معرفى مقدماتى «ساختار» و «فرم» در ادبيات داستانى
هر داستانى، چه قوى و چه ضعيف، به هر حال داراى يك ساخت يا ساختار (Structure) است. ساختار، واژهاى كه اين روزها زياد به كار مىرود، ممكن است هنوز براى بعضى از دوستداران ادبيات داستانى ناشناخته باشد. اين مقاله بهطور اجمالى بههمين موضوع مىپردازد. مقدمتاً بايد گفت كه ساختار، چيزى محسوس و واقع در جهان خارج نيست، بلكه صرفاً جنبه اعتبارى و ذهنى دارد و گرچه مجموع اجزاء متشكله خاصى است كه با هم ارتباط و تعامل دارند، اما حاصل جمع ساده آنها نيست و از معانى و ارزشهايى بالاتر از مجموعه عناصر و آمار «محسوس» و «عينى» خود برخوردار است. اين امر در مورد ساختار اجتماعى يك شهر، ساختار اقتصادى يك كشور، ساختار توليد در يك كارخانه هم صدق مىكند.
ساختار سه ويژگى عمده و يك خصلت دارد؛ خصلتى كه عدهاى آن را ويژگى چهارم و كسانى آن را صفت الزامى مىدانند. اولاً تغيير هر عنصر موجب تغيير ديگر عناصر مىشود. براى نمونه اگر در يك اثر ادبى نثر تغيير كند - مثلاً از عادى (هر چند آميخته به كنايه و طنز) به شاعرانه تبديل شود - اين امر بهگونهاى روى شخصيتپردازى و توصيف رخدادها تأثير مىگذارد. ثانياً هر ساختى مىتواند به شكل مدلهاى مختلفى از همان نوع موجوديت پيدا كند؛ برای نمونه رمان «سرباز خوب» اثر فورد مدوکس فورد را مىتوان با ساختارهاى مختلف نوشت - در يك متن كُنش و عمل بيشتر از گفتگو باشد و در ديگرى گفتگو بيشتر از كنش.
ثالثاً اگر در يك يا تعدادى از عناصر ساختار تغييراتى صورت گيرد، تمامى ساختار وادار به واكنش مىشود؛ مثلاً اگر در داستان «طاعون» كامو، شخصيت كشيش حذف شود يا براى تجسم شخصيت او به جاى تصوير (كنش و گفتگو) از نماد استفاده شود، ساختار ديگرى از داستان افاده مىشود؛ خواننده يا از نظرگاه دكتر نسبت به خدا و مذهب بىخبر مىماند و متقابلاً مسأله «همدردى» را از ديدگاه يك مرد خدا، نمىخواند يا افكار او را بهشكلى نمادين مىفهمد. بديهى است كه در حالت اول از امر «تقابل» و «تكثر» اثر هم كاسته مىشود و در حالت دوم ممكن است «عقيده» كشيش تا حد يك تمثيل اعتلا يابد.
اما «خصلتى» كه بعضى از متفكران آن را ويژگى چهارم و عدهاى آن را خصلت الزامى ساختار مىدانند، اين است كه عناصر متشكله ساختار بهطور همزمانى (Synchronic) عمل مىكنند نه به صورت درزمانى (Diachronic)؛ مثلاً در يك داستان، همزمان با كنش شخصيت اول، شخصيت دوم فكر مىكند، رخداد اول - دعواى زن و شوهر (شخصيتهاى سوم و چهارم) - در حال شدن است و باران شروع به باريدن مىكند. در نتيجه، گرچه داستان بهصورت توالى رويدادها روايت مىشود، اما در امر مقولهشناسى مىتوان ساختار را بهلحاظ هوّيت هندسى، بهصورت يك مفهوم حجمى مجسم كرد نه سطح.(حتى اگر با چنين مشابهتهايى مخالف باشيم.)
با اين تعاريف مىتوان فهميد كه ساختار عبارت است از نمونه (مدل)؛ يعنى طرحى فرضى براى نشان دادن چگونگى و شيوه تأثير و دگرگونى يك نهاد. شايد ذكر تعريف ژان پياژه بد نباشد: «ساختار، نظامى از تغيير و تحولات است و مفهوم آن از سه مفهوم جزئىتر ساخته شده است: تماميت، دگرگونى و استقلال.» از همين جا مىشود فهميد كه ساختار هم مىتواند بر پيكره يك ارگانيسم دلالت داشته باشد هم بر معنا يا وضعيت درونى آن. اين امر، بستگى به نظرگاه دارد؛ چيزى كه مقاله طولانى و مستقلى مىطلبد.
اما فرم چيست؟ در يك اثر ادبى، سبك يعنى شيوه كاربرد زبان در انتقال انديشه مسلط، و زبان يعنى شيوه روايتِ نويسنده و آرايههاى او (مثل استعاره، تمثيل، تشبيه، كنايه، قياس، ايجاز و...) و تكنيك يعنى روش يا مجموعه شيوههايى كه در صورتبندى روايت به كار مىرود و فقط در خدمت صورت است نه معنا، و لحن يعنى حالت بيانِ روايت (طنزآلود، تحقيرآميز) و زاويه ديدياديدگاهيعنى آن چشم و زبانى كه به مدد اسلوب و حالت (Mode) خاصى مىبيند و براى خواننده نمايش (Showing)مىدهد و بازگويى (Telling) مىكند و ضربآهنگ يعنى ميزان تندى و كندى كلام نويسنده و شخصيتها را رويهمرفته مىتوان قالب يا فرم (Form) دانست؛ البته با توجه به اين كه ما در اين مورد وارد اختلافنظرهاى پيچيده نمىشويم. نيز به اين نكته بايد دقت شود كه سبك هر نويسنده ناظر بر بافت يا بافتار (Texture) روايت اوست، در نتيجه سبك، «انديشه نوشتارى» و كاربرد زبان را در نحوه پرداخت شخصيتها، رخدادها، زمينه و غيره نشان مىدهد؛ درحالىكه تكنيك فقط ابزارى است در خدمت شكلبخشى (قالب دادن) متن؛ مثلاً انتخاب زمان روايت، استفاده از نقل قولهاى مستقيم و غير مستقيم، انتخاب شروع داستان، تغيير يا عدم تغيير زاويه ديد (ديدگاه) روايت.
اين سؤال نيز مطرح مىشود كه ساختار و فرم چه رابطهاى با هم دارند. در جواب بايد گفت عدهاى آنها را يكى مىدانند. كسانى كه اين دو مفهوم را يكى نمىدانند، به دو گروه تقسيم مىشوند. گروه اول، ساختار را ناظر بر فرم مىدانند و معتقدند كه فرم حاصل عملكرد اجزاء متشكله ساختار است. جرمى هاثورن كه از اين جمله است، او ساختار را شامل پلات (Plot)، صورت (Form) و حتى عناصر درونمايهاى (Theme Elements)مىداند و مىگويد: «ساختار به برداشت ما مربوط مىشود از سازمان و الگوى كلى داستان و طريقى است كه در آن بخشىهاى سازنده داستان براى ايجاد تماميت گرد هم مىآيند، و البته طريقى هم هست كه نمىتواند چنين كند.»
گروه دوم كه پيروان مكتب شيكاگو از شناختهترين چهرههاى آنند، بر اين باورند كه فرم بر ساختار نظارت دارد. به عقيده آنها فرم، بر ساختار داستان يعنى شيوه كار با مواد و اجزاء تشكيلدهنده اثر و ترتيب، تأكيد و نظم آنها نظارت مىكند و آنها را به گونهاى در هم مىآميزد كه در فرجام كار، يك «تماميت» مستقل و «دگرگونىپذير» را پديد مىآورد.
ساختار با بافتيا بافتار هم تفاوت دارد. بافتار به معنى لحن و معانى حقيقى (غيرمجازى) كلمهها يا بهاصطلاح سادهتر »زندگى محسوس« داستان است. بنابراين فقط بخشى از عناصر ساختار و بهطور ضمنى پرتره كوچكى از طرح را در بر مىگيرد. بههمين دليل، وقتى فرم را با كليه عناصر و روابط آن در نظر داريم، به «ساختار» اشاره مىكنيم و زمانى كه فقط روى عناصر و روابط محدودى متمركز مىشويم، با بافت روبهرو هستيم.
ساختار با پلات (Plot) كه به فارسي پيرنگ و طرح ترجمه شده است، تفاوت دارد. پلات يعنى نقشه داستان؛ نقشهاى كه مبتنى بر روابط علت و معلولى است. اين روابط در سطح داستان نمود ندارند بلكه در جاى ديگرى هستند. اما كجا؟ بهزبان ساده بگوييم: بر اساس پلات، شخصيت داستانى با خودش يا ديگران يا جامعه يا طبيعت و يا همه اينها، در كمشكش و تعارض است. بر مبناى اين كشمكشها، دست به عمل و كنش رفتارى(عمل بدون تفكر)، كردارى(عمل مبتنى بر تفكر)، گفتارى و نيز خودگويى مىزند. پلات، ترتيب علت و معلولى همين كنشها و نيز رخدادهايى است كه بهنوعى مرتبط با اين كنشها هستند. درحالىكه ديديم ساختار، وسعت و ژرفاى بيشترى از داستان را در بر مىگيرد.
هر ساختار داستانى يك نقطه مركزى (گرانيگاه) يا به قول مكتب پراگ، يك سطح مسلط دارد كه به آن گرانيگاه سبكى مىگويند. عناصر و روابط اين عناصر در هر ساختارى در پيوند با اين مركز، و تابعى از آن هستند و در رابطه با آن مفهوم پيدا مىكنند. منتقد ساختارگرا يا نقد خود را از اين مركز شروع يا به آن ختم مىكند. تشخيص زائد بودن اين يا آن بخش از داستان، زمانى امكانپذير است كه آنها را با اين مركز بسنجيم. در هر داستانى، بنا به خصلت آن، «شخصيتپردازى» يا «سوژه» يا حتى «صحنه» مىتوانند نقش مركزى را عهدهدار مىشوند. البته در هر داستانى، نويسنده، آگاهانه يا ناخودآگاه، يك مركز معنايى هم به اثر خود مىدهد كه به آن مركز يا گرانيگاه موضوعى مىگويند؛ چنانكه مركز معنايى داستان بيگانه اثر كامو «پوچى - عصيان – عشق» است و رمان حريم اثر فاكنر، معناى پردهبردارى از بدى و شر درون آدمى را افاده مىكند.
رولان بارت كه كاوش ژرفى در اينباره دارد، داستان را به پاره (Sequence) تقسيم مىكند و هر پاره را توالى منطقى كنشهايى مىداند كه در ارتباطى همبسته با هم اتحاد پيدا كردهاند. پاره، زمانى شروع مىشود كه يكى از عناصرش از عناصر سابق جدا باشد و هنگامى پايان مىپذيرد كه عنصر ديگرش، نتيجه بعدى نداشته باشد. هر داستان كاملى، يك پاره اصلى است كه در درونش پارههاى فرعى وجود دارند؛ پارههايى كه وابسته به كل داستان هستند. در هر پاره، شمارى كنش وجود دارد، كه بهنوبه خود قابل تجزيهاند. لذا، يك تركيب درونى - مستقل از وجود خواننده و ناظر - بين خود پارهها وجود دارد. نكته ديگر در تحليل ساختارگرايانه يك داستان، بررسى مناسبات عناصر ساختار و رابطهشان با مركز است. بايد ديد اين يا آن «پاره» از ساختار، به مركز گرايش دارد يا نه. براى نمونه، در داستان «وداع با اسلحه» كه با تصوير و ديالوگ پيش مىرود، آيا قسمتهاى توصيفى (مثلاً فصل 12) به «مركز سبكى» داستان گرايش دارند يا از آن مىگريزند و با بقيه عناصر - اعم از تصاوير يا نحوه نقل و پارهتوصيفهاى ديگر فصلها - همسوئى دارند يا نه؟ يا در رمان «ابله» اثر داستايفسكى، ديالوگهاى مطرحشده در خانه ژنرال اپانتيچين و دانشجوى بيمار، به مركز موضوعى داستان يعنى «رسيدن به حقيقت از راهى غير از هوشمندى و عقل و خرد» تمايل دارند يا خير؟
با این توضیح ها به این نتیجه می رسیم که ساختار یک روند است و نه یک قالب انعطاف ناپذیر. امری درونی است و با فرم که امری بیرونی است، تفاوت دارد، اما همان طور که از مثال ها مشاهده شد، با هم در ارتباط ارگانیک هستند. با این حال هرگز یکی نمی شوند. ساختار، هم در جزئیات نقش دارد و هم در کلیات. برای نمونه، در صحنه- که بهترین تجلی ساختار است – وقتی شخصيت از كار برمي گردد، حالش خوب نيست و دو ساعتي مي خوابد. همسرش حالش را مي پرسد و مرد مي گويد: «قلبم تير مي كشد.» سابقه نداشته كه او دچار قلب درد شود. زن يك قرص و يك فنجان چای به او مي دهد. درست است كه اين موضوع خيلي مهم نيست، اما اين چه قرصي است كه زن آن را در خانه داشته است؟ شايد براي خريدش بيرون رفته است؟ شايد يك آسپرين معمولي است. اين ها جزئيات هستند اما براي خواننده ادبيات جدي اهميت دارند؛ جون نشانه هوشمندي نويسنده اند. شايد اگر به جاي قرص از دو كلمه «قرص آسپرين» استفاده مي شد يا گفته مي شد، زن پس از خريد سريع از داروخانه محل و بازگشت به خانه قرص را با چاي به شوهرش مي داد، نشان از توجه نويسنده به ساختار جزئيات است و نه جزيي نگري بي مورد. مثال دیگر، دو دوست، فرشاد و بهنام به خانه بهنام می روند. چند دقیقه بعد فرشاد می گوید «این قندها خیلی خوبند. با چایی خیلی به آدم می چسبند.» ابتدا به ساکن بودن این جمله برای خواننده چندان جذاب نیست. درست است که چای آوردن بهنام یک کنش داستانی نیست و یک کنش طبیعی است ، اما بهتر بود نویسنده اگر به چای درست او اشاره نمی کرد، دست کم چند کلمه ای از چای آوردن او می گفت. در ساختار کلی یا ساختار در اجزای بزرگ هم صحنه را از حیث دیالوگ و کنش های داستانی ضروری پر و پیمان کرد. برای مثال نشستن و بستن در و چای خوردن جزو «تجربه روزمره اند» و جزو کنش های داستانی – که منجر به رخداد و واقعه و حتی فاجعه می شوند- تلقی نمی گردند. البته اگر شخصیتی روي يك صندلي با پايه اي شكسته بنشیند، دیگر فعل نشستن یک تحربه معمولی و روزمره تلقی نمی شود و صحنه (ساختار) به طور مستقیم با پلات عجین می شود، چون سرنوشت آن شخصیت، مرگ، فلج شدن (در اثر ضربه مغزي) و یا بستری شدن طولانی مدت در بیمارستان و عاشق شدن در آن مکان – خط سیر داستانی را تعیین می کند. به همین شکل می توان مثال زیادی را ذکر کرد.
ساختارهاى داستانى انواع متفاوت دارند؛ مانند خطى، منقطع، مّدور، مارپيچ، دو يا چند وجهى و شكسته. مقاله ديگرى به ساختشكنى(عدم اعتقاد به مركز) در ادبيات داستانى اختصاص بايد داده شود.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید