خوابی شیرین اما زود گذر.خوابی درهم وبرهم گرفتار در لابیرنت های ذهنم.
در طول بازارها ،تیمچه هاوسراهای بازار رنجان می چرخم . تصاویر گاه روش وگاه نیمه تاریک از برابردیده گانم عبور می کنند ودر فضائی مبهم در بی زمانی محو می گردند.
نمی دانم درجستجوی چه چیزی هستم ؟
گم شده در فضای اثیری .سبدی بر دست دارم درکوچه باغ های طارم ودرام می چرخم ازمقابل درختان اناری که شاخه های بلندشان را از دیوارهای کاهگلی بیرون افکنده اند عبور می کنم .انارهای درشت که برخی ترک خورده بسان یاقوت های سرخ در فضامی درخشند به حیرت می افتم .می خواهم چند دانه ای از آنها را چیده در سبد خود بگذارم .هر بار که دست دراز می کنم شاخه ها دور تر می شوند .صدای خود را می شنوم که فریاد می زنم "آیا کسی این جا نیست؟ صاحب باغ کجاست ؟"
دری چوبی وزواردر رفته ای در وسط دیوار ظاهر می شود پیر مردی بیرون می آید "من اینجا هستم اما ترا نمی بینم." بدنم به بدن پیر مرد چسبیده می خواهم دهان باز کنم اما از میان تنش عبور می کنم.سبدی در دستم نیست .تنها تصویر چند انار سرخ رسیده است که در انتهای ذهنم قرار گرفته اند ولحظه ای دیگر محو می شوند.
من در غبار زمان با هزاران خاطره گم شده ام .غباری که تنها در خواب های من کم رنگ می شوند فاصله از میان بر می خیزذ من بی هیچ مانعی از مرزها عبور می کنم درمیان چهره هائی که دیگر تنها در رویا می توان دید شناور می شوم .از درونشان می گذرم چونان شبحی درمه فرود می آیم دربرابر یکی از هزاران دریچه ای که ذهنم بر روی من گشوده است .ذهنی که هنوز تمامی چهره ها وفضا های بایگانی شده در آن به مهردر من می نگرند. فضا بوی مهربانی وشادی روز های عید می دهد .
دریغ از آن روز ها . روزهائی که دراین چهل واندی سال حکومت جمهوری اسلامی به ماتم واندوه به هراس از جنگ ،به نفرت وفساد ،به جنایت و تبهکاری به دزدی وننگ آلوده شدند. فقر پرده سیاهی بر روی شادی و خوشی های مردم کشید و کلمات وافعالی مانند مهربانی ،درست کاری ،امانت داری ،همدردی ،هم یاری و آرزوهای نیک برای هم دیگربه افسانه بدل گردیدند . امانت داری که روزی نماد زیبائی روح شهر بود تنها به مجسمه دوچرخه ای درشهربدل گردید .داستانی واقعی از سیمای یک شهر که در فساد حکومت اسلامی گم شد .
اما این داستان
پنجاه واندی سال پیش مردی دوچرخه ای در مقابل مغازه حاج حسن نعلچگر نهاد ورفت بی آن که نعل بند صاحب مغازه آن را قبول کند . بی آن که بداند این دوچرخه را حاج حس نعلچگر امانت تلقی کرده و سالیان سال ناگزیر از امانت داری آن خواهد شد .چشم به راه بازگشت صاحب امانت .
در گوشه ای از راسته مسگرها دکانی قرار داشت. دکانی فرسوده شده در طول سالیان ونشسته در غبار غلیظ دود ودم بازار مسگرها .دکانی که دیگر موضوعیت خود را از دست داده ومتاع آنرا خریداری نبود.دیگر نه روستائی بااسب وقاطر وخر خود به شهر می آمد ! ونه کسی به این دکان سر می زد . تنها جاج حسن بود که سال ها براین دکان نشست و نظاره گر تحلیل رفتن دکان مسگران ودکان نعل بندی خود شد . اوسال ها درانتظار یک مامور شهردای نشست که در مقابل شکسته شدن دوچرخه قدیمی او در جریان تعریض بازار وعصبی شدن او بر مامور شهرداری دوچرخه نوئی آورد ودر مقابل دکان او نهاد .او قبول نکرد چرا که دوچرخه او کهنه وقابل مقایسه با این دوچرخه نو نبود !این از نظراو نادرست بود وحرام . دوچرخه را قبول نکرد ومامور شهرداری رفت ودیگر بر نگشت ودین بزرگ را برگردن او نهاد .دین دوچرخه ای که قبول نکرده بود وامانت تلقی می شد . چنان شد که الباقی عمربا رشته ای که آن امانت برگردنش افکنده بود هر روز صبح دوچرخه به امید بازگشت آن مامور شهرداری که از آن شهر رفته بود مقابل مغازه نهاد وعصر هنگام زمان بستن مغازه درون مغازه برد سپری کرد. زمان گذشت گرد ودود سیاه بازار مسگران دوچرخه را از جلا انداخت . چرخ های دوچرخه تن به زوال سپرد سیمای نو وسرحال خود را مانند حاج حسن نعلچگر از دست داد. زمانه مهر خود را بر امانت وامانت دارشهر زد . حال هر دو جزئی ازهم شده بودند.حاج حسن با پایداری خود بر امانتداری داشت از اخلاق و تعهدی پاسداری می کرد که روزبه روز کم رنگ تر می شد و دیگر نشانی از طرار امانت دار کتب های ابتدائی در عمل دیده نمی شد. دوچرخه نیز نماد امانت بودن را از دست می داد و فراموش می گردید.
دوچرخه امانتی تن به پوسیدگی نهائی داد! همان گونه که جسم امانت دار فرسود می گشت ونهایت تن به فرسودگی در زیر خاک داد .چشم بر جهان بست ورفت بی آن که تعهدش سوده شود ! دوچرخه وحاجی حسن به نماد شهری بدل گشتند که در زمانهای دور امانت داری وراست گوئی ودفاع از حق جزو ارزش های آن شمرده می شد.
نماد سلامت روحی یک شهر ! حال تنها در رویا در عالم خیال در آن شهر می چرخم دیگر این بازار، این شهر ومردمان آن را نمی شناسم ! بیگانه در شهر! بیگانه با کلمات نو ، بیگانه در کشورم . بیگانه در ام القرای اسلام ! بیگانه در بازارآن شهرپاکیزه ،که ورودی بازارش از سبزه میدان ساده وصمیمی با آن حوض سفیدوسه فرشته ای که پیوسته از دهانشان آبی زلال فواره می زد آغاز می گردد . راستی آن فرشته های کوچک کجا رفتند؟ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
Mohammad Ali Namdarنوشته…
Mohammad Ali Namdar
نوشته های زیبای شما روح انسان را جلا میدهد ودر ذهنم بدنبال کلمه ائی هستم که پاسخگوی متن به این زیبائی باشد ، رفیق از ته دل سپاسگزارت هستم ، عالی بود