علی با اینکە اسمش اسمی مقبول و دوست داشتنی در ایران است، اما بعد از اینکە بە اروپا آمد دوست داشت ابی صدایش بزنند. گفتند ابی مخفف ابراهیم است و با علی کلی فاصلە دارد، اما او گفت مهم نیست، ابی هم ایرانی بە گوش می رسد و هم خارجی، مهم این است! گفتند علی هم اینجا با اینکە (آ)یش را دراز تلفظ می کنند باز اسمی پوپولار است و می شود از آن بخوبی استفادەکرد، کمااینکە بوکسور نامی جهان کە حالا دچار بیماری سندروم شدە اسمش را از کاسیوس بە محمدعلی تغییر دادە، اما باز دوست ما گفت کە از آن سالها دهەهای متمادی گذشتە و فکر نمی کند کە با ظهور آن همە قهرمان دیگر در جهان، اساسا اسم محمدعلی کلی برای کسی جذاب ماندەباشد.
بهرحال علی ما با اینکە حالا ابی بود، بعد از اینکە تمام مایملاکش را در ایران فروخت و دست زنش را گرفت و با یک پرواز مستقیم بە خارج آمد، بعد از اینکە قبولی گرفت و توانست تا حدود قابل قبولی زبان یاد بگیرد و حالا دو سالی از اقامتش در خارج هم می گذرد، کماکان معتقد بود کە می شود با همان نفس و ریتم سالهای قبل بە زندگی خانوادگی اش ادامەبدهد. اما کم کم وضع بە طرفی دیگری گرایید. نە از ناهار و شام سالهای قبلی خبری بود و نە از آوردن چایی و نوشیدنی های متنوع روی میز جلویش هنگامیکە از کار برمی گشت. عیال بە گفتە ابی پاک بە راە دیگری زدەبود. ابی کە بەگفتە خودش لااقل نصف ثروتش را برای خوشبختی خانمش بدون هیچ چشمداشتی خرج کردەبود، او را سوار هواپیما کردە و بە خارج آوردەبود، این را بە حساب نمک نشناسی عیالش گذاشت و بعد از اینکە چند باری بشدت کتکش زد و تهدید بە طلاقش کرد، اما خانمش از او زرنگتر در یک روز سرد زمستانی قبل از اینکە شوهر دیوانەاش بە منزل برگردد خانە را ترک کرد و دیگر هیچ وقت برنگشت.
اما ابی از اینها زرنگتر بود. او کە شنیدەبود خانمهای روسی هم مثل خانمهای اروپائی اهل کارند و اما در داخل منزل همان خانمهای صدهها و دهها سال پیش اند و حسابی هوای همسرانشان را دارند، او کە شنیدەبود خانمهای روسی از لحاظ زیبائی بی نظیراند، از طریق یک سایت همسریابی یک خانم خوشگل روسی را در یکی از شهرستانهای اطراف مسکو پیداکرد، کاروبارش را جورکرد و بعد از چند ماهی بە منزلش آورد. ابی توانست سە سال آزگار با او زندگی کند. دوران بسیار خوبی بود. یادش بخیر! دوست ما براستی هیچ وقت آن سالها از یادش نخواهندرفت. ابی طبق معمول هم ناهار و شام آمادە داشت و هم چایی و نوشیدنی های متنوع روی میز جلوئی. اما همینکە سە سال گذشت و همسر عزیز اقامت دائمش را گرفت، ورق یکدفعە برگشت. طبق معمول با اینکە چند باری بشدت کتکش زد و تهدید بە طلاقش کرد، اما او هم در یک روز زندگی، و البتە این بار در پاییز، درست قبل از برگشتن او از کار برای همیشە رفت و ابی نتوانست او را بە خانە برگرداند.
قهرمان داستان ما کمی احساس خستگی می کرد. اما در خودش بشدت احساس انتقام جوئی هم داشت. او برای اینکە از زن دومش انتقام گرفتەباشد، دوبارە بە سراغ سایتهای همسریابی رفت. بعد از روزها زیر و رو کردن سایتهای مختلف، یکدفعە بە یاد چهرە سفید، چشمهای بادامی و نگاههای مهربان خانم جوان افغانی افتاد کە اخیرا سر راهش بە کار بە او برخورد کردەبود. در تصمیمی سریع سایتها را کنار گذاشت و تصمیمی دیگر گرفت.
و ابی چقدر خوشبخت و خوش بیار بود. تنها کافی بود یک روز حین برخورد با این خانم سر گفتگو را با او بازکند تا علیرغم اختلاف فاحش سن همە کارها بخوبی پیش بروند و خودبخود ردیف شوند. و ردیف هم شدند. خانم افغانی کە بشدت بە سنت خانوادگی اعتقاد داشت و می گفت نباید با اینکە در کشورهای دیگر زندگی می کنیم سنت خوب جامعە خودمان را فراموش کنیم، از کمپ بە خانە ابی جان چش بادامی نقل مکان کرد (این لقبی بود کە او روی همسر جدیدش گذاشتەبود و بعد از سالهای دراز عمر برای اولین بار بود کە ابی متوجە می شد چشمهای او هم مثل همسر سومش بادامی اند). سە سال دیگر کە گذشت، دوبارە شد همان آش و همان کاسە. بار دیگر نە از ناهار و شام آنچنانی خبری بود و نە از چایی و نوشیدنی های آنچنانی. همسر جدید هم در یک روز زمستانی، درست مانند همسر اولش، از خانە رفت و برای همیشە تنهایش گذاشت.
ابی کە حالا سنش چند سالی هم از پنجاە گذشتەبود، کاملا فروریختەبود. مگر او چە اشتباهی مرتکب شدەبود؟ مگر او از همان ابتدا با این خانمها از مقررات خودش نگفتەبود؟ چرا، گفتەبود؛... و در این مورد بسیار هم صادق بود. ابی سرنوشت بد خودش را بە حساب صداقت اخلاقی خودش گذاشت و تصمیم گرفت کە دیگر صادق نباشد. او کاملا معتقد شد کە صداقت در این دنیای بیرحم کار آدمهای احمق و بقول خارجی ها آدمهای نایف است.
اما مگر می شد بدون زن زندگی کرد؟ حالا ناهار و شام و چایی و نوشیدنی چیزی، اما مگر می شد حساب پایین تنە را نداشت و همین جور الکی بە امان خدا ولش کرد! برای همین شبها سویچ ماشین تویوتای ژاپنی اش را می زد و بە مرکز شهر می رفت. و آنجا همیشە پر خانمهای خوش برخورد زیبا بود. خانمهائی کە مهربانانە مورد خطاب قرارت می دادند و کاملا هم در حین ادای وظیفە حسابی رفتار می کردند. ولی ابی متوجە شد کە پایین تنە دیگر مثل سابق نبود. زمان زیادی می طلبید تا بە آن مرحلەای می رسید کە باید برسد. بنابراین هر بار بیشتر از بار قبلی روسیاە خودش و خانم خوش برخورد می شد. نە، باید بە این وضعیت خاتمە می داد. او بە زمان نیاز داشت. احساس می کرد بە نسبت کم شدن بیشتر آن سالهائی کە قرار بود در آیندە زندگی کند، بە زمان بسیار بیشتری برای جفت گیری نیاز داشت. مگر می شد تحت هر عنوانی، انسان مردانگی خودش را بە بازی بگذارد و بعدش جوری رفتار کند کە انگار هیچ چیزی اتفاق نیافتادەاست؟ او هر بار بشدت شرمندە خود و خانمهای مهربان می شد.
و شبی کە پشت کامپیوتر نشستەبود و همین جوری در دنیای نت در ترددی بی هدف و سرگردان بود، ناگهان چشمش بە سایتی خورد کە در آن خانمهای فراوان زیبائی با اندام بسیار متناسب و خوش برش، بر روی مبل و یا رختخواب نشستەبودند و با چشمانی هوس آلود و جذاب بە جائی خیرە شدەبودند. خانمهائی با سینەهای آنچنانی و با کپلهائی گوشتین و فربە کە دل را از هر پیرمرد زدە از زنها را هم می ربودند و آوارە کوە و کمر می کردند. خانمهائی کە سن مرد برایشان هیچ اهمیتی نداشت. خانمهائی کە زمان شامل آنها نمی شد و می شد همیشە آنان را در همان سنی در خانە نگە داشت کە در آن بدنیا آمدەبودند. آنها آنجا بودند تا با یک کلیک، همسر دلخواە و مورد نظر تو بشوند.
و ابی روی تکمە قیمت کلیک کرد. تنها بیست هزار کرون. پح!... یا جل الخالق! و او بهترین را انتخاب کرد. خانمی مو بور با تنی گوشتین و بشدت خوش تراش. و سینەهائی کە آب را از لب و لوچە هر مردی آویزان می کرد. ابی مرحلە بە مرحلە جلو رفت تا بە سبد خرید رفت. آنجا را هم با عجلە طی کرد. سرانجام تکمە پایان را زد و همە چیز طبق روالی کە سایت پیشنهاد می کرد بە سرانجام خود رسید.
یک هفتە بعد مینی بوسی باری جلو خانە توقف کرد. آقائی جوان و خوش تیپ از ماشین پیادە شد و زنگ خانە را بە صدادرآورد. ابی با هیجانی خاص در را بازکرد و عروس خانم جدید را کە در یک کارتون بزرگ بود تحویل گرفت. بعد از امضای ورقەای، عروس خانم محجب را بە اتاق خواب برد. و ابی واقعا چقدر هیجان زدەبود.
حال از آن روز، ماهها و یا شاید سالها گذشتەاست. خوبی عروس خانم، کە حالا دیگر کدبانوی خانە شدەبود این بود، کە شبهای زفاف را هیچ عجلەای نداشت؛ و با اینکە ابی زمان طولانی نیاز داشت تا بە مرحلە اجرای تماس جنسی برسد هیچ نشانەای از لبخندی کنایە آمییز در نگاهی کە همیشە بە گوشە دیگری خیرە بود، دیدەنمی شد.
روند کار دشوار بود. ابی ابتدا روی یک سایت پورنو می رفت، مدت مدیدی را بە نگاە کردن بە عکسها و صحنەهای سکسی متفاوت می گذرانید تا پایین تنە کاملا بە مرحلە آمادگی لازم می رسید. بعد با نگاهی مهربانانە از عروس خانم می خواست کە دراز بکشد، و عروس خانم نازنازی البتە تا ابی (همان علی سالهای قبل) او را دراز نمی کرد، دراز نمی کشید. و چە عمل شهوت برانگیزی!
ابی احساس رضایت می کرد. و این احساس رضایت ادامە داشت. اما بحث آنجا بود کە مشکل قدیمی کماکان پابرجا بود. نە ناهاری، نە شامی، نە چایی و نە از نوشیدنی های آنچنانی خبری. عروس خانم طبق معمول همیشە در اتاق خواب می نشست و مثل همان شب اول حجلە منتظر داماد می ماند. ابی چقدر خوشحال بود کە همسرش پیر نمی شد، و گذر زمان خطوط کج ومعوج خود را بر روی گوشەهای چشم و اطراف دهانش نمی گذاشت.
اما زمانە در هر صورت پدیدەای سخت و عجیب است. ابی گاهگداری گریە می کرد. نمی داند چرا، اما احساس بی عرضگی فوق العادەای داشت. او گاهی بە همسرانش فکر می کرد. بویژە بە آن اولی. ابی فکر می کند شاید اگر خودش گاهگاهی می توانست ناهار و شام تهیە کند و خودش برای خودش چایی بیاورد، وضع زیاد هم آنچنانکە آن وقتها فکر می کرد، بد نبود.
شاید این هم این جوری نبود، و او اشتباە می کرد. کسی چە می داند. او کە خدا نیست.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید