فصل اول
1
پیلهکند* آبگیر بزرگی است که رودخانه را به سه شاخه تقسیم می کند. هر کدام از این شاخهها خرامان به سوی روستایی جاریست. از آنجا که این آبگیر شاهراه تقسیم آب به آبادیهای دیگر است، مردمان بومی چنین نامش نهادهاند. شاید در نقشهی جغرافیای این منطقه، پیلهکند را هرگز رسم نکرده باشند، یا که آن را به نامی دیگر بخوانند، اما مادر او "سپیدرود" نام دارد، و او خود از صدها چشمهسار کوه منشاء گرفته و به خزر ختم می گردد. سپیدرود همیشه جاری، بسان هر مادری، بخشنده و مهربان است، به ویژه در فصلهای بهار و تابستان، با صدها پستان گمنام چون پیلهکندش، مزارع و مردمان آبادیهای این سامان را سیراب می سازد. اما بسا لحظهها که قهار و توفانی است، و هر آنچه را که در مسیرش قرار گیرد از جا کنده و در خود غرق می گرداند، بجز ماهیان که هماره همراه با اویند.
شرشر، باران می بارد و رعد و برق، روز تاریک پائیزی را بیگاه و گاه روشنی می بخشد. صدای قلقل توفانی آب به گوش می رسد. چندان معلوم نیست که این صدای آبگیر پیلهکند است یا صدای امواج دریای خزر که در فاصلهی چند کیلومتری آن قرار دارد. قریب صد قدم جلوتر از آبگیر، تنهی شکافته شدهی درخت قطوری را روی دو ساحل رودخانه گذاشتهاند و از آن به عنوان پل استفاده می کنند. در یک سوی پل جادهای باریک و مالرو، و در سوی دیگرش ابتدا انبار کاه، کندوج،* و سپس در چند متری آن، آلونکی از چوب و کاهگل و گالی به چشم می خورد.
با نزدیک شدن به کندوج، صدای قلقل توفانی آب با هن و هن نفسکشیدنهای آدمی و تاپتاپ کوبیده شدن جاکو* بر ساقههای خشکانده و دودزدهی برنج هماوا می شود و سکوت و خواب و سستی غمانگیز پائیز طبیعت را میشکند و ساکن بودن آدمیزاد در این نقطهی گمنام و پرت از سیارهی زمین را اعلام می دارد.
دور فضای باز زیر کندوج با چند حصیر احاطه شدهاست و در آن سه کودک خردسال همراه مادر به جداکردن دانههای برنج از ساقه مشغولند. مادر بچهها هرازگاه ساقه و چوب را روی زمین می گذارد، عرقریزان و دردمند با دستهایش مسیر حرکت فرزند هنوز به دنیا نیآمدهاش را روی شکم دنبال می کند و "آخ!..." مینالد. در چند متری کندوج، تنهی درخت به شکل پله تراشیده شدهای سطح زمین خیس و گلی را به آلونکی گالیپوش مرتبط می سازد.
آلونک روی شش پایه در ارتفاع یک متری از کف زمین قرار دارد. روی این پایهها چندین تنهی درخت موازی در کنار هم چیده شدهاند و در فاصلهی نیممتر مانده به انتهای این دیرکهای قطور، چهار ستون عمودی بالا رفتهاند. دیوارها و سقف از چوب و کاهگلاند. اتاق از هر چهار طرف به ایوانی متصل است. در پشت آلونک چند چوب موازی به ایوان اضافه شده که از آن بعنوان مستراحی سر باز استفاده می گردد. چشمانداز ایوان جلویی، درخت و باغ و مزرعه است. در چند متری یکی از ایوانهای پهلویی، رودخانه، و در فاصلهی اندکی از دیگری، کندوج قرار دارد.
درون اتاق، بر گرد کَله*، سه کودک قد و نیمقد دور آتش نشستهاند. فضای اتاق را دود ناشی از سوختن هیزم پوشاندهاست. مردی میانسال، تکیهداده به رف کهنه و دودگرفتهی چوبی، از پشت شیشهی بسیار کوچک و گردی که به عنوان پنجره در دیوار تعبیه شده و در روزهای آفتابی خورشید از همه بزرگواری و کرامتش تنها نور ضعیفی از طریق آن به درون اتاق و بر ساکنانش ارزانی می دارد، به بیرون، یعنی به کندوج خیره شده است. بالای سر او دستههای به هم بسته شدهی ساقههای سرشار از خوشههای برنج بر سیخهای چوبی، خارَکچو،* آویزانند و بوسیلهی گرما و دود درون اتاق خشک می شوند.
مرد هرازگاهی به چپقش پکی می زند و بیآنکه دودش را از گلو پائین بدهد، پس از سرفههای ممتد، سرش را به طرف کَله می گیرد و خلطی سرخرنگ بر آتش تف می کند. با رهایی از حملهی سرفهها، در حالی که از درد به خود میپیچد، زیر لب زمزمه می کند:
«یک ماه و چهار روز... یک ماه و چهار روز... فقط یک ماه و چهار روز دیگر مهلتم بده، خداجان!... قربان خداییات... بگذار بهدنیا بیاید... بعد... پسر باید باشد... پسر... خودت می دانی که دختر دردسر زن بیوه است... باید پسر باشد... باید عصای دست مادرش بشود...»
مرد سرفهکنان از اتاق بیرون میآید، به سمت ایوان پهلویی رو به رودخانه می رود، بر سطح حصیری کف ایوان چمباتمه می زند. چپقش همچنان در دست اوست. قطرات باران را که رقصان فرومیبارند چنان با میل و رغبت به تماشا مینشیند که لبخند بیآلایش کودکانهای در چهرهاش هویدا می شود. سرفهها دوباره هجوم میآورند؛ نفسکشیدن دیگر بار دشوار میگردد، و باز خلط خونی، این بار اما نه بر آتش که بر زمین، در باران:
«تف!...تف! تف به روی تو که چشم نداری من را روی خودت تحمل کنی! تف به مذهبت که اینقدر زود می خواهی نشخورام کنی! الهی زهرمارت بشوم، همانطور که تو زهرمارم شدهای... ای خدا! تو شاهدی که این زمینت هرگز برای من امن و امان نبود. نفرین! نفرین بر تو، زمین! چقدر روی تو دوندگی کردم؟ چقدر شخمت زدم، برنج و جو و گندمت کاشتم، آبت دادم؟ بیخیر! خیر ندیدم از تو. الهی تو هم خیر نبینی! های... های... یادش بخیر! یادش بخیر! دامون، دامون، ییلاق، کُرند، جوانی، های... های... یادش بخیر...»
با این زمزمهها گذشتهها چون پردهای جنبان با سرعتی شتابناک از برابر دیدگانش می گذرد:
در حیاط خانهی پایهسنگی که از دوازده اتاق، یک انباری، تنورخانه، و طویله و انبار بزرگی که جدا از آن بنا گشتهاند تشکیل شده، پسرک جوانی با خطوط تازه سبز گشته بر پشت لب، افسار اسبی قوی و سرکش را به دست گرفته و او را کشانکشان به طرف طویله می برد. حیوان دستهایش را در فضا بالا می گیرد، چراغپا میایستد و شیههکشان از رفتن به درون طویله امتناع می کند. با پا گذاشتنش به اندرون، پسرک در طویله را با عجله می بندد و سپس با خویی خوش از دریچهی نصب شده بر در به او مینگرد، لبهایش را به هم میفشرد، صدایی نوازشآمیز از خود در میآورد و "کُرند!... کُرند!..." میگوید.
هنوز چند قدمی از طویله دور نشده است که صدای هقهق گریهی زنی از سمت انبار کاه توجه او را به خود جلب می کند. لحظهای بیحرکت می ماند. سراپا به صدای گریه گوش می دهد، و سپس با شتاب به طرف انبار کاه می رود.
درون انبار، دخترکی با دستهای کاه فشرده در چنگ، دمرو بر روی زمین درازکشیده و بیوقفه می گرید. پسرک مدتی از فاصلهی چند قدمی متعجب به او خیره می شود و در ذهن خود به کاوش می پردازد که آیا او را تا به حال دیدهاست؛ ناگهان به یاد میآورد که مباشر چند روز پیش او را از آبادیهای اطراف به خانه آورده است. دستپاچه می شود، نمی داند چه بگوید. دلسوزانه می پرسد:
«هوی لاکو*، چرا گریه می کنی؟»
دخترک بیآنکه متوجهی حضور او شدهباشد همچنان به گریهکردن ادامه می دهد. پسرک پس از مدتی بیحرکت سر جای خود ایستادن، مردد و با احتیاط به طرفش می رود، با دست شانهاش را تکان می دهد و دوباره می پرسد:
«چی شده، لاکوجان، چرا گریه می کنی؟»
دخترک غافلگیر و ترسان از جایش نیمخیز می شود، در حالیکه وحشتزده به او چشمدوخته است، عقبعقب به راه میافتد و از او فاصله می گیرد. روی گونهاش خال سیاهی به چشم می خورد، از روسریاش چندین اشرفی بر پیشانی آویزان است، چشمهایش شفاف و جذاب اما غمگین به نظر می رسد.
پسرک می گوید:
«نترس، لاکوجان! من هیچ کاری به کارت ندارم. صدای گریهات را شنیدم، آمدم بپرسم که چرا گریه می کنی؟ کسی کتکت زده؟»
دخترک نگاه از او بر می گیرد، با دستها صورت خود را می پوشاند، و دوباره هایهای به زیر گریه می زند. پسرک قدمی به سوی او بر میدارد، دستش را به طرفش دراز می کند و دلجویانه می پرسد:
«ها؟ چرا داری گریه می کنی، لاکو؟»
با تماس دستش به سر او، دخترک ناگهان از جای خود می پرد و با نگاهی ترسان درصدد فرار بر می آید. روسریاش در دست پسرک باقی مانده است. «هوی... لاکو! من که با تو کاری ندارم. چرا داری عقب عقب می روی»، پسرک معترض می گوید. دخترک، همچنان گریان، با صدایی شرمگین و شگفتزده به حرف می آید:
«وای...خاک بر سرم... دستمالم؟»
پسرک ناگهان به یادش میآید که برداشتن روسری از سر دختری، به معنای خواستگاری از او است. پشیمان از کار خود، روسری را با عجله به طرفش پرت می کند و می گوید:
«بگیر لاکو... دستمالت را بگیر روی سرت بگذار! یالا بگو که اینجا چه کار می کنی؟»
دخترک روسری را روی سر می گذارد و باز گریه می کند. پسرک می گوید:
«تازه اینجا آمدهای، لاکو، نه؟ آمدی بچههای مباشر را نگهداری، ها؟ آره، می دانم. من هم این کار را کردم. بچههای مباشر خیلی شیطانند و آدم را اذیت می کنند. ایرادی ندارد. بعد از مدتی به آنها عادت می کنی! این که گریه ندارد!»
با مشاهدهی سکوت دخترک ادامه می دهد:
«دلت برای پدر و مادرت تنگ شده، ها؟ این که غصه ندارد، چند روزی صبر کن، بعدش از مباشر اجازه بگیر برو به دیدنشان! اصلاً شاید آنها خودشان همین روزها بیایند به دیدنت. هه...هه... این که گریه ندارد، لاکو!»
دخترک باز بیآنکه حرفی بزند همچنان می گرید. پسرک کلافه می گوید:
«خب، حالا هر چه دلت می خواهد گریه کن. به درک! بچهی آدمیزاد مگر نیستی؟ لااقل جواب سوال مردم را بده! بگو که چه مرگت است! شاید آدم بتواند کمکت کند!... این دیگر کی است بابا،اَههه! اسم من علی است. تو اسمت چی است؟ نکند اسم هم نداری، بیزبان؟!»
دخترک با شنیدن نامش ناگهان سرش را به طرف او بر می گرداند. با تعجب و کنجکاوی می پرسد:
«علی پانزدهقرانی؟!»
عصبانیتی را که با شنیدن پسوند تحقیرآمیز نامش به او دست داده در خود مهار می کند و با بیمیلی جواب می دهد:
«آره، اسم من علی است. تو کی هستی؟»
«کوکب هستم. مباشر من را به خاطر اجارهی زمین زورکی آورده اینجا.»
«خب، پدرت می خواست اجارهی زمین ارباب را بدهد تا تو را پیش خودش نگهدارد!»
«پارسال هم خشکسالی آمد، هم محصولمان را آفت زد. پدرم سهم ارباب را از کجا بیاورد به او بدهد؟ من می خواهم بروم خانه...»
«خب، راهت را بگیر برو پیش پدر و مادرت! کی جلویت را گرفته؟ چرا این قدر گریه می کنی، تو؟»
«کجا بروم؟ چطوری؟ سیل امسال تمام گندمهای ما را خراب کرده. اگر مباشر نباشد، رعیتها هیچی برای خوردن ندارند. حتی یونجه و علف هم پیدا نمی شود. مباشر برای امسالمان از ارباب یک خرده آذوقه گرفت. عوضش من باید اینجا بمانم تا پدرم تمام قرضهای ارباب را پس بدهد. اگر بروم، مباشر آذوقه را از ما پس می گیرد. آن وقت خواهر و برادرهایم از گرسنگی تلف می شوند...»
«گریه نکن! خدا خودش سیل و خشکسالی و آفت را فرستاده، خودش هم می داند چطوری دوباره همه چیز را روبراه کند. تو دختر کی هستی؟»
«اسماعیل.»
«اسماعیل؟ آهان، نکند دختر اسماعیلشکاربان هستی؟ همان شکاربانی که با چشم چپ شکارش را نشانه می گیرد و با انگشت دست چپش ماشهی تفنگ را می کشد!»
«ها، پدرم همهی کارهایش با دست چپ است.»
«می دانم. می دانم. پس، ما با هم آشنا هستیم! من پدرت را میشناسم. او شکاربان خیلی خوبی است. حتماً من را به یاد دارد. بگو لاکو، پارسال پدرت یک خرس شکار نکرد؟»
«ها. اما برای ما تعریف کرد که در بین همراهان ارباب تنها علی پانزدهقرانی جرأت کرد و با آن تفنگ کوچکی که ارباب به او بخشیده به کمکش آمد!»
پسرک در حالیکه از شنیدن پسوند "پانزدهقرانی" نامش دوباره دلخور شده است، اخمهایش را در هم میکشد و ادامه می دهد:
«من فقط خرس را زخمی کردم، پدرت با زخمی شدن خرس، با چابکی لولهی تفنگش را توی دهان حیوان فروکرد و ماشه را چکاند. شاید اگر کس دیگری جای او بود فرار می کرد و من را با خرس تنها می گذاشت.»
«اما پدرم همیشه می گوید که جانش را علی پانزدهقرانی نجات داده.»
نمی تواند بیش از این عصبانیت خود را مهارکند. با ترشرویی رو به دخترک می گوید:
«هی، لاکو! پدرت بهتر بود به جای این حرفها خانه می نشست و یک ذره ادب به تو یاد می داد تا این قدر پانزده قرانی صدایم نکنی.»
«من که بیادبی نکردم. همه می گویند که در سجلت علی پانزدهقرانی نوشته شده. می گویند تو وقتی بچه بودی یکی پیدایت کرد، و ملوک خانم، زن مباشر، به او پانزده قران داد و تو را از او خرید.»
«خب، من اگر پانزدهقرانی هستم به تو چه؟»
این جمله را با عصبانیت بر زبان میآورد و راه می افتد تا از انبار کاه خارج شود. دخترک پشیمان و گریان به دنبالش می دود، از حرکتش باز می دارد و می گوید:
«علی! به خدا نمیدانستم که تو بدت میآید. من را ببخش...»
بیاعتنا به او تلاش می کند تا به راهش ادامه بدهد. دخترک خم می شود و با دست پاهایش را میگیرد و التماسکنان می گوید:
«کمکم کن، علی! تو را به جان پدر و مادر گم شدهات کمکم کن! سلیمه می گوید که همین روزها ارباب به اینجا میآید... و مباشر من را به...»
از حرکت باز می ایستد. کنجکاو می پرسد:
«حرفت را بزن! چه چی؟ مباشر چه کار می کند؟»
دخترک به پاهایش سفت می چسبد و با شرم و بیپناهی هایهای می گرید.
2
سید در خانه اربابی مباشر کار می کرد، از خود زمینی نداشت و جزو نانخورهای او به حساب می آمد. تمام مردم آبادی فکر می کردند که به خاطر تند و مقدس بودن جد سید، خدا او و زنش را صاحب بچه نمی کند. کارهای سید غیرطبیعی و عجیب بود. لبانش همیشه میجنبید، طوری که انگار او دائم در حال گفتگو با خدا و فرستادگانش بسر می برد. سلیمه نیز از خدمتکارهای خانه بود، به واسطهی مباشر و زنش به عقد سید درآمده بود. آنها در اتاقکی مجاور تنورخانه و اتاقک انباری زندگی می کردند.
این آبادی اولین و نزدیکترین آبادیی بود که ارباب محمودی با اتومبیل جیپاش هر وقت که هوس می کرد می توانست به آسانی خود را به آنجا برساند و به مال و املاکش در آن آبادی و آبادیهای اطراف سرکشی کند.
از جد و ایل و تبار ارباب، بجز ملوک که با او فامیل بود، هیچکس از مردمان آبادی، حتی خود مباشر نیز به خوبی خبر نداشت. ملوک نیز در این آبادی غریبه بود و بازی سرنوشت او را به اینجا کشانده بود؛ روزی از روزهای جوانیاش همراه مادر به مهمانی دختر خالهاش رفته بود، پسر جوان و خوشسیمای میزبان او را غافلگیر کرده و روی سرش افتاده بود و... بعد، با مصلحت خانواده و فامیل به عقد مباشر درآمده بود.
ملوک پس از آن غافلگیری لذتبخش هرگز پسر دخترخالهی مادرش را از یاد نبرد. همیشه حسرت می خورد از این که پدرش زمیندار بزرگ و متمولی نبود تا بوسیلهی نفوذ و قدرت مالی او زن قانونی ارباب فعلی بشود. با اینهمه با وجب وجب تن ارباب بیش از تن شوهرش آشنایی و الفت داشت.
با وارد شدن کوکب به خانهی اربابی مباشر، سلیمه تمام آنچه را که او در پیشرو داشت برایش توضیح داد. کوکب اولی نبود، چندین زن دیگر را نیز سراغ داشت که مباشر آنها را به بهانهیی چون نپرداختن اجارهی زمین یا قرض و... صدها بهانهی دیگر، از آغوش خانوادهی رعیت گرفته و به تختخواب ارباب و همراهانش کشانده بود. همهی آنها، حتی خود سلیمه، در ابتدا به جوانی و زیبایی کوکب بودند.
3
علی بعد از شنیدن علت گریهی کوکب، ناباورانه می گوید:
«پاشو، لاکو! پاشو برو سر کارت! به حرفهای زن سید اصلاً اهمیت نده! این داستان را از سینهی خودش درآورده. خدایا، سید جدش تند است و هذیان می گوید، زنش دیگر چرا؟ یعنی مقدسی و سید اولاد پیغمبر بودن او به زنش هم سرایت کرده؟»
«یعنی کمکم نمی کنی، علی؟»
«چرا، اما نباید به هذیانهای زن این سید دیوانه محل بگذاری! او هم مثل شوهرش کلهاش صلواتی است. ارباب آدم خیلی خوبی است. هرگز نمازش قضا نمیشود. اکثر اوقات یک قرآنخوان را میبرد توی اتاقش و از او می خواهد تا برایش ساعتها با صدای بلند قرآن بخواند. استغفرالله! ارباب و این جور کارها؟»
«باشد. حالا که باورت نمی شود و کمکم نمی کنی، من یک کار دیگری می کنم!»
«چه کاری؟»
«سلیمه همیشه گریه می کند و می گوید که ای کاش جرأت داشت و سم می خورد و از این ننگ و عذاب راحت می شد.»
«چی؟ سم؟ نگفتم... این زن هذیان می گوید؟ این هم یکی دیگر از هذیانهایش.»
«باشد. فکر کن که من هم هذیان می گویم.»
«من دیگر باید بروم سر کارهایم. مباشر دعوایم می کند، اگر...»
قبل از آنکه علی انبار کاه را ترک کند، کوکب مضطرب و نگران می گوید:
«توی آبادی ما رسم است، هر پسری که دستمال از سر دختری بردارد، خاطرخواه و مرد آیندهی او می شود. اگر من مُردم و تو پدرم را یکبار دیدی، به او بگو که دستمالم را از سرم برداشتی. حتماَ خوشحال می شود.»
دیگر نتوانست قدمی بردارد، انگار دو وزنهی سنگین پاهایش را به زمین متصل کردهبود. او نیز چنین رسمی را میشناخت، به همین خاطر وقتی که روسری دخترک را در دست خود دید، آن را فوراً به طرفش پرت کرده بود، چرا که هنوز هیچ تصور مشخصی از زن نداشت. تازه، اگر وقت زنگرفتنش می رسید، خود مباشر یکی را برایش می گرفت، شاید همین دختر اسماعیل شکارچی را. اما سم؟!
«لاکوجان، چرا هذیان می گویی؟ دیوانه شدهای مگر؟ تو از کجا می دانی که سر تو هم همان بلایی میآید که احتمالاً سر سلیمه آمده؟»
«سلیمه می گوید که همین روزها ارباب با مهمانهایش میآید!»
«دروغ می گوید مثل سگ. اگر ارباب می خواست بیاید و به شکارگاه برود، مباشر تا حالا صد بار به من دستور داده بود که اسبها، خصوصاً کُرند را برای رکاب آماده کنم.»
«سلیمه می گوید که ارباب اینبار برای شکار نمیآید، بلکه قصد دارد پسر عمویش را که تازگی از آبادی خیلی بزرگ و دوری به نام "فرنگ" برگشته، برای تفریح به ییلاق بیاورد!»
«باز در این صورت هم مباشر به من می گفت که کُرند را آماده کنم.»
«تو اگر حتم کنی که ارباب قصد بدی با من دارد، آن موقع کمکم می کنی؟»
«کمک که هیچی، با تفنگ تحفهی خودش چند تا ساچمه می تپانم به آبگاهش!»
«سلیمه می گوید هر وقت بخواهند سر من بلایی بیاورند، زن مباشر اول آرایشم می کند، به دست و گوش و گردنم جواهر آویزان می کند، از عطرهای مخصوص خودش به من می زند... آخر شب یک منقل به دستم می دهد تا آن را به اتاق ارباب ببرم و رختخوابش را آماده کنم. بعد، در اتاق را از پشت قفل می کند و...»
«غصهنخور، لاکو! من نمیگذارم کسی دستش به تو برسد!»
4
سلیمه در جواب کنجکاویهای علی ابتدا طوری برخورد می کند که انگار از چیزی خبر ندارد، بعد از بازخواست کوکب که چرا جریان را با علی پانزدهقرانی در میان گذاشته، وقتی از موضوع روسری از سر برداشتن آگاه می شود، خوشحال دست کوکب را می گیرد و شتابان به سراغ علی می آید:
«هی، علی! تو که دستمال از سر این دختر برداشتهای، چرا دستش را نمیگیری از اینجا در نمی روی؟»
«چه داری می گویی، خاله سلیمه؟ چرا همچو هذیانهایی را در گوشش خواندی؟»
«ها؟ من در گوشش هذیان خواندم؟ پسرهی بیعُرضهی پانزدهقرانی، صبرکن اول دامنش لکهدار بشود، بعد، خاک بر سرت بریز و حرفهایم را باورکن!»
«چی؟! یعنی ارباب واقعاً همچو کارهایی می کند؟»
«نه، بیعُرضهجان! چون اینبار پای خاطرخواه تو در میان است، ارباب خودش همچو کاری نمی کند، بلکه خاطرخواهات را یک راست می فرستد بغل پسرعموی از فرنگ برگشتهاش. هنوز آنجایت نسوخته؟»
«هم ارباب و هم پسرعمویش را می کُشم!»
«خوب است! خوب است! تو بیعرضهی پانزدهقرانی کجا و اربابکُشی کجا؟! آنها مگر یک نفر دو نفرند؟ تازه، با لکهدار شدن دامن خاطرخواهات چه می کنی؟»
«می روم تفنگ مباشر را هم بر می دارم.»
سلیمه قدمی به علی نزدیکتر می شود و این بار با لحن ملایمی می پرسد:
«ببینم، علی! تو اصلاً این کوکب را می خواهی یا نه؟»
علی شرمگین ولی قاطعانه جواب می دهد:
«نه.»
سلیمه سرش را به طرف کوکب برمیگرداند و متعجب می گوید:
«آهان، که این طور! لاکو، تو که می گفتی علی دستمالت را از سرت برداشته؟»
علی تصدیقکنان می گوید:
«خب، برداشتم. اما من که قصدی نداشتم. همین جوری دستمالش آمد توی دستم.»
سلیمه سر تا پای کوکب را با ترحم ورانداز می کند. دخترک سرش را پایین انداخته و به سختی می کوشد تا گریهاش را مهار کند. سلیمه نصیحتکنان می گوید:
«خب، علی، همه ی عشق و عاشقیها همینجوری تصادفی و بی قصد و حساب و کتاب شروع می شوند. تا کی می خواهی علی پانزدهقرانی زن مباشر باشی؟ از اینکه پانزده قرانی صدایت می کنند ننگت تمی آید؟ تو مگر از پسر رعیتهای دیگر چه کمتر داری؟ بیا با کوکب برو یک جایی که دست ارباب و دارودستهاش به شماها نرسد. تو دیگر مرد شده ای ، علی، مرد!
علی خجالتزده به کوکب که سرش را پایین انداخته و ساکت ایستاده، نگاهی می کند، بعد مردد و دستپاچه از او روی بر می گیرد و می گوید:
«خب، خالهسلیمه برو به مباشر بگو او را برایم بگیرد!»
«مباشر کوکب را برای تو بگیرد؟! خاک بر سرت! تو اصلاً پانزدهشاهی هم ارزش نداری، حیف به آن پانزدهقران که خرج تو شد! خرجان، فرض کن مباشر او را برایت گرفت، اما قبل از این که شما دو تا به هم برسید، یکی دیگر عروست را از دختری در می آورد و زن می کند. تو مثل این که اصلاً فرق بین دختر و زن را نمی دانی؟ وای خدایا، به این نرهخر چطوری حالی کنم؟!»
کوکب هقهقکنان از آنها جدا می شود. علی سراسیمه و متشنج می پرسد:
«می گویی چه کار کنم، خاله سلیمه؟»
«دستش را بگیر و از این دور و برها فرارکن! برو یک جایی که از اینجا خیلی دور باشد و هیچ کس شماها را نشناسد... همین امشب برو پیش برارم!*»
«نه، اول باید یقین کنم که ارباب قصد بدی با کوکب دارد یا نه.»
«...هر وقت آنها آمدند، موقع شام زن مباشر به کوکب جواهر و لباسهای قشنگ می دهد. عطرش می زند و...»
«تو از کجا می دانی آخر، خاله سلیمه؟»
«خود زن مباشر به من این جوری سفارش کرده. امروز نه، فردا میآیند.»
«خاله سلیمه، فقط یک چیزی را برایم بگو! زن مباشر اگر قصد بدی دارد، دیگر چرا به کوکب جواهر می دهد؟»
«نمی دهد که مال کوکب باشد. می دانی چی است، زن وقتی جواهر به خودش آویزان می کند، خوشگلتر به نظر می آید و خواستنی تر می شود. از طرفی دیگر اربابها خیلی از طلا و جواهر خوششان می آید. این جوری موقع خواب با زن و دختر مردم فکر می کنند که دارند با طلا و جواهر می خوابند. پسر، تو چه می دانی که زن با جواهرات، مثل چه فرشتهای به نظر می رسد!»
«فرشته؟!»
«آره، نکند اسم فرشته را هم تا حال نشنیدهای؟»
«چرا شنیدم. اما فرشتهها پیش خدا و پیامبر هستند. آدمیزاد که دستش به آنها نمی رسد. تازه، گناه دارد آدم آنها را اذیت کند.»
«علی، این حرفها را بگذار برای ملا تا سر منبر تعریف کند. حالا بیا و قبل از آنکه دست ارباب به کوکب، به این فرشتهی بیگناهت برسد، از اینجا در برو! نگذار عروست را از دستت بقاپند! همین امشب برو پیش برارم!»
«نه. تا فردا شب صبر می کنم.»
5
خانهی اربابی مباشر بر زمین بلند و وسیعی بنا شده است. از آنجا می شود بیشتر از نیمی از خانههای آبادی و جادهیی را که در کمرکش کوه پدیدآمده به تماشا نشست. باد گویی بوی خوش جو و گندم تازه را از سراسر دنیا با خود به آنجا می آورد. هنوز به آغاز فصل درو چند هفتهای باقیاست. مردم آخرین ذخایر آذوقهشان را به تنور می دهند و بیصبرانه آغاز درو را انتظار می کشند.
علی پانزدهقرانی، طبق معمول، صبح زود به سوی اصطبل اسبها می رود. کُرند با شنیدن صدای پای او و بوی آشنایش، قبل از آنکه وارد طویله شود، دستهای خود را بر در می کوبد و آرام و بازیگوش شیهه می کشد. علی با دستهای علوفه وارد می شود. حیوان علیرغم میل شدیدش به علف، ابتدا مثل همیشه پوزهاش را به سر و گردن او می مالد و همچنان شیهه می کشد.«مچمچمچ...بیا شیر نر من... پسر من...کُرند من... بیا بخور! بخور نوش جانت...» در حالی که چنین نوازشآمیز با کُرند در گفتگوست، علوفه را در آخور می گذارد، با انگشتانش پیشانی و زیر گلوی اسب را میخاراند. در این فاصله کُرند خود را به آخور می رساند و با ولع به بلعیدن علفها مشغول می شود.
کُرند را زمانی که هنوز کره اسب کوچک و چند ماههای بیش نبود به آنجا آورده بودند. از انس و الفت علی و او حداقل هشت سالی می گذشت. گذر زمان این دو موجود را چنان به هم نزدیک کرده بود که گویی آنها زبان یکدیگر را به خوبی میفهمند.
«کُرند، دستهایت را ببر بالا! آره، مثل رخش»، علی میگفت. اسب شیههکشان و شوخ دستهایش را بالا میبُرد.«کُرند زانوهایت را خم کن و دراز بکش روی زمین!» در پی اشارهی او، حیوان با میل تن به این بازی می داد و روی زمین دراز میکشید.«کُرند، پاشو مثل رخش بتاز و هر وقت سوت کشیدم برگرد!» اسب به فرمان علی از زمین بر میخاست و می تاخت.
صدای گوشخراش اتومبیل ارباب، علی را از طویله به بیرون میکشاند. پنج نفر از اتومبیل پیاده می شوند. هر کدام از آنها تفنگی شکاری با خود حمل می کند. مباشر، ملوک، سلیمه، سید، کوکب و دو زن جوان و چند رعیت دیگر به پیشواز ارباب می روند و به احترام او و همراهانش دست بر سینه می گذارند و سر خم می کنند.
دخترک، کوکب، اولین باری است که در مراسم استقبال از ارباب حضور دارد، به همین خاطر کاملاً پریشان و متشنج به نظر می رسد. از ترس جرأت ندارد حتی زیر چشمی به قیافهی اربابها نگاه کند.
علی پانزدهقرانی با عجله خود را به جمع تعظیمکنندگان می رساند. ارباب محمودی بیاعتنا به حضور سایرین ابتدا با ملوک و بعد با مباشر لبخندزنان خوشوبش می کند. با لب گشودنش خماری و نیاز شدید به دود تریاک در چشمان خونگرفته و بیفروغش عیانتر می شود. یکی از همراهان او، بیتوجه به جمع استقبالکننده، با دیگری در حال گفتگوست:
«...خسروخان، شما دیگر چرا؟ اصلاً این پسر عموی من از خر شیطان پایینبیا نیست. هر چه به او می گویم آقابزرگ این چند تکه آبادی گندیده را بفروش و "فابریک" راهبینداز، سودش صد برابر بیشتر است، باز هم پشت گوش میاندازد و...»
به زبان فارسی حرف می زنند. جز مباشر و زنش کسی از خدمهی خانه حرفهایشان را نمیفهمد. اربابها به طرف پله می روند. ارباب محمودی قیافهی زنان خدمتکار را یکی یکی از نظر می گذراند و همزمان گفتگوی همراهان خود را دنبال می کند. آنها از پلهها بالا می روند و خود را به بالکن طبقهی اول عمارت می رسانند و از آنجا به تماشای چشمانداز زیبایی که در پیشرویشان است میپردازند.
6
از ابتدای ورود اربابها ترس و تشویش در دل علی رخنه کردهاست. او تا این وقت به حرفهای سلیمه چندان باور نداشت، اما آنها واقعاً، بیآنکه مباشر خبر آمدنشان را به او داده باشد، آمده بودند. و ارباب محمودی به راستی زنان خدمتکار، بویژه کوکب را با نگاهش می خواست ببلعد.
غروبدم است و تمام روز کوکب چنان سرگرم کار و فرمانبری از زن مباشر بوده که علی حتی یکبار نیز او را ندیده است. سراسیمه به جستجوی سلیمه می رود. زن سید در حال آشپزی است. می پرسد:
«پس این کوکب کجاست؟ چرا نمیآید، خاله سلیمه؟»
زن سید خیلی خسته به نظر می رسد. با بیحوصلگی جواب می دهد:
«اِهه... تو چقدر نق می زنی، پسر؟ خب، اگر عجله داشتی همان دیشب با کوکب می رفتی.»
«یعنی حالا منقل را برده توی اتاق ارباب، خاله سلیمه؟»
«نه، پسر. مگر نمیبینی ک هنوز کسی شام کوفت نکرده؟ عروست با زنهای دیگر رفته سفره پهن کند. این وقت غروب که کسی نمی رود بخوابد.»
«آهان. من یک فکرهای دیگر کرده بودم.»
«عوض فکرهای دیگر برو خودت را آماده کن، علی!»
«من آمادهام.»
«چی؟ اینجوری می خواهی با دختر مردم فرارکنی؟!»
«خب، چه کار کنم؟»
«آیآیآی، بگویم خدا چه کارت کند؟ تو هنوز خیلی مانده مرد بشوی. پسرجان، برو کلاه نمدیات را بگذار سرت! اثاثهایت را جمع کن! تفنگی بردار و یکی از اسبها را آماده کن! بدون تفنگ و اسب که نمی توانید چهار قدم از اینجا دور بشوید.»
«تفنگ و کلاه نمدی و لباسهایم مال خودم است، همین حالا می روم آنها را بر می دارم. اما اسب که مال من نیست. باید پیاده از اینجا برویم.»
«به جد سید خدا تو با این شیرین عقلیهایت کوکب را از دست می دهی! پسرجان، بعد از این که دختر مردم را از چنگ ارباب درآوردی و فرارکردی، از آن به بعد ارباب و دارودستهاش به خونت تشنه می شوند. اگر تو را بگیرند تکهتکهات می کنند. کوکب دیگر مال توست. باید برای حفظ ناموست اگر لازم شد خون راهبیندازی، آدم بکشی. برو اسب ارباب را زین کن! بهترین تفنگ مباشر را هم بردار برای خودت! با آن تفنگ بچگانهات می خواهی مگس بکشی؟»
«تفنگم حرف ندارد. تا حالا با آن سه تا خوک کشتم!»
یکی از زنها وارد تنورخانه می شود، پشت سرش کوکب نیز از راه می رسد. گفتگوی آنها اجباراً قطع می شود. سلیمه مجمعهی غذایی را به دست زن خدمتکار می دهد و او را به طرف اتاق پذیرایی روانه می کند. علی با شگفتی به کوکب چشم دوخته است، انگار دیگر دختر اسماعیل نیست، رنگ صورتش فرق کرده است، لباسهایی فاخر به تن دارد. با تلاقی نگاهشان به همدیگر، دختر، گونههایش گلگونتر می شود و شرمزده سرش را پایین میاندازد. در تشویش و هراس از اتفاق ناشناختهای که در انتظار اوست اشک در چشمانش حلقه بسته است. سلیمه به دور و برش نگاهی می اندازد، با مطمئن شدن از عدم حضور خدمتکارها، می گوید:
«کوکب، امروز دیگر وقت گریه کردنت نیست! داری به دنبال سرنوشتت می روی. این که گریه ندارد. کاش آن موقع که من پا به این خراب شده گذاشته بودم یکی پیدا می شد و من را از این جهنم در می برد!»
یکی از خدمتکارها وارد می شود. کوکب اشکهایش را فوراً پاک می کند. سلیمه هر دوی آنها را راه می اندازد، بعد رو به علی کرده و با خوشرویی میپرسد:
«ها، پهلوان، نمی خواهی یکذره شام بخوری؟»
«نه، خاله سلیمه. اشتها ندارم.»
«بیا زود اول شامت را بخور تا بعد به تو بگویم که چه کار باید بکنی.»
7
علی شال و کلاه کرده، در طویله با کُرند در حال گفتگوست:
«هیششش! کُرند، ساکت باش! امشب کار خیلی مهمی در پیش داریم! خیلی باید راه برویم. تازه، هم من و هم کوکب باید سوارت بشویم. هیششش! می خواهیم فرار کنیم. دارم داماد می شوم، کرند، داماد! تو می توانی باورکنی؟ من که هرگز فکر نمی کردم حتی یکبار اجازه داشته باشم سوارت بشوم، حالا چه برسد به این که با تو زنم را از چنگ ارباب درببرم! حقش است این بیشرف...»
صدای نزدیک شدن قدمهای شتابان کسی توجهاش را جلب می کند. گردن اسب را محکم به زیر بازوی خود می گیرد. کُرند گوشهایش میجنبد و در تاریکی به سویی که صدای پا می آید چشم می دوزد. حیوان انگار به خطرناکی موقعیتش پی برده است. در هر دو طرف زینش تفنگی همراه با وسایل دیگر جاسازی شده است. صدای پا نزدیکتر می شود. علی یواش میپرسد:
«تویی کوکب؟»
«ها، منم.»
«این چی است که توی دست داری؟»
بقچهی لباسهایم.»
«بده به من... پایت را بلند کن... سوار شدی؟»
قلب دختر مثل دل کوچک گنجشک به دام افتادهای تاپتاپ میتپد. وقتی دستش را دور کمرش حلقه می زند، علی صدای این تپشهای تند و هراسان را احساس می کند، نه، میشنود، بو میکشد، میبیند. وه! چه احساس دلنشین و با شکوهی! چه عطر سرمستکننده و نشاطآوری! چه کشش و جاذبهای! چه کشش و جاذبهای دارد تن گرم این لاکو که تنگ در آغوشاش گرفته است!
یکی از سگهای مباشر پارسکنان به سوی آنها میآید. مباشر که بر درگاه اتاقغذاخوری ارباب دست به سینه و حاضر به خدمت ایستاده، با شنیدن صدای پارس سگ کنجکاو به روی بالکن می رود. مسیری را که هر سه سگش دارند می پیمایند دنبال می کند و فریاد می زند:
«آهای، کی آنجاست؟ با تو هستم! آهای... وایستا ببینم! دزد!...دزد!»
سگها اکنون با سماجت کُرند را در حلقهی محاصرهی خود گرفتهاند. حیوان سعی می کند با آنها از در دوستی درآید. اما سگها دستبردار نیستند. سوارانش به کلی سراسیمه و پریشانند. افسارش بوسیلهی علی کشیده می شود. سگی دمش را به دندان گرفته است. سگهای دیگر در صدد گازگرفتن پاهایش هستند. کُرند شیههکشان چند لگد حوالهی آنها می کند. یکی از سگها زوزهکشان سر جایش میخکوب می شود. دو سگ دیگر اگر چه متوجه لگدهای اسب شدهاند، با اینهمه هنوز با حفظ فاصله، پارسکنان او را دنبال می کنند.
ارباب و مهمانهایش با شنیدن بلبشوی مباشر و سگهایش از غذا خوردن دست می کشند و همگی روی بالکن میآیند. یکی از آنها سراغ تفنگش می رود. سلیمه و دو زن دیگر از تنورخانه به حیاط میآیند و به پیروی از مباشر فریاد می کشند:
«دزد! دزد!»
صدای شلیک تفنگی سگها را لحظهای ساکت می کند. سلیمه از زنان دیگر پیشی می گیرد، نگران و مردد قدمی به سوی سواران برمیدارد. کوکب همزمان با صدای شلیک تفنگ از درد جیغ می کشد و علی را محکمتر در آغوش می فشرد. دوباره صدای شلیک تفنگی در سراسر آبادی میپیچد. علی نعرهکشان افسار کُرند را می کشد. چیزی نمانده است تا ناکامی خود را باور کند. از این که تفنگهایش را در زین اسب غلاف کرده و حالا در این موقعیت خطرناک به آنها دسترسی ندارد، پشیمان است. درصدد برمیآید هر جوری شده تفنگی را بیرون بکشد. مستأصل و آزمند فریاد می زند:
«بپر کُرند! بپر!»
کُرند گویی جانش را از او دارند می گیرند، خشمناک شیهه می کشد، بسان گردبادی از جایش کنده می شود و دیوانه و سرکش به تاخت میآید.
مردمان آبادی با فانوسهای کمنوری در دست، از خانههایشان بیرون می آیند و حیرتزده میبینند که اسبی سرکش با دو سوار تنگ چسبیده به هم بر ترک، چارنعل در تاخت است و رعدسان آبادی را ترک می گوید؛ در پی او سگان آبادی و سوارانی با تفنگهایی تهدیدگر.
لحظاتی بعد صدای پارس سگان و شلیک تفنگها قطع می شود. اما صدای پچپچ شایعه آرام آرام آبادی را گوش به گوش و خانه به خانه درمینوردد.
8
اگرچه درد زخم ساق پای کوکب با سرد شدن ساچمهها به ناگهان بالا می گیرد، اما او، غرق در احساسی شیرین و گرم و کیفآور، بر شانهی علی تکیه داده است. نه، شاید در خوابی و رویایی سکرآور و عمیق فرورفته است. براستی چه رویایی دلنشینتر از این واقعیت، وقتی که نوبالغ دختر رعیتی در اوج کابوس اسارتش در می یابد که از دستهای متجاوز ارباب رسته و در پناه شانههای مردی، از ننگ و بدنامی و تحقیر به سوی زندگی جاریست؟«اُهوی، لاکو! زندهای»، علی میپرسد. رویاهای کوکب میگسلد. خندهکنان می گوید:
«ها. به شکر خدا صد تا جان دارم . تو چطوری؟»
«پایم... پایم در اختیارم نیست. نامرد گلوله خوک را حوالهام کرد. گردن کرند هم زخمی است. خدا کند حیوان چیزیاش نباشد!»
«پس، وایستا تا زخمهایتان را ببینم!»
«نه. هر آن امکان دارد اربابها برسند. نه کُرند؟»
کُرند که عرق تن با خون زخم گردنش آمیخته شده، مغرور شیهه می کشد.
با رسیدن به دامون و گمشدن در بین انبوه درختان، حیوان با اشاره علی از تاختن باز می ایستد. سوارانش پیاده می شوند. علی از شدت درد روی زمین می نشیند و می نالد:
«آخ... خیلی درد دارد!»
کوکب نور چراغدستی را به پای علی نزدیک می کند و وحشتزده می گوید:
«وووی... باید یک جوری جلوی خونریزی را گرفت!»
«آخ... این پا دیگر برایم پا بشو نیست.»
کوکب پارچهای روی زخم علی می گذارد و پای مجروحش را با روسریاش محکم میبندد. ملاطفتآمیز می گوید:
«فعلاً جوری بستم تا خون بند بیاید.»
«زخم خودت چی؟ نشانم بده ببینم!»
«چیز مهمی نیست. پوست پایم فقط خراش برداشته. نگاه کن، اینهایش.»
«عجب دور و زمانهای! هم عروس، هم داماد و هم اسبش زخمیاند!»
«زخم ما مهم نیست. پای تو خیلی خونریزی دارد. سوارشویم برویم، علی!»
«آخ... هههههه دردخندهام می گیرد. ببینم لاکوجان، اگر چلاق بشوم، باز زنم می شوی؟»
«نه فقط زنت، بلکه عصای دستت هم می شوم، علی!»
«قسم بخور که همیشه و همه جا زن من میمانی!»
«قسم می خورم...»
با سوار شدن به روی اسب، علی سرمست از دم و بازدم لذتبخش کوکب بر پشت گردن خود، افسار کُرند را می کشد و می گوید:
«چلاقم کردهای خدایا... چلاقم کردهای، باشد. اما نگذار دیگر علی پانزدهقرانی باقی بمانم! بگذار مثل همه سجل و اسم درست و حسابی داشته باشم! مثل یک آدم، مثل یک رعیت خوب.»
«فرررررر»، صدا از دماغ کرند بیرون می آید. کوکب زیر لب آمین می گوید. با به تاخت آمدن کُرند، صدای مغرور و هیجانزدهای در دل دامون میپیچد:
«هه!...هه!... بتاز کُرند! بتاز شیر نر من! بتاز برادر من! رخش من، بتاز!... هیچ چیز قشنگتر از داشتن زن و اسب و اسم و تفنگ و زمین برای زراعت نیست! بتاز... بتاز کُرند من! هه!هه!»
9
مرد با صدای پارس سگها از رختخواب بر می خیزد. خوابآلود تفنگ سرپُرش را از روی دو میخ فرورفته در دیوار بر می دارد و با عجله از اتاق بیرون می رود. با دیدن اسب و سوار که در محاصرهی سگهایش قرار گرفتهاند، فانوس آویزان بر ستون چوبی خانه را به دست میگیرد، شعلهاش را بالا می برد و با دقت درصدد شناسایی مهمانان ناخواندهاش برمیآید. سپس، با تشری پارس سگها را میخواباند و کنجکاو میپرسد:
«این وقت شب اینجا چه کار دارید؟»
«دایی! منم، علی. خاله سلیمه من را فرستاده. من و دختر اسماعیل شکاربان از خانهی ارباب فرار کردهایم.»
زن خانه از اتاق به ایوان میآید و با نگرانی از شوهرش در مورد غریبهها میپرسد. مرد در حالیکه دارد به استقبال مهمانانش می رود، با خوشرویی جواب می دهد:
«به این پهلوان قبلاً میگفتند علی پانزدهقرانی، اما حالا دیگر برای خودش مردی شده. خدمتکار مباشر دندانگرد را از چنگش درآورده. شاهداماد است. به! به! این هم رخشش! حالا دلت درد بگیرد ارباب محمودی که هرگز کسی را نمی گذاشتی سوار کُرندت بشود! لامذهب! اسبت بود دیگر، زنت که نبود. پنجاه تومان می ارزد این حیوان. از اسبت پایین بیا خب، شاه داماد! اِه، اِه... پایت؟! عجب خونی؟! زن، بیا کمک کن ببینم!»
برادر سلیمه آنها را نزد آخوند محضرداری که در آن حوالی سکونت دارد می برد. آخوند وقتی از زخمی و فاقد شناسنامه بودن داماد آگاه می شود، در ابتدا از خواندن صیغهی نکاح امتناع می ورزد، اما با دیدن جواهرات کوکب به ازای چند اشرفی آنها را به عقد هم در می آورد و قول می دهد برایشان شناسنامه نیز تهیه کند.
چند روز بعد، برادر سلیمه به نزد پدر کوکب می رود تا او را از ماجرای دختر و دامادش باخبر سازد.
عروس و داماد جوان بیصبرانه بازگشت برادر سلیمه را انتظار می کشند تا از خانوادهی کوکب و اقدامات احتمالی ارباب و مباشرش باخبر شوند.
بالاخره برادر سلیمه از راه می رسد. کوکب با دیدن چشمان گریان او گمان می کند که از طرف ارباب بلایی سر خانوادهاش آمده است. هراسان شروع به گریه می کند. علی دلواپس میپرسد:
«داییجان، چه شده؟ پدر کوکب را کشتند؟»
مرد از شدت غم، در حیاط خانهی خود به درختی تکیه می دهد. بغضش میترکد و بیآنکه به علی نگاه کند گریان مینالد:
«سلیمه... سلیمه... خواخور* مهربان من...»
زن و بچههای مرد، به شیون میآیند. کوکب و علی با چشمهایی پر اشک، نگاههاشان به هم تلاقی می کند. احساسی عمیقتر از درد و داغ وجودشان را فرا می گیرد. آنها خود را در مرگ سلیمه مجرم میپندارند. بزودی تمام قریه از داغ برادر سلیمه آگاه می شود.
با رفتن همسایهها به خانههای خود، برادر سلیمه در حالیکه سعی دارد بغض و گریهاش را مهار کند، رو به علی می گوید:
«پسرجان، خواست خدا این بوده، عروسی و عزا با هم... سلیمه خودش این جوری خواست. شاید زنت هم اگر خانهی مباشر میماند، عاقبت یکروزی دست به این کار می زد. اما خواهر خدابیامرزم خواستهی قلبیاش این بود که شماها با هم فرارکنید و به هم برسید. من با اسماعیل و زنش صحبت کردم. آنها از شما راضیاند. سفارش کردند تا هر چه زودتر خودتان را به جای امنی برسانید. ارباب برای سرت پنجاه تومان جایزه گذاشته. امنیهها در به در دنبال تو و زنت می گردند.»
«چه کار کنم، دایی؟ کجا بروم؟ من که جایی بجز دامون ندارم. اجازه بدهید کوکب پیش شما بماند، من با کُرند و تفتگهایم می روم سراغ ارباب و مباشر. تقاص خاله سلیمه را باید این خوکها پس بدهند!»
«نه، پسرجان! با دو سه تا تفنگ نمی شود حتی جلوی دار و دستهی ارباب محمودی ایستاد، حالا چه برسد به امنیهها! این فکرها را از کلهات بریز بیرون! "میرزا"با آن همه تفنگچیهایش بالاخره سرش را از دست داد. تو، یک یاغی یکه و تنها چه کار می خواهی از پیش ببری آخر؟ دیگر زن داری. زنت نمی تواند اینجا بماند. من هم به اندازهی کافی دردسر برای خودم درست کردهام. بیا برو گیلان! همین امشب.»
«گیلان؟!*»
«آره پسرم، دیگر توی ییلاق هرگز در امان نیستی. تو که حالا سجل داری. بجز اینجا هر کجا که بروی هیچ امنیهای به تو شک نمی کند. آنجا فت و فراوان زمین بیصاحب ریخته. رعیتهای آنجا مثل ما به چارتا بز و گوسفند و چند تا خوشه گندم چشم ندوختهاند که آخر کاری حتی یونجه هم گیرمان نیاید تا به خورد بچههایمان بدهیم. چای می کارند، بیجار* و برنجزار دارند، هر وقت آذوقه کم آوردند می روند از رودخانه و دریا ماهی می گیرند و به راحتی شکمشان را سیر می کنند.»
«گیلان کجاست، دایی؟ چه جوری می شود رفت آنجا؟»
«خودم تا نیمهراه با تو می آیم. وجب به وجب گیلان را مثل کف دستم بلدم. آن وقتها که سن و سال تو بودم با تفنگچیهای "میرزا" از دیلمان تا سیاهکل، لاهیجان، آستانه، آنور سفیدرود... لولمان... را زیر پا گذاشتم.»
«مشته* بَرار! مشته بَرار... چشمهایت روشن! زنت زائید»، زن همسایه راضی و خوشحال به مرد که غرق در تداعی خاطرات خود است، میگوید.
رشتهی خیال و خاطرات مرد گسسته می شود. غایب و خوابآلود سرفهکنان میپرسد:
«...چی؟ چی؟ چی شده؟ چی شده؟»
«کوکب زایید، مشته برار!»
«کی؟ کوکب؟! او که هنوز وقت زاییدنش نرسیده!»
«این همه داد و قال را نشنیدهای؟ بچهات خیلی عجله داشت. قبل از موعد توی کندوج به دنیا آمده!»
«توی کندوج؟! آخر او که هنوز یک ماه و چهار روز وقت داشت، مشته خواخور؟ ریکه* است یا لاکو؟»
« تو که چهار تا ریکه داری. در فکر لاکو باش، مشته برار! فقط دو تا لاکو بیشتر نداری.»
«خاک بر سرم! یعنی حالا شد سه تا؟»
«هه، هه، نه مشته برار. نترس! زنت باید سه بار دیگر هم بزاید تا لشکر ریکهها و لاکوهایت تکمیل بشود!»
«یعنی این هشت ماهه به دنیا آمده ریکه است؟»
«البته که ریکه است. چشمت روشن!»
«های، های... ارواح مادرم مشته خواخور، این یکی دیگر سر قبر پدرش حلوا خواهد خورد!»
فصل دوم
1
کوکب انگار می دانست که شوهرش رفتنی است، به همین خاطر شبها بیتاب بود و خوابش نمیبرد. بیتابیهایش علت داشت. آخر چگونه میتوانست یک طفل شیرخواره و شش دختر و پسر قد و نیمقد را بدون پدر سرپرستی کند؟ شاید دلیل هشت ماهه به دنیا آمدن آخرین فرزندش نیمی به خاطر همین دلواپسی و نیمی دیگر به خاطر کار سخت خرمنکوبی بود؟
درون تنها اتاق آلونک نُه نفر زیر دو لحاف کهنه کنار هم دراز کشیده بودند؛ قاسم شیرخواره کنار مادرش در انتهای اتاق، حلیمه، سلیمه، تیمور، جواد، هوشنگ و فریدون در ابتدای اتاق، یعنی آنجا که دو لنگهی چوبی در باز می شد، و پدر مسلول خانواده که حالش بسیار وخیم بود و به شدت خون استفراغ می کرد کنار زنش. کوکب غمگین و دلسوزانه پرسید:
«چهات است، مَشتی؟* درد داری؟ فرنی می خواهی برایت درست کنم؟»
«نه. کارم از این کارها گذشته... بیا...»
«آمدم. چه می خواهی، مشتی؟»
«دستت را بده به من، کوکب!»
«ها... این هم دستم. اینجوری درد سینهات کمتر می شود، مشتی؟»
«کار من دیگر تمام است، کوکب!»
«بیهوده فکرهای بد نکن، مَشتی! تو که عمری نکردهای. آنهایی که دو برابر تو عمر کردهاند، هنوز دارند صحیح و سالم راه می روند و به زندگیشان مشغولند.»
«نه، زن. این هذیانها را بگذار کنار... ببین چه می گویم... بچهها کجا هستند؟»
«مگر نمی توانی ببینیشان، مشتی؟ همه خوابند.»
«فریدون و سلیمه کجا هستند؟»
«اینجا... خُر و پُفشان را نمی شنوی؟»
«آخیش، حلیمه پایش از لحاف بیرون آمده. دخترم سردش می شود.»
«این فریدون کلهخر همیشه تمام لحاف را دور خودش میپیچد...»
«عیبی ندارد... عیبی ندارد... به همین زودی یکی از جمعیت خانه کم می شود. آن موقع لحاف به همه می رسد.»
«خدا نکند، مشتی! این حرفهای تو هذیان است، نه حرفهای من.»
«دیروز همه چیز را بهاش گفتم.»
«چه چیزی را ؟ به کی؟»
«به حلیمه.»
«چه گفتی، مشتی؟»
«گفتم که آن خواهر و برادر دوقلویش که خدا نخواست زنده بمانند درست به شکل او و قاسم بودند...»
«مشتی، این جور هذیانها را چرا برای بچه تعریف می کنی آخر؟»
«به حلیمه گفتم همیشه یک زن سفیدپوش به خوابم میآید که به شکل او است. گفتم که حتم دارم مادر خدابیامرزم باشد.»
«تو واقعاً مادرت را هرگز ندیدی، مشتی؟»
«یادم نمیآید. خیلی کوچک بودم. صورت و چشمهایش فقط در ذهن من است. گریه می کرد. همین چند شب پیش خوابش را دیدم. باز هم داشت گریه می کرد. دستم را گرفت، گفت:<بیا برویم! تو جایت اینجا نیست!> پرسیدم:<تو کی هستی؟>گفت:<حالا دیگر مادرت را هم نمیشنانسی؟!> گریهام گرفت. خیلی گریه کردم. هرگز اینقدر با لذت گریه نکرده بودم. گفتم:<چرا من را به امان خدا ول کردی؟> او هم گریهاش گرفت. گفت:<بیا برویم خانه تا همه چیز را برایت تعریف بکنم.> گفتم:<زن و بچههایم را چه کار کنم؟ تو همین جا بمان!> یکهو غیبش زد. فقط صدایش را شنیدم که می گفت:<دوباره میآیم. به حلیمه و قاسم بگو که آنها را بیشتر از نوههای دیگرم دوست دارم، چون به شکل من هستند>.»
زن در حالیکه "بسم الله الرحمان الرحیم" می گفت از جایش بلند شد. مُشتی برنج برداشت و آن را دور سر قاسم و حلیمه و شوهرش گرداند. زیر لب وحشتزده "بلا دور! قضا دور! قدر دور!" زمزمه کرد و بعد رو به شوهرش گفت:
«دست مرده کوتاه است، مَشتی. خیرات می خواهد. قبلاً بایستی برای مادر خدابیامرزت خیرات می کردیم.»
«یعنی تو فکر می کنی مادرم مرده؟»
«آره، مَشتی. مگر نگفتی که با لباس سفید به خوابت آمد؟»
«ها. سفیدِ سفید!»
«خدابیامرز کفن پوشیده بود، خب. این بار سائل آمد برایش خیرات می کنم. وای خاک عالم بر سرم... مادرت می خواست تو و قاسم و حلیمه را یکجایی با خودش به خانهی قبر ببرد...»
«نه. زن این جوری هذیان نگو!»
«همهی این حرفها را برای حلیمه گفتی؟»
«آره. به او گفتم که اگر روزی قاسم سراغم را گرفت، به او بگوید که رفتهام به طبقهی هفتم آسمان پیش خدا تا از ارباب و امنیه و آدمهای ظالم شکایت کنم.»
«این مریضی گمانم عقل را از سرت پرانده، مَشتی...»
زن از بیپناهی و حرمان گریهاش گرفت. مرد که به دشواری نفس می کشید گفت:
«گریه نکن زن!... من را ببخش... هر چه بدی دیدی، حلالم کن! دیگر رفتنی شدهام...»
«خدا تو را ببخشد، مَشتی. دیگر این همه از مردن حرف نزن، تو را به خدا!»
«... نفسم به سختی پایین بالا می رود... کاش پایتخت نزدیک بود! می گویند شاه آنجا یک بیمارستان هزارتختخوابی درست کرده که حتی هر مردهای هم برود آنجا، زنده بر می گردد...»
«خب، فردا برویم آنجا، تا که زود خوب بشوی!»
«تو شوخیات گرفته، زن. مگر نمی دانی پایتخت کجاست؟»
«هر کجاست مَشتی، از ییلاق که دورتر نیست؟...»
«خیلی دورتر است... داری کفرم را در میآوری. چرا گریه می کنی تو آخر؟»
«نه، مَشتی، گریه نمی کنم.»
«کوکب؟»
«ها، مَشتی؟»
«...جان تو، جان بچههایم! از آنها خوب نگهداری کن!»
«خودت انشاءالله خوب می شوی و بالای سرشان وامیایستی، مَشتی!»
«...کوکب، دستم را فشار بده!»
کوکب دست شوهرش را در دست گرفت و جوری که انگار با او در حال سلام و احوالپرسی است، لبخندی بر لب آورد و سعی کرد با شوخی موضوع غمانگیز مرگ را تغییر دهد:
«ها... یا الله! یا الله! این جوری خوب است؟»
مرد که همچنان به سختی نفس می کشید گفت:
«قسم بخور!»
«برای چی، مَشتی؟»
«قسم بخور که بچههایم را تنها نگذاری و بعد از مردنم شوهر نکنی! ناپدری بچهها را اسیر و دربدر می کند. یادت هست آن شب به من چه قول داده بودی؟»
«کدام شب، مَشتی؟»
«همان شب که با کُرند خدابیامرز فرارکردیم. یادت نیست؟»
«چطور می شود شبی که تو به خاطر من چلاق شدی یادم نباشد، مَشتی؟»
«ها، پس قولت یادت هست؟»
«خاطرجمع باش، مَشتی! مرگ یک دفعه، مرد هم یک دفعه.»
«...قاسم کجاست؟»
«خواب است، مشتی. چه کارش داری؟»
«هیچی، نمی دانم بچههایم چرا همه خوابیدهاند؟ دلم می خواهد همه بیدار بودند و سروصدا می کردند.»
«دم دمای خروسخوان است، مَشتی. چه کار کنند، خب؟ باید بخوابند.»
«...آی روزگار بیوفا! روزگار بیوفا!... یک کاری برایم می کنی، کوکب؟»
«چه کاری، مشتی؟»
«قاسم وقتی بزرگ شد، هر جوری شد او را بفرست به آبادی همسایه برود مدرسه سواد یاد بگیرد... لگن! لگن!...»
کوکب لگن مسییی را که شبها بالای سر شوهرش می گذاشت جلو او گرفت. مرد دهانش را به طرف لگن برد و دوباره مدتی درون آن خون استفراغ کرد. وقتی کمی آرام شد، در حالیکه به سختی نفس میکشید گفت:
«...بگیر بخواب کوکب! دیگر با تو کاری ندارم!»
«خوابم نمیبرد، مَشتی. تو حالت خیلی بد است!»
«حالم خوب است، کوکب. فقط بدجوری خوابم میآید. اگر خوابیدم و خوابم خیلی سنگین بود، داد و قال نکن!»
«خب، باشد. بخواب!»
«...کوکب!»
«ها، مَشتی، جانم؟»
«سینهام را بخاران!»
علی پانزدهقرانیِ خانهی اربابی مباشر، میراب مزارع آبادی پیلهکند، شوهر کوکب و پدر هفت فرزند خردسال، بعد از سالها کار و تلاش و دربدری، حالا برای اولین بار به خوابی عمیق فرورفته بود و با کُرند و مادرش گفتگو می کرد. هنگام این گفتگوی خوابگون، زنش گاه عرق از پیشانی او می زدود و گاه سینه پردردش را به نوازش می گرفت. همراه با این نوازش، قطرات اشک از گونههای زن بیامان فرو میغلتید و زیر گلوگاهش ناپدید می شد. بدن میرابعلی اندک اندک رو به سردی گرائید. زن با سرد شدن سینهی او وحشتزده پرسید:
«مشتی! مشتی! خوابیدهای؟»
اما از او جوابی نشنید. پس، در حالیکه سعی می کرد به عهدش وفادار بماند و شویش را با شیونش نیازارد، زیر لب گریان نالید:
«نمیر، مشتی!... تو را به خدا، نمیر! بدون تو با بچهها چه کارکنم؟...»
صبح سرد و بارانزا و غمانگیز پائیزی خوابآلود دهان گشوده بود و با تندبادهایش خمیازه میکشید. روشنایی ضعیفی از شیشه پنجره کوچک و خرد دایرهای شکل نصب شده در دیوار کاهگلی آلونک روستایی، پا کشان به درون اتاق می تابید؛ تو گویی یتیمی و بیپدری کودکان بیوه بانویی جوان را بدینسان جار میکشید. طفلان اما همچنان بیخبر در خواب بودند. پیلهکند طوفانزا قلقل می کرد، و امواج خزر پی در پی به هم میپیوستند و بر ساحل شلاق می زدند.
وقتی که روز به تمامی چهره گشود، جماعتی سوگوار تابوتکشان به سوی گورستان راه سپردند. صدای محزونشان در سراسر قریه پیچید:
«...لال نمیری، صلوات فرست!»
فصل سه
1
روزها و ماهها و سالها اگر چه سخت، اما بسیار سریع سپری شده بودند. از آن همه صفا و طراوت دختر گالش که شبی با شویش به آبادی حاشیهی پیلهکند پناه آورده بود، اینک بجز خال سیاه روی گونهاش، دیگر نشانی به چشم نمیخورد. جواد، یکی از پسرانش، چند سال بعد از مرگ پدر به درد او مبتلا شده و به چهار خواهر و برادر در خاک خفتهی دیگرش پیوسته بود. بقیهی بچهها دیگر بزرگ شده بودند.
قاسم ده سال داشت. صبحها کلهی سحر از خواب بر می خاست، لقمه نانی به دهان می گرفت، پلاستیک محتوی کتاب و نوشتافزارش را بر میداشت، و به همراه سه نفر از پسران ولایت به آبادی مجاور می رفت تا در کلاس درس حاضر شود.
چندی بود که سرور و شادمانی در دل مردم پیلهکند میجوشید. همه به آن چشم دوخته بودند که شاه با "انقلاب سفید" و "اصلاحات ارضی"اش آنها را مالک زمینی که سالها رویش کشت می کردند، بکند. کوکب از وضع مالکیت چندان سر در نمی آورد. آنوقتها که با مرحوم شوهرش تازه به پیلهکند آمده بود، با کاری توانفرسا یک هکتار از صحرایی دورافتاده و پرت را آباد کرده و روی آن به کشاورزی پرداخته بودند؛ اما همین که محصول برنج درو شده بود، شوهرش را به خانهی کدخدا خوانده بودند. آنجا مردی به نام ارباب ضیایی از شوهرش با خوشرویی پرسیده بود:
«ها، گالش! چقدر زمین آباد کردی؟»
شوهر کوکب که در بین گیلهمردها تنها کسی بود که از نواحی کوهستانی می آمد و به این دلیل او را "گالش" می خواندند، منظور ارباب را نفهمید، بیآنکه چیزی بگوید، با نگاهی پرسان به کدخدا خیره شده بود. کدخدا رو به میرزای همراه ارباب گفته بود:
«یک جریب* میرزا. برای علی گالش بنویس یک جریب!»
ارباب با تعجب و ناباوری سر تا پای مرد جوان را ورانداز کرده و تشویقکنان گفته بود:
«عجب زور و بازویی! بنازم! کدخدا، از این به بعد میراب آبادی، این گالش است! انشاءالله تا سال دیگر یک جریب دیگر هم آباد می کند!»
از آن روز به بعد هر سال نیمی از محصول برنج، همراه با مرغ و اردک و روغن و حبوبات می بایست برای ارباب به خانهی کدخدا برده می شد. این رسمی بود که همهی اهالی، بجز کدخدا و چند خرده مالک دیگر، مجبور به انجامش بودند.
زندگی در این آبادی برای کوکب با زندگی قبلی او نزد خانوادهاش در ییلاق از زمین تا آسمان فرق داشت. مردمان کوهستان جو و ذرت و گندم می کاشتند، در هر خانهای گلهای گوسفند بود، اما اینجا تنها برنج کشت می شد و در طویلهی بعضی از مردم فقط گاو و اسب به چشم می خورد. آنجا بجز مباشر همه یکدل و مهربان و رئوف بودند، اینجا مردم همه غریب، حسود و کینهجو به نظر می رسیدند. در اولین سالها شوهرش چندین بار با بعضی از اهالی دعوایش شده بود. عاملین این دعواها و زد و خوردها عموماً کدخدا و دهبان و ایل و تبارشان بودند. آنها خودشان مستقیم وارد معرکه نمی شدند، بلکه میراب را به میدان می فرستادند. علت درگیریها چندان هم ساده نبود؛ هنگام بیآبی و خشکسالی هر کس سعی داشت تا از اندک آب نهر، زمینش را آبیاری کند. قویترهای قریه خود را دارای حقوقی ویژه می پنداشتند. و به این ترتیب، درگیری و بیعدالتی بین رعیتها و خردهمالکان دامن می گسترد. چه سرها و دستها که در این میانه برای قطرهای آب شکسته نمی شد!
هنوز چند ماهی از مرگ شوهرش نمی گذشت که تلاش مردان خرده مالک برای به چنگ آوردن زن گالش از همه سو آغاز شد. ابتدا بوسیلهی زنان همسایه برایش پیغام می فرستادند که گناه است زنی به جوانی و زیبایی او با یتیمهایش تنها زندگی کند. وقتی با جواب رد او مواجه می شدند، آن وقت هر جا که او را می دیدند مستقیم به او می گفتند که مایلند صیغهاش کنند و سرپرستی بچههایش را بعهده بگیرند. جواب بیوهی جوان همیشه با تندخویی و فحش و ناسزا به خواستگارانش همراه بود.
تابستان وقتی فرا می رسید، آذوقه تمام می شد. کوکب مجبور بود از خردهمالکان و نزولخواران قریه آذوقه قرض کند. در چنین مواقعی آنها تلاش می کردند تا هر چه بیشتر مقروضش کنند، شاید که به این وسیله بتوانند او را به تصاحب خود درآورند. کوکب وقتی از عهدهی پرداخت قرضش بر نمیآمد مجبور می شد قسمتی از زمینش را گرو بگذارد یا بفروشد تا به عهدی که با شوهرش بسته بود وفادار بماند.
رفته رفته او در پیلهکند به شیرزنی قابل تحسین تبدیل شد. زنها و پیرمردها او را به دیدهی احترام می نگریستند، چرا که چند بار به صورت مردانی که دنبالش می رفتند یا به او پیشنهاد صیغه می کردند، سیلی زده و با داس تهدیدشان کرده بود.
با بزرگ شدن دخترهایش این گونه مشکلات کوکب سرسامآور زیاد شد. مردان جوان قریه سر چهارراه و جاده و اطراف خانهی او کشیک می کشیدند تا دختران زیبا و بیدفاع گالش را غافلگیر کنند، وحشیانه پستانهای جوانشان را در چنگ بفشرند... و با شیون و فریاد اعتراض آنها از آنجا دور شوند.
مادر جوان احساس می کرد که انگار تمام دنیا با او سر جنگ دارد؛ همه جا سایهی متجاوز مرد در تعقیبش بود و به هراسش میانداخت. کی بود این مرد؟ چگونه موجودی بود او؟ از جان او و دختران یتیمش چه می خواست این درندهخوی همه جا حاضر و همیشه مزاحم؟ نمی دانست. اما می دانست پدرش مردی و موجودی دیگر بود، شوی ناکامش نیز.
کوکب دیگر حتی لحظهای نیز نمیتوانست از دخترانش غافل شود. شبها دو قبضه تفنگ یادگاری شوهرش را در دسترس قرار می داد. با شنیدن کوچکترین صدای مشکوکی در اطراف خانه، تفنگی را شلیک می کرد، تفنگ دیگر را به دست می گرفت، با صدایی بلند از بچههایش می خواست تا اولی را دوباره آمادهی شلیک کنند، و خود خشمگین به سایهی نامریی متجاوز دشنام می داد و او را به آشکار شدن و نبرد میطلبید.
کم کم کمتر مردی جرآت می کرد از جادهی مجاور خانهی گالشها بگذرد. با این وجود، مادر دخترش سلیمه را به اولین خواستگارش داد. هنوز کار عروسی او انجام نگرفته بود که مجبور شد دختر سیزده سالهاش را نیز به نامزدی اجباری درآورد.
حلیمه زودتر از خواهرش رشد کرده بود و علیرغم چند سال تفاوت سنی؛ قامتش از او نیز درشتتر به نظر می رسید. علاوه بر این نشان و خال زیبای صورت مادر را نیز بر چهره داشت، و این به زیبایی و جذابیتش دو چندان می افزود.
نادر، پسر حاج ولی، رئیس "خانهی انصاف"، به شیوهی بیمارگونهای خاطرخواه حلیمه شده بود. همیشه در حوالی خانهی گالشها مجنونوار سرک می کشید. با هر کس که به حلیمه نظر می انداخت به ستیز بر می خواست. و به پدرش پیغام داده بود که دختر گالش را برایش خواستگاری کند. حاجولی که بعد از اصلاحات ارضی به ریاست خانهی انصاف ده رسیده و متمول شده بود، وصلت با خانوادهی فقیر گالشها را برای خود کسر شأن می دانست، به همین دلیل به خواست پسرش اعتنایی نکرد.
کوکب اگر چه دلش می خواست هر چه زودتر این یکی دختر خود را هم به خانهی شوهر بفرستد، ولی او را هنوز نابالغ می پنداشت، چرا که حلیمه با برادر کوچکش قاسم همواره به بازیهای کودکانه مشغول بود، جوری که آدم باورش می شد که انگار همین سال پیش شیر پستان مادر را از او گرفتهاند.
روزی قاسم که به همراه خواهرش کنار جاده مشغول بازی بود، فریادکنان به سوی خانه دوید و خبر آورد که نادر، پسر حاج ولی، حلیمه را گرفته و به زور دارد با خود می برد. دنیا در برابر دیدگان مادر سیاه شد. در حالی که نعره می کشید به سوی جاده دوید.
پسر حاج ولی هنوز نتوانسته بود حلمیه را که با چنگ و دندان با او می جنگید، مهار کند، با این همه او را کشان کشان به طرف موتورسیکلت خود می برد. بی درنگ مشتهای قوی زن بر سر و جان نادر فروبارید. حلیمه دستش را گاز گرفت. قاسم چوبی را که در دست داشت در شکمش فرو برد. تیمور با داسی در دست از باغ به طرفش هجوم آورد. در این شلوغی همسایهها سررسیدند و جوانک عاشق مجروح را از دست خشمگین گالشها نجات دادند.
بعد از آن، بدنامی برای حلیمه باقی ماند. در سراسر ده شایعه شد که نادر به او دست زده و خواسته او را با خود ببرد و دامنش را لکهدار کند.
نادر نیز جنون را لگامی دیگر زد، دشنهای با خود همراه ساخت و بیش از پیش در حوالی خانهی گالشها پلکید و برای آنها پیغام داد که با کسی قصد دعوا ندارد، بلکه فقط حلیمه را می خواهد، اما اگر دوباره کسی به او حمله کند، با دشنه شکمش را سفره خواهد کرد.
کوکب برای جلوگیری از هر گونه پیشآمد ناگواری نزد کدخدا رفت و از او خواست تا با حاج ولی صحبت کند و از او بخواهد جلو پسرش را بگیرد، وگرنه روزی مجبور خواهد شد با یکی از تفنگهایش نادر را از پای درآورد.
حاج ولی با مشاهدهی دیوانگی پسر عاشق خود و وحشیگری زن گالش، صلاح را در این دید که ریش سفیدهای محل را برای خواستگاری به خانهی گالشها بفرستد. کوکب برای جلوگیری از آبروریزی بیشتر به این وصلت تن داد. قرار شد بعد از عروسی سلیمه مقدمات ازدواج نادر و حلیمه نیز فراهم آید.
بیچاره دخترک حلیمه، وقتی به خواستگاریاش آمدند، چنان ترسید که خود را پنهان ساخت تا مبادا او را بزور با خود ببرند، و وقتی که برایش مراسم نامزدی گرفتند، صرفاً به حکم مادرش در برابر چشمها ظاهر شد، اما نه حلقهی نامزدی و نه هدایای خانوادهی نادر را پذیرفت، برعکس هر چه کینه از نادر در دل داشت بوسیلهی بیاحترامی و پرخاش نصیب خانوادهاش کرد. مادر یکدندگی و کلهشقی دخترش را نتوانست به خوبی درک کند، با این وجود از خانوادهی داماد عذر خواست و به آنها قول داد که حلیمه را کم کم سر عقل آورد.
پس از مراسم نامزدی، نادر بارها به خانهی گالشها آمد. اما حلیمه هرگز اعتنایی به او نکرد. تلاش ورزید بوسیله سلیمه هدیهای به او دهد، اما هدیهاش در حضور او به حیاط پرتاب شد. خواست تا لااقل نامزدش یکبار نگاهی به نگاه عاشق و محتاجش بیندازد، اما دختر یکدندهی گالش عوض نگاهی مهرآمیز به او، با دیدنش، تحریککنان، تف بر زمین می انداخت و از او می گریخت.
روزی نادر حلیمه را دور از چشم خانوادهاش تنها یافت، هر کاری کرد تا توجهاش را به خود جلب کند، ناکام ماند. غرق در نیاز شدید جنسی دستش را به طرف او دراز کرد تا پستانش را لمس کند. دخترک ناگهان مثل گرگ دهان گشود و دست تمنایش را گاز گرفت، با رها شدن از چنگش تکه چوبی برداشت و آن را محکم بر ساق پای نادر کوبید و غرید:
«...از جان من چه می خواهی پدرسگ؟ برو سینهی مادرت را بگیر!»
2
قاسم و بهروز و نقی و احمد هر روز صبح دو ساعت پیادهروی می کردند تا به مدرسهی روستای مجاور برسند. بعد از ظهرها نیز همان مسیر را باید زیر پا می گذاشتند تا به خانه بازگردند.
مدرسه از دو اتاق تقریباً بزرگ تشکیل می شد. در هر اتاق سی-چهل محصل در دو ردیف روی نیمکتهای چهار نفری می نشستند. هر ردیف به مثابه یک کلاس بود، طوری که مدرسه جمعاً چهار کلاس داشت. معلمی که نصف حقوقش را اداره آموزش و پرورش، و نصف دیگرش را اولیای محصلین می پرداختند، دانش آموزان نشسته بر نیمکتهای ردیفی از اتاق را به مشق نوشتن و تمرین خط وا می داشت، ردیف دیگر را به حل مسئلهای می گماشت، بعد به اتاق دیگر می رفت و هر کدام از دو کلاس باقی مانده را به کارهایی مشابه مشغول می ساخت. و اینگونه کلاس اول تا چهارم دبستان را همزمان به تنهایی تدریس می کرد.
معلم متأهل بود و برای آنکه زن جوانش در آن آبادی تنها نباشد، خواهرزنش را نیز با خود به آنجا آورده بود. دخترک پروانه نام داشت. از آنجا که بجز چند نفر انگشت شمار از شاگردان مدرسه، بقیه همه پسر بودند، پروانه کمتر با کسی می جوشید و یا بازی می کرد. کسی از زندگی آنها خبر نداشت. برای قاسم و سایر بچههای مدرسه، معلم و خانوادهاش موجوداتی خوشبخت، عجیب و تازه و معمایی به نظر می رسیدند. کوچکترین رابطه و گفتگو با دخترک برای هر یک از بچهها دلنشین و افتخارآمیز جلوه می کرد، چرا که می پنداشتند قدمی به سوی آشنایی با این موجودات معمایی شهری برداشتهاند. در کلاس درس وقتی نوبت به پروانه می رسید تا به سوال معلم پاسخ دهد یا متن درسی را قرائت کند، همه با اشتیاقی وافر ساکت می نشستند تا از شنیدن صدا و شیوهی زیبای خواندنش لذت ببرند.
قاسم و سه همولایتی دیگرش علیرغم با هم بودن، اکثر اوقات از بچههای مدرسه کتک می خوردند. از آنجا که قاسم یکی از باهوشترین محصلها بود، بیشتر از همراهانش مورد حسودی و کینهی کودکانهی آنان قرار می گرفت. پسرک هر کاری کرد نتوانست، بجز با چند نفر، با سایر پسرها از در دوستی درآید. بارها خواسته بود تا دیگر به مدرسه نرود، چون آنها انگولکش می کردند، کاغذ و آشغال روی سرش می ریختند، تحقیرکنان "گالش" صدایش می کردند و دستجمعی کتکش می زدند. یک بار، هنگامی که زیر مشت و لگد بچهها روی زمین می غلتید، صدای فریادِ"ولش کنین! ولش کنین!"بچهها را غافلگیر کرد. آنها لحظهای مردد به دخترک خیره شدند. بعد، از ترس آنکه مبادا او جریان دعوا و کتکاری را به معلم اطلاع بدهد، قاسم را با لباس پاره و کثیف و گِلیاش رها کردند.
تمام بدن پسرک از ضربات مشت و لگد بچهها تیر می کشید. از این که دخترک شهری او را چنین ذلیل و ضعیف و کتکخورده دیده بود، شرمش گرفت و دردش دو چندان شد. آرزو می کرد بیشتر کتک می خورد یا که یک دستش می شکست اما دخترک او را در چنین وضع حقارتباری نمی دید. با گریختن بچهها، دخترک پروانه بیآنکه چیزی بگوید نگاهش را از او برگرفت و به طرف دختران دیگر رفت. قاسم مدتی روی زمین نشست و در تنهایی بر بیپناهی خود گریست.
فصل چهار
1
هنوز در همان آلونک قدیمی زندگی می کردند. در ابتدای اتاق، مادر با تفنگی بالای سرش می خوابید، در کنارش قاسم، بغل قاسم حلیمه و سلیمه و سایر پسرها به ترتیب جای می گرفتند. قاسم تنها می توانست بین حلیمه و مادرش به خواب رود. حتی اگر جای حلیمه و سلیمه نیز عوض می شد، با همه علاقهای که به خواهر بزرگتر داشت، باز بیخوابی و ناآرامی به سراغش می آمد.
حلیمه از قاسم بزرگتر بود، اما انس و الفت بین آنها به گرایش دوقلوها به همدیگر شباهت داشت. مادر چنین علاقهای را نه تنها بین بچههای دیگرش نمیدید، بلکه نزد سایر بچههای مردم نیز سراغ نداشت.
شبی قاسم ناگهان از خواب پرید و شانهی مادر را با عجله تکان داد و بی مقدمه گفت:
«...بگیر! بگیر!...برایم بگیر!»
مادر وحشتزده و خوابآلود پرسید:
«چه چیزی را برایت بگیرم، پسرم؟! چه چیزی را؟ کجاست؟»
«می خواهمش... می خواهمش... برایم بگیر... دارد می رود...»
«آخ... قاسمجان، نکند دیوانه شدهای؟ کی دارد می رود؟ کجاست؟»
پسرک هر چه تلاش کرد نتوانست برای آنچه که می خواست نامی پیدا کند. پس، در حالیکه مادرش را تنگ در آغوش می فشرد، هقهقکنان دوباره به خواب رفت.
مادر تا دیروقت بیدار ماند. به حرکت لبها و گفتگوهای خوابگون و نامفهوم فرزندش دقت کرد و عرق از پیشانیاش زدود.
فردای آن شب قاسم خوابزده و مکدر به مدرسه رفت. اولین ساعت درس را، بیآنکه متوجه معلم و کلاس باشد، پشت سر گذاشت و هنگام زنگ تفریح با همهمهی بچهها به حیاط مدرسه هدایت شد. آنجا ناگهان از حرکت باز ایستاد و به سیمای یکی از بچههای مدرسه با شگفتی خیره شد. چیز گم شده در خواب دیشبش که نتوانسته بود برایش نامی بیابد، حالا پیش رویش بود. بیاختیار به طرفش رفت. در دو قدمیاش ایستاد. نه، او انگار خودش نبود، بلکه به خودش، یا شاید به آن دیگری که بینام بود، تنها شباهتی مختصر داشت.
چند روز بعد، قاسم جریان خواب آنشب و دیدار مجدد آن به طور واقعی در مدرسه را برای خواهرش حلیمه تعریف کرد. حلیمه بیآنکه از آنچه برادرش می گفت تعجب کند، خندان پرسید:
«چیزی که توی خواب دیدی و نمی دانی چی است، شبیه آن دختر شهری نیست؟»
«چرا... چرا، انگاری خودش بود! راست گفتی، مثل خودش بود! تو از کجا می دانی؟»
«از همان بار اول که اسمش را برایم گفتی من فهمیدم. خب، برو با او حرف بزن!»
«چی؟... با کی؟»
«با پروانه، خواهرزن معلمت.»
«آخ... او چه ربطی به خواب من دارد؟»
«قاسمجان، هر وقت بزرگتر شدی می فهمی.»
«چه چیزی را هر وقت بزرگتر شدم می فهمم؟ فکر می کنی تو خیلی از من بزرگتری؟»
«فراموش کنیم!... حیف!»
«چه چیزی حیف؟»
«هیچی.»
قاسم که گویی در خواب و بیداری بسر می برد، بیآنکه متوجه حزن و غمزدگی خواهرش شده باشد، سرمست ایده ای که به ذهنش خطور کرده بود، او را با خود به طرفی که می شتابید کشید:
«اخم نکن دیگر! بیا! حلیمهجان، بیا! حتماً خوشت می آید!»
«می دانم. می خواهی عکسش را برایم بکشی.»
پسرک جاخورد. با ناباوری پرسید:
«از کجا می دانی، غیبگو؟!»
«فکر می کنی من خرم؟ حتی می دانم که دیگر من را دوست نداری.»
«حلیمه جان، چرا داری گریه می کنی؟ کی گفته که من دوستت ندارم؟ تو اصلاً همیشه اذیتم می کنی، می دانی که خیلی دوستت دارم، برای همین خودت را لوس می کنی. هر وقت می خواهم کاری بکنم، زودی غیبگویی می کنی و من دلسرد می شوم آن کار را بکنم... فقط خواستم عکسش را برایت بکشم....»
قاسم زد زیر گریه. حلیمه که تاب تحمل گریه اش را نداشت، دلجویانه گفت:
«بیا قشنگ برارم! گریه نکن تو را خدا! بیا حالا برایم بکشش! تو وقتی نیستی، من همیشه غصه می خورم. بچههای مدرسه وقتی کتکت می زنند، من همیشه غصه می خورم، حتی وقتی که این قدر با علاقه از این دختر شهری، پروانه، حرف می زنی، من همیشه غصه می خورم. کاش من هم با تو می آمدم مدرسه!»
قاسم مداد و کاغذش را برداشت و شروع کرد به نقاشی کشیدن. حلیمه مدتی ساکت ماند، بعد، لبخندزنان از او خواست تا لحظهای چشمهایش را ببندد. در این هنگام ابتدا دست به زیر پیراهنش برد، بعد بیرونش آورد و آن را در برابر چشمان برادر گرفت و گفت:
«...حالا چشمهایت را بازکن!»
قاسم هیجانزده داد زد:
«چی؟! از کجا آوردیش؟»
«بردار مال خودت.»
«از کجا گرفتیش؟ بده به من، مواظب باش!»
«چه کار داری از کجا گرفتم؟ مگر این همان چیزی نیست که خواستی عکسش را برایم بکشی؟»
«عجیب است! آره.»
«سعی نکن چیزی را از من پنهان کنی! این همان چیزی است که آن شب برایش داد و قال راه انداختی. مگر نه؟»
«راست می گویی. این هم بود. دقیقاً خودش است. آن شب خیلی دنبالش کردم. اما یکهو پر کشید رفت توی آسمان! وای، نمی توانی باورکنی. من هم پر درآوردم و دنبالش پریدم توی آسمان. خداجان، چقدر خوب بود؟! به جای دست، بال داشتم و هی پرواز می کردم. فکر کردم می خواهد برود پیش خدا. خیلی گشتیم. اما خدا توی آسمان اصلاً پیدا نبود. یک مرتبه یک چیز روشن آمد جلویم. پشتش یک چیز خیلی روشنتر دیگر هم بود. چقدر قشنگ بود، خداجان! چقدر قشنگ و روشن بود! دستم را به طرفش دراز کردم تا بگیرمش. یکهو بیدار شدم دیدم که هیچی توی مشتم نیست. هر چه سعی کردم تا اَجی* آن را برایم بگیرد، نشد! تو هم پشت به من کنارم خوابیده بودی.»
«تو خری قاسم! چرا اَجی را بیدار کردی؟»
«خب، چه کار می کردم؟»
«نمی دانم. شاید بهتر بود که فکر می کردی آن حیوان و هلال ماه کجا می توانند رفته باشند؟»
«هلال ماه؟! حتماً می خواهی بگویی که آن را هم دیدهای؟! ها، غیبگو؟!»
«پس چه؟ آمده بود پیش من.»
«ساکت باش! باورت نمی کنم. آخر چطوری؟»
«خب، باور نکن! اما از خواب تو پرید آمد به خواب من.»
«آن چیز خیلی روشن، آن چیز که می گویی اسمش هلال ماه است، پس چه شد؟»
« من هم همان شب خواب عجیبی دیدم. دیدم که با ماه دارم حرف می زنم و از او می پرسم طبقهی هفتم آسمان کجاست تا بروم پیش خدا. من و ماه آنقدر با هم حرف زدیم که یکهو شدم به شکل ماه! تو، تو هم هی دنبالمان می کردی. من داشتم تو و پروانه را می دیدم. اصلاً من همه جا را می دیدم. همه چیز را. وقتی فهمیدی که دارم شما دو تا را می پایم و می خندم، دستت را دراز کردی به سمتم. خیال کردم می خواهی کتکم بزنی، من هم زودی در رفتم.»
«حلیمه جان، خواخور من، من که هرگز کتکت نمی زنم.»
«اِههه، خب، خواب بود دیگر.»
«چه خواب شیرینی! نمی شود یک بار دیگر آن را دید؟»
«چی می دانم. راستی، بیا این را ببر بده به آن دختر شهری.»
«ولش کن! از روزی که بچهها جلوی او ریختند روی سرم، دلم اصلاً نمی خواهد چشمم به چشمش بیفتد.»
«ببرش بده به او! بگو خواخورم برایت فرستاده. بخاطر آن روز که سر بچهها داد کشیدی و من را از چنگشان نجات دادی.»
«اگر تا فردا بمیرد چه؟»
«بده به من! فردا صبح زنده و سالم به تو پس می دهم!»
قاسم با دیدن دخترک، شرمزده به سویش رفت. دست لرزانش را به طرفش گرفت و گفت:
«برای تو آوردم. به خاطر آن روز!»
دخترک که تاکنون برایش اتفاق نیفتاده بود یکی از پسرها جرأت کند با او حرف بزند، خوشحال و هیجانزده گفت:
«چی؟! این پروانه را می دهیش به من؟! وای... خدای من! چقدر خوشگل است! از پرهایش می شود کلی نقاشی کشید!»
2
روزی معلم هنگام درس، نقاشییی را با خود به کلاس آورد و گفت:
«به این حشرهی زیبا می گویند پروانه. حتماً هر یک از شما بارها اصل و زندهاش را در رنگها و اندازههای متفاوت دیدهاید. آویزانش می کنم روی دیوار. حالا سعی کنید از رویش نقاشی کنید! البته اگر کسی خواست می تواند به دلخواه خودش پروانهی دیگری را نقاشی کند، این جوری از نظر من حتی بهتر هم هست.»
قاسم با دیدن نقاشی آن موجود آشنا، منقلب و پریشان شد. نمی توانست در کلاس قراربگیرد. نقاشی کردن نیز برایش به کاری سخت تبدیل شد. کم کم خیالش از کلاس و نقاشی به بیرون پنجره بال کشید، در آسمانها به پرواز درآمد و تمام ساعت درس را فارغ از معلم وبچههای مدرسه بسر برد. در این مابین مدادی که در دست داشت گهگاهی روی کاغذ به رقص آمد و خطوطی خیالی بر آن نقش کرد.
معلم هنگام جمعآوری نقاشیها، وقتی بالای سر قاسم آمد، لحظهای به نقاشیاش خیره شد، بعد، آن را در دست گرفت و خندهکنان گفت:
«چه شده، قاسم؟ حواست کجاست؟ من گفتم عکس پروانه را نقاشی کن، تو آمدی برایم تمام صفحه را با آسمان و هلال ماه پُر کردی؟ بچهها، حواسپرتی شاگرد اول کلاستان را ببینید! پسرجان، رفتی توی آسمان که چی؟»
قاسم شرمزده سرش را در برابر خندههای کلاس پایین آورد. دلش می خواست در خانه، نزد خواهرش حلیمه می بود.
3
خردادماه داشت فرا می رسید. معلم قبل از امتحانات نهایی آن سال، آخرین ساعت درسش را به مراسم خداحافظی با شاگردانش اختصاص داد، چرا که ادارهی آموزش و پرورش او را به مدرسهای در شهر منتقل کرده بود؛ به این خاطر همهی بچههای مدرسه را در یک کلاس جمع کرد.
آن روز برای اولین بار قاسم و پروانه روی یک نیمکت کنار هم نشستند. دخترک به کلاس سوم راه می یافت. قاسم با پایان گرفتن این سال تحصیلی می بایست به آبادی دورتری می رفت، چون از کلاس پنجم به بعد فقط در شهر و آن آبادی می شد تحصیلات را ادامه داد. از این که پروانه و معلم را دیگر نمی توانست ببیند، حس ناآشنایی قلبش را در هم می فشرد. گویی چیزی در درونش می شکست، نابود می شد و از دست می رفت؛ چیزی که به آن سخت محتاج بود، بودن آن خرسندش می ساخت، توانش می بخشید و از خانه تا مدرسه، آن همه راه را، همراهیاش می کرد. این حس غریب، بسان آبهای پیلهکند در درونش به جوشش آمد، جاری شد و در امتداد رودخانه، خیالش را با خود به سوی دوردستها برد. دوردستها اما غریب و ناآشنا بودند، ترسناک و پر تشویش! اکنون نه خواب بود، نه بیدار، نه کلامی بر زبان می آورد، نه چیزی می شنید، کلاس و معلم و بچهها را اصلاً نمی دید، و انگار خود نیز نامریی شده و به چشم نمی آمد. تنها انبوه درهم نقطه و خطوط و رنگ بود و رنگها و... باز هم رنگ. رنگهایی که با او به سخن می آمدند، به زبان همهی پروانههای خوشرنگ عالم به بازیاش می خواندند و با انبوه بیشمار موجودات پرندهی دیگر آشنایش می کردند. هر چه کوشید نتوانست در هیچ کجای این همه ثابت بماند. همه چیز رونده بود و بی پا. این بیدوامی جاوید نه تنها در ذهن نوجوانش نمی گنجید، بلکه او را سخت می آشفت، جوری لذتانگیز زجرش می داد و در انحنایی پیچ در پیچاش می تاباند.
معلم پس از آنکه چند بار نامش را صدا زد و جوابی نشنید، دلواپس به سویش رفت، شانهاش را با دست تکان داد و پرسید:
«چهات است، قاسم؟ حالت خوب نیست؟»
پسرک، وحشتزده و لرزان از خیالپردازی دست کشید. فکرکرد نزد خواهرش است. خواست سر حلیمه داد بزند و گریهکنان بگوید که او نیز مثل بچههای مدرسه مزاحمش می شود. خواست بگوید که اگر آنها با توهین و کتککاری اذیتش می کنند، حلیمه با پیشگویی و حدس افکارش زجرش می دهد و او را از به روی کاغذ آوردن آنها دلزده می کند. اما حلیمه آنجا نبود، به جای او معلم در برابرش ایستاده بود و دهانش، بی آنکه کلامی از او به گوش برسد، باز و بسته می شد.
معلم غمخوارانه پرسید:
«نکند از این که سال بعد به مدرسهای دیگر می روی ناراحتی، ها؟»
«بله، آقا مدیر؟»
«پسر، مگر کر شدهای؟ پرسیدم چرا اینجوری مثل مریضها به نظر می رسی؟ رنگت چرا پریده؟ جایی درد داری؟»
«نه، آقا مدیر.»
«چی نه؟ بگو ببینم کجایت درد می کند؟»
«حالم به خدا خوب است، آقا مدیر.»
«خب، چه بهتر. پس، می دانی که باید کل کتابها را یک بار دوره کنی. سوالات امتحانی از تمام کتاب می آید، نه فقط از قسمتی که قبلاً امتحان داده بودید به بعد. دورهکردن کتاب برای تو و آنهایی که به کلاس پنجم می روید این خوبی را دارد که کمکتان می کند سال بعد راحتتر متوجه درسهای جدید بشوید.»
«بله آقا مدیر. چشم.»
معلم از او فاصله گرفت و رو به تمام بچهها گفت:
«اما در مورد امتحان درس هنر؛ هر کس هر چه به کلهاش رسید، دلبخواه می تواند درست کند و بعنوان کاردستی تحویل بدهد و نمره بگیرد. نقاشی هم اگر کسی خواست بکشد، قبول می کنم. تو، قاسم! خواهش می کنم فقط یک نقاشی تحویلم بده! از همین امروز هم در خانه شروع کن! آن نقاشی هلال ماه یادت می آید؟»
قاسم که دوباره همه به او چشم دوختهبودند، شرمزده، همراه با تکان سر جواب داد:
«بله، آقا مدیر.»
«خانمم آن را دید، خیلی خوشش آمد. ما تا حال چندین بار به اتفاق هم نگاهش کردهایم. خانمم می گوید که این نقاشی تو زبان دارد و حرف می زند. هر بار که آدم به آن نگاه می کند، جذابتر می شود و بیشتر حرف می زند. خواهشم از تو این است که یک بار دیگر آن را سر فرصت از نو بکشی. اما این بار رنگآمیزیاش بکن! شاید توانستم به مسابقهی نقاشی که در سرتاسر استان برگزار می شود، نقاشیات را بفرستم. قول نمی دهم. ببینم چه کار می کنی.»
بچهها از این که معلم این قدر جدی در مورد نقاشی قاسم صحبت می کرد، متعجب شده بودند. بویژه بچههای همکلاسیاش نمی توانستند باورکنند که تعریفهای معلم در مورد همان نقاشییی است که همه روزی به اتفاق هم برای ناتوانی و حواسپرتیاش در کشیدن آن به او خندیده بودند.
با تعطیل شدن مدرسه، پروانه از بین جمعیت حیاط خود را به او رساند و در حالیکه قدمزنان همرایاش می کرد بیمقدمه گفت:
«نقاشی کردنت خیلی خوب است. خواهرم می گوید تو روزی نقاش معروفی می شوی.»
قاسم که از مصاحبت او بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید، بیآنکه در مورد نقاشی حرفی بزند، هیجانزده پرسید:
«تو راست راستی اسمت پروانه است؟!»
پروانه متعجب از نگاه غایب و پریشان او گفت:
«اِه، چرا این جوری نگاهم می کنی! مگر شک داری؟»
«نه، شک ندارم. نقاشی تو هم خیلی خوب است. خصوصاً آن نقاشییی که از پروانه کشیده بودی خیلی قشنگ بود!»
«از کجا فهمیدی که من آن را کشیدم؟»
«خودت وقتی پروانه را به تو دادم گفتی که از رویش نقاشی می کنی.»
«اما به خوبی خود آن پروانه نشد.»
«آره، به خوبی خودش نشد، چون هرگز نمی شود چیزی را درست مثل خودش کشید.»
«راستی چرا تو آن روز از روی نقاشیام نکشیدی، در عوض، رفتی آسمان و هلال ماه را کشیدی؟»
«نمیدانم.»
«به هر صورت. تو صد برابر بهتر از من می توانی نقاشی بکشی، این طور نیست؟»
«نمی دانم. شاید به خاطر این که دو کلاس از تو جلوترم. دو سال دیگر تو حتماً بهتر از من می کشی!»
«چی است؟ چرا این جوری نگاهم می کنی؟ آدم از نگاهت ترس برش می دارد. حالا برای امتحان می خواهی دوباره همان هلال ماه را بکشی؟»
«نمی دانم. شاید هم پروانه و هم هلال ماه را با هم کشیدم.»
«عالی است! وای خدای من، خیلی قشنگ می شود! کاش آن را برایم می کشیدی؟»
«خب، بردارش برای خودت!»
«چطوری؟ تو باید برای امتحانت بکشی. بعدش هم شوهر خواهرم می خواهد آن را بفرستد به مسابقهی نقاشی استان.»
«بعد از آنکه نمره گرفتم می دهمش به تو. مسابقه به درد چه می خورد؟»
«اوه، خدای من! چه خوب! می برم آویزانش می کنم روی دیوار اتاقم. آفرین! تو خیلی خوبی! می دانی آن پروانهای که به من داده بودی چه شد؟»
«چه شد؟»
«مُرد. خیلی غصه خوردم. خواهرم می گوید، هیچ پرندهای را آدم نباید بگیرد و برای خودش نگهدارد، چون آنها فقط تا زمانی که آزادند می توانند زنده بمانند و قشنگیشان را نشان بدهند.»
«راست راستی می خواهید از اینجا بروید؟»
«آره. حیف شد، نه؟»
«نمی دانم.»
«هی، چه شده؟ چرا داری این جوری نگاهم می کنی؟«
«دوست دارم عکس تو را بکشم.»
«چی؟! عکس من؟!»
فصل پنج
1
فریدون به دلیل صافبودن کف پاهایش از خدمت سربازی معاف شده بود و بعد از ازدواج در خانهی پدر زنش زندگی می کرد و با خانوادهاش رابطه نداشت. سلیمه نیز به خانهی شوهر رفته بود. اما حلیمه با آن که چند سال از نامزدیاش با نادر می گذشت، هنوز او را به عنوان شوهر آیندهاش قبول نداشت و به خانوادهاش اعتنایی نمی کرد.
در پیلهکند شایع شده بود که نادر با مادیان و گاو جماع می کند. حاجولی مایل بود تا هر چه زودتر موضوع عروسی پسرش را فیصله بدهد. به همین خاطر پیشنهاد کرده بود تا به سن قانونی رسیدن حلیمه، آخوندی بیاورند و آنها را شرعاً به عقد هم درآورند، ازدواج رسمی و قانونی بماند برای بعد.
با جدی و نزدیک شدن مسئلهی ازدواج، حلیمه روحیه شاد و با نشاط دخترانهاش را به ناگهان از دست داد. با بیمیلی به کار روزانهاش می پرداخت. شبها تا دیروقت بیدار می ماند. لاغر شده بود و تنها با گلناز دختر همسایهاش درد دل می کرد، و به وسیلهی او برای مادرش پیغام داده بود که هرگز زن نادر نخواهد شد، حتی اگر سرش را از تن جدا کنند.
مادر از سبکمغزی و خیرهسری دخترش حیران مانده بود. هر دختری در پیلهکند آرزو داشت عروس خانوادهی حاج ولی بشود، چرا که نادر یکی و یکدانه پسر خانه بود و کلی از ثروت پدر به او می رسید. از این گذشته، کدام دختر تا حال جرأت کرده بود در برابر ارادهی بزرگترهایش بایستد و برخلاف تصمیم آنها عمل کند؟ روزی نصیحتکنان به دخترش گفت:
«حلیمه جان، دخترم! چرا این حرفها را می زنی؟ پسر مردم چهار سال آزگار منتظر تو است. توی این همه سال یک لبخند هم به او نزدی. حالا عوض یک خرده مهربانی، گلناز را واسطه می کنی که بیاییم حلقهی نامزدیت را پس بدهیم؟»
«آره. مگر کسی از او خواست تا برایم حلقه بیاورد؟ همان موقع هم گفتم نمی خواهمش. اصلاً این پدرسگ چی از جان من می خواهد؟ این همه دختر توی این آبادی است، برود یکی از آنها را بگیرد. اگر همه ردش کردند، آنوقت برود با مادیان و گاو ازدواج کند.»
«سسس! زبانت را گاز بگیر، دختر! آدم در مورد شوهرش این جوری حرف نمی زند!»
«شوهر؟! مردهشور آن قیافهی نحسش را ببرد! این آرزو را باید ببرد توی گور. پدرسگ!»
«حلیمه، از خر شیطان بیا پایین! کی زیر پایت نشسته و این حرفها را یادت داده؟ دیگر نمی خواهم این جوری حرف بزنی!»
«اَجی، تو مگر یادت نیست این یابو با من چه کار کرد؟ چند بار سر راهم نشست و چنگ زد به سینههایم؟ یادت نیست داشت من را می دزدید؟ اصلاً نمی توانم نگاهش بکنم، از دیدنش حالم به هم می خورد، حالا چه برسد به اینکه زنش بشوم.»
حلیمه وقتی دید که مادرش حرف او را نمی پذیرد، شروع به گریستن کرد.
کوکب وامانده بود، نمی دانست چه کار کند. دخترش را دوست داشت، دلش می خواست او با میل و رضای خود به خانهی بخت برود. اما پسفرستادن حلقهی نامزدی غیرممکن بود، آن هم پس از چهار سال. مردم چه می گفتند؟ وضع دختری که نامزدیاش به هم می خورد از وضع یک زن بیوه زیاد هم بهتر نبود. چه کسی بعداً راضی می شد حلیمه را بگیرد؟ نه، این دختر کلهشقیاش را از خود او به ارث برده بود، اما نمی توانست سرسختتر از او باشد. موضوع بختش در میان بود. دختر خیرهسر در این سن و سال چه می دانست بخت چیست، چه به نفع یا به ضررش است. سرش باید پایین می آمد.
هوشنگ، برادر بزرگتر و عملاً مرد خانه، وقتی از گفتگوی حلیمه با مادر اطلاع یافت، با لحنی آمرانه به خواهرش گفت:
«لاکو، حلیمه، هر چه تا به حال آبروریزی کردی کافی است! از این به بعد جلو دهانت را می گیری!»
حلیمه که از ماجرا دل پر دردی داشت، با تندخویی پاسخ داد:
«چشم! من جلوی دهانم را می گیرم. ولی تو اگر از نادر خیلی خوشت می آید، خودت برو زنش بشو!»
صورت هوشنگ تا بناگوشاش از عصبانیت سرخ شد. بدنش از خشم به لرزیدن افتاد. خواهرانش تاکنون به حرفش نه نگفته بودند. حلیمه قباحت را حالا تا به آنجا رسانده بود که غرور مردانهی او را نیز زیر سوال می برد. نفهمید چه می کند. تنها لحظهای بعد حس کرد که گیسوان خواهر در دستهایش است و با زانو به کمرش وحشیانه ضربه می زند.
دختر بینوا بی آنکه مقاومتی کند گریان فریاد می کشید:
«نمی خواهم! نمی خواهم شوهر کنم! شوهرکردن مگر زوری است؟»
کوکب در رهانیدن دخترش از زیر مشت و لگد هوشنگ عاجز ماند. برادر از اهانت خواهرش چنان جنون گرفته و خشمگین بود که امکان داشت کار به جاهایی باریکتر کشیده شود. او این جنون و دیوانگی را، که بعد از مدتها صبر و دندان روی جگر گذاشتن به ناگهان فوران می کرد، در بچههایش به خوبی می شناخت. می بایست کاری می کرد. اما به تنهایی از عهدهی بازوان قوی پسر بر نمی آمد. بنابراین از اتاق به بیرون دوید و همسایهها را به کمک طلبید.
تیمور عاشق دختر دایی نادر بود و بیصبرانه انتظار می کشید تا حلیمه به خانهی شوهر برود و با این وصلت عاملی شود تا خانوادهی دایی نادر با ازدواج او و دخترش موافقت کند. البته تا ازدواج او هنوز خیلی وقت باقی بود، اول باید برادر بزرگتر، هوشنگ، ازدواج می کرد، تا بعد نوبت او برسد. به همین خاطر در اختلاف خواهر و برادر دخالت نکرد.
قاسم وقتی از مدرسه به خانه برگشت و از جریان آگاه شد، طرف خواهر را گرفت. طعنهزنان و با عصبانیت به مادرش گفت:
«توی این خانه معلوم نیست کی بزرگتر است؟ چرا گذاشتی حلیمه این جوری کتک بخورد؟»
هوشنگ با شنیدن مداخله و اعترض او، ناگهان دریافت که دورهی فرمانرواییاش در خانه دارد پایان می پذیرد. حالا کوچکترین عضو خانواده نیز زبان درآورده بود و در برابرش به پرخاش بر میخاست. خشمگین شد و سیلی محکمی به صورت برادر زد و تهدیدکنان گفت:
«تو هم برای من زبان درآوردهای، الاغ؟! من توی این خانه جان می کنم تا تو به مدرسه بروی و آدم بشوی، در عوض هیچی نشده، از من طلبکار شدهای؟ کار درست را مثل این که فریدون می کند که چسبیده به زن و زندگی خودش...»
قاسم اگر چه زورش به برادر بزرگش نمی رسید، ولی برای اولین بار احساس کرد که سیلی او را نباید بیجواب گذاشت. به خاطر آورد که چه وحشیانه خواهر بیچارهاش را کتک زده است. خشمگین و متشنج لحظهای به او زُل زد. هوشنگ نیز همچنان عصبانی نگاهش کرد و منتظر واکنشاش ماند تا سیلی دیگری حوالهاش کند.
در نگاه هوشنگ نتوانست نشانی از کینه و نفرت سراغ گیرد. به حرفهایش اندیشید. حق داشت، چرا که بیشتر از همهی افراد خانواده او در مزرعه جان می کند تا خرج تحصیل برادر کوچک را فراهم آورد. در برابر این همه فداکاری برادر بزرگ چه کرده بود؟ آیا تنها زرنگ و درسخوان بودن در مدرسه می توانست جوابی باشد به آن همه خوبی و فداکاری؟ آیا به جا بود که در اختلاف خواهر و برادر بزرگ مداخله کند و طرف خواهر را بگیرد؟ آیا خود برادر بزرگ بهتر نمی دانست چه به نفع خواهرش است؟ اما... چرا حلیمه می بایست زن نادر بشود؟ چرا؟... چرا؟ غرق همین اندیشهها، در حالی که "برارجان"!* می گفت گریان خود را در آغوش او انداخت.
هوشنگ جا خورد و لحظهای مردد و بیحرکت ماند و نتوانست عکسالعملی از خود نشان بدهد. وقتی دید قاسم دستهایش را دور کمر او حلقهزده و کودکانه گریه می کند، معذب شد. چه اتفاقی افتاده بود؟ کدام شیطان در جلدش نفوذ کرده بود؟ چرا و به چه حقی برارک عزیز و درسخوانش را سیلی زده بود؟ چرا حلیمه را چنان خوار و ذلیل ساخته بود؟ پشیمان، خود نیز برادر کوچک را در آغوش گرفت.
شب، حلیمه از شدت اندوه و بیپناهی، برای اعتراض به آنچه که بر او می گذشت، بر سفرهی شام ننشست، و بی آنکه چیزی بخورد از خانه خارج شد، نردبانی چوبی برداشت، از روی آن گذشت و به بالای کندوج رفت. برای آنکه کسی به سراغش نرود و مزاحمش نشود با وارد شدن به درون کندوج، نردبان را نیز با خود به بالا کشید.
هوشنگ و مادرش وامانده و حیران بودند و نمی دانستند چگونه حلیمه را متقاعد کنند که فعلاً حداقل به خانه بازگردد. تیمور به سوی خواهرش رفت و از او خواست تا برگردد و شام بخورد. اما از او هیچ جوابی نشنید.
کوکب از جایش برخاست، به سراغش رفت و با مهربانی و دلجویی از او خواست پایین بیاید. حلیمه باز جوابی نداد.
هوشنگ مستأصل و شرمنده بود و سعی می کرد نگاهش با نگاه کسی تلاقی نکند، چرا که خود را مجرم و تقصیرکار می دانست. این او بود که سبب دعوا و دلگیری و قهری شده بود. شاید تنها خود او می توانست خانواده را دوباره یکدل و یگانه کند. اما نه. غرور مردانهاش را نمی بایست زیر پا می گذاشت. حلیمه، خواهرش، یک زن بود و بایستی حرف شنویی و تمکین می آموخت.
قاسم نیز شام نخورد. سرش را بین کف دستها گرفته و آرنجها را روی زانوان گذاشته، غمگین و پریشان گوشهای نشسته بود و با کسی حرفی رد و بدل نمی کرد. وقتی همه به رختخواب رفتند، او به طرف کندوج رفت و آهسته صدا زد:
«حلیمه جان! حلیمه! صدایم را می شنوی؟»
«سسس! بیا... این نردبان! بیا بالا!»
فضای درون کندوج تاریک بود، اما بوی خوش خوشههای برنج تا فراخنای حس آدمی نفوذ می کرد و سرمستش می ساخت. کم کم چشمان نوجوان برادر در کورسوی فانوسی که با خود به همراه داشت، به تاریکی اتاق عادت کرد. از چشمان روشن و شفاف خواهر هرازگاهی قطرههای درشت اشک روی گونههایش می لغزید، به زیر چانهاش جاری می شد و در زیر یقهی پیراهنش گم می گشت.
بین خواهر و برادر مدتی سکوت حکمفرما شد. کسی نمی دانست از کجا و از چه آغاز کند. شاید هر کس در درونش به جستجوی راه حلی برای مشکل بزرگ خانواده می گشت، و چون آن را نمی یافت، میلی به حرف زدن نداشت.
قاسم بالاخره به حرف آمد و دلجویانه پرسید:
«حلیمه جان، برارجان خیلی کتکت زد؟»
«چرا می پرسی؟»
«تیمور می گوید یک مشت از موهای سرت را کنده؟»
«کنده که کنده. به دَرَک!»
«سرت حالا درد می کند؟»
«نه.»
«می خواهی همیشه این جوری غصه بخوری؟»
«چه کار کنم، خب؟»
«نمی دانم. ولی اگر همیشه این جوری غصه بخوری، خیلی بد است. نگاه کن چقدر لاغر شدهای! هر پنحشنبه غروب که من خانه می آیم تو لاغرتر از هفتهی قبلی هستی!.»
«به دَرَک. بگذار بمیرم تا زن این حرامزاده نشوم.»
«چرا آخر؟»
«ببینم، فضول! نکند تو هم آمدهای تا به قولشان سر عقلم بیاوری و من را به خانهی کثیف بخت بفرستی، ها؟»
«نه، به خدا! عصبانی نشو!»
«پس چرا مثل آنها سرکوفت می زنی؟ انگاری زور است؟ نمی خواهمش! فهمیدی؟ دیگر هم حرفهاشان را برایم تکرار نکن!»
«مگر من برار تو نیستم؟»
«چرا، هستی. هوشنگ هم هست. ببین چه بلایی سرم آورده!»
«نمی فهمم. چرا آخر؟ چرا باید این جوری می شد؟»
«من چه می دانم. از من که هیچ کس از اولش هم سوال نکرد. فقط وقتی گفتم نه، زن این جوانمرده نمی شوم، همه جوری نگاهم کردند که انگاری دارم قتل می کنم. کاش هرگز به دنیا نمی آمدم!»
«آخر چرا؟»
«باز هم از من می پرسد؟! گفتم که اگر از طرف آنها آمدهای تا قانعام کنی زن این نادر بیپدر-مادر بشوم، کور خواندهای! راهت را بگیر برو! بگذار به حال خودم باشم!»
«اگر حوصلهی من را نداری و می خواهی گورم را گم بکنم، باشد، می روم. اصلاً بیا کتکم بزن، خب! من با پای خودم آمدهام پیش تو. تو خیلی عوض شدهای. دیگر یک ذره هم برادرت را دوست نداری.»
«قاسم، تو مثل این که هنوز متوجه نیستی؟ می خواهند من را به زور بفرستند خانهی حاجولی تا زن پسر حرامزادهاش بشوم. می فهمی؟»
«چرا به زور؟ مگر سلیمه زورکی عروسی کرد؟»
«ها، آفرین! همین را بگو! هیچ کس عقلش نمی رسد و به این فکر نمی افتد که خود آدم هم باید از یکی خوشش بیاید تا زنش بشود. سلیمه شوهرش را می خواست. من این حرامزاده نادر را نمی خواهم. با دیدنش تنم مورمور می شود. می فهمی چه می گویم؟ نمی خواهمش! با آن تن لشش برود سراغ یک دختر دیگر!»
«حلیمه جان، همه می گویند که حالا دیگر امکان ندارد. تو چهار سال است که نامزدش هستی!»
«گُه می خورند همه! کی؟ من نامزدش هستم؟ مگر یادت نیست که به زور داشت من را ترک موتورش می نشاند و می خواست من را بدزدد؟ خودشان حلقهی نامزدی آوردند. همان روز نامزدی فحششان دادم. گفتم که این پدرسگ را نمی خواهم. حالا هم همین را می گویم. اگر کسی به زور انگشتم را توی حلقهاش بکند، انگشتم را می بُرم، قاسم، می اندازمش سگ بخورد! اگر دست و پایم را ببندند و بفرستند خانهی حاج ولی، همانجا اول زن حاج ولی را تکهتکه می کنم که چرا همچون کثافتی را زائیده، بعد، خودم را سر به نیست می کنم.»
«آخ... این حرفها را نزن، حلیمه جان!»
«خب، تو بگو من چه کار کنم؟»
«نمی دانم. فعلاً بیا برویم پایین! شاید خدا خودش یکجوری درست کرد!»
«نه. خدا نمی خواهد درست کند. اگر می خواست تا حالا درست کرده بود. راستش را اگر بخواهی، خود خدا هم طرف این حاجی پدرسگ و پسر حرامزادهاش است. تو برو! من نمی آیم.»
«تو اگر نیایی، من خوابم نمی برد.»
حلیمه لحظهای مردد به برادرش خیره شد. بعد، اشکریزان در آغوشش گرفت. آن دو مدتی بر شانههای هم گریستند و بالاخره با هم از کندوج پایین آمدند و کنار مادر و برادران خود به خواب رفتند.
آن شب، کوکب و دو پسر جوان دیگرش چند بار وحشتزده از خواب بیدار شدند. قاسم در خواب گاه بلند بلند گریه می کرد، فحش می داد، فریاد می کشید، و گاهی دیگر ساکت می شد و بیآنکه صدایی از او برآید، لبانش تکان می خورد. اما حلیمه مثل دیگران با صدایش از خواب برنخاست. او برادرش را در آغوش داشت و خود کودکانه در خوابی سنگین فرورفته بود. کسی چه می دانست، شاید او نیز همراه برادر مسیر گنگ و لذتبخش پرواز پروانهای را دنبال می کرد، در آسمان بال می کشید، به بینهایت گذر داشت، به مهمانی ماه و خدا و پدرش می رفت و از آنها برای مشکلش راه چارهای می طلبید؟ نه، نه. شاید نه قاسم، که این خود او بود که به پدر خبر می داد، دخترش را به زور دارند به خانهی شوهر می برند. و شاید آن دو با هم نه، هر یک به تنهایی و بیهمدیگر، در یگانگی پیوند روحی و عاطفیشان در خواب فریاد می زدند:
«خدا! خدا! خدای قادر و توانا، کجایی؟ کجایی خدا؟!»
2
بهار بود و آب در پستانهای سپیدرود به تندی می جوشید. پیلهکند در سه رشته رود جان می گرفت، با جویباران امتداد می یافت و بر دل تشنهی مزارع می نشست."بیجار"*ها با کرتبندی شدن و شخمخوردن، جامهای تازه از گِل خیس، گِل زاینده پوشیده بودند و از دستهای زایا و زحمتکش زنان شالیکار بوتههای خرد و سبز شالی،"تُیم"* را پذیرا می شدند. و زمین، زمین از خواب طولانی زمستانی برخاسته، اینک بسان نوعروسی زیبا، خوش و خرم در خویش نطفه می بست، جان می گرفت، آباد می شد، به سبزی می نشست و تکرار و تداوم زندگانی را در همه سو جار می زد.
دو برادر، هوشنگ و تیمور، به کار کرتبندی و شخم و آبیاری مزرعه مشغول بودند. کوکب و حلیمه بی هیچ گفتگو و لبخندی، تا زانو در آب و گِل و زالو فرو رفته بودند و با دستهاشان به تندی و با کارکشتگی، تُُیمها را مضطرب در جان زایشگر بیجار نشاء می کردند.
این بهار را خانوادهی گالش با دلگیری و تندخویی و اضطراب آغازیده بودند. حلیمه و هوشنگ از آن دعوا و درگیری به بعد، همیشه نگاه از همدیگر بر می گرفتند، نه از سر غضب و کینهورزی، که از سر شرم و دلگیری، کلامی با هم رد و بدل نمی کردند.
میانهی مادر با آن دو نیز چندان عادی و خشنودکننده به نظر نمی رسید. گفتگوهاشان کوتاه و مختصر، و نگاههاشان از هم گریزان بود. با این همه آخر هر هفته تمامی خانواده دوباره لبخند بر لب می آورد و چهرهای شاد می گرفت؛ قاسم از قریهای که در آن به مدرسه می رفت و شبها همانجا در خانهی یکی از اهالی زندگی می کرد، روزهای پنجشنبه، پیش از آنکه آفتاب غروب کند، به خانه و مزرعه باز می گشت و دلهای همه را در دیداری تازه به هم پیوند می داد. با آمدنش خوشحالی در جان خانواده موج می زد، سکوت گزندهی سراسر هفته می شکست و بگو و بخند دامن می گسترد.
مادر با دیدن قاسم از کار فارغ شد، کمر راست کرد و مهربان و نوازشگر خوشامدش گفت. قاسم سرزنده و خندان جواب داد:
«خسته نباشید! به! به! محصول امسال را انشاءالله خرج عروسی برارجان بکنیم، اجی!»
مادر خشنود به پسر بزرگش نگاهکرد. هوشنگ از شرم دستپاچه شد، موضوع گفتگو را به سرعت عوضکرد و پرسید:
«قاسم جان، امتحانت هنوز شروع نشده؟»
«چرا، همین روزها شروع می شود.»
«پس چرا آمدهای اینجا، برار؟ برو خانه بنشین درسهایت را بخوان!»
«همیشه که نمی شود درس خواند، برارجان. یکذره هم باید کار کرد. آخر من هم گیلهمردم. اوهوی، حلیمه!»
قاسم به طرف حلیمه رفت، پچپچکنان در کنارش قرار گرفت و به تقلید از او به نشاءکاری پرداخت. در این هنگام صدای اعتراض تیمور بر خاست:
«هی...فَلَهپشت*، قاسم، اگر مردی بیا "مرز"*بگیر!»
«چطور؟ من که بیل ندارم.»
«به هر حال، نشاستن* کار زنهاست!»
«تیمور، ولش کن پیش من بماند! سر به سرش نگذار! قاسم، تشت را بردار برویم تُیم بکنیم!»
قاسم برای کندن تُیم با خواهرش همراه شد. نرسیده به تُیمبیجار* گفت:
«حلیمه جان، یک ذره بخوان!»
«ول کن! حوصله ندارم.»
«چرا؟ مگر هنوز هم غصه می خوری؟»
«آره.»
«تو هم فقط بلدی غصه بخوری! نگاه کن، ببین تُیمها به چه قشنگی قد کشیدهاند!»
«قاسم، پدر گلناز نوغاندار* گرفته تا تمام بهار را برایشان کارکند. می دانی کجایی است؟»
«داشتم می آمدم اینجا او را از دور دیدم. کجایی است؟»
«مثل ما گالش است! یک بار آمد خانهی ما.»
3
جوانک با کلاه نمدی بر سر و چمدان چوبی رنگ به رنگی که نوارهای فلزی آن را سفت و محکم نگه میداشت، در دست، وارد پیلهکند شده بود و دنبال کار می گشت. پدر گلناز که به تنهایی از عهدهی کارهای مزرعهاش بر نمی آمد، با او قرارداد بسته بود و او را با خود به خانه آورده بود.
رجب نام داشت و از حوالی دیلمان می آمد. وقتی شنید در آنجا خانوادهی گالشی نیز زندگی می کند، کنجکاو شد و شوق دیدار همولایتیها چندان در او اوج گرفت که گویی در آن قریهی غریب به دیدار عضوی از خانواده خود می رود. اما تنها مادر خانواده به لهجهی گالشی مسلط بود. در خانهی آنها بوی گله و گوسفند به مشام نمی رسید. دامدار نبودند و مثل سایر اهالی به برنجکاری اشتغال داشتند.
جوان گالش از این که آنجا همولایتیهایی داشت، خرسند بود. کوکب و پسرهایش با او به گرمی و مهربانی رایج بین گالشها برخورد می کردند. اما دختر زیبا و جوان خانه علیرغم جذابیت و صفایی که در چهره و چشمان داشت، ساکت، غمگین، دلمرده و عزادار به نظر می رسید. رجب وقتی از خانخواه* خود، پدر گلناز، شنید که حلیمه نامزد دارد، از ته دل، حسرتورزان، آه کشید. اما بعداً وقتی از تمام قضایا باخبر شد، جوانهی کوچک امیدی در دلش شکوفه کرد.
رجب رادیو ترانزیستوری کوچکی به همراه داشت. هنگام کار در مزرعه آن را با خود می برد. با شنیدن صدایی که از آن می آمد، خستگی صبح تا غروب کار را از خود دور می ساخت. روزی مشغول کرتبندی بود و خیالش در هوای دختر گالش پر می کشید که ناگهان صدای خوانندهای که نامی آشنا را بر زبان می آورد، توجهاش را به خود جلب کرد. با عجله به سوی رادیو رفت، صدایش را بلند کرد و شوریده به آن دل سپرد. خواننده می خواند:
اموندهبی از بیجاره کول، بنابی تی سر یه پشته هیمای
بدو بدو وازگودی امای، دسکلابزنان نازگودی امای
حلیمای جان، حلیمای دل، حلیمای!
بیا بشیم آفتودیمای!...
هنگام شنیدن این ترانه، جوان گالش در جانش حس شورانگیزی داشت. دلش می خواست ساعتها آنرا بشنود و بلند بلند زمزمهاش کند. به این خاطر، در حالی که ذهنش با خیال و رویای حلیمه مشغول بود، تمام روز را به رادیو گوش می داد. هر وقت که این ترانه پخش می شد، صدای رادیو را کاملاً بلند می کرد تا که تمام مزارع، تمام سبزهها و تمام دنیا بدانند که او شیفته و دلدادهی دختر زیبای گالش است.
یک روز غروب، وقتی که با تاریک شدن هوا زنان شالیکار دست از کار کشیده بودند، حلیمه دواندوان خود را به دوستش گلناز که به همراه مادرش پشت سر جوان گالش به سوی خانه می رفتند، رساند و به آنها سلام گفت. رجب که بیلی بر دوش داشت و بند رادیوی ترانزیستوریاش را دور مچ دست پیچیده و با دستش دستهی بیل را گرفته بود، با شنیدن صدای حلیمه، در حالی که همچنان پیشاپیش راه می رفت، سرش را به عقب برگرداند. لبخند شوقی بر لب آورد و جواب سلامش را داد.
هنوز چند قدمی بیشتر راه نپیموده بودند که ترانهی آشنا دوباره از رادیو پخش شد. رجب لحظهای بی اختیار از راه رفتن بازایستاد، به پشت سرش برگشت و با اشتیاق به حلیمه خیره شد. با متوجه شدن از حضور و همراهی زن صاحبکار و دخترش گلناز، شرمگین و دستپاچه دوباره به راه افتاد. گلناز و مادرش با نگاه به او اشاره کردند و همزمان لبخند معنیداری به لب آوردند. حلیمه نیز خندید. هنگام خنده گونههایش تا بناگوش سرخ شد. به ناگهان چهرهاش شادابی و نشاط گمگشتهی خود را دوباره بازیافت. در درونش حس گرم و گنگ و شیرینی جوشیدن گرفت. حسی که تاکنون آن را نمی شناخت، ولی زندگیاش را معنا می داد و او را آن شب و شبهای دیگر به دوردست شیرین و دلانگیز خواب و رویا برد.
4
بهار بد آغازیده بود. از همان ابتدا بیآبی، و همراه با آن آفت سایهاش را بر پیلهکند گسترانده بود. جوانههای خرد شالی، تُیمها، قربانیان این بدبیاری بودند. نیمی از تُیمهای گالشها از بین رفته بود. به این خاطر آنها می بایست به دیگرانی که از آفت و خشکسالی کمتر آسیب دیده بودند مراجعه می کردند.
کوکب و دخترش حلیمه از تُیمبیجار همسایه تُیم می کندند. گلناز و مادرش مشغول نشاء بودند، و جوان گالش برای آنها تُیم می برد.
از آنجا که حلیمه جوانتر و قویتر از مادر بود، حمل آخرین تشتهای تُیم به او واگذار شد. دختر به سختی تلاش می کرد تشت سنگین را بلند کند و روی سر بگذارد. در همان هنگام جوان گالش از راه رسید. حلیمه بر اثر دستپاچگی مهار تشت از اختیارش خارج شد، و همهی محتویات آن به روی زمین ریخت. جوان گالش خود را به او رساند، دستههای تُیم را به چالاکی دوباره در تشت گذاشت و با دستهای قویاش آن را بلند کرد و گفت:
«زیاد پر کردهای. خیلی سنگین است. بیا من می گذارم روی سرت.»
دختر آنقدر شرمگین و خجول شده بود که یادش رفت به او سلام بگوید. پس از لحظهای تردید، پارچهی حلقه شدهای را که در دست داشت روی سر نهاد تا تشت روی آن قرار گیرد. بعد از آنکه سنگینی تشت را روی سر حس کرد، به سرعت دستها را به سوی لبهاش برد تا آن را مهار کند. ناگهان گرمی مطبوع دستهایی را در دستهای خود لمس کرد. جوان گالش به آرامی دستهای خود را عقب کشید. نگاههای آن دو لحظهای در تلاقی با هم باقی ماندند. و سپس، بی آنکه کسی کلامی بر لب آورد، به راه خود رفتند. اما گرمی دستها و نگاهها دیگری را هر یک با خود به هدیه برد، خیال را با آن بال داد، و این همه را به خورشید که از دورهاشان می پایید، سپرد تا نه تنها دلها و جانهاشان، بلکه مزرعه نیز آباد گردد.
غروب، هنگام برگشتن به خانه، گلناز بین راه به تنهایی منتظر حلیمه ایستاد. حلیمه وقتی آمد، هر دو با هم گفتگوکنان به سوی خانه راه افتادند. گلناز سرزنده و شاد گفت:
«خسته نباشی حلیمه! چطوری؟»
«تو هم خسته نباشی! ووی، کمرم بدجوری درد می کند!»
«همهاش از این بیجارکار* لعنتی است. من هم کمرم درد می کند.»
«چقدر دیگر به کارتان مانده؟»
«اگر خدا بخواهد تا دو-سه روز دیگر تمام می شود. اما همین که از این طرف تمام کردیم، از آن طرف وجین شروع می شود. واشهای* لعنتی هیچی نشده قد کشیدهاند. شاید فقط یک نصفه روز استراحت کنیم.»
«خوش به حالتان! ما باز هم باید پیش این و آن دنبال تُیم بگردیم.»
گلناز خوش و خندان از این که به راز دوستش پی برده بود، پرسید:
«ببین، لاکو! امروز رجب تشت را روی سرت گذاشت؟»
«چطور مگر؟»
«خودم از دور دیدم. یارو دلش بدجوری پیش تو گیر کرده!»
«آخ، بس کن!»
«چی است؟ چرا این قدر سرخ شدهای؟»
«من سرخ شدهام؟»
«آره. خب، تو هم می خواهیش. چه عیبی دارد؟»
«ساکت باش، گلناز!»
«حلیمه جان، تو برای من حکم خواخورم را داری. احتیاج نیست موضوع را از من پنهان کنی. من خودم دیدم که هر دو کنار هم بودید. تا تو از تُیمبیجار بیرون بیایی کلی طول کشید.»
«طول کشید که کشید. خب، چه کار می کردم؟ تشت از دستم افتاد. بیآنکه از او بخواهم خودش تشت را پر کرد و گذاشت روی سرم. این چه ربطی به خاطرخواهی دارد؟»
«خاطرخواهی از همین جاها شروع می شود دیگر، خواخورجان! چه عیب دارد، خب؟ ماشاءالله، برارم باشد، به صد تا مثل نادر می ارزد!»
«مردهشور قیافهی نحس نادر را ببرد!...»
«چرا گریه می کنی، حلیمه؟ من گمان می کنم رجب خیلی خاطر تو را می خواهد. اگر این جوری باشد، واقعاً شانس آوردهای!»
«چه شانسی؟ مادر و برادرم مگر من را به او می دهند؟ حاجولی مگر می گذارد؟ تازه، نادر جوانمرده اگر بفهمد که او تشت را روی سرم گذاشت، از اینجا دربهدرش می کند. تو را خدا برای هیچ کس نگو!»
«غلط هم می کند این غول بیشاخ و دُم! شنیدی تازگیها بجز گاو و مادیان، بزور سوار پسربچهها هم می شود! بر عکس او، رجب، برارم باشد، طلاست به خدا! فهمیدی، هر وقت رادیو ترانهی "حلیمای" را پخش می کند، او صدایش را بلندِ بلند می کند تا تو بشنوی! مادرم می گوید، این پسر بدون حلیمه از اینجا برو نیست!»
«کاش می شد زنش بشوم!»
با رسیدن کوکب و هوشنگ از پشت سر حلیمه، آنها موضوع گفتگوی خود را عوض کردند. کم کم راه پایان گرفت و آنها هر یک به خانهی خود رفتند.
دختر گالش از شادی و خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. گویی دیگر آن حلیمه غمگین و مضطرب قبلی نبود. در دلش حسی که تازگی به سراغش آمده بود، چون آبهای پیلهکند قلقل می کرد، امیدش می بخشید و متهورش می ساخت.
5
مادر از تغییر ناگهانی روحیهی دخترش خرسند بود و می پنداشت که او از کلهشقی دست برداشته و بزودی به خانهی حاج ولی خواهد رفت. اما حلیمه در این مابین به وسیلهی دوستش گلناز قرار ملاقاتی را با رجب تدارک دیده بود.
این اولین باری بود که به دور از چشم دیگران به دیدار او می رفت. وقتی درون باغ در تاریکی به هم رسیدند، ابتدا هر یک از آنها اطراف خود را با دقت بررسی کرد تا مبادا کسی در تعقیبشان باشد؛ بعد، جوان گالش که دستپاچه بود و به درستی نمی دانست از کجا شروع کند، بیمقدمه گفت:
«گلناز، رفیقت، خواخورم باشد، دختر خیلی خوبی است. هوای تو را خیلی دارد.»
حلیمه که سرش را از شرم پایین انداخته بود، با شست پای راستش خاک را به بازی گرفت. می خواست سکوت کند و چیزی نگوید، اما ترسید دیدار آنها با مزاحمت کسی، دیری نپاید و گفتنیهایش در دل بماند، بنابراین آهسته جواب داد:
«می دانم.»
«از وقتی که تو را دیدم، شبها خوابم نمی برد.»
«من هم همین طور.»
«خیلی دوستت دارم، حلیمه! بیا از اینجا برویم!»
«اما من نامزد دارم؟»
«یعنی راست راستی می خواهی زنش بشوی؟!»
«خدا آن روز را نیآوَرَد! خودم را می کشم.»
رجب به او که گریه می کرد، نزدیکتر شد، دستش را گرفت و غمگنانه گفت:
«آن وقت من هم خودم را می کشم!»
حلیمه بیآنکه دستش را از دست او برهاند، پرسید:
«تو دیگر چرا خودت را می کُشی؟ برای تو که زن قحط نیست!»
«هیچ زنی برای من تو نمی شود، حلیمه. بدون تو می خواهم دنیا هم نباشد. بیا با هم برویم!»
«امکان ندارد. مادر و برادرم راضی نمی شوند.»
«فرار می کنیم!»
«فرار؟ نه. مادرم دق می کند.»
«مادر گلناز برایم گفت که پدر و مادر تو هم آن زمانها مجبور شده بودند فرارکنند.»
«ولی من دوست ندارم فرارکنم.»
«یعنی من را دوست نداری؟»
«چرا. خیلی هم.»
«پس، بیا زن من بشو! می رویم ییلاق. آنجا آب چشمه می خوری چاق می شوی. هوای آنجا خیلی بهتر از اینجاست. ما بُز داریم، گوسفند داریم، گندم و جو می کاریم. دو تا درخت پرتغال و یک درخت سیب خیلی گنده توی حیاط داریم. آنجا تو دیگر مجبور نیستی پابرهنه بروی توی بیجار و بگذاری زالوها خونت را بخورند.»
«ولی هر جا برویم نادرِ جوانمرده دنبالمان می کند.»
«هه، نادر؟ غصهی او را نخور! اگر دست از سر ما برنداشت نعشاش را می فرستم برای مادرش.»
«پدرش با رئیس پاسگاه رفیق است. نعش ژاندارمها را که نمی شود برای مادرشان فرستاد.»
«من خودم هم تفنگ دارم. از ژاندارمها هیچ باکیام نیست. تازه، اگر آنها هم دنبالمان بکنند، می زنیم می رویم پیش عمویم.»
«عمویت کجاست؟»
«قزوین توی یک کارخانه کار می کند. آنجا هزار برابر اینجا بزرگ است. کی می تواند ما را پیدا بکند؟»
«نه. من می ترسم.»
«ترس ندارد، حلیمه. وقتی زنم شدی دیگر نمی ترسی.»
«دلم برای خانوادهام تنگ شد چی؟»
«بعد از این که آب از آسیاب افتاد، می آییم پیش خانوادهات. یا شاید آنها خودشان آمدند پیش ما.»
«نمی شود.»
«نگاه کن! اگر فرارنکنی باید زن نادر بشوی.»
«نه. خودم را می کشم...»
«گریه نکن! من از عهدهی این پسره بر می آیم. اگر لازم باشد با دستهایم خفهاش می کنم. به خاطر او می خواهی خودت را بکشی؟ من یک تار موی تو را به هزار نفر مثل نادر نمی دهم. اگر لازم شد با تمام محلهتان در می افتم.»
حلیمه که تاکنون بیتحرک سر جای خود ایستاده بود، دستهایش را دور کمر رجب برد، در آغوشش گرفت و گفت:
«پس، بگذار برارم قاسم را با خودمان ببریم!»
«برارت قاسم؟!»
«آره.»
«مگر دیوانهای؟ او باید برود مدرسه.»
«آخر پدرم موقع مردن به من سپرد تا از او مواظبت کنم.»
«حلیمه! برارت قاسم حالا بزرگ شده و می تواند از ده نفر مثل تو مواظبت کند. از این گذشته، اگر بفهمد که داری با من فرار می کنی، می رود به مادرت می گوید.»
«آخر من خیلی دوستش دارم...»
«گریه نکن! برو کارهایت را بکن! فردا شب می رویم!»
«نه. تا پنجشنبه صبر کنیم! می خواهم قاسم بیاید خانه تا با او خداحافظی کنم.»
«اما راجع به فرارمان برایش هیچی نگویی آ!»
6
حلیمه از شادی و هیجان نمی توانست قرار بگیرد. در تمام عمرش خود را هرگز چنین خوشبخت و شاد حس نکرده بود. حالا تمام دنیا در رجب خلاصه می شد. هر لحظه در خیالش حضور داشت. نه، گویی کنارش بود، نوازشش می کرد، از فرداهایی خرم و شاد می گفت، فرداهایی که سایهی مزاحم نادر آن را سیاه نمی کرد. کجا بودند این فرداها؟ چرا زمان این همه آهسته می گذشت؟ چه کسی زیر چرخ ارابهاش سنگ گذاشته بود؟ دختر غرق این افکار هنگام کار در مزرعه بارها سرش را بالا می گرفت، به طرف مزرعه همسایه چشم می دوخت تا از دور رجب را در حال کار تماشا کند. دلش می خواست تمام لحظاتش را در کنار او باشد. صورت و گردنش را غرقه بوسه کند، خود را فراغخاطر در آغوشش رها سازد، تا او با دستهای تاولزده و مهربانش پوست لطیفش را بخاراند و پستانهای بیقرارش را به نوازش گیرد.
بالاخره پنجشنبه فرارسید و قاسم آمد. برادر وقتی خواهر عاشقش را سرمست و شاد دید، پرسید:
«چی شده، حلیمه؟ برایم بگو چرا این قدر خوشحالی؟»
«بیا اینجا! بیا تا زیر گوشت بگویم!»
خواهر صورت برادر را غرق بوسه کرد و خندید. برادر با درک شوخی او، ناباور و بلوفزنان پرسید:
«واقعاً!»
حلیمه بیآنکه متوجه سوالش شود، شوخی کنان تأکید کرد:
«آره.»
«آهان، که این طور! پس، دوستش داری!»
دخترک جا خورد. معترض گفت:
«کی را دوست دارم، اجنه؟! خفه شو!»
دستهای از تُیم را به سوی برادر پرت کرد. قاسم خندان از او دور شد.
هنگام برگشتن به خانه، خواهر و برادر که جدا از سایر افراد خانواده با هم راه می رفتند، گفتگویشان ادامه یافت. قاسم پرسید:
«...گُلخواخور من از دستم دلخور است؟»
«نه، به خدا، گُلبرارم! قربان آن خال صورتت بروم الهی! چرا دلخور باشم؟»
«برای این که راز دلت را فهمیدهام. منظورم نادر نبود.»
حلیمه که متوجهی منظور او شده بود، شرمگین خود را به نادانی زد و جواب داد:
«گُلبرار من، دیگر چه فکری به سرت زده؟»
قاسم متوجه شرمگینی و دستپاچگی خواهرش شد. در حالیکه همچنان با او راه می رفت به عقب برگشت و به مردی که از دور پشت سر آنها می آمد، نگاهی انداخت. سرش را دوباره برگرداند. لحظهای به فکر فرورفت. بعد، طوری که انگار حواسش جای دیگر است توضیح داد:
«هیچی. شوخی کردم. فراموش کن!»
حلیمه با شرمزدگی دریافت که برادرش متوجه رابطهاش با رجب شده، اما این بار برخلاف همیشه تلاش نکرد تا افکار او را بازگوید، بلکه دستش را دور کمر او حلقه زد، صورتش را بوسید و به گرمی و مهربانی گفت:
«قشنگ برار من، نمی دانی چقدر چشم به راهت بودم؟ ترسیدم این هفته نیایی!»
«برای چه آخر؟»
«همین جوری. دلم می خواهد تو همیشه جلوی چشمم باشی.»
«ولی تو هم یک روز مثل سلیمه باید بروی خانهی شوهرت.»
«آن موقع بدون تو حتماً از غصه دق می کنم.»
«آخ، مگر دیوانهای تو؟ خب، صبر می کنی تا بیایم به دیدنت.»
«اگر نیایی؟ اگر خانهی شوهرم خیلی دور باشد؟»
«خب، چه می شود کرد؟ من هم دلم برایت خیلی تنگ می شود. هی... حلیمه چه شده؟ چرا داری گریه می کنی؟»
«می خواهم... می خواهم... در مورد چیزی که توی بیجار به من گفتی با تو حرف بزنم. من نمی توانم به تو دروغ بگویم.»
قاسم اخمهایش را در هم کشید. عصبیتی مرموز در جانش ریشه دواند. اعتراضکنان گفت:
«گریه نکن، خواخورجان! دوست ندارم اشکهایت را ببینم. برایم نگو! هر چه هست توی دل خودت نگهدار!»
«ولی من واقعاً نمی خواهم چیزی را از تو پنهان کنم.»
«می دانم. می دانم. همه چیز را می دانم. نمی خواهد برایم تعریف کنی! بگذار خودم برایت یک چیزی بگویم. سال دیگر می روم شهر!»
«چرا؟ می روی شهر چه کار؟»
«فقط توی شهر می شود دیپلم گرفت. بعد می توانم معلم بشوم. آن موقع حقوق می گیرم. وضع مالی ما خوب می شود. همهی حقوقم را خرج عروسی هوشنگ و تیمور می کنم. یک خانهی بزرگ می سازیم با سه-چهار تا اتاق. شاید برار فریدون هم آن وقت برگشت خانه!»
«ولی فریدون که جز به فکر زنش دیگر به فکر کسی نیست. همیشه به حرف او و مادرش گوش می دهد. ما را فراموش کرده. با اَجی قهر است.»
«فریدون تقصیر ندارد. ببین، او هم مثل هوشنگ و تیمور سالها کلی کار کرد تا من بروم مدرسه. در عوض خودش چه شد؟ هیچی. ما نتوانستیم برایش یک عروسی درست و حسابی توی خانهی خودمان راه بیندازیم. برای این که یک اتاق داریم، برای این که یتیمیم، برای این که خیلی فقیریم. بیچاره فریدون که نمی توانست همراه زنش توی همین یک اتاق با ما زندگی کند. اگر ما را فراموش کرده و با اجی قهر است، فقط از روی ناچاری است. خب، او هم توی این دنیا حق داشت پدر و مادرش برایش عروسی راه بیندازند، در تشکیل خانواده کمکش کنند. همهاش تقصیر این خداست. چرا به وجودمان آورد؟ چرا بیپدرمان کرد؟ خواخورجان، تو هم مثل فریدون باید دنبال سرنوشتت بروی و برای خودت تشکیل خانواده بدهی.»
«نه. من هرگز نمی توانم مثل فریدون خانوادهام را فراموش کنم...»
«گریه نکن، حلیمهجان! نگفتم که تو هم فراموشمان می کنی. من اگر رفتم شهر مدرسه، وضع ما کلی عوض می شود. یکی از معلمهایم می گوید او وقتی سن من بود، هم کار کرده و هم دیپلمش را گرفته. من هم همین کار را می کنم.»
«نه. آن موقع از درسات عقب می مانی. من به شوهرم می گویم که خرج مدرسهات را بدهد.»
7
حلیمه سفرهی شام را با خوشحالی چید. موقعی که می خواست بشقاب غذا را به هوشنگ بدهد، بعد از مدتها قهری، به چشمهایش نگاه کرد و مهربان گفت:
«بیا برارجان، اول تو غذا بکش! امروز خیلی کار کردی؟»
تمام خانواده شادمان به هوشنگ نگاه کردند. هوشنگ ابتدا به خواهر و بعد به مادرش با خوشحالی خیره شد. حلیمه او را بخشیده بود!
آن شب، خانوادهی گالشها آرامش گمگشتهی خود را بازیافت و بعد از مدتهایی مدید با خاطری آسوده به رختخواب رفت.
با این وجود، در دل قاسم نگرانی گنگی شکل گرفت. احساس می کرد که دیگر زندگی روال گذشته و همیشگیاش را طی نخواهد کرد. تغییری در راه بود. خوب یا بد، به درستی نمی دانست. شاید داشت بالغ می شد؟ بلوغ؟! بله، بیگمان بلوغ. بلوغی در گفتگوی او با خواهرش بین راه هویدا شده بود. شهر، کار، دیپلم. اما چیزی انگار داشت از بین می رفت. چه چیزی؟ نمی دانست. بدون آنکه در گوش خواهر مثل همیشه پچپچکند و با هم به خواب بروند، اندیشهکنان درازکشید و نگاهش را در کورسوی فانوس به نقطهای از سقف متمرکز کرد. خیالش به دوردستها پرکشید.
حلیمه نیز نتوانست بیبرادر باشد، دستش را گرفت و آهسته گفت:
«قاسم!»
«ها.»
«بیا اینورتر! چرا رویت را از من گرفتهای؟»
قاسم به طرف او غلتید. از چشمان خواهر بیامان اشک جاری بود. بیآنکه علتش را جویا شود، اشکهایش را پاک کرد و سرش را در آغوش گرفت. حلیمه نیز چیزی نگفت. کم کم آرام گرفت و روی سینهی گرم و مهربان برادر به خواب رفت.
اما پیلهکند را خوابی و آسایشی فرا نمی گرفت. وغوغ قورباغهها با قلقل پریشانش در هم می آمیخت، و خواب شب و شوربختی گالشها را در سمفونی کار و خستگی و خیال معنا می بخشید.
قاسم به جستجوی پروانه داشت در آسمان سیر می کرد. در همراهی با او دوستی و پناه و آسودگی می دید. مقصد نامعلوم و بیانتها بود و بالکشیدن لذتبخش. ناگهان هلال نورانی و درخشان ماه در برابرش ظاهر شد. نتوانست پروانه را همچنان دنبال کند، در ذهنش دیگر پروانه پر نمی زد، تنها هلال ماه بود و نور و روشنیی که مسحورش کرده و به سوی خود می کشید. دستش را دراز کرد، خواست آن را بگیرد و درون آلونکی که نامش خانه بود بگذارد تا برای همیشه در آن پرتوافشانی کند. اما ناگهان خواب دید که از خواب پریده است؛ مشتهایش را گشود، کف دستهایش خالی و از اشک خواهر خیس بود. در خواب اندیشید، شاید بهتر است مادر را بیدارکند. بیدارش نکرد، چون نمی دانست با او از چه سخن بگوید. چیزی که او حسش میکرد، چه نامی می توانست داشته باشد؟ چگونه، با کدام کلام می شد بیانش کرد؟ مادر برای او به جستجوی چه چیزی می رفت؟ روشنی؟! نه، نه. پس چه نام داشت؟ چه نام داشت روشنیی که چون ماه و از حس پرکشیدن نیز زیباتر بود؟ گیجی و گنگی و کرختی با ولع به سراغش آمد. امانش را برید. ناتوانش ساخت. در این هنگام، آمد و شد منگ و زجردهندهای در ذهنش شکل گرفت. اکنون نه خواب بود، نه بیدار، نه راه می رفت، نه بال می کشید، نه جان داشت، نه بیجان بود... گسست. پریشانیاش بالاخره گسست. با خود گفت:
«...نه! نه! اَجی را نباید بیدارش کنم!... رفته... رفته... رفته به خواب حلیمه.»
صدای چهچههی بلبلی از بیرون اتاقک آلونک به گوش رسید. از این که بلبل بیموقع و ناشیانه آواز می خواند متعجب ماند. تنفس گرمی روی گونهی خود احساس کرد، به دنبال آن، خیسی و خنکی مطبوعی خال سیاه روی گونهاش را دربرگرفت. از درون لحاف کسی به آرامی تکان خورد و به بیرون خزید و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد.
صدای چهچههی بلبل که دوباره ناشیانه می خواند، در نیمه راه قطع شد.
در تاریکی دو سایه به هم آمدند و در اعماق شب گم شدند.
خزر خفته بود. قورباغهها گهگاه نفسی تازه می کردند و دوباره به وغوغ می آمدند. اما پیلهکند همچنان ناآرام بود، پریشان قلقل می کرد و بیوقفه می جوشید.
چشمان باز و بیدار قاسم بر نقطهی گنگی از سقف خیره شد. باریکههای کوچک اشک بسان دو رشته جویبار از چشمهایش جاری گشت و بر گونههایش نشست. دیگر نه پروانه بود، نه روشنی دلانگیز و نه هلال ماه. شب بود و خُروپُف خستهی مادر و فرزندانش که صبح پرجنجالی آنان را انتظار می کشید.
فصل شش
1
مدرسه شاگردان زیادی داشت. نیمی از آنها را بچههای آبادیهای مجاور تشکیل می داد. معلمها صبح دستجمعی با یک اتومبیل از شهر به آنجا می آمدند و بعدازظهر دوباره به شهر بر می گشتند. چند نفر از آنها نزد اهالی محله اتاقی کرایه کرده بودند و در ده زندگی می کردند و تنها آخرهفته و ایام تعطیلات به شهر و دیارشان بر می گشتند. دو نفر از آنها با هم برادر بودند. یکی کوتاه قد و چاق و خوشاخلاق، دیگری بلندقامت و عبوس. به ابتکار این دو معلم مدرسه روزنامهی دیواری، گروه تئاتر، و کتابخانه داشت.
قاسم برخلاف گذشته دیگر از دست بچهها کتک نمی خورد، برعکس همه دوستش داشتند، چون یکی از بهترین شاگردان مدرسه بود. دروس را به راحتی می آموخت و هر کس که به سراغش می رفت، کمکش می کرد. از طرفی دیگر حالا دیگر تنها نبود، یکی از دو برادر معلم با او دوستی و الفتی خاص داشت. به وسیلهی کتابهایی که این معلم برایش تهیه می کرد رشد چشمگیری در نقاشی کرده بود. به مهارت یک استاد نقاش پرتره می کشید. این کار به محبوبیتاش در میان بچههای مدرسه و مردمان ده بسیار افزود، چرا که ساعات فراغتش عموماً با نقاشی از چهرهی آنها می گذشت.
روزی قاسم تصویری از چهرهی خشن و عبوس محمود جمالی را به برادرش حمید که با او در حیاط مدرسه قدم می زد، نشان داد. حمید نقاشی را از دست او گرفت، خندان همراه با او به اتاق معلمها رفت و آن را به برادرش نشان داد. با وارد شدن به اتاق معلمها شرمی آمیخته با ترس به سراغ قاسم آمد. فکر کرد که معلم با دیدن چهرهی خشن و عبوس خود عصبانی بشود.
اما محمود جمالی ناراحت نشد، تنها لحظهای سر تا پای قاسم را از نظر گذراند، بعد موج خوشحالی اندک اندک در چشمان درشت و نافذش شروع به جنبیدن گرفت، سراسر صورتش را شیار انداخت و سبیل و لبهایش را به تحرک درآورد و از هم گشود. در حالیکه عکس خود را همچنان در دست گرفته بود، از صندلیاش بلند شد و خندان گفت:
«بیا اینجا ببینم پدرسوخته! این واقعاً منم؟!»
معلمها همه خندیدند. قاسم هنوز نمی دانست که آیا باید خوشحال باشد یا نگران، کم کم صدای"احسنت! احسنت!" حاضران او را از نگرانی بیرون آورد. محمود جمالی با دستش آهسته به پس گردن او زد و خندان گفت:
«آفرین پسرجان! عکسم را خوب کشیدی! فقط یک چیز را از کلهات بیرون کن! آنقدرها هم که تو فکر می کنی من میرغضب و ترشرو نیستم. مش قربان!»
مشهدی قربان، آبدارچی مدرسه، مطیع و گوش بفرمان خود را به او رساند و مؤدبانه گفت:
«بله آقای جمالی، امر بفرمائید!»
«مش قربان، زحمت بکش یک استکان چای به این نقاش ما بده!»
«چشم، آقای جمالی. قاسم بیا آبدارخانه!»
«نه، مش قربان. لطفاً چای را برایش بیاور اینجا!»
قاسم از خجالت نتوانست استکان چای را در حضور معلمین به آرامی بنوشد. وقتی بیرون آمد تمام بدنش عرق کرده و دهانش از داغی چای سوخته بود. تا آن زمان نه قاسم و نه هیچ محصل دیگری در دفتر و اتاق معلمین مدرسه جز برای سوال و جواب و تنبیه خوانده نشده بود.
عکس معلم چند هفتهای روی روزنامه دیواری مدرسه ماند. بعد، نقاشی دیگری جای آن را گرفت؛ دختری بالغ با خال سیاهی بر گونهی سمت راست، چشمانی مغموم و گیسوانی از خوشههای برنج سر از لابلای تودهی انبوه ساقهها بیرون آورده بود و بیننده را وحشتزده و پرسان با نگاهش دنبال می کرد. زمینِ مملو از ساقههای خشکیدهی زیر پایش از بیآبی شیار برداشته بود. از دو باریکهی کنار بینی دخترک قطرات اشک به لبان ترکخورده و تشنهاش که از وحشتی پنهان نیمهباز مانده بود، جاری می شد، قسمتهایی از آن را سیر می کرد و سپس از دو زاویهی دهان امتداد می یافت و در ساقهها که همانا گردن لخت و زیبای دخترک بود، گم می گشت.
نقاشی جدید تنها چند روز در روزنامهی دیواری ماند. یکی از معلمها آن را برداشت و به ادارهی آموزش و پرورش برد تا ارزیابی هنری بشود. اما دل قاسم به هیچگونه تشویق و پاداش و ارزیابی هنری خوش نبود. او در این نقاشی به خواهرش حلیمه می اندیشید که مدتها قبل، شبی خال صورت او را بوسیده و آرام از رختخواب بیرون جهیده و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شده و در تاریکی برای همیشه، بی نشان، گم گشته بود.
حمید جمالی که شیفتهی این نقاشی شده بود، با خواندن عنوان "خشکسالی" زیر این نقاشی، مدتها به آن فکرکرد. از آنجا که با مسائل و مشکلات سیاسی جامعه درگیر بود، خشکسالی را فراتر از ذهن نقاش جوان می دید. نگاه وحشتزده و معصوم و پرسان دخترک، اشکها و ترکخوردگی زمین و لبان او برایش سمبولی از آنچه که بر سراسر کشور سایه افکنده بود تعبیر شد.
روزی هنگام قدمزدن در حیاط مدرسه با قاسم در این مورد وارد گفتگو شد. با توضیح کوتاه قاسم در مورد نقاشیاش، معلم ابتدا نتوانست بپذیرد که محصل نوجوانش واقعاً نخواسته اندیشهای سیاسی را بیان کند و تنها به تصویر خیالپردازانه از دختری شالیکار پرداخته است. بعد، به این نتیجه رسید که شاید قاسم عاشق دختری است و با این نقاشی سمبولیک خواسته غمها و رنجهای این دختر شالیکار را بیان کند. وقتی قاسم بیشتر توضیح داد و معلم از جریان فرار خواهرش حلیمه اطلاع یافت، متأثر پرسید:
«یعنی تا حال از خواهرت هیچ خبری نشده؟»
«نه، آقای جمالی.»
«کسی نمی داند که رجب از کجا می آمد؟»
«چرا. از ییلاق. اما از کجای ییلاق؟ هیچکس نمی داند.»
«هی، قاسم، چرا گریه می کنی، پسر؟ رجب و خواهرت همدیگر را دوست داشتند، به همین خاطر با هم فرارکردند و حالا یک جایی دارند خوشبخت زندگی می کنند. این که گریه ندارد. یک مدت دیگر یا آنها خودشان می آیند، یا خودت می روی پیداشان می کنی.»
«نه. آقای جمالی، نمی خواهم پیداشان بکنم. پسر حاج ولی اگر جایشان را بداند، به خاک سیاهمان می نشاند. او یک ورق از قرآن را کنده و به آن قسم خورده که هر وقت حلیمه و شوهرش را گیر بیاورد آنها را بکشد.»
«غلط می کند. مگر اینجا شهر هرت است، پسر؟ بروید از او شکایت بکنید.»
«پیش کی شکایت بکنیم، آقای جمالی؟ رئیس پاسگاه و ژاندارمها همه با حاجولی دوست هستند. از این پسره نادر هر کاری بخواهید بر می آید. با همین یک ورق قرآنی که کنده حمایت چند نفر را به خودش جلب کرده. کار به آنجا رسیده که بعضی از خشکهمقدسهای محله می گویند خواهرم به خاطر طولانی بودن نامزدیش با او، دیگر زن شرعیش بوده. از مردم محله دلم خیلی پر است، آقای جمالی. بارها تصمیم گرفتهام ترک تحصیل کنم و از ده مان در بروم. اگر با شما آشنا نمی شدم، بیگمان حالا دیگر مدرسه نبودم. هنوز هم بعضی اوقات به سرم می زند که بروم شهر کار کنم، پول دربیاورم و خواهرم را جستجو کنم. من نمی گذارم خواهرم گم بشود، آقای جمالی.»
«کار عاقلانهای کردهای که دست به چنین کاری نزدهای، قاسم! ترک تحصیلکردن خیلی آسان است. خیلیها هستند که توانایی درسخواندن را ندارند، به همین خاطر ترک تحصیل می کنند. تو وضعیتت فرق می کند. نمی خواهم از تو بیهوده تعریف کنم. ولی تو یکی از بهترین محصلهای با استعداد این کشوری، پسر! همه معلمهایت این را می گویند. حتی خود ادارهی آموزش و پرورش هم این را می داند. صبرکن، تو فردا دیپلم می گیری! می روی دانشگاه! با آدمهای بزرگ و با سواد آشنا می شوی! من مطمئنم که از این مدرسه، از همین تو، فردا حداقل یکی از بهترین و قابلترین نقاشان کشور ما پا به عرصهی وجود می گذارد!»
«درس؟! دیپلم؟! نقاشی؟! اینها را می خواهم چه کار، آقای جمالی؟ اینها که برایم خواهرم نمی شوند. از روزی که خواهرم گم شده، دنیا دیگر برایم آن دنیای قبلی نیست، آقای جمالی. تازه می فهمم که چقدر تعصب و ظلم و زورگویی دور و برم است. چرا خواهرم مجبور شد با مردی که دوستداشت فرارکند؟ برای این که نادر به زور می خواست او زنش بشود. اگر نادر پسر یک آدم معمولی بود هرگز جرأت می کرد به ما زور بگوید؟ مسلماً نه، آقای جمالی. اما پدرش حاجولی است. بیشرف به زیارت خانهی خدا رفته، بقول خودش از دین و ایمان و قرآن خیلی سر در می آورد. در شهر مغازه دارد. هم با چند تا ملا و روحانی رفیق است، هم با ژاندارمها. من و برادرهایم چه؟ باید تحقیر بشویم، باید سر مان را پایین بیندازیم، باید بد و بیراههای امثال نادر را تحمل کنیم، تا روی دوشمان سوار بشوند. هه! درس بخوانم که چه بشود، آقای جمالی؟ سوادم زیاد بشود؟ سواد؟ آنهم در جایی که هر آدم زورگو و چاقوکشی مثل نادر می تواند یک ورق از قرآن را بکند و به آن قسم بخورد که دیگری را بکشد، و همین پیش خیلیها مجوزی شرعی است برای انجام قصدش؟»
«حق با تو است، قاسم. راست می گویی، برو دنبال خواهرت، پسر! حتماً پیدایش می کنی. اما مدرسه را ترک نکن! تحصیل کردن یعنی برخورد ریشهای با زورگویی و تعصب آدمهای احمقی مثل نادر. با مشکلات باید ریشهای برخورد کرد، قاسم! در برابر هر چیزی اول باید پرسید: چرا، به چه دلیل این طور شد؟ چه طوری می شود آن را حل یا عوض کرد؟ آن موقع قشنگ می توانی بفهمی که گرهی کور مشکلات کجاست. قُلدُری نادر و امثال او را برو بررسی کن و ببین چه کسانی پشت سرشان ایستادهاند. نادر و حاجولی در برابر زورگوهایی که از آنها خیلی بزرگترند، یک مورچه هم به حساب نمی آیند، قاسم. تمام کشور ما پر است از بیعدالتی. از ده می روی شهر می بینی ظلم و زورگویی آنجا صد چندان بیشتر و بزرگتر از توی ده توست. فردا برایت یک کتاب می آورم. این کتاب چشم آدم را باز می کند و می گوید که در مملکت چه خبر است. شایعه است نویسندهاش را چند سال پیش مأموران دولت سر به نیست کردند. یک نکته را خیلی دقت کن، قاسم! از این به بعد هر کتابی را که به تو می دهم به کسی نشان نده! اگر روزی کسی از تو در این مورد پرسید، به هیچ وجه نگو که کتابی از من گرفتی.»
2
دو روز بعد کتاب را به معلمش پس داد. با هم در امتداد رودخانهای که از کنار حیاط مدرسه می گذشت سرگرم قدمزدن بودند. قاسم که سعی داشت اشکهایش را قبل از غلتیدن روی گونههایش با دست پاک کند، هیجانزده به حمید جمالی گفت:
«این کتاب ذکر حال من است، آقای جمالی. من هم می خواهم بروم دریا!»
«اما دریایی که صمد بهرنگی عنوان می کند، یک دریایی معمولی نیست، پسر!»
«بگذارید دریای معمولی نباشد، آقای جمالی. هر چه باشد هم خواهرم حلیمه آنجاست، و هم خود ماهی سیاه کوچولو. حیف که در آخر داستان سرنوشت ماهی سیاه معلوم نیست!»
«آره، حق با تو است، قاسم. خیلیها هستند که مثل تو دلشان می خواهد بروند دریا. خیلیها حلیمهشان را جستجو می کنند. این جستجو سخت و طولانی است. گاهی اوقات آدم قبل از آنکه به دریا برسد اسیر می شود و دیگر مجال پیدا نمی کند به جستجویش ادامه بدهد. اما آدم در این جستجو تنها نیست. به مادر ماهی سیاه توجه کن! او هم یکی از هزاران مادر مثل مادر تو است. جویباری که او با ماهی سیاه کوچولویش در آن زندگی می کرد، یکی از هزاران آبادی دور افتادهی کشور ما است که تو از یکیشان آمدهای و داری اینجا تحصیل می کنی. تو خودت قبل از آنکه بدانی زدهای به دریا، قاسم، تا دنیای بهتر و بزرگتری را کشف کنی. این را از افکارت، از انشاءنوشتنت، از نقاشیهایت می شود فهمید. حتی این عمل تو، وقتی که آن شب می فهمی خواهرت دارد با رجب فرار می کند ولی به روی خودت نمی آوری و آنها را به حال خودشان می گذاری، و تا به حال با کسی جز با من در موردش حرف نزدهای، بیانگر رشد فکری تو است. ولی حواست را خیلی جمع کن، قاسم! سنجیده قدم بردار! اینجا معلمها همه مثل من و برادرم نیستند، با تو خوش و بش می کنند، می خواهند بدانند چه طوری فکر می کنی، وقتی که حرف دهانت را دزدیدند می روند گزارش می کنند بالا. ضعف نباید نشان بدهی، قاسم! گریه را هم بگذار کنار! ضعف نشان دادن یعنی مردن، یعنی از دست دادن توانایی مقابله با سختیها. یعنی این که دستت را روی دست بگذاری و با خواهش و تمنا از دیگران، حتی از مرغ ماهیخوار داستان ماهی سیاه کوچولو بخواهی که کمکت کنند. و این نتیجهاش یعنی نابودی. بیا این یکی کتاب صمد را بخوان...»
قاسم بیصبرانه انتظار کشید تا مدرسه تعطیل شد. از این که کتاب ممنوعی را بین کتابهایش داشت، حسی آمیخته از ترس و غرور در جانش جاری بود. در راه خانه وقتی که از همکلاسیهایش جدا شد، کتابی را که با ورق روزنامه جلد شده بود بیرون آورد، جلد روزنامهای آن را باز کرد. به پشت جلد خیره شد. نویسنده سرش را پایین انداخته بود و گویی داشت اعماق را می شکافت. زیر عکسش حرفهای ماهی سیاه کوچولو نوشته شده بود:"...مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم-که می شوم- مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد..."
در تنهایی بین راه خانه، از چشمان مشتاق و نوجوانش که به عکس نویسنده و حرفهایش خیره شده بود، باران اشک بی اختیار باریدن گرفت. در وجودش چیز زیبایی شروع به جوشیدن کرده بود؛ چیزی که او را نه تنها با دنیا که با خویشتن خویش نیز آشناتر می ساخت، به طغیانش بر می انگیخت و در زندگی سرشار از محرومیتش به او استواری می بخشید. احساس می کرد که از دیرزمان در جستجوی دریای آزادی بوده است و با نویسنده آن کتاب، قبل از خواندن داستان یا دیدن عکسش، آشنایی داشته است.
«...این بهرنگی راستی کی بود؟ آقای عباسی معلم چهار کلاس ابتداییام که من را با دنیای نقاشی آشنا کرد؟ یا همین آقای جمالی که با من همیشه خیلی دوستانه صحبت می کند؟ آیا بهرنگی واقعاً غرق شده؟ اگر او مرده، پس چرا حمید جمالی زنده و سالم راه می رود، درس می دهد، زندگی می کند؟ نه، نه. این جور آدمها هرگز نمی میرند. راستی ماهی سیاه کوچولو در پایان داستان آیا توانست به صف انبوه ماهیانی که تور صیادان را به اعماق می برند بپیوندد؟» غرق در این اندیشهها، اشکهای خود را مکید. مشتهایش را گره کرد و در درون خود فریاد کشید:
«...من هم با شما هستم دوستان! در هر کجای دنیا که هستید! من هم روزی به دریا می رسم! دستجمعی دامهایشان را می کشیم... آنوقت حلیمه را پیدا می کنم و می آورمش خانه تا مادرم دیگر شب و روز از غصهاش گریه و زاری نکند... همهی جوانهای محله را خبر می کنم و به آنها می گویم که به جز خانه و ده و ملا و ژاندارم و دنیای بستهی ما، دنیای دیگری هم وجود دارد! دنیایی که وجود آدمی، هر که باشد، پیر یا جوان، زن یا مرد، فقیر یا غنی، ارزشی مساوی دارد! دنیایی که آدمها همدیگر دوست دارند! دنیایی که در آن فقر و بیداد و محرومیت نیست! زورگویی نیست! امکانات تحصیل برای همه است.. شاید... شاید پروانه را هم پیدا کردم، نه، حتماً پیدایش می کنم! توی آسمان هم اگر باشد پیدایش می کنم! از او می خواهم پیشم بماند. آره، می گویم که دوستش دارم. دوستش دارم!... پیلهکند، همیشه جاری باش! بگذار مادرم با صدای تو آرام بگیرد! خزر زیبا، همیشه موج بزن و توفانی باش! من... من... هستم... من...»
3
کلاس را سه پنجره از پهلو به فضای باز بیرون متصل می کرد؛ دو پنجره به سمت باغ حبوبات که با رشتههای سیم خاردار پرچین شده بود و در آن چند درخت سیب و زردآلو به چشم می خورد، پنجرهی سوم که کمی بزرگتر از دو پنجرهی دیگر بود، منظر کلاس را به حیاط بزرگ مدرسه می گشود.
زمستان بود و سرما بیداد می کرد. از شدت بارندگی رودخانهها طغیان کرده بودند و سیلاب جاری بود. اما هنوز برف نمی بارید، تنها صبحها لایههای نازک یخ طببعت را می پوشاند. انگار چلهیبزرگ با چلهیکوچک درگیر بحث و مذاکره بود و از برادر کوچک می خواست تا به زارع سخت نگیرد، راحتش بگذارد، خاتمه یابد و با آمدن چهارشنبه سوری و حاجی فیروز، در وزیدنهای بادهای بنیانکن اسفند ماهاش، جای خود را به بهار و شکوفه و سرسبزی و زایش واگذارد تا که کار طاقت فرسای کشت آغاز شود.
از پشت پنجره، رشتههای باران را می شد دید که چونان ریسمان نازک و طویلی، مقطع، اما پی در پی و شتابان فرو می بارید و سطح خاکی حیاط مدرسه را پر آب می کرد.
معلم سرگرم توضیح موضوعی بود. پس از نوشتن روی تخته سیاه، گچ را کنار گذاشت، در حالی که دستش را پاک می کرد به دانشآموز دختری که با دفتری در دست برابر کلاس ایستاده بود، اشاره کرد. دختر به طرف صندلیاش به راه افتاد. معلم دوباره به مطلب نوشته شده روی تخته سیاه نظرانداخت، عقب عقب به انتهای کلاس رفت و دستش را روی شانهی قاسم که در آخرین ردیف کلاس نشسته بود گذاشت و گفت:
«خب، تو حالا بیا انشاءات را بخوان ببینیم!»
قاسم دفترش را به دست گرفت، از جایش برخاست و به طرف تخته سیاه رفت. بیآنکه به کلاس نظری بیفکند در برابر آن ایستاد و دفترش را گشود. در همان هنگام اتومبیلی سرمهای رنگ از جلو پنجره گذشت و در حیاط مدرسه توقف کرد. با شنیدن صدای اتومبیل، همهی سرها به طرفش برگشت. معلم نیز خود را به پنجره رساند و مظنون به چهار مرد ناآشنایی که به سمت دفتر مدرسه می رفتند، خیره شد. رنگ چهرهاش به زردی متمایل گشت، اما زود بر خود مسلط شد و با لبخندی مصنوعی رو به قاسم گفت:
«خب، بخوان ببینیم، قاسم!»
قاسم که متوجه تغییر ناگهانی روحیهی معلم شده بود، در حالی که ارتباط این تغییر را با ورود اتومبیل، در ذهنش می جست، پس از لحظهی تردید به خواندن از روی دفترش پرداخت:
«فقر چیست؟ علتهای اصلی آن را شرح دهید!»
هنوز انشاءاش را شروع نکرده بود که صدای کوبیده شدن ممتد انگشت دست بر در کلاس و به همراه آن ورود غیرمترقبه و شتابناک ناظم او را از خواندن بازداشت. ناظم با صدای هراسیدهای مؤدبانه گفت:
«آقای جمالی، لطفاً تشریف بیاورید بیرون!»
حمید جمالی در حالیکه نگرانی مزمنش را همچنان در خود پنهان می داشت، خونسرد جواب داد:
«همین الان. یک لحظه صبرکنید، لطفا! قاسم ادامه بده!»
ناظم در کلاس را بیشتر گشود تا قیافهی جدی و خشن مردان تازهوارد به خوبی دیده شود. با تأکید گفت:
«آقای جمالی، خواهش می کنم تشریف بیاورید بیرون! حضرات عجله دارند.»
معلم، رنگ پریده، به رسم ادب برای مردان ایستاده پشت در سر تکان داد و سلام گفت. بعد با قدمهایی که ترس و تردید همراهش بود به طرف آنها رفت. قبل از آنکه کلاس را ترک کند، نگاه غمانگیز و پریشانی ابتدا به قاسم، بعد به تمام بچهها و دوباره به قاسم انداخت و لبخند معنیدار و صمیمانهای بر لب آورد. با خارج شدنش از کلاس، در بسته شد.
پس از مدت کوتاهی صدای موتور اتومبیل به گوش رسید. راننده ماشین را جلو عقب کرد. قاسم خود را به پنجره رساند. برادران جمالی پشت سر راننده، بین دو ناشناس نشسته بودند. محمود جمالی چهرهاش عبوستر از همیشه شده بود. اما برادرش حمید سعی می کرد با تبسم گنگی که بر لب داشت پریشانیاش را پنهان نگهدارد. چهرهاش همچنان زرد بود. هنگام عبور اتومبیل از کنار پنجره، او سرش را به طرف کلاس برگرداند و قاسم را نگران پشت پنجره دید. دست راستش را بیاختیار برای خداحافظی به حرکت درآورد، دست چپش نیز که به آن بسته شده بود به همراهش به حرکت آمد. انگشتان دستش از جلو سینه مرد ناشناس بغلدستی به عنوان خداحافظی تکان خورد. حلقهی فلزی که دور مچهایش بسته شده بود، برق زد. اتومبیل از برابر پنجره گذشت. نگاه حمید جمالی اما از شیشهی عقبی اتومبیل همچنان به کلاس بود. این نگاه اگرچه مثل همیشه صمیمی و مهربان به نظر می رسید، ولی به آن نگاه همیشگیاش شباهت چندانی نداشت، بلکه با قاسم سخن می گفت، شاید خداحافظی می کرد، از نبودن فرصت برای گوش دادن به انشاءاش عذر می خواست، و یا شاید می گفت:
«خواهرت حلیمه را جستجو کن، قاسم! درسَت را فراموش نکن! مبادا امیدت را از دست بدهی! از همه چیز بترس، اما اسیر ترس نشو! ماهی سیاه باش، قاسم! از این جویبار، از این مدرسه، از این ده و دههای دیگر تا شهر و شهرها راهت را بگیر و برو! برو ببین زندگی با آدم چه بازیهایی دارد؟ نقاشی را هرگز فراموش نکن! اما نباید همیشه از چهرهی مردم و چیزهای زیبا و قشنگ نقاشی کنی! نازیباییها را هم به تصویر بیاور، دوست من! بیا، این دستم، این بند، این مشت و این کینه را نقاشی کن! کینه! کینه! کینه به آنهایی که داراییهای مملکت را غارت می کنند و امکان مدرسه و تحصیل را از بیشماران قاسم روستایی می دزدند، قاسمهای زاغهنشین را در کورهپزخانهها با مزدی ناچیز به کاری شاق و توانفرسا می گمارند، زیر دار قالی جانهای شکل نگرفته و نوجوانشان را می فرسایند. کینه! کینه! کینه به کسانی که ریشهی بیشماران قاسم نونهال و مستعد این سرزمین را در جویبار کوچک روستا می خشکانند، و خورشید را و نور را و فراخی را از آنان دریغ می دارند. زود باش، قاسم! زود باش و این بند، این زشتی، این تاریکی و تحقیر و تباهی را تصویر کن! به دیگران نشانش بده! بگو که با دستها و جانهای پاک، این نامردمان چهها که نمی کنند!»
4
چند روز پس از دستگیری برادران جمالی، دو معلم جدید وارد مدرسه شدند. جریان بازداشت معلمها در سراسر محله پیچید. شایعه شد که آنها به خاطر درگیریهای خانوادگی و بالاآوردن قرض به دادگاه خوانده شدهاند. قاسم این شایعات را باورنکرد. غمگین دو دست در بند را به تصویر درآورد و آن را با سادهدلی روی روزنامهی دیواری مدرسه چسباند.
هنوز مدت زیادی از حضور این نقاشی روی دیوار نگذشته بود که معلمی آن را کند. در حالی که آن را به دست گرفته بود، قاسم را از کلاس به بیرون خواند و با اشاره به آن، تهدیدکنان پرسید:
«این چه غلطهای است که می کنی، پسر؟ کی به تو یاد داده که این جور چیزها را نقاشی بکشی؟»
قاسم از برخورد تند معلم که تاکنون با او همیشه مؤدب و دوستانه رفتار می کرد، جا خورد. معترض جواب داد:
«بدیش کجاست، آقای حسینی؟ خودم کشیدم.»
«منظورت از کشیدن این دستبند چه است؟ این مشت چه معنی می دهد؟»
قاسم متوجه منظور معلم شد. به یاد حرف حمید جمالی افتاد که گفته بود معلمهایی هستند که برای دولت خبرچینی می کنند. بنابراین خود را به نادانی زد و گفت:
«هیچی، آقای حسینی. به خدا من هیچ منظور خاصی نداشتم. همین جوری این نقاشی را کشیدم.»
«می دانم. همه تقصیرها زیر سر این جمالیهاست. ببین چه به روزت آوردهاند، پسر! جوانهای همسن و سال تو همه سرگرم فوتبال بازی و عاشقی و خاطرخواهی هستند، تو برعکس یا در فکر آن نقاشی کذاییات، خشکسالی، هستی، یا مشت و دستبند می کشی. چرا فریبشان را خوردی پسر؟ چرا با دم شیر بازی می کنی؟»
«آقای حسینی، از چه دارید صحبت می کنید؟ نقاشی خشکسالی در واقع عکس خواهر من بود که او را دزدیدند و مدتهاست از او خبر نداریم. این یکی نقاشی هم عکس دستی است که خواهرم را دزدیده. این جوری آرزو دارم آن نامردی که خواهرم را دزدیده به گیر مجریان قانون بیفتد و به سزای اعمالش برسد. این چه ربطی به آقایان جمالی دارد؟»
«پرحرفی نکن، پسر! با این حرفها برو ننهات را گول بزن! دلم برایت سوخته که آمدم دارم با تو حرف می زنم. تو محصل بااستعدادی هستی. کشور ما چشم امیدش به جوانهایی مثل تو است. هر چه برادرهای جمالی در گوشات خواندند را بریز دور! فکرشان را هم از سرت بیرون کن! وگرنه تو و خانوادهات بدبخت می شوید. برو و دیگر از این آشغالها نقاشی نکن! من هم مسئله را فراموش می کنم. معلمهای دیگر اگر ببینند می برندش اداره و گزارش می کنند.»
قاسم به معلم خیره شد. صورتش تراشیده و صاف و گوشتی بود، کراوتی به گردن آویزان داشت و نوع خاصی ار بی غمی، سرخوشی، رفاء و تندرستی در وجود او موج می زد که در دل آدم می نشست. اما نگاه و لحن صحبتش تفرعن و تهدید و بیاعتمادی را انتقال می داد. ترس به دلش راه یافت. از آشکارکردن افکار و احساساتش در نقاشی پشیمان شد. بیآنکه فکرکند، ناسنجیده نقاشی را از دست معلم قاپید. با دستپاچگی آن را تکهتکه کرد و مظلومانه گفت:
«به خدا من منظور بدی نداشتم، آقای حسینی. به امام رضا هیچ کس من را به کشیدنش تشویق نکرده. نمی دانستم که کشیدن این جور نقاشیها معنی بدی دارد. غلط کردم، آقای حسینی. خیلی ممنون از این که چشمم را بازکردید. دیگر نمی کشم.»
مدتی بعد، دو نفر به مدرسه آمدند و اعلام کردند که قاسم به دلیل شاگرد نمونه بودن به جشنی که تنها شاگردان بااستعداد و نابغه در آن شرکت دارند، دعوت شده است.
قاسم ابتدا نتوانست این خبر را جدی بگیرد اما وقتی مدیر مدرسه و ناظم و چند تن از معلمها با خوشحالی آن را تأیید کردند، خوشنود شد و اجازه خواست تا اول به خانه برود، به خانوادهاش اطلاع بدهد و مبلغی پول به همراه آورد. به او گفته شد که پول لازم نیست، و قبل از آمدن به مدرسه، اول به نزد خانوادهاش رفتهاند و به آنها خبر دادهاند. قاسم با اندکی تردید همراه آنان شد.
در این مراسم جشن جز او و چند مرد خشن، کسی حضور نداشت. این جشن چهار روز طول کشید. وقتی دوباره به مدرسه بازگشت، در جواب دیگران که از چگونگی آن می پرسیدند، با لبخندی مصنوعی و خوشحالی ساختگی بوسیلهی چند کلام به تعریف و تمجیدش پرداخت.
از آن پس، قاسم دیگر آن قاسمی نبود که اطرافیانش می شناختند. به آدمی دیگر تبدیل شد. چندان تمایلی به گفتگو با دیگران نشان نمی داد. همهی رغبتش به نقاشی نیز به ناگهان خشکید. گوشهگیری و انزوا پیشه کرد و سعی داشت از دیگران بگریزد.
و هیچکس ندانست در روح و جان نوجوان او چه می گذرد.
فصل هفت
1
دهبان کلاش که می خواست از موقعییت استفاده کند و بیشترین سود را ببرد، به کوکب گفت:
«خب، خواخور، گریه نکن! انشاءالله تعالی فرجه درست می شود. من با جناب سروان صحبت می کنم. شاید خدا خواست و او دلش برای تو و یتیمهایت سوخت. البته من هیچ قولی به تو نمی دهم.»
«مشته برار، خدا بچههایت را برایت نگهدارد! شیرینی شما هم به روی چشم.»
«نه، خواخور. شیرینی چی است؟ به دست بریدهی ابولفضل عباس من برای رضای خدا این کار را در حق یتیمهایت می کنم. اما جناب سروان مأمور دولت است. اگر کار پسرت را درست بکند، شکمش را به این راحتی نمی شود سیر کرد.»
«هر چه شما صلاح بدانید، مشته برار. پول ندارم، ولی یک خرده دیگر از زمینم را، هر چقدر شما رویش قیمت گذاشتید، به خود شما می فروشم و خرج پسرم می کنم.»
کوکب مکثی کرد. آب دهانش را که ناگهان در گلویش گیرکرده بود به سختی پایین داد. اشکهای خود را پاک کرد و به خاطر آورد که زمینش را با چه جانکندنی به کمک شوهر و بچههای قد و نیمقدش آبادکرده است. امیدهایی که با انجام "اصلاحات ارضی" در دلش شکفته بود دوباره در جانش شعله کشید.
در جریان اصلاحات و شوق زمیندار شدن، هنوز تا سال پیش به خاطر خرید سهم ارباب به بانک بدهکار بود. اگر شرکت تعاونی روستایی به او وام نمی داد، باز چند سالی دیگر می بایست زیر قرض ارباب باشد. غصهاش گرفت. هرگز تصور نکرده بود که روزی راضی شود حتی وجبی از زمینی را که با خون دل به دست آورده بود این قدر آسان از دست بدهد. راستی این چندمین باری بود که ناگزیر می بایست قطعهای از آن را به این دهبان کلاش و یا به نزولخوار دیگری می فروخت؟ هر چه بود به یک تار موی پسرش نمی ارزید. زیرلب نفرین کنان زمزمه کرد:
«...خرج دوا و درمان و عزایت بشود، دهبان!»
اما در عوض از دست دادن زمین، پسرش هوشنگ از خدمت سربازی برگ معافی می گرفت و نزدش می ماند. بعد هم وقت زن گرفتنش می رسید. دوباره غصهاش گرفت، چرا که برای عروسی او نیز باید مقروض می شد.. در دلش نالید:
«...شما مردهای بی همه چیز شیرهی جانم را از من بخرید... هی سفته، سفته، سفته. هی نزول، نزول، نزول. تازه، حاجی و مؤمن و مسلمان هم هستید. صبرکنید! به کوری چشمتان بچههایم را بالاخره به سامان می رسانم...هه... چه فکرکردهاید از من بالاترید؟ کور خواندهاید! ارواح ریش و پشمِ غسالشستهتان! حرامزادههای شما چه از آب درآمدهاند؟ شما که سه بند انگشت گوشت جلوتان آویزان کردهاید و مرد و ملا و آقا و افسر و جناب سروان شدهاید، داغتان را مادرهایتان ببینند! یک روز هم نوبت به من و بچههایم می رسد! همین حالا هم می بینید که به کوری چشمتان پسر کوچکم شاشش به سر تا پای حرامزادههایتان می ارزد. همه از او تعریف می کنند. از بس باهوش است عکسش را توی روزنامه می زنند. زنهای پتیارهتان چشم شان از حسودی در بیاید، انشاءالله!»
2
هنوز چند صباحی از گرفتن برگ معافی از خدمت سربازی هوشنگ نمی گذشت که اتفاق خوبی برای اهالی افتاد. ناگهان بسیاری از مردان می توانستند اوقات بیکاریشان را به کاری بپردازند و درآمد مازادی داشته باشند. جنگل وسیعی که چندین آبادی را به هم متصل می کرد، توسط دولت به شخص ناشناسی فروخته شده بود.
صدای موتور چوببُری و بولدوزر ماهها شب و روز از جنگل بر می خاست. انبوه بیشمار درختان جوان و کهنسال یکی پس از دیگری بر زمین می افتاد، قطعه قطعه می شد و با کامیون به سوی شهر انتقال می یافت.
تیمور و هوشنگ نیز در این درختکُشی به کار اشتغال داشتند. کوکب با پولی که پسرهایش به خانه آوردند، و نیز با گرفتن وام از شرکت تعاونی روستایی، در اولین فرصت یک خانهی دو اتاقه ساخت. هوشنگ را به زودی داماد کرد. رابطهاش با فریدون نیز کمکم رو به بهبودی گرایید. به ویژه وقتی که عروسش زایید و مادربزرگ شد، رفت و آمدها بیشتر و صمیمانهتر شد. سلیمه هم بچهدار شده بود. اما از دخترک، حلیمه، هنوز خبری نبود.
با گذشت زمان مادر پذیرفت که تصمیم دخترش بجا و عاقلانه بوده است. مگر او خود شوهرش را انتخاب نکرده و با او نگریخته بود؟ پس، چرا دخترش همان کار را نمی بایست انجام می داد؟ اما وقتی فکر می کرد که امکان دارد حلیمهاش نیز مثل خود او دیگر هرگز به نزد خانوادهاش بازنگردد و برای همیشه از چشمش دور بماند، درد عمیقی قلبش را می فشرد. غمهای ایام جوانیش دوباره شعله می کشید. نگاهش به ماشهی تفنگ می افتاد و کسی در درونش تشویقش می کرد تا با آن به زندگیش خاتمه دهد و خود را از آن همه درد و رنج و حرمان برهاند؛ همزمان با خود به گفتگو می نشست:
«... ولی این پسر یتیمم چی؟ به پدرش چی بگویم اگر پرسید چرا قاسمم را تنها گذاشتهای و آمدهای اینجا؟ لعنت بر جان شیطان! دارم کفر می گویم. خدایا به من قوت بده تا این دو تا بچهی یتیم و صغیرم را هم به سامان برسانم. بعد، خودت جانم را بگیر و من را پیش مَشتی ببر. خدایا تو را به فاطمهی زهرا قسم، به بچههایم رحم کن! این آخری تند است. خب، از جوانی است. نماز و روزه را نمی شناسد، بعضی وقتها از سر غیظ کفر می گوید. تو اگر این جوری نمی خواستی که خواهرش آواره بشود، پسرکم این طور یاغی و کفرگو در نمی آمد. اما پسرم، قاسم پدرندیده و یتیمم، کافر و بیدین نیست. ملای ده پرت و پلا می گوید. من با همین سینههایم شیرش دادم. سر قبر پدرش شیرش دادم. هر چه از آب درآمد خواسته و کار تو است. خواهرش را برایش برگردان، پسرم عاقل و باخدا می شود. بگذار طفلک یتیمم یک خرده آرام بگیرد، خداجان! تو را به حق دو طفلان مسلم به حالش رحم کن! بیپدرش کردهای، بیمادرش هم بکن، اما خواهرش را برایش برگردان! آخی... حلیمه جانم حالا حتماً بچهدار شده. مادرت بمیرد دخترم... شاید اسم پدر یا برادر یا اسم من را روی بچهاش گذاشته... برایت بمیرم حلیمهجان... سر پسر حرامزاده حاجولی برود الهی زیر ماشین که تو را آواره و بی سر و سامان کرده!...»
3
بچههای ده برای ادامه تحصیل و گرفتن دیپلم متوسطه باید به شهر می رفتند. پدران احمد و بهروز، همکلاسیها و هممحلهایهای قاسم، تمایل داشتند تا قاسم نیز همراه آنها در یک مدرسه ثبتنام کند و با آنها در یک اتاق مشترک کرایهای زندگی کند. این کار خیلی به نفع پسرهایشان بود، چون قاسم می توانست برای آنها در کار درس، معلم سرخانهی خوبی باشد. نقی، یکی دیگر از همکلاسیهای قدیمی و هم محلهای، یک سال مردود شده بود و می بایست هنوز در آبادی مجاور به مدرسه می رفت. او قصد داشت با اتمام مدرسه در آن آبادی، ترک تحصیل کند.
خانوادهی قاسم از عهدهی خرج تحصیلش در شهر بر نمی آمد. با ساختن خانه و ازدواج هوشنگ بدهکاری خانواده به بانک به حد سرسامآوری بالا رفته بود. بدتر از همه این که هر چه پرداخت بدهی به تعویق می افتاد، میزان بهره و نزول آن نیز بیشتر میشد. کوکب از آن هراس داشت که بزودی مجبور شود باقیماندهی زمین مزروعی خود را نیز بفروشد تا از زیر بار قرض بانک بیرون آید.
هوشنگ علاقهی شدیدی داشت تا برادرش قاسم عوض ادامهی تحصیل در شهر، به مدرسه نظام و بعدش به دانشکدهی افسری برود. چون هم خرج تحصیلش را دولت می داد، و هم باعث سربلندی او و خانوادهاش می شد. با خود می اندیشید:
«...خیلی خوب می شود. اوه، جناب سروان قاسم! آنوقت دیگر کی می تواند توی این محله به من چپ نگاه کند؟ حاج ولی و ایل و تبارش پشم کیر برار جناب سروانم هم نمی توانند به حساب بیایند. مادرکُسده نادر! چند بار فحشم دادی؟ در حضور دیگران خیط و خوارم کردی و کتکم زدی؟ یک خواهری من و برادرهایم از تو و ایل و تبارت بگاییم که حظ کنی! خواهرجنده!...»
قاسم از ناتوانی مالی خانوادهاش سخت عصبانی و پریشان بود. وقتی با اصرار برادر در رفتن به ارتش مواجه شد، به او گفت:
«ببین، برارجان! خودم همه چیز را می دانم. پول نداریم که هیچ، کلی بدهی بالا آوردیم. همین برایم کافی است. دیگر دنبال درس نمی روم. تو هم لطفاً این قدر اصرار نکن که بروم ارتش. اگر خبر داشتی ارتشی بودن چه ننگ بزرگی است، شاید هرگز به من نمی گفتی که بروم افسر بشوم.»
«چی می گویی، قاسم جان؟ ما همه امیدمان به تو است! این همه سال فرستادیمت مدرسه تا روزی، هم برای خودت مردی بشوی و هم زیر بال ما را بگیری! برار عزیز من، وقتی جناب سروان شدهای آ، همهی مردم برایت سر خم می کنند! پیر و جوان به تو احترام می گذارند! تا تو را دیدند دو لا می شوند! من با چشمهای خودم وقت سربازگیری که تو هَنگ ژاندارمری بودم دیدم. چه ابهتی، برار! فکرش را بکن، وقتی جناب سروان شدی و آمدی محله مان، نادر و حاج ولی و دیگران باید بیایند کفشت را برایت واکس بزنند. دمارشان را بعد در می آوریم!»
«تو را درک می کنم، برارجان! می دانم اینجا از این نامردها چه کشیدهای. ولی لطفاً از من نخواه بروم ارتش! این جناب سروانهایی که می گویی، همه دزد و رشوهخوار و مردمآزارند. ندیدی چطوری لختمان کردند تا به تو برگ معافی بدهند؟ از من می خواهی بروم یکی از این راهزنها بشوم؟»
«چه عیب دارد، خب؟ تو جناب سروان نشوی یکی دیگر می شود. پس، کی بهتر از تو! برار عزیزم، تصورش را بکن، آدم سرشناسی می شوی! سرتیپ، سرلشکر، چه می دانم، با این زرنگی و استعدادی که تو داری شاید یک روز حتی همنشین شاه شدی!»
«چه خیالهایی! همنشین و نوکر شاه!»
«چه از این بهتر! ما همه نوکر شاه هستیم!»
«ببخش، برارجان! من یکی نه می خواهم آقای دیگران باشم و نه نوکر کسی!»
«سسس! یواشتر الاغ! این حرفها را از کی یاد گرفتهای؟! شاه پدر همهی ماست! این همه خوبی در حق زارعین کرده. اگر، قربانش بروم، شاه نبود ما صاحب زمین نمی شدیم. او به حق، پدر تمام ملت و همهی ماهاست.»
«نه، برارجان. تو از کجای دنیا خبر داری؟ شاه اگر به تمام ملت کمک کرده باشد، به من یکی حداقل کمکی نکرده. مأمورینش، همان جناب سروانهایت را می گویم، اکثراً دزد و رشوهخوار و زورگو هستند. اینها هستند که پشت نادر و حاج ولی ایستادهاند. شاه پدر من یکی که نیست هیچ، خیلیها شک دارند که یارو پدر ولیعهدش باشد.»
هوشنگ با شنیدن توهین به شاه از جای خود پرید، عصبانی شد و سیلی محکمی به صورت برادر زد و خشمگین اما یواش گفت:
«الاغ، حرفت را پس بگیر! می دانی اگر کسی بشنود چه بلایی سر ما می آورند؟»
قاسم دستش را روی صورت سیلی خورده خود گذاشت. درد می کرد. در حالیکه مالشش می داد گفت:
«خب، کتکم بزن! اما عقیدهی من عوض شدنی نیست. این یارو پدرش را انگلیسیها روی کار آورده بودند، خودش هم نوکر امریکاییها است. دار و ندار مملکت را دارد می فروشد و از اربابهایش اسلحه و چیزهای بُنجُل و آشغالشان را می خرد تا بوسیلهی آنها به ملت زور بگوید.»
هوشنگ عصبانیتر شد. بدنش از خشم به لرزه افتاد. در حالی که با مشت و لگد به جان برادرش افتاده بود او را کشانکشان به طرف طویله برد. دستها و پاها و دهانش را بست و مستأصل گفت:
«می دانستم که نمکنشناس در می آیی! تو را فرستادیم مدرسه که باسواد و آدم بشوی تا ما به تو افتخار کنیم، ببین چه از آب درآمدهای؟ خانمان ما را تو بر باد می دهی...»
کوکب از اختلاف پسرها چیزی سر در نیاورد. ولی وقتی از هوشنگ شنید که او با برادرش چه کاری کرده، دلواپس به طرف طویله شتافت و خطاب به هوشنگ نفرینکنان گفت:
«ذلیل شده، تو که بچه نزائیدهای تا بدانی که آدم برایش چه دردی می کشد و بچه چه ارزشی دارد. چه شده مگر؟ به شاه فحش می دهد؟ به دَرَک که فحش می دهد. حلیمه را با کتکزدنت از خانه به در کردی، حالا رسیدی به قاسم؟»
4
در تمام فصل درو رابطهی برادرها تیره بود. هوشنگ سعی می کرد دوباره دل قاسم را به دست آورد و به نحوی راضیش کند تا به ارتش برود. قاسم فقط به حرفهایش گوش می داد، نگاهش می کرد و بیآنکه کلامی بر لب آورد سرش را پایین می انداخت.
در این مابین قاسم در ذهن خود برای ادامهی تحصیل راه چارهای اندیشیده بود، اما عملی کردن آن چندان آسان به نظر نمی رسید. شاید اگر برادران جمالی زندان نبودند، مشکل به راحتی حل می شد. قبلاً از آنها شنیده بود که آدم در شهر می تواند روزها کار کند و شبها به مدرسه برود. اما او به تنهایی و بدون اولیاء چگونه می توانست در شهر مستقر شود و خانه تهیه کند؟ به فرض این که مدتی با احمد و بهروز زندگی می کرد، چه کسی به عنوان سرپرستش با او برای ثبتنام به مدرسه می رفت؟ هوشنگ که جز رفتن به ارتش هیچ راه دیگری را برای تحصیل و ترقی او نمی پذیرفت. مادرش نیز هرگز موافقت نمی کرد پسر کوچک و یتیمش در شهر بیخانمان و دربدر شود.
کوکب تندخوتر و عصبیتر از همیشه شده بود. از این که نمی توانست پسرش را برای ادامهی تحصیل به شهر بفرستد درونش لحظهای آرام نمی گرفت. دائم به یاد قولی که به شوهرش در مورد به مدرسه فرستادن قاسم داده بود می افتاد، از ناتوانی بغض در گلویش گیر می کرد و از چشمانش اشک سرازیر می شد. به همین خاطر خود را هنگام کار از پسرها و عروسش جدا می کرد و به تنهایی در گوشهای، با زمزمههای غمگین و نامفهوم، به درو برنج می پرداخت، و سعی می کرد کسی از آنچه که در درونش می گذشت آگاه نشود.
قاسم با روحیه مادرش آشنا بود. می دانست که بر او چه سخت می گذرد. به همین خاطر مجال نمی داد مغموم و تنها بماند. دائم به او نزدیک می شد و به حرفش می آورد و سعی می کرد جوری وانمود کند که نرفتن به شهر و مدرسه برایش چندان مهم نیست.
«اَجی، این چه ترانهای است که تنها از سه کلمه است؟ "بوجی مُرواری بارده" یعنی چه؟ چرا همیشه فقط همین را آهسته پیش خودت تکرار می کنی»، از مادرش پرسید. کوکب بیحوصله جواب داد:
«کارت را بکن، زاک!*نمی توانی من را به حال خودم بگذاری؟»
زن هوشنگ که نگران اوضاع پریشان خانواده بود و تمام وقت مادرشوهر خود را زیر چشمی می پایید، در گفتگوی مادر و پسر مداخله کرد و پرسید:
«برار قاسم، چه شده؟ باز هم داری سر به سر اَجی می گذاری؟»
«نه. هیچی. هر چه از او می خواهم برایم بگوید معنی ترانهای که دایم زمزمه می کند چی است، جواب سربالا می دهد. بیا تو از او بپرس! شاید حداقل به تو که عروسش هستی، بگوید.»
«راست می گویی. اَجیجانم حتماً به من میگوید. اَجی، ترانهات را به من یاد نمی دهی؟»
«الهی قربان قدت بروم، عروس جان، سر به سرم نگذار! ترانهام کجا بود؟ این قاسم هم ولکن نیست. اهه!»
زن هوشنگ به برادرشوهر دیگرش روی آورد و گفت:
«برار تیمور، تو چیزی بگو! اَجی حرف تو یکی را دیگر زمین نمی اندازد.»
تیمور با قاطعیتی مصنوعی در کلام تهدیدکنان به مادرش گفت:
«یالله اَجی، بگو که این همه وقت پیش خودت چی می خوانی؟ وگرنه کار را تعطیل می کنیم و می رویم خانه! اینطور نیست، برارجان؟»
هوشنگ که بیصبرانه منتظر بود تمام خانواده دوباره با هم به گفت و شنود بپردازند، تا به این ترتیب موقعیت مناسبی بیابد موضوع رفتن قاسم به ارتش را دوباره عنوان کند جواب داد:
«ول کن تیمور! سر به سرش نگذار! تو هم شدهی قاسم آ. اَجی، به دختر مردم بیمحلی نکن! خب، بگو که چه داری می خوانی؟»
مادر برای این که هم دل عروسش را با جواب سربالایی که داده بود بدست آورد و هم از سماجت پسرها رها شود، رو به زن هوشنگ کرد و توضیح داد:
«چه می دانم عروسجان، اصلاً این ترانه نیست. آنوقتها که برای اولین بار این بیجارها را آباد می کردیم، خدا بیامرز پدر بچهها موقع بریدن برنج دایم زمزمه می کرد:"بوجی مُرواری بارده!" وقتی از او پرسیدم چه دارد می خواند، گفت:<به این بیجار نگاه کن! ببین به شکر خدا چه مرواریدی آورده! ماشاءالله مثل مروارید را می ماند این برنج!>من هم وقتی موقع کار به یادش می افتم همین جوری زمزمه می کنم که بیجار مروارید آورده. اما چه مرواریدی، عروس جان؟ هر چه در می آید باید خرج قرض و قوله بشود. زحمتش را ما می کشیم، خوردنش را دیگران می کنند. خدا مثل این که ما را نفرین کرده. این همه زحمت می کشیم، باز برنج سر الک و خوب را باید بفروشیم و عوضش برنجی را که خوراک مرغ و جوجه است بیاوریم خانه برای خورد و خوراک.»
فریاد "آخ!" قاسم مادر را از ادامهی صحبت باز داشت. زن هوشنگ که با چشمهای پر اشک به حرفهای مادرشوهرش گوش می داد زودتر از دیگران خود را به قاسم رساند، با دیدن خون روی دست او فریاد زد:
«یا امام زمان! برار قاسم دستش را با داره* قلم کرده!»
و شتابان روسری خود را از سر برداشت و با آن به بستن زخم و بندآوردن خون قاسم پرداخت و دلجویانه گفت:
«برار، حواست کجا رفته بود؟ پیش حرفهای اَجی، یا پیش دخترهای همشاگردی؟»
تیمور بعد از آنکه دید زخم دست برادر چندان عمیق نیست، شوخی کنان طعنه زد:
«بزرگ می شود یادش می رود. از بچهمحصل که نمی شود توقع داشت بیاید گیلهمردی کند. آقا عوض بریدن برنج آمده دستش را بریده. خدا کند یک جوری برود مدرسه تا ما از شرش راحت بشویم. وگرنه دیدی سال بعد پای خودش را برید و چلاق شد و مجبور شدیم کولش بگیرم ببریم اینور و آنور.»
سوزش گرمای دمناک و نفسبر آن روز تابستانی فرونشسته بود. خنکای غروب پا کشان آبادی را در بر می گرفت و اهالی را از کلافگی گرما و سختی کار می رهاند. زمین بی آب اما مرطوب بود. باد بوی خوش ساقهها و خوشههای پر بار شالی را در همه سو می پراکند. پیلهکند موقتاً برای مدتی خفته و خشکیده بود و دیگر نمی جوشید. حتی از خزر هم صدای موجی نمی آمد، مگر صدا و همهمهی مسافران تابستانی که کنار ساحل گستردهاش به شنا و تفریح مشغول بودند.
در سراسر قریه مردم عرقریزان می کوشیدند تا قبل از آنکه باران غافلگیرشان کند، هر چه زودتر خوشههای برنج را از مزرعه به خانه آورند. هر دهقان شالیکار آرزوی فروش خوب و مناسب "مروارید سفید" و ایام بیکاری و تنبلی پائیز را در دل می پروراند. پائیزی که در آن زمین و مزرعه می خفت، مروارید سفید، برنج، به پول تبدیل می شد، پول جشنهای عروسی و دیگر شادمانیهای مرسوم زندگانی را شکل می داد. زندگانیی که تکرار فصول و تلاش بام تا شام مردمان روستایی در بهار و تابستان، آبستنی ساقههای شالی و زنان شالیکار، و مبارک زایش مجدد مروارید سفید و نوباوگان شالیزار را همواره از نسلی به دیگر نسل با خود به همراه داشت.
5
بعدازظهر یکی از آخرین روزهای تابستان، وقتی که کار درو پایان گرفته بود، قاسم با پیجامه و بیپیراهن در حیاط خانه زیر سایهی درختی نشسته بود و از اسب که زیر آفتاب مشغول چریدن بود، نقاشی می کشید. پشت و زیر شکم حیوان در ناحیه دستهایش، بر اثر بارکشی و حمل برنج به وسیلهی پالان سائیده و زخمی شده بود، طوری که با دیدن آن آدمی دلش به حال اسب به رقت میآمد. انبوهی از مگسهای مزاحم روی این زخمها جمع شده بودند و حیوان را می آزردند. اسب گاه با جنباندن سر، و گاه با جنباندن دُم آنها را می پراند و از خود دور می ساخت. لحظهای به چریدن می پرداخت؛ بعد، دوباره این کار را از سر می گرفت و بارها و بارها تکرارش می کرد.
موتورسیکلتی در جادهی آن سوی رودخانه توقف کرد. پسرکی خردسال از تَرَک آن پیاده شد و با اشاره دست خانه را به موتورسوار نشان داد. موتور دوباره به حرکت درآمد و وارد حیاط شد. قاسم از نقاشی دست کشید. به سوی موتورسواری که در حال پیادهشدن بود، شتافت و باخوشحالی گفت:
«سلام، آقای جمشیدی! خیلی خوش آمدید! به! به! شما کجا و اینطرفها کجا؟ نکند راه دریا را گم کردهاید؟»
«سلام. چطوری قاسم؟ نه، کاملاً گم نشدهام. می خواستم بروم دریا، گفتم بیایم یک سری به تو بزنم و با هم برویم شنا.»
کوکب با دیدن مهمان از پله پایین آمد. وقتی دانست که معلم پسرش است، با خوشرویی او را به استکانی چای دعوت کرد.
پس از صرف چای، قاسم پشت آقای جمشیدی سوار ترک موتورسیکلتش شد و با هم به طرف ساحل راندند. در بین راه جمشیدی گفت:
«می گویم اول برویم تمام ده تان را نشانم بده!»
«تمام ده؟! ده ما زیاد بزرگ نیست. هنوز مدرسه ندارد. می گویند قصد دارند به زودی تا کلاس پنجم ابتدایی را اینجا دایر کنند. کی و کجای محله، هنوز مشخص نیست.»
«خوب شد از مدرسه گفتی. ببینم، صحت دارد که می خواهی ترک تحصیلکنی؟»
«به گوش شما دیگر چطور رسیده؟»
«چند روز پیش احمد و پدرش را توی شهر دیدم. آنها برایم تعریف کردند.»
«بله، درست شنیدید.»
«مگر دیوانه شدهای، پسر؟!»
«خب، همه که نباید تا آخر تحصیل کنند. تازه، من یکی از خوشبختترین جوانهای این محلهام. اکثر همسالهای من نمی دانند خواندن و نوشتن چی است.»
معلم که تصور می کرد قاسم قصد ازدواج در سر دارد و به همین خاطر نمی خواهد به تحصیلش ادامه بدهد، گفت:
«چرا خودت را با کسانی که موقعیتشان از موقعیت تو بدتر است مقایسه می کنی؟ از تو دیگر انتظار نداشتم. همین که این همه بیسواد در دهتان وجود دارد باید تو را وادار کند به فکر بیفتی که چرا کار دنیا این جوری است. عوضش به همین چند کلاس سوادت دل خوش کردهای و خودت را خوشبخت احساس می کنی؟ حتماً فردا هم می خواهی زن بگیری و شش-هفت تا بچه پس بندازی؟ نه، قاسم جان! تو فعلاً خیلی وقت داری. از این ده و این جور حال و هوی جوانی بیا بیرون! دنیا فقط در همین جا خلاصه نمی شود.»
«شما مثل این که از جریان خبر ندارید؟ من دیگر نمی توانم ادامهی تحصیل بدهم. یا باید بروم مدرسهی نظام یا این که دور تحصیل را خط بکشم.»
«یعنی چه؟ کی مجبورت می کند؟»
«برادرم، شرایط خانوادهام.»
«برادرت مگر دیوانه است، پسر؟ تو نه به درد ارتش می خوری، و نه به درد کشاورزی.»
«نمی شود دیگر، آقای جمشیدی. خانوادهام برای مخارج زندگی به اندازهی کافی بدهکاری بالا آورده. تازه، ادامهی تحصیل فایدهاش چی است؟»
«آهان. همین را بگو. پس، موضوع خرج تحصیلت است. این که مسئله مشکلی نیست، پسر! آن همه مسئلهی ریاضی را سر کلاسم حل کردی، حالا سر همین ماندهای؟»
«هه. کلاس شما یک چیز دیگر بود آقای جمشیدی. راه حلی وجود ندارد.»
«چرا؟ کی می گوید راه حلی وجود ندارد؟ ببین، وضع مالی پدر من هم افتضاح بود. با ارابه دستی سر بازار گوجهفرنگی و انگور و این جور خرت و پرتها می فروخت. وقتی دانشگاه می رفتم نصف خرج تحصیلم را دوستانم می دادند، نصف دیگرش را دولت. حالا دیگر وضعم خوب است. هر کاری می کنم دوستانم پولشان را از من پس نمی گیرند. می گویند آن پول را بده به یک نفر که برای تحصیلش احتیاج دارد. توی زندگی چیزهای با اهمیتتر از پول وجود دارد، قاسم. من کمکت می کنم.»
«نه، آقای جمشیدی. خیلی ممنون. نمی خواهم سربار کسی بشوم.»
«چی می گویی، پسر؟ مگر من سربار کسی بودم؟ فکر می کنی خرجت مگر چقدر می شود؟ این حرفها را بگذار کنار!»
«نه، آقای جمشیدی. من و خانوادهام عادت داریم که روی پای خودمان بایستیم. یک بار من خانهی دوستم بودم، موقع بازی پیراهنم پاره شد. مادرش پیراهنش را به من داد. وقتی خانه آمدم کتکم زدند و گفتند که پیراهن را ببرم پس بدهم و لخت به خانه برگردم. این کار را کردم.»
«نمی دانم این دیگر چه اخلاقی است. من که نمی خواهم پیراهنم را به تو بدهم. به هر حال. معلمهایت حمید و محمود جمالی اگر بدانند که داری به خاطر پول ترک تحصیل می کنی، خیلی ناراحت می شوند.»
«راستی از آنها خبر ندارید، آقای جمشیدی؟»
«چرا. چندی پیش مادرشان را دیدم.»
«خودشان را نمی بینید؟»
«نه. خیلی وقت است آنها را ندیدهام. ببینم قاسم، تو که حرف اداره را باور نکردهای؟»
«من دیگر هیچ چیز ادارهی آموزش و پرورش را باور نمی کنم. قبل از آنکه بیایند آقایان جمالی را توی مدرسه دستگیر کنند، اول رفته بودند داخل خانهای که آنها تویش زندگی می کردند. همسایهها می گویند تمام سوراخ سمبههای خانه را تفتیش کردند. جریان دعوای خانوادگی داستان مسخرهای بود که خودشان ساخته بودند، آقای جمشیدی.»
«آره. خوب فهمیدی، قاسم. آنها را چون مخالف دولت بودند گرفتند. برای حمید ده سال بریدند، پسر، ده سال! توی دنیا کشورهایی است که تو، شاه که هیچی، خدا و پیغمبر را هم عالم و آشکار می توانی فحش بدهی، هیچ کس نمی گوید بالای چشمت ابرو است. اینجا آدم را به خاطر یک کتاب می گیرند چوب توی آستینش می کنند.»
«جریان نقاشی من را متوجه شدید، آقای جمشیدی؟»
«هه. کارت خیلی بچگانه بود. آدم همچو نقاشیهای را روی دیوار نمی زند، پسر! حتی تو دانشگاه هم کسی جرأت نمی کند.»
«راست می گویید. کارم اشتباه بود. اما آنها من را به جشن نبرده بودند. می دانستید؟»
«می دانم. وقتی که بعدش تو شروع به گوشهگیری کردی و کار نقاشی را کنار گذاشتی، من و یکی دو تا از معلمهای دیگر حدسش را زدیم. خب. پس، تو فردا می آیی شهر!»
«نه، نمی شود، آقای جمشیدی.»
«ببین قاسم! ثابت کن که شاگرد جمالیها هستی و از آنها چیزی یاد گرفتهای! آنها همیشه به تو افتخار میکردند که محصل با استعدادی هستی و فردا آدم مفیدی توی این مملکت می شوی. تو تحت هر شرایطی شده باید دیپلمات را بگیری و بروی دانشگاه! تو باید روزی به بچههای مثل خودت بگویی که چرا آدمهای مهربان و دلسوزی مثل حمید و محمود را می گیرند و زندانی می کنند.»
«بدون ادامهی تحصیل هم می توانم این کار را بکنم، آقای جمشیدی.»
«قاسم، می آیی شهر با چهار تا آدم باسوادتر از خودت آشنا می شوی. دردهای مردم را بیشتر و بهتر می فهمی. تو می خواهی توی ده بمانی که چه آخر، پسر؟ بنشینی از اسبت نقاشی بکشی؟ که چه؟ ببینم، بگو تو اصلاً حمید و محمود را دوستهای خودت می دانی؟»
«چرا می پرسید، آقای جمشیدی؟»
«ببین! آنها دوستهای من بودند. اگر تو آنها را به عنوان دوست خودت قبول داری، پس، من را هم دوست خودت بدان! بنابراین فکر کن که آنها می خواهند خرج تحصیلت را بدهند.»
قاسم لحظه ای سکوت گزید و تصور دیرینه خود در مورد کار و تحصیل را مرور کرد.
«به یک شرط.»
«ها؟ شرط؟! چه شرطی؟!»
«من را توی یک مدرسه شبانه ثبت نام کنید. مادر و برادرم این کار را نمی کنند. بعد، نشانم بدهید که آدم توی شهر چطوری روزها یک کاری پیدا می کند.»
معلم لحظهای ساکت ماند و به پیشنهاد قاسم اندیشید. از شرطش متعجب گشته بود. هرگز فکر نمیکرد جوانک نقاش روستایی این همه مستقل و مغرور باشد. پس، دستش را روی سبیلهایش کشید و گفت:
«خیلی کله شقی، پسر! باشد. باشد. اما اگر روزی کارکردن مانع درس خواندنت شد، دیگر با هم دوست نیستیم.»
فصل هشت
1
احمد و بهروز و قاسم با هم در یک اتاق کرایهای زندگی می کردند. پدر بهروز یکی از دهقانان متمول ده بود، بنابراین بهروز احتیاجی به کارکردن نداشت. اما وضع مالی پدر احمد چندان رضایتبخش نبود، به همین خاطر او نیز گاهی همراه قاسم سر کار می رفت.
احمد و قاسم بیشتر اوقات فراغتشان را با هم می گذراندند، چرا که از مدتها پیش علایق مشترکی آنها را به هم پیوند می داد. خواندن کتاب یکی از آن علایق بود. علاوه بر این، قسمتی از مزرعهی خانواده قاسم پشت خانهی احمد قرارداشت و آنها برای رفتن سر مزرعه مجبوربودند از حیاط خانهی احمد بگذرند. این عبور و مرورها باعث دوستی و خویشاوندی این دو خانواده گشته و در نتیجه خواهر احمد زن هوشنگ و عروس مادر قاسم شده بود.
احمد بین شش فرزند، تنها پسر خانواده بود. مادرش دائم از سردردی مزمن رنج می برد، از این رو با قاسم در درس خواندن رقابت می کرد و می خواست به دانشگاه راه بیابد و پزشک بشود تا سردرد مادرش را علاج کند.
قبل از آنکه احمد و قاسم خویشاوند بشوند، پیشآمدی این دو و خانوادههایشان را به هم نزدیک کرد: روزی احمد مریض شده بود. قبل از آنکه حالش کاملاً بهبود یابد، بعد از مدت کوتاه نقاهت، برای عقب نماندن از درس، خود را به روستایی که در آن به مدرسه می رفت رساند. آنجا ناگهان هنگام شب حالش دوباره به هم خورد. قاسم او را سوار اسب صاحبخانه کرد و در تاریکی نزد خانوادهاش آورد. با طولانی شدن دوران مریضی و خانهنشینی احمد، قاسم هر آخرهفته نزد او رفت، دروس کلاس را برایش توضیح داد و کمکش کرد تا در امتحانات نهایی شرکت کند و قبول شود. از آن به بعد، نه تنها آن دو، بلکه خانوادههایشان نیز به هم نزدیکتر شدند و پیوندهای دوستی و خویشی بین شان شکل گرفت.
2
مرد کتابفروش از دو جوانک آشنایی که از مدتی پیش در مغازهاش رفت و آمد داشتند و تنها گاهی کتابی می خریدند، دوستانه پرسید:
«جداً شما با هم برادر نیستید؟»
احمد جواب داد:
«نه. چطور مگر؟»
«عجیب است. ولی خیلی به هم شباهت دارید.»
«متأسفانه برادر نیستیم. من تنها پسر پدرم هستم. ولی قاسم سه تا برادر دیگر دارد.»
«ببینم، شما دو نفر با یک تیغ صورتتان را اصلاح نکردید؟»
«من هنوز درست و حسابی ریش درنیاوردهام.»
مرد کتابفروش شوخیکنان ادامه داد:
«اوه، راست می گویی. این حدس من هم اشتباه از آب در آمد. یکی از شما کوسه است. پس، دو نفری از یک تیغ استفاده نکردید.»
«من کوسه نیستم. همهی برادرهای من صورتشان ریش درآورده. ما دیر ریش در می آوریم.»
احمد دستش را روی شانهی قاسم که در حال نگاه کردن به کتابی بود، گذاشت و تصدیقکنان به مرد کتابفروش گفت:
«قاسم راست می گوید. برادرش شوهرخواهر من است. او صورتش ریش دارد. من یک سال و نیم از قاسم بزرگترم. شاید به همین خاطر صورتم زودتر ریش درآورده.»
مرد کتابفروش لبخندزنان گفت:
«پس، حدسم درست بود؛ تو رفتی خانهی خواهرت مهمانی. صبح از همان تیغی که تو صورتت را اصلاح کردی، قاسمآقای ما هم استفاده کرد. یارو عجله دارد که صورتش زود ریش در بیاورد. حالا هم صورتش مثل صورت تو جوش زده. این هم از فواید استفاده کردن از یک تیغ مشترک!»
«نه. حدس شما متأسفانه اشتباه است. من و قاسم با هم اینجا توی شهر زندگی می کنیم. او جوش صورتش را کند و یک چسب زخم رویش زد، من هم همینجوری یک چسب چسباندم به صورتم.»
«آهان، پس این طور! به شما می گویند دوستهای خوب. آفرین! آفرین! امیدوارم همیشه با هم دوست باقی بمانید!»
«...می توانم از شما یک سوال بکنم؟»
مرد کتابفرش عینکش را از چشم برداشت، در حالیکه شیشههایش را تمیز می کرد به قاسم جواب داد:
«چه سوالی؟»
«من و احمد چند سال است که دنبال اثبات وجود خدا می گردیم. معلمهای ما تا حال نتوانستند وجودش را برای ما ثابت کنند. شاید شما بتوانید کمک کنید تا ما هم مثل دیگران به خدا برسیم؟»
«پسرجان، چرا به فکر این جور چیزها هستید؟ یک ذره به دور و برتان نگاه کنید! اینهمه سوال در زندگی ما است، همه را ول کردهاید رفتهاید سراغ خدا؟ چه کار به کارش دارید آخر؟»
«حق با شماست. خیلی سوالات مهمتر هم در زندگی ما وجود دارند. اما این سوال خیلی برای ما مهم است. همه عادت دارند طوطیوار بگویند که خدا قادر متعال است و اختیار همهی چیزها در دست او است. ولی نمی توانند حتی وجودش را ثابت کنند، حالا چه برسد به این که آیا او واقعاً قادر متعال است یا نه. ما در طی این چند سالی که در جستجوی خدا می گردیم به همه جور آدم برخوردیم. حتی با دو نفر روحانی جدا جدا صحبت کردیم. یکیشان پیشنماز ده ماست. پفیوز وقتی نتوانست برای ما وجود خدا را با دلیل ثابت کند رفت به همهی مردم گفت که ما کافر شدهایم. از ترس او یک مدت رفتیم مسجد و پشت سرش نماز خواندیم تا انگ کافری را روی پیشانی ما داغ نکند. وقتی اوضاع یکخرده بهتر شد، ولش کردیم. شما چه فکر می کنید؟ یعنی ما که خدا را نمی شناسیم، واقعاً کافریم؟»
«عجب! والله، من چه بگویم.»
احمد وارد صحبت شد و در تأیید حرفهای دوستش گفت:
«قاسم عین واقعیت را گفته. به ما که فقط می خواهیم بدانیم خدا کی و کجاست، می گویند کافر، به یزید که سر امام حسین را برید هم می گویند کافر. یعنی بین ما و او هیچ فرقی نیست؟ من خیلی از فاجعهی کربلا غمگین می شوم. اگر آن زمانها بودم می رفتم از امام حسین حمایت می کردم. به او و خانوادهاش آب می دادم. اما اثبات وجود خدا و این که آیا پیغمبرها همه واقعاً از طرف او آمده بودند موضوعی دیگر است. دلایلی وجود دارد که ثابت می کند که یا خدا وجود ندارد، و یا اگر وجود داشته باشد، بیچاره، معذرت می خواهم، یک موجود تنها و ناتوان و بیعُرضهاست. مثلاً همین حادثهی کربلا. چرا خدا جلوی یزید را نگرفت؟ چرا گذاشت امام حسین و خانوادهاش به خاطر چند قطره آب شهید بشوند؟ با کندن یک چاه آب موضوع دعوا به راحتی می توانست حل بشود. می گویید نه، توی زمینش آب نبود، خب، خدا که قادر متعال و همه کاره دنیاست، می گذاشت باران ببارد.»
«بابا، دست از سر خدا بردارید! چه کار به کار او دارید آخر؟ بروید توی خیابان دخترهای همسن و سالتان را دید بزنید! بروید جوانی کنید! از زندگیتان لذت ببرید!»
«خواهش می کنم نظرتان را به ما بگویید! برای ما خیلی مهم است. شما اینجا اینهمه کتاب دارید، بیگمان خیلیها را خواندهاید. بر اساس تجربهی شما، نویسندهها چه می گویند؟ ما تا نفهمیم که آیا خدا وجود دارد یا نه، نمی توانیم آرام بگیریم.»
«خب، فرض کنید یکی وجود دارد که نامش خداست. چه کار به کارش دارید؟ بگذارید او خداییش را بکند، شما هم زندگیتان را.»
«فرض نه، ما باید یقین کنیم که آیا او وجود دارد یا نه.»
«هههه... عجب جوانهایی هستید شما دو نفر؟! بابا بروید عاشق بشوید! وقتی عاشق شدید، بعدش خودتان می فهمید که آیا خدایی هست یا نه.»
«من وقتی نمی دانم خدایی هست یا نه، چطور می توانم عاشق دختری بشوم؟»
مرد کتابفروش با شنیدن این دلیل احمد لحظهای به فکر فرورفت. بعد، گفت:
«راستش را اگر بخواهید، سوالهای مثل این سوال شما برای من که چه عرض کنم، برای بسیاری از فلاسفه و دانشمندان هم هنوز مطرح است. جریان مرغ و تخممرغ را شنیدهاید؟ هنوز کسی ثابت نکرده که کدامشان اول بودهاند. اما یک چیز بر همه آشکار است؛ هم مرغ و هم تخم مرغ وجود دارند. به همین ترتیب قرنهاست که هم انسان وجود دارد و هم درک متفاوتش از خدا. این که آیا واقعاً خدا انسان را آفریده یا ذهن انسان خدا را، موضوع بحثانگیزی است. نظری هست که می گوید وقتی که تو از خدا حرف می زنی، یعنی حتی وقتی که میگویی خدا نیست، این دلیل بر آن است که خدا هست؛ چون آدم از چیزی که نباشد نمی تواند حرف بزند. نظر دیگری می گوید خدا ساخته و پرداختهی ذهن بشر در برابر درد و وحشت از تنهایی و مرگ است. نظری هم هست که می گوید اگر همین ذهنیت و اعتقاد انسان به خدا نباشد، زندگی تهی و بی مقصد و جنونآور می شود. نظری هم می گوید که خدا در یک موجود مشخص و واحد نیست، بلکه در همهی اشیا و آدمها و پدیدهها منتشر است. و خیلی نظرات دیگر. بگذارید فقط یک چیزی را به شما بگویم و خیالتان را راحت کنم، شما کافر نیستید. آن روحانی و پیشنماز محلهی شما غلط کرده که شما را کافر خواند. او خودش هنوز به خدا نرسیده چه برسد به این که بیاید در مورد جوانهای خوبی مثل شما دو نفر قضاوت کند. آدمی که واقعاً به خدا رسیده باشد، هرگز نمیآید به جای او در مورد مردم قضاوت بکند. من فکر می کنم اگر خدایی وجود داشته باشد او احتیاج به روحانی و ملا و مبلغ ندارد که بیاید مردم را به سوی او هدایت کند. خودش به اندازهی کافی تواناست. اگر خدایی هست، برای همه هست. همهی آدمها را دوست دارد. حتی، کافرها و آنهایی را که به او اعتقاد ندارند. اصلاً کافری وجود ندارد. اما یزید و آدمکشهایی مثل او همه جا هستند. باید بیشتر کتاب بخوانید تا خودتان جواب سوالتان را پیداکنید. پرسیدن از این و آن اصلاً فایده ندارد، عوضش دردسر، مثل دردسری که ملای بیسواد ده برایتان بوجود آورد، درست می شود. "منصور حلاج" را می شناسید؟ بیایید این کتاب را به شما قرض می دهم. شاید یک خرده کمکتان کرد. هر وقت خواندید برایم برگردانید.»
3
جلو در ورودی ساختمان ادارهی آموزش و پرورش، تودهی انبوهی از معلمان و دانشآموزان جمع شده بودند. نیمی از مدارس شهر در اعتصاب بسر میبرد. کار تدریس در مدارس دیگر نیز با اخلال مواجه بود. موج اعتصابات سراسری مدارس کشور را در بر گرفته بود.
معلم میانسالی که میکروفون بلندگوی دستی را جلو دهان گرفته بود و سخنرانی می کرد، جای خود را به معلم جوانتری که مجری سخنرانی محسوب می شد، داد. مجری با در دست گرفتن مجدد میکروفون بلندگو اعلام کرد:
«همکاران و دانشآموزان عزیز! همان طور که می دانید اعتصاب ما یک اعتصاب صنفی است و دربرگیرندهی مشکلات صنفی همهی ماست. برای روشنگری شرایط نامساعد و غیرعادلانهی آموزش در مدارس روستایی، حالا یکی از دانشآموزان به گفتگو با شما می پردازد.»
جوان کوتاهقد و موفرفری که کاپشن سربازی امریکایی و شلوار جین به تن داشت، رو به بغل دستیاش که از او جوانتر به نظر می رسید و لباسی کهنه و کفشی پلاستیکی پوشیده بود، کرد و گفت:
«برو! نوبت تو است.»
«من؟»
«آره، تو. مگر چه شده؟ برو معطل نکن!»
«اِه، مگر دیوانه شدهای؟ من و سخنرانی؟»
«بچهها تو را توی لیست سخنرانان قرار دادهاند.»
«من که سخنرانی بلد نیستم، بهزاد! چه داری می گویی تو آخر؟!»
«هیچکس اینجا سخنران حرفهای نیست. هر کس می رود آن بالا و از مشکلش حرف می زند. تو هم برو از مشکلات خودت و بچههای محلهات بگو!»
«لامصب، بروم آخر چه بگویم؟»
«چیزهای که برایم تعریف کردی به اندازهی صد تا کتاب است. از همان چیزها بگو!»
قاسم با گونههای تا بناگوش سرخشده، مردد به راه افتاد و شرمگین و هراسان در برابر جمعیت ایستاد. لحظهای وحشتزده آنها را از نظرگذراند. ناگهان ترسش بیشتر شد، احساس کرد لال شده و جمعیت هم به این ضعف او پی بردهاند. همه کنجکاو به او خیره شده بودند. نگاهش با نگاه چند آشنایش تلاقی کرد. نگاهها او را به حرفزدن تشویق می کردند. بهزاد نیز لبخند بر لب داشت و سرش را با خوشنودی خاصی تشویقکنان تکان می داد. بیاختیار لبانش گشوده شد:
«سلام علیکم!»
جمعیت از پچپچکردن و لبخندزدن دستکشید. چیزی برخلاف انتظار رخ داده بود. هیچکس سخنرانی را این گونه آغاز نمی کرد. تعجب در جمعیت شکل گرفت. همه سراپا گوش شدند. با گفتن سلام، از هراس غریبی که بر قاسم مستولی بود، کمی کاسته شد. ابتدا خیال کرد کسی صدایش را نشنیده است، خواست دوباره سلام بگوید، ولی به زودی رشتهای از کلمات به ذهنش خطور کرد. شتابان سر برگرداند و با نگاهی پریشانتر از پیش بهزاد را بین جمعیت جست. خواست بپرسد که اول از کدام مشکلش صحبت کند. اما نگاه بهزاد متحیر، و اخمهایش در هم رفته بود. او لبش را گاز می گرفت، گویی از فرستادن قاسم به سکوی سخنرانی پشیمان شده و در نگرانی بسر می برد. نگاهش را از او برگرفت و دوباره به جمعیت خیره شد. انگار همه به هراس او پی برده بودند. معلم میانسالی که قبل از او روی سکو آمده و سخنرانی کرده بود، به سبیلش دستی کشید و زیر لب چیزی گفت. نتوانست صدایش را بشنود، اما حدس زد که می گوید:
«حرف بزن خب، پسر! مگر لالی؟»
بزودی رشتههای در هم کلمات شکل گرفته در ذهنش کمکم منظم و ملموس شدند. سعی کرد چهرهای را در بین جمعیت به عنوان مخاطبش انتخاب کند. با شنیدن پژواک صدای خود از بلندگو دوباره دمی ایستاد، اما دیگر زبانش باز شده و سکوت و اندیشیدن در ذهنش جایی نداشت. اکنون دیگر به هیچ چیز نمی اندیشید، حتی چهرهی انتخابی مخاطب را نیز دیگر نمی دید، تنها کلمات بودند که به تندی بر زبان می آمدند:
«...سالهای قبل، وقتی که مادرم خواست من را به مدرسه بفرستد، در ده ما مدرسه نبود. من و سه نفر از بچههای ده تا کلاس پنجم ابتدایی را به ده همسایه رفتیم. بعد از آن مجبور شدیم برای ادامهی تحصیل به یک ده دیگر که خیلی از خانهی ما دورتر بود، برویم. تازگیها شروع کردهاند به ساختن مدرسهی ابتدایی در ده ما. مثل این که یکی از مسئولین آموزش و پرورش شبی خوابنما شد و در نقشهی جغرافیای کشور ده بی مدرسهی ما را کشف کرده. از شش تا خواهر و برادرم فقط من توانستم بیایم مدرسه. برای رفتن به مدرسه هر روز مجبور بودیم چند کیلومتر را در سرما و گرما زیر پا بگذاریم. زمستان که می شد، همه جا را آب می گرفت، وقت عبور از رودخانهها پابرهنه می شدیم، کفش و کتاب را بالا می گرفتیم و دست به دست هم می دادیم تا آب رودخانه ما را با خودش نبرد. وقتی برف می آمد و یخ می بست، عذاب ما بیشتر می شد. اگر روی یخ راه می رفتیم، یخهای لعنتی یکهو می شکستند و در آب و چل و گِل بیجار فرو می رفتیم. بعضی وقتها برای آنکه چکمه از پا در نیاید و گم نشود، پابرهنه می شدیم. به سوی اولین خانهی آبادی می دویدیم و گریان خودمان را به گرما و آتش می رساندیم. ده ما حمام ندارد. مردم هر چند هفته یک بار که به شهر می آیند رنگ حمام را می بینند. بهار و تابستان می رویم توی رودخانه خودمان را می شوییم. وقتی هوا سرد باشد، توی دیگ آب گرم می کنیم و توی تشت خودمان را می شوییم. معلم هر وقت می گفت مشق بنویسید، عذاب شروع می شد، دفتر زود به زود تمام می شد، دفتر تازه کجا بود؟ یک دوستی در ده دارم که با من به مدرسه می آمد، اما یک سال پدرش نتوانست ده تومان پول ثبتنامش را بدهد، از مدرسه بیرونش کردند. حالا هر وقت همدیگر را می بینیم به من می گوید:<کاش پدرم آن زمان ده تومان داشت، حالا من هم مثل تو سواد داشتم!> دو تا از معلمین من تعریف می کردند که کشور ما روی یک دریا از نفت قراردارد و ما از جمله کشورهای ثروتمند دنیا هستیم. می گفت که خارجیها نفت ما را ارزان می خرند، به جای آن اسلحه و چیزهای بُنجُلشان را به قیمت گران به ما می فروشند. یک روز آمدند به دستشان دستبند زدند و آنها را با خودشان بردند. من رفتم دستبندی را که دیده بودم نقاشی کردم و روی روزنامهی دیواری مدرسه زدم. آمدند به من گفتند که به جشن و گردهمایی محصلین نابغه دعوت شدهام. من را با خودشان بردند. چهار شبانه روز کتکم زدند و بازخواستم کردند که چه کتابهایی را خواندهام؟ کی آنها را به من داده؟ چرا مشت و دستبند نقاشی کردم؟ یک بار من را برای اردوی رامسر انتخاب کردند، گفتند لباسهای تازهام را بپوشم. مادرم شلوار برادرم را برای من کوتاه کرد. من هم که هرگز توی عمرم کمربند نداشتم، با یک قطعه کنف کمربندی درست کردم و دور کمرم بستم تا شلوار از تنم نیفتد. مدیر مدرسه و مأمور اداره وقتی سر و وضعم را دیدند گفتند:<توله سگ دهاتی، برو توی طویلهات بتمرگ!> حالا من و دو نفر از بچههای ولایتم توی این شهر یک اتاق کرایه کردهایم. روزها می روم سر میدان تا شاید یک نفر من را با خودش سر کار ببرد. بیشتر اوقات شانس نمی آورم و کار گیرم نمی آید، دستخالی می روم خانه. شبها هم می روم مدرسه. از اعتصاب خیلی خوشم می آید. شاید اعتصاب باعث شود که کار و مدرسه شبانه را ول کنم و روزها بروم مدرسه. به قول یکی از معلمهایم که حالا در زندان است، شاید یک روزی مدرسه رفتن و سواد یادگرفتن همگانی و اجباری بشود. اگر سر شما را درد آوردم، معذرت می خواهم.»
با پایان گرفتن صحبت او جمعیت صمیمانه و گرم مدتی برای او به کف زدن پرداخت. قاسم به آنها خیره شد. در چهرهها لبخندی آمیخته با خشم و اعتراض هویدا بود. احساس شرم مزمن دوباره به سراغش آمد و او را از برابر جمعیت به سرعت فراری داد.
آشنایانش با "آفرین! خیلی خوب حرف زدی!" به تشویقش پرداختند. بهزاد نیز خود را به او رساند. چهرهاش از شادی گل انداخته بود. تشویقکنان گفت:
«معرکه بود قاسم! اول از تو ناامید شده بودم. اما بعد، وقتی که به حرف آمدی، وای، پسر، معرکه بود، معرکه!»
کم کم آرامش در اعصاب ملتهب و هیجانزده قاسم جان گرفت. دیگر از جمعیت و حرفزدن در برابرش نمی ترسید. فکر می کرد که بسیار مختصر صحبت کرده است. لحظاتی بعد همراه بهزاد در میان انبوهی از مردم که به سوی خانههایشان می رفتند، گم شد.
اما او هیچ میل نداشت به خانه برود. نشستن در اتاق در بسته حوصلهاش را سر می برد. دوست داشت همیشه با دیگران باشد. این تمایل او اکنون شکل تازهای به خود گرفته بود؛ نیاز شدید به حرف زدن با توده انبوه جمعیت. با خود اندیشید:
«کجا می روند آخر این مردم؟ می روند خانه که چه؟ پس معلمهای زندانی چه می شوند؟...»
برخلاف تمایل او مردم با قطعنامههای اعتصاب در جیب به سوی کار و زندگی روزمرهشان می رفتند. حس کرد که انگار در تمام طول خیابان، در تمام شهر، و حتی در تمام دنیا یکه و تنهاست. چهرههای تعدادی از مردم که چند لحظه پیش با توجهی خاص به او گوش داده بودند پیش رویش مجسم شد. نگاهها همه مهربان بودند، حس همدردی و صمیمیت در تک تک آنها موج می زد. گویی همهی آنها منتظر واقعهای بودند. با نگاه از سخنران می خواستند تا از رخدادی شگفت که در پیش رو بود خبر دهد. اما هیچ سخنرانی در صحنه نبود. جمعیت تنها در سکوت خود به جلو می نگریست، به جایگاه خالیی که آدمی را به یاد جای خالی عزیزی از دست رفته می انداخت.
4
قاسم از بهزاد که با او در پیادهروی خیابان قدم می زد پرسید:
«من نمی فهمم، تو چرا می گویی کارگران انقلابیترین طبقه هستند؟»
«برای این که کارگران هیچ چیزی را در مالکیت خودشان ندارند.»
«اشتباه می کنی. من آدمهایی را می شناسم که از ده رفتهاند شهر توی کارخانه کار می کنند. وضع مالی آنها خیلی بهتر از کسانی است که توی ده ماندهاند و کشاورزی می کنند. اگر بیچیزترین طبقه، انقلابیترین طبقه باشد، این دهقانان هستند، نه کارگران.»
«نه، قاسم، این طور نیست که تو فکر می کنی. دهقانان اگر چه فقیرتر از کارگران هستند، اما آنها حداقل یک تکه زمین دارند که پایشان را به خودش بند می کند.»
«خب، داشته باشند. فکر می کنی با یک وجب زمین می شود کاری کرد؟ ما عوض یک وجب، یک و نیم هکتار زمین داریم. فکر می کنی وضع ما بهتر از آنهایی است که در کارخانه کار می کنند؟ والله نه. مادرم از یک طرف به بانک و شرکت تعاونی روستا بدهکار است، از طرفی دیگر به نزولخوارها. تازه این فقط مادر من نیست که وضعش این جوری است، اکثر کشاورزها مثل او هستند. در عوض کسانی که توی کارخانه کار می کنند بدهکاریشان کجا بود؟ بعضیها ماشین زیر پایشان است، می آیند توی ده زمین می خرند.»
«حق با توست، دهقان کمزمین فقیرترین آدم جامعه است. همین فقر باعث می شود تا او در موقع انقلاب به حمایت کارگران بیاید. انقلابی بودن هر طبقه را بر اساس رابطهی آن طبقه با مالکیت بر ابزار تولید تعیین می کنند. فراموش نکن! مالکیت، مالکیت. هر کس که مالک ابزار تولید باشد، موقع انقلاب، یعنی وقتی که دستاوردهای انقلاب برخلاف منافعش باشد یا به منافعش ضرری برساند، در برابر انقلاب می ایستد و از منافع خود دفاع می کند. بگذار سادهتر بگویم؛ در جامعهی سرمایهداری دو طبقهی متخاصم وجود دارند: یکی طبقهی کارگر یا پرولتاریا، دیگری طبقهی سرمایهدار یا بورژوازی. بین این دو طبقه یک قشری است به نام خردهبورژوازی. ببین چه گفتم، یک قشر، نه یک طبقه. این قشر همیشه بین دو طبقهی متخاصم اصلی در نوسان بسر می برد. هر طبقهای که به نفع او حرف بزند، طرفش را می گیرد. البته خود این قشر هم به چند دسته تقسیم می شود. مثلاً خردهبورژوازی پایین، یا خرده بورژوازی میانه و خرده بورژوازی بالا. خردهبورژوازی پایین یا فقیر در مبارزه برای بوجود آوردن یک جامعه آزاد کارگری، نزدیکترین متحد پرولتاریا است. اینها همراه با کارگران، دولت استثمارگر سرمایهداری را نابود می کنند و دولت کارگری یا سوسیالیستی را بوجود میآورند.»
«یعنی می خواهی بگویی که دولت فعلی مال سرمایهدارها است، دولتی که کارگران می خواهند هم مال کارگرهاست و هم مال کشاورزان؟»
«آفرین، درست فهمیدی.»
«باز هم نشد. این که به درد نمی خورد. دهقانان همه بی سوادند. بیسوادها چطوری می توانند دولت تشکیل بدهند و بروند توی مجلس بنشینند؟ دوباره می شود همان آش و همان کاسه. دولت فقط مال باسوادها و شهریها می شود.»
«نه. دولت شهری و روستایی ندارد. دولتی که مال سرمایهداران باشد تنها از منافع طبقهی سرمایهدار حمایت می کند، مخالفین خود را می گیرد، شکنجه می دهد، می کشد. دولتی هم که مال کارگران باشد از منافع کارگران و دهقانان و سایر زحمتکشان حمایت می کند.»
«خب، چطور می شود این دولت را تشکیل داد؟ کارگران چه میفهمند کار دولت و مؤسسات دولتی چی است؟ تازه، وقتی که کارگری رفت توی مجلس و دستگاه دولت، او که دیگر کارگر نیست، تبدیل می شود به یک سیاستمدار. به فرض دیگر طبقه ی سرمایه داری وجود نداشته باشد، آنوقت همین سیاستمداران جدید خودشان می شوند یک طبقه ی خاص که قدرت در دستشان است و جای سرمایه داران قبلی را می گیرند و هر کاری دلشان خواست انجام میدهند. این که نشد انقلاب. باز هم می شود مثل قبل. باز یک عده حکومت می کنند، و یک عده هم خون و دل می خورند.»
«آن موقع اوضاع کاملاً فرق می کند. کارگران در کارخانه شورا تشکیل می دهند، دهقانان هم در روستا. شوراها در ارتباط با همدیگر قرار می گیرند. نمایندگان شوراها یک شورای مرکزی انتخاب می کنند. مسئول شورای مرکزی به عنوان رئیس دولت به کار نظم و هماهنگی مسائل جامعه و مردم می پردازد. هر وقت او کار خلافی انجام داد، مردم، یعنی شورای مرکزی، به راحتی برکنارش می کنند و یک نفر دیگر را به جایش می گذارند.»
«این جوری که تو می گویی کار دنیا واقعاً خیلی ساده است. من فکر می کردم تشکیل دولت و چرخاندن امور مملکت کار سختی است، باید رفت دانشگاه و سالها درس سیاست و مملکتداری خواند. یعنی بساط شاه و تاج و تختش واقعاً دیگر در کار نخواهد بود و این رییس دولت یکهو هوس نمی کند جای شاه را بگیرد؟»
«نه. شاه شدن می شود یک جک، یک موضوع خنده آور. مگر آدم عاقل می آید مدعی شود که شاه هست و از دیگران بهتر و برتر است و دارای حقوقی بیشتر از سایر شهروندان کشورش است؟ همچون آدمی را می برند تیمارستان تا مود معالجه قرار گیرد. تاج شاه را هم مردم اول می گذارند توی موزههای تاریخی، بعدها، یعنی زمانی که همهی مردم به آن درجه از رشد فکری رسیدند که اشتراکی فکر بکنند، یعنی به جای مال من گفتن بگویند مال ما، در موزهها را باز می کنند، تاج طلای شاهان را بر می دارند و به در و دیوار توالتهای عموی آویزان می کنند.»
«جداً؟ یعنی در جامعهی کارگری یا سوسیالیستی طلا این قدر بی ارزش می شود؟»
«ارزش طلا و جواهر را تنها جامعهی سرمایهداری است که این همه بالا برده. وگرنه طلا هم فلزی است مثل همهی فلزات دیگر.»
«این حرفت را قبول ندارم. از کشف طلا قرنهاست می گذرد بهزاد، اما دولتهای سرمایهداری آنقدرها هم قدیمی نیستند.»
«منظورم این است که از وقتی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید رواج یافت ارزش طلا و چیزهای دیگر پیدا شده. چنانچه روزی مقدس بودن مالکیت خصوصی از بین برود، دیگر این جور چیزها ارزشی ندارند. این فقط انسان و انسانیت است که معیار همه ارزشهاست.»
«اگر این جوری باشد، ایدهآل است. فکر می کنم همهی مردم دنیا با چنین سیستمی موافق باشند.»
«بله ،ایدهآل است. اما به این آسانی به دست نمی آید. باید برایش مبارزه کرد...»
جمع سه نفری دخترانی که در گوشهی خیابان ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند، توجه قاسم را جلب کرد. طبق معمول گمان برد آنها از آشنایان بهزادند و منتظرند تا با او سلام و احوالپرسی کنند. ولی بهزاد متوجه آنها نبود و همچنان در مورد مبارزه برای جامعهای آزاد و بیطبقه توضیح می داد. قاسم حرفش را قطع کرد و گفت:
«این دخترها مثل این که با تو کار دارند، بهزاد!»
«نه، گمان نمی کنم. من آنها را نمی شناسم. شاید منتظر تو هستند.»
قاسم در حالیکه پا به پای بهزاد راه می رفت از جلو دخترها گذشت. در حین عبور از کنارشان دوباره نگاهی به آنها انداخت. هیچ کدامشان را نمی شناخت. یکی از آنها تبسم آشنایی بر لب داشت. گویی می خواست با نگاه و این تبسم آشنایش چیزی به او بگوید. شرمزده زود سرش را پایین انداخت. ترسید مبادا بهزاد فکر کند که او توجهاش نه به حرفهای او و دولت شوراییاش، بلکه به دخترهاست. هنوز چند قدمی از دخترها فاصله نگرفته بودند که بیاختیار سرش را به عقب برگرداند. تبسم دختر اینک به لبخند مبدل شده بود. لبخندی که کشش اشتیاقانگیزی را انتقال می داد. احساسی آشنا، اما فراموش شده در جانش شعله کشید. با خود اندیشید که او را جایی دیده است. اما هر چه در ذهنش به کاوش پرداخت نتوانست به خاطرش آورد. بهزاد که متوجه تغییر روحیهی او شده بود پرسید:
«قاسم، مطمئنی که آنها را نمی شناسی؟»
«چی؟ آها، نه. نه. صورت یکی به نظرم آشنا می آید. اما به خاطرش نمی آورم.»
« به هر حال. اگر می خواهی پیش آنها بروی، برو! غروب همدیگر را توی کتابفروشی می بینیم.»
«وایستا! من هم دارم با تو می آیم.»
«برو، یکی شان منتظر تو است!»
«فراموشش کن، بهزاد! من که توی این شهر به جز تو و دوستهای تو، دیگر کسی را نمی شناسم.»
«دلخور نشو! منظور بدی نداشتم. این دخترها شاید تو را قبلاً موقع سخنرانی دیدند و از تو خوششان آمده. مواظب خودت باش! کم کم اینجا داری معروف می شوی.»
5
قاسم و بهزاد در کتابفروشی با هم آشنا شده بودند. احمد نیز حضور داشت. در واقع مرد کتابفروش هر سه نفر آنها را با هم آشنا کرده بود. بهزاد متین و مهربان، اما متفکر و کم حرف به نظر می رسید. عموماً ریش و سبیلش را از ته می زد، اما گاهی هم اتفاق می افتاد که دو-سه روزی صورتش را اصلاح نمی کرد. همیشه بین لبهایش سیگاری روشن بود که دودش را با ولع و به تمامی پایین می داد. دندانهایش جرم گرفته بودند، رنگ زرد تیرهشان در اولین نگاه به چشم می زد. سه سال از قاسم بزرگتر بود، اما تنها یک کلاس بالاتر از او روزانه به مدرسه می رفت. رابطهی او و مرد کتابفروش بسیار صمیمانه بود. بعضی اوقات هنگام خارج شدن از مغازه، کتابی پیچیده شده لای روزنامه یواشکی از او می گرفت و با خود می برد.
احمد نیز مثل قاسم به این آشنای تازه احترام می گذاشت، آنها چند بار به اتفاق هم سینما رفته بودند. اما در درون خود از او به نحو غریبی ترس داشت. او ذاتاً آدم گوشه گیر و دیرجوشی بود. خانوادهاش از مظلومترین و بیآزارترین آدمهای ده بودند. از بگو مگوهای بین همسالانش، مثل سایر افراد خانوادهاش، اجتناب می کرد. عادت داشت پیوسته با کتاب باشد. و همین کتاب و قاسم، او را با شهر و مدرسه و اجتماع پیوند می داد. او خیلی دیر اعتماد می کرد و با کسی دوست می شد. بهزاد برایش موجود عجیبی به نظر می آمد، موجودی که گویی چشمش از هیچ چیزی نمی ترسید. همه چیز داشت، شهری بود، از خانوادهی بازاری و ثروتمندی می آمد، خواهر و برادرش در تهران به دانشگاه می رفتند، یک برادرش زندانی بود، برادر دیگرش نیز سالها پیش کشته شده بود.
6
یک روز غروبدم وقتی قاسم از سر کار برگشت، چراغ اتاق روشن نبود. فکر کرد کسی خانه نیست. بیآنکه در بزند و حضور خود را اعلام کند وارد اتاق شد. در تاریک-روشن اتاق منظرهی غیرقابل تصوری او را بر درگاه میخکوب کرد.
احمد دمرو روی فرش حصیری کف اتاق درازکشیده بود و از طرفی نوک انگشتان پاهایش را روی کف اتاق می فشرد، از طرفی دیگر قسمت زیر شکم، ناحیهی آلت تناسلیاش، را متشنج روی حصیر می سایید و کیفآور ناله می کرد.
قاسم لامپ را روشن کرد و پرسید:
«چه شده، احمد؟ حالت خوب نیست؟»
احمد که غافلگیر شده بود، شتابزده از حالت درازکش خود را جمع و جور کرد. سر جایش نشست و درصدد برآمد کتابی را که در دست داشت از چشمان قاسم پنهان نگهدارد. قاسم دوباره پرسید:
«حالت جدی خوب است؟»
احمد بی آنکه کلامی بر زبان آورد، پریشان سرش را به علامت جوابی مثبت تکان داد. قاسم وقتی دید او سعی می کند کتابش را پنهان نگهدارد، پرسید:
«کتاب خیلی مهمی است؟»
احمد باز جوابی نداد. فقط بلند شد و با عجله به سوی شلوارش رفت. قاسم تبسمی بر لب آورد و خندان گفت:
«هی، چه خبرت است؟ چرا داری شلوارت را لنگه به لنگه می پوشی؟»
وقتی متوجه خیسی قسمت جلو پیچامهی او شد، طعنهزنان گفت:
«آهان، داشتی خواب می دیدی!»
احمد که در این مابین بر پریشانی و غافلگیری خود مسلط شده بود، عصبی و معترض پرسید:
«تو در زدن بلد نیستی؟»
«معذرت می خواهم! چه می دانستم این وقت غروب می خوابی؟ حالا جداً خواب بودی؟»
«آره.»
«این که عصبانیت ندارد. خب، حالا توی کتابت خوابیدهبودی یا توی واقعیت؟»
احمد دریافت که قاسم متوجه قضیه شده است. به همین دلیل سعی کرد کاملاً واضح با او حرف بزند:
«ببین، قاسم! تو تا حال هیچ دختری را خواب دیدی؟ جوری که آبت بیاد؟»
«آره. اما نه روز روشن، آن هم توی کتاب.»
از طعنهی قاسم رنجید، با اینهمه ادامه داد:
«فرقش چی است؟ خواب، خواب است دیگر. تو خواب کی را شبها می بینی؟»
قاسم شوخیکنان جواب داد:
«خواب دختر عمهات را.»
«من که عمه ندارم.»
«سوال بیربطی می کنی.»
«آفرین، خوب گفتی. با این حرفت جواب خودت را دادی. تو چه کار به خواب من داری؟ مگر تو از مسائل خصوصیات با من حرف می زنی؟ چرا از من می خواهی که در مورد همه چیزم برایت بگویم؟»
«اگر خیلی برای این جور چیزها اهمیت قایلی، می توانم برایت بگویم. خواب یکی از دخترهای مدرسهی قبلی مان را چند بار دیدم.»
«همین؟ فقط خواب یکی را؟ من تقریباً خواب همه شان را دیدهام؛ فاطمه، با آن سینههای کوچک و لیمویی، شهناز، با آن سینههای گندهی هندوانهمانند که میخواستند دگمهی پیراهنش را پاره کنند و بزنند بیرون، لیلا...»
«تمام کن، احمد! من مطمئنم که تو خوابش را هرگز ندیدهای.»
«تو اسمش را بگو، تا رُک و راست بگویم که خوابش را دیدهام یا نه. نکند منظورت کبری است، با آن لبهای شهوانیش که خیلی هم تو را...»
قاسم حس کرد خوابش دارد مورد تحقیر و تجاوز قرار می گیرد. غیرت تازه شکل گرفته و گنگش به ناگهان ملتهب گشت. یقه ی دوستش را گرفت و خشمگین فریاد زد:
«دهانت را ببند!»
«یقهام را ول کن ببینم! مثل این که موضوع ناموسی شده. آقا معذرت می خواهم! من داشتم جلق می زدم. اِههه، عجب گرفتاری است آ؟! بیا، این هم کتاب با عکسهای سکسی! نگاهش کن تا برق از چشمهایت بپرد.»
قاسم یقهی احمد را ول کرد، بر خود مسلط شد. در حالی که کتاب را از دست او می گرفت گفت:
«تو چقدر ترقی کردهای، احمد! این کتاب را از کجا گیر آوردهای؟»
احمد که حالا دیگر تمام شرم و رودرواسیاش از بین رفته بود، با اعتماد به نفس گفت:
«داشتی خفهام می کردی، پسر. چه خبرت بود؟ تا حالا جلق نزدهای مگر؟»
«چی؟ جلق؟»
«همه جلق می زنند. نه فقط مردها، بلکه زنها هم جلق می زنند. از ما آدمهای معمولی گذشته، خود پیغمبران خدا هم جلق می زدند. فکر می کنی وقتی زن گیرشان نمیآمد چه کار می کردند؟ خود خدا هم اگر چشمش به دخترهای خوشگل بیفتد و دستش به آنها نرسد عقل از سرش می پرد. تازه من و تو از دنیای دخترها که تا ازدواج شان مجبورند باکره و دست نخورده باقی بمانند چه خبر داریم؟ آنها چه عذابی می کشند و چه بلاهایی سر خودشان می آورند، خدا می داند. نکند می خواهی مقدسبازی در بیاوری و بگویی که خیلی پاکی؟ پس چه جوری ارضاء باید شد، هان؟ بروم با دیگران لواط کنم و سراغ مادیان و گاو مردم بدوم بهتر است؟»
«باشد، باشد، بابا، من که چیزی نگفتم؛ این جور مسائل چه ربطی به پاکی و ناپاکی دارد؟ ولی، ولی با این عکسها می شود ارضاء شد و عطش و تشنگی جنسی را خاموش کرد؟»
«پس چه؟ تن لختشان را ببین و پیش خودت تصور کن که یکی جلوی چشمت است و تو هم افتادهای رویش. یعنی تو جداً جلق نمی زنی؟ یا این که من را داری دست می اندازی؟»
«بیا، تحفهات را بگیر! فکرت را با این چیزها داری خراب می کنی احمد! هر چه بیشتر خودت را با این عکسها مشغول کنی، مشکلت بیشتر می شود؛ توی کلهات بزودی درس و فرمول ریاضی و فیزیک دیگر جا نمیگیرد. تمام ذهنت پر می شود از این عکسهای هوس انگیز.»
«مال من نیست، مال بهروز است. همیشه که نگاه نمی کنم.»
«مال بهروز خودمان؟»
«آره، از همکلاسیهایش گرفته. من قبلاً توی مدرسه از این بهترش را هم دیدم. توی ده وقتی بودیم یکبار حتی با بچههای مدرسه رفتیم جنگل.»
«رفتید جنگل چه کار؟»
«با ماشین "خانم" آورده بودند. پانزده تومان می دادی، می رفتی یک دست با او می خوابیدی.»
«شنیده بودم، اما فکر نمی کردم تو هم بروی.»
«مقدسبازی را بگذار کنار، قاسم! مگر من و تو مرد نیستیم؟ یکی برایم تعریف کرد که در بعضی از کشورها دختر و پسر همین جوری وقتی که به سن بلوغ رسیدند با همدیگر می خوابند. هیچکس هم این کار را بد نمی داند.»
«این همه گرفتاری ما داریم، ببین تو در فکر چه چیزهایی هستی؟»
«این هم خودش یکی از بدترین گرفتاریهاست. شاید تو به آن فکر نمی کنی، ولی همه که مثل تو نیستند. بهروز حداقل ماهی یک بار همراه بچهها می رود خانم می کند. قیمتش...»
7
هنوز ساعتی از شروع کلاس درس مدرسهی شبانه نگذشته بود که برق رفت. با قطع شدن برق، مدرسه تعطیل شد. بچهها بیآنکه از آنچه در شهر می گذشت اطلاعی داشته باشند، به سوی خانههایشان به راه افتادند.
در بین راه ناگهان اتومبیل پلیسی در برابر تعدادی از آنها توقف کرد. قاسم با دیدن پلیسهای مهاجم با چالاکی به طرف کوچهای دوید. به دنبال او احمد و چند تن دیگر نیز دویدند. فریاد:«ایست! ایست!» و در پی آن صدای شلیک به گوش رسید. کسی فریاد زد:
«هوایی است، نترسید! بدویید!»
بیآنکه کسی به پشت سرش نگاه کند، همه از کوچهای به کوچهای دیگر می دویدند تا اسیر پاسبانها نشوند.
بانک"الله اکبر" از پشت بامها و فراسوی کوچهها به آوا در آمد. قاسم اگرچه هنوز نفسش نبریده بود، اما کوچه و راه را نمی شناخت، فقط می دوید و به گریختن می اندیشید. ناگهان با سر به مانعی برخورد و نالهکنان نقش بر زمین شد. احمد که در پی او بیمقصد می دوید متوجه توقف ناگهانی او شد، ولی نتوانست به موقع خود را کنترل کند. او نیز با سرعتی کمتر به مانع برخورد و روی قاسم افتاد. با شنیدن صدای نالهی او، در حالی که سر خود را با دست می مالید، بلند شد و گلهکنان گفت:
«پاشو در برویم! تو که راه را بلد نیستی چرا ما را توی کوچهی بنبست می آوری؟»
پیش از آنکه حرف احمد خاتمه یابد، در ورودی خانهای که جلو آنان قرار داشت باز شد. زن و مردی آنها را با عجله به درون حیاط کشاندند و در را دوباره به سرعت بستند. مرد آمرانه گفت:
«شما مگر دیوانهاید که توی این شلوغ پلوغی از خانه بیرون آمدهاید؟»
احمد جواب داد:
«داشتیم از مدرسه می رفتیم خانه، آقا.»
«این وقت شب و مدرسه؟!»
«مدرسهی ما شبانه است. برق رفت، ما هم می خواستیم برویم خانه که پاسبانها دنبال مان کردند.»
مرد پارچهای روی پیشانی ورم کرده و زخمی قاسم گذاشت و دلجویانه گفت:
«چیز مهمی نیست. خونش حالا بند می آید. یک خرده همینجا وایستید تا اوضاع آرام شود.»
قاسم بلند شد. سرش هنوز گیج می رفت. زن به همراه دختر جوانی از پلهها بالا رفت. دختر هنگام رفتن پیوسته نگاهش می کرد. در چهرهاش تبسم آشنایی پیدا بود. زود دریافت که این دختر همانی است که مدتی پیش در خیابان دیده است. به ذهن خود فشار آورد تا دریابد که او را از کجا می شناسد. مرد بازویش را گرفت، مانع افتادنش شد و گفت:
«چشمهایت مثل این که خوب نمی بیند، پسرجان. بیا برویم بالا تا حالت خوب شود.»
«نه، آقا. خیلی ممنون از کمکتان. حالم خوب است. فقط یک ذره سرگیجه دارم. برویم، احمد!»
علیرغم اصرار مرد، آنها با عجله از آنجا دور شدند.
با رسیدن به خانه، قاسم مستقیم به رختخواب رفت. بهروز هنوز بیدار بود. احمد ماجرا را برای او که از علت زخمی بودن پیشانی قاسم پرسیده بود، تعریف کرد. وقتی گفتگوی آنها به پایان رسید و خواستند بخوابند، قاسم سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و پرسید:
«احمد، تو آن دختره را تا حال جایی دیده بودی؟»
«چی؟ فکرکردم حالا هفت چشم خوابیدهای؟»
«از تو چه سوال کردم؟»
«همانی که چهارچشمی متوجه تو بود را می گویی؟»
«مگر چهارچشمی متوجه من بود؟»
«چه جور هم. تمام وقت.»
«چه طور شد که سر از آنجا درآوردیم؟»
«با سر خوردیم به در خانهشان. آنها در را بازکردند و ما را بردند تو. وقتی حالت جا آمد، بدجوری زُل زدی به دختره. لامصبجلو چشم پدر، دختر مردم را دید می زنی؟!»
«بالاخره نگفتی، قبلاً او را جایی دیده بودی؟»
«نه. آشنای تو است این دختره؟»
قاسم آن شب در خواب دوباره با خواهرش حلیمه بود؛ در حیاط خانه با هم به دنبال سنجاقکها می دویدند. حلیمه سنجاقکی را که بالهایی بنفش داشت در دست گرفت و دوان دوان به طرفش آمد و هیجانزده گفت:
«قاسم! قاسم! این یکی را نگاه کن!»
متعجب به سنجاقک خیره شد و گفت:
«اوه، چه تیتیل* قشنگی! از کجا گرفتی؟ بدهش به من! از آنهایی است که فقط روی آب رودخانه می پرد.»
«رنگ پرهایش را ببین!»
قاسم در حالیکه سنجاقک خود را نیز به او می سپرد گفت:
«بیا این یکی را هم یک دقیقه بگیر دستت نگهدار!»
«کجا؟ وایستا من هم بیایم.»
«حالا بر می گردم. می خواهم وسایلم را بیاورم عکسش را بکشم.»
«اِه، تو هم که فقط بلدی از حیوانها عکس بکشی. من که خواخور تو هستم، شده تا حال عکسم را بکشی؟»
«وایستا حالا می کشم! وایستا!»
حلیمه روی سبزهها نشسته بود و سنجاقک را روی خال صورتش نگهمیداشت. حیوان تنها سرش را گاهی کنجکاوانه به حرکت در می آورد و دیگر برای رهایی تقلا نمی کرد، گویی از توان افتاده بود. قاسم گفت:
«حلیمه، حالا بالا تنهاش را بگیر توی دستت! بگذار پائین تنه و دُمش را خوب ببینم!»
«اووی، من خسته شدهام.»
«حالا تمام می شود. مواظب باش توی دستت له نشود!. یک خرده دیگر اگر صبر کنی کارم تمام می شود.»
لحظاتی بعد با اشتیاق از جایش بلند شد، در حالی که از خرسندی و غرور جستوخیز می کرد فریاد کشید:
«جانمی! کشیدم! کشیدم! فقط رنگ می خواهد، فقط رنگ.»
حلیمه کنجکاوانه گفت:
«ببینم چه کشیدی!»
«اول آزادش کن، تا نشانت بدهم.»
«برو! مگر من دیوانهام. تیتیل به این قشنگی را آزاد کنم؟»
«بیا نگاه کن. می دانی پروانه چه می گفت؟»
«اوه، خداجان، این من هستم؟!»
«پروانه می گفت که خواهرش می گوید پرندهها را نباید گرفت و زندانی کرد، چون اگر آنها پرواز نکنند، می میرند. آزادش کن، حلیمهجان! در عوض عکسش را من روی صورتت کشیدم. بیا بگیر مال خودت!»
«اوه، تو چقدر خوب نقاشی می کشی! دارد روی صورتم چه می کند، دیوانه؟!»
«اول آزادش کن!»
«نه. می خواهم برای خودم نگهدارم.»
«چرا آخر؟»
«چرا ندارد. خب، دوستش دارم.»
«فقط دوستش نداری. من می دانم، تو یک شب خوابش را دیدی. به همین خاطر نمی خواهی آزادش کنی.»
حلیمه یکه خورد. با بیمیلی سنجاقک را رها کرد و دلگیرانه گفت:
«بیا. دروغگو! ولش کردم. حالا راضی شدی؟ خب، بگو ببینم از کجا می دانی که من خوابش را دیدم؟»
«خودت به من گفتی.»
«دروغ می گویی. من هرگز همچین چیزی برایت تعریف نکردم.»
حلیمه رنجید و زد زیر گریه. قاسم دلجویانه گفت:
«حالا گریه نکن! چه می دانم؟ شاید خودم خوابش را دیدم ولی خیال کردم تو خوابش را دیدی.»
«دیدی داری دروغ می گویی؟ خود من یک شب خوابش را دیدم ولی هرگز برایت تعریف نکردم. یالله بگو دروغگو از کجا فهمیدی؟»
«به خدا نمیدانم. شاید ما هر دو نفری خوابش را دیدیم؟»
« شاید. شاید راست می گویی. مثل آن پروانه و هلال ماه که از خواب تو آمده بودند توی خواب من. خب، برای این که ثابت بشود این جوری است، تعریف کن ببینم چه خواب دیدی!»
«ول کن، حلیمه!»
«دروغگو، خوابش را دیدی یا نه؟»
«آره دیدم، داد نزن!»
«خب، چرا اصلاً همان موقع برایم تعریف نکردی؟»
«تو از من پرسیدی که برایت تعریف نکرده باشم؟»
«یعنی اگر من نپرسیدم تو نباید بگویی؟»
«تو خودت چرا برایم تعریف نکردی؟»
«اَهه، اصلاً بیا فراموشش کنیم. هم تو خوابش را دیدی، هم من. حالا بگو چرا عکسش را روی صورتم کشیدی؟»
«می خواهی بدانی؟»
«آره.»
«راستش را بخواهی، خوب نمی دانم. شاید دارد صورتت را ماچ می کند. هههههه!»
«نخند دروغگو! تو این جوری خواب ندیده بودی!»
«نمی دانم. شاید.»
«بیا من یادت بیاورم. ما رفته بودیم از درخت انجیر کنار رودخانه انجیر سفید بچینیم.»
«آها، یادم آمد. عکس ماه توی آب بود. یکی آمد شاخهی انجیر را برید. ما افتادیم توی آب...»
«چرا داری گریه می کنی؟!»
«می ترسم.»
«نترس! من اینجا هستم . بگو!»
«درست یادم نیست. یک تیتیل آمد طرف تو...»
«آخیش! کاش یک تیتیل داشتم که همیشه مال من بود!»
«فراموش کنیم. دیگر نمی خواهم به یادش بیفتم.»
«باشد.»
«هی، چه کار داری می کنی؟!»
«دارم پارهاش می کنم.»
«خاک بر سر دیوانه! حالا نقاشی من را پاره می کنی؟»
«ناراحت نشو! این جوری هم من و هم تو خواب آن شب را فراموش می کنیم.»
«علتش این نیست. من می دانم. تو از نقاشی من خوشت نیامده.»
«آره. یک ساعت من را مثل چوب خشک آنجا نشاندی که چی؟ که گولم بزنی تیتیل خوشگلم را ول کنم؟»
«خب، عوضش عکسش را برایت کشیدم.»
«من خودش را می خواستم. عکسش به چه دردم می خورد؟ تو که اصلاً یک ذره از رنگهای قشنگش را نتوانستی بکشی.»
«راست می گویی. حیف که شوهرخواهر پروانه نیست تا یادم بدهد! می گفت هر چیزی را که از آن خوشم آمد بکشم، بکشم، هزاربار بکشم، آنقدر بکشم که همه چیزش توی ذهنم ضبط شود تا بدون آن که جلوی من باشد، عکسش را حفظی از ذهنم بکشم. اما من هر چه می کشم، هرگز مثل خودش نیست...»
«گریه نکن! عکسم را خیلی خوب کشیده بودی. بیا برویم! ولی دیگر هرگز از من نخواه تا از چیزی که دوستش دارم دست بکشم! وگرنه دیگر دوستت نخواهم داشت و خواخورت نخواهم بود.»
قاسم از این خواب به خواب و خوابهای دیگری غلتید:
جز انجیر و خیار و گوجهفرنگی هیچ چیز خوردنی دیگری در خانه نبود. مادر او را با خواهرش حلیمه به خانهی کدخدا فرستاد. سگها با دیدن آنها پارسکنان هجوم آوردند. حلیمه در پشتش پناه گرفت و نالید:
«قاسم جان، من می ترسم.»
«نترس! فقط پارس می کنند. بگذار یکی را صدا بزنیم. دایی کدخدا! دایی کدخدا! زن دایی!»
زن کدخدا از اتاق بیرون آمد و روی ایوان ظاهر شد و با بیحوصلگی پرسید:
«چی است؟ چی می خواهید اینجا؟»
«سگهای شما، زن دایی. سگهای شما.»
زن کدخدا سگها را ساکت کرد. حلیمه نزدیکتر شد و گفت:
«زن دایی، برنج ما تمام شده، مادرم گفت چند پیاله برنج به ما قرض بدهید.»
«مادرت غلط می کند! خب، می رفت صیغه یکی می شد و شما را گرسنه نمی گذاشت. برنج ما هم دارد تمام می شود. صبرکنید تا کدخدا از خواب بیدارشود!»
برادر و خواهر مدتی در حیاط منتظر ماندند. اما کدخدا بیدار نمی شد. پسر کدخدا با یک گونی علف بر دوشش هنهنکنان از سر مزرعه برگشت و به طرف طویله رفت. با رها شدن از زیر بار گونی، رو به حلیمه کرد و آمرانه گفت:
«هی، لاکو، بیا اینجا کمکم کن!»
حلیمه مردد سر جای خود بیحرکت ماند. پسر کدخدا دوباره صدایش کرد. قاسم گفت:
«برو حلیمه! برو کمکش کن!»
«نه. من از او می ترسم. تو هم با من بیا!»
قاسم همراه خواهرش به راه افتاد. پسر کدخدا غرید:
«اُهووی، تو نمی خواهد بیایی! فقط تو بیا لاکو! فقط تو!»
حلیمه هراسان به طرف او رفت تا در بیرون آوردن علفها از درون گونی به او کمک کند. پسر کدخدا که قسمت جلو پیجامهاش برجسته شده بود، به برآمدگی هوسانگیز پستانهای دختر زُل زد و تبسم شهوتباری بر لب آورد. حلیمه سرش را پایین انداخت و مشغول بیرون آوردن علفها شد. ناگهان دستهای بزرگ و خیس پسر کدخدا به طرفش دراز شد. حلیمه درد زجرآوری در پستانهای تازه برآمدهی خود احساس کرد. گویی کسی سوزن یا چیزی نوکتیز در جانش فرو می برد. «آخ!» نالان فریاد کشید. قاسم به طرف خواهرش دوید. پسر کدخدا که با فریاد دختر و آمدن برادرش نقشهاش بر آب شده بود، حلیمه را رها کرد و خشمگین لگدی به قاسم زد و غرید:
«حرامزادهها، بروید از خانهی نادر برنج بگیرید!»
حلیمه گریان برادرش را در آغوش گرفت. زن کدخدا که از جریان بو برده بود پسرش را نفرین کرد. کدخدا با شنیدن سر و صدا از خواب برخاست و از اتاق به ایوان آمد. در حالی که با یک دست چشمها و با دست دیگر شکم گنده اش را می خاراند، غر زد:
«چی شده؟ چی می خواهید اینجا؟»
با غریدن کدخدا، سگان خانه نیز پارس کردند. زنش دوباره آنها را آرام کرد. حلیمه مستأصل و گریان گفت:
«دایی مشته کدخدا! مادرم گفته چند پیاله برنج به ما قرض بدهید.»
«چی؟ برنج؟ به این زودی برنج تان تمام شده؟»
«چند روز است که تمام شده، دایی مشته کدخدا.»
«هه. من مگر اینجا سر گنج نشستهام؟ مادرت خودش چرا نیامده؟»
کدخدا غرولندکنان به سمت پُشتی ایوان خانه رفت. زنش کیسهی کوچک پارچهای را از دست حلیمه گرفت، داخل آن مقداری برنج ریخت و به دستش داد و با خوشرویی گفت:
«بیا لاکو! برای سه-چهار وعده برنج دادم. از کار این پسر جوانمردهام برای مادرت تعریف نکنی آ! علم شنگه راه می اندازد. توی محله دوباره غوغا می شود و آبرویت می رود. به مادرت بگو بعد از ناهار بیاید اینجا. من به کدخدا می گویم صد کیلو برنج به مادرت بفروشد. هی ریکه، تو هم برای مادرت چیزی تعریف نکنی آ!»
تازه از مدرسه آمده بود. رفت سر مزرعه. از خواهرش پرسید:
«چه شده، حلیمه؟ برایم بگو چرا این قدر خوشحالی؟»
«بیا اینجا تا زیر گوشت بگویم.»
«واقعاً؟»
«آره.»
«مبارک باشد!... گلخواخور من از دستم دلخور است؟»
«نه، به خدا، گلبرارم! قربان آن خال صورتت بروم الهی! چرا دلخور باشم؟»
در رودخانه برخلاف مسیر آب شنا می کرد. میان ماهی سیاه کوچولو و او تنها چند قدم فاصله بود. گفت:
«ماهی سیاه جان، یک ذره منتظر من بمان!»
ماهی سیاه صدایش را انگار نمی شنید. همچنان به راه خود چالاک می شتافت.«خواهش می کنم یک خرده صبرکن! با این سرعت که تو داری می روی، من هرگز نمی توانم به تو برسم»، به ماهی سیاه گفت. ماهی سیاه ناگهان به طرفش چرخید. با چرخش او حبابهای آب، قلقلکنان اطرافش را فراگرفتند. از لابلای تودهی انبوه حبابها کم کم سرش نمایان شد. عجیب به نظر می رسید. به ماهی نمی مانست. نه، نیمی ماهی، و نیمی دیگر آدم بود. زیبا، شاد، متبسم. با اشتیاق به او نزدیک شد و ناباورانه پرسید:
«هی پروانه! این تویی که به شکل ماهی سیاه کوچولو درآمدهای؟»
پروانه خندید. با خندیدنش تودهی انبوه آب به حرکت درآمد. پروانه از نظر ناپدید شد. صدایش از اعماق آب به گوش رسید:
«تو حق نداشتی عکس من و آن هلال ماه را توی شب بکشی! من پروانه نیستم. خودم هستم. خودم! یک دختر مثل همهی دخترها! فهمیدی؟ یک دخترم! یک دختر! فقط اسم من پروانه است. خواهرم می گوید، هنرمند واقعی دنبال چیزی خیالی است که به آن اصطلاحاً "حقیقت" می گویند. چیزی که خیلیها دنبالش رفتهاند اما به دستش نیاوردهاند. چیزی که وجود ندارد، اما خیلی خوب می شد اگر وجود می داشت. به همین خاطر نقاش با نقاشیاش سعی می کند این چیز گمشده و به دست نیاوردنی را به تصویر بکشد، بیان کند، به دست بیاورد، به دست... برو! برو دنبال نقاشی خودت! تو به درد دنیای واقعی نمیخوری! تو با خیالاتت زندگی می کنی! من پروانه نیستم! من خودم هستم! خودم! خودم...»
قاسم هیجانزده به درون حبابها رفت و فریاد زد:
«پروانه! پروانه! کجا رفتهای؟ بیا با تو حرف دارم! من نقاش نیستم. نقاشیهای من را فراموش کن! اصلاً من دیگر نمی خواهم نقاش باشم. فقط، فقط تو را... بیا برویم خانه! تو باید با خواهرم حلیمه آشنا بشوی! آن پروانه را او گفته بود که به تو بدهم.»
دوباره تودههای حباب آب ناپدید شدند. ماهی سیاه متعجب پرسید:
«چی؟ می خواهی من را ببری خانه؟ خواهرت دیگر کی است؟»
«آخیش، حسابی خسته شده بودم، ماهی سیاه جان. خوب شد که بالاخره منتظرم ماندهای... خب، خستگیام تقریباً در رفته. برویم!»
«چه می گویی؟ کجا برویم؟»
«دریا، خب!»
«دریا چه کارداری؟»
«مگر نمی دانی؟»
«چه چیزی را نمی دانم؟»
«ماهی سیاهجان، پروانه از مدرسه رفته. حلیمه هم از دست نادر با رجب فرارکرده. به مادرم گفتم که این قدر دستش را به طرف آسمان نگیرد و از خدا کمک نخواهد. چون خدا خیلی وقت است که دیگر توی آسمان نیست. رفته دریا. برویم، ماهی سیاه جان. نمی دانی دریا چه خبر است. آقای داروین هم از انگلستان پا شده رفته آنجا پیش آقای گالیله. خانهی جوردانو برنو درست چسبیده به خانهی گالیله است. اصلاً اول از همه این او بود که پایش رسید به دریا. بیچاره را کشیشها انداخته بودند توی آتش. آتش آنقدر زیاد بود که اگر ماشینهای آتشنشانی تمام دنیا را هم جمع می کردند، نمی شد خاموشش کرد. جوردانو برنو قبل از آنکه در آتش کشیشها کاملاً بسوزد، خودش را انداخت توی دریا. با افتادن او در آب، چنان صدایی برخاست که خدا از خواب بیدار شد. دید که چه می بیند! وای وای وای، همه جا فقط شعلهی آتش! پرسید این همه آتش برای چی است؟ ملائکه هیچی نگفتند. کنار خودش توی رختخواب را نگاه کرد. دید مریم عذرا بغلش نیست. از ملائکه سراغش را گرفت. گفتند با یوسف نجار رفته سر چشمه آب بخورند. خدا آشفته شد و دستور داد بروند و نگذارند آنها به آب چشمه لب بزنند، وگرنه سرشان همان بلایی را می آورد که سر آدم و حوا آورده. یکی از ملائکه گفت که آنها متأسفانه خیلی وقت پیش در اورشلیم لب به آب زدهاند. خدا حرفش را نشنیده گرفت و پسرش حضرت عیسی را صدا زد. او با سر و وضع همیشه زخمیاش وارد بارگاه خلیفهگری پدر شد. خدا به او فرمود برگردد به روی زمین و به پیروانش بگوید که از مسخرهبازیهایی مثل کافرکشی و خداپرستی کذایی دست بردارند. مسیح بیچاره، شرمنده و گریان تاج خار و میخهای فرو رفته در دستها و پاهایش را نشان داد و گفت که او را دیگر برای هیچ رسالتی به روی زمین نفرستد. چون بندگان خدا، این گوسفندهای نااهل، که یک بار خود او را به صلیب کشیده بودند، حالا جوردانو برنو، این دانشمند بیگناه و مظلوم را توی آتش انداختهاند و به دروغ می گویند که او ضد خدا است. خدا از کار مسیحیان چنان از کوره در رفت که سیلی محکمی به صورت یگانه پسرش زد و فریاد کشید که این همه چوپان و پیامبر برای هدایت گلههای لعنتی نااهل فرستاده، آنها جز به راه انداختن جنگ و خونریزی هیچ کاری پیش نبردهاند؛ آخرسری، ثمرهی عمر خودش، یکی و یکدانه پسرش را بین آنها روانه و قربانی کرده، شاید که این گلههای بیشرم سر عقل بیایید و یکدیگر را دوست بدارند. اما پیروان او هم دزد و دغلباز و جانی و آدمکش شدهاند. مسیح مظلوم دید که پدرش چندان ناحق نمی گوید. گفت اگر این جوری خشم و غضب باباجانش فرو می نشیند، بیاید یک سیلی هم به طرف دیگر صورتش بزند، ولی به روی زمین برو نیست. چون امکان دارد خود او را هم این بار مثل جوردانو به آتش بکشند. گفت که پیروانش صلیب مقدسش را به گردن آویزان می کنند و سنگ مسیحیت را بر سینه می زنند، اما حتی همدیگر را، یعنی خواهر و برادرهای دینی خودشان را غارت می کنند، حالا چه برسد به مردم مذاهب دیگر. گفت که کار دنیا و این گلههای نااهل فقط شده ثروتاندوزی و اسلحهسازی و اسلحهفروشی و اسلحهکشی. تمام دنیا پر است از سلاحهای هستهای و شیمایی خطرناک. اگر یک خنگی روزی عشقش بکشد، یا خدا خودش از روی بیاحتیاطی و غضب بلایی طبیعی به سراغ بندگانش بفرستد، تمام دنیا در یک چشم به همزدن از بین می رود. گفت که تازگیهای آنها وسایلی ساختهاند که با آن می توانند بیایند آسمان، حتی می توانند داخل بارگاه خلیفهگری او شوند. گفت که آنها آنقدر خدا خدا گفتهاند و خودشان را نمایندهاش دانستهاند و نقش خدا و سایهاش را روی زمین بازی کردهاند که عملاً به خداهایی حرفهای تبدیل شدهاند. جوری که باورشان شده واقعاً قادر و متعال و ابرقدرتند. شاید به همین زودی صاحب آسمان هم بشوند و هر تکهاش را مثل زمین بین خودشان تقسیم کنند. خدا سرش درد گرفت و طاقت نیاورد بیشتر از این به نالههای پسرش گوش بدهد. خشمگین به آن طرف صورتش هم یک سیلی زد. ضربهی این سیلی آنقدر محکم بود که مسیح مصلوب بر اثر آن از آسمان به زمین پرت شد. بیچاره از ترس آنکه به دست پیروان خودش دوباره کشته نشود، خودش را انداخت توی دریا. خدا وقتی دید که پسرش را هم دارد از دست می دهد، تاج و تختش را سپرد به مریم عذرا و شیرجه زد توی آب. بعضیها می گویند که اگر کار دنیا روز به روز دارد بدتر می شود، به این خاطر است که خدا آن بالا توی آسمان نیست. یعنی مریم عذرا دارد حکمرانی می کند. برویم ماهی سیاه جان! برویم دریا! آنجا حالا یک جلسهی بحث و جدل به راه انداختهاند. من خودم شخصاً داوری جلسه را می خواهم به عیسای مسیح بدهم. آخر او آدم با وجدانی است و طرف هیچکس را به ناحق نمی گیرد. یک طرف باید ثابت کند که بین آدمها و میمونها شباهتهای دور خانوادگی وجود دارد، طرف دیگر هم، که خدا را شکر، خود خداست، باید دلیل بیاورد که همه چیز، یعنی همهی این چیزهای که امروزه می بینیم و می شنویم، ثمرهی آن شش روز کار توانفرسای خلقت آدم و حوا است. عجله کن ماهی سیاهجان! شاید آنها قبل از رسیدن ما شروع کردهاند. می ترسم حضرت عیسی کار قضاوت را قبول نکند، چون از دست پدرش خیلی دلخور است. آنوقت خر بیاور و باقلی بار کن. هر دو طرف با شاخ شکم هم را پاره می کنند.»
«اگر به جان هم بیفتند و با شاخ شکم هم را پاره کنند، تو خوشت می آید، نه؟»
«هههه! خیلی هم بدم نمی آید.»
«برو! نمیخواهم همراه من باشی. تنها آدمهای بُزدل از خونریزی خوششان می آید.»
«ماهی سیاهجان! ماهی سیاهجان! از من دلگیر نشو! سعی کن منظورم را بفهمی! جنگ آنها که درست مثل جنگ دو تا گاو نر نیست که؛ یک طرف، لشکر ملائکه و اجنهاش را می فرستد جلو، طرف دیگر، اصل تنازع بقا و چه می دانم هزار و یک تز و تئوری و فرمول علمیاش را. اینها شاخ به شاخ می شوند. از عیسی مسیح صالحتر مگر کسی وجود دارد؟ قضاوت را گذاشتیم به عهدهی او.»
«نه، آقا. به خدا هیچکس تشویقم نکرد. عکس خواهرم است، آقا. منظورم نادر بود، آقا. آقای حسینی گفت این جور نقاشی بد است، من هم قبول کردم و پارهاش کردم. آخ، درد می کند، آقا. درد می کند. غلط، غلط، غلط کردم، آقا. دیگر نقاشی نمی کشم. نه، به خدا نگفت، آقا. نه، نداد. کدام کتاب، آقا؟ به خدا آقای جمالی آدم بدی نبود، آقا. هرگز پشت سر اعلیحضرت هما، هما، همایونی، پدر تاج تاج تاجدار، گه، گه خوردم، آقا. آخ، اَجیجان، به فریادم برس!...»
سایهی وحشتناکی خود را به رویش انداخت. ابتدا پاهایش را در چنگ فشرد، سپس سراسر تنش را فراگرفت. سعی کرد هر جور شده تنها یک بار دیگر نیز نفس بکشد. اما سخت بود، سخت بود. نفسکشیدن ناممکن و سخت بود. و خفگی در کامش گرفت.
ناگهان از خواب پرید. تمام تنش خیس عرق بود. از حلیمه، از پروانه، از دریا، از خدا و از بازخواست هیچ چیز بجای نمانده بود. کنارش احمد و بهروز، هر یک زیر لحاف خود در خوابی عمیق به سر می بردند.
صبح با صدای پا و سلام و گفتگوی کوتاه همسایهها داشت آغاز می شد. بعضیها بیمارگون سرفه می کردند. مرد و زنی بلند بلند در مورد خرج روزانه سرگرم جروبحث بودند. بچهی شیرخوارهای می گریست. مادری پسرش را برای رفتن سر کار بیدار می کرد. و این گونه بیداری و کار و تلاش و زندگی روزمره در حیاط بیست و سه اتاقه و پرمستأجر صاحبخانه داشت به روال همیشگیاش شکل می گرفت.
فصل نُه
1
مدارس در حالت نیمه تعطیل به سر می بردند. صدای اعتراض به مدیران و معلمینی که عضویت آنها در سازمان امنیت بر همگان آشکار بود، از هر مدرسهای بر می خاست. هر روز دسته دسته معلم و دانشآموز به سوی ادارهی آموزش و پرورش می رفتند، ساعتها آنجا تجمع می کردند و بعد برای همگانی کردن صدای اعتراض خود، مسالمتآمیز، اما عاصی و رو به انفجار، در صفوفی متشکل در خیابانهای اصلی شهر به راهپیمایی می پرداختند.
قاسم همواره در بطن این تجمعها بود. او به وسیله بهزاد کم کم با معلمین و دانشآموزان و تعدادی از فعالین سیاسی دیگر دوست و آشنا شده بود. آنها چنان با مهربانی و احترام با او برخورد می کردند که انگار عضوی از خانواده آنهاست.
بزودی با گروهی از آنها در نوشتن پرده و پلاکارد برای تظاهرات به همکاری پرداخت. نقاشی پاره شدهی قبلی او از دو مشت در بند که برایش باعث گرفتاری شده بود، حالا دوباره روی پردهی بلندی به تصویر درآمده و در تظاهرات، پیشاپیش صفوف مردم بر دوش کشیده می شد. در این طرح تغییر یافتهی جدید مشتها جاندارتر و نیرومندتر از قبل بودند، مچ دستها از فشردگی بند و کهنگی زخم چنان خونین و رقتانگیز به نظر می رسید که آدمی از دیدنش منقلب میشد و حس همدردی، حس دادخواهی، حس فریاد اعتراض و انتقام ناخودآگاه در جانش شعله می کشید. خود دستبند نیز اینک آغشته به خون گشته، و حلقهای از زنجیر آن تَرَک برداشته بود.
روزی در یکی از این راهپیماییها احمد و بهروز مردد به تماشا و تعقیب معترضان مشغول بودند. بهروز رو به احمد که پیشنهاد می کرد به صفوف راهپیمایان بپیوندند، گفت:
«احمد، ول کن! همین جوری توی پیادهرو تا هر جا که رفتند دنبالشان برویم بهتر است.»
«من می خواهم بروم توی آنها.»
«مگر کُسخُل شدهای؟ پدر و مادرهای ما با هزار جور مکافات ما را فرستادند شهر تا بیاییم درس بخوانیم. تو می خواهی بروی با اینها تظاهرات کنی؟»
«مگر چه عیب دارد؟ اینهمه آدم دارند تظاهرات می کنند. یکیش هم ما.»
«کُسشعر نگو! به من و تو چه؟ ما که از هیچ چیز سر در نمی آوریم.»
«اگر برویم داخلشان و با آنها باشیم از همه چیز سر در می آوریم. قاسم را نگاه کن! مگر من و تو از او کمتریم؟»
«این کُسخُل را ولش کن! از آن روزی که با این شهریها روی هم ریخته معلوم نیست چه کار دارد می کند؟ احمق در فکر مادر بدبختش هم نیست. پدرم می گوید بچهای که بزرگتر نداشته باشد، هر چه بااستعداد هم باشد، باز خاک بر سر است و هیچ گُهی نمی شود. وایستا ببینم آقا قاسم فردا سر از کجا در می آورد.»
«چرت و چلا داری می گویی. بهروز. هر چه باشد فکرش از فکر من و تو روشنتر است. تو وقتت را با جندهبازی هدر می دهی، ببین او چه کار دارد می کند. روی پلاکاردی که توی دستش است نوشته شده:"معلمین زندانی آزاد باید گردند!" این کجایش عیب دارد؟»
«کُسشعر دارند می گویند اینها، پسر. خب، می خواستند پا روی دُم شیر نگذارند تا زندانی نشوند.»
«تو چقدر بددهنی، بابا؟ کلهپوک! محمود جمالی، معلم قبلی ما یادت می آید؟ می گویند او را کشتند. برادرش حمید که آن همه توی مدرسه هوایت را داشت، حالا توی زندان است. گناه آنها چه بود؟ نمکنشناس!»
«برو! برو هر کاری می خواهی بکن! جوری داری کُسشعر می گویی که انگار من آنها را زندانی کردهام. برو خب! چرا ایستادهای؟ برو تظاهرات کن! من از همین پیادهرو تو و قاسم را همراهی می کنم. ولی آدم عاقل می نشیند حساب می کند که زور کی بیشتر است، طرف او را می گیرد. حمید و محمود جمالی آدمهای خوبی بودند. اما کلهشان درست کار نمی کرد. وگرنه به این روز نمی افتادند. ارتشیها را نگاه کن چه جوری با غضب پشت سر تظاهرکنندهها دارند آمادهباش راه می روند! اسلحهشان را می بینی؟ اینها اسباببازی نیستند، کُسخُل! هر لحظه ممکن است تیراندازی بشود. بگذار یک تیر هم به تو بخورد. به دَرَک!»
«یعنی، یعنی اینها جداً بین مردم تیراندازی می کنند؟»
«پس چه؟ اینها مأمورند و معذور. فقط کافی است فرماندهشان از کوره در برود. وقتی بینشان باشی یک تیر هم حتماً به تو می خورد. می خواهی با تو بیایم اگر تنهایی می ترسی؟»
«چی؟ من می ترسم؟»
«تو، نه. من، بابا. من می ترسم. ترس هم دارد.»
«کلهپوک، خودم حالا می روم. فقط می خواستم تو هم بیایی. ناسلامتی با هم رفیقیم.»
«همین را بگو! اگر یکیمان تیر خورد و مرد، آن یکی جواب پدر و مادرش را چی بدهد؟»
«بیخیال، بهروز. تو یکی این قدر مفتکی نمی میری.»
«قبول آقا، قبول. باداباد. ولی پیش خودمان باشد، به پدرم نگو که رفتیم تظاهرات!»
بهروز جلو، احمد پشت سر او از پیادهرو وارد خیابان شدند تا به راهپیمایان معترض بپیوندند. در انتهای صفوف آنان قرار گرفتند. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودند که احمد سرش را به طرف نظامیان ضدشورش که درست پشت سر او و دیگران در حرکت بودند، برگرداند. هراسان به بهروز گفت:
«به مسلسلهایشان نگاه کن، بهروز! به خدا امروز تیراندازی می کنند!»
«دیدی رسیدی به حرف خودم؟ عجله کن در برویم! به ما نیامده تظاهرات کنیم. زود باش!»
2
خانهای که آنها در آن اتاقی کرایه کرده بودند، حیاطی وسیع و طویل داشت. در وسط حیاط چاه آبی حفر شده بود که ساکنان خانه آب آشامیدنی خود را از آن بالا می کشیدند. در انتهای حیاط دو دستگاه مستراح بغل هم قرارداشت. صبحها صفی نسبتاً طولانی از کسانی که آفتابهای آب در دست داشتند در برابرش تشکیل می شد. در ابتدای حیاط ساختمان تازهساخت مجزایی به چشم می خورد که پیرمرد بقال صاحبخانه با زن جوان و شش دختر و چهار پسرش در آن زندگی می کرد.
احمد و قاسم با شنیدن صدای همهمهی همسایهها از اتاق به حیاط آمدند. همه در آسمان به ماه نگاه می کردند و چیزی را به یکدیگر نشان می دادند. احمد که جریان را از همسایهای پرسیده بود، پس از اندکی دقت به ماه، هیجانزده رو به قاسم کرد و گفت:
«واقعیت دارد. مثل این که یک چیزهایی را می شود دید.»
«کجا؟ چه چیزهایی؟»
«آن قسمت را خوب نگاه کن! عمامهاش است. عجیب است، ولی صورتش پیدا نیست!»
«تو واقعاً توی ماه عمامه می بینی؟»
«مطمئن نیستم. ولی به آن شباهت دارد.»
«حیف به آنهمه درس فیزیکی که توی مدرسه خواندهای! خرافاتی!»
«من که خرافاتی نیستم. فقط حدس می زنم عمامهاش باشد.»
«خرجان، آخر یک آدم چطور می تواند بدون تجهیزات فضانوردی برود کرهی ماه؟ تازه، عکس شش در چهار هم بدون ماهواره بفرستد پائین!»
«قبول دارم. ولی همه دارند می بینند. هی بهروز، ما که هیچ چیزی نمی بینیم، تو چی؟»
بهروز که با شیفتگی به ماه خیره شده بود، رو به آنها کرد و گفت:
«نگاه کنید! خود آقا است! به ابوالفضل عباس خودش است! قربان جدش! دارد دست تکان می دهد!»
«برو تو هم، گاومیش! من فقط عمامهاش را یک خرده دیدم، مردم سر و کلهاش را دارند می بینند، تو می گویی که دارد برایت بایبای می کند؟!»
«آره جان تو. آنجا... آن سرش، آن صورتش، آن هم دستش. دیدی؟»
قاسم آنها را به نزد خود خواند:
« هر دو نفری بیایید اینجا! واقعاً عجیب است! آن دو تا لکه ابر را می بینید؟»
«کدام دو تا؟»
«چرا، من می بینم. چشمهای آقا را می گویی؟»
«این که چشم نیست.»
«چه است، پس؟»
«احمد! سینههای آن زن توی کتاب یادت می آید؟»
«ول کن بابا! تو هم وقت گیرآوردی آ! اون چه ربطی به ماه دارد؟»
«حالا تو چشمهایت را ببند و سینهها را یک لحظه توی ذهنت تصورکن و بعدش هم نگاه کن به ماه!»
بهروز دلگیر شد و متعرض گفت:
«احمد، ببین این قاسم چقدر نفهم است. گناه دارد آدم به سید اولاد پیغمبر توهین کند. همه می گویند او نایب امام زمان است. سه تا صلوات برایش می فرستند. این کُسخل را ببین چه جوری دارد مسخرهاش می کند؟»
«بهروز، تو یکی دیگر خواهش می کنم دهانت را ببند! تا دیروز جندهبازی می کردی، می ترسیدی بروی توی تظاهرات، حالا به تو بر می خورد اگر برایش صلوات ندهیم!»
«حرف دهانت را بفهم، کُسخُل! هر چه باشم بچه مسلمان که هستم.»
«اَههه، ول کن بابا! قاسم بیا! به خاطر بهروز هم که شده چشمهایم را بستم.»
«آفرین! حالا سینههای آن زن را پیش خودت مجسم کن!»
«کردم. خب؟»
«یادت هست روی سینهی چپش یک خال بود؟»
«خب، که چه؟»
«مطمئنی که سینهها و خال را مجسم کردهای؟»
«خب، آره. اصلاً تمام عکس زن توی کلهام است بابا! راضی شدی؟»
«آفرین! اما فعلاً سعی کن خودت را فقط به چیزهای که گفتم متمرکز کنی. چشمهایت را حالا باز کن و توی ماه تماشا کن! چه می بینی؟»
«اِهه، لعنت بر جان شیطان! درست گفتی. به خدا دارم می بینم.»
«خال روی سینهی سمت چپی را هم می بینی؟»
«آره، ولی سفید است؟»
«معذرت می خواهم. عکس رنگی نیست. حالا یک ذره بیا پائینترش را نگاه کن!»
«اِهاِهاِهاِه، به جان مادرم خودش است. پشمش را هم دارم می بینم.»
بهروز کلافه و عصبانی پرسید:
«شما کُسخُلها چه دارید می گویید آخر؟»
«ناراحت نشو بهروزجان! احمد سینهها و پشم و آنجای یک زن خوشگل را دارد توی ماه می بیند. بیا، شاید تو جاهای دیگرش را هم توانستی ببینی.»
«خفه شو، قاسم! دارید آقا را مسخره می کنید؟»
«گاومیش، بهروز! جان تو من دارم می بینم.»
«کُسشعر نگو، احمد! با سید اولاد پیغمبر نمی شود شوخی کرد. کمرتان را می زند به خدا.»
«من که آنقدر جلق زدم دیگر کمری برایم باقی نمانده. جان بهروز شوخی نمی کنم. تو آن اولین عکس کتابت را بیاد داری؟»
«آره. اما آن عکس چه ربطی به ماه دارد؟ به خدا کمرتان را می زند. ناکام می شوید. نائب الاامام خمینی، الله هُمه صلی علی محمد و آل محمد، همه می گویند سید است و امام زمان او را فرستاده. شاه سال چهل و دو خواست او را بکشد، خواب دید که اما رضا(ع) عصبانی و چپ چپ نگاهش می کند. از ترس با اسکورت آقا را فرستاد کربلا سر قبر امام حسین(ع). بیچاره تمام این مدت آنجا نشست و عبادت کرد.»
«بهروزجان، ما مخلص تو هستیم. فقط پرسیدم آن عکس یادت می آید یا نه؟»
«گناه دارید می کنید. از من گفتن.»
«بگذار گناه کنیم، بابا! ما را که با همدیگر توی یک قبر نمی گذارند. چشمت را ببند و امتحان کن دیگر، گاومیش! اگر ندیدی صد تا فحش بده به من. تو هم یکهو روضهخوان شدهای آ!»
«بچهها بیایید اینجا را نگاه کنید! آن لکهی سیاه پایینی و آن دو تا لکهی کوچکتر بغلیش را ببینید.»
«کدام لکه؟»
«من دیدم. خب، چی؟»
«احمد، حدس بزن چه می تواند باشد؟»
«والله راستش را بخواهی نمی دانم.»
«خرجان، شورت و کرستش است، خب.»
«شما دو تا به خدا دیوانه شدهاید.»
«هههه... به جان تو دیوانه نشدهایم، بهروز. فقط خوشباوریم.»
«خر هستید به خدا. و گرنه سید اولاد پیغمبر را...»
«گاومیش، برای ما مقدسبازی در نیاور! تو تا دیروز نایب امام نمی شناختی. از وقتی پدرت شنیده که خمینی گفته اگر سر حکومت بیاید هر روز صبح مأمور می فرستد در خانهی مردم تا سهم پول نفتش را بدهد، طرفدارش شده و "آقا آقا" می گوید. تو هم هر چه پدرت می گوید باور می کنی. حالا آقا و نایب امام پیشکشت، ما کاری به کارش نداریم. فقط بجای او توی ماه یکی دیگر را می بینیم. اگر قاسم دروغ می گوید، من که دروغ نمی گویم. با چشمهای خودم دارم سینههای یک زن را می بینم. از این هم آشکار تر، گاومیش؟»
«بروید گم شوید! دیگر دارید گندش را در می آورید.»
«بهروزجان، یک ذره فکرکن! فرق بین تو و این آدمها که دارند سید اولاد پیغمبر و آقایشان را توی ماه می بینند، چی است؟ می توانی برایم بگویی؟»
«چه فرقی؟»
«بیچاره، اینها اکثراً خواندن و نوشتن بلد نیستند، مدرسه نرفتند. اما تو چهارکلاس سواد داری، چهار سال پشت میز نشستهای، اسم چهارتا سیارهی همسایهی زمین را بلدی. فکرش را بکن، این همه فضانورد رفته آن بالا، هیچکس جز از طریق تلویزیون، عکسشان را از اینجا ندیده. حالا این حاج آقا خمینی که روی زمین تشریف دارند و دمشان گرم ضد رژیم شاه هم هستند، از آنجا عکس شش در چهار می فرستد پایین؟ اصلاً این شدنی است؟»
«آره. چرا شدنی نباشد. اگر خدا بخواهد همه چیز شدنی است. می دانی آقا توی عمرش چقدر نمازخوانده و عبادت کرده؟»
«تو چقدر خوشباوری، بهروز. خب، اگر آدم با نمازی است، خدا حتماً او را می برد بهشت پیش خودش. این چه ربطی، به قول احمد، به بایبایکردن برای مردم از کرهی ماه دارد. من هم یک زمانی مثل تو بودم. شنیده بودم که سگی را فرستادهاند به کرهی ماه. هر وقت که چشمم به ماه می افتاد، یک سگ را آنجا می دیدم که داشت هاوهاوهاو می کرد. همهاش تلقین است. البته شاید دانشمندان واقعاً سگی را توی سفینهی فضایی نشانده بودند و برای آزمایش فرستاده بودند به ماه. اما باور کن که من با این دو تا چشم معمولیام نمی توانستم سگ را توی ماه ببینم.»
«پس، چطور توانستی عکس سکسی را ببینی؟»
«هههههه، من اصلاً چیزی ندیدم. فقط به احمد تلقین کردم.»
احمد اعتراضکنان گفت:
«برو گم شو، قاسم! حالا دیگر داری چرت و چُلا می گویی آ. من هنوز سینهها و شورت و کرست زنکه را دارم می بینم.»
بهروز که با شنیدن دلایل قاسم کمی قانع شده بود، از ترس درگیری با همسایههای معتقد و متعصب، خیرخواهانه گفت:
«سسس! باشد بابا، باشد. یواشتر! همسایهها اگر بشنوند، دعوامان می شود. بیایید برویم تو!»
«راست می گوید. بیا برویم احمد! ببین، موضوع خوشباوری است و یک خرده کمبود. مردم از رژیم شاه به تنگ آمدهاند. همیشه دنبال یک راه نجات بودهاند، چون زورشان به شاه و ارتشش نمی رسید از خدا و پیغمبر می خواستند که خودش آنها را از دست این شاه و هزار فامیل و ارتشش نجات بدهد. حالا یک آخوند مخالف رژیم از این آب گلآلود می خواهد ماهی بگیرد. با طرفدارانش، شاید مثل شاه با هزار فامیلش، بین مردم شایعه کرده که آنقدر مقدس و روحانی است که نائب امام زمان شده و عکسش رفته توی ماه. این یارو دیگر کی است؟ به جان خودم اعجوبه است. دست موسی را با عصایش از پشت بسته!»
«ولی قاسم، به جان مادرم من آن عکس لختی را توی ماه دیدم.»
«همه چیز علتی دارد، احمد. ببین، تو جوانی، مثل خود من دلت که هیچی، تنت هم می خواهد بالاخره یک دختری را لخت مادرزاد ببینی، بهاش دست بزنی و با هاش معاشقه کنی. اما دستمان فعلاً به دختری نمی رسد. می رویم عکس لختی را می بینیم و تصور می کنیم خود خودش جلوی ما است و می گوید بیا نمی دانم چه کارم کن. من از این کمبود استفاده کردم و به تو تلقین کردم که عکسش توی ماه است. تو هم دیدیش. همین. تو می توانی حتی روی یک دیوار صاف هم که چند تا خط خوردگی داشته باشد، هر چیزی را که خواستی تصورکنی.»
«راست می گویی. قبول می کنم. باید دست از این جلقزدن بردارم. هم کمر آدم را داغان می کند، هم فکرش را.»
«به خوب و بد جلقزدن کار ندارم. این یک مسئلهی خصوصی است. اما توی سیاست جلقزدن، مملکت را به خاک خون می کشد. خدا کند این حاج آقا برای مردم دست خر نشود که آخرسری دیگر نتوانیم از چنگش دربیاییم!»
3
مدارس در سراسر کشور تعطیل شده بود. مأمورین نظامی با تیراندازی هوایی و گاز اشکآور و باتومهایشان برای اولین بار به راهپیمایی مسالمت آمیز مردم هجوم برده و تعدادی از آنها را دستگیر و زندانی کرده بودند.
برخلاف انتظار دولت، تظاهرات و اعتراضات مردم با این هجوم شکلی تازه گرفت. اکنون شیشههای بانکها و سایر مؤسسات دولتی هر روز شکسته می شد. و به این ترتیب زندانها و بازداشتگاهها از مردم معترض انباشته شد.
قاسم که در یکی از این درگیریها دستگیر شده بود، بعد از چند روز به دلیل سبکی جرم و پربودن بازداشتگاه آزاد شد. وقتی درون شهر به راه افتاد، برخلاف گذشته، سر هر چهارراه نظامیان تا دندان مسلح و تانک و نفربر به چشمش خورد. هراسیده از سیمای جدید شهر به خانه رفت. در اتاق کرایهای قبلی قفلی تازه داشت. زن صاحبخانه برایش تعریف کرد که پس از دستگیری او، پدران بهروز و احمد به شهر آمدند و اتاق را پس داده و بچههایشان را به ولایت بردهاند.
به سراغ بهزاد رفت تا شاید به کمک او اتاقی کرایه کند. بهزاد توضیح داد که در ایام بازداشت او بسیاری از دوستان دستگیر و زندانی شدهاند، خود او نیز هراس آن دارد که هر لحظه به سراغش بیایند. به همین خاطر بهتر است قاسم فعلاً به ده نزد خانوادهاش برود و مدتی آنجا بماند.
4
وقتی به ده برگشت، مردم او را با تعجب و هوشیاری خاصی نگاه می کردند. بعضیها جسور و شجاعش می پنداشتند، چرا که بعنوان آدمی سیاسی و مخالف شاه در تظاهرات دستگیر شده بود، بعضیهای دیگر سعی می کردند بچههایشان با او قاطی نشوند و کتابی از او برای خواندن قرض نگیرند تا مبادا چون او به یاغی و مخالف رژیم مبدل گردند.
با این وجود بچهها دیگر مثل گذشته نمی اندیشیدند. فحاشی و بدگویی در مورد شاه به امری عادی تبدیل شد، تا آنجا که روزی بر دیوارهای ده شعار "مرگ بر شاه!" به چشم خورد.
مردم از ترس مأمورین ژاندارمری سریعاً شعارها را پاک کردند. از آنجا که این حادثه نه تنها در آنجا بلکه در چند آبادی اطراف نیز اتفاق افتاده بود، پارهای از اهالی گمان بردند که کسانی از شهر شبانه بوسیله اتومبیل یا موتور سیکلت به دهات آمده و به نوشتن شعار پرداختهاند، اما پارهای دیگر از آنها جوانک گالش و دو دوست همشاگردیاش بهروز و احمد را عامل آن دانستند. بنابراین "انجمن خانهی انصاف" تصمیم گرفت پیش از آنکه مأمورین اقدام کنند، خوشخدمتی کند و خود به تنبیه و احیاناً هدایت یاغیان و گمراهان جوان برآید تا که روستاشان به عنوان مرکز مخالفان رژیم بدنام نشود.
جلسهی انجمن خانهی انصاف در قهوهخانهی بزرگی تشکیل شد. کدخدا و معاونش دهبان، و همهی ریشسفیدان ده نیز حضورداشتند. بهروز و احمد هر یک به همراه پدرش وحشتزده و شرمگین در برابر جمعیت درون قهوهخانه سرافکنده ایستاده بودند. جای قاسم هنوز خالی بود. لحظاتی بعد چند نفر پچپچکنان از قهوهخانه خارج شدند. کمکم جمعیت حاضر در بازار محله به تماشای برادران گالش که از دور می آمدند، شتافت.
هوشنگ دستهای برادرش را بسته و پالان کهنهای را روی سر و شانههایش گذاشته بود و او را مثل خری پشت سر خود می کشید تا به این وسیله مورد رضایت و خشنودی اعضای انجمن خانهی انصاف قرارگیرد و جرم برادرش دیگر به پاسگاه ژاندارمری راپرت داده نشود.
جار و جنجال سر بازار دامن گرفت. همه با اشتیاق خاصی به قهوهخانه هجوم بردند تا در محاکمه و تحقیر و تنبیهی خاطیان شرکت کنند. تعدادی به دلیل نبودن جا از پشت در و پنجره سرک کشیدند و به تعقیب جریان پرداختند. حاج ولی، رئیس خانهی انصاف، با صدای خشنی رو به محکومان جوان کرد و گفت:
«حیوانبچهها! شما رفتید شهر تا سواد یادبگیرد و افتخار محلهی ما بشوید، در عوض حالا برای ما دُم درآوردهاید و سیاسی شدهاید؟ بگویید ببینم کدام حرامزاده روی دیوار بر علیه اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر گُه خورد فحش نوشت؟»
یکی از اعضای انجمن گفت:
«این جوانمرده قاسم باعث و بانیش است. همه می دانند که کی فکر بچههای ما را خراب کرده. سالهاست که به آنها کتاب می دهد بخوانند. باید بفرستیمش به پاسگاه، وگرنه آبروی محله می رود.»
یکی از حضار تماشاچی به حمایت از او افزود:
«آره به خدا! این قاسم فکر همهی بچهها را خراب کرده. بچههای من هم از او کتاب گرفتند. اول فکر می کردم با معاشرتش یک خرده چشم و گوششان باز می شود و از او یاد می گیرند که چطوری مثل خودش زرنگ و درسخوان باشند. در عوض بچههایم زبان درآوردهاند، یکشبه عالم شدهاند. حرفهایی می زنند که مخ آدم سوت می کشد. اصلاً بهتر بود او را توی زندان نگه می داشتند.»
پیرمردی از درون جمعیت گفت:
«خدا میرابعلی را بیامرزد! پسرش هم مثل خودش سرکش است. اما آزارش به کسی نمی رسد. ولش کنید! ضعیفه، مادرش استخوان خرد کرده تا او را فرستاده مدرسه. همین بلایی که برادرش امروز به سرش آورده برای هفت جدش کافی است. هی، هوشنگ! خجالت نمی کشی پالان روی سر برادرت گذاشتهای؟ بنازم به غیرتت! خوب شد که خدابیامرز زیر خاک است. هایهایهای، دریغ از یک جو غیرت!»
یکی از اعضای انجمن پیشنهاد کرد:
«راست می گوید. فقط یک خرده گوشش را هم بکشیم، هر چه توی شهر یادگرفته از یادش می رود.»
عضو دیگری از انجمن خانهی انصاف با تأیید پیشنهاد او افزود:
«آره، هر سه نفرشان باید گوشمالی بشوند.»
پدر بهروز که هم عضو انجمن بود و هم از چندی پیش به حاج آقا سید روحالله موسوی خمینی تمایلاتی داشت. به غیرتش برخورد که پسرش در ملاء عام گوشمالی شود. به همین خاطر مصرانه گفت:
«من گوش پسرم را حسابی کشیدم. یالله بهروز بگو که گُه خوردهای، و دیگر با قاسم دست به یکی نمی شوی و از این غلطها نمی کنی!»
بهروز در تمام طول محاکمه سرش را پایین انداخته بود و فنفنکنان اشک می ریخت. با پشیمانی گفت:
«گُه خوردم با قاسم گشتم. کتابهای سیاسیاش سرش بخورد. من اصلاً روی دیوار شعار ننوشتم. همه را خودش نوشت.»
رئیس خانهی انصاف رو به پدر احمد کرد و پرسید:
«خب، مشته ابراهیم، نوبر تو چه می گوید؟»
پدر احمد که دهقانی متین و گوشهگیر بود و زبانش می گرفت، در حالیکه سعی می کرد عصبانی نشود و شمرده صحبت کند، جواب داد:
«پپپسرم بیبیبیآزار است. همهی کککتابهاهاهاهایش را سو سو سوزاند. دادادامادم هم همهی ککککتابهای قاقاقاسم را سو سو سوزاند. ججججوانند. تقتقتقصیر ننندارند.»
یکی از اعضای انجمن خیرخواهانه گفت:
«مشته ابراهیم، اینقدر ناز پسر یکی و یکدانهات را نکش! بالاخره به خاک سیاهت می نشاند. هی احمد، بیغیرت! پدرت این همه پول خرج مدرسهات می کند، تو که پسر خوب و درسخوانی بودی، آخر این چه غلطی بود که با رفیقت کردی؟ زود باش بگو که گُه خوردی؟»
احمد همچنان سرش را پائین انداخته بود و برای آنکه کسی متوجه اشکهایش نشود، ساعد دست راستش را روی چشمها گرفت. نادر، پسر حاج ولی، ضربهای به پشت گردنش زد و گفت:
«این و رفیق جانجانیش این جوری آدم بشو نیستند. باید حسابی حالشان را جاآورد.»
پدر احمد که هرگز سابقه نداشت روی پسرش دست درازکند، صورتش از عصبانیت سرخ شد. از جایش برخاست و در حالی که دستش را جلو صورت نادر تهدیدکنان به حرکت در می آورد گفت:
«تُتُتو بِبِببه چچچه ححححقی پپپپسرم را ززززدی؟»
حاجولی به پسر خود نادر تشرزد و او را از مداخله بازداشت و رو به احمد گفت:
«پسرجان! ما همه دلمان خوش بود که بالاخره محلهی ما یک جوان باسواد و عاقل دارد. آخر چرا رفتی در کار مملکت فضولی کردی؟»
یکی از اعضای انجمن رو به احمد کرد و گفت:
«بترک بگو زبر دیگر! بگو که گُه خوردی!»
چند نفر از حاضرین همزمان به تشویق احمد پرداختند تا قضیه را فیصله بدهد. احمد نگاهی زیر چشمی به قاسم انداخت که کاملاً خونسرد زیر پالان نگاهش می کرد. گویی به او با اشاره می گفت تا چنانچه دلش می خواهد هر چه زودتر به خواست دیگران عمل کند و خود را از مهلکه نجات دهد. یادش آمد که او حتی موقع ابراز پشیمانی بهروز نیز چندان دلگیریی از خود نشان نداده بود. به یاد داستان دانشمندی که در قرون وسطی مجبور شده بود حرفش را پس بگیرد و چرخش زمین به دور خورشید را انکار کند، افتاد. پیش خود اندیشید:
«با یک گُه خوردم که دنیا خراب نمیشود. در عوض یک روز حساب نادر را می رسم.»
عزمش را جزم کرد و تصمیم گرفت برای مسخرهکردن حاجولی و انجمناش، عوض آرام و شرمگین عذر خواستن، معترض و از روی اجبار این کار را بکند. بنابراین با تمام غروری که در جان داشت بلند فریاد زد:
«گُه خوردم.»
با شنیدن صدای بلند او همه یکه خوردند. پدر احمد که غرورش خدشهدار شده بود، دست او را ول کرد. احمد کینهجویانه و غضبناک به نادر خیره شد. دندانهایش از خشم مکرر روی هم سائیده می شدند. اما می دانست که حریف نادر نیست. در حالی که همچنان نگاهش می کرد تحریککنان روی زمین تف انداخت و با عجله از قهوهخانه گریخت. چند نفر از حاضران با هم پچپچکردند:
«جوان است. به غرورش برخورده. نبایستی اذیتش میکردیم.»
با شنیدن گفتگوی دیگران پدر احمد با عصبانیت به حاجولی گفت:
«حاحاحاحاج وووولی،پپپ پسرت هم باباباباید بببگوید گُگُگُه خورده ااااحمدم را زد.»
نادر که از دیرزمان منتظر فرصت بود تا به هر ترتیبی شده تلافی فرار نامزدش را سر خانواده و فامیلش درآورد، کسانی را که سر راهش بودند به سویی هل داد. به طرف پدرزن هوشنگ رفت و تهدیدکنان، به قصد تحریک هوشنگ، غرید:
«کُسکش دیوث! من بگویم گُه خوردم؟»
ناگهان قهوهخانه شلوغ شد. چند نفر خود را روی نادر انداختند تا مشهدی ابراهیم را از زیر ضربات مشت و لگدش نجات دهند.
مشهدی ابراهیم وقتی از دست نادر رها شد دادخواهانه رو به کدخدا کرد و خواست چیزی بگوید، اما از شدت عصبانیت چنان به لکنت افتاد که جز"ککککدکدکدخخخخدا" جملهی کاملی از دهانش بیرون نیامد.
کدخدا و معاونش دهبان، و چند نفر دیگر از ریشسفیدان و بزرگان ده برای اعتراض به حرکت قلدرانهی پسر حاجولی جلسهی انجمن خانهی انصاف را ترک گفتند و از قهوهخانه بیرون رفتند. حاجولی که از به هم خوردن جلسهی رسمی انجمن به شدت عصبانی به نظر می رسید و صورتش قرمز شده بود، تهدیدکنان پسر خود را از قهوهخانه بیرون کرد. بعد، به سوی هوشنگ رفت. سیلی محکمی زیر گوشش خواباند و فریاد کشید:
«مادرجندهی گالش، برادر خرابکارت را ببر تحویل پاسگاه بده! وگرنه تمام محله را به جان هم می اندازد.»
لگدی نیز حوالهی قاسم که کتبسته آنجا ایستاده بود، کرد و از قهوهخانه خارج شد.
هوشنگ که چنین خاتمهای را برای خوشخدمتیاش هرگز تصور نکرده بود، تحقیرشده، در هم شکسته، دلواپس و عصبی، بیآنکه بداند چه می کند، مشتی به سر برادر زد. در همان هنگام صدای فریاد زنی از بیرون قهوهخانه توجه همه را به خود جلب کرد.
مادر قاسم با وضعی پریشان، چادری به کمر بسته و داسی تهدیدگر در دست وارد قهوهخانه شد. هوشنگ با دیدن او پا به فرار گذاشت. مادر تنها قدمی به سویش برداشت ولی از تعقیبش، در حالی که نفرینش می کرد، صرفنظر کرد و به آزاد کردن قاسم از زیر پالان و بند طنابها پرداخت.
قطعات با داس بریده شدهی طناب و نیز خود پالان با غضبی که مادر در حرکاتش داشت، به اطراف پرت شد. صدای افتادن و شکستن قوری، سماور، استکانها و نعلبکیها با فریاد و فحاشی کوکب در هم آمیخت:
«گُه به ریشها! اینجا نشستهاید و دارید بیانصافی را همین جوری تماشا می کنید؟ هی من ریدم به ریش عاقلمردهایی که شما می خواهید باشید! دخترم را حاجولی با پسر مولکوتهاش از اینجا فراری داده، ککتان نگزید. امروز هم مشته ابراهیم و پسرش را پیش روی گُهگرفتهتان کتک می زند این زنازاده، باز اینجا نشستهاید و تماشا می کنید؟ خاک بر سر زنهایتان! به شما هم می شود گفت مرد؟ هی من ریدم به ریش هر چه مرد بیغیرتی مثل شما!»
با بیرون آمدن کوکب از درون قهوهخانه، زن مشهدی ابراهیم و دخترهایش با داس و چوب وارد بازار محله شدند. مردم آبادی با شنیدن صدای شیون و فحش و فریاد زنها، کنجکاو برای تماشا به آنجا هجوم آوردند. چنین هیاهویی در قریه بیسابقه بود. گاهی پیش می آمد که دو یا چند مرد با هم وارد دعوا و زد و خورد می شدند، اما پای دعوای زنها تا آن موقع هرگز به میدان و بازار محله کشیده نشده بود. حالا در این دعوا هیچ مردی جرأت نمی کرد دخالت کند، چرا که از عواقب قانونی آن می ترسید. در زدوخورد با زن بیگانه معمولاً مردها از نظر قانون مجرم شناخته می شدند. از طرفی دیگر عرف و عادات مردم نمی پسندید که مردی با زن غریبه وارد مناقشه و زدوخورد شود.
در این هیاهو نادر از مهلکه گریخت، چرا که از زن جدی و خشن گالش تاکنون یک بار کتک، و بارها فحاشی و آبروریزی نصیبش شده بود. او چنان دل پرخونی از این زن داشت که خیلی دلش می خواست شخصاً با او درگیر شود و خانهاش را با خاک یکسان کند، اما سر نترس زن و دو قبضه تفنگ سرپُر او مجبورش می کرد تا از هرگونه رویارویی مستقیم با او بپرهیزد.
حاجولی که از جلسهی به هم خورده و ناموفق انجمن بیرون آمده بود و در خشم و غضب می لرزید، برای آنکه با زن گالش درگیر نشود، به درون قهوهخانهی دیگری رفت، گوشهای نشست و سیگار پشت سر سیگار دود کرد.
دایی احمد از جمع حاضران در میدان ده به طرف خواهرش رفت و آمرانه گفت:
«خواخور، برگرد برو خانه! خوبییت ندارد. تو و دخترهایت دیگر چرا خودتان را قاطی کردهاید؟»
مادر احمد جیغکشان گفت:
«چی؟ پسر این حاجی بیانصاف یکی و یکدانه پسر زبانبستهام را کتک بزند و من خانه بنشینم و هیچی نگویم؟! خیال می کنند پسرم بی کس است. کوکب بیچاره را به خاک سیاه نشاندهاند، حالا رسیدهاند به ما. کجاست این حاجولی بیانصاف؟»
دایی احمد دلخور و عصبی دست خواهر را گرفت و او و دخترهایش را از بازار محله دور کرد. آنها هنوز چندان از میدان دور نشده بودند که با شنیدن صدای فریاد و فحاشی کوکب دوباره برآشفتند و به حمایتش آمدند.
کوکب خطاب به مردهایی که قصد داشتند او را آرام کنند، در حالی که با داسش تهدید می کرد غرید:
«بروید کنار! دست نامحرمی اگر به من بخورد، با این داس قلمش می کنم! بروید! بروید نامسلمانها خانه و زنهایتان را بفرستید تا آنها توی خانهی انصاف بنشینند! من فقط با این ناحاجی گور به گور پدر و با پسر گاوکُنش کار دارم. می خواهم تقاص دخترم را امروز با داسم از اینها بگیرم. بعدش هم می روم زندان آب خنک می خورم. من دیگر چیزی ندارم که از دست بدهم. اصلاً، اصلاً چرا قبلاً تقاصم را از اینها نگرفتم؟...»
«مشته خواخور! مشته خواخور، کوکب! تو را به ارواح مرحوم میرابعلی برو خانه! خواخور، دیگر بس است! ما همه می دانیم که تو تا حال چه کشیدهای.»
کوکب با شنیدن صدای پیرمرد محترمی که قبلاً با شوهرش دوستی و رفت و آمد داشت، بغض گلویش ترکید. رو به او کرد و گریان گفت:
«مشته برار، مختارخان! شما بگویید، اگر مرحوم میرابعلی زنده بود، اینها جرأت می کردند من و یتیمهایم را این جوری به خاک سیاه بنشانند؟ آخر انصاف کجا رفته؟ دخترم را دربهدر کردهاند، هیچ کس جیکش در نیامده، حالا ببینید چه جوری این بیانصاف حاجولی دارد تمام محله را وادار می کند که یادگار مرحوم شوهر خدا بیامرزم، قاسم را هم از اینجا دربهدر کنند. الهی بچههایشان مثل بچههایم یتیم بشوند!...»
با آرام شدن مادر قاسم، چند عضو انجمن خانهی انصاف نیز جرأت کردند و به طرف او آمدند و دلجویانه از او خواستند تا سر کار و زندگی خود برود. کوکب دوباره کنترل خود را از دست داد، به طرفشان حمله کرد و با داسش تهدیدکنان غرید:
«گُه به ریشهای تُن به تُنی! گفتم بروید خانه و زنهایتان را بفرستید بیایند اینجا قضاوت بکنند!»
در این آشفتهگی، قاسم، مغرور و خرسند از شجاعت مادر، خود را به او رساند. با مشاهدهی جبههی دعوا به نفع خود، سعی کرد از موقعیت زن بودن مادر استفاده کند و او را به جان حاجولی و پسرش بیندازد. تحریککنان گفت:
«اَجی، حاجولی با پسرش توی دکان مشته حسن نشسته. به من لگد زد. زیر گوش برارجان هم یک سیلی خواباند و بهش گفت مادرجنده.»
کوکب از شنیدن فحش جریتر شد، کنترلش را از دست داد و چون مادهگرگی زخمی به طرف دکان مشهدیحسن خیز برداشت. جمعیت ترسان از سر راهش گریخت.
در دکان مشهدی حسن از داخل قفل شد. داس کوکب به شیشه اصابت کرد. شیشه شکست و فروریخت. حاج ولی چنان ترسید که رنگ از رویش پرید و صورتش کاملا زرد شد. صاحب دکان و مشتریهایش سعی کردند تا با زن اهانتشده و عصبی به هیچ وجه، حتی با نگاه نیز، تماسی پیدا نکنند، تا مبادا بیشتر تحریک شود. همه می دانستند دعوای دیرینهی دو خانواده امروز بین دو نفر، تنها دو نفر، یکی زن، فقیر و تحقیرشده و ستمدیده، و دیگری مرد، متمول و قوی و قادر و چندان متنفذ که مأموران پاسگاه ژاندارمری نیز به او احترام می گذارند، به اینجا کشیده شده است.
کوکب خشمگین غرید:
«ناحاجی! من جندهام یا زن و دخترهایت؟ بیا بیرون و ثابت کن مردی! بیا می خواهم آن سه بند انگشت گوشت مردانگیت را با این داسم جلو مردم ببُرم و دستمالم را روی سرت بگذارم. چرا مثل موش توی دکان قایم شدهای و در را گفتی ببندند؟ تُن به تُنی، یک شب نرو خانه، بعد ببین زن و دخترهایت چند تا مهمان زیر لحافشان دارند. بیا بیرون! می خواهم آنها را بیاورم اینجا تمام مردهای محله سوارشان بشوند.»
حاجولی که رگهای گردنش ملتهب شده بود، از آنجا که بهتر از هر کسی در ده با قانون آشنا بود و می دانست که درگیری و زد و خورد با یک زن غریبه، هر چند هم حق با مرد باشد، دردسر برایش بوجود خواهد آورد، خشمش را فرو خورد و تلاش کرد از در دوستی درآید:
«خواهر، برو خانه! ما ناسلامتی با هم نان و نمک خوردهایم. این چه حرفهایی است که از دهانت بیرون می آید؟ حالا ما یک اشتباهی کردیم، تو ببخش! خواهش می کنم برو خانه! حتماً یک جوری اشتباهم را جبران می کنم.»
«پدرسگ بیشرف! من خواهر تو نیستم. تو مگر همان پفیوزی نیستی که زمینهایم را به زور تومانی یک تومان نزول دادنت از چنگم درآوردی و گفتی بیا صیغهی من بشو تا قرضهایت را واگذار کنم و زمینت را به تو پس بدهم؟ آدم مگر خواهر خودش را هم می رود صیغه بکند؟! پس تو به خواهرهای خودت هم چشم بد داری. الهی آن چشمهای زناکارت را ببرند زیر خاک! الهی زنت بیوه بشود و زیر این و آن بیفتد!...»
حاجولی دیگر نتوانست تحمل کند. از جایش برخاست و بیاختیار فریاد زد:
«پتیاره! حُرمت خودت را چرا نگه نمی داری؟»
خشمگین به طرف در به راه افتاد تا بیرون برود و با کوکب گلاویز شود. حاضران درون قهوهخانه راه را بر او بستند و نگذاشتند دعوا دامن بگیرد. حاج ولی با مداخلهی دیگران شیر شد و رو به آنها گفت:
«به ناموس من فحش داد. همه شما شاهد بودید. برایش شکایت می نویسم، زیرش را باید امضاءکنید! همین امشب مأمور می آورم. می اندازمش توی هُلُفدانی تا با این پسر خرابکارش آب خنک بخورد. اصلاً تمام این خانوادهی گالش ضد شاهنشاه آریامهر هستند.»
مادر و خواهرهای احمد که با به میدان آمدن کوکب ساکت شده بودند، به همراه چند زن دیگری که از شنیدن هیاهو به بازار محله آمده بودند، کوکب را مهار کرده و با خود به خانه بردند.
حاج ولی با خلاص شدن از شر حملهی عصبی و جنونآمیز زن گالش، در حالیکه سعی می کرد آبرو و موقعیت خدشهدار شدهی خود را بین اهالی دوباره به دست آورد، هوارکشان رو به صاحب قهوه خانه کرد و دستور داد:
«لالحسن، بیا برویم پاسگاه از دست این پتیاره شکایت کنیم! به خاطر شیشههای دکانت هم شده این جنده را می اندازم زندان تا به گُهخوری بیفتد. کاری به کار پسر حرامزادهاش هم اصلاً ندارم. خود مأموران بالاخره به گوششان می رسد که چه گُهی خورده. بگذار خواهر و مادرش را بگایند. من را بگو که خواستم نصحیتش کنم دیگر از این گُهها نخورد و خودش را بدبخت نکند.»
مشهدیحسن که زبانش کمی می گرفت و به همین دلیل بعضیها لال حسن صدایش می کردند، جواب داد:
«من با بیوهزن دعوا ندارم. آهش من را می گیرد، بچههایم یتیم می شوند. پول شیشه را اگر خودش داد از او می گیرم، و الا خیرات مردههایم.»
حاجولی با تمام خشم فروخوردهاش به او هجوم برد و به کتکزدنش پرداخت:
«لالسگِ نمکنشناس! من اگر نباشم در این دکانت تخته می شود. اگر سفتههایت را نفروختم! به هیچ کس خوبی نمی شود کرد. خودم تنهایی می روم پاسگاه.»
5
کنار پیلهکند، درون محوطهی گالشها، احمد تحقیرشده و خشمگین به دوستش قاسم گفت:
«قاسم، تلافی تو را مادرت با فحشهای آبدارش به حاجولی درآورده. من هم باید تلافی پدرم را دربیاورم. یکی از تفنگهاتان را بردار بده به من. می خواهم سر راه نادر کمین بنشیم و مخش را نظاره کنم. این حیوانبچه باید به سزای اعمالش برسد.»
«نه. این جور حیوانها را نباید گذاشت راحت بمیرند. باید روزگارشان را سیاه کرد. انتفام من را هیچ کس نمی تواند از نادر بگیرد. مادرم فقط فحششان داد و پیش مردم کوچکشان کرده. من باید حاجی و حاجیزاده را از اینجا دربهدر کنم. تو وایستا.»
«هی، قاسم! این قدر حرف نزن! بیا عمل کنیم! یک تفنگ را خودت بردار، آن یکی را هم بده به من! ترتیب پدر و پسر را یکجا بدهیم!»
«قتل نه، دیوانه. این زالوهای کوچک را نباید کشت. یاید به خاک سیاهشان نشاند تا برای دیگران درس عبرت بشوند. تو وایستا! من یک نقشهی خوبی برایشان دارم.»
«چه نقشهای؟»
«کوکتل مولوتوف می دانی چی است؟»
«نه.»
«به تو نشان می دهم. می توانی یک بطری بنزین برایم تهیه کنی؟»
«آره که می توانم. از باک بنزین موتور پدرم بر می دارم. می خواهی چه کار کنی؟»
«با صابون قاطیش می کنیم و کوکتلمولوتوف می سازیم. می اندازیمش توی کندوجشان. کلی از ثروت و دارائیشان آتش می گیرد و از بین می رود. آن موقع محتاج یک لقمه نان می شوند و می فهمند نداری چی است؟ نزولخواری و قلدری هم از کلهشان بیرون می رود.»
«باشد. فقط با یک بطری بنزین؟»
«آره. بقیهاش با من. برو بیار! همین امشب ترتیبش را می دهیم.»
قبل از آنکه احمد با بطری بنزین برگردد، هوشنگ شتابان خود را به خانه رساند. نفسنفس زنان گفت:
«قاسم فرار کن! دارند می آیند.»
قاسم که از برادرش دلگیر بود، اعتنایی به او نکرد. مادرش با تندخویی پرسید:
«دیگر چه شده بیغیرت؟ از جانش چه می خواهی؟»
«حاجولی رفته پاسگاه مأمور بیاورد. حالا ژاندارمها می آیند. عمومختار و کدخدا گفتند بدوم به تو بگویم که قاسم را از خانه فراری بدهیم تا دستگیرش نکنند.»
«وای، یا امام رضا! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟...»
«حالا وقت این حرفها نیست، اَجی. به این دیوانه بگو برود شهر یک جایی قایم بشود. به حرف من که دیگر محل نمی گذارد. یک خرده پول هم اگر داری به او بده.»
«چه می گویی جوانمرده، بچهام را توی این شلوغی بفرستم شهر؟ مگر دماغم را زالو دادهام؟ برو از جلوی چشمم گم شو!»
«اَجی، یک بار هم که شده حرف من را گوش کن! تا دیر نشده باید کاری کرد. قاسم را به جرم سیاسی می گیرند. این بار دیگر ولش نمی کنند. می دانی سر سیاسیها چه بلایی می آورند؟»
کوکب مستأصل قطعه چوبی برداشت و به طرفش پرت کرد و گفت:
«بیغیرت! وقتی تو سر برادرت چنین بلایی بیاوری، از مردم دیگر چه انتظار می شود داشت؟»
«لا اله الا الله! باز هم نمی فهمد. بابا، دیوانه شدهای مگر؟ می گویم حالا مأمور می آید. من اگر به آن وضع بردمش سر دکان، فکر کردم این بیناموسها می گویند قاسم به اندازهی کافی تنبیه شده، و کار به پاسگاه نمی کشد.»
صدای چهارنعل تاختن و نزدیک شدن اسبی گفتگوی آنها را قطع کرد. سوار در محوطهی خانه افسار اسب را کشید. حیوان مهار شد، دستها را بالا گرفت، چراغپا ایستاد و شیهه کشید. هوشنگ ادامه داد:
« این هم احمد. به پدرش گفتم او را هم همراه قاسم بفرستد.»
کوکب در حالیکه با خود می اندیشید از احمد پرسید:
« چه شده پسرم، احمد؟ با این عجله کجا؟»
«مگر خبر نداری، زن دایی؟»
«از چه چیزی خبر ندارم؟»
«دامادم مگر نگفت؟»
«به حرف این بیغیرت گوش نده! اگر راست می گفت، وقتی که نادر ذلیلشده دست روی تو و پدرت دراز کرد، از خودش غیرت نشان می داد.»
«آخر در برابر قُلُدری آنها یک نفره که نمی شود کاری کرد، زن دایی.»
«چرا نمی شود کاری کرد؟ لااقل یک مشت هم خودش می زد تا دلم خنک می شد که توی خانهام یک مرد است. بعدش هم کتک می خورد. های... جای خدابیامرز خالی!»
«قاسم، عجله کن برویم!»
«کجا می خواهی بروی، پسر؟ پس آن بهروز کجاست؟ مگر او همدست و رفیق شما نبود؟»
«داییام می گوید با او کسی کار ندارد، چون هم ما را لو داده و هم پدرش عضو خانهی انصاف و فامیل نادر است. اول می رویم خانهی عمویم. شب را آنجا میمانیم. فردا می رویم شهر برای خودمان یک اتاق می گیریم.»
«اگر شما را توی شهر گرفتند چی؟»
«غصهی ما را نخورید، زن دایی! توی شهر کسی ما را نمی شناسد و با ما کاری ندارد. سر و صدا که یک خرده خوابید، برمیگردیم خانه.»
«برگرد برو خانه، پسرم! پدر و مادرت نمی دانند غم از دستدادن بچه چه غمی است، وگرنه راضی نمی شدند تو از خانه بیرون بیایی. برو خانه و با قاسم کاری نداشته باش! خودم تحویلش می دهم به ژاندارمها. هیچ کس جرأت نمی کند با بچهی من کاری بکند.»
«چی؟ من را می خواهی تحویل ژاندارمها بدهی؟! مگر دیوانه شدهای، اَجی؟»
«حرف دهانت را بفهم، خاک بر سر! خواهرت رفته، تا حالا مرده یا زندهاش معلوم نیست. بگذار ژاندارمها بیایند دستگیرت کنند. دارت که نمی زنند. این جوری لااقل خیالم راحت است که توی زندانی.»
قاسم از مادرش که می خواست دستش را بگیرد، فاصله گرفت و گفت:
«ولم کن، اَجی! برو بغل آتش بگیر بنشین! بزودی بر می گردم. تمام مملکت شلوغ است. مردم دارند انقلاب می کنند. هیچ کس دیگر شاه را نمی خواهد. همین روزها از تاج و تختش دیگر خبری نیست. آن موقع حاجولی و نادر با رئیس پاسگاهشان دیگر هیچ غلطی نمی توانند بکنند.»
«شاه و تاج و تخت!؟ این حرفهای مزخرف چی است که می زنی؟ من که معنیاش را نمی فهمم. مثل این که توی شهر کلهات را به جای درس با پهن پر کردهاند. بیا توی اتاق!»
«مزخرف نیست. بزودی همهشان دادگاهی می شوند. آن وقت حلیمه بر می گردد. وگرنه خودم می روم پیدایش می کنم.»
مادر دست قاسم را محکم گرفت و با خود به درون اتاق کشید. احمد مصمم گفت:
«زن دایی! اگر می خواهید قاسم را تحویل بدهید، باشد.اما من یکی می روم.»
احمد اسبش را هی کرد. قاسم گلهکنان به مادرش گفت:
«ببین اجی، احمد یکی و یکدانه پسر پدر و مادرش است، با این وجود آنها آزادش گذاشتند فرارکند. هیچ متوجه هستی با من داری چه کار می کنی؟ آن از پسرت که روی سرم پالان گذاشت، این هم از تو که می خواهی من را کتبسته تحویل ژاندارمها بدهی! باشد. من هم یک روز مثل حلیمه از این خانه می روم و دیگر بر نمی گردم.»
کوکب ناگهان دستش سست شد و قاسم را رها کرد. گویی تازه متوجه عواقب تصورش شده بود. احمد را صدا زد و از او خواست بایستد. دستش را درون جیبش برد. کیسهپول پارچهایاش را بیرون آورد. اسکناس تا خوردهای از داخل آن برداشت و به قاسم داد.
فصل ده
1
کنار خیابان اصلی، در ابتدای شهر جمع کثیری از مردم برای استقبال از دو زندانی سیاسی از بند رسته گرد آمده بودند. بعد از مدتی به خیابان و اتومبیلهای در آمد و شد چشم دوختن، صدای بوق ممتد اتومبیلی شنیده شد. در پی آن چند اتومبیل دیگر نیز به بوقزدن پرداختند. اتومبیلها توقف کردند. مرد لاغر اندامی از درون یکی از آنها بیرون آمد و از مشتاقان خود احاطه شد. بهزاد که از شادی در پوست خود نمی گنجید گفت:
«آنهایش... برادرم! برویم جلو!»
قاسم نتوانست همراه او راهی در جمعیت بازکند. برادرها صورت هم را بوسیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. بعد، به جای بهزاد کسانی دیگر به سراغ برادرش رفتند. قاسم بالاخره توانست خود را تا نزدیکی او برساند. لحظهای مشتاق و ستایشگر سیمای شاد و باوقارش را تماشا کرد. مثل بهزاد ابروهایی یکسره و بلند داشت. سبیلهای پر پشتش با دقت آرایش شده بود. لبانش تند تند به حرکت در می آمد و آهسته کلماتی بر زبان می آورد. صمیمانه با اطرافیان، یکی پس از دیگری، دست می داد و روبوسی می کرد.
قاسم نتوانست تصور کند که این او تا چندی پیش اسیر و زندانی و زیر شکنجه بوده است. شرمی آمیخته با احترام به این انسان بزرگ در جانش نیرو گرفت. با خود گفت:
«نه. من شایسته نیستم صورت چنین آدم قهرمانی را ماچ کنم.»
بهزاد بازویش را گرفت:
«هی قاسم، حمید را دیدهای»
«نه. مگر او هم آزاد شده؟»
«نگاهش کن، آنجا!»
سیل جمعیت با دو زندانی از بند رسته بر دوش به سوی شهر به حرکت درآمد. قاسم به سمتی که بهزاد اشاره کرده بود به راه افتاد. یک لنگه کفشاش از پا درآمد و زیر پای جمعیت ماند. بالاخره توانست حمید جمالی را از نزدیک ببیند. لبخندش به گرمی و مهربانی همیشه بود. حلقهای گل به گردنش آویزان کرده بودند. کسی شاخهای گل لاله نیز به دستش داد. یادش آمد که آن را احتمالاً به خاطر برادرش محمود به او دادهاند. اشک از چشمان قاسم بیاختیار جاری شد.
جلو در ورودی خانه، حمید جمالی از شانهی مردی که او را بر دوش داشت، پائین آمد. جمعیت لحظهای او را با مادر پیر و گریانش تنها گذاشت. قاسم که فقط یک لنگه کفش به پا داشت از لابلای استقبالکنندگان به جلو راه گشود و در ردیف اول آنها ایستاد.
مادر حمید با صورتی پیر و فرسوده و موهایی پریشان و سپید، اشکریزان پسر خود را در آغوش می فشرد. دهانش پیوسته باز و بسته می شد و کلماتی مهرآمیز نصیب فرزند می کرد. سرهای آنها روی شانههای همدیگر قرار داشت. نام محمود چند بار روی لبان مادر جاری شد. قلب قاسم شدیدتر به تپیدن آمد. اندوهی درونش را در هم فشرد. «حمیدجان! محمود پس چه شده»، مادر حمید نالان پرسید. چند زن منقلب او را که به یاد و در غم جوان کشته شدهاش بیامان می گریست، از حمید جمالی جدا کردند.
با به درون حیاط خانه هدایت شدن مادر، حمید جمالی سعی کرد بر اندوه درون و بغض گیرکرده در گلویش مسلط شود. لبخندی بر لب آورد و رو به جمعیت با نگاهی شاکر گفت:
«شرمندهام. از این همه لطف شماها شرمندهام.»
چشمهای مشتاق و مهربان او روی چهرههای افراد استقبالکننده از یکی به دیگری در حرکت بود. ناگهان در چهرهی آشنای جوانکی متوقف شد. ابتدا نتوانست به جایش آورد. هیچکدام از اقوام و خویشاوندانش چنین فرزندی نداشتند. در شهر نیز تا چند سال پیش او را هرگز ندیده بود. این ناآشنایی و کاوش در ذهن چندان نپایید. نگاه کنجکاوش سراسر به اشتیاقی عمیق مبدل شد. چهرهاش در شادمانی شکفت. گویی گمگشتهای را بازیافته است. در حالی که به طرفش می رفت، گرم و صمیمی پرسید:
«قاسم! تو اینجا چه می کنی؟»
با شنیدن صدای معلم، رشتهی افکار قاسم که در اندوه از دست دادن محمود جمالی غرق بود، گسست. با این گسستگی، عصبانیت و غافلگیری به سراغش آمد. حسی در درونش او را به گریختن و دور شدن از آنجا وا می داشت. اما دو چشم آشنا با نگاهی مهربان و گرم اینک در برابرش ایستاده بود. ناخودآگاه زمزمه کرد:
«حمید آقا!»
زندانی از بند رسته قاسم را مثل دوستان و آشنایان دیگرش در بغل گرفت و با او روبوسی کرد.
«حلیمه، حلیمه، درست به یاد آوردم. آره، خواهرت حلیمه را پیدا کردی»، حمید جمالی پرسید. قاسم سرش را منقلب پایین آورد. معلم که متوجه اندوه دیرینهی او شده بود، حلقهی گل آویخته بر گردن خود را برداشت و به دور گردن او آویخت. آنگاه با غرور پدری که از فرزندش تعریف کند، رو به اطرافیانش کرد و گفت:
«محصل من بود. نقاش ماهری است!»
2
علی قدی کوتاه، سری صاف و صورتی پُر ریش داشت. علیرغم داشتن سی سال سن هنوز مجرد بود و با مادرش زندگی می کرد. لالهی شکسته و پرشدهی گوشاش علاقهی خاص او به ورزش کشتی را نشان می داد. تعدادی کاپ فتح شده در مسابقات کشتی درون مغازهی ساندویچیاش به چشم می خورد. به خاطر آشنایی با بهزاد که دوست برادر کوچکتر و سربازش بود، قاسم را در مغازهاش به کار گمارده و در خانهشان پناه داده بود. قاسم با او و مادرش زندگی می کرد.
روی دیوار اتاق نشیمن عکس قابگرفتهی بزرگی آویران بود. قاب عکس را یکی از دوستان علی هنگام شرکت در مسابقهی کشتی در خارج از کشور، به عنوان سوغات برایش آورده بود. مادر علی با هر نگاه به عکس درون این قاب، آهی عمیق می کشید و زیر لب زمزمه می کرد:
«آخی...حسنیجان من!»
حسن، بزرگترین پسر خانه، هشت سالی بود که در زندان به سر می برد. قبل از دستگیری به کار معلمی اشتغال داشت. از نقاشی سر در می آورد. چند تابلو آبرنگ از او تزئین دیوارهای خانه بود. علی تابلو "گوزن" او را روبروی عکسش به دیوار آویزان کرده بود. گوزن از نیمرخ در حال گریز به نظر می رسید؛ قطرات خون از ران تیرخوردهاش سرازیر بود. عکس حسن روی زمینهای قرمزرنگ قاب شده بود و او با نگاهی جوان و نافذ گویی به گوزن مشتاقانه می نگریست.
یک روز بعد از ظهر علی در مغازهاش را بست و به همراه تعداد زیادی از مردم به استقبال قدیمیترین زندانی سیاسی از بند رستهی شهر شتافت.
زندانی روی دوش مردم به خانه آورده شد. روی بالکن برابر مردم ایستاد. لحظهای انبوه جمعیت را که در حیاط بزرگ خانه و درون کوچه ازدحام کرده بودند، هیجانزده تماشا کرد. لبخند رضایت در چهرهاش هویدا بود. با چشمان نافذش کوشید تا تکتک چهرهها را جستجو کند، گویی او سالهایی مدید در انتظار چنین فرصتی پشت میلهها بسربرده بود. لب زیرین خود را از هیجان لای دندان فشرد. سرش را شگفتزده چند بار آهسته تکان داد و سپس سکوت را که می رفت طولانی شود، شکست:
«... به راستی که در این ایام گسستگی زنجیر استبداد شاهی، جای فرزندان دلیر و شهید خلق خالیست!»
لحظهای سکوت کرد. علیرغم همه خرسندیاش از آزادی، نگاهش اندوهگین شد، گویی چهرهی همبندان به خاک و خون غلتیدهاش را به ناگهان در پیشروی خود می دید. با صدایی که زخمی و غمگین می نمود، ادامه داد:
«ای کاش آنها امروز در کنارتان حضور داشتند و در شهد و شادمانی شاهد مشتهای گرهکرده و فریادهای انقلابتان بودند! به یاد همهی دلاورانی که در شکنجهگاهها و میدانهای اعدام برای آزادی و سعادت مردم شجاعانه جان سپردند، یک دقیقه سکوت کنیم!... صدای پای شما مردم دلیر را در تمام مدت اسارتم از پشت دیوارهای زندان قصر، کمیته و اوین پیوسته شنیدم. روزی من را به دفتر نظامی مزدوری بردند. او گفت:<تمام افراد گروهات را گرفتهایم. قلع و قمع شدهاید. بیا ابراز ندامت کن، تا مورد عفو همایونی قراربگیری!> گفتم:<حضرت آقا، صدای پا را می شنوید؟> لحظهای به صدای رفت و آمد ماشینها گوش داد و پرسید:<چه صدایی؟> گفتم:<این صدای پای مردمی است که من به آنان ایمان دارم. گوش کنید، دارند می آیند. می آیند تا زندانهایتان را ویران کنند.> از تک تک شما و از همهی مردم دلیر این سرزمین قهرمانخیز با تمام وجودم سپاسگزارم از این که رویایم را به واقعیت تبدیل کردهاید! خودم را بیش از پیش مدیون شما می دانم. شکنجه و رنجی که من در این هشت سال متحمل شدم در برابر رنج و مشقت زندگی روزمرهتان آنقدر ناچیز است که لحظهای پیش، وقتی که به چهرهی آشنای بعضی از شماها دقیق شدم، از یادم رفت. خوشحالم، عمیقاً خوشحالم از اینکه درِِ بیدادگاهها را با عزم پرتوانتان گشودید و اینک می روید تا تمام بنیادهای ستم و بردگی را در سراسر سرزمین ما ویران سازید. خورشید انقلاب، خورشید آزادی و رهایی شما مردم قهرمان در شرف طلوع است. تاریخ گواهست که هیچ نیرویی توان در هم شکستن ارادهی شما مردم غیور را نخواهد داشت...»
3
مردم به مناسبت آزاد شدن حسن بر خلاف میلش زیر پای او گاو و گوسفند قربانی کرده و جشن و مهمانی بزرگی در خانهی مادرش دایر کرده بودند. دسته دسته مهمان وارد آنجا می شد و بعد از مدتی جای خود را به دستهای دیگر می داد. حسن در تمام این مدت جلو در سالون ایستاده بود، با یکایک مهمانان دست می داد، روبوسی می کرد و آنان را به درون اتاق هدایت می کرد. قاسم چنان شرمزده بود که جرأت نیافت با او دست بدهد و صورتش را ببوسد. مدتی منتظر فرصت ماند تا این که از غفلت حسن، هنگام روبوسی با مهمانی، استفاده کرد و وارد اتاق شد.
دود سیگار سراسر فضای اتاق را فراگرفته بود. پنجرهها علیرغم سردی هوا کاملاً باز بودند. سفرهی شام برچیده شده بود و مهمانان گفتگوکنان چای می نوشیدند و سیگار دود می کردند.
با به نیمه رسیدن شب، کم کم از تعداد حاضرین کاسته شد، اما هنوز افراد زیادی دور حسن نشسته بودند و با او گفتگو می کردند. جوان ریشویی از او پرسید:
«...نظر شما در مورد مذهب چیست؟ رابطهی شما با خدا چگونه است؟»
هنگام طرح این سوال، حسن با تبسمی صمیمانه بر لب، سر تکان می داد و جوان ریشو را تشویق می کرد تا آسودهخاطر و بیتشویش حرف بزند. سپس، متین و با وقار جواب داد:
«اصلاً چنین مسئلهای بین مردم مطرح نیست. این که خدا وجود دارد یا نه، سوالی است شخصی که هر کس خودش باید برایش جوابی پیدا کند. مسئلهی عمومی تودههای مردم نابودی دیکتاتوری است. در چنین شرایطی پرداختن به این گونه مسائل یعنی طفره رفتن از اقدام انقلابی. من با شهید مجاهد... همسلول بودم. هر وقت من را از شکنجهگاه می آوردند او دلسوزانه خونابهها و زخمهایم را پاک می کرد، و هر وقت او را بر می گرداندند من سعی می کردم خونابهها و زخمهایش را پاک کنم. من شخصاً نماز نمی خوانم، اما هر وقت او می خواست دور از چشم زندانبان نماز بخواند، من از دریچهی سلول پاس می دادم و چنانچه زندانبانی نزدیک می شد، به او اطلاع می دادم. مسئلهی ما نابودی این رژیم، و برقراری جامعهای آزاد و آباد و دموکراتیک است که هر کس حق مسلمش باشد با هر اندیشه و مرامی که دارد در آن زندگی کند، به سهم خود در ارتقای جامعه آزادانه بکوشد، و حقوق فردی و شهروندیش بوسیلهی دولت حفظ و پاسداری شود...»
تنها چند نفر از دوستان نزدیک خانوادهی حسن مانده بودند. بهزاد نیز در بین آنها بود. حسن رو به برادرش کرد و با شوخی و خوشرویی گفت:
«کربلایی، شنیدم ساندویچی بازکردهای؟ از کسب و کارت چه خبر؟»
علی نیز شوخی کنان جواب داد:
«خبر خاصی نیست، کربلایی. فقط یک "اُستای" انقلابی گیرم آمده. با هم کار می کنیم.»
حسن با اشاره برادرش به قاسم، از جایش برخاست و به طرف او رفت. قاسم که گونههایش در این مابین سرخ شده بود، مجبور شد از جایش برخیزد. حسن با او دست داد و روبوسی کرد. بعد، کنارش نشست و نامش را پرسید. قاسم سرش پایین بود. علی که از خجالتی بودن او خبرداشت، پیشدستی کرد و جواب داد:
«اُستا قاسم، کربلایی.»
حسن سعی کرد به نحوی سر صحبت را با جوانک شرمگین بازکند:
«از کدام محله می آیی، آقا قاسم؟»
«از ده می آید کربلایی. به دلیل فعالیت سیاسی دو سال پیش ساواک او را چند روزی برده بود مهمانی. تازگی یک بار توی تظاهرات دستگیر شد. وقتی ولش کردند، رفت ده، آنجا هم با رفیقهایش یک گروه مطالعه و شعارنویسی تشکیل داد. یک عده از دهاتیها گرفتند کتکش زدند. بعدش هم ژاندارمها رفتند سراغش. از دستشان فرارکرده. اینجا مدرسه می رود. از اینها گذشته، نقاش ماهری هم هست. نقاشیهایش حرف ندارد. دست تو را از پشت می بندد، کربلایی.»
حسن تحسینکنان به قاسم گفت:
«آفرین! آفرین! من هم قبلاً نقاشی می کردم. اینهایی که روی دیوارند، نقاشیهای منند.»
«کربلایی، نقاشیهایش را باید ببینی! با نقاشیهای تو خیلی فرق دارد. مثل این که یک دوربین عکاسی توی کلهاش است. با قلمش از آدم عکس میکشد!»
«عجب! پس باید نسبت به سن و سالت خیلی رشد کرده باشی، آقا قاسم.»
«فقط با رنگ زیاد کار نمی کند، چون برایش وقت نمی ماند. قبلاً که مدارس باز بودند، شبانه می رفت مدرسه، روزها هم می رفت شاگرد بنایی می کرد. نقاشیاش را باید ببینی تا متوجه شوی که با چه غولی سر و کار داری. قاسم برو نقاشی جدیدی را که کشیدی بیاور به کربلایی نشان بده! چه اسمی رویش گذاشته بودی؟ "بازگشت" یا "برگشت"؟»
قاسم از شرم داشت ذوب می شد. کف دستها و پیشانیاش خیس عرق شده بود. در تمام مدت گفتگوی برادرها گونههایش سرخی حبهی ذغالی آتشین و داغ را با خود داشت. خجالتزده از آن همه تعریف و تمجید تنها توانست سرش را بالا بگیرد و دلگیرانه به علی بگوید:
«چرا این قدر مبالغه می کنی، علیآقا؟»
بهزاد با آرنج دست سُقلمهای به او زد و تشویقش کرد تا نقاشیاش را به حسن نشان بدهد. قاسم آرزو کرد که ای کاش جرأت می داشت از جایش بلند شود. علی در حالیکه از اتاق خارج می شد اضافه کرد:
« فقط دو تا ایراد دارد، یکی این که خیلی خجالتی است و برای کارش زیاد اهمیت قایل نیست، دوم این که هر وقت به استقبال زندانیان سیاسی می رود یک لنگه کفشاش را گم می کند. تا حالا سه لنگهاش را گم کرده. امروز هم یک پایش بیکفش بود. حالا یکی از نقاشیهایش را نشانت می دهم.»
علی طرحی از قاسم را آورد و به برادرش نشان داد. حسن تحسینکنان به آن خیره شد و کنجکاوانه به بررسیاش پرداخت. در آن طرح، مرد جوانی برابر جمعیت بانوی پیری را در آغوش گرفته بود. چهرهی رنجدیده و گریان زن بر شانهی مرد تکیه داشت. علیرغم جاری بودن اشک روی گونهها، نوعی نشاط در نگاه زن موج می زد. مرد جوان در دستش شاخهای گل لاله داشت، و به نقطهی دوری خیره شده بود. در چهرهی جمعیت، هراس و نشاط به طرز عجیبی در هم آمیخته و به چشم می زد. همه در حالی که به مرکز صحنه توجه داشتند، به ترحم یا که از وحشت، آهسته چیزی با هم زمزمه می کردند. زخمی، داغی، حسرتی یا که درد تلخی ناشی از دشنهای فرورفته در قلب، چهرهها را، علیرغم لبخند، مکدر می ساخت.
حسن سرش را از نقاشی برگرفت. بیآنکه کلامی بر زبان آورد تبسمکنان به چشمان قاسم خیره شد. پسرک به رغم شرمزدگی مزمنش سر خود را بالا گرفت و کنجکاوانه به چشمان نافذ او زُل زد، گویی به این وسیله می خواست قضاوت و اندیشهی او را بیواسطه دریابد. حسن پرسید:
«منظره را از نزدیک نقاشی کردی، نه؟»
«متوجه فرمایش شما نشدم، حسنآقا؟»
«منظورم این است که منظره را اول از نزدیک با چشمهایت دیدی و بعد نقاشی کردی، نه؟»
«بله.»
«یعنی وقتی که داشتی نقاشی می کردی، هیچ موتیفی پیش رویت نبود؟»
«ببخشید، کاملاً متوجه نشدم.»
«سوالم زیاد مهم نیست. خودم جوابش را پیدا کردم. مسلماً نمی توانستی اینهمه آدم را بهعنوان مدل جلویت نگهداری و از رویشان نقاشی کنی. اما متعجبم، همه چهرهها واقعی و ملموس به نظر می رسند!»
«نه. فقط این مادر و پسر چهرهشان واقعی است. بقیهی چهرهها را خیالی کشیدم. البته می توانستم چند چهره آشنا را هم بیاورم. ولی نخواستم. برایم فقط مرکز صحنه، یعنی مادر و پسر مهم بودند.»
«چرا نگاه این تماشاچیانت هاج و واج است؟ لبخندهایشان را انگار یکی روی صورتشان چسبانده؟»
«خودم هم به درستی نمی دانم. شاید باید رفت از خودشان پرسید.»
«هه! جالب است! "بازگشت"، همچو چیزی را من از نقاش معروفی دیدهام. چه بود نامش؟ "گویا" یا "رپین"؟ انگاری رپین بود. آره، "بازگشت غیرمترقبه" یا شاید "دیدار غیرمترقبه" نام داشت.»
قاسم بیش از پیش شرمزده شد. ناگهان اعتماد به نفسش را از دست داد. آن نامها تاکنون به گوشاش نخورده بودند. حسرت خورد از این که نقاش دیگری نیز کاری چون کار او را قبلاً خلق کرده است. مضطرب گفت:
«من اصلاً "رپین" را نمی شناسم. این صورت معلم من حمید جمالی است، این هم مادرش.»
«منظورم نقاشی نبود. اسمی که برایش انتخاب کردی را می گویم. ببینم استادقاسم، تو چرا با رنگ کار نمی کنی؟»
«چرا، بعضی اوقات با رنگ هم کار می کنم. البته وقتی که حتماً تنها بوسیلهی رنگ بخواهم منظوری را انتقال بدهم. ولی از کار با رنگ فعلاً پرهیز می کنم، چون اول اینکه باید کلی پول برایش داد، دوم این که خیلی وقت تلف می کند. من فکر می کنم کار با رنگ تنها سلیقهی شخصی کسانی باشد که از امکانات مالی و خانوادگی خوبی برخوردارند.»
«چند سال داری، استادقاسم؟"
«می شوم شانزده سال.»
«خیلی خوب است. از کی تا حال نقاشی می کنی؟»
«درست یادم نمی آید. اما شاید از وقتی که به مدرسه رفتم.»
«پیش کی کلاس نقاشی رفتی؟»
«دوران مدرسه ابتدایی معلمی داشتم که خیلی به نقاشی علاقه داشت. اصلاً همه چیز را او به من یاد داد. یادش بخیر! معلم خیلی خوبی بود.»
«اما با رنگ هم باید کار بکنی. هنر نقاشی بدون بکار بردن رنگ، یعنی درختی که ریشهاش در خاک باشد، تنهاش هم خیلی قوی، ولی شاخ و برگ نداشته باشد. دستت درد نکند! کلمهی استاد را کربلایی علی در موردت با مسما و درست بکار می برد. بین همسن و سالهایت رقیب نداری. خود من که توی زندان هم این اواخر کلی کار و مطالعه در مورد نقاشی کردم، تا حالا نتوانستم منظرهای را ببینم، بعد بروم آن را به خاطر بیاورم و این قدر دقیق و واقعی بکشم.»
«کار سختی نیست. فقط باید موقع نگاه به صورتها، کاملاً دقیق و متمرکز نگاه کرد.»
علی که تاکنون مثل سایر حاضران به گفتگوی قاسم و حسن گوش می داد، با افتخار گفت:
«دیدی چه اُستایی پیدا کردهام، کربلایی؟ تازه، چند بار از روی عکس تو هم نقاشی کشید، ولی بعد پشیمان شد و پارهاش کرد. پرسیدم لامصبنقاشی به این خوبی را چرا پاره می کنی؟ گفت که نقاشی نباید هرگز از روی کپی باشد. حالا شاید فردا از تو هم کشید. این طور نیست، اُستاقاسم؟ این کربلایی حسن ما خودِ خودش است. دیگر کپی نیست.»
«راست می گوید، استادقاسم؟ از من هم نقاشی کشیدی؟»
«بله. شما امروز خیلی خوب صحبت کردید. وقتی داشتید حرف می زدید فقط در فکر این بودم که چه جوری صورت و حرکات دستهای شما را می شود نقاشی کرد. می خواهید ببینید که امروز روی بالکن چه جوری به نظر می رسیدید؟»
«با کمال میل. قاسمجان، من خیلی شرمندهام از این که تو مجبوری روزها کار کنی و شبها بروی مدرسهی شبانه... ما برای دفاع از منافع کارگران و دهقانان و سایر اقشار زحمتکش جامعه مبارزه می کنیم. ما می خواهیم رژیم استبدادی شاه که همهی ثروتهای ملی کشور را به اربابان خارجیش پیشکش می کند تا به کمک آنها و ارتش وطنفروش و مزدورش توی این مملکت تاج و تخت شاهی در اختیارش باشد، از بین برود. وقتی این عملی شد، دیگر تو و سایر فرزندان زحمتکش این آب و خاک مجبور نیستید بروید سر کار، بلکه جایتان پشت میز مدرسه و دانشگاه است. آنوقت تو با امکاناتی کافی به اعتلای استعداد و هنر نقاشی خودت می پردازی...»
حسن که با دیدن یک جوان با استعداد ولی محروم کشورش سخت احساساتی شده بود و داشت از رویاها و آرمانهایش می گفت، با شنیدن"درکتان می کنم، رفیق!" از زبان قاسم، علیرغم علاقه به ادامهی سخنانش از حرف زدن بازایستاد. جوانک نقاش برایش ناگهان مثل همرزم بالغی جلوه کرد. نگاه نافذش را به جوانک دوخت. لحظهای در همان حالت اندیشید. و بعد لبخندی بر لب آورد و مصمم گفت:
«آینده سرزمین ما از آن جوانانی مثل تو است، استادِ جوان!»
فردا صبح حسن با یک جفت کفش کوهنوردی به سراغ قاسم رفت و گفت:
«...یادگاری می دهم به تو، استاد قاسم. قبل از دستگیریام توی تهران خریده بودم. دو سه بار بیشتر آن را نپوشیدم. فکر می کنم اندازهی پای من و تو یکی باشد. بندش را محکم ببند، تا دیگر یک لنگهاش گم نشود. اگر چه حالا خوشبختانه دیگر زندانی سیاسی توی زندان نیست که آزاد بشود و تو به استقبالش بروی.»
4
موج ناآرامیهای پیشین اینک به طوفان مبدل شده بود. تظاهرات و راهپیمایی مسالمتآمیز مردم در اکثر نقاط کشور هر روز به خون کشیده می شد. حضور تانک و نفربر و نظامیان تا دندان مسلح سیمای شهرها را کریه می کرد. شهروندان با گذراندن روزهایی خونین و حماسی، خشمگین و انتقامجو به سوگواریهای تازه می پرداختند.
قاسم به همراه تعدادی که "مرگ بر شاه!" فریاد می زدند سر نبش خیابانی ایستاده بود. ناگهان نظامیان از راه رسیدند. هر کس از ترس جانش بیهدف به سمتی گریخت. او هنگام دویدن متوجه شد که مأموری اسلحهاش را به طرفش نشانه گرفته است. بیآنکه لحظهای بیندیشد خود را پشت دیواری روی زمین انداخت. در همان موقع گلولهای به دیوار خورد. قلبش به تندی به تپیدن افتاد. ترس تمام وجودش را فراگرفت. به جای اصابت گلوله روی دیوار نگاه کرد. با خود گفت:
«اگر روی زمین شیرجه نمی زدم، گلوله عوض دیوار من را سوراخ کرده بود!»
صدای "بگیر! بگیر!" و نالهی کسانی که زخمی و مجروح شده یا مورد ضرب و شتم مأموران قرار می گرفتند با صدای شلیک مسلسلها در هم می آمیخت. در همان موقع از سمت دیگری دوباره صدای دستجمعی "بگو مرگ بر شاه!" با صلابتی خاص و آتشین طنینافکند. نظامیان به آن سو هجوم بردند. قاسم که تاکنون روی زمین دراز کشیده و منتظر بود تا ضربات باتوم و مشت و لگد بر سر و رویش فرودآید، از موقعیت استفاده کرد و از مهلکه گریخت.
مادر علی در حالی که سعی می کرد زخمهای قاسم را تمیز کند، ملامت کنان رو به پسرش گفت:
«دهاتی ریکه را تنها توی شهر به این شلوغی ول کردی که چه آخر؟ نگفتی تیر می خورد؟ هی قاسم، چرا توی مغازه نماندی و درش را از پشت نبستی؟»
مجید، برادر جوانتر علی، مادرش را کنار زد و به بستن زخمهای قاسم پرداخت. علی دلجویانه پرسید:
«اُستا قاسم، خیلی درد می کند؟»
قاسم سعی کرد با لبخندی دردش را لاپوشانی کند:
«چه دردی، بابا؟ مگر تیر خوردهام؟ قبل از آنکه برسد، شیرجه زدم روی آسفالت.»
مجید شوخیکنان گفت:
«بیهوده نترسانیدش! زخم دستها و زانوهایش سطحی است. دماغش یک خورده خون آمده. بزرگ می شود از یاد می برد. این طور نیست، قاسم؟»
«آره، چیزیم نیست. از ترس افتادم زمین و فقط دماغم خون آمده.»
مادر علی که گویی چیز تازهای در سر و وضع قاسم کشف کرده بود گلایهکنان گفت:
«تو را به خدا تماشا کن! همین یک شلوار را داشت. ببین چه کارش کرده؟ زانوهایش حسابی پاره شده. حالا می خواهی چه خاکی روی سرت بریزی، ریکه؟»
علی گفت:
«شلوار به دَرَک، مامان. می رود می خرد.»
مجید با فارغ شدن از بستن زخمهایش پرسید:
«قاسم، شلوار سربازی می پوشی؟»
«آره.»
«بیا! شلوار سربازی اعلایی دارم. به تنت می خورد.»
لنگان و پاکشان پشت سر مجید به اتاقش رفت. مجید چمدان کوچکی را گشود، از درونش شلوار و کاپشن سربازیاش را بیرون آورد و به طرفش گرفت:
«هر دوتاش مال خودت. دیگر به دردم نمی خورد.»
«اورکت را هم نمی خواهی؟»
«نه. مال خودت.»
«پس، خودت بعداً چه کار می کنی؟»
«بعداً وجود ندارد. من که دیگر نمی روم پادگان.»
قاسم در حالیکه لباسهایش را عوض می کرد پرسید:
«اگر گیرت بیاورند چه؟»
«هیچی، چون پسر خیلی خوبی هستم، برایم دادگاه نظامی تشکیل می دهند و اعدامم می کنند.»
«اعدام؟!»
«آره. پس چه خیال کردهای؟»
«این کار خیلی جرأت می خواهد. من اگر جای تو بودم، هرگز فرار نمی کردم.»
«اگر می ماندم می دانی چه می شد؟»
«چه می شد؟»
«می بایستی به دستور فرمانده عمل می کردم و امروز به طرف تو و آدمهای دیگر شلیک می کردم. برو توی آینه خودت را تماشا کن!»
قاسم جلو آینه ایستاد و در حالی که خود را درون آن تماشا می کرد، شاد و شگفتزده گفت:
«اِهه! این خودم هستم؟!»
«هی، ریکه، تو از من هم چهارشانهتری!»
«خندهآور است. به خودم دیگر هیچ شباهت ندارم.»
«هاهاها، خودت هستی بابا. ولی خب، لباس قیافهی آدم را عوض می کند. ببینم قاسم، تو تا حالا کت و شلوار پوشیدی؟»
«چرا می پرسی؟»
«همین جوری. آخر خودت را توی لباس سربازی کاملاً گم کردهای. درست وایستا سرباز! به فرمان من! به جای خود! خبر! دار! هاهاهاها، فقط یک کفش سربازی کم داری. آن وقت می شدی درست مثل پارتیزانهای امریکای لاتین.»
«کفش خیلی خوبی دارم، مجید. حسنآقا کفش کوهنوردی هشت سال پیشش را به من داده.»
« حق با تو است. آن کفش خیلی بهتر از کفش سربازی است. هی ریکه، حسن کفش چریکیاش را به تو داده. اگر به من هم می داد، با کمال افتخار می پوشیدمش...»
مجید دوباره روی چمدان خم شد. ناگهان سرنیزهای از درونش بیرون آورد. در حالیکه مثل کاراتهبازها حالت می گرفت و حرکاتی انجام می داد گفت:
«ها، هو، ها... تو هم باید یاد بگیری، چریک! اول این جوری...»
5
هر روز غروب، با تاریک شدن هوا و آغاز شب، شهر شلوغ می شد و تن به آشوب می داد. اگرچه حکومت نظامی بر همه جا سایه افکنده بود، اما مردم، بویژه جوانان، تاب نداشتند در خانه محبوس بمانند و انتظاربکشند که چه پیش خواهد آمد. آنان شعارگویان و هماوردطلبان از کوچهای به کوچهای دیگر می رفتند، تا تقاطع خیابانها جاری می شدند، لاستیک چرخ اتومبیل به آتش می کشیدند و آن را در وسط خیابان رها می کردند، با دیدن نظامیان دوباره به کوچهها می گریختند و فریاد بر می آوردند:
«وای به روزی که مسلح شویم!»
شبی قاسم مشغول کشیدن دلو از چاه آب بود تا مخزن کوچک و حلبی قرار گرفته بر لبهی حوض وسط حیاط را از آب پرکند. هنوز دلو را بالا نکشیده بود که کلیدی درون قفل در چرخید، در پی آن در باز شد و حسن سرزده پا به درون حیاط گذاشت.
از شوق خواست دلو را در نیمه راه چاه رها کند و به استقبالش برود، اما حسن سر جای خود ایستاد و با اشاره از او خواست تا ساکت باشد و دلو را از چاه بالا بکشد. او تا پایان گرفتن کار لبخندزنان بر درگاه منتظر ماند. بعد، به سوی قاسم رفت و با او روبوسی کرد. هنگامی که همدیگر را در آغوش می گرفتند، قاسم متوجه برآمدگی سفت زیر کاپشن دور کمر او شد. بیآنکه به سلاحش اشاره کند، پرسید:
«تهران چه خبر، حسنآقا؟ چریکها...»
«سسس! یواشتر! کسی نباید متوجه آمدنم بشود!»
پس از آنکه حسن با افراد خانوادهاش روبوسی کرد، مجید از اتاق بیرون آمد، نردبانی به کمک قاسم روی دیوار همسایه گذاشت. بعد از خانه بیرون رفت. مدتی کوچه را بازرسی کرد. با خاطرجمع شدن از این که کسی در اطراف خانه نیست، در حالی که از سرما می لرزید به اتاق بازگشت.
حسن با رها شدن از زندان تنها دو روز در خانه مانده و ناگهان غیبش زده بود. هیچکس از آدرس و محل اقامتش خبر نداشت. مجید بر این باور بود که او به چریکها پیوسته است. پولیور سفید پشمی و یقهی سیاه پیراهن او اکنون بر این تصور مجید صحه می گذاشت و حکایت از این داشت که او مدتها از آب و حمام و راحتی روزانه محروم بوده است. چشمانش چال و کبود و خوابآلود به نظر می رسید. از حسن چاق و چلهی دیروز تازه از زندان رسته اکنون مردی لاغراندام باقی مانده بود. اما طراوت و شادابی و مهربانی گذشته همچنان در نگاه و صدایش جریان داشت.
مادرش از پریشانی و منظم نبودن سر و وضعش گلایه کرد و پرسید که چرا او را این همه مدت بیخبر و چشم به راه گذاشته است. حسن از دادن جواب طفره رفت. موضوع گفتگو را عوض کرد و به زودی خوابید.
علی و مجید تا صبح بیدار ماندند و یکی پس از دیگری روی بالکن ایستادند و کوچه را پاییدند.
قبل از روشن شدن هوا حسن، بیآنکه مادرش متوجه شود، از خانه بیرون رفت. برادرهایش او را تا کوچه بدرقه کردند، بعد دوباره به اتاق برگشتند و خوابآلود به زیر لحاف خزیدند.
چند روز بعد از آمدن و رفتن ناگهانی حسن، مجید و بهزاد به همراه تعدادی از دوستانشان برای شرکت در تظاهراتی عازم تهران شدند. پس از مراجعت، مجید نواری در ضبط صوت گذاشت. در برابر چشمان هیجانزدهی قاسم درون اتاق به قدم زدن پرداخت و همراه خواننده به ترنم آمد:
شب است و چهرهی میهن سیاهه
نشستن در سیاهیها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر کس عاشقه پایش به راهه
برادر بیقراره
برادر شعلهواره
برادر دشت سینهش لالهزاره
شب است و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشههای پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون می بارد از دلهای سوزان
برادر نوجوونه
برادر غرق خونه
برادر کاکلش آتش فشونه
تو که با عاشقان دردآشنایی
تو که همرزم و همزنجیر مایی
ببین خون عزیزان را به دیوار
بزن شیپور صبح روشنایی...
6
با آغاز روز قاسم توی آشپزخانه برای مغازه علی غذا تهیه می کرد. مجید که مدتی پیش با موتور سیکلتش از خانه بیرون رفته بود، بوقزنان از راه رسید، به درون خانه آمد، مسلسلی را که قبلاً با آن از سربازی گریخته بود به دست گرفت. قاسم با دیدن آن متعجب پرسید:
«چه خبر شده، مجید؟! تفنگ را از کجا آوردی؟»
«بدو بیا برویم! انقلاب پیروز شده! چریکها به کمک همافرهای هوانیروز رفتند و گاردیها را شکست دادند. برویم بچهها را خبر کنیم. شهربانی و هنگ ژاندارمری باید همین امروز خلع سلاح بشوند...»
در خیابان اتومبیلها با چراغهای روشن، در حالیکه برفپاککنها را به رقص درآورده بودند، بوقزنان شادی و پایکوبی می کردند. مجید موتور سیکلتش را در برابر جمعیتی نگهداشت. تفنگش را در هوا به اهتزاز درآورد و فریاد زد:
«...بیایید مسلح بشوید!»
قاسم پشت مجید روی ترک موتورسیکلتش نشسته بود و با مشتهای گرهکردهاش همراه با او فریاد می کشید:
«پیروز شدیم! پیروز شدیم! انقلاب پیرروز شد!»
مجید به چابکی و مهارت با یک دست موتور سیکلت می راند، در حالی که نیمخیز از روی آن بلند شده بود، مسلسلاش را با دستی دیگر بالای سر گرفت و مغرور فریاد زد:
« به طرف هنگ ژاندارمری!»
کم کم موتورسواران دیگری نیز با آنها همراه شدند. بوقزنان خیابانهای شهر را در نوردیدند و به سوی شهربانی و هنگ ژاندارمری سرازیر شدند.
پرسنل ژاندارمری بیهیچ مقاومتی در را به روی آنان گشود. جمعیت مهاجم زیادتر شد. هر کس به جستجوی غنیمتی پرداخت. مجید ماهرانه چند کیسهی سربازی را از اسلحه و مهمات پرکرد و به کمک قاسم و دوستانش به خارج از محوطه انتقال داد و دوباره به درون پادگان برگشت.
هنگام به غنیمت بردن مجدد اسلحه و مهمات چند نفر ریشو که بازوبند "کمیتهی انقلاب اسلامی" بسته بودند از آنان خواستند تا غنایم خود را پس بدهند. اما سیل مردمی که پادگان را به غارت می برد آنقدر زیاد بود که هر گونه ممانعتی با عدم موفقیت مواجه می شد.
بهزاد و چند تن از دوستانش دور مردان ریشو حلقه بستند و آنها را تحت فشار قراردادند. با اشارهی بهزاد، مجید با یکی از آنها گلاویز شد. تعدادی از مردم نیز در این مناقشه مداخله کردند. و در یک چشم به هم زدن اسلحه و مهمات زیادی مجدداً به بیرون انتقال یافت. با خارج شدن غنایم، داد و قال مجید بالاگرفت و بزودی او نیز از دست مردان بازوبند بستهی ریشو خلاص شد.
آخوندی به همراه چند مرد مسلح ریشو که به حفاظت و اسکورتش می پرداختند، به پادگان آمد و از پشت بلندگوی دستی مردم را به آرامش خواند و از آنها خواست تا اسلحه و مهمات را به افراد "کمیته" بسپارند و محوطهی پادگان را ترک کنند، چرا که سلاحها جزو بیتالمال است و به تصرف شخصی درآوردن آنها حرام محسوب می شود.
اما بیش از نیمی از سلاحها و مهمات پادگان و شهربانی به دست مردم افتاده بود. شهر اینک سلاح داشت و مغرور و ظفرمند، در لحظهای که دولت و قدرتی وجود نداشت، به پایکوبی و شادمانی می پرداخت.
سرمای سخت و سوزان زمستانی سرخ اندکاندک کاهل می شد، به زیر سلطه می آمد، و با آب شدن یخها و برفها جایگاه خود را به گرمی دلانگیز و زایندهی بهار می داد. ابهت و شکوه پوشالی و فرتوت بیداد، در گوشهی خردی از سیارهی زمین فرو می افتاد. آزادی، این جستجوی جاوید، این اشتیاق شورانگیز، این کبوتر خونین پر، بر آسمان ایران بال می گسترد. سیاهی و ستم نفرین می شد. روشنی و عدالت به تمامی یک ملت تبسم می زد. تاریخ، آری، تنها صفحهی خردی از این دفتر تکرار و تکرار و... تکرار، ورق می خورد. انسان به آینده دل می بست. و سرود ستایش بهار مردم بر لبان شیفتهگانش چنین دلنشین و روحبخش جاری می گشت:
هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت زد نغمهی امید
به جوش آمده است خون درون رگ گیاه
بهار خجستهگاه فراوان رسد ز راه
به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار می کنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار می کنند
بهاران خجسته باد!
بهاران خجسته باد!
و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد!
بهاران خجسته باد!...
فصل یازده
1
قاسم پس از آن که طرز استفاده از اسلحهی کمری را از مجید یادگرفت هیجانزده گفت:
«خب، حالا وقتش رسیده. دیگر می توانم برگردم ده و به نادر و حاج ولی نشان بدهم که کی قویتر است.»
مجید جدی و عصبانی اسلحه را از دستش قاپید و داد زد:
«مگر دیوانهای تو؟»
«چی؟ چرا هفت تیرم را از من می گیری؟!»
«هفتتیر مال تو نیست.»
«پس مال کی است؟»
«مال مردم.»
«خب، من هم جزو مردم هستم.»
«راست می گویی، اما تو هنوز خیلی بچهای. اسلحه را دست بچهها نباید داد. از آن سوءاستفاده می کنند.»
«هفتتیر را بده به من، مجید! از تو بهتر می دانم کجا از آن استفاده بکنم.»
«خرجان، آدم دشمنش را در موقع اضطراری با اسلحه می کشد، نه دهاتیهای بیچارهای مثل نادر و پدرش را. یک ذره کلهات را به کار بینداز! فقط به تو و خانوادهات ستم نشده. به همین احمقها هم ستم شده. آن پسرهی دیوانه، نادر، هرگز امکان نداشته یاد بگیرد که عشقورزیدن یک امر دلبخواهی است، نه زوری. آدمهایی مثل او و پدرش اگر قبلاً طرف رژیم شاه را گرفتند، از روی ناآگاهی بود.»
«تو که شخصاً آنها را خوب نمی شناسی، چرا داری بیهوده قضاوت می کنی، مجید؟ از تو دیگر بعید است.»
«راست می گویی، من آنها را نمی شناسم. اما آنها هم جزو خلق هستند. مگر این طور نیست؟»
«خلق؟! چی داری می گویی تو؟»
«آره، قاسم. اگر آنها خانوادهی تو و همولایتیهای دیگرت را اذیت کردند، دلیل نمی شود که ضد خلق باشند. تازه اگر مرتکب جنایتی شده باشند، که نشدهاند، آنها را باید دادگاهی کرد. می خواهی هفتتیر را برداری بروی سر وقتشان و تقتق در کنی و برای خودت انتقام بگیری؟ تو مگر قُلدُری؟ فرق تو با آنها چی است؟ حالا یکی دیگر بیاید همین کار را با تو بکند، چی؟»
قاسم دلسرد و عصبانی از این که حس انتقام او از نادر منطقاً نادرست به نظر می رسید، قهرکنان گفت:
«منظورت را فهمیدم. هفتتیر را بردار برای خودت. شاید شلوار و اورکت سربازیات هم احتیاجت بشود. بیا...»
«کی حرف این چیزها را به میان آورده؟ دست نگهدار دیوانه! من اصلاً بیهوده آن همه جنگ تن به تن و اسلحه شناسی یادت دادم. تو حالا می توانی برنو، ام یک، یوزی، ژهسه، کلاشینکف و چند نوع هفتتیر را به راحتی به کار ببری. فکر می کنی یک کس دیگر این همه چیزها را یادت می داد؟ ببین من با چه آدم کلهخری رفاقت می کنم؟»
قاسم مستأصل لباسهایی را که از مجید گرفته بود از تن درآورد، پیش رویش ریخت و لباسهای کهنهی خود را پوشید و گفت:
«آره، مجید. تو درست می گویی. بیهوده برای من خوبی کردی. حالا همه چیز را پس بگیر. خودم می دانم چه کار کنم.»
«خره، یک ذره گوش کن! من نگفتم به تو خوبی کردهام. من رفیق تو هستم. وقتی داری اشتباه می کنی باید به تو بگویم.»
«ولم کن! هر جوری آمدم، همان جوری هم می روم. هه! تو خیال کردهای. اگر بخواهم همین امروز ده تا هفتتیر توی شهر گیر می آورم. ولی من خریت کردم آن روز آن همه اسلحه و مهمات را با تو آوردم خانه. بایستی حدس می زدم که همهاش را گم و گور کنی و هیچی به من نرسد. آنهمه اسلحه را معلوم نیست چه کار کردهای، هیچی نگفتم، حالا برای یک هفتتیر فسقلی این همه علم شنگه راه انداختهای.»
مجید اسلحهی کمری را به طرفش گرفت و با متانت گفت:
«بردار مال خودت! از من دلگیر نشو! به خاطر خودت گفتم. همهی ما باید کینهورزی و انتقامگیری را فراموش کنیم. عوضش بایستی یاد بگیریم چطوری یکدیگر را تحمل کنیم و به کمک هم یک جامعهی آزاد بسازیم. اگر من و تو نتوانیم اشتباهاتمان را بپذیرم و خودمان را عوض کنیم، آن وقت از مردم چه توقعی داریم؟ چیزهایی که آن روز توی حیاط ما بودند، گم و گور نشدهاند. بچهها همهاش را جای امنی قایم کردند برای روز مبادا. تو آدم انقلابی و روشنفکری هستی، قاسم؛ باید بتوانی درک کنی که اسلحهها فقط مال من و تو نیستند، بلکه مال مردمند. باید بوسیلهی آنها در موقعیت اضطراری از منافع مردم دفاع کنیم. هر لحظه امکان دارد کودتا بشود. آخوندها تعداد زیادی از افسران عالیرتبه و جنایتکار شاه را دوباره آوردهاند سر کار. سرنوشت انقلاب هنوز معلوم نیست به کجا کشیده شود. همین روزها دیدی دوباره باید دست به کار بشویم. در چنین شرایط دشواری ببین تو در فکر چه هستی؟ در فکر انتقام از یک آدم احمق. ما حق نداریم در اختلافات خصوصی و خانوادگی از اسلحه استفاده کنیم. من و تو دیگر چریک هستیم، قاسم. برای نفع شخصی خودمان که پا توی این راه نگذاشتهایم. "چهگوارا" را فراموش کردهای؟ ما آدمهای انقلابی و آزدیخواهی چون او هستیم. راه او را داریم ادامه می دهیم. برای ما فقط منافع خلق مهم است. رفقای شهید ما جانشان را در راه همین آرمان فدا کردند. به همین خاطر است که تاریخ و آیندگان هیچ کدام از ما را هرگز از یاد نمی برند.»
قاسم با توضیح مجید متقاعد و آرام شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
«خب، انتقام نه. شاید حق با تو باشد مجید. هفتتیر را نمی خواهم. هر کاری می خواهی با آن بکنی، بکن. فقط می خواهم بروم ده.»
«می خواهی بروی ده چه کار کنی، دیوانه؟»
«جای من اینجا نیست، مجید. تا مدرسه دوباره باز بشود، می خواهم توی ده بمانم و به کارهایم برسم.»
«خب، برو بنشین برای خودت هی طرح بکش و نقاشی کن! این کار چه تأثیری در زندگی و سرنوشت مردم می گذارد؟ تو این جوری همیشه یک دهقان، یک خردهبورژوا باقی میمانی. درست مثل سایر دهقانان دیگر که دلشان به قطعهای زمین خوش است، تو هم دلت به چند تا تابلو خوش خواهد بود.»
«داری غیب می گویی؟ مسلم است که من دهقانم.»
«چرا. تو یک دهقانزادهی روشنفکر هستی. یک دهقانزادهی روشنفکر انقلابی. اما تا یک انقلابی واقعی و حرفهای مثل حسن شدن، خیلی چیزها در پیش داری؟»
«می گویی چه کار کنم؟»
«قاسم، رژیم شاه سقوط کرد، اما انقلاب تازه شروع شده. حالا اول کار است. باید مردم را با حقوق اجتماعیشان آشنا کنیم. باید خواستهای انقلابی آنها را به کرسی بنشانیم. و الا این آخوندها با بازاریها و سرمایهداران و زمینداران بزرگ دست به یکی می کنند و سر انقلاب مردم کلاه می گذارند. برای تو که این همه شور و استعداد انقلابی داری حیف است بنشینی وقتت را با نقاشی تلف کنی. باید با تئوریهای انقلاب آشنا بشوی! بدون دانستن تئوری انقلاب و پذیرفتن آگاهانه آن نمی شود ادعای انقلابی بودن کرد.»
قاسم که اطلاع چندانی از آنچه مجید می گفت نداشت و مغلوب گفتههای او شده بود، دلسردانه گفت:
«من که ادعای انقلابی بودن ندارم.»
«این اشتباه تو است. باید ادعا کنی. تو یکی از فرزندان این خلقی. باید برای سربلندیشان یادبگیری، یاد بدهی و فداکاری کنی!»
«خب. قبول. قبول. این تئوری انقلاب چی است؟ چطوری می توانم آن را یاد بگیرم؟»
«باید بنشینی مطالعه کنی و یادبگیری که انقلاب یعنی چه؟ چرا و چه وقت به وجود می آید؟ چه خصوصیاتی دارد؟ تضاد عمده و تضاد غیرعمده یعنی چه؟ سوسیالدموکراسی چه معنی دارد؟ رویزیونیستها چه کسانی هستند؟ کشورهای دیگر چطوری انقلابشان را به ثمر رساندند. از همه مهمتر باید بدانی که انقلاب یک انتقام گیری و تصفیهحساب خصوصی و فردی نیست.»
«خب، پس چی است؟»
«انقلاب یعنی تغییر و دگرگونی. اول در این کلههای ما، در افکار و اندیشههای غلط و عقبافتادهی ما، بعد در سرتاسر اجتماع. این یک کار سخت و طولانی است. دگرگونی اجتماعی متأسفانه تا حال تنها با اسلحه و خشونت به وقوع پیوسته. چون هیچ رژیم دیکتاتوری و ضدخلقی نمی آید به تودههای مردم بگوید حالا که از من خوشتان نمی آید، بفرمایید قدرت و دولت مال خودتان. البته این دگرگونی باید شرایطش فراهم باشد. تنها زمانی که مردم نخواهند مثل گذشته زیر سلطهی رژیمی بمانند و رژیم هم نتواند مثل گذشته بر تودههای مردم حکومت کند، انقلاب و دگرگونی اجتماعی صورت می گیرد. موضوع اساسی انقلاب هم عموماً انتقال قدرت از دست طبقهای به دست طبقهی دیگر است. نه یک تصفیهی حساب خصوصی و جانشینی یک مهره بر مهرهی دیگر. یعنی این نیست که محمد رضا شاه پهلوی برود، روح الله شاه خمینی بیاید و تودهی مردم برایش هورا بکشد و صلوات بدهد. هر وقت که انقلابی در یک نفر بعنوان رهبر، بعنوان شاه، بعنوان امام و نائبال امام و هر نام دیگر خلاصه شود، و او قائم و حاکم بر ارادهی ملت باشد، کار آن ملت زاراست. به همین ترتیب تصفیه حسابی هم اگر صورت بگیرد، تنها تصفیه حساب طبقاتی در عرصهی انتقال مالکیت بر ابزار تولید از دست طبقهای به طبقهی دیگر است، نه تصفیه حساب خصوصی و وحشیبازی و کشت و کشتار!»
قاسم که علیرغم پذیرفتن درسهای انقلابی مجید، همچنان میل شدیدی به تصفیه حساب با نادر و پدرش حاجولی داشت، و به همین خاطر توجیهی منطقی برای آن می جست، گفت:
«راست می گویی. بنابراین معلوم می شود که تصفیه حساب من هم یک تصفیه حساب معمولی نیست، بلکه تصفیه حساب بین دو طبقه است. تصفیه حساب دهقانان فقیر و انقلابی از عاملین و مزدوران رژیم قبلی در محیط کوچکی به نام ده.»
«فرق می کند. اینجوری ساده به قضیه نگاه نکن! ببین قاسم، تو نباید بروی آن نادر بیچاره را، چون عاشق خواهر تو بود و به دلیل بیسوادی و عقبماندگی فرهنگی، به شکل خیلی زننده و احمقانهای این عشق خودش را بیان کرد، بکشی! این کار تو جرم دارد. فردا اگر ما هم حکومت دست مان باشد به این قضیه از زاویهی جنایی نگاه می کنیم.»
«پدرش چی؟ پدرش که عاشق و دیوانه نیست. رئیس خانهی انصاف بود. با ژاندارمها دست به یکی می شد و مردم دهات را غارت می کرد. دوتا مغازه توی شهر دارد. مأمور رژیم بود، بابا، مأمور رژیم! چرا نمی خواهی قبول کنی؟ موقع انتخابات مجلس از کاندیداهای نمایندگی پول می گرفت و رأی مردم را می فروخت. یکی باید این زالوی خونخوار را به سزای اعمالش برساند!»
«اگر هر کسی که دو تا مغازه توی شهر دارد سرمایهدار باشد، پس علی خودمان که مغازهی ساندویچی دارد هم سرمایهدار است. باید بروی او را بکشی؟ به همین ترتیب، اگر هر کسی که قبلاً طرفدار رژیم بود، کشتنی باشد، باید برویم بیشتر از نیمی از مردم کشور را سر به نیست کنیم؟»
«نه. من اصلاً این جوری نگفتم.»
«تصفیه حساب با نادر و پدرش را از کلهات بیرون کن، قاسم! اگر آنها آدمهای جنایتکاری بودند، که از نظر من نیستند، بزودی دادگاهی می شوند. مگر فقط به خانوادهی تو یکی ظلم کردند؟ مردم که خر نیستند، عقل دارند و خودشان حساب آنها را می رسند. بیا، یک چیز خیلی جالبی می خواهم نشانت بدهم...»
مجید و قاسم وارد اتاقی دیگر شدند. مجید خودنویس نسبتاً کلفتی که رنگی طوسی داشت از داخل جیب کاپشن آویخته در کمدش بیرون آورد و پرسید:
«اگر گفتی این چی است؟»
«خب، می خواهی چی باشد؟ خودنویس، یا شاید خودکار.»
«چه نوع خودنویسی آخر؟»
«اگر منظورت رنگش است، طوسی.»
«بیا بگیر دستت.»
«اِه، چرا این قدر سنگین است؟!»
مجید خودنویس را از او گرفت، نوک آن را درآورد و به توضیح جزئیات پرداخت:
«توش گلوله است. باید مواظب بود... این ضامنش است. آن را می کشی بالا. نوکش را دوباره می گذاری سرجایش و کاملاً عادی می گیری توی دستت. انگار که یک خودنویس توی دستت گرفتهای. هر وقت لازم شد، خودنویس را به طرف یارو می گیری، ضامنش را آزاد می کنی، تق!»
«عجب! از کجا آوردیش؟»
«فضولی موقوف! می خواهیش؟»
«البته که می خواهم. مال خودم باشد؟»
«آره. یادگاری داشته باش! توی ده یک جایی قایم کن برای روز مبادا. به کسی نگو اسلحه است. اگر چشم کسی به آن خورد فکر می کند خودنویس است. ولی باید به من یک قول بدهی.»
«چه قولی؟»
«هرگز در مقابل همولایتیهایت یا آدمهای معمولی در دعوا و گفتگو از آن استفاده نکن! فقط وقتی که دیدی جانت در خطر است به کارش ببر. به هیچ کس هم نگو از من گرفتهای، هر چه پیش آمد! همچین اسلحهای را نمی شود پیدا کرد. آن چیزهایی که آن روز در حیاط خانه جمع کرده بودیم را هم فراموش کن! تو اصلاً هرگز چیزی اینجا ندیدی!»
«باشد. فقط یک دانه فشنگ دارد؟»
«نه. بیا! بقیهی فشنگهایش توی جیب کاپشنم است... بردار مال خودت.»
«نمیخواهم. کاپشنت را نمیخواهم.»
«تعارف نکن! تو که نمی توانی همیشه اورکت سربازی بپوشی. من باز هم کاپشن دارم. قاسم، این خودنویس مال آدمهای مخصوص است...»
2
احمد یک هفته بعد از فرار مشترکش با قاسم، همراه عمویش به خانه بازگشته بود. ژاندارمها به خانهی گالشها هجوم برده و بعد از تفتیش و تهدید با دستهای خالی به پاسگاه برگشته بودند.
با تغییر رژیم، حاجولی به همراه تمام خانوادهاش به شهر کوچ کرده بود و در آنجا زندگی می کرد.
روابط نقی و بهروز و سایر بچههای ده با احمد و قاسم گستردهتر از پیش شده بود. حالا همه از دوستی با آنها بر خود می بالیدند. مردم نیز به این دو جوان، بویژه به قاسم، به عنوان قهرمان نگاه می کردند، چرا که با راهنمایی و تشویق آنان، جنگل قبلی که از طرف دولت به شخصی فروخته شده و به مزرعه وسیع کشت و زرع تبدیل گشته بود، مصادره و بین آنها و مردمان چند آبادی همسایه، بر خلاف میل و پشتیبانی رسمی دولت جدید، تقیسم شده بود.
با بازگشایی مدارس، احمد و قاسم دوباره در شهر اتاق مشترکی کرایه کردند. علیرغم وقوع انقلاب از مشکلات زندگی و تحصیل آنان چیزی کاسه نشده بود. همچنان مجبور بودند کنار تحصیل به کار بپردازند.
اوقات فراغت آنها در ابتدا مثل گذشتهی نه چندان دور، با هم می گذشت؛ با یکدیگر داخل شهر به گشت و گذار می پرداختند. نزد دوست قدیمی کتابفروش خود می رفتند. با آشنایان مشترک خود در هر گفتگو، سخنرانی، تئاتر، و تظاهرات شرکت می کردند.
اما احمد همچنان مهجور و گوشهگیر بود. آشنا و سرشناس بودن قاسم در همه جا، حس بیگانگی و تنهایی را در او دامن زد. تا این که او خود بالاخره در شهر به جستجوی دوستانی جدید پرداخت.
روزی احمد کارتی به قاسم نشان داد و هیجانزده گفت:
«من عضو شدهام، قاسم!»
«بده ببینم! عضو چی؟»
«بگیر نگاه کن!... من را به عضویت سازمان درآوردهاند.»
«مبارک باشد! چطوری؟»
«آقای جمشیدی را توی خیابان دیدم. داشت می رفت به دفتر سازمان. من هم با او رفتم. اسمم را نوشتند و این کارت را به من دادند. فردا بیا با هم برویم تو هم عضو بشو!»
«نه، قربانت. من از عضویت سر در نمی آورم.»
«...این اعلامیهها را هم به من دادند تا توی محله پخش کنم. پوسترها را نگاه کن! بیا تو هم عضو بشو!»
«گفتم که، من از عضویت هیچی سر در نمی آورم.»
«نترس، بابا! جان مادرم هیچ کاری ندارد. اسم و آدرست را می گویی و یک کارت می گیری. کلاسهای ایدئولوژیک دارند. اسلحهشناسی هم یاد می دهند. من گفتم که هم ایدئولوژیک و هم اسلحه شناسی می خواهم یاد بگیرم.»
«عجله نکن، احمد! یواش یواش. آدم ایدئولوژی را یاد می گیرد نه ایدئولوژیک را، آن هم یک شبه نمی شود، باید کلی وقت تلف کرد.»
«اَهه، خب، بابا! ایدئولوژی. نمی خواهد سوادت را به رخم بکشی! قبول. تو بیشتر از من کتاب خواندهای.»
«موضوع سواد نیست. ولی درست می گویی، من چند تا کتاب از تو بیشتر خواندهام. تو هم فردا پسفردا با کلماتی چون متافیزیک، دیالکتیک، تز، آنتی تز، سنتز، ایدهالیست، ماتریالیست، برکلی، کانت، فویرباخ، هگل، مارکس آشنا می شوی.»
«راستی، قاسم! نمی خواهی دنبال خواهرت بروی؟»
«ببینم چه پیش می آید. بعد از امتحانات.»
«شاید خواهرت تا آن موقع خودش با شوهرش برگشت خانه. حالا که دیگر این کرهخر نادر و پدرش توی محله نیستند. اما خودمانیم آ، خیلی حیف شد که آنها مفت مفتکی از دستمان در رفتند!»
«چه می دانم. من دارم می خوابم.»
«چرا گرفتهای؟ از من دلخوری؟»
«از تو؟! چرا؟»
«ظاهرت اینجوری نشان می دهد.»
«ولم کن، بابا! من در چه فکری هستم، تو در چه فکری!»
«پس، ناراحت خواهرت هستی؟»
«تو جای من بودی چه کار می کردی؟»
«من جای تو بودم، اِه... شاید اول می رفتم ترتیب نادر را می دادم. ولی نه. برو دنبال خواهرت، قاسم! جریان عضوشدن را آقای جمشیدی گفت از تو بخواهم. اگر دیدیش نگویی که من به تو گفتم آ! به من گفت که تو رفیقهایت همه چپ و ضدمذهبند. گفت یک جوری تو را راضی کنم بیایی توی سازمان ما. برای من تو همیشه قاسم هستی. دوستی ما را هیچی نمی تواند از بین ببرد، حتی اگر خود خدا هم بیاید زمین.»
3
رؤسای مدرسه به دلیل ساواکی بودن و همکاری با رژیم قبلی عوض شده بودند. فرستادگان جدید آموزش و پرورش نیز یکی پس از دیگری با عدم موفقیت مواجه می شدند و از ریاست استعفاء می دادند. از مجموع کلاسهای شبانه و روزانه مدرسه سه نمایندهی با نفوذ و فعال برگزیده شده و همراه با سه نمایندهی معلمین، "شورای مدرسه" به وجود آمده بود.
شورای نامبرده ارگان حکومت در ناحیهی کوچکی چون مدرسه بود، با این تفاوت که با ادارهی آموزش و پرورش و همهی ارگانهای دولت جدید سر ستیز داشت. هر روز در موضعگیری با مشکلات مدارس یا حتی مشکلات اجتماعی سراسر کشور اعلامیهای از طرف شورا صادر می شد. هفتهنامهای به نام"شورا" هر هفته در تیراژ نسبتاً زیادی در تمام مدارس شهر پخش می شد و اهداف حکومتی شورایی را تبلیغ و ترویج می کرد.
آخرین مدیر و معاون انتصابی مدرسه مجبور شدند موقتاً این شورا را به رسمیت بشناسند و زیر نظر او کار کنند، چرا که این ارگان از محبوبیتی بینظیر در این مدرسه و سایر مدارس شهر برخوردار بود. از طرفی دیگر دولت جدید هنوز چندان توانایی نداشت که به زور متوسل شود و آن را منحل کند.
بهزاد فارغالتحصیل شده بود و با قاسم دیگر تماس چندانی نداشت. بین او و مجید اختلافات سیاسی بوجود آمده بود و هر یک با افراد گروه و سازمان مختلفی کار می کرد. قاسم نیز دیگر با مجید و برادرش علی چندان رابطهای نداشت، چون از طرفی می بایست کار می کرد تا خرج تحصیلش را فراهم کند، از طرفی دیگر هم به درس و مدرسه و وظایفش در شورای مدرسه بایست می پرداخت.
فصل دوازده
1
در مدرسهی دیگری تحصیل می کرد. لاغر و استخوانی به نظر می رسید و سبیل باریکی پشت لبش را پوشانده بود. به زبان فارسی و شمرده حرف می زد. هنگام حرفزدن طوری متفکر می نمود که انگار اسرار ناگفتنی زیادی را در خود پنهان دارد. به قاسم گفت:
«به گمانم ما همدیگر را می شناسیم، قاسم، نه؟»
«اسمت را نمی دانم، ولی آره، بارها همدیگر را توی شهر و تظاهرات دیدیم.»
«اسم من محسن است. فکر می کنم بهزاد به اندازهی کافی در مورد ملاقات ما با تو صحبت کرده، نه؟»
«نه. چیز زیادی نگفت. جز این که نشانیهای تو را به من داد و این که کی و کجا همدیگر را می بینیم. در ضمن گفت که در مورد چیز خیلی مهمی می خواهی با من صحبت بکنی.»
«درست است. ببین قاسم، رفقا به من مأموریت دادند تا به تو اعلام کنم که تو را بعنوان یکی از جوانان پرشور انقلابی انتخاب کردهاند. به همین خاطر، اگر مایل باشی، قصد دارند از این به بعد فعالیتهای تو کانالیزه شده و در ارتباط با تشکیلات باشد. تجربه نشان داده که یک مبارز انقلابی اگر در ارتباط با مبارزان دیگر، به ویژه در ارتباط با یک تشکل انقلابی نباشد، انرژیاش به هدر می رود. رفقا از خیلی وقت پیش در مورد تو تحقیق و جستجو کردند. سابقهی مبارزاتی تو، و همچنین صداقت و شور انقلابی تو برای همهی رفقا قابل تحسین است...»
«معذرت می خواهم از این که حرفت را قطع می کنم، این رفقا کی هستند؟! اسم تشکیلات چی است؟»
«...ما هنوز یک سازمان گستردهی سیاسی نیستیم. تعدادی دانشجو و دانشآموز و روشنفکر دور هم جمع شدهایم و داریم در سرتاسر ایران شروع به فعالیت می کنیم. اعضای ما مخفی هستند. یعنی در حال حاضر تو فقط مسئولت را می شناسی. از رفقای تشکیلات من برای تو دستور عمل می آورم. با هم در موردش کار و فعالیت می کنیم. در آیندهی نزدیک این وضع مسلماً عوض می شود و تو با رفقای دیگر هم آشنا می شوی...»
2
در بازار محله، قاسم در گوشهای بساط کتاب روی زمین پهن کرده بود. دور و بر او بچههای مدرسه و چند جوان هم سن و سالش جمع شده بودند و به تماشای کتابها و گفتگو با هم مشغول بودند. وانتبار قرمز رنگی وارد بازار شد. مرد جوانی از اتومبیل بیرون آمد و در حالیکه ترازویی را در جای مناسبی قرار می داد با صدایی بلند داد زد:
«بیایید! ارزان کردم. گوجه فرنگی مفت مجانی!»
در مدت کوتاهی وانت از بار گوجه فرنگی خالی شد. مرد جوان که سبیل پرپشت و صورت پهنی داشت به طرف قاسم آمد. در حالیکه با کنجکاوی کتابها را نگاه می کرد، تبسمکنان گفت:
«آقاپسر، کتابهایت را یکجا نقد از تو می خرم. فقط به یک شرط!»
«سلام آقا! خسته نباشید! من کتابهایم را یکجایی نمی فروشم.»
«اِهه! چرا آخر؟ نکند از پول بدت می آید؟»
«کتابها را آوردهام اینجا تا مردم چشمشان با کتاب و کتابخوانی آشنا بشود. گاهی چند تایی به فروش می رود. بقیه را عموماً به بچهها قرض می دهم. بچهها کتابها را می خوانند و برایم پس می آورند و بعد کتاب دیگری می گیرند. شما هم اگر مایلید می توانید چند تایی را بخرید، یا که به امانت ببرید.»
«عجب! مثل این که با یک آدم جدی طرفم، نه با یک آقاپسر. آفرین! کار روشنفکرهای شهری را تو دهات انجام می دهی. خیلی خوب است. باید با کتاب سطح فرهنگ مردم را بالا برد. تا هر کس بتواند مستقل فکر کند، و بفهمد که صغیر نیست و به شاه و رهبر و ولیفقیه احتیاج ندارد. اما سر و وضعت به این آقایان روشنفکر نمی خورد. یک عینک کم داری. با این حال درست مثل آنها حرف می زنی.»
«شما هر جور مایلید می توانید در مورد من فکر کنید.»
«اُهوو! معذرت می خواهم. چقدر زودرنجی! کارگرم، آقاپسر. از روشنفکربازی که این روزها مد شده، سر در نمی آورم. دیروز از قزوین آمدم مرخصی. دایی بیعرضهام داشت گوجهفرنگیهایش را می گذاشت توی باغ بپوسند. زنش هم برای محصولش آه و ناله می کرد. حیفم آمد خراب بشوند. گفتم بدهید ببرم به محلههای اطراف زیر قیمت برایتان آب کنم. دیدی که توی یک چشم به هم زدن آبش کردم.»
«قزوین چه کار می کنید، آقا؟»
«توی کارخانهی دوچرخهسازی کار می کنم. تو چه کارهای؟ بچه محصلی؟»
«برای کسانی که به مدرسه می روند نام دیگری نمی توانید پیدا کنید؟»
«معذرت می خواهم. با فرهنگ و ادب زیاد میانهی خوبی ندارم. به همین خاطر هر کس که اولین بار من را می بیند زود از من می رنجد. به هر حال، از کار تو خوشم آمد. برای تغییر دادن یک سیستم، اول باید در کلهها تحول به وجود آورد. تا کلهی مردم از روضهخوانی و سینهزنی و خرافات پاک نشود، توی این مملکت ترقی بی ترقی. آن دیوث شاه با شصت درصد بیسواد و ارتش لعنتی و آخوندهای درباریاش می خواست ما را یک شبه به سوی تمدن بزرگ ببرد، از نه شرقی نه غربی جمهوری گند اسلامی سر در آوردهایم. این پفیوزهای روضهخوان هم با امام زمان و ولایت فقیهشان دم از بهشت و حکومت الهی می زنند. سی-چهل سال هم به اینها سواری بدهیم تا ببینیم سر از کدام گورستان در می آوریم. کتاب بین مردم بردن یعنی برداشتن اولین قدم در جهت تحول در کلهها، در جهت مستقل فکر کردن مردم، در این جهت که هر کس، چه زن چه مرد، بداند در مملکتش حق و حقوقی برابر با دیگری دارد و دولت موظف است همین حقوق فردی تکتک آنها را تضمین کند، نه اینکه توی سرشان بزند و آقابالاسرشان باشد. آفرین! این کار خیلی خوبی است.»
«حرفهای جالبی می زنید! شما از کدام محله می آیید؟»
«از...»
«خیلی خوب شد. من یک آدم خیلی جالب توی محلهتان می شناسم. البته او را تا حالا ندیدهام. فقط تعریفش را شنیدهام. شاید بشناسیدش»
«آدم جالب توی محلهی ما؟ اسمش چی است؟»
«جعفر...»
«اِه، ببینم، تو قاسم نقاش نیستی؟»
«نقاش، چه عرض کنم. ولی بله، من قاسمم.»
مرد جوان با خوشنودی غیرمترقبهای دستش را به سویش گرفت و صمیمانه گفت:
«عمو، از همان اول می خواستم بگویم که تو قاسم نقاشی، ولی وقتی دیدم عوض بساط نقاشی، کتاب داری می فروشی، نظرم عوض شد. هی، من را بگو که می خواستم کتابهایت را یکجا از تو بخرم تا نشانی قاسم نقاش را به من بدهی!»
قاسم که هنوز از منظور او سر در نیاورده بود، دستش را فشرد و با تردید پرسید:
«چطور مگر، آقا؟»
«عمو، خیلی وقت است که دنبالت می گردم. زمان شاه تعریفت را خیلی شنیده بودم. تو همان قاسمی که یک بار ساواک تو را به خاطر نقاشیات برده بود مهمانی، مگر نه؟»
«شما من را از کجا می شناسید؟ نکند شما آقاجعفرید؟»
«آره، خودمم.»
«خیلی خوشحالم، آقاجعفر! شما را اصلاً نشناختم. من هم از زمان شاه مایل به افتخار آشنایی با شما بودم. شما و آن دوست دانشجوی شاعرتان که در بابل...»
«چه اتفاق خوبی! همه می گویند درود بر خمینی، هیچ کس نمی گوید درود بر گوجه فرنگی. اگر این گوجه فرنگیها نبودند به این زودیها تو را نمی دیدم. خب، عمو نقاش، حالت چطور است؟ اینجا داری با این کتابها چه می کنی؟ تو را چه به این کارهای روشنفکری؟! شنیدم زمان شاه کارت خیلی بهتر بود. توی بازار محله می نشستی و از صورت مردم نقاشی می کشیدی. هنرت را به کجا کشاندهای؟»
«نقاشی و عکس مردم را کشیدن که هنر نیست، آقاجعفر. دوربین عکاسی این کار را خیلی آسانتر و بهتر می کند. از این گذشته، همان طوری که خودتان اشاره کردید، جامعهی ما در جریان تحولات عمیق و سرنوشتسازی است که آیندهاش چندان خوشایند به نظر نمی رسد. همهی ما موظفیم به سهم خود در این تحولات تأثیر بگذاریم تا آیندگان ما را به بیعملی محکوم نکنند. در کار نقاشی حداکثر رشد و موفقیت فردی من این است که تابلویی را به سالن موزهای تحویل بدهم. این به چه دردی می خورد، وقتی که می بینیم سر مردم و انقلابشان آخوندها و بازاریها دارند با هزار جور حیلهگری کلاه می گذارند تا جهالت قرون وسطایی را به نام حکومت اسلامی توی جامعهی ما برقرارکنند؟ بفرمایید برویم توی قهوهخانه چای بخوریم.»
«این قدر مثل روشنفکرهای مؤدب به من شما و آقاجعفر نگو، نقاش! اگر اینجا زیاد کار نداری بیا برویم محلهی ما. بچهها آنجا یک کتابخانهی بزرگ تهیه کردهاند. آنها هم دارند همین کارهای تو را انجام می دهند. با دیدنت خیلی خوشحال می شوند.»
«فکر خوبی است. برویم.»
وانت ترمز کرد. قاسم و جعفر پیاده شدند و به طرف دکانی رفتند. قاسم حیرتزده به اطرافش خیره شد. لحظهای فکر کرد که به درون کتابخانهای در شهر وارد شده است. جعفر خطاب به دوستانش گفت:
«بیایید ببیند چه مهمان بزرگی برایتان آوردهام! خود نقاش معروف در لباس چریکی!»
چند جوان مشتاقانه به طرف قاسم آمدند. با او دست دادند و سلام و احوالپرسی کردند. یکی از آنها که مسنتر از دیگران بود گفت:
«ما همدیگر را می شناسیم. خیلی خوش آمدی، قاسم!»
«...آره. من شما را جایی دیدم، ولی یادم نمی آید کجا.»
«سر تقسیم زمین تازهآباد. راستی واقعیت دارد که هیچی به تو و خانوادهات نرسید؟»
«زمین را می خواهیم چه کار؟»
«خب، رویش زراعت می کردید. مگر کشاورز نیستید؟»
«اگر به ما هم زمین می رسید، دولت و مخالفان تقسیم زمین ضد من تبلیغ می کردند که برای نفع شخصی خودم و خانوادهام جان می کنم. تازه، به قول جعفر، من هنوز بچه محصلم. زمین را می خواهم چه کار؟»
«رفیق عزیز، خودت خب هیچی. خانوادهات چی؟»
جعفر در حالی که سعی می کرد موضوع بحث را عوض کند گفت:
«کار خوبی کردی، عمو. یک فرد انقلابی که به خودش و خانوادهاش فکر نمی کند. اصل زمین بود که از چنگ آن سرمایهدار پفیوز درآمده. صادق، عوض این حرفها بروید مردم را بسیجکنید تا از این رژیم آخوندی سند مالکیت برای زمینشان بگیرند! وگرنه فردا دیدی یکی از این جاکشها رفت سر منبر و گفت محصول زمین بی سند حرام است. از این پفیوزهای قرمساق هر چه بخواهی بر می آید. مگر نمی بینید با کردها چه معاملهای دارند می کنند؟ خرمنشان را آتش می زنند و می اندازند به گردن پیشمرگهها.»
3
بزودی قاسم تمایل خود را به رفتن برای کار و تحصیل به قزوین با جعفر در میان گذاشت. جعفر با خوشحالی از این تصمیم او استقبال کرد.
اما پیداکردن کار برای جوانکی محصل چندان آسان نبود. جعفر با برگشتن از کارخانه، ساعتی می خوابید، بعد، با قاسم به شهر صنعتی البرز قزوین از کارخانهای به کارخانهای دیگر می رفت. همه جا جواب برای تقاضای کار مشابه هم بود، یا پرسنل کارخانه تکمیل بود، یا هر گونه کارگزینی تنها از طرف ادارهی کار انجام می گرفت. باید ابتدا به آنجا مراجعه می کرد و ماهها، با دارا بودن شرایط مطالبه شده، در نوبت می ایستاد.
با این وجود جعفر توانست بعد از مدتی به کمک آشنایانش در شرکتی برای قاسم کار پیداکند. هنوز از اشتغال به کار قاسم مدت چندانی نگذشته بود که او را به دلیل فعالیت سیاسی و تشویق کارگران به کارشکنی و اعتصاب، از شرکت بیرون انداختند. آنها دوباره می بایست برای یافتن کار به کارخانهها مراجعه می کردند.
روزی از پیاده به جستجوی کار رفتن در گرمای تابستان عرق از سر و رویشان می چکید که جعفر خسته و کلافه گفت:
«بیا برویم خانهی یکی از آشنایانم چیز خنکی بخوریم!»
«فکر خوبی است. ولی من که این دور و برها جز کارخانههای لعنتی خانهای نمی بینم!»
«بیا نقاش! تو اگر یک ذره جلوی دهانت را گرفته بودی، توی آن شرکت بعد از شش ماه حتی استخدام هم می شدی. اما این روشنفکربازیات کار دستت داد. عمو، فعالیت توی کارخانه، کتابخواندن و شعاردادن که نیست! یک شبه می خواهی با وارد شدنت به یک کارگاه کوچک، پرولتاریات را به انقلاب وادارکنی؟! همین نزدیکیها یک آشنای من توی کارخانهای سرایدار است. برویم پیشش. هم یک چیز خنکی می خوریم، و هم شاید بوسیلهی او توانستیم کاری برایت گیر بیاوریم.»
دوست جعفر آنها را به گرمی پذیرفت. هندوانهای از یخچال بیرون آورد و در حالی که آن را قاچ می کرد به سوال جعفر پاسخ داد:
«...رفته یک خرده آت آشغال بخرد. حالا می آید.»
جعفر پس از سرکشیدن لیوانی آب، در حالی که سبیلهایش را پاک می کرد، با لحنی بسیار خودمانی پرسید:
«این پدرسوخته، قاسم، کجاست؟»
قاسم سرش را به طرف او گرفت و با تردید نگاهش کرد. جعفر شوخیکنان گفت:
«معذرت می خواهم عمو! با تو نبودم. پسر مش رجب هم اسمش قاسم است.»
دوست جعفر جواب داد:
«با مادرش رفته خرید. این روزها خیلی پرحرف شده. آنقدر سوال می کند که مخ آدم سوت می کشد.»
«پسرت به درد این رفیقم می خورد. او هی سوال کند، این عمو هم برایش از سرمایهداری و بازاریهای گندهزده و مرتجع و فقهای دجال تعریف کند. تعریف کند که دولت با دم و دستگاهش موظف است حقوق مساوی زن و مرد را در مملکت تظمین کند، نه اینکه بیاید سوار کول مردم بشود و امر و نهی کند که چی حرام است، چی حلال، چی اسلامی، چی غیراسلامی. این رفیقم آنوقت دیگر در تعریفکردن حرفهای می شود، طوری که دیگر از کارخانه بیرونش نمی کنند. پسرت هم از همین بچگی با حقوقش در اجتماع آشنا می شود و فردا زیر بار زور نمی رود. هی، عمو، نگاه کن! این هم یک خانوادهی کارگری. تمام شب و روز را باید یکیشان مثل زندانی اینجا بماند و مواظب کارخانه باشد. مش رجب از ییلاق می آید. پسرش سه سال دارد. خانمش به سلامتی حامله است.»
قاسم با چشمانی کنجکاو به مرد میزبان خیره شد. از اینکه نامش رجب بود و از ییلاق می آمد، سوالات آزاردهندهای در ذهنش شکل گرفت. هنگام خوردن هندوانه از هیجان دستهایش به لرزیدن افتاد. جفعر به شوخی داد زد:
«هی، عمو! یواشتر! تا حال مگر رنگ هندوانه را ندیدهای؟ این قدر با عجله نخور! اینجا به اندازهی کافی هندوانه است.»
قاسم در ذهن خود آنقدر مشغول بود که بیاختیار تندتند هندوانه را می بلعید. با شنیدن صدای اعتراض جعفر کمی آرام گرفت. در و دیوار اتاق را به زیر نگاه کنجکاوش برد. در همان هنگام در اتاق باز شد. ابتدا پسرکی خردسال، در پی او زنی حامله وارد شدند. جعفر از جایش برخاست:
«سلام خواخور! حالت چطور است؟ هی، دُم شیطان، قاسم، بیا اینجا ببینم!»
زن میزبان با خرسندی گفت:
«سلام از ما. خیلی عجب برارجعفر! یاد فقیران کردهاید.»
قاسم با دیدن و شنیدن صدای زن میزبان نتوانست از جای خود برخیزد. زن میزبان رو به او کرد و گفت:
«شما هم خیلی خوش آمدهاید، آقا! حالتان خوب است؟»
زن میزبان در ابتدا کاملاً گذرا به جوان غریبه نگاهی انداخت و طبق معمول خیلی سریع از او چشم برگرفت. اما در همین نگاه گذرا چهرهی او برایش بسیار آشنا به نظر آمد. شتابان دوباره رو به او کرد. گویی داشت خواب می دید. بیآنکه نگاهش را از او برگیرد و متوجه جعفر کند پرسید:
«برارجعفر، این دوست شما از کجا می آید؟»
قاسم در حالی که همچنان منگ و مات به زن میزبان خیره شده بود تلاش کرد از جایش برخیزد. اما عضلات پاهایش ناگهان کشیده شد و سعی او ناکام ماند. درصدد برآمد چیزی بگوید. باز نتوانست. انگار زبانش بند آمده بود. طوفان عظیمی در جانش شکل گرفت. چیزی در درونش می خواست منفجر شود، چیزی که به معجونی از شادمانی و اندوه، مهربانی و خشم، رضایت و پرخاش می مانست. هر دو حیرتزده به یکدیگر خیره شدند. مرد میزبان و جعفر غافلگیرانه به غیرعادی بودن برخورد آنها پی بردند. مرد به سوی زن خود رفت، با این تصور که شاید درد زایمان او به ناگاه شروع شده باشد. جعفر با دست به قاسم که اشک از چشمانش جاری شده بود تکانی داد و پریشان پرسید:
«هی، عمو، تو چهات است؟ چرا داری گریه می کنی؟!»
زن خود را در آغوش شوهرش انداخت و غمگین و گریان گفت:
«رجب، این برار، من را به یاد برارم قاسم می اندازد. درست شبیه او است!»
رجب کنجکاوانه به مهمان جوان خود نگریست. جعفر نتوانست از موضوع سر درآورد. قاسم بالاخره موفق شد از جایش برخیزد. در حالی که به طرف زن میزبان می رفت، با صدایی غایب و حیران نالید:
«حلیمه جان! گلخواخورم!...»
زن با شنیدن صدای او، در حالی که همچنان در آغوش شوهرش بود، قاسم را سراپا زیر نگاه برد؛ صورتش تراشیده بود و سبیل باریک پشت لبش از شدت سیاهی برق می زد. شلواری سربازی و پیراهنی چینی به تن داشت. قد کشیده و مرد شده بود. نه. نمی توانست برادرک سالهای پیش او باشد. خال! خال! خال سیاه روی گونهاش اما جذابیت او را با خود داشت. بود؟ نبود؟ نه، این خود او بود. همین خال را شبی که به سوی سرنوشت می گریخت برای آخرین بار بوسیده بود. صدای رجب رشتهی افکارش را برید:
«خودش است حلیمه! خودش است! اسمش قاسم است. جعفر گفت از ولایت شما می آید.»
خواهر شتابان به سوی برادر خیز برداشت. فریادهای اشتیاق آنان که با اشک همراه بود دیوار سالها جدایی، سالها ستم، سالها بیقراری و چشمبهراهی را در هم شکست:
«قاسمیجان! گلبرارم!...»
«خواخورجان! حلیمه!...»
جعفر قاسم کوچولوی متحیر و حیران را از شانههای خود پایین آورد و داخل اتاق رها کرد. از این که دوست نقاشاش زن رفیق کارگرش را بغل کرده و با او بی امان میگریست، گیج شد و با عصبانیت گفت:
«هوووی عمو، مواظب باش! زن رجب حامله است؟ این دیگر چه مسخرهبازی است که راه انداختهای؟!»
حلیمه در حالیکه برادر را می بویید و صورتش را دیوانهوار غرقه بوسه می کرد، به جعفر گفت:
«برارجعفر، این برارک عزیر من است! خدایا شکرت! خودت برارم را به من برگرداندهای!»
«چرا برنگشتی به خانه، حلیمه؟»
«اجی چطور است، قاسمجان؟ سلیمه، هوشنگ، فریدون، تیمور، گلناز حالشان چطور است؟»
«همه خوبند.»
«آه، قاسمجان، نمی دانی از دوری شماها چقدر غصه خوردم! همیشه تو را توی خواب می دیدم. همیشه خواب می دیدم که جلویت نشستهام و تو داری یک سنجاقک را روی خال صورتم نقاشی می کنی. من چه خواخور بدی بودم برایت، قاسمجان!»
«آخ، بس کن! دیگر گریه کردن را بگذار کنار حلیمه! تو که مقصر نبودی. کار تو کاملاً درست بود. بایستی این جوری می شد. آنها مقصر بودند. آنها...»
«بیا قاسم! این پسر من است. اسم تو را گذاشتم رویش. قاسم جان! قاسم جان! بیا پیش دایی قاسم!...»
قاسم با دیدن صورت اشکالود داییاش که لبخندزنان دستش را برای درآغوش کشیدن او دراز کرده بود، از دست مادر گریخت و به پدر پناه برد. رجب سعی کرد او را به داییاش برگرداند. اما پسرک دستهایش را دور گردن پدر حلقه زد و از مرد غریبهی گریان روی برگرداند. حلیمه او را از رجب گرفت و با او به سوی برادر گام برداشت.
فصل سیزده
1
قاسم به پیشنهاد دوستانش هنگام آغاز سال تحصیلی جدید دوباره به شمال برگشت.
احمد با دو دوست جدیدش در خانهای مشترک زندگی می کرد. بهروز ترک تحصیل کرده و به عضویت "سپاه پاسداران انقلاب اسلامی" در آمده بود. نقی نیز در ارتش به کار اشتغال داشت.
در خانهی اجارهای دربستی که چند اتاق داشت، جز قاسم که در آن ساکن شده بود، خواهر و برادری نیز زندگی می کردند. بعدها دختری به نام خاتون نیز به آنها پیوست. خاتون تنها برای کارهای تایپ و چاپ به آنجا می آمد. مدتی نزد آنها می ماند و بعد از پایان گرفتن کارش می رفت.
اوضاع مدرسه با "انقلاب فرهنگی" به ناگهان تغییرکرد. مدیر انتصابی از طرف ادارهی آموزش و پرورش با اسلحهی کمری در برابر انظار ظاهر می شد. معلمین عضو شورا اخراج و دستگیر شدند. دو نفر از نمایندگان دانشآموزان در شورای مدرسه نیز از ادامهی تحصیل محروم ماندند.
بنا به پیشنهاد محسن و رفقایش، قاسم نزد مدیر مدرسه رفت. به تشریح موقعیت مالی و خانوادگی خود پرداخت و از او خواست تا در مورد اخراجش تجدیدنظر شود. مدیر مدرسه با شنیدن حرفهای ترحمانگیز او، در حالی که غضروف یک پرهی بینیاش را طبق عادت تکان می داد عینکش را از چشم برداشت و نصیحتکنان گفت:
«می دانم، محصلینی مثل تو، جوانان پاکی بودید. خدا می داند، شاید هنوز هم پاک باشید. فقط فریب شعارهای این گروهکهای وابسته به شرق و غرب را خوردهاید. اگرچه فعالیتهای ضدانقلابی تو بر هیچ کس پوشیده نیست، با این حال من یک شانس به تو می دهم. شاید این جوری خداخواست و تو به راه اسلام هدایت شدی. امام بارها فرمودهاند که این انقلاب مال مستضعفان و پابرهنهها است. تو هم مستضعفی، یک مستضعف فریبخورده. اما هنوز دیر نشده. آغوش امام مستضعفان و آغوش اسلام به روی جوانان فریبخوردهای مثل تو هنوز باز است. در ضمن مبلغی پول هم سفارش می کنم به عنوان هزینهی تحصیل به تو بدهند. برو به حسابداری مراجعه کن! یادت باشد، ما با دشمنان امام و اسلام...»
جو آزاد سیاسی ماههای پیشین جایش را به صدای بلند قاری قرآن داده بود. با آغاز جنگ رژیم امکان یافته بود مخالفانش را به عنوان ستون پنجم دشمن سرکوب کند. ارتش بیست میلیونی او، که شامل بسیجیها و پاسدارن می شد، در همه جای شهر حضور داشت و به دلخواه خود در همهی امور زندگی خصوصی شهروندان دخالت می کرد و به ضرب و شتم مخالفان می پرداخت. شهر یکپارچه نظامی شده بود.
تمام دانشآموزان و پرسنل مدرسه هنگام ورود به محوطهی آن بازرسی بدنی می شدند. دوباره تعدادی از معلمین و بسیاری از شاگردان به دلیل خرابکاری در امور مدرسه و ضدیت با انقلاب اسلامی اخراج، دستگیر یا متواری شدند. اما این موج اخراج و بگیر و ببند جدید شامل حال قاسم نشد. پیشنهاد دوستانش در عقب نشینی از مواضع شورای مدرسه، او را از این تهاجم مصون داشت. از طرفی دیگر او از کار تشکیلاتی در داخل مدرسه معاف بود و تنها در بیرون آن به فعالیت می پرداخت.
مدیر مسلح مدرسه از این که بوسیلهی "اعضای انجمن اسلامی" خبر می یافت که قاسم دیگر با عناصر شناخته شده و هوادار گروهکها در تماس نیست، خرسند بود و با دیدنش لبخند رضایتمندانهای نثارش می کرد.
2
غروب یکی از پنجشنبهها قاسم برای گذراندن تعطیلی آخرهفته خواست نزد خانوادهاش به ده برود. وقتی به گاراژ محله رسید هوا تاریک شده و از رانندهها هیچ خبری نبود. مجبور شد پیاده به سوی ده راه بیفتد، به این امید که در بین راه وسیلهی نقلیهای پیداکند.
هنوز از جادهی اسفالتهی شهر خارج نشده بود که اتومبیل ب.ام.و قرمزرنگی برایش توقف کرد. با خوشحالی به طرفش دوید. جوان ریشویی از در عقب بیرون آمد و مؤدبانه او را به داخل دعوت کرد. قاسم ابتدا با دیدن سر و وضع او دچار تردید شد، اما وقتی لبخند دوستانهاش را دید پا به داخل اتومبیل گذاشت و بین او و جوان ریشوی دیگری که بیتوجه به حضور سایرین از شیشه به بیرون نگاه می کرد، نشست. جوان مسنتری نیز بغل راننده نشسته بود و با او در حال گفتگو بسر می برد. با وارد شدن قاسم، گفتگوی آنها قطع شد. راننده دوستانه از مقصد قاسم پرسید و پس از گرفتن جواب با خوشرویی گفت:
«اتفاقاً ما هم می خواستیم به همان طرفها برویم.»
«چه شانسی! خیلی ممنونم از شما.»
«مگر توی گاراژ محلهات ماشین نبود؟»
«نه. دیروقت رسیدم. شما مسیرتان تا کجاست؟»
«تا هر جا که تو بخواهی. اصلاً می رسانیمت دم در خانهتان. خوب است؟»
«خیلی ممنون. شرمندهی محبت شما هستم. هر جایی خواستید پیادهام کنید، بقیه راه را پیاده می روم.»
بعد از مدتی قاسم دریافت که راننده به جای پیچیدن به طرف جاده خاکی همچنان به راندن در امتداد جادهی آسفالته ادامه می دهد. با عجله گفت:
«آقا ترمز کنید، لطفاً! راه محلهی ما همین جاده خاکی بود که از آن رد شدید.»
«نه، رفیق! می خواهم تو را از یک بیراهه به محلهتان برسانم»، راننده خندهکنان گفت. قاسم تأکید کرد:
«ممنونم آقا. همین جا پیادهام کنید. راه دیگری وجود ندارد.»
جوان ریشویی که تاکنون از شیشه به بیرون نگاه می کرد با آرنج دستش ضربهی محکمی به قفسهی سینهی قاسم زد و غرید:
«مؤدب باش رفیق! به یک جلسهی حزبی دعوت داری!»
لحظهای نتوانست نفس بکشد. عرق سردی روی پیشانیاش نشست. در حالی که با دست قسمت ضربه خوردهی سینهاش را می فشرد، بریده بریده گفت:
«چرا می زنید، آقا؟ جلسهی حزبی چی است؟»
جوان ریشوی مؤدبی که قبلاً در اتومبیل را برایش بازکرده بود مشتی بر سرش کوبید و در حالیکه سعی می کرد سر او را زیر صندلی فروکند گفت:
«مادرجنده، خیال کردی جان سالم به در می بری؟ صبرکن ببین چه آش داغی برایت پختهایم!»
بغل دستی دیگر نیز ضربهای حوالهی قاسم کرد، سرش را به پایین فرو داد و با مشت به جانش افتاد.
ابتدا خواست مقاومت کند، اما ترجیح داد خود را به موشمردگی بزند، شاید که آنها از کتککاری دست بردارند. ناگهان با اصابت ضربهای محکم بر گیجگاه از حال رفت.
مدتی بعد، در خواب و بیداری دریافت که دو نفر او را کشانکشان با خود حمل می کنند. تمام بدنش تیر می کشید. خواست از شدت درد فریاد بزند. اما دهانش با پارچهای بسته شده بود و دنیا برایش کاملاً تاریک و سیاه به نظر می رسید. کم کم ترس به دردهای تنش افزوده شد. حالا نه می دید، نه حرف می زد و نه به خوبی چیزی می شنید. بیاراده و گیج و منگ چون گوسفند دست و پا بستهای که به قربانگاه برده شود، به روی زمین کشیده می شد.
3
وقتی به هوش آمد قبل از هر چیز رطوبت و نمناکی کف اتاق را حس کرد. چشمانش همچنان بسته بود و جایی را نمیدید. خواست دستش را به طرف چشمان خود بگیرد تا از سالم بودن آنها مطمئن شود، اما درد غیرقابل تحملی از ناحیهی کتفها آغاز شد و سراسر تنش را دربرگرفت. بعد از مدتی دوباره تلاش کرد، این بار ضمن احساس درد، دریافت که دستهایش به هم بسته شدهاند. ناگهان سیل عظیمی از افکار کابوسگون سراسر ذهنش را فراگرفت. ترس این که به دام یک باند ترور حزبالهی افتاده باشد، ضربان قلبش را تشدید کرد. از اینکه با پای خود به درون اتومبیل و به دام اهریمنی آنها رفته و هیچکس متوجه ربودنش نشده بود، عذاب شکنندهای بر وجودش مستولی شد.
اما چه می بایست می کرد؟ به چه علت او را گرفته بودند؟ در مورد او چه میدانستند؟ چرا لباس رسمی پاسداران به تنشان نبود؟ آیا او را از شهری که در آن به تحصیل اشتغال داشت تحت تعقیب قرارداده بودند؟ و این آیا ربطی به دوستانش داشت؟ اگر این جور بود، پس چرا او را در همانجا دستگیر نکرده بودند؟ تازه به این ترتیب می توانستند به خانه و محل اقامتش نیز هجوم ببرند و کلی وسیله به غنیمت بگیرند. نه، در ارتباط با محسن و رفقایش پس نمی توانست باشد. اما اگر از محل اقامتش باخبر می شدند و به آنجا هجوم میبردند؟ کاش بچهها وسایل چاپ را از خانه خارج می کردند. ولی چگونه؟ چه اشتباه فاحشی رخ داده بود؟ آنها شب یکشنبه، یعنی اگر حدود چهل و هشت ساعت دیگر به خانه بر نمی گشت، تازه متوجه غیبتش می شدند... چه بلایی در پیش رویش بود؟ کاش یکی حضور داشت و به جایش میاندیشید و تصمیم می گرفت! کاش...
در کلنجار با همین گمانهزنیها بود که صدایی رشته افکارش را گسست:
«به! به! برادر عزیز! دامت افاضاته! حال شما چطور است، برادر؟ هنوز خواب تشریف دارید؟ صبحانه چه میل می کنید؟»
از لابلای پارچهی فرورفته در دهان قاسم کلمات نامفهومی بیرون آمد. مردی که وارد اتاق شده بود به طرفش رفت و باند خونین پیچیده شده بر دهانش را بازکرد و پرسید:
«چطوری، برادر؟ اینجا بهتان خوش می گذرد؟ از رفقا چه خبر؟ هنوز کسی ملاقاتی نیامده؟»
«برادر، شما را به خدا دستهایم را باز کنید. من تا حالا کار خلافی نکردهام.»
مرد ناگهان رفتارش را تغییر داد. لگدی به طرف شکمش حواله کرد و داد کشید:
«خواهرکُسده! خیال کردهای اینجا خانهی خالهات است؟ پا شو راست بایست ببینم!»
قاسم در جای خود لولید، اما نتوانست برخیزد. از درد نالید:
«آخ... خدایا به دادم برس!»
مرد او را از جایش بلند کرد، به دیوار تکیه داد و سیلی محکمی زیر گوشش خواباند و گفت:
«نام خدا را به زبان کثیفت نیاور! خواهرکُسدهی کمونیست!»
«برادر، فحش نده! من که کمونیست نیستم.»
مرد با زانو ضربهای به او زد و به روی زمینش انداخت. در همان موقع دو نفر دیگر وارد شدند. یکی از آنها موهای سرش را در چنگ گرفت، بلندش کرد و خشمگین داد کشید:
«موشمردگی را بگذار کنار! ما از تو گندهترش را اینجا کردیم. از تمام کارهایت باخبریم. فقط یک شانس داری. می فهمی چه دارم می گویم؟ فقط یک شانس! مثل بچهی آدم بیفت به گُهخوری! کار و مسئولیتت توی تشکیلات را بگو تا آزادت کنیم. وگرنه همین جا به عنوان محارب با خدا اعدامت می کنیم. حاجآقا خلخالی شخصاً گفتهاند هر محارب با خدایی را بدون تشکیل دادگاه با دستهامان به جهنم بفرستیم. فهمیدی بچهکونی؟»
«برادر به خدا دارید اشتباه می کنید! من اصلاً چه می دانم تشکیلات مشکیلات چی است. به خدا صبحها می روم عملگی می کنم، شبها هم می روم مدرسه.»
مرد با کوبیدن مشتی بر سینهاش، او را به طرف دیگری هل داد. دیگری او را که می رفت به روی زمین بیفتد، در هوا گرفت، با زانویش ضربهای به او زد و در حالیکه به سمت آن دیگری پرتش می کرد پرسید:«اسم؟» دوباره یک نفر دیگر او را گرفت، در حالی که با لگد او را به سمت همکارش می فرستاد، در جواب سوال همکارش گفت:«قاسم» و این گونه مدتی جریان کتککاری و بازی سوال و جواب ادامه یافت:
«مذهب؟»
«کمونیست.»
«جرم؟»
«پخش اعلامیه.»
«پخش کتابهای کمونیستی.»
«غصب و مصادره زمین و اموال مردم.»
«اخلال در انتخابات مجلس.»
«همکاری با کردها...»
دیگر نتوانست صدایی بشنود. آنها او را زمانی که کاملاً از هوش رفته بود، درون اتاق رهاکردند.
4
وقتی دوباره به هوش آمد، تشنگی و ضعف بیامانی به درد و کوفتگی وحشتناک تنش افزوده شد. چند بار «آب! آب!» نالید. اما مدتی کسی به سراغش نیامد. اول با خود اندیشید شاید صدایی از حنجرهاش بیرون نمی آید، بنابراین بلندتر «آب! آب!» فریاد کشید، آنقدر بلند که در حنجرهاش درد احساس کرد. بالاخره کسی وارد اتاق شد و غضبناک پرسید:
«چه می خواهی، مادرجنده؟ چرا داد می زنی؟»
«آب! آب!»
مرد خشمگین با پاهایش ضربههایی پی در پی بر او وارد کرد و با خاموش شدن صدایش، در حالیکه همچنان فحش می داد از اتاق بیرون رفت.
چند ساعت با تشنگی و درد تنها ماند. مدتی بعد سه نفر با هم مجدداً وارد شدند و در اطرافش به قدم زدن پرداختند. قاسم که از شدت تشنگی، درد و کوفتگی تنش را از یاد برده بود، نالهکنان گفت:
«یزید امام حسین(ع) را لب تشنه کشت. اگر به امام حسین(ع) یک ذره اعتقاد دارید، به حق جد بزرگوارش مصطفی محمد(ص) به من یک لیوان آب بدهید!»
«این جوجه کمونیست کونی را نگاه کن! امام حسین را هم می شناسد!»
«همهی این خواهرکُسدهها اول امام حسین را می شناختند، ولی بعد ضد او شدند.»
«هه... فقط اسم سالار شهیدان را شنیده. از آن بیدین و ایمانهاست. حالا که دیده بدجوری توی هچل افتاده، دارد به امام حسین پناه می برد.»
«برو برادر! برو برای این کافر یک لیوان آب بیاور! ما که یزید نیستیم. بگذار محارب با خدا باشد، ولی اگر تشنه بمیرد، آن دنیا پیش سیدالشهدا شرمنده می شویم.»
یکی از آنها اتاق را ترک گفت و بعد از مدت کوتاهی با لیوانی وارد شد و آن را به طرف دهان قاسم گرفت. تشنگی و عطش چندانی بر او چیره شده بود که بیدرنگ محتویات لیوان را لاجرعه سرکشید. ناگهان مزهی شور و بویناکی احساس کرد و به همراه آن بیاختیار هر آنچه را که سرکشیده بود استفراغ کرد. تازه دریافت که آنها لیوان را عوض آب از شاش و کثافت پر کرده و به او خوراندهاند. غضبناک از جایش تکان خورد و تلاش کرد تا دستهای خود را رها سازد و با آنها گلاویز شود، اما دستهایش بسته بود. لحظهای انواع فحشهای رکیک به ذهنش خطور کرد. قبل از آنکه آنها را به زبان آورد، بر خشم خود فائق آمد و به ایفای نقشی که از قبل آغازیده بود ادامه داد و گریان گفت:
«ای نامسلمانها! خدای مولایم حسین ابن علی(ع) شماها را یک روزی به سزای اعمالتان می رساند. الحق که از قوم یزید ابن معاویه و شمر ابن ذیالجوشن هستید.»
یکی از آنها با عصبانیت چند لگد پی در پی حوالهاش کرد و دادکشید:
«...خواهرکُسده، با این دهان کثیفت اسم سیدالشهدا را بر زبان نیاور!»
«جوجه کمونیست، تو دیگر چرا از مسلمانی حرف میزنی؟ حالا اگر منافق بودی یک چیزی.»
«نکند تغییر عقیده دادی و منافق شدهای؟»
«خدای مولایم سیدالشهدا آن بالا ایستاده و شاهد است چه کسی از ما مسلمان و چه کسی بیدین و کمونیست و منافق است. من توکلم به او است.»
یکی از آنها به رویش خم شد، یقهاش را گرفت، با خشونت سرش را روی کف اتاق کوبید و هوارکشید:
«اگر باز این جوری وراجی کنی، زبانت را در می آورم، خواهرکسدهی منافق!»
«به... به... خدا... به خدا من مسلمانم. من... من را با یکی دیگر اشتباهی گرفتهاید. بروید در موردم تحقیق کنید! من اهل هیچ برنامهای نیستم. حتی سیگار هم نمی کشم.»
«اما اعلامیه پخش می کنی، خواهرکُسده! نشریه و کتابهای کمونیستی توی محله به بچههای بیگناه مردم می دهی، مادرجنده!»
«به خدا من محصلم. ماهی یک بار از شهر می روم به محلهی خودمان. من را چه به این کارها؟ جیبهایم را بگردید ببینید اعلامیه و کتاب کمونیستی همراهم است. نگفتم شما من را با یکی دیگر اشتباهی گرفتهاید؟»
«مگر احمد منافق دوست تو نیست؟»
«ما فقط قبلاً دو نفری یک اتاق توی شهر کرایه کرده بودیم.»
«یعنی حالا دیگر با هم نیستید؟»
«به خدا نه. من تنهایی زندگی می کنم. اصلاً کاری به کار او ندارم. به دستهایم نگاه کنید. همهاش تاولزده و گچی است. روزها می روم عملگی، شبها می روم مدرسه.»
«با این بیدین سر و کله نزن، برادر! با رفیقش اختلاف ایدئولوژیک دارد. این مادرجنده ماتریالیست است، آن خواهرکُسده منافق تشریف دارد و جزو ملیشیا است.»
«یا سیدالشهدا، تو را به دستهای بریده ابوالفضل عباس من را از دست این نامسلمانها نجات بده! نکند شما خودتان از منافقین و ملیشیا هستید؟»
«...مادرجنده، این همه کتک می خوری باز با دهان کثیفت اسم سیدالشهدا را بر زبان میآوری؟»
یکی از آنها در حالی که پی در پی لگدش می زد غرید:
«...خواهرکُسدهی کمونیست، فکرکردی می توانی به ما کلک بزنی؟ مگر این تو نبودی که موقع انتخابات مجلس و انتخابات ریاست جمهوری ضد نمایندگان حزبالله تبلیغ می کردی؟ مگر این تو کونی روز رأیگیری شلوغکاری راه نینداختی که برادرها چرا برای امت بیسواد اسم نمایندگان حزبالله را روی برگهی رأی می نویسند؟ تقیسم و مصادرهی زمین چی؟ فکرکردی ما همین جوری تصادفی تو را گرفتهایم؟»
«برادر، به خدا من را با یکی دیگر اشتباهی گرفتهاید.»
«خفه شو، خواهرکُسده! ما برادر تو نیستیم.»
5
بزودی دریافت که آنها در مورد او جز پارهای از فعالیتهای قبلیاش در محلهی زادگاه و اطراف آن، اطلاعات بیشتری در دست ندارند. ابتدا او را عضو چریکهای فدایی خلق خواندند و کوشیدند از او اطلاعات تشکیلاتی کسب کنند، وقتی با عدم موفقیت روبرو شدند، او را عامل ارتباطی فدائیان و مجاهدین خلق قلمداد کردند. و سپس او را عامل کومهله و حزب دموکرات و ستون پنجم صدام حسین کافر پنداشتند. به این جرایم او را از اسارتگاهش بیرون بردند، در محوطهای با طناب به درختی بستند. گلنگدن تفنگهایشان را جابجا کردند و آمادهی شلیک در برابرش ایستادند تا اعدامش کنند. یکی از آنها گفت:
«...به دلیل همکاری با گروهکهای ضدانقلاب اسلامی و جاسوسی برای دشمنان اسلام، محارب با خدا شناخته شده و به حکم کلامالله مجید به اشد مجازات محکوم می شود.»
قاسم از مدت دستگیری خود اطلاع نداشت. در تمام اوقات اسارت جز به لیوانی شاش و کثافت به چیز دیگری لب نزده بود. درد و زخم و کوفتگی اعضای بدنش با گرسنگی و تشنگی همراه شده بود و از شدت ضعف توان نداشت روی پاهایش بایستد. طنابی که با آن تنش را به درخت بسته بودند مانع به روی زمین افتادنش می شد و فشاری آزاردهنده بر تنش وارد می کرد. دستها و چشمهایش همچنان بسته بودند. با شنیدن صدای جابجاشدن گلنگدنها، مرگ را جدی گرفت. با خود گفت:
«...شکر! از طرف من به بچهها هیچ صدمهای نمی رسد. اما... اما... این قدر مفت، این قدر زود بمیرم؟!»
احساس حزنآوری وجودش را فراگرفت. در پی آن گریهکنان به بازیی که تاکنون بدان پرداخته بود، ادامه داد و گفت:
«به خدا شما یک آدم بیگناه را دارید می کشید. گور پدر هر چه کمونیست و کومله و منافق و ضدانقلاب و صدام حسین! من طرفدار حضرت امام خمینی و انقلاب اسلامی هستم. موقع انقلاب کلی زحمت کشیدم. بروید در موردم تحقیق کنید!»
«خفه شو، مفسد فیالارض! ما تحقیق مان را کردیم. وقت بازجوییت هم دیگر گذشته. حالا باید حکم دادگاه حزبالله اجرا شود!»
«دادگاه؟! کدام دادگاه؟ کی بر علیه من شکایت کرده؟ جرم من چی است؟ وکیل من کجاست؟»
«برای ریختن خون حرامزادهای مثل تو، حکم قرآن دادگاهاست. یک مسلمان هر چه بیشتر امثال تو را بکشد، اجرش در آن دنیا بیشتر می شود.»
«مسلمان؟! چه جور مسلمان؟ یزید ابن معاویه هم می گفت مسلمان است. با همین ادعا سیدالشهدا را لب تشنه سر برید. شما شمرید! یک قطره آب هم به من ندادید. ضدانقلابهای بیدین! شما طاغوتی هستید! راست راستی فکر می کنید با کشتن بچهمسلمانی مثل من از دست قانون و انقلاب مستضعفان جان سالم به در می برید؟»
«خفهخون بگیر! اگر وصیتی داری بترک بگو!»
«شما جنایتکارید! شما ضد امام خمینی هستید!»
«این مادرجندهی دموکراتی کمونیست، اسم رفقایش را نگفت هیچی، وصیت هم ندارد! عجب شجاعتی! همهی ضدانقلابها این جوریند. با این کار ماهیت خودت را لو دادهای، رفیق. اگر مسلمان بودی، حتماً می خواستی قبل از مرگت وصیتنامه بنویسی.»
«فرقانیهای* منافق! مگر من دارم میمیرم که وصیت کنم؟ ببینید چه به روزم آوردهاید، نامسلمانها! چرا منتظرید؟ کارم را تمام کنید تا لب تشنه مثل سیدالشهدا شربت شهادت بنوشم! اما شما جنایتکاران تروریست دیر یا زود گیر برادرهای پاسدار می افتید و به سزای اعمالتان می رسید. بچه مسلمانهایی مثل من را بکشید. انقلاب اسلامی با خون ما آبیاری می شود. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدالله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک یوم الدین. ایاکنعبد و ایاک نستعین. اهدنالصراط المستقیم... قل هوالله احد. الله الصمد. لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفواً احد...»
«این مادرجنده دست انگلیسیها را هم از پشت بسته. ببین با چه حیلهگری دارد نماز می خواند و ما را ضدانقلاب و وجود نحسش را انقلابی می خواهد جا بزند!»
«خودش است. چپی نیست. من مطمئنم جزو منافقین است. خب، پس وصیتی نبود، منافق، ها؟»
«قل اعوذبرب الفلق من شر ماخلق و من شر...»
«...آماده! آتش!»
6
با برخاستن فرمان آتش، مسلسلها به شلیک درآمدند. دریافت که تمام بازی و اجرای نقشاش با ناکامی مواجه شده است. لحظهای حسرت خورد از این که حداقل با فریادهای انقلابی در برابر جوخه قرار نگرفته بود. اما هر چه منتظر ماند هیچ گلولهای به او اصابت نکرد و به جانش ننشست. همه سفیرکشان از اطرافش می گذشتند. لحظهای بعد صدای خندهی شکنجهگرانش جای شلیک مسلسلها را گرفت:
«هاهاهاها...یارو خلقی را نگاه کن! از ترس مرگ ریده توی شلوارش!»
«ایف! ایف! چه بوی گندی! تف!»
«شلوارش خیس شده. ببینید از عشق به خلق چه جوری توی شلوارش شاشیده؟»
«جوجه کمونیست! تو که شهامت مردن نداری، چرا از خلق حرف می زنی؟ صد رحمت به کفاری چون روزبه و جزنی و گلسرخی! آنها حداقل جرأت داشتند و موقع مردن توی شلوارشان نشاشیدند.»
«حیف از یک گلوله که حرام این خواهرکُسده بشود! بندازیمش توی هُلُفدانی تا زندهزنده بگندد و تلف بشود.»
«کونش گُهی است، وگرنه حال می داد یک دست می کردیمش.»
دوباره به درون اتاقی هُلش دادند. به دلیل اجازه نیافتن به استفاده از توالت در تمام مدت اسارتش، پیش از صحنهسازی اعدام، بیاختیار شلوارش را کثیف کرده و بویی آزاردهنده از او متساعد می شد. حالا درد و تشنگی و گرسنگی از یادش رفته بود و به جای آنها مدام تهوع داشت و هوا و خون استفراغ می کرد.
کمکم به خوابی وهنآلود در غلتید. خوابی گنگ، زجرآور و وحشی؛ جوری که صدای اطرافیانش را می شنید، اما از شدت درد و ضعف، بیحس و بیحرکت آنجا افتاده بود و آرزو می کرد مرگ هر چه سریعتر از آن همه رنج رهایش کند.
مرد ریشو و شکم گندهای به اتفاق سایر افراد باند وارد اسارتگاه شد و پرسید:
«زنده است؟»
«جان سگ دارد، حاج آقا. هنوز نفس می کشد.»
«تا حالا هیچ چیز ندادید بخورد؟»
«نه، حاج آقا.»
«چه از زبانش کشیدید؟»
«همه چیز را انکار می کند، حاج آقا. مثل این که از آن حیلهگرها است. حتی موقع اعدام هم خودش را حزبالهی و ما را منافق و عضور گروه فرقان* جا زد.»
«چطور؟ نکند رفتید یک بچه مسلمان معتقد را عوضش گرفتهاید؟»
«نه، حاج آقا. خودش است.»
«از کجا می دانید خودش است.»
«یکی از برادرهای همولایتیش او را قبلاً نشانمان داده بود.»
«کی؟»
«چند ماه پیش.»
«آن برادری که نشانش داد، به حرفش اعتباری است؟»
«بله، حاج آقا. مدتهاست که در جبههی حق بر علیه باطل دارد می جنگد.»
«یک سطل آب بریز رویش ببینم! خدا کند خودش باشد! وگرنه مرتکب گناه بزرگی شدهاید. موقع اعدام هیچ کمونیست یا منافقی نماز نمیخواند و از امام و انقلاب اسلامی دفاع نمی کند.»
با پاشیده شدن آب، قاسم تکانی خورد. در حالی که از شدت عطش تشنگی لبان خیس خود را می لیسید، خوابآلود به هذیان گفتن پرداخت:
«...یا سیدالشهدا، قربان سر بریدهتان بروم. بالاخره به دادم رسیدید...»
حاج آقا با تعجب اطرافیانش را از نظر گذراند و آنان را با اشاره انگشت به سکوت واداشت. قاسم بیوقفه به هذیانگوییاش ادامه داد:
«...نه، نه. یا سیدالشهدا. به دستهای بریده ابولفضل العباس قسم می خورم که من ضدانقلاب نیستم. من سرباز امام خمینی هستم یا سیدالشهدا. حالا که به من آب دادید، لطفاً به عزرائیل بگویید جانم را قبضه کند. روحم را بگویید بگذارد در سنگر اسلام باشد...»
حاج آقا با نگاهی برزخ و عصبانی آهسته به اطرافیانش گفت:
«برویم بیرون! بنده خدا دارد خواب سیدالشهدا را می بیند.»
7
مدتی بعد، یک نفر وارد اتاق شد و با نوک کفش آهسته ضربهای به قاسم زد و گفت:
«زندانی، پا شو! قاضی شرع تشریف آوردهاند. اعدامت نکردیم چون بدون حکم قاضی شرع اگر کافر هم باشی به بهشت می رفتی. پاشو! یالله!»
«ها؟! ها؟! ولم کنید، کافرها!»
«می گویم پاشو! مردیکهی احمق! لا اله الا الله!»
قاسم با شنیدن صدای پاهای دیگر، خود را جمع و جور کرد، اما نتوانست برخیزد. حاج آقا خطاب به یکی از مأمورینش پرسید:
«نام زندانی چی است؟»
«قاسم...»
«به چه جرمی گرفتینش؟»
«اخلال در انتخابات مجلس و ریاست جمهوری، شرکت در مصادرهی غیر شرعی زمین، همکاری اول با چریکهای فدایی، بعد با منافقین، کومهله، دموکرات، و جاسوسی برای صدام یزید کافر.»
«شاهد دارید؟»
«بله. ما خودمان، حاج آقا.»
«برادرها، شماها هم مجری قانونید، هم شاهد؟ بیایید قاضی شرع هم باشید، خب! آخر جوانکی به این فسقلی چه جوری می تواند این همه جرمی را که شمردید مرتکب شده باشد؟ این چه مسخرهبازیی است که درآوردهاید؟ چه جوری می تواند با این همه سازمانها کار کرده باشد؟ ستونپنجمی و جاسوس صدام یزید کافر می آید این جا چه کار بکند آخر؟»
«ما مدتها در موردش تحقیق کردیم، حاج آقا.»
«ساکت باش ببینم خودش چه می گوید؟ برادر زندانی! سلام و علیکم! بگو ببینم برادر جرمت چی است؟»
قاسم که به فرمایشی بودن همه چیز پی برده بود دریافت که اجرای نقشاش کارساز شده و آنها در مورد او حداقل به تردید افتادهاند. پس به ادامه نقش خود پرداخت و گفت:
«خدا را صدهزار بار شکر که سیدالشهدا شما را برای نجات من فرستاده. اینها خودشان ضد امام و انقلاب اسلامی هستند، حاج آقا. ببینید من را به چه روزی انداختهاند؟ خواهش می کنم این منافقین و کفار را تحویل برادران سپاه بدهید.»
«بلند شو ببینم، برادر! بلند شو!»
قاسم در جای خود جنبید و تلاش کرد بلند شود. اما از شدت ضعف و بیرمقی نتوانست برخیزد. حاجی قاضی شرع پرسید:
«چه کاره هستی، برادر؟»
«قبلاً روزها فعلگی می کردم و شبها می رفتم مدرسه. حالا دارم شهید می شوم، حاج آقا.»
«دستهایش را زود بازکنید ببینم! پدر و مادرت چه کارهاند، برادر؟»
«پدرم عمرش را داد به شما، حاج آقا. مادرم زراعت می کند. وضع ما خوب نیست. مستضعفیم، حاج آقا. مدرسه به من ماهی دویست تومان کمک هزینهی تحصیل می دهد...»
حاجی بعد از آنکه به حرفهای قاسم و داستان زندگیاش گوش داد، رو به همراهان خود گفت:
«برادرها، ببینید یک بچه مسلمان بیگناه را به چه روزی انداختهاید؟ من صد بار به شماها نگفتم اول در مورد افراد خوب تحقیق کنید؟ ناشیگری آخر تا کی؟ اگر این جوری پیش بروید به همین زودی روسها و امریکاییها و اسرائیلیها می آیند انقلاب اسلامی امت مسلمان ما را به خاک و خون می کشند. آنها را ول کردهاید رفتهاید سراغ این بچه مسلمان؟ آخر این برادر اگر ضدانقلاب بود، توی مدرسه که برادرهای مسئول به او پول برای خرج تحصیلش نمی دادند. آزادش کنید برود زندانی را!»
یکی از آنها زیر گوش حاج آقا چیزی پچپچ کرد. حاجی با صدایی بلند و نمایشی انکارکنان جواب داد:
«نه، برادر. از خودمان است. مگر نه، برادر قاسم؟»
«چه می فرمایید، حاج آقا؟»
«تو حتماً این برادرها را به خاطر سوءتفاهمی که پیش آمده می بخشی، مگر نه؟»
«به خدا حاج آقا من تا حال آزارم به مورچه هم نرسیده.»
«دروغ می گوید، حاج آقا. این حرامزاده کمونیست است. من قسم می خورم. اجازه بدهید نگهاش داریم تا شواهد زنده برای جرمش تهیه بشود. خیلیها به ما گزارش کردند که جزوات و نشریات کمونیستی پخش می کند.»
«حاج آقا، به خدا من کمونیست نیستم. این برادرها من را با یکی دیگر اشتباه گرفتهاند. البته ممکن است که من توی عمرم چند تا اعلامیه یا روزنامهی کمونیستی هم خوانده باشم، اما خواندن این جور آت و آشغالها توی مملکت آزاد و اسلامی ما که جرم نیست.»
«خب، برادر، همین. این جور کارهای احمقانه کار دست آدم می دهد دیگر. بگو ببینم این روزنامههای انقلابی را از کجا گیر می آوری؟»
«روزنامههای انقلابی نه، حاج آقا، روزنامههای ضدانقلابی و کمونیستی. قبلاً کاملاً آزادانه پخش می کردند. خوشبختانه دیگر بساطشان برچیده شده.»
«کیها پخش می کردند؟ برادر، اسامیشان را می دانی؟»
«والله دروغ نمی توانم بگویم، حاج آقا. اسمشان را نمی دانم. اما اگر آنها را ببینم، می شناسم.»
«کلک دارد می زند، حاج آقا. خودش یکی از آنهاست.»
«برادر راستش را بگو! تو خودت هرگز اعلامیهای پخش کردهای؟»
«چه عرض کنم، حاج آقا؟ پیامبر اسلام در آیهای می فرمایند:<فبشر عبادالذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولیک الذین... پس بشارت بده بندگان مرا، آنان که سخن را می شنوند و بهترینش را پیروی می کنند، آنان کسانی هستند که خدا هدایتشان کرده و خردمندان هم آنانند.> من خودم هر چیزی را می خوانم تا بدانم در چه موردی است. یعنی اگر کاغذ یا اعلامیهای دست من باشد و شما از من بخواهید تا آن را به شما بدهم، می دهم. چون فکر می کنم شما آدم مسلمان بالغی هستید و گول ضدانقلاب را نمی خورید.»
«به کیها تا حال اعلامیه دادی برادر، یادت هست؟»
«یادم نیست، حاج آقا. شاید به یکی دو نفر از جوانهای محله، مثل برادر بهروز که خودش دوست قدیمی من و از سربازان اسلام و امام است.»
«دروغ دارد می گوید، حاج آقا. با رفیق منافقش احمد سر و کار دارد. قبلاً با او در یک خانهی تیمی زندگی می کرد. یارو حالا جزو میلیشیا است.»
«کافی است، برادر. آزادش کنید! اگر رفیقش منافق است، به او چه ربطی دارد آخر؟»
«حاج آقا، اگر چشمهایش را باز کنیم و بگذاریم برود، فردا توی شهر ما را به همه نشان می دهد.»
«نه. او برادر مکتبی و عاقلی است. می داند که شما هدفتان خدمت به انقلاب و اسلام است. اشتباهی پیش آمده. بشر جایز الخطاست. مگر نه، برادر قاسم؟»
«بله، حاج آقا.»
«ببرید همان جایی که او را گرفتید، چشمهایش را بازکنید و بگذارید برود سر کار و زندگیش، این برادر ما. اول از همه یک لقمه نان و خرما برایش بیاورید! پسرجان، این بار شانس آوردی و همانطور که خودت تشخیص دادی، سیدالشهدا به فریادت رسید. از خر شیطان بیا پایین! دیگر با کمونیستها و منافقین سر و کار نداشته باش! به حرفهایشان گوش نده و اعلامیههایشان را نخوان و به این و آن نده...»
وقتی چشمبندش را بازکردند، یکی از آنها چراغقوهای جلویش گرفت. ناگهان نور قوی و کورکننده و زجرآوری در برابرش ظاهر شد. در حالی که از درد بلند فریاد می کشید، دستها را بیاختیار به چشمهایش مالید و به روی زمین افتاد.
اتومبیل با سرنشینانش به حرکت در آمد و در تاریکی شب ناپدید شد.
لحظاتی بعد، قاسم خود را کشانکشان به سمت دیگر جاده رساند. دیری نگذشت که اتومبیلی به او نزدیک شد. راننده با دیدن او وحشتزده فوراً ترمز کرد. تمام سر و صورتش زخمی بود و بوی نامطبوعی از او به مشام می رسید. راننده در حالی که کمکش می کرد تا سوار شود، دلسوزانه پرسید:
«چی شده، پسرجان؟ کی تو را به این روز انداخته؟»
«من را برسانید به...»
«باشد. باشد. هر جا بخواهی می رسانمت. ولی چه شده، پسرجان؟ کدام مادرجنده آخر تو را به این روز انداخته؟»
«نمی دانم. نمی دانم، آقا... چهار نفر بودند. بعد یکی دیگر آمد، گفت قاضی شرع است. من را اعدام کردند آقا، باورتان می شود؟ من را بستند به درخت، روبرویم ایستادند و شلیک کردند...»
«چرا آخر؟»
«گفتند که من مخالف امام و انقلابشان هستم.»
«من زن هر چه آقا و امام و انقلابشان را گائیدم. خدایا ببین به نام تو بچهی مردم را به چه روزی انداختهاند؟!»
«امروز چند شنبه است، آقا؟»
فصل چهارده
1
بعد از آن ماجرا قاسم به پیشنهاد دوستانش اتاقکی برای خود کرایه کرد و تنها به زندگی پرداخت.
تغییر منفی جو سیاسی کشور، به ویژه تجربهی شخصی روزهای اسارت، تندخوییاش را سبب شده بود. از این که دوستانش در شرایط تصاحب و شکست انقلاب مردم به دست روحانیت، تنها به کارهای تشکیلاتی، اختلافات تئوریک، و گهگاهی به صدور اعلامیهای می پرداختند و عملاً دست روی دست گذاشته و تماشاچی بودند، مأیوس شده بود و روحیهی عصیان و اعتراض و تکروی در او شکل گرفت. دوستانش این روحیهی او را ناشی از طبع ظریف و حساس هنرمندانهاش می پنداشتند و نادیدهاش می گرفتند. آنها به شجاعت و ابتکار عمل او در هنگام اسارتش می بالیدند، به همین دلیل او را به زودی به محفلی جدید انتقال دادند. رفته رفته سرکشی و تکروی قاسم جایش را به سکوت و تأمل داد.
هنگام برگزاری اولین جلسهی محفل جدید، پیش از آنکه با یکایک اعضای آن آشنا شود، نگاهاش با نگاه کنجکاو و صمیمی دخترکی تلاقی کرد. بیدرنگ دریافت که او را قبلاً یک بار در خیابان و بار دیگر هنگام فرار از دست پاسبانها نزد خانوادهاش دیده است. برای جلوگیری از جلب توجهی دیگران به واکنش هیجانیاش، سریعاً از او چشم گرفت. لحظاتی بعد با نام تک تک آنها آشنا شد.
در تمام طول جلسه ذهن قاسم مشغول کاوش در مورد "شادی" شد. چشمان زیبا، صدا و صورت شکلگرفته و بالغ دخترک در گوشهی گنگی از خاطرات او جلوه می نمود. اما نامش را هرگز نشنیده بود.
جز آن دیدارهای تصادفی، او را کجا دیده بود؟ چه خاطرات مشترکی با او داشت؟ این چشمهای زیبا چرا چنین گرم و و دلپذیر و خواستنی نگاهش می کردند؟ هنگام طرح این سوالات در ذهن، حس غریب و دلانگیزی در جانش به جریان افتاد. آرزو کرد که کاش این موجود زیبا با او تنها بود و از خود می گفت که کیست؟ از کجا می آید؟ و چرا سرنوشت همیشه آنها را تنها گذرا در برابر هم قرار می دهد؟
غایب و دور از گفتگوی دوستان محفل، در خود به خیالپردازی پرداخت:
«...تو کی هستی، دختر؟ لبهایت چقدر خواستنی و قشنگ است! چطور در برابرت بایستم و نگاهت کنم و نگویم که اگر در آغوشت نگیرم و نبوسمت، ذره ذره آب می شوم؟ این چه زمانهای و اینجا کجای دنیاست که من و تو عوض از هم گفتن و با هم بودن، این همه از مخفیکاری و مبارزه و جان سالم به در بردن از تعقیب و تعارض رژیم باید بگوییم؟ سهم من از دستها و لبهایت چی است؟ این آمدن و نشستن و گفتگوکردن و رفتن ما تا کجا، تا چند می انجامد؟ اگر تو را بگیرند، بر تو چه خواهد گذشت؟ ای دختر، ای گل، ای زیبا بر تو چه خواهد گذشت؟ با ما چرا چنین به کین ایستادهاند؟ گناه دستها و دلهای جوان و عاشق ما چیاست؟ کجاست خدا؟ کجایند فرستادگانش تا بپرسم که این چه مذهب و چه ناخدایی رسمی است که خواندن گناه است، که اندیشیدن گناه است، که آزادی گناه است، که سعادت دیگران را خواستن گناه است، که دوست داشتن و عشق ورزیدن گناه است، که خود زیستن نیز سراسر گناه است، گناه، گناه. کجا؟ کجا دوباره تنها ببینمت ای گل، ای زیبا؟...»
با پایان گرفتن جلسه، قاسم با خیالات و خیل سوالات پریشانش از دوستان جدا شد. اما شوق دیداری مجدد، به ویژه با دخترک "شادی" در قلب جوانش بیامان شعله کشید. در آتش این شعلهها پا به خیابان گذاشت.
2
قد نسبتاً کوتاهی داشت. وقتی چادرش را از سر بر می گرفت، موهای کوتاه و مجعدش مثل چتری بر پیشانیاش می نشست. صورتش تقریباً گرد، چشمانش کوچک و بادامی، و لبانش زیبا و با نشاط و پرجاذبه بود. عادت داشت مستقیم به گوینده خیره شود تا از حرفهایش سر در آورد. در بحثها و گفتگوهای رایج جلسه غالباً به "بله" یا "نه" اکتفا می کرد، مگر هنگامی که مجبور بود موضوعی را توضیح دهد؛ آن وقت آدم دیگری می شد. مطالبش را نکته به نکته واضح بیان می کرد. در لحن صحبتش جسارتی خاص دیده می شد. هنگام خندیدن دستش را جلو دهان می گرفت و سرش را پایین می انداخت. در شفافیت نگاهش شادمانی و آرامش دخترانهی شبنمگونی موج می زد. با دقیق شدن به نگاهش آدمی به سادگی در می یافت که "بله" یا "نه" گفتنهایش چندان مصر و قاطع نیست، و آن را با اندکی بحث و کلنجار به راحتی می توان تغییر داد. در برابر همه مهربان و مؤدب بود. درون این متانت بیآلایش دخترانهاش، شرم گنگی شعلهور بود که گونههایش را گلگون می ساخت و آدمی را بر می انگیخت تا ساعتها به او خیره شود.
با پیوستن قاسم به محفل جدید، رکود و ضعف در فعالیتهای دخترک به نحو چشمگیری هویدا شد. به این خاطر چند بار مورد بازخواست مسئولش قرارگرفت. او که تا چندی پیش یکی از برجستهترین فعالان محفل بود، هر بار شرمگین قول می داد تا از پیشآمدن مجدد اشتباهاتش جلوگیری کند.
کم کم همه فهمیدند که قاسم و او به طور غیرعادی همدیگر را زیر چشمی میپایند. در نگاههای آنها نوعی کنجکاوی معمایی و نشاطانگیز جریان داشت. هر یک از توجه دیگری به نگاه کنجکاوش می گریخت و تلاش می کرد مخفیانه به او چشم دوزد. اما آنها از آنچه دیگران در موردشان می اندیشیدند، بیخبر بودند. هنگام سلام و احوالپرسی دستهایشان صمیمانهتر از معمول یکدیگر را میفشرد، و نگاههایشان گرمتر روی هم می نشست. هنگام ترک جلسه نیز با دریایی اشتیاق و آرزوی ناگفته از یکدیگر جدا می شدند.
مکان برقراری جلسه بنا به دلایل امنیتی گاهی به تناوب تغییر می کرد. روزی جلسه در خانهی شادی برگزار شد.
روی دیوارهای اتاقی که آنها با هم در آن به گفتگو می پرداختند، چند تابلو نقاشی از مناظر طبیعت و اشکال هندسی توجه قاسم را به خود جلب کرد. تابلوها ماهرانه نقاشی شده، و نوعی سکون، رضایت و آرامش را به بیننده انتقال می داد. قبل از رسمی شدن جلسه قاسم با تردید به شادی گفت:
«...من فکر می کنم قبلاً یک بار به خانهتان آمدم. کوچه و حیاط خانهی شما به نظرم خیلی آشنا می آید.»
حاضران کنجکاو نگاهش کردند. شادی که از خیلی وقت پیش منتظر چنین فرصتی بود لبخندزنان گفت:
«بله. کاملاً درست است. فکر می کنم زمان انقلاب موقع فرار از دست پاسبانها به خانهی ما آمدید.»
یکی از حاضران طعنهزنان پرسید:
«به! به! بعد از این همه مدت تازه یادتان آمده که قبلاً همدیگر را می شناختید؟!»
قبل از آنکه قاسم توضیحی بدهد، شادی جواب داد:
«داستانش خیلی جالب است. من قبلاً حدس می زدم که قاسم را می شناسم ولی مطمئن نبودم. اوه، آن شب خیلی جالب بود. یکهو چیزی محکم خورد به در خانهی ما. پشت سرش دوباره چیز دیگری یواشتر خورد به در و صدای فریاد بلند شد. ما دویدیم طرف در و قاسم را به همراه یک نفر دیگر کشاندیم توی حیاط. بیچارهها مثل این که نمی دانستند توی کوچه بنبست هستند. می خواستند از دست پاسبانها در بروند. راستی قاسم، سر شما بالاخره خوب شد؟»
«آره، خوب شد. ولی انگار این جمهوری لعنتی اسلامی هم قصد شکستنش را دارد.»
3
بعد از مدتی مکان برگزاری جلسه دوباره خانهی شادی انتخاب شد. قاسم که بیصبرانه منتظر چنین فرصتی بود، از روی کنجکاوی و اشتیاق ساعتی زودتر از وقت تعیین شده نزد او رفت. وقتی شادی در را به روی او گشود، شرمگین پرسید:
«خیلی ببخش! زود آمدم. ایرادی ندارد؟»
«نه، اصلاً. جز مادرم هیچکس خانه نیست. بیایید با هم آشنا بشوید. مادرم حتماً از دیدن دوبارهتان خوشحال می شود.»
«یعنی او من را هنوز به خاطر دارد؟»
«بیایید لطفا! بیایید!»
مادر با دیدن پسرک جوان از جای خود برخاست و به خوشآمدگویی و احوالپرسی از او پرداخت. شادی گفت:
«مامان، ایشان معلم جبر و مثلثات من و دوستانم هستند. فکر می کنم ایشان را بشناسی؟»
«وا! دخترم چرا از قبل نگفتی که معلمت می خواهد بیاید؟ من ایشان را از کجا بشناسم؟»
«آن شب را به خاطر داری، مامان؟ دو نفر با سر به در خانه ما خورده بودند و بابا آنها را آورده بود تو. پیشانی یکی شکسته بود...»
«آها، آره. آره. خیلی خوش آمدید، پسرم. عجب اتفاقی! ببینید دنیا چقدر کوچک است. همین الان واسهتان چای درست می کنم.»
«نه، مامان. بعداً وقتی همهی دوستانم آمدند خودم میآیم چای می برم. حالا می خواهم تابلوهایم را به ایشان نشان بدهم.»
درون اتاق میزی انباشته از کتاب و نوشتافزار و وسایل نقاشی، در کنار آن صندلی، و چهارپایهی پوشانده شدهای به چشم می خورد. در سمت دیگر اتاق کمد و قفسهی کتاب قرارداشت. روی شیشهی پنجرهای که به باغچه گشوده می شد، پرندهای در حال پرکشیدن و واردشدن به اتاق نقاشی شده بود. در نزدیکی پنجره تختخواب منظمی قرارداشت. بالای آن گلدان بزرگ پر گلی بوسیلهی طناب از سقف آویخته و رشتههای طناب پائین آن به شکل دستههای گیسو بافته شده و انتهای آنها افشان رها گشته بود.
قاسم در حالیکه حظکنان در و دیوار اتاق را از نطر می گذراند، نیم به شوخی و نیم به طعنه گفت:
«مثل بچههای بورژوا زندگی می کنی.»
شادی که از این اظهار نظر او یکه خورده بود پرسید:
«جدی؟!»
«نه. اما من اتاقی مثل اتاق تو تا حالا ندیدهام. اصلاً نمی توانم پیش خودم تصور کنم که یک نفر اتاقی کاملاً شخصی برای خودش داشته باشد.»
«مگر خودتان اتاق شخصی ندارید؟»
«چرا. خانهی ما قبلاً یک اتاقه بود. هفت-هشت نفری تویش زندگی می کردیم. حالا شده دو اتاقه.»
«متأسفم. دلیلش این است که سیستم غیرعادلانه جامعهی ما خانوادهی شما را بیشتر از خانوادهی من چپاول کرده. داشتن مسکن، به ویژه داشتن اتاق خواب جداگانه، ابتداییترین حق هر انسان است. این به بورژوا بودن آدم ربطی ندارد. امیدوارم شوخی کرده باشید.»
قاسم از اظهار نظر نسنجیدهاش پشیمان شد و جواب داد:
«درست می گویی. برای همین است که داریم مبارزه می کنیم. چه خوب! وسایل نقاشی تو هم که کاملاً تکمیل است.»
«این حداقل وسایلی است که هر نقاش مبتدی به آن نیاز دارد. بیایید این... را نگاه کنید. چطور است؟»
قاسم به تابلویی که شادی به او نشان می داد خیره شد. زنی چادری مظلومانه بیننده را می نگریست. نگاهش پریشانی و بیپناهی انسان محکوم به مرگی را در عمق خود داشت. لبههای چادرش سراسر با گلِ پیچکی که برگهایش به نوک تیز سیم خاردار می مانست، تزئین شده بود. این رشتههای نازیبای پیچان، اندام او را در پوشش چادر سیاهش محبوس می کرد و خود در نقطهای با میخ به زمین متصل بود و زن را از حرکت باز می داشت.«باشکوه است! باشکوه است»، قاسم هیجانزده گفت. شادی پرسید:
«چه چیزی باشکوه است؟»
«این نقاشی واقعاً باشکوه است!»
«خیلی ممنون. ولی چرا؟»
«تصویر و ترجمهی زندهای از موقعیت زن در زندان چادر و حجاب است. چنین چیزی هرگز نمی توانست به ذهن من خطورکند. اگر هم خطور می کرد، هرگز به این روشنی بیان نمی شد. این نقاشی جان دارد. یک جان زخمی. نگاه کن... اگر بیننده متوجه سیم خاردار نشد و آن را با گل پیچک اشتباه گرفت، نگاه غمگین و بیپناهش حرف می زند و داد می کشد که من توی این چادر زندانیام.»
«خیلی خوشحالم از این که خوشتان آمده. به جای سیم خاردار واقعی از سمبل گل پیچک استفاده کردم. راستش را بخواهید، از این کارم راضی نیستم، چون این گیاه بیچاره هیچ ربطی به خشونت سیم خاردار ندارد. واقعاً بیعدالتی است در حقش. شاید بشود تفسیرکرد که نوعی از گلهای پیچک است که مثلاً برگهایش اینجوری نوک تیز است. ولی با این میخ خواستم کاملاً واضح و مستقیم به بیننده بگویم که موضوع چادر چقدر تحمیلی و اجباری و خشونتبار است.»
«و صورت زن با این همه وحشتش بیانگر حال یک آدم محکوم به مرگ است. آفرین! خیلی خوب و واضح توانستی موضوع را به بیننده انتقال بدهی.»
«خیلی ممنونم. برایم افتخار است که نقاش ماهری مثل شما در مورد کارم نظر لطف دارند.»
«عجب! از کی تا حال من نقاش ماهری بودم که خودم هم خبرنداشتم؟»
«شکسته نفسی می کنید. البته من فقط چند تا از کارهایتان را دیدهام. دوران انقلاب آن نقاشی روی پارچهی معمولی که توی تظاهرات حمل می شد، روی مردم خیلی تأثیر گذاشت.»
«ای بابا، آن دو تا مشت گره شدهی توی دستبند را می گویی؟ آن که نقاشی نبود. همان جوری سرسری توی حال و هوای آن دوران کشیده بودم. بچهها هم دیدند که با شعارهای سیاسی آن موقع جور در می آید، به همین خاطر توی تظاهرات حملش کردند. این نقاشی تو شاید از نظر حجم به بزرگی آن پرده نباشد، اما گذشته از ارزش هنریش، کاملاً بیانگر وضعیت زنان ستمدیده کشور ماست. به گمان من اگر همین امروز امکان برپایی تظاهرات باشد، هر زن معمولی و تحت ستمی این تابلو را توی دستش می گیرد و بیآنکه احتیاجی به فریادزدن و شعاردادن داشته باشد می تواند اعتراضش را به وسیلهی این به نمایش بگذارد.»
«شاید تا اندازهای حق داشته باشید. اما اشکالات کارم خیلی زیاد است. مثلاً در کشیدن صورت زن چندان موفق نبودم.»
«صورت آدمها را کاملاً واقعی کشیدن همیشه معیار ارزش هنری یک تابلو نیست. خیلی از نقاشهای معروف دنیا حتی تا آخر عمرشان هم یک پرترهی درست و حسابی نکشیدهاند، با این وجود باز سرشناسند. البته کار چندان سختی نیست. اگر آدم علاقه داشته باشد با تمرین می شود به آن رسید. هنر نقاشی، فکر می کنم، اگر به عنوان ادعا حساب نشود، یک ذره بیشتر از صورتنگاری و عکاسی است.»
«شما با رنگ روغنی هم کار می کنید؟»
«نه مثل تو.»
«کار با رنگ روغنی برایم خیلی دلچسب است. من عاشق رنگها هستم. ولی اکثر اوقات عوض خریدن رنگ روغنی، پولش را می دهم کمک مالی به تشکیلات. بیایید لطفاً... امروز می خواهم، تا بچهها بیایند، وقت شما را حسابی بگیرم و کارهایم را نشانتان بدهم. نگاه کنید... چطور است؟»
شادی پرده را از چهارپایهی نقاشی پس کشید و ادامه داد:
«تازه تمامش کردم. تقریباً دو ماه طول کشیده. البته تمام وقتم را صرفشنکردم. با این حال به این همه وقت نمی ارزد، نه؟»
قاسم بیآنکه پاسخی دهد به تابلو خیره شد: سواری درون یک باغ سرشار از انواع گل و سبزه و چمن با اسبش می تاخت. خورشید به زیبایی یک روز بهاری می درخشید. اما تودهای ابر به سوی آن در حرکت بود و پرتویی از نورش را بر سطوح خود داشت. زمینهای که سوار به سویش می تاخت، آسمانش آبی و گلهایش شاد و شکوفان بود. برعکس، پشت سر سوار غباری غمناک و تیرگی خوفانگیزی مستولی بود. گلهایش سرافکنده و پژمرده به نظر می رسیدند و مرگ در سیمای آنها موج می زد.«این آقای سوار دارد به کجا می رود»، قاسم پرسید. شادی لبخندی بر لب آورد و جواب داد:
«اگر من این را می دانستم که این تابلو هرگز به وجود نمی آمد.»
«وحشتناک است. نصف در بهار، نصف در پائیز! نصف در روشنی، نصف در تاریکی!»
«و نصف در زندگی، نصفی دیگر در مرگ. نه؟ شما ذهنیت پنهان آدم را خیلی خوب درک می کنید. این خصوصیت شما را در اطرافیانم کم دیدهام. من یکی که اصلاً نمی توانم.»
«وایستا! وایستا! داری مبالغه می کنی. برعکس، هیچ هم درک نمی کنم. مثلاً اینجا، این... چرا لباسش رنگی و از گل است؟»
«شاعرانه و زیبا نیست؟»
«من کاری به شاعرانه بودن یا نبودنش ندارم. فکر می کنم اگر رنگ لباس این سوار سرخ بود، آن وقت آدم می توانست بگوید که او آدمی انقلابی است. دارد از سیاهی و مرگ فرار می کند و به سوی روشنی و نور و سعادت اجتماعی می رود.»
«خیلی متأسفم. شما هم مثل خیلیها فکر می کنید با رنگ قرمز می شود به هر چیزی محتوای انقلابی داد. قرمز قبل از هر چیز یکی از سه رنگ اصلی است. سمبول خیلی چیزهای دیگر هم می تواند باشد.»
«برایم اهمیت ندارد که دیگران در مورد رنگ چه فکر می کنند. اینجا در مورد این کارت گفتم که می شد چنین حدسی زد. اما اینکه آیا واقعاً منظور نقاش این بوده، بماند. تازه اگر این سوار را به عنوان یک انسان انقلابی در نظر بگیریم، یعنی با همان لباس فرضی سرخ، باز آن وقت هم من با او مسئله دارم. چون، عوض ایستادن و گلاویز شدن با سیاهی، دارد جانش را در می برد.»
«شنیدن چنین نظری از شخص هنرمندی مثل شما واقعاً بعید است. این خیلی کلیشهای است.»
«شاید خیلی کلیشهای باشد. اما رک و راست مطرحش کردهام. در ضمن من آن شخص هنرمندی که تو احیاناً در موردش شنیدهای نیستم. گاهی می نشینم کار می کنم. باید خیلی یاد بگیرم. گاهی فکر می کنم که برای یادگیری چند عمر معمولی احتیاج دارم.»
«وای، معذرت می خواهم. نگاه کنید چقدر از حرفم ناراحت شدهاید؟!»
«اصلاً ناراحت نشدهام. نظرات جالبی را مطرح کردهای. من عموماً وقتی از موضع خودم دفاع می کنم، یک ذره برانگیخته و جدیتر به نظر می رسم.»
«امیدوارم این طور که می گویید باشد.»
قاسم در حالی که می خندید ادامه داد:
«هههه... حتماً این طوری است. ببین، یک خواهش از تو دارم. نمی شود من را تو صدا کنی؟»
«اِه، من، من این طوری عادت دارم. به همه شما می گویم.»
«یعنی اگر کسی بخواهد برخوردی برابر با تو داشته باشد، باید به تو شما بگوید؟»
«آخ، چرا این جوری فکر می کنید؟»
«هههه... باز هم شد کلیشهای. خب، از این به بعد من هم به تو می گویم شما. بگذریم. برایم جالب است بدانم شما با این تابلو چه چیزی را می خواستید بیان کنید؟»
«وای، چقدر مصنوعی حرف می زنید! سعی کنید متوجه منظورم بشوید. هر کسی به شیوهای که با آن راحت است صحبت می کند. شما از اول با تو گفتن راحت بودید، حالا هم...»
«و شما؟»
«خواهش می کنم مسخرهام نکنید! من فقط به خواهر و مادرم می گویم تو.»
«باشد. هر جور دوست داری. ولی جداً برایم خیلی جالب است بدانم چه چیزی را خواستی با این نقاشیات بیان بکنی؟ من فقط چند بار با آدمهای هنرمند در مورد دنیاشان صحبت کردم. راستش را بخواهی اگر روزی وقت کنم، می نشینم فقط در مورد دنیای هنرمندها تحقیق می کنم.»
«دنیای همه کم و بیش مثل دنیای شماست.»
«من که دنیایی ندارم. اگر هم داشته باشم، کار و مدرسه و تشکیلات است. این روزها آنقدر در این دنیا مشغولم که فرصت نمی کنم بنشینم روی تابلویی کار کنم.»
«در عوض تجربهتان خیلی زیاد است. من در کتابی خواندم که تجربهی زندگی از آدم، هنرمند می سازد.»
«مسلماً این طوری است. هنر واقعی یعنی زندگی و مبارزه. به همین ترتیب هنرمند واقعی مبارزترین آدمها است.»
«اما مبارزترین آدمها ممکن است در مورد هیچ رشتهی هنری سواد و استعدادی نداشته باشند.»
«چرا، چرا. حداقل صاحب هنر مبارزهاند.»
«من این جوری فکر نمی کنم. به گمان من هنرمند با یک فرد انقلابی خیلی فرق دارد. لطفاً اشتباهی برداشت نکنید، منظورم کوچک شمردن افراد انقلابی نیست، بلکه فقط می خواهم عنوان کنم که باید بین آنها حصار کشید و فرق قایل شد. موضوع دو حیطهی کاملاً متفاوت یا دو دنیای کاملاً گوناگون بشری است. این قدر راحت نمی توان انسانهایی را که عادی و معمولی دارند زندگی می کنند، با انسانهایی که در حال خلاقیت هنری هستند، یکی دانست.»
«حرفهایت برایم جالب است. یک بار داشتم با یکی صحبت می کردم، او هم تقریباً مثل تو حرف می زد. البته می گفت ایراد من این است که تئوری هنر را نمی دانم. با این همه در صحبتهای تو جای بحث است. چرا تو ظرافت دنیای هنرمند را غیرمعمولی تصور می کنی؟ راستی، انسانهای سازمانده مبارزه، آدمهایی عادی و معمولی هستند؟»
«اشتباه برداشت نکنید! آنها آدمهایی برجسته و بزرگی هستند. اما شما می توانید تضمین کنید که آنها چیزی از هنر سر در می آورند؟»
«خیلیها بیشتر از من و تو با هنر آشنا هستند. یکی دو نفرشان را خودم می شناسم.»
«آخ، این هنرنماییهایشان از روی سرگرمی است. تعدادی از این جور آدمها را من هم می شناسم. هنر برایشان فقط بازی و سرگرمی است. چیزی در درون آنها نمی جوشد. شاید خیلی بیشتر از خود آدم هنرمند از هنر و تئوریهای متفاوت در مورد آن اطلاع داشته باشند و این اطلاعات را به رخ این و آن بکشند، اما یک چیزشان کم است. چه جوری بگویم؟ خلاقیت هنری، نه، شیفتگی و جنون هنرمندانه در کار و زندگیشان نیست. مثل محصلهای زرنگ کلاسهای ریاضی می مانند که درس معلم را خیلی سریع یاد می گیرند، اما بیایید بپرسید همه اینها به درد چه می خورد؟ کجا می شود از آنها در زندگی استفاده کرد؟ متأسفانه نمی دانند.»
«به راه دوری رفتهایم. به هر حال من نه از هنر تا حال سری درآوردهام، و نه از تئوریهای هنری. دانستن آنها فعلاً مسئلهی من نیست. شاید بهتر باشد بگویم که کار من هم یک نوع سرگرمی است. اما بگذار یک چیزی از خودم برایت تعریف کنم. تا حال هر چه نقاشی کشیدم، در زمان خاتمهی کار احساس می کردم که همهی زندگی و فکرم را بوسیلهی آن بیان کردهام. یعنی با هر نقاشی خواستم آخرین و جدیدترین دیدگاه و دستاوردم در مورد انسان، طبیعت و هر چیزی که در پیرامونم قرارگرفته را به تصویر بیاورم. بعدش هم مدتی فکر می کردم که دیگر هرگز چیزی برای گفتن و نقاشی کشیدن ندارم. در چنین مواقعی خیلی از خودم نارضی هستم و بیهوده رنج می برم. بعدها، دوباره درگیر موضوعی می شوم و دوباره همه چیز از نو.»
«نمی دانم، شما یا خیلی ترسو هستید یا خیلی خجالتی؟ همین چیزهائی که عنوان کردید بیانگر این است که یک هنرمند واقعی هستید. تواضع زیادی می تواند زشت هم باشد. تازه ما که در مورد خودمان نمی گفتیم. اگر این طور باشد، اشتغال من به نقاشی بیشتر از هر کس دیگری برای سرگرمی است. هنوز با نقاشی کاملاً درگیر نشدهام و با آن زندگی نمی کنم. هنوز مسئلهی من دنیای هنر و نقاشی نیست. همین تابلو را می بینید؟ مدتها است که با آن مشغول بودم. اگر هنرمند بودم، چند روز پشت سر هم روی آن کار می کردم تا تمام می شد. نه این که هر وقت که فرصت گیرم می آمد، در طی هفتهها، سراغش بروم. به من هم روزی یک نفر چیز جالبی گفت. گفت که استعداد هنری ندارم، ولی سعی می کنم به هر جان کندنی شده نقاش بشوم. بیایید! می خواهم به شما نشان بدهم که استعداد هنری یعنی چه؟!»
شادی به طرف رختخوابش رفت. از پیشخوان پنجره قاب عکسی برداشت و در حالیکه آن را به قاسم نشان می داد گفت:
«سالها پیش توی یک ده بودم. آنجا می رفتم مدرسه. این نقاشی کار یکی از بچههای آنجا است. توی آن ده فقط تا چند کلاس ابتدایی مدرسه دایر بود. شاید او هرگز نتوانست به تحصیل ادامه بدهد. شاید مثل خیلی از بچههای دیگر در همان کودکی بر اثر یک تب چشمهایش را بست و مرد. خوب نگاه کنید! هر وقت توانستید به دنیای زیبا و هنرمندانهی او در این نقاشی پی ببرید، آنموقع می دانید که استعداد هنری یعنی چه و هنرمند چه کسی است؟»
قاسم دستش را به طرف قاب عکس برد و آن را هیجانزده و ناباور از شادی گرفت. شادی با خرسندی نگاه شرمگین او را کاوید. قاسم پس از مدتی خیره شدن به نقاشی قاب شده، روی تختخواب نشست. ابروان خود را با انگشتهایش فشرد. لحظهای در تردید بسر برد. نمی دانست چگونه و از کجا صحبت را ادامه دهد. حتی شرمش گرفت سرش را بالا بگیرد و به سیمای مخاطبش نگاه کند.
پس از سکوتی طولانی، از خود بیخود و خوابآلود، در حالی که همچنان به نقاشی قاب گرفته زُل زده بود، انگار که با خود در حال گفتگوست، گفت:
«مثل خواب است. مثل خواب. و پریشان می کند. به دست می آید، از دست می رود. به دوردست پر می کشد. و هی پریدن، هی جستن، جستن، جستن. هه! به کجا آخر؟ به کجا؟!»
شادی با مشاهدهی تغییر ناگهانی رفتار قاسم، پشیمان و نگران از نشان دادن آن نقاشی، در صدد برآمد جوری آرامش کند:
«ببخشید! مثل این که شما را خیلی خسته کردهام. بدهیدش به من. یک بار دیگر اگر فرصت شد در موردش مفصل صحبت می کنیم.»
در این مابین قاسم به خود آمد و جواب داد:
«نه، نه. اجازه بده یک خرده دیگر هم نگاهش کنم. تو فکر می کنی منظورش چه بود؟»
«نمی دانم. تا حال هر کس این نقاشی را دید، کم و بیش مثل شما اول پریشان شد. ببینید، باورکردنی نیست که این کار یک طفل ده-یازده ساله باشد، نه؟ تکنیک نقاشی تقریباً در سطح امروز کارهای من و خیلیهای دیگر است.»
«این همه تاریکی و باز هم روشنی سحرآمیز هلال ماه؟! رنگهای خیالانگیز و خوابآور پروانه و دختری که صورتش مشخص نیست؟!»
«نکات درستی را عنوان کردهاید. همه با دیدنش تقریباً همین را می گویند. به اضافه دستهای انسانی که از او هیچ عضو دیگری از بدن نقاشی نشده، کاملاً در خلاء بین هلال ماه و دختری که سر و صورتش را رنگهای گرم و شاد و دلپذیر پر پروانه پوشانده، در حال جستجو است. و اینها همه در شب! باورتان می شود؟ در شب! در تاریکی! فقط یک استعداد عجیب می تواند رنگها را این جور واضح در تاریکی شب با استفاده از روشنی ماه ارائه بدهد. می بینید با چه ظرافتی تصویر شده؟ انگاری اتفاقی رخ داده. گرایش دستها از مسیری که سمت و سویش پروانه و بینهایت پیش روی او است، ناگهان تغییر می کند و به بینهایت دیگری که روشنی وصفناپذیر هلال ماه است سوق داده می شود!»
در هیجان دیدن نقاشی و به خاطر آوردن دخترک، شادی، قاسم از خود بیخود و با رویاهایش سرمست بود. در حالی که خاطرات کودکی خود را مرور می کرد، غایب و منگ گفت:
«فکر می کنم همهی زیبایی این نقاشی در رنگهای این حشره، یا بهتر بگویم در سیمای این دختر نهفته باشد.»
«بله. این رنگها. اما تصویر این همه زیبایی بدون روشنی ماه تقریباً غیرممکن است. راست راستی که آدم را پریشان می کند. من و خواهرم از رویش یکبار یک کپی برداشتیم. اما مثل خودش درنیامد.»
قاسم که حالا سعی می کرد بیش از این مغلوب خاطرات و خیالاتش نشود به آرامی پرسید:
«کجاست این کپی؟ می توانم ببینمش؟»
«متأسفانه اینجا نیست. خواهرم با خودش برده تهران. تماشا کنید! شگفتآور است! من فکر می کنم اگر سر و صورت دختره کشیده می شد، نقاشی زیبایی چندانی نداشت. این جوری خیلی بهتر است. ببینید، نقاش، طبیعت را با موجود زنده و اندیشمندی چون انسان به هم می آمیزد و نقاشی شکلی رویایی و اسرارآمیز به خود می گیرد. نقاش تلاش می کند با گریز از واقعیتهای بغرنج و ناملایم زندگی به طبیعت پناه ببرد و ایدهآلهای خود را به کمک رنگها با آمیزههای نیم طبیعی نیم خیالی بیان کند. فوقالعاده زیبا نیست؟»
«چرا، زیباست. اما برایم جالب است در مورد نقاشش بیشتر بدانم. این نقاشیاش چطوری به دست تو رسید؟»
«داستانش طولانی است. شوهرخواهرم معلم بود. به خاطر افکار سیاسیاش به تدریس در یک ده دورافتاده تبعید شده بود. خواهرم که آن موقع در دانشکده تحصیل می کرد مجبور شد درسش را ول کند. برای آنکه زیاد تنها نباشد من را برداشت و پیش شوهرش رفت. آنجا فقط مدرسهی ابتدایی دایر بود. توی مدرسه یک پسر مظلوم ولی درسخوانی بود ک توجه خواهرم و شوهرش را فوراً جلب کرد. اسمش را نمی دانم، اما چهرهاش مثل معمای آشنایی در گوشهای از ذهنم پنهان شده. شوهرخواهرم همیشه به شعر و نقاشی علاقهی خاصی داشت. خواهرم هم خیلی خوب نقاشی می کرد. در واقع یکی از علتهای ازدواجشان همین علایق مشترکشان بود. خندهآور است اگر بگویم که آنها آدمهای هنرمندی نیستند. نقاشیهای خواهرم را اگر ببینید خندهتان می گیرد. چهارتا شکل هندسی می کشد، یکذره رنگامیزی می کند و می گوید گور پدر بیننده، هر کس هر چه می خواهد توی تابلوی من ببیند، ببیند. به من چه؟ آخ، چه دارم می گویم؟!»
«بگو! خیلی جالب است. خب، حتماً آبستره کار می کند.»
«مثلاً. بگذریم. شوهرخواهرم در آن پسرک روستایی استعداد نقاشی را کشف کرد. از چند و چون قضیه باخبر نیستم، ولی خواهرم در این رابطه بینقش نبود. تا آنجا که یادم می آید، هر شب با هم در مورد او صحبت می کردند. شوهرخواهرم هر چه که در مورد نقاشی می دانست در همان چند سال مدرسهی ابتدایی به او یاد داد. پیشرفتش خارقالعاده بود. یک روز بچههای مدرسه داشتند کتکش می زدند، من رفتم سر بچهها دادکشیدم. چند روز بعد او پیش من آمد. پروانهی زندهای برایم هدیه آورد و به خاطر مداخلهام از من تشکر کرد.»
«چرا پروانه؟»
«نمی دانم. شاید، شاید به خاطر اسمم... ولی داستان، تازه از همین جا شروع شد. من که آن زمان با تشویق خواهرم تازه به نقاشی و کار با رنگ علاقهمند شده بودم، رفتم از پروانه یک طرح کشیدم. شوهرخواهرم از آن خوشش آمد. آن را برد توی کلاسش از بچهها خواست تا با نام حشرهایی به نام پروانه آشنا بشوند و برای فراموش نکردن نامش از روی آن نقاشی بکشند.»
«چرا از روی نقاشی تو؟ مگر آنها توی عمرشان پروانه ندیده بودند؟»
«چرا، ولی آنها "پاپپوی"صدایش می کردند. آنها تقریباً برای هر چیزی یک اسم محلی داشتند که با اسم فارسی آن خیلی تفاوت داشت.»
«خب، بعد چه شد؟»
«همهی بچهها از روی آن نقاشی کشیدند، بجز او. عوضش رفته بود هلال ماه را کشیده بود. اول شوهرخواهرم توی کلاس به او خندید. خواهرم وقتی آن را دید با خوشحالی فریاد زد:خودش است! نگفتم؟ این دیگر از آن نقاشیهایی است که نقاشش هر صد سال یک بار به دنیا می آید!»
«یعنی هلال ماه این قدر با اهمیت بود؟»
«این جوری ساده فکرنکنید! بیگمان خواهرم بنا بر شناختی که از او داشت این نکته را عنوان کرد. از شوهرش حتی خواست او را یک جوری تشویق بکند که همان نقاشی را در فرصتی بیشتر با رنگآمیزی بکشد. ولی ترسید چیزی به او دیکته بشود. برایم یک بار تعریف کرد، سفارش یک طرح نقاشی به هنرمند واقعی یا کسی که بعدها هنرمند خواهد شد، آسیب می رساند. به همین خاطر منتظر ماندند تا فرصت مناسبی پیش بیاید. امتحانات نهایی سال تحصیلی بهترین فرصت بود. این جوری این نقاشی بوجود آمد و من آن را از شوهرخواهرم کش رفتم. کاش این کار را نمی کردم، چون او می خواست نقاشی محصلش را بفرستد نمی دانم کجا برای مسابقه و ارزیابی. بیچاره خیلی دنبال آن توی خرت و پرتهایش گشت. بعد از چند سال نشانش دادم و گفتم که اتفاقی توی وسایلم پیدا شده.»
«جالب است. پس، تو از کودکی آدم مخفی کاری بودهای؟»
«این طور نیست. ولی، تا آنجایی که یادم می آید، با خود او من در این مورد صحبت کرده بودم. خودش به من گفته بود که این نقاشی را تنها به خاطر من می کشد. باور کنید این بزرگترین هدیهای است که تا حال از کسی گرفتهام.»
«خب. با توجه به این داستان می شود گفت که او خیلی تو را دوست داشت. این دختر که سر و صورتش معلوم نیست، حتماً باید تو باشی، چون اسم تو...»
ناگهان زنگ در ورودی خانه به صدا درآمد. شادی سراسیمه شد. گفتگو را قطع کرد و گفت:
«بچهها آمدند. لطفاً صحبتهایی که شد بین ما بماند.»
«مسلماً. ولی یک سوال دارم. جوابم می دهی؟»
«تا چه باشد.»
«او را دوست داشتی؟»
گونههای شادی سرخ شد. در حالی که از اتاق خارج می شد، لبخندزنان گفت:
«اه، چرا این جوری نگاهم می کنید؟! من را به یاد نگاه او می اندازید. برویم توی اتاقی که جلسه برگزار می شود!»
4
در تمام طول جلسه نشاط غیرقابل وصفی در چهرهی دخترک جاری بود. وقتی نگاه شفافش به نگاه قاسم می نشست، لبخند شیرین و صمیمانهای روی لبانش جاری می شد، لبخندی که از رازی و سری شعفانگیز حکایت داشت. از این که خاطرات زیبای دوران کودکی خود را برای او بازگو کرده بود، احساس سبکی و آرامش فرایش گرفت. از مدتها پیش او را می جست. هدیهی نقاشیاش را در اتاق خواب خود جای داده بود. با هر نگاه به آن، روزهای اقامت خود در آن روستای دورافتاده را به خاطر می آورد، چهرههای کودکان محرومش را یکی پس از دیگری در ذهن می کاوید. و به نگاه مبهم و گنگ پسرکی می اندیشید که روزی با تردید از او صحت نامش را پرسیده و بر آن شده بود تا از او نقاشی کند.
ابتدا آن پسرک را به خاطر هوش و استعدادش به یاد داشت، اما بعدها، وقتی که بالغ شد، و خواهرش رویاهای عاشقانهی نهفته در نقاشی را برایش حکایت کرد، درون قلب کوچک و نوجوان خود خانهای به سادگی خانههای همان روستای دور برای پسرک بنا کرد. از آن پس حس دلپذیری به او می گفت که در دوردستها کسی است که او را به زیبایی رنگهای متنوع و با نشاط پر پروانهها دوست دارد. کسی که قدرش را می داند. می داند دوست داشتن چیست، رنگها چه سری دارند، و جنس نگاه هلالماه چقدر مهربان و گرم و روشناییبخش است. فکر می کرد که این عاشق گمگشتهی او تنها وسیلهی بیان عواطفش فقط نقش و رنگ است. بنابراین با پشتکاری وافر به کار نقاشی همت گماشت، و انتظار داشت روزی این صاحب سربلند خانهی حریرگون قلب عاشقش چونان سواری سپید از راه برسد. او را با خود به دوردستها ببرد و با او از زیبایی پرهای رنگارنگ پروانه، از روشنی و زلالی آرامبخش هلالماه و از آوازهای دلپذیر مردمان ساحل نشین سخن بگوید.
با گذشت زمان آن پسرک در ذهن دختر جوان به مرد دلخواهش مبدل شد. مردی که از او جز خاطره و سیمایی کودکانه هیچ نشانی در دست نبود، مگر تصویری هنرمندانه، زیبا و سحرآمیز.
روزی آن پسرک را در تحصن و اعتصاب جلو ادارهی آموزش و پرورش در مقام سخنرانی بازشناخت. اما نه، این او نبود، بلکه یکی دیگر بود که از او، از خاطراتش، از رنجش، از ستمی که بر او و همثالانش می رفت، سخن می گفت. بار دیگر سرنوشت او را با سری شکسته و خونین به حیاط خانهاش آورده بود. از آن پس، او را در تمام شهر، به ویژه در ازدحام عابران خیابانها می جست. روزی از دوستانش شنید که او نقاش جوان و چیرهدستی است. بعدها خبر یافت که با او در تشکیلات سیاسی مشترکی به فعالیت می پردازد. و بالاخره وقتی برای اولین بار او را در جلسه دید، پریشانیهایش شکل گرفت. نه، اشتیاقش متلاطم شد، درونش به جوشش افتاد و تناقض و تردید بر آنچه که سالها رویایش بود سایه افکند.
آن پسرک، آن نقاش، آن دوست، آن سوار سپیدپوش، اینک همرزم او بود. از صحنهی اعدامی نمایشی سربلند بیرون آمده بود. از دردی مشترک می گفت. با این تفاوت که دیگر هیچ اندک شباهتی به خود نداشت. از هنر و نقاشی سخنی به میان نمی آورد. و سعی می کرد مثل دیگران باشد، به کار تشکیلات بپردازد، در بحثها فعالانه شرکت کند و با نظریات و تئوریهای اندیشمندان زندگی کند.
دخترک ابتدا گمان برد او آن کس که می جست و انتظارش را می کشید، نیست؛ اما به زودی نگاه گنگ او را بازشناخت. کم کم متوجه شد که کنجکاوانه و پنهان، زیرچشمی نگاهاش می کند. و این چیزی بود که ویرانش می کرد، درونش را به تلاطم می آورد، و دوستی و صمیمیتی بیسابقه در جانش بر می انگیخت.
با تکرار برخوردها، نگاههای شرمزده و زیرچشمی آنها به تبسمهایی متقابل تبدیل شدند. این تبسمها در یکی سکوت، در دیگری سستی و تعلل در انجام وظایف به وجود آورد.«کی است این دوست، به کجا می رود این سوار؟» این سوالها شبها و روزها ذهن مضطرب شادی را آزرد. در پی آن دست به کار تابلویی شد. تنها این گونه می توانست آرام بگیرد. آری، تنها با نقش و رنگ می توانست بگوید که او نیز عاشق است، که او نیز از دوست داشتن می داند، و این است عشق، این است مرد، این است همراه و رفیق و یار که به سواری سراپا سپید مانند است و به سوی فصلی سرشار از صمیمیت و شکوفه و بهار جاری است.
شادی پس از آن گفتگوی مفصل با قاسم، در حین جلسه با خود اندیشید:
«...نه. نه. او خودش است. با خودش هیچ تفاوتی ندارد. مگر من قبلاً چقدر از خُلق و خوی او می دانستم؟ در روزگاری که فکری به جز افکار رایج داشتن و مستقل اندیشیدن ممنوع است، در روزگاری که خدا و خالق عالم ناگهان از زیر عبا و عمامهی مشتی کلاش برای حکمرانی بر مردم بیرون آمده و دارد جنگ و جنایت می کند، چرا نباید تنها هنر با اهمیت، ایستادگی و مبارزه با این جانیها باشد؟ اما، نه. پس تکلیف هنر و هنرمند چه می شود؟ آخ... کاش به جای این بحث و گفتگوهای سیاسی و محفلی بیپایان، تو برای من از رنگ، از آن دو دست سرگردان شوق، از آن لبخند گرم ماه می گفتی! به تو نمی آید. نه به تو نمی آید که هنرت را در گوشهای بگذاری و قاطی قهرمانان بشوی... به من هم نمی آید. چی دارم می گویم من؟! اِهاِهاِه... چرا دارم این جوری فکر می کنم؟! نکند تحت تأثیر فضای رعب و وحشت حاکم قرارگرفتهام؟ خاک توی سرم! حتماً ترسیدهام. آره، ترسیدهام. زن مبارزی نیستم. خجالت دارد! خیلی خجالت دارد به زورگویی این کثافتها تن بدهی، سرت را پایین بیاوری و خودت را با نقاشی مشغول کنی، به هر جانکندنی شده یک نمایشگاه راهبیندازی، چهارتا تابلو به آنهاییکه دستشان به جیبشان می رسد بفروشی تا که به خودت ثابت بشود که بله واقعاً هنرمند و نقاشی؛ آن هم وقتی که دخترهای هم سن و سال تو فقط به خاطر این که نمی خواهند زیر بار زور بروند، نمی خواهند این چادر و این تحقیر تاریخی را تحمل کنند، وحشیانه زندانی و شکنجه و اعدام می شوند. چرا فراموش کنم؟ چرا فراموش می کنم که هر روز و شب پاسدارها دخترهایی مثل من را فقط به خاطر همین دهنواکردن و از ابتداییترین حقوق انسانی حرفزدن قبل از اعدام حتی مورد تجاوز قرار می دهند تا باکره نباشند، مبادا که آن دنیا به بهشت گندزدهشان راه پیدا کنند. اَهه... تف! تف!... باید کاری کرد. باید کاری کرد... نه. نه. بیهوده نیست که هیچ آدم باوجدانی این روزها درونش آرام نیست. بیهوده نیست که آدم هنرمندی مثل قاسم که برای نقاشی زاده شده، باید دست به کار راه اندازی انقلاب شود. اما... اما...»
5
با پایان گرفتن جلسه، قاسم غرق در رویاهایی شیرین از خانه بیرون زد. آخرین نگاه شادی هنگام پاسخ به سوالش که آیا او آن پسرک نقاش را دوست داشته، بیانگر علاقهی عمیق دختر به او بود. از این که قضیهی آشنایی دیرین آنها چنین پیچیده پیش آمده و او علیرغم شناختن پروانه نگفته بود همان پسرکی است که نقاشیاش در خانهی اوست، حسی آمیخته از شرم و عذاب وجدانش را فراگرفت. تلقینکنان درصدد توجیه برآمد که اگر گفتگوی آنها به درازا می انجامید، بیگمان خود را معرفی می کرد:
«...اما چه جوری؟ به او چی می گفتم؟ که... که همان پسرهی فقیر و کتکخورم... که دوستش دارم... نه. خودش همه چیز را میداند. همان روزی که من را با بهزاد توی خیابان دیده بود هم می دانست. می دانست که دوستش دارم. وه... چقدر قشنگ است عاشق بودن! چقدر قشنگ است با شادی بودن! اما... اما... اگر بچهها بدانند؟ اگر یکی از بچهها هم عاشقش باشد؟... اگر فقط نقاشیام را دوست داشته باشد نه من را؟ وای وای وای گرفتار شدهام! چه جور هم؟ هی... قاسم! ببین به چه روزی افتادهای، پسر؟ دیگران همه فکر و ذکرشان مبارزه با رژیم است، تو گرفتار احساسات خودتی. لعنت به این احساس! تقصیر سر این نقاشی است. هه! چه دکانی برای خودم بازکرده بودم، که مثلاً من هنرمندم! که دنیایم با دنیای دیگران فرق دارد! این طرز تفکر مسخره است! هر کس دیگر هم اگر مدت زیادی سرش را با نقاشی مشغول کند می تواند مثل من صورت و قیافهی آدمها را بکشد. این که نشد هنر. هنر این است که مردم را با حقوقشان آشنا کنی، که اعتراضاتشان را شکل و سازمان بدهی، که برای سقوط این رژیم وحشی تلاش کنی. ولی نه. این جوریها هم نیست. شاید، شاید وقتی که ظلم و ستم نباشد، وقتی که زندان و شکنجه و اعدام نباشد، آن موقع بروم سراغ نقاشی. وگرنه که چی؟ چطوری؟ نگاه کن! خودت که می خواهی فقط خرج تحصیلت را دربیاوری مجبوری اینهمه وقتت را هدر بدهی و برایت فرصت نمی شود روی یک تابلو کارکنی؛ حالا چه برسد به مردم که خرج خانوادهشان را باید دربیاورند. کی وقت دارد بیاید تابلوی نقاشیات را تماشا کند؟ اما پروانه... خدای من این دختر چقدر قشنگ و خواستنی است! دستهایش، چشمهایش، صورتش، سینههایش... این دل... این... دل... آی... آی... دختر کاش از این دلم خبر داشتی! این همه سال انتظارت را کشیدم. این همه سال دوستت داشتم. تو از دلم چه خبر داری؟ نقاشی آن سالهایم آخر چطوری می توانست اسرار این دل بیقرارم را بیان کند؟ قلممو و رنگ و بوم آخر چطوری می توانند از دل آدم بگویند؟... تو چه می دانی دختر که لبهای تو چقدر خواستنی و زیبا است؟! چشمهایت وقتی که می خندی...نچنچنچ... بالاخره همان چیزی که نمی خواستم و از آن فرار می کردم سرم آمد. عاشق شدهام! وای به حالم!... چی؟ مگر کجایش عیب دارد، دیوانه؟ داری مبارزه می کنی تا مردم عاشقانه و آزادانه زندگی بکنند، تا به جای کینه و بزدلی و تعصب و جنگ، دوستی و عشق و صلح در جامعه برقرار باشد. حالا خودت داری پس می زنی؟... نه، من و پروانه مال هم هستیم. من و او! وهه... یک روزی دیر یا زود ما با هم عروسی می کنیم. توی محلهی خودمان، یک عروسی محلی درست حسابی به دلخواه مادرم راه می اندازیم...»
بیآنکه توجهی به آنچه در پیرامونش می گذشت داشته باشد، غرق خیالپردازیهایش در پیادهروی خیابان به راه افتاد. صحنههای عروسی احتمالی به رسم روستایی در ذهنش نقش بست:
عروس لباسی سرشار از شکوفه و گل به تن دارد. روی سرش پروانهی زیبایی با پرهایی رنگارنگ جلوس کرده است. شوهرخواهرش دست او را به دست گرفته و خندان همراه انبوهی از مردم به طرف خانهی داماد می آید. بزودی از حرکت باز می ایستد و همچنان خندان می گوید:
«... دیگر بایستی داماد جلو بیاید. من عروس را یک قدم هم جلوتر نمی آورم.»
دوستان داماد که در دو پهلوی او ایستادهاند و یکی از آنها سینی حاوی سه عدد نارنج، گلاب، سکههای پول، دانههای برنج و نقل و نبات را به دست دارد، او را چند قدم به سوی عروس هدایت می کنند. شوهرخواهر عروس می گوید:
«چانه نزنید! بیایید جلوتر!»
احمد که کنار قاسم ایستاده و بازویش را در دست دارد جواب می دهد:
«خودتان بیایید جلو!»
«...بیا این هم دو قدم دیگر. خوب شد؟»
«نه. باز هم بیایید.»
«... این هم به خاطر شاهداماد. دیگر کافی است.»
«باز هم جلوتر.»
«دیگر نمی شود.»
«بابا، عروسخانم را بیاورید جلوتر دیگر! چرا سخت می گیرید؟»
«باشد. این قدم آخر هم به خاطر عروس خانم خوشگل. جلوی پایم را خط می کشم. آهان. به جان خودم دیگر از اینجا جلوتر نمی آییم. این شاهداماد چرا اینقدر معطل می کند؟! آقا، نارنجت را بزن!»
«قاسم، عجله نکن! نارنجها را یواش خوب نظاره بگیر!»
داماد سه نارنج را یکی پس از دیگری به سوی عروس پرتاب می کند. جمعیت همراه عروس نارنجها را در هوا می قاپند. عروس و همراهش اکنون جلوتر آمده و به او نزدیک می شوند. بین آنها تنها یک قدم فاصله است. قاسم شادمان محتویات سینی را مشت مشت روی سر عروس می پاشد و زمزمه می کند:
«نارنج، گلاب، نقل، نبات، دانههای برنج و گندم، همه و همه مال مردم، فقط عروس، فقط عروس مال من.»
همراه عروس دست او را به دست داماد می سپارد و از آنها جدا می شود. ناگهان جمعیت به رغبت برای مادر داماد راه باز می کند. او با ملاقه و کفگیر در دست، رقصان به سوی آنها می آید. ابتدا صورت عروس و سپس صورت داماد را می بوسد. سلیمه و حلیمه نیز با بچههای خود به سوی آنها می آیند.
عروس و داماد در مشایعت همراهان به دور چاه آبآشامیدنی حفر شده در حیاط خانه سه بار میچرخند. عروس از درون کیف سفیدش سکهای بیرون می آورد. چهرههای آنها از سطح صاف و بلورین آب چاه که رنگ اطلسی آسمان در آن باز می تابد، منعکس می شود. قاسم دست پروانه را می فشارد. عروس شیرین و پرشور نگاهش می کند و لبخندزنان سکه را درون چاه می اندازد. با فرود آمدن سکه روی آب، امواجی دایرهسان از نقطهای که سکه با آب برخورد کرده به سوی جدارهای چاه شتابان به حرکت می آیند. و این گونه چهرههای آنان در بی نهایت آب و اموج تکثیر شده و گم می گردند.
از جمعیت دیگر خبری نیست. بر سر چهارراهی تنها و سرگردان ایستادهاند. قاسم با تردید می پرسد:
«کجا برویم پروانه؟»
«هر جا تو بخواهی.»
«گرفتاری ما شروع شده.»
«چه گرفتاریی؟ چرا داری غصه می خوری؟»
«آخر نمی دانم کجا برویم.»
«برویم به خانهتان، خب.»
«نمی شود. دو تا اتاق بیشتر نداریم. توی یکیش هوشنگ و زن و بچهاش زندگی می کند، توی اتاق دیگر مادرم با تیمور.»
«این که غصه ندارد. بیا برویم!»
«کجا؟!»
«...آنجا.»
با اشارهی پروانه شالیزار وسیعی در برابر آنها دامن می گسترد. قاسم خندان می گوید:
«فکر خوبی است. برویم توی مزرعه یک کومه بسازیم. پدر و مادرم هم اول همین کار را کرده بودند. بعدها یک خانهی درست و حسابی درست می کنیم. عجب دنیایی! یک عده معدودی از آدمها برای جشن عروسیشان کلی خرج می کنند و از آینده هیچ واهمهای ندارند، برعکس، عدهی زیادی، مثل ما، از فردای عروسیشان برای یک چاردیواری باید عزا بگیرند!»
«چرا عزا؟ خانه را می خواهیم چه کار؟ کومه دیگر چه چیزی است؟ بیا خوشههای برنج را نشانم بده! فصل درو کی می رسد؟»
«...این دانه را بگیر توی دستت فشار بده... می بینی؟ از درونش چیزی مثل شیر بیرون می آید. هنوز نرسیده. این یکی را امتحان کن... هیچ چیزی داخلش نیست. یک مدت دیگر تازه از شیر پر می شود...اوه، این خوشهی زرد را تماشا کن، پروانه! کاملاً رسیده. می بینی، دانهها آنقدر سفت شدهاند که ناخن در آن فرو نمی رود.»
«اوه، خدای من، اینها چقدر قشنگند!»
«...چه کار می کنی؟ هی، ولش کن!»
«می خواهم چند تا از این خوشهها را لای موهایم آویزان کنم.»
«نه، نه. نباید این کار را بکنی، پروانه! حیف است.»
«چرا آخر؟»
«می دانی تا این خوشهها به این روز برسند چقدر زحمت برایش کشیده شده؟ خوشهبرنج را تنها برای خوردن درو می کنند، نه برای آرایش. از زنهای محله اگر بپرسی، می گویند که هر خوشه مثل بچهای برایشان عزیز است.»
«فقط همین یک خوشه. نمی خواهی من را خوشگل ببینی؟»
«بگذار خوب برسند، بعد می توانی این کار را بکنی. تو که احتیاج به آرایش نداری. کاش می دانستی که چقدر خوشگلی!»
«اگر خوشگلم پس چرا من را نمی بوسی؟»
داماد به رغبت می خواهد عروس را ببوسد. عروس عشوهکنان از دست او می گریزد. داماد خندان می گوید:
«...هی، چرا داری فرار می کنی؟ کجا؟»
«بیا برویم روی خوشهها بخوابیم!»
«ولی ما سنگینیم و ساقههای برنج را خم می کنیم. روی آنها که جای خوابیدن نیست. هی، صبرکن!»
ناگهان عروس به پروانهای واقعی تبدیل می شود و به روی خوشهای می نشیند و می گوید:
«بیا! بیا! اصلاً هیچ ساقهای خم نمی شود. ما سبکتر از آن هستیم که تو فکر می کنی.»
صدای شلیک طپانچهای قاسم را از خیالپردازی بازداشت. خوابزده و هراسان به دور و برش نگریست. به مرکز شهر و محل شلوغ و پر رفت و آمد مردم رسیده بود. مراد یکی از فعالان اخراجی شورای منحل شدهی مدرسه به همراه احمد و چند نفر دیگر در میان عابران ایستاده بود و سرتیتر روزنامهای را جهت افشاگری دسیسههای رژیم علیه آزاداندیشان و مخالفانش، با صدایی بلند می خواند و برای سازمان خود تبلیغ می کرد. دستهای چماقدار به آنها هجوم بردند و با شلیک گلوله و ایجاد جو رعب و وحشت به منع و خنثی کردن فعالیت آنها پرداختند.
پس از شلیک پی در پی چند گلوله، ناگهان اوضاع آشفتهتر شد. مردم پا به فرار گذاشتند. قاسم بیآنکه از اوضاع اطراف اطلاع دقیقی داشته باشد، بیمقصد همراه دیگران به طرفی دوید. اما بعد از چند قدم دویدن منظرهی دلخراشی او را از حرکت بازداشت. مراد زیر دست و پای چماقداران و چاقوکشان حزبالله روی زمین افتاده بود و دردناک نعره می کشید. نتوانست به دویدن و فرارکردن از مهلکه ادامه دهد. چند نفر دیگر نیز زیر ضربههای چاقو و چماق عناصر حزبالله در حال جان دادن بودند. بیاختیار داد کشید:
«بیرحمها، بیچاره را کشتید! ولش کنید! ولش کنید!»
تعدادی از مردان چماقدار قربانیان خود را به دیگران سپردند و به سوی قربانی جدید شتافتند. از فضای خالیی که ایجاد شده بود، قاسم توانست مراد را به خوبی ببیند. لباسهایش پاره و خونی و سرش شکاف برداشته بود و چشمهایش هراسان به عبث در هر سو پناهی می جست و از درد دلخراش نعره می کشید. وقتی نگاهش چهرهی آشنای قاسم را یافت، صدای زجرآلودش فرونشست.«بیرحمها، بیچاره را کشتید»، قاسم دوباره دلسوزانه نالید.
«یکی از آنها است.»
«نه. اگر بود فرار می کرد.»
«خودش است.»
«برادر، لَشَت را ببر خانه! بیهوده خودت را قاطی کفار نکن!»
«انسانیت شما کجا رفته؟ آخر آدم به کسی که توی خیابان روزنامه می فروشد، شلیک می کند؟!»
«خودش است، نگفتم؟ ببین چه گُهخوریهای می کند؟...»
«آخ، قاتلها! ولم کنید!»
ضربههای پی در پی چماق او را از پای درآورد. لحظاتی بعد، مجروح و بیهوش به درون اتومبیل سپاه پاسداران انتقال یافت. با به حرکت درآمدن آن، کم کم به هوش آمد و توانست اطراف خود را دریابد. از پشت شیشهی اتومبیل، کتابفروشی آشنا و پاتوق همیشگیاش را در حال سوختن دید. کتابها می سوختند و کلمات بر صفحهی کاغذ آمده انگار چونان او و همراهان مجروح و اسیرش در این اندیشهکُشی دردناک ناله می کردند.
آتش و اختناق در سراسر شهر دامن گسترده بود. صدای خوفانگیز "حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله، مرگ بر ضد ولایت فقیه..." وجود آدمیزاد را می لرزاند. شعلههای آتش و دود از چند مغازه و محل کسب مخالفان دیگر رژیم نیز بر می خاست. پیادهروها از عابران تهی گشته و تنها مزدور و چاقوکش و چماقدار و پاسدار شهر تازه از خواب برخاسته را اینک در سیطره داشت.
با هر زوزه موتور اتومبیل که خیابان را مهاجمانه در می نوردید، ترس ذره ذره وجود قاسم را فراگرفت. قلبش در اضطراب از آنچه که در پیشرویش بود، به تندی قلب گنجشک گرفتاری به تاپتاپ افتاد.
فصل پانزده
1
وقتی از در زندان بیرون آمد قبل از هر چیز ابتدا به خورشید که ملایم و مهربان می تابید، نظرانداخت. پیش خود زمزمه کرد:
«چهارسال و پنج ماه و چند روز و چند ساعت و دقیقه و ثانیهای که حسابش از دستم دررفته. خب، چطوری خورشید خانم؟ به تو نگفتم که من زنده از این جهنم بیرون می آیم؟ اما... هی... یادشان بخیر! بیچارهها تا آخرین لحظهی زندگیشان می گفتند که آزادی هم روزی مثل تو در آسمان ایران خواهد درخشید!...»
سعی کرد، آنگونه که با خود بارها و بارها عهد بسته بود، شقاوتی که بر او و همبندانش رفته بود را به یاد نیاورد، چرا که در غیر این صورت ناامیدی و اضطراب چنان فرایش می گرفت که جانش از رغبت زیستن، و اعتماد و خوشبینی به انسان تهی می شد. در حالی که نفسی عمیق می کشید به اطراف خود نظرانداخت. با وجود هوای مطبوع بهاری، شهر غمزده و نابسامان جلوه می کرد. بر هر در و دیوار عکس خمینی و هواداران زنده یا مردهاش به چشم می خورد. احساس دلپذیر ناشی از استنشاق هوای آزاد بهاری با دیدن آن تصاویر انزجارآمیز به کینه و اندوه زجردهندهای مبدل شد. مشتهایش بی اختیار گره شد. چهرهی گریان مادرش در آخرین ملاقات به خاطرش آمد:
«گپ بزن، اجی! خب، چه شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟»
ارتباط تلفنی قطع شده بود و دو پاسدار پشت شیشهی روبروی او، مادر غمزده و مات و گریانش را از آنجا به بیرون برده بودند. از آن پس دیگر کسی به ملاقاتش نیامده بود. بعدها، روزی در بازجویی دریافته بود که برادرش تیمور در جبهه برای امام و اسلام جان باخته است.
غمگین درون بنز سواری کهنهای نشست و همراه با چند مسافر دیگر به سوی شهری که زادگاهش در اطراف آن قرارداشت راهی شد.
وارد گاراژ ویژهی محلهی خود شد. چند همولایتی منتظر اتومبیل مسافرکشی آنجا ایستاده بودند؛ با دیدنش به طرف او آمدند و برخلاف انتظارش، بیآنکه به خاطر سابقهی زندانی و مخالف رژیم بودنش برای ظاهرسازی هم که شده از او فاصله بگیرند، همه با او دست دادند و روبوسی کردند. لحظاتی بعد بغل دست راننده نشست. اتومبیل "پیکان" کهنه و کوچک با هفت سرنشینش به سمت ده راه افتاد.
همولایتیها از همان ابتدا، علیرغم خرسندی و اشتیاق از دیدن دوبارهی او، با نگاهی ترحمآمیز افکار تأسفبار خود را با یکدیگر رد و بدل می کردند. قاسم زود گمان برد که آنها از کشتهشدن برادرش تیمور متأسفند و فکر می کنند که او هنوز از جریان خبر ندارد، و به همین خاطر چنین با سکوت و ترحم برخورد می کنند. به یکی از مسافران نشسته بر صندلی عقب روکرد و پرسید:
«مشته سلیمان، شنیدم برادرم تیمور شهید شده، راست می گویند؟»
«چه پسر نازنینی بود! خدا به تو صبر بدهد، قاسم!»
"خدا به تو صبر بدهد!" را همزمان از راننده و سایر سرنشینان دیگر نیز شنید. در حالی که سعی می کرد موضوع را عوض کند پرسید:
«از محلهی ما خیلی از بچهها به جبههرفتهاند؟»
مشهدی سلیمان با افسردگی جواب داد:
«آره. تمام جوانها توی جبههاند. خدا پشت و پناهشان باشد! تا حالا به جز برادر خدابیامرزت، هشت نفر دیگر هم شهید شدند:بهروز، نقی...»
راننده برای عوضکردن موضوع تأسفانگیز گفتگو، گلهکنان گفت:
«زمینهای ما را هم مفت مفتکی از چنگمان درآوردند!»
مسافران بیتوجه به راننده، همچنان مشکوک با یکدیگر پچپچ می کردند. زنی آهکشان دعا کرد:
«...خدا رفتگان همه را بیامرزد! یا فاطمهی زهرا، تو را به حق دست بریدهی ابولفضل عاقبت ما را به خیر کن!»
قاسم از کنجکاوی در مورد نگاهها و پچپچهای مشکوک همراهان دست کشید و در جواب راننده با لحنی آمیخته با طنز گفت:
«خب، زمینهای آنها هم در دست ارتش اسلام است.»
«کدام ارتش اسلام، قاسم؟! مثل این که تو از موضوع خیلی پرتی؟ بیجارهای تازهآباد خودمان را می گویم. قرمساقها تف کردند رویش و گفتند محصولش حرام است، چون غیرشرعی از صاحبش گرفته شده. همین جوری مفت مفتکی زمین خدا را از چنگ مان درآوردند.»
«نه! آن زمینها که عادلانه با صلاح و مشورت آدمهای خیرهخواه محلهها بین مردم کمزمین تقسیم شده بود! غیرممکن است صاحب قبلیش جرأت کند به سراغش بیاید. باور نمی کنم.»
«کجای کاری تو، پسرجان؟ این روزها کاری نشد ندارد. فقط پارتیات باید کلفت باشد. مملکت که قانون ندارد. هر کوننشوری که چهارتا کلمهی عربی بداند و دو-سه تا آیهی قرآن حفظ باشد می گوید که حرفش خود قانون است. زمینها را مثل یک لیوان آب بالا کشیدند.»
«ولی مردم آنموقعها که هنوز زندانی نشده بودم، دو سال رویش جان کنده بودند؟!»
«مفتی جان کندیم. امام جمعهی ما سر خطبهی نماز چند بار گفت که هر کس روی زمین غصبی و بیسند محصول بکارد، نماز و روزهاش باطل است. ادارهی آبیاری هم الکی کسادی آب به وجود آورد تا ما از آب دادن به بیجارهای تازهآباد ذله بشویم و از آن صرفنظر بکنیم. بین محلههای همسایه سر آبیاری دعوا و بزن بزنی راه افتاد که نپرس. آخرسرش هم سپاهپاسداران مداخله کرد و گفت که اصلاً همهی اختلافات روی خود زمینهای غیرشرعی غصب و تقسیم شدهی تازهآباد است، دیگر کسی حق ندارد رویش پا بگذارد. یک سال زمین خدا به حال خودش ماند. سال بعد صاحب اولش با سلام و صلوات سرش را بیرون آورد و ثابت کرد که آدم بسیار مکتبی و با ایمانی است. حالا خیلیها روی زمینی که زمانی مال خودشان بود، روزمزدی برای این برادر مکتبی کار می کنند. باورت می شود؟»
«شاید چون تازهآباد قبلاً جنگل عمومی و بیتالمال بود، دولت خودش روی آن دست گذاشته تا مردم دیگر به جان هم نیفتند.»
«نه، بابا. این برادر مکتبی، همان آدم به اصطلاح طاغوتی است که زمان شاه جنگل را برای خودش برداشته بود. به انجمن اسلامی هر محله دو تا موتور هوندا 125داده. می گویند تا به حال هر سال سه-چهار میلیون تومان به جبهه کمک کرده.»
قاسم حسرتورزان تبمسی به لب آورد و به طعنه گفت:
«عجیب است! خب، حتماً این جوری دارد به اسلام عزیز خدمت می کند.»
«چی؟ ببینم، تو مخت انگاری توی این چند سال که توی زندان بودی عیب پیداکرده، پسر! مثل اعضای انجمن اسلامی حرف می زنی. خوشانصاف، تو دیگر چرا؟ تو که خودت آن موقع با ما بودی، حالا شدی این طرفی؟!»
«کدام طرفی، مشته فریدون؟»
«هایهایهای، تف به روی این روزگار! ببین زندان با آدم چه کار می کند!»
«مشته فریدون، والله من از هیچ چیزی خبر ندارم. فقط می دانم که زمینها یک بار عادلانه بین صاحبان واقعیش تقسیم شده بود.»
مشهدی سلیمان مداخله کرد و به راننده گفت:
«ولش کن، مشته فریدون! سر ما را بردهای! جوان مردم هنوز پایش به خانه نرسیده باید به تو سین جین پس بدهد؟»
راننده که عصبانی به نظر می رسید جواب داد:
«تو یکی دیگر خفه شو، سلیمان! ششصد درز زمین را از تو گرفتند، هیچی نگفتی، حالا داری نق می زنی که سرت را بردهام؟!»
یکی دیگر از سرنشینان که تاکنون ساکت نشسته بود گفت:
«به هر حال آقا، فیصله بدهید!»
«حاجی، تو را به آن خانهی خدایی که زیارتش کردی، به هر حال آقا، به هر حال آقا گفتنت را بگذار کنار! حقیقت را بگو! زمین حق ما بود یا حق آن دیوث خدانشناس؟»
«به هر حال آقا، زمین مال خدا است.»
«ها، آفرین! قربان این زبان به هر حال آقا گویت بروم! همین را بگو. زمین مال خدا است. و ما هم بندههای شکرگزاز او هستیم. پس، مال ما است دیگر. مال زن و بچههایمان.»
«به هر حال آقا، والله من چه بگویم؟ قبلاً می گفتند که یارو طاغوتی و ساواکی است و بیتالمال را از دولت خریده. حالا برعکسش را می گویند که مسلمان و مکتبی شده و به رزمندگان اسلام کمک می کند. حقیقت را فقط خدای قادر و متعال می داند.»
قاسم متأسف و عصبانی از بازپسگیری زمین مصادره شده، برای خودداری از ابراز نظر غیرضروری، سرش را به طرفی دیگر گرفت و از پشت شیشه به تماشای طبیعت پرداخت.
مزارع سرشار از رُستنی بودند و داشتند از خواب زمستانی بیدار می شدند. نشاء هنوز آغاز نشده بود. دهقانان سر زمینهایشان به کار شخمزنی و کرتبندی مشغول بودند. میل به بالازدن پاچههای شلوار و به دوش گرفتن بیل و رفتن به درون مزرعه در رگانش به جریان افتاد. با خود گفت:
«…بعد از آن که اجی را ماچ کردم، بدو می روم سر بیجار پیش هوشنگ. چند روزی کمکش می کنم. بعداً می روم قزوین حلیمه و بچههایش را می آورم خانه تا موقع کار پیش ما باشند. حالا دیگر باید سومین بچهی حلیمه هم به دنیا آمده باشد. دیوانه برایم پیغام داده بود که اسم این یکی بچهاش را من باید انتخاب کنم. اسم من را روی بچهی اولش گذاشته، اسم اجی را روی دومیاش. حالا... پروانه. نه، شادی... پروانه زیباتر است، چون حلیمه خودش هم او را می شناسد... اما، چطوری پروانه را پیداکنم؟ بچههای دیگر حالا کجا هستند؟ توی این چند سال که بینشان نبودم، چه اتفاقاتی برایشان افتاده؟... باید صبرکنم. خودشان وقتی از آزاد شدنم باخبر شوند می آیند دنبالم...»
2
با رسیدن به محوطهی خانه، لحظهای حیاط و باغ را که بهار در آن به خرمی جاری بود، از نظر گذراند. درخت سیب سرخی که مادرش می گفت پدرش آن را به مناسبت تولدش در حیاط کاشته، برخلاف سالهای پیش، تنومندتر شده و اینک سرشار از شکوفه بود. درختان زردآلو و گوجهسبز و گلابی قد افراشته و شاد، با شکوفههایشان، به او لبخند می زدند و خوشآمدش می گفتند. عطر مستکنندهی بهارنارنج از هر گوشه به مشام می رسید. گردوها و ازگیلها و تک درخت پر شاخ و بار انجیر همچنان استوار سر جای سابق خود ایستاده بودند. جیرجیرکها از نهانگاههای خود بهار را می سرودند. هرازگاهی صدای آواز بلبلی به گوش می رسید. پرندهای به دنبال سنجاقکی می پرید. پرستوهای از مهاجرت بازگشته به تعمیر و بازسازی آشیانههایشان مشغول بودند. در این گوشهی خرد دنیا انگار کابوس امام و آخوند و حاجی و جانی و پاسدار با میراثی چون زندان و شکنجه و اعدام و جنگ هنوز سایه نیفکنده بود. زندگی بی هیچ درنگ و توقفی، زیبا و شاد و شوقانگیز همچنان ادامه داشت.
در حالی که طبیعت اطرافش را با اشتیاق تماشا می کرد، گفت:
«…تمام این سالها را به یادتان بودم، باورکنید! خیلی دلم برایتان تنگ شده بود. آخیش... چه کیفی دارد! آنجا یک تخت درست می کنم. آره، آره، همانجا بهتر است، چون هم کنار درخت لیمو می خوابم، هم می توانم ساعتها بنشینم و شکوفههای زردآلو را تماشا کنم. شاید چند روزی هم نشستم و روی تابلویی کار کردم. آره، دوست عزیز، باید بنشینم و از باروری و زیبایی تو طرحی بکشم. هر وقت که درب و داغان بودم و خوابم نمی برد، ذهنم را فقط با این شکوفههای تو مشغول می کردم و تنها همین رنگهای دلنشینت را می دیدم و این جوری از زخم و خون و شکنجه و اعدام فاصله می گرفتم...»
صدای جیکجیک جوجهگنجشکی او را از خیالاتش بازداشت. به طرف صدا رفت و گنجشک ناتوان و کوچک را از زمین گرفت. صدای پرنده بلندتر شد. در همان هنگام دو گنجشک روی شاخهی درختی پرپرزنان به جیغکشیدن پرداختند. رو به آنها گفت:
«بیایید جوجهتان را ببرید! من که با او کاری ندارم. حتماً از لانه افتاده پایین. هنوز نمی تواند بپرد.»
جوجهگنجشک را زیر درختی که گنجشکان روی آن بیقراری می کردند، گذاشت. وقتی صدای آنها خاموش شد، به صدای قلقل آبگیر پیلهکند گوش فراداد. با رغبتی خاص به سویش شتافت. آب گلآلودی با سرعت در رودخانه جریان داشت. با دیدن آن به یاد برادرش تیمور افتاد. همیشه با جاری شدن آب گلآلود او تور ماهیگیریاش را به دست می گرفت و روی پل چوبی می ایستاد و آن را در مسیر حرکت آب قرار می داد. گاهی با مشاهدهی حرکتی در تور، آن را از آب بالا می کشید و شتابان ماهی صید شده را روی خشکی پرتاب می کرد. شاخهی خرد و کوچکی از درخت توسکا جدا می ساخت، آن را از دهان ماهی می گذراند و در جایی می گذاشت تا ماهی نجنبد و داخل رودخانه نشود. بعد، دوباره به کار صید می پرداخت. اگر ماهی نسبتاً بزرگی نصیبش می شد، با خوشحالی، فریادکشان به طرف خانه می دوید و آن را به خواهر و مادرش نشان می داد. موقع صرف غذا تندتند و با ولع غذا می خورد و بشقابش را به طرف مادر می گرفت تا آن را دوباره پر کند. وقتی مادر کفگیر را به ته دیگ می کشید، گلایهی او شروع می شد:
« چرا توی یک دیگ بزرگتر پلو نمی پزی؟»
«الهیشکر بگو و دعا کن که همیشه همین قدر پلو سر سفره ما باشد! چند روز دیگر برنج ما تمام می شود. باز باید بروم زیر سفته انگشت بزنم و آذوقه برای "گدابهار"* قرض کنم.»
«ای خدا، تو بشنو! نگو من نگفتم آ. صد بار شکرت! اما کی می شود من یک شکم سیر پلو بخورم؟»
«هر وقت که با دختر حاجیخان عروسی کردی شکمت هم سیر می شود. پدرش کلی بیجار دارد.»
«تو خفه شو، سلیمه! نگاه کن! شکمم را ببین چه گنده شده! فکر می کنم با خوردن آن ماهی بزرگ حامله شدهام.»
«چند ماهات می شود، تیمور؟»
«سر به سرش نگذار سلیمه! اولین شکمش است. از کجا بداند چند ماهه حامله است؟»
«اَجی، مگر پسرها هم حامله می شوند؟»
«نه همهی پسرها. من و قاسم حامله نمی شویم. فقط این تیمور حامله می شود. خودت که داری می بینی. مگر نه، اَجی؟»
«ها، ها. برارجانت راست می گوید، حلیمه.»
«آخر چطور، برارجان؟»
«می دانی، حلیمه؟ این تیمور با ما فرق دارد. دستش خیلی سبک است. همین که تورش را توی رودخانه انداخت، یک ماهی گیرش می آید. می بینی که، همین جوری هم حامله شده. خودش می گوید که حامله است. باور نمی کنی از خودش بپرس!»
«تیمور، تو راستی چه کار می کنی که این همه خوش شانسی؟»
«ورد می خوانم، حلیمه جان. ورد.»
«آخر چه جوری؟!»
« تور را می اندازم توی آب و این جوری... روی شکمم دیاره می زنم و می خوانم:<اتل متل چه جور است، شکم تیمور گرسنه است، غذایش را بردند هندوستان، یک ماهی گنده بستان، هو، ها، هو، ها.>هههههه ماهیها وقتی صدایم را می شنوند خودشان مستقیم می آیند توی تور من.»
قاسم غرق در تداعی خاطرات به طرف خانه رفت. وقتی کسی را آنجا نیافت، دوباره با خاطرات غمگینش از تیمور، تور ماهیگیری را برداشت و خوابزده و غائب به جایی که همیشه تیمور آنجا به صید ماهیها می پرداخت، رفت. خاطرات برادر رهایش نمی کردند. انگار همین دیروز بود. تیمور دلجویانه گفت:
«قاسم، تو بیعُرضه نیستی. هر کس یک کاری از دستش بر می آید. تو باید همین جا بنشینی و عکس من را در حال ماهیگیری هی بکشی و هی پاره کنی. اَخ، کمرم! بدجوری درد می کند. خداجان، کی می شود این بیجارکار*تمام بشود و من بی کمردرد و با خیال راحت بنشینم ماهی بگیرم؟ اوهو... بیا... گرفتم... خوشت آمد؟»
قاسم ماهی صید شده تیمور را که روی زمین بیتابانه می غلتید و در حال جان دادن بود، به دست گرفت و گفت:
«هی... نگاهش کن! چقدر قشنگ است این ماهی!»
«من هم می دانم قشنگ است. شکم من و تو هم خیلی قشنگ است. هی، قاسم، مواظب باش ماهی از دستت لیز نخورد و نیفتد توی آب!»
«تیمور، چرا ماهیها اینقدر قشنگند؟»
«چه می دانم. هی، مواظب باش!... کلهخشک! ببین چه کار کردی؟ برو از این جا گم شو! نگفتم از دستت لیز می خورد می افتد توی آب؟»
هنگام یادآوری خاطرات برادرش، ناگهان حس کرد که چیزی به تور ماهیگیریش خورده است. هیجانزده و شتابان آن را به خشکی پرت کرد. ماهی نسبتاً درشتی درون تور به جست و خیز پرداخت. لبخند رضایت در چهرهاش شکفت.«تیمور، کجایی؟ بالاخره من هم یک ماهی گرفتم»، با خود گفت. چشمهایش از اشک پر شد. ماهی را به دست گرفت و نوازشکنان گفت:
«چقدر قشنگ و نازی تو، ماهیجان! لبهایت لبهای پروانه را می ماند. هی، بیقراری نکن! می خواهی بروی توی آب؟»
ماهی از دستش لیز خورد و روی زمین با بیتابی به جست و خیز پرداخت. احساس زجردهندهای درونش را آزرد. صحنهای از زندان به یادش آمد؛ روی تختی درازکش در بند بود و با هر ضربهی شلاق بر کف پاهای از زخم دهان گشودهاش، چنین حس بیتابی در جان ناتوانش جاری می شد. یکی از شکنجهگران پرسید:
«ها، حالا توبه می کنی؟»
همکارش در جواب او گفت:
«نه، برادر. این یکی از آنهاست که مخش را با حماسههای مقاومت شستشو دادهاند. هه، مقاومت کن، کافر! مقاومت کن! ما کارمان این است که از کافرهایی مثل تو قهرمان بسازیم. منتها قهرمانی که هرگز هیچ کس نمی شناسدش، چون کسی اصلاً نمی فهمد که کی به درک واصل شدی و جنازهات توی کدام مستراح چال شده.»
«آخ...»
«می بینی؟ این شلاق، شلاق اسلام است. در برابر هر شلاقی می شود مقاومت کرد، اما در برابر شلاق اسلام نمی شود.»
«آخ...»
«سر عقل بیا و توبه کن! وگرنه همین جا تلف می شوی...»
«آخ...»
و ضربه پشت سر ضربه با فحاشی و رجزخوانیهای جانیان بر تنش فرود میآمد. درست مثل همین ماهی، نه بر خاک، که بر تختی خونین که هزاران انسان گمنام به رویش خوابانده و شکنجه شده بودند، پرپرزنان بالا و پایین می شد، فریاد می کشید، امان می خواست و آرزو می کرد مرگ، مرگ عزیز، مرگ رهاییبخش هرچه زودتر به سراغش بیاید و از آن همه زجر و تحقیر نجاتش بدهد.
متشنج و عصبی به سوی ماهی رفت. آن را درون آب رودخانه انداخت. در حالیکه بر گونههایش قطرات اشک بیاختیار فرو می چکید، با خود زمزمه کرد:
«برو، ماهیجان! برو زندگی کن! من می دانم دردکشیدن یعنی چه. قسم می خورم که هرگز مثل آنها نباشم. همه چیزشان زشت است. همه چیزشان زوری و جهنمی است، حتی خدا و اعتقاداتشان... نه، دیگر هیچ چیزی مقدس نیست... چرا هست، تو مقدسی. بودن تو، و این زندگی مقدس است... ماهیجان! ماهیجان! ماهیجان! این همه زخم، این همه بیداد، این همه آدمکشی را چگونه تاب بیاورم، ماهیجان؟ آنها نمی خواستند که جوانهایی مثل تیمور قربانی جنگ بشوند. آنها همه مثل برادرم تیمور بودند، ماهیجان. همه عاشق، همه شیفته، همه شریف. از احترام به حرمت انسان می گفتند. از این می گفتند که حق طبیعی هر انسان است که برای خودش عقیده و اعتقاد و دیدگاهی در مورد دنیا و آدمها داشته باشد، و این که آدمی را نیازی به وکیل و ولی و رهبر و آقابالاسر نیست، که رابطهی آدم با خدایش هیچ ربطی به دولت و مأمورانش ندارد. همهی جرمشان همین بود! هایهایهای... انسان، انسان، انسان، چه انسانهای عزیزی؟! وقتی به چشمهایشان نگاه میکردی، در برابر صفا و صداقت و ایثار و تحمل و خوشبینیشان به آیندهی مردم، سرت از احترام بیاختیار پایین می آمد. احساس می کردی در برابر خدا ایستادهای؛ در برابر خدایی تحقیرشده، خدایی ستمدیده، خدایی شقهشقه شده. خدا، خدای توانا، خدای ناتوان، خدای عاشق انسان... خدایی که با همه زخمهایش لبخندزنان به سوی مرگ می رفت و می گفت:«ما بسیاریم!» هایهایهای... چگونه فراموشتان کنم، دوستان؟ چگونه فراموشتان کنم، ای خدایان؟ چگونه؟ چگونه؟ برو ماهیجان! مواظب خودت باش! نگذار صیدت کنند، دوست من...»
ربابه که به همراه شوهرش از سر مزرعه به خانه بر می گشت، با دیدن قاسم کنار رودخانه ناباورانه گفت:
«برارقاسم! هوشنگ، برارقاسم آزاد شده!»
هوشنگ بیدرنگ بیلش را روی زمین رها کرد، نامش را صداکنان، با اشتیاقی که قاسم هرگز در او سراغ نداشت، به سویش دوید و برادر را اشکریزان در آغوش گرفت. قاسم در حالی که سعی می کرد اشکهای خود را پنهان نگهدارد پرسید:
«چطوری، برارجان؟»
«قاسمی*جان! قاسمی جان!...»
«گریه نکن برارجان، گریه نکن! عوض تیمور من هنوز زندهام. سر کار مزرعه کمکت می کنم.»
«بیکس شدهایم، قاسمی جان! بیکس شدهایم...»
ربابه نیز، بر خلاف قوانین شرع و رسم معمول، برادرشوهر از بند رستهاش را در آغوش گرفت و اشکریزان صورتش را بوسید. قاسم با دیدن گریهی او گفت:
«چه شده؟ چرا شما عوض خوشحالی دارید گریه می کنید؟!»
«برارقاسم، خوشحالی دیگر برای ما نیامده.»
«این حرفها را بگذار کنار، ربابه! مگر با گریه کردن تیمور زنده می شود. ما باید یادش را در دلهایمان زنده نگهداریم و با آن زندگی کنیم. بچههایتان باید جایش را در زندگیمان پرکنند. خسرو کجاست؟ دیگر بچهدار نشدید؟»
«خسرو پیش مادرم است. مریم هم به دنیا آمد. تازه داشت "عمو، عمو" می گفت. خاک بر سر شدهایم برار. اسهال و استفراغ گرفت، بردیمش بیمارستان، بیانصافها به دخترم نرسیدند، برار. دکتر و دارو توی بیمارستان سیاه شده نبود. همه را فرستاده بودند جبهه. ناکام شد، برار. دخترم ناکام شد. چند تا از بچههای دیگر محله هم به همین درد مبتلا شدند و مردند. آفت! برار، آفت! همه جای دنیا را آفت گرفته. آفت آدمیزاد...»
«گریه نکن! دوباره بچهدار می شوید. لعنت به این جنگ! اجی کجاست؟ هنوز سر بیجار است؟»
هوشنگ و ربابه بی آنکه به سوالش پاسخ دهند، از او جدا شدند و غمزده به طرف خانه رفتند. قاسم متأثر فریاد زد:
«با شما هستم! اَجی کجاست؟ نکند او را هم اسهال و استفراغ گرفت و مرد؟! ها! اجی من هم مرد؟! حرف بزنید، خب! چه خبرتان است توی این محله؟ چرا هیچ کس این همه مدت به ملاقاتم نیامد؟»
هوشنگ که در این مابین کمی آرام شده بود رو به او کرد و افسرده جواب داد:
«اجی خانه نیست، قاسم.»
«پس کجاست؟»
«آخ، تو هم که عوض خوشحال کردنمان داری داغ ما را تازه می کنی.»
«چه شده، برارجان؟ نکند با ربابه حرفش شده و رفته قزوین پیش حلیمه؟»
با شنیدن نام حلیمه، ربابه به شیون افتاد، هوشنگ ناتوان روی زمین نشست و در حالی که مثل بچهها مشت بر زمین می کوبید به گریستن پرداخت. قاسم حیرانتر از قبل پرسید:
«چه شده، بابا؟ خب، بگویید و راحتم کنید دیگر! اَجی هم مرد؟»
ربابه هنگام بالا رفتن از پلهی چوبی خانه جواب داد:
«اَجی دیوانه شده، برار. دیوانه.»
«چی؟ دیوانه شده؟»
«آره. سلیمه و شوهرش هم او را بردهاند پیش خودشان تا از این خانهی سیاه شده دور بماند. همه می گویند این خانه نفرین شده، برار. تو هم، تا بلای بیشتری سرت نیامده، زودی از اینجا برو!»
«آخی، اجی بیچاره! طاقت زندانی بودن من را که نداشت هیچ، داغ تیمور هم به داغش اضافه شده. تف به این جمهوری اسلامی! ببین ما را به چه روزی انداخته؟ هر کس هم جای اَجی باشد دیوانه می شود. ولی خانه نفرین شده دیگر چه خرافاتی است که راه انداختهاید؟ هی، برارجان، تو که یک خُرده توی سرت عقل بود، چرا جلوی تیمور را نگرفتی و نگفتی که برود یک جایی قایم بشود؟ آخر رفته بود برای کی بجنگد؟ ها؟! برای یک مشت آخوند و بازاری بیوطن که دم از مظلومیت امام حسین میزنند و جیبهای خودشان را دارند پر می کنند؟ این حلیمه و رجب را من ببینم کارشان دارم. بیعرضهها نمی توانستند توی قزوین به این بزرگی تیمور را یک جایی قایمش کنند؟»
شیون ربابه شدیدتر شد.«اووویی خداگُلیجان*»، زوزهکشان به طرف دیگر ایوان خانه رفت تا خود را پنهان کند. هوشنگ، وامانده از گریستن، جنونزده سر خود را با مشت به کوبیدن گرفت. قاسم مستأصل به سوی او شتافت و مانعاش شد:
«خجالت بکش پیش زنت، برارجان! چرا این قدر داد و قال راه انداختهای؟ اِه! من و تو و فریدون که زندهایم. ما سه تا برادر قربانی این رژیم نمی شویم. فردا اَجی را می برم پیش یک دکتر روانشناس. بعد از مدتی حالش خوب می شود.»
«اَجی دیگر خوب شدنی نیست، قاسمیجان! اَجی خوب شدنی نیست. من هم کم کم دارم مثل او می شوم...»
«تمام کن، بابا! اعصابم را خرد کردهای آ. مردی گفتهاند ناسلامتی، تحملی گفتهاند. پا شو برویم بالا.»
«نه، قاسمیجان. من دیگر پا توی این خانهی سیاه شده نمیگذارم. تا حالا منتظر آمدن تو بودم. با فریدون و سلیمه هم صحبت کردم. این خانه و این زمین و این هم تو. هر چه می خواهی با این بیصاحب شده بکنی، بکن! می خواهم از اینجا فرار کنم و با زن و بچهام بروم به یک جایی که هیچکس من را نشناسد. شاید اینجوری توانستم قرار بگیرم. وگرنه من هم مثل اَجی دیوانه می شوم.»
«چرا آخر؟ نکند اَجی با حال بدش اذیتتان کرده؟ بیا برویم بالا گپ بزنیم.»
«گپی دیگر نمانده، قاسمیجان. گپی...»
ربابه دوباره به سوی آنها آمد، حرف شوهرش را قطع کرد و همچنان گریان به قاسم گفت:
«برار، تا حالا منتظر تو بودیم. خیلی وقت است که یک لقمه راحت از گلویمان پایین نمی رود. هوشنگ می خواست این خانه را آتش بزند، من مانعش شدم و گفتم که وایستیم تا تو بیایی.»
«چه شده؟ نکند تو هم دیوانه شدهای، برارجان؟»
در همان موقع مادر ربابه به خانهی آنها آمد. قاسم رو به او کرد و گفت:
«سلام زن دایی! حال شما چطور است؟»
«سلام پسرم. از زندان خوش آمدی!»
«خیلی ممنون. بالاخره یکی پیدا شده که لبخند می زند و یادم می آورد که ناسلامتی تازه از زندان می آیم. خب، زن دایی، حال احمد چطور است؟»
مادر ربابه دستمالی از جیبش درآورد و به پاک کردن اشکهایش که با شنیدن نام احمد به راه افتاده بود، پرداخت و جواب داد:
«خیلی وقت است از او خبر نداریم، پسرم. خدا را شکر! نوهام مهدی شبیه پدرش احمد است. باید بیایی او را ببینی! سه سالش می شود. با مادرش پیش ما زندگی می کند. از احمد خودش خیلی وقت است که هیچ اثری پیدا نیست. هر وقت که پاسدارها به خانهی ما میآیند و زن و پدرش را سینجین می کنند، می فهمیم که بچهی ما هنوز به شکر خدا زنده است. می گویند توی کشتن امام جمعه دست داشته...»
کم کم همسایهها یکی پس از دیگری وارد حیاط آنها شدند. مردی به طرف قاسم آمد. گفتگوی او با مادر احمد را قطع کرد، صورتش را بوسید، در آغوشش گرفت و گفت:
«غم آخرت باشد، قاسم! خدا به دلت صبر بدهد! تو پسر خیلی قویی هستی. هوشنگ را یک ذره دلداری بده و نصیحتش کن!»
گلناز دختر همسایه و دوست قدیمی حلیمه که از مدتها پیش دو فرزندش را به تنهایی بزرگ می کرد، چون شوهرش به عنوان سرباز منقضی خدمت سال 1356 در ابتدای جنگ دوباره به خدمت سربازی رفته و اسیر شده بود، اشکریزان و سیاهپوش از راه رسید. بیشتر از ربابه او زاری و بیتابی می کرد. قاسم گفت:
«سلام خواخور گلناز! از غلام، شوهرت، چه خبر؟ بچههایت چطورند؟»
«دست بوسند، برار. از غلام سالی یک نامه می رسد.»
«گریه نکن خواخور! گریه نکن! یک روز بالاخره این جنگ لعنتی تمام می شود و غلام صحیح و سالم بر می گردد.»
«غلام بر می گردد، برار. غلام بر می گردد. اما یکی و یکدانه خواخورم، حلیمه...»
«چی؟ حلیمه؟! مگر حلیمه چهاش شده؟»
«مگر نمی دانی، برار؟ خاک بر سر شدهایم! بی خواخور شدهایم! حلیمه دیگر بر نمی گردد...»
زانوان قاسم سست شد. بر پیشانیاش عرق سردی نشست. ضربان قلبش به نوسان افتاد. ناباور و هراسان با لکنت زبان پرسید:
«حححلیمه ببببر نمی گردد؟!»
«آره، برارجان. خدابیامرز با شوهر و بچههایش توی گاراژ منتظر ماشین بود تا بیاید خانه. یک نفر موتور سوار آمد و آنها را با مسلسل...»
«نه!»
نعرهی قاسم گلناز را از تعریف ماجرا بازداشت. همسایهها به طرف او که نقش زمین شده بود، شتافتند. کسی سراسیمه فریاد زد:
«یک سطل آب! یک سطل آب! از هوش رفت.»
خورشید ظهرگاه بهاری بسان بالغ بانویی عشوهافشان و گرم می خندید. شالیکاران برای صرف ناهار و رفع خستگی از مزرعه به خانههایشان باز می گشتند. امواج خسته و از جوشش افتاده خزر اینک آهسته و مغموم بر ریگزار می نشست. پیلهکند اما با آبهای گلآلودش آواز زندگی و حرکت بر لب داشت. همچنان به سه شاخه تقسیم می شد، با هر شاخه روستایی را سیراب می ساخت و سپس به دریا می ریخت. در صدای قلقل آب و آوازهای پریشان این آبگیر، گویی یکی فریاد بر می کشید:
«خشمت را به من بده! خشمت را به من بده! از پا مایست و با من جاری باش، انسان!»
فصل شانزده
1
چند روز بعد از آزادشدن قاسم، مادر را به خانه بازگرداندند. کوکب لاغر و استخوانی شده بود. هرگز به میل خود غذا نمی خورد. با اصرار و اجبار باید چیزی به او خورانده می شد.
دیدار مجدد مادر و فرزند در روحیهی هر دو آنها تأثیری مثبت گذاشت. قاسم بعد از اطلاع یافتن از چگونگی قتل خواهر، تمام روز را در گوشهای می نشست، به نقطهای زل می زد و بیآنکه با کسی کلامی رد و بدل کند در اندیشههای دور و درازی غرق می شد. با آمدن مادر و دیدن وضعیت ویران روحیاش، قلب قاسم لرزید. احساس مسئول بودن در قبال مادر، درونش را برانگیخت و کمی آرامش ساخت. اما زبانش گرفته بود و هر چه تلاش می کرد نمی توانست حرف بزند. او از زمان شنیدن خبر قتل حلیمه و بیهوش نقش زمین شدن به این روز افتاده بود.
مادر موقع صرف غذا با دیگران بر گرد سفره می نشست. مدتی به آن خیره می شد. قبل از لب زدن به غذا، مقداری از آن را در ظرفی کنار می گذاشت. آهسته و غرق در خیال به اصرار هوشنگ و ربابه، لقمهای به دهان می برد و همچنان غایب و دور از سفره و جمع به جویدنش می پرداخت. با برچیده شدن سفره، از جایش بر می خاست و در حالی که با خود بلند گفتگو می کرد به سوی گورستان راه می افتاد:
«...حلیمهجانم گرسنه است. زن حامله باید خیلی غذا بخورد، وگرنه بچهاش لاغر و ضعیف به دنیا می آید. دخترم بچه است. صبرکنید چند سالی بگذرد. بزرگ می شود و به خانهی شوهرش می آید. آمدم حلیمه جان، آمدم دخترم. الهی فدایت بشوم، مادر! مثل این که رجب از او عصبانی است. خب، حق هم دارد. مرد وقتی از سر کار بر می گردد، باید غذایش آماده باشد. حیوانکی بچهام. سینههایش هنوز کاملاً در نیامده، آخر چطوری نامزد نادر بشود؟ مگر نمی بینید که مو را از ماست نمی تواند تشخیص بدهد؟ چه می داند نامزدی و مرد و زنی چی است؟ خدا را خوش نمی آید حالا شوهر کند. چی؟ فاطمهی زهرا نُه سالگی به خانهی شوهر رفت؟ خب، او دختر پیغمبر بود. این دختربچهی یتیم من که، استغفرالله، دختر پیغمبر نیست. این شکم برایش خیلی مشکل است. شاید می خواهد دوقلو بزاید. اوهوی حلیمه! مواظب بچهها باش! دست خواهرت کوکب را بگیر، قاسم جان! موتور سوار دارد می آید...»
روزی قاسم، حیران و غمزده از رفتار مادر پریشان حالش، در پی او به راه افتاد.
مادر چادرش را به کمر بسته بود و با بقچهای غذا در دست به هر عابری که می رسید، بیآنکه طبق معمول با او سلام و احوالپرسی بکند، هذیانی و مغشوش تعریف می کرد:
«...دخترم به سلامتی ماه ششمش است. دلم نمی آید تنهایش بگذارم. شما میرابعلی را ندیدهاید؟ دیروز غروب رفت بیجارها را آبیاری کند، اما تا حالا برنگشته. می ترسم خدای ناکرده بلایی سرش آمده باشد. آخر تفنگش را هم با خودش نبرده. هوا چقدر سرد است امسال؟ مثل این که می خواهد توی بهار برف ببارد. خدا کُرند را بیامرزد. چه اسب نجیبی بود! میرابعلی به او می گفت برادر. خشکسالی اگر بیاید، علفها خشک می شوند و اسبها و گاوها همه از گرسنگی می میرند. شما را به خدا حاجیخان را اگر دیدید بهاش بگویید که از خر شیطان پایین بیایید و دخترش را به پسرم تیمور بدهد. آنها چند سال است که خاطر همدیگر را می خواهند. بچهها را باید گذاشت به حال خودشان تا با هر کس که دوست دارند ازدواج بکنند. ازدواج زوری به خدا بدبختی می آورد. ماها خودمان هم زمانی جوان بودیم. چک و سفتههای پرداخت شدهام را برای اطمینان اول پارهپاره می کنم، بعد توی آتش می سوزانم. سلیمه زن سید چه زن خوبی بود؟ خدا بیامرزدش! نمی دانم ده-پانزده تا اردک و مرغ و جوجهام را دیشب کدام ولدالزنایی دزدیده. از زمانی که این سید اولاد پیغمبر سر کار آمده، دزد خیلی زیاد شده. خدا پدر شاه را بیامرزد. این پول نفتی که آقا می گفت می دهد بیاورند دم در خانه به ما بدهند نمی دانید چه شده؟ باید بروم. حلیمه شکمش درد گرفته. برارش قاسم توی زندان است. وگرنه می رفت سراغ قابله. باید خودم بروم سراغش. وای خاک عالم بر سرم، دختر یتیمم وقت زائیدنش است...»
با رسیدن به گورستان، مادر به طرف چهار قبری که ردیف هم قرارداشتند، رفت. روی سه قبر اولی که فاقد سنگ قبر بودند، پچپچکنان مقداری غذا گذاشت. در برابر عکس قاب شده بر قبرِ سنگقبردار چهارمی ایستاد و با صدایی غمگین گفت:
«تیمورجان، پسرم! چرا آخر این مردم می گویند که تو مردهای؟ تو که داری مثل همیشه نگاهم می کنی، پسرم. هر چه می خواهند بگویند، ولی من باور نمی کنم. کفش و لباست را آوردند اینجا دفن کردند و گفتند که توی جبهه شهید شدی. چه شده؟ چه می خواهی پسرم؟ پول نداری؟ وقتی مرخصی آمدی هر چه پول دارم به تو می دهم، گلپسر من! قربان قدت بروم، برو به فرماندهات بگو که برادرت آزاد شده تا به تو مرخصی بدهد. وقتی آمدی، من با قاسم صحبت می کنم. یا باید زودی زن بگیرد یا که نوبتش را به تو بدهد. دختر حاجیخان را برایت عقد می کنم، راضی شدی؟ ها؟ مرخصی بگیر بیا خانه، قربان آن سبیلهایت بروم. عزیز دلم...»
قاسم که از گفتگوی دلخراش مادر بیامان اشک می ریخت، دست او را گرفت و تکانش داد و خواست چیزی بگوید، اما باز نتوانست کلامی بر زبان آورد. مادر بیاعتنا به او ادامه داد:
«...حلیمه آمده سراغم. دیگر باید بروم، پسرم. توی جبهه مواظب خودت باش! عقب عقبها بایست تا خمپاره به تو نخورد.»
«اَاَاَجی، بببرارم تیتیتیتیمور دددیگر زززنزنزنده نیست! زنزنززنده زنزنزنده نینیست»
قاسم که از وضع دلخراش مادر شدیداً متأثر شده بود و زجر می کشید بالاخره توانست هر چند به لکنت و نامفهوم کلماتی بر زبان آورد.کوکب تازه متوجه او شد و شگفتزده گفت:
«اِهه، تویی، قاسم؟! فکر کردم حلیمه است. چرا داری گریه می کنی؟ توی زندان خیلی شکنجهات کردند، گل پسرم؟ چرا از وقتی که آزاد شدی یک کلمه هم با من حرف نزدی؟ فکر کردم لال شدهای، قربان قدت بروم! نمی دانی چقدر غصهی تو را می خورد؟ می گفت بروم سربازی تا حاجیخان دخترش را به من بدهد. حلیمه گفت بیا قزوین یا برو تهران قایم شو. همه جا پر است از سرباز فراری. دختر حاجیخان اگر تو را می خواهد با تو فرار می کند. گفت نه. این جوری برای قاسم توی زندان بد می شود. آن موقع می گویند برادرت هم ضدانقلاب است. حلیمه گفت دیوانه، اگر قاسم بداند که رفتی سربازی از دستت دلخور می شود. هر روز دسته دسته سرباز سرپا به جبهه می روند و درازکش توی جعبه بر می گردند. گفت جهنم. یک جان دارم بگذار این جوری تلف بشود. اما بدِ بد هم نمی شود. آن موقع شاید قاسم را از زندان آزادکردند یا دستکم او را نکشتند، چون می گویند برادرش در راه انقلاب و امام شاشیده و شهید شده. نگاهکن، قاسمجان! کفش و کلاه و لباس برادرت را آوردند این جا دفن کردند که مثلاً این بچهی من است. جوانم را با آن قد و قامت رشیدش صحیح و سالم تحویلشان دادم، حالا، حالا، حالا...»
قاسم هیجانزده از منطقی و عاقلانه حرفزدن مادر و امیدوار به درمان روح پریشانش، بدون لکنت زبان گفت:
«اَجی، این حرفها را بگذار کنار! تیمور دیگر زنده بشو نیست...»
«خاک توی سرت! داری گریه می کنی؟ مرد و گریه؟ خجالت دارد به جد سادات. بیعُرضه، زود باش همین حالا به من بگو کجا برایت خواستگاری بفرستم؟ طفلکی تیمور منتظر است تا تو زن بگیری و نوبتش بشود.»
«تیمور اگر زن بگیر بود، منتظر من نمی ماند، اَجی جان. نوبتی هم اگر بود، اول نوبت او بود. آخر، اول که نوبت برادر کوچکتر نمی شود.»
«اِه! راست می گویی. فراموشم شده بود. تو کوچکتر از تیموری. پس چرا هرگز به من نگفت بروم برایش خواستگاری؟ من را بگو که فکر کردم منتظر تو است!»
«شاید منتظرم بود تا از زندان آزاد بشوم و توی عروسیش شرکت بکنم، اجی جان.»
«آزاد بشوی؟ یعنی تو توی عروسی حلیمه هم نبودی؟»
«من زندان بودم، اَجی جان. حلیمه هم هرگز عروسی نکرد.»
«چرا عروسی کرد. خواخورت عروسی کرد، قاسمجان. گریه نکن! الهی قربان اشکهایت بروم! خوب شد نبودی، مادر! خوب شد نبودی! رفته بودی انقلاب بکنی. چه عروسیی! چه عروسیی! بیا! بیا اشکهایت را پاک کنم، پسرک یتیمم! گریه نکن، قربان قدت بروم! باز بچههای مدرسه کتکت زدند؟ من همین فردا با تو می آیم مدرسه. به مدیر مدرسه می گویم که پدرشان را در بیاورد، عزیرم. گریه نکن، گلپسرم.»
«...کافی است، اجی. بیا برویم خانه.»
«خانه؟! مگر توی خانهمان نیستیم؟»
«نه. اینجا گورستان است.»
«گورستان؟ تو کلهات مثل این که خراب شده؟ خاک عالم بر سرم! دیدی چه بدبخت شدهام؟ کاش تو را به مدرسه نمی فرستادم! آنقدر درس خواندی و عکس کشیدی که کلهات خراب شده و حالا دیگر خانه و گورستان را نمی توانی تشخیص بدهی!»
«آره. من کلهام مثل این که خراب شده، اجی. کم کم خوب می شود. حالا بیا برویم خانه! بیا اجیجان! بیا!»
کوکب با حالتی دگرگون شده و پریشان دست او را پس زد. گویی که آدم غریبهای مقابلش بود. با ترشرویی گفت:
«ولم کن! چه کارم داری؟»
«آمدم تو را ببرم خانه، اجی جان. بیا برویم!»
«خانه؟! مگر اینجا خانهام نیست؟ تو کی هستی؟ از جانم چی می خواهی! برو گم شو!... تیموریجان! پسرم! تیموریجان!...»
«آرام باش، اَجی جان! آرام باش! من قاسمم، قاسم! من را نمی شناسی؟»
مادر جنونزده و از خود بیخود روی قبر پسرش ولو شد. در حالی که بر سر و صورت خود چنگ می زد و گیسوان خود را می کشید، با صدایی دلخراش شیون کرد:
«...تیموریجان! دیدی حلیمه بالاخره چه عروسیی کرد؟ تو کجا بودی؟ تو کجا بودی، پسرم؟ رفتی جبهه که دشمن را از خاکت بیرون کنی، پسر حاج ولی... خواهرت حامله بود... اوی خدا... شام غریبان است آی زهرا وای! عالم خونفشان است آی زهرا وای... اوی... کو امام؟ کو غریب؟...»
قاسم دستهای مادر را گرفت، مانع کندن گیسوانش شد و دلسوزانه و آرام گفت:
«موهایت را نکن، اَجی جان! بخوان! بخوان! مرثیه بخوان! ها، آفرین! بخوان و گریه کن! این جوری خوب است...»
بعد از مدتی، کوکب بالاخره در آغوش قاسم آرام گرفت. اما دیری نپایید که ناگهان از او جدا شد. خوابزده و غایب، با حرکاتی غیرطبیعی، مثل روحی سرگردان در محوطهی گورستان شروع به دویدن کرد. قاسم نیز در پی مادر دوید.
لحظاتی بعد او را درازکشیده بر سر قبری بازیافت. از درخت کاج سرشکستهای که کنار قبر قد کشیده بود، آرامگاه پدر را بازشناخت. او همیشه همراه مادر غروب پنجشنبههای کودکیاش را آنجا، کنار آن درخت، گذرانده بود. گاهی بدون آنکه بداند برای چه، با دیدن اشکهای مادر با او گریسته بود.
به مادر نزدیک شد. کنارش نشست و به درخت کاج به عادت گذشتههای کودکیاش تکیه داد.
مدتی بعد، جثهی لاغر و استخوانی مادر به خواب رفتهاش را مثل کودکی در آغوش گرفت و به سوی خانه به راه افتاد.
در بین راه قطرات اشک شتابان از گونههایش سرازیر می شدند و گاهگاه بر چهرهی مادر فرو می غلتیدند. اما کوکب اینک دیگر نمی گریست. جنونزده به خوابی پر هذیان فرورفته بود و لبانش ممتد می جنبید. شاید بدینسان با گمگشتگان خفته در خاکش گفتگو می کرد.
فصل هفده
1
با فرارسیدن مهلت تعیین شده، قاسم خود را به مقر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی معرفی کرد. پس از پایان گرفتن مراسم معمول بازجویی، آنجا را ترک گفت و در خیابانهای شهر به قدم زدن پرداخت.
رفت و آمد پرگفتگو و عادی عابران، چانهزدنهایشان هنگام خرید کالایی از فروشندگان کنار خیابان، گهگاهی نگاههای اشتیاق و وسوسهانگیز دختران و پسران به همدیگر که به دور از چشم عناصر حزبالله به هم لبخند می زدند، پیام تمایل رد و بدل می کردند و به دنبال هم راه می افتادند، در ذهن او این باور را به وجود آورد که گویا مردم با فضای جنگ و اختناق اسلامی به شیوهای دیرپای خوگرفتهاند.
اگرچه حالا درست یک ماه از آزادیش می گذشت و از حق قدمزدن بین مردم برخوردار بود، با این وجود، چیزی بیشتر از چهاردیوار دیروزی زندان درونش را می فسرد: خاموشی و تنهایی.
با خود دایم در گفتگو بود و می پرسید که در بین آن همه مردم با کی باید هماوا شود؟ به چه قصدی باید زندگی کند؟ تیمور، برادر همیشه تنگدستی، همیشه گرسنگی، همیشه زحمت، در جنگ با کدام جلاد جان سپرده بود؟ حلیمهی آبستن با شوهر و دخترک معصومش چرا به رگبار گلوله بسته شده بود؟ قاتلش چرا آزادانه زندگی می کرد؟ چرا شاهدان عینی جنایت از شهادت بر علیه نادر می ترسیدند؟ آیا مثل همهی مردم در برابر "نادر"های پاسدار، کمیتهچی، بسیجی و حزبالهی باید تقیه می کرد و سر فرو می آورد و "برادر، برادر" می گفت؟ دریایی که دیروز به نام آزادی و سعادت مردم در ذهنش شکل گرفته بود، آیا امروز با صدای قاریان قرآن از بلندگوهای گوشخراش مساجد، زورگویی و دغلکاری و عوامفریبی ملایان، و ستمی که این حیلهگران حرفهای با پس گرفتن و زیر پا گذاشتن همهی وعده و وعیدهای دیروزشان حالا بر مردم روا می داشتند، به همین سادگی می بایست به طاق نسیان سپرده می شد؟ چه قدر انسان بیگناه به عنوان منافق، کمونیست، محارب با خدا، طاغوتی و ضدانقلاب به بندآمده و کشته شده بودند؟ جنگ جهنمی بین دو دیوانهی اقتدارگرای زنجیری، خمینی و صدام، چقدر خون ریخته و خانه و دل ویران کرده بود؟ همبازیان دیروزش چرا چنین عمیق مسحور شعارهایی چون "جنگ، جنگ تا پیروزی! لبیک یا مهدی!" شده و داوطلبانه به قربانگاه جبههها میشتابیدند تا کربلا را فتح کنند و از آنجا به اسرائیل رفته و به قدس دست یابند؟ در روح بیمار مردمان هموطنش چه اتفاقی افتاده بود که چنین ذلیل و مفلوک در پی رهبری متحجر برای نابودی فرهنگی خویش قدم بر می داشتند؟ سرزمینش آیا بیصاحب بود؟ تودههای ستمکش مردم، این صاحبان اصلی آب و خاک و خون آیا دوباره در خوابی تاریخی و طولانی بسر می بردند؟ این صدای فریاد جگرخراش کدام هموطن بیگناه او بود که هر لحظه از شکنجهگاهها به گوشاش می رسید، خواب و آرامشش را می ربود و از او یاری طلب می کرد؟ آیا خاموش بودن و به تماشا نشستن روا بود؟ در قتل خواهر آیا خود او شریک جرم نبود؟ چرا به سراغش رفته و او را که در غربت زندگی می کرد، به فریبی که آزادی و گذشتن عهد قُلدُری نام داشت، به خانه آورده بود؟ آیا نادر تنها بر اثر جنونی عاشقانه مرتکب این جنایت شده بود؟ یا که عملش از خوی مذهب و فرهنگی مغرور و عقبمانده و قرونوسطایی سرچشمه می گرفت؟ چه بایست می کرد؟ آیا انقلاب به راستی کار تودهها بود؟ اگر آری، پس چرا و چگونه خمینی و مشتی آخوند و بازاری و توطئهگر حرفهای به حیلتی بر مسند قدرت جا خوش کرده بودند و بر مردم حکم می راندند؟ نه. شاید دیگر به انقلاب، به آزادی، به عدالت و به هیچ چیز زیبای دیگر نمی بایست ایمان داشت؟... بله، تنها راه شاید همین بود. شاید، شاید سلاحی بایست به دست می گرفت و با جنایتپیشگان به زبان گلوله سخن می گفت! پروانه و دیگر رفقایش چه؟ آنها کجا بودند؟ آیا سر به نیست شده بودند؟ یا که اکنون در مخفیگاهی بسر می بردند و مثل همیشه با تئوریهای مبهم و گنگ این فیلسوف و آن جامعهشناس روزگار می گذراندند و آزادی و سعادت اجتماعی را خواب می دیدند؟ غرق در این کلنجار درونی ویرانگر، با خود گفت:«...آتش، آتش، تنها آتش می تواند آرامش بیافریند!»
در ازدحام عابران دستی بر شانهاش نشست و صدای آشنایی او را از اندیشههای زجرناک و پریشانش بیرون آورد:
«هی، قاسم! چطوری، پسر؟»
حمید جمالی، معلم قدیمیاش بود. با همدیگر دست دادند و صورت هم را بوسیدند. معلم به زن جوانی که کودک خردسالی را به همراه داشت، اشاره کرد و گفت:
«افسانه، خانمم. افسانه، این همان قاسمی است که تعریفش را خیلی شنیدی!»
«سلام، آقا قاسم! خیلی خوشوقتم از دیدن شما.»
«سلام از من است، خانم جمالی. من هم همینطور.»
«این هم پسرم. افسانه جان، بهمن را بده به عمویش! بهمنی، عمو قاسم، پسرم! عمو قاسم.»
کودک بیآنکه مقاومتی کند، در آغوش قاسم جای گرفت و انگشت خود را به دهان برد و با تعجب در چهرهی دوست ناشناس به کاوش پرداخت. حمید جمالی پرسید:
«کی آزاد شدی، قاسم؟»
«درست یک ماه و چند ساعت پیش. امروز رفتم خودم را معرفی کردم.»
«تو هم توبه کردی؟»
«حمیدآقا، مثل این که شما هیچی از توابین نمیدانید؟»
«چطور مگر؟»
«من را لطفاً با آنها یکی نکنید. توابین نه تنها عناصری جازده و ترسو و احمق، بلکه همکاران و جاسوسان رژیم هستند.»
«یواشتر، قاسم! یواشتر حرف بزن! بیا برویم خانه!»
«نه، ممنونم. نمی خواهم مزاحمتان بشوم.»
زن حمید جمالی با مهربانی گفت:
«مزاحمت چی است، آقا قاسم؟ حمید از شما خیلی تعریف کرده. حتماً بیایید پیش ما! خانهی خودتان است.»
«افسانه راست می گوید، قاسم. اگر جایی کار واجبی نداری، برویم ناهار پیش ما و تعریف کن ببینم چه کارها می کنی؟»
«کار بخصوصی ندارم. ولی نمی خواهم مزاحمتان بشوم.»
«افسانه، یک چیز در مورد قاسم واسهات نگفتم، و آن همین خجالتی بودن و تعارفکردنهایش است. پسر خوب، یک ماه است که آزاد شدهای، تا حال فرصت نکردی به معلم قدیمیات که از کار اخراج شده و عملگی می کند، سری بزنی؟»
قاسم در حالی که با آنها به سوی خانهشان همراه شده بود متعجب پرسید:
«مگر اخراجتان کردهاند، حمید آقا؟»
«چهار سال است. مگر نمی دانستی؟»
«نه. عجب! آقای جمشیدی چه؟»
حمید جمالی آهی کشید و جواب داد:
«هیهات! بیچاره جمشیدی را از زندگی اخراج کردند. یادش بخیر! چه انسانی!»
«یعنی چه از زندگی اخراجش کردند؟»
«یواشتر حرف بزن! توی یک خانهی تیمی دستگیرش کردند. تا آخرین لحظه روی مواضع سیاسیش ماند. زیر شکنجه کشتنش. خیلیها را سر به نیست کردهاند. شانس آوردی که آن اوایل دستگیر شدی. برادر رفیقت بهزاد یادت می آید؟ همانی که زمان شاه همراه من آزاد شده بود؟»
«آره، رضا را می گویید؟»
«ها. از خیلی وقتها پیش مخفی زندگی می کرد. جاسوسان یا به قول خمینی ارتش بیست میلیونی، جایش را پیداکردند. هر کاری کردند نتوانستند او را بیاورند توی تلویزیون تا به دروغ اعلام کند که جاسوس خارجیها بوده. به یک وضع فجیعی به قتلش رساندند. از بس شکنجه شده بود، حتی جسدش را هم به خانوادهاش نشان ندادند. فقط لباسش را به آنها دادند و عوضش پول گلوله و تیر خلاص از آنها گرفتند.»
«بیشرمها. از خود بهزاد چه خبر؟»
«شنیدم توی اوین است. چیزهایی در مورد مقاومتش می گویند که باورکردنی نیست. ساندویچی علی، اُستایت، را سه بار آتش زدند. او هم درش را بست. حسن را ولی هنوز نتوانستهاند بگیرند. مجید مدتی زندانی بود. چند ماه پیش آزاد شده.»
«نچنچنچنچ! عجب روزگاری؟! نمی شود باور کرد. این شهر همان شهری است که چند سال پیش مردم آدمهایی مثل شما و رضا و حسن را روی دوششان می نشاندند؟ این مردم واقعاً همان مردمند؟!»
«آره، قاسمجان. فقط اوضاع بدجوری عوض شده. شش-هفت قرن برگشتهایم عقب. این روزها آدم به آدم که می رسد، احوالپرسی دیگر از رسم افتاده، فقط خبر دستگیری و اعدام رد و بدل می شود. توی زندگی مردم دیگر هیچ چیز دل خوشکنی وجود ندارد. باز بنازم به غیرت آن دیوث، شاه! اینها روی صدتا دیکتاتوری مثل او را سفید کردهاند.»
«یعنی حالا نظرتان عوض شده؟»
«نه، قاسمجان. تو که من را از آن زمان می شناسی. محمود برادرم به وسیله ساواکش دستگیر و کشته شد. اما بین او و اینها از زمین تا آسمان فاصله است. شاه فقط چهارتا روشنفکر را دستگیر و اعدام می کرد. اینها به پیر و جوان رحم نمی کنند. فقط کافی است یکی از مهرههایشان تشخیص بدهد کسی معتقد به اسلام نیست. کارش تمام شده. چندی پیش افسانه و بهمن را توی پیادهروی خیابان گرفتند. چرا؟ چون چهار تا نخ موی سر افسانه از چادرش بیرون آمده بود. تا آزاد بشوند سه هفته طول کشید. باورت می شود؟ پسرم به خاطر بیرون بودن چهار تا نخ موی سر مادرش سه هفته زندانی کشید! آدم این را به کی بگوید؟»
دو اتاق تو در توی کوچک و آشپزخانهی کوچکتری محل زندگی آنها را تشکیل می داد. در گوشهای تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفیدی به چشم می خورد که روی آن را با پلاستیک زردرنگی پوشانده بودند و به این ترتیب تصویری رنگی می دیدند. ضبط صوتی روی یکی از طاقچههای اتاق قرارداشت. عکس بزرگی از عروسی حمید و افسانه روی دیوار آویزان بود. دور آن را با عکسهای متفاوتی از بهمن تزیین کرده بودند. نقاشی قابگرفتهای در کنج یکی از طاقچهها نظر قاسم را به خود جلب کرد؛ محمود جمالی با نگاهی تند و تلخ و زخمی بیننده را می نگریست. با دیدن آن، قاسم از حمید پرسید:
«حمیدآقا، هنوز این نقاشیام را نگهداشتهاید؟»
«آره، خب. چطور مگر؟»
«نمی دانم. ولی فکر می کنم در حق محمودآقا بیانصافی کردم. صورت و نگاهش این همه خشن نمی بایست کشیده می شد.»
«اتفاقاً این تنها عکسی بود که محمود از آن خیلی خوشش می آمد. می گفت آدم را توی عکاسی مجبور می کنند تا جلوی دوربین یک لبخند کذایی روی لبش بیاورد. اما اینجا از آن لبخند خوشبختانه خبری نیست. قاب عکس را خود محمود همان موقعها خریده بود. هر وقت به نقاشیات نگاه می کرد لبخند می زد و می گفت عجب! اوه، اوستا قاسم تو نقاشی بکشی!»
افسانه که مشغول آماده کردن ناهار بود، با لحنی نیم شوخی و نیم جدی گفت:
«آقا قاسم، عکس پسر ما را هم اگر یک بار فرصت کردید بکشید. بهمن هم انقلابی است. دو سالش بیشتر نیست ولی سه هفته توی زندان بوده.»
اتاقک بغلی در واقع محل خواب آنها بود. جز رختخواب بی تخت، و دستهای گل و چند عکس روی دیوار، چیز دیگری در آن به چشم نمی خورد. آشپزخانه افتضاح به نظر می رسید. قسمتهایی از گچ دیوارهایش فروریخته بود. افسانه در حالی که آنها را نشانش می داد گفت:
«معلوم نیست چه جوری و از کجا تنها فقط این قسمت چکه می کند؟ صاحبخانهی خسیس ما گوشش بدهکار نیست. با این حال راضی هستیم. از حالا در فکر فردا باشید، آقا قاسم! رسمها دیگر عوض شدهاند. قدیمها فقط دخترها جهاز درست می کردند، اما حالا پسرها هم قبل از ازدواج یخچال، کمد، گاز و چیزهای ضروری دیگر را تهیه می کنند. چون گیرآوردن اینها توی بازار سیاه خیلی مشکل است. نگاه کنید، ما دو تا یخچال داریم. بیایید یکی را برای جهیزیهی فردایتان بردارید.»
«نه. خیلی ممنون. فعلاً قصد ازدواج ندارم. اما چرا دو تا یخچال دارید؟»
«شوخی کردم. یکیش خراب است. اولی را دوستان حمید به مناسبت ازدواج به ما هدیه کرده بودند. آنقدر برق قطع و وصل شد، موتورش سوخت. مجبور شدیم با هزار مکافات از بازار سیاه یکی دیگر بخریم. البته اگر پارتی ما کلفت بود و رشوه می دادیم، از "تعاونی اسلامی" هم می شد خرید. برای همین یخچال، آقا قاسم، دو تا النگویم را فروختم.»
حمید نواری در ضبط صوت گذاشت، قاسم را صدا زد و گفت:
«ببین شجریان چه شاهکاری بیرون داده! می گویند یکی از نمایندگان مجلس حزبالله داد و قال راه انداخته که جلوی پخش این نوار را بگیرند. دمش گرم! اشعار حافظ را چنان با زیرکی انتخاب می کند که مقتضی شرایط امروز ما است. واقعاً صد احسنت به شجریان! به این می گویند هنرمند.»
بعد از پیشدرآمدی در مایهای از موسیقی کلاسیک ایرانی، صدای غمگین و نالانی از ضبط صوت برخاست:
یاری اندر کس نمی بینم، یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد
آب حیوان تیرهگون شد، خضر فرخپی کجاست
خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد...
حمید شعر حافظ را با خواننده هماوا شد و اشک در چشمهایش حلقه بست. بعد از مدتی، ریتم و دستگاه موسیقی تغییرکرد. همراه با این تغییر، حمید هیجانزده، در حالی که سرش را از شدت خلسهای درونی تکان می داد و ابروانش را در هم کشید بوده، با خواننده هماوا شد:
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد...
محظوظ ترنم موسیقی و جادوی کلمات شعر و صدای خواننده، حمید پرسید:
«خوشت آمد، قاسم؟»
«خیلی غمگین است.»
«چه می شود کرد. غمگینی زندگی ما است دیگر. تو که ماشاءالله خودت هنرمندی و بهتر از هر کسی می دانی که هنر از واقعیت زندگی ما سرچشمه می گیرد و هنرمند آینهی زمان خودش است. بنابراین روحیات زمانش را بیان می کند. شجریان هم با این اشعار حافظ خواسته که بدبختیهای زمانهی ما را بیان کند.»
«حمیدآقا، معذرت می خواهم. اگر این جوری باشد، "آهنگران" هم نوحههای بسیار تهییجکنندهای می خواند، صدایش هم معرکه است. با نوحههایش مردم خوشباور توی جبهه می روند روی مین. پس او هم آینهی زمان خودش است. یکی از بهترین و عمومیترین آینهها.»
«نکتهی خوبی را اشاره کردهای. اما هنرمند مردمی داریم و هنرمند غیرمردمی. بین شان باید خیلی فرق گذاشت.»
«حق با شماست. این دو تا اصلاً قابل مقایسه نیستند. اولی آگاهی دادن به مردم را وظیفه خود می داند، دومی برعکس درصدد تحمیق آنهاست. مشکل من با هنر به اصطلاح متعهد این است که چنگی به دل نمیزند. اگر احساسی در مردم به وجود می آورد، احساسی عقبگرا، مالیخولیایی و ارتجاعی است. نگاه کنید، مثلاً همین نوار چه احساسی در من و شمای شنونده به وجود آورده؟ در من یکی که جز یأس و افسردگی و ناامیدی، اثر دیگری به جا نگذاشته.»
«چه حرفهایی می زنی، قاسم؟! یعنی این چند سال زندان این قدر تو را عوض کرده که موسیقی اصیل ما را هم دیگر قبول نداری؟»
«شاید خیلی عوض کرده باشد. ولی فکرش را بکنید، قطعه شعری از حافظ و مولوی که در چند قرن پیش ساخته شده، چطور می تواند آخر جوابگوی نیازهای روحی و احساسی انسان امروز یا به قول شما آینهی زمان ما باشد؟ یعنی جامعهی ما هیچ تغییری نسبت به آن زمان نکرده؟»
«چرا. تا بخواهی تغییر کرده. ولی دو نکته را نباید از خاطر ببریم، یکی این که شاعران ما اندیشهشان آنقدر وسیع و بلند بوده که شعرهایشان در هر زمانهای علیرغم تحولات و تغییرات عظیم اجتماعی، آینهی آن زمانه است. دیگر این که اوضاع سیاسی امروز کشور ما متأسفانه با اوضاع آن زمان زیاد هم فرق ندارد. مگر نمی بینی چگونه به قول حافظ لباس ریای مذهب به تن کردهاند و دارند نسلکُشی و فرهنگکُشی می کنند؟»
«این دو نکتهای که شما عنوان می کنید همدیگر را نفی می کنند. شما از یک طرف باور دارید که آنها آنقدر بلنداندیشه بودند که، اگر اجازه داشته باشم یکذره مبالغه کنم، برای ابدیت شعر گفتند و مطلب نوشتند. از طرفی دیگر اعتقاد دارید که متأسفانه شرایط امروز ما مثلاً با شرایط زمان حافظ چندان فرقی نمی کند. فکر می کنم هر یک از این دو نظرات مطرح می شوند تا فقط روی دیگری صحه بگذارند. بر اساس آنچه که گفتهاید افکار بزرگان فرهنگی ما امروز به این دلیل جاودانه است چون که ریاکاران مذهبی زمام امور را به دست گرفتهاند. بنابراین با از بین رفتن این سیستم جهنمی حکومت، اشعار هنرمندان جاودانهی ما دیگر ابدی نخواهد بود. یعنی جاودانگیشان باطل می شود. البته من در این هیچ اشکالی نمی بینم. اصلاً جاودانگی چی است؟ انسان چه نیازی به هنر جاویدان و همیشگی دارد؟ آیا جاودانگی خیالی باطل و محصور شدن در زمان و مکانی واحد و بیحرکت نیست و موجب خستگی روح و روان انسان نمی شود؟ من برای این سوالات پاسخی ندارم. فقط می گویم که فرو رفتن در اندیشهی حافظ و مولانا یعنی در جا زدن. یعنی آنچه امروز بر ما می گذرد را راحتطلبانه در الگوهای دنیای قدیم قراردادن. و این هیچ دردی را دوا نمی کند. مگر این که تکرارها را مکرر کنیم و از نظر ذهنی فلج بشویم.»
«اشتباه می کنی، قاسم. مسلماً آنها جاودانه هستند و تا زمانی که این سیاره پابرجا و فرهنگ بشری رایج باشد، اشعارشان، اندیشهشان و شخصیت وارستهی انسانیشان برای انسانها الگو خواهد بود. برو بنشین دیوان حافظ را با دقت بخوان، توضیح و تفسیر حافظشناسان را استخوان خردکن و ورقبزن، ببین چه غولی بود این انسان! بیهوده نیست که می بینی امروز هزاران نفر این قدر با اشتیاق اشعارش را می خوانند! بیهوده نیست که اشعارش امروز بعد از گذشت هفت قرن، دل زخمدیدهی امثال من را صفا می دهد!»
«حمیدآقاجان، در مورد سواد شما، این که آگاهی و تسلط شما به هنر و ادبیات کلاسیک ما خیلی زیاد است، هیچ شکی ندارم. ولی اگر هنوز هم مردم با شعرهای حافظ و نمی دانم کی عقدههای دل و احساسات سرکوفت شدهی خود را خالی می کنند، هرگز دلیل بر درست و جاودانه بودن طرز اندیشه و برخورد آنها با واقعیت زندگی امروز ما نمی تواند باشد. کاملاً برعکس، بیانگر این است که ما از نظر فرهنگی در همان سطح قرن شش-هفت باقی ماندهایم. تا زمانی که برای ارضای روحی خود به گذشتگان و مردگان خود پناه می بریم، نحوهی برخورد و نظرگاه ما به مسائل زندگی امروز هم ناگزیر در سطح گذشتگان باقی می ماند. در نتیجه عقب میمانیم. و عقب ماندهایم، حمیدآقا، عقب. هنوز که هنوز است روایت مسخرهی شیخ و رند و محتسب بر زبان ما است. خوشبینیهای شاعرانه، معذرت می خواهم، کودکانهی"مژده ای دل که مسیحانفسی می آید!"در اندیشهی ما است. هه! می آید! مسلماً می آید! آنها گفتند و ما هم باور کردیم و می گوییم می آید. قرنها گفتهاند می آید. اگر می خواهید من هم صد هزار بار می گویم که مسیح و امام زمان و یا یکی که فر ایزدی داشته باشد در راهست و دارد می آید و ما را راحت می کند. حضرات می آیند و دنیای ما را در یک چشم بهم زدن عوض می کنند. اجازه بدهید اینقدر هم مذهبی برخورد نکنم، بلکه مثل روشنفکران انقلابی حرف بزنم: مژده ای دل که سوسیالیسم می آید و کاپیتالیسم را نابود می کند! آره به جان خودم آمد. ولی وقت نداشت و رفت خانهی همسایه و مثل خر توی گل گیر کرد. حالا آنهایی که از آمدنش مأیوسند دوان دوان به سراغ مولانا می روند. یک جوری بالاخره این عقدههای انسانی ما باید بیرون ریخته بشوند دیگر. بشنو از نی چون حکایت می کند از پیروز نشدن انقلاب خلق قهرمان شکایت می کند. حمیدآقا، شما که به خوبی می دانید، من یکی نه تنها مخلص شما، بلکه چاکر پسرتان هم هستم. اما آقامعلم عزیز، با چنین تفکر بلند و فرهنگ غنی و اصیل و جاودانهای بعید نیست که یک آدم مومیایی شدهای مثل خمینی در اواخر قرن بیستم ظهور می کند و می گوید که آمدم حکومت خدا را روی زمین برقرارکنم. نه، هیچ هم تعجبی ندارد که کلید پلاستیکی توی دست یک عده احمق و زودباور بدهد و بگوید با این کلید بروید جبهه روی مینها که کلید بهشت است. تعجبی ندارد که مردم امام زمانشان را با لباسی سفید توی جبههها می بینند و به دنبالش راه می افتند تا کربلا را فتح کنند. اینها حداقل نصفش ثمرهی تعریف و تبلیغ و ترویج همین فرهنگ غنی و اصیل ما است. من مایلم چنین فرهنگی را بدهم به پسرتان بهمن تا رویش بشاشد.»
حمید جمالی متأثر و دلگیر گفت:
«قاسم، با تو نمی شود حرف زد. تو واقعاً خیلی عوض شدهای؟»
«نه، حمیدآقا، عوض نشدهام. فقط توی زندان وقتی که داشتند تعالیم اسلامی توی کتم می کردند، نشستم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که فرهنگ عارفانه و خوشباور و گذشتهگرای ما بستر مناسبی برای شکلگیری و رشد و بقای نظام جمهوری اسلامی بوده و هست. تا زمانی که من و شمای نوعی به فردیت و عقل سلیم خودمان باور نداشته باشیم و به این دل خوش کنیم که فلان شاعر و عارف و عالم عهد بوق برایمان فکرکرده و رهنمود زندگی به میراث گذاشته، نظامی جز نظام ولایت فقیه نصیب ملت ما نخواهد شد. اگر واقعاً اعتقاد داریم که انقلاب و ترقی یعنی تغییر و دگرگونی اجتماعی، این تغییر و دگرگونی را اول در خودمان، در طرز تفکرمان، در رسم و رسوم و عادات و رفتار روزمرهمان باید شروع کنیم. باید شروع کنیم از مردگان و گذشتگان اندیشمندمان فاصله بگیریم. به فردیت خود و دیگران ارزش و اعتبار قایل باشیم. به دنیای گندزدهی امروزمان واقعبینانه نگاه کنیم و برای حل مشکلاتش جسورانه راههای تازهای جستجو کنیم.»
«با نظرت مخالفتی ندارم. مسلماً نکات زاید و پوسیده فرهنگ را باید دور ریخت. ولی این اشتباه است که آدم بیاید روی همه چیز خط بطلان بکشد. حافظ و مولانا را این قدر ساده نمی شود از فرهنگ ما حذف کرد و کنار گذاشت.»
«حمیدآقا، من تأثیر آنها را در زبان و فرهنگ ما نمی خواهم انکار کنم. خیلی هم از آنها ممنونم از این که برای اعتلای فرهنگی در زمان خودشان تلاش کردند. من می گویم آنها در قرنهای دور زندگی می کردند. راهحلها و نظراتی که داشتند مال همان قرنهاست. شاید اگر خود آنها حالا زنده بودند نظرگاههای جدید و دیگری مطرح می کردند. زخمهای ما را دیگر نمی شود با متدهای کهنه شدهی قبلی درمان کرد. ببینید، سالها و نسلها با این عرفانزدگی و این خودگولزنیهای شاعرانه آمدند و رفتند، به کجا رسیدهایم؟ مشکل من هنوز مشکل پدرم است، مشکلات شما هم مثل این که می خواهد برای پسرتان باقی بماند. اگر این جوری پیش برویم، پسر شما هم فردا وقتی به سن و سال من رسید، سر و کارش با زندان و مصیبتی که من و شما امروز درگیر آن هستیم، خواهد بود. یعنی باز یک شاه دیگر، یک خمینی دیگر، یک ناجی و آقا بالاسر دیگر. خواهش می کنم برایم مثل بعضیها دلیل نیاورید که این کار قدرتهای غارتگر خارجی است. اگر چه تأثیر آنها را نباید نادیده گرفت. اما دلیل اصلیش را باید در همینجا جست. توی همین خاک. توی همین فرهنگ. توی همین عادات و اندیشههای مغرور و خوشباور و رهبرپرور ما.»
«چیزهایی که عنوان می کنی، در خیلی زمینهها عین واقعیت است. اما یک نوع عصبیت ویرانگر و آنارشیستی در افکار تو به چشم می خورد. مسلماً توقع ندارم تو همان محصل نقاش دیروز من باقی بمانی، اما این قدر زود نتیجه نگیر! یکخرده هم به حرفهای خودت شک کن! با عصبیت نمی شود کاری را پیش برد. وقتی حرف می زنی قاسم، چنان قاطع و محقّی که نمی شود توی چشمهایت نگاه کرد. چهات است، بابا؟ حافظ و مولانا و شجریان ما مگر چه کاری به کارت دارند؟»
«اگر کنترلم را از دست دادم و تند حرف زدم من را ببخشید. چه می گفتند؟ جوانی و خامی، نه؟ من هم قبلاً خیلی با علاقه ترانههای آقای شجریان را گوش می دادم. هنوز هم وقتی که دلم می گیرد، برای این که از عقدههایم خلاص بشوم، گاهی اوقات ناخودآگاه شعرهای حافظ و مولانا را زمزمه می کنم. این بیانگر این است که هنوز شاگرد و محصل شما هستم. ولی حمیدآقا جان، مصیبت است آقا، مصیبت. با زمزمهی آنها آدم در خودش فرو می رود، عارف و بیعمل و خانهنشین می شود، قدرت مبارزه با سختیها را از دست می دهد و با این باور که خورشید بالاخره خودش از دل سیاهیها بیرون خواهد آمد، تسلیم اوضاع می شود. من خیلی وقت است به این نتیجه رسیدهام که نه، خورشید حقیقت، برخلاف همهی چیزهایی که گفتهاند، هرگز طلوع نمی کند، مگر این که دست به کار بشویم و برای طلوعش مصرانه تلاش کنیم، مگر این که از افکار و راه حلهای پدرسالارانه ی گذشتگانمان فاصله بگیریم و شجاعانه به جستجوی راهها و اندیشه های جدید برویم، مگر این که ویران کنیم...»
افسانه که تاکنون از طرفی بیهیچ موضعگیری، به گفتگوی معلم و محصل قدیمی گوش می داد و از طرفی دیگر ناهار آماده می کرد، بهمن را به پدرش داد و اعلام کرد که غذا آمده است. حمید و قاسم از جا برخاستند و برای چیدن سفره به کمک او رفتند.
دوباره پریشانی و هیجان روحی سختی سراغ قاسم آمد. در گفتگو با معلم سابق خود دریافته بود که علیرغم همه علاقه و کشش عاطفی نسبت به او، با دنیایش به سختی بیگانه است.
هنگام صرف غذا، طبق عادت یک ماه اخیرش، همچنان چیزی از گلویش به راحتی پایین نرفت. مدتی خود را با محتویات بشقابش مشغول کرد و بعد، زودتر از میزبانانش، برخلاف میل آنها، از غذاخوردن دست کشید. مداد و کاغذی از طاقچه برداشت. به تندی طرحی از سفره زد و زیر آن نوشت:"خانوادهی معلم اخراجی".
افسانه با دیدن صورت و سفرهی خود و خانوادهاش در نقاشی، از قاسم صمیمانه تشکر کرد. حمید مدتی بی آن که چیزی بگوید به طرح او چشم دوخت.
هنگام نوشیدن چای، حمید، در حالی که اخمهایش در هم رفته بود و با خود در درونش کلنجار می رفت، رو به قاسم کرد و گفت:
«قاسمجان، به خاطر اتفاقاتی که برای خواهر و برادرت افتاده خیلی متأسفم. از وقتی که اطلاع پیداکردم همیشه به تو فکر کردهام و ترسم از این بود که نکند این داغها روحیهی انقلابی تو را بشکند. راستش را بخواهی، در تمام این چند ساعتی که با هم هستیم، ذهنم مشغول این بود که کلمات مناسبی پیدا بکنم تا به تو بگویم که من هم در غمت شریکم. مطمئنم، قاسمی که امروز در برابرم است، هرگز از پا نمی ایستد، و همچنان، مثل همیشه، علتها را جستجو می کند.»
قاسم با این ابراز احساسات معلم غافلگیر شد. فکر می کرد او از جریان اطلاع ندارد. دلش می خواست دوستان و آشنایانش هرگز ندانند بر خانوادهاش چه رفته است و او این غم، این درد، این عصبکش و فلجکننده زخم را چگونه تاب می آورد؛ شاید که اینگونه بتواند در سکوت با خود و داغهایش تنها بماند و به زندگیاش ادامه دهد. اما بر خلاف میل او حمید جمالی از همه چیز خبر یافته بود. او خود نیز داغ از دست دادن برادر را سالها در دل داشت. پس، بیگمان می دانست که در درون آدمی که عزیزش را از او گرفته باشند، چه می گذرد. خواست تا او را در آغوش بگیرید و زارزار گریه کند. نیاز بیگانه و غریبی در درونش شعله کشید. احساس کرد که چه خوب می شد دست پدری سرش را نوازش می کرد و به صبوریاش فرا می خواند. اما جایگاه پدر در تمام زندگانیش خالی بود. سر خود را پایین افکند. بغضی بر گلویش چنگ انداخت. می بایست گریه می کرد. نتوانست.
مضطرب به قصد ترک میزبانانش از جا برخاست. گونهها و چشمانش شعلههای آتش برخاسته از چوبِ ترِ سوزانی را در خود بر می تافت. لبانش مدتی لرزید. در حالی که سعی می کرد بر حرکات و گفتههای خود مسلط باشد، تبسم مرموزی بر لب آورد و گفت:
«برادرم تیمور، مثل هزاران جوان ایرانی دیگر قربانی خمینی و "جنگ، جنگ تا پیروزی!" او و دارودستهاش شده. این جنایتکارها یک روز باید در برابر مردم و در برابر تاریخ جوابگو باشند. اما خواهرم و خانوادهاش را من کشتم. من بودم که فریب انقلاب و بهار آزادی را خوردم و رفتم آنها را که کم و بیش در آرامش زندگی می کردند به محلهمان، به قتلگاهشان آوردم. حالا در دادگاه وجدان خودم باید هم قاضی باشم، هم قاتل. شاید یادتان باشد حمیدآقا، یک بار زمان شاه به شما گفته بودم که این پسره نادر بی همه چیز، زور و پارتی دارد و از او هر کاری بر می آید. دیدید بالاخره کارش را کرد؟ حالا من... حالا من... کاش حلیمه را پیدا نمی کردم، حمیدآقا! کاش... کاش هرگز به دنیا نمی آمدم...»
فصل هیجده
1
وقتی در ورودی خانهی علی باز شد، جوانی ریشو و عینکی و جلو سر صاف و بیمویی برابر قاسم ظاهر شد. در دستش ظرفی ارزن به چشم می خورد. پشت سرش، در فضای با تور سیمی احاطه شدهی حیاط، گلهای کبوتر مشغول جمعکردن دانه بود. جوانک ریشوی عینکی لبخندی به مهمان زد. در حالیکه به طرف کبوترهایش بر می گشت، با لحنی که طنز و جدیت را توأمان با خود داشت، گفت:
«به! به! برادر قاسم، چطوری!»
قاسم مدتی متحیر بر درگاه ماند. به مجید سالهای 57-58 شباهتی نداشت. لبخندش مصنوعی و بینشاط، نگاهش بیفروغ، رفتارش مشکوک و سر و وضعش کاملاً تغییریافته و پریشان به نظر می رسید. ناباورانه پرسید:
«مجید، تو خودتی؟!»
«بیا تو خره، اشتباهی نیآمدهای. من را به جا نمیآوری؟»
«چرا. ولی، ولی تو حالت خوب است، مجید؟»
«سر برگ گل ندارم، سر برگ گل ندارم، زچه رو روم به گلشن، که شنیدهام ز گلها، همه بوی بیوفایی، همه بوی بیوفایی.»
«چه صدای خوبی داری، مجید؟»
«به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند، که تو در برون چه کردی، تا درون خانه آیی، تا درون خانه آیی، در دیر می زدم من، که ندا ز در درآمد، که درآ درآ عراقی، که تو هم از آن مایی، که تو هم از آن مایی.»
«احسنت! صدایت حرف ندارد.»
«تو هم توبه کردی؟»
«توبه کردم؟!»
«آره؟»
«من که مرتکب جرمی نشده بودم تا توبه کنم.»
«هه! مرتکب جرمی نشده بودی؟ توی این مملکت اگر به آفتاب نگاه بکنی، جرم کردهای. اگر نام دریا و آب را به زبان بیاوری، جرم کردهای. اگر مثل اینها اعتقاد نداشته باشی، جرم کردهای. کجای کاری تو، پسر؟ همه چیز جرم محسوب می شود. لبخندزدن، دوستداشتن، عاشقشدن، شرافتمندانه زندگیکردن و بالاخره هر کاری که تصورش را بتوانی بکنی جرم است. و باید توبه کنی. چون با اجازه اینها نبود. چون در راه خدا و اسلام نبود. توبه، توبه، توبه از به دنیا آمدن، توبه از آدمیزاد بودن، توبه از ایرانی بودن. هه! ببین این کبوترهایم چقدر خوشبختند، قاسم! اصلاَ مجبور نیستند توبه کنند و نماز بخوانند و دیگران را لو بدهند. نگاه کن چقدر قشنگ و دوست داشتنیاند حیوانکیها... این بهزاد را می ماند. اسمش را گذاشتهام بهزاد. آن یکی... برادرش رضا است. این یکی، این سفیده، خود داداشم حسن است. این یکی را نگاه کن قاسم، ماده است. نمی دانی چقدر ناز دارد و رمانتیک است... کبوترهای خوشگل من، رفقای عزیز من، هیچکدامشان قالتاق نیستند، هیچکدامشان خائن نیستند، تو را لو نمی دهند، حتی با همدیگر دعوا هم نمی کنند. نگاه کن به چه لطافتی دانه می خورند خوشگلهای من!... حالا اینها را می فرستم آسمان...»
مجید کبوتری را به هوا فرستاد و به سراغ دیگری رفت. قاسم حیران نگاهش کرد. مجید به پراندن چند کبوتر دیگرش پرداخت و گفت:
«بپر! بپر!... تو هم بپر!... بیا تماشا کن! ببین بهزاد و رضا و حسن چه پروازی می کنند... حالا یکی دو بار این اطراف پر می کشند، بعد، یک چرخی بالای سر ما می زنند و درست این بالا... هی می روند، هی می روند تا وقتی که درست مثل یک نقطهی کوچکی توی آسمان به نظر می رسند... خودشان بعداً می آیند. هر جا بروند، هر چقدر دور هم پر بکشند، باز هم برمیگردند، مگر این که بدشانسی بیاورند و بازی یا عقابی شکارشان کند. کاش مثل این کبوترها بودم، تا می توانستم پرواز کنم! تا مجبور نشوم توبه کنم!»
«مجید، چه شده؟ چرا این جوری شدهای؟»
«زمین مرکز کائنات است و خورشید و همه ستارگان به دور آن می چرخند. مرکز زمین کلیسای بزرگ رُم است، نمایندهی عیسی و پدرش خدا، در آن، پاپ اعظم است. می گویند گالیله هم با این لاطائلات توبه کرد تا زنده بماند. ما هم باید توبه کنیم، پسرجان. توبه! توبه! مکتب مقدس و دین مبین اسلام آخرین و رهایی بخشترین مکتبها و دینهاست. رهبر عظیمالشأن، امام خمینی، الله هم صل علی محمد و آل محمد، الله هم صل علی محمد و آل محمد، الله هم صل علی محمد و آل محمد، ناجی مسلمین و مظلومین جهان است...»
«بس کن، مجید! مثل آدمها با من حرف بزن! این چرت و پرتها را بریز دور!»
«هه، چرت و پرت؟! چند وقت است که آزاد شدهای؟»
«درست دو ماه.»
«عجب! هنوز دو ماه و یک روز نشده، تعالیم دانشگاه اسلامی از یادت رفته؟ مثل این که برادرها زیاد رویت کار نکردند؟»
«ها، حالا منظورت را فهمیدم. درسهای ایدئولوژیک زندان را می گویی؟»
«نه، خره. داشتم تو را با فضای خارج آن هُلُفدانی آشنا می کردم.»
«به هر حال مثل مجید سالهای پیش نیستی.»
«آره. نباید هم باشم. برای اینکه توبه کردم، توبه.»
«چطوری آخر، مجید کاراته؟»
«کلهخشک! توبه کردم دیگر. مگر آنجا تواب ندیدی؟»
«چی؟ تواب؟ تو؟! مجید کاراته؟! نه!»
«کم و بیش آره، من. وقتی زیر شکنجه هستی، دیگر کاراتهبازی و افکار انقلابی و احساس عاشقی از سوراخ کونت بیاختیار در می رود. هی... فقط درد احساس می کنی، فقط درد، درد، درد.»
«ولش کن! هر کاری کردی که کردی. برای من زیاد فرق نمی کند. خوشحالم از این که زندهای. از بهزاد چه خبر؟»
«از من می پرسی؟ خب، آنجاست... توی آسمان نگاهش کن! دارد می آید... آفرین! خوب موقعی آمدی. هی، بهزاد! این رفیق نقاش ما است. به یادش می آوری؟ هههههه، وقتی صدایش می کنم، سرش را ببین چه جوری کجکجکی بلند می کند! قاسم، نمی دانی چه هوشی دارند این کبوترها!... شنیدم برادرش را کشتند. یادش بخیر! آهان، او هم دارد می آید. سلام رضاجان خسته نباشی!... بیا تو هم واسهشان دانه بریز، قاسم! با تو دوست میشوند. عجب انسان قهرمانی بود این رضا؟! بهزاد هم توی زندان است. می گویند هنوز نتوانستهاند ارادهاش را بشکنند.»
«حسن آقا چطور؟ حالش خوب است؟»
«نگاهش کن، خب! هنوز دارد پرواز می کند. بجز این از او خبری ندارم. اگر داشتم خیلی وقت پیش به برادرها می گفتم.»
«مجید، خُلبازی را بگذار کنار! همین جوری پرسیدم. احتیاج نیست به من جواب بدهی. منظورم جاسوسی نبود.»
«اگر هم بود چه ایرادی داشت؟»
«این جوری نگاهم نکن، مجید! اگر از دیدنم حالت به هم می خورد، گورم را گم کنم؟»
قاسم دلگیر به طرف در حرکت کرد تا خانهی مجید را ترک کند. مجید دلجویانه گفت:
«هی، خره، کجا؟ چرا قهر می کنی؟ بیا برویم بالا چایی بخوریم! علی و مامان همیشه سراغت را می گیرند. علی نامزد کرده. می دانستی؟»
«نه. مبارک باشد! با کی؟»
«با یک دختر خیلی خوب. راستی، تو کسی به اسم خاتون می شناسی؟ چند بار سراغت را گرفته. عاشق آن تابلویی است که از حسن موقع سخنرانی کشیده بودی.»
قاسم در حالی که سعی می کرد آشنایی خود را با او کتمان کند، لحظهای فکر کرد و بعد گفت:
«خاتون؟ نمی شناسم. نه. اسمش به گوشم آشنا نمی آید.»
«نامزد علی دختر خالهی او است. چند بار با او آمده خانهی ما. همیشه به تابلوت نگاه می کند. از علی خواسته تا یک بار با تو آشنایش کند. نانت توی روغن است. هههههه... دختر خیلی قشنگی است. نامرد، خاطرخواه پیداکردهای!»
«پیشکش خودت. علیآقا کی عروسی دارد؟»
«هر وقت که پول خردش میزان شد.»
«ساندویچیاش را بست؟»
«بستند. بیچاره علی، چه زمان شاه، چه زمان خمینی، همیشه بد می آورد. هیچ کاری بر ضد آنها نکرد، ولی چون سرش با آنها توی یک کلاه نمی رود، اذیتش می کنند. آن موقع ساواک، حالا برادرهای حزبالله. سه بار مغازهاش را آتش زدند. بالاخره از رو رفت و حالا با دوستش کار می کند.»
«باز هم ساندویچی؟»
«نه. علی و دوستش با هم یک بنز سواری دست دویستم خریدهاند. توی خط رشت-رامسر-چالوس کار می کنند. برویم تو. سیگاری هستی؟»
قاسم بسته سیگاری از جیبش در آورد و به طرف علی گرفت:
«بیا. تازه شروع کردم.»
«مبارک باشد، از کی؟!»
«دو ماه می شود.»
«بنگ منگ چطور؟»
«نه. اهلش نیستم.»
«پس هنوز دودی نشدهای. بیا برویم بالا با هم یک سیگار بارکنیم!»
با هم به اتاقی رفتند. مجید از قوری و سماور در حال جوش دو استکان چای ریخت. بعد، توتون سیگاری را خالی کرد. با فندک به نرم و ریزریز کردن تکهای حشیش مشغول شد و پرسید:
« باز هم نقاشی می کشی؟»
«برای چه می پرسی؟»
«همین جوری. یک نقاش توی بند ما بود. بیچاره تمام در و دیوارهای زندان را به دستور برادرها با عکس خمینی و آخوندهای دیگر پر کرد. اما نامردها رحم نکردند، سر آخر کشتنش. تف!»
«چرا؟ او که دیگر همکاری می کرد.»
«هه. می گفتند که از او خواسته بودند تا به رفیق سابقش تیر خلاص بزند، نزده بود. آنها هم باور نکردند که به راه اسلام هدایت شده. هر وقت می دیدمش به یاد تو می افتادم.»
«مجید، من باورم نمی شود که تو جزو توابین باشی!»
«کارم به آن جاهای باریک نکشید، خره. بیا همه چیز را از سیر تا پیاز برایت تعریف کنم. من و بچههایی که با هم کار می کردیم توی جلسهای دستگیر شدیم. رفقای بالا، خصوصاً آن مادر قحبهای که همه کارهی ما توی ایالت بود، به خاطر زنش همهی ما را لو داده بود. در واقع چیزی زیادی برای مخفیکردن باقی نمانده بود. چند نفر از بچهها، از جمله من، زیر شکنجه بریدیم. اما دو نفر زیر شکنجه کشته شدند. برای هیچی کشته شدند، قاسم، برای هیچی! اگر فقط می گفتند اشتباه کردیم حق با شماست، زنده می ماندند. باورت نمی شود، به خانوادههاشان حتی اجازه ندادند جسد بچهشان را توی گورستان عمومی دفن کنند. جسد یکی را خانوادهاش توی حیاط خانهی خودش دفن کرده، آن یکی را توی باغ. هه! نجنچنچ...»
«و تو افتخار زنده ماندن پیداکردهای؟!»
«دیگر نمی توانستم. بچههای زیرم را لو دادم. راستش را بخواهی اول خواستم مقاومت کنم، کردم. ولی بعد زودی دوزاریم افتاد که بابا برای چه دارم جان می دهم. آن بالا بالاییها همه چیز را لو دادهاند. شاید بچههای زیرم هم تا حالا لو رفته باشند. خودم را راحت کردم. ایزوله شدم و... تعالیم اسلامی یاد گرفتم. بعد از سه سال و نیم آزادم کردند. نه این که آزاد آزاد باشم آ، هر دو هفته در میان می روم خودم را معرفی می کنم و گزارش می دهم که چه کار کردم و با کیها تماس داشتم. دست از سرم بر نمی دارند. خودم می دانم. منتظرند بوسیلهی من یک ماهی گنده صید کنند. داداشم حسن یکی از بچههای بالای تشکیلات است. هنوز گیرش نیاوردهاند. هه، چه می دانم که بالاخره کار به کجا ختم می شود؟ خانهی ما زیر نظر است. هر جا می روم من را می پایند. من هم از سیر تا پیاز را برایشان تعریف می کنم که کی را کجا دیدهام و در چه موردی با هم صحبت کردهایم. مطمئنم که از طرف تشکیلات کسی در این موقعیت با من تماس نمی گیرد. بنابراین اطلاعاتی که من به آنها می دهم به دردبخور نیست. خودم را زدهام به خنگی. شاید این جوریها هم نیست که خیال می کنم، و جریانم شده جریان آن کبک که سرش را فرو میبرد توی برف و دُمش را می داد هوا تا شکارچیها او را نبینند؟ نترس! در مورد تو تا به حال نه چیزی از من پرسیدند، و نه من چیزی گفتم. ولی این بار مجبورم گزارش کنم که قاسم، پسرهی دهاتی که زمانی توی ساندویچی برادرم علی کار می کرد، آمد خانهی ما. دنبال کار می گشت. ولی برادرم خانه نبود.»
قاسم طعنهزنان گفت:
«داری به من لطف می کنی. خیلی ممنون.»
«چرا این جوری نگاهم می کنی؟»
«نگاه کردن که قدغن نیست. دارم تو را با چند سال پیشت مقایسه می کنم. آیآیآی، چقدر فرق کردهای، مجید؟»
«لازم نیست این را به من بگویی، قاسم! خودم می دانم که به یک موجود شکستخورده تبدیل شدهام. بریدم باباجان، بریدم! حالیت می شود؟ یک موقعی دنیا یک جور دیگر بود. شور و شوق انقلابی بود. از اینها گذشته دشمنت یک رژیمی بود که با همه شناعتش در شکنجه و اعدام مخالفانش یک حد و مرزی می شناخت. از افکار عمومی داخل و خارج برای حفظ آبروی خودش می ترسید. اینها هیچ حد و مرز و قانونی نمی شناسند، قاسم. شکنجه می کنند فقط برای شکنجه. می کشند فقط برای کشتن. از این کارشان لذت می برند و اعتقاد دارند با قلع وقم مخالفانشان آن دنیا می روند بهشت. بریدن من این جوری نبود که بروم با آنها همکاری کنم. فقط خواستم این جان لعنتی را از شکنجه نجات بدهم. حالا که از شکنجهی جسمی نجات پیداکردهام، خوره افتاده به درونم و روحم را دارد ذرهذره می خورد. توی سن بیست و شش سالگی خانهنشین شدهام، قاسم! به آینده هیچ امیدی ندارم. از رفتن به بیرون می ترسم. از نگاه مردم شرم می کنم. تو چه می دانی توی دلم چه می گذرد؟ تو چه می دانی تحقیر یعنی چه؟ بیا... بیا... چند تا پک بزن. دودش را بده توی سینهات. حال می دهد.»
«از همانهایی است که می گفتی؟»
«آره. از خوب خوبهایش است. علی برایم گیر می آورد. اعصاب آدم را چند دقیقه آرام می کند. بگیر!»
«نه. خیلی ممنون. نمی خواهم.»
«چرا؟»
«چرا، ندارد. همین جوری؟»
«تا حالا حشیش نکشیدی؟»
«نه. و نمی خواهم بکشم.»
«معتاد نمی شوی بابا، بیا یک بار با هم حال کنیم!»
«نه. می ترسم بعد از یک بار کشیدنش مثل تو احساس شکستخوردگی بکنم.»
«یعنی حالا شکستخورده نیستی؟»
«من شکست را نمی شناسم. چون توی زندگیم تا حال هرگز موفق نبودهام که افتادهباشم پایین و احساس شکستخوردگی کنم. برای من فقط تلاش و مبارزهی مداوم وجود دارد.»
«من هم زمانی مثل تو فکر می کردم.»
«و حالا حسابی وادادهای. نه. من هرگز مثل تو نمی شوم، مجید. شاید به این دلیل که مثل تو دیروز با سبیل و عینک و کلاه خودم را به شکل صمدبهرنگی درنیاورده بودم و ادعای رهبری تودهها را نداشتم که امروز علیلم ذلیلم بگویم.»
«تو هم بگو! دستت درد نکند!»
«از من دلگیر نشو، مجید! تو آدم خیلی خوبی بودی. به من هم خیلی چیزها یاددادی. ولی این مجیدی که امروز جلویم نشسته و توی سر خودش دارد می زند، اصلاً برایم قابل احترام نیست. گرفتنت که گرفتند. زیر شکنجه لو دادی که لو دادی. مگر در یک شرایط عادی این کار را کردی؟ نه. پس، حالا که بیرونی، از نو شروع کن! شکست دیگر چه معنی داره؟»
«بگو، قاسم! هر چه دلت می خواهد بگو! من هم یک روزی مثل تو بودم. حتی با اسلحه از پادگان فرارکردم. آدم تا زمانی که در بطن قضیهای نیست، خیلی چیزها می تواند بگوید. مثل این که هنوز رفقای تشکیلاتیات که حاضر بودی برایشان جان بدهی، یکهو به تو نارو نزدهاند؟»
«خوشبختانه یا متأسفانه من تا حالا توی کار تشکیلات نبودم.»
«جدی؟! من فکر می کردم با رفقای بهزاد کار می کنی؟»
«چه کاری؟»
«کار تشکیلاتی، خب.»
«برو بابا! تو هم داری دستم می اندازی. بچهدهاتیهایی مثل من چه جوری می توانند عضو تشکیلات بشوند؟»
«اگر عضو تشکیلات نبودی، واقعاً خوش به حالت. حالا می توانی آرام بگیری و بروی توی لاک خودت. نقاشی را ادامه بده، قاسم! یادم است یک بار به تو گفتم که کنارش بگذار و تئوری انقلاب یاد بگیر. راستش را بخواهی، توی زندان که بودم صد بار به خودم لعنت کردم از این که توی ذوقت زدم. خوشحالم که نرفتی دنبال تشکیلات. دَمت گرم! ادامه بده! برای تو هنوز دیر نشده. هیچ چیزی قشنگتر از دنیای هنر نیست، قاسم.»
«جالب است. از کی دیگر تو، مجید کاراته، هنردوست شدهای؟!»
«می دانی قاسم، در هر انسانی یک ذره استعداد هنری است. این را باید کشف کرد و گسترشش داد. من همیشه به هنر علاقه داشتهام. دوران مدرسه عاشق یک دختری بودم. هر روز برایش شعر می نوشتم.»
«خیلی جالب است. یک خرده از عاشق شدنت بگو، مجید!»
«یک بار برایش یک غزل گفتم. یادش بخیر!»
«خوشش آمد؟»
مجید غرق در خاطراتش پرسید:
«چی؟»
«غزلت.»
«مستفعلن مستفعلن تن تن ت تن تن تن ت تن»
«نگفتی چه شد؟»
«داستانش را ول کن! بیا خود غزل را برایت بخوانم. خیلی ابتدایی و خندهآور است:
یارا چرا حیران کنی چنگی زنی بی جان کنی
هم جان دهی هم جن شوی زجرم دهی جبران کنی
یکدم مرا همت دهی در بر کشی ویران کنی
رحمی نما جانان ما از چم چنین چونان کنی
خاکم به سر چندم خوری نان جوی را بی نان کنی
حالم دگر جویان مشو این گله بی چوپان کنی
من بد بُدم بدتر شدم بد را تو بد چندان کنی
دریا شوم آتش شوی دل را در آتشدان کنی
عشقم چرا آتش کشی این سینه بر سندان کنی
من باختم چون ساختم برتابی و داغان کنی
بالا روم پایین بری با من چرا اینسان کنی
ای بی خبر از حال من بیشم چرا پیچان کنی
رفتم زکف ای بی وفا باغم تو بی باران کنی
خون گر خورم خرم شوی خوبم چو بدعهدان کنی
من یک تنم تنها تویی جانم تو بی جانان کنی
دل بستمت حسرت خورم آخر چرا زندان کنی
پایان برم گر این غزل از نو غزلخوانان کنی.»
مجید در صدد برآمد تا سیگار دیگری آماده کند. قاسم با دلسوزی و ترحم به حرکاتش دقیق شد و پرسید:
«خوشش آمد بالاخره؟»
«همش یادآرم، گلی بود کنارم
خدایا کجا شد، خبر من چه دارم»
«هنوز دوستش داری مجید؟»
«بگردان به گردم، بمیران ز دردم
تو کارم یکی کن، بسوزان که زردم»
«بس است، مجید کاراته! دیگر سیگار نکش! حالت را خراب می کند.»
«جنون را چه گویم، درین ره چه پویم
کجا شد امیدم، کجایش بجویم»
«با تو هستم مجید، هی!»
«چه است خره؟ تو که با سیگار حال نمی کنی. حال ما را نگیر، خب!... حیف! فقط یک ربع به ساعت مانده است
یک ربع
فقط یک ربع از ساعت اگر بگذرد
رسوا خواهم شد.»
«این یکی سیگار را بگذار بعداً بکش، مجید!»
«دیشبم
بر پشت پنجره
باز
پرندهای پرپر زد
وا...ی من ویرانم!
ویرانم!
ویران!»
قاسم کلافه و نگران از جایش برخاست و گفت:
«من دارم می روم، مجید!»
«بنشین! بنشین! کجا می خواهی بروی؟»
«می خواهم بروم خانه.»
«حال نگیر دیگر! خیلی وقت است با کسی درددل نکردهام. همه یا می ترسند با من نشست و برخاست کنند، یا از من بدشان می آید. تو که من را خوب می شناسی، قاسم. بگیر بنشین! باشد، به خاطر تو این یکی سیگار را بعداً می کشم. بیا برایت شعر بخوانم:
می دانند
می دانند که جاودانه نیستند
بدین سبب چنین سبعانه می تازند.»
قاسم دوباره سرجایش نشست و گفت:
«این جوری خوب است. پیشت می مانم. پسر، خودت را با این حشیش داری نفله می کنی.»
«چیزی نیست بابا. فقط حال آدم را یک ذره خوش می کند. هههههه... دلم می خواهد شعر بگویم. می خواهم یک روزی کتاب شعر بدهم بیرون. ولی می ترسم. می ترسم. خیلی می ترسم، قاسم.»
«از چه می ترسی؟»
«از همه کس. حتی از تو. بیرحم نباش، قاسم! از دهانم حرف نکش و برایشان گزارش نکن! بابا بد کردم عوض این که مثل خیلیها دنبال هوی و هوسم بروم، آمدم گفتم نان خوشمزه است اگر برای همه باشد، عدالت و آزادی زیبا است اگر حق هر آدمیزاد باشد؟ حالا... حالا به خاطر به زبان آوردن و تبلیغ این جور آرزوها باید این همه خواری بکشم؟ از جان من چه می خواهید آخر، بیانصافها؟ نفسم را بگیرید! یک گلوله بزنید به این کلهی لعنتی و راحتم کنید! اشتباه کردم. من هیچکس را نمی شناسم. به همین خدایی که خودتان قبولش دارید من حتی خود خدا را هم نمی شناسم. تا حالا در زندگیام فرصت و امکانش نبود بنشینم و فکر کنم که وجود دارد یا نه. ولی... ولی هر چه شما بگویید. من که ضدش نیستم. قبولش دارم. قبولش دارم. قبول دارم... من... من... من همه را قبول دارم. من ضد هیچکس نیستم. می ترسم. می ترسم کسی را لو بدهم. من...»
«از من یکی لازم نیست بترسی، مجید. تا حالا نه چیزی را پیش من لو دادهای، و نه من از تو می خواهم که چیزی را برایم تعریف کنی. بیا برویم سر و صورتت را یک خرده آب بزن! هوای تازه برایت خوب است. برویم پیش کبوترهایت، این جوری منگی حشیش از سرت می پرد. پا شو، مجید!»
«...حالم خوب است بابا. نگرانم نباش. دلم می خواهد حرف بزنم. خیلی حرف بزنم. به اندازهی هزار تا کتاب حرف بزنم. حرف، حرف. اما نمی دانم چرا از چیزی می ترسم؟ چیزی مثل لو دادن، چیزی که نمی دانم چی است. شاید، شاید از مرگ می ترسم؟ آره، آره از خودش می ترسم. چون، چون، چون از گل، از بوی نان، از عدالت، از آزادی، از آدمها و کبوترها خوشم می آید. از زن هم خوشم می آید. از تشکیل خانواده و پدر شدن خوشم میآید. از زندگی خوشم می آید. ولی نه. این زندگی نه، من، من، ولش کن! بیا یک شعر دیگر برایت بخوانم. نه. ولش کن! منصرف شدم. سرت را درد آوردم. ولی من منگ نیستم، قاسم. باورکن! افکارم نمی دانم چرا این قدر ضد و نقیضند. از یک طرف منتظر مرگم که بیاید، از طرف دیگر دوست دارم زندگی را. هی...»
«شعرت را بخوان، خب! دارم گوش می دهم.»
«وایستا بروم دستشویی و بیایم.»
«می خواهی کمکت کنم؟»
«نه. چیزیم نیست. حالا بر می گردم.»
مجید، گیج و مغشوش بسوی دستشویی قدم برداشت. قاسم با ترحم تا دم در دستشویی او را پایید. مدتی بعد، مجید سرحالتر از لحظات قبل و مسلط بر احوال خود، دکلمهکنان وارد اتاق نشیمن شد:
«دیوارهای بلند دانشگاه
یه دیوار از هزار دیوار بلند آرزوهای منه آقا
فقط یه دیوار از هزار دیوار بلند آرزوهای من!
آخ، اون پشتا قاطی دانشجوهای دیگه بشی
کلاسُر تو دستت بگیری و از دروازهش بگذری
بعضی وقتا رو پلههاش بشینی و سیگار بکشی
دخترهای دانشجو را دید بزنی
و بعد با خیال راحت DNA رو بشکافی
ژنها رو تغییر بدی
رویای عدالت آقای مارکس رو با عذاب مسیح
خون بردهها رو با خون ارسطو
و شمال و جنوب این شهر و تموم شهرهای این سیاره رو
با هم پیوند بدی
دنیا رو از این هچلهفتی در بیاری
بعدشم بشینی "تنازع بقا" چارلز داروین رو بخونی
های، های، های، دیوارهای بلند دانشگاه
یه دیوار از هزار دیوار بلند آرزوهای منه آقا
فقط یه دیوار از هزار دیوار بلند آرزوهای من!»
قاسم هیجانزده از شعرخوانی مجید گفت:
«آفرین مجید! از این یکی شعرت خیلی خوشم آمد. هرگز فکر نمی کردم که تو این قدر خوش ذوق باشی. دلت خیلی می خواهد بروی دانشگاه، مجید؟»
«بین خواستن و توانستن خیلی فرق است. با این سابقهی سیاسی که من دارم، هر آن امکان دارد دوباره به یک بهانهای دستگیرم کنند، حالا چه برسد به این که به دانشگاه راهم بدهند. هه! چه جهنمی! چه جهنمی! در دانشگاه را هم به روی آدم می بندند! نچنچنچ... خودت چی؟ دوست نداری بروی دانشگاه؟»
«دیپلم ندارم. قبل از امتحان من را توی خیابان گرفتند. قول دادم به آنها که به همین زودیها بروم جبهه برای اسلام شهید بشوم.»
«شهید بشوی؟! هی، خره، کلک خوبی است. برو سربازی. حتماً زنده بر می گردی. بعدش یک پاسپورت می گیری و از این جهنم در می روی.»
«کجا؟»
«خارج، خب. خیلیها رفتند و آنجا دارند درس می خوانند. خارج، خصوصاً برای تو خیلی خوب است. آنجا برای نقاشها و هنرمندها خیلی اهمیت قائلند. من اگر جای تو بودم می رفتم فرانسه. اکثر نقاشهای معروف دنیا اهل فرانسهاند.»
«چه فکرهایی که تو در کلهات نداری، مجید کاراته! هنر! هنرمند! هه! من که هنرمند نیستم.»
«چرا، هستی. فقط این اجتماع عقبافتاده و خفقانزده تو را به رسمیت نمی شناسد.»
«باشد. یکی طلبت. هندوانه زیر بغلم می گذاری؟»
«جان مامانم، نه. جدی می گویم.»
قاسم نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. در پی آن از جا برخاست و گفت:
«خب، مجید، دیگر باید بروم. خوشحال شدم از دیدنت. از این آت و آشغال کمتر بکش!»
«امشب را اینجا بمان، قاسم! علی و مامان اگر بدانند که آمدی و شب را پیش ما نماندی خیلی ناراحت می شوند.»
«کار دارم، مجید. از قول من خیلی سلام برسان!»
«تعارف نکن دیگر! امشب را بمان تا با هم یک خرده درددل کنیم.»
«نه. قربانت. باید بروم. مادرم مریض است. به خاطرش حتماً باید شبها خانه باشم.»
«حالا امشب را اینجا بمان! فردا ببرش دکتر.»
«نمی شود، مجید. مریضی او را هیچ دکتری نمی تواند علاج کند.»
«صبرکن ببینم! مگر چه ناراحتی دارد؟»
«ناراحتی روحی.»
«عجب! شنیدم این روزها خیلی از مردم ناراحتی روحی پیدا کردهاند. از کی تا حال مادرت این جوری است؟»
«نمی دانم. از خیلی وقت پیش حتما.ً»
«او را پیش دکتر بردی؟»
«برادرم برد. کاری از دست دکتر برنیامد. حالا حالش چندان بد نیست. باید کنارش باشم. وگرنه شبها می رود توی قبرستان می خوابد.»
«چی؟ این قدر شدید؟! می رود توی قبرستان می خوابد؟! مگر سابقهی طولانی ناراحتی روحی دارد؟»
«چه می دانم؟ قبلاً که حالش خوب بود. اما این زمانه مگر می گذارد آدم به حال خودش باشد؟ بگذریم. خداحافظ، مجید! مواظب خودت باش!»
«وایستا! وایستا! من یک دکتر روانشناس خوب و مطمئن سراغ دارم. امشب اینجا بمان، فردا مادرت را ببر پیشش! فکر پولش را نکن، آشناست.»
«دکتر روانشناس؟ تو دلت خوش است، بابا.»
قاسم که با به یاد مادر افتادنش مغموم شده بود، از اتاق بیرون رفت. وارد حیاط شد و به طرف در به راه افتاد. مجید عجلهکنان خود را به او رساند و گفت:
«از تو یک خواهشی داشتم، قاسم.»
«چه خواهشی؟ امر بفرما.»
«هنوز با من رفیقی، قاسم؟»
«راستش را بخواهی، مجید، آن وقتها معلمم بودی. هرگز رفاقت خاصی بین ما نبود. حالا برای من یک آشنایی. یک آشنای خیلی خوب که زمانی توی خانهشان زندگی می کردم.»
«کلهخشک، با همه خشونتت، خیلی صادقی. حرفهایت را رُک و راست می زنی. ولی اینقدر خشن نباش! آدمهای هنرمند وجدان بشریتند، به همین خاطر اجازه ندارند تندخو و خشن باشند.»
«من از خیلی وقت پیش هنر را گذاشتم کنار، مجید. فلسفه نباف! بگو از من چه می خواهی!»
مجید در حالی که سرش را می خاراند، نگاهش را از او برگرفت و مستأصل گفت:
«اِهه، چه جوری بگویم، اِه... راستش را بخواهی شرمندهام از...»
«برای چه شرمندهای، مجید؟ ما که با هم این حرفها را نداریم. بگو، خب! اگر کاری از عهدهام بربیاید، بخاطر حسنآقا هم که شده، برایت انجام می دهم.»
«یک اسلحه که مثل خودنویس بود، بهات دادم، یادت می آید؟»
«همان که با موعظهی انقلاب، انتقامجویی شخصی نیست، به من داده بودی؟»
«آره، خودش است.»
قاسم اخمهایش را در هم کرد و بیحوصله و عصبی پرسید:
«خب، که چه؟»
«می خواهمش.»
«ندارم.»
«چه کارش کردی؟!»
«چه می دانم چه کارش کردم؟ می دانی این قضیه مال چند سال پیش است؟»
«اَه، تف به این شانس!»
«کدام شانس؟ چه شده مگر؟»
«خره! مگر قرار نبود آن را به عنوان یادگاری از من نگهداری؟»
«اگر آن را به من یادگاری داده بودی، پس چرا حالا سراغش را می گیری؟»
مجید لحظهای ساکت ماند و به فکر فرو رفت. بعد گفت:
«راستش را بخواهی، موقعی که توی زندان بودم، همیشه می ترسیدم که آن را از دستت بگیرند و تو هم لوم بدهی.»
قاسم پوزخندی زد و به طعنه گفت:
«راست می گویند که کافر همه را به کیش خود پندارد.»
«قاسم، بس است! این همه متلک بارم نکن! تو هم جای من بودی، شاید بدتر می کردی.»
قاسم با به یاد آوردن خودنویس یادگاری مجید به سختی متأثر شد. از ذهنش گذشت که همین مجید بازش داشته بود تا از نادر انتقام نگیرد. عصبی و منزجر پرسید:
«حالا چه می خواهی؟ می خواهی تهدیدم کنی که به خاطر آن خودنویس امکان دارد مجبور بشوی لوم بدهی؟»
مجید در حالی که از شدت عصبانیت می لرزید، بیدرنگ سیلی محکمی به صورت قاسم زد و فریاد کشید:
«فکر می کنی این قدر پستم؟ الاغ!»
قاسم برافروخته از سیلی او، کف دستش را روی صورت خود مالید. دریافت که در برخوردش با مجید زیادهروی و بیانصافی کرده است. با این وجود، دلگیر از مجید، در را گشود و قبل از آن که پا به بیرون بگذارد، گفت:
«ماه دیگر، درست در همچین روزی یادگاریت را برایت پس می آورم. تاریخ دقیقش را گفتم تا چنانچه خواستی، برادرها را خبر کنی.»
مجید مستأصل بین او و در ایستاد. در حالی که از تنشی عصبی شدیدتر از پیش می لرزید، مانع خروجش شد و گفت:
«زودتر می خواهمش!»
«فقط ماه دیگر می توانم بیایم شهر، آن هم موقعی که باید بروم خودم را به سپاه معرفی کنم. قبل از رفتن به آنجا یک تک پا می آیم اینجا و یادگاریت را بهات پس می دهم.»
قطرات اشک از زیر شیشهی عینک مجید روی گونههایش سرازیر شد. پشیمان از عمل خود، دست قاسم را گرفت و عاجزانه گفت:
«من را ببخش، قاسم! اعصابم خیلی خطخطی است. هفتهای دو بار می روم پیش یک روانپزشک. با قرص دارم زندگی می کنم.»
«فراموش کن! چیزی که نشده. خداحافظ!»
مجید در را بست و استغاثهکنان گفت:
«نه، وایستا! خواهش می کنم یک خرده دیگر وایستا!»
«خب. من اینجا هستم، بابا. دستم را ول کن! چرا داری مثل بید می لرزی؟»
«تو، تو، تو باید یک سیلی به من بزنی!»
«مجید، خُلبازی را بگذار کنار!»
«نه. باید جواب سیلیام را بدهی!»
«فیصله بده، مجید! تو که من را می شناسی. روی حرفم کم پیش آمده که نایستم.»
مجید هقهقکنان سرش را روی شانهی قاسم گذاشت و گفت:
«بیرحم، یک سیلی بزن و رضایتم بده دیگر!»
«حالا نه، مجید. توی اعصابت رفتم و تو هم بیاختیار یک سیلی زدی. اگر بار دیگر این کار را بکنی، حتماً جوابت را می دهم.»
«اگر حالا یک سیلی به من نزنی، خرد و خاکشیر شدهام، قاسم.»
«مجید، این خُِلبازیها را بگذار کنار! بابا، تو هم وقت گیر آوردهای آ! حالا دیگر باید بروم ده. هفته دیگر می آیم پیشت. به علیآقا بگو یک بطر عرق روبراه کند. شب را اینجا می مانم.»
«اسلحه را با خودت می آوری؟»
«آره. خاطرجمع باش!»
«دمت گرم! نگاه کن، فقط دو-سه تا گلولهاش را با خودت بیاور! دقت کن که موقع آوردن پر نباشد!»
«چرا دیگر پر نباشد؟!»
«چون امکان دارد موقع حملش تو را بگیرند. این جوری می توانی به آنها بگویی که خواستی به من پس بدهی.»
«افکارت خیلی خنده دار است، مجید. واقعاً فکر می کنی کسی می تواند از من بیرون بکشد که آن را از کجا گیر آوردهام؟»
«دلگیر نشو! به خاطر خودت می گویم، قاسم.»
«فقط می توانم بگویم که برایت متأسفم.»
«برایم متأسف باش. با این تأسفت می توانم یک جوری کنار بیایم. ولی خواهش می کنم دیگر به من تواب نگو!»
«باشد. راستش را بخواهی من تو را تواب نمی دانم. دلگیریم از تو به خاطر یک چیز دیگر است، مجید. من قبلاً تو را معلم خودم می دانستم. هر چه گفتی باورت کردم. ولی تو به من یک چیز بدی یاد دادی، مجید.»
«کی؟ چه چیزی؟»
«هیچی. فراموش کن! فقط خواستم علت دلگیریم را گفته باشم.»
«خب، حرفت را تا آخر بزن! شاید واقعاً اشتباه کرده باشم.»
«مجید، روی چیزهایی که در مورد انقلاب به من یاد داده بودی، تا حالا ایستادهام. اما یک چیزش را دیگر قبول ندارم.»
«کدام چیز را؟»
«این که انقلاب انتقامجویی نیست.»
«منظورت را نمی فهمم.»
«تا دو ماه پیش هم واقعاً همین اعتقاد را داشتم. ولی حالا دیگر نظرم عوض شده.»
«آخر برای چه؟»
«برای این که می خواهم از این به بعد گرگ باشم و خیلیها را بدرم. فهمیدی؟ بدرم. تکهتکه کنم.»
«نمی توانی. گرگ بودن کار هر کسی نیست.»
«خیلی خوب هم می توانم.»
«اول این که سرشت هنرمندانهی تو در واقع خشن نیست و نمی گذارد گرگ بشوی، دوم این که فرض هم گرگ شدی، فکر می کنی چیزی دستگیرت می شود؟ نه. فقط چهار تا گوسفند شکمگرسنه را پاره می کنی. در این زمینه تجربهام از تو بیشتر است، قاسم. باورکن!»
«...باشد، فقط خواستم گفته باشم.»
«چه شده، قاسم؟ چرا آه می کشی؟ نکند عاشق دختری شدی و دختر خانم هم قالت گذاشته؟ این جور چیزها توی زندگی خیلی پیش می آید. از کجا معلوم همان دختره هم بارها قال گذاشته نشده باشد؟ اصلاً می دانی چی است؟ همهی ماها را قال گذاشتهاند.»
«فراموش کن! تا هفتهی بعد.»
«بیا برویم تو! بیا! عرق هم اگر می خواهی، هست. این جوری نمی گذارم بروی، قاسم. حالت خیلی بد است. بدتر از حال من. چشمهایت پر از خون است، پسر. چه شده؟ بیا تو!»
مجید او را کشان کشان با خود به اتاق نشمین برد. بعد از آنکه به اتفاق هم پیکی عرق نوشیدند، قاسم گفت:
«به من چیز غلطی یاد دادی، مجید. خیلی غلط. نمی دانی برایم چقدر گران تمام شده. یک استکان دیگر!»
مجید در حالی که دوباره برایش عرق می ریخت گفت:
«بیا... بگو، خب! موضوع چی است؟»
«بعد از انقلاب یادت هست می خواستم با هفتتیر بروم ده ترتیب رئیس خانهی انصاف و پسرش را بدهم؟»
«آره. خب، کار احمقانهای بود آخر، خره. راستی خواهرت را پیداکردهای؟»
«خواهرم؟...»
«آره. چرا داری گریه می کنی، قاسم؟ برای خواهرت اتفاقی افتاده؟»
«با دستهای خودم خواهرم را کشتم، مجید. خواهر نازنینم را کشتم.هایهای...»
«چی؟ خواهرت را کشتی؟! نکند برای همین زندان بودی؟»
«...آره. نه. رفتم پیدایش کردم و آوردمش خانه. وقتی زندان بودم، با شوهر و دو تا بچههایش از قزوین خواستند بروند ده پیش مادرم. توی ساکش... توی ساکش برایم لباس زیر خریده بود تا مادرم وقت ملاقات برایم بیاورد... جلوی چشم مردم همهشان را بست به رگبار. فقط یک بچهاش جان سالم به در برد... خواهرم حامله بود، مجید. خاک بر سر شدم، مجید. خواهرم...»
2
هفتهی آینده وقتی قاسم مجدداً به دیدار مجید آمد، مادرش هم در خانه بود. بعد از سلام و احوالپرسی با او، همراه مجید به اتاقش رفت و اسلحه را به دست او سپرد. مجید آن را بررسی کرد و متعحب و معترض گفت:
«خره، مگر نگفته بودم که فشنگ توش نگذار؟»
«خر خودتی. تا حال هیچ آدم عاقلی را دیدهای اسلحهی خالی با خودش حمل کند؟»
«تو هنوز گرایشات کودکانهی چریکی در کلهات است، پسر. راست می گفتند که دهقانها عموماً تندرو باقی می مانند.»
مجید سر اسلحهی پری را که به خودنویس می مانست روی شقیقهخود گذاشت. انگشتش روی ضامنش بود. قاسم هراسان گفت:
«هی، مواظب باش! مگر نمی بینی که پر است؟! داری چه کار می کنی؟»
«دارم آزمایش می کنم.»
«می خواهی مغز خودت را بریزی بیرون و کار دستم بدهی که قاتل یک آدم سیاسی بریده شدهام؟»
مجید اسلحهی آمادهی شلیک را از شقیقهی خود برداشت و به طرف قاسم گرفت و جدی گفت:
«نگفتم دیگر به من بریده و تواب نگو؟»
«آقای روانی، اسلحه را تا عصبانی نشدم بگذار کنار!»
مجید خندهکنان آن را گوشهای گذاشت و گفت:
«از مرگ می ترسی، نه؟»
«تو واقعاً مخت عیب پیداکرده، پسر. حقت بود که یک سیلی زیر گوشت می خواباندم. آدم اسلحهی پر را به طرف دوستش نمی گیرد.»
مجید در حالی که به طرف ضبط صوت می رفت، پوزش خواست و تأییدکنان گفت:
«...حق با تو است. شوخی خوبی نبود. بیا "مارگوت بیکل" گوش بدهیم.»
«مارگوت بیکل دیگر کی است؟»
«شاملو شعرهایش را ترجمه کرده. با شعر و شاعری میانهت خوب نیست، نه؟»
«آن هم بخصوص اگر شاعری به اندازهی تو خُل باشد.»
صدای گرم و شاعرانهای از ضبط صوت به گوش رسید:
«اگر می خواهی نگهام داری
دوست من
از دستم می دهی
اگر می خواهی همراهیام کنی
دوست من
تا انسان آزادی باشم،
میان ما همبستگییی از آنگونه می روید
که زندگی ما هر دو تن را
غرق در شکوفه می کند.»
مجید هیجانزده پرسید:
«قشنگ است، نه؟»
«آره. خصوصاً موسیقیاش.»
«شعرش چی؟ خوشت نیامد؟»
«برخلاف خیلی از شعرهای شاملو که برای از ما بهتران سروده شده و اول باید یکی را پیداکرد تا آنها را ترجمه و تفسیر کند، این شعر را می شود فهمید.»
«تو اصلاً از شعر خوشت می آید؟»
«سوال بی موردی می کنی، مجید. البته که خوشم می آید. شاید اگر مثل تو یک اتاق پر از کتاب دور و برم بود، می نشستم و شعرهای دخترکُش هم می گفتم.»
«شعر دخترکُش دیگر چه نوع شعری است؟»
«شعرهایی که دخترهای مدرسه خیلی خوششان می آید. یک بار یکی برایم توی نامهاش شعر نوشت. خیلی قشنگ بود.»
«عاشقش بودی؟»
«باز هم از آن سوالها کردهای آ!»
«عاشق شدن که بد نیست، خره. من خودم تا به حال سه بار عاشق شدم. اگر گفتی آخریش حالا کجاست؟»
«از کجا بدانم آخر؟»
«فرار کرد رفت سوئد.»
«از دست تو فرار کرد یا از دست پاسدارها؟»
«از دست هر دو. وقتی من و بچههای دیگر را گرفتند، او هم در رفت تا شکار نشود.»
«خب، چرا دنبالش نمی روی؟»
«هه. هر چه از زندگی و مبارزه و عشق توی این مملکت لذت بردم، بسم است.»
مجید مغموم از جایش بلند شد. به طرف پنجره رفت و بی اعتنا به صدایی که از ضبط صوت بر می خاست، دکلمه کرد:
«همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق، آی عشق
چهرهی آبیات پیدا نیست.»
قاسم با دیدن افسردگی شدید او گفت:
«مجید، خیالبافی با اشعار این شاعرها را بگذار کنار! ببین، برای من حوادث خردکنندهتری اتفاق افتاده، ولی مثل تو خانهنشین و ناامید نیستم. تو موقعیتت بهتر از من است. برو همه چیز را از نو شروع کن! زندگی و مبارزه که فقط توی تشکیلات و بچههایی که باهاشان بودی خلاصه نمی شود. تو به هیچ کس خیانت نکردهای، مجید. برعکس، به تو، به من، به همهی ما خیانت شده. باید دنبال یک راه دیگر بگردیم. وگرنه آخوندها به این زودیها دست از غارت کشورمان بر نمی دارند.»
مجید بیآنکه به او پاسخی بدهد، عصبی و متشنج درون اتاق به قدم زدن پرداخت و زمزمه کرد:
از من رمقی ز سعی ساقی مانده است
از صحبت خلق بی وفایی مانده است
از باده دوشین قدحی بیش نماند
از عمر ندانم که چه باقی مانده است.
قاسم ادامه داد:
«مجید، شعر و شاعری در شرایط فعلی راهگشای وضع فلاکتبار ما نیست. در چنین شرایطی زندگی کردن با ایدهآلهای هنری حماقت است، عموجان، حماقت. بایستی درندگی یادگرفت و افتاد به جان گرگها. خود من کلی وقتم را با نقاشی گذراندم. آخر هنر چه راهی می تواند در زندگی آدم باز کند؟ آن هم در سرزمینی که مردمش عقبمانده، و مقلد این مرجع تقلید و آن مرجع تقلید هستند. در گوش این مردم توسریخور و صغیر می خواهی شعر بخوانی؟!
«تو اشتباه می کنی، پسر. توی کلهات فقط حس انتقام و خونریزی شکل گرفته. یکجوری می خواهی مثل خودشان قصاص کنی. این هم همان عقبماندگیی است که از آن بدت می آید. برو سر فرصت بنشین یک خرده فکر کن! گرگبازی و درندگی تا حال هیچ مشکل اجتماعی را حل نکرده. مطمئن باش، هرگز هم حل نخواهد کرد. یک روزی، یک جایی این دشمنیها و انتقامگیریها باید خاتمه پیداکنند. سرنوشت نسلهای بشری اگر جز این باشد، دیگر دنیایی باقی نمی ماند، دیگر فرهنگی وجود نخواهد داشت، دیگر عشقی در دل کسی نخواهد جوشید، و زندگی بی معنی خواهد شد. پرداختن به کارهای هنری، یعنی کاشتن بذر امید به زندگی در دلها، حتی اگر خود هنرمند ناامیدترین انسانها باشد. به همین خاطر است که می گویند هنرمند قلب اجتماع است.»
«دروغ گفتهاند، مجید. باورشان نکن! قلب اجتماع تا حالا هرگز هنرمند نبوده و نیست. شاید یک روزی باشد، چه می دانم، اما فعلاً قلب اجتماع سالوس و مذهب و قدرت است. باید خانهنشینی و هنرمندبازی و دنبال نخودسیاه رفتن را گذاشت کنار. باید رفت درون اجتماع، تیشه برداشت و ریشههایشان را برید و برای همیشه قطع کرد. تا شاید، نه حتماً، روزی اوضاع جامعه توی مسیری بیفتد که تو در ایدهآلهایت می خواهی.»
«در همین خیال باش! واقعاً باید برایت متأسف باشم. داری از نظراتی دفاع می کنی که روند زدگی هزاران بار رویش خط بطلان کشیده. همچو کاری را من هم قبلاً کردم. سرم خورد به سنگ. فقط، فقط، فقط نمی دانم چرا آدمها وقتی که سرشان می خورد به سنگ از اهمیت هنر آگاه می شوند؟!»
«ولی اکثر وقتها سر آدم هنرمند می خورد به سنگ...»
مجید برای آنکه به گفتگوی کسلکنندهاش با قاسم خاتمه بدهد، طوری که انگار با خودش تنهاست، دکلمه کرد:
از خویشتن گریختم
رها نشدم!
تا آتش پا به پاشان دویدم
رها نشدم!
به تو رسیدم
در کهکشان چشمان تو پناه جستم
رها نبودی، رها نشدم!
شرمگین شدم به شکل شان
آتش گره زدم، آب دوختم، مگر رها شوم
رها نبودند، رها نشدم!
رها نشدم!!
در حالی که همچنان شعر می خواند به اتاقی دیگر رفت. بعد از سپری شدن لحظهی کوتاهی با دو پیک عرق نزد قاسم برگشت، یکی را به او داد و گفت:
«به سلامتی همهی آنهایی که جانی شیفته دارند! خیام می گوید:
می خور که بزیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار به کس نگو تو این راز نهفت
آن لاله که پژمرد نخواهد که شکفت»
3
قبل از اعزام به خدمت سربازی، قاسم برای خداحافظی ابتدا به خانهی معلم سابقش حمید جمالی رفت. کسی خانه نبود. بعد از آن به سراغ مجید رفت. وقتی زنگ در را به صدا درآورد، علی با لباس سیاه و چهرهای محزون و عزادار برابرش ظاهر شد؛ در جواب سلام و احوالپرسی او تنها تبسمی بر لب آورد. قاسم را به درون خانه دعوت کرد و همچنان گرفته و غمگین به دانه پاشیدن برای کبوترهای مجید مشغول شد. قاسم متعجب و کنجکاو پرسید:
«چرا سیاه پوشیدهای، علیآقا؟»
علی محزون گفت:
«همین جوری. کی آمدی شهر، اُستاقاسم؟»
«همین امروز. جان من بگو! چرا سیاه پوشیدهای و پکری، علیآقا؟»
«نپرس، اُستاقاسم! نپرس!
«حسنآقا را هم گرفتند کشتند؟!»
علی در جواب او بی آنکه کلامی بر زبان آورد، سرش را به علامت منفی تکان داد و لبهایش را روی هم فشرد، این جوری سعی کرد بر بغضی که گلویش را می فشرد، مسلط شود. قاسم اصرارکنان پرسید:
«بگو چه خبر شده دیگر، علیآقا! مامان فوت شده؟»
علی با عصبانیت ظرف محتوی ارزن را بر زمین کوبید. متشنج به طرف دیوار رفت. آرنج دستها و پیشانیاش را به آن تکیه داد. در حالیکه مستأصل بر دیوار مشت می کوبید، گریان گفت:
«مجید... مجید... مجید...»
«چه شده؟! گرفتند اعدامش کردند؟!»
«خودش را کشت... خودش را کشت... هایهای...»
لرزشی سراپایش را فراگرفت. نفسش لحظهای بند آمد و چهرهی مجید در برابرش ظاهر شد. به یاد اسلحهی یادگاری بازپسگرفتهاش افتاد. به سختی توانست نفس بکشد. با دست اشکهایش را پاک کرد. آهکشان به سوی علی رفت و او را در بغل گرفت.
علی پس از مدتی گریستن بر شانهی قاسم، به اتفاق او وارد اتاق نشیمن شد. خواهرش مادر او را به خانهی خود برده بود تا داغ مادر با دور بودن از محیطی که مجید چندی پیش در آن زندگی می کرد، فروبنشیند. علی محزون و حسرتوزان به عکس قاب شدهی مجید خیره شد. مجید کلاه پشمی روی سر گذاشته بود و با سبیل و عینکش درست مثل صمد بهرنگی به نظر می رسید.
علی که کمی آرام شده بود حالا نیاز شدیدی به حرف زدن داشت. گفت:
«...نتوانست این ننگ را بپذیرد و مثل خیلیها توی لاک خودش فرو برود. راه دیگری پیش پایش نبود. از وقتی که از زندان آزاد شد دیگر آن مجید بشاش گذشته نبود. بیشرفها توی دانشگاه اسلامیشان پَرش را کنده بودند. بدجوری هم. بردمش پیش روانپزشک. برایش یک گله کبوتر خریدم. روی کبوترها اسم رفیقهایش را گذاشته بود. این اواخر فقط به قوت قرص اعصاب و حشیش زنده بود و به کار دنیا می خندید. می دانی شب قبلش چه کار کردیم؟ جایت خالی! یک بطر کنیاک گیرآورده بودم، با هم نشستیم تعطیلش کردیم. یک خرده شنگول شده بودم، گفتم مجید بهار آمده، یک شعری در مورد بهار بخوان ببینیم. حوصلهی شعر نداشت. وقتی با اصرارم مواجه شد، خندهکنان ادای شاعرها را در آورد و گفت:<بهار زیر دامن دختران است.> آی مجید! آی مجید! آی مجید ترسو! ببین چه داغی به دلمان نشاندهای!»
«مجید هر چه بود، ترسو دیگر نبود. آدم ترسو هرگز جرأت نمی کند روی زندگیش قلم بزند.»
«ترسویی کاری به کار خودکشی ندارد. برخلاف شجاعت ظاهریش، مجید در تمام کارهایش ترسو بود. ولی ترسش را پنهان می کرد. برادرم حسن خودش این نکته را در او تشخیص داده بود. حتی چند بار به او گفت که وارد کارهای سیاسی نشود، چون به طینتش نمی خورد و قاطی شدن در جریانات سیاسی برایش فاجعه به بار می آورد. اما گوش نکرد. خواست توی خانواده یک حسن دوم بشود. خود من هم گفتم مجید، ولش کن این قهرمان بازی را! برو توی نخ شعر!. ولی توی گوشش نرفت که نرفت. هیییی.»
«از کجا فهمیدید که خودکشی کرده، علیآقا؟ شاید کار خود رژیم است؟»
«نه. کار خودش است. بارها به من گفته بود که می خواهد یک جوری از شر این زندگی راحت بشود. آن شب، بعد از آنکه بطری کنیاک را حسابی تعطیل کردیم، دیروقت رفتیم خوابیدیم. صبح زود من طبق معمول رفتم مسافرکشی. مامان می گوید که صبحانه نخورد. دیروقت از رختخواب آمد بیرون و رفت توی بازار. کاسبهای بازار می گویند که سراغ تکتکشان رفت و با خوشرویی با آنها دست داد و احوالپرسی کرد و در مورد کسب و کارشان پرسید. ماهیگیرها پیدایش کردند. با هفتتیر یک گلوله زد به شقیقهی خودش. چند سطر هم نوشت و لای دفتر شعرش گذاشت. خیلی مختصر: من را ببخشید. بیشتر نتوانستم تحمل کنم. از هر کسی که توی زندگیام مزاحمش شدم عذر می خواهم. مامان برایم گریه نکن. این جوری می خواهم حسرت روی دلشان بگذارم، چون بالاخره نتوانستند در مورد من به مقاصدشان برسند.»
«می شود نامهاش را نشانم بدهی؟»
«نه. خواهرم نمی دانم با آن چه کار کرده. ولی بیا دفتر شعرش را نشانت بدهم... نگاه کن! این یکی را حتماً صبح همان روز گفته. تاریخش را ببین! درست همان روزی است که خودش را کشت.»
قاسم محزون به صفحهی دفتر مدتی چشم دوخت. مجید نوشته بود:
درها بستهاند
پنجرهها و پردهها نیز!
روشنایی نیست
روشنایی نیست
آه...
در این همه تاریکی، از چه زنده است
و به چه می اندیشد
او که شادی شامگاهش
از غم هر صبحگاه شکنندهتر است؟
فصل نوزده
1
مادر را دوباره به سلیمه سپردند. بهبودی روحی او غیرممکن به نظر می رسید. نیمی در دنیای زندگان و نیمی دیگر در دنیای مردگان به سر می برد. اما انگار آرامشش تنها در دنیای دومی میسر بود. میل شدیدی داشت هر ظهر و شامگاه با ظرفی غذا سر قبر عزیران پرپرشدهاش برود و با آنها به گفتگو بنشیند. او با مردگان خود چندان طولانی محشور می شد که همانجا سر قبورشان دراز می کشید و به خواب می رفت.
قاسم خود نیز روز به روز ناآرامتر می شد. هیچ چیز پیلهکند دیگر دلبستگیاش را سبب نمی شد. زمین، آسمان، اشیاء و آدمها، همه و همه او را به دیدهی حقارت می نگریستند. تازه در می یافت که دلزدگی و افسردگی مجید چگونه دردی بوده است. دستش از گرفتن قلممو و مشغول شدن با طرح و رنگ و بوم و تابلو سرباز می زد. تمام روز را جایی کز می کرد و در خود فرو می رفت. ساعتها در خیال و تردید و بیتصمیمی می اندیشید و می اندیشید، اما ذهن مغشوشاش روی هیچ چیز متمرکز نمی شد.
در ابتدای رهاییاش گمان می کرد که پروانه و دوستانش به زودی به سراغش خواهند آمد، اما چنین نشده بود و او نیز خود چندان جدی به جستجویشان نپرداخت، چرا که کمکم دیدار کسی رغبتش را بر نمی انگیخت.
دیری نپایید که به سراغش آمدند و گفتند مشمول خدمت سربازی است. پذیرفت. امکان خوبی بود تا از طرفی از معرفی ماهانه خود نزد سپاه پاسداران رها شود، و از طرفی دیگر از فضای ماتمزدهی خانه فاصله بگیرد.
روزهای داغ جبهه و جنگ بود. او را به سرعت به سربازخانهای در تهران اعزام کردند تا دوران آموزشی را بگذراند.
2
از این که تمام روز را با مشق سربازی و یادگیری عملیات نظامی می گذراند خشنود بود. به این ترتیب برایش فرصتی باقی نمی ماند تا بنشیند و در وهم و اندوه بی سامانش فرو رود. و این گویا واقعاً معجزه بود. گذشتهها، بویژه پیلهکند، کم کم از ذهنش محو شد. دیگر به آنچه که در پشت سر داشت نمی اندیشید. تلاش می کرد با کتاب و قلم و کاغذ تماس نداشته باشد، تا به یاد گذشتهاش نیافتد و هوس نقاشی به سرش نزند. در سربازخانه نیز به جز با یک سرباز جوان آذربایجانی که با آوازهایش همقطارانش را دور خود جمع می کرد، با کس دیگری رابطهی دوستی بوجود نیاورد.
در همان اوان ورودش به مرکز آموزش نظام وظیفه، دایره سیاسی عقیدتی ارتش چندین بار او را فراخواند و در مورد سابقهی زندانی بودن و دیر به خدمت آمدنش سوال کرد. اما او به راستی مکتبی شده بود، نمازش را سر موقع می خواند، مثل همهی مؤمنان صورتش پر ریش بود، کاری به کار کسی نداشت و ادعا می کرد که به سربازی آمده تا در راه امام و اسلام عزیز شربت شهادت بنوشد.
شبها از خستگی فعالیتهای بدنی روزانه زود به خواب می رفت. صبحگاهان با صدای سوت و فریاد سرباز نگهبان آسایشگاه از خوابی شیرین و آرامبخش دل می کند. و سختتر از دیگران به تمرین و آموزش نظامی مشغول می شد.
در یکی از شبها، آرامش خاطر او را خوابی در هم ریخت. خواب دید که در خیابانی شلوغ و پر تردد به پروانه برخورده است. بیآنکه به هم چیزی بگویند، پروانه در پیشروی او به راه افتاد. پشت سرش رفت. از خیابانی گذشتند و داخل کوچهای شدند. ناگهان پروانه از حرکت ایستاد. قاسم خود را به او رساند و بازویش را گرفت. دختر به سوی او برگشت. صورتش پر اشک بود و داشت هقهق می گریست. قاسم اشکهایش را با غمخواری پاک کرد و پرسید:
«چه شده؟ چرا گریه می کنی؟»
«مرده! آن پروانهی قشنگی که به من داده بودی، مرده!»
«خب، مرده باشد، این که گریه ندارد. می دانی، حلیمه پروانه را به من داده بود تا به تو هدیه کنم. حالا او خودش هم مرده، با شوهر و بچهاش. دیگر همه چیز تمام شده. همه چیز.»
«نه. چیزی تمام نشده. فقط پروانه مرده.»
«چرا. همه چیز تمام شده. هم آن پروانه، و هم هلال ماه. می دانی هلال ماه کی بود؟»
«نه. کی بود؟»
«وقتی بچه بودم، یک شب تو را خواب دیدم. داشتی توی آسمان پر می کشیدی. فکرکردم داری می روی پیش خدا. دنبالت دویدم. مثل تو پر درآوردم و شروع کردم به پروازکردن. راست راستکی داشتم پرواز می کردم. خواستم تو را بگیرم و بغلت کنم. ولی یک مرتبه هلال ماه آمد جلویم. پشتش یک چیز خیلی روشنتر دیگر هم بود. داشت لبخند می زد. لبخندش آنقدر شیرین و نورانی بود که درصدد برآمدم آن را از آسمان بکنم و ببرم توی اتاقمان بگذارم تا به خانوادهام همیشه همان جوری شیرین و گرم لبخند بزند و روشنی ببخشد. همین که دستم را به سویش دراز کردم، غیبش زد. از تو هم دیگر اصلاً هیچ خبری نبود. از خواب بیدار شدم و از مادرم خواستم آن را برایم بگیرد، اما اسم هیچکدام از چیزهایی را که دیده بودم نمی دانستم. حتی اسم هلال ماه را هم هنوز نمی دانستم. مادرم هم نتوانست متوجه منظورم بشود. یک مدت بعد، خواهرم حلیمه برایم تعریف کرد که هلال ماه در واقع خودش بوده. یعنی آنقدر با او در مورد خدا و پدرم درددل کرده بود، خودش هم شده بود به شکل او. و تو از خواب من پریدی و مثل هلال ماه رفتی توی خوابش. نمی دانم چه جوری. حلیمه اینجوری می گفت. ولی... ولی... حالا دیگر همه چیز تمام شده. همه چیز. هم تو مردهای، و هم حلیمه مرده. مرده! مرده! می فهمی؟»
«ولی من که زندهام و دارم با تو حرف می زنم!»
«نه. تو مردهای، درست مثل حلیمه. مردهها را باید فراموش کرد، وگرنه آدم عذاب می کشد، عذاب. مادرم نتوانست مردهها را فراموش کند. در نتیجه حالا دارد با آنها در دنیای زندهها زندگی می کند. با مردهها دارد در دنیای زندهها زندگی می کند! می فهمی این چه عذابی برای او، و چه توهین و تحقیری برای زندههاست؟»
«ولی من که نمردهام، نگاهم کن!»
«چرا، تو مردهای، منتها خودت نمی دانی. خیلیهای دیگر هم مردهاند...»
«اگر من مردهام، حالا چطور می توانم با تو حرف بزنم؟ بیا لبهایم را ببوس تا باورت شود که زندهام.»
«لبهایت را ببوسم؟ ولی من، من تا به حال لب کسی را نبوسیدم.»
«من هم این کار را تا حال نکردم. فقط چند بار خواب دیدم که تو دنبالم کردی و من را گرفتی بوسیدی. خیلی لذت دارد. بیا...»
«نه. نه. نمی خواهم. اگر تو را ببوسم، عاشقت می شوم. اگر عاشقت بشوم، نه به تو می رسم ، نه به کارهای خودم... نه. باید بروم. یک کار خیلی مهمی دارم. باید...»
«وایستا! تو از زمانی که عکسم را کشیدی عاشقم هستی.»
«از کجا فهمیدی؟»
«خواهرم گفت.»
«دروغ گفت. از او بدم می آید.»
«چرا؟ مگر او چه بدی به تو کرده؟»
«چون، چون، چون فهمیده. هیچ کس نباید بداند. نه، همهی شما مردهاید. من باید شما مردهها را فراموش کنم تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. من خیلی کار دارم. تو، تو مردهای! جمالی مرده! تیمور مرده! مجید مرده! مراد مرده! جمشیدی مرده! هلال ماه مرده! عدالت مرده! خدا مرده! من، من، من...»
«قاسم، تو هم مثل مادرت شدهای. داری با مردهها زندگی می کنی.»
«خب، چه کار کنم؟ دوست دارم! همهی شما مردهها را دوست دارم! آخر شماها را به چه گناهی کشتند؟ حلیمه و بچههایش چه گناهی داشتند؟ مجید چه گناهی داشت؟ جمشیدی و جمالی چه گناهی داشتند؟...»
«این جوری گریه نکن! من زندهام و مثل تو به این کشتارها معترضم. وقتی اشکهایت را می بینم یک چیز تیزی توی قلبم فرو می رود...»
«...تو واقعاً دوستم داری؟»
«یعنی تا حال متوجه نشدهای؟»
«پس، پس...»
همین که قاسم لبهایش را روی لبهای پروانه گذاشت، از خواب پرید. زیرشلواری و ملافهاش خیس شده بود. خوابزده و مجنون از تختخواب آسایشگاه پایین پرید. به سوی دستشویی و حمام شتافت. در آن را از داخل بست و با چشمان اشکآلودش خشمگین دیوار را به زیر ضربات مشتهایش گرفت. با هر ضربهی مشت به دیوار، صدای فریاد "مرده! مرده!" درون حمام پیچید. سرباز نگهبان آسایشگاه با شنیدن صدایش به طرف حمام رفت و در زد. قاسم ساکت شد، در را تا نیمه گشود و بهانه آورد که دارد تهوع می کند.
فردای آن شب، بلندگوی گروهان آموزشی قاسم را برای ملاقات به در دژبانی فراخواند. نمی توانست باورکند که کسی به ملاقات او آمده باشد. چرا که جز جعفر فامیل یا آشنایی در تهران یا قزوین نداشت. جعفر نیز نمی توانست به ملاقاتش آمده باشد، زیرا که غروب روز پیش به محل کارش تلفن زده و با هم صحبت کرده بودند. به دفتر گروهان سربازخانه مراجعه کرد. وقتی مطمئن شد که نامش را به اشتباه برای ملاقات نخواندهاند، هیجانزده و کنجکاو به سوی در دژبانی شتافت.
چند مرد و زن پشت میلههای آهنی در ورودی پادگان منتظر و چشم به راه ایستاده بودند. وقتی به آنها رسید، در بین شان دنبال چهرهای آشنا گشت. نیافت. کلاه سربازی را از سر خود برداشت و با آن عرق پیشانیاش را پاک کرد و بعد به سوی سربازی که در کیوسک دژبانی به سر می برد، به راه افتاد. هنوز داخل کیوسک نشده بود که صدای آشنایی نامش را خواند. با اشتیاق به طرف جمعیت ملاقات کنندگان برگشت. از پشت میلهها دختر چادر به سری برایش دست تکان داد. شادی و نشاط گمگشته به ناگهان در چهرهاش شکفت و تا بناگوشهایش دوید. لبانش لرزید. تلاش کرد بر رفتار هیجانیاش مسلط باشد. «پروانه؟!» زیر لب زمزمه کرد و به سویش رفت.
دخترک برای آنکه در ملاء عام با او دست ندهد و گرفتار اوباشان منکرات و حزبالله نشود، با دست راست به مرد قد کوتاه و عینکی همراهش اشاره کرد و گفت:
«آقاجلیل، شوهرخواهرم.»
مرد همراه با خوشرویی و اشتیاق جلو آمد و گفت:
«سلام قاسمجان! حالت چطور است، سرباز قهرمان؟»
قاسم خوشحال و غافلگیر در چهرهی مرد همراه دقیق شد. نشانهای آشنایی را که از کودکی به خاطر داشت در او کاوید. غرق در اشتیاقی عمیق، به رسم بچههای دوران دبستان، صدا زد:
«آقامدیر! آقامدیر! باورکردنی نیست! من را به جا نمیآورید، آقای عباسی؟!»
مرد همراه پروانه متعجب از شنیدن نام خانوادگی خود، عینکش را برداشت و در چهرهی سرباز جوانی که در برابرش ایستاده بود، دقیق شد. به جایش نیاورد. کاوشکنان در ذهن خود، از او پرسید:
«عجب! تو محصل من بودی؟! کجا؟»
«شاگردی که به جای عکس پروانه رفته بود هلال ماه را کشیده بود و تمام کلاس برایش خندیده بودند، یادتان نمی آید؟»
«چچچچرا، چرا. پسر، این تو خودت هستی؟!»
صورت هم را بوسیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. عباسی شگفتزده سر تا پای قاسم را برانداز کرد و خوشحال گفت:
«چه عوض شدهی، پسر! چه بزرگ! چه جوان! چه رشید! بنازم! بنازم!»
«شما هم خیلی عوض شدهاید، آقای عباسی.»
«خب، پیر شدهام دیگر. اسم من جلیل است. لطفاً جلیل صدایم کن. عجب روزگاری! آن شاگرد کوچولو و ضعیف مدرسهی خودم ببین حالا چه مردی شده! پروانهجان، تو چرا به من نگفتی که به دیدار قاسم خودمان می رویم؟»
پروانه که گونههایش از غافلگیری و شرم سرخ شده بود، قاطعانه گفت:
«به جان لاله، من اصلاً نمی دانستم که قاسم قبلاً محصل شما بودهاند.»
«چی؟ مگر ممکن است؟ تو و قاسم دو سال توی یک مدرسه درس خواندید. چطوری نتوانستی به جایش بیاوری؟»
عذاب وجدان دوباره بعد از سالها سراغ قاسم آمد. به یاد آورد که در آخرین دیدارش با پروانه بهترین موقعیت برای ابراز آشنایی دیرینه را از دست داده و با او ناصادقانه برخورد کرده است. شرمگین و شیفته رو به پروانه کرد و پرسید:
«خب، چطوری، پروانه؟ تو کجا؟ تهران و این سربازخانه کجا؟»
دخترک در حالی که سعی می کرد دلگیری خود را پوشیده نگهدارد، نگاهش را از او برگرفت. سرش را پایین انداخت و جواب داد:
«خوبم. خاتون خبر داد که آزاد شدهاید. زودتر نتوانستیم پیداتان کنیم. به هر حال خوش آمدید!»
جلیل عباسی که همچنان شگفتزده و خوشحال قاسم را تماشا می کرد دنبالهی حرف پروانه را گرفت:
«آره، قاسمجان، ما همه خوشحالیم از این که تو زنده و سرحال دوباره بین ما هستی. شورانگیز بیگمان از دیدنت شوکه می شود. ولی خب، من اول آمادهاش می کنم. خب، کی به تو مرخصی می دهند؟ باید بیایی پیش ما تا بنشینیم و کلی حرف بزنیم.»
«اگر فردا نگهبان نباشم، حدود ساعت دوازده.»
«خیلی خوب است. ماهی سفید شمال هم برایت فراهم کردهایم. حتماً وضع غذای پادگان چندان جالب نیست. من فردا شاید نتوانستم دنبالت بیایم. پروانه حتماً می آید.»
3
فردای آن روز قاسم با بیرون آمدن از در پادگان، پروانه را که در ازدحام انبوه سربازان او را جستجو می کرد، دید و با اشتیاق به طرفش رفت. با خوشحالی گفت:
«سلام پروانه. حالت چطور است؟»
«خیلی ممنون. خوبم. لباس سربازی چقدر قیافهی شما را عوض کرده! به سختی می شود شما را شناخت.»
«خیلی وقت است منتظرم هستی؟»
«نه زیاد. شاید بیست دقیقه.»
«ببخش! زودتر نتوانستم بزنم بیرون. اینجا توی مخ آدم فرو می کنند که تو آدم نیستی بلکه فقط یک سربازی و اختیارت هم هرگز دست خودت نیست.»
«عیبی ندارد. به زودی تمام می شود. من واقعاً خوشحالم از این که شما را دوباره می بینم. فکر می کردم این امکان دیگر بوجود نمی آید.»
«من هم همین طور. از بچهها چه خبر؟»
«اکثراً حالشان خوب است. شما چرا به وسیلهی آن دوست شاعرتان و برادرش با خاتون تماس نگرفتید؟»
«کانال خوبی نبودند. خانهشان تحت نظر بود.»
«بیچاره، دوستتان، چرا خودش را کشت؟»
اخمهای قاسم در هم رفت. منقلب و عصبی جواب داد:
«خودش را نکشت. کشتنش. می شود بیزحمت موضوع صحبت را عوض کنیم؟»
«معذرت می خواهم. قصد نداشتم ناراحتتان بکنم. راستی، خاتون به شوهر دخترخالهاش گفته که عاشق شماست.»
«عاشق من؟»
«آره. مگر چه عیبی دارد؟»
«آخ، ول کن، پروانه!»
«عصبانی نشوید! این جوری گفت تا به او مشکوک نشوند. چون آدرس پادگان را شوهر دخترخالهاش برای ما پیداکرد.»
«کانال بهتری نبود؟ تا خانهی خواهرت چقدر راه است؟»
«تقریباً یک ساعت.»
«یک ساعت؟!»
«یک ساعت که چیزی نیست. مردم برای نیم کیلو گوشت یا یک شانه تخم مرغ از صبح تا غروب توی صف می ایستند.»
«می شود قبل از رسیدن به خانه یک گلفروشی پیدا کنیم؟»
«گلفروشی را می خواهید چه کار؟»
«حتماً یک کاری دارم دیگر. تو، دختر خانم، می خواهی با این ادیبانه صحبت کردنت عذابم بدهی؟»
«چرا عذاب؟ من که ادیبانه حرف نمی زنم.»
«این شما گفتنت اصلاً قشنگ نیست.»
«عادتم است، خب.»
«لعنت به هرچه عادت.»
«یعنی این قدر از نحوی حرف زدنم بدتان می آید؟»
«نه. کاملاً برعکس، خیلی خوشم می آید. لطفاً از این به بعد به جای شما، عالیجناب صدایم کنید!»
پروانه که متوجه کلافگی قاسم شده بود، با اشاره به تاکسی گفت:
«جناب سرباز! تاکسی برای ما ترمز کرده. بدو برویم سوار بشویم!»
قاسم ساک برزنتی سربازیاش را روی شانه آویخت و همراه پروانه به طرف تاکسی دوید. وقتی درون تاکسی نشستند، خندان گفت:
«خیلی ممنون از این که گفتی بدو برویم سوار بشویم.»
«خوشت آمد، جناب سرباز؟»
«هاهاها، خیلی. ولی قسمت دوم جمله اشتباه است.»
«یعنی می گویی بروم دستور زبان یاد بگیرم؟»
«نه، نه. توی ارتش تنها به ردههای از افسر به بالا جناب می گویند. به سرباز آدم می گوید سرکار.»
«نگفتی توی گل فروشی چه کار داری؟»
«یک دوست خیلی قشنگ دارم، می خواهم ببینمش.»
«راستی؟»
«آره به جان خودم. نمی دانی چقدر قشنگ است.»
«شوخی می کنید؟»
«دیدی؟ باز جمع بستی.»
«عادت ندارم، خب. کم کم یاد می گیرم. شما چه شوخیهایی یاد گرفتی تو این چند ساله؟»
«آدم رو به ترقی است دیگر، چه می شود کرد؟ گل فروشی سر راه یادت نرود!»
«یادم نمی رود. گل را می خواهی چه کار؟»
«ناسلامتی بعد از سالها خانوادهی معلمم را می بینم. مناسبتی زیباتر از این برای یک دستهگل؟»
«هر جور دلت می خواهد. نرسیده به خانه یک گل فروشی است.»
از این که پروانه کنارش نشسته بود، شوری وصفناپذیر وجودش را فراگرفت. هرگز از ذهنش نگذشته بود که به این زودی، آن هم در ایام سربازی، در تهران، اینجا درون تاکسی، آنقدر نزدیکش باشد که حتی گرمای تنش را حس کند. هیجانی عمیق در جانش می جوشید. هنگام حرف زدن با او میل شدیدی داشت دست دختر را در دست بگیرد. با زجر از آن اجتناب ورزید، چرا که چیز موهومی مثل ترس، مثل خجالت، مثل ادب، مثل اخلاق مجالش نمی داد. عذابکشان با خود گفت:
«...اگر خوشش نیامد چی؟»
با پیاده شدن از تاکسی پروانه گفت:
«این تاکسیهای لعنتی گاهی تا آن طرف دنیا هم می روند، اما امروز همه می خواهند دور بزنند.»
«شاید به خاطر سربازهاست. خودت دیدی که چقدر سرباز جلوی پادگان منتظر تاکسی بود.»
«باید سوار مینیبوس بشویم.»
«باشد. من که نمی دانم خانهی خواهرت کجاست.»
«برویم. بعداً یاد می گیرید.»
«باز جمع بستی.»
«گفتم که باید دستور زبان یاد بگیرم.»
4
با ورود آنها به گلفروشی، مشتریانی که آنجا حضور داشتند، توجهشان به دختر و سرباز جوان جلب شد؛ آنها چون دو دلداده، خندان به گلها نگاه می کردند و با هم حرف می زدند.
زنی آهسته به زن دیگر گفت:
«خوش به حالشان! طفلکیها اولِ نامزدیشان است! سربازه دارد بهاش گل می دهد و دل می ستاند!»
زن مخاطب با ترحم جواب داد:
«خدا به جوانیشان رحم کند! الهی دختره داغش را نبیند! از فردای این جوانهای بیچاره کی خبر دارد؟ یکهو دیدی خودش دیگر برنگشت و نعشش را از جبهه برایش آوردند.»
پروانه با شنیدن کلمهی نعش آزرده شد. آشفته، از قاسم پرسید:
«شنیدی چه می گویند؟»
«نه. چرا رنگت پریده؟»
«بیا برویم! من از گلهای اینجا خوشم نمی آید. از این گلفروشی مثل این که برای سر قبر مردهها گل می خرند.»
قاسم به دنبال او از مغازه گلفروشی بیرون آمد. متعجب از رفتار پروانه پرسید:
«نگفتی چرا یکهو عصبانی شدهای؟»
«هیچی. از گلهایش خوشم نیامد.»
«باورم نمی شود. هر وقت از گلی خوشت نیاید، این قدر عصبانی می شوی؟»
«معذرت می خواهم. دست خودم نبود. ولی اگر گل قحط هم بیاید، دیگر پا توی این گلفروشی نمی گذارم.»
با رسیدن به گلفروشی دیگر، داخل مغازه شدند. قاسم گفت:
«پروانه، دستهگل را خودت انتخاب کن!»
«چرا من؟»
«این جوری دوست دارم.»
«آخ، چه کار سختی؟»
«مجبوری.»
«چشم، جناب سرکار.»
«هاهاها، دیگر از حرف زدنت ایراد نمی گیرم. ولی جناب و سرکار را بدجوری با هم قاطی کردی.»
«باشد سرکار. حالا خوب شد؟ این اُرکیده سفید چطور است؟»
«خیلی قشنگ است. ولی با منظوری که من دارم جور در نمی آید.»
«ببخشید، شما چه منظوری دارید؟»
«بعداً می فهمی.»
«من به بدسلیقگی معروفم. بهتر است خودتان انتخاب کنید.»
«نه. سلیقهات اتفاقاً حرف ندارد. آن دو شاخه گل سرخ چطور است؟»
«قشنگ است. ولی فکر می کنم مصنوعی باشد.»
«مصنوعی؟ گل مصنوعی توی گلفروشی چه کار می کند.؟!»
«شاید اشتباه می کنم. لمسش کن!»
«راست گفتی. از مخمل است. ولی قشنگ نیست؟»
«چرا، خیلی قشنگ است. فقط قیمتش چند برابر یک دست گل معمولی است.»
«قیمتش مهم نیست. در عوض، مدتی طولانی به عنوان تزیین توی اتاق می ماند. این جوری شاید یکی به یاد من افتاد.»
«ما همیشه به یادت هستیم. باورکن!»
«پس، موافقی؟»
«به یک شرط.»
«چه شرطی؟»
«پولش را من می دهم.»
«نه. به هیچ وجه.»
«پس، نصف نصف.»
«فراموش کن! چرا یکهو به فکر پولش افتادهای؟»
«خواستم من هم در این دو شاخه گل سرخ سمبلیک تو نقشی داشته باشم.»
«صبرکن! یک نقشی برایت پیدا می کنم.»
با بیرون آمدن از مغازهی گلفروشی، قاسم دسته گل را به طرف پروانه گرفت و گفت:
«بفرما! این هم نقش تو.»
«چرا خودت نمی آوری؟»
«دوست دارم توی دست تو باشد. این جوری قشنگتر است.»
«چرا، آخر؟»
«وقتی به خانه رسیدیم، با گل برو توی آینه خودت را نگاه کن تا ببینی برای چی. راستی می شود به یک قنادی هم برویم؟»
دختر متوجه کنایهی زیبای قاسم شد. فهمید که این دستهگل نه برای خواهر و شوهرخواهرش، بلکه تنها برای اوست تا برود جلو آینه خود را تماشا کند که چون گل چقدر زیباست. تبسم شیرینی بر لب آورد. به چشمان قاسم با اشتیاق نگاه کرد و گفت:
«لابد قصد داری شیرینی را هم خودت بخری؟»
قاسم مست نگاه پر شعف دخترک جواب داد:
«مسلماً.»
«امکان ندارد. شیرینی را من می خرم.»
«آخر، برای تو که مناسبتی ندارد.»
«چرا، مناسبت خیلی خوبی هم دارد. برویم آنجا...»
قبل از آن که به خانه برسند، پروانه گفت:
«می خواهم چیزی به شما بگویم، ناراحت نمی شوی؟»
«نه. چرا ناراحت بشوم؟»
«شما به من دروغ گفتی.»
قاسم به یاد آخرین دیدار با او قبل از زندانی شدنش افتاد. شرمزده، از راه رفتن بازایستاد. حق با پروانه بود. حرفی برای تبرئه خود نداشت. سرش را پایین انداخت و با تردید پرسید:
«من به تو دروغ گفتم؟»
«آره. با من صادقانه برخورد نکردی.»
«من؟»
«آره، شما. آن روز آخر توی خانهی ما موقع نشان دادن نقاشیهایم، یادت می آید؟»
«شرمندهام. می خواستم به تو بگویم که آن نقاشی مال من است. ولی، ولی هر چه سعی کردم نتوانستم. نمی دانم چرا. فقط، فقط...»
«فقط از من حرف کشیدید.»
«هی، پروانه! چرا سخت می گیری؟ یعنی این مسئله این قدر مهم بود؟»
«مهم نیست. فراموشش کنیم. آدرس خانه را لطفاً یاد بگیر! بچهها تصمیم گرفتهاند که فعلاً جلیل رابط تو باشد. خودش با تو صحبت می کند.
5
جز او و پروانه کسی در خانه نبود. حالا آخرین روزهای دورهی آموزشی را می گذراند و به زودی بایست راهی جبهه می شد. این تصور که با رفتن از تهران پروانه را دیر به دیر خواهد دید، درونش را سخت مضطرب می ساخت.
با هم سرگرم بازی شطرنج بودند. در بازی از پروانه قویتر بود، به همین خاطر تا آخرین مهره مقاومت می کرد و در نهایت، بیآنکه دخترک متوجه شود، بازی را یا می باخت، یا مساوی می کرد.
در حین بازی، وقتی که پروانه برای حرکت دادن مهرهای به صفحهی شطرنج خیره شده بود، قاسم به تماشای او پرداخت و با خود به گفتگو نشست:
«...دوستم داری، دختر. می دانم. ولی این مخفیانه دوست داشتن ما به کجا ختم می شود، آخر؟ کی اول پا پیش می گذارد؟ من؟ تو؟ شاید من باید مستقیماً به تو بگویم. ولی چطوری؟ خدای من، چه کار سختی؟! چه باید گفت؟ دوستت دارم؟ عاشقتم؟ نه، این کلمات احساسم را نمی رسانند. کاش وقت داشتم و با یک نقاشی احساسم را به تو می گفتم. نه، با نقاشی هم نمی شود. مگر آن موقع که بچه بودم این کار را نکردم. باید بی پرده و صریح گفت. ولی برای همه کاملاً واضح است که عاشقشم. شورانگیز و جلیل همیشه وقتی ما را می بینند با نگاه و اشاره به هم می رسانند که ما دو نفر چقدر عاشق همیم. شاید باید صبر کنم تا ببینم آنها چه می گویند؟ آره، باید صبر کنم. اگر از جبهه برنگشتم چه؟ اگر کشته شدم؟ نه. برای پروانه خیلی بد می شود. فعلاً چیزی نباید بگویم. وا می ایستم تا سربازیم تمام شود. آنوقت، آنوقت عروسی می کنیم. اما کی برای ما عروسی راه میاندازد؟ کجا؟ عروسی! زندگی با تو؟! وای، تو و من با هم باشیم! دیگر غمی نخواهم داشت. سالها زندان و شکنجه را تحمل می کنم، چون مطمئنم که زندگی و زیبایی هنوز به تمامی نمرده و یک نفر خارج از زندان در انتظار من ایستاده. نقاشی را بکلی فراموش می کنم. هر چه را که یاد گرفتم یادت می دهم و... گذشتهها را، داغهایم را مثل تابلوها و کتابهایم توی باغ و زیرزمینمان دفن می کنم تا دست هیچ کس به آن نرسد. تا هیچ کس نداند که چه کشیدم، تا خلاص شوم، خلاص شوم، خلاص شوم، خلاص شوم. فقط تو، فقط تو، فقط تو مال من و با من باشی، این دستها و قلب و لبخندت با من باشد. هیچ چیز دیگر از دنیا نمی خواهم. این جوری تمام دنیا مال من است. تمام دنیا مال ماست. چرا که ما به تمام دنیا و آدمها تعلق داریم و قلبهای ما برای صلح و سعادتشان می تپد.«نوبت تو است»، صدای پروانه رشته خیالاتش را گسست. دستپاچه پرسید:
«چی؟!»
«حرکت بده! نوبت تواست.»
«نوبت من؟»
«بله، نوبت تواست.»
قاسم پس از حرکت دادن مهرهای و مشغول ساختن پروانه به ادامهی بازی، دوباره به تماشای او که سرش را روی صفحهی شطرنج خم کرده بود، پرداخت. دلش می خواست دستهایش را در دست بگیرد و او را تنگ در آغوش بفشرد. دلش می خواست به چشمان زیبایش خیره شود و در صفا و گرمی و شفافیت نگاهش غرق گردد. دلش می خواست سر بر زانویش بگذارد و از بیعدالتیهایی که بر او رفته بود سخن بگوید و التیامجویانه به گریستن بپردازد. دلش می خواست لب روی لبش بگذارد و از آرامش، از زیبایی، از زندگی و از زن لذت بورزد. و این گونه او را آغوشکشان به شالیزاران ولایتش ببرد و با راز سبزه و شکفتن آشنایش کند.
در خیالش با پروانه در شالیزار بود. سرمست و شاد گفت:
«ببین شالیزار ما چه سرسبز و زیباست!»
«اوهه، خیلی قشنگ ست!»
«می بینی، بر خلاف تصور تو، من عاشق رنگ آبی و سبزم. در ولایت ما مردم بین آبی و سبز فرق چندانی نمی گذارند. وقتی می گویند آبی، امکان دارد منظورشان سبز باشد، و وقتی که از رنگ سبز حرف می زنند، بیگمان منظورشان رنگ آبی هم هست. آبی، آبی آسمان و دریا. و سبز، سبزِ سبزه و صحرا. در خانوادهی رنگها، آبی و سبز، اگرچه سبز خود آمیزهای از آبی و زرد است، خواهران دوقلوی همند. خواهرانی سرتاپا مشابه، سرتاپا زاینده، سرتاپا صفا و امید. اما دو رنگ اصلی دیگر، دو دختر زیبای دیگر مادرشان، طبیعت، را نباید از خاطر برد؛ زرد، زردی گرم و مهربان و دلانگیز خورشید، و سرخ، سرخی شعلههای آتش، سرخی گونههای تو و دل عاشق من. سایر رنگها و آمیزهها دختران این خانوادهی مقدسند.»
«تو دیوانهای، قاسم. برو یک ذره تئوری رنگها را مطالعه کن. هههههه، این جوری که همه رنگها فقط به شکل زن شدند. بیچاره مردها!»
«یک چیزهایی خواندهام. به دلم ننشستهاند. این تئوریها مال آدمهای اندیشمند و شاید بسیار عاقلی باشد که در حس کردن خیلی فقیر و بیچارهاند. کجا، کی، آدم می تواند آنچه را که حس می کند و با تمام دنیای درونش می بیند به وسیلهی ابزار ضعیفی چون کلمات به شکل تئوری در بیاورد؟ اما زن، بله، مسلماً من همهی رنگها را به شکل زن می بینم، چرا که زن، تنها زن است که زاینده است.»
«خب، خب، قبول. فرض این جور که تو می گویی باشد. پس، بعضی از رنگها هم باید مرد باشند، وگرنه آمیزش و زایشی نمی تواند شکل بگیرد.»
«تو می توانی پیش خودت حتی همهشان را به شکل مرد تصورکنی. من که مرد هستم آنها را این جوری می بینم. و نقاش...»
«و نقاش، می خواهی بگویی، مرد و شوهر این دخترخانمهاست؟»
«نه این طور که تو فکر می کنی.»
«اگر باشد، در این صورت باید گفت که تنها مردها نقاشان واقعی هستند.»
«نتایج نادرستی می گیری. در نقاشی، تو می توانی هر که می خواهی باشی: زن، مرد، فقیر، ثروتمند. در این عرصه انسانها همه مثل عرصهی مرگ با هم برابرند. و این حس است، تصور است، خیال است، خلق و جاودانهساختن تصویری زشتیها و زیباییهاست، تا آدمیان یا بهتر بگویم بینندگان هر چه را که در دنیای درون و برون نقاش وجود داشته، لخت و عریان ببینند، به این همه اندکی اندیشه کنند و از شتاب سرسامآور زندگی بازایستند.»
«چه افکار شاعرانهای! اما پر از تناقض. مثلاً این رنگ سرخ، با این تندی و خشونتی که تو در تابلوهایت بکارش می بری، پس چه است؟ تمام حرفهایت را نفی می کند. چون ذرهای زیبایی در آن به چشم نمی خورد، فقط خشم و خون و خشونت و بیداد از آن می بارد.»
«بگذار متناقض باشم. بگذار این سرخی به قول تو نازیبا و خشن همهی حرفهایم را نفی کند. حرفها را می شود به هر صورتی تفسیر کرد و حتی به نفیشان پرداخت. اما خشونت، بگذار خشونت ببارد از کارهای من، پروانه! هر کسی که در و دیوار سلول و شکنجهگاه آغشته به خون انسان را دیده باشد می تواند حس کند که تندی و خشونت رنگ سرخ از چه جنسی است. باورکن بی انصافی است، سرخهایم، این قدر که تو می گویی، همیشه خشن نیستند، بلکه معصومند، عاشقند...»
«تابلو نقاشی باید به بیننده آرامش خاطر بدهد، جذبش کند و او را از کلنجارها و سختیهای زندگی روزمره برهاند.»
«در هنر، بایدی در کار نیست. باید فقط در مرگ است. وقتی که هنرمند ناآرام است، آرامش را از کجا وام بگیرد؟ وقتی که دنیایی که تو در آن زندگی می کنی پر از شقاوت و بیداد و خونریزی است، از کدام آرامش دروغین می خواهی صحبت کنی؟ اما رهایی. اگر رهایی می خواهی، به سبزهها نگاه کن تا رها شوی. نگاه کن! به شالیزار نگاه کن! چندی بعد آغاز فصل دروست. مردمان ساده روستا وقتی که خوشهها را بالا بردند، جشن و سرور و پایکوبیشان آغاز میشود.»
«ما کی عروسی می کنیم، قاسم؟»
«عروسی ما؟!»
«آره، عروسی من و تو.»
«حلیمه! های حلیمه!»
«دیگر چه شده، قاسم؟ چرا داد می زنی و نمی گذاری بخوابم؟»
«پروانه می پرسد که ما کی عروسی می کنیم؟»
«پروانه دیگر کی است؟»
«نگاهش کن! اینجاست.»
در تصورات هذیانآلود قاسم، حلیمه و پروانه صورت هم را می بوسند و همدیگر را در آغوش می گیرند. گلهای انبوه از پروانهها به رنگهایی گوناگون بر فراز سرشان به پرواز در می آید.«بفرما! نوبت توست، قاسم. یک حرکت بیشتر نداری»، صدای پروانه او را از فراز رویاهایش به روی صفحهی شطرنج فرودآورد.
بیآنکه چیزی بگوید، همچنان غرق در رویاهایش به او خیره شد. پروانه شگفتزده پرسید:
«اِه، چرا این جوری نگاهم می کنی؟!»
قاسم روی از او برگرفت و شتابزده مهرهای را به حرکت در آورد. پروانه مردد دوباره سرش را روی صفحهی شطرنج خم کرد و به بررسی موقعیت مهرهها پرداخت. نتیجهی بازی تنها با یک حرکت می توانست مشخص شود. مدتی اندیشید، اما این بار نه به بازی، بلکه به نگاه عاشق قاسم. خواست چیزی بگوید. عزمش را جزم کرد و سرش را بالا گرفت. نگاهش بر نگاه بیقرار او نشست. حس وحشی و دلپذیری در جانش جاری شد. تاب نیاورد. نگاهش را از او برگرفت. دستش را به سوی مهرهای پیش برد و گفت:
«مات!»
«خوب مات کردهای.»
«یک دست دیگر بازی کنیم؟»
«چرا نه. باشد.»
با آغاز مجدد بازی، پروانه پرسید:
«راست است که تو دیگر به مبارزهی طبقاتی اعتقاد نداری؟»
«من هرگز این جوری عنوان نکردهام. بلکه در برابر نظرات تئوریک آنهایی که تا دیروز دم از مبارزه طبقاتی می زدند و با دیدن شلاق همه چیزشان را فروختند، موضعگیری کردم و گفتم که نظراتشان در مورد انقلاب و صفآرایی نیروها به اندازهی خودشان قابل سوال است. از طرف دیگر، فکر می کنم مبارزه ما بر علیه این رژیم قرون وسطایی به هیچ وجه مبارزه بین کارگران و سرمایهداران نیست. بلکه مبازره تمام نیروهای ترقیخواه جامعه بر علیه فقهای تاریکاندیش است. من معتقدم که بجز سرمایهداران سنتی و انگل بازار، بسیاری از سرمایهداران و نیروهای حافظ منافع آنها هم مثل همهی اقشار تحت ستم کشور در این مبارزه با ما همگامند... »
«تو جداً باید از تهران بروی؟»
«متأسفانه آره.»
«کجا؟»
«می گویند اهواز.»
«وای، نرو! آنجا جنگ است.»
«پشت جبهه است. راستش را بخواهی من هم دلم نمی خواهد بروم. ولی بچهها اعتقاد دارند که تنها در صورت اعزام به خط مقدم جبهه و خطری بودن اوضاع فرارکنم.»
«اگر توی اهواز نگهات نداشتند چی؟»
«من برای مقاصد جنگطلبانهی آخوندها نمی میرم. هر جور شد فرار می کنم.»
«آدرس جدیدت را داری؟»
«نه. وقتی رسیدم به اهواز معلوم می شود.»
«پس، هر وقت رسیدی تلفن کن به شورانگیز و آدرست را به او بده. می خواهم برایت نامه بنویسم.»
«برای من؟!»
«آره. می خواهم خیلی چیزها را توی نامه برایت بگویم.»
«خب، همین حالا بگو.»
«توی نامه بهتر است.»
«خواهش می کنم همین حالا بگو.»
«نه، نمی شود. فعلاً مهرهات را حرکت بده.»
«اگر برایم نامه بنویسی، دورهی سربازی خیلی زود می گذرد.»
«سعی می کنم. یعنی، حتماً هر ماه برایت یک نامه می نویسم. می ترسم بلایی سرت بیاید. نمی دانم چرا هر وقت تو را می بینم احساس می کنم که این آخرین ملاقات ما است؟»
«نگران نباش! من به این زودیها نمی میرم. نگاه کن، این همه سرباز می روند جبهه، من هم یکی از آنها هستم. از طرفی دیگر، وضع تو و بچهها خطرناکتر از وضع من در جبهه است. شماها دارید هر لحظه با خطر دستگیری زندگی می کنید. اگر دستگیر شوید معلوم نیست چه بلای سرتان می آورند. تنها فرقش این است که اینجا آدم با افتخار در راه منافع مردم می میرد، اما آنجا در راه منافع مشتی جانی و جنگافروز تلف می شود.»
«کاش لااقل جنگ نبود! هر روز همه جای کشور تشیع جنازه است. می گویند در حملهی قبلی آنقدر سرباز و بسیجی و پاسدار کشته شدند که رژیم می ترسد همهی جنازهها را توی یک روز تشیعکند. به همین خاطر جسدها را توی سردخانه گذاشتهاند، برای هر هفته سهمیهگذاری کردهاند. در عوض جوری تبلیغ می کنند که انگاری همین فردا کربلا را فتح می کنند و پسفردا هم می روند سر وقت قدس.»
«نوبت تو است. حرکت بده!»
پروانه از ادامهی صحبت باز ایستاد، سرش را به روی صفحهی شطرنج خم کرد و به بررسی موقعیت بازی پرداخت. قاسم به موهای سر او خیره شد. غرق در خیالات عاشقانهاش، ناخودآگاه زیرلب زمزمه کرد:
«خواهم که بر مویت، مویت، مویت هر دم کشم شانه، هر دم کشم شانه...»
پروانه مدتی با اشتیاق به این زمزمههای شیرین او گوش داد، فهمید که دارد برای او می خواند. دلش خواست تا قاسم قدمی پیشتر بگذارد، موهایش را به نوازش بگیرد و با او عریانتر از اسرار درونش سخن بگوید. گفت:
«چه صدای قشنگی داری، قاسم! بلندتر بخوان! خوشم می آید.»
قاسم غافلگیر شد. شرمگین از آشکار شدن خواست غریزیاش، به تتهپته افتاد و پریشان گفت:
«معذرت می خواهم. اصلاً متوجه نبودم.»
«چرا معذرت می خواهی؟ خیلی قشنگ می خواندی. خب، یک خرده بلندتر بخوان!»
قاسم شرمزده و پریشان از جایش برخاست و گفت:
«باشد برای یک وقت دیگر. بروم یک لیوان آب از یخچال بردارم.»
«وایستا خودم برایت می آورم. چای می خوری؟»
صفحه و مهرههای شطرنج بلاتکلیف به حال خود گذاشته شدند. پروانه بعد از آنکه لیوانی آب برایش آورد و آن را با نگاهی پر از شیطنت دخترانه به او داد، به سوی ضبط صوت رفت و گفت:
«بیا یک ترانه با هم گوش بدهیم. کجاست این نوار شورانگیز...»
کاستی از بین کاستها انتخاب کرد و آن را داخل ضبط صوت گذاشت. لحظهای بعد، صدای موسیقی آشنایی برخاست. قاسم شوریده به پروانه خیره شد. دختر لبخند شرمگینی بر لب آورد و سرش را پایین انداخت. گونههایش در این شرم شیرین رنگی شنگرفی به خود گرفت. هر دو برای لحظهای همزمان به خواست و نیازی مشترک اندیشیدند. شرم آنان نیز اینک یگانه بود. هر دو از بیان آنچه که نه تنها در سر بلکه در درون جانهای شیفتهشان جاری بود ناتوان بودند. این حس، این اشتیاق، این خواست و نیاز غریزی هر یک از آنها را سالهایی چند به هم پیوند داده بود، بیآنکه بدانند که جان آن خود، آن دوست، آن خویشتن، آن نیمهی تکمیلگر دیگر نیز در چنین حسی و نیازی شعلهور است. در پی موسیقی، صدای مردانه و حزنآلودی سکوت معصوم بین آن دو را شکست:
مرا ببوس
مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدا نگهدار، که می روم به سوی سرنوشت
بهار ما گذشته، گذشتهها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت...
ناگهان صدای زنگ در خانه درون اتاق پیچید. پروانه پریشان به سوی ضبط صوت خیز برداشت و نوار ترانه را، انگار شبنامهی ممنوعی را از دسترس مهاجمان می خواهد دور نگهدارد، برداشت و قاطی نوارهای دیگر کرد. در حالی که اشکهایش را پاک می کرد به طرف در شتافت. قاسم نیز از جایش برخاست. به طرف او رفت. شانهاش را گرفت و متشنج پرسید:
«چرا داری گریه می کنی؟»
«بگذار بروم! اگر در را دیر بازکنم، امکان دارد فکرهای بد بکنند...»
6
شب قاسم با پریشانی به جلیل گفت:
«یک مشکل خیلی بزرگ دارم. نمی دانم چه کارش کنم؟»
«چه مشکلی، قاسمجان؟»
«کار من خندهآور است. نه تنها نمی دانم که این مشکلم را چه جوری حل کنم، بلکه حتی نمی توانم در موردش حرف بزنم.»
«چرا دستهایت دارد می لرزد، قاسم؟ در برابر دژخیمان رژیم نلرزیدی، حالا داری به خاطر مطرح کردن مشکلت می لرزی؟!»
«باورکنید توی همچین مخمصهای تا حالا گیر نیفتاده بودم.»
«خودت می دانی. ولی ما را اهدافی انقلابی با هم پیوند می دهد، اگر نتوانیم در مورد مشکلاتمان با یکدیگر صحبت کنیم و نظر بخواهیم، پس چطوری می توانیم برای همدیگر همرزمان لایقی باشیم؟»
«موضوع خیلی خصوصی است. تا حالا سعی کردم نادیدهاش بگیرم. چون فکر می کردم انقلابی هستم و مسائل انقلاب برای من بر هر چیز دیگری اولویت دارد. اما روز به روز، بخصوص توی این دورهی سربازی، دارد ذهنم را بیشتر فلج می کند.»
«هههه... نکند عاشق شدهای، قاسمجان؟»
«نمی دانم شما از عشق چه درکی دارید؟ من تا حال همیشه فکر می کردم عشق یعنی انقلاب، یعنی سعادت مردم، یعنی مبارزه. اما این روزها یک چیز دیگر هم به اینها اضافه شده. مخمصه است، آقا. مخمصه.»
«اگر می خواهی درک من را از عشق بدانی، خیلی راحت می توانم برایت بگویم:یعنی زنم، دخترم لاله، و مسلماً هم انقلاب، سعادت خانوادهام و مردم. ببین، قاسمجان! آدم در سنین بخصوصی با بحران درونی که تو آن را مخمصه می نامی، مواجه می شود. اما این مخمصه یا بحران چیزی نیست که آدم نتواند حلش بکند. رک و راست به تو بگویم، ما انقلابیون هم مثل همهی آدمهای دیگر هستیم، عاشق می شویم، ازدواج می کنیم، اگر این رژیم ضدانسانی به ما مجال زنده ماندن بدهد، بعد از مدتی پیر می شویم و می میریم.»
«فرق می کند، آقاجلیل، موقعیت من فرق می کند. شاید اگر پنج سال پیش یا حتی قبل از آزاد شدنم با این مسئله برخورد می کردم، برایم این همه پیچیدگی نداشت. تا حالا هرگز خودم را این قدر ناتوان احساس نکرده بودم. گاهی اوقات فکر می کنم که اگر این جوری پیش بروم، زندگیم به یک تار مو بند خواهد بود. بگذارید خودم را راحت کنم؛ خیلی وقت است که عاشقم. این روزها بیشتر.»
«خودت را عذاب نده، قاسم! بیهوده موضوع را اینهمه پیچیده نکن! من هم دارم شگفتزده به تو و پروانه نگاه می کنم.»
«چی؟! شما می دانید؟»
«البته که می دانم.»
«ولی ما هیچگونه رابطهی ناسالمی با هم نداشتهایم.»
«ناسالم؟ مگر رابطهی دو انسان جوان می تواند ناسالم باشد؟ قاسمجان، من کم و بیش هر دو نفر تان را به خوبی از کودکیتان می شناسم. شما انسانهای حساس و هنرمندی هستید. این شرایط آزادیکشی و خفقانگرفته جامعه برای شما بیشتر از هر کس دیگری زجردهنده است. من شخصاً خیلی متأسفم از اینکه بهترین دوران عمر جوانهای مثل شما دارد صرف مبارزه با این رژیم قرون وسطایی می شود. ولی باید با همدیگر برخوردکنید.»
«منظورم از رابطهی ناسالم این بود که ما دو نفر جز روابط تشکیلاتی، هیچ رابطهی دیگری تا حال با هم نداشتهایم. علاوه براین برایم یک موضوع بسیار مهم است. مایلم رفقا بدانند که رابطهی من با تشکیلات تا حالا هیچ ربطی با دیدن یا ندیدن پروانه نداشت. اما حالا چرا، دارد. می خواهم بگویم که خودم را سرباز تشکیلات حس کردهام و به همین خاطر بدون اطلاع تشکیلات حتی در عرصهی عاطفی خودم هم برخورد نکردهام.»
«رابطهی شما بسیار زیبا و ستایشانگیز است. با هم بنشینید صحبت کنید، قاسم! مسئلهی شماست.»
«من در حال حاضر سربازم. از طرفی دیگر هنوز به خوبی نمی دانم پروانه در این مورد چه فکر می کند؟»
«بیگمان مشکل او هم همین است. منتطر است تا تو پا پیش بگذاری.»
«شما از کجا می دانید؟»
«با این جور سوالات اذیت نکن دیگر، قاسمجان! خب، شورانگیز از جریان باخبر است. اما اجازه بده نظر تشکیلات را در مورد تو بگویم. رفقا از وفاداری تو به آرمانهای انقلابیمان کاملاً آگاهند. می ماند بعضی از نظرات و برخوردهای تند و ناپختهی انتقادیات. من شخصاً معتقدم که روند زندگی خصوصیات از تو انسانی عاصی ساخته. و این اصلاً عیب نیست که هیچ، بلکه می تواند بسیار مثبت هم باشد. تو تا حالا از دهلیز چندین امتحان سخت سربلند بیرون آمدی. ما باید افتخار کنیم از این که همرزم شجاع و وفاداری مثل تو بین ماست. این که تشکیلات چقدر روی تو حساب می کند را زمانی به خوبی خواهی فهمید که خدمتت تمام شود و در ارتباطی مستقیم قرار بگیری. از موضوع تو و پروانه هم تا حالا فقط من و شورانگیز باخبریم. یک نکتهی دیگر در مورد عشق باید به تو بگویم. ببین، علاقه دو انسان به هم هیچ ربطی به تشکیلات ندارد. یک عنصر سیاسی از نظر من می تواند به یک عنصر غیرسیاسی هم عشق بورزد. عشق مرز نمی شناسد. این را من واقعاً از روی تجربهی شخصی خودم می گویم، نه از روی کتابها. آن زمان که با شورانگیز آشنا شدم، او دختر دانشجویی بود که با سیاست و انقلاب هیچ سر و کاری نداشت. اما حالا سالهاست که با هم کار و زندگی می کنیم. یک چیز دیگر؛ ببین، قاسمجان! بین ترکمنها رسم است که مرد با اسب می تازد به قبیلهی دختری که دوستش دارد، و او را از چنگ قبیلهاش در میآورد. به قصد خواستم با این مثال سرپوشیده چیزی بگویم. عجله کن، قاسم! تا دیر نشده برو با پروانه صحبت کن!»
«خیلی خوب شد که با شما حرف زدم. مشکلم را دیگر حل شده می بینم. حتماً در اولین فرصت با پروانه صحبت می کنم. دلم می خواهد تمام دنیا بداند که دوستش دارم. آخ، نمی دانید که چقدر خوشبختم!»
«اما در مورد به جبهه رفتن تو. رفقا مایلند که تو تا آنجا که امکان دارد دورهی سربازیت را بگذرانی و بعد، کاملاً عادی زندگی کنی و وظایف تشکیلاتیات را پیش ببری. متأسفانه کسی روی اعزام شدنت به اهواز و منطقهی جنگی حساب نکرده بود. من خودم فکر می کنم که در این صورت باید روی ادامهی خدمت سربازی خط کشید. اما این نظر شخصی من است. اول باید با رفقا صحبت کنم.»
«امکان دارد من را توی شهر اهواز نگهدارند.»
«بنابراین ما یک کاری می کنیم؛ تو به سلامتی فردا می روی اهواز. آنجا به زودی مشخص می شود که به خط مقدم می روی یا پشت جبهه می مانی. در این فاصله من با رفقا صحبت می کنم. در اولین فرصت تلفنی با من تماس بگیر. اگر قرار شد که فرار کنی، به تو پشت تلفن می گویم که حال مادرت خیلی خراب است، بیا مرخصی. این جوری مسئله حل می شود. مواظب خودت باش! ما به تو احتیاج داریم.»
«مطمئن باشید که برای اهداف جنگطلبانهی جنایتکارانی چون خمینی و صدام حسین کشته نمی شوم. اگر قرار است بمیرم، باید عاشقانه به عنوان یک انسان آزادیخواه به زیر خاک بروم. لطفاً...»
فصل بیست
1
قاسم همراه با سایرین کیسهی سربازی محتوی وسایل شخصیاش را در صندوق بغل اتوبوس جای داد. در شلوغی و همهمهی مضطرب سربازان، سرش را به سوی آسمان گرفت و طبق عادت، خورشید را به عبث در آسمان دودگرفته و مکدر تهران جست. جایش خالی بود. لبخندزنان زمزمه کرد:
«دوستم دارد!»
پشت سر دیگران به درون اتوبوس رفت و در کنار دوست سربازی روی صندلی نشست.
سربازان در تشویش جانکاهی بسر می بردند و به آنچه که در پیشارویشان بود، غمگنانه می نگریستند؛ دلهای مضطرب جوانشان آکنده از امید زنده برگشتن به آغوش خانواده بود. در این ترس و تشویش و امید، بسیاری از آنان تندتند و متشنج سیگار دود میدادند. اما قاسم انگار انسانی زمینی نبود، در ورای اضطراب زجردهنده و عصبکش این رهسپاران معصوم مرگ بسر می برد. به جنگ و آنچه که در پیشرو داشت نمی اندیشید، حتی هیچ اندوهی از گذشتهی تلخ خود را نیز به خاطر نمی آورد. بلکه با تبسم گنگ و خوابآلودی بر لب به همراه پروانه سرمست در آسمان رویاهایی شیرین بسر می برد. احساس توانمندی باشکوهی در شریانهایش موج می زد. تمام قلل دست نیافتنی زندگی برای او اینک فتح شده و سهل تلقی می شد، چرا که دیگر بالا بود، برجا بود، شیدا بود، و شور و شعفی عاشقانه تمام ذرههای وجودش را در بر داشت. او بود و خیال شالیزار و دختر مردم و شادی و مسرت و حس زیبای زیست. و جهان انگار می بایست در این شادمانی اغراقآمیز او سهمی می داشت.«عاشقعلیحسن! چرا عزا گرفتهای؟ یک دم بخوان و دل ما را شاد کن»، به دوست سربازی که کنارش نشسته بود گفت.
علیحسن، جوان خوشصدای آذری، نگاه حیرانی به او انداخت و مکدر، با لهجهی زیبایش گفت:
«همه حالشان گرفته چون می دانند که زنده برگشتن از جبهه کار حضرت فیل است، تو یکی خوشحالی و می خواهی ترانه بخوانم؟!»
«بخوان، عاشقعلیحسن! عاشقهای آذربایجان همیشه توی همین لحظهها بود که با آوازهایشان به مردم انرژی و امید برای زندگی میدادند.»
«به جان تو حال ندارم، قاسم. برو به بهاء و بهرام بگو کُردی بخوانند تا حال من یک خرده جا بیاید.»
«نمی شود. مثل همیشه اول باید تو شروع کنی. اصلاً تو چهات است امروز؟ تو که از مرگ نمی ترسیدی؟»
«ای کاش فقط موضوع مرگ بود!»
«موضوع چی است، پس؟»
«نامزدم دیشب پشت تلفن کلی گریه کرد.»
«ناراحت نباش! یک روزی بر می گردی و دلش شادِ شاد می شود! من هم زنده برمیگردم، عاشقعلیحسن. می دانی چرا؟»
«چرا؟»
«برای این که عاشق شدهام! عاشق!»
«تو دیوانهای به خدا، قاسم. مگر تا حالا عاشق نبودی؟»
«چرا بودم. ولی همین دیروز فهمیدم که او هم دوستم دارد.»
«مبارک باشد! از من می شنوی، هر جا که این اتوبوس نگهداشت، پیاده شو و برو پی عشق و عاشقی خودت. وگرنه دل دختر مردم را داغدار می کنی. از من به تو گفتن. این اتوبوس لعنتی دارد ما را به سوی مرگ می برد.»
«چرا خودت نمی روی؟»
«پدرش می گوید که تا برگ پایان خدمت نشانش ندهم، به من زن نمی دهد. بیچاره نامزدم، دلش نمی خواست بیایم سربازی. دیشب نمیدانی چقدر گریه کرد.»
«عاشقعلیحسن، تا جبهه و مرگ هنوز خیلی مانده. هر وقت اوضاع خطری شد در می رویم. بیخیال! بخوان! من بچهها را ساکت می کنم. آهای، آشخورها، گوش بدهید! عاشقعلیحسن بالاخره راضی شده بخواند.»
با ساکت شدن مسافران اتوبوس، سرباز جوان آذری با صدای محزونی عاشقانه به خواندن پرداخت:
گه جه لر فیکریندن یاتا بیلمیرم
بو فیکری باشمدان آتا بیلمیرم
گه جه لر عشقیندن یاتا بیلمیرم
بو عشقی باشمدان آتا بیلمیرم
آی رلیق، آی رلیق، امان آی رلیق
هر بیر دردن اولور یامان آی رلیق
اوزون دور هیجرندن قارا گه جه لر
بیلمیرم من گئدیم هارا گه جه لر
وروبدور قلبیمه یارا گه جه لر
آی رلیق، آی رلیق، امان آی رلیق
هربیر دردن اولور یامان آی رلیق...
2
بعد از ماهها اقامت در خط مقدم جبههی جنگ، قاسم به همراه چند سرباز دیگر برای یک روز مرخصی گرفت تا به شهر پشت خط برود و به کارهای شخصیاش بپردازد. در اولین فرصت به ادارهی پست و تلگراف رفت و شماره تلفن خانهی جلیل را گرفت. شورانگیز گوشی را برداشت. قاسم گفت:
«اَلو. منم، شورانگیز، سلام! حالت چطور است؟»
«قاسم؟! واقعاً خودتی؟»
«آره، منم. می خواستی کی باشم؟»
«از بیمارستان داری زنگ می زنی؟»
«نه. چرا از بیمارستان؟»
«کجا بودی اینهمه مدت؟ می دانی ما همه چقدر نگرانی کشیدیم؟»
«زودتر نتوانستم تماس بگیرم. یک سره ما را فرستادند "فاو". نمی شد مرخصی گرفت. بعد از پنج ماه و نیم، امروز آمدم پشت خط.»
«یعنی جداً حالا توی تهران نیستی؟»
«تهران؟! نه، بابا. چند ساعت دیگر دوباره باید برگردم خط.»
«دیوانه، نمیدانی ما چه کشیدیم. شایعه کردند که تو شهید شدهای؟»
«شوخی نکن، شورانگیز!»
«جان لاله شوخی نمی کنم. هنوز باورم نمی شود که تو زندهای. همه برای تو سیاه پوشیدهاند.»
«عجب! بگذریم. وقتی مرخصی آمدم می بینی که واقعاً زندهام. ببین شورانگیز...»
«جانم!»
«اههه...»
«چرا حرف نمی زنی؟»
«شماها چطورید؟»
«همه خوبیم.»
«پروانه حالش چطور است؟»
«چند هفته پیش اینجا بود. او هم حالش باید خوب باشد.»
«یک سوال از تو داشتم، شورانگیز؟»
«چه سوالی؟»
«اِههه... چه جوری بگویم...»
«سوالت را بپرس! حتماً در مورد پروانه هست.»
«آ... آره.»
«خب، چه است؟ کُشتی ما را تو.»
«جلیل به من گفت که پروانه در مورد من با تو صحبت کرده.»
«چه صحبتی؟»
«که، که... که من را دوست دارد.»
«می خواهی بگویی که خودت این را تا حال نفهمیدهای؟»
«آخیش! حالا دیگر فهمیدم. جلیل کجاست؟»
«اینجاست. بیا با او صحبت کن!»
جلیل عباسی گوشی را از زنش که علیرغم شادی از زنده بودن قاسم، دلگیر به نظر می رسید، گرفت و با خوشحالی گفت:«اَلو، چطوری شهید زنده؟»
«سلام! قربان شما. مشتاق دیدار.»
«جایت خوب است؟ راحتی؟»
«همه چیز رو به راه. خیلی ممنون. شما چطورید؟»
«ما همه خوبیم. ولی عموقاسم، حال مامانت اصلاً خوب نیست. خبر شهید شدنت که به گوشش رسید، حالش خیلی وخیم شد. هر جور شده بیا تا بیچاره قبل از مرگش تو را ببیند.»
3
بعد از گفتگوی تلفنی، وقتی قاسم با خود تنها ماند، به فکر افتاد تا جریان به مرخصی نفرستادنش از طرف مقامات را با شایعهی شهادتی که برایش به گفتهی شورانگیز در زادگاهش پراکنده بودند، به هم پیوند دهد. یادش آمد که در نخستین روزهای دورهی آموزشی، دایرهی سیاسی عقیدتی ارتش بارها او را بازجویی کرده بود. با خود گفت:
«... ای داد بیداد! من را باش که فکر می کردم با آمدنم به سربازی گذشتهام را فراموش کردهاند و من را از خودشان می دانند. من را انداختهاند جلو تا راست راستی برایشان بمیرم. آره. آره. پس، بیهوده نبود که بین آنهمه همدورهایها فقط من را فرستادند آنجا. چه خریتی کردم! تا همینجایش هم شانس آوردم. از کجا معلوم آخرسری یکی از پشت سر با تیر نکشدم؟...»
تصمیم گرفت به واحدش برنگردد. اما برای تهیه بلیط قطار یا اتوبوس هر سربازی بدون استثناء می بایست برگهی مرخصی به مأمورین باجه نشان می داد. او نه تنها برگ مرخصی واقعی، بلکه نمونهی جعلی آن را نیز در دست نداشت.
بعد از مدتی سرگردانی به رانندهی اتوبوسی مراجعه کرد و استغاثهکنان گفت:
«...شما را به جان بچههایتان من را هم با خودتان ببرید! مادرم مرده. باید قبل از کفن و دفنش برسم.»
راننده مشکوک از او پرسید:
«برگ مرخصی داری؟»
«نوبت مرخصی من نبود، به همین خاطر به من ندادند.»
راننده پوزخندزنان سر تا پای او را برانداز کرد. به سیگارش پگی زد و در حالی که دودش را به شکل حلقه، پی در پی از دهانش بیرون می داد پرسید:
« می خواهی فرارکنی؟»
«فرار؟! نه به خدا. بعد از مجلس ختم مادرم دوباره بر می گردم.»
«برو پسر! برو بگذار باد بیاید! اگر مادرت مرده، حتماً قبل از این که تو خبردار بشوی کفن و دفنش کردهاند.»
«شما را به خدا رحم کنید، آقا! آدم که نمی تواند این قدر بی وجدان باشد.»
«بچه جان، گفتم برو بگذار باد بیاید! وجدان؟! توی این چند سال جنگ آنقدر امثال تو را دیدهام که دیگر تمام سوراخ سنبههای وجدانم بسته شده. برو پی کارت!»
قاسم وقتی خونسردی و بیتوجهی راننده را دید، دریافت که او نمی تواند از طرفداران رژیم باشد. بنابراین تصمیم گرفت صادقانه از راننده برای فرارش کمک بخواهد:
«آقا، راستش را بخواهید، می خواهم برگردم خانه. من قبلاً مدتها زندانی سیاسی بودم. مجبورم کردند بیایم جبهه. نزدیک به ششماه است که تمام وقت توی خطم. امروز برای اولین بار بیست و چهار ساعت مرخصی به من دادهاند. نمی دانم چرا توی محلهام شایعه شده که شهید شدهام. مادرم داغ یک پسر سربازش را دیده. کافیش است. بیچاره حالا وضع روحیش جداً خیلی خراب است. مردانه کمکم کنید از جبهه در بروم!»
«کُردی یا شمالی هستی؟»
«چه فرقی دارد. شمالی هستم.»
«پس می خواهی فرارکنی؟»
«اگر بتوانم توی این جهنم یک بلیط و برگهی مرخصی گیر بیآورم، آره.»
«همین را می خواستم بشنوم. من از آدمهای با جُربُزه خوشم می آید. قبل از این که مسافرها سوار بشوند برو بنشین توی "بوفه". کرایهات را نگهدار برای خودت. برگ مرخصیات با من. شاگردم برایت جور می کند.
4
با پیاده شدن از اتوبوس به سوی خانهی جلیل رفت. در بین راه از مغازهی قنادی شیرینی خرید و از گلفروشی دستهگلی تهیه کرد. غرق در شوق دیدن پروانه و دوستانش زنگ در خانه را به صدا درآورد.
جلیل عباسی مثل همیشه از دیدنش خوشحال بود. دخترش لاله خود را در آغوش او انداخت. اما شورانگیز مکدر و دلگیر به نظر می رسید. قاسم پرسید:
«چه شده، شورانگیز؟ چرا پکری؟»
«چیز مهمی نیست. خوب شده که بالاخره آمدی!»
«ولی انگار تو از آمدنم اصلاً خوشحال نیستی؟ خیلی پکری.»
«اینجور که تو فکر می کنی نیست. من از دیدنت خیلی هم خوشحالم.»
جلیل عباسی حرف زنش را قطع کرد و به جای او ادامه داد:
«آره، چیز مهمی نیست. شورانگیز سرش یک خرده درد می کند. درست می شود. خب، قاسمجان، فرارت را از طرف همهی رفقا به تو تبریک می گویم!»
قاسم که هواسش همچنان به شورانگیز بود گفت:
«خیلی ممنون. شورانگیز، پروانه کجاست؟»
شورانگیز رنگ از چهرهاش پرید. در حالیکه سعی می کرد از دادن جواب صریح طفره رود، جواب داد:
«نمی دانم.»
«به پروانه خبر ندادی که من امروز می آیم؟»
جلیل که سعی داشت موضوعی را پنهان نگهدارد، پیشدستی کرد و قبل از زنش جواب داد:
«قاسمجان، وضع ما چندان خوب نیست. پروانه مدتی است که پیش ما نمی آید.»
قاسم وحشتزده پرسید:
«چه شده؟! پروانه را گرفتند؟!»
«خوشبختانه نه. ولی تعدادی از رفقا را شکار کردند، از جمله همخانهی پروانه را. شورانگیزجان، لاله را لطفاً ببر آن اتاق سرگرم کن! من و قاسم باید یک خرده با هم حرف بزنیم.»
شورانگیز لاله را برخلاف میل او از قاسم گرفت و مکدر به اتاق دیگر رفت. جلیل عباسی ادامه داد:
«... بزودی رفیقی با تو تماس می گیرد. ما هم مجبوریم فعلاً همدیگر را نبینیم.»
قاسم که از شنیدن اخبار در مورد موج جدید دستگیریها به سختی نگران شده بود، غمگین پرسید:
«خب، وضعیت من و پروانه چه می شود؟»
«کدام وضعیت؟»
«شما طوری حرف می زنید که انگار از جریان خبر ندارید. خب، من پروانه را چطوری می توانم ببینم؟ ما کی عروسی می کنیم؟»
«قاسمجان، این قدر تند نرو! یک خرده دست نگهدار!»
«یعنی چه؟ من اصلاً نمی فهمم بین شما چه خبر است؟ چون چند تا از بچهها را گرفتند، زندگی تعطیل شد؟!»
«نه. فقط مسئلهی شما دو نفر یک خرده پیچیده شده. رفقا عقیده دارند که هر کدام از شما فعلاً باید در فکر حفظ جان و انجام وظایفتان باشید.»
«این کار را من و پروانه وقتی که با هم باشیم هم می توانیم انجام بدهیم.»
«قاسمجان، پروانه به جای دیگری فرستاده شده. ملاقات شما اصلاً ممکن نیست. حالا چه برسد به این که با هم زندگی کنید.»
قاسم پریشان از جایش برخاست و اعتراضکنان گفت:
«ما همدیگر را دوست داریم. عاشق همیم. مثل اینکه هیچ کس نمی خواهد این نکته را ببیند. می دانید چند سال است...»
جلیل در حالی که تلاش می کرد با صدای ملایمی قاسم را به آرامش وادارد گفت:
«قاسمجان، به تو حق می دهم. این هم یکی دیگر از جنایتهای این رژیم است که به جوانهایی مثل شما حتی فرصت ابراز علاقه به همدیگر را نمی دهد تا چه برسد به این که جوانی کنید و از زندگی و جوانیتان لذت ببرید. اما رفیق، یک خرده جوانب دیگر را در نظر بگیر! ما حالا در شرایطی زندگی می کنیم که هر آن امکان دارد بریزند توی خانه و دستگیر و اعداممان کنند. در چنین شرایط دشواری یک عنصر انقلابی باید مدبّرانه برخورد کند و اسیر احساساتش نشود. برای تو از این به بعد یک زندگی عادی ممکن نیست. در ثانی، تو هنوز راه پرپیچ و خمی در پیش داری، هیچی نشده می خواهی ازدواج کنی؟ تازه، نظر پروانه هم اینجا شرط است. من دقیقاً نمی دانم او چه نظری دارد. بیا...»
جلیل عباسی نامهای از زیر فرش بیرون آورد و به قاسم داد. قاسم آن را با عجله بازکرد. با دیدن دست خط پروانه و نخستین جملات او عصبانیت پیشین جایش را به هیجانی شیرین داد. اما دیری نپایید که برق از چشمهایش پرید و شادمانی زودرساش محو شد. عرق سردی بر پیشانیش نشست. زانوانش به سستی گرایید. حس خفگی بر گلویش چنگ انداخت. خواست فریاد بزند:«نه!» اما صدایی از حنجرهاش برنخاست. در این خفگی و بحران، درون رگهای متورمش جنبش ملموسی شکل گرفت. تنش لرزید و به سختی توانست دوباره هوا وارد ریههایش کند. با عادی شدن ضربان قلب، مجنونوار در اتاق به قدم زدن پرداخت.
جلیل عباسی که با مشاهده بحران روحی قاسم سخت مستأصل به نظر می رسید درصدد برآمد جوری آرامش کند:
«قاسمجان، حالا وقت لیلی و مجنون نیست. ما در شرایطی هستیم که حتی اجازه نفسکشیدن هم به ما نمی دهند. اسیر عواطف و احساسات شدن اصلاً جایز نیست. به قول شاعر، همه چیز رنگ خون دارد این زمان...»
قاسم خشمگین فریاد زد:
«لعنت بر هر چه شاعر! لعنت بر هر چه لیلی و مجنون! لعنت بر هر چه عشق!...»
«این جوری برخورد نکن، قاسمجان! در برابر سختیها نقطه ضعف نشان نده...»
«من آدم ضعیف و ترسو و بریدهای هستم، آقای عباسی. لطفاً بگویید به... سوگند می خورم که... اما اشتباه کردم! اشتباه کردم...»
5
قبل از خروج از کوچه خواست برگردد و به پشت سرش نگاه کند. ترک بیبازگشت خانهای که زمانی با پروانه و دو شاخه گل سرخ و بیشماران رویای گرم و دلنشین جوانی به درون آن پا گذاشته بود، سخت شکننده و دلگیر می نمود. بر خواست خود نهیب زد. مغموم و خرامان به راه افتاد و نالید:
«... کجا بروم؟... به کی بگویم؟... زمین! زمین! دهان بازکن و من را توی خودت بگیر... خدایا، کاش نمی مردی تا حالا به تو پناه می آوردم!...»
ویران، خیابانها را زیر پا گذاشت. نتوانست دریابد که کی، چگونه و به چه وسیلهای به میدان آزادی رسید.
صدای رانندهی اتومبیل کرایهی مسیر تهران-قزوین مثل صدای وزوز زنبوری گوشاش را آزرد:
«سرکار! لرد هستی یا اینکه خیلی عجله داری؟ توی اینهمه مدت که دارم مسافرکشی می کنم تا حال پیش نیامده که یکی این وقت روز دربستی به قزوین برود. هی، با تو هستم، سرکار! طوری شده؟ چرا داری گریه می کنی، مرد؟ توی عملیات قبلی خیلی جسد دیدی؟ از کدام جبهه می آیی؟ با تو هستم، سرکار!»
2
زمانی که قاسم هنوز در زندان بسر می برد، دوست او جعفر ازدواج کرده بود و جمیله زنش بزودی می بایست صاحب بچه می شد. با وقوع فاجعهی قتل حلیمه و خانوادهاش، قاسم، تنها فرزند جان سالم به در بردهی خانوادهی مقتول، نزد آنها زندگی می کرد.
دگمهی زنگ در را فشرد. جعفر در خانه را به رویش باز کرد، لحظهای بهتزده به او خیره شد، بعد با اشتیاق در آغوشش گرفت و گفت:
«...هی عمو! گفتند که تو مردهای؟ جداً این خودت هستی؟! باورم نمی شود. اوه، اوه، اوه! ریش و پشم صورتش را ببین! شده درست به شکل حزبالهیهای جانی! دیگر چه شده؟ چرا این قدر گرفتهای؟ هی، با تو هستم!»
«نپرس، جعفرجان! نپرس!»
«یعنی چه؟ این چه قیافهای است که به خودت گرفتهای؟ چشمهایت گود افتاده و پر از اشک است؟ چند شبانهروز است که نخوابیدهای؟ بگو ببینم چه مرگت است، عمو؟! رفیقهایت کشته شدند؟»
«نپرس، جعفرجان! نپرس!»
«بگو چه شده، خب؟ دوباره قاطی کردهای؟»
«خیال کن یک همچین چیزهایی. ولی خوب می شوم. یعنی باید خوب بشوم. جمیله و قاسم کجا هستند؟ پدر شدی؟»
«هنوز نه. آهای، جمیله! قاسم! بیایید ببینید سر و کلهی کی پیدا شده! این عمو هنوز زنده است. هاهاها... نگفتم این قاسمی که من می شناسم صد تا جان دارد و به این زودیها نمی میرد؟»
جمیله و قاسم شوقزده به استقبالش آمدند. خواهرزادهاش را در آغوش گرفت و وارد خانه شد.
پس از مدتی جعفر گفت:
«...خیلی وقت پیش یک نفر برایت یک بسته آورد.»
«کی بود؟ چه بستهای؟»
«من از کجا بدانم که کی بود. ولی یارو خیلی مشکوک به نظر می رسید. اول توی سبزهمیدان آمد سراغ قاسم و با او بازی کرد. با لهجهی مردم محلهی خودتان حرف می زد. بعد گفت که دوست قدیمیات است و شروع کرد در موردت سوال کردن. زیاد تحویلش نگرفتم. فکر کردم یکی از این ارتش بیست میلیونی جاسوسی است. گفتم که آموزشی را تازه تمام کردهای و تو را بردهاند اهواز. گفت که یک هدیه برایت دارد. خواست مطمئن بشود که به دستت می رسد یا نه. گفتم من با تو چندان رابطهای ندارم، فقط با رجب، پدر خواهرزادهات دوست بودم و حالا این بچه را سرپرستی می کنم. ولی خب، تو بعضی اوقات به او سر می زنی. اسم من را نمی دانم از کجا می دانست؟ تخم سگ! یکهو گفت آقاجعفر، من اتفاقی توی قزوین هستم. بزودی یک هدیه تحویلت می دهم. بی زحمت هر جور شده آن را فقط به خود قاسم بده. بعد از چند روز یک دخترخانم با مقنعه آمد دم در خانهی ما و این بسته را داد به جمیله.»
قاسم وقتی بسته را بازکرد، از تعجب ماتش برد. خواست آن را به حالت اولش برگرداند. اما دیر شده بود. جعفر ناباورانه نگاهی به او و نگاهی دیگر به بسته داشت. بیتوجه به هدیه، نامهی ضمیمهی آن را به دست گرفت. جعفر اعتراضکنان گفت:
«ببین این رفقای ماجراجویت چقدر احمقند! عمو، اگر عشقتان کشیده و می خواهید ادای چریکها را در بیاورید، لااقل به آدم بگویید تا این جور آت و آشغالها را یک جای درست و حسابی قایم کنیم!»
قاسم چیزی نگفت، بستهی محتوی اسلحهی کمری را به او سپرد و خود به خواندن نامه مشغول شد:
«دوست عزیز، قاسم!
پس از عرض سلام، امیدوارم حالت خوب باشد. خیلی وقت است که شنیدهام از زندان دژخیمان خمینی آزاد شدهای. خصوصاً یکی از برادرها که مدتی همسلول تو بود، برایم از رشادت تو خیلی تعریف کرد. از این که وضعیتم جوریست که نمی توانم حضوری با تو تماس بگیرم شرمندهام. یاد دوران مدرسه بخیر... اگر آن روز خانهشان را آتش می زدیم و با تفنگهای سرپُر پدر خدابیامرزت جفتشان را به درک واصل می کردیم، حالا حتماً حلیمه و خانوادهاش زنده بودند... چون خواهر تو خواهر من هم بود... راستی، هنوز هم معتقدی که اسلحه به دست گرفتن و و کشتن کار اصولی و انسانی نیست؟... واقعاً می خواهی در برابر این جنایت ساکت بنشینی؟... من حاکم شرع... را با رشادت برادرها دادم هوا. این قاتل، نادر که یکی از محافظانش بود، جان سالم به در برد و فقط یک پایش را از دست داده و حالا هم به عنوان شهید زنده دارد برای خودش از مال مردم مثل پدر جاکش بازاریش پادشاهی می کند. آدرس خانه و ساعات ورود و خروجش... اسلحه را به هیچ وجه به خاطر دعوت تو به ملحق شدن به صف رزمندگان سازمان ما برایت نمی فرستم. این کارم کاملاً خصوصی است. به عنوان یک دوست قدیمی وظیفهی خود دانستم ادای دین کنم و به تو بگویم: یا برو انتقام خواهرت را بگیر، یا با یک گلوله خودت را خلاص کن! چون آن جور که من تو را می شناسم...»
با پایان گرفتن نامه، قاسم در حالی که بیاراده چشمهایش را با دست ممتد می مالید، به فکر فرو رفت. جعفر با تمسخر گفت:
«چه رفقایی، عمو! برایت اسلحه پست می کنند. لابد به تو پستی هم مأموریت می دهند تا چریکبازی دربیاوری و یکشبه خلق کون نشور ولی قهرمان را از دست آخوندها نجات بدهی؟ داخل این بازیها نشو، عمو! تا زمانی که مردم بخواهند به این آخوندهای دیوث سواری بدهند، دوستان انقلابی و ماجراجوی تو با کشتن چهار تا جاکش پاسدار و آخوند ول معطلند. توی این مملکت تا بخواهی آخوند و پاسدار زاد و ولد می کند. عوض این جور کارهای احمقانه، آستینتان را بالا بزنید و بروید توی مردم و آنها را با حقوقشان آشنا کنید! بگویید خلقِ قهرمانِ بیعقل و کوننشور، تا کی می خواهی برای آن حسین مظلوم خدابیامرز که چهارده قرن پیش شهید شد سینه بزنی و دم کون ملا بایستی و نماز بخوانی تا بعد از مرگت بروی بهشت؟ تو هم آدمی، آدم! دست داری، چشم داری، گوش داری، عقلت را به کار بینداز! مثل ملتهای دیگر به عقل و ارادهی خودت متکی باش و آزادانه زندگی کن! این همه فقر و ننگ و تحقیر تا کی؟ آخر تا کی می خواهی یک پفیوز قدرتطلبی به نام ولیفقیه و مرجع تقلید و رهبر خرت کند که نمایندهی خدا و ائمه است و برایت تصمیم بگیرد و به ذلتت بنشاند؟...»
قاسم نامه را به طرف او پرت کرد و خواهرزادهاش را که روی زانویش نشسته بود در آغوش گرفت. پسرک با زبان شیرین کودکانهاش به حرف آمد و گفت:
«دایی، گفتند که تو هم مُردی. ولی من باور نکردم. چون یک شب خواب دیدم که تو با مامان و بابا و کوکب برگشتید خانه. این خانه نه آ، آن خانهی قبلی که خیلی سنگ توی حیاطش بود. ننه کوکب هم با شماها بود. حالش خوبِ خوب شده بود و من را دوباره به جا می آورد...»
قاسم در حالی که سر و صورت پسرک را بازیکنان می بوسید جنونزده به خندیدن پرداخت. صدای خندهاش درون اتاق طنین افکند.
با تغییر ناگهانی روحیهی او، جعفر با تبسمی که نشانهی رضایت خاطر بود رو به زنش کرد و گفت:
«جمیله، یکبار خیال نکنی این رفیقم خُل است آ! فقط کارش شبیه به کار خُلهاست. مُخش اصلاً عیب ندارد. نگاه کن! نگاه کن!اِه، زهرِ مار! چه جوری هم می خندد! آن از پکری اولش، این هم از خندیدنش! یک ساعت دیگر دیدی آقا دارد با قلم و کاغذ به قول خودش طرح می زند. این جور آدمها مثل این که یک چیزشان می شود. زمان شاه توی دانشگاه یک علی شاعری داشتیم که شعر می گفت. چه شعرهایی هم! بیچاره هر کاری می کرد هیچ مجلهای شعرهایش را چاپ نمی کرد. ما را با هم دستگیر کردند. توی زندان هم از شعر گفتن دست برنداشت. هیچی، بالاخره آرزوی چاپ شدن شعرهایش را با خودش برد زیر خاک. او هم کارش با کار قاسم مو نمی زد. یک لحظه می دیدی خیلی خوشحال است، لحظهی دیگر می دیدی که پیشانیش را چین انداخته و دارد به کشیتهای غرق شدهاش فکر می کند. جماعت هنرمندند دیگر. چه کارشان می شود کرد؟ اینها که زن و بچه ندارند تا کمرشان زیر بار کرایه خانه و خرج و مخارج زندگی خرد بشود و هرگز وقت گیرشان نیاید تا سرشان را بخارانند و فکرکردن از یادشان برود. اگر هم روزی جایی کار کردند، حتماً فقط برای سیرکردن شکم گرسنهشان است. بعد می نشینند هی شعر می گویند، هی نقاشی می کنند تا این که عزراییل دستش از آستین سازمان امنیت یا حزبالهیها در می آید و شر زندگی را از سر اینها کم می کند. ببین باز هم دارد می خندد! هی، عمو! با تو هستم آ! این قدر بلند نخند! گوش بچهام توی شکم مادرش با این صدای خندهات کر میشود!»
1364-1369
توضیحات:
پیله کند:آبگیر بزرگ
کندوج:انبار یا محل نگهداری خوشههای درو شدهی برنج
جاکو: قطعهای چوب، وسیلهی ابتدایی خرمنکوبی
کَله:آتشدان، شومینهی ابتدایی
خارَکچو: دیرک یا سیخ چوبی
لاکو: دختر
ریکه:پسر
برار:برادر
خواخور: خواهر
گیلان: در اینجا نواحی غیرییلاقی استان گیلان منظور می باشد.
بیجار:برنجزار، مزرعهی برنج
بیجارکار: کار در مزرعهی برنج
مشتی، مشته: مشهدی
جریب: هکتار
درز: مقدار برنجی که تقریباً در یک متر مربع می روید
فله پشت: تنبل
نشاستن: نشاءکردن
مرزگرفتن: کرتبندی کردن
تُیم: بوتهی خرد یا جوانهی شالی
تُیمبیجار: قسمتی از مزرعه که جوانههای شالی را در آن می پرورانند.
گالش: ساکن نواحی کوهپایهای گیلان
گیلهمرد: مرد گیلک. برنجکار
مولکوته: حرامزاده
واش: علف هرزه
اجنه: جمع جن. نوعی فحش
داره: داس مخصوص درو برنج
نوغاندار: کسی که نوغان یا کرم ابریشم پرورش می دهد. در اینجا به معنی مردی که در تمام مراحلهی کاشت برنج نزد دهقانی کار و زندگی می کند، بکار رفته است.
خانخواه: صاحبخانه، کسی که مرد نوغاندار را نزد خود به کار می گمارد.
زاک: فرزند
پاپپوی: پروانه
تیتیل: سنجاقک
گدابهار: بهارِ گدا. تنگدستی و بی آذوقگی زارع در فصل بهار منظور می باشد.
قاسمی جان: ای قاسم عزیز!
اوی خداگُلی جان: ای خدای گُل...!
فرقان: نام یکی از باندهای ترور غیردولتی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید