رفتن به محتوای اصلی

بوته ای که از درون سوخت وخاکستر شد.

بوته ای که از درون سوخت وخاکستر شد.


بیشتر از ده نفر می شدند. عمدتا بچه های سازمان فدائی که بیشترشان مازندرانی بودند وسال ها با هم در کابل با خاطراتی مشترک زندگی کرد بودند.
هفته ای یک بار یا دوهفته یک بار دور هم جمع می شدند ویک مسیرنه چندان طولانی پشت محله زندگیشان را که به تپه ای با چند درخت ختم می شد راه پیمائی می کردند.
در پایان نیمکتی بود که برخی بر آن می نشستند وبرخی ایستاده طبق قرار قبلی هر کس بخشی از اخبار ایران وجهان را که طی هفته جمع کرده بودند  بازگو می نمود .یا احیانا بخشی از کتابی که در روزهای اخیر خوانده بود نقل قول می کرد.
من میشود گفت مهمان جملگی بودم واحترام مهمان واجب.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دستی قوی دستم را از پشت گرفت با چنان فشاری که مجبورم کرد سریع برگردم وببینم کیست؟ شاید از نادر لحظاتی بود که از دیدن چهره حسن عرب زاده که اورا سال ها در کابل بنام اسد می شناختم چنان غرق در خوشحالی گرد یدم که قابل توصیف نیست .
تمام مسیر دستم در دست بزرگ وقویش پرس شده بود تا تکانی می خوردم به مزاح می کشید "تو در چنگ منی خواهی! بروی خواهی بدوی " .
از همه پرسید از کارم ،زندگیم واین که همیشه به خانواده سه نفری ما فکر می کند وآرزوی این که یک جا شویم را دارد. 
من از محسن پرسیدم گفت خوب است بزرگ میشود.می آئی ومی بینی .راه پیمائی کوتاه ولی لذت بخشی بود .هر کسی یاد داشتی را که کرده بود. خواند من هم شعری خواندم .اما دستم همچنان در دستش بود .روبرویمان تپه کوچکی بود با درختچه ها ودرختانی چند. گفت ببین همین چند درخت چه زیبائی غریبی به محوطه داده اند؟ به درختان وبوته های اطرف نگاه می کنم .می گویم نمی دانم چرا هر وقت به بوته ای میرسم یاد دیدار موسی با خدا در کوه طور می افتم که خدا خود رادر شکل بوته سوزانی بر او ظاهر کرد. بوته ای که می سوخت اما هر گز تمام نمی شد.اندکی مکث می کند. بعد بلند بلند همان طور که عادتش بود می خندد ."پدرسوخته تواین ها را از کجا می دانی؟خوشم می آید چه تمثیل جالبی از خداست بوته سوزانی که می سوزد اما هرگز بپایان نمی رسد.
به سیمای جذابش که نمائی از لوطی های مردمی تهران قدیم را دارد نگاه می کنم .به تمام زمان هائ طی شده با هم ، به چشمانی که پیوسته برقی از محبت در آن بود . می گویم می دانی خدا در خلقت از روح خود در آدم دمید. نیمی فرشته نیمی شیطان.آن که در وجود آدمی نمی سوزد روح است .انسان نمادی از خداست انسانی که قادر شود روح نهاده شده در وجودش رابر جسم که ملقمه ای از تمنیات درونیستت غالب کند،او نیزدر مقام خداست . کاری که صوفیان وعارفان برای رسیدن به آن تلاش می کردند .  سخنی نمی گوید. دسته جمعی به رستوران کوچکی می رویم هر کس سفارشی عمدتا آبجو می دهد . او سفارش آب می دهد ومنتظر که من را به خانه ببرد.
خانه کوچکی است تمام در وپنجره تورکشی شده است .فریده با همان مهرولبخند محزونش به استقبال می آید. " این مارکوپولو می خواست در بره دستگیرش کردم .مگه می شه بیائی آلمان بدیدن آقا محسن نیائی؟ " محسن از اطاق دیگر با سیبی دردست که مرتب بو می کند با کفش های کتانی واردمی شود. در این چند ساله چه قدی کشیده هم قد پدر "عمو ابوالفضل است .بابای مریم "محسن از گوشه چشم نیم نگاهی می کند.چیزی زیر لب زمزمه می کند .زن وشوهر چیزی می گویند.بی تاب است.با تمام تلاش ومهری که زن وشوهرمی کنند امکان طولانی ماندنم نیست . اذن رفتن می خواهم .حسن می گوید ."میرسانمت " بیرون خانه می گویم حسن جان می دانم چه  میزان رنج را متحمل می کنید.  ما از دور دست بر آتش گیرندگانیم صبر ایوب بایدوعشق مجنون .
می خندد ."مرد بزرگ زیاد سخت نگیر .انسان عادت می کند .اما مشکل عادت کردن ما نیست مشکل استابل نبودن وضع محسن و درد کشیدن اوست. او خود خداست. بوته سوزان که هر روز می سوزد درد می کشد ! بی آن که بخواهد وبداند . او می  سوزد وسرانجام روزی تمام می شود.چه می شود کرد؟ ترکش جنگ و این حکومت  لعنتی این گونه بما خورد . ترکشی که بر دلمان نشست. صحبت بدرازا می کشد ودغدغه اصلیش جدا از محسن افغانستان است !ایران است.پیاده تا خانه عمومحمود می آئیم ."زهره تنکابنی آنجاست.  قرار است تمام بچه ها بدیدنش بیایند از در سلامی می کند ."خب بهروز من باید برگردم محسن را نگاه دارم تا فریده بتواند بیاید. رفیقمان زهره را ببیند." خدا حافظی می کنیم . بدرقه اش می کنم از پشت سر به بوته سوزانی می نگرم که خدا نیست . اما حلاج وشی،مجنون صفتی است که در عشق خداست.بوته سوزانی که دور می شود.حال خبرم می شود که او خود وفرزند را ازبلندی درون همین شعله بر خاسته از روحی عاشق افکند و نابود کرد. 
جان عاشقی که دیروزش بسوخت ،فرداخاکسترش بر باد دهند. اما یادش در خاطره ها  ماندگار شود. یادش گرامی باد .

تابلوقبلی را عوض کردم وبیاداو و آن بوته بالای تپه کشیدم .بیاد بوته هائی که از درون می سوزند وخاکستر می شوند. ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

دیدگاه‌ها

کیانوش توکلی

در سال 2020 سفری به شهر بر لین داشتم ؛ در یکی از یکشنبه ها ( پیاده روی) همراه با دوستان عکسی به یاد گار گرفتم که حسن عرب زاده دستی روی شانه هام گذاشته بود و در مسیر راه با هم گپ و گفتگوی سیاسی داشتیم و .....

س., 29.04.2025 - 05:37 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید