رفتن به محتوای اصلی

کابوسهایت تمام میشو ند…
12.10.2012 - 08:02

سرت درد میکند. داروهایت را خورده ای ؛ اما فاید ه ای ندارد.مقاومت می کنی که به گذشته باز نگرد ی. نمی شود. نمی توانی .به عقب پرتاب می شوی . کف انفرادی چمباتمه زده ایی.ساعت چند است؟ نمی دانی ؛

اما احتمالأ از نیمه گذشته .

این را حدس میزنی.صدای لگد که درب سلول را از جا میکند ؛این را تایید وترا از جا یت میپراند.آمده اند ببرندت برای بازجویی.حاج آقا افضلی معمولأ نیمه شبها بیخوابی به سرش میزند وهوس استنطاق میکند. .شاید هم ثواب کشیده و مشت ولگد در این ساعتها بیشتر است.

دستهایت را از دریچۀ آهنی روی در ؛ بیرون میبری. بیصدا.نگهبان دستبند  را روی دستهایت می نشاند.خواب –آلود و خمیازه کشان در را باز میکند .وارد راهرو میشوی .

از دالا ن که عبور میکنی حس همدردی سلولهای دیگر را با خودت یدک میکشی.وارد اتاق بازجویی یا بقول حاجی کلاس میشوی.جا می خوری.

حاج آقا افضلی توی تلویزیون است.تو کانال ماهواره ای.روی صندلی می نشینی .حاجی کراوات زده .ریشها چهار تیغه.فرق کج ؛کاملأ عوض شده .تا میخواهی بگویی حاجی چقدر شبیه بهرام مشی….شده ؛ناگهان کشیده ایی محکم توی صورتت می نشیند.ازآنها که برق از چشمها یت می پراند.دردت نمی آید.مدتها ست که درد فراموشت شده .ضد ضربه شدی.

حاج آقاست که صحبت میکند.حالا دیگر چهرۀ خودش است ولی ایندفعه صدای بهرام مشیری ست که از حنجره اش بیرون می آید.عصبانی ست.می گوید : سی و هفت سال استبداد پهلوی را فراموش کرده ای و رفته ای دنبال پسر دیکتاتور و منشور بازی میکنید.امضا جمع میکنید که دوباره بساط قبل از انقلاب راه بیافتد.می خواهی به او   بگویی حرف پهلوی و پادشاهی و جمهوری و این مسایل نیست.عده ای می خواهند ایران از یوغ آخوند رها شود .این حرفها ما ل بعد است .گوش نمیدهد .می گوید : تازه رضا پهلوی را  دعوت به مبارزه کرده ام .می خواهی بپر سی پس تکلیف سی وسه سا ل حکومت اسلامی چه می شود؛ می دانی جوابی ندارد.حاجی امشب حوصله ندارد.شاید هم می خواهد برگردد تلویزیون.اشا ره می کند ترا به سلول ات برگرد ا نند.

کابوسهایت اوج می گیرند .توی راهرو خمینی وخا منه ای را میبینی .بشکن زنا ن می گویند :می بینی اینجا زندان نیست.اینجا دانشگا ه است.  دانشگاه واحد کهریزک  بد ون کنکور هم  دانشجو می پذیرد.تو یادت می آید  سالها قبل تحصیلا تت را تما م کرد ه  بودی و تاز ه   در دا نشگا ه  درس هم مید ادی .پس اینجا چه می کنی ؟

مهم نیست ؛ شنیده ای که ز گهواره تا گور دا نش بجوی.

وارد سلول میشوی.از دیوار نوری می بینی .با تعجب به سمت آن میروی .نا گها ن به خیا بان پرت میشوی.

آشفته بازاری ست . همه جور آد می هست. توی پیاد ه رو کاسبی می کنند.مرد م پریشا نند و  
هراسان
قیمتها گیج ات کرد ه .هاج و واج ما ند ه ای؛ مثل دیگر انی که به چکنم ؛چکنم گر فتار شد ه اند.

یکی داد میز ند :دلار چهار هزار تو ما ن .عد ه ای هجو م میبر ند؛لابد برای خرید.

کابوسهایت دیگر شلم شور بایی ست .جمعه بازار است و آقای نوری علا دانشمند بزرگ را بر بالای چهارپایه می بینی که با سبکی کا ملأ حرفه ای داد می زند :

بدو ،بدو .منشور دارم .منشور تازۀ تازه.بند ها و ماد ه هاش از منشورهای  دیگران  بهتر ه.سلطنت و این جور چیز ام توش نیست .ضد دیکتا توری ؛ صد در صد جمهوری از نوع سکو لار .آمادۀ امضا؛.خونه دار وبچه دار قلم رو وردار بیار.

می خواهی بگویی شما و امثا ل شما خمینی را به این ملت تحمیل کرد ید و مد تها و تا زما نی که شما را ازباز ی بیرون اند اختند زیر علم او سینه زدید ولی ……..

توی خیابا ن جلو تر میر وی .ماشین مدل با لایی کنار خیا با ن تو قف کرد ه.از سمت شا گرد زنی سر به داخل اتو مبیل خم کرد ه و با را نند ه سر قیمت چا نه میز ند .از در سمت دیگر پسر کی شش یا هفت ساله

لا بد همسن ریاست جمهوری احمدی نژاد ؛اسپندد دود می کند ؛ لابد برای مرد که چشم نخورد ؛ و دخترکی که سعی در فروختن شاخه گلی دارد و حتمأ برای زن و تو  فکر می کنی به معنا ی کلما تی مثل کود کا ن کار و فحشا و فقرو ایدز و خا نواد ه  و طلاق و هزار درد بی د رمان دیگر که این ملت بدا ن دچا رند ؛ که

نا گهان ماشینی پشت سر اولی ترمز میکند و رانند ه بیرون میپرد .او دکتر ناصر انقطاع دیگر دانشمند بزرگ ایران است که بی توجه به همۀ مشکلات داد میزند :ملت :اصل یازد هم منشور میگوید حکومت غیر متمر کز و این یعنی فدرالیزم ؛پس یعنی تجزیه ؛ پس منشور را بیخیال و همین طوری ادامه دهید وتو فکر

میکنی واقعأ که عجب ……

کابوسها تمام نشدنی اند .کمی جلوتر علیرضای میبدی عزیز و نجیب را می بینی که با یاران میروند .افسوس میخوری ولی او هم قربا نی زد وبند آیت الله مشیری و الله کرم فرجی (حسین فرجی سابق) شد ه است زیر دیواری که اگهی های  فروش کلیه را به سینه دارد پسرکی کلیۀ پدرش را در دست دارد .تازه و خونچکان ؛

که میخوا هد بفر وشد و لابد که نه؛حتمأ برای لقمه ای نا ن وتو می اندیشی که کا ش می شد آنرا

به حسین ملکی داد ؛اگر دژخیمان زندان اجازه مید ا دند.شب درازی بود اما تو اینک خوشحالی ؛ صبح نزدیکست

و آفتاب که بالا بیاید کابوسهایت پایان خواهد یافت .تا صبح دمی بیش نمانده….

امیر حسین مهدی ایرایی

بیست و یکم مهر نود و یک

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

امیر حسین مهدی ایرایی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.