رفتن به محتوای اصلی

هر که با ما در افتاد بر افتاد! (پاسخ به یک فالانژیست آدربایجانی)
30.09.2012 - 19:31

بعداز آنکه من گزارش و تحلیل خودم را درباره جلسه انجمن قلم آذربایجان منتشر کردم، عده ای از فالانژیستها و «سربازان گمنام» دولتهای خارجی مقالاتی نوشتند و برای کم کردن اثر حرفهای من ادعا کردند که «غلام شامقازان» وجود ندارد و دیگران با این اسم مقاله می نویسند. یکی از آنها که اسم خودش را ائل اوغلی تبریزی گذاشته، مقاله ای به اسم «شامقازانیسم در حرکت ملی آذربایجان» نوشته و خودش را لو داده و رسوا کرده است. هرچند حتا عده ای از فالانژها مرا شخصا می شناسند و می دانند که وجود دارم، برای افشای جریانات انحرافی  من اول بیوگرافی خودم را می نویسم و بعد جوابشان را می دهم.

 ***

من غلام شامقازان، در اینکه در تبریز و در محله شام قازان بدنیا آمده ام و پدر بزرگم اسمم غلامحسین گذاشته، هیچ نقشی نداشتم.

وقتی به آلمان آمدم فقط  قسمت اول اسمم را برای خودم انتخاب کردم، تا در نوشتن و گفتن کوتاه باشد، هر جا اسم غلام دو تا و یا بیشتر می شد، بمن غلام شامقازان می گفتند، در نتیجه در آلمان مرا باسم غلام شامقازان صدا می کنند.

تاریخ تولد من دقیقا معلوم نیست. زیرا زمانیکه من متولد شدم، اکثر شناسنامه های بچه های محله را شخصی بنام آجان علی در ازاء پنچ ريال از ثبت احوال می گرفت و پدرم که در یک باغ بعنوان باغبان کار می کرد،  برای اینکه پنچ ريالش هدر نشود انقدر صبر می کند، تا ببیند،  آیا من میمیرم یا زنده می مانم؟  وقتی می بیند من در کوچه با بچه ها بازی می کنم و امکان مردنم کم است، برایم شناسنامه می گیرند، حالا آجان علی تاریخ تولد مرا چگونه گفته من نمی دانم، ولی در مورد سن من بین مادرم و مادربزرگم یک سال و نیم اختلاف بود!

از پنچ سالگی یکسال تا مدرسه رفتن، پیش دو برادرم، خواهرم و عمه  قالی بافی کرده ام. طبق شناسنامه از شش سالگی به دبستان آریا در راه آهن تبریز که بچه های راه آهن، شامقازان، خطیب و چند نفر از راواسان باهم درس می خوانند رفته ام. زیرا شامقازان و خطیب و رواسان در آنزمان مدرسه نداشتند.

از کلاس هفت تا نهم را در دبیرستان سعدی و کلاسهای ده و یازده را در دبیرستان بزرگمهر خوانده ام، در کلاس یازده بودم که شاه حزب رستاخیز را بنیان گذاشت و قرار شد همه عضو آن حزب شود. در مدرسه ما، ناظم مدرسه یعنی آقای دلیلی عضو شدن در رستاخیز را  تبلیغ می کرد. آیا ایشان اعتقاد قلبی داشتند یا نه، من نمی دانم. وقتی در کلاس ما در حضور معلم از دانش آموزان می خواست، که همه عضوء حزب شوند، من گفتم: آقا ما از رخت آویز آویزان نمی شویم( البته بترکی آذری). چیزی بمن نگفت، موقع رفتن بمن گفت : بیا دفتر. وقتی من بدفتر رفتم مدیر مدرسه آقای پرویزی هم آنجا بودند. آقای دلیلی بمن گفت : بچه حرف دهانت را بفهم، آدم را با شورت از رختخواب بیرون می کشند و می برند. من جواب دادم: آقا والله در خانه ما کسی با شورت نمی خوابد. مسئله ظاهرا در اینجا تمام شد. ولی در شهریور وقتی برای ثبت نام رفتم، بمن جواب رد دادند و بهر مدرسه رفتم تا می گفتم از مدرسه بزرگمهر باینجا می آیم، علتش را می پرسیدند، هر جوابی می دادم به مدرسه بزرگمهر تلفن می کردند و جواب رد می دادند. در نتیجه کلاس دوازده را متفرقه شرکت کردم و دیپلم گرفتم.

در این بین خواهرم و عمه ام ازدواج کردند و رفتند، دو تا از برادر بزرگها دیگر قالی بافی نکردند، رفتند در شرکتها عمله گی می کردند. در نتیجه من و برادر بزرگم تابستانها تا 14 سالگی پیش آشناها قالی بافی می کردیم، سالهای اول روزی 8 ريال مزدمان بود که آخرهفته می دادند. مزد ما تدریجا و یا سال به سال بالا  رفت، تا در 14 سالگی که آخرین سال قالی بافی من بود 32 ريال می گرفتم. خاطره خیلی بدی که از آن دوران دارم، این است که پوست انگشتان من از بغل ناخنها تراشه می داد و خونی می شد، هر جای قالی را که من می بافتم، حدود 10 سانت بالای آن، نخ ها (بویلوخ ها) تماما از خون من قرمز می شد.

 از تابستان کلاس هشتم منهم با برادرم رفتم عمله گی. اولین جا شرکت باستان در خانه سازی ماشین سازی تبریز در کنار قراملک بود، که صبح پیاده می رفتیم و عصر پیاده بر می گشتیم. آنجا برای اولین بار بمن 85 ريال مزد دادند. که البته کارگرهای سن بالا از 100ريال تا 120 ريال می گرفتند. در ماشین سازی، شرکت پاناما در حرفه وفن، شرکت ایدم ( بنز سازی)، فرمینکای توکلی، کبریت سازی صدقیانی، کبریت سازی خوی، تراکتور سازی ( در انواع شرکتهای ساختمانی و فضای سبز تراکتور سازی کار کردم. مدتی هم در گمرک تبریز از واگونها بار خالی می کردیم و....... پولی که از این راه می گرفتم خرج روزانه و پول لباس و کفش مدرسه و یک مقدار از شهریه  مدرسه می شد.

بعدازگرفتن دیپلم دوبار در کنکور شرکت کردم و از تاریخ قبول شدم که نرفتم! یک مدت پیش پدرم که بعد از مرگ شوهر عمه بزرگم به جای او به بازار رفته بود، در بازار کار کردم. در عرض چند سال پدرم را طوری خانه خراب کرده بودند که بیچاره مادرم شبها با پنچ میل جوراب می بافت ، پدرم آنها می فروخت و پول چای می کرد. من با رفتنم به پیش پدرم، به دادش رسیدم و وضعمان کمی بهتر شد.

البته این جریان بازار خودش حکایتها دارد! برای اینکه از دکان پدرم پول تو جیبی برندارم، هفته ای یکی دو روز در میدان عمله ها، سرقره آغاج می ایستادم و به عملگی می رفتم. معمولا با این پولها وسایل کوه می خریدم وهم خرج کوه می شد.

از اواخر 56 کار اصلی من غیراز کار در بازار، شرکت در تظاهرات و ترتیب دادن تظاهرات با دوستان و در جمعه مسجد بود. در این سال برای من امکانات زیادی برای پول درآوردن پیدا شد. مثلا در مورد خرید و فروش ملک. چنانکه دوستان تبریزی می دانند، در این سالها اکثر باغهای اطراف ایل گولی و باغات پایین نصف راه بفروش رفتند و در آنها ساختمان ساختند. من در جریان 50-60% معاملات این زمین ها بودم. بمن پیشنهاد  کردند که: تو بیا ملک ها را به قطعات 250 متری تقسیم کن و کارهای مربوط به شهرداری زمینها را انجام بده، برای خودت هم از قطعه ها بردار. چند بازاری گردن کلفت هم پیش پدرم از من تعریف کرده بودند.  پدرم می گفت بدبخت چرا نشسته ای اینها در خانه دختر دارند! منهم خودم را به کوچه علی چپ می زدم. من که در فقر و بی عدالتی بزرگ شده بودم، راه مبارزه برای عدالت را انتخاب کرده بودم. اما امروز می بینم بعضی ها تا صدای پول را از باکو، ایران، ترکیه و یا کشورهای دیگر می شنوند، از خود بی خود می شوند و تمام گذشته خود را خراب می کنند. توبه می کنند و در خط اول  جبهه دشمن زحمتکشان در مقابل دوستان قدیمی خودشان به صف می شوند!

 بعداز انقلاب  در یکی از شرکتهای سیمان صوفیان بعنوان کمک نجار و حسابدار شروع بکار کردم. بعداز اخراج از آنجا در گاراژ محمدی در دروازه تهران بعنوان منشی کار کردم. مدتی هم در دهات اطراف تبریز دستفروشی می کردم. زمانی هم روی ماشین بافندگی کار کردم. بعدها بعنوان کمک نقشه بردار در یک شرکت آب و برق استخدام شدم که بعداز یکسال و خرده ای اخراج شدم. در محله ما، برادرم از خانه اش دکانی در آورده بود که من در آنجا بساط سبزی فروشی براه انداختم. از بازار و میدان میوه و میدان سبزی حکم آباد – به کمک زنده یاد محمد کوکاکولا - جنسهای خوب و ارزان می آوردم. ولی در محله کسی جرئت نداشت وارد دکان من شود و خرید کند. چون همیشه یکی از حزب اللهی های مسجد کنار دکان می ایستاد و هرکس بغیراز دوستانم وارد دکان می شد، شب می بایست در مسجد بازجوی پس می داد. بعدا زندگی را برمن آنقدر تنک کردند که مجبور به مهاجرت شدم....

 

زندگی سیاسی من

 بعلت اینکه در یک خانواده بی سواد و مذهبی بدنیا آمده بودم، منهم شدیدا مذهبی بار آمدم، یعنی از چهار سالگی نماز خوانده ام و از هفت سالگی حداقل تا ظهر روزه گرفته ام.  در ماه رمضان برای اینکه خواهرم با برادرهایم و عمه ام مجبور نباشند که تا عصر قالی بافی بکنند، بعداز سحری شروع بکار می کردند و منهم چون برای سحری باهمه بیدار می شدم، وقتی آنها سر کارشان می رفتند، من با پدر بزرگم شروع می کردم نماز خواندن، چون تا حدی نماز را یاد گرفتم، تا آفتاب طلوع کند من حداقل 200 رکعت نماز می خواندم. مادرم ، شوهر عمه هایم می خواستند نماز های مرا در مقابل پول برای پدر و مادرشان بخرند و منهم ترجیح می دادم بمادرم بفروشم و کل نمازهای ماه را به  2 ريال می فروختم.( چون پدرم بمادرم پول نمی داد، او هم معمولا پول نداشت، سعی می کرد از بزاز و خرازی چیزی بخرد و هفته به هفته دهد تا از پدرم برای انها پول بگیرد از این پول هفته ای 10 شاهی یا بیشتر کش برود ویا کنار بگذارد، شما خودتان هر نامی باین کار مادرم می خواهید بگذارید! زیرا اوهم انسان بود می خواست آخر سال برای بعضی ها عیدی بدهد، اگر بچه ها و یا پدرم زیاد و زیاد در مانده شد، این پول کنار گذاشته را بمیان آورد تا حلال مشکلات شود) مادر همیشه قول می داد بعدا 10 شاهی، 10 شاهی بدهد و می داد.

زمانیکه در مدرسه سعدی درس می خواندم، اکثرا ظهرها به جمعه مسجد می رفتم، بعداز نماز خواندن پشت سر آیت الله سرابی همه  میرفتند و فقط عده کمی که اکثرا ملا بودند می ماندند. من هم می ماندم ولی از گفتار ایشان چیزی نمیفهمیدم اما می دیدم چیزهای جالبی می گوید، بعدها فهمیدم که کلاس درس ایشان برای ملاها بود. در همان زمانها فکر می کردم ملا بشوم! همیشه من از پدرم و پدربزرگم می پرسیدم: چرا ما و خیلی ها فقیر هستند و بعضی ها ثروتمند؟ جواب می دادند کسانیکه در این دنیا در رفاه زندگی می کنند، آن دنیای دیگر را ندارند. یعنی ما به بهشت و آنها به جهنم خواهند رفت. تقریبا همان نظر را هم ملاهای محله در منبر می گفتند! در گفتارهای ملاهای گردن کلفت هم بصورت پوشیده می شد این نظر را  دید. در کلاس نهم بودم که شروع به شک کردم، آنهم باین صورت: اگر دستگیری از فقرا کار خداپسندانه است، اگر مسجد درست کردن، مجالس عزاداری راه انداختن، دادن فرش وپول به مسجد و ملاها کاری خداپسندانه است، اکثرا ثروتمندان این کارها را میکنند، مکه می روند و خمس و زکات می دهند. چرا باید خداوند آنها را به جهنم و ما فقرا را که فقط نماز و روزه و گریه کردن را داریم، به بهشت می برد؟ حالا اگر ثرتمندان به ملاها پول نمی دادند و مسجد درست نمی کردند، ما آن کارها را هم نمی توانستیم بکنیم. اینجا بود که یک علامت بزرگ سوال برایم پیش آمد. هر چه در این مورد جستجو کردم نه تنها به سوالم جواب پیدا نکردم بلکه سوالهای بیشتری پیش آمد. گفتم شاید پدر و مادر من بیسوادند، ملاهای که من بآنها دسترسی دارم کم سوادند؟ شروع کردم مجله مکتب اسلام خواندن. چیز جالبی پیدا نکردم، رو آوردم به کتابهای اسلامی. هر روز پریشان تر از روز پیش. رسیدم به کتابهای آقای علی شریعتی، یک مقدار جواب گو بودند ولی نه کامل. هر روز و همه وقت با یک سری از بچه های محل در این مورد صحبت می  کردیم، همه شکاک و پرسشگر شده بودیم. از هر طرف چیزهای جالبی پیدا می کردیم، سوسیالیزم، کمونیزم، مجاهدین خلق، فداییان خلق، حزب توده، خمینی، از هیچکدام چیزی نمی فهمیدیم. اما هر کس از کسی مطلب تازه ای می شنید، بدیگران هم می گفت. من در مدرسه با یکی از همکلاسی هایم همدم شدم که خیلی چیزها بلد بود. در این گیر و دار در محله ما یک بسته کتاب پیدا شد که آن کتابها چشم ما به دنیای دیگری باز کرد. تا آن جا که یادم است کتابها از صمد بهرنگی، ماکسم گورکی، برتولت برشت بود. و  دست نویس یک کتاب از مارکس. کتابها را چند بار خواندیم.  بعداز صحبتهای زیاد در مدرسه با آن دوستم و دوستان محل تقریبا همه باین نتیجه رسیدیم که آنچه ما می جوییم و آنکه می تواند زحمتکشان را خوشبخت کند، سوسیالیزم است. البته تا باین نتیجه برسیم بیش از یک سال طول کشید.  از سال 53 با اسلام برای همیشه خداحافظی کردم و راه خدمت به طبقه خودم را برگزیدم. و تا نفس دارم و زحمتکشان مورد ظلم واقع می شوند، حامی و مدافع آنها خواهم ماند.

    مرحله بعدی انتخاب چریکها و یا حزب توده بود. بعداز کلی صحبت  اکثریت بچه ها – تحت تاثیر صداقت انقلابی و فداکاری چریکها و بخصوص قهرمانی رفیق اشرف دهقانی راه چریکها را برگزیدیم. البته با آنهایی که در خط اسلام ماندند و یا با آنهایی که راه حزب توده را پسندیدند، دوستی مان حداقل تا بعداز انقلاب ادامه داشت، ولی بعداز انقلاب بلطف اسلام بدشمنی مبدل گشت. برای رابطه گیری با چریکها خیلی سعی کردیم ولی کمتر موفق شدیم. بعداز انقلاب وقتی توسط کاظم بنابی اصل به سازمان معرفی شدم، بمن رفقا گفتند ما شما را از قبل می شناختیم ولی شما چون زیاد با بچه های حزب توده نشست و برخاست داشتید، بآن جهت باشماها تماس نمی گرفتیم! در این سالها مثلا چریک بازی می کردیم، به کوه می رفتیم، با وسایل کم، همیشه از بیراهه، کوله پشتی را با وسایل غیر ضرور پر می کردیم تا با سختی ها عادت کنیم. در محله میخواستیم نمونه فدایی و فداکاری باشیم، تا حد زیادی در این کار موفقیت داشتیم. یعنی بعداز انقلاب در محله کلی هوادار سازمان چریکها بودند، که همه گی ازبچه های فقرا و زحمتکش و پر انرژی بودند. برای مثال در یک روز از محله ما دوتا از بچه ها را هنگام چسباندن اعلامیه می گیرند و می برند به کمیته مرکزی انقلاب اسلامی در آخر خیابان شهناز. بعداز سوال و جواب علی بقائی آنها را آزاد می کند، پشت سر آنها مرا با یک رفیق دیگر دستگیر می کنند، می برند پیش علی بقایی. وقتی او فهمید ما هم از شامقازان هستیم، گفت : خدای من یک زمان کچل شامقازان معروف بود، حالا هم چریکش معروف شده است!

    در قبل انقلاب با دوستان یک کتاب خانه تشکیل دادیم، هرکس در خانه کتاب داشت بآنجا هدیه داد. یکنفر حاجی کلیه «مکتب اسلام» ها را هدیه داد. آنهایی که دستشان به دهانشان می رسید، کمک مالی می کردند. اکثر کتابها توسط من و دوست همکلاسیم و اکثرا از کتابفروشی شمس تهیه می شد. اکثر کتابها معمولی بودند . کتابهای کمیاب زیر میزی به افراد مخصوص داده می شد. استقبال بیش از آن بود که ما تعوقع داشتیم، هم برای کمک مالی و هم برای خواندن.

یکی از حاجی بازاریها بما پیشنهاد کرد، اگر شما بخواهید من در سفر مکه با یکنفر آشنا شده ام که ملا بوده و بدستور آقای شریعمداری لباسش را عوض کرده در دانشگاه تبریز درس می دهد. از ایشان دعوت کنم شبهای جمعه اینجا بیآید، باهم از اسلام بحث و صحبت کنیم. ما با کمال میل قبول کردیم، ایشان آمدند و خودشان را آقای نقوی استاد دانشگاه تبریزو نماینده آ قای شریعتمداری در بین اساتید معرفی کردند. ایشان گقتند ما ملا بازی در نمی آوریم، بلکه باهم بحث می کنیم تا هم خودمان راضی بشویم و هم دیگران چیزی یاد بگیرند! از جلسات بعد آقای ایپچیان را هم با خود می آورد، که اورا هم استاد دانشگاه می گفتند. وقتی بحثها یک مقدار پیش رفت، آقایان دیدند سمبه خیلی پر زور است، گفتند اینجا دانشگاه نیست که ما باین سوالها جواب دهیم. شب ما را اینجا می توانند بکشند. از جلسه بعد گفتند سوالها باید کتبی باشد. ما سوالها را کتبی دادیم. ولی هروقت خواستند سوالی را بی جواب بگذارند، اعتراض کردیم. اینها یواش یواش دیدند می بازند، یکبار آقای ایپچیان چند نفر را با خودش آورد که مثلا دانشجو هستند، بحث امام زمان به میان آمد. آقایان نقوی و ایپچیان از دانشجویان می خواستند جواب ما را بدهند. کلی در این مورد بحث شد. من از آقای ایپچیان پرسیدم، آیا این حرفهای که این آقایان در مورد امام زمان می گویند، اگر ما در بحثمان به یک خارجی بگوییم بما نمی خندند؟ ایشان گفتند: ما اینها را به خارجی ها نمی گوییم! من جواب دادم: پس ما را و مردم را پخمه گیرآوردی؟ بلاخره آن جلسه هم تمام شد. آنها توی راه به حاجی ما گفته بودند، اینها کمونیست هستند و ما دیگر اینجا نمی آییم. تا از ایران خارج شوم با اکثریت کار می کردم و شش بار دستگیری داشتم.

حال من بیوگرافی خودم را نوشتم.  تا به بداخلاقان ثابت شود که همه مثل آنها نیستند. بقول معروف کافر همه را بکیش خود پندارد! بلی! این شما هستید که پشت پرده پنهان می شوید! چون دوستانم و من پته شبکه فالانژها را روی آب ریختیم، اینها هم برای کم تاثیر کردن حرفهای من من فتوا دادند که غلام شامقازان وجود خارجی ندارد و کس دیگری این مقاله ها را می نویسد. اینها نفهمیدند که به هرکس که چشم پدرش را کور کند، کوراوغلی نمی گویند، بلکه «کورون اوغلی» می گویند! از شما واز تمام کسانی که مرا می شناسند می خواهم هر نقطه منفی در رابطه سیاسی، اجتماعی، اقتصای، اخلاقی، خانوادگی، جنسی و یا هر مورد دیگر از من می دانند، بدون حیله و شیله بگویند. من حتی مسئولیت پدر و مادرم و برادران وخواهرم و خانواده خودم را هم قبول می کنم. از آقایان پشت پرده هم می خواهم رونمایان کنند تا مردم این قهرمانان را بشناسند! ضمنا در میان شما من یک فامیل هم دارم که خانمش هم دختر برادرم است. یعنی شما بتمام اطلاعات خانوادگی من هم می توانید دسترسی داشته باشید.

حال می رسیم به نقد مقاله آقای پشت پرده بنام شامقازانیسم!

*** 

شاعرم چون کی وظیفه م بو دور اشعار یازیم

گوردوکم نیک و بدی ایلیه ییم اظهار یازیم

آغی آغ، قاره نی قاره، دوزی هموار یازیم

 چنان که من در مقاله خود بنام «چرا جنبش آذربایجان ضعیف است؟» نوشته ام، آذربایجان در ایران از پتانسیل بالایی برخوردار است و در جریان زلزله هم ثابت شد. ولی چرا بیانیه مشترک حزب دمکرات کردستان با کومه له اینهمه در بین اوپوزیسیون تلاطم ایجاد کرده، ولی کسی عملا به گفتارها و کردارهای آذربایجانیها اهمیت نمی دهند؟ چرا  آکسیونها و جشنها و برنامه های آذربایجانیها، اینهمه بی رونق است؟

همانگونه که گفته ام، هم رژیم ایران و هم کشورهای همسایه و هم امریکا بخاطر منافع خودشان در جنبش آذربایجان نفوذ کرده اند. جریانات خودشان را ایجاد کرده اند. این جریانها برای از میدان بدر کردن نیروهای صادق جنبش از لومپنها و فالانژهای خود استفاده می کنند. وقتی مردم اعمال تند و بی خردانه آنها را می بینند، از کل جنبش فاصله می گیرند. بنظر من باید برای نجات دوباره جنبش، اول جریانات انحرافی را شناسایی کنیم، برای اینکار باید سیاستهای جریانها را زیر ذره بین  بگذاریم، تا مشخص شود که آیا بدنبال منافع مردم آذربایجان و مسائل ملی آذربایجان هستند، یا از اسم آذربایجان بعنوان سرپوش و در راه منافع شخصی خود و مماللک و جریانات دیگر استفاده می کنند؟ آیا دوستی ملتها و یا دشمنی ملتها را تبلیغ و ترویج می کنند؟ باید به رهبرا ن جریانها دقت کنیم و ببینیم با کدام جریانات و دولتها رفت و آمد می دارند؟ پول زندگیشان از کجا تامین می شود؟ آیا کاری که می کنند واقعا کار است و یا پوشش. باید با لومپنها و فالانژها قطع رابطه شود و فکر نکنیم که چون آنها آدمهای بیسواد و ساده هستند می توانیم آگاهشان کنیم. هیچوقت با جریانات تندرو مشترک برنامه نگذاریم، چون ما هم از چشم مردم می افتیم. در عوض سعی کنیم با فعالین قبلی و نیروهای آذربایجانی در احزاب سراسری و افراد منفرد زیاد تماس بگیریم و آنها را برای فعال شدن تشویق کنیم.

 آقای پشت پرده! شما گفته اید آقای عارف کسکین را با برنامه از قبل برنامه ریزی شده و هدفمند  به برنامه پالتاک آورده اند، تا ایشان را خراب کنند! اولا، من با آنکه آقای حبیب ماکو را شخصا می شناسم، ولی نمی دانستم چنین برنامه ای است و فقط دو روز قبل از آن خبردار شدم. ضمنا کسی به آقای کسکین نگفته بود : شما باید از منافع ترکیه دفاع کنید! اگر من سخنان آقای عارف کسکین را تحریف کرده ام، سخنرانی آقای سیروس مددی و گفته های کسگین پس از حرفهای سیروس مددی و آقای آراز سلیمانی را عینا پیاده کنید! ببینیم کی دروغ می گوید. اگر من دروغ گفته ام من، اگر شما دروغ گبته اید، شما. و یا اگر آقای کسکین عوض آذربایجان دنبال منافع ترکیه بوده و از ترکیه حمایت کرده، ایشان و شما شرمنده خلق آذربایجان شوید.

 آقای پشت پرده، همانگونه که من در نوشته خود نوشتهام، این گزارش و تحلیل من از جریان پالتاک است و کسان دیگر هم می توانند نظر خودشان را داشته باشند. ولی شما بازهم آدرس غلط می دهید، آذربایجان در همه جریانات دوستان و مخالفان خودرا دارد، خوشبختانه بالای 80% فعالان ملی آذربایجان یا چپ هستند و یا قبلا چپ بودند!

آقای پشت پرده، من چپ بودم و هستم. من بخاطر شوروی و لنین و استالین چپ نشده ام که با فروپاشی شوروی رسالت منهم تمام شود! من بخاطر ظلمی که به طبقه خودم روا می شود و مبارزه که برای عدالت اجتماعی در کنار طبقه خود، برای طبقه خود شروع کرده ام، باید چپ می شدم و چپ هستم. با اینکه از فروپاشی شوروی خوشحال نیستم، ولی بعداز فروپاشی مشخص شد، چه کسانی به بوی کباب آمده بودند و چه کسانی برای نجات زحمتکشان. بعضا فکر می کنم کسی که از موقعیت خودش در یک اتحادیه استفاده کرده، آرد مردم را می دزد و در بازار آزاد می فروشد، اگر در ایران ما پیروز می شدیم اینگونه افراد بنام حکومت زحمتکشان چه جنایتهای که مرتکب نمی شدند؟ خوشبختانه اینگونه افراد با فروپاشی از جبهه زحمتکشان تصفیه شدند و امروز در جبهه شما قرار گرفته اند، که این هم یکی از دلایل ضد خلق بودن جبهه شماست، که غده های فساد را در خود جمع می کند. فکر نکنید که مرا با اسم استالین و کمونیست می ترسانید. فکر نکنید با این حرفها منهم هوادار بی جیره و مواجب میلیاردرها( به دلار) خواهم شد. شما اشتباه می کنید، من یکی از صداهای رسای 99% ها و طبقه خودم هستم. حال می بینید که در تمام دنیا جنبش ما 99% ها بر علیه 1 % ها نیرومندتر می شود و اگر افراد مثل شما که فقط نوک بینی اش را می بیند و پول جیب امروزش را ، آگاهتر شوند و بخاطر منافع درازمدتشان بما بپیوندند، پیروزیمان زودتر خواهد شد.

آقای پشت پرده، شما وقتی که از اسلام سیاسی صحبت می کنید، شعر آقای استاد شهریار را به یاد من می اندازید: که .... تویی یا من؟ آیا جبهه شما آرم الله را برای خودش انتخاب کرده و یا ما؟. (رجوع شود به مقاله من تحت عنوان: شکایت به افکار عمومی.)

شما ا ز تصفیه زبان ترکی از کلمات بیگانه صحبت می کنید، اگر بجای کلمات بیگانه کلمات ترکی آذربایجانی جایگزین شود، این خواست قلبی من است. اگر منظورتان جایگزین کردن زبان ترکی استانبولی است کور خوانده ای!

نوشته اید که سایت آذری از تحلیل من سوء استفاده کرده است. اولا من تحلیل خودم را می دهم و هر کس حسن و یا سوء استفاده می کند، برای من اهمیت ندارد. دوما، ایکاش زمان انقلاب من نظر خودرا در مورد اسلام و ملاها می گفتم و رژیم شاه سوء استفاده می کرد. سوما، آقای کسگین ها مواظب اعمال و گفتارشان باشند تا این حرفها بمیان نیآید.

آقای پشت پرده! در مورد توهین شما به آقای براهنی، من نمی توانم چیزی بنویسم. زیرا ایشان بزرگتر از آن هستند که من از ایشان دفاع کنم. یا ایشان جواب شما را می دهد و یا جواب نمی دهد و فکر می کند که جواب ابلهان خاموشی است.  این مسئله ایشان است.

آقایان پشت پرده! من بشما و به تمام افرادی که فکر می کنند انجمن غیبی خشک شده و فرزندان ستارخان، باقرخان و علی مسیو ها مرده اند و چندتا انسان بی ریشه و بی هویت صاحب آذربایجان و جنبش شده اند و می توانند بهرکس خواستند ببخشند و یا بفروشند، می گویم اشتباه می کنید. هنوز انجمن غیبی می جوشد، فرزندان ستارخانها، باقرخانها و علی مسیوها با چشمان باز مواظب جنبش هستند، هر جا انحراف و اشکال ببینند، بدون هیچگونه ملاحظه افشاء کرده و خواهند گفت. جنبش آذربایجان دنبال  خادم است، هر کس می خواهد بی چشم داشت خدمت کند، این گوی و این میدان! شما هم اگر خادم هستی، از پشت پرده بیرون شو. و هر زمان هم خواستی من در پالتاک برای مناظره حاضرم! تا سیاه روی شود هرکس که در او حیله و شیله است.  

 غلام شامقازان        29.9.2012

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

آ. ائلیار

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.