادامه دارد مقابل هم صف کشیدند.اختلاف در مورد سیاست حمایت از خط امام که در واقع اساس تفکر حزب توده و شالوده نزدیکی ما به حزب توده می شد.
    معروف بود که در جریان انقلاب که جز تعداد انگشت شماری از اعضای سازمان باقی نمانده و کسی در قامت رهبری آن نبود. چند تن از مسئولان آن روز سازمان که می دیدند قادر بکشیدن و جوابگوئی به موج عظیم انقلاب و اقبال وسیع روشنفکران به سازمان چریکهای فدائی خلق آن زمان نیستند پناه به فدائیان رها شده از زندان ها آوردند! کسانی که مدتهادر طول زندان شب ها وروز ها گرم مباحث نظری بودند.
    بقول یکی از رهبران آن روز سازمان درباره جذب سریع آن ها به رهبری "زمانی که ما با سختی مشغول مبارزه و نگاه داشتن سازمان بودیم!آن ها وقت داشتند که بنشینند بخوانند و در رابطه با مسائل نطری بحث کنند! چیری که ما آن روز لازم داشتیم".
    از رد نظرات احمد زاده تا رسیدن به نظرات جزنی و عبوراز آن ورد مشی چریکی . بحثی که ادامه آن بخارج از زندان و نهایت با جای گزین شدن این افراد که رهبری آینده سازمان را تشکیل دادند به سازمان منتقل گردید. جدائی اقلیت واکثریت محصول این بحث های زندان و قرار گرفتن رهبران جدید رهاشده از زندان بود که عمدتا نیز دانشجویان دانشکده فنی بودند.
    توازن نیروآرام آرام بنفع این جریان تغیر کرد. جریانی که پرچم نزدیکی به حزب توده را بدست گرفت وخط و مشی اصلی سیاست های سازمان در پاسخ گوئی به جنبش انقلابی و حکومت تازه تاسیس شده جمهوری اسلامی ،حمایت از خط به اصطلاح انقلابی امام و حرکت در جهت نزدیکی و نهایت آمادگی برای ادغام در حزب توده را پیش برد .
    حال ورق کاملا برگشته حزب و سازمان توسط همان خط امام با دست های مبارک و شیطانی امام بشدت سرکوب شده بودند. رهبری ،کادرها و اعضا گیج از این ضربه وحشتناک بدنبال چرائی ویافتن پاسخ به این اشتباه عظیم وکمر شکن بودند.پاسخی که باردیگر بحث های بی پایان انتزاعی با ده ها اما واگر را در کشوری دور دست که هیچ ارتباطی نه با ایران ونه با جهان داشت! در فضائی کاملا بسته که از نظر ارتباط با جامعه بسته تر از زندان بود شروع شده بود.
    امروز که به آن سال ها فکر می کنم در شگفت می شوم در ریشه یابی آن به عقب بر میگردم، به سال های قبل انقلاب و جنبش چریکی.
    شگفت از ذهن روشنفکری که سلاح بر دست گرفت ، سیانور بر زیر زبان نهاد وبا شهامت اما هراس دائم! از جامعه، خانواده ، حلقه دوستان بریدو تن به عزلت خانه های تیمی داد. خانه هائی مخفی که بیشتر از آن که از دید ساواک پنهان باشند از دید مردم پنهان بودند. همان اندازه از شناسائی ساواک نگران بودیم که از دیده شدن توسط فامیلی، دوستی، آشنائی ، حتی برادری.
    در چنین حصار تنیده شده ای بدور خودبه تحلیل انتزاعی جامعه وحرکات اعتراضی مردم می نشستیم .بیاد دارم که در اوج اعتراضات خارج از محدوده یک خانه تیمی در منطقه بهمن آباد تبریز داشتیم منطقه ای فقیر و شب ساخته که مردم برای تهیه آب آشامیدنی خود ساعت ها در صف طولانی تنها شیر آب می ایستادند با هم با ماموران دولتی در گیر می شدند! نبض نطفه های اولیه اعتراض آن جا می زد. ما بی آن که این همه تب وتاب پشت دیوار خانه را ببینیم. از بالا گرفتن دامنه اعتراضات در محله جوانمرد قصاب شاه عبدالعظیم و یا ورد آورد کرج صحبت می کردیم. نهایت برای کمک به این جنبش اعتراضی بتهران رفتیم !رفقائی برای حمایت عملی به منطقه جوانمرد قصاب رفتند و من برای تهیه گزارش به ورد آورد کرج.
    :

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

انتشار از:

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

دیدگاه‌ها

ناشناس

خلاف احساسات و منطق و خاطرات شما، تاریخ به پایان نرسیده. همه آن کوششهای انسانی که مبارزان هومانیست و چپ و دمکرات در جستجویش بودند، دوباره تکرار خواهند شد و ایران آزاد و مرفه برای آیندگان باقی خواهد ماند.
نوستالژی و خاطرات مازوخیستی شما شبیه یک نفوذی است که وارد آن سازمان چپ شده.
ارزشها و معیارهای نامرعی حزب توده مهر مترقی/ارتجاعی یا پویا/ایستا به هنرمندان و نویسندگان میزد. من هیچگاه به آواز گوگوش گوش ندادم. مرضیه و عاشورپور را دانشجویان می شنیدند.
هر بار که اطاق خوابگاه دانشگاه را ترک میکردم، در روی میزی در طبقه همکف روزنامه اطلاعات و کیهان گذاشته میشد. همینکه چشم ام به عکس هادی خرسندی در بالای صفحه آن روزنامه می افتاد، زیرلب بخود میگفت این دلقک اگر متن مفیدی مینوشت، ساواک اجازه به انتشارش نمیداد. منظور اینکه من بدلیل دیدن عکس هادی خرسندی در بالای صفحه آن روزنامه سراسری، هیچگاه دست به آن روزنامه نزدم
من خود را یک روشنفکر رادیکال میدانستم. مخالف گوگوش و هادی خرسندی بودم.
حالا مقاله نویسان سرگردان می پرسند : چرا کتابهای خمینی را نخواندید؟ تا بدانید او چه میخواست!
/فضای جهل و خفقان و خشم!

چ., 09.04.2025 - 16:42 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید