رفتن به محتوای اصلی

خشکسالی ها ­­­­­
03.01.2012 - 17:19

 

فصل اول

1

     پیله­کند* آبگیر بزرگی است که رودخانه را به سه شاخه تقسیم می کند. هر کدام از این شاخه­ها خرامان به سوی روستایی جاریست. از آنجا که این آبگیر شاهراه تقسیم آب به آبادیهای دیگر است، مردمان بومی چنین نامش نهاده­اند. شاید در نقشه­ی جغرافیای این منطقه، پیله­کند را هرگز رسم نکرده باشند، یا که آن را به نامی دیگر بخوانند، اما مادر او "سپیدرود" نام دارد، و او خود از صدها چشمه­سار کوه منشاء گرفته و به خزر ختم می گردد. سپیدرود همیشه جاری، بسان هر مادری، بخشنده و مهربان است، به ویژه در فصل­های بهار و تابستان، با صدها پستان گمنام چون پیله­کندش، مزارع و مردمان آبادیهای این سامان را سیراب می سازد. اما بسا لحظه­ها که قهار و توفانی است، و هر آنچه را که در مسیرش قرار گیرد از جا کنده و در خود غرق می گرداند، بجز ماهیان که هماره همراه با اویند.

    شرشر، باران می بارد و رعد و برق، روز تاریک پائیزی را بی­گاه و گاه­ روشنی می بخشد. صدای قل­قل توفانی آب به گوش می رسد. چندان معلوم نیست که این صدای آبگیر پیله­کند است یا صدای امواج دریای خزر که در فاصله­ی چند کیلومتری آن قرار دارد. قریب صد قدم جلوتر از آبگیر، تنه­ی شکافته شده­ی درخت قطوری را روی دو ساحل رودخانه گذاشته­اند و از آن به عنوان پل استفاده می کنند. در یک سوی پل جاده­ای باریک و مالرو، و در سوی دیگرش ابتدا انبار کاه، کندوج،* و سپس در چند متری آن، آلونکی از چوب و کاهگل و گالی به چشم می خورد.

    با نزدیک شدن به کندوج، صدای قل­قل توفانی آب با هن و هن نفس­کشیدن­های آدمی و تاپ­تاپ کوبیده شدن جاکو* بر ساقه­های خشکانده و دود­زده­­ی برنج هماوا می شود و سکوت و خواب و سستی غم­انگیز پائیز طبیعت را­­  می­شکند و ساکن بودن آدمیزاد در این نقطه­ی گمنام و پرت از سیاره­ی زمین را اعلام می دارد.

    دور فضای باز زیر کندوج با چند حصیر احاطه شده­است و در آن سه کودک خردسال همراه مادر به جداکردن دانه­های برنج از ساقه مشغولند. مادر بچه­ها هرازگاه ساقه و چوب را روی زمین می گذارد، عرقریزان و دردمند با دستهایش مسیر حرکت فرزند هنوز به دنیا نیآمده­اش را روی شکم دنبال می کند و "آخ!..." می­نالد. در چند متری کندوج، تنه­ی درخت به شکل پله تراشیده شده­ای سطح زمین خیس و گلی را به آلونکی گالی­پوش مرتبط می سازد.

    آلونک روی شش پایه در ارتفاع یک متری از کف زمین قرار دارد. روی این پایه­ها چندین تنه­ی درخت موازی در کنار هم چیده شده­اند و در فاصله­ی نیم­متر مانده به انتهای این دیرکهای قطور، چهار ستون عمودی بالا رفته­اند. دیوارها و سقف از چوب و کاهگل­اند. اتاق از هر چهار طرف به ایوانی متصل است. در پشت آلونک چند چوب موازی به ایوان اضافه شده که از آن بعنوان مستراحی سر باز استفاده می گردد. چشم­انداز ایوان جلویی، درخت و باغ و مزرعه است. در چند متری یکی از ایوان­های پهلویی، رودخانه، و در فاصله­ی اندکی از دیگری، کندوج قرار دارد.­  

    درون اتاق، بر گرد کَله*، سه کودک قد و نیم­قد دور آتش نشسته­اند. فضای اتاق را دود ناشی از سوختن هیزم پوشانده­است. مردی میانسال، تکیه­داده به رف کهنه و دودگرفته­ی چوبی، از پشت شیشه­ی بسیار کوچک و گردی که به عنوان پنجره در دیوار تعبیه شده و در روزهای آفتابی خورشید از همه بزرگواری و کرامتش تنها نور ضعیفی از طریق آن به درون اتاق و بر ساکنانش ارزانی می دارد، به بیرون، یعنی به کندوج خیره شده است. بالای سر او دسته­های به هم بسته شده­ی ساقه­ها­ی سرشار از خوشه­ها­ی برنج بر سیخهای چوبی، خارَکچو،* آویزانند و بوسیله­ی گرما و دود درون اتاق خشک می شوند.

    مرد هرازگاهی به چپقش پکی می زند و بی­آنکه دودش را از گلو پائین بدهد، پس از سرفه­های ممتد، سرش را به طرف کَله می گیرد و خلطی سرخرنگ بر آتش تف می کند. با رهایی از حمله­ی سرفه­ها، در حالی که از درد به خود می­پیچد، زیر لب زمزمه می کند:

«یک ماه و چهار روز... یک ماه و چهار روز... فقط یک ماه و چهار روز دیگر مهلتم بده، خداجان!... قربان خدایی­ات... بگذار به­دنیا بیاید... بعد... پسر باید باشد... پسر... خودت می دانی که دختر دردسر زن بیوه است... باید پسر باشد... باید عصای دست مادرش بشود...»

    مرد سرفه­کنان از اتاق بیرون می­آید، به سمت ایوان پهلویی رو به رودخانه می رود، بر سطح حصیری کف ایوان چمباتمه می زند. چپقش همچنان در دست اوست. قطرات باران را که رقصان فرومی­بارند چنان با میل و رغبت به تماشا می­نشیند که لبخند بی­آلایش کودکانه­ای در چهره­اش هویدا می شود. سرفه­ها دوباره هجوم می­آورند؛ نفس­کشیدن دیگر بار دشوار می­گردد، و باز خلط خونی، این بار اما نه بر آتش که بر زمین، در باران:

«تف!...تف! تف به روی تو که چشم نداری من را روی خودت تحمل کنی! تف به مذهبت که این­قدر زود می خواهی نشخورام کنی! الهی زهرمارت بشوم، همانطور که تو زهرمارم شده­ای... ای خدا! تو شاهدی که این زمینت هرگز برای من امن و امان نبود. نفرین! نفرین بر تو، زمین! چقدر روی تو دوندگی کردم؟ چقدر شخمت زدم، برنج و جو و گندمت کاشتم، آبت دادم؟ بی­خیر! خیر ندیدم از تو. الهی تو هم  خیر نبینی! های... های... یادش بخیر! یادش بخیر! دامون، دامون، ییلاق، کُرند، جوانی، های... های... یادش بخیر...»

    با این زمزمه­ها گذشته­ها چون پرده­ای جنبان با سرعتی شتابناک از برابر دیدگانش می گذرد:

    در حیاط خانه­ی پایه­سنگی که از دوازده اتاق، یک انباری، تنورخانه، و طویله و انبار بزرگی که جدا از آن بنا گشته­اند تشکیل شده، پسرک جوانی با خطوط تازه سبز گشته بر پشت لب، افسار اسبی قوی و سرکش را به دست گرفته و او را کشان­کشان به طرف طویله می برد. حیوان دستهایش را در فضا بالا می گیرد، چراغپا می­ایستد و شیهه­کشان از رفتن به درون طویله امتناع می کند. با پا گذاشتنش به اندرون، پسرک در طویله را با عجله می بندد و سپس با خویی خوش از دریچه­ی نصب شده بر در به او می­نگرد، لبهایش را به هم می­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­فشرد، صدایی نوازش­آمیز از خود در می­آورد و "کُرند!... کُرند!..." می­گوید.

    هنوز چند قدمی از طویله دور نشده است که صدای هق­هق گریه­ی زنی از سمت انبار کاه توجه او را به خود جلب می کند. لحظه­ای بی­حرکت می ماند. سراپا به صدای گریه گوش می دهد، و سپس با شتاب به طرف انبار کاه می رود.

    درون انبار، دخترکی با دسته­ای کاه فشرده در چنگ، دمرو بر روی زمین درازکشیده و بی­وقفه می گرید. پسرک مدتی از فاصله­ی چند قدمی متعجب به او خیره می شود و در ذهن خود به کاوش می پردازد که آیا او را تا به حال دیده­است؛ ناگهان به یاد می­آورد که مباشر چند روز پیش او را از آبادیهای اطراف به خانه آورده است. دستپاچه می شود، نمی داند چه بگوید. دلسوزانه می پرسد:

«هوی لاکو*، چرا گریه می کنی؟»

    دخترک بی­آنکه متوجه­ی حضور او شده­باشد همچنان به گریه­کردن ادامه می دهد. پسرک پس از مدتی بی­حرکت سر جای خود ایستادن، مردد و با احتیاط به طرفش می رود، با دست شانه­اش را تکان می دهد و دوباره می پرسد:

«چی شده، لاکوجان، چرا گریه می کنی؟»

    دخترک غافلگیر و ترسان از جایش نیم­خیز می شود، در حالیکه وحشتزده به او چشم­دوخته است، عقب­عقب به راه می­افتد و از او فاصله می گیرد. روی گونه­اش خال سیاهی به چشم می خورد، از روسری­اش چندین اشرفی بر پیشانی آویزان است، چشمهایش شفاف و جذاب اما غمگین به نظر می رسد.

    پسرک می گوید:

«نترس، لاکوجان! من هیچ کاری به کارت ندارم. صدای گریه­ات را شنیدم، آمدم بپرسم که چرا گریه می کنی؟ کسی کتکت زده؟»

    دخترک نگاه از او بر می گیرد، با دستها صورت خود را می پوشاند، و دوباره های­های به زیر گریه می زند. پسرک قدمی به سوی او بر می­دارد، دستش را به طرفش دراز می کند و دلجویانه می پرسد:

«ها؟ چرا داری گریه می کنی، لاکو؟»

    با تماس دستش به سر او، دخترک ناگهان از جای خود می پرد و با نگاهی ترسان درصدد فرار بر می آید. روسری­اش در دست پسرک باقی مانده است. «هوی... لاکو! من که با تو کاری ندارم. چرا داری عقب عقب می روی»، پسرک معترض می گوید. دخترک، همچنان گریان، با صدایی شرمگین و شگفت­زده به حرف می آید:

«وای...خاک بر سرم... دستمالم؟» 

    پسرک ناگهان به یادش می­آید که برداشتن روسری از سر دختری، به معنای خواستگاری از او است. پشیمان از کار خود، روسری را با عجله به طرفش پرت می کند و می گوید:

«بگیر لاکو... دستمالت را بگیر روی سرت بگذار! یالا بگو که اینجا چه کار می کنی؟»

    دخترک روسری را روی سر می گذارد و باز گریه می کند. پسرک می گوید:

«تازه اینجا آمده­ای، لاکو، نه؟ آمدی بچه­های مباشر را نگهداری، ها؟ آره، می دانم. من هم این کار را کردم. بچه­های مباشر خیلی شیطانند و آدم را اذیت می کنند. ایرادی ندارد. بعد از مدتی به آنها عادت می کنی! این­ که گریه ندارد!»

    با مشاهده­ی سکوت دخترک ادامه می دهد:

«دلت برای پدر و مادرت تنگ شده، ها؟ این­ که غصه ندارد، چند روزی صبر کن، بعدش از مباشر اجازه بگیر برو به دیدن­شان! اصلاً شاید آنها خودشان همین روزها بیایند به دیدنت. هه...هه... این که گریه ندارد، لاکو!»

    دخترک باز بی­آنکه حرفی بزند همچنان می گرید. پسرک کلافه می گوید:

«خب، حالا هر چه دلت می خواهد گریه کن. به درک! بچه­ی آدمیزاد مگر نیستی؟ لااقل جواب سوال مردم را بده! بگو که چه مرگت است! شاید آدم بتواند کمکت کند!... این دیگر کی است بابا،اَه­ه­ه! اسم من علی است. تو اسمت چی است؟ نکند اسم هم نداری، بی­زبان؟!»

    دخترک با شنیدن نامش ناگهان سرش را به طرف او بر می گرداند. با تعجب و کنجکاوی می پرسد:

«علی پانزده­قرانی؟!»

    عصبانیتی را که با شنیدن پسوند تحقیرآمیز نامش به او دست داده در خود مهار می کند و با بی­میلی جواب می دهد:

«آره، اسم من علی است. تو کی هستی؟»

«کوکب هستم. مباشر من را به خاطر اجاره­ی زمین زورکی آورده اینجا.»

«خب، پدرت می خواست اجاره­ی زمین ارباب را بدهد تا تو را پیش خودش نگهدارد!»

«پارسال هم خشکسالی آمد، هم محصول­مان را آفت زد. پدرم سهم ارباب را از کجا بیاورد به او بدهد؟ من می خواهم بروم خانه...»

«خب، راهت را بگیر برو پیش پدر و مادرت! کی جلویت را گرفته؟ چرا این قدر گریه می کنی، تو؟»

«کجا بروم؟ چطوری؟ سیل امسال تمام گندم­های ما را خراب کرده. اگر مباشر نباشد، رعیتها هیچی برای خوردن ندارند. حتی یونجه و علف هم پیدا نمی شود. مباشر برای امسال­مان از ارباب یک خرده آذوقه گرفت. عوضش من باید اینجا بمانم تا پدرم تمام قرضهای ارباب را پس بدهد. اگر بروم، مباشر آذوقه را از ما پس می گیرد. آن وقت خواهر و برادرهایم از گرسنگی تلف می شوند...»

«گریه نکن! خدا خودش سیل و خشکسالی و آفت را فرستاده، خودش هم می داند چطوری دوباره همه چیز را روبراه کند. تو دختر کی هستی؟»

«اسماعیل.»

«اسماعیل؟ آهان، نکند دختر اسماعیل­شکاربان هستی؟ همان شکاربانی که با چشم چپ شکارش را نشانه می گیرد و با انگشت دست چپش ماشه­ی تفنگ را می کشد!»

«ها، پدرم همه­ی کارهایش با دست چپ است.»

«می دانم. می دانم. پس، ما با هم آشنا هستیم! من پدرت را می­شناسم. او شکاربان خیلی خوبی است. حتماً من را به یاد دارد. بگو لاکو، پارسال پدرت یک خرس شکار نکرد؟»

«ها. اما برای ما تعریف کرد که در بین همراهان ارباب تنها علی پانزده­قرانی جرأت کرد و با آن تفنگ کوچکی که ارباب به او بخشیده به کمکش آمد!»

    پسرک در حالیکه از شنیدن پسوند "پانزده­قرانی" نامش دوباره دلخور شده است، اخمهایش را در هم می­کشد و ادامه می دهد:

«من فقط خرس را زخمی کردم، پدرت با زخمی شدن خرس، با چابکی لوله­ی تفنگش را توی دهان حیوان فروکرد و ماشه را چکاند. شاید اگر کس دیگری جای او بود فرار می کرد و من را با خرس تنها می گذاشت.»

«اما پدرم همیشه می گوید که جانش را علی پانزده­قرانی نجات داده.»

    نمی تواند بیش از این عصبانیت خود را مهارکند. با ترشرویی رو به دخترک می گوید:

«هی، لاکو! پدرت بهتر بود به جای این حرفها خانه می نشست و یک ذره ادب به تو یاد می داد تا این قدر پانزده قرانی صدایم نکنی.»

«من که بی­ادبی نکردم. همه می گویند که در سجلت علی پانزده­قرانی نوشته شده. می گویند تو وقتی بچه بودی یکی پیدایت کرد، و ملوک خانم، زن مباشر، به او پانزده قران داد و تو را از او خرید.»

«خب، من اگر پانزده­قرانی هستم  به تو چه؟»

    این جمله را با عصبانیت بر زبان می­آورد و راه می افتد تا از انبار کاه خارج شود. دخترک پشیمان و گریان به دنبالش می دود، از حرکتش باز می دارد و می گوید:

«علی! به خدا نمی­دانستم که تو بدت می­آید. من را ببخش...»

    بی­اعتنا به او تلاش می کند تا به راهش ادامه بدهد. دخترک خم می شود و با دست پاهایش را می­گیرد و التماس­کنان می گوید:

«کمکم کن، علی! تو را به جان پدر و مادر گم شده­ات کمکم کن! سلیمه می گوید که همین روزها ارباب به اینجا می­آید... و مباشر من را به...»

    از حرکت باز می ایستد. کنجکاو می پرسد:

«حرفت را بزن! چه چی؟ مباشر چه کار می کند؟»

    دخترک به پاهایش سفت می چسبد و با شرم و بی­پناهی های­های می گرید.

 

2

    سید در خانه­ اربابی مباشر کار می کرد، از خود زمینی نداشت و جزو نانخورهای او به حساب می آمد. تمام مردم آبادی فکر می کردند که به خاطر تند و مقدس بودن جد سید، خدا او و زنش را صاحب بچه نمی کند. کارهای سید غیرطبیعی و عجیب بود. لبانش همیشه می­جنبید، طوری که انگار او دائم در حال گفتگو با خدا و فرستادگانش بسر می برد. سلیمه نیز از خدمتکارهای خانه بود، به واسطه­ی مباشر و زنش به عقد سید درآمده بود. آنها در اتاقکی مجاور تنورخانه و اتاقک انباری زندگی می کردند.

    این آبادی اولین و نزدیکترین آبادیی بود که ارباب محمودی با اتومبیل جیپ­اش هر وقت که هوس می کرد می توانست به آسانی خود را به آنجا برساند و به مال و املاکش در آن آبادی و آبادیهای اطراف سرکشی کند.

    از جد و ایل و تبار ارباب، بجز ملوک که با او فامیل بود، هیچ­کس از مردمان آبادی، حتی خود مباشر نیز به خوبی خبر نداشت. ملوک نیز در این آبادی غریبه بود و بازی سرنوشت او را به اینجا کشانده بود؛ روزی از روزهای جوانی­اش همراه مادر به مهمانی دختر خاله­­اش رفته بود، پسر جوان و خوش­سیمای میزبان او را غافلگیر کرده و روی سرش افتاده بود و... بعد، با مصلحت خانواده و فامیل به عقد مباشر درآمده بود.

    ملوک پس از آن غافلگیری لذتبخش هرگز پسر دخترخاله­ی مادرش را از یاد نبرد. همیشه حسرت می خورد از این که پدرش زمیندار بزرگ و متمولی نبود تا بوسیله­ی نفوذ و قدرت مالی او زن قانونی ارباب فعلی بشود. با اینهمه با وجب وجب تن ارباب بیش از تن شوهرش آشنایی و الفت داشت.

    با وارد شدن کوکب به خانه­ی اربابی مباشر، سلیمه تمام آنچه را که او در پیش­رو داشت برایش توضیح داد. کوکب اولی نبود، چندین زن دیگر را نیز سراغ داشت که مباشر آنها را به بهانه­یی چون نپرداختن اجاره­ی زمین یا قرض و... صدها بهانه­ی دیگر، از آغوش خانواده­ی رعیت گرفته و به تختخواب ارباب و همراهانش کشانده بود. همه­ی آنها، حتی خود سلیمه، در ابتدا به جوانی و زیبایی کوکب بودند.

 

3

    علی بعد از شنیدن علت گریه­ی کوکب، ناباورانه می گوید:

«پاشو، لاکو! پاشو برو سر کارت! به حرفهای زن سید اصلاً اهمیت نده! این داستان را از سینه­ی خودش درآورده. خدایا، سید جدش تند است و هذیان می گوید، زنش دیگر چرا؟ یعنی مقدسی و سید اولاد پیغمبر بودن او به زنش هم سرایت کرده؟»

«یعنی کمکم نمی کنی، علی؟»

«چرا، اما نباید به هذیانهای زن این سید دیوانه محل بگذاری! او هم مثل شوهرش کله­اش صلواتی است. ارباب آدم خیلی خوبی است. هرگز نمازش قضا نمی­شود. اکثر اوقات یک قرآن­خوان را می­برد توی اتاقش و از او می خواهد تا برایش ساعتها با صدای بلند قرآن بخواند. استغفرالله! ارباب و این جور کارها؟»

«باشد. حالا که باورت نمی شود و کمکم نمی کنی، من یک کار دیگری می کنم!»

«چه کاری؟»

«سلیمه همیشه گریه­ می کند و می گوید که ای کاش جرأت داشت و سم می خورد و از این ننگ و عذاب راحت می شد.»

«چی؟ سم؟ نگفتم... این زن هذیان می گوید؟ این هم یکی دیگر از هذیانهایش.»

«باشد. فکر کن که من هم هذیان می گویم.»

«من دیگر باید بروم سر کارهایم. مباشر دعوایم می کند، اگر...»

    قبل از آنکه علی انبار کاه را ترک کند، کوکب مضطرب و نگران می گوید:

«توی آبادی ما رسم است، هر پسری که دستمال از سر دختری بردارد، خاطرخواه و مرد آینده­ی او می شود. اگر من مُردم و تو پدرم را یکبار دیدی، به او بگو که دستمالم را از سرم برداشتی. حتماَ خوشحال می شود.»

    دیگر نتوانست قدمی بردارد، انگار دو وزنه­ی سنگین پاهایش را به زمین متصل کرده­بود. او نیز چنین رسمی را می­شناخت، به همین خاطر وقتی که روسری دخترک را در دست خود دید، آن را فوراً به طرفش پرت کرده بود، چرا که هنوز هیچ تصور مشخصی از زن نداشت. تازه، اگر وقت زن­گرفتنش می رسید، خود مباشر یکی را برایش می گرفت، شاید همین دختر اسماعیل شکارچی را. اما سم؟!

«لاکوجان، چرا هذیان می گویی؟ دیوانه شده­ای مگر؟ تو از کجا می دانی که سر تو هم همان بلایی می­آید که احتمالاً سر سلیمه آمده؟»

«سلیمه می گوید که همین روزها ارباب با مهمانهایش می­آید!»

«دروغ می گوید مثل سگ. اگر ارباب می خواست بیاید و به شکارگاه برود، مباشر تا حالا صد بار به من دستور داده بود که اسبها، خصوصاً کُرند را برای رکاب آماده کنم.»

«سلیمه می گوید که ارباب این­بار برای شکار نمی­آید، بلکه قصد دارد پسر عمویش را که تازگی از آبادی خیلی بزرگ و دوری به نام "فرنگ" برگشته، برای تفریح به ییلاق بیاورد!»

«باز در این صورت هم مباشر به من می گفت که کُرند را آماده کنم.»

«تو اگر حتم کنی که ارباب قصد بدی با من دارد، آن موقع کمکم می کنی؟»

«کمک که هیچی، با تفنگ تحفه­ی خودش چند تا ساچمه می تپانم به آبگاهش!»

«سلیمه می گوید هر وقت بخواهند سر من بلایی بیاورند، زن مباشر اول آرایشم می کند، به دست و گوش و گردنم جواهر آویزان می کند، از عطرهای مخصوص خودش به من می زند... آخر شب یک منقل به دستم می دهد تا آن را به اتاق ارباب ببرم و رختخوابش را آماده کنم. بعد، در اتاق را از پشت قفل می کند و...»

«غصه­نخور، لاکو! من نمی­گذارم کسی دستش به تو برسد!»

 

4

    سلیمه در جواب کنجکاویهای علی ابتدا طوری برخورد می کند که انگار از چیزی خبر ندارد، بعد از بازخواست کوکب که چرا جریان را با علی پانزده­قرانی در میان گذاشته، وقتی از موضوع روسری­ از سر برداشتن آگاه می شود، خوشحال دست کوکب را می گیرد و شتابان به سراغ علی می آید:

«هی، علی! تو که دستمال از سر این دختر برداشته­ای، چرا دستش را نمی­گیری از اینجا در نمی روی؟»

«چه داری می گویی، خاله سلیمه؟ چرا همچو هذیانهایی را در گوشش خواندی؟»

«ها؟ من در گوشش هذیان خواندم؟ پسره­ی بیعُرضه­ی پانزده­قرانی، صبرکن اول دامنش لکه­دار بشود، بعد، خاک بر سرت بریز و حرفهایم را باورکن!»

«چی؟! یعنی ارباب واقعاً همچو کارهایی می کند؟»

«نه، بیعُرضه­جان! چون این­بار پای خاطرخواه تو در میان است، ارباب خودش همچو کاری نمی کند، بلکه خاطرخواه­ات را یک راست می فرستد بغل پسرعموی از فرنگ­ برگشته­اش. هنوز آنجایت نسوخته؟»

«هم ارباب و هم پسرعمویش را می کُشم!»

«خوب است! خوب است! تو بیعرضه­ی پانزده­قرانی کجا و ارباب­کُشی کجا؟! آنها مگر یک نفر دو نفرند؟ تازه، با لکه­دار شدن دامن خاطرخواه­ات چه می کنی؟»

«می روم تفنگ مباشر را هم بر می دارم.»

    سلیمه قدمی به علی نزدیکتر می شود و این بار با لحن ملایمی می پرسد:

«ببینم، علی! تو اصلاً این کوکب را می خواهی یا نه؟»

    علی شرمگین ولی قاطعانه جواب می دهد:

«نه.»

    سلیمه سرش را به طرف کوکب برمی­گرداند و متعجب می گوید:

«آهان، که این طور! لاکو، تو که می گفتی علی دستمالت را از سرت برداشته؟»

    علی تصدیق­کنان می گوید:

«خب، برداشتم. اما من که قصدی نداشتم. همین جوری دستمالش آمد توی دستم.»

    سلیمه سر تا پای کوکب را با ترحم ورانداز می کند. دخترک سرش را پایین انداخته و به سختی می کوشد تا گریه­اش را مهار کند. سلیمه نصیحت­کنان می گوید:

«خب، علی، همه ی عشق و عاشقیها همینجوری تصادفی و بی قصد و حساب و کتاب شروع می شوند. تا کی می خواهی علی پانزده­قرانی زن مباشر باشی؟ از اینکه پانزده قرانی صدایت می کنند ننگت تمی آید؟ تو مگر از پسر رعیتهای دیگر چه کمتر داری؟ بیا با کوکب برو یک جایی که دست ارباب و دارودسته­اش به شماها نرسد. تو دیگر مرد شده ای ، علی، مرد!

    علی خجالتزده به کوکب که سرش را پایین انداخته و ساکت ایستاده، نگاهی می کند، بعد مردد و دستپاچه از او روی بر می گیرد و می گوید:

«خب، خاله­سلیمه برو به مباشر بگو او را برایم بگیرد!»

«مباشر کوکب را برای تو بگیرد؟! خاک بر سرت! تو اصلاً پانزده­شاهی هم ارزش نداری، حیف به آن پانزده­قران که خرج تو شد! خرجان، فرض کن مباشر او را برایت گرفت، اما قبل از این که شما دو تا به هم  برسید، یکی دیگر عروست را از دختری در می آورد و زن می کند. تو مثل این که  اصلاً فرق بین دختر و زن را نمی دانی؟ وای خدایا، به این نره­خر چطوری حالی کنم؟!»

    کوکب هق­هق­کنان از آنها جدا می شود. علی سراسیمه و متشنج می پرسد:

«می گویی چه کار کنم، خاله سلیمه؟»

«دستش را بگیر و از این دور و برها فرارکن! برو یک جایی که از اینجا خیلی دور باشد و هیچ کس شماها را نشناسد... همین امشب برو پیش برارم!*»

«نه، اول باید یقین کنم که ارباب قصد بدی با کوکب دارد یا نه.»

«...هر وقت آنها آمدند، موقع شام زن مباشر به کوکب جواهر و لباسهای قشنگ می دهد. عطرش می زند و...»

«تو از کجا می دانی آخر، خاله سلیمه؟»

«خود زن مباشر به من این جوری سفارش کرده. امروز نه، فردا می­آیند.»

«خاله سلیمه، فقط یک چیزی را برایم بگو! زن مباشر اگر قصد بدی دارد، دیگر چرا به کوکب جواهر می دهد؟»

«نمی دهد که مال کوکب باشد. می دانی چی است، زن وقتی جواهر به خودش آویزان می کند، خوشگلتر به نظر می آید و خواستنی تر می شود. از طرفی دیگر اربابها خیلی از طلا و جواهر خوششان می آید. این جوری موقع خواب با زن و دختر مردم فکر می کنند که دارند با طلا و جواهر می خوابند. پسر، تو چه می دانی که زن با جواهرات، مثل چه فرشته­ای به نظر می رسد!»

«فرشته؟!»

«آره، نکند اسم فرشته را هم تا حال نشنیده­ای؟»

«چرا شنیدم. اما فرشته­ها پیش خدا و پیامبر هستند. آدمیزاد که دستش به آنها نمی رسد. تازه، گناه دارد آدم آنها را اذیت کند.»

«علی، این حرفها را بگذار برای ملا تا سر منبر تعریف کند. حالا بیا و قبل از آنکه دست ارباب به کوکب، به این فرشته­ی بی­­گناهت برسد، از اینجا در برو! نگذار عروست را از دستت بقاپند! همین امشب برو پیش برارم!»

«نه. تا فردا شب صبر می کنم.»

 

5

    خانه­ی اربابی مباشر بر زمین بلند و وسیعی بنا شده است. از آنجا می شود بیشتر از نیمی از خانه­های آبادی و جاده­یی را که در کمرکش کوه پدیدآمده­ به تماشا نشست. باد گویی بوی خوش جو و گندم تازه را از سراسر دنیا با خود به آنجا می آورد. هنوز به آغاز فصل درو چند هفته­ای باقی­است. مردم آخرین ذخایر آذوقه­شان را به تنور می دهند و بی­صبرانه آغاز درو را انتظار می کشند.

    علی پانزده­قرانی، طبق معمول، صبح زود به سوی اصطبل اسبها می رود. کُرند با شنیدن صدای پای او و بوی آشنایش، قبل از آنکه وارد طویله شود، دستهای خود را بر در می کوبد و آرام و بازیگوش شیهه می کشد. علی با دسته­ای علوفه وارد می شود. حیوان علیرغم میل شدیدش به علف، ابتدا مثل همیشه پوزه­اش را به سر و گردن او می مالد و همچنان شیهه می کشد.«مچ­مچ­مچ...بیا شیر نر من... پسر من...کُرند من... بیا بخور! بخور نوش جانت...» در حالی که چنین نوازش­آمیز با کُرند در گفتگوست، علوفه را در آخور می گذارد، با انگشتانش پیشانی و زیر گلوی اسب را می­خاراند. در این فاصله کُرند خود را به آخور می رساند و با ولع به بلعیدن علفها مشغول می شود.

    کُرند را زمانی که هنوز کره اسب کوچک و چند ماهه­ای بیش نبود به آنجا آورده بودند. از انس و الفت علی و او حداقل هشت سالی می گذشت. گذر زمان این دو موجود را چنان به هم نزدیک کرده بود که گویی آنها زبان یکدیگر را به خوبی می­فهمند.

«کُرند، دستهایت را ببر بالا! آره، مثل رخش»، علی می­گفت. اسب شیهه­کشان و شوخ دستهایش را بالا می­بُرد.«کُرند زانوهایت را خم کن و دراز بکش روی زمین!» در پی اشاره­ی او، حیوان با میل تن به این بازی می داد و روی زمین دراز می­کشید.«کُرند، پاشو مثل رخش بتاز و هر وقت سوت کشیدم برگرد!» اسب به فرمان علی از زمین بر می­خاست و می تاخت.

    صدای گوشخراش اتومبیل ارباب، علی را از طویله به بیرون می­کشاند. پنج نفر از اتومبیل پیاده می شوند. هر کدام از آنها تفنگی شکاری با خود حمل می کند. مباشر، ملوک، سلیمه، سید، کوکب و دو زن جوان و چند رعیت دیگر به پیشواز ارباب می روند و به احترام او و همراهانش دست بر سینه می گذارند و سر خم می کنند.

    دخترک، کوکب، اولین باری است که در مراسم استقبال از ارباب حضور دارد، به همین خاطر کاملاً پریشان و متشنج به نظر می رسد. از ترس جرأت ندارد حتی زیر چشمی به قیافه­ی اربابها نگاه کند.

    علی پانزده­قرانی با عجله خود را به جمع تعظیم­کنندگان می رساند. ارباب محمودی بی­اعتنا به حضور سایرین ابتدا با ملوک و بعد با مباشر لبخندزنان خوش­و­بش می کند. با لب گشودنش خماری و نیاز شدید به دود تریاک در چشمان خون­گرفته و بی­فروغش عیانتر می شود. یکی از همراهان او، بی­توجه به جمع استقبال­کننده، با دیگری در حال گفتگوست:

«...خسروخان، شما دیگر چرا؟ اصلاً این پسر عموی من از خر شیطان پایین­بیا نیست. هر چه به او می گویم آقابزرگ این چند تکه آبادی گندیده را بفروش و "فابریک" راه­بینداز، سودش صد برابر بیشتر است، باز هم پشت گوش می­اندازد و...»

    به زبان فارسی حرف می زنند. جز مباشر و زنش کسی از خدمه­ی خانه حرفهایشان را نمی­فهمد. اربابها به طرف پله می روند. ارباب محمودی قیافه­ی زنان خدمتکار را یکی یکی از نظر می گذراند و همزمان گفتگوی همراهان خود را دنبال می کند. آنها از پله­ها بالا می روند و خود را به بالکن طبقه­ی اول عمارت می رسانند و از آنجا به تماشای چشم­انداز زیبایی که در پیش­رویشان است می­پردازند.

 

6

    از ابتدای ورود اربابها ترس و تشویش در دل علی رخنه کرده­است. او تا این وقت به حرفهای سلیمه چندان باور نداشت، اما آنها واقعاً، بی­آنکه مباشر خبر آمدنشان را به او داده باشد، آمده بودند. و ارباب محمودی به راستی زنان خدمتکار، بویژه کوکب را با نگاهش می خواست ببلعد.

     غروبدم است و تمام روز کوکب چنان سرگرم کار و فرمانبری از زن مباشر بوده که علی حتی یکبار نیز او را ندیده است. سراسیمه به جستجوی سلیمه می رود. زن سید در حال آشپزی است. می پرسد:

«پس این کوکب کجاست؟ چرا نمی­آید، خاله سلیمه؟»

    زن سید خیلی خسته به نظر می رسد. با بی­حوصلگی جواب می دهد:

«اِه­ه... تو چقدر نق می زنی، پسر؟ خب، اگر عجله داشتی همان دیشب با کوکب می رفتی.»

«یعنی حالا منقل را برده توی اتاق ارباب، خاله سلیمه؟»

«نه، پسر. مگر نمی­بینی ک هنوز کسی شام کوفت نکرده؟ عروست با زنهای دیگر رفته سفره پهن کند. این وقت غروب که کسی نمی رود بخوابد.»

«آهان. من یک فکرهای دیگر کرده بودم.»

«عوض فکرهای دیگر برو خودت را آماده کن، علی!»

«من آماده­ام.»

«چی؟ این­جوری می خواهی با دختر مردم فرارکنی؟!»

«خب، چه کار کنم؟»

«آی­آی­آی، بگویم خدا چه کارت کند؟ تو هنوز خیلی مانده مرد بشوی. پسرجان، برو کلاه نمدی­ات را بگذار سرت! اثاثهایت را جمع کن! تفنگی بردار و یکی از اسبها را آماده کن! بدون تفنگ و اسب که نمی توانید چهار قدم از اینجا دور بشوید.»

«تفنگ و کلاه نمدی و لباسهایم مال خودم است، همین حالا می روم آنها را بر می دارم. اما اسب که مال من نیست. باید پیاده از اینجا برویم.»

«به جد سید خدا تو با این شیرین عقلیهایت کوکب را از دست می دهی! پسرجان، بعد از این که دختر مردم را از چنگ ارباب درآوردی و فرارکردی، از آن به بعد ارباب و دارودسته­اش به خونت تشنه می شوند. اگر تو را بگیرند تکه­تکه­ات می کنند. کوکب دیگر مال توست. باید برای حفظ ناموست اگر لازم شد خون راه­بیندازی، آدم بکشی. برو اسب ارباب را زین کن! بهترین تفنگ مباشر را هم بردار برای خودت! با آن تفنگ بچگانه­ات می خواهی مگس بکشی؟»

«تفنگم حرف ندارد. تا حالا با آن سه تا خوک کشتم!»

    یکی از زنها وارد تنورخانه می شود، پشت سرش کوکب نیز از راه می رسد. گفتگوی آنها اجباراً قطع می شود. سلیمه مجمعه­ی غذایی را به دست زن خدمتکار می دهد و او را به طرف اتاق پذیرایی روانه می کند. علی با شگفتی به کوکب چشم دوخته است، انگار دیگر دختر اسماعیل نیست، رنگ صورتش فرق کرده است، لباسهایی فاخر به تن دارد. با تلاقی نگاهشان به همدیگر، دختر، گونه­هایش گلگون­تر می شود و شرمزده سرش را پایین می­اندازد. در تشویش و هراس از اتفاق ناشناخته­ای که در انتظار اوست اشک در چشمانش حلقه بسته است. سلیمه به دور و برش نگاهی می اندازد، با مطمئن شدن از عدم حضور خدمتکارها، می گوید:

«کوکب، امروز دیگر وقت گریه کردنت نیست! داری به دنبال سرنوشتت می روی. این که گریه ندارد. کاش آن موقع که من پا به این خراب شده گذاشته بودم یکی پیدا می شد و من را از این جهنم در می برد!»

    یکی از خدمتکارها وارد می شود. کوکب اشکهایش را فوراً پاک می کند. سلیمه هر دوی آنها را راه می اندازد، بعد رو به علی کرده و با خوشرویی می­پرسد:

«ها، پهلوان، نمی خواهی یکذره شام بخوری؟»

«نه، خاله سلیمه. اشتها ندارم.»

«بیا زود اول شامت را بخور تا بعد به تو بگویم که چه کار باید بکنی.»

 

7

   علی شال و کلاه کرده، در طویله با کُرند در حال گفتگوست:

«هیش­ش­ش! کُرند، ساکت باش! امشب کار خیلی مهمی در پیش داریم! خیلی باید راه برویم. تازه، هم من و هم کوکب باید سوارت بشویم. هیش­ش­ش­! می خواهیم فرار کنیم. دارم داماد می شوم، کرند، داماد! تو می توانی باورکنی؟ من که هرگز فکر نمی کردم حتی یک­بار اجازه داشته باشم سوارت بشوم، حالا چه برسد به این که با تو زنم را از چنگ ارباب درببرم! حقش است این بی­شرف...»

    صدای نزدیک شدن قدمهای شتابان کسی توجه­اش را جلب می کند. گردن اسب را محکم به زیر بازوی خود می گیرد. کُرند گوشهایش می­جنبد و در تاریکی به سویی که صدای پا می آید چشم می دوزد. حیوان انگار به خطرناکی موقعیتش پی برده است. در هر دو طرف زینش تفنگی همراه با وسایل دیگر جاسازی شده است. صدای پا نزدیکتر می شود. علی یواش می­پرسد:

«تویی کوکب؟»

«ها، منم.»

«این چی است که توی دست داری؟»

بقچه­ی لباسهایم.»

«بده به من... پایت را بلند کن... سوار شدی؟»

    قلب دختر مثل دل کوچک گنجشک به دام افتاده­ای تاپ­تاپ می­تپد. وقتی دستش را دور کمرش حلقه می زند، علی صدای این تپشهای تند و هراسان را احساس می کند، نه، می­شنود، بو می­کشد، می­بیند. وه! چه احساس دل­نشین و با شکوهی! چه عطر سرمست­کننده و نشاط­آوری! چه کشش و جاذبه­ای! چه کشش و جاذبه­ای دارد تن گرم این لاکو که تنگ در آغوش­اش گرفته است!

    یکی از سگهای مباشر پارس­کنان به سوی آنها می­آید. مباشر که بر درگاه اتاق­غذاخوری ارباب دست به سینه و حاضر به خدمت ایستاده، با شنیدن صدای پارس سگ کنجکاو به روی بالکن می رود. مسیری را که هر سه سگش دارند می پیمایند دنبال می کند و فریاد می زند:

«آهای، کی آنجاست؟ با تو هستم! آهای... وایستا ببینم! دزد!...دزد!»

    سگها اکنون با سماجت کُرند را در حلقه­ی محاصره­ی خود گرفته­اند. حیوان سعی می کند با آنها از در دوستی درآید. اما سگها دست­بردار نیستند. سوارانش به کلی سراسیمه و پریشانند. افسارش بوسیله­ی علی کشیده می شود. سگی دمش را به دندان گرفته است. سگهای دیگر در صدد گازگرفتن پاهایش هستند. کُرند شیهه­کشان چند لگد حواله­ی آنها می کند. یکی از سگها زوزه­کشان سر جایش میخکوب می شود. دو سگ دیگر اگر چه متوجه لگدهای اسب شده­اند، با اینهمه هنوز با حفظ فاصله، پارس­کنان او را دنبال می کنند.

    ارباب و مهمانهایش با شنیدن بلبشوی مباشر و سگهایش از غذا خوردن دست می کشند و همگی روی بالکن می­آیند. یکی از آنها سراغ تفنگش می رود. سلیمه و دو زن دیگر از تنورخانه به حیاط می­آیند و به پیروی از مباشر فریاد می کشند:

«دزد! دزد!»

    صدای شلیک تفنگی سگها را لحظه­ای ساکت می کند. سلیمه از زنان دیگر پیشی می گیرد، نگران و مردد قدمی به سوی سواران برمی­دارد. کوکب همزمان با صدای شلیک تفنگ از درد جیغ می کشد و علی را محکمتر در آغوش می فشرد. دوباره صدای شلیک تفنگی در سراسر آبادی می­پیچد. علی نعره­کشان افسار کُرند را می کشد. چیزی نمانده است تا ناکامی خود را باور کند. از این که تفنگهایش را در زین اسب غلاف کرده و حالا در این موقعیت خطرناک به آنها دسترسی ندارد، پشیمان است. درصدد برمی­آید هر جوری شده تفنگی را بیرون بکشد. مستأصل و آزمند فریاد می زند:

«بپر کُرند! بپر!»

    کُرند گویی جانش را از او دارند می گیرند، خشمناک شیهه می کشد، بسان گردبادی از جایش کنده می شود و دیوانه و سرکش به تاخت می­آید.

    مردمان آبادی با فانوسهای کم­نوری در دست، از خانه­هایشان بیرون می آیند و حیرتزده می­بینند که اسبی سرکش با دو سوار تنگ چسبیده به هم بر ترک، چارنعل در تاخت است و رعدسان آبادی را ترک می گوید؛ در پی او سگان آبادی و سوارانی با تفنگهایی تهدیدگر.

    لحظاتی بعد صدای پارس سگان و شلیک تفنگها قطع می شود. اما صدای پچ­پچ شایعه آرام آرام آبادی را گوش به گوش و خانه به خانه درمی­نوردد.

       

 8                  

    اگرچه درد زخم ساق پای کوکب با سرد شدن ساچمه­ها به ناگهان بالا می گیرد، اما او، غرق در احساسی شیرین و گرم و کیف­آور، بر شانه­­ی علی تکیه داده است. نه، شاید در خوابی و رویایی سکرآور و عمیق فرورفته است. براستی چه رویایی دلنشین­تر از این واقعیت، وقتی که نوبالغ دختر رعیتی در اوج کابوس اسارتش در می یابد که از دستهای متجاوز ارباب رسته و در پناه شانه­های مردی، از ننگ و بدنامی و تحقیر به سوی زندگی جاریست؟«اُهوی، لاکو! زنده­ای»، علی می­پرسد. رویاهای کوکب می­گسلد. خنده­کنان می گوید:

«ها. به شکر خدا صد تا جان دارم . تو چطوری؟»

«پایم... پایم در اختیارم نیست. نامرد گلوله خوک را حواله­ام کرد. گردن کرند هم زخمی است. خدا کند حیوان چیزی­اش نباشد!»

«پس، وایستا تا زخمهای­تان را ببینم!»

«نه. هر آن امکان دارد اربابها برسند. نه کُرند؟»

    کُرند که عرق تن با خون زخم گردنش آمیخته شده، مغرور شیهه می کشد.

    با رسیدن به دامون و گم­شدن در بین انبوه درختان، حیوان با اشاره علی از تاختن باز می ایستد. سوارانش پیاده می شوند. علی از شدت درد روی زمین می نشیند و می نالد:

«آخ... خیلی درد دارد!»

    کوکب نور چراغ­دستی را به پای علی نزدیک می کند و وحشت­زده می گوید:

«وووی... باید یک جوری جلوی خونریزی را گرفت!»

«آخ... این پا دیگر برایم پا بشو نیست.»

    کوکب پارچه­ای روی زخم علی می گذارد و پای مجروحش را با روسری­اش محکم می­بندد. ملاطفت­آمیز می گوید:

«فعلاً جوری بستم تا خون بند بیاید.»

«زخم خودت چی؟ نشانم بده ببینم!»

«چیز مهمی نیست. پوست پایم فقط خراش برداشته. نگاه کن، این­هایش.»

«عجب دور و زمانه­ای! هم عروس، هم داماد و هم اسبش زخمی­اند!»

«زخم ما مهم نیست. پای تو خیلی خونریزی دارد. سوارشویم برویم، علی!»

«آخ... هه­هه­هه دردخنده­ام می گیرد. ببینم لاکوجان، اگر چلاق بشوم، باز زنم می شوی؟»

«نه فقط زنت، بلکه عصای دستت هم می شوم، علی!»

«قسم بخور که همیشه و همه جا زن من می­مانی!»

«قسم می خورم...»

    با سوار شدن به روی اسب، علی سرمست از دم و بازدم لذت­بخش کوکب بر پشت گردن خود، افسار کُرند را می کشد و می گوید:

«چلاقم کرده­ای خدایا... چلاقم کرده­ای، باشد. اما نگذار دیگر علی پانزده­قرانی باقی بمانم! بگذار مثل همه سجل و اسم درست و حسابی داشته باشم! مثل یک آدم، مثل یک رعیت خوب.»

    «فرررررر»، صدا از دماغ کرند بیرون می آید. کوکب زیر لب آمین می گوید. با به تاخت آمدن کُرند، صدای مغرور و هیجانزده­ای در دل دامون می­پیچد:

«هه!...هه!... بتاز کُرند! بتاز شیر نر من! بتاز برادر من! رخش من، بتاز!... هیچ چیز قشنگ­تر از داشتن زن و اسب و اسم و تفنگ و زمین برای زراعت نیست! بتاز... بتاز کُرند من! هه!هه!»

 

9

    مرد با صدای پارس سگها از رختخواب بر می ­خیزد. خواب­آلود تفنگ سرپُرش را از روی دو میخ فرورفته در دیوار بر می­ دارد و با عجله از اتاق بیرون می رود. با دیدن اسب و سوار که در محاصره­ی سگهایش قرار گرفته­اند، فانوس آویزان بر ستون چوبی خانه را به دست می­گیرد، شعله­اش را بالا می برد و با دقت درصدد شناسایی مهمانان ناخوانده­اش برمیآید. سپس، با تشری پارس سگها را می­خواباند و کنجکاو می­پرسد:

«این وقت شب اینجا چه کار دارید؟»

«دایی! منم، علی. خاله سلیمه من را فرستاده. من و دختر اسماعیل شکاربان از خانه­ی ارباب فرار کرده­ایم.»

    زن خانه از اتاق به ایوان می­آید و با نگرانی از شوهرش در مورد غریبه­ها می­پرسد. مرد در حالیکه دارد به استقبال مهمانانش می رود، با خوشرویی جواب می دهد:

«به این پهلوان قبلاً می­گفتند علی پانزده­قرانی، اما حالا دیگر برای خودش مردی شده. خدمتکار مباشر دندان­گرد را از چنگش درآورده. شاه­داماد است. به! به! این هم رخشش! حالا دلت درد بگیرد ارباب محمودی که هرگز کسی را نمی گذاشتی سوار کُرندت بشود! لامذهب! اسبت بود دیگر، زنت که نبود. پنجاه تومان می ارزد این حیوان. از اسبت پایین بیا خب، شاه داماد! اِه، اِه... پایت؟! عجب خونی؟! زن، بیا کمک کن ببینم!»

 

    برادر سلیمه آنها را نزد آخوند محضرداری که در آن حوالی سکونت دارد می برد. آخوند وقتی از زخمی و فاقد شناسنامه بودن داماد آگاه می شود، در ابتدا از خواندن صیغه­ی نکاح امتناع می ورزد، اما با دیدن جواهرات کوکب به ازای چند اشرفی آنها را به عقد هم در می آورد و قول می دهد برایشان شناسنامه نیز تهیه کند.

    چند روز بعد، برادر سلیمه به نزد پدر کوکب می رود تا او را از ماجرای دختر و دامادش باخبر سازد.

    عروس و داماد جوان بی­صبرانه بازگشت برادر سلیمه را انتظار می کشند تا از خانواده­ی کوکب و اقدامات احتمالی ارباب و مباشرش باخبر شوند.

    بالاخره برادر سلیمه از راه می رسد. کوکب با دیدن چشمان گریان او گمان می کند که از طرف ارباب بلایی سر خانواده­اش آمده است. هراسان شروع به گریه می کند. علی دلواپس می­پرسد:

«دایی­جان، چه شده؟ پدر کوکب را کشتند؟»

    مرد از شدت غم، در حیاط خانه­ی خود به درختی تکیه می دهد. بغضش می­ترکد و بی­آنکه به علی نگاه کند گریان می­نالد:

«سلیمه... سلیمه... خواخور* مهربان من...»

    زن و بچه­های مرد، به شیون می­آیند. کوکب و علی با چشمهایی پر اشک، نگاه­هاشان به هم تلاقی می کند. احساسی عمیقتر از درد و داغ وجودشان را فرا می گیرد. آنها خود را در مرگ سلیمه مجرم می­پندارند. بزودی تمام قریه از داغ برادر سلیمه آگاه می شود.

 

    با رفتن همسایه­ها به خانه­های خود، برادر سلیمه در حالیکه سعی دارد بغض و گریه­اش را مهار کند، رو به علی می گوید:

«پسرجان، خواست خدا این بوده، عروسی و عزا با هم... سلیمه خودش این جوری خواست. شاید زنت هم اگر خانه­ی مباشر می­ماند، عاقبت یک­روزی دست به این کار می زد. اما خواهر خدابیامرزم خواسته­ی قلبی­اش این بود که شماها با هم فرارکنید و به هم برسید. من با اسماعیل و زنش صحبت کردم. آنها از شما راضی­اند. سفارش کردند تا هر چه زودتر خودتان را به جای امنی برسانید. ارباب برای سرت پنجاه تومان جایزه گذاشته. امنیه­ها در به در دنبال تو و زنت می گردند.»

«چه کار کنم، دایی؟ کجا بروم؟ من که جایی بجز دامون ندارم. اجازه بدهید کوکب پیش شما بماند، من با کُرند و تفتگهایم می روم سراغ ارباب و مباشر. تقاص خاله سلیمه را باید این خوکها پس بدهند!»

«نه، پسرجان! با دو سه تا تفنگ نمی شود حتی جلوی دار و دسته­ی ارباب محمودی ایستاد، حالا چه برسد به امنیه­ها! این فکرها را از کله­ات بریز بیرون! "میرزا"با آن همه تفنگچی­هایش بالاخره سرش را از دست داد. تو، یک یاغی یکه و تنها چه کار می خواهی از پیش ببری آخر؟ دیگر زن داری. زنت نمی تواند اینجا بماند. من هم به اندازه­ی کافی دردسر برای خودم درست کرده­ام. بیا برو گیلان! همین امشب.»

«گیلان؟!*»

«آره پسرم، دیگر توی ییلاق هرگز در امان نیستی. تو که حالا سجل داری. بجز اینجا هر کجا که بروی هیچ امنیه­ای به تو شک نمی کند. آنجا فت و فراوان زمین بی­صاحب ریخته. رعیتهای آنجا مثل ما به چارتا بز و گوسفند و چند تا خوشه گندم چشم ندوخته­اند که آخر کاری حتی یونجه هم گیرمان  نیاید تا به خورد بچه­هایمان بدهیم. چای می کارند، بیجار* و برنجزار دارند، هر وقت آذوقه کم آوردند می روند از رودخانه و دریا ماهی می گیرند و به راحتی شکمشان را سیر می کنند.»

«گیلان کجاست، دایی؟ چه جوری می شود رفت آنجا؟»

«خودم تا نیمه­راه با تو می آیم. وجب به وجب گیلان را مثل­ کف دستم بلدم. آن وقتها که سن و سال تو بودم با تفنگچی­های "میرزا" از دیلمان تا سیاهکل، لاهیجان، آستانه، آنور سفیدرود... لولمان... را زیر پا گذاشتم.»

«مشته* بَرار! مشته بَرار... چشمهایت روشن! زنت زائید»، زن همسایه راضی و خوشحال به مرد که غرق در تداعی خاطرات خود است، می­گوید.­

    رشته­ی خیال و خاطرات مرد گسسته می شود. غایب و خواب­­­آلود سرفه­کنان می­پرسد:

«...چی؟ چی؟ چی شده؟ چی شده؟»

«کوکب زایید، مشته برار!»

«کی؟ کوکب؟! او که هنوز وقت زاییدنش نرسیده!»

«این همه داد و قال را نشنیده­ای؟ بچه­ات خیلی عجله داشت. قبل از موعد توی کندوج به دنیا آمده!»

«توی کندوج؟! آخر او که هنوز یک­ ماه و چهار روز وقت داشت، مشته خواخور؟ ریکه* است یا لاکو؟»

« تو که چهار تا ریکه داری. در فکر لاکو باش، مشته برار! فقط دو تا لاکو بیشتر نداری.»

«خاک بر سرم! یعنی حالا شد سه تا؟»

«هه، ­هه، نه مشته برار. نترس! زنت باید سه بار دیگر هم بزاید تا لشکر ریکه­ها و لاکوهایت تکمیل بشود!»

«یعنی این هشت ماهه به دنیا آمده ریکه است؟»

«البته که ریکه است. چشمت روشن!»

«های، های... ارواح مادرم مشته خواخور، این یکی دیگر سر قبر پدرش حلوا خواهد خورد!»

 

فصل دوم

 

1

    کوکب انگار می دانست که شوهرش رفتنی است، به همین خاطر شبها بی­تاب بود و خوابش نمی­برد. بی­تابیهایش ­علت داشت. آخر چگونه می­توانست یک طفل شیرخواره و شش دختر و پسر قد و نیم­­قد را بدون پدر سرپرستی کند؟ شاید دلیل هشت ماهه به دنیا آمدن آخرین فرزندش نیمی به خاطر همین دلواپسی و نیمی دیگر به خاطر کار سخت خرمنکوبی بود؟

    درون تنها اتاق آلونک نُه نفر زیر دو لحاف کهنه کنار هم دراز کشیده بودند؛ قاسم شیرخواره کنار مادرش در انتهای اتاق، حلیمه، سلیمه، تیمور، جواد، هوشنگ و فریدون در ابتدای اتاق، یعنی آنجا که دو لنگه­­ی چوبی در باز می شد، و پدر مسلول خانواده که حالش بسیار وخیم بود و به شدت خون استفراغ می کرد کنار زنش. کوکب غمگین و دلسوزانه پرسید:

«چه­ات است، مَشتی؟* درد داری؟ فرنی می خواهی برایت درست کنم؟»

«نه. کارم از این کارها گذشته... بیا...»

«آمدم. چه می خواهی، مشتی؟»

«دستت را بده به من، کوکب!»

«ها... این هم دستم. اینجوری درد سینه­ات کمتر می شود، مشتی؟»

«کار من دیگر تمام است، کوکب!»

«بیهوده فکرهای بد نکن، مَشتی! تو که عمری نکرده­ای. آنهایی که دو برابر تو عمر کرده­اند، هنوز دارند صحیح و سالم راه می روند و به زندگی­شان مشغولند.»

«نه، زن. این هذیانها را بگذار کنار... ببین چه می گویم... بچه­ها کجا هستند؟»

«مگر نمی توانی ببینی­شان، مشتی؟ همه خوابند.»

«فریدون و سلیمه کجا هستند؟»

«اینجا... خُر و پُف­شان را نمی شنوی؟»

«آخیش، حلیمه پایش از لحاف بیرون آمده. دخترم سردش می شود.»

«این فریدون کله­خر همیشه تمام لحاف را دور خودش می­پیچد...»

«عیبی ندارد... عیبی ندارد... به همین زودی یکی از جمعیت خانه کم می شود. آن موقع لحاف به همه می رسد.»

«خدا نکند، مشتی! این حرفهای تو هذیان است، نه حرفهای من.»

«دیروز همه چیز را بهاش گفتم.»

«چه چیزی را ؟ به کی؟»

«به حلیمه.»

«چه گفتی، مشتی؟»

«گفتم که آن خواهر و برادر دوقلویش که خدا نخواست زنده بمانند درست به شکل او و قاسم بودند...»

«مشتی، این جور هذیانها را چرا برای بچه تعریف می کنی آخر؟»

«به حلیمه گفتم همیشه یک زن سفیدپوش به خوابم می­آید که به شکل او است. گفتم که حتم دارم مادر خدابیامرزم باشد.»

«تو واقعاً مادرت را هرگز ندیدی، مشتی؟»

«یادم نمی­آید. خیلی کوچک بودم. صورت و چشمهایش فقط در ذهن من است. گریه می کرد. همین چند شب پیش خوابش را دیدم. باز هم داشت گریه می کرد. دستم را گرفت، گفت:<بیا برویم! تو جایت اینجا نیست!> پرسیدم:<تو کی هستی؟>گفت:<حالا دیگر مادرت را هم نمی­شنانسی؟!> گریه­ام گرفت. خیلی گریه کردم. هرگز اینقدر با لذت گریه نکرده­ بودم. گفتم:<چرا من را به امان خدا ول کردی؟> او هم گریه­اش گرفت. گفت:<بیا برویم خانه تا همه چیز را برایت تعریف بکنم.> گفتم:<زن و بچه­هایم را چه کار کنم؟ تو همین جا بمان!> یکهو غیبش زد. فقط صدایش را شنیدم که می گفت:<دوباره می­آیم. به حلیمه و قاسم بگو که آنها را بیشتر از نوه­های دیگرم دوست دارم، چون به شکل من هستند>.»

    زن در حالیکه "بسم الله الرحمان الرحیم" می گفت از جایش بلند شد. مُشتی برنج برداشت و آن را دور سر قاسم و حلیمه و شوهرش گرداند. زیر لب وحشتزده "بلا دور! قضا دور! قدر دور!" زمزمه کرد و بعد رو به شوهرش گفت:

«دست مرده کوتاه است، مَشتی. خیرات می خواهد. قبلاً بایستی برای مادر خدابیامرزت خیرات می کردیم.»

«یعنی تو فکر می کنی مادرم مرده؟»

«آره، مَشتی. مگر نگفتی که با لباس سفید به خوابت آمد؟»

«ها. سفیدِ سفید!»

«خدابیامرز کفن پوشیده بود، خب. این بار سائل آمد برایش خیرات می کنم. وای خاک عالم بر سرم... مادرت می خواست تو و قاسم و حلیمه را یک­جایی با خودش به خانه­ی قبر ببرد...»

«نه. زن این جوری هذیان نگو!»

«همه­ی این حرفها را برای حلیمه گفتی؟»

«آره. به او گفتم که اگر روزی قاسم سراغم را گرفت، به او بگوید که رفته­ام به طبقه­ی هفتم آسمان پیش خدا تا از ارباب و امنیه و آدمهای ظالم شکایت کنم.»

«این مریضی گمانم عقل را از سرت پرانده، مَشتی...»

    زن از بی­پناهی و حرمان گریه­اش گرفت. مرد که به دشواری نفس می کشید گفت:

«گریه نکن زن!... من را ببخش... هر چه بدی دیدی، حلالم کن! دیگر رفتنی شده­ام...»

«خدا تو را ببخشد، مَشتی. دیگر این همه از مردن حرف نزن، تو را به خدا!»

«... نفسم به سختی پایین بالا می رود... کاش پایتخت نزدیک بود! می گویند شاه آنجا یک بیمارستان هزارتختخوابی درست کرده که حتی هر مرده­ای هم برود آنجا، زنده بر می گردد...»

«خب، فردا برویم آنجا، تا که زود خوب بشوی!»

«تو شوخی­ات گرفته، زن. مگر نمی دانی پایتخت کجاست؟»

«هر کجاست مَشتی، از ییلاق که دورتر نیست؟...»

«خیلی دورتر است... داری کفرم را در می­آوری. چرا گریه می کنی تو آخر؟»

«نه، مَشتی، گریه نمی کنم.»

«کوکب؟»

«ها، مَشتی؟»

«...جان تو، جان بچه­هایم! از آنها خوب نگهداری کن!»

«خودت انشاءالله خوب می شوی و بالای سرشان وامی­ایستی، مَشتی!»

«...کوکب، دستم را فشار بده!»

    کوکب دست شوهرش را در دست گرفت و جوری که انگار با او در حال سلام و احوال­پرسی است، لبخندی بر لب آورد و سعی کرد با شوخی موضوع غم­انگیز مرگ را تغییر دهد:

«ها... یا الله! یا الله! این جوری خوب است؟»

    مرد که همچنان به سختی نفس می کشید گفت:

«قسم بخور!»

«برای چی، مَشتی؟»

«قسم بخور که بچه­هایم را تنها نگذاری و بعد از مردنم شوهر نکنی! ناپدری بچه­ها را اسیر و دربدر می کند. یادت هست آن شب به من چه قول داده بودی؟»

«کدام شب، مَشتی؟»

«همان شب که با کُرند خدابیامرز فرارکردیم. یادت نیست؟»

«چطور می شود شبی که تو به خاطر من چلاق شدی یادم نباشد، مَشتی؟»

«ها، پس قولت یادت هست؟»

«خاطرجمع باش، مَشتی! مرگ یک دفعه، مرد هم یک دفعه.»

«...قاسم کجاست؟»

«خواب است، مشتی. چه کارش داری؟»

«هیچی، نمی دانم بچه­هایم چرا همه خوابیده­اند؟ دلم می خواهد همه بیدار بودند و سروصدا می کردند.»

«دم دمای خروسخوان است، مَشتی. چه کار کنند، خب؟ باید بخوابند.»

«...آی روزگار بیوفا! روزگار بیوفا!... یک کاری برایم می کنی، کوکب؟»

«چه کاری، مشتی؟»

«قاسم وقتی بزرگ شد، هر جوری شد او را بفرست به آبادی همسایه برود مدرسه سواد یاد بگیرد... لگن! لگن!...»

    کوکب لگن مسی­یی را که شبها بالای سر شوهرش می گذاشت جلو او گرفت. مرد دهانش را به طرف لگن برد و دوباره مدتی درون آن خون استفراغ کرد. وقتی کمی آرام شد، در حالیکه به سختی نفس می­کشید گفت:

«...بگیر بخواب کوکب! دیگر با تو کاری ندارم!»

«خوابم نمی­برد، مَشتی. تو حالت خیلی بد است!»

«حالم خوب است، کوکب. فقط بدجوری خوابم می­آید. اگر خوابیدم و خوابم خیلی سنگین بود، داد و قال نکن!»

«خب، باشد. بخواب!»

«...کوکب!»

«ها، مَشتی، جانم؟»

«سینه­ام را بخاران!»

    علی پانزده­قرانی­ِ خانه­ی اربابی مباشر، میراب مزارع آبادی پیله­کند، شوهر کوکب و پدر هفت فرزند خردسال، بعد از سالها کار و تلاش و دربدری، حالا برای اولین بار به خوابی عمیق فرورفته بود و با کُرند و مادرش گفتگو می کرد. هنگام این گفتگوی خوابگون، زنش گاه عرق از پیشانی او می زدود و گاه سینه­ پردردش را به نوازش می گرفت. همراه با این نوازش، قطرات اشک از گونه­های زن بی­امان فرو می­غلتید و زیر گلوگاهش ناپدید می شد. بدن میرابعلی اندک اندک رو به سردی گرائید. زن با سرد شدن سینه­ی او وحشتزده پرسید:

«مشتی! مشتی! خوابیده­ای؟»

    اما از او جوابی نشنید. پس، در حالیکه سعی می کرد به عهدش وفادار بماند و شویش را با شیونش نیازارد، زیر لب گریان نالید:

«نمیر، مشتی!... تو را به خدا، نمیر! بدون تو با بچه­ها چه کارکنم؟...»

 

    صبح سرد و بارانزا و غم­انگیز پائیزی خواب­آلود دهان گشوده بود و با تندبادهایش خمیازه می­کشید. روشنایی ضعیفی از شیشه­­ پنجره کوچک و خرد دایره­ای شکل نصب شده در دیوار کاهگلی آلونک روستایی، پا کشان به درون اتاق می تابید؛ تو گویی یتیمی و بی­پدری کودکان بیوه­ بانویی جوان را بدینسان جار می­کشید. طفلان اما همچنان بی­خبر در خواب بودند. پیله­­کند طوفانزا قل­قل می کرد، و امواج خزر پی در پی به هم می­پیوستند و بر ساحل شلاق می زدند.

    وقتی که روز به تمامی چهره گشود، جماعتی سوگوار تابوت­کشان به سوی گورستان راه سپردند. صدای محزونشان در سراسر قریه پیچید:

«...لال نمیری، صلوات فرست!»

 

فصل سه 

 

1

    روزها و ماهها و سالها اگر چه سخت، اما بسیار سریع سپری شده بودند. از آن همه صفا و طراوت دختر گالش که شبی با شویش به آبادی حاشیه­ی پیله­کند پناه آورده بود، اینک بجز خال سیاه روی گونه­اش، دیگر نشانی به چشم نمی­خورد. جواد، یکی از پسرانش، چند سال بعد از مرگ پدر به درد او مبتلا شده و به چهار خواهر و برادر در خاک خفته­ی دیگرش پیوسته بود. بقیه­ی بچه­ها دیگر بزرگ شده بودند.

    قاسم ده سال داشت. صبحها کله­ی سحر از خواب بر می ­خاست، لقمه نانی به دهان می گرفت، پلاستیک محتوی کتاب و نوشت­افزارش را بر می­داشت، و به همراه سه نفر از پسران ولایت به آبادی مجاور می رفت تا در کلاس درس حاضر شود.

    چندی بود که سرور و شادمانی در دل مردم پیله­کند می­جوشید. همه به آن چشم دوخته بودند که شاه با "انقلاب سفید" و "اصلاحات ارضی"اش آنها را مالک زمینی که سالها رویش کشت می کردند، بکند. کوکب از وضع مالکیت چندان سر در نمی­ آورد. آنوقتها که با مرحوم شوهرش تازه به پیله­کند آمده بود، با کاری توانفرسا یک هکتار از صحرایی دورافتاده و پرت را آباد کرده و روی آن به کشاورزی پرداخته بودند؛ اما همین که محصول برنج درو شده بود، شوهرش را به خانه­ی کدخدا خوانده بودند. آنجا مردی به نام ارباب ضیایی از شوهرش با خوشرویی پرسیده بود:

«ها، گالش! چقدر زمین آباد کردی؟»

    شوهر کوکب که در بین گیله­مردها تنها کسی بود که از نواحی کوهستانی می آمد و به این دلیل او را "گالش" می خواندند، منظور ارباب را نفهمید، بی­آنکه چیزی بگوید، با نگاهی پرسان به کدخدا خیره شده بود. کدخدا رو به میرزای همراه ارباب گفته بود:

«یک جریب* میرزا. برای علی گالش بنویس یک جریب!»

    ارباب با تعجب و ناباوری سر تا پای مرد جوان را ورانداز کرده و تشویق­کنان گفته بود:

«عجب زور و بازویی! بنازم! کدخدا، از این به بعد میراب آبادی، این گالش است! انشاءالله تا سال دیگر یک جریب دیگر هم آباد می کند!»

    از آن روز به بعد هر سال نیمی از محصول برنج، همراه با مرغ و اردک و روغن و حبوبات می بایست برای ارباب به خانه­ی کدخدا برده می شد. این رسمی بود که همه­ی اهالی، بجز کدخدا و چند خرده مالک دیگر، مجبور به انجامش بودند.

    زندگی در این آبادی برای کوکب با زندگی قبلی او نزد خانواده­اش در ییلاق از زمین تا آسمان فرق داشت. مردمان کوهستان جو و ذرت و گندم می کاشتند، در هر خانه­ای گله­ای گوسفند بود، اما اینجا تنها برنج کشت می شد و در طویله­ی بعضی از مردم فقط گاو و اسب به چشم می خورد. آنجا بجز مباشر همه یکدل و مهربان و رئوف بودند، اینجا مردم همه غریب، حسود و کینه­جو به نظر می رسیدند. در اولین سالها شوهرش چندین بار با بعضی از اهالی دعوایش شده بود. عاملین این دعواها و زد و خوردها عموماً کدخدا و دهبان و ایل و تبارشان بودند. آنها خودشان مستقیم وارد معرکه نمی شدند، بلکه میراب را به میدان می فرستادند. علت درگیریها چندان هم ساده نبود؛ هنگام بی­آبی و خشکسالی هر کس سعی داشت تا از اندک آب نهر، زمینش را آبیاری کند. قویترهای قریه خود را دارای حقوقی ویژه می پنداشتند. و به این ترتیب، درگیری و بی­عدالتی بین رعیتها و خرده­مالکان دامن می گسترد. چه سرها و دستها که در این میانه برای قطره­ای آب شکسته نمی شد!

    هنوز چند ماهی از مرگ شوهرش نمی گذشت که تلاش مردان خرده مالک برای به چنگ آوردن زن گالش از همه سو آغاز شد. ابتدا بوسیله­ی زنان همسایه برایش پیغام می فرستادند که  گناه است زنی به جوانی و زیبایی او با یتیم­هایش تنها زندگی کند. وقتی با جواب رد او مواجه می شدند، آن وقت هر جا که او را می دیدند مستقیم به او می گفتند که مایلند صیغه­اش کنند و سرپرستی بچه­هایش را بعهده بگیرند. جواب بیوه­ی جوان همیشه با تندخویی و فحش و ناسزا به خواستگارانش همراه بود.

    تابستان وقتی فرا می رسید، آذوقه تمام می شد. کوکب مجبور بود از خرده­مالکان و نزولخواران قریه آذوقه قرض کند. در چنین مواقعی آنها تلاش می کردند تا هر چه بیشتر مقروضش کنند، شاید که به این وسیله بتوانند او را به تصاحب خود درآورند. کوکب وقتی از عهده­ی پرداخت قرضش بر نمی­آمد مجبور می شد قسمتی از زمینش را گرو بگذارد یا بفروشد تا به عهدی که با شوهرش بسته بود وفادار بماند.

    رفته رفته او در پیله­کند به شیرزنی قابل تحسین تبدیل شد. زنها و پیرمردها او را به دیده­ی احترام می نگریستند، چرا که چند بار به صورت مردانی که دنبالش می رفتند یا به او پیشنهاد صیغه می کردند، سیلی زده و با داس تهدیدشان کرده بود.

    با بزرگ شدن دخترهایش این گونه مشکلات کوکب سرسام­آور زیاد شد. مردان جوان قریه سر چهارراه و جاده و اطراف خانه­ی او کشیک می کشیدند تا دختران زیبا و بیدفاع گالش را غافلگیر کنند، وحشیانه پستانهای جوانشان را در چنگ بفشرند... و با شیون و فریاد اعتراض آنها از آنجا دور شوند.

    مادر جوان احساس می کرد که انگار تمام دنیا با او سر جنگ دارد؛ همه جا سایه­ی متجاوز مرد در تعقیبش بود و به هراسش می­انداخت. کی بود این مرد؟ چگونه موجودی بود او؟ از جان او و دختران یتیمش چه می خواست این درنده­خوی همه جا حاضر و همیشه مزاحم؟ نمی دانست. اما می دانست پدرش مردی و موجودی دیگر بود، شوی ناکامش نیز.

    کوکب دیگر حتی لحظه­ای نیز نمی­توانست از دخترانش غافل شود. شبها دو قبضه تفنگ یادگاری شوهرش را در دسترس قرار می داد. با شنیدن کوچکترین صدای مشکوکی در اطراف خانه، تفنگی را شلیک می کرد، تفنگ دیگر را به دست می گرفت، با صدایی بلند از بچه­هایش می خواست تا اولی را دوباره آماده­ی شلیک کنند، و خود خشمگین به سایه­ی نامریی متجاوز دشنام می داد و او را به آشکار شدن و نبرد می­طلبید.

    کم کم کمتر مردی جرآت می کرد از جاده­ی مجاور خانه­ی گالشها بگذرد. با این وجود، مادر دخترش سلیمه را به اولین خواستگارش داد. هنوز کار عروسی او انجام نگرفته بود که مجبور شد دختر سیزده ساله­اش را نیز به نامزدی اجباری درآورد.

    حلیمه زودتر از خواهرش رشد کرده بود و علیرغم چند سال تفاوت سنی؛ قامتش از او نیز درشت­تر به نظر می رسید. علاوه بر این نشان و خال زیبای صورت مادر را نیز بر چهره داشت، و این به زیبایی و جذابیتش دو چندان می افزود.

    نادر، پسر حاج ولی، رئیس "خانه­ی انصاف"، به شیوه­ی بیمارگونه­ای خاطرخواه حلیمه شده بود. همیشه در حوالی خانه­ی گالشها مجنون­وار سرک می کشید. با هر کس که به حلیمه نظر می انداخت به ستیز بر می خواست. و به پدرش پیغام داده بود که دختر گالش را برایش خواستگاری کند. حاج­ولی که بعد از اصلاحات ارضی به ریاست خانه­ی انصاف ده رسیده و متمول شده بود، وصلت با خانواده­ی فقیر گالشها را برای خود کسر شأن می دانست، به همین دلیل به خواست پسرش اعتنایی نکرد.

    کوکب اگر چه دلش می خواست هر چه زودتر این یکی دختر خود را هم به خانه­ی شوهر بفرستد، ولی او را هنوز نابالغ می پنداشت، چرا که حلیمه با برادر کوچکش قاسم  همواره به بازیهای کودکانه مشغول بود، جوری که آدم باورش می شد که انگار همین سال پیش شیر پستان مادر را از او گرفته­اند.

   روزی قاسم که به همراه خواهرش کنار جاده مشغول بازی بود، فریادکنان به سوی خانه دوید و خبر آورد که نادر، پسر حاج ولی، حلیمه را گرفته و به زور دارد با خود می برد. دنیا در برابر دیدگان مادر سیاه شد. در حالی که نعره می کشید به سوی جاده دوید.

    پسر حاج ولی هنوز نتوانسته بود حلمیه را که با چنگ و دندان با او می جنگید، مهار کند، با این همه او را کشان کشان به طرف موتورسیکلت خود می برد. بی درنگ مشتهای قوی زن بر سر و جان نادر فروبارید. حلیمه دستش را گاز گرفت. قاسم چوبی را که در دست داشت در شکمش فرو برد. تیمور با داسی در دست از باغ به طرفش هجوم آورد. در این شلوغی همسایه­ها سررسیدند و جوانک عاشق مجروح را از دست خشمگین گالشها نجات دادند.

    بعد از آن، بدنامی برای حلیمه باقی ماند. در سراسر ده شایعه شد که نادر به او دست زده و خواسته او را با خود ببرد و دامنش را لکه­دار کند.

    نادر نیز جنون را لگامی دیگر زد، دشنه­ای با خود همراه ساخت و بیش از پیش در حوالی خانه­ی گالشها پلکید و برای آنها پیغام داد که با کسی قصد دعوا ندارد، بلکه فقط حلیمه را می خواهد، اما اگر دوباره کسی به او حمله کند، با دشنه شکمش را سفره خواهد کرد.

    کوکب برای جلوگیری از هر گونه پیش­آمد ناگواری نزد کدخدا رفت و از او خواست تا با حاج ولی صحبت کند و از او بخواهد جلو پسرش را بگیرد، وگرنه روزی مجبور خواهد شد با یکی از تفنگهایش نادر را از پای درآورد.

    حاج ولی با مشاهده­ی دیوانگی پسر عاشق خود و وحشیگری زن گالش، صلاح را در این دید که ریش سفیدهای محل را برای خواستگاری به خانه­ی گالشها بفرستد. کوکب برای جلوگیری از آبروریزی بیشتر به این وصلت تن داد. قرار شد بعد از عروسی سلیمه مقدمات ازدواج نادر و حلیمه نیز فراهم  آید.

    بیچاره دخترک حلیمه، وقتی به خواستگار­ی­اش آمدند، چنان ترسید که خود را پنهان ساخت تا مبادا او را بزور با خود ببرند، و وقتی که برایش مراسم نامزدی گرفتند، صرفاً به حکم مادرش در برابر چشمها ظاهر شد، اما نه حلقه­ی نامزدی و نه هدایا­ی خانواده­ی نادر را پذیرفت، برعکس هر چه کینه از نادر در دل داشت بوسیله­ی بی­احترامی و پرخاش نصیب خانواده­اش کرد. مادر یکدندگی و کله­شقی دخترش را نتوانست به خوبی درک کند، با این وجود از خانواده­ی داماد عذر خواست و به آنها قول داد که حلیمه را کم کم سر عقل آورد.

    پس از مراسم نامزدی، نادر بارها به خانه­ی گالشها آمد. اما حلیمه هرگز اعتنایی به او نکرد. تلاش ورزید بوسیله­ سلیمه هدیه­ای به او دهد، اما هدیه­اش در حضور او به حیاط پرتاب شد. خواست تا لااقل نامزدش یکبار نگاهی به نگاه عاشق و محتاجش بیندازد، اما دختر یکدنده­ی گالش عوض نگاهی مهرآمیز به او، با دیدنش، تحریک­کنان، تف بر زمین می انداخت و از او می گریخت.

    روزی نادر حلیمه را دور از چشم خانواده­اش تنها یافت، هر کاری کرد تا توجه­­اش را به خود جلب کند، ناکام ماند. غرق در نیاز شدید جنسی دستش را به طرف او دراز کرد تا پستانش را لمس کند. دخترک ناگهان مثل گرگ دهان گشود و دست تمنایش را گاز گرفت، با رها شدن از چنگش تکه­ چوبی برداشت و آن را محکم بر ساق پای نادر کوبید و غرید:

«...از جان من چه می خواهی پدرسگ؟ برو سینه­ی مادرت را بگیر!»

 

2

    قاسم و بهروز و نقی و احمد هر روز صبح دو ساعت پیاده­روی می کردند تا به مدرسه­ی روستای مجاور برسند. بعد از ظهرها نیز همان مسیر را باید زیر پا می گذاشتند تا به خانه بازگردند.

    مدرسه از دو اتاق تقریباً بزرگ تشکیل می شد. در هر اتاق سی-چهل محصل در دو ردیف روی نیمکتهای چهار نفری می نشستند. هر ردیف به مثابه یک کلاس بود، طوری که مدرسه جمعاً چهار کلاس داشت. معلمی که نصف حقوقش را اداره آموزش و پرورش، و نصف دیگرش را اولیای محصلین می پرداختند، دانش آموزان نشسته بر نیمکتهای ردیفی از اتاق را به مشق نوشتن و تمرین خط وا می داشت، ردیف دیگر را به حل مسئله­ای می گماشت، بعد به اتاق دیگر می رفت و هر کدام از دو کلاس باقی مانده را به کارهایی مشابه مشغول می ساخت. و اینگونه کلاس اول تا چهارم دبستان را همزمان به تنهایی تدریس می کرد.

    معلم متأهل بود و برای آنکه زن جوانش در آن آبادی تنها نباشد، خواهرزنش را نیز با خود به آنجا آورده بود. دخترک پروانه نام داشت. از آنجا که بجز چند نفر انگشت شمار از شاگردان مدرسه، بقیه همه پسر بودند، پروانه کمتر با کسی می جوشید و یا بازی می کرد. کسی از زندگی آنها خبر نداشت. برای قاسم و سایر بچه­های مدرسه، معلم و خانواده­اش موجوداتی خوشبخت، عجیب و تازه و معمایی به نظر می رسیدند. کوچکترین رابطه و گفتگو با دخترک برای هر یک از بچه­ها دلنشین و افتخارآمیز جلوه می کرد، چرا که می پنداشتند قدمی به سوی آشنایی با این موجودات معمایی شهری برداشته­اند. در کلاس درس وقتی نوبت به پروانه می رسید تا به سوال معلم پاسخ دهد یا متن درسی را قرائت کند، همه با اشتیاقی وافر ساکت می نشستند تا از شنیدن صدا و شیوه­ی زیبای خواندنش لذت ببرند.

    قاسم و سه همولایتی دیگرش علیرغم با هم بودن، اکثر اوقات از بچه­های مدرسه کتک می خوردند. از آنجا که قاسم یکی از باهوشترین محصلها بود، بیشتر از همراهانش مورد حسودی و کینه­ی کودکانه­ی آنان قرار می گرفت. پسرک هر کاری کرد نتوانست، بجز با چند نفر، با سایر پسرها از در دوستی درآید. بارها خواسته بود تا دیگر به مدرسه نرود، چون آنها انگولکش می کردند، کاغذ و آشغال روی سرش می ریختند، تحقیرکنان "گالش" صدایش می کردند و دستجمعی کتکش می زدند. یک بار، هنگامی که زیر مشت و لگد بچه­ها روی زمین می غلتید، صدای فریادِ"ولش کنین! ولش کنین!"بچه­ها را غافلگیر کرد. آنها لحظه­ای مردد به دخترک خیره شدند. بعد، از ترس آنکه مبادا او جریان دعوا و کتکاری را به معلم اطلاع بدهد، قاسم را با لباس پاره و کثیف و گِلی­اش رها کردند.

    تمام بدن پسرک از ضربات مشت و لگد بچه­ها تیر می کشید. از این که دخترک شهری او را چنین ذلیل و ضعیف و کتک­خورده دیده بود، شرمش گرفت و دردش دو چندان شد. آرزو می کرد بیشتر کتک می خورد یا که یک دستش می شکست اما دخترک او را در چنین وضع حقارت­باری نمی دید. با گریختن بچه­ها، دخترک پروانه بی­آنکه چیزی بگوید نگاهش را از او برگرفت و به طرف دختران دیگر رفت. قاسم مدتی روی زمین نشست و در تنهایی بر بی­پناهی خود گریست.

 

فصل چهار

 

1

    هنوز در همان آلونک قدیمی زندگی می کردند. در ابتدای اتاق، مادر با تفنگی بالای سرش می خوابید، در کنارش قاسم، بغل قاسم حلیمه و سلیمه و سایر پسرها به ترتیب جای می گرفتند. قاسم تنها می توانست بین حلیمه و مادرش به خواب رود. حتی اگر جای حلیمه و سلیمه نیز عوض می شد، با همه علاقه­ای که به خواهر بزرگتر داشت، باز بیخوابی و ناآرامی به سراغش می آمد.

    حلیمه از قاسم بزرگتر بود، اما انس و الفت بین آنها به گرایش دوقلوها به همدیگر شباهت داشت. مادر چنین علاقه­ای را نه تنها بین بچه­های دیگرش نمی­دید، بلکه نزد سایر بچه­های مردم نیز سراغ نداشت.

    شبی قاسم ناگهان از خواب پرید و شانه­ی مادر را با عجله تکان داد و بی مقدمه گفت:

«...بگیر! بگیر!...برایم بگیر!»

    مادر وحشتزده و خواب­آلود پرسید:

«چه چیزی را برایت بگیرم، پسرم؟! چه چیزی را؟ کجاست؟»

«می خواهمش... می خواهمش... برایم بگیر... دارد می رود...»

«آخ... قاسم­جان، نکند دیوانه شده­ای؟ کی دارد می رود؟ کجاست؟»

    پسرک هر چه تلاش کرد نتوانست برای آنچه که می خواست نامی پیدا کند. پس، در حالیکه مادرش را تنگ در آغوش می فشرد، هق­هق­کنان دوباره به خواب رفت.

    مادر تا دیروقت بیدار ماند. به حرکت لبها و گفتگوهای خوابگون و نامفهوم فرزندش دقت کرد و عرق از پیشانی­اش زدود.

    فردای آن شب قاسم خوابزده و مکدر به مدرسه رفت. اولین ساعت درس را، بی­آنکه متوجه معلم و کلاس باشد، پشت سر گذاشت و هنگام زنگ تفریح با همهمه­ی بچه­ها به حیاط مدرسه هدایت شد. آنجا ناگهان از حرکت باز ایستاد و به سیمای یکی از بچه­های مدرسه با شگفتی خیره شد. چیز گم شده در خواب دیشبش که نتوانسته بود برایش نامی بیابد، حالا پیش رویش بود. بی­اختیار به طرفش رفت. در دو قدمی­اش ایستاد. نه، او انگار خودش نبود، بلکه به خودش، یا شاید به آن دیگری که بی­نام بود، تنها شباهتی مختصر داشت.

    چند روز بعد، قاسم جریان خواب آن­شب و دیدار مجدد آن به طور واقعی در مدرسه را برای خواهرش حلیمه تعریف کرد. حلیمه بی­آنکه از آنچه برادرش می گفت تعجب کند، خندان پرسید:

«چیزی که توی خواب دیدی و نمی دانی چی است، شبیه آن دختر شهری نیست؟»

«چرا... چرا، انگاری خودش بود! راست گفتی، مثل خودش بود! تو از کجا می دانی؟»

«از همان بار اول که اسمش را برایم گفتی من فهمیدم. خب، برو با او حرف بزن!»

«چی؟... با کی؟»

«با پروانه، خواهرزن معلمت.»

«آخ... او چه ربطی به خواب من دارد؟»

«قاسم­جان، هر وقت بزرگتر شدی می فهمی.»

«چه چیزی را هر وقت بزرگتر شدم می فهمم؟ فکر می کنی تو خیلی از من بزرگتری؟»

«فراموش کنیم!... حیف!»

«چه چیزی حیف؟»

«هیچی.»

    قاسم که گویی در خواب و بیداری بسر می برد، بیآنکه متوجه حزن و غمزدگی خواهرش شده باشد، سرمست ایده ای که به ذهنش خطور کرده بود، او را با خود به طرفی که می شتابید کشید:

«اخم نکن دیگر! بیا! حلیمه­جان، بیا! حتماً خوشت می آید!»

«می دانم. می خواهی عکسش را برایم بکشی.»

    پسرک جاخورد. با ناباوری پرسید:

«از کجا می دانی، غیبگو؟!»

«فکر می کنی من خرم؟ حتی می دانم که دیگر من را دوست نداری.»

«حلیمه جان، چرا داری گریه می کنی؟ کی گفته که من دوستت ندارم؟ تو اصلاً همیشه اذیتم می کنی، می دانی که خیلی دوستت دارم، برای همین خودت را لوس می کنی. هر وقت می خواهم کاری بکنم، زودی غیبگویی می کنی و من دلسرد می شوم آن کار را بکنم... فقط خواستم عکسش را برایت بکشم....»

    قاسم زد زیر گریه. حلیمه که تاب تحمل گریه اش را نداشت، دلجویانه گفت:

«بیا قشنگ برارم! گریه نکن تو را خدا! بیا حالا برایم بکشش! تو وقتی نیستی، من همیشه غصه می خورم. بچه­های مدرسه وقتی کتکت می زنند، من همیشه غصه می خورم، حتی وقتی که این قدر با علاقه از این دختر شهری، پروانه، حرف می زنی، من همیشه غصه می خورم. کاش من هم با تو می آمدم مدرسه!»

    قاسم مداد و کاغذش را برداشت و شروع کرد به نقاشی کشیدن. حلیمه مدتی ساکت ماند، بعد، لبخندزنان از او خواست تا لحظه­ای چشمهایش را ببندد. در این هنگام ابتدا دست به زیر پیراهنش برد، بعد بیرونش آورد و آن را در برابر چشمان برادر گرفت و گفت:

«...حالا چشمهایت را بازکن!»

    قاسم هیجان­زده داد زد:

«چی؟! از کجا آوردیش؟»

«بردار مال خودت.»

«از کجا گرفتیش؟ بده به من، مواظب باش!»

«چه کار داری از کجا گرفتم؟ مگر این همان چیزی نیست که خواستی عکسش را برایم بکشی؟»

«عجیب است! آره.»

«سعی نکن چیزی را از من پنهان کنی! این همان چیزی است که آن شب برایش داد و قال راه انداختی. مگر نه؟»

«راست می گویی. این هم بود. دقیقاً خودش است. آن شب خیلی دنبالش کردم. اما یکهو پر کشید رفت توی آسمان! وای، نمی توانی باورکنی. من هم پر درآوردم و دنبالش پریدم توی آسمان. خداجان، چقدر خوب بود؟! به جای دست، بال داشتم و هی پرواز می کردم. فکر کردم می خواهد برود پیش خدا. خیلی گشتیم. اما خدا توی آسمان اصلاً پیدا نبود. یک مرتبه یک چیز روشن آمد جلویم. پشتش یک چیز خیلی روشن­تر دیگر هم بود. چقدر قشنگ بود، خداجان! چقدر قشنگ و روشن بود! دستم را به طرفش دراز کردم تا بگیرمش. یکهو بیدار شدم دیدم که هیچی توی مشتم نیست. هر چه سعی کردم تا اَجی* آن را برایم بگیرد، نشد! تو هم پشت به من کنارم خوابیده بودی.»

«تو خری قاسم! چرا اَجی را بیدار کردی؟»

«خب، چه کار می کردم؟»

 «نمی دانم. شاید بهتر بود که فکر می کردی آن حیوان و هلال ماه کجا می توانند رفته باشند؟»

«هلال ماه؟! حتماً می خواهی بگویی که آن را هم دیده­ای؟! ها، غیبگو؟!»

«پس چه؟ آمده بود پیش من.»

«ساکت باش! باورت نمی کنم. آخر چطوری؟»

«خب، باور نکن! اما از خواب تو پرید آمد به خواب من.»

«آن چیز خیلی روشن، آن چیز که می گویی اسمش هلال ماه است،  پس چه شد؟»

« من هم همان شب خواب عجیبی دیدم. دیدم که با ماه دارم حرف می زنم و از او می پرسم طبقه­ی هفتم آسمان کجاست تا بروم پیش خدا. من و ماه آنقدر با هم حرف زدیم که یکهو شدم به شکل ماه! تو، تو هم هی دنبال­مان می کردی. من داشتم تو و پروانه را می دیدم. اصلاً من همه جا را می دیدم. همه چیز را. وقتی فهمیدی که دارم شما دو تا را می پایم و می خندم، دستت را دراز کردی به سمتم. خیال کردم می خواهی کتکم بزنی، من هم زودی در رفتم.»

«حلیمه جان، خواخور من، من که هرگز کتکت نمی زنم.»

«اِه­ه­ه، خب، خواب بود دیگر.»

«چه خواب شیرینی! نمی شود یک بار دیگر آن را دید؟»

«چی می دانم. راستی، بیا این را ببر بده به آن دختر شهری.»

«ولش کن! از روزی که بچه­ها جلوی او ریختند روی سرم، دلم اصلاً نمی خواهد چشمم به چشمش بیفتد.»

«ببرش بده به او! بگو خواخورم برایت فرستاده. بخاطر آن روز که سر بچه­ها داد کشیدی و من را از چنگ­شان نجات دادی.»

«اگر تا فردا بمیرد چه؟»

«بده به من! فردا صبح زنده و سالم به تو پس می دهم!»

                                    

    قاسم با دیدن دخترک، شرمزده به سویش رفت. دست لرزانش را به طرفش گرفت و گفت:

«برای تو آوردم. به خاطر آن روز!»

    دخترک که تاکنون برایش اتفاق نیفتاده بود یکی از پسرها جرأت کند با او حرف بزند، خوشحال و هیجان­زده گفت:

«چی؟! این پروانه را می دهیش به من؟! وای... خدای من! چقدر خوشگل است! از پرهایش می شود کلی نقاشی کشید!»

 

2

    روزی معلم هنگام درس، نقاشی­یی را با خود به کلاس آورد و گفت:

«به این حشره­ی زیبا می گویند پروانه. حتماً هر یک از شما بارها اصل و زنده­اش را در رنگها و اندازه­های متفاوت دیده­اید. آویزانش می کنم روی دیوار. حالا سعی کنید از رویش نقاشی کنید! البته اگر کسی خواست می تواند به دلخواه خودش پروانه­ی دیگری را نقاشی کند، این جوری از نظر من حتی بهتر هم هست.»

       قاسم با دیدن نقاشی آن موجود آشنا، منقلب و پریشان شد. نمی توانست در کلاس قراربگیرد. نقاشی کردن نیز برایش به کاری سخت تبدیل شد. کم کم خیالش از کلاس و نقاشی به بیرون پنجره بال کشید، در آسمانها به پرواز درآمد و تمام ساعت درس را فارغ از معلم وبچه­های مدرسه بسر برد. در این مابین مدادی که در دست داشت گه­گاهی روی کاغذ به رقص آمد و خطوطی خیالی بر آن نقش کرد.

    معلم هنگام جمع­آوری نقاشیها، وقتی بالای سر قاسم آمد، لحظه­ای به نقاشی­اش خیره شد، بعد، آن را در دست گرفت و خنده­کنان گفت:

«چه شده، قاسم؟ حواست کجاست؟ من گفتم عکس پروانه را نقاشی کن، تو آمدی برایم تمام صفحه را با آسمان و هلال ماه پُر کردی؟ بچه­ها، حواس­پرتی شاگرد اول کلاس­تان را ببینید! پسرجان، رفتی توی آسمان که چی؟»

    قاسم شرمزده سرش را در برابر خنده­های کلاس پایین آورد. دلش می خواست در خانه، نزد خواهرش حلیمه می بود.

 

3

    خردادماه داشت فرا می رسید. معلم قبل از امتحانات نهایی آن سال، آخرین ساعت درسش را به مراسم خداحافظی با شاگردانش اختصاص داد، چرا که اداره­ی آموزش و پرورش او را به مدرسه­ای در شهر منتقل کرده بود؛ به این خاطر همه­ی بچه­های مدرسه را در یک کلاس جمع کرد.

    آن روز برای اولین بار قاسم و پروانه روی یک نیمکت کنار هم نشستند. دخترک به کلاس سوم راه می یافت. قاسم با پایان گرفتن این سال تحصیلی می بایست به آبادی دورتری می رفت، چون از کلاس پنجم به بعد فقط در شهر و آن آبادی می شد تحصیلات را ادامه داد. از این که پروانه و معلم را دیگر نمی توانست ببیند، حس ناآشنایی قلبش را در هم می فشرد. گویی چیزی در درونش می شکست، نابود می شد و از دست می رفت؛ چیزی که به آن سخت محتاج بود، بودن آن خرسندش می ساخت، توانش می بخشید و از خانه تا مدرسه، آن همه راه را، همراهی­اش می کرد. این حس غریب، بسان آبهای پیله­کند در درونش به جوشش آمد، جاری شد و در امتداد رودخانه، خیالش را با خود به سوی دوردستها برد. دوردستها اما غریب و ناآشنا بودند، ترسناک و پر تشویش! اکنون نه خواب بود، نه بیدار، نه کلامی بر زبان می آورد، نه چیزی می شنید، کلاس و معلم و بچه­ها را اصلاً نمی دید، و انگار خود نیز نامریی شده و به چشم نمی آمد. تنها انبوه درهم نقطه و خطوط و رنگ بود و رنگها و... باز هم رنگ. رنگهایی که با او به سخن می آمدند، به زبان همه­ی پروانه­های خوشرنگ عالم به بازی­اش می خواندند و با انبوه بیشمار موجودات پرنده­ی دیگر آشنایش می کردند. هر چه کوشید نتوانست در هیچ کجای این همه ثابت بماند. همه چیز رونده بود و بی پا. این بی­دوامی جاوید نه تنها در ذهن نوجوانش نمی گنجید، بلکه او را سخت می آشفت، جوری لذت­انگیز زجرش می داد و در انحنایی پیچ در پیچ­اش می تاباند.

    معلم پس از آنکه چند بار نامش را صدا زد و جوابی نشنید، دلواپس به سویش رفت، شانه­اش را با دست تکان داد و پرسید:

«چه­ات است، قاسم؟ حالت خوب نیست؟»

    پسرک، وحشتزده و لرزان از خیال­پردازی دست کشید. فکرکرد نزد خواهرش است. خواست سر حلیمه داد بزند و گریه­کنان بگوید که او نیز مثل بچه­های مدرسه مزاحمش می شود. خواست بگوید که اگر آنها با توهین و کتک­کاری اذیتش می کنند، حلیمه با پیشگویی و حدس­ افکارش زجرش می دهد و او را از به روی کاغذ آوردن آنها دلزده می کند. اما حلیمه آنجا نبود، به جای او معلم در برابرش ایستاده بود و دهانش، بی­ آنکه کلامی از او به گوش برسد، باز و بسته می شد.

    معلم غمخوارانه پرسید:

«نکند از این که سال بعد به مدرسه­ای دیگر می روی ناراحتی، ها؟»

«بله، آقا مدیر؟»

«پسر، مگر کر شده­ای؟ پرسیدم چرا اینجوری مثل مریضها به نظر می رسی؟ رنگت چرا پریده؟ جایی درد داری؟»

«نه، آقا مدیر.»

«چی نه؟ بگو ببینم کجایت درد می کند؟»

«حالم به خدا خوب است، آقا مدیر.»

«خب، چه بهتر. پس، می دانی که باید کل کتابها را یک بار دوره کنی. سوالات امتحانی از تمام کتاب می آید، نه فقط از قسمتی که قبلاً امتحان داده بودید به بعد. دوره­کردن کتاب برای تو و آنهایی که به کلاس پنجم می روید این خوبی را دارد که کمک­تان می کند سال بعد راحت­تر متوجه درسهای جدید بشوید.»

«بله آقا مدیر. چشم.»

    معلم از او فاصله گرفت و رو به تمام بچه­ها گفت:

«اما در مورد امتحان درس هنر؛ هر کس هر چه به کله­اش رسید، دلبخواه می تواند درست کند و بعنوان کاردستی تحویل بدهد و نمره بگیرد. نقاشی هم اگر کسی خواست بکشد، قبول می کنم. تو، قاسم! خواهش می کنم فقط یک نقاشی تحویلم بده! از همین امروز هم در خانه شروع کن! آن نقاشی هلال ماه یادت می آید؟»

    قاسم که دوباره همه به او چشم دوخته­بودند، شرمزده، همراه با تکان سر جواب داد:

«بله، آقا مدیر.»

«خانمم آن را دید، خیلی خوشش آمد. ما تا حال چندین بار به اتفاق هم نگاهش کرده­ایم. خانمم می گوید که این نقاشی تو زبان دارد و حرف می زند. هر بار که آدم به آن نگاه می کند، جذاب­تر می شود و بیشتر حرف می زند. خواهشم از تو این است که یک بار دیگر آن را سر فرصت از نو بکشی. اما این بار رنگ­آمیزی­اش بکن! شاید توانستم به مسابقه­ی نقاشی که در سرتاسر استان برگزار می شود، نقاشی­ات را بفرستم. قول نمی دهم. ببینم چه کار می کنی.»

    بچه­ها از این که معلم این قدر جدی در مورد نقاشی قاسم صحبت می کرد، متعجب شده بودند. بویژه بچه­های همکلاسی­اش نمی توانستند باورکنند که تعریفهای معلم در مورد همان نقاشی­یی است که همه روزی به اتفاق هم برای ناتوانی و حواس­پرتی­اش در کشیدن آن به او خندیده بودند.

    با تعطیل شدن مدرسه، پروانه از بین جمعیت حیاط خود را به او رساند و در حالیکه قدم­زنان همرای­اش می کرد بی­مقدمه گفت:

«نقاشی کردنت خیلی خوب است. خواهرم می گوید تو روزی نقاش معروفی می شوی.»

    قاسم که از مصاحبت او بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید، بی­آنکه در مورد نقاشی حرفی بزند، هیجانزده پرسید:

«تو راست راستی اسمت پروانه است؟!»

    پروانه متعجب از نگاه غایب و پریشان او گفت:

«اِه، چرا این جوری نگاهم می کنی! مگر شک داری؟»

«نه، شک ندارم. نقاشی تو هم خیلی خوب است. خصوصاً آن نقاشی­یی که از پروانه کشیده بودی خیلی قشنگ بود!»

«از کجا فهمیدی که من آن را کشیدم؟»

«خودت وقتی پروانه را به تو دادم گفتی که از رویش نقاشی می کنی.»

«اما به خوبی خود آن پروانه نشد.»

«آره، به خوبی خودش نشد، چون هرگز نمی شود چیزی را درست مثل خودش کشید.»

«راستی چرا تو آن روز از روی نقاشی­ام نکشیدی، در عوض، رفتی آسمان و هلال ماه را کشیدی؟»

«نمی­دانم.»

«به هر صورت. تو صد برابر بهتر از من می توانی نقاشی بکشی، این طور نیست؟»

«نمی دانم. شاید به خاطر این که دو کلاس از تو جلوترم. دو سال دیگر تو حتماً بهتر از من می کشی!»

«چی است؟ چرا این جوری نگاهم می کنی؟ آدم از نگاهت ترس برش می دارد. حالا برای امتحان می خواهی دوباره همان هلال ماه را بکشی؟»

«نمی دانم. شاید هم پروانه و هم هلال ماه را با هم کشیدم.»

«عالی است! وای خدای من، خیلی قشنگ می شود! کاش آن را برایم می کشیدی؟»

«خب، بردارش برای خودت!»

«چطوری؟ تو باید برای امتحانت بکشی. بعدش هم شوهر خواهرم می خواهد آن را بفرستد به مسابقه­ی نقاشی استان.»

«بعد از آنکه نمره گرفتم می دهمش به تو. مسابقه به درد چه می خورد؟»

«اوه، خدای من! چه خوب! می برم آویزانش می کنم روی دیوار اتاقم. آفرین! تو خیلی خوبی! می دانی آن پروانه­ای که به من داده بودی چه شد؟»

«چه شد؟»

«مُرد. خیلی غصه خوردم. خواهرم می گوید، هیچ پرنده­ای را آدم نباید بگیرد و برای خودش نگهدارد، چون آنها فقط تا زمانی که آزادند می توانند زنده بمانند و قشنگی­شان را نشان بدهند.»

«راست راستی می خواهید از اینجا بروید؟»

«آره. حیف شد، نه؟»

«نمی دانم.»

«هی، چه شده؟ چرا داری این جوری نگاهم می کنی؟«

«دوست دارم عکس تو را بکشم.»

«چی؟! عکس من؟!»

 

 فصل پنج

 

1

    فریدون به دلیل صاف­بودن کف پاهایش از خدمت سربازی معاف شده بود و بعد از ازدواج در خانه­ی پدر زنش زندگی می کرد و با خانواده­اش رابطه نداشت. سلیمه نیز به خانه­ی شوهر رفته بود. اما حلیمه با آن که چند سال از نامزدی­اش با نادر می گذشت، هنوز او را به عنوان شوهر آینده­اش قبول نداشت و به خانواده­اش اعتنایی نمی کرد.

    در پیله­کند شایع شده بود که نادر با مادیان و گاو جماع می کند. حاج­ولی مایل بود تا هر چه زودتر موضوع عروسی پسرش را فیصله بدهد. به همین خاطر پیشنهاد کرده بود تا به سن قانونی رسیدن حلیمه، آخوندی بیاورند و آنها را شرعاً به عقد هم درآورند، ازدواج رسمی و قانونی بماند برای بعد.

    با جدی و نزدیک شدن مسئله­ی ازدواج، حلیمه روحیه شاد و با نشاط دخترانه­اش را به ناگهان از دست داد. با بی­میلی به کار روزانه­اش می پرداخت. شبها تا دیروقت بیدار می ماند. لاغر شده بود و تنها با گلناز دختر همسایه­اش درد دل می کرد، و به وسیله­ی او برای مادرش پیغام داده بود که هرگز زن نادر نخواهد شد، حتی اگر سرش را از تن جدا کنند.

    مادر از سبک­مغزی و خیره­سری دخترش حیران مانده بود. هر دختری در پیله­کند آرزو داشت عروس خانواده­ی حاج ولی بشود، چرا که نادر یکی و یکدانه پسر خانه بود و کلی از ثروت پدر به او می رسید. از این گذشته، کدام دختر تا حال جرأت کرده بود در برابر اراده­ی بزرگترهایش بایستد و برخلاف تصمیم آنها عمل کند؟ روزی نصیحت­کنان به دخترش گفت:

«حلیمه جان، دخترم! چرا این حرفها را می زنی؟ پسر مردم چهار سال آزگار منتظر تو است. توی این همه سال یک لبخند هم به او نزدی. حالا عوض یک خرده مهربانی، گلناز را واسطه می کنی که بیاییم حلقه­ی نامزدیت را پس بدهیم؟»

«آره. مگر کسی از او خواست تا برایم حلقه بیاورد؟ همان موقع هم گفتم نمی خواهمش. اصلاً این پدرسگ چی از جان من می خواهد؟ این همه دختر توی این آبادی است، برود یکی از آنها را بگیرد. اگر همه ردش کردند، آنوقت برود با مادیان و گاو ازدواج کند.»

«سسس! زبانت را گاز بگیر، دختر! آدم در مورد شوهرش این جوری حرف نمی زند!»

«شوهر؟! مرده­شور آن قیافه­ی نحسش را ببرد! این آرزو را باید ببرد توی گور. پدرسگ!»

«حلیمه، از خر شیطان بیا پایین! کی زیر پایت نشسته و این حرفها را یادت داده؟ دیگر نمی خواهم این جوری حرف بزنی!»

«اَجی، تو مگر یادت نیست این یابو با من چه کار کرد؟ چند بار سر راهم نشست و چنگ زد به سینه­هایم؟ یادت نیست داشت من را می دزدید؟ اصلاً نمی توانم نگاهش بکنم، از دیدنش حالم به هم می خورد، حالا چه برسد به اینکه زنش بشوم.»

    حلیمه وقتی دید که مادرش حرف او را نمی پذیرد، شروع به گریستن کرد.

    کوکب وامانده بود، نمی دانست چه کار کند. دخترش را دوست داشت، دلش می خواست او با میل و رضای خود به خانه­ی بخت برود. اما پس­فرستادن حلقه­ی نامزدی غیرممکن بود، آن هم پس از چهار سال. مردم چه می گفتند؟ وضع دختری که نامزدی­اش به هم می خورد از وضع یک زن بیوه زیاد هم بهتر نبود. چه کسی بعداً راضی می شد حلیمه را بگیرد؟ نه، این دختر کله­شقی­اش را از خود او به ارث برده بود، اما نمی توانست سرسخت­تر از او باشد. موضوع بختش در میان بود. دختر خیره­سر در این سن و سال چه می دانست بخت چیست، چه به نفع یا به ضررش است. سرش باید پایین می آمد.

    هوشنگ، برادر بزرگتر و عملاً مرد خانه، وقتی از گفتگوی حلیمه با مادر اطلاع یافت، با لحنی آمرانه به خواهرش گفت:

«لاکو، حلیمه، هر چه تا به حال آبروریزی کردی کافی است! از این به بعد جلو دهانت را می گیری!»

    حلیمه که از ماجرا دل پر دردی داشت، با تندخویی پاسخ داد:

«چشم! من جلوی دهانم را می گیرم. ولی تو اگر از نادر خیلی خوشت می آید، خودت برو زنش بشو!»

    صورت هوشنگ تا بناگوش­اش از عصبانیت سرخ شد. بدنش از خشم به لرزیدن افتاد. خواهرانش تاکنون به حرفش نه نگفته بودند. حلیمه قباحت را حالا تا به آنجا رسانده بود که غرور مردانه­ی او را نیز زیر سوال می برد. نفهمید چه می کند. تنها لحظه­ای بعد حس کرد که گیسوان خواهر در دستهایش است و با زانو به کمرش وحشیانه ضربه می زند.

    دختر بینوا بی آنکه مقاومتی کند گریان فریاد می کشید:

«نمی خواهم! نمی خواهم شوهر کنم! شوهرکردن مگر زوری است؟»

    کوکب در رهانیدن دخترش از زیر مشت و لگد هوشنگ عاجز ماند. برادر از اهانت خواهرش چنان جنون گرفته و خشمگین بود که امکان داشت کار به جاهایی باریکتر کشیده شود. او این جنون و دیوانگی را، که بعد از مدتها صبر و دندان روی جگر گذاشتن به ناگهان فوران می کرد، در بچه­هایش به خوبی می شناخت. می بایست کاری می کرد. اما به تنهایی از عهده­ی بازوان قوی پسر بر نمی آمد. بنابراین از اتاق به بیرون دوید و همسایه­ها را به کمک طلبید.

 

    تیمور عاشق دختر دایی نادر بود و بی­صبرانه انتظار می کشید تا حلیمه به خانه­ی شوهر برود و با این وصلت عاملی شود تا خانواده­ی دایی نادر با ازدواج او و دخترش موافقت کند. البته تا ازدواج او هنوز خیلی وقت باقی بود، اول باید برادر بزرگتر، هوشنگ، ازدواج می کرد، تا بعد نوبت او برسد. به همین خاطر در اختلاف خواهر و برادر دخالت نکرد.

    قاسم وقتی از مدرسه به خانه برگشت و از جریان آگاه شد، طرف خواهر را گرفت. طعنه­زنان و با عصبانیت به مادرش گفت:

«توی این خانه معلوم نیست کی بزرگتر است؟ چرا گذاشتی حلیمه این جوری کتک بخورد؟»

    هوشنگ با شنیدن مداخله و اعترض او، ناگهان دریافت که دوره­ی فرمانروایی­اش در خانه دارد پایان می پذیرد. حالا کوچکترین عضو خانواده نیز زبان درآورده بود و در برابرش به پرخاش بر می­خاست. خشمگین شد و سیلی محکمی به صورت برادر زد و تهدیدکنان گفت:

«تو هم برای من زبان درآورده­ای، الاغ؟! من توی این خانه جان می کنم تا تو به مدرسه بروی و آدم بشوی، در عوض هیچی نشده، از من طلبکار شده­ای؟ کار درست را مثل این که فریدون می کند که چسبیده به زن و زندگی خودش...»

    قاسم اگر چه زورش به برادر بزرگش نمی رسید، ولی برای اولین بار احساس کرد که سیلی او را نباید بی­جواب گذاشت. به خاطر آورد که چه وحشیانه خواهر بیچاره­اش را کتک زده است. خشمگین و متشنج لحظه­ای به او  زُل زد. هوشنگ نیز همچنان عصبانی نگاهش کرد و منتظر واکنش­اش ماند تا سیلی دیگری حواله­اش کند.

    در نگاه هوشنگ نتوانست نشانی از کینه و نفرت سراغ گیرد. به حرفهایش اندیشید. حق داشت، چرا که بیشتر از همه­ی افراد خانواده او در مزرعه جان می کند تا خرج تحصیل برادر کوچک را فراهم آورد. در برابر این همه فداکاری برادر بزرگ چه کرده بود؟ آیا تنها زرنگ و درسخوان بودن در مدرسه می توانست جوابی باشد به آن همه خوبی و فداکاری؟ آیا به جا بود که در اختلاف خواهر و برادر بزرگ مداخله کند و طرف خواهر را بگیرد؟ آیا خود برادر بزرگ بهتر نمی دانست چه  به نفع خواهرش است؟ اما... چرا حلیمه می بایست زن نادر بشود؟ چرا؟... چرا؟ غرق همین اندیشه­ها، در حالی که "برارجان"!* می گفت گریان خود را در آغوش او انداخت.

    هوشنگ جا خورد و لحظه­ای مردد و بی­حرکت ماند و نتوانست عکس­العملی از خود نشان بدهد. وقتی دید  قاسم دستهایش را دور کمر او حلقه­زده و کودکانه گریه می کند، معذب شد. چه اتفاقی افتاده بود؟ کدام شیطان در جلدش نفوذ کرده بود؟ چرا و به چه حقی برارک عزیز و درسخوانش را سیلی زده بود؟ چرا حلیمه را چنان خوار و ذلیل ساخته بود؟ پشیمان، خود نیز برادر کوچک را در آغوش گرفت.

    شب، حلیمه از شدت اندوه و بی­پناهی، برای اعتراض به آنچه که بر او می گذشت، بر سفره­ی شام ننشست، و بی ­آنکه چیزی بخورد از خانه خارج شد، نردبانی چوبی برداشت، از روی آن گذشت و به بالای کندوج رفت. برای آنکه کسی به سراغش نرود و مزاحمش نشود با وارد شدن به درون کندوج، نردبان را نیز با خود به بالا کشید.

    هوشنگ و مادرش وامانده و حیران بودند و نمی دانستند چگونه حلیمه را متقاعد کنند که فعلاً حداقل به خانه بازگردد. تیمور به سوی خواهرش رفت و از او خواست تا برگردد و شام بخورد. اما از او هیچ جوابی نشنید.

    کوکب از جایش برخاست، به سراغش رفت و با مهربانی و دلجویی از او خواست پایین بیاید. حلیمه باز جوابی نداد.

    هوشنگ مستأصل و شرمنده بود و سعی می کرد نگاهش با نگاه کسی تلاقی نکند، چرا که خود را مجرم و تقصیرکار می دانست. این او بود که سبب دعوا و دلگیری و قهری شده بود. شاید تنها خود او می توانست خانواده را دوباره یکدل و یگانه کند. اما نه. غرور مردانه­اش را نمی بایست زیر پا می گذاشت. حلیمه، خواهرش، یک زن بود و بایستی حرف شنویی و تمکین می آموخت.

    قاسم نیز شام نخورد. سرش را بین کف دستها گرفته و آرنجها را روی زانوان گذاشته، غمگین و پریشان گوشه­ای نشسته بود و با کسی حرفی رد و بدل نمی کرد. وقتی همه به رختخواب رفتند، او به طرف کندوج رفت و آهسته صدا زد:

«حلیمه جان! حلیمه! صدایم را می شنوی؟»

«سسس! بیا... این نردبان! بیا بالا!»

    فضای درون کندوج تاریک بود، اما بوی خوش خوشه­های برنج تا فراخنای حس آدمی نفوذ می کرد و سرمستش می ساخت. کم کم چشمان نوجوان برادر در کورسوی فانوسی که با خود به همراه داشت، به تاریکی اتاق عادت کرد. از چشمان روشن و شفاف خواهر هرازگاهی قطره­های درشت اشک روی گونه­­هایش می لغزید، به زیر چانه­اش جاری می شد و در زیر یقه­ی پیراهنش گم می گشت.

    بین خواهر و برادر مدتی سکوت حکم­فرما شد. کسی نمی دانست از کجا و از چه آغاز کند. شاید هر کس در درونش به جستجوی راه حلی برای مشکل بزرگ خانواده می گشت، و چون آن را نمی یافت، میلی به حرف زدن نداشت.

    قاسم بالاخره به حرف آمد و دلجویانه پرسید:

«حلیمه جان، برارجان خیلی کتکت زد؟»

«چرا می پرسی؟»

«تیمور می گوید یک مشت از موهای سرت را کنده؟»

«کنده که کنده. به دَرَک!»

«سرت حالا درد می کند؟»

«نه.»

«می خواهی همیشه این جوری غصه بخوری؟»

«چه کار کنم، خب؟»

«نمی دانم. ولی اگر همیشه این جوری غصه بخوری، خیلی بد است. نگاه کن چقدر لاغر شده­ای! هر پنحشنبه غروب که من خانه می آیم تو لاغرتر از هفته­ی قبلی هستی!.»

«به دَرَک. بگذار بمیرم تا زن این حرامزاده نشوم.»

«چرا آخر؟»

«ببینم، فضول! نکند تو هم آمده­ای تا به قول­شان سر عقلم بیاوری و من را به خانه­ی کثیف بخت بفرستی، ها؟»

«نه، به خدا! عصبانی نشو!»

«پس چرا مثل آنها سرکوفت می زنی؟ انگاری زور است؟ نمی خواهمش! فهمیدی؟ دیگر هم حرفهاشان را برایم تکرار نکن!»

«مگر من برار تو نیستم؟»

«چرا، هستی. هوشنگ هم هست. ببین چه بلایی سرم آورده!»

«نمی فهمم. چرا آخر؟ چرا باید این جوری می شد؟»

«من چه می دانم. از من که هیچ کس از اولش هم سوال نکرد. فقط وقتی گفتم نه، زن این جوانمرده نمی شوم، همه جوری نگاهم کردند که انگاری دارم قتل می کنم. کاش هرگز به دنیا نمی آمدم!»

«آخر چرا؟»

«باز هم از من می پرسد؟! گفتم که اگر از طرف آنها آمده­ای تا قانع­ام کنی زن این نادر بی­پدر-­مادر بشوم، کور خوانده­ای! راهت را بگیر برو! بگذار به حال خودم باشم!»

«اگر حوصله­ی من را نداری و می خواهی گورم را گم بکنم، باشد، می روم. اصلاً بیا کتکم بزن، خب! من با پای خودم آمده­ام پیش تو. تو خیلی عوض شده­ای. دیگر یک ذره هم برادرت را دوست نداری.»

«قاسم، تو مثل این که هنوز متوجه نیستی؟ می خواهند من را به زور بفرستند خانه­ی حاج­ولی تا زن پسر حرامزاده­اش بشوم. می فهمی؟»

«چرا به زور؟ مگر سلیمه زورکی عروسی کرد؟»

«ها، آفرین! همین را بگو! هیچ کس عقلش نمی رسد و به این فکر نمی افتد که خود آدم هم باید از یکی خوشش بیاید تا زنش بشود. سلیمه شوهرش را می خواست. من این حرامزاده نادر را نمی خواهم. با دیدنش تنم مورمور می شود. می فهمی چه می گویم؟ نمی خواهمش! با آن تن لشش برود سراغ یک دختر دیگر!»

«حلیمه جان، همه می گویند که حالا دیگر امکان ندارد. تو چهار سال است که نامزدش هستی!»

«گُه می خورند همه! کی؟ من نامزدش هستم؟ مگر یادت نیست که به زور داشت من را ترک موتورش می نشاند و می خواست من را بدزدد؟ خودشان حلقه­ی نامزدی آوردند. همان روز نامزدی فحش­شان دادم. گفتم که این پدرسگ را نمی خواهم. حالا هم همین را می گویم. اگر کسی به زور انگشتم را توی حلقه­اش بکند، انگشتم را می بُرم، قاسم، می اندازمش سگ بخورد! اگر دست و پایم را ببندند و بفرستند خانه­ی حاج ولی، همانجا اول زن حاج ولی را تکه­تکه می کنم که چرا همچون کثافتی را زائیده، بعد، خودم را سر به نیست می کنم.»

«آخ... این حرفها را نزن، حلیمه جان!»

«خب، تو بگو من چه کار کنم؟»

«نمی دانم. فعلاً بیا برویم پایین! شاید خدا خودش یک­جوری درست کرد!»

«نه. خدا نمی خواهد درست کند. اگر می خواست تا حالا درست کرده بود. راستش را اگر بخواهی، خود خدا هم طرف این حاجی پدرسگ و پسر حرامزاده­اش است. تو برو! من نمی آیم.»

«تو اگر نیایی، من خوابم نمی برد.»

    حلیمه لحظه­ای مردد به برادرش خیره شد. بعد، اشک­ریزان در آغوشش گرفت. آن دو مدتی بر شانه­های هم گریستند و بالاخره با هم از کندوج پایین آمدند و کنار مادر و برادران خود به خواب رفتند.

    آن شب، کوکب و دو پسر جوان دیگرش چند بار وحشتزده از خواب بیدار شدند. قاسم در خواب گاه بلند بلند گریه می کرد، فحش می داد، فریاد می کشید، و گاهی دیگر ساکت می شد و بی­آنکه صدایی از او برآید، لبانش تکان می خورد. اما حلیمه مثل دیگران با صدایش از خواب برنخاست. او برادرش را در آغوش داشت و خود کودکانه در خوابی سنگین فرورفته بود. کسی چه می دانست، شاید او نیز همراه برادر مسیر گنگ و لذتبخش پرواز پروانه­ای را دنبال می کرد، در آسمان بال می کشید، به بی­نهایت گذر داشت، به مهمانی ماه و خدا و پدرش می رفت و از آنها برای مشکلش راه چاره­ای می طلبید؟ نه، نه. شاید نه قاسم، که این خود او بود که به پدر خبر می داد، دخترش را به زور دارند به خانه­ی شوهر می برند. و شاید آن دو با هم نه، هر یک به تنهایی و بی­همدیگر، در یگانگی پیوند روحی و عاطفی­شان در خواب فریاد می زدند:

«خدا! خدا! خدای قادر و توانا، کجایی؟ کجایی خدا؟!»

 

2

    بهار بود و آب در پستانهای سپیدرود به تندی می جوشید. پیله­کند در سه رشته رود جان می گرفت، با جویباران امتداد می یافت و بر دل تشنه­ی مزارع می نشست."بیجار"*ها با کرتبندی شدن و شخم­خوردن، جامه­ای تازه از گِل خیس، گِل زاینده پوشیده بودند و از دستهای زایا و زحمتکش زنان شالیکار بوته­های خرد و سبز شالی،"تُیم"* را  پذیرا می شدند. و زمین، زمین از خواب­ طولانی زمستانی برخاسته، اینک بسان نوعروسی زیبا، خوش و خرم در خویش نطفه می بست، جان می گرفت، آباد می شد،  به سبزی می نشست و تکرار و تداوم زندگانی را در همه سو جار می زد.

    دو برادر، هوشنگ و تیمور، به کار کرتبندی و شخم و آبیاری مزرعه مشغول بودند. کوکب و حلیمه بی هیچ گفتگو و لبخندی، تا زانو در آب و گِل و زالو فرو رفته بودند و با دستهاشان به تندی و با کارکشتگی، تُُیم­ها را مضطرب در جان زایشگر بیجار نشاء می کردند.

    این بهار را خانواده­ی گالش با دلگیری و تندخویی و اضطراب آغازیده بودند. حلیمه و هوشنگ از آن دعوا و درگیری به بعد، همیشه نگاه از همدیگر بر می گرفتند، نه از سر غضب و کینه­ورزی، که از سر شرم و دلگیری، کلامی با هم رد و بدل نمی کردند.

    میانه­ی مادر با آن دو نیز چندان عادی و خشنودکننده به نظر نمی رسید. گفتگوهاشان کوتاه و مختصر، و  نگاه­هاشان از هم گریزان بود. با این همه آخر هر هفته تمامی خانواده دوباره لبخند بر لب می آورد و چهره­ای شاد می گرفت؛ قاسم از قریه­ای که در آن به مدرسه می رفت و شبها همانجا در خانه­ی یکی از اهالی زندگی می کرد، روزهای پنجشنبه، پیش از آنکه آفتاب غروب کند، به خانه و مزرعه باز می گشت و دلهای همه را در دیداری تازه به هم پیوند می داد. با آمدنش خوشحالی در جان خانواده موج می زد، سکوت گزنده­ی سراسر هفته می شکست و بگو و بخند دامن می گسترد.

 

    مادر با دیدن قاسم از کار فارغ شد، کمر راست کرد و مهربان و نوازشگر خوشامدش گفت. قاسم سرزنده و خندان جواب داد:

«خسته نباشید! به! به! محصول امسال را انشاءالله خرج عروسی برارجان بکنیم، اجی!»

    مادر خشنود به پسر بزرگش نگاه­کرد. هوشنگ از شرم دستپاچه شد، موضوع گفتگو را به سرعت عوض­کرد و  پرسید:

«قاسم جان، امتحانت هنوز شروع نشده؟»

«چرا، همین روزها شروع می شود.»

«پس چرا آمده­ای اینجا، برار؟ برو خانه بنشین درسهایت را بخوان!»

«همیشه که نمی شود درس خواند، برارجان. یکذره هم باید کار کرد. آخر من هم گیله­مردم. اوهوی، حلیمه!»

    قاسم به طرف حلیمه رفت، پچ­پچ­کنان در کنارش قرار گرفت و به تقلید از او به نشاء­کاری پرداخت. در این هنگام صدای اعتراض تیمور بر خاست:

«هی...فَلَه­پشت*، قاسم، اگر مردی بیا "مرز"*بگیر!»

«چطور؟ من که بیل ندارم.»

«به هر حال، نشاستن* کار زنهاست!»

«تیمور، ولش کن پیش من بماند! سر به سرش نگذار! قاسم، تشت را بردار برویم تُیم بکنیم!»

    قاسم برای کندن تُیم با خواهرش همراه شد. نرسیده به تُیم­بیجار* گفت:

«حلیمه جان، یک ذره بخوان!»

«ول کن! حوصله ندارم.»

«چرا؟ مگر هنوز هم غصه می خوری؟»

«آره.»

«تو هم فقط بلدی غصه بخوری! نگاه کن، ببین تُیم­ها به چه قشنگی قد کشیده­اند!»

«قاسم، پدر گلناز نوغاندار* گرفته تا تمام بهار را برایشان کارکند. می دانی کجایی است؟»

«داشتم می آمدم اینجا او را از دور دیدم. کجایی است؟»

«مثل ما گالش است! یک بار آمد خانه­ی ما.»

 

3

    جوانک با کلاه نمدی بر سر و چمدان چوبی رنگ به رنگی که نوارهای فلزی آن را سفت و محکم نگه می­داشت، در دست، وارد پیله­کند شده بود و دنبال کار می گشت. پدر گلناز که به تنهایی از عهده­ی کارهای مزرعه­اش بر نمی آمد، با او قرارداد بسته بود و او را با خود به خانه آورده بود.

    رجب نام داشت و از حوالی دیلمان می آمد. وقتی شنید در آنجا خانواده­ی گالشی نیز زندگی می کند، کنجکاو شد و شوق دیدار همولایتی­ها چندان در او اوج گرفت که گویی در آن قریه­ی غریب به دیدار عضوی از خانواده­ خود می رود. اما تنها مادر خانواده به لهجه­ی گالشی مسلط بود. در خانه­ی آنها بوی گله و گوسفند به مشام نمی رسید. دامدار نبودند و مثل سایر اهالی به برنجکاری اشتغال داشتند.

    جوان گالش از این که آنجا همولایتی­هایی داشت، خرسند بود. کوکب و پسرهایش با او به گرمی و مهربانی رایج بین گالشها برخورد می کردند. اما دختر زیبا و جوان خانه علیرغم جذابیت و صفایی که در چهره و چشمان داشت، ساکت، غمگین، دلمرده و عزادار به نظر می رسید. رجب وقتی از خانخواه* خود، پدر گلناز، شنید که حلیمه نامزد دارد، از ته دل، حسرت­ورزان، آه کشید. اما بعداً وقتی از تمام قضایا باخبر شد، جوانه­ی کوچک امیدی در دلش شکوفه کرد.

    رجب رادیو ترانزیستوری کوچکی به همراه داشت. هنگام کار در مزرعه آن را با خود می برد. با شنیدن صدایی که از آن می آمد، خستگی صبح تا غروب کار را از خود دور می ساخت. روزی مشغول کرتبندی بود و خیالش در هوای دختر گالش پر می کشید که ناگهان صدای خواننده­ای که نامی آشنا را بر زبان می آورد، توجه­اش را به خود جلب کرد. با عجله به سوی رادیو رفت، صدایش را بلند کرد و شوریده به آن دل سپرد. خواننده می خواند:

امونده­بی از بیجاره کول، بنابی تی سر یه پشته هیمای

بدو بدو وازگودی امای، دسکلاب­زنان نازگودی امای

حلیمای جان، حلیمای دل، حلیمای!

بیا بشیم آفتودیمای!...

    هنگام شنیدن این ترانه، جوان گالش در جانش حس شورانگیزی داشت. دلش می خواست ساعتها آن­را بشنود و بلند بلند زمزمه­اش کند. به این خاطر، در حالی که ذهنش با خیال و رویای حلیمه مشغول بود، تمام روز را به رادیو گوش می داد. هر وقت که این ترانه پخش می شد، صدای رادیو را کاملاً بلند می کرد تا که تمام مزارع، تمام سبزه­ها و تمام دنیا بدانند که او شیفته و دلداده­ی دختر زیبای گالش است.

    یک روز غروب، وقتی که با تاریک شدن هوا زنان شالیکار دست از کار کشیده بودند، حلیمه دوان­دوان خود را به دوستش گلناز که به همراه مادرش پشت سر جوان گالش به سوی خانه می رفتند، رساند و به آنها سلام گفت. رجب که بیلی بر دوش داشت و بند رادیوی ترانزیستور­ی­اش را دور مچ دست پیچیده و با دستش دسته­ی بیل را گرفته بود، با شنیدن صدای حلیمه، در حالی که همچنان پیشاپیش راه می رفت، سرش را به عقب برگرداند. لبخند شوقی بر لب آورد و جواب سلامش را داد.

    هنوز چند قدمی بیشتر راه نپیموده بودند که ترانه­ی آشنا دوباره از رادیو پخش شد. رجب لحظه­ای بی اختیار از راه رفتن بازایستاد، به پشت سرش برگشت و با اشتیاق به حلیمه خیره شد. با متوجه شدن از حضور و همراهی زن صاحب­کار و دخترش گلناز، شرمگین و دستپاچه دوباره به راه افتاد. گلناز و مادرش با نگاه به او اشاره کردند و همزمان لبخند معنی­داری به لب آوردند. حلیمه نیز خندید. هنگام خنده گونه­هایش تا بناگوش سرخ شد. به ناگهان چهره­اش شادابی و نشاط گمگشته­ی خود را دوباره بازیافت. در درونش حس گرم و گنگ و شیرینی جوشیدن گرفت. حسی که تاکنون آن را نمی شناخت، ولی زندگی­اش را معنا می داد و او را آن شب و شب­های دیگر به دوردست شیرین و دل­انگیز خواب و رویا برد.

 

4

    بهار بد آغازیده بود. از همان ابتدا بی­آبی، و همراه با آن آفت سایه­اش را بر پیله­کند گسترانده بود. جوانه­های خرد شالی، تُیم­ها، قربانیان این بدبیاری بودند. نیمی از تُیم­های گالشها از بین رفته بود. به این خاطر آنها می بایست به دیگرانی که از آفت و خشکسالی کمتر آسیب دیده بودند مراجعه می کردند.

    کوکب و دخترش حلیمه از تُیم­بیجار همسایه تُیم می کندند. گلناز و مادرش مشغول نشاء بودند، و جوان گالش برای آنها تُیم­  می برد.

    از آنجا که حلیمه جوانتر و قویتر از مادر بود، حمل آخرین تشتهای تُیم به او واگذار شد. دختر به سختی تلاش می کرد تشت سنگین را بلند کند و روی سر بگذارد. در همان هنگام جوان گالش از راه رسید. حلیمه بر اثر دستپاچگی مهار تشت از اختیارش خارج شد، و همه­ی محتویات آن به روی زمین ریخت. جوان گالش خود را به او رساند، دسته­های تُیم را­ به چالاکی دوباره در تشت گذاشت و با دستهای قوی­­اش آن را بلند کرد و گفت:

«زیاد پر کرده­ای. خیلی سنگین است. بیا من می گذارم روی سرت.»

    دختر آنقدر شرمگین و خجول شده بود که یادش رفت به او سلام بگوید. پس از لحظه­ای تردید، پارچه­ی حلقه شده­ای را که در دست داشت روی سر نهاد تا تشت روی آن قرار گیرد. بعد از آنکه سنگینی تشت را روی سر حس کرد، به سرعت دستها را به سوی لبه­اش برد تا آن را مهار کند. ناگهان گرمی مطبوع دستهایی را در دستهای خود لمس کرد. جوان گالش به آرامی دستهای خود را عقب کشید. نگاه­های آن دو لحظه­ای در تلاقی با هم باقی ماندند. و سپس، بی آنکه کسی کلامی بر لب آورد، به راه خود رفتند. اما گرمی دستها و نگاه­ها دیگری را هر یک با خود به هدیه برد، خیال را با آن بال داد، و این همه را به خورشید که از دورهاشان می پایید، سپرد تا نه تنها دلها و جانهاشان، بلکه مزرعه نیز آباد گردد.

    غروب، هنگام برگشتن به خانه، گلناز بین راه به تنهایی منتظر حلیمه ایستاد. حلیمه وقتی آمد، هر دو با هم گفتگوکنان به سوی خانه راه افتادند. گلناز سرزنده و شاد گفت:

«خسته نباشی حلیمه! چطوری؟»

«تو هم خسته نباشی! ووی، کمرم بدجوری درد می کند!»

«همه­اش از این بیجارکار* لعنتی است. من هم کمرم درد می کند.»

«چقدر دیگر به کارتان مانده؟»

«اگر خدا بخواهد تا دو-سه روز دیگر تمام می شود. اما همین که از این طرف تمام کردیم، از آن طرف وجین شروع می شود. واش­های* لعنتی هیچی نشده قد کشیده­اند. شاید فقط یک نصفه روز استراحت کنیم.»

«خوش به حال­تان! ما باز هم باید پیش این و آن دنبال تُیم بگردیم.»

    گلناز خوش و خندان از این که به راز دوستش پی برده بود، پرسید:

«ببین، لاکو! امروز رجب تشت را روی سرت گذاشت؟»

«چطور مگر؟»

«خودم از دور دیدم. یارو دلش بدجوری پیش تو گیر کرده!»

«آخ، بس کن!»

«چی است؟ چرا این قدر سرخ شده­ای؟»

«من سرخ شده­ام؟»

«آره. خب، تو هم می خواهیش. چه عیبی دارد؟»

«ساکت باش، گلناز!»

«حلیمه جان، تو برای من حکم خواخورم را داری. احتیاج نیست موضوع را از من پنهان کنی. من خودم دیدم که هر دو کنار هم بودید. تا تو از تُیم­بیجار بیرون بیایی کلی طول کشید.»

«طول کشید که کشید. خب، چه کار می کردم؟ تشت از دستم افتاد. بی­آنکه از او بخواهم خودش تشت را پر کرد و گذاشت روی سرم. این چه ربطی به خاطرخواهی دارد؟»

«خاطرخواهی از همین جاها شروع می شود دیگر، خواخورجان! چه عیب دارد، خب؟ ماشاءالله، برارم باشد، به صد تا مثل نادر می ارزد!»

«مرده­شور قیافه­ی نحس نادر را ببرد!...»

«چرا گریه می کنی، حلیمه؟ من گمان می کنم رجب خیلی خاطر تو را می خواهد. اگر این جوری باشد، واقعاً شانس آورده­ای!»

«چه شانسی؟ مادر و برادرم مگر من را به او می دهند؟ حاج­ولی مگر می گذارد؟ تازه، نادر جوانمرده اگر بفهمد که او تشت را روی سرم گذاشت، از اینجا دربه­درش می کند. تو را خدا برای هیچ کس نگو!»

«غلط هم می کند این غول بی­شاخ و دُم! شنیدی تازگیها بجز گاو و مادیان، بزور سوار پسربچه­ها هم می شود! بر عکس او، رجب، برارم باشد، طلاست به خدا! فهمیدی، هر وقت رادیو ترانه­ی "حلیمای" را پخش می کند، او صدایش را بلندِ بلند می کند تا تو بشنوی! مادرم می گوید، این پسر بدون حلیمه از اینجا برو نیست!»

«کاش می شد زنش بشوم!»

    با رسیدن کوکب و هوشنگ از پشت سر حلیمه، آنها موضوع گفتگوی خود را عوض کردند. کم کم راه پایان گرفت و آنها هر یک به خانه­ی خود رفتند.

    دختر گالش از شادی و خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. گویی دیگر آن حلیمه غمگین و مضطرب قبلی نبود. در دلش حسی که تازگی به سراغش آمده بود، چون آبهای پیله­کند قل­قل می کرد، امیدش می بخشید و متهورش می ساخت.

 

5

    مادر از تغییر ناگهانی روحیه­ی دخترش خرسند بود و می پنداشت که او از کله­شقی دست برداشته و بزودی به خانه­ی حاج ولی خواهد رفت. اما حلیمه در این مابین به وسیله­ی دوستش گلناز قرار ملاقاتی را با رجب تدارک دیده بود.

    این اولین باری بود که به دور از چشم دیگران به دیدار او می رفت. وقتی درون باغ در تاریکی به هم رسیدند، ابتدا هر یک از آنها اطراف خود را با دقت بررسی کرد تا مبادا کسی در تعقیب­شان باشد؛ بعد، جوان گالش که دستپاچه بود و به درستی نمی دانست از کجا شروع کند، بی­مقدمه گفت:

«گلناز، رفیقت، خواخورم باشد، دختر خیلی خوبی است. هوای تو را خیلی دارد.»

    حلیمه که سرش را از شرم پایین انداخته بود، با شست پای راستش خاک را به بازی گرفت. می خواست سکوت کند و چیزی نگوید، اما ترسید دیدار آنها با مزاحمت کسی، دیری نپاید و گفتنی­هایش در دل بماند، بنابراین آهسته جواب داد:

«می دانم.»

«از وقتی که تو را دیدم، شبها خوابم نمی برد.»

«من هم همین طور.»

«خیلی دوستت دارم، حلیمه! بیا از اینجا برویم!»

«اما من نامزد دارم؟»

«یعنی راست راستی می خواهی زنش بشوی؟!»

«خدا آن روز را نیآوَرَد! خودم را می کشم.»

    رجب به او که گریه می کرد، نزدیکتر شد، دستش را گرفت و غمگنانه گفت:

«آن وقت من هم خودم را می کشم!»

    حلیمه بی­آنکه دستش را از دست او برهاند، پرسید:

«تو دیگر چرا خودت را می کُشی؟ برای تو که زن قحط نیست!»

«هیچ زنی برای من تو نمی شود، حلیمه. بدون تو می خواهم دنیا هم نباشد. بیا با هم برویم!»

«امکان ندارد. مادر و برادرم راضی نمی شوند.»

«فرار می کنیم!»

«فرار؟ نه. مادرم دق می کند.»

«مادر گلناز برایم گفت که پدر و مادر تو هم آن زمانها مجبور شده بودند فرارکنند.»

«ولی من دوست ندارم فرارکنم.»

«یعنی من را دوست نداری؟»

«چرا. خیلی هم.»

«پس، بیا زن من بشو! می رویم ییلاق. آنجا آب چشمه می خوری چاق می شوی. هوای آنجا خیلی بهتر از اینجاست. ما بُز داریم، گوسفند داریم، گندم و جو می کاریم. دو تا درخت پرتغال و یک درخت سیب خیلی گنده توی حیاط داریم. آنجا تو دیگر مجبور نیستی پابرهنه بروی توی بیجار و بگذاری زالوها خونت را بخورند.»

«ولی هر جا برویم نادرِ جوانمرده دنبال­مان می کند.»

«هه، نادر؟ غصه­ی او را نخور! اگر دست از سر ما برنداشت نعش­اش را می فرستم برای مادرش.»

«پدرش با رئیس پاسگاه رفیق است. نعش ژاندارمها را که نمی شود برای مادرشان فرستاد.»

«من خودم هم تفنگ دارم. از ژاندارمها هیچ باکی­ام نیست. تازه، اگر  آنها هم دنبال­مان بکنند، می زنیم می رویم پیش عمویم.»

«عمویت کجاست؟»

«قزوین توی یک کارخانه کار می کند. آنجا هزار برابر اینجا بزرگ است. کی می تواند ما را پیدا بکند؟»

«نه. من می ترسم.»

«ترس ندارد، حلیمه. وقتی زنم شدی دیگر نمی ترسی.»

«دلم برای خانواده­ام تنگ شد چی؟»

«بعد از این که آب از آسیاب افتاد، می آییم پیش خانواده­ات. یا شاید آنها خودشان آمدند پیش ما.»

«نمی شود.»

«نگاه کن! اگر فرارنکنی باید زن نادر بشوی.»

«نه. خودم را می کشم...»

«گریه نکن! من از عهده­ی این پسره بر می آیم. اگر لازم باشد با دستهایم خفه­اش می کنم. به خاطر او می خواهی خودت را بکشی؟ من یک تار موی تو را به هزار نفر مثل نادر نمی دهم. اگر لازم شد با تمام محله­تان در می افتم.»

    حلیمه که تاکنون بی­تحرک سر جای خود ایستاده بود، دستهایش را دور کمر رجب برد، در آغوشش گرفت و گفت:

«پس، بگذار برارم قاسم را با خودمان ببریم!»

«برارت قاسم؟!»

«آره.»

«مگر دیوانه­ای؟ او باید برود مدرسه.»

«آخر پدرم موقع مردن به من سپرد تا از او مواظبت کنم.»

«حلیمه! برارت قاسم حالا بزرگ شده و می تواند از ده نفر مثل تو مواظبت کند. از این گذشته، اگر بفهمد که داری با من فرار می کنی، می رود به مادرت می گوید.»

«آخر من خیلی دوستش دارم...»

«گریه نکن! برو کارهایت را بکن! فردا شب می رویم!»

«نه. تا پنجشنبه صبر کنیم! می خواهم قاسم بیاید خانه تا با او خداحافظی کنم.»

«اما راجع به فرارمان برایش هیچی نگویی آ!»

 

6

    حلیمه از شادی و هیجان نمی توانست قرار بگیرد. در تمام عمرش خود را هرگز چنین خوشبخت و شاد حس نکرده بود. حالا تمام دنیا در رجب خلاصه می شد. هر لحظه در خیالش حضور داشت. نه، گویی کنارش بود، نوازشش می کرد، از فرداهایی خرم و شاد می گفت، فرداهایی که سایه­ی مزاحم نادر آن را سیاه نمی کرد. کجا بودند این فرداها؟ چرا زمان این همه آهسته می گذشت؟ چه کسی زیر چرخ ارابه­اش سنگ گذاشته بود؟ دختر غرق این افکار هنگام کار در مزرعه بارها سرش را بالا می گرفت، به طرف مزرعه همسایه چشم می دوخت تا از دور رجب را در حال کار تماشا کند. دلش می خواست تمام لحظاتش را در کنار او باشد. صورت و گردنش را غرقه بوسه کند، خود را فراغ­خاطر در آغوشش رها سازد، تا او با دستهای تاول­زده­ و مهربانش پوست لطیفش را بخاراند و پستانهای بیقرارش را به نوازش گیرد.

    بالاخره پنجشنبه فرارسید و قاسم آمد. برادر وقتی خواهر عاشقش را سرمست و شاد دید، پرسید:

«چی شده، حلیمه؟ برایم بگو چرا این قدر خوشحالی؟»

«بیا اینجا! بیا تا زیر گوشت بگویم!»

    خواهر صورت برادر را غرق بوسه کرد و خندید. برادر با درک شوخی او، ناباور و بلوف­زنان پرسید:

«واقعاً!»

    حلیمه بی­آنکه متوجه سوالش شود، شوخی کنان تأکید کرد:

«آره.»

«آهان، که این طور! پس، دوستش داری!»

     دخترک جا خورد. معترض گفت:

«کی را دوست دارم، اجنه؟! خفه شو!»

    دسته­ای از تُیم را به سوی برادر پرت کرد. قاسم خندان از او دور شد.

 

    هنگام برگشتن به خانه، خواهر و برادر که جدا از سایر افراد خانواده با هم راه می رفتند، گفتگویشان ادامه یافت. قاسم پرسید:

«...گُل­خواخور من از دستم دلخور است؟»

«نه، به خدا، گُل­برارم! قربان آن خال صورتت بروم الهی! چرا دلخور باشم؟»

«برای این که راز دلت را فهمیده­ام. منظورم نادر نبود.»

    حلیمه که متوجه­ی منظور او شده بود، شرمگین خود را به نادانی زد و جواب داد:

«گُل­برار من، دیگر چه فکری به سرت زده؟»

    قاسم متوجه شرمگینی و دستپاچگی خواهرش شد. در حالیکه همچنان با او راه می رفت به عقب برگشت و به مردی که از دور پشت سر آنها می آمد، نگاهی انداخت. سرش را دوباره برگرداند. لحظه­ای به فکر فرورفت. بعد، طوری که انگار حواسش جای دیگر است توضیح داد:

«هیچی. شوخی کردم. فراموش کن!»

    حلیمه با شرمزدگی دریافت که برادرش متوجه رابطه­اش با رجب شده، اما این بار برخلاف همیشه تلاش نکرد تا افکار او را بازگوید، بلکه دستش را دور کمر او حلقه زد، صورتش را بوسید و به گرمی و مهربانی گفت:

«قشنگ برار من، نمی دانی چقدر چشم به راهت بودم؟ ترسیدم این هفته نیایی!»

«برای چه آخر؟»

«همین جوری. دلم می خواهد تو همیشه جلوی چشمم باشی.»

«ولی تو هم یک روز مثل سلیمه باید بروی خانه­ی شوهرت.»

«آن موقع بدون تو حتماً از غصه دق می کنم.»

«آخ، مگر دیوانه­ای تو؟ خب، صبر می کنی تا بیایم به دیدنت.»

«اگر نیایی؟ اگر خانه­ی شوهرم خیلی دور باشد؟»

«خب، چه می شود کرد؟ من هم دلم برایت خیلی تنگ می شود. هی... حلیمه چه شده؟ چرا داری گریه می کنی؟»

«می خواهم... می خواهم... در مورد چیزی که توی بیجار به من گفتی با تو حرف بزنم. من نمی توانم به تو دروغ بگویم.»

    قاسم اخمهایش را در هم کشید. عصبیتی مرموز در جانش ریشه دواند. اعتراض­کنان گفت:

«گریه نکن، خواخورجان! دوست ندارم اشکهایت را ببینم. برایم نگو! هر چه هست توی دل خودت نگهدار!»

«ولی من واقعاً نمی خواهم چیزی را از تو پنهان کنم.»

«می دانم. می دانم. همه چیز را می دانم. نمی خواهد برایم تعریف کنی! بگذار خودم برایت یک چیزی بگویم. سال دیگر می روم شهر!»

«چرا؟ می روی شهر چه کار؟»

«فقط توی شهر می شود دیپلم گرفت. بعد می توانم معلم بشوم. آن موقع حقوق می گیرم. وضع مالی ما خوب می شود. همه­ی حقوقم را خرج عروسی هوشنگ و تیمور می کنم. یک خانه­ی بزرگ می سازیم با سه-چهار تا اتاق. شاید برار فریدون هم آن وقت برگشت خانه!»

«ولی فریدون که جز به فکر زنش دیگر به فکر کسی نیست. همیشه به حرف او و مادرش گوش می دهد. ما را فراموش کرده. با اَجی قهر است.»

«فریدون تقصیر ندارد. ببین، او هم مثل هوشنگ و تیمور سالها کلی کار کرد تا من بروم مدرسه. در عوض خودش چه شد؟ هیچی. ما نتوانستیم برایش یک عروسی درست و حسابی توی خانه­ی خودمان راه بیندازیم. برای این که یک اتاق داریم، برای این که یتیمیم، برای این که خیلی فقیریم. بیچاره فریدون که نمی توانست همراه زنش توی همین یک اتاق با ما زندگی کند. اگر ما را فراموش کرده و با اجی قهر است، فقط از روی ناچاری است. خب، او هم توی این دنیا حق داشت پدر و مادرش برایش عروسی راه بیندازند، در تشکیل خانواده کمکش کنند. همه­اش تقصیر این خداست. چرا به وجودمان آورد؟ چرا بی­پدرمان کرد؟ خواخورجان، تو هم مثل فریدون باید دنبال سرنوشتت بروی و برای خودت تشکیل خانواده بدهی.»

«نه. من هرگز نمی توانم مثل فریدون خانواده­ام را فراموش کنم...»

«گریه نکن، حلیمه­جان! نگفتم که تو هم فراموش­مان می کنی. من اگر رفتم شهر مدرسه، وضع ما کلی عوض می شود. یکی از معلمهایم می گوید او وقتی سن من بود، هم کار کرده و هم دیپلمش را گرفته. من هم همین کار را می کنم.»

«نه. آن موقع از درس­ات عقب می مانی. من به شوهرم می گویم که خرج مدرسه­­ات را بدهد.»

 

7

    حلیمه سفره­ی شام را با خوشحالی چید. موقعی که می خواست بشقاب غذا را به هوشنگ بدهد، بعد از مدتها قهری، به چشمهایش نگاه کرد و مهربان گفت:

«بیا برارجان، اول تو غذا بکش! امروز خیلی کار کردی؟»

    تمام خانواده شادمان به هوشنگ نگاه کردند. هوشنگ ابتدا به خواهر و بعد به مادرش با خوشحالی خیره شد. حلیمه او را بخشیده بود!

    آن شب، خانواده­ی گالشها آرامش گمگشته­ی خود را بازیافت و بعد از مدتهایی مدید با خاطری آسوده به رختخواب رفت.

    با این وجود، در دل قاسم نگرانی گنگی شکل گرفت. احساس می کرد که دیگر زندگی روال گذشته و همیشگی­اش را طی نخواهد کرد. تغییری در راه بود. خوب یا بد، به درستی نمی دانست. شاید داشت بالغ می شد؟ بلوغ؟! بله، بی­گمان بلوغ. بلوغی در گفتگوی او با خواهرش بین راه هویدا شده بود. شهر، کار، دیپلم. اما چیزی انگار داشت از بین می رفت. چه چیزی؟ نمی دانست. بدون آنکه در گوش خواهر مثل همیشه پچ­پچ­کند و با هم به خواب بروند، اندیشه­کنان درازکشید و نگاهش را در کورسوی فانوس به نقطه­ای از سقف متمرکز کرد. خیالش به دوردستها پرکشید.

    حلیمه نیز نتوانست بی­برادر باشد، دستش را گرفت و آهسته گفت:

«قاسم!»

«ها.»

«بیا اینورتر! چرا رویت را از من گرفته­ای؟»

    قاسم به طرف او غلتید. از چشمان خواهر بی­امان اشک جاری بود. بی­آنکه علتش را جویا شود، اشکهایش را پاک کرد و سرش را در آغوش گرفت. حلیمه نیز چیزی نگفت. کم کم آرام گرفت و روی سینه­­ی گرم و مهربان برادر به خواب رفت.

    اما پیله­کند را خوابی و آسایشی فرا نمی گرفت. وغ­وغ قورباغه­ها با قل­قل پریشانش در هم می آمیخت، و خواب شب و شوربختی گالشها را در سمفونی کار و خستگی و خیال معنا می بخشید.

    قاسم به جستجوی پروانه داشت در آسمان سیر می کرد. در همراهی با او دوستی و پناه و آسودگی می دید. مقصد نامعلوم و بی­انتها بود و بال­کشیدن لذت­بخش. ناگهان هلال نورانی و درخشان ماه در برابرش ظاهر شد. نتوانست پروانه را همچنان دنبال کند، در ذهنش دیگر پروانه پر نمی زد، تنها هلال ماه بود و نور و روشنیی­­­­ که مسحورش کرده و به سوی خود می کشید. دستش را دراز کرد، خواست آن را بگیرد و درون آلونکی که نامش خانه بود بگذارد تا برای همیشه در آن پرتوافشانی کند. اما ناگهان خواب دید که از خواب پریده است؛ مشتهایش را گشود، کف دستهایش خالی و از اشک خواهر خیس بود. در خواب اندیشید، شاید بهتر است مادر را بیدارکند. بیدارش نکرد، چون نمی دانست با او از چه سخن بگوید. چیزی که او حسش می­کرد، چه نامی می توانست داشته باشد؟ چگونه، با کدام کلام می شد بیانش کرد؟ مادر برای او به جستجوی چه چیزی می رفت؟ روشنی؟! نه، نه. پس چه نام داشت؟ چه نام داشت روشنیی که چون ماه و از حس پرکشیدن نیز زیباتر بود؟ گیجی و گنگی و کرختی با ولع به سراغش آمد. امانش را برید. ناتوانش ساخت. در این هنگام، آمد و شد منگ و زجردهند­ه­ای در ذهنش شکل گرفت. اکنون نه خواب بود، نه بیدار، نه راه می رفت، نه بال می کشید، نه جان داشت، نه بی­جان بود... گسست. پریشانی­اش بالاخره گسست. با خود گفت:

«...نه! نه! اَجی را نباید بیدارش کنم!... رفته... رفته... رفته به خواب حلیمه.»

    صدای چهچهه­ی بلبلی از بیرون اتاقک آلونک به گوش رسید. از این که بلبل بی­موقع و ناشیانه آواز می خواند متعجب ماند. تنفس گرمی روی گونه­ی خود احساس کرد، به دنبال آن، خیسی و خنکی مطبوعی خال سیاه­ روی گونه­اش را دربرگرفت. از درون لحاف کسی به آرامی تکان خورد و به بیرون خزید و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد.

    صدای چهچهه­ی بلبل که دوباره ناشیانه می خواند، در نیمه راه قطع شد.

    در تاریکی دو سایه به هم آمدند و در اعماق شب گم شدند.

    خزر خفته بود. قورباغه­ها گه­گاه نفسی تازه می کردند و دوباره به وغ­وغ می آمدند. اما پیله­کند همچنان ناآرام بود، پریشان قل­قل می کرد و بی­وقفه می جوشید.

    چشمان باز و بیدار قاسم بر نقطه­ی گنگی از سقف خیره شد. باریکه­های کوچک اشک بسان دو رشته جویبار­ از چشمهایش جاری گشت و بر گونه­هایش نشست. دیگر نه پروانه بود، نه روشنی دل­انگیز و نه هلال ماه. شب بود و خُروپُف خسته­ی مادر و فرزندانش که صبح پرجنجالی آنان را انتظار می کشید.

  

فصل شش

 

1

    مدرسه شاگردان زیادی داشت. نیمی از آنها را بچه­های آبادیهای مجاور تشکیل می داد. معلمها صبح دستجمعی با یک اتومبیل از شهر به آنجا می آمدند و بعدازظهر دوباره به شهر بر می ­گشتند. چند نفر از آنها نزد اهالی محله اتاقی کرایه کرده بودند و در ده زندگی می کردند و تنها آخرهفته و ایام تعطیلات به شهر و دیارشان بر می گشتند. دو نفر از آنها با هم برادر بودند. یکی کوتاه قد و چاق و خوش­اخلاق، دیگری بلندقامت و عبوس. به ابتکار این دو معلم مدرسه روزنامه­ی دیواری، گروه تئاتر، و کتابخانه داشت.

    قاسم برخلاف گذشته دیگر از دست بچه­ها کتک نمی خورد، برعکس همه دوستش داشتند، چون یکی از بهترین شاگردان مدرسه بود. دروس را به راحتی می آموخت و هر کس که به سراغش می رفت، کمکش می کرد. از طرفی دیگر حالا دیگر تنها نبود، یکی از دو برادر معلم با او دوستی و الفتی خاص داشت. به وسیله­ی کتابهایی که این معلم برایش تهیه می کرد رشد چشمگیری در نقاشی کرده بود. به مهارت یک استاد نقاش پرتره می کشید. این کار به محبوبیت­اش در میان بچه­های مدرسه و مردمان ده بسیار افزود، چرا که ساعات فراغتش عموماً با نقاشی از چهره­ی آنها می گذشت.

    روزی قاسم تصویری از چهره­ی خشن و عبوس محمود جمالی را به برادرش حمید که با او در حیاط مدرسه قدم می زد، نشان داد. حمید نقاشی را از دست او گرفت، خندان همراه با او به اتاق معلمها رفت و آن را به برادرش نشان داد. با وارد شدن به اتاق معلمها شرمی آمیخته با ترس به سراغ قاسم آمد. فکر کرد که معلم با دیدن چهره­ی خشن و عبوس خود عصبانی بشود.

    اما محمود جمالی ناراحت نشد، تنها لحظه­ای سر تا پای قاسم را از نظر گذراند، بعد موج خوشحالی اندک اندک در چشمان درشت و نافذش شروع به جنبیدن گرفت، سراسر صورتش را شیار انداخت و سبیل و لبهایش را به تحرک درآورد و از هم گشود. در حالیکه عکس خود را همچنان در دست گرفته بود، از صندلی­اش بلند شد و خندان گفت:

«بیا اینجا ببینم پدرسوخته! این واقعاً منم؟!»

    معلمها همه خندیدند. قاسم هنوز نمی دانست که آیا باید خوشحال باشد یا نگران، کم کم صدای"احسنت! احسنت!" حاضران او را از نگرانی بیرون آورد. محمود جمالی با دستش آهسته به پس گردن او زد و خندان گفت:

«آفرین پسرجان! عکسم را خوب کشیدی! فقط یک چیز را از کله­ات بیرون کن! آنقدرها هم که تو فکر می کنی من میرغضب و ترشرو نیستم. مش قربان!»

    مشهدی قربان، آبدارچی مدرسه، مطیع و گوش بفرمان خود را به او رساند و مؤدبانه گفت:

«بله آقای جمالی، امر بفرمائید!»

«مش قربان، زحمت بکش یک استکان چای به این نقاش ما بده!»

«چشم، آقای جمالی. قاسم بیا آبدارخانه!»

«نه، مش قربان. لطفاً چای را برایش بیاور اینجا!»

    قاسم از خجالت نتوانست استکان چای را در حضور معلمین به آرامی بنوشد. وقتی بیرون آمد تمام بدنش عرق کرده و دهانش از داغی چای سوخته بود. تا آن زمان نه قاسم و نه هیچ محصل دیگری در دفتر و اتاق معلمین مدرسه جز برای سوال و جواب و تنبیه خوانده نشده بود.

    عکس معلم چند هفته­ای روی روزنامه دیواری مدرسه ماند. بعد، نقاشی دیگری جای آن را گرفت؛ دختری بالغ با خال سیاهی بر گونه­ی سمت راست، چشمانی مغموم و گیسوانی از خوشه­های برنج­ سر از لابلای توده­ی انبوه ساقه­ها بیرون آورده بود و بیننده را وحشتزده و پرسان با نگاهش دنبال می کرد. زمینِ مملو از ساقه­های خشکیده­ی زیر پایش از بی­آبی شیار برداشته بود.  از دو باریکه­ی کنار بینی دخترک قطرات اشک به لبان ترک­خورده و تشنه­­­­­اش که از وحشتی پنهان نیمه­باز مانده بود، جاری می شد، قسمتهایی از آن را سیر می کرد و سپس از دو زاویه­ی دهان امتداد می یافت و در ساقه­ها که همانا گردن لخت و زیبای دخترک بود، گم می گشت.

    نقاشی جدید تنها چند روز در روزنامه­ی دیواری ماند. یکی از معلمها آن را برداشت و به اداره­ی آموزش و پرورش برد تا ارزیابی هنری بشود. اما دل قاسم به هیچگونه تشویق و پاداش و ارزیابی هنری خوش نبود. او در این نقاشی به خواهرش حلیمه می اندیشید که مدتها قبل، شبی خال صورت او را بوسیده و آرام از رختخواب بیرون جهیده و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شده و در تاریکی برای همیشه، بی نشان، گم گشته بود. 

    حمید جمالی که شیفته­ی این نقاشی شده بود، با خواندن عنوان "خشکسالی" زیر این نقاشی، مدتها به آن فکرکرد. از آنجا که با مسائل و مشکلات سیاسی جامعه درگیر بود، خشکسالی را فراتر از ذهن نقاش جوان می دید. نگاه وحشتزده و معصوم و پرسان دخترک، اشکها و ترک­خوردگی زمین و لبان او برایش سمبولی از آنچه که بر سراسر کشور سایه افکنده بود تعبیر شد.

    روزی هنگام قدم­زدن در حیاط مدرسه با قاسم در این مورد وارد گفتگو شد. با توضیح کوتاه قاسم در مورد نقاشی­اش، معلم ابتدا نتوانست بپذیرد که محصل نوجوانش واقعاً نخواسته اندیشه­ا­ی سیاسی را بیان کند و تنها به تصویر خیالپردازانه از دختری شالیکار پرداخته است. بعد، به این نتیجه رسید که شاید قاسم عاشق دختری است و با این نقاشی سمبولیک خواسته غمها و رنجهای این دختر شالیکار را بیان کند. وقتی قاسم بیشتر توضیح داد و معلم از جریان فرار خواهرش حلیمه اطلاع یافت، متأثر پرسید:

«یعنی تا حال از خواهرت هیچ خبری نشده؟»

«نه، آقای جمالی.»

«کسی نمی داند که رجب از کجا می آمد؟»

«چرا. از ییلاق. اما از کجای ییلاق؟ هیچکس نمی داند.»

«هی، قاسم، چرا گریه می کنی، پسر؟ رجب و خواهرت همدیگر را دوست داشتند، به همین خاطر با هم فرارکردند و حالا یک جایی دارند خوشبخت زندگی می کنند. این که گریه ندارد. یک مدت دیگر یا آنها خودشان می آیند، یا خودت می روی پیداشان می کنی.»

«نه. آقای جمالی، نمی خواهم پیداشان بکنم. پسر حاج ولی اگر جایشان را بداند، به خاک سیاه­مان می نشاند. او یک ورق از قرآن را کنده و به آن قسم خورده که هر وقت حلیمه و شوهرش را گیر بیاورد آنها را بکشد.»

«غلط می کند. مگر اینجا شهر هرت است، پسر؟ بروید از او شکایت بکنید.»

«پیش کی شکایت بکنیم، آقای جمالی؟ رئیس پاسگاه و ژاندارمها همه با حاج­ولی دوست هستند. از این پسره نادر هر کاری بخواهید بر می آید. با همین یک ورق قرآنی که کنده حمایت چند نفر را به خودش جلب کرده. کار به آنجا رسیده که بعضی­ از خشکه­مقدسهای محله می گویند خواهرم به خاطر طولانی بودن نامزدیش با او، دیگر زن شرعیش بوده. از مردم محله­ دلم خیلی پر است، آقای جمالی. بارها تصمیم گرفته­ام ترک تحصیل کنم و از ده مان در بروم. اگر با شما آشنا نمی شدم، بی­گمان حالا دیگر مدرسه نبودم. هنوز هم بعضی اوقات به سرم می زند که بروم شهر کار کنم، پول دربیاورم و خواهرم را جستجو کنم. من نمی گذارم خواهرم گم بشود، آقای جمالی.»

«کار عاقلانه­ای کرده­ای که دست به چنین کاری نزده­ای، قاسم! ترک تحصیل­کردن خیلی آسان است. خیلیها هستند که توانایی درس­خواندن را ندارند، به همین خاطر ترک تحصیل می کنند. تو وضعیتت فرق می کند. نمی خواهم از تو بیهوده تعریف کنم. ولی تو یکی از بهترین محصل­های با استعداد این کشوری، پسر! همه معلم­هایت این را می گویند. حتی خود اداره­ی آموزش و پرورش هم این را می داند. صبرکن، تو فردا دیپلم می گیری! می روی دانشگاه! با آدمهای بزرگ و با سواد آشنا می شوی! من مطمئنم که از این مدرسه، از همین تو، فردا حداقل یکی از بهترین و قابلترین نقاشان کشور ما پا به عرصه­ی وجود می گذارد!»

«درس؟! دیپلم؟! نقاشی؟! اینها را می خواهم چه کار، آقای جمالی؟ اینها که برایم خواهرم نمی شوند. از روزی که خواهرم گم شده، دنیا دیگر برایم آن دنیای قبلی نیست، آقای جمالی. تازه می فهمم که چقدر تعصب و ظلم و زورگویی دور و برم است. چرا خواهرم مجبور شد با مردی که دوست­داشت فرارکند؟ برای این که نادر به زور می خواست او زنش بشود. اگر نادر پسر یک آدم معمولی بود هرگز جرأت می کرد به ما زور بگوید؟ مسلماً نه، آقای جمالی. اما پدرش حاج­ولی است. بیشرف به زیارت خانه­ی خدا رفته، بقول خودش از دین و ایمان و قرآن خیلی سر در می آورد. در شهر مغازه دارد. هم با چند تا ملا و روحانی رفیق است، هم با ژاندارمها. من و برادرهایم چه؟ باید تحقیر بشویم، باید سر مان را پایین بیندازیم، باید بد و بیراه­های امثال نادر را تحمل کنیم، تا روی دوش­مان سوار بشوند. هه! درس بخوانم که چه بشود، آقای جمالی؟ سوادم زیاد بشود؟ سواد؟ آنهم در جایی که هر آدم زورگو و چاقوکشی مثل نادر می تواند یک ورق از قرآن را بکند و به آن قسم بخورد که دیگری را بکشد، و همین پیش خیلی­ها مجوزی شرعی است برای انجام قصدش؟»

«حق با تو است، قاسم. راست می گویی، برو دنبال خواهرت، پسر! حتماً پیدایش می کنی. اما مدرسه را ترک نکن! تحصیل کردن یعنی برخورد ریشه­ای با زورگویی و تعصب آدمهای احمقی مثل نادر. با مشکلات باید ریشه­ای برخورد کرد، قاسم! در برابر هر چیزی اول باید پرسید: چرا، به چه دلیل این طور شد؟ چه طوری می شود آن را حل یا عوض کرد؟ آن موقع قشنگ می توانی بفهمی که گره­ی کور مشکلات کجاست. قُلدُری نادر و امثال او را برو بررسی کن و ببین چه کسانی پشت سرشان ایستاده­اند. نادر و حاج­ولی در برابر زورگوهایی که از آنها خیلی بزرگترند، یک مورچه هم به حساب نمی آیند، قاسم. تمام کشور ما پر است از بی­عدالتی. از ده می روی شهر می بینی ظلم و زورگویی آنجا صد چندان بیشتر و بزرگتر از توی ده توست. فردا برایت یک کتاب می آورم. این کتاب چشم آدم را باز می کند و می گوید که در مملکت چه خبر است. شایعه است نویسنده­­اش را چند سال پیش مأموران دولت سر به نیست کردند. یک نکته را خیلی دقت کن، قاسم! از این به بعد هر کتابی را که به تو می دهم به کسی نشان نده! اگر روزی کسی از تو در این مورد پرسید، به هیچ وجه نگو که کتابی از من گرفتی.»

 

2

    دو روز بعد کتاب را به معلمش پس داد. با هم در امتداد رودخانه­ای که از کنار حیاط مدرسه می گذشت سرگرم قدم­زدن بودند. قاسم که سعی داشت اشکهایش را قبل از غلتیدن روی گونه­هایش با دست پاک کند، هیجانزده به حمید جمالی گفت:

«این کتاب ذکر حال من است، آقای جمالی. من هم می خواهم بروم دریا!»

«اما دریایی که صمد بهرنگی عنوان می کند، یک دریایی معمولی نیست، پسر!»

«بگذارید دریای معمولی نباشد، آقای جمالی. هر چه باشد هم خواهرم حلیمه آنجاست، و هم خود ماهی سیاه کوچولو. حیف که در آخر داستان سرنوشت ماهی سیاه معلوم نیست!»

«آره، حق با تو است، قاسم. خیلیها هستند که مثل تو دل­شان می خواهد بروند دریا. خیلیها حلیمه­شان را جستجو می کنند. این جستجو سخت و طولانی است. گاهی اوقات آدم قبل از آنکه به دریا برسد اسیر می شود و دیگر مجال پیدا نمی کند به جستجویش ادامه بدهد. اما آدم در این جستجو تنها نیست. به مادر ماهی سیاه توجه کن! او هم یکی از هزاران مادر مثل مادر تو است. جویباری که او با ماهی سیاه کوچولویش در آن زندگی می کرد، یکی از هزاران آبادی دور افتاده­ی کشور ما است که تو از یکی­شان آمده­ای و داری اینجا تحصیل می کنی. تو خودت قبل از آنکه بدانی زده­ای به دریا، قاسم، تا دنیای بهتر و بزرگتری را کشف کنی. این را از افکارت، از انشاء­نوشتنت، از نقاشی­هایت می شود فهمید. حتی این عمل تو، وقتی که آن شب می فهمی خواهرت دارد با رجب فرار می کند ولی به روی خودت نمی آوری و آنها را به حال خودشان می گذاری، و تا به حال با کسی جز با من در موردش حرف نزده­ای، بیانگر رشد فکری تو است. ولی حواست را خیلی جمع کن، قاسم! سنجیده قدم بردار! اینجا معلمها همه مثل من و برادرم نیستند، با تو خوش و بش می کنند، می خواهند بدانند چه طوری فکر می کنی، وقتی که حرف دهانت را دزدیدند می روند گزارش می کنند بالا. ضعف نباید نشان بدهی، قاسم! گریه را هم بگذار کنار! ضعف نشان دادن یعنی مردن، یعنی از دست دادن توانایی مقابله با سختیها. یعنی این که دستت را روی دست بگذاری و با خواهش و تمنا از دیگران، حتی از مرغ ماهیخوار داستان ماهی سیاه کوچولو بخواهی که کمکت کنند. و این نتیجه­اش یعنی نابودی. بیا این یکی کتاب صمد را بخوان...»

 

    قاسم بی­صبرانه انتظار کشید تا مدرسه تعطیل شد. از این که کتاب ممنوعی را بین کتابهایش داشت، حسی آمیخته از ترس و غرور در جانش جاری بود. در راه خانه وقتی که از همکلاسیهایش جدا شد، کتابی را که با ورق روزنامه جلد شده بود بیرون آورد، جلد روزنامه­ای آن را باز کرد. به پشت جلد خیره شد. نویسنده سرش را پایین انداخته بود و گویی داشت اعماق را می شکافت. زیر عکسش حرفهای ماهی سیاه کوچولو نوشته شده بود:"...مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم-که می شوم- مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد..."

    در تنهایی بین راه خانه، از چشمان مشتاق و نوجوانش که به عکس نویسنده و حرفهایش خیره شده بود، باران اشک بی اختیار باریدن گرفت. در وجودش چیز زیبایی شروع به ­جوشیدن کرده بود؛ چیزی که او را نه تنها با دنیا که با خویشتن خویش نیز آشناتر می ساخت، به طغیانش بر می انگیخت و در زندگی سرشار از محرومیتش به او استواری می بخشید. احساس می کرد که از دیرزمان در جستجوی دریای آزادی بوده است و با نویسنده آن کتاب، قبل از خواندن داستان یا دیدن عکسش، آشنایی داشته است.

«...این بهرنگی راستی کی بود؟ آقای عباسی معلم چهار کلاس ابتدایی­ام که من را با دنیای نقاشی آشنا کرد؟ یا همین آقای جمالی که با من همیشه خیلی دوستانه صحبت می کند؟ آیا بهرنگی واقعاً غرق شده؟ اگر او مرده، پس چرا حمید جمالی زنده و سالم  راه می رود، درس می دهد، زندگی می کند؟ نه، نه. این جور آدمها هرگز نمی میرند. راستی ماهی سیاه کوچولو در پایان داستان آیا توانست به صف انبوه ماهیانی که تور صیادان را به اعماق می برند بپیوندد؟» غرق در این اندیشه­ها، اشکهای خود را مکید. مشتهایش را گره کرد و در درون خود فریاد کشید:

«...من هم با شما هستم دوستان! در هر کجای دنیا که هستید! من هم روزی به دریا می رسم! دستجمعی دام­هایشان را می کشیم... آنوقت حلیمه را پیدا می کنم و می آورمش خانه تا مادرم دیگر شب و روز از غصه­اش گریه و زاری نکند... همه­ی جوانهای محله را خبر می کنم و به آنها می گویم که به جز خانه و ده و ملا و ژاندارم و دنیای بسته­ی ما، دنیای دیگری هم وجود دارد! دنیایی که وجود آدمی، هر که باشد، پیر یا جوان، زن یا مرد، فقیر یا غنی، ارزشی مساوی دارد! دنیایی که آدمها همدیگر دوست دارند! دنیایی که در آن فقر و بیداد و محرومیت نیست! زورگویی نیست! امکانات تحصیل برای همه است.. شاید... شاید پروانه را هم پیدا کردم، نه، حتماً پیدایش می کنم! توی آسمان هم اگر باشد پیدایش می کنم! از او می خواهم پیشم بماند. آره، می گویم که دوستش دارم. دوستش دارم!... پیله­کند، همیشه جاری باش! بگذار مادرم با صدای تو آرام بگیرد! خزر زیبا، همیشه موج بزن و توفانی باش! من... من... هستم... من...»

 

3

    کلاس را سه پنجره از پهلو به فضای باز بیرون متصل می کرد؛ دو پنجره به سمت باغ حبوبات که با رشته­های سیم خاردار پرچین شده بود و در آن چند درخت سیب و زردآلو به چشم می خورد، پنجره­ی سوم که کمی بزرگتر از دو پنجره­ی دیگر بود، منظر کلاس را به حیاط بزرگ مدرسه می گشود.

    زمستان بود و سرما بیداد می کرد. از شدت بارندگی رودخانه­ها طغیان کرده بودند و سیلاب جاری بود. اما هنوز برف نمی بارید، تنها صبحها لایه­های نازک یخ طببعت را می پوشاند. انگار چله­ی­بزرگ با چله­ی­کوچک درگیر بحث و مذاکره بود و از برادر کوچک می خواست تا به زارع سخت نگیرد، راحتش بگذارد، خاتمه یابد و با آمدن چهارشنبه سوری و حاجی فیروز، در وزیدنهای بادهای بنیان­کن اسفند ماه­اش، جای خود را به بهار و شکوفه و سرسبزی و زایش واگذارد تا که کار طاقت فرسای کشت آغاز شود.

    از پشت پنجره، رشته­های باران را می شد دید که چونان ریسمان نازک و طویلی، مقطع، اما پی در پی و شتابان فرو می بارید و سطح خاکی حیاط مدرسه را پر آب می کرد.

    معلم سرگرم توضیح موضوعی بود. پس از نوشتن روی تخته سیاه، گچ را کنار گذاشت، در حالی که دستش را پاک می کرد به دانش­آموز دختری که با دفتری در دست برابر کلاس ایستاده بود، اشاره کرد. دختر به طرف صندلی­اش به راه افتاد. معلم دوباره به مطلب نوشته شده روی تخته سیاه نظرانداخت، عقب عقب به انتهای کلاس رفت و دستش را روی شانه­ی قاسم که در آخرین ردیف کلاس نشسته بود گذاشت و گفت:

«خب، تو حالا بیا انشاء­ات را بخوان ببینیم!»

    قاسم دفترش را به دست گرفت، از جایش برخاست و به طرف تخته سیاه رفت. بی­آنکه به کلاس نظری بیفکند در برابر آن ایستاد و دفترش را گشود. در همان هنگام اتومبیلی سرمه­ای رنگ از جلو پنجره گذشت و در حیاط مدرسه توقف کرد. با شنیدن صدای اتومبیل، همه­ی سرها به طرفش برگشت. معلم نیز خود را به پنجره رساند و مظنون به چهار مرد ناآشنایی که به سمت دفتر مدرسه می رفتند، خیره شد. رنگ چهر­ه­اش به زردی متمایل گشت، اما زود بر خود مسلط شد و با لبخندی مصنوعی رو به قاسم گفت:

«خب، بخوان ببینیم، قاسم!»

    قاسم که متوجه تغییر ناگهانی روحیه­ی معلم شده بود، در حالی که ارتباط این تغییر را با ورود اتومبیل، در ذهنش می جست، پس از لحظه­ی تردید به خواندن از روی دفترش پرداخت:

«فقر چیست؟ علتهای اصلی آن را شرح دهید!»

   هنوز انشاء­اش را  شروع نکرده بود که صدای کوبیده شدن ممتد انگشت دست بر در کلاس و به همراه آن ورود غیرمترقبه و شتابناک ناظم او را از خواندن بازداشت. ناظم­ با صدای هراسیده­ای مؤدبانه گفت:

«آقای جمالی، لطفاً تشریف بیاورید بیرون!»

    حمید جمالی در حالیکه نگرانی مزمنش را همچنان در خود پنهان می داشت، خونسرد جواب داد:

«همین الان. یک لحظه صبرکنید، لطفا! قاسم ادامه بده!»

   ناظم در کلاس را بیشتر گشود تا قیافه­ی جدی و خشن مردان تازه­وارد به خوبی دیده شود. با تأکید گفت:

«آقای جمالی، خواهش می کنم تشریف بیاورید بیرون! حضرات عجله دارند.»

    معلم، رنگ پریده، به رسم ادب برای مردان ایستاده پشت در سر تکان داد و سلام گفت. بعد با قدمهایی که ترس و تردید همراهش بود به طرف آنها رفت. قبل از آنکه کلاس را ترک کند، نگاه غم­انگیز و پریشانی ابتدا به قاسم، بعد به تمام بچه­ها و دوباره به قاسم انداخت و لبخند معنی­دار و صمیمانه­ای بر لب آورد. با خارج شدنش از کلاس، در بسته شد.

    پس از مدت کوتاهی صدای موتور اتومبیل به گوش رسید. راننده ماشین را جلو عقب کرد. قاسم خود را به پنجره رساند. برادران جمالی پشت سر راننده، بین دو ناشناس نشسته بودند. محمود جمالی چهر­ه­اش عبوس­تر از همیشه شده بود. اما برادرش حمید سعی می کرد با تبسم گنگی که بر لب داشت پریشانی­اش را پنهان نگهدارد. چهره­اش همچنان زرد بود. هنگام عبور اتومبیل از کنار پنجره،­ او سرش را به طرف کلاس برگرداند و قاسم را نگران پشت پنجره دید. دست راستش را بی­اختیار برای خداحافظی به حرکت درآورد، دست چپش نیز که به آن بسته شده بود به همراهش به حرکت آمد. انگشتان دستش از جلو سینه مرد ناشناس بغل­دستی به عنوان خداحافظی تکان خورد. حلقه­­ی فلزی که دور مچ­هایش بسته شده بود، برق زد. اتومبیل از برابر پنجره گذشت. نگاه حمید جمالی اما از شیشه­ی عقبی اتومبیل همچنان به کلاس بود. این نگاه اگرچه مثل همیشه صمیمی و مهربان به نظر می رسید، ولی به آن نگاه همیشگی­­­­­اش شباهت چندانی نداشت، بلکه با قاسم سخن می گفت، شاید خداحافظی می کرد، از نبودن فرصت برای گوش دادن به انشاء­اش عذر می خواست، و یا شاید می گفت:

«خواهرت حلیمه را جستجو کن، قاسم! درسَت را فراموش نکن! مبادا امیدت را از دست بدهی! از همه چیز بترس، اما اسیر ترس نشو! ماهی سیاه­ باش، قاسم! از این جویبار، از این مدرسه، از این ده و ده­های دیگر تا شهر و شهرها راهت را بگیر و برو! برو ببین زندگی با آدم چه بازیهایی دارد؟ نقاشی را هرگز فراموش نکن! اما نباید همیشه از چهر­ه­ی مردم و چیزهای زیبا و قشنگ نقاشی کنی! نازیباییها را هم به تصویر بیاور، دوست من! بیا، این دستم، این بند، این مشت و این کینه را نقاشی کن! کینه! کینه! کینه به آنهایی که داراییهای مملکت را غارت می کنند و امکان مدرسه و تحصیل را از بیشماران قاسم روستایی می دزدند، قاسم­های زاغه­نشین را در کوره­پزخانه­ها با مزدی ناچیز به کاری شاق و توانفرسا می گمارند، زیر دار قالی جانهای شکل نگرفته و نوجوان­شان را می فرسایند. کینه! کینه! کینه به کسانی که ریشه­ی بیشماران قاسم نونهال و مستعد این سرزمین را در جویبار کوچک روستا می خشکانند، و خورشید را و نور را و فراخی را از آنان دریغ می دارند. زود باش، قاسم! زود باش و این بند، این زشتی، این تاریکی و تحقیر و تباهی را تصویر کن! به دیگران نشانش بده! بگو که با دستها و جانهای پاک، این نامردمان چه­ها که نمی کنند!»

 

4

    چند روز پس از دستگیری برادران جمالی، دو معلم جدید وارد مدرسه شدند. جریان بازداشت معلمها در سراسر محله پیچید. شایعه شد که آنها به خاطر درگیریهای خانوادگی و بالاآوردن قرض به دادگاه خوانده شده­اند. قاسم این شایعات را باورنکرد. غمگین دو دست در بند را به تصویر درآورد و آن را با ساده­دلی روی روزنامه­ی دیواری مدرسه چسباند.

    هنوز مدت زیادی از حضور این نقاشی روی دیوار نگذشته بود که معلمی آن را کند. در حالی که آن را به دست گرفته بود، قاسم را از کلاس به بیرون خواند و با اشاره به آن، تهدیدکنان پرسید:

«این چه غلطهای است که می کنی، پسر؟ کی به تو یاد داده که این جور چیزها را نقاشی بکشی؟»

    قاسم از برخورد تند معلم که تاکنون با او همیشه مؤدب و دوستانه رفتار می کرد، جا خورد. معترض جواب داد:

«بدیش کجاست، آقای حسینی؟ خودم کشیدم.»

«منظورت از کشیدن این دستبند چه است؟ این مشت چه معنی می دهد؟»

    قاسم متوجه منظور معلم شد. به یاد حرف حمید جمالی افتاد که گفته بود معلم­هایی هستند که برای دولت خبرچینی می کنند. بنابراین خود را به نادانی زد و گفت:

«هیچی، آقای حسینی. به خدا من هیچ منظور خاصی نداشتم. همین جوری این نقاشی را کشیدم.»

«می دانم. همه تقصیرها زیر سر این جمالی­هاست. ببین چه به روزت آورده­اند، پسر! جوانهای همسن و سال تو همه سرگرم فوتبال بازی و عاشقی و خاطرخواهی هستند، تو برعکس یا در فکر آن نقاشی کذایی­ات، خشکسالی، هستی، یا مشت و دستبند می کشی. چرا فریبشان را خوردی پسر؟ چرا با دم شیر بازی می کنی؟»

«آقای حسینی، از چه دارید صحبت می کنید؟ نقاشی خشکسالی در واقع عکس خواهر من بود که او را دزدیدند و مدتهاست از او خبر نداریم. این یکی نقاشی هم عکس دستی است که خواهرم را دزدیده. این جوری آرزو دارم آن نامردی که خواهرم را دزدیده به گیر مجریان قانون بیفتد و به سزای اعمالش برسد. این چه ربطی به آقایان جمالی دارد؟»

«پرحرفی نکن، پسر! با این حرفها برو ننه­ات را گول بزن! دلم برایت سوخته که آمدم دارم با تو حرف می زنم. تو محصل بااستعدادی هستی. کشور ما چشم امیدش به جوانهایی مثل تو است. هر چه برادرهای جمالی در گوش­ات خواندند را بریز دور! فکرشان را هم از سرت بیرون کن! وگرنه تو و خانواده­ات بدبخت می شوید. برو و دیگر از این آشغالها نقاشی نکن! من هم مسئله را فراموش می کنم. معلمهای دیگر اگر ببینند می برندش اداره و گزارش می کنند.»

    قاسم به معلم خیره شد. صورتش تراشیده و صاف و گوشتی بود، کراوتی به گردن آویزان داشت و نوع خاصی ار بی غمی، سرخوشی، رفاء و تندرستی در وجود او موج می زد که در دل آدم می نشست. اما نگاه و لحن صحبتش تفرعن و تهدید و بی­اعتمادی را انتقال می داد. ترس به دلش راه یافت. از آشکارکردن افکار و احساساتش در نقاشی پشیمان شد. بی­آنکه فکرکند، ناسنجیده نقاشی را از دست معلم قاپید. با دستپاچگی آن را تکه­تکه کرد و مظلومانه گفت:

«به خدا من منظور بدی نداشتم، آقای حسینی. به امام رضا هیچ کس من را به کشیدنش تشویق نکرده. نمی دانستم که کشیدن این جور نقاشیها معنی بدی دارد. غلط کردم، آقای حسینی. خیلی ممنون از این که چشمم را بازکردید. دیگر نمی کشم.»

 

   مدتی بعد، دو نفر به مدرسه آمدند و اعلام کردند که قاسم به دلیل شاگرد نمونه بودن به جشنی که تنها شاگردان بااستعداد و نابغه­ در آن شرکت دارند، دعوت شده است.

    قاسم ابتدا نتوانست این خبر را جدی بگیرد اما وقتی مدیر مدرسه و ناظم و چند تن از معلم­ها با خوشحالی آن را تأیید کردند، خوشنود شد و اجازه خواست تا اول به خانه برود، به خانواده­اش اطلاع بدهد و مبلغی پول به همراه آورد. به او گفته شد که پول لازم نیست، و قبل از آمدن به مدرسه، اول به نزد خانواده­اش رفته­اند و به آنها خبر داده­اند. قاسم با اندکی تردید همراه آنان شد.

    در این مراسم جشن جز او و چند مرد خشن، کسی حضور نداشت. این جشن چهار ­روز طول کشید. وقتی دوباره به مدرسه بازگشت، در جواب دیگران که از چگونگی آن می پرسیدند، با لبخندی مصنوعی و خوشحالی ساختگی بوسیله­ی چند کلام به تعریف و تمجیدش پرداخت.

    از آن پس، قاسم دیگر آن قاسمی نبود که اطرافیانش می شناختند. به آدمی دیگر تبدیل شد. چندان تمایلی به گفتگو با دیگران نشان نمی داد. همه­ی رغبتش به نقاشی نیز به ناگهان خشکید. گوشه­گیری و انزوا پیشه کرد و سعی داشت از دیگران بگریزد.

    و هیچکس ندانست در روح و جان نوجوان او چه می گذرد.

 

فصل هفت

 

1

        دهبان کلاش که می خواست از موقعییت استفاده کند و بیشترین سود را ببرد، به کوکب گفت:

«خب، خواخور، گریه نکن! انشاء­الله تعالی فرجه درست می شود. من با جناب سروان صحبت می کنم. شاید خدا خواست و او دلش برای تو و یتیم­هایت سوخت. البته من هیچ قولی به تو نمی دهم.»

«مشته برار، خدا بچه­هایت را برایت نگهدارد! شیرینی شما هم به روی چشم.»

«نه، خواخور. شیرینی چی است؟ به دست بریده­ی ابولفضل عباس من برای رضای خدا این کار را در حق یتیم­هایت می کنم. اما جناب سروان مأمور دولت است. اگر کار پسرت را درست بکند، شکمش را به این راحتی نمی شود سیر کرد.»

«هر چه شما صلاح بدانید، مشته برار. پول ندارم، ولی یک خرده دیگر از زمینم را، هر چقدر شما رویش قیمت گذاشتید، به خود شما می فروشم و خرج پسرم می کنم.»

    کوکب مکثی کرد. آب دهانش را که ناگهان در گلویش گیرکرده بود به سختی پایین داد. اشکهای خود را پاک کرد و به خاطر آورد که زمینش را با چه جان­کندنی به کمک شوهر و بچه­های قد و نیم­قدش آبادکرده است. امیدهایی که با انجام "اصلاحات ارضی" در دلش شکفته بود دوباره در جانش شعله کشید.

    در جریان اصلاحات و شوق زمین­دار شدن، هنوز تا سال پیش به خاطر خرید سهم ارباب به بانک بدهکار بود. اگر شرکت تعاونی روستایی به او وام نمی داد، باز چند سالی دیگر می بایست زیر قرض ارباب باشد. غصه­اش گرفت. هرگز تصور نکرده بود که روزی راضی شود حتی وجبی از زمینی را که با خون دل به دست آورده بود این قدر آسان از دست بدهد. راستی این چندمین باری بود که ناگزیر می بایست قطعه­ای از آن را به این دهبان کلاش و یا به نزولخوار دیگری می فروخت؟ هر چه بود به یک تار موی پسرش نمی ارزید. زیرلب نفرین کنان زمزمه کرد:

«...خرج دوا و درمان و عزایت بشود، دهبان!»

     اما در عوض از دست دادن زمین، پسرش هوشنگ از خدمت سربازی برگ معافی می گرفت و نزدش می ماند. بعد هم وقت زن گرفتنش می رسید. دوباره غصه­اش گرفت، چرا که برای عروسی او نیز باید مقروض می شد.. در دلش نالید:

«...شما مردهای بی همه چیز شیره­ی جانم را از من بخرید... هی سفته، سفته­، سفته. هی نزول، نزول، نزول. تازه، حاجی و مؤمن و مسلمان هم هستید. صبرکنید! به کوری چشم­تان بچه­هایم را بالاخره به سامان می رسانم...هه... چه فکرکرده­اید از من بالاترید؟ کور خواند­ه­اید! ارواح ریش و پشمِ غسال­شسته­تان! حرامزاده­های شما چه از آب درآمده­اند؟ شما که سه بند انگشت گوشت جلوتان آویزان کرده­اید و مرد و ملا و آقا و افسر و جناب سروان شده­اید، داغتان را مادرهایتان ببینند! یک روز هم نوبت به من و بچه­هایم می رسد! همین حالا هم می بینید که به کوری چشمتان پسر کوچکم شاشش به سر تا پای حرامزاده­هایتان می ارزد. همه از او تعریف می کنند. از بس باهوش است عکسش را توی روزنامه می زنند. زنهای پتیاره­تان چشم شان از حسودی در بیاید، انشاءالله!»

 

 

2

    هنوز چند صباحی از گرفتن برگ معافی از خدمت سربازی هوشنگ نمی گذشت که اتفاق خوبی برای اهالی افتاد. ناگهان بسیاری از مردان می توانستند اوقات بیکاری­شان را به کاری بپردازند و درآمد مازادی داشته باشند. جنگل وسیعی که چندین آبادی را به هم متصل می کرد، توسط دولت به شخص ناشناسی فروخته شده بود.

    صدای موتور چوب­بُری و بولدوزر ماهها شب و روز از جنگل بر می خاست. انبوه بیشمار درختان جوان و کهنسال یکی پس از دیگری بر زمین می افتاد، قطعه قطعه می شد و با کامیون به سوی شهر انتقال می یافت.

    تیمور و هوشنگ نیز در این درخت­کُشی به کار اشتغال داشتند. کوکب با پولی که پسرهایش به خانه آوردند، و نیز با گرفتن وام از شرکت تعاونی روستایی، در اولین فرصت یک خانه­ی دو اتاقه ساخت. هوشنگ را به زودی داماد کرد. رابطه­اش با فریدون نیز کم­کم رو به بهبودی گرایید. به ویژه وقتی که عروسش زایید و مادربزرگ شد، رفت و آمدها بیشتر و صمیمانه­تر شد. سلیمه هم بچه­دار شده بود. اما از دخترک، حلیمه، هنوز خبری نبود.

    با گذشت زمان مادر پذیرفت که تصمیم دخترش بجا و عاقلانه بوده است. مگر او خود شوهرش را انتخاب نکرده و با او نگریخته بود؟ پس، چرا دخترش همان کار را نمی بایست انجام می داد؟ اما وقتی فکر می کرد که امکان دارد حلیمه­اش نیز مثل خود او دیگر هرگز به نزد خانواده­اش بازنگردد و برای همیشه از چشمش دور بماند، درد عمیقی قلبش را می فشرد. غمهای ایام جوانیش دوباره شعله می کشید. نگاهش به ماشه­ی تفنگ می افتاد و کسی در درونش تشویقش می کرد تا با آن به زندگیش خاتمه دهد و خود را از آن همه درد و رنج و حرمان برهاند؛ همزمان با خود به گفتگو می نشست:

«... ولی این پسر یتیمم چی؟ به پدرش چی بگویم اگر پرسید چرا قاسمم را تنها گذاشته­ای و آمده­ای اینجا؟ لعنت بر جان شیطان! دارم کفر می گویم. خدایا به من قوت بده تا این دو تا بچه­ی یتیم و صغیرم را هم به سامان برسانم. بعد، خودت جانم را بگیر و من را پیش مَشتی ببر. خدایا تو را به فاطمه­ی زهرا قسم، به بچه­هایم رحم کن! این آخری تند است. خب، از جوانی است. نماز و روزه را نمی شناسد، بعضی وقتها از سر غیظ کفر می گوید. تو اگر این جوری نمی خواستی که خواهرش آواره بشود، پسرکم این طور یاغی و کفرگو در نمی آمد. اما پسرم، قاسم پدرندیده و یتیمم، کافر و بیدین نیست. ملای ده پرت و پلا می گوید. من با همین سینه­هایم شیرش دادم. سر قبر پدرش شیرش دادم. هر چه از آب درآمد خواسته و کار تو است. خواهرش را برایش برگردان، پسرم عاقل و باخدا می شود. بگذار طفلک یتیمم یک خرده آرام بگیرد، خداجان! تو را به حق دو طفلان مسلم به حالش رحم کن! بی­پدرش کرده­ای، بی­مادرش هم بکن، اما خواهرش را برایش برگردان! آخی... حلیمه جانم حالا حتماً بچه­دار شده. مادرت بمیرد دخترم... شاید اسم پدر یا برادر یا اسم من را روی بچه­اش گذاشته... برایت بمیرم حلیمه­جان... سر پسر حرامزاده حاج­ولی برود الهی زیر ماشین که تو را آواره و بی سر و سامان کرده!...»

 

3

    بچه­های ده برای ادامه تحصیل و گرفتن دیپلم متوسطه باید به شهر می رفتند. پدران احمد و بهروز، هم­کلاسیها و هم­محله­ایهای قاسم، تمایل داشتند تا قاسم نیز همراه آنها در یک مدرسه ثبت­نام کند و با آنها در یک اتاق مشترک کرایه­ای زندگی کند. این کار خیلی به نفع پسرها­یشان بود، چون قاسم می توانست برای آنها در کار درس، معلم سرخانه­ی خوبی باشد. نقی، یکی دیگر از هم­کلاسیهای قدیمی و هم محله­ای، یک سال مردود شده بود و می بایست هنوز در آبادی مجاور به مدرسه می رفت. او قصد داشت با اتمام مدرسه در آن آبادی، ترک تحصیل کند.

    خانواده­ی قاسم از عهده­ی خرج تحصیلش در شهر بر نمی آمد. با ساختن خانه و ازدواج هوشنگ بدهکاری خانواده به بانک به حد سرسام­آوری بالا رفته بود. بدتر از همه این که هر چه پرداخت بدهی به تعویق می افتاد، میزان بهره و نزول آن نیز بیشتر می­شد. کوکب از آن هراس داشت که بزودی مجبور شود باقی­مانده­ی زمین مزروعی خود را نیز بفروشد تا از زیر بار قرض بانک بیرون آید.

    هوشنگ علاقه­ی شدیدی داشت تا برادرش قاسم عوض ادامه­ی تحصیل در شهر، به مدرسه­ نظام و بعدش به دانشکده­ی افسری برود. چون هم خرج تحصیلش را دولت می داد، و هم باعث سربلندی او و خانواده­اش می شد. با خود می اندیشید:

«...خیلی خوب می شود. اوه، جناب سروان قاسم! آنوقت دیگر کی می تواند توی این محله به من چپ نگاه کند؟ حاج ولی و ایل و تبارش پشم کیر برار جناب سروانم هم نمی توانند به حساب بیایند. مادرکُسده نادر! چند بار فحشم دادی؟ در حضور دیگران خیط و خوارم کردی و کتکم زدی؟ یک خواهری من و برادرهایم از تو و ایل و تبارت بگاییم که حظ کنی! خواهرجنده!...»

    قاسم از ناتوانی مالی خانواده­اش سخت عصبانی و پریشان بود. وقتی با اصرار برادر در رفتن به ارتش ­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­مواجه شد، به او گفت:

«ببین، برارجان! خودم همه چیز را می دانم. پول نداریم که هیچ، کلی بدهی بالا آوردیم. همین برایم کافی است. دیگر دنبال درس نمی روم. تو هم لطفاً این قدر اصرار نکن که بروم ارتش. اگر خبر داشتی ارتشی بودن چه ننگ بزرگی است، شاید هرگز به من نمی گفتی که بروم افسر بشوم.»

«چی می گویی، قاسم جان؟ ما همه امیدمان به تو است! این همه سال فرستادیمت مدرسه تا روزی، هم برای خودت مردی بشوی و هم زیر بال ما را بگیری! برار عزیز من، وقتی جناب سروان شده­ای آ، همه­ی مردم برایت سر خم می کنند! پیر و جوان به تو احترام می گذارند! تا تو را دیدند دو لا می شوند! من با چشمهای خودم وقت سربازگیری که تو هَنگ ژاندارمری بودم دیدم. چه ابهتی، برار! فکرش را بکن، وقتی جناب سروان شدی و آمدی محله مان، نادر و حاج ولی و دیگران باید بیایند کفشت را برایت واکس بزنند. دمارشان را بعد در می آوریم!»

«تو را درک می کنم، برارجان! می دانم اینجا از این نامردها چه کشیده­ای. ولی لطفاً از من نخواه بروم ارتش! این جناب سروانهایی که می گویی، همه دزد و رشوه­خوار و مردم­آزارند. ندیدی چطوری لخت­مان کردند تا به تو برگ معافی بدهند؟ از من می خواهی بروم یکی از این راهزنها بشوم؟»

«چه عیب دارد، خب؟ تو جناب سروان نشوی یکی دیگر می شود. پس، کی بهتر از تو! برار عزیزم، تصورش را بکن، آدم سرشناسی می شوی! سرتیپ، سرلشکر، چه می دانم، با این زرنگی و استعدادی که تو داری شاید یک روز حتی همنشین شاه شدی!»

«چه خیالهایی! همنشین و نوکر شاه!»

«چه از این بهتر! ما همه نوکر شاه هستیم!»

«ببخش، برارجان! من یکی نه می خواهم آقای دیگران باشم و نه نوکر کسی!»

«سسس! یواشتر الاغ! این حرفها را از کی یاد گرفته­ای؟! شاه پدر همه­ی ماست! این همه خوبی در حق زارعین کرده. اگر، قربانش بروم، شاه نبود ما صاحب زمین نمی شدیم. او به حق، پدر تمام ملت و همه­ی ماهاست.»

«نه، برارجان. تو از کجای دنیا خبر داری؟ شاه اگر به تمام ملت کمک کرده باشد، به من یکی حداقل کمکی نکرده. مأمورینش، همان جناب سروانهایت را می گویم، اکثراً دزد و رشوه­خوار و زورگو هستند. اینها هستند که پشت نادر و حاج ولی ایستاده­اند. شاه پدر من یکی که نیست هیچ، خیلیها شک دارند که یارو پدر ولیعهدش باشد.»

    هوشنگ با شنیدن توهین به شاه از جای خود پرید، عصبانی شد و سیلی محکمی به صورت برادر زد و خشمگین اما یواش گفت:

«الاغ، حرفت را پس بگیر! می دانی اگر کسی بشنود چه بلایی سر ما می آورند؟»

   قاسم دستش را روی صورت سیلی خورده خود گذاشت. درد می کرد. در حالیکه مالشش می داد گفت:

«خب، کتکم بزن! اما عقیده­ی من عوض شدنی نیست. این یارو پدرش را انگلیسیها روی کار آورده بودند، خودش هم نوکر امریکاییها است. دار و ندار مملکت را دارد می فروشد و از ارباب­هایش اسلحه و چیزهای بُنجُل و آشغال­شان را می خرد تا بوسیله­ی آنها به ملت زور بگوید.»

    هوشنگ عصبانی­تر شد. بدنش از خشم به لرزه افتاد. در حالی که با مشت و لگد به جان برادرش افتاده بود او را کشان­کشان به طرف طویله برد. دستها و پاها و دهانش را بست و مستأصل گفت:

«می دانستم که نمک­نشناس در می آیی! تو را فرستادیم مدرسه که باسواد و آدم بشوی تا ما به تو افتخار کنیم، ببین چه از آب درآمده­ای؟ خانمان ما را تو بر باد می دهی...»

    کوکب از اختلاف پسرها چیزی سر در نیاورد. ولی وقتی از هوشنگ شنید که او با برادرش چه کاری کرده، دلواپس به طرف طویله شتافت و خطاب به هوشنگ نفرین­کنان گفت:

«ذلیل شده، تو که بچه نزائیده­ای تا بدانی که آدم برایش چه دردی می کشد و بچه چه ارزشی دارد. چه شده مگر؟ به شاه فحش می دهد؟ به دَرَک که فحش می دهد. حلیمه را با کتک­زدنت از خانه به در کردی، حالا رسیدی به قاسم؟»

 

4

    در تمام فصل درو رابطه­ی برادرها تیره بود. هوشنگ سعی می کرد دوباره دل قاسم را به دست آورد و به نحوی راضیش کند تا به ارتش برود. قاسم فقط به حرفهایش گوش می داد، نگاهش می کرد و بی­آنکه کلامی بر لب آورد سرش را پایین می انداخت.

    در این مابین قاسم در ذهن خود برای ادامه­ی تحصیل راه چاره­ای اندیشیده بود، اما عملی کردن آن چندان آسان به نظر نمی رسید. شاید اگر برادران جمالی زندان نبودند، مشکل به راحتی حل می شد. قبلاً از آنها شنیده بود که آدم در شهر می تواند روزها کار کند و شبها به مدرسه برود. اما او به تنهایی و بدون اولیاء چگونه می توانست در شهر مستقر شود و خانه تهیه کند؟ به فرض این که مدتی با احمد و بهروز زندگی می کرد، چه کسی به عنوان سرپرستش با او برای ثبت­نام به مدرسه می رفت؟ هوشنگ که جز رفتن به ارتش هیچ راه دیگری را برای تحصیل و ترقی او نمی پذیرفت. مادرش نیز هرگز موافقت نمی کرد پسر کوچک و یتیمش در شهر بی­خانمان و دربدر شود.

    کوکب تندخوتر و عصبی­تر از همیشه شده بود. از این که نمی توانست پسرش را برای ادامه­ی تحصیل به شهر بفرستد درونش لحظه­ای آرام نمی گرفت. دائم به یاد قولی که به شوهرش در مورد به مدرسه فرستادن قاسم داده بود می افتاد، از ناتوانی بغض در گلویش گیر می کرد و از چشمانش ­اشک سرازیر می شد. به همین خاطر خود را هنگام کار از پسرها و عروسش جدا می کرد و به تنهایی در گوشه­ای، با زمزمه­های غمگین و نامفهوم، به درو برنج می پرداخت، و سعی می کرد کسی از آنچه که در درونش می گذشت آگاه نشود.

    قاسم با روحیه مادرش آشنا بود. می دانست که بر او چه سخت می گذرد. به همین خاطر مجال نمی داد مغموم و تنها بماند. دائم به او نزدیک می شد و به حرفش می آورد و سعی می کرد جوری وانمود کند که نرفتن به شهر و مدرسه برایش چندان مهم نیست.

«اَجی، این چه ترانه­ای است که تنها از سه کلمه است؟ "بوجی مُرواری بارده" یعنی چه؟ چرا همیشه فقط همین را آهسته پیش خودت تکرار می کنی»، از مادرش پرسید. کوکب بی­حوصله جواب داد:

«کارت را بکن، زاک!*نمی توانی من را به حال خودم بگذاری؟»

    زن هوشنگ که نگران اوضاع پریشان خانواده بود و تمام وقت مادرشوهر خود را زیر چشمی می پایید، در گفتگوی مادر و پسر مداخله کرد و پرسید:

«برار قاسم، چه شده؟ باز هم داری سر به سر اَجی می گذاری؟»

«نه. هیچی. هر چه از او می خواهم برایم بگوید معنی ترانه­ای که دایم زمزمه می کند چی است، جواب سربالا می دهد. بیا تو از او بپرس! شاید حداقل به تو که عروسش هستی، بگوید.»

«راست می گویی. اَجی­جانم حتماً به من می­گوید. اَجی، ترانه­ات را به من یاد نمی دهی؟»

«الهی قربان قدت بروم، عروس جان، سر به سرم نگذار! ترانه­ام کجا بود؟ این قاسم هم ول­کن نیست. اه­ه!»

    زن هوشنگ به برادرشوهر دیگرش روی آورد و گفت:

«برار تیمور، تو چیزی بگو! اَجی حرف تو یکی را دیگر زمین نمی اندازد.»

    تیمور با قاطعیتی مصنوعی در کلام تهدیدکنان به مادرش گفت:

«یالله اَجی، بگو که این همه وقت پیش خودت چی می خوانی؟ وگرنه کار را تعطیل می کنیم و می رویم خانه! اینطور نیست، برارجان؟»

    هوشنگ که بی­صبرانه منتظر بود تمام خانواده دوباره با هم به گفت و شنود بپردازند، تا به این ترتیب موقعیت مناسبی بیابد موضوع رفتن قاسم به ارتش را دوباره عنوان کند جواب داد:

«ول کن تیمور! سر به سرش نگذار! تو هم شده­ی قاسم آ. اَجی، به دختر مردم بی­محلی نکن! خب، بگو که چه داری می خوانی؟»

    مادر برای این که هم دل عروسش را با جواب سربالایی که داده بود بدست آورد و هم از سماجت پسرها رها شود، رو به زن هوشنگ کرد و توضیح داد:

«چه می دانم عروس­جان، اصلاً این ترانه نیست. آنوقتها که برای اولین بار این بیجارها را آباد می کردیم، خدا بیامرز پدر بچه­ها موقع بریدن برنج دایم زمزمه می کرد:"بوجی مُرواری بارده!" وقتی از او پرسیدم چه دارد می خواند، گفت:<به این بیجار نگاه کن! ببین به شکر خدا چه مرواریدی آورده! ماشاءالله مثل مروارید را می ماند این برنج!>من هم وقتی موقع کار به یادش می افتم همین جوری زمزمه می کنم که بیجار مروارید آورده. اما چه مرواریدی، عروس جان؟ هر چه در می آید باید خرج قرض و قوله بشود. زحمتش را ما می کشیم، خوردنش را دیگران می کنند. خدا مثل این که ما را نفرین کرده. این همه زحمت می کشیم، باز برنج سر الک و خوب را باید بفروشیم و عوضش برنجی را که خوراک مرغ و جوجه است بیاوریم خانه برای خورد و خوراک.»

    فریاد "آخ!" قاسم مادر را از ادامه­ی صحبت باز داشت. زن هوشنگ که با چشمهای پر اشک به حرفهای مادرشوهرش گوش می داد زودتر از دیگران خود را به قاسم رساند، با دیدن خون روی دست او فریاد زد:

«یا امام زمان! برار قاسم دستش را با داره* قلم کرده!»

    و شتابان روسری خود را از سر برداشت و با آن به بستن زخم و بندآوردن خون قاسم پرداخت و دلجویانه گفت:

«برار، حواست کجا رفته بود؟ پیش حرفهای اَجی، یا پیش دخترهای همشاگردی؟»

    تیمور بعد از آنکه دید زخم دست برادر چندان عمیق نیست، شوخی کنان طعنه زد:

«بزرگ می شود یادش می رود. از بچه­محصل که نمی شود توقع داشت بیاید گیله­مردی کند. آقا عوض بریدن برنج آمده دستش را بریده. خدا کند یک جوری برود مدرسه تا ما از شرش راحت بشویم. وگرنه دیدی سال بعد پای خودش را برید و چلاق شد و مجبور شدیم کولش بگیرم ببریم اینور و آنور.»

 

    سوزش گرمای دمناک و نفس­بر آن روز تابستانی فرونشسته بود. خنکای غروب پا کشان آبادی را در بر می گرفت و اهالی را از کلافگی گرما و سختی کار می رهاند. زمین بی آب اما مرطوب بود. باد بوی خوش ساقه­ها و خوشه­های پر بار شالی را در همه سو می پراکند. پیله­کند موقتاً برای مدتی خفته و خشکیده بود و دیگر نمی جوشید. حتی از خزر هم صدای موجی نمی آمد، مگر صدا و همهمه­ی مسافران تابستانی که کنار ساحل گسترده­اش به شنا و تفریح مشغول بودند.

     در سراسر قریه مردم عرقریزان می کوشیدند تا قبل از آنکه باران غافلگیرشان کند، هر چه زودتر خوشه­های برنج را از مزرعه به خانه آورند. هر دهقان شالیکار آرزوی فروش خوب و مناسب "مروارید سفید" و ایام بیکاری و تنبلی پائیز را در دل می پروراند. پائیزی که در آن زمین و مزرعه می خفت، مروارید سفید، برنج، به پول تبدیل می شد، پول جشن­های عروسی و دیگر شادمانیهای مرسوم زندگانی را شکل می داد. زندگانیی که تکرار فصول و تلاش بام تا شام مردمان روستایی در بهار و تابستان، آبستنی ساقه­های شالی و زنان شالیکار، و مبارک زایش مجدد مروارید سفید و نوباوگان شالیزار را همواره از نسلی به دیگر نسل با خود به همراه داشت.

 

5                   

    بعدازظهر یکی از آخرین روزهای تابستان، وقتی که کار درو پایان گرفته بود، قاسم با پیجامه و بی­پیراهن در حیاط خانه زیر سایه­ی درختی نشسته بود و از اسب که زیر آفتاب مشغول چریدن بود، نقاشی می کشید. پشت و زیر شکم حیوان در ناحیه دستهایش، بر اثر بارکشی و حمل برنج به وسیله­ی پالان سائیده و زخمی شده بود، طوری که با دیدن آن آدمی دلش به حال اسب به رقت می­آمد. انبوهی از مگسهای مزاحم روی این زخمها جمع شده بودند و حیوان را می آزردند. اسب گاه با جنباندن سر، و گاه با جنباندن دُم آنها را می پراند و از خود دور می ساخت. لحظه­ای به چریدن می پرداخت؛ بعد، دوباره این کار را از سر می گرفت و  بارها و بارها تکرارش می کرد.

    موتورسیکلتی در جاده­ی آن سوی رودخانه توقف کرد. پسرکی خردسال از تَرَک آن پیاده شد و با اشاره دست خانه را به موتورسوار نشان داد. موتور دوباره به حرکت درآمد و وارد حیاط شد. قاسم از نقاشی دست کشید. به سوی موتورسواری که در حال پیاده­شدن بود، شتافت و باخوشحالی گفت:

«سلام، آقای جمشیدی! خیلی خوش آمدید! به! به! شما کجا و این­طرفها کجا؟ نکند راه دریا را گم کرده­اید؟»

«سلام. چطوری قاسم؟ نه، کاملاً گم نشده­ام. می خواستم بروم دریا، گفتم بیایم یک سری به تو بزنم و با هم برویم شنا.»

    کوکب با دیدن مهمان از پله پایین آمد. وقتی دانست که معلم پسرش است، با خوشرویی او را به استکانی چای دعوت کرد.

    پس از صرف چای، قاسم پشت آقای جمشیدی سوار ترک موتورسیکلتش شد و با هم به طرف ساحل راندند. در بین راه جمشیدی گفت:

«می گویم اول برویم تمام ده تان را نشانم بده!»

«تمام ده؟! ده ما زیاد بزرگ نیست. هنوز مدرسه ندارد. می گویند قصد دارند به زودی تا کلاس پنجم ابتدایی را اینجا دایر کنند. کی و کجای محله، هنوز مشخص نیست.»

«خوب شد از مدرسه گفتی. ببینم، صحت دارد که می خواهی ترک تحصیل­کنی؟»

«به گوش شما دیگر چطور رسیده؟»

«چند روز پیش احمد و پدرش را توی شهر دیدم. آنها برایم تعریف کردند.»

«بله، درست شنیدید.»

«مگر دیوانه شده­ای، پسر؟!»

«خب، همه که نباید تا آخر تحصیل کنند. تازه، من یکی از خوشبخت­ترین جوانهای این محله­ام. اکثر همسالهای من نمی دانند خواندن و نوشتن چی است.»

    معلم که تصور می کرد قاسم قصد ازدواج در سر دارد و به همین خاطر نمی خواهد به تحصیلش ادامه بدهد، گفت:

«چرا خودت را با کسانی که موقعیت­شان از موقعیت تو بدتر است مقایسه می کنی؟ از تو دیگر انتظار نداشتم. همین که این همه بیسواد در ده­تان وجود دارد باید تو را وادار کند به فکر بیفتی که چرا کار دنیا این جوری است. عوضش به همین چند کلاس سوادت دل خوش کرده­ای و خودت را خوشبخت احساس می کنی؟ حتماً فردا هم می خواهی زن بگیری و شش­-هفت تا بچه پس بندازی؟ نه، قاسم جان! تو فعلاً خیلی وقت داری. از این ده و این جور حال و هوی جوانی بیا بیرون! دنیا فقط در همین جا خلاصه نمی شود.»

«شما مثل این که از جریان خبر ندارید؟ من دیگر نمی توانم ادامه­ی تحصیل بدهم. یا باید بروم مدرسه­ی نظام یا این که دور تحصیل را خط بکشم.»

«یعنی چه؟ کی مجبورت می کند؟»

«برادرم، شرایط خانواده­ام.»

«برادرت مگر دیوانه است، پسر؟ تو نه به درد ارتش می خوری، و نه به درد کشاورزی.»

«نمی شود دیگر، آقای جمشیدی. خانواده­ام برای مخارج زندگی به اندازه­ی کافی بدهکاری بالا آورده. تازه، ادامه­ی تحصیل فایده­اش چی است؟»

«آهان. همین را بگو. پس، موضوع خرج تحصیلت است. این که مسئله مشکلی نیست، پسر! آن همه مسئله­ی ریاضی را سر کلاسم حل کردی، حالا سر همین مانده­ای؟»

«هه. کلاس شما یک چیز دیگر بود آقای جمشیدی. راه حلی وجود ندارد.»

«چرا؟ کی می گوید راه حلی وجود ندارد؟ ببین، وضع مالی پدر من هم افتضاح بود. با ارابه دستی سر بازار گوجه­فرنگی و انگور و این جور خرت و پرتها می فروخت. وقتی دانشگاه می رفتم نصف خرج تحصیلم را دوستانم می دادند، نصف دیگرش را دولت. حالا دیگر وضعم خوب است. هر کاری می کنم دوستانم پول­شان را از من پس نمی گیرند. می گویند آن پول را بده به یک نفر که برای تحصیلش احتیاج دارد. توی زندگی چیزهای با اهمیت­تر از پول وجود دارد، قاسم. من کمکت می کنم.»

«نه، آقای جمشیدی. خیلی ممنون. نمی خواهم سربار کسی بشوم.»

«چی می گویی، پسر؟ مگر من سربار کسی بودم؟ فکر می کنی خرجت مگر چقدر می شود؟ این حرفها را بگذار کنار!»

«نه، آقای جمشیدی. من و خانواده­ام عادت داریم که روی پای خودمان بایستیم. یک بار من خانه­ی دوستم بودم، موقع بازی پیراهنم پاره شد. مادرش پیراهنش را به من داد. وقتی خانه آمدم کتکم زدند و گفتند که پیراهن را ببرم پس بدهم و لخت به خانه برگردم. این کار را کردم.»

«نمی دانم این دیگر چه اخلاقی است. من که نمی خواهم پیراهنم را به تو بدهم. به هر حال. معلم­هایت حمید و محمود جمالی اگر بدانند که داری به خاطر پول ترک تحصیل می کنی، خیلی ناراحت می شوند.»

«راستی از آنها خبر ندارید، آقای جمشیدی؟»

«چرا. چندی پیش مادرشان را دیدم.»

«خودشان را نمی بینید؟»

«نه. خیلی وقت است آنها را ندیده­ام. ببینم قاسم، تو که حرف اداره را باور نکرده­ای؟»

«من دیگر هیچ چیز اداره­ی آموزش و پرورش را باور نمی کنم. قبل از آنکه بیایند آقایان جمالی را توی مدرسه دستگیر کنند، اول رفته بودند داخل خانه­ای که آنها تویش زندگی می کردند. همسایه­ها می گویند تمام سوراخ سمبه­های خانه را تفتیش کردند. جریان دعوای خانوادگی داستان مسخره­ای بود که خودشان ساخته بودند، آقای جمشیدی.»

«آره. خوب فهمیدی، قاسم. آنها را چون مخالف دولت بودند گرفتند. برای حمید ده سال بریدند، پسر، ده سال! توی دنیا کشورهایی است که تو، شاه که هیچی، خدا و پیغمبر را هم عالم و آشکار می توانی فحش بدهی، هیچ کس نمی گوید بالای چشمت ابرو است. اینجا آدم را به خاطر یک کتاب می گیرند چوب توی آستینش می کنند.»

«جریان نقاشی من را متوجه شدید، آقای جمشیدی؟»

«هه. کارت خیلی بچگانه بود. آدم همچو نقاشی­های را روی دیوار نمی زند، پسر! حتی تو دانشگاه هم کسی جرأت نمی کند.»

«راست می گویید. کارم اشتباه بود. اما آنها من را به جشن نبرده بودند. می دانستید؟»

«می دانم. وقتی که بعدش تو شروع به گوشه­گیری کردی و کار نقاشی را کنار گذاشتی، من و یکی دو تا از معلمهای دیگر حدسش را زدیم. خب. پس، تو فردا می آیی شهر!»

«نه، نمی شود، آقای جمشیدی.»

«ببین قاسم! ثابت کن که شاگرد جمالی­ها هستی و از آنها چیزی یاد گرفته­ای! آنها همیشه به تو افتخار می­کردند که محصل با استعدادی هستی و فردا آدم مفیدی توی این مملکت می شوی. تو تحت هر شرایطی شده باید دیپلم­ات را بگیری و بروی دانشگاه! تو باید روزی به بچه­های مثل خودت بگویی که چرا آدمهای مهربان و دلسوزی مثل حمید و محمود را می گیرند و زندانی می کنند.»

«بدون ادامه­ی تحصیل هم می توانم این کار را بکنم، آقای جمشیدی.»

«قاسم، می آیی شهر با چهار تا آدم باسوادتر از خودت آشنا می شوی. دردهای مردم را بیشتر و بهتر می فهمی. تو می خواهی توی ده بمانی که چه آخر، پسر؟ بنشینی از اسبت نقاشی بکشی؟ که چه؟ ببینم، بگو تو اصلاً حمید و محمود را دوستهای خودت می دانی؟»

«چرا می پرسید، آقای جمشیدی؟»

«ببین! آنها دوستهای من بودند. اگر تو آنها را به عنوان دوست خودت قبول داری، پس، من را هم دوست خودت بدان! بنابراین فکر کن که آنها می خواهند خرج تحصیلت را بدهند.»

    قاسم لحظه ای سکوت گزید و تصور دیرینه خود در مورد کار و تحصیل را مرور کرد.

«به یک شرط.»

«ها؟ شرط؟! چه شرطی؟!»

«من را توی یک مدرسه شبانه ثبت نام کنید. مادر و برادرم این کار را نمی کنند. بعد، نشانم بدهید که آدم توی شهر چطوری روزها یک کاری پیدا می کند.»

    معلم لحظه­ای ساکت ماند و به پیشنهاد قاسم اندیشید. از شرطش متعجب گشته بود. هرگز فکر نمی­کرد جوانک نقاش روستایی این همه مستقل و مغرور باشد. پس، دستش را روی سبیلهایش کشید و گفت:

«خیلی کله شقی، پسر! باشد. باشد. اما اگر روزی کارکردن مانع درس خواندنت شد، دیگر با هم دوست نیستیم.»

 

فصل هشت

 

1

    احمد و بهروز و قاسم با هم در یک اتاق کرایه­ای زندگی می کردند. پدر بهروز یکی از دهقانان متمول ده بود، بنابراین بهروز احتیاجی به کارکردن نداشت. اما وضع مالی پدر احمد چندان رضایت­بخش نبود، به همین خاطر او نیز گاهی همراه قاسم سر کار می رفت.

    احمد و قاسم بیشتر اوقات فراغت­شان را با هم می گذراندند، چرا که از مدتها پیش علایق مشترکی آنها را به هم پیوند می داد. خواندن کتاب یکی از آن علایق بود. علاوه بر این، قسمتی از مزرعه­ی خانواده قاسم پشت خانه­ی احمد قرارداشت و آنها برای رفتن سر مزرعه مجبوربودند از حیاط خانه­­ی احمد بگذرند. این عبور و مرورها باعث دوستی و خویشاوندی این دو خانواده گشته و در نتیجه خواهر احمد زن هوشنگ و عروس مادر قاسم شده بود.

    احمد بین شش فرزند، تنها پسر خانواده بود. مادرش دائم از سردردی مزمن رنج می برد، از این رو با قاسم در درس خواندن رقابت می کرد و می خواست به دانشگاه راه بیابد و پزشک بشود تا سردرد مادرش را علاج کند.

    قبل از آنکه احمد و قاسم خویشاوند بشوند، پیش­آمدی این دو و خانواده­های­شان را به هم نزدیک کرد: روزی احمد مریض شده بود. قبل از آنکه حالش کاملاً بهبود یابد، بعد از مدت کوتاه نقاهت، برای عقب نماندن از درس، خود را به روستایی که در آن به مدرسه می رفت رساند. آنجا ناگهان هنگام شب حالش دوباره به هم خورد. قاسم او را سوار اسب صاحب­خانه کرد و در تاریکی نزد خانواده­اش آورد. با طولانی شدن دوران مریضی و خانه­نشینی احمد، قاسم هر آخرهفته نزد او رفت، دروس کلاس را برایش توضیح داد و کمکش کرد تا در امتحانات نهایی شرکت کند و قبول شود. از آن به بعد، نه تنها آن دو، بلکه خانواده­هایشان نیز به هم نزدیک­تر شدند و پیوندهای دوستی و خویشی بین شان شکل گرفت.

 

2

    مرد کتابفروش از دو جوانک آشنایی که از مدتی پیش در مغازه­اش رفت و آمد داشتند و تنها گاهی کتابی می خریدند، دوستانه پرسید:

«جداً شما با هم برادر نیستید؟»

    احمد جواب داد:

«نه. چطور مگر؟»

«عجیب است. ولی خیلی به هم شباهت دارید.»

«متأسفانه برادر نیستیم. من تنها پسر پدرم هستم. ولی قاسم سه تا برادر دیگر دارد.»

«ببینم، شما دو نفر با یک تیغ صورت­تان را اصلاح نکردید؟»

«من هنوز درست و حسابی ریش درنیاورده­ام.»

    مرد کتابفروش شوخی­کنان ادامه داد:

«اوه، راست می گویی. این حدس من هم اشتباه از آب در آمد. یکی از شما کوسه است. پس، دو نفری از یک تیغ استفاده نکردید.»

«من کوسه نیستم. همه­ی برادرهای من صورتشان ریش درآورده. ما دیر ریش در می آوریم.»

    احمد دستش را روی شانه­ی قاسم که در حال نگاه کردن به کتابی بود، گذاشت و تصدیق­کنان به مرد کتابفروش گفت:

«قاسم راست می گوید. برادرش شوهرخواهر من است. او صورتش ریش دارد. من یک سال و نیم از قاسم بزرگترم. شاید به همین خاطر صورتم زودتر ریش درآورده.»

    مرد کتابفروش لبخندزنان گفت:

«پس، حدسم درست بود؛ تو رفتی خانه­ی خواهرت مهمانی. صبح از همان تیغی که تو صورتت را اصلاح کردی، قاسم­آقای ما هم استفاده کرد. یارو عجله دارد که صورتش زود ریش در بیاورد. حالا هم صورتش مثل صورت تو جوش زده. این هم از فواید استفاده کردن از یک تیغ مشترک!»

«نه. حدس شما متأسفانه اشتباه است. من و قاسم با هم اینجا توی شهر زندگی می کنیم. او جوش صورتش را کند و یک چسب زخم رویش زد، من هم همین­جوری یک چسب چسباندم به صورتم.»

«آهان، پس این طور! به شما می گویند دوستهای خوب. آفرین! آفرین! امیدوارم همیشه با هم دوست باقی بمانید!»

«...می توانم از شما یک سوال بکنم؟»

    مرد کتابفرش عینکش را از چشم برداشت، در حالیکه شیشه­هایش را تمیز می کرد به قاسم جواب داد:

«چه سوالی؟»

«من و احمد چند سال است که دنبال اثبات وجود خدا می گردیم. معلمهای ما تا حال نتوانستند وجودش را برای ما ثابت کنند. شاید شما بتوانید کمک­ کنید تا ما هم مثل دیگران به خدا برسیم؟»

«پسرجان، چرا به فکر این جور چیزها هستید؟ یک ذره به دور و برتان نگاه کنید! اینهمه سوال در زندگی ما است، همه را ول کرده­اید رفته­اید سراغ خدا؟ چه کار به کارش دارید آخر؟»

«حق با شماست. خیلی سوالات مهمتر هم در زندگی ما وجود دارند. اما این سوال خیلی برای ما مهم است. همه عادت دارند طوطی­وار بگویند که خدا قادر متعال است و اختیار همه­ی چیزها در دست او است. ولی نمی توانند حتی وجودش را ثابت کنند، حالا چه برسد به این که آیا او واقعاً قادر متعال است یا نه. ما در طی این چند سالی که در جستجوی خدا می گردیم به همه جور آدم برخوردیم. حتی با دو نفر روحانی جدا جدا صحبت کردیم. یکی­شان پیش­نماز ده ماست. پفیوز وقتی نتوانست برای ما وجود خدا را با دلیل ثابت کند رفت به همه­ی مردم گفت که ما کافر شده­ایم. از ترس او یک مدت رفتیم مسجد و پشت سرش نماز خواندیم تا انگ کافری را روی پیشانی ما داغ نکند. وقتی اوضاع یک­خرده بهتر شد، ولش کردیم. شما چه فکر می کنید؟ یعنی ما که خدا را نمی شناسیم، واقعاً کافریم؟»

«عجب! والله، من چه بگویم.»

    احمد وارد صحبت شد و در تأیید حرفهای دوستش گفت:

«قاسم عین واقعیت را گفته. به ما که فقط می خواهیم بدانیم خدا کی و کجاست، می گویند کافر، به یزید که سر امام حسین را برید هم می گویند کافر. یعنی بین ما و او هیچ فرقی نیست؟ من خیلی از فاجعه­ی کربلا غمگین می شوم. اگر آن زمانها بودم می رفتم از امام حسین حمایت می کردم. به او و خانواده­اش آب می دادم. اما اثبات وجود خدا و این که آیا پیغمبرها همه واقعاً از طرف او آمده بودند موضوعی دیگر است. دلایلی وجود دارد که ثابت می کند که یا خدا وجود ندارد، و یا اگر وجود داشته باشد، بیچاره، معذرت می خواهم، یک موجود تنها و ناتوان و بی­عُرضه­است. مثلاً همین حادثه­ی کربلا. چرا خدا جلوی یزید را نگرفت؟ چرا گذاشت امام حسین و خانواده­اش به خاطر چند قطره آب شهید بشوند؟ با کندن یک چاه آب موضوع دعوا به راحتی می توانست حل بشود. می گویید نه، توی زمینش آب نبود، خب، خدا که قادر متعال و همه کاره دنیاست، می گذاشت باران ببارد.»

«بابا، دست از سر خدا بردارید! چه کار به کار او دارید آخر؟ بروید توی خیابان دخترهای همسن و سال­تان را دید بزنید! بروید جوانی کنید! از زندگی­تان لذت ببرید!»

«خواهش می کنم نظرتان را به ما بگویید! برای ما خیلی مهم است. شما اینجا اینهمه کتاب دارید، بی­گمان خیلی­ها را خوانده­اید. بر اساس تجربه­ی شما، نویسنده­ها چه می گویند؟ ما تا نفهمیم که آیا خدا وجود دارد یا نه، نمی توانیم آرام بگیریم.»

«خب، فرض کنید یکی وجود دارد که نامش خداست. چه کار به کارش دارید؟ بگذارید او خداییش را بکند، شما هم زندگی­تان را.»

«فرض نه، ما باید یقین کنیم که آیا او وجود دارد یا نه.»

«هه­هه­... عجب جوانهایی هستید شما دو نفر؟! بابا بروید عاشق بشوید! وقتی عاشق شدید، بعدش خودتان می فهمید که آیا خدایی هست یا نه.»

«من وقتی نمی دانم خدایی هست یا نه، چطور می توانم عاشق دختری بشوم؟»

    مرد کتابفروش با شنیدن این دلیل احمد لحظه­ای به فکر فرورفت. بعد، گفت:

«راستش را اگر بخواهید، سوالهای مثل این سوال شما برای من که چه عرض کنم، برای بسیاری از فلاسفه و دانشمندان هم هنوز مطرح است. جریان مرغ و تخم­مرغ را شنیده­اید؟ هنوز کسی ثابت نکرده که کدامشان اول بوده­اند. اما یک چیز بر همه آشکار است؛ هم مرغ و هم تخم مرغ وجود دارند. به همین ترتیب قرنهاست که هم انسان وجود دارد و هم درک متفاوتش از خدا. این که آیا واقعاً خدا انسان را آفریده یا ذهن انسان خدا را، موضوع بحث­انگیزی است. نظری هست که می گوید وقتی که تو از خدا حرف می زنی، یعنی حتی وقتی که می­گویی خدا نیست، این دلیل بر آن است که خدا هست؛ چون آدم از چیزی که نباشد نمی تواند حرف بزند. نظر دیگری می گوید خدا ساخته و پرداخته­ی ذهن بشر در برابر درد و وحشت از تنهایی و مرگ است. نظری هم هست که می گوید اگر همین ذهنیت و اعتقاد انسان به خدا نباشد، زندگی تهی و بی مقصد و جنون­آور می شود. نظری هم می گوید که خدا در یک موجود مشخص و واحد نیست، بلکه در همه­ی اشیا و آدمها و پدیده­ها منتشر است. و خیلی نظرات دیگر. بگذارید فقط یک چیزی را به شما بگویم و خیال­تان را راحت­ کنم، شما کافر نیستید. آن روحانی و پیش­نماز محله­ی شما غلط کرده که شما را کافر خواند. او خودش هنوز به خدا نرسیده­ چه برسد به این که بیاید در مورد جوانهای خوبی مثل شما دو نفر قضاوت کند. آدمی که واقعاً به خدا رسیده باشد، هرگز نمی­آید به جای او در مورد مردم قضاوت بکند. من فکر می کنم اگر خدایی وجود داشته باشد او احتیاج به روحانی و ملا و مبلغ ندارد که بیاید مردم را به سوی او هدایت کند. خودش به اندازه­ی کافی تواناست. اگر خدایی هست، برای همه هست. همه­ی آدمها را دوست دارد. حتی، کافرها و آنهایی را که به او اعتقاد ندارند. اصلاً کافری وجود ندارد. اما یزید و آدمکش­هایی مثل او همه جا هستند. باید بیشتر کتاب بخوانید تا خودتان جواب سوالتان را پیداکنید. پرسیدن از این و آن اصلاً فایده ندارد، عوضش دردسر، مثل دردسری که ملای بی­سواد ده­ برایتان بوجود آورد، درست می شود. "منصور حلاج" را  می شناسید؟ بیایید این کتاب را به شما قرض می دهم. شاید یک خرده کمک­تان کرد. هر وقت خواندید برایم برگردانید.»

 

3

    جلو در ورودی ساختمان اداره­ی آموزش و پرورش، توده­ی انبوهی از معلمان و دانش­آموزان جمع شده بودند. نیمی از مدارس شهر در اعتصاب بسر می­برد. کار تدریس در مدارس دیگر نیز با اخلال مواجه بود. موج اعتصابات سراسری مدارس کشور را در بر گرفته بود.

    معلم میان­سالی که میکروفون بلندگوی دستی را جلو دهان گرفته بود و سخنرانی می کرد، جای خود را به معلم جوان­تری که مجری سخنرانی محسوب می شد، داد. مجری با در دست گرفتن مجدد میکروفون بلندگو اعلام کرد:

«همکاران و دانش­آموزان عزیز! همان طور که می دانید اعتصاب ما یک اعتصاب صنفی است و دربرگیرنده­ی مشکلات صنفی همه­ی ماست. برای روشنگری شرایط نامساعد و غیرعادلانه­ی آموزش در مدارس روستایی، حالا یکی از دانش­آموزان به گفتگو با شما می پردازد.»

    جوان کوتاه­قد و موفرفری که کاپشن سربازی امریکایی و شلوار جین به تن داشت، رو به بغل دستی­اش که از او جوان­تر به نظر می رسید و لباسی کهنه و کفشی پلاستیکی پوشیده بود، کرد و گفت:

«برو! نوبت تو است.»

«من؟»

«آره، تو. مگر چه شده؟ برو معطل نکن!»

«اِه، مگر دیوانه شده­ای؟ من و سخنرانی؟»

«بچه­ها تو را توی لیست سخنرانان قرار داده­اند.»

«من که سخنرانی بلد نیستم، بهزاد! چه داری می گویی تو آخر؟!»

«هیچکس اینجا سخنران حرفه­ای نیست. هر کس می رود آن بالا و از مشکلش حرف می زند. تو هم برو از مشکلات خودت و بچه­های محله­ات بگو!»

«لامصب، بروم آخر چه بگویم؟»

«چیزهای که برایم تعریف کردی به اندازه­ی صد تا کتاب است. از همان چیزها بگو!»

    قاسم با گونه­های تا بناگوش سرخ­شده، مردد به راه افتاد و شرمگین و هراسان در برابر جمعیت ایستاد. لحظه­ای وحشتزده آنها را از نظرگذراند. ناگهان ترسش بیشتر شد، احساس کرد لال شده و جمعیت هم به این ضعف او پی برده­اند. همه کنجکاو به او خیره شده بودند. نگاهش با نگاه چند آشنایش تلاقی کرد. نگاه­ها او را به حرف­زدن تشویق می کردند. بهزاد نیز لبخند بر لب داشت و سرش را با خوشنودی خاصی تشویق­کنان تکان می داد. بی­اختیار لبانش گشوده شد:

«سلام علیکم!»

    جمعیت از پچ­پچ­کردن و لبخندزدن دست­کشید. چیزی برخلاف انتظار رخ داده بود. هیچ­کس سخنرانی را این گونه آغاز نمی کرد. تعجب در جمعیت شکل گرفت. همه سراپا گوش شدند. با گفتن سلام­، از هراس غریبی که بر قاسم مستولی بود، کمی کاسته شد. ابتدا خیال کرد کسی صدایش را نشنیده است، خواست دوباره سلام بگوید، ولی به زودی رشته­ای از کلمات به ذهنش خطور کرد.  شتابان  سر برگرداند و با نگاهی پریشان­تر از پیش بهزاد را بین جمعیت جست. خواست بپرسد که اول از کدام مشکلش صحبت کند. اما نگاه بهزاد متحیر، و اخمهایش در هم رفته بود. او لبش را گاز می گرفت، گویی از فرستادن قاسم به سکوی سخنرانی پشیمان شده و در نگرانی بسر می برد. نگاهش را از او برگرفت و دوباره به جمعیت خیره شد. انگار همه به هراس او پی برده بودند. معلم میان­سالی که قبل از او روی سکو آمده و سخنرانی کرده بود، به سبیلش دستی کشید و زیر لب چیزی گفت. نتوانست صدایش را بشنود، اما حدس زد که می گوید:

«حرف بزن خب، پسر! مگر لالی؟»

    بزودی رشته­های در هم کلمات شکل گرفته در ذهنش کم­کم منظم و ملموس شدند. سعی کرد چهره­ای را در بین جمعیت به عنوان مخاطبش انتخاب کند. با شنیدن پژواک صدای خود از بلندگو دوباره دمی ایستاد، اما دیگر زبانش باز شده و سکوت و اندیشیدن در ذهنش جایی نداشت. اکنون دیگر به هیچ چیز نمی اندیشید، حتی چهره­ی انتخابی مخاطب را نیز دیگر نمی دید، تنها کلمات بودند که به تندی بر زبان می آمدند:

«...سالهای قبل، وقتی که مادرم خواست من را به مدرسه بفرستد، در ده ما مدرسه نبود. من و سه نفر از بچه­های ده تا کلاس پنجم ابتدایی را به ده همسایه رفتیم. بعد از آن مجبور شدیم برای ادامه­ی تحصیل به یک ده دیگر که خیلی از خانه­ی ما دورتر بود، برویم. تازگیها شروع کرده­اند به ساختن مدرسه­ی ابتدایی در ده ما. مثل این که یکی از مسئولین آموزش و پرورش شبی خوابنما شد و در نقشه­ی جغرافیای کشور ده بی مدرسه­ی ما را  کشف کرده. از شش تا خواهر و برادرم فقط من توانستم بیایم مدرسه. برای رفتن به مدرسه هر روز مجبور بودیم چند کیلومتر را در سرما و گرما زیر پا بگذاریم. زمستان که می شد، همه جا را آب می گرفت، وقت عبور از رودخانه­­ها پابرهنه می شدیم، کفش و کتاب را بالا می گرفتیم و دست به دست هم می دادیم تا آب رودخانه ما را با خودش نبرد. وقتی برف می آمد و یخ می بست، عذاب ما بیشتر می شد. اگر روی یخ راه می رفتیم، یخهای لعنتی یکهو می شکستند و در آب و چل و گِل بیجار فرو می رفتیم. بعضی وقتها برای آنکه چکمه از پا در نیاید و گم نشود، پابرهنه می شدیم. به سوی اولین خانه­ی آبادی می دویدیم و گریان خودمان را به گرما و آتش می رساندیم. ده ما حمام ندارد. مردم هر چند هفته یک بار که به شهر می آیند رنگ حمام را می بینند. بهار و تابستان می رویم توی رودخانه خودمان را می شوییم. وقتی هوا سرد باشد، توی دیگ آب گرم می کنیم و توی تشت خودمان را می شوییم. معلم هر وقت می گفت مشق بنویسید، عذاب شروع می شد، دفتر زود به زود تمام می شد، دفتر تازه کجا بود؟ یک دوستی در ده دارم که با من به مدرسه می آمد، اما یک سال پدرش نتوانست ده تومان پول ثبت­نامش را بدهد، از مدرسه بیرونش کردند. حالا هر وقت همدیگر را می بینیم به من می گوید:<کاش پدرم آن زمان ده تومان داشت، حالا من هم مثل تو سواد داشتم!> دو تا از معلمین من تعریف می کردند که کشور ما روی یک دریا از نفت قراردارد و ما از جمله کشورهای ثروتمند دنیا هستیم. می گفت که خارجیها نفت ما را ارزان می خرند، به جای آن اسلحه و چیزهای بُنجُل­شان را به قیمت گران به ما می فروشند. یک روز آمدند به دست­شان دستبند زدند و آنها را با خودشان بردند. من رفتم دستبندی را که دیده بودم نقاشی کردم و روی روزنامه­ی دیواری مدرسه زدم. آمدند به من گفتند که به جشن و گردهمایی محصلین نابغه دعوت شده­ام. من را با خودشان بردند. چهار شبانه روز کتکم زدند و بازخواستم کردند که چه کتابهایی را خوانده­ام؟ کی آنها را به من داده؟ چرا مشت و دستبند نقاشی کردم؟ یک بار من را برای اردوی رامسر انتخاب کردند، گفتند لباسهای تازه­ام را بپوشم. مادرم شلوار برادرم را برای من کوتاه کرد. من هم که هرگز توی عمرم کمربند نداشتم، با یک قطعه کنف کمربندی درست کردم و دور کمرم بستم تا شلوار از تنم نیفتد. مدیر مدرسه و مأمور اداره وقتی سر و وضعم را دیدند گفتند:<توله سگ دهاتی، برو توی طویله­ات بتمرگ!> حالا من و دو نفر از بچه­های ولایتم توی این شهر یک اتاق کرایه کرده­ایم. روزها می روم سر میدان تا شاید یک نفر من را با خودش سر کار ببرد. بیشتر اوقات شانس نمی آورم و کار گیرم نمی آید، دستخالی می روم خانه. شبها هم می روم مدرسه. از اعتصاب خیلی خوشم می آید. شاید اعتصاب باعث شود که کار و مدرسه شبانه را ول کنم و روزها بروم مدرسه. به قول یکی از معلمهایم که حالا در زندان است، شاید یک روزی مدرسه رفتن و سواد یادگرفتن همگانی و اجباری بشود. اگر سر شما را درد آوردم، معذرت می خواهم.»

    با پایان گرفتن صحبت او جمعیت صمیمانه و گرم مدتی برای او به کف زدن پرداخت. قاسم به آنها خیره شد. در چهره­ها لبخندی آمیخته با خشم و اعتراض هویدا بود. احساس شرم مزمن دوباره به سراغش آمد و او را از برابر جمعیت به سرعت فراری داد.

    آشنایانش با "آفرین! خیلی خوب حرف زدی!" به تشویقش پرداختند. بهزاد نیز خود را به او رساند. چهره­اش از شادی گل انداخته بود. تشویق­کنان گفت:

«معرکه بود قاسم! اول از تو ناامید شده بودم. اما بعد، وقتی که به حرف آمدی، وای، پسر، معرکه بود، معرکه!»

    کم کم آرامش در اعصاب ملتهب و هیجانزده قاسم جان گرفت. دیگر از جمعیت و حرف­زدن در برابرش نمی ترسید. فکر می کرد که بسیار مختصر صحبت کرده است. لحظاتی بعد همراه بهزاد در میان انبوهی از مردم که به سوی خانه­هایشان می رفتند، گم شد.

    اما او هیچ میل نداشت به خانه برود. نشستن در اتاق در بسته حوصله­اش را سر می برد. دوست داشت همیشه با دیگران باشد. این تمایل او اکنون شکل تازه­ای به خود گرفته بود؛ نیاز شدید به حرف زدن با توده انبوه جمعیت. با خود اندیشید:

«کجا می روند آخر این مردم؟ می روند خانه که چه؟ پس معلمهای زندانی­ چه می شوند؟...»

    برخلاف تمایل او مردم با قطعنامه­های اعتصاب در جیب به سوی کار و زندگی روزمره­شان می رفتند. حس کرد که انگار در تمام طول خیابان، در تمام شهر، و حتی در تمام دنیا یکه و تنهاست. چهره­های تعدادی از مردم که چند لحظه پیش با توجهی خاص به او گوش داده بودند پیش رویش مجسم شد. نگاه­ها همه مهربان بودند، حس همدردی و صمیمیت در تک تک آنها موج می زد. گویی همه­ی آنها منتظر واقعه­ای بودند. با نگاه از سخنران می خواستند تا از رخدادی شگفت که در پیش رو بود خبر دهد. اما هیچ سخنرانی در صحنه نبود. جمعیت تنها در سکوت خود به جلو می نگریست، به جایگاه خالیی که آدمی را به یاد جای خالی عزیزی از دست رفته می انداخت.

 

4

    قاسم از بهزاد که با او در پیاده­روی خیابان قدم می زد پرسید:

«من نمی فهمم، تو چرا می گویی کارگران انقلابی­ترین طبقه هستند؟»

«برای این که کارگران هیچ چیزی را در مالکیت خودشان ندارند.»

«اشتباه می کنی. من آدمهایی را می شناسم که از ده رفته­اند شهر توی کارخانه­ کار می کنند. وضع مالی آنها خیلی بهتر از کسانی است که توی ده مانده­اند و کشاورزی می کنند. اگر بی­چیزترین طبقه، انقلابی­ترین طبقه باشد، این دهقانان هستند، نه کارگران.»

«نه، قاسم، این طور نیست که تو فکر می کنی. دهقانان اگر چه فقیرتر از کارگران هستند، اما آنها حداقل یک تکه زمین دارند که پایشان را به خودش بند می کند.»

«خب، داشته باشند. فکر می کنی با یک وجب زمین می شود کاری کرد؟ ما عوض یک وجب، یک و نیم هکتار زمین داریم. فکر می کنی وضع ما بهتر از آنهایی است که در کارخانه کار می کنند؟ والله نه. مادرم از یک طرف به بانک و شرکت تعاونی روستا بدهکار است، از طرفی دیگر به نزولخوارها. تازه این فقط مادر من نیست که وضعش این جوری است، اکثر کشاورزها مثل او هستند. در عوض کسانی که توی کارخانه کار می کنند بدهکاریشان کجا بود؟ بعضیها ماشین زیر پایشان است، می آیند توی ده زمین می خرند.»

«حق با توست، دهقان کم­زمین فقیرترین آدم جامعه است. همین فقر باعث می شود تا او در موقع انقلاب به حمایت کارگران بیاید. انقلابی بودن هر طبقه را بر اساس رابطه­ی آن طبقه با مالکیت بر ابزار تولید تعیین می کنند. فراموش نکن! مالکیت، مالکیت. هر کس که مالک ابزار تولید باشد، موقع انقلاب، یعنی وقتی که دستاوردهای انقلاب برخلاف منافعش باشد یا به منافعش ضرری برساند، در برابر انقلاب می ایستد و از منافع خود دفاع می کند. بگذار ساده­تر بگویم؛ در جامعه­ی سرمایه­داری دو طبقه­ی متخاصم وجود دارند: یکی طبقه­ی کارگر یا پرولتاریا، دیگری طبقه­ی سرمایه­دار یا بورژوازی. بین این دو طبقه یک قشری است به نام خرده­بورژوازی. ببین چه گفتم، یک قشر، نه یک طبقه. این قشر همیشه بین دو طبقه­ی متخاصم اصلی در نوسان بسر می برد. هر طبقه­ای  که به نفع او حرف بزند، طرفش را می گیرد. البته خود این قشر هم به چند دسته تقسیم می شود. مثلاً خرده­بورژوازی پایین، یا خرده بورژوازی میانه و خرده بورژوازی بالا. خرده­بورژوازی پایین یا فقیر در مبارزه برای بوجود آوردن یک جامعه آزاد کارگری، نزدیکترین متحد پرولتاریا است. اینها همراه با کارگران، دولت استثمارگر سرمایه­داری را نابود می کنند و دولت کارگری یا سوسیالیستی را بوجود می­آورند.»

«یعنی می خواهی بگویی که دولت فعلی مال سرمایه­دارها است، دولتی که کارگران می خواهند هم مال کارگرهاست و هم مال کشاورزان؟»

«آفرین، درست فهمیدی.»

«باز هم نشد. این که به درد نمی خورد. دهقانان همه بی سوادند. بیسوادها چطوری می توانند دولت تشکیل بدهند و بروند توی مجلس بنشینند؟ دوباره می شود همان آش و همان کاسه. دولت فقط مال باسوادها و شهریها می شود.»

«نه. دولت شهری و روستایی ندارد. دولتی که مال سرمایه­داران باشد تنها از منافع طبقه­ی سرمایه­دار حمایت می کند، مخالفین خود را می گیرد، شکنجه می دهد، می کشد. دولتی هم که مال کارگران باشد از منافع کارگران و دهقانان و سایر زحمتکشان حمایت می کند.»

«خب، چطور می شود این دولت را تشکیل داد؟ کارگران چه می­فهمند کار دولت و مؤسسات دولتی چی است؟ تازه، وقتی که کارگری رفت توی مجلس و دستگاه دولت، او که دیگر کارگر نیست، تبدیل می شود به یک سیاستمدار. به فرض دیگر طبقه ی سرمایه داری وجود نداشته باشد، آنوقت همین سیاستمداران جدید خودشان می شوند یک طبقه ی خاص که قدرت در دستشان است و جای سرمایه داران قبلی را می گیرند و هر کاری دلشان خواست انجام میدهند. این که نشد انقلاب. باز هم می شود مثل قبل. باز یک عده حکومت می کنند، و یک عده هم خون و دل می خورند.»

«آن موقع اوضاع کاملاً فرق می کند. کارگران در کارخانه شورا تشکیل می دهند، دهقانان هم در روستا. شوراها در ارتباط با همدیگر قرار می گیرند. نمایندگان شوراها یک شورای مرکزی انتخاب می کنند. مسئول شورای مرکزی به عنوان رئیس دولت به کار نظم و هماهنگی مسائل جامعه و مردم می پردازد. هر وقت او کار خلافی انجام داد، مردم، یعنی شورای مرکزی، به راحتی برکنارش می کنند و یک نفر دیگر را به جایش می گذارند.»

«این جوری که تو می گویی کار دنیا واقعاً خیلی ساده است. من فکر می کردم تشکیل دولت و چرخاندن امور مملکت کار سختی است، باید رفت دانشگاه و سالها درس سیاست و مملکتداری خواند. یعنی بساط شاه و تاج و تختش واقعاً دیگر در کار نخواهد بود و این رییس دولت یکهو هوس نمی کند جای شاه را بگیرد؟»

«نه. شاه شدن می شود یک جک، یک موضوع خنده آور. مگر آدم عاقل می آید مدعی شود که شاه هست و از دیگران بهتر و برتر است و دارای حقوقی بیشتر از سایر شهروندان کشورش است؟ همچون آدمی را می برند تیمارستان تا مود معالجه قرار گیرد. تاج شاه را هم مردم اول می گذارند توی موزه­های تاریخی، بعدها، یعنی زمانی که همه­ی مردم به آن درجه از رشد فکری رسیدند که اشتراکی فکر بکنند، یعنی به جای مال من گفتن بگویند مال ما، در موزه­ها را باز می کنند، تاج طلای شاهان را بر می دارند و به در و دیوار توالتهای عموی آویزان می کنند.»

«جداً؟ یعنی در جامعه­ی کارگری یا سوسیالیستی طلا این قدر بی ارزش می شود؟»

«ارزش طلا و جواهر را تنها جامعه­ی سرمایه­داری است که این همه بالا برده. وگرنه طلا هم فلزی است مثل همه­ی فلزات دیگر.»

«این حرفت را قبول ندارم. از کشف طلا قرنهاست می گذرد بهزاد، اما دولتهای سرمایه­داری آنقدرها هم قدیمی نیستند.»

«منظورم این است که از وقتی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید رواج یافت ارزش طلا و چیزهای دیگر پیدا شده. چنانچه روزی مقدس بودن مالکیت خصوصی از بین برود، دیگر این جور چیزها ارزشی ندارند. این فقط انسان و انسانیت است که معیار همه ارزشهاست.»

«اگر این جوری باشد، ایده­آل است. فکر می کنم همه­ی مردم دنیا با چنین سیستمی موافق باشند.»

«بله ،ایده­آل است. اما به این آسانی به دست نمی آید. باید برایش مبارزه کرد...»

    جمع سه نفری دخترانی که در گوشه­ی خیابان ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند، توجه قاسم را جلب کرد. طبق معمول گمان برد آنها از آشنایان بهزادند و منتظرند تا با او سلام و احوالپرسی کنند. ولی بهزاد متوجه آنها نبود و همچنان در مورد مبارزه برای جامعه­ای آزاد و بی­طبقه توضیح می داد. قاسم حرفش را قطع کرد و گفت:

«این دخترها مثل این که با تو کار دارند، بهزاد!»

«نه، گمان نمی کنم. من آنها را نمی شناسم. شاید منتظر تو هستند.»

    قاسم در حالیکه پا به پای بهزاد راه می رفت از جلو دخترها گذشت. در حین عبور از کنارشان دوباره نگاهی به آنها انداخت. هیچ کدامشان را نمی شناخت. یکی از آنها تبسم آشنایی بر لب داشت. گویی می خواست با نگاه و این تبسم آشنایش چیزی به او بگوید. شرمزده زود سرش را پایین انداخت. ترسید مبادا بهزاد فکر کند که او توجه­اش نه به حرفهای او و دولت شورایی­اش، بلکه به دخترهاست. هنوز چند قدمی از دخترها فاصله نگرفته بودند که بی­اختیار سرش را به عقب برگرداند. تبسم دختر اینک به لبخند مبدل شده بود. لبخندی که کشش اشتیاق­انگیزی را انتقال می داد. احساسی آشنا، اما فراموش شده در جانش شعله کشید. با خود اندیشید که او را جایی دیده است. اما هر چه در ذهنش به کاوش پرداخت نتوانست به خاطرش آورد. بهزاد که متوجه تغییر روحیه­ی او شده بود پرسید:

«قاسم، مطمئنی که آنها را نمی شناسی؟»

«چی؟ آها، نه. نه. صورت یکی به نظرم آشنا می آید. اما به خاطرش نمی آورم.»

« به هر حال. اگر می خواهی پیش آنها بروی، برو! غروب همدیگر را توی کتابفروشی می بینیم.»

«وایستا! من هم دارم با تو می آیم.»

«برو، یکی شان منتظر تو است!»

«فراموشش کن، بهزاد! من که توی این شهر به جز تو و دوستهای تو، دیگر کسی را نمی شناسم.»

«دلخور نشو! منظور بدی نداشتم. این دخترها شاید تو را قبلاً موقع سخنرانی دیدند و از تو خوششان آمده. مواظب خودت باش! کم کم اینجا داری معروف می شوی.»

 

5

    قاسم و بهزاد در کتابفروشی با هم آشنا شده بودند. احمد نیز حضور داشت. در واقع مرد کتابفروش هر سه نفر آنها را با هم آشنا کرده بود. بهزاد متین و مهربان، اما متفکر و کم حرف به نظر می رسید. عموماً ریش و سبیلش را از ته می زد، اما گاهی هم اتفاق می افتاد که دو-سه روزی صورتش را اصلاح نمی کرد. همیشه بین لبهایش سیگاری روشن بود که دودش را با ولع و به تمامی پایین می داد. دندانهایش جرم گرفته بودند، رنگ زرد تیره­شان در اولین نگاه به چشم می زد. سه سال از قاسم بزرگتر بود، اما تنها یک کلاس بالاتر از او روزانه به مدرسه می رفت. رابطه­ی او و مرد کتابفروش بسیار صمیمانه بود. بعضی اوقات هنگام خارج شدن از مغازه، کتابی پیچیده شده لای روزنامه یواشکی از او می گرفت و با خود می برد.

    احمد نیز مثل قاسم به این آشنای تازه احترام می گذاشت، آنها چند بار به اتفاق هم سینما رفته بودند. اما در درون خود از او به نحو غریبی ترس داشت. او ذاتاً آدم گوشه گیر و دیرجوشی بود. خانواده­اش از مظلوم­ترین و بی­آزارترین آدمهای ده بودند. از بگو مگوهای بین همسالانش، مثل سایر افراد خانواده­اش، اجتناب می کرد. عادت داشت پیوسته با کتاب باشد. و همین کتاب و قاسم، او را با شهر و مدرسه و اجتماع پیوند می داد. او خیلی دیر اعتماد می کرد و با کسی دوست می شد. بهزاد برایش موجود عجیبی به نظر می آمد، موجودی که گویی چشمش از هیچ چیزی نمی ترسید. همه چیز داشت، شهری بود، از خانواده­ی بازاری و ثروتمندی می آمد، خواهر و برادرش در تهران به دانشگاه می رفتند، یک برادرش زندانی بود، برادر دیگرش نیز سالها پیش کشته شده بود.

 

6

    یک روز غروبدم وقتی قاسم از سر کار برگشت، چراغ اتاق روشن نبود. فکر کرد کسی خانه نیست. بی­آنکه در بزند و حضور خود را اعلام کند وارد اتاق شد. در تاریک-روشن اتاق منظره­ی غیرقابل تصوری او را بر درگاه میخکوب کرد.

    احمد دمرو روی فرش حصیری کف اتاق درازکشیده بود و از طرفی نوک انگشتان پاهایش را روی کف اتاق می فشرد، از طرفی دیگر قسمت زیر شکم، ناحیه­ی آلت تناسلی­اش، را متشنج روی حصیر می سایید و کیف­آور ناله می کرد.

    قاسم لامپ را روشن کرد و پرسید:

«چه شده، احمد؟ حالت خوب نیست؟»

    احمد که غافلگیر شده بود، شتابزده از حالت درازکش خود را جمع و جور کرد. سر جایش نشست و درصدد برآمد کتابی را که در دست داشت از چشمان قاسم پنهان نگهدارد. قاسم دوباره پرسید:

«حالت جدی خوب است؟»

    احمد بی آنکه کلامی بر زبان آورد، پریشان سرش را به علامت جوابی مثبت تکان داد. قاسم وقتی دید او سعی می کند کتابش را پنهان نگهدارد، پرسید:

«کتاب خیلی مهمی است؟»

     احمد باز جوابی نداد. فقط بلند شد و با عجله به سوی شلوارش رفت. قاسم تبسمی بر لب آورد و خندان گفت:

«هی، چه خبرت است؟ چرا داری شلوارت را لنگه به لنگه می پوشی؟»

    وقتی متوجه خیسی قسمت جلو پیچامه­ی او شد، طعنه­زنان گفت:

«آهان، داشتی خواب می دیدی!»

    احمد که در این مابین بر پریشانی و غافلگیری خود مسلط شده بود، عصبی و معترض پرسید:

«تو در زدن بلد نیستی؟»

«معذرت می خواهم! چه می دانستم این وقت غروب می خوابی؟ حالا جداً خواب بودی؟»

«آره.»

«این که عصبانیت ندارد. خب، حالا توی کتابت خوابیده­بودی یا توی واقعیت؟»

    احمد دریافت که قاسم متوجه قضیه شده است. به همین دلیل سعی کرد کاملاً واضح با او حرف بزند:

«ببین، قاسم! تو تا حال هیچ دختری را خواب دیدی؟ جوری که آبت بیاد؟»

«آره. اما نه روز روشن، آن هم توی کتاب.»

    از طعنه­ی قاسم رنجید، با اینهمه ادامه داد:

«فرقش چی است؟ خواب، خواب است دیگر. تو خواب کی را شبها می بینی؟»

    قاسم شوخی­کنان جواب داد:

«خواب دختر عمه­ات را.»

«من که عمه ندارم.»

«سوال بی­ربطی می کنی.»

«آفرین، خوب گفتی. با این حرفت جواب خودت را دادی. تو چه کار به خواب من داری؟ مگر تو از مسائل خصوصی­ات با من حرف می زنی؟ چرا از من می خواهی که در مورد همه چیزم برایت بگویم؟»

«اگر خیلی برای این جور چیزها اهمیت قایلی، می توانم برایت بگویم. خواب یکی از دخترهای مدرسه­ی قبلی مان را چند بار دیدم.»

«همین؟ فقط خواب یکی را؟ من تقریباً خواب همه شان را دیده­ام؛ فاطمه، با آن سینه­های کوچک و لیمویی، شهناز، با آن سینه­های گنده­ی هندوانه­مانند که می­خواستند دگمه­ی پیراهنش را پاره کنند و بزنند بیرون، لیلا...»

«تمام کن، احمد! من مطمئنم که تو خوابش را هرگز ندیده­ای.»

«تو اسمش را بگو، تا رُک و راست بگویم که خوابش را دیده­ام یا نه. نکند منظورت کبری است، با آن لبهای شهوانیش که خیلی هم تو را...»

    قاسم حس کرد خوابش دارد مورد تحقیر و تجاوز قرار می گیرد. غیرت تازه شکل گرفته و گنگش به ناگهان ملتهب گشت. یقه ی دوستش را گرفت و خشمگین فریاد زد:

«دهانت را ببند!»

«یقه­ام را ول کن ببینم! مثل این که موضوع ناموسی شده. آقا معذرت می خواهم! من داشتم جلق می زدم. اِه­ه­ه، عجب گرفتاری است آ؟! بیا، این هم کتاب با عکسهای سکسی! نگاهش کن تا برق از چشمهایت بپرد.»

    قاسم یقه­ی احمد را ول کرد، بر خود مسلط شد. در حالی که کتاب را از دست او می گرفت گفت:

«تو چقدر ترقی کرده­ای، احمد! این کتاب را از کجا گیر آورده­ای؟»

    احمد که حالا دیگر تمام شرم و رودرواسی­اش از بین رفته بود، با اعتماد به نفس گفت:

«داشتی خفه­ام می کردی، پسر. چه خبرت بود؟ تا حالا جلق نزده­ای مگر؟»

«چی؟ جلق؟»

«همه جلق می زنند. نه فقط مردها، بلکه زنها هم جلق می زنند. از ما آدم­های معمولی گذشته، خود پیغمبران خدا هم جلق می زدند. فکر می کنی وقتی زن گیرشان نمی­آمد چه کار می کردند؟ خود خدا هم اگر چشمش به دخترهای خوشگل بیفتد و دستش به آنها نرسد عقل از سرش می پرد. تازه من و تو از دنیای دخترها که تا ازدواج شان مجبورند باکره و دست نخورده باقی بمانند چه خبر داریم؟ آنها چه عذابی می کشند و چه بلاهایی سر خودشان می آورند، خدا می داند. نکند می خواهی مقدس­بازی در بیاوری و بگویی که خیلی پاکی؟ پس چه جوری ارضاء باید شد، هان؟ بروم با دیگران لواط کنم و سراغ مادیان و گاو مردم بدوم بهتر است؟»

«باشد، باشد، بابا، من که چیزی نگفتم؛ این جور مسائل چه ربطی به پاکی و ناپاکی دارد؟ ولی، ولی با این عکسها می شود ارضاء شد و عطش و تشنگی جنسی را خاموش کرد؟»

«پس چه؟ تن لخت­شان را ببین و پیش خودت تصور کن که یکی جلوی چشمت است و تو هم افتاد­ه­ای رویش. یعنی تو جداً جلق نمی زنی؟ یا این که من را داری دست می اندازی؟»

«بیا، تحفه­ات را بگیر! فکرت را با این چیزها داری خراب می کنی احمد! هر چه بیشتر خودت را با این عکسها مشغول کنی، مشکلت بیشتر می شود؛ توی کله­ات بزودی درس و فرمول ریاضی و فیزیک دیگر جا نمی­گیرد. تمام ذهنت پر می شود از این عکسهای هوس انگیز.»

«مال من نیست، مال بهروز است. همیشه که نگاه نمی کنم.»

«مال بهروز خودمان؟»

«آره، از همکلاسی­هایش گرفته. من قبلاً توی مدرسه از این بهترش را هم دیدم. توی ده وقتی بودیم یک­بار حتی با بچه­های مدرسه رفتیم جنگل.»

«رفتید جنگل چه کار؟»

«با ماشین "خانم" آورده بودند. پانزده تومان می دادی، می رفتی یک دست با او می خوابیدی.»

«شنیده بودم، اما فکر نمی کردم تو هم بروی.»

«مقدس­بازی را بگذار کنار، قاسم! مگر من و تو مرد نیستیم؟ یکی برایم تعریف کرد که در بعضی از کشورها دختر و پسر همین جوری وقتی که به سن بلوغ رسیدند با همدیگر می خوابند. هیچ­کس هم این کار را بد نمی داند.»

«این همه گرفتاری ما داریم، ببین تو در فکر چه چیزهایی هستی؟»

«این هم خودش یکی از بدترین گرفتاریهاست. شاید تو به آن فکر نمی کنی، ولی همه که مثل تو نیستند. بهروز حداقل ماهی یک بار همراه بچه­ها می رود خانم می کند. قیمتش...»

 

7

    هنوز ساعتی از شروع کلاس درس مدرسه­ی شبانه نگذشته بود که برق رفت. با قطع شدن برق، مدرسه تعطیل شد. بچه­ها بی­آنکه از آنچه در شهر می گذشت اطلاعی داشته باشند، به سوی خانه­هایشان به راه افتادند.

    در بین راه ناگهان اتومبیل پلیسی در برابر تعدادی از آنها توقف کرد. قاسم با دیدن پلیسهای مهاجم با چالاکی به طرف کوچه­ای دوید. به دنبال او احمد و چند تن دیگر نیز دویدند. فریاد:«ایست! ایست!» و در پی آن صدای شلیک به گوش رسید. کسی فریاد زد:

«هوایی است، نترسید! بدویید!»

    بی­آنکه کسی به پشت سرش نگاه کند، همه از کوچه­ای به کوچه­ای دیگر می دویدند تا اسیر پاسبانها نشوند.

    بانک"الله اکبر" از پشت بامها و فراسوی کوچه­ها به آوا در آمد. قاسم اگرچه هنوز نفسش نبریده بود، اما کوچه و راه را نمی شناخت، فقط می دوید و به گریختن می اندیشید. ناگهان با سر به مانعی برخورد و ناله­کنان نقش بر زمین شد. احمد که در پی او بی­مقصد می دوید متوجه توقف ناگهانی او شد، ولی نتوانست به موقع خود را کنترل کند. او نیز با سرعتی کمتر به مانع برخورد و روی قاسم افتاد. با شنیدن صدای ناله­ی او، در حالی که سر خود را با دست می مالید، بلند شد و گله­کنان گفت:

«پاشو در برویم! تو که راه را بلد نیستی چرا ما را توی کوچه­ی بن­بست می آوری؟»

    پیش از آنکه حرف احمد خاتمه یابد، در ورودی خانه­ای که جلو آنان قرار داشت باز شد. زن و مردی آنها را با عجله به درون حیاط کشاندند و در را دوباره به سرعت بستند. مرد آمرانه گفت:

«شما مگر دیوانه­اید که توی این شلوغ پلوغی از خانه بیرون آمده­اید؟»

    احمد جواب داد:

«داشتیم از مدرسه می رفتیم خانه، آقا.»

«این وقت شب و مدرسه؟!»

«مدرسه­ی ما شبانه است. برق رفت، ما هم می خواستیم برویم خانه که پاسبانها دنبال مان کردند.»

    مرد پارچه­ای روی پیشانی ورم کرده و زخمی قاسم گذاشت و دلجویانه گفت:

«چیز مهمی نیست. خونش حالا بند می آید. یک خرده همین­جا وایستید تا اوضاع آرام شود.»

    قاسم بلند شد. سرش هنوز گیج می رفت. زن به همراه دختر جوانی از پله­ها بالا رفت. دختر هنگام رفتن پیوسته نگاهش می کرد. در چهره­اش تبسم آشنایی پیدا بود. زود دریافت که این دختر همانی است که مدتی پیش در خیابان دیده است. به ذهن خود فشار آورد تا دریابد که او را از کجا می شناسد. مرد بازویش را گرفت، مانع افتادنش شد و گفت:

«چشمهایت مثل این که خوب نمی بیند، پسرجان. بیا برویم بالا تا حالت خوب شود.»

«نه، آقا. خیلی ممنون از کمک­تان. حالم خوب است. فقط یک ذره سرگیجه دارم. برویم، احمد!»

    علیرغم اصرار مرد، آنها با عجله از آنجا دور شدند.

    با رسیدن به خانه، قاسم مستقیم به رختخواب رفت. بهروز هنوز بیدار بود. احمد ماجرا را برای او که از علت زخمی بودن پیشانی قاسم پرسیده بود، تعریف کرد. وقتی گفتگوی آنها به پایان رسید و خواستند بخوابند، قاسم سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و پرسید:

«احمد، تو آن دختره را تا حال جایی دیده بودی؟»

«چی؟ فکرکردم حالا هفت چشم خوابیده­ای؟»

«از تو چه سوال کردم؟»

«همانی که چهارچشمی متوجه تو بود را می گویی؟»

«مگر چهارچشمی متوجه من بود؟»

«چه جور هم. تمام وقت.»

«چه طور شد که سر از آنجا درآوردیم؟»

«با سر خوردیم به در خانه­شان. آنها در را بازکردند و ما را بردند تو. وقتی حالت جا آمد، بدجوری زُل زدی به دختره. لامصبجلو چشم پدر، دختر مردم را دید می زنی؟!»

«بالاخره نگفتی، قبلاً او را جایی دیده بودی؟»

«نه. آشنای تو است این دختره؟»

 

    قاسم آن شب در خواب دوباره با خواهرش حلیمه بود؛ در حیاط خانه با هم به دنبال سنجاقکها می دویدند. حلیمه سنجاقکی را که بالهایی بنفش داشت در دست گرفت و دوان دوان به طرفش آمد و هیجان­زده گفت:

«قاسم! قاسم! این یکی را نگاه کن!»

    متعجب به سنجاقک خیره شد و گفت:

«اوه، چه تیتیل* قشنگی! از کجا گرفتی؟ بدهش به من! از آنهایی است که فقط روی آب رودخانه می پرد.»

«رنگ پرهایش را ببین!»

    قاسم در حالیکه سنجاقک خود را نیز به او می سپرد گفت:

«بیا این یکی را هم یک دقیقه بگیر دستت نگهدار!»

«کجا؟ وایستا من هم بیایم.»

«حالا بر می گردم. می خواهم وسایلم را بیاورم عکسش را بکشم.»

«اِه، تو هم که فقط بلدی از حیوانها عکس بکشی. من که خواخور تو هستم، شده تا حال عکسم را بکشی؟»

«وایستا حالا می کشم! وایستا!»

    حلیمه روی سبزه­ها نشسته بود و سنجاقک را روی خال صورتش نگه­می­داشت. حیوان تنها سرش را گاهی کنجکاوانه به حرکت در می آورد و دیگر برای رهایی تقلا نمی کرد، گویی از توان افتاده بود. قاسم گفت:

«حلیمه، حالا بالا تنه­اش را بگیر توی دستت! بگذار پائین تنه و دُمش را خوب ببینم!»

«اووی، من خسته شده­ام.»

«حالا تمام می شود. مواظب باش توی دستت له نشود!. یک خرده دیگر اگر صبر کنی کارم تمام می شود.»

    لحظاتی بعد با اشتیاق از جایش بلند شد، در حالی که از خرسندی و غرور جست­وخیز می کرد فریاد کشید:

«جانمی! کشیدم! کشیدم! فقط رنگ می خواهد، فقط رنگ.»

    حلیمه کنجکاوانه گفت:

«ببینم چه کشیدی!»

«اول آزادش کن، تا نشانت بدهم.»

«برو! مگر من دیوانه­ام. تیتیل به این قشنگی را آزاد کنم؟»

«بیا نگاه کن. می دانی پروانه چه می گفت؟»

«اوه، خداجان، این من هستم؟!»

«پروانه می گفت که خواهرش می گوید پرنده­ها را نباید گرفت و زندانی کرد، چون اگر آنها پرواز نکنند، می میرند. آزادش کن، حلیمه­جان! در عوض عکسش را من روی صورتت کشیدم. بیا بگیر مال خودت!»

«اوه، تو چقدر خوب نقاشی می کشی! دارد روی صورتم چه می کند، دیوانه؟!»

«اول آزادش کن!»

«نه. می خواهم برای خودم نگهدارم.»

«چرا آخر؟»

«چرا ندارد. خب، دوستش دارم.»

«فقط دوستش نداری. من می دانم، تو یک شب خوابش را دیدی. به همین خاطر نمی خواهی آزادش کنی.»

    حلیمه یکه خورد. با بی­میلی سنجاقک را رها کرد و دلگیرانه گفت:

«بیا. دروغگو! ولش کردم. حالا راضی شدی؟ خب، بگو ببینم از کجا می دانی که من خوابش را دیدم؟»

«خودت به من گفتی.»

«دروغ می گویی. من هرگز همچین چیزی برایت تعریف نکردم.»

    حلیمه رنجید و زد زیر گریه. قاسم دلجویانه گفت:

«حالا گریه نکن! چه می دانم؟ شاید خودم خوابش را دیدم ولی خیال کردم تو خوابش را دیدی.»

«دیدی داری دروغ می گویی؟ خود من یک شب خوابش را دیدم ولی هرگز برایت تعریف نکردم. یالله بگو دروغگو از کجا فهمیدی؟»

«به خدا نمی­دانم. شاید ما هر دو نفری خوابش را دیدیم؟»

« شاید. شاید راست می گویی. مثل آن پروانه و هلال ماه که از خواب تو آمده بودند توی خواب من. خب، برای این که ثابت بشود این جوری است، تعریف کن ببینم چه خواب دیدی!»

«ول کن، حلیمه!»

«دروغگو، خوابش را دیدی یا نه؟»

«آره دیدم، داد نزن!»

«خب، چرا اصلاً همان موقع برایم تعریف نکردی؟»

«تو از من پرسیدی که برایت تعریف نکرده باشم؟»

«یعنی اگر من نپرسیدم تو نباید بگویی؟»

«تو خودت چرا برایم تعریف نکردی؟»

«اَه­ه، اصلاً بیا فراموشش کنیم. هم تو خوابش را دیدی، هم من. حالا بگو چرا عکسش را روی صورتم کشیدی؟»

«می خواهی بدانی؟»

«آره.»

«راستش را بخواهی، خوب نمی دانم. شاید دارد صورتت را ماچ می کند. هه­هه­هه!»

«نخند دروغگو! تو این جوری خواب ندیده بودی!»

«نمی دانم. شاید.»

«بیا من یادت بیاورم. ما رفته بودیم از درخت انجیر کنار رودخانه انجیر سفید بچینیم.»

«آها، یادم آمد. عکس ماه توی آب بود. یکی آمد شاخه­ی انجیر را برید. ما افتادیم توی آب...»

«چرا داری گریه می کنی؟!»

«می ترسم.»

«نترس! من اینجا هستم . بگو!»

«درست یادم نیست. یک تیتیل آمد طرف تو...»

«آخیش! کاش یک تیتیل داشتم که همیشه مال من بود!»

«فراموش کنیم. دیگر نمی خواهم به یادش بیفتم.»

«باشد.»

«هی، چه کار داری می کنی؟!»

«دارم پاره­اش می کنم.»

«خاک بر سر دیوانه! حالا نقاشی من را پاره می کنی؟»

«ناراحت نشو! این جوری هم من و هم تو خواب آن شب را فراموش می کنیم.»

«علتش این نیست. من می دانم. تو از نقاشی من خوشت نیامده.»

«آره. یک ساعت من را مثل چوب خشک آنجا نشاندی که چی؟ که گولم بزنی تیتیل خوشگلم را ول کنم؟»

«خب، عوضش عکسش را برایت کشیدم.»

«من خودش را می خواستم. عکسش به چه دردم می خورد؟ تو که اصلاً یک ذره از رنگهای قشنگش را نتوانستی بکشی.»

«راست می گویی. حیف که شوهرخواهر پروانه نیست تا یادم بدهد! می گفت هر چیزی را که از آن خوشم آمد بکشم، بکشم، هزاربار بکشم، آنقدر بکشم که همه چیزش توی ذهنم ضبط شود تا بدون آن که جلوی من باشد، عکسش را حفظی از ذهنم بکشم. اما من هر چه می کشم، هرگز مثل خودش نیست...»

«گریه نکن! عکسم را خیلی خوب کشیده بودی. بیا برویم! ولی دیگر هرگز از من نخواه تا از چیزی که دوستش دارم دست بکشم! وگرنه دیگر دوستت نخواهم داشت و خواخورت نخواهم بود.»

    قاسم از این خواب به خواب و خوابهای دیگری غلتید:

    جز انجیر و خیار و گوجه­فرنگی هیچ چیز خوردنی دیگری در خانه نبود. مادر او را با خواهرش حلیمه به خانه­ی کدخدا فرستاد. سگها با دیدن آنها پارس­کنان هجوم آوردند. حلیمه در پشتش پناه گرفت و نالید:

«قاسم جان، من می ترسم.»

«نترس! فقط پارس می کنند. بگذار یکی را صدا بزنیم. دایی کدخدا! دایی کدخدا! زن دایی­!»

    زن کدخدا از اتاق بیرون آمد و روی ایوان ظاهر شد و با بیحوصلگی پرسید:

«چی است؟ چی می خواهید اینجا؟»

«سگهای شما، زن دایی. سگهای شما.»

    زن کدخدا سگها را ساکت کرد. حلیمه نزدیکتر شد و گفت:

«زن دایی، برنج ما تمام شده، مادرم گفت چند پیاله برنج به ما قرض بدهید.»

«مادرت غلط می کند! خب، می رفت صیغه یکی می شد و شما را گرسنه نمی گذاشت. برنج ما هم دارد تمام می شود. صبرکنید تا کدخدا از خواب بیدارشود!»

    برادر و خواهر مدتی در حیاط منتظر ماندند. اما کدخدا بیدار نمی شد. پسر کدخدا با یک گونی علف بر دوشش هن­هن­کنان از سر مزرعه برگشت و به طرف طویله رفت. با رها شدن از زیر بار گونی، رو به حلیمه کرد و آمرانه گفت:

«هی، لاکو، بیا اینجا کمکم کن!»

    حلیمه مردد سر جای خود بی­حرکت ماند. پسر کدخدا دوباره صدایش کرد. قاسم گفت:

«برو حلیمه! برو کمکش کن!»

«نه. من از او می ترسم. تو هم با من بیا!»

    قاسم همراه خواهرش به راه افتاد. پسر کدخدا غرید:

«اُهووی، تو نمی خواهد بیایی! فقط تو بیا لاکو! فقط تو!»

    حلیمه هراسان به طرف او رفت تا در بیرون آوردن علفها از درون گونی به او کمک کند. پسر کدخدا که قسمت جلو پیجامه­اش برجسته شده بود، به برآمدگی هوس­انگیز پستانهای دختر زُل زد و تبسم شهوت­باری بر لب آورد. حلیمه سرش را پایین انداخت و مشغول بیرون آوردن علفها شد. ناگهان دستهای بزرگ و خیس پسر کدخدا به طرفش دراز شد. حلیمه درد زجرآوری در پستانهای تازه­ برآمده­­ی خود احساس کرد. گویی کسی سوزن یا چیزی نوک­تیز در جانش فرو می برد. «آخ!» نالان فریاد کشید. قاسم به طرف خواهرش دوید. پسر کدخدا که با فریاد دختر و آمدن برادرش نقشه­اش بر آب شده بود، حلیمه را رها کرد و خشمگین لگدی به قاسم زد و غرید:

«حرامزاده­ها، بروید از خانه­ی نادر برنج بگیرید!»

    حلیمه گریان برادرش را در آغوش گرفت. زن کدخدا که از جریان بو برده بود پسرش را نفرین کرد. کدخدا با شنیدن سر و صدا از خواب برخاست و از اتاق به ایوان آمد. در حالی که با یک دست چشم­ها و با دست دیگر شکم گنده اش را می خاراند، غر زد:

«چی شده؟ چی می خواهید اینجا؟»

    با غریدن کدخدا، سگان خانه نیز پارس کردند. زنش دوباره آنها را آرام کرد. حلیمه مستأصل و گریان گفت:

«دایی مشته کدخدا! مادرم گفته چند پیاله برنج به ما قرض بدهید.»

«چی؟ برنج؟ به این زودی برنج تان تمام شده؟»

«چند روز است که تمام شده، دایی مشته کدخدا.»

«هه. من مگر اینجا سر گنج نشسته­ام؟ مادرت خودش چرا نیامده؟»

    کدخدا  غرولندکنان به سمت پُشتی ایوان خانه رفت. زنش کیسه­ی کوچک پارچه­ای را از دست حلیمه گرفت، داخل آن مقداری برنج ریخت و به دستش داد و با خوشرویی گفت:

«بیا لاکو! برای سه-چهار وعده برنج دادم. از کار این پسر جوان­مرده­ام برای مادرت تعریف نکنی آ! علم شنگه راه می اندازد. توی محله دوباره غوغا می شود و آبرویت می رود. به مادرت بگو بعد از ناهار بیاید اینجا. من به کدخدا می گویم صد کیلو برنج به مادرت بفروشد. هی ریکه، تو هم برای مادرت چیزی تعریف نکنی آ!»

    تازه از مدرسه آمده بود. رفت سر مزرعه. از خواهرش پرسید:

«چه شده، حلیمه؟ برایم بگو چرا این قدر خوشحالی؟»

«بیا اینجا تا زیر گوشت بگویم.»

«واقعاً؟»

«آره.»

«مبارک باشد!... گل­خواخور من از دستم دلخور است؟»

«نه، به خدا، گل­برارم! قربان آن خال صورتت بروم الهی! چرا دلخور باشم؟»

    در رودخانه برخلاف مسیر آب شنا می کرد. میان ماهی سیاه کوچولو و او تنها چند قدم فاصله بود. گفت:

«ماهی سیاه جان، یک ذره منتظر من بمان!»

    ماهی سیاه صدایش را انگار نمی شنید. همچنان به راه خود چالاک می شتافت.«خواهش می کنم یک خرده صبرکن! با این سرعت که تو داری می روی، من هرگز نمی توانم به تو برسم»، به ماهی سیاه گفت. ماهی سیاه ناگهان به طرفش چرخید. با چرخش او حبابهای آب، قل­قل­کنان اطرافش را فراگرفتند. از لابلای توده­ی انبوه حبابها کم کم سرش نمایان شد. عجیب به نظر می رسید. به ماهی نمی مانست. نه، نیمی ماهی، و نیمی دیگر آدم بود. زیبا، شاد، متبسم. با اشتیاق به او  نزدیک شد و ناباورانه پرسید:

«هی پروانه! این تویی که به شکل ماهی سیاه کوچولو درآمده­ای؟»

    پروانه خندید. با خندیدنش توده­ی انبوه آب به حرکت درآمد. پروانه از نظر ناپدید شد. صدایش از اعماق آب به گوش رسید:

«تو حق نداشتی عکس من و آن هلال ماه را توی شب بکشی! من پروانه نیستم. خودم هستم. خودم! یک دختر مثل همه­ی دخترها! فهمیدی؟ یک دخترم! یک دختر! فقط اسم من پروانه است. خواهرم می گوید، هنرمند واقعی دنبال چیزی خیالی است که به آن اصطلاحاً "حقیقت" می گویند. چیزی که خیلیها دنبالش رفته­اند اما به دستش نیاورده­اند. چیزی که وجود ندارد، اما خیلی خوب می شد اگر وجود می داشت. به همین خاطر نقاش با نقاشی­اش سعی می کند این چیز گمشده و به دست نیاوردنی را به تصویر بکشد، بیان کند، به دست بیاورد، به دست... برو! برو دنبال نقاشی خودت! تو به درد دنیای واقعی نمی­خوری! تو با خیالاتت زندگی می کنی! من پروانه نیستم! من خودم هستم! خودم! خودم...»

    قاسم هیجان­زده به درون حبابها رفت و فریاد زد:

«پروانه! پروانه! کجا رفته­ای؟ بیا با تو حرف دارم! من نقاش نیستم. نقاشیهای من را فراموش کن! اصلاً من دیگر نمی خواهم نقاش باشم. فقط، فقط تو را... بیا برویم خانه! تو باید با خواهرم حلیمه آشنا بشوی! آن پروانه را او گفته بود که به تو بدهم.»

    دوباره توده­های حباب آب ناپدید شدند. ماهی سیاه متعجب پرسید:

«چی؟ می خواهی من را ببری خانه؟ خواهرت دیگر کی است؟»

«آخیش، حسابی خسته شده بودم، ماهی سیاه جان. خوب شد که بالاخره منتظرم ماند­ه­ای... خب، خستگی­ام تقریباً در رفته. برویم!»

«چه می گویی؟ کجا برویم؟»

«دریا، خب!»

«دریا چه کارداری؟»

«مگر نمی دانی؟»

«چه چیزی را نمی دانم؟»

«ماهی سیاه­جان، پروانه از مدرسه رفته. حلیمه هم از دست نادر با رجب فرارکرده. به مادرم گفتم که این قدر دستش را به طرف آسمان نگیرد و از خدا کمک نخواهد. چون خدا خیلی وقت است که دیگر توی آسمان نیست. رفته دریا. برویم، ماهی سیاه جان. نمی دانی دریا چه خبر است. آقای داروین هم از انگلستان پا شده رفته آنجا پیش آقای گالیله. خانه­ی جوردانو برنو درست چسبیده به خانه­ی گالیله است. اصلاً اول از همه این او بود که پایش رسید به دریا. بیچاره را کشیش­ها انداخته بودند توی آتش. آتش آنقدر زیاد بود که اگر ماشین­های آتش­نشانی تمام دنیا را هم جمع می کردند، نمی شد خاموشش کرد. جوردانو برنو قبل از آنکه در آتش کشیش­ها کاملاً بسوزد، خودش را انداخت توی دریا. با افتادن او در آب، چنان صدایی برخاست که خدا از خواب بیدار شد. دید که چه می بیند! وای وای وای، همه جا فقط شعله­ی آتش! پرسید این همه آتش برای چی است؟ ملائکه­ هیچی نگفتند. کنار خودش توی رختخواب را نگاه کرد. دید مریم عذرا بغلش نیست. از ملائکه سراغش را گرفت. گفتند با یوسف نجار رفته سر چشمه آب بخورند. خدا آشفته شد و دستور داد بروند و نگذارند آنها به آب چشمه لب بزنند، وگرنه سرشان همان بلایی را می آورد که سر آدم و حوا آورده. یکی از ملائکه گفت که آنها متأسفانه خیلی وقت پیش در اورشلیم لب به آب زده­اند. خدا حرفش را نشنیده گرفت و پسرش حضرت عیسی را صدا زد. او با سر و وضع همیشه زخمی­اش وارد بارگاه خلیفه­گری پدر شد. خدا به او فرمود برگردد به روی زمین و به پیروانش بگوید که از مسخره­بازیهایی مثل کافرکشی و خداپرستی کذایی دست بردارند. مسیح بیچاره، شرمنده و گریان تاج خار و میخهای فرو رفته در دستها و پاهایش را نشان داد و گفت که او را دیگر برای هیچ رسالتی به روی زمین نفرستد. چون بندگان خدا، این گوسفندهای نااهل، که یک بار خود او را به صلیب کشیده بودند، حالا جوردانو برنو، این دانشمند بیگناه و مظلوم را توی آتش انداخته­اند و به دروغ می گویند که او ضد خدا است. خدا از کار مسیحیان چنان از کوره در رفت که سیلی محکمی به صورت یگانه پسرش زد و فریاد کشید که این همه چوپان و پیامبر برای هدایت گله­های لعنتی نااهل فرستاده، آنها جز به راه انداختن جنگ و خونریزی هیچ کاری پیش نبرده­اند؛ آخرسری، ثمره­ی عمر خودش، یکی و یکدانه پسرش را بین آنها روانه و قربانی کرده، شاید که این گله­های بیشرم سر عقل بیایید و یکدیگر را دوست بدارند. اما پیروان او هم دزد و دغلباز و جانی و آدمکش شده­اند. مسیح مظلوم دید که پدرش چندان ناحق نمی گوید. گفت اگر این جوری خشم و غضب باباجانش فرو می نشیند، بیاید یک سیلی هم به طرف دیگر صورتش بزند، ولی به روی زمین برو نیست. چون امکان دارد خود او را هم این بار مثل جوردانو به آتش بکشند. گفت که پیروانش صلیب مقدسش را به گردن آویزان می کنند و سنگ مسیحیت را بر سینه می زنند، اما حتی همدیگر را، یعنی خواهر و برادرهای دینی خودشان را غارت می کنند، حالا چه برسد به مردم مذاهب­ دیگر. گفت که کار دنیا و این گله­های نااهل فقط شده ثروت­اندوزی و اسلحه­سازی و اسلحه­فروشی و اسلحه­کشی. تمام دنیا پر است از سلاحهای هسته­ای و شیمایی خطرناک. اگر یک خنگی روزی عشقش بکشد، یا خدا خودش از روی بی­احتیاطی و غضب بلایی طبیعی به سراغ بندگانش بفرستد، تمام دنیا در یک چشم به هم­زدن از بین می رود. گفت که تازگیهای آنها وسایلی ساخته­اند که با آن می توانند بیایند آسمان، حتی می توانند داخل بارگاه خلیفه­گری او شوند. گفت که آنها آنقدر خدا خدا گفته­اند و خودشان را نماینده­اش دانسته­اند و نقش خدا و سایه­اش را روی زمین بازی کرده­اند که عملاً به خداهایی حرفه­ای تبدیل شده­اند. جوری که باورشان شده واقعاً قادر و متعال و ابرقدرتند. شاید به همین زودی صاحب آسمان هم بشوند و هر تکه­اش را مثل زمین بین خودشان تقسیم کنند. خدا سرش درد گرفت و طاقت نیاورد بیشتر از این به ناله­های پسرش گوش بدهد. خشمگین به آن طرف صورتش هم یک سیلی زد. ضربه­ی این سیلی آنقدر محکم بود که مسیح مصلوب بر اثر آن از آسمان به زمین پرت شد. بیچاره از ترس آنکه به دست پیروان خودش دوباره کشته نشود، خودش را انداخت توی دریا. خدا وقتی دید که پسرش را هم دارد از دست می دهد، تاج و تختش را سپرد به مریم عذرا و شیرجه زد توی آب. بعضی­ها می گویند که اگر کار دنیا روز به روز دارد بدتر می شود، به این خاطر است که خدا آن بالا توی آسمان نیست. یعنی مریم عذرا دارد حکمرانی می کند. برویم ماهی سیاه جان! برویم دریا! آنجا حالا یک جلسه­ی بحث و جدل به راه انداخته­اند. من خودم شخصاً داوری جلسه را می خواهم به عیسای مسیح بدهم. آخر او آدم با وجدانی است و طرف هیچکس را به ناحق نمی گیرد. یک طرف باید ثابت کند که بین آدمها و میمونها شباهت­های دور خانوادگی وجود دارد، طرف دیگر هم، که خدا را شکر، خود خداست، باید دلیل بیاورد که همه چیز، یعنی همه­ی این چیزهای که امروزه می بینیم و می شنویم، ثمره­ی آن شش روز کار توانفرسای خلقت آدم و حوا است. عجله کن ماهی سیاه­جان! شاید آنها قبل از رسیدن ما شروع کرده­اند. می ترسم حضرت عیسی کار قضاوت را قبول نکند، چون از دست پدرش خیلی دلخور است. آنوقت خر بیاور و باقلی بار کن. هر دو طرف با شاخ شکم هم را پاره می کنند.»

«اگر به جان هم بیفتند و با شاخ شکم هم را پاره کنند، تو خوشت می آید، نه؟»

«هه­هه! خیلی هم بدم نمی آید.»

«برو! نمی­خواهم همراه من باشی. تنها آدمهای بُزدل از خونریزی خوششان می آید.»

«ماهی سیاه­جان! ماهی سیاه­جان! از من دلگیر نشو! سعی کن منظورم را بفهمی! جنگ آنها که درست مثل جنگ دو تا گاو نر نیست که؛ یک طرف، لشکر ملائکه و اجنه­اش را می فرستد جلو، طرف دیگر، اصل تنازع بقا و چه می دانم هزار و یک تز و تئوری و فرمول علمی­اش را. اینها شاخ به شاخ می شوند. از عیسی مسیح صالحتر مگر کسی وجود دارد؟ قضاوت را گذاشتیم به عهده­ی او.»

«نه، آقا. به خدا هیچکس تشویقم نکرد. عکس خواهرم است، آقا. منظورم نادر بود، آقا. آقای حسینی گفت این جور نقاشی بد است، من هم قبول کردم و پاره­اش کردم. آخ، درد می کند، آقا. درد می کند. غلط، غلط، غلط کردم، آقا. دیگر نقاشی نمی کشم. نه، به خدا نگفت، آقا. نه، نداد. کدام کتاب، آقا؟ به خدا آقای جمالی آدم بدی نبود، آقا. هرگز پشت سر اعلیحضرت هما، هما، همایونی، پدر تاج تاج تاجدار، گه، گه خوردم، آقا. آخ، اَجی­جان، به فریادم برس!...»

    سایه­ی وحشتناکی خود را به رویش انداخت. ابتدا پاهایش را در چنگ فشرد، سپس سراسر تنش را فراگرفت. سعی کرد هر جور شده تنها یک بار دیگر نیز نفس بکشد. اما سخت بود، سخت بود. نفس­کشیدن ناممکن و سخت بود. و خفگی در کامش گرفت.

    ناگهان از خواب پرید. تمام تنش خیس عرق بود. از حلیمه، از پروانه، از دریا، از خدا و از بازخواست هیچ چیز بجای نمانده بود. کنارش احمد و بهروز، هر یک زیر لحاف خود در خوابی عمیق به سر می بردند.

    صبح با صدای پا و سلام و گفتگوی کوتاه همسایه­ها داشت آغاز می شد. بعضیها بیمارگون سرفه می کردند. مرد و زنی بلند بلند در مورد خرج روزانه سرگرم جروبحث بودند. بچه­ی شیرخواره­ای می گریست. مادری پسرش را برای رفتن سر کار بیدار می کرد. و این گونه بیداری و کار و تلاش و زندگی روزمره در حیاط بیست و سه اتاقه و پرمستأجر صاحبخانه داشت به روال همیشگی­اش شکل می گرفت.

 

فصل نُه

 

1

    مدارس در حالت نیمه تعطیل به سر می بردند. صدای اعتراض به مدیران و معلمینی که عضویت آنها در سازمان امنیت بر همگان آشکار بود، از هر مدرسه­ای بر می خاست. هر روز دسته دسته معلم و دانش­آموز به سوی اداره­ی آموزش و پرورش می رفتند، ساعتها آنجا تجمع می کردند و بعد برای همگانی کردن صدای اعتراض خود، مسالمت­آمیز، اما عاصی و رو به انفجار، در صفوفی متشکل در خیابانهای اصلی شهر به راهپیمایی می پرداختند.

    قاسم همواره در بطن این تجمع­ها بود. او به وسیله بهزاد کم کم با معلمین و  دانش­آموزان و تعدادی از فعالین سیاسی دیگر دوست و آشنا شده بود. آنها چنان با مهربانی و احترام با او برخورد می کردند که انگار عضوی از خانواده آنهاست.

    بزودی با گروهی از آنها در نوشتن پرده و پلاکارد برای تظاهرات به همکاری پرداخت. نقاشی پاره شده­ی قبلی او از دو مشت در بند که برایش باعث گرفتاری شده بود، حالا دوباره روی پرده­ی بلندی به تصویر درآمده و در تظاهرات، پیشاپیش صفوف مردم بر دوش کشیده می شد. در این طرح تغییر یافته­ی جدید مشتها جاندارتر و نیرومندتر از قبل بودند، مچ دستها از فشردگی بند و کهنگی زخم چنان خونین و رقت­انگیز به نظر می رسید که آدمی از دیدنش منقلب می­شد و حس همدردی، حس دادخواهی، حس فریاد اعتراض و انتقام ناخودآگاه در جانش شعله می کشید. خود دستبند نیز اینک آغشته به خون گشته، و حلقه­ای از زنجیر آن تَرَک برداشته بود.

    روزی در یکی از این راهپیمایی­ها احمد و بهروز مردد به تماشا و تعقیب معترضان مشغول بودند. بهروز رو به احمد که پیشنهاد می کرد به صفوف راهپیمایان بپیوندند، گفت:

«احمد، ول کن! همین جوری توی پیاده­رو تا هر جا که رفتند دنبالشان برویم بهتر است.»

«من می خواهم بروم توی آنها.»

«مگر کُس­خُل شده­ای؟ پدر و مادرهای ما با هزار جور مکافات ما را فرستادند شهر تا بیاییم درس بخوانیم. تو می خواهی بروی با اینها تظاهرات کنی؟»

«مگر چه عیب دارد؟ این­همه آدم دارند تظاهرات می کنند. یکیش هم ما.»

«کُس­شعر نگو! به من و تو چه؟ ما که از هیچ چیز سر در نمی آوریم.»

«اگر برویم داخل­شان و با آنها باشیم از همه چیز سر در می آوریم. قاسم را نگاه کن! مگر من و تو از او کمتریم؟»

«این کُس­خُل را ولش کن! از آن روزی که با این شهریها روی هم ریخته معلوم نیست چه کار دارد می کند؟ احمق در فکر مادر بدبختش هم نیست. پدرم می گوید بچه­ای که بزرگتر نداشته باشد، هر چه بااستعداد هم باشد، باز خاک بر سر است و هیچ گُهی نمی شود. وایستا ببینم آقا قاسم فردا سر از کجا در می آورد.»

«چرت و چلا داری می گویی. بهروز. هر چه باشد فکرش از فکر من و تو روشن­تر است. تو وقتت را با جنده­بازی هدر می دهی، ببین او چه کار دارد می کند. روی پلاکاردی که توی دستش است نوشته شده:"معلمین زندانی آزاد باید گردند!" این کجایش عیب دارد؟»

«کُس­شعر دارند می گویند اینها، پسر. خب، می خواستند پا روی دُم شیر نگذارند تا زندانی نشوند.»

«تو چقدر بددهنی، بابا؟ کله­پوک! محمود جمالی، معلم قبلی ما یادت می آید؟ می گویند او را کشتند. برادرش حمید که آن همه توی مدرسه هوایت را داشت، حالا توی زندان است. گناه آنها چه بود؟ نمک­نشناس!»

«برو! برو هر کاری می خواهی بکن! جوری داری کُس­شعر می گویی که انگار من آنها را زندانی کرده­ام. برو خب! چرا ایستاده­ای؟ برو تظاهرات کن! من از همین پیاده­رو تو و قاسم را همراهی می کنم. ولی آدم عاقل می نشیند حساب می کند که زور کی بیشتر است، طرف او را می گیرد. حمید و محمود جمالی آدمهای خوبی بودند. اما کله­شان درست کار نمی کرد. وگرنه به این روز نمی افتادند. ارتشی­ها را نگاه کن چه جوری با غضب پشت سر تظاهرکننده­ها دارند آماده­باش راه می روند! اسلحه­شان را می بینی؟ اینها اسباب­بازی نیستند، کُس­خُل! هر لحظه ممکن است تیراندازی بشود. بگذار یک تیر هم به تو بخورد. به دَرَک!»

«یعنی، یعنی اینها جداً بین مردم تیراندازی می کنند؟»

«پس چه؟ اینها مأمورند و معذور. فقط کافی است فرمانده­شان از کوره در برود. وقتی بین­شان باشی یک تیر هم حتماً به تو می خورد. می خواهی با تو بیایم اگر تنهایی می ترسی؟»

«چی؟ من می ترسم؟»

«تو، نه. من، بابا. من می ترسم. ترس هم دارد.»

«کله­پوک، خودم حالا می روم. فقط می خواستم تو هم بیایی. ناسلامتی با هم رفیقیم.»

«همین را بگو! اگر یکی­مان تیر خورد و مرد، آن یکی جواب پدر و مادرش را چی بدهد؟»

«بی­خیال، بهروز. تو یکی این قدر مفتکی نمی میری.»

«قبول آقا، قبول. باداباد. ولی پیش خودمان باشد، به پدرم نگو که رفتیم تظاهرات!»

    بهروز جلو، احمد پشت سر او از پیاده­رو وارد خیابان شدند تا به راهپیمایان معترض بپیوندند. در انتهای صفوف آنان قرار گرفتند. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته­ بودند که احمد سرش را به طرف نظامیان ضدشورش که درست پشت سر او و دیگران در حرکت بودند، برگرداند. هراسان به بهروز گفت:

«به مسلسل­هایشان نگاه کن، بهروز! به خدا امروز تیراندازی می کنند!»

«دیدی رسیدی به حرف خودم؟ عجله کن در برویم! به ما نیامده تظاهرات کنیم. زود باش!»

 

2

    خانه­ای که آنها در آن اتاقی کرایه کرده بودند، حیاطی وسیع و طویل داشت. در وسط حیاط چاه آبی حفر شده بود که ساکنان خانه آب آشامیدنی خود را از آن بالا می کشیدند. در انتهای حیاط دو دستگاه مستراح بغل هم قرارداشت. صبحها صفی نسبتاً طولانی از کسانی که آفتابه­ای آب در دست داشتند در برابرش تشکیل می شد. در ابتدای حیاط ساختمان تازه­ساخت مجزایی به چشم می خورد که پیرمرد بقال صاحبخانه با زن جوان و شش دختر و چهار پسرش در آن زندگی می کرد.

    احمد و قاسم با شنیدن صدای همهمه­ی همسایه­ها از اتاق به حیاط آمدند. همه در آسمان به ماه نگاه می کردند و چیزی را به یکدیگر نشان می دادند. احمد که جریان را از همسایه­ای پرسیده بود، پس از اندکی دقت به ماه، هیجانزده رو به قاسم کرد و گفت:

«واقعیت دارد. مثل این که یک چیزهایی را می شود دید.»

«کجا؟ چه چیزهایی؟»

«آن قسمت را خوب نگاه کن! عمامه­اش است. عجیب است، ولی صورتش پیدا نیست!»

«تو واقعاً توی ماه عمامه  می بینی؟»

«مطمئن نیستم. ولی به آن شباهت دارد.»

«حیف به آنهمه درس فیزیکی که توی مدرسه خوانده­ای! خرافاتی!»

«من که خرافاتی نیستم. فقط حدس می زنم عمامه­اش باشد.»

«خرجان، آخر یک آدم چطور می تواند بدون تجهیزات فضانوردی برود کره­ی ماه؟ تازه، عکس شش در چهار هم بدون ماهواره بفرستد پائین!»

«قبول دارم. ولی همه دارند می بینند. هی بهروز، ما که هیچ چیزی نمی بینیم، تو چی؟»

    بهروز که با شیفتگی به ماه خیره شده بود، رو به آنها کرد و گفت:

«نگاه کنید! خود آقا است! به ابوالفضل عباس خودش است! قربان جدش! دارد دست تکان می دهد!»

«برو تو هم، گاومیش! من فقط عمامه­اش را یک خرده دیدم، مردم سر و کله­اش را دارند می بینند، تو می گویی که دارد برایت بای­بای می کند؟!»

«آره جان تو. آنجا... آن سرش، آن صورتش، آن هم دستش. دیدی؟»

    قاسم آنها را به نزد خود خواند:

« هر دو نفری بیایید اینجا! واقعاً عجیب است! آن دو تا لکه ابر را می بینید؟»

«کدام دو تا؟»

«چرا، من می بینم. چشمهای آقا را می گویی؟»

«این که چشم نیست.»

«چه است، پس؟»

«احمد! سینه­های آن زن توی کتاب یادت می آید؟»

«ول کن بابا! تو هم وقت گیرآوردی آ! اون چه ربطی به ماه دارد؟»

«حالا تو چشمهایت را ببند و سینه­ها را یک لحظه توی ذهنت تصورکن و بعدش هم نگاه کن به ماه!»

    بهروز دلگیر شد و متعرض گفت:

«احمد، ببین این قاسم چقدر نفهم است. گناه دارد آدم به سید اولاد پیغمبر توهین کند. همه می گویند او نایب امام زمان است. سه تا صلوات برایش می فرستند. این کُس­خل را ببین چه جوری دارد مسخره­اش می کند؟»

«بهروز، تو یکی دیگر خواهش می کنم دهانت را ببند! تا دیروز جنده­بازی می کردی، می ترسیدی بروی توی تظاهرات، حالا به تو بر می خورد اگر برایش صلوات ندهیم!»

«حرف دهانت را بفهم، کُس­خُل! هر چه باشم بچه مسلمان که هستم.»

«اَه­ه­ه، ول کن بابا! قاسم بیا! به خاطر بهروز هم که شده چشمهایم را بستم.»

«آفرین! حالا سینه­های آن زن را پیش خودت  مجسم کن!»

«کردم. خب؟»

«یادت هست روی سینه­ی چپش یک خال بود؟»

«خب، که چه؟»

«مطمئنی که سینه­ها و خال را مجسم کرده­ای؟»

«خب، آره. اصلاً تمام عکس زن توی کله­ام است بابا! راضی شدی؟»

«آفرین! اما فعلاً سعی کن خودت را فقط به چیزهای که گفتم متمرکز کنی. چشمهایت را حالا باز کن و توی ماه تماشا کن! چه می بینی؟»

«اِه­ه، لعنت بر جان شیطان! درست گفتی. به خدا دارم می بینم.»

«خال روی سینه­ی سمت چپی را هم می بینی؟»

«آره، ولی سفید است؟»

«معذرت می خواهم. عکس رنگی نیست. حالا یک ذره بیا پائین­ترش را نگاه کن!»

«اِه­اِه­اِه­اِه، به جان مادرم خودش است. پشمش را هم دارم می بینم.»

    بهروز کلافه و عصبانی پرسید:

«شما کُس­خُلها چه دارید می گویید آخر؟»

«ناراحت نشو بهروزجان! احمد سینه­ها و پشم و آنجای یک زن خوشگل را دارد توی ماه می بیند. بیا، شاید تو جاهای دیگرش را هم توانستی ببینی.»

«خفه شو، قاسم! دارید آقا را مسخره می کنید؟»

«گاومیش، بهروز! جان تو من دارم می بینم.»

«کُس­شعر نگو، احمد! با سید اولاد پیغمبر نمی شود شوخی کرد. کمرتان را می زند به خدا.»

«من که آنقدر جلق زدم دیگر کمری برایم باقی نمانده. جان بهروز شوخی نمی کنم. تو آن اولین عکس کتابت را بیاد داری؟»

«آره. اما آن عکس چه ربطی به ماه دارد؟ به خدا کمرتان را می زند. ناکام می شوید. نائب الاامام خمینی، الله هُمه صلی علی محمد و آل محمد، همه می گویند سید است و امام زمان او را فرستاده. شاه سال چهل و دو خواست او را بکشد، خواب دید که اما رضا(ع) عصبانی و چپ چپ نگاهش می کند. از ترس با اسکورت آقا را فرستاد کربلا سر قبر امام حسین(ع). بیچاره تمام این مدت آنجا نشست و عبادت کرد.»

«بهروزجان، ما مخلص تو هستیم. فقط پرسیدم آن عکس یادت می آید یا نه؟»

«گناه دارید می کنید. از من گفتن.»

«بگذار گناه کنیم، بابا! ما را که با همدیگر توی یک قبر نمی گذارند. چشمت را ببند و امتحان کن دیگر، گاومیش! اگر ندیدی صد تا فحش بده به من. تو هم یکهو روضه­خوان شده­ای آ!»

«بچه­ها بیایید اینجا را نگاه کنید! آن لکه­ی سیاه پایینی و آن دو تا لکه­ی کوچکتر بغلیش را ببینید.»

«کدام لکه؟»

«من دیدم. خب، چی؟»

«احمد، حدس بزن چه می تواند باشد؟»

«والله راستش را بخواهی نمی دانم.»

«خرجان، شورت و کرستش است، خب.»

«شما دو تا به خدا دیوانه شده­اید.»

«هه­هه... به جان تو دیوانه نشده­ایم، بهروز. فقط خوشباوریم.»

«خر هستید به خدا. و گرنه سید اولاد پیغمبر را...»

«گاومیش، برای ما مقدس­بازی در نیاور! تو تا دیروز نایب امام نمی شناختی. از وقتی پدرت شنیده که خمینی گفته اگر سر حکومت بیاید هر روز صبح مأمور می فرستد در خانه­ی مردم تا سهم پول نفتش را بدهد، طرفدارش شده و "آقا آقا" می گوید. تو هم هر چه پدرت می گوید باور می کنی. حالا آقا و نایب امام­ پیشکشت، ما کاری به کارش نداریم. فقط بجای او توی ماه یکی دیگر را می بینیم. اگر قاسم دروغ می گوید، من که دروغ نمی گویم. با چشمهای خودم دارم سینه­های یک زن را می بینم. از این هم آشکار تر، گاومیش؟»

«بروید گم شوید! دیگر دارید گندش را در می آورید.»

«بهروزجان، یک ذره فکرکن! فرق بین تو و این آدمها که دارند سید اولاد پیغمبر و آقایشان را توی ماه می بینند، چی است؟ می توانی برایم بگویی؟»

«چه فرقی؟»

«بیچاره، اینها اکثراً خواندن و نوشتن بلد نیستند، مدرسه نرفتند. اما تو چهارکلاس سواد داری، چهار سال پشت میز نشسته­ای، اسم چهارتا سیاره­ی همسایه­ی زمین را بلدی. فکرش را بکن، این همه فضانورد رفته آن بالا، هیچ­کس جز از طریق تلویزیون، عکس­شان را از اینجا ندیده. حالا این حاج آقا خمینی که روی زمین تشریف دارند و دمشان گرم ضد رژیم شاه هم هستند، از آنجا عکس شش در چهار می فرستد پایین؟ اصلاً این شدنی است؟»

«آره. چرا شدنی نباشد. اگر خدا بخواهد همه چیز شدنی است. می دانی آقا توی عمرش چقدر نمازخوانده و عبادت کرده؟»

«تو چقدر خوشباوری، بهروز. خب، اگر آدم با نمازی است، خدا حتماً او را می برد بهشت پیش خودش. این چه ربطی، به قول احمد، به بای­بای­کردن برای مردم از کره­ی ماه دارد. من هم یک زمانی مثل تو بودم. شنیده بودم که سگی را فرستاده­اند به کره­ی ماه. هر وقت که چشمم به ماه می افتاد، یک سگ را آنجا می دیدم که داشت هاوهاوهاو می کرد. همه­اش تلقین است. البته شاید دانشمندان واقعاً سگی را توی سفینه­ی فضایی نشانده بودند و برای آزمایش فرستاده بودند به ماه. اما باور کن که من با این دو تا چشم معمولی­ام نمی توانستم سگ را توی ماه ببینم.»

«پس، چطور توانستی عکس سکسی را ببینی؟»

«هه­هه­هه، من اصلاً چیزی ندیدم. فقط به احمد تلقین کردم.»

    احمد اعتراض­کنان گفت:

«برو گم شو، قاسم! حالا دیگر داری چرت و چُلا می گویی آ. من هنوز سینه­ها و شورت و کرست زنکه را دارم می بینم.»

    بهروز که با شنیدن دلایل قاسم کمی قانع شده بود، از ترس درگیری با همسایه­های معتقد و متعصب، خیرخواهانه گفت:

«سسس! باشد بابا، باشد. یواشتر! همسایه­ها اگر بشنوند، دعوامان می شود. بیایید برویم تو!»

«راست می گوید. بیا برویم احمد! ببین، موضوع خوشباوری است و یک خرده کمبود. مردم از رژیم شاه به تنگ آمده­اند. همیشه دنبال یک راه نجات بوده­اند، چون زورشان به شاه و ارتشش نمی رسید از خدا و پیغمبر می خواستند که خودش آنها را از دست این شاه و هزار فامیل و ارتشش نجات بدهد. حالا یک آخوند مخالف رژیم از این آب گل­آلود می خواهد ماهی بگیرد. با طرفدارانش، شاید مثل شاه با هزار فامیلش، بین مردم شایعه کرده که آنقدر مقدس و روحانی است که نائب امام زمان شده و عکسش رفته توی ماه. این یارو دیگر کی است؟ به جان خودم اعجوبه است. دست موسی را با عصایش از پشت بسته!»

«ولی قاسم، به جان مادرم من آن عکس لختی را توی ماه دیدم.»

«همه چیز علتی دارد، احمد. ببین، تو جوانی، مثل خود من دلت که هیچی، تنت هم می خواهد بالاخره یک دختری را لخت مادرزاد ببینی، به­اش دست بزنی و با هاش معاشقه کنی. اما دستمان فعلاً به دختری نمی رسد. می رویم عکس لختی را می بینیم و تصور می کنیم خود خودش جلوی ما است و می گوید بیا نمی دانم چه کارم کن. من از این کمبود استفاده کردم و به تو تلقین کردم که عکسش توی ماه است. تو هم دیدیش. همین. تو می توانی حتی روی یک دیوار صاف هم که چند تا خط خوردگی داشته باشد، هر چیزی را که خواستی تصورکنی.»

«راست می گویی. قبول می کنم. باید دست از این جلق­زدن بردارم. هم کمر آدم را داغان می کند، هم فکرش را.»

«به خوب و بد جلق­زدن کار ندارم. این یک مسئله­ی خصوصی است. اما توی سیاست جلق­زدن، مملکت را به خاک خون می کشد. خدا کند این حاج آقا برای مردم دست خر نشود که آخرسری دیگر نتوانیم از چنگش دربیاییم!»

 

3

    مدارس در سراسر کشور تعطیل شده بود. مأمورین نظامی با تیراندازی هوایی و گاز اشک­آور و باتوم­هایشان برای اولین بار به راهپیمایی مسالمت آمیز مردم هجوم برده و تعدادی از آنها را دستگیر و زندانی کرده بودند.

    برخلاف انتظار دولت، تظاهرات و اعتراضات مردم با این هجوم شکلی تازه گرفت. اکنون شیشه­های بانکها و سایر مؤسسات دولتی هر روز شکسته می شد. و به این ترتیب زندانها و بازداشتگاهها از مردم معترض انباشته شد.

    قاسم که در یکی از این درگیریها دستگیر شده بود، بعد از چند روز به دلیل سبکی جرم و پربودن بازداشتگاه آزاد شد. وقتی درون شهر به راه افتاد، برخلاف گذشته، سر هر چهارراه نظامیان تا دندان مسلح و تانک و نفربر به چشمش خورد. هراسیده از سیمای جدید شهر به خانه رفت. در اتاق کرایه­ای قبلی قفلی تازه داشت. زن صاحبخانه برایش تعریف کرد که پس از دستگیری او، پدران بهروز و احمد به شهر آمدند و اتاق را پس داده و بچه­هایشان را به ولایت برده­اند.

    به سراغ بهزاد رفت تا شاید به کمک او اتاقی کرایه کند. بهزاد توضیح داد که در ایام بازداشت او بسیاری از دوستان دستگیر و زندانی شده­اند، خود او نیز هراس آن دارد که هر لحظه به سراغش بیایند. به همین خاطر بهتر است قاسم فعلاً به ده نزد خانواده­اش برود و مدتی آنجا بماند.

 

4

    وقتی به ده برگشت، مردم او را با تعجب و هوشیاری خاصی نگاه می کردند. بعضیها جسور و شجاعش می پنداشتند، چرا که بعنوان آدمی سیاسی و مخالف شاه در تظاهرات دستگیر شده بود، بعضیهای دیگر سعی می کردند بچه­هایشان با او قاطی نشوند و کتابی از او برای خواندن قرض نگیرند تا مبادا چون او به یاغی و مخالف رژیم مبدل گردند.

    با این وجود بچه­ها دیگر مثل گذشته نمی اندیشیدند. فحاشی و بدگویی در مورد شاه به امری عادی تبدیل شد، تا آنجا که روزی بر دیوارهای ده شعار "مرگ بر شاه!" به چشم خورد.

    مردم از ترس مأمورین ژاندارمری سریعاً شعارها را پاک کردند. از آنجا که این حادثه نه تنها در آنجا بلکه در چند آبادی اطراف نیز اتفاق افتاده بود، پاره­ای از اهالی گمان بردند که کسانی از شهر شبانه بوسیله اتومبیل یا موتور سیکلت به دهات آمده و به نوشتن شعار پرداخته­اند، اما پاره­ای دیگر از آنها جوانک گالش و دو دوست همشاگردی­اش بهروز و احمد را عامل آن دانستند. بنابراین "انجمن خانه­ی انصاف" تصمیم گرفت پیش از آنکه مأمورین اقدام کنند، خوش­خدمتی کند و خود به تنبیه و احیاناً هدایت یاغیان و گمراهان جوان برآید تا که روستاشان به عنوان مرکز مخالفان رژیم بدنام نشود.

    جلسه­ی انجمن خانه­ی انصاف در قهوه­خانه­ی بزرگی تشکیل شد. کدخدا و معاونش دهبان، و همه­ی ریش­سفیدان ده نیز حضورداشتند. بهروز و احمد هر یک به همراه پدرش وحشتزده و شرمگین در برابر جمعیت درون قهوه­خانه سرافکنده ایستاده بودند. جای قاسم هنوز خالی بود. لحظاتی بعد چند نفر پچ­پچ­کنان از قهوه­خانه خارج شدند. کم­کم جمعیت حاضر در بازار محله به تماشای برادران گالش که از دور می آمدند، شتافت.

    هوشنگ دستهای برادرش را بسته و پالان کهنه­ای را روی سر و شانه­هایش گذاشته بود و او را مثل خری پشت سر خود می کشید تا به این وسیله مورد رضایت و خشنودی اعضای انجمن خانه­ی انصاف قرارگیرد و جرم برادرش دیگر به پاسگاه ژاندارمری راپرت داده نشود.

    جار و جنجال سر بازار دامن گرفت. همه با اشتیاق خاصی به قهوه­خانه هجوم بردند تا در محاکمه و تحقیر و تنبیه­ی خاطیان شرکت کنند. تعدادی به دلیل نبودن جا از پشت در و پنجره سرک کشیدند و به تعقیب جریان پرداختند. حاج ولی، رئیس خانه­ی انصاف، با صدای خشنی رو به محکومان جوان کرد و گفت:

«حیوان­بچه­ها! شما رفتید شهر تا سواد یادبگیرد و افتخار محله­ی ما بشوید، در عوض حالا برای ما دُم درآورده­اید و سیاسی شده­اید؟ بگویید ببینم کدام حرامزاده روی دیوار بر علیه اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر گُه خورد فحش نوشت؟»

    یکی از اعضای انجمن گفت:

«این جوانمرده قاسم باعث و بانیش است. همه می دانند که کی فکر بچه­های ما را خراب کرده. سالهاست که به آنها کتاب می دهد بخوانند. باید بفرستیمش به پاسگاه، وگرنه آبروی محله می رود.»

    یکی از حضار تماشاچی به حمایت از او افزود:

«آره به خدا! این قاسم فکر همه­ی بچه­ها را خراب کرده. بچه­های من هم از او کتاب گرفتند. اول فکر می کردم با معاشرتش یک خرده چشم و گوش­شان باز می شود و از او یاد می گیرند که چطوری مثل خودش زرنگ و درسخوان باشند. در عوض بچه­هایم زبان درآورده­اند، یکشبه عالم شده­اند. حرفهایی می زنند که مخ آدم سوت می کشد. اصلاً بهتر بود او را توی زندان نگه می داشتند.»

    پیرمردی از درون جمعیت گفت:

«خدا میرابعلی را بیامرزد! پسرش هم مثل خودش سرکش است. اما آزارش به کسی نمی رسد. ولش کنید! ضعیفه، مادرش استخوان خرد کرده تا او را فرستاده مدرسه. همین بلایی که برادرش امروز به سرش آورده برای هفت جدش کافی است. هی، هوشنگ! خجالت نمی کشی پالان روی سر برادرت گذاشته­ای؟ بنازم به غیرتت! خوب شد که خدابیامرز زیر خاک است. های­های­های، دریغ از یک جو غیرت!»

    یکی از اعضای انجمن پیشنهاد کرد:

«راست می گوید. فقط یک خرده گوشش را هم بکشیم، هر چه توی شهر یادگرفته از یادش می رود.»

    عضو دیگری از انجمن خانه­ی انصاف با تأیید پیشنهاد او افزود:

«آره، هر سه نفرشان باید گوشمالی بشوند.»

    پدر بهروز که هم عضو انجمن بود و هم از چندی پیش به حاج آقا سید روح­الله موسوی خمینی تمایلاتی داشت. به غیرتش برخورد که پسرش در ملاء عام گوشمالی شود. به همین خاطر مصرانه گفت:

«من گوش پسرم را حسابی کشیدم. یالله بهروز بگو که گُه خورده­ای، و دیگر با قاسم دست به یکی نمی شوی و از این غلطها نمی کنی!»

    بهروز در تمام طول محاکمه سرش را پایین انداخته بود و فن­فن­کنان اشک می ریخت. با پشیمانی گفت:

«گُه خوردم با قاسم گشتم. کتابهای سیاسی­اش سرش بخورد. من اصلاً روی دیوار شعار ننوشتم. همه را خودش نوشت.»

    رئیس خانه­ی انصاف رو به پدر احمد کرد و پرسید:

«خب، مشته ابراهیم، نوبر تو چه می گوید؟»

    پدر احمد که دهقانی متین و گوشه­گیر بود و زبانش می گرفت، در حالیکه سعی می کرد عصبانی نشود و شمرده صحبت کند، جواب داد:

«پ­پ­پسرم بی­بی­بی­آزار است. همه­ی ک­ک­کتابهاهاهاهایش را سو سو سوزاند. دادادامادم هم همه­ی ک­ک­ک­کتابهای قاقاقاسم را سو سو سوزاند. ج­ج­ج­­جوانند. تق­تق­تقصیر ن­ن­ندارند.»

    یکی از اعضای انجمن خیرخواهانه گفت:

«مشته ابراهیم، اینقدر ناز پسر یکی و یکدانه­ات را نکش! بالاخره به خاک سیاهت می نشاند. هی احمد، بی­غیرت! پدرت این همه پول خرج مدرسه­ات می کند، تو که پسر خوب و درسخوانی بودی، آخر این چه غلطی بود که با رفیقت کردی؟ زود باش بگو که گُه خوردی؟»

    احمد همچنان سرش را پائین انداخته بود و برای آنکه کسی متوجه اشکهایش نشود، ساعد دست راستش را روی چشمها گرفت. نادر، پسر حاج ولی، ضربه­ای به پشت گردنش زد و گفت:

«این و رفیق جان­جانیش این جوری آدم بشو نیستند. باید حسابی حالشان را جاآورد.»

    پدر احمد که هرگز سابقه نداشت روی پسرش دست درازکند، صورتش از عصبانیت سرخ شد. از جایش برخاست و در حالی که دستش را جلو صورت نادر تهدیدکنان به حرکت در می آورد گفت:

«تُ­تُ­تو بِ­بِ­ب­به چ­چ­چه ح­ح­ح­حقی پ­پ­پ­پسرم را ز­زززدی؟»

    حاج­ولی به پسر خود نادر تشرزد و او را از مداخله بازداشت و رو به احمد گفت:

«پسرجان! ما همه دل­مان خوش بود که بالاخره محله­ی ما یک جوان باسواد و عاقل دارد. آخر چرا رفتی در کار مملکت فضولی کردی؟»

     یکی از اعضای انجمن رو به احمد کرد و گفت:

«بترک بگو زبر دیگر! بگو که گُه خوردی!»

    چند نفر از حاضرین همزمان به تشویق احمد پرداختند تا قضیه را فیصله بدهد. احمد نگاهی زیر چشمی به قاسم انداخت که کاملاً خونسرد زیر پالان نگاهش می کرد. گویی به او با اشاره می گفت تا چنانچه دلش می خواهد هر چه زودتر به خواست دیگران عمل کند و خود را از مهلکه نجات دهد. یادش آمد که او حتی موقع ابراز پشیمانی بهروز نیز چندان دلگیریی از خود نشان نداده بود. به یاد داستان دانشمندی که در قرون وسطی مجبور شده بود حرفش را پس بگیرد و چرخش زمین به دور خورشید را انکار کند، افتاد. پیش خود اندیشید:

«با یک گُه خوردم که دنیا خراب نمی­شود. در عوض یک روز حساب نادر را می رسم.»

    عزمش را جزم کرد و تصمیم گرفت برای مسخره­کردن حاج­ولی و انجمن­اش، عوض آرام و شرمگین عذر خواستن، معترض و از روی اجبار این کار را بکند. بنابراین با تمام غروری که در جان داشت بلند فریاد زد:

«گُه خوردم.»

    با شنیدن صدای بلند او همه یکه خوردند. پدر احمد که غرورش خدشه­دار شده بود، دست او را ول کرد. احمد کینه­جویانه و غضبناک به نادر خیره شد. دندانهایش از خشم  مکرر روی هم سائیده می شدند. اما می دانست که حریف نادر نیست. در حالی که همچنان نگاهش می کرد تحریک­کنان روی زمین تف انداخت و با عجله از قهوه­خانه گریخت. چند نفر از حاضران با هم پچ­پچ­کردند:

«جوان است. به غرورش برخورده. نبایستی اذیتش می­کردیم.»

    با شنیدن گفتگوی دیگران پدر احمد با عصبانیت به حاج­ولی گفت:

«حاحاحاحاج وووولی،پ­پ­پ پسرت هم باباباباید ب­ب­بگوید گ­ُ­گُ­گُه خورده ااااحمدم را زد.»

    نادر که از دیرزمان منتظر فرصت بود تا به هر ترتیبی شده تلافی فرار نامزدش را سر خانواده و فامیلش درآورد، کسانی را که سر راهش بودند به سویی هل داد. به طرف پدرزن هوشنگ رفت و تهدیدکنان، به قصد تحریک هوشنگ، غرید:

«کُس­کش دیوث! من بگویم گُه خوردم؟»

    ناگهان قهوه­خانه­ شلوغ شد. چند نفر خود را روی نادر انداختند تا مشهدی ابراهیم را از زیر ضربات مشت و لگدش نجات دهند.

    مشهدی ابراهیم وقتی از دست نادر رها شد دادخواهانه رو به کدخدا کرد و خواست چیزی بگوید، اما از شدت عصبانیت چنان به لکنت افتاد که جز"ک­ک­ک­کد­کدکدخ­خ­خ­خدا" جمله­ی کاملی از دهانش بیرون نیامد.

    کدخدا و معاونش دهبان، و چند نفر دیگر از ریش­سفیدان و بزرگان ده برای اعتراض به حرکت قلدرانه­ی پسر حاج­ولی جلسه­ی انجمن خانه­ی انصاف را ترک گفتند و از قهوه­خانه بیرون رفتند. حاج­ولی که از به هم خوردن جلسه­ی رسمی انجمن به شدت عصبانی به نظر می رسید و صورتش قرمز شده بود، تهدیدکنان پسر خود را از قهوه­خانه بیرون کرد. بعد، به سوی هوشنگ رفت. سیلی محکمی زیر گوشش خواباند و فریاد کشید:

«مادرجنده­ی گالش، برادر خرابکارت را ببر تحویل پاسگاه بده! وگرنه تمام محله را به جان هم می اندازد.»

    لگدی نیز حواله­ی قاسم که کت­بسته آنجا ایستاده بود، کرد و از قهوه­خانه خارج شد.

    هوشنگ که چنین خاتمه­ای را برای خوش­خدمتی­اش هرگز تصور نکرده بود، تحقیرشده، در هم شکسته، دلواپس و عصبی، بی­آنکه بداند چه می کند، مشتی به سر برادر زد. در همان هنگام صدای فریاد زنی از بیرون قهوه­خانه توجه همه را به خود جلب کرد.

    مادر قاسم با وضعی پریشان، چادری به کمر بسته و داسی تهدیدگر در دست وارد قهوه­خانه شد. هوشنگ با دیدن او پا به فرار گذاشت. مادر تنها قدمی به سویش برداشت ولی از تعقیبش، در حالی که نفرینش می کرد، صرف­نظر کرد و به آزاد کردن قاسم از زیر پالان و بند طنابها پرداخت.

    قطعات با داس بریده شده­ی طناب و نیز خود پالان با غضبی که مادر در حرکاتش داشت، به اطراف پرت شد. صدای افتادن و شکستن قوری، سماور، استکانها و نعلبکیها با فریاد و فحاشی کوکب در هم آمیخت:

«گُه به ریشها! اینجا نشسته­اید و دارید بی­انصافی را همین جوری تماشا می کنید؟ هی من ریدم به ریش عاقل­مردهایی که شما می خواهید باشید! دخترم را حاج­ولی با پسر مولکوته­اش از اینجا فراری داده، کک­تان نگزید. امروز هم مشته ابراهیم و پسرش را پیش روی گُه­گرفته­تان کتک می زند این زنازاده، باز اینجا نشسته­اید و تماشا می کنید؟ خاک بر سر زنهایتان! به شما هم می شود گفت مرد؟ هی من ریدم به ریش هر چه مرد بی­غیرتی مثل شما!»

    با بیرون آمدن کوکب از درون قهوه­خانه، زن مشهدی ابراهیم و دخترهایش با داس و چوب وارد بازار محله شدند. مردم آبادی با شنیدن صدای شیون و فحش و فریاد زنها، کنجکاو برای تماشا به آنجا هجوم آوردند. چنین هیاهویی در قریه بی­سابقه بود. گاهی پیش می آمد که دو یا چند مرد با هم وارد دعوا و زد و خورد می شدند، اما پای دعوای زنها تا آن موقع هرگز به میدان و بازار محله کشیده نشده بود. حالا در این دعوا هیچ مردی جرأت نمی کرد دخالت کند، چرا که از عواقب قانونی آن می ترسید. در زدوخورد با زن بیگانه معمولاً مردها از نظر قانون مجرم شناخته می شدند. از طرفی دیگر عرف و عادات مردم نمی پسندید که مردی با زن غریبه وارد مناقشه و زدوخورد شود.

    در این هیاهو نادر از مهلکه گریخت، چرا که از زن جدی و خشن گالش تاکنون یک بار کتک، و بارها فحاشی و آبروریزی نصیبش شده بود. او چنان دل پرخونی از این زن داشت که خیلی دلش می خواست شخصاً با او درگیر شود و خانه­اش را با خاک یکسان کند، اما سر نترس زن و دو قبضه تفنگ سرپُر او مجبورش می کرد تا از هرگونه رویارویی مستقیم با او بپرهیزد.

    حاج­ولی که از جلسه­ی به هم خورده و ناموفق انجمن بیرون آمده بود و در خشم و غضب می لرزید، برای آنکه با زن گالش درگیر نشود، به درون قهوه­خانه­ی دیگری رفت، گوشه­ا­ی نشست و سیگار پشت سر سیگار دود کرد.

    دایی احمد از جمع حاضران در میدان ده به طرف خواهرش رفت و آمرانه گفت:

«خواخور، برگرد برو خانه! خوبییت ندارد. تو و دخترهایت دیگر چرا خودتان را قاطی کرده­اید؟»

    مادر احمد جیغ­کشان گفت:

«چی؟ پسر این حاجی بی­انصاف یکی و یکدانه پسر زبان­بسته­ام را کتک بزند و من خانه بنشینم و هیچی نگویم؟! خیال می کنند پسرم بی کس است. کوکب بیچاره را به خاک سیاه نشاند­ه­اند، حالا رسیده­اند به ما. کجاست این حاج­ولی بی­انصاف؟»

    دایی احمد دلخور و عصبی دست خواهر را گرفت و او و دخترهایش را از بازار محله دور کرد. آنها هنوز چندان از میدان دور نشده بودند که با شنیدن صدای فریاد و فحاشی کوکب دوباره برآشفتند و به حمایتش آمدند.

    کوکب خطاب به مردهایی که قصد داشتند او را آرام کنند، در حالی که با داسش تهدید می کرد غرید:

«بروید کنار! دست نامحرمی اگر به من بخورد، با این داس قلمش می کنم! بروید! بروید نامسلمانها خانه و زنهایتان را بفرستید تا آنها توی خانه­ی انصاف بنشینند! من فقط با این ناحاجی گور به گور پدر و با پسر گاوکُنش کار دارم. می خواهم تقاص دخترم را امروز با داسم از اینها بگیرم. بعدش هم می روم زندان آب خنک می خورم. من دیگر چیزی ندارم که از دست بدهم. اصلاً، اصلاً چرا قبلاً تقاصم را از اینها نگرفتم؟...»

«مشته خواخور! مشته خواخور، کوکب! تو را به ارواح مرحوم میرابعلی برو خانه! خواخور، دیگر بس است! ما همه می دانیم که تو تا حال چه کشیده­ای.»

    کوکب با شنیدن صدای پیرمرد محترمی که قبلاً با شوهرش دوستی و رفت و آمد داشت، بغض گلویش ترکید. رو به او کرد و گریان گفت:

«مشته برار، مختارخان! شما بگویید، اگر مرحوم میرابعلی زنده بود، اینها جرأت می کردند من و یتیم­هایم را این جوری به خاک سیاه بنشانند؟ آخر انصاف کجا رفته؟ دخترم را دربه­در کرده­اند، هیچ کس جیکش در نیامده، حالا ببینید چه جوری این بی­انصاف حاج­ولی دارد تمام محله را وادار می کند که یادگار مرحوم شوهر خدا بیامرزم، قاسم را هم از اینجا دربه­در کنند. الهی بچه­هایشان مثل بچه­هایم یتیم بشوند!...»

    با آرام شدن مادر قاسم، چند عضو انجمن خانه­ی انصاف نیز جرأت کردند و به طرف او آمدند و دلجویانه از او خواستند تا سر کار و زندگی خود برود. کوکب دوباره کنترل خود را از دست داد، به طرفشان حمله کرد و با داسش تهدیدکنان غرید:

«گُه به ریشهای تُن به تُنی! گفتم بروید خانه و زنهایتان را بفرستید بیایند اینجا قضاوت بکنند!»

    در این آشفته­گی، قاسم، مغرور و خرسند از شجاعت مادر، خود را به او رساند. با مشاهده­ی جبهه­ی دعوا به نفع خود، سعی کرد از موقعیت زن بودن مادر استفاده کند و او را به جان حاج­ولی و پسرش بیندازد. تحریک­کنان گفت:

«اَجی، حاج­­ولی با پسرش توی دکان مشته حسن نشسته­. به من لگد زد. زیر گوش برارجان هم یک سیلی خواباند و بهش گفت مادرجنده.»

    کوکب از شنیدن فحش جری­تر شد، کنترلش را از دست داد و چون ماده­گرگی زخمی به طرف دکان مشهدی­حسن خیز برداشت. جمعیت ترسان از سر راهش گریخت.

    در دکان مشهدی حسن از داخل قفل شد. داس کوکب به شیشه­ اصابت کرد. شیشه شکست و فروریخت. حاج ولی چنان ترسید که رنگ از رویش پرید و صورتش کاملا زرد شد. صاحب دکان و مشتریهایش سعی کردند تا با زن اهانت­شده و عصبی به هیچ وجه، حتی با نگاه نیز، تماسی پیدا نکنند، تا مبادا بیشتر تحریک شود. همه می دانستند دعوای دیرینه­ی دو خانواده امروز بین دو نفر، تنها دو نفر، یکی زن، فقیر و تحقیرشده و ستمدیده، و دیگری مرد، متمول و قوی و قادر و چندان متنفذ که مأموران پاسگاه ژاندارمری نیز به او احترام می گذارند، به اینجا کشیده شده است.

    کوکب خشمگین غرید:

«ناحاجی! من جنده­ام یا زن و دخترهایت؟ بیا بیرون و ثابت کن مردی! بیا می خواهم آن سه بند انگشت گوشت مردانگیت را با این داسم جلو مردم ببُرم و دستمالم را روی سرت بگذارم. چرا مثل موش توی دکان قایم شده­ای و در را گفتی ببندند؟ تُن به تُنی، یک شب نرو خانه، بعد ببین زن و دخترهایت چند تا مهمان زیر لحاف­شان دارند. بیا بیرون! می خواهم آنها را بیاورم اینجا تمام مردهای محله سوارشان بشوند.»

    حاج­ولی که رگهای گردنش ملتهب شده بود، از آنجا که بهتر از هر کسی در ده با قانون آشنا بود و می دانست که درگیری و زد و خورد با یک زن غریبه، هر چند هم حق با مرد باشد، دردسر برایش بوجود خواهد آورد، خشمش را فرو خورد و تلاش کرد از در دوستی درآید:

«خواهر، برو خانه! ما ناسلامتی با هم نان و نمک خورده­ایم. این چه حرفهایی است که از دهانت بیرون می آید؟ حالا ما یک اشتباهی کردیم، تو ببخش! خواهش می کنم برو خانه! حتماً یک جوری اشتباهم را جبران می کنم.»

«پدرسگ بی­شرف! من خواهر تو نیستم. تو مگر همان پفیوزی نیستی که زمینهایم را به زور تومانی یک تومان نزول دادنت از چنگم درآوردی و گفتی بیا صیغه­ی من بشو تا قرضهایت را واگذار کنم و زمینت را به تو پس بدهم؟ آدم مگر خواهر خودش را هم می رود صیغه بکند؟! پس تو به خواهرهای خودت هم چشم بد داری. الهی آن چشمهای زناکارت را ببرند زیر خاک! الهی زنت بیوه بشود و زیر این و آن بیفتد!...»

    حاج­ولی دیگر نتوانست تحمل کند. از جایش برخاست و بی­اختیار فریاد زد:

«پتیاره! حُرمت خودت را چرا نگه نمی داری؟»

    خشمگین به طرف در به راه افتاد تا بیرون برود و با کوکب گلاویز شود. حاضران درون قهوه­خانه راه را بر او بستند و نگذاشتند دعوا دامن بگیرد. حاج ولی با مداخله­ی دیگران شیر شد و رو به آنها گفت:

«به ناموس من فحش داد. همه شما شاهد بودید. برایش شکایت می نویسم، زیرش را باید امضاءکنید! همین امشب مأمور می آورم. می اندازمش توی هُلُفدانی تا با این پسر خرابکارش آب خنک بخورد. اصلاً تمام این خانواده­ی گالش ضد شاهنشاه آریامهر هستند.»

    مادر و خواهرهای احمد که با به میدان آمدن کوکب ساکت شده بودند، به همراه چند زن دیگری که از شنیدن هیاهو به بازار محله آمده بودند، کوکب را مهار کرده و با خود به خانه بردند.

    حاج ولی با خلاص شدن از شر حمله­ی عصبی و جنون­آمیز زن گالش، در حالیکه سعی می کرد آبرو و موقعیت خدشه­دار شده­ی خود را بین اهالی دوباره به دست آورد، هوارکشان رو به صاحب قهوه خانه کرد و دستور داد:

«لال­حسن، بیا برویم پاسگاه از دست این پتیاره شکایت کنیم! به خاطر شیشه­های دکانت هم شده این جنده را می اندازم زندان تا به گُه­خوری بیفتد. کاری به کار پسر حرامزاده­اش هم اصلاً ندارم. خود مأموران بالاخره به گوش­شان می رسد که چه گُهی خورده. بگذار خواهر و مادرش را بگایند. من را بگو که خواستم نصحیتش کنم دیگر از این گُه­ها نخورد و خودش را بدبخت نکند.»

    مشهدی­حسن که زبانش کمی می گرفت و به همین دلیل بعضی­ها لال ­حسن صدایش می کردند، جواب داد:

«من با بیوه­زن دعوا ندارم. آهش من را می گیرد، بچه­هایم یتیم می شوند. پول شیشه را اگر خودش داد از او می گیرم، و الا خیرات مرده­هایم.»

    حاج­ولی با تمام خشم فروخورده­اش به او هجوم برد و به کتک­زدنش پرداخت:

«لال­سگِ نمک­نشناس! من اگر نباشم در این دکانت تخته می شود. اگر سفته­هایت را نفروختم! به هیچ کس خوبی نمی شود کرد. خودم تنهایی می روم پاسگاه.»

 

5

    کنار پیله­کند، درون محوطه­ی گالش­ها، احمد تحقیرشده و خشمگین به دوستش قاسم گفت:

«قاسم، تلافی تو را مادرت با فحشهای آبدارش به حاج­ولی درآورده. من هم باید تلافی پدرم را دربیاورم. یکی از تفنگهاتان را بردار بده به من. می خواهم سر راه نادر کمین بنشیم و مخش را نظاره کنم. این حیوان­بچه باید به سزای اعمالش برسد.»

«نه. این جور حیوانها را نباید گذاشت راحت بمیرند. باید روزگارشان را سیاه کرد. انتفام من را هیچ کس نمی تواند از نادر بگیرد. مادرم فقط فحش­شان داد و پیش مردم کوچک­شان کرده. من باید حاجی و حاجی­زاده را از اینجا دربه­در کنم. تو وایستا.»

«هی، قاسم! این قدر حرف نزن! بیا عمل کنیم! یک تفنگ را خودت بردار، آن یکی را هم بده به من! ترتیب پدر و پسر را یکجا بدهیم!»

«قتل نه، دیوانه. این زالوهای کوچک را نباید کشت. یاید به خاک سیاهشان نشاند تا برای دیگران درس عبرت بشوند. تو وایستا! من یک نقشه­­ی خوبی برایشان دارم.»

«چه نقشه­ای؟»

«کوکتل مولوتوف می دانی چی است؟»

«نه.»

«به تو نشان می دهم. می توانی یک بطری بنزین برایم تهیه کنی؟»

«آره که می توانم. از باک بنزین موتور پدرم بر می دارم. می خواهی چه کار کنی؟»

«با صابون قاطیش می کنیم و کوکتل­مولوتوف می سازیم. می اندازیمش توی کندوج­شان. کلی از ثروت و دارائی­شان آتش می گیرد و از بین می رود. آن موقع محتاج یک لقمه نان می شوند و می فهمند نداری چی است؟ نزولخواری و قلدری هم از کله­شان بیرون می رود.»

«باشد. فقط با یک بطری بنزین؟»

«آره. بقیه­اش با من. برو بیار! همین امشب ترتیبش را می دهیم.»

 

    قبل از آنکه احمد با بطری بنزین برگردد، هوشنگ شتابان خود را به خانه رساند. نفس­نفس زنان گفت:

«قاسم فرار کن! دارند می آیند.»

    قاسم که از برادرش دلگیر بود، اعتنایی به او نکرد. مادرش با تندخویی پرسید:

«دیگر چه شده بی­غیرت؟ از جانش چه می خواهی؟»

«حاج­ولی رفته پاسگاه مأمور بیاورد. حالا ژاندارمها می آیند. عمومختار و کدخدا گفتند بدوم به تو بگویم که قاسم را از خانه فراری بدهیم تا دستگیرش نکنند.»

«وای، یا امام رضا! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟...»

«حالا وقت این حرفها نیست، اَجی. به این دیوانه بگو برود شهر یک جایی قایم بشود. به حرف من که دیگر محل نمی گذارد. یک خرده پول هم اگر داری به او بده.»

«چه می گویی جوانمرده، بچه­ام را توی این شلوغی بفرستم شهر؟ مگر دماغم را زالو داده­ام؟ برو از جلوی چشمم گم شو!»

«اَجی، یک بار هم که شده حرف من را گوش کن! تا دیر نشده باید کاری کرد. قاسم را به جرم سیاسی می گیرند. این بار دیگر ولش نمی کنند. می دانی سر سیاسیها چه بلایی می آورند؟»

    کوکب مستأصل قطعه چوبی برداشت و به طرفش پرت کرد و گفت:

«بی­غیرت! وقتی تو سر برادرت چنین بلایی بیاوری، از مردم دیگر چه انتظار می شود داشت؟»

«لا اله الا الله! باز هم نمی فهمد. بابا، دیوانه شده­ای مگر؟ می گویم حالا مأمور می آید. من اگر به آن وضع بردمش سر دکان، فکر کردم این بی­ناموسها می گویند قاسم به اندازه­ی کافی تنبیه شده، و کار به پاسگاه نمی کشد.»

    صدای چهارنعل تاختن و نزدیک شدن اسبی گفتگوی آنها را قطع کرد. سوار در محوطه­ی خانه افسار اسب را کشید. حیوان مهار شد، دستها را بالا گرفت، چراغپا ایستاد و شیهه کشید. هوشنگ ادامه داد:

« این هم احمد. به پدرش گفتم او را هم همراه قاسم بفرستد.»

    کوکب در حالیکه با خود می اندیشید از احمد پرسید:

« چه شده پسرم، احمد؟ با این عجله کجا؟»

«مگر خبر نداری، زن دایی؟»

«از چه چیزی خبر ندارم؟»

«دامادم مگر نگفت؟»

«به حرف این بی­غیرت گوش نده! اگر راست می گفت، وقتی که نادر ذلیل­شده دست روی تو و پدرت دراز کرد، از خودش غیرت نشان می داد.»

«آخر در برابر قُلُدری آنها یک نفره که نمی شود کاری کرد، زن دایی.»

«چرا نمی شود کاری کرد؟ لااقل یک مشت هم خودش می زد تا دلم خنک می شد که توی خانه­ام یک مرد است. بعدش هم کتک می خورد. های... جای خدابیامرز خالی!»

«قاسم، عجله کن برویم!»

«کجا می خواهی بروی، پسر؟ پس آن بهروز کجاست؟ مگر او همدست و رفیق شما نبود؟»

«دایی­ام می گوید با او کسی کار ندارد، چون هم ما را لو داده و هم پدرش عضو خانه­ی انصاف و فامیل نادر است. اول می رویم خانه­ی عمویم. شب را آنجا می­مانیم. فردا می رویم شهر برای خودمان یک اتاق می گیریم.»

«اگر شما را توی شهر گرفتند چی؟»

«غصه­ی ما را نخورید، زن دایی! توی شهر کسی ما را نمی شناسد و با ما کاری ندارد. سر و صدا که یک خرده خوابید، برمی­گردیم خانه.»

«برگرد برو خانه، پسرم! پدر و مادرت نمی دانند غم از دست­دادن بچه چه غمی است، وگرنه راضی نمی شدند تو از خانه بیرون بیایی. برو خانه و با قاسم کاری نداشته باش! خودم تحویلش می دهم به ژاندارمها. هیچ کس جرأت نمی کند با بچه­ی من کاری بکند.»

«چی؟ من را می خواهی تحویل ژاندارمها بدهی؟! مگر دیوانه شده­ای، اَجی؟»

«حرف دهانت را بفهم، خاک بر سر! خواهرت رفته، تا حالا مرده یا زنده­اش معلوم نیست. بگذار ژاندارمها بیایند دستگیرت کنند. دارت که نمی زنند. این جوری لااقل خیالم راحت است که توی زندانی.»

    قاسم از مادرش که می خواست دستش را بگیرد، فاصله گرفت و گفت:

«ولم کن، اَجی! برو بغل آتش بگیر بنشین! بزودی بر می گردم. تمام مملکت شلوغ است. مردم دارند انقلاب می کنند. هیچ کس دیگر شاه را نمی خواهد. همین روزها از تاج و تختش دیگر خبری نیست. آن موقع حاج­ولی و نادر با رئیس پاسگاه­شان دیگر هیچ غلطی نمی توانند بکنند.»

«شاه و تاج و تخت!؟ این حرفهای مزخرف چی است که می زنی؟ من که معنی­اش را نمی فهمم. مثل این که توی شهر کله­ات را به جای درس با پهن پر کرده­اند. بیا توی اتاق!»

«مزخرف نیست. بزودی همه­شان دادگاهی می شوند. آن وقت حلیمه بر می ­گردد. وگرنه خودم می روم پیدایش می کنم.»

    مادر دست قاسم را محکم گرفت و با خود به درون اتاق کشید. احمد مصمم گفت:

«زن دایی! اگر می خواهید قاسم را تحویل بدهید، باشد.اما من یکی می روم.»

    احمد اسبش را هی کرد. قاسم گله­کنان به مادرش گفت:

«ببین اجی، احمد یکی و یکدانه پسر پدر و مادرش است، با این وجود آنها آزادش گذاشتند فرارکند. هیچ متوجه هستی با من داری چه کار می کنی؟ آن از پسرت که روی سرم پالان گذاشت، این هم از تو که می خواهی من را کت­بسته تحویل ژاندارمها بدهی! باشد. من هم یک روز مثل حلیمه از این خانه می روم و دیگر بر نمی گردم.»

    کوکب ناگهان دستش سست شد و قاسم را رها کرد. گویی تازه متوجه عواقب تصورش شده بود. احمد را صدا زد و از او خواست بایستد. دستش را درون جیبش برد. کیسه­پول پارچه­ای­اش را بیرون آورد. اسکناس تا خورده­ای از داخل آن برداشت و به قاسم داد.      

  

فصل ده

 

1

    کنار خیابان اصلی، در ابتدای شهر جمع کثیری از مردم برای استقبال از دو زندانی سیاسی از بند رسته گرد آمده بودند. بعد از  مدتی به خیابان و اتومبیلهای در آمد و شد چشم دوختن، صدای بوق ممتد اتومبیلی شنیده شد. در پی آن چند اتومبیل دیگر نیز به بوق­زدن پرداختند. اتومبیلها توقف کردند. مرد لاغر اندامی از درون یکی از آنها بیرون آمد و از مشتاقان خود احاطه شد. بهزاد که از شادی در پوست خود نمی گنجید گفت:

«آنهایش... برادرم! برویم جلو!»

    قاسم نتوانست همراه او راهی در جمعیت بازکند. برادرها صورت هم را بوسیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. بعد، به جای بهزاد کسانی دیگر به سراغ برادرش رفتند. قاسم بالاخره توانست خود را تا نزدیکی او برساند. لحظه­ای مشتاق و ستایشگر سیمای شاد و باوقارش را تماشا کرد. مثل بهزاد ابروهایی یکسره و بلند داشت. سبیلهای پر پشتش با دقت آرایش شده بود. لبانش تند تند به حرکت در می آمد و آهسته کلماتی بر زبان می آورد. صمیمانه با اطرافیان، یکی پس از دیگری، دست می داد و روبوسی می کرد.

    قاسم نتوانست تصور کند که این او تا چندی پیش اسیر و زندانی و زیر شکنجه بوده است. شرمی آمیخته با احترام به این انسان بزرگ در جانش نیرو گرفت. با خود گفت:

«نه. من شایسته نیستم صورت چنین آدم قهرمانی را ماچ کنم.»

    بهزاد بازویش را گرفت:

«هی قاسم، حمید را دیده­ای»

«نه. مگر او هم آزاد شده؟»

«نگاهش کن، آنجا!»

    سیل جمعیت با دو زندانی از بند رسته بر دوش به سوی شهر به حرکت درآمد. قاسم به سمتی که بهزاد اشاره کرده بود به راه افتاد. یک لنگه کفش­اش از پا درآمد و زیر پای جمعیت ماند. بالاخره توانست حمید جمالی را از نزدیک ببیند. لبخندش به گرمی و مهربانی همیشه بود. حلقه­ای گل به گردنش آویزان کرده بودند. کسی شاخه­ای گل لاله نیز به دستش داد. یادش آمد که آن را احتمالاً به خاطر برادرش محمود به او داده­اند. اشک از چشمان قاسم بی­اختیار جاری شد.

    جلو در ورودی خانه، حمید جمالی از شانه­ی مردی که او را بر دوش داشت، پائین آمد. جمعیت لحظه­ای او را با مادر پیر و گریانش تنها گذاشت. قاسم که فقط یک لنگه کفش به پا داشت از لابلای استقبال­کنندگان به جلو راه گشود و در ردیف اول آنها ایستاد.

    مادر حمید با صورتی پیر و فرسوده و موهایی پریشان و سپید، اشک­ریزان پسر خود را در آغوش می فشرد. دهانش پیوسته باز و بسته می شد و کلماتی مهرآمیز نصیب فرزند می کرد. سرهای آنها روی شانه­های همدیگر قرار داشت. نام محمود چند بار روی لبان مادر جاری شد. قلب قاسم شدیدتر به تپیدن آمد. اندوهی درونش را در هم فشرد. «حمیدجان! محمود پس چه شده»، مادر حمید نالان پرسید. چند زن منقلب او را که به یاد و در غم جوان کشته شده­اش بی­امان می گریست، از حمید جمالی جدا کردند.

    با به درون حیاط خانه هدایت شدن مادر، حمید جمالی سعی کرد بر اندوه درون و بغض گیرکرده در گلویش مسلط شود. لبخندی بر لب آورد و رو به جمعیت با نگاهی شاکر گفت:

«شرمنده­ام. از این همه لطف شماها شرمنده­ام.»

    چشم­های مشتاق و مهربان او روی چهره­های افراد استقبال­کننده از یکی به دیگری در حرکت بود. ناگهان در چهره­ی آشنای جوانکی متوقف شد. ابتدا نتوانست به جایش آورد. هیچکدام از اقوام و خویشاوندانش چنین فرزندی نداشتند. در شهر نیز تا چند سال پیش او را هرگز ندیده بود. این ناآشنایی و کاوش در ذهن چندان نپایید. نگاه کنجکاوش سراسر به اشتیاقی عمیق مبدل شد. چهره­اش در شادمانی شکفت. گویی گمگشته­ای را بازیافته است. در حالی که به طرفش می رفت، گرم و صمیمی پرسید:

«قاسم! تو اینجا چه می کنی؟»

    با شنیدن صدای معلم، رشته­ی افکار قاسم که در اندوه از دست دادن محمود جمالی غرق بود، گسست. با این گسستگی، عصبانیت و غافلگیری به سراغش آمد. حسی در درونش او را به گریختن و دور شدن از آنجا وا می داشت. اما دو چشم آشنا با نگاهی مهربان و گرم اینک در برابرش ایستاده بود. ناخودآگاه زمزمه کرد:

«حمید آقا!»

    زندانی از بند رسته قاسم را مثل دوستان و آشنایان دیگرش در بغل گرفت و با او روبوسی کرد.

«حلیمه، حلیمه، درست به یاد آوردم. آره، خواهرت حلیمه را پیدا کردی»، حمید جمالی پرسید. قاسم سرش را منقلب پایین آورد. معلم که متوجه اندوه دیرینه­ی او شده بود، حلقه­ی گل آویخته بر گردن خود را برداشت و به دور گردن او آویخت. آنگاه با غرور پدری که از فرزندش تعریف کند، رو به اطرافیانش کرد و گفت:

«محصل من بود. نقاش ماهری است!»

 

2

    علی­ قدی کوتاه، سری صاف و صورتی پُر ریش داشت. علیرغم داشتن سی سال سن هنوز مجرد بود و با مادرش زندگی می کرد. لاله­ی­ شکسته و پرشده­ی گوش­اش علاقه­ی خاص او به ورزش کشتی را نشان می داد. تعدادی کاپ فتح شده در مسابقات کشتی درون مغازه­ی ساندویچی­اش به چشم می خورد. به خاطر آشنایی با بهزاد که دوست برادر کوچکتر و سربازش بود، قاسم را در مغازه­اش به کار گمارده و در خانه­شان پناه داده بود. قاسم با او و مادرش زندگی می کرد.

    روی دیوار اتاق نشیمن عکس قاب­گرفته­ی بزرگی آویران بود. قاب عکس را یکی از دوستان علی­ هنگام شرکت در مسابقه­ی کشتی در خارج از کشور، به عنوان سوغات برایش آورده بود. مادر علی­ با هر نگاه به عکس درون این قاب، آهی عمیق می کشید و زیر لب زمزمه می کرد:

«آخی...حسنی­جان من!»

    حسن­، بزرگترین پسر خانه، هشت سالی بود که در زندان به سر می برد. قبل از دستگیری به کار معلمی اشتغال داشت. از نقاشی سر در می آورد. چند تابلو آبرنگ از او تزئین دیوارهای خانه بود. علی­ تابلو "گوزن" او را روبروی عکسش به دیوار آویزان کرده بود. گوزن از نیمرخ در حال گریز به نظر می رسید؛ قطرات خون از ران تیرخورده­اش سرازیر بود. عکس حسن­ روی زمینه­ای قرمزرنگ قاب شده بود و او با نگاهی جوان و نافذ گویی به گوزن مشتاقانه می نگریست.

    یک روز بعد از ظهر علی­ در مغازه­اش را بست و به همراه تعداد زیادی از مردم به استقبال قدیمی­ترین زندانی سیاسی از بند رسته­ی شهر شتافت.

    زندانی روی دوش مردم به خانه آورده شد. روی بالکن برابر مردم ایستاد. لحظه­ای انبوه جمعیت را که در حیاط بزرگ خانه و درون کوچه ازدحام کرده بودند، هیجان­زده تماشا کرد. لبخند رضایت در چهره­اش هویدا بود. با چشمان نافذش کوشید تا تک­تک چهره­ها را جستجو کند، گویی او سالهایی مدید در انتظار چنین فرصتی پشت میله­ها بسربرده بود. لب زیرین خود را از هیجان لای دندان فشرد. سرش را شگفت­زده چند بار آهسته تکان داد و سپس سکوت را که می رفت طولانی شود، شکست:

«... به راستی که در این ایام گسستگی زنجیر استبداد شاهی، جای فرزندان دلیر و شهید خلق خالیست!»

    لحظه­ای سکوت کرد. علیرغم همه خرسندی­اش از آزادی، نگاهش اندوهگین شد، گویی چهره­ی هم­بندان به خاک و خون غلتیده­اش را به ناگهان در پیش­روی خود می دید. با صدایی که زخمی و غمگین می نمود، ادامه داد:

«ای کاش آنها امروز در کنارتان حضور داشتند و در شهد و شادمانی شاهد مشتهای گره­کرده و فریادهای انقلاب­تان بودند! به یاد همه­ی دلاورانی که در شکنجه­گاهها و میدانهای اعدام برای آزادی و سعادت مردم شجاعانه جان سپردند، یک دقیقه سکوت کنیم!... صدای پای شما مردم دلیر را در تمام مدت اسارتم از پشت دیوارهای زندان قصر، کمیته و اوین پیوسته شنیدم. روزی من را به دفتر نظامی مزدوری بردند. او گفت:<تمام افراد گروه­ات را گرفته­ایم. قلع و قمع شده­اید. بیا ابراز ندامت کن، تا مورد عفو همایونی قراربگیری!> گفتم:<حضرت آقا، صدای پا را می شنوید؟> لحظه­ای به صدای رفت و آمد ماشینها گوش داد و پرسید:<چه صدایی؟> گفتم:<این صدای پای مردمی است که من به آنان ایمان دارم. گوش کنید، دارند می آیند. می آیند تا زندانهایتان را ویران کنند.> از تک تک شما و از همه­ی مردم دلیر این سرزمین قهرمان­خیز با تمام وجودم سپاسگزارم از این که رویایم را به واقعیت تبدیل کرده­اید! خودم را بیش از پیش مدیون شما می دانم. شکنجه و رنجی که من در این هشت سال متحمل شدم در برابر رنج و مشقت زندگی روزمره­تان آنقدر ناچیز است که لحظه­ای پیش، وقتی که به چهره­ی آشنای بعضی از شماها دقیق شدم، از یادم رفت. خوشحالم، عمیقاً خوشحالم از اینکه درِِ بیدادگاه­ها را با عزم پرتوانتان گشودید و اینک می روید تا تمام بنیادهای ستم و بردگی را در سراسر سرزمین ما ویران سازید. خورشید انقلاب، خورشید آزادی و رهایی شما مردم قهرمان در شرف طلوع است. تاریخ گواهست که هیچ نیرویی توان در هم شکستن اراده­ی شما مردم غیور را نخواهد داشت...»

 

3

   مردم به مناسبت آزاد شدن حسن­ بر خلاف میلش زیر پای او گاو و گوسفند قربانی کرده و جشن و مهمانی بزرگی در خانه­ی مادرش دایر کرده بودند. دسته دسته مهمان وارد آنجا می شد و بعد از مدتی جای خود را به دسته­ای دیگر می داد. حسن­ در تمام این مدت جلو در سالون ایستاده بود، با یکایک مهمانان دست می داد، روبوسی می کرد و آنان را به درون اتاق هدایت می کرد. قاسم چنان شرمزده بود که جرأت نیافت با او دست بدهد و صورتش را ببوسد. مدتی منتظر فرصت ماند تا این که از غفلت حسن، هنگام روبوسی با مهمانی، استفاده کرد و وارد اتاق شد.

    دود سیگار سراسر فضای اتاق را فراگرفته بود. پنجره­ها علیرغم سردی هوا کاملاً باز بودند. سفره­ی شام برچیده شده بود و مهمانان گفتگوکنان چای می نوشیدند و سیگار دود می کردند.

    با به نیمه رسیدن شب، کم کم از تعداد حاضرین کاسته شد، اما هنوز افراد زیادی دور حسن­ نشسته بودند و با او گفتگو می کردند. جوان ریشویی از او پرسید:

«...نظر شما در مورد مذهب چیست؟ رابطه­ی شما با خدا چگونه است؟»

    هنگام طرح این سوال، حسن­ با تبسمی صمیمانه بر لب، سر تکان می داد و جوان ریشو را تشویق می کرد تا آسوده­خاطر و بی­تشویش حرف بزند. سپس، متین و با وقار جواب داد:

«اصلاً چنین مسئله­ای بین مردم مطرح نیست. این که خدا وجود دارد یا نه، سوالی است شخصی که هر کس خودش باید برایش جوابی پیدا کند. مسئله­ی عمومی توده­های مردم نابودی دیکتاتوری است. در چنین شرایطی پرداختن به این گونه­ مسائل یعنی طفره رفتن از اقدام انقلابی. من با شهید مجاهد... هم­سلول بودم. هر وقت من را از شکنجه­گاه می آوردند او دلسوزانه خونابه­ها و زخمهایم را پاک می کرد، و هر وقت او را بر می گرداندند من سعی می کردم خونابه­ها و زخمهایش را پاک کنم. من شخصاً نماز نمی خوانم، اما هر وقت او می خواست دور از چشم زندانبان نماز بخواند، من از دریچه­ی سلول پاس می دادم و چنانچه زندانبانی نزدیک می شد، به او اطلاع می دادم. مسئله­ی ما نابودی این رژیم، و برقراری جامعه­ای آزاد و آباد و دموکراتیک است که هر کس حق مسلمش باشد با هر اندیشه و مرامی که دارد در آن زندگی کند، به سهم خود در ارتقای جامعه آزادانه بکوشد، و حقوق فردی و شهروندیش بوسیله­ی دولت حفظ و پاسداری شود...»

    تنها چند نفر از دوستان نزدیک خانواده­ی حسن­ مانده بودند. بهزاد نیز در بین آنها بود. حسن­ رو به برادرش کرد و با شوخی و خوشرویی گفت:

«کربلایی، شنیدم ساندویچی بازکرده­ای؟ از کسب و کارت چه خبر؟»

    علی­ نیز شوخی کنان جواب داد:

«خبر خاصی نیست، کربلایی. فقط یک "اُستای" انقلابی گیرم آمده. با هم کار می کنیم.»

    حسن­ با اشاره برادرش به قاسم، از جایش برخاست و به طرف او رفت. قاسم که گونه­هایش در این مابین سرخ شده بود، مجبور شد از جایش برخیزد. حسن­ با او دست داد و روبوسی کرد. بعد، کنارش نشست و نامش را پرسید. قاسم سرش پایین بود. علی که از خجالتی بودن او خبرداشت، پیش­دستی کرد و جواب داد:

«اُستا قاسم، کربلایی.»

    حسن­ سعی کرد به نحوی سر صحبت را با جوانک شرمگین بازکند:

«از کدام محله می آیی، آقا قاسم؟»

«از ده می آید کربلایی. به دلیل فعالیت سیاسی دو سال پیش ساواک او را چند روزی برده بود مهمانی. تازگی یک بار توی تظاهرات دستگیر شد. وقتی ولش کردند، رفت ده، آنجا هم با رفیقهایش یک گروه مطالعه و شعارنویسی تشکیل داد. یک عده از دهاتی­ها گرفتند کتکش زدند. بعدش هم ژاندارمها رفتند سراغش. از دست­شان فرارکرده. اینجا مدرسه می رود. از اینها گذشته، نقاش ماهری هم هست. نقاشی­هایش حرف ندارد. دست تو را از پشت می بندد، کربلایی.»

    حسن­ تحسین­کنان به قاسم گفت:

«آفرین! آفرین! من هم قبلاً نقاشی می کردم. اینهایی که روی دیوارند، نقاشیهای منند.»

«کربلایی، نقاشیهایش را باید ببینی! با نقاشیهای تو خیلی فرق دارد. مثل این که یک دوربین عکاسی توی کله­اش است. با قلمش از آدم عکس می­کشد!»

«عجب! پس باید نسبت به سن و سالت خیلی رشد کرده باشی، آقا قاسم.»

«فقط با رنگ زیاد کار نمی کند، چون برایش وقت نمی ماند. قبلاً که مدارس باز بودند، شبانه می رفت مدرسه، روزها هم می رفت شاگرد بنایی می کرد. نقاشی­اش را باید ببینی تا متوجه شوی که با چه غولی سر و کار داری. قاسم برو نقاشی جدیدی را که کشیدی بیاور به کربلایی نشان بده! چه اسمی رویش گذاشته بودی؟ "بازگشت" یا "برگشت"؟»

    قاسم از شرم داشت ذوب می شد. کف دستها و پیشانی­اش خیس عرق شده بود. در تمام مدت گفتگوی برادرها گونه­هایش سرخی حبه­ی ذغالی آتشین و داغ را با خود داشت. خجالت­زده از آن همه تعریف و تمجید تنها توانست سرش را بالا بگیرد و دلگیرانه به علی بگوید:

«چرا این قدر مبالغه می کنی، علی­آقا؟»

    بهزاد با آرنج دست سُقلمه­ای به او زد و تشویقش کرد تا نقاشی­اش را به حسن­ نشان بدهد. قاسم آرزو کرد که ای کاش جرأت می داشت از جایش بلند شود. علی در حالیکه از اتاق خارج می شد اضافه کرد:

« فقط دو تا ایراد دارد، یکی این که خیلی خجالتی است و برای کارش زیاد اهمیت قایل نیست، دوم این که هر وقت به استقبال زندانیان سیاسی می رود یک لنگه کفش­اش را گم می کند. تا حالا سه لنگه­اش را گم کرده. امروز هم یک پایش بی­کفش بود. حالا یکی از نقاشیهایش را نشانت می دهم.»

    علی­ طرحی از قاسم را آورد و به برادرش نشان داد. حسن تحسین­کنان به آن خیره شد و کنجکاوانه به بررسی­اش پرداخت. در آن طرح، مرد جوانی برابر جمعیت بانوی پیری را در آغوش گرفته بود. چهره­ی رنج­دیده و گریان زن بر شانه­ی مرد تکیه داشت. علیرغم جاری بودن اشک روی گونه­ها، نوعی نشاط در نگاه زن موج می زد. مرد جوان در دستش شاخه­ای گل لاله داشت، و به نقطه­ی دوری خیره شده بود. در چهره­ی جمعیت، هراس و نشاط به طرز عجیبی در هم آمیخته و به چشم می زد. همه در حالی که به مرکز صحنه توجه داشتند، به ترحم یا که از وحشت، آهسته چیزی با هم زمزمه می کردند. زخمی، داغی، حسرتی یا که درد تلخی ناشی از دشنه­ای فرورفته در قلب، چهره­ها را، علیرغم لبخند، مکدر می ساخت.

    حسن­ سرش را از نقاشی برگرفت. بی­آنکه کلامی بر زبان آورد تبسم­کنان به چشمان قاسم خیره شد. پسرک به رغم شرمزدگی مزمنش سر خود را بالا گرفت و کنجکاوانه به چشمان نافذ او زُل زد، گویی به این وسیله می خواست قضاوت و اندیشه­ی او را بی­واسطه دریابد. حسن­ پرسید:

«منظره را از نزدیک نقاشی کردی، نه؟»

«متوجه فرمایش شما نشدم، حسن­آقا؟»

«منظورم این است که منظره را اول از نزدیک با چشمهایت دیدی و بعد نقاشی کردی، نه؟»

«بله.»

«یعنی وقتی که داشتی نقاشی می کردی، هیچ موتیفی پیش رویت نبود؟»

«ببخشید، کاملاً متوجه نشدم.»

«سوالم زیاد مهم نیست. خودم جوابش را پیدا کردم. مسلماً نمی توانستی این­همه آدم را به­عنوان مدل جلویت نگهداری و از رویشان نقاشی کنی. اما متعجبم، همه چهره­ها واقعی و ملموس به نظر می رسند!»

«نه. فقط این مادر و پسر چهره­شان واقعی است. بقیه­ی چهره­ها را خیالی کشیدم. البته می توانستم چند چهره آشنا را هم بیاورم. ولی نخواستم. برایم فقط مرکز صحنه، یعنی مادر و پسر مهم بودند.»

«چرا نگاه این تماشاچیانت هاج و واج است؟ لبخندهایشان را انگار یکی روی صورتشان چسبانده؟»

«خودم هم به درستی نمی دانم. شاید باید رفت از خودشان پرسید.»

«هه! جالب است! "بازگشت"، همچو چیزی را من از نقاش معروفی دیده­ام. چه بود نامش؟ "گویا" یا "رپین"؟ انگاری رپین بود. آره، "بازگشت غیرمترقبه" یا شاید "دیدار غیرمترقبه" نام داشت.»

    قاسم بیش از پیش شرمزده شد. ناگهان اعتماد به نفسش را از دست داد. آن نام­ها تاکنون به گوش­اش نخورده بودند. حسرت خورد از این که نقاش دیگری نیز کاری چون کار او را قبلاً خلق کرده است. مضطرب گفت:

«من اصلاً "رپین" را نمی شناسم. این صورت معلم من حمید جمالی است، این هم مادرش.»

«منظورم نقاشی نبود. اسمی که برایش انتخاب کردی را می گویم. ببینم استادقاسم، تو چرا با رنگ کار نمی کنی؟»

«چرا، بعضی اوقات با رنگ هم کار می کنم. البته وقتی که حتماً تنها بوسیله­ی رنگ بخواهم منظوری را انتقال بدهم. ولی از کار با رنگ فعلاً پرهیز می کنم، چون اول اینکه باید کلی پول برایش داد، دوم این که خیلی وقت تلف می کند. من فکر می کنم کار با رنگ تنها سلیقه­ی شخصی کسانی باشد که از امکانات مالی و خانوادگی خوبی برخوردارند.»

«چند سال داری، استادقاسم؟"

«می شوم شانزده سال.»

«خیلی خوب است. از کی تا حال نقاشی می کنی؟»

«درست یادم نمی آید. اما شاید از وقتی که به مدرسه رفتم.»

«پیش کی کلاس نقاشی رفتی؟»

«دوران مدرسه ابتدایی معلمی داشتم که خیلی به نقاشی علاقه داشت. اصلاً همه چیز را او به من یاد داد. یادش بخیر! معلم خیلی خوبی بود.»

«اما با رنگ هم باید کار بکنی. هنر نقاشی بدون بکار بردن رنگ، یعنی درختی که ریشه­اش در خاک باشد، تنه­اش هم خیلی قوی، ولی شاخ و برگ نداشته باشد. دستت درد نکند! کلمه­ی استاد را کربلایی علی در موردت با مسما و درست بکار می برد. بین همسن و سالهایت رقیب نداری. خود من که توی زندان هم این اواخر کلی کار و مطالعه در مورد نقاشی کردم، تا حالا نتوانستم منظره­ای را ببینم، بعد بروم آن را به خاطر بیاورم و این قدر دقیق و واقعی بکشم.»

«کار سختی نیست. فقط باید موقع نگاه به صورتها، کاملاً دقیق و متمرکز نگاه کرد.»

    علی­ که تاکنون مثل سایر حاضران به گفتگوی قاسم و حسن­ گوش می داد، با افتخار گفت:

«دیدی چه اُستایی پیدا کرده­ام، کربلایی؟ تازه، چند بار از روی عکس تو هم نقاشی کشید، ولی بعد پشیمان شد و پاره­اش کرد. پرسیدم لامصبنقاشی به این خوبی را چرا پاره می کنی؟ گفت که نقاشی نباید هرگز از روی کپی باشد. حالا شاید فردا از تو هم کشید. این طور نیست، اُستاقاسم؟ این کربلایی حسن ما خودِ خودش است. دیگر کپی نیست.»

«راست می گوید، استادقاسم؟ از من هم نقاشی کشیدی؟»

«بله. شما امروز خیلی خوب صحبت کردید. وقتی داشتید حرف می زدید فقط در فکر این بودم که چه جوری صورت و حرکات دستهای شما را می شود نقاشی کرد. می خواهید ببینید که امروز روی بالکن چه جوری به نظر می رسیدید؟»

«با کمال میل. قاسم­جان، من خیلی شرمنده­ام از این که تو مجبوری روزها کار کنی و شبها بروی مدرسه­ی شبانه... ما برای دفاع از منافع کارگران و دهقانان و سایر اقشار زحمتکش جامعه مبارزه می کنیم. ما می خواهیم رژیم استبدادی شاه که همه­ی ثروتهای ملی کشور را به اربابان خارجیش پیشکش می کند تا به کمک آنها و ارتش وطن­فروش و مزدورش توی این مملکت تاج و تخت شاهی در اختیارش باشد، از بین برود. وقتی این عملی شد، دیگر تو و سایر فرزندان زحمتکش این آب و خاک مجبور نیستید بروید سر کار، بلکه جایتان پشت میز مدرسه و دانشگاه است. آنوقت تو با امکاناتی کافی به اعتلای استعداد و هنر نقاشی خودت می پردازی...»

    حسن­ که با دیدن یک جوان با استعداد ولی محروم کشورش سخت احساساتی شده بود و داشت از رویاها و آرمانهایش می گفت، با شنیدن"درک­تان می کنم، رفیق!" از زبان قاسم، علیرغم علاقه به ادامه­ی سخنانش از حرف زدن بازایستاد. جوانک نقاش برایش ناگهان مثل همرزم بالغی جلوه کرد. نگاه نافذش را به جوانک دوخت. لحظه­ای در همان حالت اندیشید. و بعد لبخندی بر لب آورد و مصمم گفت:

«آینده سرزمین ما از آن جوانانی مثل تو است، استادِ جوان!»

 

    فردا صبح حسن­ با یک جفت کفش کوهنوردی به سراغ قاسم رفت و گفت:

«...یادگاری می دهم به تو، استاد قاسم. قبل از دستگیری­ام توی تهران خریده بودم. دو سه بار بیشتر آن را نپوشیدم. فکر می کنم اندازه­ی پای من و تو یکی باشد. بندش را محکم ببند، تا دیگر یک لنگه­اش گم نشود. اگر چه حالا خوشبختانه دیگر زندانی سیاسی توی زندان نیست که آزاد بشود و تو به استقبالش بروی.»

 

4

    موج ناآرامی­های پیشین اینک به طوفان مبدل شده بود. تظاهرات و راهپیمایی مسالمت­آمیز مردم در اکثر نقاط کشور هر روز به خون کشیده می شد. حضور تانک و نفربر و نظامیان تا دندان مسلح سیمای شهرها را کریه می کرد. شهروندان با گذراندن روزهایی خونین و حماسی، خشمگین و انتقامجو به سوگواریهای تازه می پرداختند.

    قاسم به همراه تعدادی که "مرگ بر شاه!" فریاد می زدند سر نبش خیابانی ایستاده بود. ناگهان نظامیان از راه رسیدند. هر کس از ترس جانش بی­هدف به سمتی گریخت. او هنگام دویدن متوجه شد که مأموری اسلحه­اش را به طرفش نشانه گرفته است. بی­آنکه لحظه­ای بیندیشد خود را پشت دیواری روی زمین انداخت. در همان موقع گلوله­ای به دیوار خورد. قلبش به تندی به تپیدن افتاد. ترس تمام وجودش را فراگرفت. به جای اصابت گلوله روی دیوار نگاه کرد. با خود گفت:

«اگر روی زمین شیرجه نمی زدم، گلوله عوض دیوار من را سوراخ کرده بود!»

     صدای "بگیر! بگیر!" و ناله­ی کسانی که زخمی و مجروح شده یا مورد ضرب و شتم مأموران قرار می گرفتند با صدای شلیک مسلسلها در هم می آمیخت. در همان موقع از سمت دیگری دوباره صدای دستجمعی "بگو مرگ بر شاه!" با صلابتی خاص و آتشین طنین­افکند. نظامیان به آن سو هجوم بردند. قاسم که تاکنون روی زمین دراز کشیده و منتظر بود تا ضربات باتوم و مشت و لگد بر سر و رویش فرودآید، از موقعیت استفاده کرد و از مهلکه گریخت.

 

    مادر علی در حالی که سعی می کرد زخمهای قاسم را تمیز  کند، ملامت کنان رو به پسرش گفت:

«دهاتی ریکه را تنها توی شهر به این شلوغی ول کردی که چه آخر؟ نگفتی تیر می خورد؟ هی قاسم، چرا توی مغازه نماندی و درش را از پشت نبستی؟»

    مجید، برادر جوانتر علی، مادرش را کنار زد و به بستن زخمهای قاسم پرداخت. علی دلجویانه پرسید:

«اُستا قاسم، خیلی درد می کند؟»

    قاسم سعی کرد با لبخندی دردش را لاپوشانی کند:

«چه دردی، بابا؟ مگر تیر خورده­ام؟ قبل از آنکه برسد، شیرجه زدم روی آسفالت.»

    مجید شوخی­کنان گفت:

«بیهوده نترسانیدش! زخم دستها و زانوهایش سطحی است. دماغش یک خورده خون آمده. بزرگ می شود از یاد می برد. این طور نیست، قاسم؟»

«آره، چیزیم نیست. از ترس افتادم زمین و فقط دماغم خون آمده.»

    مادر علی­ که گویی چیز تازه­ای در سر و وضع قاسم کشف کرده بود گلایه­کنان گفت:

«تو را به خدا تماشا کن! همین یک شلوار را داشت. ببین چه کارش کرده؟ زانوهایش حسابی پاره شده. حالا می خواهی چه خاکی روی سرت بریزی، ریکه؟»

    علی­ گفت:

«شلوار به دَرَک، مامان. می رود می خرد.»

    مجید با فارغ شدن از بستن زخمهایش پرسید:

«قاسم، شلوار سربازی می پوشی؟»

«آره.»

«بیا! شلوار سربازی اعلایی دارم. به تنت می خورد.»

    لنگان و پاکشان پشت سر مجید به اتاقش رفت. مجید چمدان کوچکی را گشود، از درونش شلوار و کاپشن سربازی­اش را بیرون آورد و به طرفش گرفت:

«هر دوتاش مال خودت. دیگر به دردم نمی خورد.»

«اورکت را هم نمی خواهی؟»

«نه. مال خودت.»

«پس، خودت بعداً چه کار می کنی؟»

«بعداً وجود ندارد. من که دیگر نمی روم پادگان.»

    قاسم در حالی­که لباسهایش را عوض می کرد پرسید:

«اگر گیرت بیاورند چه؟»

«هیچی، چون پسر خیلی خوبی هستم، برایم دادگاه نظامی تشکیل می دهند و اعدامم می کنند.»

«اعدام؟!»

«آره. پس چه خیال کرده­ای؟»

«این کار خیلی جرأت می خواهد. من اگر جای تو بودم، هرگز فرار نمی کردم.»

«اگر می ماندم می دانی چه می شد؟»

«چه می شد؟»

«می بایستی به دستور فرمانده­ عمل می کردم و امروز به طرف تو و آدمهای دیگر شلیک می کردم. برو توی آینه خودت را تماشا کن!»

    قاسم جلو آینه ایستاد و در حالی که خود را درون آن تماشا می کرد، شاد و شگفت­زده گفت:

«اِهه! این خودم هستم؟!»

«هی، ریکه، تو از من هم چهارشانه­تری!»

«خنده­آور است. به خودم دیگر هیچ شباهت ندارم.»

«هاهاها، خودت هستی بابا. ولی خب، لباس قیافه­ی آدم را عوض می کند. ببینم قاسم، تو تا حالا کت و شلوار پوشیدی؟»

«چرا می پرسی؟»

«همین جوری. آخر خودت را توی لباس سربازی کاملاً گم کرده­ای. درست وایستا سرباز! به فرمان من! به جای خود! خبر! دار! هاهاهاها، فقط یک کفش سربازی کم داری. آن وقت می شدی درست مثل پارتیزانهای امریکای لاتین.»

«کفش خیلی خوبی دارم، مجید. حسن­آقا کفش کوهنوردی هشت سال پیشش را به من داده.»

« حق با تو است. آن کفش خیلی بهتر از کفش سربازی است. هی ریکه، حسن کفش چریکی­اش را به تو داده. اگر به من هم می داد، با کمال افتخار می پوشیدمش...»

    مجید دوباره روی چمدان خم شد. ناگهان سرنیزه­ای از درونش بیرون آورد. در حالیکه مثل کاراته­بازها حالت می گرفت و حرکاتی انجام می داد گفت:

«ها، هو، ها... تو هم باید یاد بگیری، چریک! اول این جوری...»

 

5

    هر روز غروب، با تاریک شدن هوا و آغاز شب، شهر شلوغ می شد و تن به آشوب می داد. اگرچه حکومت نظامی بر همه جا سایه­ افکنده بود، اما مردم، بویژه جوانان، تاب نداشتند در خانه محبوس بمانند و انتظاربکشند که چه پیش خواهد آمد. آنان شعارگویان و هماوردطلبان از کوچه­ای به کوچه­ای دیگر می رفتند، تا تقاطع خیابانها جاری می شدند، لاستیک چرخ اتومبیل به آتش می کشیدند و آن را در وسط خیابان رها می کردند، با دیدن نظامیان دوباره به کوچه­ها می گریختند و فریاد بر می آوردند:

«وای به روزی که مسلح شویم!»

    شبی قاسم مشغول کشیدن دلو از چاه آب بود تا مخزن کوچک و حلبی قرار گرفته بر لبه­ی حوض وسط حیاط را از آب پرکند. هنوز دلو را بالا نکشیده بود که کلیدی درون قفل در چرخید، در پی آن در باز شد و حسن­ سرزده پا به درون حیاط گذاشت.

    از شوق خواست دلو را در نیمه راه چاه رها کند و به استقبالش برود، اما حسن­ سر جای خود ایستاد و با اشاره از او خواست تا ساکت باشد و دلو را از چاه بالا بکشد. او تا پایان گرفتن کار لبخندزنان بر درگاه منتظر ماند. بعد، به سوی قاسم رفت و با او روبوسی کرد. هنگامی که همدیگر را در آغوش می گرفتند، قاسم متوجه برآمدگی سفت زیر کاپشن دور کمر او شد. بی­آنکه به سلاحش اشاره کند، پرسید:

«تهران چه خبر، حسن­آقا؟ چریکها...»

«سسس! یواشتر! کسی نباید متوجه آمدنم بشود!»

    پس از آنکه حسن­ با افراد خانواده­اش روبوسی کرد، مجید از اتاق بیرون آمد، نردبانی به کمک قاسم روی دیوار همسایه گذاشت. بعد از خانه بیرون رفت. مدتی کوچه را بازرسی کرد. با خاطرجمع شدن از این که کسی در اطراف خانه نیست، در حالی که از سرما می لرزید به اتاق بازگشت.

    حسن­ با رها شدن از زندان تنها دو روز در خانه مانده و ناگهان غیبش زده بود. هیچ­کس از آدرس و محل اقامتش خبر نداشت. مجید بر این باور بود که او به چریکها پیوسته است. پولیور سفید پشمی و یقه­ی سیاه پیراهن او اکنون بر این تصور مجید صحه می گذاشت و حکایت از این داشت که او مدتها از آب و حمام و راحتی روزانه محروم بوده است. چشمانش چال و کبود و خواب­آلود به نظر می رسید. از حسن­ چاق و چله­ی دیروز تازه از زندان رسته اکنون مردی لاغراندام باقی مانده بود. اما طراوت و شادابی و مهربانی گذشته همچنان در نگاه و صدایش جریان داشت.

    مادرش از پریشانی و منظم نبودن سر و وضعش گلایه کرد و پرسید که چرا او را این همه مدت بی­خبر و چشم به راه گذاشته است. حسن­ از دادن جواب طفره رفت. موضوع گفتگو را عوض کرد و به زودی خوابید.

    علی و مجید تا صبح بیدار ماندند و یکی پس از دیگری روی بالکن ایستادند و کوچه را پاییدند.

    قبل از روشن شدن هوا حسن­، بی­آنکه مادرش متوجه شود، از خانه بیرون رفت. برادرهایش او را تا کوچه بدرقه کردند، بعد دوباره به اتاق برگشتند و خواب­آلود به زیر لحاف خزیدند.

 

    چند روز بعد از آمدن و رفتن ناگهانی حسن­، مجید و بهزاد به همراه تعدادی از دوستان­شان برای شرکت در تظاهراتی عازم تهران شدند. پس از مراجعت، مجید نواری در ضبط صوت گذاشت. در برابر چشمان هیجانزده­ی قاسم درون اتاق به قدم زدن پرداخت و همراه خواننده به ترنم آمد:

شب است و چهره­ی میهن سیاهه

نشستن در سیاهیها گناهه

تفنگم را بده تا ره بجویم

که هر کس عاشقه پایش به راهه

برادر بیقراره

برادر شعله­واره

برادر دشت سینه­ش لاله­زاره

شب است و دریای خوف انگیز و طوفان

من و اندیشه­های پاک پویان

برایم خلعت و خنجر بیاور

که خون می بارد از دلهای سوزان

برادر نوجوونه

برادر غرق خونه

برادر کاکلش آتش فشونه

تو که با عاشقان دردآشنایی

تو که همرزم و همزنجیر مایی

ببین خون عزیزان را به دیوار

بزن شیپور صبح روشنایی...

 

6

    با آغاز روز قاسم توی آشپزخانه برای مغازه علی غذا تهیه می کرد. مجید که مدتی پیش با موتور سیکلتش از خانه بیرون رفته بود، بوق­زنان از راه رسید، به درون خانه آمد، مسلسلی را که قبلاً با آن از سربازی گریخته بود به دست گرفت. قاسم با دیدن آن متعجب پرسید:

«چه خبر شده، مجید؟! تفنگ را از کجا آوردی؟»

«بدو بیا برویم! انقلاب پیروز شده! چریکها به کمک همافرهای هوانیروز رفتند و گاردیها را شکست دادند. برویم بچه­ها را خبر کنیم. شهربانی و هنگ ژاندارمری باید همین امروز خلع سلاح بشوند...»

    در خیابان اتومبیلها با چراغهای روشن، در حالیکه برف­پاک­کن­ها را به رقص درآورده بودند، بوق­زنان شادی و پایکوبی می کردند. مجید موتور سیکلتش را در برابر جمعیتی نگهداشت. تفنگش را در هوا به اهتزاز درآورد و فریاد زد:

«...بیایید مسلح بشوید!»

    قاسم پشت مجید روی ترک موتورسیکلتش نشسته بود و با مشتهای گره­کرده­اش همراه با او فریاد می کشید:

«پیروز شدیم! پیروز شدیم! انقلاب پیرروز شد!»

    مجید به چابکی و مهارت با یک دست موتور سیکلت می راند، در حالی که نیم­خیز از روی آن بلند شده بود، مسلسل­اش را با دستی دیگر بالای سر گرفت و مغرور فریاد زد:

« به طرف هنگ ژاندارمری!»

    کم کم موتورسواران دیگری نیز با آنها همراه شدند. بوق­زنان خیابانهای شهر را در نوردیدند و به سوی شهربانی و هنگ ژاندارمری سرازیر شدند.

    پرسنل ژاندارمری بی­هیچ مقاومتی در را به روی آنان گشود. جمعیت مهاجم زیادتر شد. هر کس به جستجوی غنیمتی پرداخت. مجید ماهرانه چند کیسه­ی سربازی را از اسلحه و مهمات پرکرد و به کمک قاسم و دوستانش به خارج از محوطه انتقال داد و دوباره به درون پادگان برگشت.

    هنگام به غنیمت بردن مجدد اسلحه و مهمات چند نفر ریشو که بازوبند "کمیته­ی انقلاب اسلامی" بسته بودند از آنان خواستند تا غنایم خود را پس بدهند. اما سیل مردمی که پادگان را به غارت می برد آنقدر زیاد بود که هر گونه ممانعتی با عدم موفقیت مواجه می شد.

     بهزاد و چند تن از دوستانش دور مردان ریشو حلقه بستند و آنها را تحت فشار قراردادند. با اشاره­ی بهزاد، مجید با یکی از آنها گلاویز شد. تعدادی از مردم نیز در این مناقشه مداخله کردند. و در یک چشم به هم زدن اسلحه و مهمات زیادی مجدداً به بیرون انتقال یافت. با خارج شدن غنایم، داد و قال مجید بالاگرفت و بزودی او نیز از دست مردان بازوبند بسته­ی ریشو خلاص شد.

    آخوندی به همراه چند مرد مسلح ریشو که به حفاظت و اسکورتش می پرداختند، به پادگان آمد و از پشت بلندگوی دستی مردم را به آرامش خواند و از آنها خواست تا اسلحه و مهمات را به افراد "کمیته" بسپارند و محوطه­ی پادگان را ترک کنند، چرا که سلاح­ها جزو بیت­المال است و به تصرف شخصی درآوردن آنها حرام محسوب می شود.

    اما بیش از نیمی از سلاح­ها و مهمات پادگان و شهربانی به دست مردم افتاده بود. شهر اینک سلاح داشت و مغرور و ظفرمند، در لحظه­ای که دولت و قدرتی وجود نداشت، به پایکوبی و شادمانی می پرداخت.

    سرمای سخت و سوزان زمستانی سرخ اندک­اندک کاهل می شد، به زیر سلطه می آمد، و با آب شدن یخها و برفها جایگاه خود را به گرمی دل­انگیز و زاینده­ی بهار می داد. ابهت و شکوه پوشالی و فرتوت بیداد، در گوشه­ی خردی از سیاره­ی زمین فرو می افتاد. آزادی، این جستجوی جاوید، این اشتیاق شورانگیز، این کبوتر خونین پر، بر آسمان ایران بال می گسترد. سیاهی و ستم نفرین می شد. روشنی و عدالت به تمامی یک ملت تبسم می زد. تاریخ، آری، تنها صفحه­­ی خردی از این دفتر تکرار و تکرار و... تکرار، ورق می خورد. انسان به آینده دل می بست. و سرود ستایش بهار مردم بر لبان شیفته­گانش چنین دلنشین و روح­بخش جاری می گشت:

هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید

پرستو به بازگشت زد نغمه­ی امید

به جوش آمده است خون درون رگ گیاه

بهار خجسته­گاه فراوان رسد ز راه

به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا

به مردان تیزخشم که پیکار می کنند

به آنان که با قلم، تباهی دهر را

به چشم جهانیان پدیدار می کنند

بهاران خجسته باد!

بهاران خجسته باد!

و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل

به سرتاسر جهان به هر صورتی که هست

نگون و گسسته باد!

بهاران خجسته باد!...

 

فصل یازده

 

1

    قاسم پس از آن که طرز استفاده از اسلحه­ی کمری را از مجید یادگرفت هیجان­زده گفت:

«خب، حالا وقتش رسیده. دیگر می توانم برگردم ده و به نادر و حاج­ ولی نشان بدهم که کی قویتر است.»

    مجید جدی و عصبانی اسلحه را از دستش قاپید و داد زد:

«مگر دیوانه­ای تو؟»

«چی؟ چرا هفت تیرم را از من می گیری؟!»

«هفت­تیر مال تو نیست.»

«پس مال کی است؟»

«مال مردم.»

«خب، من هم جزو مردم هستم.»

«راست می گویی، اما تو هنوز خیلی بچه­ای. اسلحه را دست بچه­ها نباید داد. از آن سوءاستفاده می کنند.»

«هفت­تیر را بده به من، مجید! از تو بهتر می دانم کجا از آن استفاده بکنم.»

«خرجان، آدم دشمنش را در موقع اضطراری با اسلحه می کشد، نه دهاتیهای بیچاره­ای مثل نادر و پدرش را. یک ذره کله­ات را به کار بینداز! فقط به تو و خانواده­ات ستم نشده. به همین احمق­ها هم ستم شده. آن پسره­ی دیوانه، نادر، هرگز امکان نداشته یاد بگیرد که عشق­ورزیدن یک امر دلبخواهی است، نه زوری. آدمهایی مثل او و پدرش اگر قبلاً طرف رژیم شاه را گرفتند، از روی ناآگاهی بود.»

«تو که شخصاً آنها را خوب نمی شناسی، چرا داری بیهوده قضاوت می کنی، مجید؟ از تو دیگر بعید است.»

«راست می گویی، من آنها را نمی شناسم. اما آنها هم جزو خلق هستند. مگر این طور نیست؟»

«خلق؟! چی داری می گویی تو؟»

«آره، قاسم. اگر آنها خانواده­ی تو و هم­ولایتیهای دیگرت را اذیت کردند، دلیل نمی شود که ضد خلق باشند. تازه اگر مرتکب جنایتی شده باشند، که نشده­اند، آنها را باید دادگاهی کرد. می خواهی هفت­تیر را برداری بروی سر وقت­شان و تق­تق در کنی و برای خودت انتقام بگیری؟ تو مگر قُلدُری؟ فرق تو با آنها چی است؟ حالا یکی دیگر بیاید همین کار را با تو بکند، چی؟»

    قاسم دلسرد و عصبانی از این که حس انتقام او از نادر منطقاً نادرست به نظر می رسید، قهرکنان گفت:

«منظورت را فهمیدم. هفت­تیر را بردار برای خودت. شاید شلوار و اورکت سربازی­ات هم احتیاجت بشود. بیا...»

«کی حرف این چیزها را به میان آورده؟ دست نگهدار دیوانه! من اصلاً بیهوده آن همه جنگ تن به تن و اسلحه­ شناسی یادت دادم. تو حالا می توانی برنو، ام یک، یوزی، ژه­سه، کلاشینکف و چند نوع هفت­تیر را به راحتی به کار ببری. فکر می کنی یک کس دیگر این همه چیزها را یادت می داد؟ ببین من با چه آدم کله­خری رفاقت می کنم؟»

    قاسم مستأصل لباسهایی را که از مجید گرفته بود از تن درآورد، پیش رویش ریخت و لباسهای کهنه­ی خود را پوشید و گفت:

«آره، مجید. تو درست می گویی. بیهوده برای من خوبی کردی. حالا همه چیز را پس بگیر. خودم می دانم چه کار کنم.»

«خره، یک ذره گوش کن! من نگفتم به تو خوبی کرده­ام. من رفیق تو هستم. وقتی داری اشتباه می کنی باید به تو بگویم.»

«ولم کن! هر جوری آمدم، همان جوری هم می روم. هه! تو خیال کرده­ای. اگر بخواهم همین امروز ده تا هفت­تیر توی شهر گیر می آورم. ولی من خریت کردم آن روز آن همه اسلحه و مهمات را با تو آوردم خانه. بایستی حدس می زدم که همه­اش را گم و گور کنی و هیچی به من نرسد. آنهمه اسلحه را معلوم نیست چه کار کرده­ای، هیچی نگفتم، حالا برای یک هفت­تیر فسقلی این همه علم شنگه راه انداخته­ای.»

    مجید اسلحه­ی کمری را به طرفش گرفت و با متانت گفت:

«بردار مال خودت! از من دلگیر نشو! به خاطر خودت گفتم. همه­ی ما باید کینه­ورزی و انتقام­گیری را فراموش کنیم. عوضش بایستی یاد بگیریم چطوری یکدیگر را تحمل کنیم و به کمک هم یک جامعه­ی آزاد بسازیم. اگر من و تو نتوانیم اشتباهات­مان را بپذیرم و خودمان را عوض کنیم، آن وقت از مردم چه توقعی داریم؟ چیزهایی که آن روز توی حیاط ما بودند، گم و گور نشده­اند. بچه­ها همه­اش را جای امنی قایم کردند برای روز مبادا. تو آدم انقلابی و روشنفکری هستی، قاسم؛ باید بتوانی درک کنی که اسلحه­ها فقط مال من و تو نیستند، بلکه مال مردمند. باید بوسیله­­ی آنها در موقعیت اضطراری از منافع مردم دفاع کنیم. هر لحظه امکان دارد کودتا بشود. آخوندها تعداد زیادی از افسران عالی­رتبه­ و جنایتکار شاه را دوباره آورده­اند سر کار. سرنوشت انقلاب هنوز معلوم نیست به کجا کشیده شود. همین روزها دیدی دوباره باید دست به کار بشویم. در چنین شرایط دشواری ببین تو در فکر چه هستی؟ در فکر انتقام از یک آدم احمق. ما حق نداریم در اختلافات خصوصی و خانوادگی از اسلحه استفاده کنیم. من و تو دیگر چریک هستیم، قاسم. برای نفع شخصی خودمان که پا توی این راه نگذاشته­ایم. "چه­گوارا" را فراموش کرده­ای؟ ما آدمهای انقلابی و آزدیخواهی چون او هستیم. راه او را داریم ادامه می دهیم. برای ما فقط منافع خلق مهم است. رفقای شهید ما جان­شان را در راه همین آرمان فدا کردند. به همین خاطر است که تاریخ و آیندگان هیچ کدام از ما را هرگز از یاد نمی برند.»

    قاسم با توضیح مجید متقاعد و آرام شد. سرش را پایین انداخت و گفت:

«خب، انتقام نه. شاید حق با تو باشد مجید. هفت­تیر را نمی خواهم. هر کاری می خواهی با آن بکنی، بکن. فقط می خواهم بروم ده.»

«می خواهی بروی ده چه کار کنی، دیوانه؟»

«جای من اینجا نیست، مجید. تا مدرسه دوباره باز بشود، می خواهم توی ده بمانم و به کارهایم برسم.»

«خب، برو بنشین برای خودت هی طرح بکش و نقاشی کن! این کار چه تأثیری در زندگی و سرنوشت مردم می گذارد؟ تو این جوری همیشه یک دهقان، یک خرده­بورژوا باقی می­مانی. درست مثل سایر دهقانان دیگر که دلشان به قطعه­ای زمین خوش است، تو هم دلت به چند تا تابلو خوش خواهد بود.»

«داری غیب می گویی؟ مسلم است که من دهقانم.»

«چرا. تو یک دهقان­زاده­ی روشنفکر هستی. یک دهقان­زاده­ی روشنفکر انقلابی. اما تا یک انقلابی واقعی و حرفه­ای مثل حسن شدن، خیلی چیزها در پیش­ داری؟»

«می گویی چه کار کنم؟»

«قاسم، رژیم شاه سقوط کرد، اما انقلاب تازه شروع شده. حالا اول کار است. باید مردم را با حقوق اجتماعی­شان آشنا کنیم. باید خواستهای انقلابی آنها را به کرسی بنشانیم. و الا این آخوندها با بازاریها و سرمایه­داران و زمینداران بزرگ دست به یکی می کنند و سر انقلاب مردم کلاه می گذارند. برای تو که این همه شور و استعداد انقلابی داری حیف است بنشینی وقتت را با نقاشی تلف کنی. باید با تئوریهای انقلاب آشنا بشوی! بدون دانستن تئوری انقلاب و پذیرفتن آگاهانه آن نمی شود ادعای انقلابی بودن کرد.»

    قاسم که اطلاع چندانی از آنچه مجید می گفت نداشت و مغلوب گفته­های او شده بود، دلسردانه گفت:

«من که ادعای انقلابی بودن ندارم.»

«این اشتباه تو است. باید ادعا کنی. تو یکی از فرزندان این خلقی. باید برای سربلندی­شان یادبگیری، یاد بدهی و فداکاری کنی!»

«خب. قبول. قبول. این تئوری انقلاب چی است؟ چطوری می توانم آن را یاد بگیرم؟»

«باید بنشینی مطالعه کنی و یادبگیری که انقلاب یعنی چه؟ چرا و چه وقت به وجود می آید؟ چه خصوصیاتی دارد؟ تضاد عمده و تضاد غیرعمده یعنی چه؟ سوسیال­دموکراسی چه معنی دارد؟ رویزیونیستها چه کسانی هستند؟ کشورهای دیگر چطوری انقلاب­شان را به ثمر رساندند. از همه مهمتر باید بدانی که انقلاب یک انتقام گیری و تصفیه­حساب خصوصی و فردی نیست.»

«خب، پس چی است؟»

«انقلاب یعنی تغییر و دگرگونی. اول در این کله­های ما، در افکار و اندیشه­های غلط و عقب­افتاده­ی ما، بعد در سرتاسر اجتماع. این یک کار سخت و طولانی است. دگرگونی اجتماعی متأسفانه تا حال تنها با اسلحه و خشونت به وقوع پیوسته. چون هیچ رژیم دیکتاتوری و ضدخلقی نمی آید به توده­های مردم بگوید حالا که از من خوشتان نمی آید، بفرمایید قدرت و دولت مال خودتان. البته این دگرگونی باید شرایطش فراهم باشد. تنها زمانی که مردم نخواهند مثل گذشته زیر سلطه­ی رژیمی بمانند و رژیم هم نتواند مثل گذشته بر توده­های مردم حکومت کند، انقلاب و دگرگونی اجتماعی صورت می گیرد. موضوع اساسی انقلاب هم عموماً انتقال قدرت از دست طبقه­ای به دست طبقه­ی دیگر است. نه یک تصفیه­ی حساب خصوصی و جانشینی یک مهره بر مهره­ی دیگر. یعنی این نیست که محمد رضا شاه پهلوی برود، روح الله شاه خمینی بیاید و توده­ی مردم برایش هورا بکشد و صلوات بدهد. هر وقت که انقلابی در یک نفر بعنوان رهبر، بعنوان شاه، بعنوان امام و نائب­ال امام و هر نام دیگر خلاصه شود، و او قائم و حاکم بر اراده­ی ملت باشد، کار آن ملت زاراست. به همین ترتیب تصفیه حسابی هم اگر صورت بگیرد، تنها تصفیه حساب طبقاتی در عرصه­ی انتقال مالکیت بر ابزار تولید از دست طبقه­ای به طبقه­ی دیگر است، نه تصفیه حساب خصوصی و وحشی­بازی و کشت و کشتار!»

    قاسم که علیرغم پذیرفتن درسهای انقلابی مجید، همچنان میل شدیدی به تصفیه حساب با نادر و پدرش حاج­ولی داشت، و به همین خاطر توجیه­ی منطقی برای آن می جست، گفت:

«راست می گویی. بنابراین معلوم می شود که تصفیه حساب من هم یک تصفیه حساب معمولی نیست، بلکه تصفیه حساب بین دو طبقه است. تصفیه حساب دهقانان فقیر و انقلابی از عاملین و مزدوران رژیم قبلی در محیط کوچکی به نام ده.»

«فرق می کند. اینجوری ساده به قضیه نگاه نکن! ببین قاسم، تو نباید بروی آن نادر بیچاره را، چون عاشق خواهر تو بود و به دلیل بیسوادی و عقب­ماندگی فرهنگی، به شکل خیلی زننده و احمقانه­ای این عشق خودش را بیان کرد، بکشی! این کار تو جرم دارد. فردا اگر ما هم حکومت دست مان باشد به این قضیه از زاویه­ی جنایی نگاه می کنیم.»

«پدرش چی؟ پدرش که عاشق و دیوانه نیست. رئیس خانه­­ی انصاف بود. با ژاندارمها دست به یکی می شد و مردم دهات را غارت می کرد. دوتا مغازه توی شهر دارد. مأمور رژیم بود، بابا، مأمور رژیم! چرا نمی خواهی قبول کنی؟ موقع انتخابات مجلس از کاندیداهای نمایندگی پول می گرفت و رأی مردم را می فروخت. یکی باید این زالوی خونخوار را به سزای اعمالش برساند!»

«اگر هر کسی که دو تا مغازه توی شهر دارد سرمایه­دار باشد، پس علی خودمان که مغازه­ی ساندویچی دارد هم سرمایه­دار است. باید بروی او را بکشی؟ به همین ترتیب، اگر هر کسی که قبلاً طرفدار رژیم بود، کشتنی باشد، باید برویم بیشتر از نیمی از مردم کشور را سر به نیست کنیم؟»

«نه. من اصلاً این جوری نگفتم.»

«تصفیه حساب با نادر و پدرش را از کله­ات بیرون کن، قاسم! اگر آنها آدمهای جنایتکاری بودند، که از نظر من نیستند، بزودی دادگاهی می شوند. مگر فقط به خانواده­ی تو یکی ظلم کردند؟ مردم که خر نیستند، عقل دارند و خودشان حساب آنها را می رسند. بیا، یک چیز خیلی جالبی می خواهم نشانت بدهم...»

    مجید و قاسم وارد اتاقی دیگر شدند. مجید خودنویس نسبتاً کلفتی که رنگی طوسی داشت از داخل جیب کاپشن آویخته در کمدش بیرون آورد و پرسید:

«اگر گفتی این چی است؟»

«خب، می خواهی چی باشد؟ خودنویس، یا شاید خودکار.»

«چه نوع خودنویسی آخر؟»

«اگر منظورت رنگش است، طوسی.»

«بیا بگیر دستت.»

«اِه، چرا این قدر سنگین است؟!»

    مجید خودنویس را از او گرفت، نوک آن را درآورد و به توضیح جزئیات پرداخت:

«توش گلوله است. باید مواظب بود... این ضامنش است. آن را می کشی بالا. نوکش را دوباره می گذاری سرجایش و کاملاً عادی می گیری توی دستت. انگار که یک خودنویس توی دستت گرفته­ای. هر وقت لازم شد، خودنویس را به طرف یارو می گیری، ضامنش را آزاد می کنی، تق!»

«عجب! از کجا آوردیش؟»

«فضولی موقوف! می خواهیش؟»

«البته که می خواهم. مال خودم باشد؟»

«آره. یادگاری داشته باش! توی ده یک جایی قایم کن برای روز مبادا. به کسی نگو اسلحه است. اگر چشم کسی به آن خورد فکر می کند خودنویس است. ولی باید به من یک قول بدهی.»

«چه قولی؟»

«هرگز در مقابل همولایتی­هایت یا آدمهای معمولی در دعوا و گفتگو از آن استفاده نکن! فقط وقتی که دیدی جانت در خطر است به کارش ببر. به هیچ کس هم نگو از من گرفته­ای، هر چه پیش آمد! همچین اسلحه­ای را نمی شود پیدا کرد. آن چیزهایی که آن روز در حیاط خانه جمع کرده بودیم را هم فراموش کن! تو اصلاً هرگز چیزی اینجا ندیدی!»

«باشد. فقط یک دانه فشنگ دارد؟»

«نه. بیا! بقیه­ی فشنگهایش توی جیب کاپشنم است... بردار مال خودت.»

«نمی­خواهم. کاپشنت را نمی­خواهم.»

«تعارف نکن! تو که نمی توانی همیشه اورکت سربازی بپوشی. من باز هم کاپشن دارم. قاسم، این خودنویس مال آدمهای مخصوص است...»

 

2

    احمد یک هفته بعد از فرار مشترکش با قاسم، همراه عمویش به خانه بازگشته بود. ژاندارمها به خانه­ی گالشها هجوم برده و بعد از تفتیش و تهدید با دستهای خالی به پاسگاه برگشته بودند.

    با تغییر رژیم، حاج­ولی به همراه تمام خانواده­اش به شهر کوچ کرده بود و در آنجا زندگی می کرد.

    روابط نقی و بهروز و سایر بچه­های ده با احمد و قاسم گسترده­تر از پیش شده بود. حالا همه از دوستی با آنها بر خود می بالیدند. مردم نیز به این دو جوان، بویژه به قاسم، به عنوان قهرمان نگاه می کردند، چرا که با راهنمایی و تشویق آنان، جنگل قبلی که از طرف دولت به شخصی فروخته شده و به مزرعه وسیع کشت و زرع تبدیل گشته بود، مصادره و بین آنها و مردمان چند آبادی همسایه، بر خلاف میل و پشتیبانی رسمی دولت جدید، تقیسم شده بود.

    با بازگشایی مدارس، احمد و قاسم دوباره در شهر اتاق مشترکی کرایه کردند. علیرغم وقوع انقلاب از مشکلات زندگی و تحصیل آنان چیزی کاسه نشده بود. همچنان مجبور بودند کنار تحصیل به کار بپردازند.

    اوقات فراغت آنها در ابتدا مثل گذشته­ی نه چندان دور، با هم می گذشت؛ با یکدیگر داخل شهر به گشت و گذار می پرداختند. نزد دوست قدیمی کتابفروش خود می رفتند. با آشنایان مشترک خود در هر گفتگو، سخنرانی، تئاتر، و تظاهرات شرکت می کردند.

    اما احمد همچنان مهجور و گوشه­گیر بود. آشنا و سرشناس بودن قاسم در همه جا، حس بیگانگی و تنهایی را در او دامن زد. تا این که او خود بالاخره در شهر به جستجوی دوستانی جدید پرداخت.

    روزی احمد کارتی به قاسم نشان داد و هیجان­زده گفت:

«من عضو شده­ام، قاسم!»

«بده ببینم! عضو چی؟»

«بگیر نگاه کن!... من را به عضویت سازمان درآورده­اند.»

«مبارک باشد! چطوری؟»

«آقای جمشیدی را توی خیابان دیدم. داشت می رفت به دفتر سازمان. من هم با او رفتم. اسمم را نوشتند و این کارت را به من دادند. فردا بیا با هم برویم تو هم عضو بشو!»

«نه، قربانت. من از عضویت سر در نمی آورم.»

«...این اعلامیه­ها را هم به من دادند تا توی محله پخش کنم. پوسترها را نگاه کن! بیا تو هم عضو بشو!»

«گفتم که، من از عضویت هیچی سر در نمی آورم.»

«نترس، بابا! جان مادرم هیچ کاری ندارد. اسم و آدرست را می گویی و یک کارت می گیری. کلاسهای ایدئولوژیک دارند. اسلحه­شناسی هم یاد می دهند. من گفتم که هم ایدئولوژیک و هم اسلحه شناسی می خواهم یاد بگیرم.»

«عجله نکن، احمد! یواش یواش. آدم ایدئولوژی را یاد می گیرد نه ایدئولوژیک را، آن هم یک شبه نمی شود، باید کلی وقت تلف کرد.»

«اَه­ه، خب، بابا! ایدئولوژی. نمی خواهد سوادت را به رخم بکشی! قبول. تو بیشتر از من کتاب خوانده­ای.»

«موضوع سواد نیست. ولی درست می گویی، من چند تا کتاب از تو بیشتر خوانده­ام. تو هم فردا پس­فردا با کلماتی چون متافیزیک، دیالکتیک، تز، آنتی تز، سنتز، ایده­الیست، ماتریالیست، برکلی، کانت، فویرباخ، هگل، مارکس آشنا می شوی.»

«راستی، قاسم! نمی خواهی دنبال خواهرت بروی؟»

«ببینم چه پیش می آید. بعد از امتحانات.»

«شاید خواهرت تا آن موقع خودش با شوهرش برگشت خانه. حالا که دیگر این کره­خر نادر و پدرش توی محله نیستند. اما خودمانیم آ، خیلی حیف شد که آنها مفت مفتکی از دستمان در رفتند!»

«چه می دانم. من دارم می خوابم.»

«چرا گرفته­ای؟ از من دلخوری؟»

«از تو؟! چرا؟»

«ظاهرت اینجوری نشان می دهد.»

«ولم کن، بابا! من در چه فکری هستم، تو در چه فکری!»

«پس، ناراحت خواهرت هستی؟»

«تو جای من  بودی چه کار می کردی؟»

«من جای تو بودم، اِه... شاید اول می رفتم ترتیب نادر را می دادم. ولی نه. برو دنبال خواهرت، قاسم! جریان عضوشدن را آقای جمشیدی گفت از تو بخواهم. اگر دیدیش نگویی­ که من به تو گفتم ­آ! به من گفت که تو رفیقهایت همه چپ و ضدمذهبند. گفت یک جوری تو را راضی کنم بیایی توی سازمان ما. برای من تو همیشه قاسم هستی. دوستی ما را هیچی نمی تواند از بین ببرد، حتی اگر خود خدا هم بیاید زمین.»

 

3

    رؤسای مدرسه به دلیل ساواکی بودن و همکاری با رژیم قبلی عوض شده بودند. فرستادگان جدید آموزش و پرورش نیز یکی پس از دیگری با عدم موفقیت مواجه می شدند و از ریاست استعفاء می دادند. از مجموع کلاسهای شبانه و روزانه مدرسه سه نماینده­ی با نفوذ و فعال برگزیده شده و همراه با سه نماینده­ی معلمین، "شورای مدرسه" به وجود آمده بود.

    شورای نامبرده ارگان حکومت در ناحیه­ی کوچکی چون مدرسه بود، با این تفاوت که با اداره­ی آموزش و پرورش و همه­ی ارگانهای دولت جدید سر ستیز داشت. هر روز در موضعگیری با مشکلات مدارس یا حتی مشکلات اجتماعی سراسر کشور اعلامیه­ای از طرف شورا صادر می شد. هفته­نامه­ای به نام"شورا" هر هفته در تیراژ نسبتاً زیادی در تمام مدارس شهر پخش می شد و اهداف حکومتی شورایی را تبلیغ و ترویج می کرد.

    آخرین مدیر و معاون انتصابی مدرسه مجبور شدند موقتاً این شورا را به رسمیت بشناسند و زیر نظر او کار کنند، چرا که این ارگان از محبوبیتی بی­نظیر در این مدرسه و سایر مدارس شهر برخوردار بود. از طرفی دیگر دولت جدید هنوز چندان توانایی نداشت که به زور متوسل شود و آن را منحل کند.

    بهزاد فارغ­التحصیل شده بود و با قاسم دیگر تماس چندانی نداشت. بین او و مجید اختلافات سیاسی بوجود آمده بود و هر یک با افراد گروه و سازمان مختلفی کار می کرد. قاسم نیز دیگر با مجید و برادرش علی چندان رابطه­ای نداشت، چون از طرفی می بایست کار می کرد تا خرج تحصیلش را فراهم کند، از طرفی دیگر هم به درس و مدرسه و وظایفش در شورای مدرسه بایست می پرداخت.

 

فصل دوازده

 

1

     در مدرسه­ی دیگری تحصیل می کرد. لاغر و استخوانی به نظر می رسید و سبیل باریکی پشت لبش را پوشانده بود. به زبان فارسی و شمرده حرف می زد. هنگام حرف­زدن طوری متفکر می نمود که انگار اسرار ناگفتنی زیادی را در خود پنهان دارد. به قاسم گفت:

«به گمانم ما همدیگر را می شناسیم، قاسم، نه؟»

«اسمت را نمی دانم، ولی آره، بارها همدیگر را توی شهر و تظاهرات دیدیم.»

«اسم من محسن است. فکر می کنم بهزاد به اندازه­ی کافی در مورد ملاقات ما با تو صحبت کرده، نه؟»

«نه. چیز زیادی نگفت. جز این که نشانیهای تو را به من داد و این که کی و کجا همدیگر را می بینیم. در ضمن گفت که در مورد چیز خیلی مهمی می خواهی با من صحبت بکنی.»

«درست است. ببین قاسم، رفقا به من مأموریت دادند تا به تو اعلام کنم که تو را بعنوان یکی از جوانان پرشور انقلابی انتخاب کرده­اند. به همین خاطر، اگر مایل باشی، قصد دارند از این به بعد فعالیتهای تو کانالیزه شده و در ارتباط با تشکیلات باشد. تجربه نشان داده که یک مبارز انقلابی اگر در ارتباط با مبارزان دیگر، به ویژه در ارتباط با یک تشکل انقلابی نباشد، انرژی­اش به هدر می رود. رفقا از خیلی وقت پیش در مورد تو تحقیق و جستجو کردند. سابقه­ی مبارزاتی تو، و همچنین صداقت و شور انقلابی تو برای همه­ی رفقا قابل تحسین است...»

«معذرت می خواهم از این که حرفت را قطع می کنم، این رفقا کی هستند؟! اسم تشکیلات چی است؟»

«...ما هنوز یک سازمان گسترده­ی سیاسی نیستیم. تعدادی دانشجو و دانش­آموز و روشنفکر دور هم جمع شده­ایم و داریم در سرتاسر ایران شروع به فعالیت می کنیم. اعضای ما مخفی هستند. یعنی در حال حاضر تو فقط مسئولت را می شناسی. از رفقای تشکیلات من برای تو دستور عمل می آورم. با هم در موردش کار و فعالیت می کنیم. در آینده­ی نزدیک این وضع مسلماً عوض می شود و تو با رفقای دیگر هم آشنا می شوی...»

 

2

    در بازار محله، قاسم در گوشه­ای بساط کتاب روی زمین پهن کرده بود. دور و بر او بچه­های مدرسه و چند جوان هم سن و سالش جمع شده بودند و به تماشای کتابها و گفتگو با هم مشغول بودند. وانت­بار قرمز رنگی وارد بازار شد. مرد جوانی از اتومبیل بیرون آمد و در حالیکه ترازویی را در جای مناسبی قرار می داد با صدایی بلند داد زد:

«بیایید! ارزان کردم. گوجه فرنگی مفت مجانی!»

    در مدت کوتاهی وانت از بار گوجه فرنگی خالی شد. مرد جوان که سبیل پرپشت و صورت پهنی داشت به طرف قاسم آمد. در حالیکه با کنجکاوی کتابها را نگاه می کرد، تبسم­کنان گفت:

«آقاپسر، کتابهایت را یکجا نقد از تو می خرم. فقط به یک شرط!»

«سلام آقا! خسته نباشید! من کتابهایم را یکجایی نمی فروشم.»

«اِهه! چرا آخر؟ نکند از پول بدت می آید؟»

«کتابها را آورده­ام اینجا تا مردم چشم­شان با کتاب و کتابخوانی آشنا بشود. گاهی چند تایی به فروش می رود. بقیه را عموماً به بچه­ها قرض می دهم. بچه­ها کتابها را می خوانند و برایم پس می آورند و بعد کتاب دیگری می گیرند. شما هم اگر مایلید می توانید چند تایی را بخرید، یا که به امانت ببرید.»

«عجب! مثل این که با یک آدم جدی طرفم، نه با یک آقاپسر. آفرین! کار روشنفکرهای شهری را تو دهات انجام می دهی. خیلی خوب است. باید با کتاب سطح فرهنگ مردم را بالا برد. تا هر کس بتواند مستقل فکر کند، و بفهمد که صغیر نیست و به شاه و رهبر و ولی­فقیه احتیاج ندارد. اما سر و وضعت به این آقایان روشنفکر نمی خورد. یک عینک کم داری. با این حال درست مثل آنها حرف می زنی.»

«شما هر جور مایلید می توانید در مورد من فکر کنید.»

«اُهوو! معذرت می خواهم. چقدر زودرنجی! کارگرم، آقاپسر. از روشنفکربازی که این روزها مد شده، سر در نمی آورم. دیروز از قزوین آمدم مرخصی. دایی بی­عرضه­ام داشت گوجه­فرنگیهایش را می گذاشت توی باغ بپوسند. زنش هم برای محصولش آه و ناله می کرد. حیفم آمد خراب بشوند. گفتم بدهید ببرم به محله­های اطراف زیر قیمت برایتان آب کنم. دیدی که توی یک چشم به هم زدن آبش کردم.»

«قزوین چه کار می کنید، آقا؟»

«توی کارخانه­ی دوچرخه­سازی کار می کنم. تو چه کاره­ای؟ بچه محصلی؟»

«برای کسانی که به مدرسه می روند نام دیگری نمی توانید پیدا کنید؟»

«معذرت می خواهم. با فرهنگ و ادب زیاد میانه­ی خوبی ندارم. به همین خاطر هر کس که اولین بار من را می بیند زود از من می رنجد. به هر حال، از کار تو خوشم آمد. برای تغییر دادن یک سیستم، اول باید در کله­ها تحول به وجود آورد. تا کله­ی مردم از روضه­خوانی و سینه­زنی و خرافات پاک نشود، توی این مملکت ترقی بی ترقی. آن دیوث شاه با شصت درصد بی­سواد و ارتش لعنتی و آخوندهای درباری­اش می خواست ما را یک شبه به سوی تمدن بزرگ ببرد، از نه شرقی نه غربی جمهوری گند اسلامی سر در آورده­ایم. این پفیوزهای روضه­خوان هم با امام زمان و ولایت فقیه­شان دم از بهشت و حکومت الهی می زنند. سی-چهل سال هم به اینها سواری بدهیم تا ببینیم سر از کدام گورستان در می آوریم. کتاب بین مردم بردن یعنی برداشتن اولین قدم در جهت تحول در کله­ها، در جهت مستقل فکر کردن مردم، در این جهت که هر کس، چه زن چه مرد، بداند در مملکتش حق و حقوقی برابر با دیگری دارد و دولت موظف است همین حقوق فردی تک­تک آنها را تضمین کند، نه اینکه توی سرشان بزند و آقابالاسرشان باشد. آفرین! این کار خیلی خوبی است.»

«حرفهای جالبی می زنید! شما از کدام محله می آیید؟»

«از...»

«خیلی خوب شد. من یک آدم خیلی جالب توی محله­تان می شناسم. البته او را تا حالا ندیده­ام. فقط تعریفش را شنیده­ام. شاید بشناسیدش»

«آدم جالب توی محله­ی ما؟ اسمش چی است؟»

«جعفر...»

«اِه، ببینم، تو قاسم نقاش نیستی؟»

«نقاش، چه عرض کنم. ولی بله،  من قاسمم.»

    مرد جوان با خوشنودی غیرمترقبه­ای دستش را به سویش گرفت و صمیمانه گفت:

«عمو، از همان اول می خواستم بگویم که تو قاسم نقاشی، ولی وقتی دیدم عوض بساط نقاشی، کتاب داری می فروشی، نظرم عوض شد. هی، من را بگو که می خواستم کتابهایت را یکجا از تو بخرم تا نشانی قاسم نقاش را به من بدهی!»

    قاسم که هنوز از منظور او سر در نیاورده بود، دستش را فشرد و با تردید پرسید:

«چطور مگر، آقا؟»

«عمو، خیلی وقت است که دنبالت می گردم. زمان شاه تعریفت را خیلی شنیده بودم. تو همان قاسمی که یک بار ساواک تو را به خاطر نقاشی­ات برده بود مهمانی، مگر نه؟»

«شما من را از کجا می شناسید؟ نکند شما آقاجعفرید؟»

«آره، خودمم.»

«خیلی خوشحالم، آقاجعفر! شما را اصلاً نشناختم. من هم از زمان شاه مایل به افتخار آشنایی با شما بودم. شما و آن دوست دانشجوی شاعرتان که در بابل...»

«چه اتفاق خوبی! همه می گویند درود بر خمینی، هیچ کس نمی گوید درود بر گوجه فرنگی. اگر این گوجه فرنگیها نبودند به این زودیها تو را نمی دیدم. خب، عمو نقاش، حالت چطور است؟ اینجا داری با این کتابها چه می کنی؟ تو را چه به این کارهای روشنفکری؟! شنیدم زمان شاه کارت خیلی بهتر بود. توی بازار محله می نشستی و از صورت مردم نقاشی می کشیدی. هنرت را به کجا کشانده­ای؟»

«نقاشی و عکس مردم را کشیدن که هنر نیست، آقاجعفر. دوربین عکاسی این کار را خیلی آسانتر و بهتر می کند. از این گذشته، همان طوری که خودتان اشاره کردید، جامعه­ی ما در جریان تحولات عمیق و سرنوشت­سازی است که آینده­اش چندان خوشایند به نظر نمی رسد. همه­ی ما موظفیم به سهم خود در این تحولات تأثیر بگذاریم تا آیندگان ما را به بی­عملی محکوم نکنند. در کار نقاشی حداکثر رشد و موفقیت فردی من این است که تابلویی را به سالن موزه­ای تحویل بدهم. این به چه دردی می خورد، وقتی که می بینیم سر مردم و انقلابشان آخوندها و بازاریها دارند با هزار جور حیله­گری کلاه می گذارند تا جهالت قرون وسطایی را به نام حکومت اسلامی توی جامعه­ی ما برقرارکنند؟ بفرمایید برویم توی قهوه­خانه چای بخوریم.»

«این قدر مثل روشنفکرهای مؤدب به من شما و آقاجعفر نگو، نقاش! اگر اینجا زیاد کار نداری بیا برویم محله­ی ما. بچه­ها آنجا یک کتابخانه­ی بزرگ تهیه کرده­اند. آنها هم دارند همین کارهای تو را انجام می دهند. با دیدنت خیلی خوشحال می شوند.»

«فکر خوبی است. برویم.»

 

    وانت ترمز کرد. قاسم و جعفر پیاده شدند و به طرف دکانی رفتند. قاسم حیرتزده به اطرافش خیره شد. لحظه­ای فکر کرد که به درون کتابخانه­ای در شهر وارد شده است. جعفر خطاب به دوستانش گفت:

«بیایید ببیند چه مهمان بزرگی برایتان آورده­ام! خود نقاش معروف در لباس چریکی!»

    چند جوان مشتاقانه به طرف قاسم آمدند. با او دست دادند و سلام و احوالپرسی کردند. یکی از آنها که مسن­تر از دیگران بود گفت:

«ما همدیگر را می شناسیم. خیلی خوش آمدی، قاسم!»

«...آره. من شما را جایی دیدم، ولی یادم نمی آید کجا.»

«سر تقسیم زمین تازه­آباد. راستی واقعیت دارد که هیچی به تو و خانواده­ات نرسید؟»

«زمین را می خواهیم چه کار؟»

«خب، رویش زراعت می کردید. مگر کشاورز نیستید؟»

«اگر به ما هم زمین می رسید، دولت و مخالفان تقسیم زمین ضد من تبلیغ می کردند که برای نفع شخصی خودم و خانواده­ام جان می کنم. تازه، به قول جعفر، من هنوز بچه­ محصلم. زمین را می خواهم چه کار؟»

«رفیق عزیز، خودت خب هیچی. خانواده­ات چی؟»

    جعفر در حالی که سعی می کرد موضوع بحث را عوض کند گفت:

«کار خوبی کردی، عمو. یک فرد انقلابی که به خودش و خانواده­اش فکر نمی کند. اصل زمین بود که از چنگ آن سرمایه­دار پفیوز درآمده. صادق، عوض این حرفها بروید مردم را بسیج­کنید تا از این رژیم آخوندی سند مالکیت برای زمین­شان بگیرند! وگرنه فردا دیدی یکی از این جاکشها رفت سر منبر و گفت محصول زمین بی سند حرام است. از این پفیوزهای قرمساق هر چه بخواهی بر می آید. مگر نمی بینید با کردها چه معامله­ای دارند می کنند؟ خرمن­شان را آتش می زنند و می اندازند به گردن پیشمرگه­ها.»

 

3

    بزودی قاسم تمایل خود را به رفتن برای کار و تحصیل به قزوین با جعفر در میان گذاشت. جعفر با خوشحالی از این تصمیم او استقبال کرد.

    اما پیداکردن کار برای جوانکی محصل چندان آسان نبود. جعفر با برگشتن از کارخانه، ساعتی می خوابید، بعد، با قاسم به شهر صنعتی البرز قزوین از کارخانه­ای به کارخانه­ای دیگر می رفت. همه جا جواب برای تقاضای کار مشابه هم بود، یا پرسنل کارخانه تکمیل بود، یا هر گونه کارگزینی تنها از طرف اداره­ی کار انجام می گرفت. باید ابتدا به آنجا مراجعه می کرد و ماهها، با دارا بودن شرایط مطالبه شده، در نوبت می ایستاد.

    با این وجود جعفر توانست بعد از مدتی به کمک آشنایانش در شرکتی برای قاسم کار پیداکند. هنوز از اشتغال به کار قاسم مدت چندانی نگذشته بود که او را به دلیل فعالیت سیاسی و تشویق کارگران به کارشکنی و اعتصاب، از شرکت بیرون انداختند. آنها دوباره می بایست برای یافتن کار به کارخانه­ها مراجعه می کردند.

    روزی از پیاده به جستجوی کار ­رفتن در گرمای تابستان عرق از سر و رویشان می چکید که جعفر خسته و کلافه­ گفت:

«بیا برویم خانه­ی یکی از آشنایانم چیز خنکی بخوریم!»

«فکر خوبی است. ولی من که این دور و برها جز کارخانه­های لعنتی خانه­ای نمی بینم!»

«بیا نقاش! تو اگر یک ذره جلوی دهانت را گرفته بودی، توی آن شرکت بعد از شش ماه حتی استخدام هم می شدی. اما این روشنفکربازی­ات کار دستت داد. عمو، فعالیت توی کارخانه، کتاب­خواندن و شعاردادن که نیست! یک شبه می خواهی با وارد شدنت به یک کارگاه کوچک، پرولتاریات را به انقلاب وادارکنی؟! همین نزدیکی­ها یک آشنای من توی کارخانه­ای سرایدار است. برویم پیشش. هم یک چیز خنکی می خوریم، و هم شاید بوسیله­ی او توانستیم کاری برایت گیر بیاوریم.»

 

    دوست جعفر آنها را به گرمی پذیرفت. هندوانه­ای از یخچال بیرون آورد و در حالی که آن را قاچ می کرد به سوال جعفر پاسخ داد:

«...رفته یک خرده آت آشغال بخرد. حالا می آید.»

    جعفر پس از سرکشیدن لیوانی آب، در حالی که سبیلهایش را پاک می کرد، با لحنی بسیار خودمانی پرسید:

«این پدرسوخته، قاسم، کجاست؟»

    قاسم سرش را به طرف او گرفت و با تردید نگاهش کرد. جعفر شوخی­کنان گفت:

«معذرت می خواهم عمو! با تو نبودم. پسر مش رجب هم اسمش قاسم است.»

    دوست جعفر جواب داد:

«با مادرش رفته خرید. این روزها خیلی پرحرف شده. آنقدر سوال می کند که مخ آدم سوت می کشد.»

«پسرت به درد این رفیقم می خورد. او هی سوال کند، این عمو هم برایش از سرمایه­داری و بازاریهای گنده­زده و مرتجع و فقهای دجال تعریف کند. تعریف کند که دولت با دم و دستگاهش موظف است حقوق مساوی زن و مرد را در مملکت تظمین کند، نه اینکه بیاید سوار کول­ مردم بشود و امر و نهی کند که چی حرام است، چی حلال، چی اسلامی، چی غیراسلامی. این رفیقم آنوقت دیگر در تعریف­کردن حرفه­ای می شود، طوری که دیگر از کارخانه بیرونش نمی کنند. پسرت هم از همین بچگی با حقوقش در اجتماع آشنا می شود و فردا زیر بار زور نمی رود. هی، عمو، نگاه کن! این هم یک خانواده­ی کارگری. تمام شب و روز را باید یکی­شان مثل زندانی اینجا بماند و مواظب کارخانه باشد. مش رجب از ییلاق می آید. پسرش سه سال دارد. خانمش به سلامتی حامله است.»

    قاسم با چشمانی کنجکاو به مرد میزبان خیره شد. از اینکه نامش رجب بود و از ییلاق می آمد، سوالات آزاردهنده­ای در ذهنش شکل گرفت. هنگام خوردن هندوانه از هیجان دستهایش به لرزیدن افتاد. جفعر به شوخی داد زد:

«هی، عمو! یواشتر! تا حال مگر رنگ هندوانه را ندیده­ای؟ این قدر با عجله نخور! اینجا به اندازه­ی کافی هندوانه است.»

    قاسم در ذهن خود آنقدر مشغول بود که بی­اختیار تندتند هندوانه را می بلعید. با شنیدن صدای اعتراض جعفر کمی آرام گرفت. در و دیوار اتاق را به زیر نگاه کنجکاوش برد. در همان هنگام در اتاق باز شد. ابتدا پسرکی خردسال، در پی او زنی حامله وارد شدند. جعفر از جایش برخاست:

«سلام خواخور! حالت چطور است؟ هی، دُم شیطان، قاسم، بیا اینجا ببینم!»

    زن میزبان با خرسندی گفت:

«سلام از ما. خیلی عجب برارجعفر! یاد فقیران کرده­اید.»

    قاسم با دیدن و شنیدن صدای زن میزبان نتوانست از جای خود برخیزد. زن میزبان رو به او کرد و گفت:

«شما هم خیلی خوش آمده­اید، آقا! حالتان خوب است؟»

    زن میزبان در ابتدا کاملاً گذرا به جوان غریبه نگاهی انداخت و طبق معمول خیلی سریع از او چشم برگرفت. اما در همین نگاه گذرا چهره­ی او برایش بسیار آشنا به نظر آمد. شتابان دوباره رو به او کرد. گویی داشت خواب می دید. بی­آنکه نگاهش را از او برگیرد و متوجه جعفر کند پرسید:

«برارجعفر، این دوست شما از کجا می آید؟»

    قاسم در حالی که همچنان منگ و مات به زن میزبان خیره شده بود تلاش کرد از جایش برخیزد. اما عضلات پاهایش ناگهان کشیده شد و سعی او ناکام ماند. درصدد برآمد چیزی بگوید. باز نتوانست. انگار زبانش بند آمده بود. طوفان عظیمی در جانش شکل گرفت. چیزی در درونش می خواست منفجر شود، چیزی که به معجونی از شادمانی و اندوه، مهربانی و خشم، رضایت و پرخاش می مانست. هر دو حیرت­زده به یکدیگر خیره شدند. مرد میزبان و جعفر غافلگیرانه به غیرعادی بودن برخورد آنها پی بردند. مرد به سوی زن خود رفت، با این تصور که شاید درد زایمان او به ناگاه شروع شده باشد. جعفر با دست به قاسم که اشک از چشمانش جاری شده بود تکانی داد و پریشان پرسید:

«هی، عمو، تو چه­ات است؟ چرا داری گریه می کنی؟!»

    زن خود را در آغوش شوهرش انداخت و غمگین و گریان گفت:

«رجب، این برار، من را به یاد برارم قاسم می اندازد. درست شبیه او است!»

    رجب کنجکاوانه به مهمان جوان خود نگریست. جعفر نتوانست از موضوع سر درآورد. قاسم بالاخره موفق شد از جایش برخیزد. در حالی که به طرف زن میزبان می رفت، با صدایی غایب و حیران نالید:

«حلیمه جان! گل­خواخورم!...»

    زن با شنیدن صدای او، در حالی که همچنان در آغوش شوهرش بود، قاسم را سراپا زیر نگاه برد؛ صورتش تراشیده بود و سبیل باریک پشت لبش از شدت سیاهی برق می زد. شلواری سربازی و پیراهنی چینی به تن داشت. قد کشیده و مرد شده بود. نه. نمی توانست برادرک سالهای پیش او باشد. خال! خال! خال سیاه روی گونه­اش اما جذابیت او را با خود داشت. بود؟ نبود؟ نه، این خود او بود. همین خال را شبی که به سوی سرنوشت می گریخت برای آخرین بار بوسیده بود. صدای رجب رشته­ی افکارش را برید:

«خودش است حلیمه! خودش است! اسمش قاسم است. جعفر گفت از ولایت شما می آید.»

    خواهر شتابان به سوی برادر خیز برداشت. فریادهای اشتیاق آنان که با اشک همراه بود دیوار سالها جدایی، سالها ستم، سالها بیقراری و چشم­به­راهی را در هم شکست:

«قاسمی­جان! گل­برارم!...»

«خواخورجان! حلیمه!...»

    جعفر قاسم کوچولوی متحیر و حیران را از شانه­های خود پایین آورد و داخل اتاق رها کرد. از این که دوست نقاش­اش زن رفیق کارگرش را بغل کرده و با او بی امان می­گریست، گیج شد و با عصبانیت گفت:

«هوووی عمو، مواظب باش! زن رجب حامله است؟ این دیگر چه مسخره­بازی است که راه انداخته­ای؟!»

    حلیمه در حالیکه برادر را می بویید و صورتش را دیوانه­وار غرقه بوسه می کرد، به جعفر گفت:

«برارجعفر، این برارک عزیر من است! خدایا شکرت! خودت برارم را به من برگردانده­ای!»

«چرا برنگشتی به خانه، حلیمه؟»

«اجی چطور است، قاسم­جان؟ سلیمه، هوشنگ، فریدون، تیمور، گلناز حالشان چطور است؟»

«همه خوبند.»

«آه، قاسم­جان، نمی دانی از دوری شماها چقدر غصه خوردم! همیشه تو را توی خواب می دیدم. همیشه خواب می دیدم که  جلویت نشسته­ام و تو داری یک سنجاقک را روی خال صورتم نقاشی می کنی. من چه خواخور بدی بودم برایت، قاسم­جان!»

«آخ، بس کن! دیگر گریه کردن را بگذار کنار حلیمه! تو که مقصر نبودی. کار تو کاملاً درست بود. بایستی این جوری می شد. آنها مقصر بودند. آنها...»

«بیا قاسم! این پسر من است. اسم تو را گذاشتم رویش. قاسم جان! قاسم جان! بیا پیش دایی قاسم!...»

    قاسم با دیدن صورت اشک­الود دایی­اش که لبخندزنان دستش را برای درآغوش کشیدن او دراز کرده بود، از دست مادر گریخت و به پدر پناه برد. رجب سعی کرد او را به دایی­اش برگرداند. اما پسرک دستهایش را دور گردن پدر حلقه زد و از مرد غریبه­ی گریان روی برگرداند. حلیمه او را از رجب گرفت و با او به سوی برادر گام برداشت.

 

فصل سیزده

 

1

    قاسم به پیشنهاد دوستانش هنگام آغاز سال تحصیلی جدید دوباره به شمال برگشت.

    احمد با دو دوست جدیدش در خانه­ای مشترک زندگی می کرد. بهروز ترک تحصیل کرده و به عضویت "سپاه پاسداران انقلاب اسلامی" در آمده بود. نقی نیز در ارتش به کار اشتغال داشت.

    در خانه­ی اجاره­ای دربستی که چند اتاق داشت، جز قاسم که در آن ساکن شده بود، خواهر و برادری نیز زندگی می کردند. بعدها دختری به نام خاتون نیز به آنها پیوست. خاتون تنها برای کارهای تایپ و چاپ به آنجا می آمد. مدتی نزد آنها می ماند و بعد از پایان گرفتن کارش می رفت.

    اوضاع مدرسه با "انقلاب فرهنگی" به ناگهان تغییرکرد. مدیر انتصابی از طرف اداره­ی آموزش و پرورش با اسلحه­ی کمری در برابر انظار ظاهر می شد. معلمین عضو شورا اخراج و دستگیر شدند. دو نفر از نمایندگان دانش­آموزان در شورای مدرسه نیز از ادامه­ی تحصیل محروم ماندند.

    بنا به پیشنهاد محسن و رفقایش، قاسم نزد مدیر مدرسه رفت. به تشریح موقعیت مالی و خانوادگی خود پرداخت و از او خواست تا در مورد اخراجش تجدیدنظر شود. مدیر مدرسه با شنیدن حرفهای ترحم­انگیز او، در حالی که غضروف یک پره­ی بینی­اش را طبق عادت تکان می داد عینکش را از چشم برداشت و نصیحت­کنان گفت:

«می دانم، محصلینی مثل تو، جوانان پاکی بودید. خدا می داند، شاید هنوز هم پاک باشید. فقط فریب شعارهای این گروهکهای وابسته به شرق و غرب را خورده­اید. اگرچه فعالیتهای ضدانقلابی تو بر هیچ کس پوشیده نیست، با این حال من یک شانس به تو می دهم. شاید این جوری خداخواست و تو به راه اسلام هدایت شدی. امام بارها فرموده­اند که این انقلاب مال مستضعفان و پابرهنه­ها است. تو هم مستضعفی، یک مستضعف فریب­خورده­. اما هنوز دیر نشده. آغوش امام مستضعفان و آغوش اسلام به روی جوانان فریب­خورده­ای مثل تو هنوز باز است. در ضمن مبلغی پول هم سفارش می کنم به عنوان هزینه­ی تحصیل به تو بدهند. برو به حساب­داری مراجعه کن! یادت باشد، ما با دشمنان امام و اسلام...»

    جو آزاد سیاسی ماه­های پیشین جایش را به صدای بلند قاری قرآن داده بود. با آغاز جنگ رژیم امکان یافته بود مخالفانش را به عنوان ستون پنجم دشمن سرکوب کند. ارتش بیست میلیونی او، که شامل بسیجیها و پاسدارن می شد، در همه جای شهر حضور داشت و به دلخواه خود در همه­ی امور زندگی خصوصی شهروندان دخالت می کرد و به ضرب و شتم مخالفان می پرداخت. شهر یکپارچه نظامی شده بود.

    تمام دانش­آموزان و پرسنل مدرسه هنگام ورود به محوطه­­ی آن بازرسی بدنی می شدند. دوباره تعدادی از معلمین و بسیاری از شاگردان به دلیل خرابکاری در امور مدرسه و ضدیت با انقلاب اسلامی اخراج، دستگیر یا متواری شدند. اما این موج اخراج و بگیر و ببند جدید شامل حال قاسم نشد. پیشنهاد دوستانش در عقب نشینی از مواضع شورای مدرسه، او را از این تهاجم مصون داشت. از طرفی دیگر او از کار تشکیلاتی در داخل مدرسه معاف بود و تنها در بیرون آن به فعالیت می پرداخت.

    مدیر مسلح مدرسه از این که بوسیله­ی "اعضای انجمن اسلامی" خبر می یافت که قاسم دیگر با عناصر شناخته شده و هوادار گروهکها در تماس نیست، خرسند بود و با دیدنش لبخند رضایتمندانه­ای نثارش می کرد.

 

2

    غروب یکی از پنجشنبه­ها قاسم برای گذراندن تعطیلی آخرهفته خواست نزد خانواده­اش به ده برود. وقتی به گاراژ محله رسید هوا تاریک شده و از راننده­­ها هیچ خبری نبود. مجبور شد پیاده به سوی ده راه بیفتد، به این امید که در بین راه وسیله­ی نقلیه­ای پیداکند.

    هنوز از جاده­ی اسفالته­ی شهر خارج نشده بود که اتومبیل ب.ام.و قرمزرنگی برایش توقف کرد. با خوشحالی به طرفش دوید. جوان ریشویی از در عقب بیرون آمد و مؤدبانه او را به داخل دعوت کرد. قاسم ابتدا با دیدن سر و وضع او دچار تردید شد، اما وقتی لبخند دوستانه­اش را دید پا به داخل اتومبیل گذاشت و بین او و جوان ریشوی دیگری که بی­توجه به حضور سایرین از شیشه به بیرون نگاه می کرد، نشست. جوان مسن­تری نیز بغل راننده نشسته بود و با او در حال گفتگو بسر می برد. با وارد شدن قاسم، گفتگوی آنها قطع شد. راننده دوستانه از مقصد قاسم پرسید و پس از گرفتن جواب با خوشرویی گفت:

«اتفاقاً ما هم می خواستیم به همان طرفها برویم.»

«چه شانسی! خیلی ممنونم از شما.»

«مگر توی گاراژ محله­ات ماشین نبود؟»

«نه. دیروقت رسیدم. شما مسیرتان تا کجاست؟»

«تا هر جا که تو بخواهی. اصلاً می رسانیمت دم در خانه­تان. خوب است؟»

«خیلی ممنون. شرمنده­ی محبت شما هستم. هر جایی خواستید پیاده­ام کنید، بقیه راه را پیاده می روم.»

    بعد از مدتی قاسم دریافت که راننده به جای پیچیدن به طرف جاده خاکی همچنان به راندن در امتداد جاده­ی آسفالته ادامه می دهد. با عجله گفت:

«آقا ترمز کنید، لطفاً! راه محله­ی ما همین جاده خاکی بود که از آن رد شدید.»

«نه، رفیق! می خواهم تو را از یک بیراهه به محله­تان برسانم»، راننده خنده­کنان گفت. قاسم تأکید کرد:

«ممنونم آقا. همین جا پیاده­ام کنید. راه دیگری وجود ندارد.»

    جوان ریشویی که تاکنون از شیشه به بیرون نگاه می کرد با آرنج دستش ضربه­ی محکمی به قفسه­ی سینه­ی قاسم زد و غرید:

«مؤدب باش رفیق! به یک جلسه­ی حزبی دعوت داری!»

    لحظه­ای نتوانست نفس بکشد. عرق سردی روی پیشانی­اش نشست. در حالی که با دست قسمت ضربه خورده­ی سینه­اش را می فشرد، بریده بریده گفت:

«چرا می زنید، آقا؟ جلسه­ی حزبی چی است؟»

    جوان ریشوی مؤدبی که قبلاً در اتومبیل را برایش بازکرده بود مشتی بر سرش کوبید و در حالیکه سعی می کرد سر او را زیر صندلی فروکند گفت:

«مادرجنده، خیال کردی جان سالم به در می بری؟ صبرکن ببین چه آش داغی برایت پخته­ایم!»

    بغل دستی دیگر نیز ضربه­ای حواله­­ی قاسم کرد، سرش را به پایین فرو داد و با مشت به جانش افتاد.

    ابتدا خواست مقاومت کند، اما ترجیح داد خود را به موش­مردگی بزند، شاید که آنها از کتک­کاری دست بردارند. ناگهان با اصابت ضربه­ای محکم بر گیجگاه از حال رفت. 

    مدتی بعد، در خواب و بیداری دریافت که دو نفر او را کشان­کشان با خود حمل می کنند. تمام بدنش تیر می کشید. خواست از شدت درد فریاد بزند. اما دهانش با پارچه­ای بسته شده بود و دنیا برایش کاملاً تاریک و سیاه به نظر می رسید. کم کم ترس به دردهای تنش افزوده شد. حالا نه می دید، نه حرف می زد و نه به خوبی چیزی می شنید. بی­اراده و گیج و منگ چون گوسفند دست و پا بسته­ای که به قربانگاه­ برده شود، به روی زمین کشیده می شد.

 

3

    وقتی به هوش آمد قبل از هر چیز رطوبت و نمناکی کف اتاق را حس کرد. چشمانش همچنان بسته بود و جایی را نمی­دید. خواست دستش را به طرف چشمان خود بگیرد تا از سالم بودن آنها مطمئن شود، اما درد غیرقابل تحملی از ناحیه­ی کتفها آغاز شد و سراسر تنش را دربرگرفت. بعد از مدتی دوباره تلاش کرد، این بار ضمن احساس درد، دریافت که دستهایش به هم بسته شده­اند. ناگهان سیل عظیمی از افکار کابوس­گون سراسر ذهنش را فراگرفت. ترس این که به دام یک باند ترور حزب­الهی افتاده باشد، ضربان قلبش را تشدید کرد. از اینکه با پای خود به درون اتومبیل و به دام اهریمنی آنها رفته و هیچ­کس متوجه ربودنش نشده بود، عذاب شکننده­ای بر وجودش مستولی شد.

    اما چه می بایست می کرد؟ به چه علت او را گرفته بودند؟ در مورد او چه می­دانستند؟ چرا لباس رسمی پاسداران به تن­شان نبود؟ آیا او را از شهری که در آن به تحصیل اشتغال داشت تحت تعقیب قرارداده بودند؟ و این آیا ربطی به دوستانش داشت؟ اگر این جور بود، پس چرا او را در همانجا دستگیر نکرده بودند؟ تازه به این ترتیب می توانستند به خانه­ و محل اقامتش نیز هجوم ببرند و کلی وسیله به غنیمت بگیرند. نه، در ارتباط با محسن و رفقایش پس نمی توانست باشد. اما اگر از محل اقامتش باخبر می شدند و به آنجا هجوم می­بردند؟ کاش بچه­ها وسایل چاپ را از خانه خارج می کردند. ولی چگونه؟ چه اشتباه فاحشی رخ داده بود؟ آنها شب یکشنبه، یعنی اگر حدود چهل و هشت ساعت دیگر به خانه بر نمی گشت، تازه متوجه غیبتش می شدند... چه بلایی در پیش رویش بود؟ کاش یکی حضور داشت و به جایش می­اندیشید و تصمیم می گرفت! کاش...

    در کلنجار با همین گمانه­زنیها بود که صدایی رشته افکارش را گسست:

«به! به! برادر عزیز! دامت افاضاته! حال شما چطور است، برادر؟ هنوز خواب تشریف دارید؟ صبحانه چه میل می کنید؟»

    از لابلای پارچه­ی فرورفته در دهان قاسم کلمات نامفهومی بیرون آمد. مردی که وارد اتاق شده بود به طرفش رفت و باند خونین پیچیده شده بر دهانش را بازکرد و پرسید:

«چطوری، برادر؟ اینجا به­تان خوش می گذرد؟ از رفقا چه خبر؟ هنوز کسی ملاقاتی نیامده؟»

«برادر، شما را به خدا دستهایم را باز کنید. من تا حالا کار خلافی نکرده­ام.»

    مرد ناگهان رفتارش را تغییر داد. لگدی به طرف شکمش حواله کرد و داد کشید:

«خواهرکُسده! خیال کرد­ه­ای اینجا خانه­ی خاله­ات است؟ پا شو راست بایست ببینم!»

    قاسم در جای خود لولید، اما نتوانست برخیزد. از درد نالید:

«آخ... خدایا به دادم برس!»

    مرد او را از جایش بلند کرد، به دیوار تکیه داد و سیلی محکمی زیر گوشش خواباند و گفت:

«نام خدا را به زبان کثیفت نیاور! خواهرکُسده­ی کمونیست!»

«برادر، فحش نده! من که کمونیست نیستم.»

    مرد با زانو ضربه­ای به او زد و به روی زمینش انداخت. در همان موقع دو نفر دیگر وارد شدند. یکی از آنها موهای سرش را در چنگ گرفت، بلندش کرد و خشمگین داد کشید:

«موش­مردگی را بگذار کنار! ما از تو گنده­ترش را اینجا کردیم. از تمام کارهایت باخبریم. فقط یک شانس داری. می فهمی چه دارم می گویم؟ فقط یک شانس! مثل بچه­ی آدم بیفت به گُه­خوری! کار و مسئولیتت توی تشکیلات را بگو تا آزادت کنیم. وگرنه همین جا به عنوان محارب با خدا اعدامت می کنیم. حاج­آقا خلخالی شخصاً گفته­اند هر محارب با خدایی را بدون تشکیل دادگاه با دستهامان به جهنم بفرستیم. فهمیدی بچه­کونی؟»

«برادر به خدا دارید اشتباه می کنید! من اصلاً چه می دانم تشکیلات مشکیلات چی است. به خدا صبحها می روم عملگی می کنم، شبها هم می روم مدرسه.»

    مرد با کوبیدن مشتی بر سینه­اش، او را به طرف دیگری هل داد. دیگری او را که می رفت به روی زمین بیفتد، در هوا گرفت، با زانویش ضربه­ای به او زد و در حالیکه به سمت آن دیگری پرتش می کرد پرسید:«اسم؟» دوباره یک نفر دیگر او را گرفت، در حالی که با لگد او را به سمت همکارش می فرستاد، در جواب سوال همکارش گفت:«قاسم» و این گونه مدتی جریان کتک­کاری و بازی سوال و جواب ادامه یافت:

«مذهب؟»

«کمونیست.»

«جرم؟»

«پخش اعلامیه­.»

«پخش کتاب­های کمونیستی.»

«غصب و مصادره زمین و اموال مردم.»

«اخلال در انتخابات مجلس.»

«همکاری با کردها...»

    دیگر نتوانست صدایی بشنود. آنها او را زمانی که کاملاً از هوش رفته بود، درون اتاق رهاکردند.

 

4

   وقتی دوباره به هوش آمد، تشنگی و ضعف بی­امانی به درد و کوفتگی وحشتناک تنش افزوده شد. چند بار «آب! آب!» نالید. اما مدتی کسی به سراغش نیامد. اول با خود ­اندیشید شاید صدایی از حنجره­اش بیرون نمی آید، بنابراین بلندتر «آب! آب!» فریاد کشید، آنقدر بلند که در حنجره­اش درد احساس کرد. بالاخره کسی وارد اتاق شد و غضبناک پرسید:

«چه می خواهی، مادرجنده؟ چرا داد می زنی؟»

«آب! آب!»

    مرد خشمگین با پاهایش ضربه­­هایی پی در پی بر او وارد کرد و با خاموش شدن صدایش، در حالیکه همچنان فحش می داد از اتاق بیرون رفت.

    چند ساعت با تشنگی و درد تنها ماند. مدتی بعد سه نفر با هم مجدداً وارد شدند و در اطرافش به قدم زدن پرداختند. قاسم که از شدت تشنگی، درد و کوفتگی تنش را از یاد برده بود، ناله­کنان گفت:

«یزید امام حسین(ع) را لب تشنه کشت. اگر به امام حسین(ع) یک ذره اعتقاد دارید، به حق جد بزرگوارش مصطفی محمد(ص) به من یک لیوان آب بدهید!»

«این جوجه کمونیست کونی را نگاه کن! امام حسین را هم می شناسد!»

«همه­ی این خواهرکُسده­ها اول امام حسین را می شناختند، ولی بعد ضد او شدند.»

«هه... فقط اسم سالار شهیدان را شنیده. از آن بی­دین و ایمان­هاست. حالا که دیده بدجوری توی هچل افتاده، دارد به امام حسین پناه می برد.»

«برو برادر! برو برای این کافر یک لیوان آب بیاور! ما که یزید نیستیم. بگذار محارب با خدا باشد، ولی اگر تشنه بمیرد، آن دنیا پیش سیدالشهدا شرمنده می شویم.»

    یکی از آنها اتاق را ترک گفت و بعد از مدت کوتاهی با لیوانی وارد شد و آن را به طرف دهان قاسم گرفت. تشنگی و عطش چندانی بر او چیره شده بود که بی­درنگ محتویات لیوان را لاجرعه سرکشید. ناگهان مزه­ی شور و بویناکی احساس کرد و به همراه آن بی­اختیار هر آنچه را که سرکشیده بود استفراغ کرد. تازه دریافت که آنها لیوان را عوض آب از شاش و کثافت پر کرده و به او خورانده­اند. غضبناک از جایش تکان خورد و تلاش کرد تا دستهای خود را رها سازد و با آنها گلاویز شود، اما دستهایش بسته بود. لحظه­ای انواع فحش­های رکیک به ذهنش خطور کرد. قبل از آنکه آنها را به زبان آورد، بر خشم خود فائق آمد و به ایفای نقشی که از قبل آغازیده بود ادامه داد و گریان گفت:

«ای نامسلمانها! خدای مولایم حسین ابن علی(ع) شماها را یک روزی به سزای اعمال­تان می رساند. الحق که از قوم یزید ابن معاویه و شمر ابن ذی­الجوشن هستید.»

    یکی از آنها با عصبانیت چند لگد پی در پی حواله­اش کرد و دادکشید:

«...خواهرکُسده، با این دهان کثیفت اسم سیدالشهدا را بر زبان نیاور!»

«جوجه کمونیست، تو دیگر چرا از مسلمانی حرف می­زنی؟ حالا اگر منافق بودی یک چیزی.»

«نکند تغییر عقیده دادی و منافق شده­ای؟»

«خدای مولایم سیدالشهدا آن بالا ایستاده و شاهد است چه کسی از ما مسلمان و چه کسی بی­دین و کمونیست و منافق است. من توکلم به او است.»

    یکی از آنها به رویش خم شد، یقه­اش را گرفت، با خشونت سرش را روی کف اتاق کوبید و هوارکشید:

«اگر باز این جوری وراجی کنی، زبانت را در می آورم، خواهرکسده­ی منافق!»

«به... به... خدا... به خدا من مسلمانم. من... من را با یکی دیگر اشتباهی گرفته­اید. بروید در موردم تحقیق کنید! من اهل هیچ برنامه­ای نیستم. حتی سیگار هم نمی کشم.»

«اما اعلامیه پخش می کنی، خواهرکُسده! نشریه و کتابهای کمونیستی توی محله به بچه­های بی­گناه مردم می دهی، مادرجنده!»

«به خدا من محصلم. ماهی یک بار از شهر می روم به محله­ی خودمان. من را چه به این کارها؟ جیب­هایم را بگردید ببینید اعلامیه و کتاب کمونیستی همراهم است. نگفتم شما من را با یکی دیگر اشتباهی گرفته­اید؟»

«مگر احمد منافق دوست تو نیست؟»

«ما فقط قبلاً دو نفری یک اتاق توی شهر کرایه کرده بودیم.»

«یعنی حالا دیگر با هم نیستید؟»

«به خدا نه. من تنهایی زندگی می کنم. اصلاً کاری به کار او ندارم. به دستهایم نگاه کنید. همه­اش تاول­زده و گچی است. روزها می روم عملگی، شبها می روم مدرسه.»

«با این بی­دین سر و کله نزن، برادر! با رفیقش اختلاف ایدئولوژیک دارد. این مادرجنده ماتریالیست است، آن خواهرکُسده منافق تشریف دارد و جزو ملیشیا است.»

«یا سیدالشهدا، تو را به دستهای بریده ابوالفضل عباس من را از دست این نامسلمانها نجات بده! نکند شما خودتان از منافقین و ملیشیا هستید؟»

«...مادرجنده، این همه کتک می خوری باز با دهان کثیفت اسم سیدالشهدا را بر زبان می­آوری؟»

    یکی از آنها در حالی که پی در پی لگدش می زد غرید:

«...خواهرکُسده­ی کمونیست، فکرکردی می توانی به ما کلک بزنی؟ مگر این تو نبودی که موقع انتخابات مجلس و انتخابات ریاست جمهوری ضد نمایندگان حزب­الله تبلیغ می کردی؟ مگر این تو کونی روز رأی­گیری شلوغ­کاری راه نینداختی که برادرها چرا برای امت بیسواد اسم نمایندگان حزب­الله را روی برگه­ی رأی می نویسند؟ تقیسم و مصادره­ی زمین چی؟ فکرکردی ما همین جوری تصادفی تو را گرفته­ایم؟»

«برادر، به خدا من را با یکی دیگر اشتباهی گرفته­اید.»

«خفه شو، خواهرکُسده! ما برادر تو نیستیم.»

 

5

   بزودی دریافت که آنها در مورد او جز پاره­ای از فعالیتهای قبلی­اش در محله­ی زادگاه و اطراف آن، اطلاعات بیشتری در دست ندارند. ابتدا او را عضو چریکهای فدایی خلق خواندند و کوشیدند از او اطلاعات تشکیلاتی­ کسب کنند، وقتی با عدم موفقیت روبرو شدند، او را عامل ارتباطی فدائیان و مجاهدین خلق قلمداد کردند. و سپس او را عامل کومه­له و حزب دموکرات و ستون پنجم صدام حسین کافر پنداشتند. به این جرایم او را از اسارتگاهش بیرون بردند، در محوطه­ای با طناب به درختی بستند. گلنگدن تفنگ­هایشان را جابجا کردند و آماده­ی شلیک در برابرش ایستادند تا اعدامش کنند. یکی از آنها گفت:

«...به دلیل همکاری با گروهکهای ضدانقلاب اسلامی و جاسوسی برای دشمنان اسلام، محارب با خدا شناخته شده و به حکم کلام­الله مجید به اشد مجازات محکوم می شود.»

    قاسم از مدت دستگیری خود اطلاع نداشت. در تمام اوقات اسارت جز به لیوانی شاش و کثافت به چیز دیگری لب نزده بود. درد و زخم و کوفتگی اعضای بدنش با گرسنگی و تشنگی همراه شده بود و از شدت ضعف توان نداشت روی پاهایش بایستد. طنابی که با آن تنش را به درخت بسته بودند مانع به روی زمین افتادنش می شد و فشاری آزاردهنده بر تنش وارد می کرد. دستها و چشمهایش همچنان بسته بودند. با شنیدن صدای جابجاشدن گلنگدنها، مرگ را جدی گرفت. با خود گفت:

«...شکر! از طرف من به بچه­ها هیچ صدمه­ای نمی رسد. اما... اما... این قدر مفت، این قدر زود بمیرم؟!»

    احساس حزن­آوری وجودش را فراگرفت. در پی آن گریه­کنان به بازیی که تاکنون بدان پرداخته بود، ادامه داد و گفت:

«به خدا شما یک آدم بی­گناه را دارید می کشید. گور پدر هر چه کمونیست و کومله و منافق و ضدانقلاب و صدام حسین! من طرفدار حضرت امام خمینی و انقلاب اسلامی هستم. موقع انقلاب کلی زحمت کشیدم. بروید در موردم تحقیق کنید!»

«خفه شو، مفسد فی­الارض! ما تحقیق مان را کردیم. وقت بازجوییت هم دیگر گذشته. حالا باید حکم دادگاه حزب­الله اجرا شود!»

«دادگاه؟! کدام دادگاه؟ کی بر علیه من شکایت کرده؟ جرم من چی است؟ وکیل من کجاست؟»

«برای ریختن خون حرام­زاده­ای مثل تو، حکم قرآن دادگاه­است. یک مسلمان هر چه بیشتر امثال تو را بکشد، اجرش در آن دنیا بیشتر می شود.»

«مسلمان؟! چه جور مسلمان؟ یزید ابن معاویه هم می گفت مسلمان است. با همین ادعا سیدالشهدا را لب تشنه سر برید. شما شمرید! یک قطره آب هم به من ندادید. ضدانقلابهای بیدین! شما طاغوتی هستید! راست راستی فکر می کنید با کشتن بچه­مسلمانی مثل من از دست قانون و انقلاب مستضعفان جان سالم به در می برید؟»

«خفه­خون بگیر! اگر وصیتی داری بترک بگو!»

«شما جنایتکارید! شما ضد امام خمینی هستید!»

«این مادرجنده­ی دموکراتی کمونیست، اسم رفقایش را نگفت هیچی، وصیت هم ندارد! عجب شجاعتی! همه­ی ضدانقلابها این جوریند. با این کار ماهیت خودت را لو داده­ای، رفیق. اگر مسلمان بودی، حتماً می خواستی قبل از مرگت وصیت­نامه بنویسی.»

«فرقانیهای* منافق! مگر من دارم می­میرم که وصیت­ کنم؟ ببینید چه به روزم آورده­اید، نامسلمانها! چرا منتظرید؟ کارم را تمام کنید تا لب تشنه مثل سیدالشهدا شربت شهادت بنوشم! اما شما جنایتکاران تروریست دیر یا زود گیر برادرهای پاسدار می افتید و به سزای اعمال­تان می رسید. بچه مسلمانهایی مثل من را بکشید. انقلاب اسلامی با خون ما آبیاری می شود. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدالله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک یوم الدین. ایاک­نعبد و ایاک نستعین. اهدنالصراط المستقیم... قل هوالله احد. الله الصمد. لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفواً احد...»

«این مادرجنده دست انگلیسیها را هم از پشت بسته. ببین با چه حیله­گری دارد نماز می خواند و ما را ضدانقلاب و وجود نحسش را انقلابی می خواهد جا بزند!»

«خودش است. چپی نیست. من مطمئنم جزو منافقین است. خب، پس وصیتی نبود، منافق، ها؟»

«قل اعوذبرب الفلق من شر ماخلق و من شر...»

«...آماده! آتش!»

 

6

    با برخاستن فرمان آتش، مسلسلها به شلیک درآمدند. دریافت که تمام بازی و اجرای نقش­اش با ناکامی مواجه شده است. لحظه­ای حسرت خورد از این که حداقل با فریادهای انقلابی در برابر جوخه قرار نگرفته بود. اما هر چه منتظر ماند هیچ گلوله­ای به او اصابت نکرد و به جانش ننشست. همه سفیرکشان از اطرافش می گذشتند. لحظه­ای بعد صدای خنده­ی شکنجه­گرانش جای شلیک مسلسلها را گرفت:

«هاهاهاها...یارو خلقی را نگاه کن! از ترس مرگ ریده توی شلوارش!»

«ایف! ایف! چه بوی گندی! تف!»

«شلوارش خیس شده. ببینید از عشق به خلق چه جوری توی شلوارش شاشیده؟»

«جوجه کمونیست! تو که شهامت مردن نداری، چرا از خلق حرف می زنی؟ صد رحمت به کفاری چون روزبه و جزنی و گلسرخی! آنها حداقل جرأت داشتند و موقع مردن توی شلوارشان نشاشیدند.»

«حیف از یک گلوله که حرام این خواهرکُسده بشود! بندازیمش توی هُلُفدانی تا زنده­زنده بگندد و تلف بشود.»

«کونش گُهی است، وگرنه حال می داد یک دست می کردیمش.»

    دوباره به درون اتاقی هُلش دادند. به دلیل اجازه نیافتن به استفاده از توالت در تمام مدت اسارتش، پیش از صحنه­سازی اعدام، بی­اختیار شلوارش را کثیف کرده و بویی آزاردهنده از او متساعد می شد. حالا درد و تشنگی و گرسنگی از یادش رفته بود و به جای آنها مدام تهوع داشت و هوا و خون استفراغ می کرد.

    کم­کم به خوابی وهن­­آلود در غلتید. خوابی گنگ، زجرآور و وحشی؛ جوری که صدای اطرافیانش را می شنید، اما از شدت درد و ضعف، بی­حس و بی­حرکت آنجا افتاده بود و آرزو می کرد مرگ هر چه سریعتر از آن همه رنج رهایش کند.

    مرد ریشو و شکم گنده­ای به اتفاق سایر افراد باند وارد اسارتگاه شد و پرسید:

«زنده است؟»

«جان سگ دارد، حاج آقا. هنوز نفس می کشد.»

«تا حالا هیچ چیز ندادید بخورد؟»

«نه، حاج آقا.»

«چه از زبانش کشیدید؟»

«همه چیز را انکار می کند، حاج آقا. مثل این که از آن حیله­گرها است. حتی موقع اعدام هم خودش را حزب­الهی و ما را منافق و عضور گروه فرقان* جا زد.»

«چطور؟ نکند رفتید یک بچه مسلمان معتقد را عوضش گرفته­اید؟»

«نه، حاج آقا. خودش است.»

«از کجا می دانید خودش است.»

«یکی از برادرهای همولایتیش او را قبلاً نشان­مان داده بود.»

«کی؟»

«چند ماه پیش.»

«آن برادری که نشانش داد، به حرفش اعتباری است؟»

«بله، حاج آقا. مدتهاست که در جبهه­ی حق بر علیه باطل دارد می جنگد.»

«یک سطل آب بریز رویش ببینم! خدا کند خودش باشد! وگرنه مرتکب گناه بزرگی شده­اید. موقع اعدام هیچ کمونیست یا منافقی نماز نمی­خواند و از امام و انقلاب اسلامی دفاع نمی کند.»

    با پاشیده شدن آب، قاسم تکانی خورد. در حالی که از شدت عطش تشنگی لبان خیس خود را می لیسید، خواب­آلود به هذیان گفتن پرداخت:

«...یا سیدالشهدا، قربان سر بریده­تان بروم. بالاخره به دادم رسیدید...»

    حاج آقا با تعجب اطرافیانش را از نظر گذراند و آنان را با اشاره انگشت به سکوت واداشت. قاسم بی­وقفه به هذیان­گویی­اش ادامه داد:

«...نه، نه. یا سیدالشهدا. به دستهای بریده ابولفضل العباس قسم می خورم که من ضدانقلاب نیستم. من سرباز امام خمینی هستم یا سیدالشهدا. حالا که به من آب دادید، لطفاً به عزرائیل بگویید جانم را قبضه کند. روحم را بگویید بگذارد در سنگر اسلام باشد...»

    حاج آقا با نگاهی برزخ و عصبانی آهسته به اطرافیانش گفت:

«برویم بیرون! بنده خدا دارد خواب سیدالشهدا را می بیند.»

 

7

    مدتی بعد، یک نفر وارد اتاق شد و با نوک کفش آهسته ضربه­ای به قاسم زد و گفت:

«زندانی، پا شو! قاضی شرع تشریف آورده­اند. اعدامت نکردیم چون بدون حکم قاضی شرع اگر کافر هم باشی به بهشت می رفتی. پاشو! یالله!»

«ها؟! ها؟! ولم کنید، کافرها!»

«می گویم پاشو! مردیکه­ی احمق! لا اله الا الله!»

    قاسم با شنیدن صدای پاهای دیگر، خود را جمع و جور کرد، اما نتوانست برخیزد. حاج آقا خطاب به یکی از مأمورینش پرسید:

«نام زندانی چی است؟»

«قاسم...»

«به چه جرمی گرفتینش؟»

«اخلال در انتخابات مجلس و ریاست جمهوری، شرکت در مصادره­ی غیر شرعی زمین، همکاری اول با چریکهای فدایی، بعد با منافقین، کومه­له، دموکرات، و جاسوسی برای صدام یزید کافر.»

«شاهد دارید؟»

«بله. ما خودمان، حاج آقا.»

«برادرها، شماها هم مجری قانونید، هم شاهد؟ بیایید قاضی شرع هم باشید، خب! آخر جوانکی به این فسقلی چه جوری می تواند این همه جرمی را که شمردید مرتکب شده باشد؟ این چه مسخره­بازیی است که درآورده­اید؟ چه جوری می تواند با این همه سازمانها کار کرده باشد؟ ستون­پنجمی و جاسوس صدام یزید کافر می آید این جا چه کار بکند آخر؟»

«ما مدتها در موردش تحقیق کردیم، حاج آقا.»

«ساکت باش ببینم خودش چه می گوید؟ برادر زندانی! سلام و علیکم! بگو ببینم برادر جرمت چی است؟»

    قاسم که به فرمایشی بودن همه چیز پی برده بود دریافت که اجرای نقش­اش کارساز شده و آنها در مورد او حداقل به تردید افتاده­اند. پس به ادامه نقش خود پرداخت و گفت:

«خدا را صدهزار بار شکر که سیدالشهدا شما را برای نجات من فرستاده. اینها خودشان ضد امام و انقلاب اسلامی هستند، حاج آقا. ببینید من را به چه روزی انداخته­اند؟ خواهش می کنم این منافقین و کفار را تحویل برادران سپاه بدهید.»

«بلند شو ببینم، برادر! بلند شو!»

    قاسم در جای خود جنبید و تلاش کرد بلند شود. اما از شدت ضعف و بی­رمقی نتوانست برخیزد. حاجی قاضی شرع پرسید:

«چه کاره هستی، برادر؟»

«قبلاً روزها فعلگی می کردم و شبها می رفتم مدرسه. حالا دارم شهید می شوم، حاج آقا.»

«دستهایش را زود بازکنید ببینم! پدر و مادرت چه کاره­اند، برادر؟»

«پدرم عمرش را داد به شما، حاج آقا. مادرم زراعت می کند. وضع ما خوب نیست. مستضعفیم، حاج آقا. مدرسه به من ماهی دویست تومان کمک هزینه­ی تحصیل می دهد...»

    حاجی بعد از آنکه به حرفهای قاسم و داستان زندگی­اش گوش داد، رو به همراهان خود گفت:

«برادرها، ببینید یک بچه مسلمان بیگناه را به چه روزی انداخته­اید؟ من صد بار به شماها نگفتم اول در مورد افراد خوب تحقیق کنید؟ ناشیگری آخر تا کی؟ اگر این جوری پیش بروید به همین زودی روسها و امریکاییها و اسرائیلیها می آیند انقلاب اسلامی امت مسلمان ما را به خاک و خون می کشند. آنها را ول کرده­اید رفته­اید سراغ این بچه مسلمان؟  آخر این برادر اگر ضدانقلاب بود، توی مدرسه که برادرهای مسئول به او پول برای خرج تحصیلش نمی دادند. آزادش کنید برود زندانی را!»

    یکی از آنها زیر گوش حاج آقا چیزی پچ­پچ کرد. حاجی با صدایی بلند و نمایشی انکارکنان جواب داد:

«نه، برادر. از خودمان است. مگر نه، برادر قاسم؟»

«چه می فرمایید، حاج آقا؟»

«تو حتماً این برادرها را به خاطر سوءتفاهمی که پیش آمده می بخشی، مگر نه؟»

«به خدا حاج آقا من تا حال آزارم به مورچه هم نرسیده.»

«دروغ می گوید، حاج آقا. این حرامزاده کمونیست است. من قسم می خورم. اجازه بدهید نگه­اش داریم تا شواهد زنده برای جرمش تهیه بشود. خیلیها به ما گزارش کردند که جزوات و نشریات کمونیستی پخش می کند.»

«حاج آقا، به خدا من کمونیست نیستم. این برادرها من را با یکی دیگر اشتباه گرفته­اند. البته ممکن است که من توی عمرم چند تا اعلامیه یا روزنامه­ی کمونیستی هم خوانده باشم، اما خواندن این جور آت و آشغالها توی مملکت آزاد و اسلامی ما که جرم نیست.»

«خب، برادر، همین. این جور کارهای احمقانه کار دست آدم می دهد دیگر. بگو ببینم این روزنامه­های انقلابی را از کجا گیر می آوری؟»

«روزنامه­های انقلابی نه، حاج آقا، روزنامه­های ضدانقلابی و کمونیستی. قبلاً کاملاً آزادانه پخش می کردند. خوشبختانه دیگر بساط­شان برچیده شده.»

«کی­ها پخش می کردند؟ برادر، اسامی­شان را می دانی؟»

«والله دروغ نمی توانم بگویم، حاج آقا. اسم­شان را نمی دانم. اما اگر آنها را ببینم، می شناسم.»

«کلک دارد می زند، حاج آقا. خودش یکی از آنهاست.»

«برادر راستش را بگو! تو خودت هرگز اعلامیه­ای پخش کرده­ای؟»

«چه عرض کنم، حاج آقا؟ پیامبر اسلام در آیه­ای می فرمایند:<فبشر عبادالذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولیک الذین... پس بشارت بده بندگان مرا، آنان که سخن را می شنوند و بهترینش را پیروی می کنند، آنان کسانی هستند که خدا هدایت­شان کرده و خردمندان هم آنانند.> من خودم هر چیزی را می خوانم تا بدانم در چه موردی است. یعنی اگر کاغذ یا اعلامیه­ای دست من باشد و شما از من بخواهید تا آن را به شما بدهم، می دهم. چون فکر می کنم شما آدم مسلمان بالغی هستید و گول ضدانقلاب را نمی خورید.»

«به کی­ها تا حال اعلامیه دادی برادر، یادت هست؟»

«یادم نیست، حاج آقا. شاید به یکی دو نفر از جوانهای محله، مثل برادر بهروز که خودش دوست قدیمی من و از سربازان اسلام و امام است.»

«دروغ دارد می گوید، حاج آقا. با رفیق منافقش احمد سر و کار دارد. قبلاً با او در یک خانه­ی تیمی زندگی می کرد. یارو حالا جزو میلیشیا است.»

«کافی است، برادر. آزادش کنید! اگر رفیقش منافق است، به او چه ربطی دارد آخر؟»

«حاج آقا، اگر چشمهایش را باز کنیم و بگذاریم برود، فردا توی شهر ما را به همه نشان می دهد.»

«نه. او برادر مکتبی و عاقلی است. می داند که شما هدف­تان خدمت به انقلاب و اسلام است. اشتباهی پیش آمده. بشر جایز الخطاست. مگر نه، برادر قاسم؟»

«بله، حاج آقا.»

«ببرید همان جایی که او را گرفتید، چشمهایش را بازکنید و بگذارید برود سر کار و زندگیش، این برادر ما. اول از همه یک لقمه نان و خرما برایش بیاورید! پسرجان، این بار شانس آوردی و همان­طور که خودت تشخیص دادی، سیدالشهدا به فریادت رسید. از خر شیطان بیا پایین! دیگر با کمونیستها و منافقین سر و کار نداشته باش! به حرفهایشان گوش نده و اعلامیه­هایشان را نخوان و به این و آن نده...»

 

    وقتی چشم­بندش را بازکردند، یکی از آنها چراغ­قوه­ای جلویش گرفت. ناگهان نور قوی و کورکننده­ و زجرآوری در برابرش ظاهر شد. در حالی که از درد بلند فریاد می کشید، دستها را بی­اختیار به چشمهایش مالید و به روی زمین افتاد.

    اتومبیل با سرنشینانش به حرکت در آمد  و در تاریکی شب ناپدید شد.

    لحظاتی بعد، قاسم خود را کشان­کشان به سمت دیگر جاده رساند. دیری نگذشت که اتومبیلی به او نزدیک شد. راننده با دیدن او وحشت­زده فوراً ترمز کرد. تمام سر و صورتش زخمی بود و بوی نامطبوعی از او به مشام می رسید. راننده در حالی که کمکش می کرد تا سوار شود، دلسوزانه پرسید:

«چی شده، پسرجان؟ کی تو را به این روز انداخته؟»

«من را برسانید به...»

«باشد. باشد. هر جا بخواهی می رسانمت. ولی چه شده، پسرجان؟ کدام مادرجنده آخر تو را به این روز انداخته؟»

«نمی دانم. نمی دانم، آقا... چهار نفر بودند. بعد یکی دیگر آمد، گفت قاضی شرع است. من را اعدام کردند آقا، باورتان می شود؟ من را بستند به درخت، روبرویم ایستادند و شلیک کردند...»

«چرا آخر؟»

«گفتند که من مخالف امام و انقلابشان هستم.»

«من زن هر چه آقا و امام و انقلاب­شان را گائیدم. خدایا ببین به نام تو بچه­ی مردم را به چه روزی انداخته­اند؟!»

«امروز چند شنبه است، آقا؟»

 

فصل چهارده

 

1

   بعد از آن ماجرا قاسم به پیشنهاد دوستانش اتاقکی برای خود کرایه کرد و  تنها به زندگی پرداخت.

    تغییر منفی جو سیاسی کشور، به ویژه تجربه­ی شخصی روزهای اسارت، تندخویی­اش را سبب شده بود. از این که دوستانش در شرایط تصاحب و شکست انقلاب مردم به دست روحانیت، تنها به کارهای تشکیلاتی، اختلافات تئوریک، و گه­گاهی به صدور اعلامیه­ای می پرداختند و عملاً دست روی دست گذاشته و تماشاچی بودند، مأیوس شده بود و روحیه­ی عصیان و اعتراض و تک­روی در او شکل گرفت. دوستانش این روحیه­ی او را ناشی از طبع ظریف و حساس هنرمندانه­اش می پنداشتند و نادیده­اش می گرفتند. آنها به شجاعت و ابتکار عمل او در هنگام اسارتش  می بالیدند، به همین دلیل او را به زودی به محفلی جدید انتقال دادند. رفته رفته سرکشی و تک­روی قاسم جایش را به سکوت و تأمل داد.

    هنگام برگزاری اولین جلسه­ی محفل جدید، پیش از آنکه با یکایک اعضای آن آشنا شود، نگاه­اش با نگاه کنجکاو و صمیمی دخترکی تلاقی کرد. بیدرنگ دریافت که او را قبلاً یک بار در خیابان و بار دیگر هنگام فرار از دست پاسبان­ها نزد خانواده­اش دیده است. برای جلوگیری از جلب توجه­ی دیگران به واکنش هیجانی­اش، سریعاً از او چشم گرفت. لحظاتی بعد با نام تک تک آنها آشنا شد.

    در تمام طول جلسه ذهن قاسم مشغول کاوش در مورد "شادی" شد. چشمان زیبا، صدا و صورت شکل­گرفته و بالغ دخترک در گوشه­ی گنگی از خاطرات او جلوه می نمود. اما نامش را هرگز نشنیده بود.

    جز آن دیدارهای تصادفی، او را کجا دیده بود؟ چه خاطرات مشترکی با او داشت؟ این چشمهای زیبا چرا چنین گرم و و دلپذیر و خواستنی نگاهش می کردند؟ هنگام طرح این سوالات در ذهن، حس غریب و دل­انگیزی در جانش به جریان افتاد. آرزو کرد که کاش این موجود زیبا با او تنها بود و از خود می گفت که کیست؟ از کجا می آید؟ و چرا سرنوشت همیشه آنها را تنها گذرا در برابر هم قرار می دهد؟

    غایب و دور از گفتگوی دوستان محفل، در خود به خیالپردازی پرداخت:

«...تو کی هستی، دختر؟ لبهایت چقدر خواستنی و قشنگ است! چطور در برابرت بایستم و نگاهت کنم و نگویم که اگر در آغوشت نگیرم و نبوسمت، ذره ذره آب می شوم؟ این چه زمانه­ای و اینجا کجای دنیاست که من و تو عوض از هم گفتن و با هم بودن، این همه از مخفی­کاری و مبارزه و جان سالم به در بردن از تعقیب و تعارض رژیم باید بگوییم؟ سهم من از دستها و لبهایت چی است؟ این آمدن و نشستن و گفتگوکردن و رفتن ما تا کجا، تا چند می انجامد؟ اگر تو را بگیرند، بر تو چه خواهد گذشت؟ ای دختر، ای گل، ای زیبا بر تو چه خواهد گذشت؟ با ما چرا چنین به کین ایستاده­اند؟ گناه دستها و دلهای جوان و عاشق ما چی­است؟ کجاست خدا؟ کجایند فرستادگانش تا بپرسم که این چه مذهب و چه ناخدایی رسمی است که خواندن گناه است، که اندیشیدن گناه است، که آزادی گناه است، که سعادت دیگران را خواستن گناه است، که دوست داشتن و عشق ورزیدن گناه است، که خود زیستن نیز سراسر گناه است، گناه، گناه. کجا؟ کجا دوباره تنها ببینمت ای گل، ای زیبا؟...»

    با پایان گرفتن جلسه، قاسم با خیالات و خیل سوالات پریشانش از دوستان جدا شد. اما شوق دیداری مجدد، به ویژه با دخترک "شادی" در قلب جوانش بی­امان شعله کشید. در آتش این شعله­ها پا به خیابان گذاشت.

 

2

    قد نسبتاً کوتاهی داشت. وقتی چادرش را از سر بر می­ گرفت، موهای کوتاه و مجعدش مثل چتری بر پیشانی­اش می نشست. صورتش تقریباً گرد، چشمانش کوچک و بادامی، و لبانش زیبا و با نشاط و پرجاذبه بود. عادت داشت مستقیم به گوینده خیره شود تا از حرفهایش سر در آورد. در بحثها و گفتگوهای رایج جلسه غالباً به "بله" یا "نه" اکتفا می کرد، مگر هنگامی که مجبور بود موضوعی را توضیح دهد؛ آن وقت آدم دیگری می شد. مطالبش را  نکته به نکته واضح بیان می کرد. در لحن صحبتش جسارتی خاص دیده می شد. هنگام خندیدن دستش را جلو دهان می گرفت و سرش را پایین می انداخت. در شفافیت نگاهش شادمانی و آرامش دخترانه­ی شبنم­گونی موج می زد. با دقیق شدن به نگاهش آدمی به سادگی در می یافت که "بله" یا "نه" گفتن­هایش چندان مصر و قاطع نیست، و آن را با اندکی بحث و کلنجار به راحتی می توان تغییر داد. در برابر همه مهربان و مؤدب بود. درون این متانت بی­آلایش­ دخترانه­اش، شرم گنگی شعله­ور بود که گونه­هایش را گلگون می ساخت و آدمی را بر می انگیخت تا ساعتها به او خیره شود.

    با پیوستن قاسم به محفل جدید، رکود و ضعف در فعالیتهای دخترک به نحو چشمگیری هویدا شد. به این خاطر چند بار مورد بازخواست مسئولش قرارگرفت. او که تا چندی پیش یکی از برجسته­ترین فعالان محفل بود، هر بار شرمگین قول می داد تا از پیش­آمدن مجدد اشتباهاتش جلوگیری کند.

    کم کم همه فهمیدند که قاسم و او به طور غیرعادی همدیگر را زیر چشمی می­پایند. در نگاه­های آنها نوعی کنجکاوی معمایی و نشاط­انگیز جریان داشت. هر یک از توجه دیگری به نگاه کنجکاوش می گریخت و تلاش می کرد مخفیانه به او چشم دوزد. اما آنها از آنچه دیگران در موردشان می اندیشیدند، بی­خبر بودند. هنگام سلام و احوال­پرسی دستهایشان صمیمانه­تر از معمول یکدیگر را می­فشرد، و نگاه­هایشان گرمتر روی هم می نشست. هنگام ترک جلسه نیز با دریایی اشتیاق و آرزوی ناگفته از یکدیگر جدا می شدند.

    مکان برقراری جلسه بنا به دلایل امنیتی گاهی به تناوب تغییر می کرد. روزی جلسه در خانه­ی شادی برگزار شد.

    روی دیوارهای اتاقی که آنها با هم در آن به گفتگو می پرداختند، چند تابلو نقاشی از مناظر طبیعت و اشکال هندسی توجه قاسم را به خود جلب کرد. تابلوها ماهرانه نقاشی شده، و نوعی سکون، رضایت و آرامش را به بیننده انتقال می داد. قبل از رسمی شدن جلسه قاسم با تردید به شادی گفت:

«...من فکر می کنم قبلاً یک بار به خانه­­تان آمدم. کوچه و حیاط خانه­ی شما به نظرم خیلی آشنا می آید.»

    حاضران کنجکاو نگاهش کردند. شادی که از خیلی وقت پیش منتظر چنین فرصتی بود لبخندزنان گفت:

«بله. کاملاً درست است. فکر می کنم زمان انقلاب موقع فرار از دست پاسبانها به خانه­ی ما آمدید.»

    یکی از حاضران طعنه­زنان پرسید:

«به! به! بعد از این همه مدت تازه یادتان آمده که قبلاً همدیگر را می شناختید؟!»

    قبل از آنکه قاسم توضیحی بدهد، شادی جواب داد:

«داستانش خیلی جالب است. من قبلاً حدس می زدم که قاسم را می شناسم ولی مطمئن نبودم. اوه، آن شب خیلی جالب بود. یکهو چیزی محکم خورد به در خانه­ی ما. پشت سرش دوباره چیز دیگری یواشتر خورد به در و صدای فریاد بلند شد. ما دویدیم طرف در و قاسم را به همراه یک نفر دیگر کشاندیم توی حیاط. بیچاره­ها مثل این که نمی دانستند توی کوچه بن­بست هستند. می خواستند از دست پاسبانها در بروند. راستی قاسم، سر شما بالاخره خوب شد؟»

«آره، خوب شد. ولی انگار این جمهوری لعنتی اسلامی هم قصد شکستنش را دارد.»

 

3

    بعد از مدتی مکان برگزاری جلسه دوباره خانه­ی شادی انتخاب شد. قاسم که بی­صبرانه منتظر چنین فرصتی بود، از روی کنجکاوی و اشتیاق ساعتی زودتر از وقت تعیین شده نزد او رفت. وقتی شادی در را به روی او گشود، شرمگین پرسید:

«خیلی ببخش! زود آمدم. ایرادی ندارد؟»

«نه، اصلاً. جز مادرم هیچ­کس خانه نیست. بیایید با هم آشنا بشوید. مادرم حتماً از دیدن دوباره­تان خوشحال می شود.»

«یعنی او من را هنوز به خاطر دارد؟»

«بیایید لطفا! بیایید!»

    مادر با دیدن پسرک جوان از جای خود برخاست و به خوش­آمدگویی و احوال­پرسی از او پرداخت. شادی گفت:

«مامان، ایشان معلم جبر و مثلثات من و دوستانم هستند. فکر می کنم ایشان را بشناسی؟»

«وا! دخترم چرا از قبل نگفتی که معلمت می خواهد بیاید؟ من ایشان را از کجا بشناسم؟»

«آن شب را به خاطر داری، مامان؟ دو نفر با سر به در خانه ما خورده بودند و بابا آنها را آورده بود تو. پیشانی یکی شکسته بود...»

«آها، آره. آره. خیلی خوش آمدید، پسرم. عجب اتفاقی! ببینید دنیا چقدر کوچک است. همین الان واسه­تان چای درست می کنم.»

«نه، مامان. بعداً وقتی همه­ی دوستانم آمدند خودم می­آیم چای می برم. حالا می خواهم تابلوهایم را به ایشان نشان بدهم.»

 

    درون اتاق میزی انباشته از کتاب و نوشت­افزار و وسایل نقاشی، در کنار آن صندلی، و چهارپایه­ی پوشانده شده­ای به چشم می خورد. در سمت دیگر اتاق کمد و قفسه­ی کتاب قرارداشت. روی شیشه­ی پنجره­ای که به باغچه گشوده می شد، پرنده­ای در حال پرکشیدن و واردشدن به اتاق نقاشی شده بود. در نزدیکی پنجره تختخواب منظمی قرارداشت. بالای آن گلدان بزرگ پر گلی بوسیله­ی طناب از سقف آویخته و رشته­های طناب پائین آن به شکل دسته­های گیسو بافته شده و انتهای آنها افشان رها گشته بود.

    قاسم در حالیکه حظ­کنان در و دیوار اتاق را از نطر می گذراند، نیم به شوخی و نیم به طعنه گفت:

«مثل بچه­های بورژوا زندگی می کنی.»

    شادی که از این اظهار نظر او یکه خورده بود پرسید:

«جدی؟!»

«نه. اما من اتاقی مثل اتاق تو تا حالا ندیده­ام. اصلاً نمی توانم پیش خودم تصور کنم که یک نفر اتاقی کاملاً شخصی برای خودش داشته باشد.»

«مگر خودتان اتاق شخصی ندارید؟»

«چرا. خانه­ی ما قبلاً یک اتاقه بود. هفت-هشت نفری تویش زندگی می کردیم. حالا شده دو اتاقه.»

«متأسفم. دلیلش این است که سیستم غیرعادلانه جامعه­ی ما خانواده­ی شما را بیشتر از خانواده­ی من چپاول کرده. داشتن مسکن، به ویژه داشتن اتاق خواب جداگانه، ابتدایی­ترین حق هر انسان است. این به بورژوا بودن آدم ربطی ندارد. امیدوارم شوخی کرده باشید.»

    قاسم از اظهار نظر نسنجیده­اش پشیمان شد و جواب داد:

«درست می گویی. برای همین است که داریم مبارزه می کنیم. چه خوب! وسایل نقاشی تو هم که کاملاً تکمیل است.»

«این حداقل وسایلی است که هر نقاش مبتدی به آن نیاز دارد. بیایید این... را نگاه کنید. چطور است؟»­

    قاسم به تابلویی که شادی به او نشان می داد خیره شد. زنی چادری مظلومانه بیننده را می نگریست. نگاهش پریشانی و بی­پناهی انسان محکوم به مرگی را در عمق خود داشت. لبه­های چادرش سراسر با گلِ پیچکی که برگهایش به نوک تیز سیم خاردار می مانست، تزئین شده بود. این رشته­های نازیبای پیچان، اندام او را در پوشش چادر سیاهش محبوس می کرد و خود در نقطه­ای با میخ به زمین متصل بود و زن را از حرکت باز می داشت.«باشکوه است! باشکوه است»، قاسم هیجان­زده گفت. شادی پرسید:

«چه چیزی باشکوه است؟»

«این نقاشی واقعاً باشکوه است!»

«خیلی ممنون. ولی چرا؟»

«تصویر و ترجمه­ی زنده­ای از موقعیت زن در زندان چادر و حجاب است. چنین چیزی هرگز نمی توانست به ذهن من خطورکند. اگر هم خطور می کرد، هرگز به این روشنی بیان نمی شد. این نقاشی جان دارد. یک جان زخمی. نگاه کن... اگر بیننده متوجه سیم خاردار نشد و آن را با گل پیچک اشتباه گرفت، نگاه غمگین و بی­پناهش حرف می زند و داد می کشد که من توی این چادر زندانی­ام.»

«خیلی خوشحالم از این که خوش­تان آمده. به جای سیم خاردار واقعی از سمبل گل پیچک استفاده کردم. راستش را بخواهید، از این کارم راضی نیستم، چون این گیاه بیچاره هیچ ربطی به خشونت سیم خاردار ندارد. واقعاً بیعدالتی است در حقش. شاید بشود تفسیرکرد که نوعی از گلهای پیچک است که مثلاً برگهایش اینجوری نوک تیز است. ولی با این میخ خواستم کاملاً واضح و مستقیم به بیننده بگویم که موضوع چادر چقدر تحمیلی و اجباری و خشونت­بار است.»

«و صورت زن با این همه وحشتش بیانگر حال یک آدم محکوم به مرگ است. آفرین! خیلی خوب و واضح توانستی موضوع را به بیننده انتقال بدهی.»

«خیلی ممنونم. برایم افتخار است که نقاش ماهری مثل شما در مورد کارم نظر لطف دارند.»

«عجب! از کی تا حال من نقاش ماهری بودم که خودم هم خبرنداشتم؟»

«شکسته نفسی می کنید. البته من فقط چند تا از کارهایتان را دیده­ام. دوران انقلاب آن نقاشی روی پارچه­ی معمولی که توی تظاهرات حمل می شد، روی مردم خیلی تأثیر گذاشت.»

«ای بابا، آن دو تا مشت گره شده­ی توی دستبند را می گویی؟ آن که نقاشی نبود. همان جوری سرسری توی حال و هوای آن دوران کشیده بودم. بچه­ها هم دیدند که با شعارهای سیاسی آن موقع جور در می آید، به همین خاطر توی تظاهرات حملش کردند. این نقاشی تو شاید از نظر حجم به بزرگی آن پرده نباشد، اما گذشته از ارزش هنریش، کاملاً بیانگر وضعیت زنان ستمدیده کشور ماست. به گمان من اگر همین امروز امکان برپایی تظاهرات باشد، هر زن معمولی و تحت ستمی این تابلو را توی دستش  می گیرد و بی­آنکه احتیاجی به فریادزدن و شعاردادن داشته باشد می تواند اعتراضش را به وسیله­ی این به نمایش بگذارد.»

«شاید تا اندازه­ای حق داشته باشید. اما اشکالات کارم خیلی زیاد است. مثلاً در کشیدن صورت زن چندان موفق نبودم.»

«صورت آدمها را کاملاً واقعی کشیدن همیشه معیار ارزش هنری یک تابلو نیست. خیلی از نقاش­های معروف دنیا حتی تا آخر عمرشان هم یک پرتره­ی درست و حسابی نکشیده­اند، با این وجود باز سرشناسند. البته کار چندان سختی نیست. اگر آدم علاقه داشته باشد با تمرین می شود به آن رسید. هنر نقاشی، فکر می کنم، اگر به عنوان ادعا حساب نشود، یک ذره بیشتر از صورت­نگاری و عکاسی است.»

«شما با رنگ روغنی هم  کار می کنید؟»

«نه مثل تو.»

«کار با رنگ روغنی برایم خیلی دلچسب است. من عاشق رنگها هستم. ولی اکثر اوقات عوض خریدن رنگ روغنی، پولش را می دهم کمک مالی به تشکیلات. بیایید لطفاً... امروز می خواهم، تا بچه­ها بیایند، وقت شما را حسابی بگیرم و کارهایم را نشان­تان بدهم. نگاه کنید... چطور است؟»

    شادی پرده را از چهارپایه­ی نقاشی پس کشید و ادامه داد:

«تازه تمامش کردم. تقریباً دو ماه طول کشیده. البته تمام وقتم را صرفش­نکردم. با این حال به این همه وقت نمی ارزد، نه؟»

    قاسم بی­آنکه پاسخی دهد به تابلو خیره شد: سواری درون یک باغ سرشار از انواع گل و سبزه و چمن با اسبش می تاخت. خورشید به زیبایی یک روز بهاری می درخشید. اما توده­ای ابر به سوی آن در حرکت بود و پرتویی از نورش را بر سطوح خود داشت. زمینه­ای که سوار به سویش می تاخت، آسمانش آبی و گلهایش شاد و شکوفان بود. برعکس، پشت سر سوار غباری غمناک و تیرگی خوف­انگیزی مستولی بود. گلهایش سرافکنده و پژمرده به نظر می رسیدند و مرگ در سیمای آنها موج می زد.«این آقای سوار دارد به کجا می رود»، قاسم پرسید. شادی لبخندی بر لب آورد و جواب داد:

«اگر من این را می دانستم که این تابلو هرگز به وجود نمی آمد.»

«وحشتناک است. نصف در بهار، نصف در پائیز! نصف در روشنی، نصف در تاریکی!»

«و نصف در زندگی، نصفی دیگر در مرگ. نه؟ شما ذهنیت پنهان آدم را خیلی خوب درک می کنید. این خصوصیت شما را در اطرافیانم کم دیده­ام. من یکی که اصلاً نمی توانم.»

«وایستا! وایستا! داری مبالغه می کنی. برعکس، هیچ هم درک نمی کنم. مثلاً اینجا، این... چرا لباسش رنگی و از گل است؟»

«شاعرانه و زیبا نیست؟»

«من کاری به شاعرانه بودن یا نبودنش ندارم. فکر می کنم اگر رنگ لباس این سوار سرخ بود، آن وقت آدم می توانست بگوید که او آدمی انقلابی است. دارد از سیاهی و مرگ فرار می کند و به سوی روشنی و نور و سعادت اجتماعی می رود.»

«خیلی متأسفم. شما هم مثل خیلیها فکر می کنید با رنگ قرمز می شود به هر چیزی محتوای انقلابی داد. قرمز قبل از هر چیز یکی از سه رنگ اصلی است. سمبول خیلی چیزهای دیگر هم می تواند باشد.»

«برایم اهمیت ندارد که دیگران در مورد رنگ چه فکر می کنند. اینجا در مورد این کارت گفتم که می شد چنین حدسی زد. اما اینکه آیا واقعاً منظور نقاش این بوده، بماند. تازه اگر این سوار را به عنوان یک انسان انقلابی در نظر بگیریم، یعنی با  همان لباس فرضی سرخ، باز آن وقت هم من با او مسئله دارم. چون، عوض ایستادن و گلاویز شدن با سیاهی، دارد جانش را در می برد.»

«شنیدن چنین نظری از شخص هنرمندی مثل شما واقعاً بعید است. این خیلی کلیشه­ای است.»

«شاید خیلی کلیشه­ای باشد. اما رک و راست مطرحش کرده­ام. در ضمن من آن شخص هنرمندی که تو احیاناً در موردش شنیده­ای نیستم. گاهی می نشینم کار می کنم. باید خیلی یاد بگیرم. گاهی فکر می کنم که برای یادگیری چند عمر معمولی احتیاج دارم.»

«وای، معذرت می خواهم. نگاه کنید چقدر از حرفم ناراحت شده­اید؟!»

«اصلاً ناراحت نشده­ام. نظرات جالبی را مطرح کرده­ای. من عموماً وقتی از موضع خودم دفاع می کنم، یک ذره برانگیخته و جدی­تر به نظر می رسم.»

«امیدوارم این طور که می گویید باشد.»

    قاسم در حالی که می خندید ادامه داد:

«هه­هه... حتماً این طوری است. ببین، یک خواهش از تو دارم. نمی شود من را تو صدا کنی؟»

«اِه، من، من این طوری عادت دارم. به همه شما می گویم.»

«یعنی اگر کسی بخواهد برخوردی برابر با تو داشته باشد، باید به تو شما بگوید؟»

«آخ، چرا این جوری فکر می کنید؟»

«هه­هه... باز هم شد کلیشه­ای. خب، از این به بعد من هم به تو می گویم شما. بگذریم. برایم جالب است بدانم شما با این تابلو چه چیزی را می خواستید بیان کنید؟»

«وای، چقدر مصنوعی حرف می زنید! سعی کنید متوجه منظورم بشوید. هر کسی به شیوه­ای که با آن راحت است صحبت می کند. شما از اول با تو گفتن راحت بودید، حالا هم...»

«و شما؟»

«خواهش می کنم مسخره­ام نکنید! من فقط به خواهر و مادرم می گویم تو.»

«باشد. هر جور دوست داری. ولی جداً برایم خیلی جالب است بدانم چه چیزی را خواستی با این نقاشی­ات بیان بکنی؟ من فقط چند بار با آدمهای هنرمند در مورد دنیاشان صحبت کردم. راستش را بخواهی اگر روزی وقت کنم، می نشینم فقط در مورد دنیای هنرمندها تحقیق می کنم.»

«دنیای همه کم و بیش مثل دنیای شماست.»

«من که دنیایی ندارم. اگر هم داشته باشم، کار و مدرسه و تشکیلات است. این روزها آنقدر در این دنیا مشغولم که فرصت نمی کنم بنشینم روی تابلویی کار کنم.»

«در عوض تجربه­تان خیلی زیاد است. من در کتابی خواندم که تجربه­ی زندگی از آدم، هنرمند می سازد.»

«مسلماً این طوری است. هنر واقعی یعنی زندگی و مبارزه. به همین ترتیب هنرمند واقعی مبارزترین آدمها است.»

«اما مبارزترین آدمها ممکن است در مورد هیچ رشته­ی هنری سواد و استعدادی نداشته باشند.»

«چرا، چرا. حداقل صاحب هنر مبارزه­ا­ند.»

«من این جوری فکر نمی کنم. به گمان من هنرمند با یک فرد انقلابی خیلی فرق دارد. لطفاً اشتباهی برداشت نکنید، منظورم کوچک شمردن افراد انقلابی نیست، بلکه فقط می خواهم عنوان کنم که باید بین آنها حصار کشید و فرق قایل شد. موضوع دو حیطه­ی کاملاً متفاوت یا دو دنیای کاملاً گوناگون بشری است. این قدر راحت نمی توان انسانهایی را که عادی و معمولی دارند زندگی می کنند، با انسانهایی که در حال خلاقیت هنری هستند، یکی دانست.»

«حرفهایت برایم جالب است. یک بار داشتم با یکی صحبت می کردم، او هم تقریباً مثل تو حرف می زد. البته می گفت ایراد من این است که تئوری هنر را نمی دانم. با این همه در صحبتهای تو جای بحث است. چرا تو ظرافت دنیای هنرمند را غیرمعمولی تصور می کنی؟ راستی، انسانهای سازمانده مبارزه، آدمهایی عادی و معمولی هستند؟»

«اشتباه برداشت نکنید! آنها آدمهایی برجسته و بزرگی هستند. اما شما می توانید تضمین کنید که آنها چیزی از هنر سر در می آورند؟»

«خیلیها بیشتر از من و تو با هنر آشنا هستند. یکی دو نفرشان را خودم می شناسم.»

«آخ، این هنرنمایی­هایشان از روی سرگرمی است. تعدادی از این جور آدمها را من هم می شناسم. هنر برایشان فقط بازی و سرگرمی است. چیزی در درون آنها نمی جوشد. شاید خیلی بیشتر از خود آدم هنرمند از هنر و تئوریهای متفاوت در مورد آن اطلاع داشته باشند و این اطلاعات را به رخ این و آن بکشند، اما یک چیزشان کم است. چه جوری بگویم؟ خلاقیت هنری، نه، شیفتگی و جنون هنرمندانه در کار و زندگی­شان نیست. مثل محصلهای زرنگ کلاسهای ریاضی می مانند که درس معلم را خیلی سریع یاد می گیرند، اما بیایید بپرسید همه اینها به درد چه می خورد؟ کجا می شود از آنها در زندگی استفاده کرد؟ متأسفانه نمی دانند.»

«به راه دوری رفته­ایم. به هر حال من نه از هنر تا حال سری درآورده­ام، و نه از تئوریهای هنری. دانستن آنها فعلاً مسئله­ی من نیست. شاید بهتر باشد بگویم که کار من هم یک نوع سرگرمی است. اما بگذار یک چیزی از خودم برایت تعریف کنم. تا حال هر چه نقاشی کشیدم، در زمان خاتمه­ی کار احساس می کردم که همه­ی زندگی و فکرم را بوسیله­ی آن بیان کرده­ام. یعنی با هر نقاشی خواستم آخرین و جدیدترین دیدگاه و دستاوردم در مورد انسان، طبیعت و هر چیزی که در پیرامونم قرارگرفته را به تصویر بیاورم. بعدش هم مدتی فکر می کردم که دیگر هرگز چیزی برای گفتن و نقاشی کشیدن ندارم. در چنین مواقعی خیلی از خودم نارضی هستم و بیهوده رنج می برم. بعدها، دوباره درگیر موضوعی می شوم و دوباره همه چیز از نو.»

«نمی دانم، شما یا خیلی ترسو هستید یا خیلی خجالتی؟ همین چیزهائی که عنوان کردید بیانگر این است که یک هنرمند واقعی هستید. تواضع زیادی می تواند زشت هم باشد. تازه ما که در مورد خودمان نمی گفتیم. اگر این طور باشد، اشتغال من به نقاشی بیشتر از هر کس دیگری برای سرگرمی است. هنوز با نقاشی کاملاً درگیر نشده­ام و با آن زندگی نمی کنم. هنوز مسئله­ی من دنیای هنر و نقاشی نیست. همین تابلو را می بینید؟ مدتها است که با آن مشغول بودم. اگر هنرمند بودم، چند روز پشت سر هم روی آن کار می کردم تا تمام می شد. نه این که هر وقت که فرصت گیرم می آمد، در طی هفته­ها، سراغش بروم. به من هم روزی یک نفر چیز جالبی گفت. گفت که استعداد هنری ندارم، ولی سعی می کنم به هر جان کندنی شده نقاش بشوم. بیایید! می خواهم به شما نشان بدهم که استعداد هنری یعنی چه؟!»

    شادی به طرف رختخوابش رفت. از پیشخوان پنجره قاب عکسی برداشت و در حالیکه آن را به قاسم نشان می داد گفت:

«سالها پیش توی یک ده بودم. آنجا می رفتم مدرسه. این نقاشی کار یکی از بچه­های آنجا است. توی آن ده فقط تا چند کلاس ابتدایی مدرسه دایر بود. شاید او هرگز نتوانست به تحصیل ادامه بدهد. شاید مثل خیلی از بچه­های دیگر در همان کودکی بر اثر یک تب چشمهایش را بست و مرد. خوب نگاه کنید! هر وقت توانستید به دنیای زیبا و هنرمندانه­ی او در این نقاشی پی ببرید، آنموقع می دانید که استعداد هنری یعنی چه و هنرمند چه کسی است؟»

    قاسم دستش را به طرف قاب عکس برد و آن را هیجان­زده و ناباور از شادی گرفت. شادی با خرسندی نگاه شرمگین او را کاوید. قاسم پس از مدتی خیره شدن به نقاشی قاب شده، روی تختخواب نشست. ابروان خود را با انگشتهایش فشرد. لحظه­ای در تردید بسر برد. نمی دانست چگونه و از کجا صحبت را ادامه دهد. حتی شرمش گرفت سرش را بالا بگیرد و به سیمای مخاطبش نگاه کند.

    پس از سکوتی طولانی، از خود بیخود و خوابآلود، در حالی که همچنان به نقاشی قاب گرفته زُل زده بود، انگار که با خود در حال گفتگوست، گفت:

«مثل خواب است. مثل خواب. و پریشان می کند. به دست می آید، از دست می رود. به دوردست پر می کشد. و هی پریدن، هی جستن، جستن، جستن. هه! به کجا آخر؟ به کجا؟!»

    شادی با مشاهده­ی تغییر ناگهانی رفتار قاسم، پشیمان و نگران از نشان دادن آن نقاشی، در صدد برآمد جوری آرامش کند:

«ببخشید! مثل این که شما را خیلی خسته کرده­ام. بدهیدش به من. یک بار دیگر اگر فرصت شد در موردش مفصل صحبت می کنیم.»

    در این مابین قاسم به خود آمد و جواب داد:

«نه، نه. اجازه بده یک خرده دیگر هم نگاهش کنم. تو فکر می کنی منظورش چه بود؟»

«نمی دانم. تا حال هر کس این نقاشی را دید، کم و بیش مثل شما اول پریشان شد. ببینید، باورکردنی نیست که این کار یک طفل ده-یازده ساله باشد، نه؟ تکنیک نقاشی تقریباً در سطح امروز کارهای من و خیلی­های دیگر است.»

«این همه تاریکی و باز هم روشنی سحرآمیز هلال ماه؟! رنگهای خیال­انگیز و خواب­آور پروانه و دختری که صورتش مشخص نیست؟!»

«نکات درستی را عنوان کرده­اید. همه با دیدنش تقریباً همین را می گویند. به اضافه دستهای انسانی که از او هیچ عضو دیگری از بدن نقاشی نشده، کاملاً در خلاء بین هلال ماه و دختری که سر و صورتش را رنگهای گرم و شاد و دلپذیر پر پروانه پوشانده، در حال جستجو است. و اینها همه در شب! باورتان می شود؟ در شب! در تاریکی! فقط یک استعداد عجیب می تواند رنگها را این جور واضح در تاریکی شب با استفاده از روشنی ماه ارائه بدهد. می بینید با چه ظرافتی تصویر شده؟ انگاری اتفاقی رخ داده. گرایش دستها از مسیری که سمت و سویش پروانه و بی­نهایت پیش روی او است، ناگهان تغییر می کند و به بی­نهایت دیگری که روشنی وصف­ناپذیر هلال ماه است سوق داده می شود!»

    در هیجان دیدن نقاشی و به خاطر آوردن دخترک، شادی، قاسم از خود بیخود و با رویاهایش سرمست بود. در حالی که خاطرات کودکی­­ خود را مرور می کرد، غایب و منگ گفت:

«فکر می کنم همه­ی زیبایی این نقاشی در رنگهای این حشره، یا بهتر بگویم در سیمای این دختر نهفته باشد.»

«بله. این رنگها. اما تصویر این همه زیبایی بدون روشنی ماه تقریباً غیرممکن است. راست راستی که آدم را پریشان می کند. من و خواهرم از رویش یکبار یک کپی برداشتیم. اما مثل خودش درنیامد.»

    قاسم که حالا سعی می کرد بیش از این مغلوب خاطرات و خیالاتش نشود به آرامی پرسید:

«کجاست این کپی؟ می توانم ببینمش؟»

«متأسفانه اینجا نیست. خواهرم با خودش برده تهران. تماشا کنید! شگفت­آور است! من فکر می کنم اگر سر و صورت دختره کشیده می شد، نقاشی زیبایی چندانی نداشت. این جوری خیلی بهتر است. ببینید، نقاش، طبیعت را با موجود زنده و اندیشمندی چون انسان به هم می آمیزد و نقاشی شکلی رویایی و اسرارآمیز به خود می گیرد. نقاش تلاش می کند با گریز از واقعیتهای بغرنج و ناملایم زندگی به طبیعت پناه ببرد و ایده­آل­های خود را به کمک رنگها با آمیزه­های نیم طبیعی نیم خیالی بیان کند. فوق­العاده زیبا نیست؟»

«چرا، زیباست. اما برایم جالب است در مورد نقاشش بیشتر بدانم. این نقاشی­اش چطوری به دست تو رسید؟»

«داستانش طولانی است. شوهرخواهرم معلم بود. به خاطر افکار سیاسی­اش به تدریس در یک ده دورافتاده تبعید شده بود. خواهرم که آن موقع در دانشکده تحصیل می  کرد مجبور شد درسش را ول کند. برای آنکه زیاد تنها نباشد من را برداشت و پیش شوهرش رفت. آنجا فقط مدرسه­ی ابتدایی دایر بود. توی مدرسه یک پسر مظلوم ولی درس­خوانی بود ک توجه خواهرم و شوهرش را فوراً جلب کرد. اسمش را نمی دانم، اما چهره­اش مثل معمای آشنایی در گوشه­ای از ذهنم پنهان شده. شوهرخواهرم همیشه به شعر و نقاشی علاقه­ی خاصی داشت. خواهرم هم خیلی خوب نقاشی می کرد. در واقع یکی از علتهای ازدواج­شان همین علایق مشترکشان بود. خنده­آور است اگر بگویم که آنها آدمهای هنرمندی نیستند. نقاشیهای خواهرم را اگر ببینید خنده­تان می گیرد. چهارتا شکل هندسی می کشد، یک­ذره رنگامیزی می کند و می گوید گور پدر بیننده، هر کس هر چه می خواهد توی تابلوی من ببیند، ببیند. به من چه؟ آخ، چه دارم می گویم؟!»

«بگو! خیلی جالب است. خب، حتماً آبستره کار می کند.»

«مثلاً. بگذریم. شوهرخواهرم در آن پسرک روستایی استعداد نقاشی را کشف کرد. از چند و چون قضیه باخبر نیستم، ولی خواهرم در این رابطه بی­نقش نبود. تا آنجا که یادم می آید، هر شب با هم در مورد او صحبت می کردند. شوهرخواهرم هر چه که در مورد نقاشی می دانست در همان چند سال مدرسه­ی ابتدایی به او یاد داد. پیشرفتش خارق­العاده بود. یک روز بچه­های مدرسه داشتند کتکش می زدند، من رفتم سر بچه­ها دادکشیدم. چند روز بعد او پیش من آمد. پروانه­ی زنده­ای برایم هدیه آورد و به خاطر مداخله­ام از من تشکر کرد.»

«چرا پروانه؟»

«نمی دانم. شاید، شاید به خاطر اسمم... ولی داستان، تازه از همین جا شروع شد. من که آن زمان با تشویق خواهرم تازه به نقاشی و کار با رنگ علاقه­مند شده بودم، رفتم از پروانه یک طرح کشیدم. شوهرخواهرم از آن خوشش آمد. آن را برد توی کلاسش از بچه­ها خواست تا با نام حشره­ایی به نام پروانه آشنا بشوند و برای فراموش نکردن نامش از روی آن نقاشی بکشند.»

«چرا از روی نقاشی تو؟ مگر آنها توی عمرشان پروانه ندیده بودند؟»

«چرا، ولی آنها "پاپپوی"صدایش می کردند. آنها تقریباً برای هر چیزی یک اسم محلی داشتند که با اسم فارسی آن خیلی تفاوت داشت.»

«خب، بعد چه شد؟»

«همه­ی بچه­ها از روی آن نقاشی کشیدند، بجز او. عوضش رفته بود هلال ماه را کشیده بود. اول شوهرخواهرم توی کلاس به او خندید. خواهرم وقتی آن را دید با خوشحالی فریاد زد:خودش است! نگفتم؟ این دیگر از آن نقاشیهایی است که نقاشش هر صد سال یک بار به دنیا می آید!»

«یعنی هلال ماه این قدر با اهمیت بود؟»

«این جوری ساده فکرنکنید! بی­گمان خواهرم بنا بر شناختی که از او داشت این نکته را عنوان کرد. از شوهرش حتی خواست او را یک جوری تشویق بکند که همان نقاشی را در فرصتی بیشتر با رنگ­آمیزی بکشد. ولی ترسید چیزی به او دیکته بشود. برایم یک بار تعریف کرد، سفارش یک طرح نقاشی به هنرمند واقعی یا کسی که بعدها هنرمند خواهد شد، آسیب می رساند. به همین خاطر منتظر ماندند تا فرصت مناسبی پیش بیاید. امتحانات نهایی سال تحصیلی بهترین فرصت بود. این جوری این نقاشی بوجود آمد و من آن را از شوهرخواهرم کش رفتم. کاش این کار را نمی کردم، چون او می خواست نقاشی محصلش را بفرستد نمی دانم کجا برای مسابقه و ارزیابی. بیچاره خیلی دنبال آن توی خرت و پرتهایش گشت. بعد از چند سال نشانش دادم و گفتم که اتفاقی توی وسایلم پیدا شده.»

«جالب است. پس، تو از کودکی آدم مخفی کاری بوده­ای؟»

«این طور نیست. ولی، تا آنجایی که یادم می آید، با خود او من در این مورد صحبت کرده بودم. خودش به من گفته بود که این نقاشی را تنها به خاطر من می  کشد. باور کنید این بزرگترین هدیه­ای است که تا حال از کسی گرفته­ام.»

«خب. با توجه به این داستان می شود گفت که او خیلی تو را دوست داشت. این دختر که سر و صورتش معلوم نیست، حتماً باید تو باشی، چون اسم تو...»

    ناگهان زنگ در ورودی خانه به صدا درآمد. شادی سراسیمه شد. گفتگو را قطع کرد و گفت:

«بچه­ها آمدند. لطفاً صحبتهایی که شد بین ما بماند.»

«مسلماً. ولی یک سوال دارم. جوابم می دهی؟»

«تا چه باشد.»

«او را دوست داشتی؟»

    گونه­های شادی سرخ شد. در حالی که از اتاق خارج می شد، لبخندزنان گفت:

«اه، چرا این جوری نگاهم می کنید؟! من را به یاد نگاه او می اندازید. برویم توی اتاقی که جلسه برگزار می شود!»

 

4

    در تمام طول جلسه نشاط غیرقابل وصفی در چهره­ی دخترک جاری بود. وقتی نگاه شفافش به نگاه قاسم می نشست، لبخند شیرین و صمیمانه­ای روی لبانش جاری می شد، لبخندی که از رازی و سری شعف­انگیز حکایت داشت. از این که خاطرات زیبای دوران کودکی­ خود را برای او بازگو کرده بود، احساس سبکی و آرامش فرایش گرفت. از مدتها پیش او را می جست. هدیه­ی نقاشی­اش را در اتاق خواب خود جای داده بود. با هر نگاه به آن، روزهای اقامت خود در آن روستای دورافتاده را به خاطر می آورد، چهره­های کودکان محرومش را یکی پس از دیگری در ذهن می کاوید. و به نگاه مبهم و گنگ پسرکی می اندیشید که روزی با تردید از او صحت نامش را پرسیده و بر آن شده بود تا از او نقاشی کند.

    ابتدا آن پسرک را به خاطر هوش و استعدادش به یاد داشت، اما بعدها، وقتی که بالغ شد، و خواهرش رویاهای عاشقانه­ی نهفته در نقاشی را برایش حکایت کرد، درون قلب کوچک و نوجوان خود خانه­ای به سادگی خانه­های همان روستای دور برای پسرک بنا کرد. از آن پس حس دلپذیری به او می گفت که در دوردستها کسی است که او را به زیبایی رنگهای متنوع و با نشاط پر پروانه­ها دوست دارد. کسی که قدرش را می داند. می داند دوست داشتن چیست، رنگها چه سری دارند، و جنس نگاه هلال­ماه چقدر مهربان و گرم و روشنایی­بخش است. فکر می کرد که این عاشق گمگشته­ی او تنها وسیله­ی بیان عواطفش فقط نقش و رنگ است. بنابراین با پشتکاری وافر به کار نقاشی همت گماشت، و انتظار داشت روزی این صاحب سربلند خانه­ی حریرگون قلب عاشقش چونان سواری سپید از راه برسد. او را با خود به دوردستها ببرد و با او از زیبایی پرهای رنگارنگ پروانه، از روشنی و زلالی آرامبخش هلال­ماه و از آوازهای دلپذیر مردمان ساحل نشین سخن بگوید.

    با گذشت زمان آن پسرک در ذهن دختر جوان به مرد دلخواهش مبدل شد. مردی که از او جز خاطره و سیمایی کودکانه هیچ نشانی در دست نبود، مگر تصویری هنرمندانه، زیبا و سحرآمیز.

    روزی آن پسرک را در تحصن و اعتصاب جلو اداره­ی آموزش و پرورش در مقام سخنرانی بازشناخت. اما نه، این او نبود، بلکه یکی دیگر بود که از او، از خاطراتش، از رنجش، از ستمی که بر او و همثالانش می رفت، سخن می گفت. بار دیگر سرنوشت او را با سری شکسته و خونین به حیاط خانه­اش آورده بود. از آن پس، او را در تمام شهر، به ویژه در ازدحام عابران خیابانها می جست. روزی از دوستانش شنید که او نقاش جوان و چیره­دستی است. بعدها خبر یافت که با او در تشکیلات سیاسی مشترکی به فعالیت می پردازد. و بالاخره وقتی برای اولین بار او را در جلسه دید، پریشانیهایش شکل گرفت. نه، اشتیاقش متلاطم شد، درونش به جوشش افتاد و تناقض و تردید بر آنچه که سالها رویایش بود سایه افکند.

    آن پسرک، آن نقاش، آن دوست، آن سوار سپیدپوش، اینک همرزم او بود. از صحنه­ی اعدامی نمایشی سربلند بیرون آمده بود. از دردی مشترک می گفت. با این تفاوت که دیگر هیچ اندک شباهتی به خود نداشت. از هنر و نقاشی سخنی به میان نمی آورد. و سعی می کرد مثل دیگران باشد، به کار تشکیلات بپردازد، در بحثها فعالانه شرکت کند و با نظریات و تئوریهای اندیشمندان زندگی کند.

    دخترک ابتدا گمان برد او آن کس که می جست و انتظارش را می کشید، نیست؛ اما به زودی نگاه گنگ او را بازشناخت. کم کم متوجه شد که کنجکاوانه و پنهان، زیرچشمی نگاه­اش می کند. و این چیزی بود که ویرانش می کرد، درونش را به تلاطم می آورد، و دوستی و صمیمیتی بی­سابقه در جانش بر می انگیخت.

    با تکرار برخوردها، نگاه­های شرمزده و زیرچشمی آنها به تبسم­هایی متقابل تبدیل شدند. این تبسم­ها در یکی سکوت، در دیگری سستی و تعلل در انجام وظایف به وجود آورد.«کی است این دوست، به کجا می رود این سوار؟» این سوالها شبها و روزها ذهن مضطرب شادی را آزرد. در پی آن دست به کار تابلویی شد. تنها این گونه می توانست آرام بگیرد. آری، تنها با نقش و رنگ می توانست بگوید که او نیز عاشق است، که او نیز  از دوست داشتن می داند، و این است عشق، این است مرد، این است همراه و رفیق و یار که به سواری سراپا سپید مانند است و به سوی فصلی سرشار از صمیمیت و شکوفه و بهار جاری است.

    شادی پس از آن گفتگوی مفصل با قاسم، در حین جلسه با خود اندیشید:

«...نه. نه. او خودش است. با خودش هیچ تفاوتی ندارد. مگر من قبلاً چقدر از خُلق و خوی او می دانستم؟ در روزگاری که فکری به جز افکار رایج داشتن و مستقل اندیشیدن ممنوع است، در روزگاری که خدا و خالق عالم ناگهان از زیر عبا و عمامه­ی مشتی کلاش برای حکمرانی بر مردم بیرون آمده و دارد جنگ و جنایت می کند، چرا نباید تنها هنر با اهمیت، ایستادگی و مبارزه با این جانیها باشد؟ اما، نه. پس تکلیف هنر و هنرمند چه می شود؟ آخ... کاش به جای این بحث و گفتگوهای سیاسی و محفلی بی­پایان، تو برای من از رنگ، از آن دو دست سرگردان شوق، از آن لبخند گرم ماه می گفتی! به تو نمی آید. نه به تو نمی آید که هنرت را در گوشه­ای بگذاری و قاطی قهرمانان بشوی... به من هم نمی آید. چی دارم می گویم من؟! اِه­اِه­اِه... چرا دارم این جوری فکر می کنم؟! نکند تحت تأثیر فضای رعب و وحشت حاکم قرارگرفته­ام؟ خاک توی سرم! حتماً ترسیده­ام. آره، ترسیده­ام. زن مبارزی نیستم. خجالت دارد! خیلی خجالت دارد به زورگویی­ این کثافت­ها تن بدهی، سرت را پایین بیاوری و خودت را با نقاشی مشغول کنی، به هر جان­کندنی شده یک نمایشگاه راه­بیندازی، چهارتا تابلو به آنهاییکه دست­شان به جیب­شان می رسد بفروشی تا که به خودت ثابت بشود که بله واقعاً هنرمند و نقاشی؛ آن هم وقتی که دخترهای هم سن و سال تو فقط به خاطر این که نمی خواهند زیر بار زور بروند، نمی خواهند این چادر و این تحقیر تاریخی را تحمل کنند، وحشیانه زندانی و شکنجه و اعدام می شوند. چرا فراموش کنم؟ چرا فراموش می کنم که هر روز و شب پاسدارها دخترهایی مثل من را فقط به خاطر همین دهن­واکردن و از ابتدایی­ترین حقوق­ انسانی حرف­زدن قبل از اعدام حتی مورد تجاوز قرار می دهند تا باکره نباشند، مبادا که آن دنیا به بهشت گندزده­شان راه پیدا کنند. اَه­ه... تف! تف!... باید کاری کرد. باید کاری کرد... نه. نه. بیهوده نیست که هیچ آدم باوجدانی این روزها درونش آرام نیست. بیهوده نیست که آدم هنرمندی مثل قاسم که برای نقاشی زاده شده، باید دست به کار راه اندازی انقلاب شود. اما... اما...» 

 

5

    با پایان گرفتن جلسه، قاسم غرق در رویاهایی شیرین از خانه­ بیرون زد. آخرین نگاه شادی هنگام پاسخ به سوالش که آیا او آن پسرک نقاش را دوست داشته، بیانگر علاقه­ی عمیق دختر به او بود. از این که قضیه­ی آشنایی دیرین آنها چنین پیچیده پیش آمده و او علیرغم شناختن پروانه نگفته بود همان پسرکی است که نقاشی­اش در خانه­ی اوست، حسی آمیخته از شرم و عذاب وجدانش را فراگرفت. تلقین­کنان درصدد توجیه برآمد که اگر گفتگوی آنها به درازا می انجامید، بیگمان خود را معرفی می کرد:

«...اما چه جوری؟ به او چی می گفتم؟ که... که همان پسره­ی فقیر و کتک­خورم... که دوستش دارم... نه. خودش همه چیز را می­داند. همان روزی که من را با بهزاد توی خیابان دیده بود هم می دانست. می دانست که دوستش دارم. وه... چقدر قشنگ است عاشق بودن! چقدر قشنگ است با شادی بودن! اما... اما... اگر بچه­ها بدانند؟ اگر یکی از بچه­ها هم عاشقش باشد؟... اگر فقط نقاشی­ام را دوست داشته باشد نه من را؟ وای وای وای گرفتار شده­ام! چه جور هم؟ هی... قاسم! ببین به چه روزی افتاده­ای، پسر؟ دیگران همه فکر و ذکرشان مبارزه با رژیم است، تو گرفتار احساسات خودتی. لعنت به این احساس! تقصیر سر این نقاشی است. هه! چه دکانی برای خودم بازکرده بودم، که مثلاً من هنرمندم! که دنیایم با دنیای دیگران فرق دارد! این طرز تفکر مسخره است! هر کس دیگر هم اگر مدت زیادی سرش را با نقاشی مشغول کند می تواند مثل من صورت و قیافه­ی آدمها را بکشد. این که نشد هنر. هنر این است که مردم را با حقوق­شان آشنا کنی، که اعتراضات­شان را شکل و سازمان بدهی، که برای سقوط این رژیم وحشی تلاش کنی.  ولی نه. این جوریها هم نیست. شاید، شاید وقتی که ظلم و ستم نباشد، وقتی که زندان و شکنجه و اعدام نباشد، آن موقع بروم سراغ نقاشی. وگرنه که چی؟ چطوری؟ نگاه کن! خودت که می خواهی فقط خرج تحصیلت را دربیاوری مجبوری اینهمه وقتت را هدر بدهی و برایت فرصت نمی شود روی یک تابلو کارکنی؛ حالا چه برسد به مردم که خرج خانواده­شان را باید دربیاورند. کی وقت دارد بیاید تابلوی نقاشی­ات را تماشا کند؟ اما پروانه... خدای من این دختر چقدر قشنگ و خواستنی است! دستهایش، چشمهایش، صورتش، سینه­هایش... این دل... این... دل... آی... آی... دختر کاش از این دلم خبر داشتی! این همه سال انتظارت را کشیدم. این همه سال دوستت داشتم. تو از دلم چه خبر داری؟ نقاشی آن سالهایم آخر چطوری می توانست اسرار این دل بیقرارم را بیان کند؟ قلم­مو و رنگ و بوم آخر چطوری می توانند از دل آدم بگویند؟... تو چه می دانی دختر که لبهای تو چقدر خواستنی و زیبا است؟! چشمهایت وقتی که می خندی...نچ­نچ­نچ... بالاخره همان چیزی که نمی خواستم و از آن فرار می کردم سرم آمد. عاشق شده­ام! وای به حالم!... چی؟ مگر کجایش عیب دارد، دیوانه؟ داری مبارزه می کنی تا مردم عاشقانه و آزادانه زندگی بکنند، تا به جای کینه و بزدلی و تعصب و جنگ، دوستی و عشق و صلح در جامعه برقرار باشد. حالا خودت داری پس می زنی؟... نه، من و پروانه مال هم هستیم. من و او! وه­ه... یک روزی دیر یا زود ما با هم عروسی می کنیم. توی محله­ی خودمان، یک عروسی محلی درست حسابی به دلخواه مادرم راه  می اندازیم...»

    بی­آنکه توجهی به آنچه در پیرامونش می گذشت داشته باشد، غرق خیالپردازیهایش در پیاده­روی خیابان به راه افتاد. صحنه­های عروسی احتمالی به رسم روستایی در ذهنش نقش بست:

    عروس لباسی سرشار از شکوفه و گل به تن دارد. روی سرش پروانه­ی زیبایی با پرهایی رنگارنگ جلوس کرده است. شوهرخواهرش دست او را به دست گرفته و خندان همراه انبوهی از مردم به طرف خانه­ی داماد می آید. بزودی از حرکت باز می ایستد و همچنان خندان می گوید:

«... دیگر بایستی داماد جلو بیاید. من عروس را یک قدم هم جلوتر نمی آورم.»

    دوستان داماد که در دو پهلوی او ایستاده­اند و یکی از آنها سینی حاوی سه عدد نارنج، گلاب، سکه­های پول، دانه­های برنج و نقل و نبات را به دست دارد، او را چند قدم به سوی عروس هدایت می کنند. شوهرخواهر عروس می گوید:

«چانه نزنید! بیایید جلوتر!»

    احمد که کنار قاسم ایستاده و بازویش را در دست دارد جواب می دهد:

«خودتان بیایید جلو!»

«...بیا این هم دو قدم دیگر. خوب شد؟»

«نه. باز هم بیایید.»

«... این هم به خاطر شاه­داماد. دیگر کافی است.»

«باز هم جلوتر.»

«دیگر نمی شود.»

«بابا، عروس­خانم را بیاورید جلوتر دیگر! چرا سخت می گیرید؟»

«باشد. این قدم آخر هم به خاطر عروس خانم خوشگل. جلوی پایم را خط می کشم. آهان. به جان خودم دیگر از اینجا جلوتر نمی آییم. این شاه­داماد چرا اینقدر معطل می کند؟! آقا، نارنجت را بزن!»

«قاسم، عجله نکن! نارنج­ها را یواش خوب نظاره بگیر!»

    داماد سه نارنج را یکی پس از دیگری به سوی عروس پرتاب می کند. جمعیت همراه عروس نارنجها را در هوا می قاپند. عروس و همراهش اکنون جلوتر آمده و به او نزدیک می شوند. بین آنها تنها یک قدم فاصله است. قاسم شادمان محتویات سینی را مشت مشت روی سر عروس می پاشد و زمزمه می کند:

«نارنج، گلاب، نقل، نبات، دانه­های برنج و گندم، همه و همه مال مردم، فقط عروس، فقط عروس مال من.»

    همراه عروس دست او را به دست داماد می سپارد و از آنها جدا می شود. ناگهان جمعیت به رغبت برای مادر داماد راه باز می کند. او با ملاقه و کفگیر در دست، رقصان به سوی آنها می آید. ابتدا صورت عروس و سپس صورت داماد را می بوسد. سلیمه و حلیمه نیز با بچه­های خود به سوی آنها می آیند.

    عروس و داماد در مشایعت همراهان به دور چاه آب­آشامیدنی حفر شده در حیاط خانه سه بار می­چرخند. عروس از درون کیف سفیدش سکه­ای بیرون می آورد. چهره­های آنها از سطح صاف و بلورین آب چاه که رنگ اطلسی آسمان در آن باز می تابد، منعکس می شود. قاسم دست پروانه را می فشارد. عروس شیرین و پرشور نگاهش می کند و لبخندزنان سکه را درون چاه می اندازد. با فرود آمدن سکه روی آب، امواجی دایره­سان از نقطه­ای که سکه با آب برخورد کرده به سوی جدارهای چاه شتابان به حرکت می آیند. و این گونه چهره­های آنان در بی نهایت آب و اموج تکثیر شده و گم می گردند.

    از جمعیت دیگر خبری نیست. بر سر چهارراهی تنها و سرگردان ایستاده­اند. قاسم با تردید می پرسد:

«کجا برویم پروانه؟»

«هر جا تو بخواهی.»

«گرفتاری ما شروع شده.»

«چه گرفتاریی؟ چرا داری غصه می خوری؟»

«آخر نمی دانم کجا برویم.»

«برویم به خانه­تان، خب.»

«نمی شود. دو تا اتاق بیشتر نداریم. توی یکیش هوشنگ و زن و بچه­اش زندگی می کند، توی اتاق دیگر مادرم با تیمور.»

«این که غصه ندارد. بیا برویم!»

«کجا؟!»

«...آنجا.»

با اشاره­ی پروانه شالیزار وسیعی در برابر آنها دامن می گسترد. قاسم خندان می گوید:

«فکر خوبی است. برویم توی مزرعه یک کومه بسازیم. پدر و مادرم هم اول همین کار را کرده بودند. بعدها یک خانه­ی درست و حسابی درست می کنیم. عجب دنیایی! یک عده معدودی از آدمها برای جشن عروسی­شان کلی خرج می کنند و از آینده هیچ واهمه­ای ندارند، برعکس، عده­ی زیادی، مثل ما، از فردای عروسی­شان برای یک چاردیواری باید عزا بگیرند!»

«چرا عزا؟ خانه را می خواهیم چه کار؟ کومه دیگر چه چیزی است؟ بیا خوشه­های برنج را نشانم بده! فصل درو کی می رسد؟»

«...این دانه را بگیر توی دستت فشار بده... می بینی؟ از درونش چیزی مثل شیر بیرون می آید. هنوز نرسیده. این یکی را امتحان کن... هیچ چیزی داخلش نیست. یک مدت دیگر تازه از شیر پر می شود...اوه، این خوشه­ی زرد را تماشا کن، پروانه! کاملاً رسیده. می بینی، دانه­ها آنقدر سفت شده­اند که ناخن در آن فرو نمی رود.»

«اوه، خدای من، اینها چقدر قشنگند!»

«...چه کار می کنی؟ هی، ولش کن!»

«می خواهم چند تا از این خوشه­ها را لای موهایم آویزان کنم.»

«نه، نه. نباید این کار را بکنی، پروانه! حیف است.»

«چرا آخر؟»

«می دانی تا این خوشه­ها به این روز برسند چقدر زحمت برایش کشیده شده؟ خوشه­برنج را تنها برای خوردن درو می کنند، نه برای آرایش. از زنهای محله اگر بپرسی، می گویند که هر خوشه­ مثل بچه­ای برایشان عزیز است.»

«فقط همین یک خوشه. نمی خواهی من را خوشگل­ ببینی؟»

«بگذار خوب برسند، بعد می توانی این کار را بکنی. تو که احتیاج به آرایش نداری. کاش می دانستی که چقدر خوشگلی!»

«اگر خوشگلم پس چرا من را نمی بوسی؟»

    داماد به رغبت می خواهد عروس را ببوسد. عروس عشوه­کنان از دست او می گریزد. داماد خندان می گوید:

«...هی، چرا داری فرار می کنی؟ کجا؟»

«بیا برویم روی خوشه­ها بخوابیم!»

«ولی ما سنگینیم و ساقه­های برنج را خم می کنیم. روی آنها که جای خوابیدن نیست. هی، صبرکن!»

    ناگهان عروس به پروانه­ای واقعی تبدیل می شود و به روی خوشه­ای می نشیند و می گوید:

«بیا! بیا! اصلاً هیچ ساقه­ای خم نمی شود. ما سبک­تر از آن هستیم که تو فکر می کنی.»

    صدای شلیک طپانچه­ای قاسم را از خیالپردازی بازداشت. خواب­زده و هراسان به دور و برش نگریست. به مرکز شهر و محل شلوغ و پر رفت و آمد مردم رسیده بود. مراد یکی از فعالان اخراجی شورای منحل شده­ی مدرسه به همراه احمد و چند نفر دیگر در میان عابران ایستاده بود و سرتیتر روزنامه­ای را جهت افشاگری دسیسه­های رژیم علیه آزاداندیشان و مخالفانش، با صدایی بلند می خواند و برای سازمان خود تبلیغ می کرد. دسته­ای چماقدار به آنها هجوم بردند و با شلیک گلوله و ایجاد جو رعب و وحشت به منع و خنثی کردن فعالیت آنها پرداختند.

    پس از شلیک پی در پی چند گلوله، ناگهان اوضاع آشفته­تر شد. مردم پا به فرار گذاشتند. قاسم بی­آنکه از اوضاع اطراف اطلاع دقیقی داشته باشد، بی­مقصد همراه دیگران به طرفی دوید. اما بعد از چند قدم دویدن منظره­ی دلخراشی او را از حرکت بازداشت. مراد زیر دست و پای چماقداران و چاقوکشان حزب­الله روی زمین افتاده بود و دردناک نعره می کشید. نتوانست به دویدن و فرارکردن از مهلکه ادامه دهد. چند نفر دیگر نیز زیر ضربه­های چاقو و چماق عناصر حزب­الله در حال جان دادن بودند. بی­اختیار داد کشید:

«بی­رحم­ها، بیچاره را کشتید! ولش کنید! ولش کنید!»

    تعدادی از مردان چماقدار قربانیان خود را به دیگران سپردند و به سوی قربانی جدید شتافتند. از فضای خالیی که ایجاد شده بود، قاسم توانست مراد را به خوبی ببیند. لباسهایش پاره و خونی و سرش شکاف برداشته بود و چشمهایش هراسان به عبث در هر سو پناهی می جست و از درد دلخراش نعره می کشید. وقتی نگاهش چهره­ی آشنای قاسم را یافت، صدای زجرآلودش فرونشست.«بی­رحم­ها، بیچاره را کشتید»، قاسم دوباره دلسوزانه نالید.

«یکی از آنها است.»

«نه. اگر بود فرار می کرد.»

«خودش است.»

«برادر، لَشَت را ببر خانه! بیهوده خودت را قاطی کفار نکن!»

«انسانیت شما کجا رفته؟ آخر آدم به کسی که توی خیابان روزنامه می فروشد، شلیک می کند؟!»

«خودش است، نگفتم؟ ببین چه گُه­خوریهای می کند؟...»

«آخ، قاتلها! ولم کنید!»

    ضربه­های پی در پی چماق او را از پای درآورد. لحظاتی بعد، مجروح و بیهوش به درون اتومبیل سپاه پاسداران انتقال یافت. با به حرکت درآمدن آن، کم کم به هوش آمد و توانست اطراف خود را دریابد. از پشت شیشه­­ی اتومبیل، کتابفروشی آشنا و پاتوق همیشگی­اش را در حال سوختن دید. کتابها می سوختند و کلمات بر صفحه­­ی کاغذ آمده انگار چونان او و همراهان مجروح و اسیرش در این اندیشه­کُشی دردناک ناله می کردند.

    آتش و اختناق در سراسر شهر دامن گسترده بود. صدای خوف­انگیز "حزب فقط حزب­الله، رهبر فقط روح­الله، مرگ بر ضد ولایت فقیه..." وجود آدمیزاد را می لرزاند. شعله­های آتش و دود از چند  مغازه و محل کسب مخالفان دیگر رژیم نیز بر می خاست. پیاده­روها از عابران تهی گشته و تنها مزدور و چاقوکش و چماقدار و پاسدار شهر تازه از خواب برخاسته را اینک در سیطره داشت.

    با هر زوزه موتور اتومبیل که خیابان را مهاجمانه در می نوردید، ترس ذره ذره وجود قاسم را فراگرفت. قلبش در اضطراب از آنچه که در پیش­رویش بود، به تندی قلب گنجشک گرفتاری به تاپ­تاپ افتاد.

 

فصل پانزده

 

1

    وقتی از در زندان بیرون آمد قبل از هر چیز ابتدا به خورشید که ملایم و مهربان می تابید، نظرانداخت. پیش خود زمزمه کرد:

«چهارسال و پنج ماه و چند روز و چند ساعت و دقیقه­ و ثانیه­ای که حسابش از دستم دررفته. خب، چطوری خورشید خانم؟ به تو نگفتم که من زنده از این جهنم بیرون می آیم؟ اما... هی... یادشان بخیر! بیچاره­ها تا آخرین لحظه­ی زندگی­شان می گفتند که آزادی هم روزی مثل تو در آسمان ایران خواهد درخشید!...»

    سعی کرد، آنگونه که با خود بارها و بارها عهد بسته بود، شقاوتی که بر او و هم­بندانش رفته بود را به یاد نیاورد، چرا که در غیر این صورت ناامیدی و اضطراب چنان فرایش می گرفت که جانش از رغبت زیستن، و اعتماد و خوشبینی به انسان تهی می شد. در حالی که نفسی عمیق می کشید به اطراف خود نظرانداخت. با وجود هوای مطبوع بهاری، شهر غمزده و نابسامان جلوه می کرد. بر هر در و دیوار عکس خمینی و هواداران زنده یا مرده­­اش به چشم می خورد. احساس دلپذیر ناشی از استنشاق هوای آزاد بهاری با دیدن آن تصاویر انزجارآمیز به کینه و اندوه زجردهنده­ای مبدل شد. مشتهایش بی اختیار گره شد. چهر­ه­ی گریان مادرش در آخرین ملاقات به خاطرش آمد:

«گپ بزن، اجی! خب، چه شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟»

    ارتباط تلفنی قطع شده بود و دو پاسدار پشت شیشه­ی روبروی او، مادر غمزده و مات و گریانش را از آنجا به بیرون برده بودند. از آن پس دیگر کسی به ملاقاتش نیامده بود. بعدها، روزی در بازجویی دریافته بود که برادرش تیمور در جبهه­ برای امام و اسلام جان باخته است.

    غمگین درون بنز سواری کهنه­ای نشست و همراه با چند مسافر دیگر به سوی شهری که زادگاهش در اطراف آن قرارداشت راهی شد.

    وارد گاراژ ویژه­ی محله­ی خود شد. چند همولایتی منتظر اتومبیل مسافرکشی آنجا ایستاده بودند؛ با دیدنش به طرف او آمدند و برخلاف انتظارش، بی­آنکه به خاطر سابقه­ی زندانی و مخالف رژیم بودنش برای ظاهرسازی هم که شده از او فاصله بگیرند، همه با او دست دادند و روبوسی کردند. لحظاتی بعد بغل دست راننده نشست. اتومبیل "پیکان" کهنه و کوچک با هفت سرنشینش به سمت ده راه افتاد.

    همولایتیها از همان ابتدا، علیرغم خرسندی و اشتیاق از دیدن دوباره­ی او، با نگاهی ترحم­آمیز افکار تأسف­بار خود را با یکدیگر رد و بدل می کردند. قاسم زود گمان برد که آنها از کشته­شدن برادرش تیمور متأسفند و فکر می کنند که او هنوز از جریان خبر ندارد، و به همین خاطر چنین با سکوت و ترحم برخورد می کنند. به یکی از مسافران نشسته بر صندلی عقب روکرد و پرسید:

«مشته سلیمان، شنیدم برادرم تیمور شهید شده، راست می گویند؟»

«چه پسر نازنینی بود! خدا به تو صبر بدهد، قاسم!»

    "خدا به تو صبر بدهد!" را همزمان از راننده و سایر سرنشینان دیگر نیز شنید. در حالی که سعی می کرد موضوع را عوض کند پرسید:

«از محله­ی ما خیلی از بچه­ها به جبهه­رفته­اند؟»

    مشهدی سلیمان با افسردگی جواب داد:

«آره. تمام جوانها توی جبهه­اند. خدا پشت و پناه­شان باشد! تا حالا به جز برادر خدابیامرزت، هشت نفر دیگر هم شهید شدند:بهروز، نقی...»

    راننده برای عوض­کردن موضوع تأسف­انگیز گفتگو، گله­کنان گفت:

«زمینهای ما را هم مفت مفتکی از چنگ­مان درآوردند!»

    مسافران بی­توجه به راننده، همچنان مشکوک با یکدیگر پچ­پچ می کردند. زنی آه­کشان دعا کرد:

«...خدا رفتگان همه را بیامرزد! یا فاطمه­ی زهرا، تو را به حق دست بریده­ی ابولفضل عاقبت ما را به خیر کن!»

    قاسم از کنجکاوی در مورد نگاه­ها و پچ­پچ­های مشکوک همراهان دست کشید و در جواب راننده با لحنی آمیخته با طنز گفت:

«خب، زمینهای آنها هم در دست ارتش اسلام است.»

«کدام ارتش اسلام، قاسم؟! مثل این که تو از موضوع خیلی پرتی؟ بیجارهای تازه­آباد خودمان را می گویم. قرمساقها تف کردند رویش و گفتند محصولش حرام است، چون غیرشرعی از صاحبش گرفته شده. همین جوری مفت مفتکی زمین خدا را از چنگ مان درآوردند.»

«نه! آن زمینها که عادلانه با صلاح و مشورت آدمهای خیره­خواه محله­ها بین مردم کم­زمین تقسیم شده بود! غیرممکن است صاحب قبلیش جرأت کند به سراغش بیاید. باور نمی کنم.»

«کجای کاری تو، پسرجان؟ این روزها کاری نشد ندارد. فقط پارتی­ات باید کلفت باشد. مملکت که قانون ندارد. هر کون­نشوری که چهارتا کلمه­ی عربی بداند و دو-سه تا آیه­ی قرآن حفظ باشد می گوید که حرفش خود قانون است. زمینها را مثل یک لیوان آب بالا کشیدند.»

«ولی مردم آنموقع­ها که هنوز زندانی نشده بودم، دو سال رویش جان کنده بودند؟!»

«مفتی جان کندیم. امام جمعه­ی ما سر خطبه­ی نماز چند بار گفت که هر کس روی زمین غصبی و بی­سند محصول بکارد، نماز و روزه­اش باطل است. اداره­ی آبیاری هم الکی کسادی آب به وجود آورد تا ما از آب دادن به بیجارهای تازه­آباد ذله بشویم و از آن صرفنظر بکنیم. بین محله­های همسایه سر آبیاری دعوا و بزن بزنی راه افتاد که نپرس. آخرسرش هم سپاه­پاسداران مداخله کرد و گفت که اصلاً همه­ی اختلافات روی خود زمینهای غیرشرعی غصب و تقسیم شده­ی تازه­آباد است، دیگر کسی حق ندارد رویش پا بگذارد. یک سال زمین خدا به حال خودش ماند. سال بعد صاحب اولش با سلام و صلوات سرش را بیرون آورد و ثابت کرد که آدم بسیار مکتبی و با ایمانی است. حالا خیلیها روی زمینی که زمانی مال خودشان بود، روزمزدی برای این برادر مکتبی کار می کنند. باورت می شود؟»

«شاید چون تازه­آباد قبلاً جنگل عمومی و بیت­­المال بود، دولت خودش روی آن دست گذاشته تا مردم دیگر به جان هم نیفتند.»

«نه، بابا. این برادر مکتبی، همان آدم به اصطلاح طاغوتی است که زمان شاه جنگل را برای خودش برداشته بود. به انجمن­ اسلامی هر محله دو تا موتور هوندا 125داده. می گویند تا به حال هر سال سه-چهار میلیون تومان به جبهه کمک کرده.»

    قاسم حسرت­ورزان تبمسی به لب آورد و به طعنه گفت:

«عجیب است! خب، حتماً این جوری دارد به اسلام عزیز خدمت می کند.»

«چی؟ ببینم، تو مخت انگاری توی این چند سال که توی زندان بودی عیب پیداکرده، پسر! مثل اعضای انجمن اسلامی حرف می زنی. خوش­انصاف، تو دیگر چرا؟ تو که خودت آن موقع با ما بودی، حالا شدی این طرفی؟!»

«کدام طرفی، مشته فریدون؟»

«های­های­های، تف به روی این روزگار! ببین زندان با آدم چه کار می کند!»

«مشته فریدون، والله من از هیچ چیزی خبر ندارم. فقط می دانم که زمینها یک بار عادلانه بین صاحبان واقعیش تقسیم شده بود.»

    مشهدی سلیمان مداخله کرد و به راننده گفت:

«ولش کن، مشته فریدون! سر ما را برده­ای! جوان مردم هنوز پایش به خانه نرسیده باید به تو سین جین پس بدهد؟»

    راننده که عصبانی به نظر می رسید جواب داد:

«تو یکی دیگر خفه شو، سلیمان! ششصد درز زمین را از تو گرفتند، هیچی نگفتی، حالا داری نق می زنی که سرت را برده­ام؟!»

    یکی دیگر از سرنشینان که تاکنون ساکت نشسته بود گفت:

«به هر حال آقا، فیصله بدهید!»

«حاجی، تو را به آن خانه­ی خدایی که زیارتش کردی، به هر حال آقا، به هر حال آقا گفتنت را بگذار کنار! حقیقت را بگو! زمین حق ما بود یا حق آن دیوث خدانشناس؟»

«به هر حال آقا، زمین مال خدا است.»

«ها، آفرین! قربان این زبان به هر حال آقا گویت بروم! همین را بگو. زمین مال خدا است. و ما هم بنده­های شکرگزاز او هستیم. پس، مال ما است دیگر. مال زن و بچه­های­مان.»

«به هر حال آقا، والله من چه بگویم؟ قبلاً می گفتند که یارو طاغوتی و ساواکی است و بیت­المال را از دولت خریده. حالا برعکسش را می گویند که مسلمان و مکتبی شده و به رزمندگان اسلام کمک می کند. حقیقت را فقط خدای قادر و متعال می داند.»

    قاسم متأسف و عصبانی از بازپس­گیری زمین مصادره شده، برای خودداری از ابراز نظر غیرضروری، سرش را به طرفی دیگر گرفت و از پشت شیشه به تماشای طبیعت پرداخت.

    مزارع سرشار از رُستنی بودند و داشتند از خواب زمستانی بیدار می شدند. نشاء هنوز آغاز نشده بود. دهقانان سر زمین­هایشان به کار شخم­زنی و کرتبندی مشغول بودند. میل به بالازدن پاچه­های شلوار و به دوش گرفتن بیل و رفتن به درون مزرعه در رگانش به جریان افتاد. با خود گفت:

«…بعد از آن که اجی را ماچ کردم، بدو می روم سر بیجار پیش هوشنگ. چند روزی کمکش می کنم. بعداً می روم قزوین حلیمه و بچه­هایش را می آورم خانه تا موقع کار پیش ما باشند. حالا دیگر باید سومین بچه­ی حلیمه هم به دنیا آمده باشد. دیوانه برایم پیغام داده بود که اسم این یکی بچه­اش را من باید انتخاب کنم. اسم من را روی بچه­ی اولش گذاشته، اسم اجی را روی دومی­اش. حالا... پروانه. نه، شادی... پروانه زیباتر است، چون حلیمه خودش هم او را می شناسد... اما، چطوری پروانه را پیداکنم؟ بچه­های دیگر حالا کجا هستند؟ توی این چند سال که بین­شان نبودم، چه اتفاقاتی برایشان افتاده؟... باید صبرکنم. خودشان وقتی از آزاد شدنم باخبر شوند می آیند دنبالم...»

 

2

    با رسیدن به محوطه­ی خانه، لحظه­ای حیاط و باغ را که بهار در آن به خرمی جاری بود، از نظر گذراند. درخت سیب سرخی که مادرش می گفت پدرش آن را به مناسبت تولدش در حیاط کاشته، برخلاف سالهای پیش، تنومندتر شده و اینک سرشار از شکوفه بود. درختان زردآلو و گوجه­سبز و گلابی قد افراشته و شاد، با شکوفه­هایشان، به او لبخند می زدند و خوش­آمدش می گفتند. عطر مست­کننده­ی بهارنارنج از هر گوشه به مشام می رسید. گردوها و ازگیلها و تک درخت پر شاخ و بار انجیر همچنان استوار سر جای سابق خود ایستاده بودند. جیرجیرکها از نهانگاه­های خود بهار را می سرودند. هرازگاهی صدای آواز بلبلی به گوش می رسید. پرنده­ای به دنبال سنجاقکی می پرید. پرستوهای از مهاجرت بازگشته به تعمیر و بازسازی آشیانه­های­شان مشغول بودند. در این گوشه­ی خرد دنیا انگار کابوس امام و آخوند و حاجی و جانی و پاسدار با میراثی چون زندان و شکنجه و اعدام و جنگ هنوز سایه نیفکنده بود. زندگی بی هیچ درنگ و توقفی، زیبا و شاد و شوق­انگیز همچنان ادامه داشت.

    در حالی که طبیعت اطرافش را با اشتیاق تماشا می کرد، گفت:

«…تمام این سالها را به یادتان بودم، باورکنید! خیلی دلم برایتان تنگ شده بود. آخیش... چه کیفی دارد! آنجا یک تخت درست می کنم. آره، آره، همانجا بهتر است، چون هم کنار درخت لیمو می خوابم، هم می توانم ساعتها بنشینم و شکوفه­های زردآلو را تماشا کنم. شاید چند روزی هم نشستم و روی تابلویی کار کردم. آره، دوست عزیز، باید بنشینم و از باروری و زیبایی تو طرحی بکشم. هر وقت که درب و داغان بودم و خوابم نمی برد، ذهنم را فقط با این شکوفه­های تو مشغول می کردم و تنها همین رنگهای دلنشینت را می دیدم و این جوری از زخم و خون و شکنجه و اعدام فاصله می گرفتم...»

    صدای جیک­جیک جوجه­گنجشکی او را از خیالاتش بازداشت. به طرف صدا رفت و گنجشک ناتوان و کوچک را از زمین گرفت. صدای پرنده بلندتر شد. در همان هنگام دو گنجشک روی شاخه­ی درختی پرپرزنان به جیغ­کشیدن پرداختند. رو به آنها گفت:

«بیایید جوجه­تان را ببرید! من که با او کاری ندارم. حتماً از لانه­ افتاده پایین. هنوز نمی تواند بپرد.»

    جوجه­­گنجشک را زیر درختی که گنجشکان روی آن بیقراری می کردند، گذاشت. وقتی صدای آنها خاموش شد، به صدای قل­قل آبگیر پیله­کند گوش فراداد. با رغبتی خاص به سویش شتافت. آب گل­آلودی با سرعت در رودخانه جریان داشت. با دیدن آن به یاد برادرش تیمور افتاد. همیشه با جاری شدن آب گل­آلود او تور ماهیگیری­اش را به دست می گرفت و روی پل چوبی می ایستاد و آن را در مسیر حرکت آب قرار می داد. گاهی با مشاهده­ی حرکتی در تور، آن را از آب بالا می کشید و شتابان ماهی صید شده را روی خشکی پرتاب می کرد. شاخه­ی خرد و کوچکی از درخت توسکا جدا می ساخت، آن را از دهان ماهی می گذراند و در جایی می گذاشت تا ماهی نجنبد و داخل رودخانه نشود. بعد، دوباره به کار صید می پرداخت. اگر ماهی نسبتاً بزرگی نصیبش می شد، با خوشحالی، فریادکشان به طرف خانه می دوید و آن را به خواهر و مادرش نشان می داد. موقع صرف غذا تندتند و با ولع غذا می خورد و بشقابش را به طرف مادر می گرفت تا آن را دوباره پر کند. وقتی مادر کفگیر را به ته دیگ می کشید، گلایه­­ی او شروع می شد:

« چرا توی یک دیگ بزرگتر پلو نمی پزی؟»

«الهی­شکر بگو و دعا کن که همیشه همین قدر پلو سر سفره ما باشد! چند روز دیگر برنج ما تمام می شود. باز باید بروم زیر سفته انگشت بزنم و آذوقه برای "گدابهار"* قرض کنم.»

«ای خدا، تو بشنو! نگو من نگفتم آ. صد بار شکرت! اما کی می شود من یک شکم سیر پلو بخورم؟»

«هر وقت که با دختر حاجی­خان عروسی کردی شکمت هم سیر می شود. پدرش کلی بیجار دارد.»

«تو خفه شو، سلیمه! نگاه کن! شکمم را ببین چه گنده شده! فکر می کنم با خوردن آن ماهی بزرگ حامله شده­ام.»

«چند ماه­ات می شود، تیمور؟»

«سر به سرش نگذار سلیمه! اولین شکمش است. از کجا بداند چند ماهه حامله است؟»

«اَجی، مگر پسرها هم حامله می شوند؟»

«نه همه­ی پسرها. من و قاسم حامله نمی شویم. فقط این تیمور حامله می شود. خودت که داری می بینی. مگر نه، اَجی؟»

«ها، ها. برارجانت راست می گوید، حلیمه.»

«آخر چطور، برارجان؟»

«می دانی، حلیمه؟ این تیمور با ما فرق دارد. دستش خیلی سبک است. همین که تورش را توی رودخانه انداخت، یک ماهی گیرش می آید. می بینی که، همین جوری هم حامله شده. خودش می گوید که حامله است. باور نمی کنی از خودش بپرس!»

«تیمور، تو راستی چه کار می کنی که این همه خوش شانسی؟»

«ورد می خوانم، حلیمه جان. ورد.»

«آخر چه جوری؟!»

« تور را می اندازم توی آب و این جوری... روی شکمم دیاره می زنم و می خوانم:<اتل متل چه جور است، شکم تیمور گرسنه است، غذایش را بردند هندوستان، یک ماهی گنده بستان، هو، ها، هو، ها.>هه­هه­هه ماهیها وقتی صدایم را می شنوند خودشان مستقیم می آیند توی تور من.»

    قاسم غرق در تداعی خاطرات به طرف خانه رفت. وقتی کسی را آنجا نیافت، دوباره با خاطرات غمگینش از تیمور، تور ماهی­گیری را برداشت و خواب­زده و غائب به جایی که همیشه تیمور آنجا به صید ماهیها می پرداخت، رفت. خاطرات برادر رهایش نمی کردند. انگار همین دیروز بود. تیمور دلجویانه گفت:

«قاسم، تو بی­عُرضه نیستی. هر کس یک کاری از دستش بر می آید. تو باید همین جا بنشینی و عکس من را در حال ماهیگیری هی بکشی و هی پاره کنی. اَخ، کمرم! بدجوری درد می کند. خداجان، کی می شود این بیجارکار*تمام بشود و من بی کمردرد و با خیال راحت بنشینم ماهی بگیرم؟ اوهو... بیا... گرفتم... خوشت آمد؟»

    قاسم ماهی صید شده تیمور را که روی زمین بی­تابانه می غلتید و در حال جان دادن بود، به دست گرفت و گفت:

«هی... نگاهش کن! چقدر قشنگ است این ماهی!»

«من هم می دانم قشنگ است. شکم من و تو هم خیلی قشنگ است. هی، قاسم، مواظب باش ماهی از دستت لیز نخورد و نیفتد توی آب!»

«تیمور، چرا ماهیها اینقدر قشنگند؟»

«چه می دانم. هی، مواظب باش!... کله­خشک! ببین چه کار کردی؟ برو از این جا گم شو! نگفتم از دستت لیز می خورد می افتد توی آب؟»

    هنگام یادآوری خاطرات برادرش، ناگهان حس کرد که چیزی به تور ماهیگیریش خورده است. هیجان­زده و شتابان آن را به خشکی پرت کرد. ماهی نسبتاً درشتی درون تور به جست و خیز پرداخت. لبخند رضایت در چهره­اش شکفت.«تیمور، کجایی؟ بالاخره من هم یک ماهی گرفتم»، با خود گفت. چشمهایش از اشک پر شد. ماهی را به دست گرفت و نوازش­کنان گفت:

«چقدر قشنگ و نازی تو، ماهی­جان! لبهایت لبهای پروانه را می ماند. هی، بیقراری نکن! می خواهی بروی توی آب؟»

    ماهی از دستش لیز خورد و روی زمین با بی­تابی به جست و خیز پرداخت. احساس زجردهنده­ای درونش را آزرد. صحنه­ای از زندان به یادش آمد؛ روی تختی درازکش در بند بود و با هر ضربه­ی شلاق بر کف پاهای از زخم ­دهان گشوده­اش، چنین حس بی­تابی در جان ناتوانش جاری می شد. یکی از شکنجه­گران پرسید:

«ها، حالا توبه می کنی؟»

    همکارش در جواب او گفت:

«نه، برادر. این یکی از آنهاست که مخش را با حماسه­های مقاومت شستشو داده­اند. هه، مقاومت کن، کافر! مقاومت کن! ما کارمان این است که از کافرهایی مثل تو قهرمان بسازیم. منتها قهرمانی که هرگز هیچ کس نمی شناسدش، چون کسی اصلاً نمی فهمد که کی به درک واصل شدی و جنازه­ات توی کدام مستراح چال شده.»

«آخ...»

«می بینی؟ این شلاق، شلاق اسلام است. در برابر هر شلاقی می شود مقاومت کرد، اما در برابر شلاق اسلام نمی شود.»

«آخ...»

«سر عقل بیا و توبه کن! وگرنه همین جا تلف می شوی...»

«آخ...»

    و ضربه پشت سر ضربه با فحاشی و رجزخوانیهای جانیان بر تنش فرود می­آمد. درست مثل همین ماهی، نه بر خاک، که بر تختی خونین که هزاران انسان گمنام به رویش خوابانده و شکنجه شده بودند، پرپرزنان بالا و پایین می شد، فریاد می کشید، امان می خواست و آرزو می کرد مرگ، مرگ عزیز، مرگ رهایی­بخش هرچه زودتر به سراغش بیاید و از آن همه زجر و تحقیر نجاتش بدهد.

    متشنج و عصبی به سوی ماهی رفت. آن را درون آب رودخانه انداخت. در حالیکه بر گونه­هایش قطرات اشک بی­اختیار فرو می چکید، با خود زمزمه کرد:

«برو، ماهی­جان! برو زندگی کن! من می دانم دردکشیدن یعنی چه. قسم می خورم که هرگز مثل آنها نباشم. همه چیزشان زشت است. همه چیزشان زوری و جهنمی است، حتی خدا و اعتقاداتشان... نه، دیگر هیچ چیزی مقدس نیست... چرا هست، تو مقدسی. بودن تو، و این زندگی مقدس است... ماهی­جان! ماهی­جان! ماهی­جان! این همه زخم، این همه بیداد، این همه آدمکشی را چگونه تاب بیاورم، ماهی­جان؟ آنها نمی خواستند که جوانهایی مثل تیمور قربانی جنگ بشوند. آنها همه مثل برادرم تیمور بودند، ماهی­جان. همه عاشق، همه شیفته، همه شریف. از احترام به حرمت انسان می گفتند. از این می گفتند که حق طبیعی هر انسان است که برای خودش عقیده و اعتقاد و دیدگاهی در مورد دنیا و آدمها داشته باشد، و این که آدمی را نیازی به وکیل و ولی و رهبر و آقابالاسر نیست، که رابطه­ی آدم با خدایش هیچ ربطی به دولت و مأمورانش ندارد. همه­ی جرم­شان همین بود! های­های­های... انسان، انسان، انسان، چه انسانهای عزیزی؟! وقتی به چشم­هایشان نگاه می­کردی، در برابر صفا و صداقت و ایثار و تحمل­ و خوشبینی­شان به آینده­ی مردم، سرت از احترام بی­اختیار پایین می آمد. احساس می کردی در برابر خدا ایستاده­ای؛ در برابر خدایی تحقیرشده، خدایی ستم­دیده، خدایی شقه­شقه شده. خدا، خدای توانا، خدای ناتوان، خدای عاشق انسان... خدایی که با همه زخمهایش لبخندزنان به سوی مرگ می رفت و می گفت:«ما بسیاریم!» های­های­های... چگونه فراموشتان کنم، دوستان؟ چگونه فراموش­تان کنم، ای خدایان؟ چگونه؟ چگونه؟ برو ماهی­جان! مواظب خودت باش! نگذار صیدت کنند، دوست من...»

    ربابه که به همراه شوهرش از سر مزرعه به خانه بر می گشت، با دیدن قاسم کنار رودخانه ناباورانه گفت:

«برارقاسم! هوشنگ، برارقاسم آزاد شده!»

    هوشنگ بیدرنگ بیلش را روی زمین رها کرد، نامش را صداکنان، با اشتیاقی که قاسم هرگز در او سراغ نداشت، به سویش دوید و برادر را اشک­ریزان در آغوش گرفت. قاسم در حالی که سعی می کرد اشکهای خود را پنهان نگهدارد پرسید:

«چطوری، برارجان؟»

«قاسمی*جان! قاسمی جان!...»

«گریه نکن برارجان، گریه نکن! عوض تیمور من هنوز زنده­ام. سر کار مزرعه کمکت می کنم.»

«بی­کس شده­ایم، قاسمی جان! بی­کس شده­ایم...»

    ربابه نیز، بر خلاف قوانین شرع و رسم معمول، برادرشوهر از بند رسته­اش را در آغوش گرفت و اشک­ریزان صورتش را بوسید. قاسم با دیدن گریه­ی او گفت:

«چه شده؟ چرا شما عوض خوشحالی دارید گریه می کنید؟!»

«برارقاسم، خوشحالی دیگر برای ما نیامده.»

«این حرفها را بگذار کنار، ربابه! مگر با گریه کردن تیمور زنده می شود. ما باید یادش را در دلهایمان زنده نگهداریم و با آن زندگی کنیم. بچه­هایتان باید جایش را در زندگیمان پرکنند. خسرو کجاست؟ دیگر بچه­دار نشدید؟»

«خسرو پیش مادرم است. مریم هم به دنیا آمد. تازه داشت "عمو، عمو" می گفت. خاک بر سر شده­ایم برار. اسهال و استفراغ گرفت، بردیمش بیمارستان، بی­انصافها به دخترم نرسیدند، برار. دکتر و دارو توی بیمارستان سیاه شده نبود. همه را فرستاده بودند جبهه. ناکام شد، برار. دخترم ناکام شد. چند تا از بچه­های دیگر محله هم به همین درد مبتلا شدند و مردند. آفت! برار، آفت! همه جای دنیا را آفت گرفته. آفت آدمیزاد...»

«گریه نکن! دوباره بچه­دار می شوید. لعنت به این جنگ! اجی کجاست؟ هنوز سر بیجار است؟»

    هوشنگ و ربابه بی آنکه به سوالش پاسخ دهند، از او  جدا شدند و غمزده به طرف خانه رفتند. قاسم متأثر فریاد زد:

«با شما هستم! اَجی کجاست؟ نکند او را هم اسهال و استفراغ گرفت و مرد؟! ها! اجی من هم مرد؟! حرف بزنید، خب! چه خبرتان است توی این محله؟ چرا هیچ کس این همه مدت به ملاقاتم نیامد؟»

    هوشنگ که در این مابین کمی آرام شده بود رو به او کرد و افسرده جواب داد:

«اجی خانه نیست، قاسم.»

«پس کجاست؟»

«آخ، تو هم که عوض خوشحال کردن­مان داری داغ ما را تازه می کنی.»

«چه شده، برارجان؟ نکند با ربابه حرفش شده و رفته قزوین پیش حلیمه؟»

    با شنیدن نام حلیمه، ربابه به شیون افتاد، هوشنگ ناتوان روی زمین نشست و در حالی که مثل بچه­ها مشت بر زمین می کوبید به گریستن پرداخت. قاسم حیران­تر از قبل پرسید:

«چه شده، بابا؟ خب، بگویید و راحتم کنید دیگر! اَجی هم مرد؟»

    ربابه هنگام بالا رفتن از پله­ی چوبی خانه جواب داد:

«اَجی دیوانه شده، برار. دیوانه.»

«چی؟ دیوانه شده؟»

«آره. سلیمه و شوهرش هم او را برده­اند پیش خودشان تا از این خانه­ی سیاه شده دور بماند. همه می گویند این خانه نفرین شده، برار. تو هم، تا بلای بیشتری سرت نیامده، زودی از اینجا برو!»

«آخی، اجی بیچاره­! طاقت زندانی بودن من را که نداشت هیچ، داغ تیمور هم به داغش اضافه شده. تف به این جمهوری اسلامی! ببین ما را به چه روزی انداخته؟ هر کس هم جای اَجی باشد دیوانه می شود. ولی خانه نفرین شده دیگر چه خرافاتی است که راه انداخته­اید؟ هی، برارجان، تو که یک خُرده توی سرت عقل بود، چرا جلوی تیمور را نگرفتی و نگفتی که برود یک جایی قایم بشود؟ آخر رفته بود برای کی بجنگد؟ ها؟! برای یک مشت آخوند و بازاری بی­وطن که دم از مظلومیت امام حسین می­زنند و جیب­های خودشان را دارند پر می کنند؟ این حلیمه و رجب را من ببینم کارشان دارم. بی­عرضه­ها نمی توانستند توی قزوین به این بزرگی تیمور را یک جایی قایمش کنند؟»

    شیون ربابه شدیدتر شد.«اوووی­ی خداگُلی­جان*»، زوزه­کشان به طرف دیگر ایوان خانه رفت تا خود را پنهان کند. هوشنگ، وامانده از گریستن، جنون­زده سر خود را با مشت به کوبیدن گرفت. قاسم مستأصل به سوی او شتافت و مانع­اش شد:

«خجالت بکش پیش زنت، برارجان! چرا این قدر داد و قال راه انداخته­ای؟ اِه! من و تو و فریدون که زنده­ایم. ما سه تا برادر قربانی این رژیم نمی شویم. فردا اَجی را می برم پیش یک دکتر روانشناس. بعد از مدتی حالش خوب می شود.»

«اَجی دیگر خوب شدنی نیست، قاسمی­جان! اَجی خوب شدنی نیست. من هم کم کم دارم مثل او می شوم...»

«تمام کن، بابا! اعصابم را خرد کرد­ه­ای آ. مردی گفته­اند ناسلامتی، تحملی گفته­اند. پا شو برویم بالا.»

«نه، قاسمی­جان. من دیگر پا توی این خانه­ی سیاه شده نمی­گذارم. تا حالا منتظر آمدن تو بودم. با فریدون و سلیمه هم صحبت کردم. این خانه و این زمین و این هم تو. هر چه می خواهی با این بی­صاحب شده بکنی، بکن! می خواهم از اینجا فرار کنم و با زن و بچه­ام بروم به یک جایی که هیچ­کس من را نشناسد. شاید این­جوری توانستم قرار بگیرم. وگرنه من هم مثل اَجی دیوانه می شوم.»

«چرا آخر؟ نکند اَجی با حال بدش اذیت­تان کرده؟ بیا برویم بالا گپ بزنیم.»

«گپی دیگر نمانده، قاسمی­جان. گپی...»

    ربابه دوباره به سوی آنها آمد، حرف شوهرش را قطع کرد و همچنان گریان به قاسم گفت:

«برار، تا حالا منتظر تو بودیم. خیلی وقت است که یک لقمه راحت از گلویمان پایین نمی رود. هوشنگ می خواست این خانه را آتش بزند، من مانعش شدم و گفتم که وایستیم تا تو بیایی.»

«چه شده؟ نکند تو هم دیوانه شده­ای، برارجان؟»

    در همان موقع مادر ربابه به خانه­ی آنها آمد. قاسم رو به او کرد و گفت:

«سلام زن دایی! حال شما چطور است؟»

«سلام پسرم. از زندان خوش آمدی!»

«خیلی ممنون. بالاخره یکی پیدا شده که لبخند می زند و یادم می آورد که ناسلامتی تازه از زندان می آیم. خب، زن دایی، حال احمد چطور است؟»

    مادر ربابه دستمالی از جیبش درآورد و به پاک کردن اشکهایش که با شنیدن نام احمد به راه افتاده بود، پرداخت و جواب داد:

«خیلی وقت است از او خبر نداریم، پسرم. خدا را شکر! نوه­ام مهدی شبیه پدرش احمد است. باید بیایی او را ببینی! سه سالش می شود. با مادرش پیش ما زندگی می کند. از احمد خودش خیلی وقت است که هیچ اثری پیدا نیست. هر وقت که پاسدارها به خانه­ی ما می­آیند و زن و پدرش را سین­جین می کنند، می فهمیم که بچه­ی ما هنوز به شکر خدا زنده است. می گویند توی کشتن امام جمعه دست داشته...»

    کم کم همسایه­ها یکی پس از دیگری وارد حیاط آنها شدند. مردی به طرف قاسم آمد. گفتگوی او با مادر احمد را قطع کرد، صورتش را بوسید، در آغوشش گرفت و گفت:

«غم آخرت باشد، قاسم! خدا به دلت صبر بدهد! تو پسر خیلی قویی هستی. هوشنگ را یک ذره دلداری بده و نصیحتش کن!»

    گلناز دختر همسایه و دوست قدیمی حلیمه که از مدتها پیش دو فرزندش را به تنهایی بزرگ می کرد، چون شوهرش به عنوان سرباز منقضی خدمت سال 1356 در ابتدای جنگ دوباره به خدمت سربازی رفته و اسیر شده بود، اشک­ریزان و سیاهپوش از راه رسید. بیشتر از ربابه او زاری و بی­تابی می کرد. قاسم گفت:

«سلام خواخور گلناز! از غلام، شوهرت، چه خبر؟ بچه­هایت چطورند؟»

«دست بوسند، برار. از غلام سالی یک نامه می رسد.»

«گریه نکن خواخور! گریه نکن! یک روز بالاخره این جنگ لعنتی تمام می شود و غلام صحیح و سالم بر می گردد.»

«غلام بر می گردد، برار. غلام بر می گردد. اما یکی و یکدانه خواخورم، حلیمه...»

«چی؟ حلیمه؟! مگر حلیمه چه­اش شده؟»

«مگر نمی دانی، برار؟ خاک بر سر شده­ایم! بی خواخور شده­ایم! حلیمه دیگر بر نمی گردد...»

    زانوان قاسم سست شد. بر پیشانی­اش عرق سردی نشست. ضربان قلبش به نوسان افتاد. ناباور و هراسان با لکنت زبان پرسید:

«ح­ح­حلیمه ب­ب­ب­بر نمی گردد؟!»

«آره، برارجان. خدابیامرز با شوهر و بچه­هایش توی گاراژ منتظر ماشین بود تا بیاید خانه. یک نفر موتور سوار آمد و آنها را با مسلسل...»

«نه!»

    نعره­ی قاسم گلناز را از تعریف ماجرا بازداشت. همسایه­ها به طرف او که نقش زمین شده بود، شتافتند. کسی سراسیمه فریاد زد:

«یک سطل آب! یک سطل آب! از هوش رفت.»

    خورشید ظهرگاه بهاری بسان بالغ بانویی عشوه­افشان و گرم می خندید. شالیکاران برای صرف ناهار و رفع خستگی از مزرعه به خانه­هایشان باز می گشتند. امواج خسته و از جوشش افتاده خزر اینک آهسته و مغموم بر ریگزار می نشست. پیله­کند اما با آبهای گل­آلودش آواز زندگی و حرکت بر لب داشت. همچنان به سه شاخه تقسیم می شد، با هر شاخه روستایی را سیراب می ساخت و سپس به دریا می ریخت. در صدای قل­قل آب و آوازهای پریشان این آبگیر، گویی یکی فریاد بر می کشید:

«خشمت را به من بده! خشمت را به من بده! از پا مایست و با من جاری باش، انسان!»

 

فصل شانزده

 

1

    چند روز بعد از آزادشدن قاسم، مادر را به خانه بازگرداندند. کوکب لاغر و استخوانی شده بود. هرگز به میل خود غذا نمی خورد. با اصرار و اجبار باید چیزی به او خورانده می شد.

    دیدار مجدد مادر و فرزند در روحیه­ی هر دو آنها تأثیری مثبت گذاشت. قاسم بعد از اطلاع یافتن از چگونگی قتل خواهر، تمام روز را در گوشه­ای می نشست، به نقطه­ای زل می زد و بی­آنکه با کسی کلامی رد و بدل کند در اندیشه­های دور و درازی غرق می شد. با آمدن مادر و دیدن وضعیت ویران روحی­اش، قلب قاسم لرزید. احساس مسئول بودن در قبال مادر، درونش را برانگیخت و کمی آرامش ساخت. اما زبانش گرفته بود و هر چه تلاش می کرد نمی توانست حرف بزند. او از زمان شنیدن خبر قتل حلیمه و بیهوش نقش زمین شدن به این روز افتاده بود.

   مادر موقع صرف غذا با دیگران بر گرد سفره می نشست. مدتی به آن خیره می شد. قبل از لب زدن به غذا، مقداری از آن را در ظرفی کنار می گذاشت. آهسته و غرق در خیال به اصرار هوشنگ و ربابه، لقمه­ای به دهان می برد و همچنان غایب و دور از سفره و جمع به جویدنش می پرداخت. با برچیده شدن سفره، از جایش بر می خاست و در حالی که با خود بلند گفتگو می کرد به سوی گورستان راه می افتاد:

«...حلیمه­جانم گرسنه است. زن حامله باید خیلی غذا بخورد، وگرنه بچه­اش لاغر و ضعیف به دنیا می آید. دخترم بچه است. صبرکنید چند سالی بگذرد. بزرگ می شود و به خانه­ی شوهرش می آید. آمدم حلیمه جان، آمدم دخترم. الهی فدایت بشوم، مادر! مثل این که رجب از او عصبانی است. خب، حق هم دارد. مرد وقتی از سر کار بر می گردد، باید غذایش آماده باشد. حیوانکی بچه­ام. سینه­هایش هنوز کاملاً در نیامده، آخر چطوری نامزد نادر بشود؟ مگر نمی بینید که مو را از ماست نمی تواند تشخیص بدهد؟ چه می داند نامزدی و مرد و زنی چی است؟ خدا را خوش نمی آید حالا شوهر کند. چی؟ فاطمه­ی زهرا نُه سالگی  به خانه­ی شوهر رفت؟ خب، او دختر پیغمبر بود. این دختربچه­ی یتیم من که، استغفرالله، دختر پیغمبر نیست. این شکم برایش خیلی مشکل است. شاید می خواهد دوقلو بزاید. اوهوی حلیمه! مواظب بچه­ها باش! دست خواهرت کوکب را بگیر، قاسم جان! موتور سوار دارد می آید...»

 

    روزی قاسم، حیران و غمزده از رفتار مادر پریشان حالش، در پی او به راه افتاد.

    مادر چادرش را به کمر بسته بود و با بقچه­ای غذا در دست به هر عابری که می رسید، بی­آنکه طبق معمول با او سلام و احوالپرسی بکند، هذیانی و مغشوش تعریف می کرد:

«...دخترم به سلامتی ماه ششمش است. دلم نمی آید تنهایش بگذارم. شما میرابعلی را ندیده­اید؟ دیروز غروب رفت بیجارها را آبیاری کند، اما تا حالا برنگشته. می ترسم خدای ناکرده بلایی سرش آمده باشد. آخر تفنگش را هم با خودش نبرده. هوا چقدر سرد است امسال؟ مثل این که می خواهد توی بهار برف ببارد. خدا کُرند را بیامرزد. چه اسب نجیبی بود! میرابعلی به او می گفت برادر. خشکسالی اگر بیاید، علفها خشک می شوند و اسبها و گاوها همه از گرسنگی می میرند. شما را به خدا حاجی­خان را اگر دیدید به­اش بگویید که از خر شیطان پایین بیایید و دخترش را به پسرم تیمور بدهد. آنها چند سال است که خاطر همدیگر را می خواهند. بچه­ها را باید گذاشت به حال خودشان تا با هر کس که دوست دارند ازدواج بکنند. ازدواج زوری به خدا بدبختی می آورد. ماها خودمان هم زمانی جوان بودیم. چک و سفته­های پرداخت شده­ام را برای اطمینان اول پاره­پاره می کنم، بعد توی آتش می سوزانم. سلیمه زن سید چه زن خوبی بود؟ خدا بیامرزدش! نمی دانم ده-پانزده تا اردک و مرغ و جوجه­ام را دیشب کدام ولدالزنایی دزدیده. از زمانی که این سید اولاد پیغمبر سر کار آمده، دزد خیلی زیاد شده. خدا پدر شاه را بیامرزد. این پول نفتی که آقا می گفت می دهد بیاورند دم در خانه به ما بدهند نمی دانید چه شده؟ باید بروم. حلیمه شکمش درد گرفته. برارش قاسم توی زندان است. وگرنه می رفت سراغ قابله. باید خودم بروم سراغش. وای خاک عالم بر سرم، دختر یتیمم وقت زائیدنش است...»

    با رسیدن به گورستان، مادر به طرف چهار قبری که ردیف هم قرارداشتند، رفت. روی سه قبر اولی که فاقد سنگ قبر بودند، پچ­پچ­کنان مقداری غذا گذاشت. در برابر عکس قاب شده بر قبرِ سنگ­قبردار چهارمی ایستاد و با صدایی غمگین گفت:

«تیمورجان، پسرم! چرا آخر این مردم می گویند که تو مرده­ای؟ تو که داری مثل همیشه نگاهم می کنی، پسرم. هر چه می خواهند بگویند، ولی من باور نمی کنم. کفش و لباست را آوردند اینجا دفن کردند و گفتند که توی جبهه شهید شدی. چه شده؟ چه می خواهی پسرم؟ پول نداری؟ وقتی مرخصی آمدی هر چه پول دارم به تو می دهم، گل­پسر من! قربان قدت بروم، برو به فرمانده­ات بگو که برادرت آزاد شده تا به تو مرخصی بدهد. وقتی آمدی، من با قاسم صحبت می کنم. یا باید زودی زن بگیرد یا که نوبتش را به تو بدهد. دختر حاجی­خان را برایت عقد می کنم، راضی شدی؟ ها؟ مرخصی بگیر بیا خانه، قربان آن سبیل­هایت بروم. عزیز دلم...»

    قاسم که از گفتگوی دلخراش مادر بی­امان اشک­ می ریخت، دست او را گرفت و تکانش داد و خواست چیزی بگوید، اما باز نتوانست کلامی بر زبان آورد. مادر بی­اعتنا به او ادامه داد:

«...حلیمه آمده سراغم. دیگر باید بروم، پسرم. توی جبهه مواظب خودت باش! عقب عقبها بایست تا خمپاره به تو نخورد.»

«اَاَاَجی، ب­ب­برارم تی­تی­تی­تیمور دددیگر زززنزنزنده نیست! زنزنززنده زنزنزنده نی­نی­ست»

    قاسم که از وضع دلخراش مادر شدیداً متأثر شده بود و زجر می کشید بالاخره توانست هر چند به لکنت و نامفهوم کلماتی بر زبان آورد.کوکب تازه متوجه او شد و شگفت­زده گفت:

«اِهه، تویی، قاسم؟! فکر کردم حلیمه است. چرا داری گریه می کنی؟ توی زندان خیلی شکنجه­ات کردند، گل پسرم؟ چرا از وقتی که آزاد شدی یک کلمه هم با من حرف نزدی؟ فکر کردم لال شده­ای، قربان قدت بروم! نمی دانی چقدر غصه­ی تو را می خورد؟ می گفت بروم سربازی تا حاجی­خان دخترش را به من بدهد. حلیمه گفت بیا قزوین یا برو تهران قایم شو. همه جا پر است از سرباز فراری. دختر حاجی­خان اگر تو را می خواهد با تو فرار می کند. گفت نه. این جوری برای قاسم توی زندان بد می شود. آن موقع می گویند برادرت هم ضدانقلاب است. حلیمه گفت دیوانه، اگر قاسم بداند که رفتی سربازی از دستت دلخور می شود. هر روز دسته دسته سرباز سرپا به جبهه می روند و درازکش توی جعبه بر می گردند. گفت جهنم. یک جان دارم بگذار این جوری تلف بشود. اما بدِ بد هم نمی شود. آن موقع شاید قاسم را از زندان آزادکردند یا دستکم او را نکشتند، چون می گویند برادرش در راه انقلاب و امام شاشیده و شهید شده. نگاه­کن، قاسم­جان! کفش و کلاه و لباس برادرت را آوردند این جا دفن کردند که مثلاً این بچه­ی من است. جوانم را با آن قد و قامت رشیدش صحیح و سالم تحویل­شان دادم، حالا، حالا، حالا...»

    قاسم هیجانزده از منطقی و عاقلانه حرف­زدن مادر و امیدوار به درمان روح پریشانش، بدون لکنت زبان گفت:

«اَجی، این حرفها را بگذار کنار! تیمور دیگر زنده بشو نیست...»

«خاک توی سرت! داری گریه می کنی؟ مرد و گریه؟ خجالت دارد به جد سادات. بی­عُرضه، زود باش همین حالا به من بگو کجا برایت خواستگاری بفرستم؟ طفلکی تیمور منتظر است تا تو زن بگیری و نوبتش بشود.»

«تیمور اگر زن بگیر بود، منتظر من نمی ماند، اَجی جان. نوبتی هم اگر بود، اول نوبت او بود. آخر، اول که نوبت برادر کوچک­تر نمی شود.»

«اِه! راست می گویی. فراموشم شده بود. تو کوچکتر از تیموری. پس چرا هرگز به من نگفت بروم برایش خواستگاری؟ من را بگو که فکر کردم منتظر تو است!»

«شاید منتظرم بود تا از زندان آزاد بشوم و توی عروسیش شرکت بکنم، اجی جان.»

«آزاد بشوی؟ یعنی تو توی عروسی حلیمه هم نبودی؟»

«من زندان بودم، اَجی جان. حلیمه هم هرگز عروسی نکرد.»

«چرا عروسی کرد. خواخورت عروسی کرد، قاسم­جان. گریه نکن! الهی قربان اشکهایت بروم! خوب شد نبودی، مادر! خوب شد نبودی! رفته بودی انقلاب بکنی. چه عروسیی! چه عروسیی! بیا! بیا اشکهایت را پاک کنم، پسرک یتیمم! گریه نکن، قربان قدت بروم! باز بچه­های مدرسه کتکت زدند؟ من همین فردا با تو می آیم مدرسه. به مدیر مدرسه می گویم که پدرشان را در بیاورد، عزیرم. گریه نکن، گل­پسرم.»

«...کافی است، اجی. بیا برویم خانه.»

«خانه؟! مگر توی خانه­مان نیستیم؟»

«نه. اینجا گورستان است.»

«گورستان؟ تو کله­ات مثل این که خراب شده؟ خاک عالم بر سرم! دیدی چه بدبخت شده­ام؟ کاش تو را به مدرسه نمی فرستادم! آنقدر درس خواندی و عکس کشیدی که کله­ات خراب شده و حالا دیگر خانه و گورستان را نمی توانی تشخیص بدهی!»

«آره. من کله­ام مثل این که خراب شده، اجی. کم کم خوب می شود. حالا بیا برویم خانه! بیا اجی­جان! بیا!»

    کوکب با حالتی دگرگون شده و پریشان دست او را پس زد. گویی که آدم غریبه­ای مقابلش بود. با ترشرویی گفت:

«ولم کن! چه کارم داری؟»

«آمدم تو را ببرم خانه، اجی جان. بیا برویم!»

«خانه؟! مگر اینجا خانه­ام نیست؟ تو کی هستی؟ از جانم چی می خواهی! برو گم شو!... تیموری­جان! پسرم! تیموری­جان!...»

«آرام باش، اَجی جان! آرام باش! من قاسمم، قاسم! من را نمی شناسی؟»

    مادر جنون­زده و از خود بیخود روی قبر پسرش ولو شد. در حالی که بر سر و صورت خود چنگ می زد و گیسوان خود را می کشید، با صدایی دلخراش شیون کرد:

«...تیموری­جان! دیدی حلیمه بالاخره چه عروسیی کرد؟ تو کجا بودی؟ تو کجا بودی، پسرم؟ رفتی جبهه که دشمن را از خاکت بیرون کنی، پسر حاج ولی... خواهرت حامله بود... اوی خدا... شام غریبان است آی زهرا وای! عالم خونفشان است آی زهرا وای... اوی... کو امام؟ کو غریب؟...»

    قاسم دستهای مادر را گرفت، مانع کندن گیسوانش شد و دلسوزانه و آرام گفت:

«موهایت را نکن، اَجی جان! بخوان! بخوان! مرثیه بخوان! ها، آفرین! بخوان و گریه کن! این جوری خوب است...»

    بعد از مدتی، کوکب بالاخره در آغوش قاسم آرام گرفت. اما دیری نپایید که ناگهان از او جدا شد. خوابزده و غایب، با حرکاتی غیرطبیعی، مثل روحی سرگردان در محوطه­ی گورستان شروع به دویدن کرد. قاسم نیز در پی مادر دوید.

    لحظاتی بعد او را درازکشیده بر سر قبری بازیافت. از درخت کاج سرشکسته­ای که کنار قبر قد کشیده بود، آرامگاه پدر را بازشناخت. او همیشه همراه مادر غروب پنجشنبه­های کودکی­اش را آنجا، کنار آن درخت، گذرانده بود. گاهی بدون آنکه بداند برای چه، با دیدن اشکهای مادر با او گریسته بود.

    به مادر نزدیک شد. کنارش نشست و به درخت کاج به عادت گذشته­های کودکی­اش تکیه داد.

    مدتی بعد، جثه­ی لاغر و استخوانی مادر به خواب رفته­اش را مثل کودکی در آغوش گرفت و به سوی خانه به راه افتاد.

    در بین راه قطرات اشک شتابان از گونه­هایش سرازیر می شدند و گاه­گاه بر چهره­ی مادر فرو می غلتیدند. اما کوکب اینک دیگر نمی گریست. جنون­زده به خوابی پر هذیان فرورفته بود و لبانش ممتد می جنبید. شاید بدینسان با گم­گشتگان خفته در خاکش گفتگو می کرد.

 

فصل هفده

 

1

    با فرارسیدن مهلت تعیین شده، قاسم خود را به مقر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی معرفی کرد. پس از پایان گرفتن مراسم معمول بازجویی، آنجا را ترک گفت و در خیابانهای شهر به قدم زدن پرداخت.

    رفت و آمد پرگفتگو و عادی عابران، چانه­زدنهایشان هنگام خرید کالایی از فروشندگان کنار خیابان، گه­­گاهی نگاه­های اشتیاق و وسوسه­انگیز دختران و پسران به همدیگر که به دور از چشم عناصر حزب­الله به هم لبخند می زدند، پیام تمایل رد و بدل می کردند و به دنبال هم راه­ می افتادند، در ذهن او این باور را به وجود آورد که گویا مردم با فضای جنگ و اختناق اسلامی به شیوه­ای دیرپای خوگرفته­اند.

    اگرچه حالا درست یک ماه از آزادیش می گذشت و از حق قدم­زدن بین مردم برخوردار بود، با این وجود، چیزی بیشتر از چهاردیوار دیروزی زندان درونش را می فسرد: خاموشی و تنهایی.

     با خود دایم در گفتگو بود و می پرسید که در بین آن همه مردم با کی باید هماوا شود؟ به چه قصدی باید زندگی کند؟ تیمور، برادر همیشه تنگدستی، همیشه گرسنگی، همیشه زحمت، در جنگ با کدام جلاد جان سپرده بود؟ حلیمه­ی آبستن با شوهر و دخترک معصومش چرا به رگبار گلوله بسته شده بود؟ قاتلش چرا آزادانه زندگی می کرد؟ چرا شاهدان عینی جنایت از شهادت بر علیه نادر می ترسیدند؟ آیا مثل همه­ی مردم در برابر "نادر"های پاسدار، کمیته­چی، بسیجی و حزب­الهی باید تقیه می کرد و سر فرو می آورد و "برادر، برادر" می گفت؟ دریایی که دیروز به نام آزادی و سعادت مردم در ذهنش شکل گرفته بود، آیا امروز با صدای قاریان قرآن از بلندگوهای گوشخراش مساجد، زورگویی و دغلکاری و عوامفریبی ملایان، و ستمی که این حیله­گران حرفه­ای با پس گرفتن و زیر پا گذاشتن همه­ی وعده­ و وعیدهای دیروزشان حالا بر مردم روا می داشتند، به همین سادگی می بایست به طاق نسیان سپرده می شد؟ چه قدر انسان بیگناه به عنوان منافق، کمونیست، محارب با خدا، طاغوتی و ضدانقلاب به بندآمده و کشته شده بودند؟ جنگ جهنمی بین دو دیوانه­ی اقتدارگرای زنجیری، خمینی و صدام، چقدر خون ریخته و خانه و دل ویران کرده بود؟ همبازیان دیروزش چرا چنین عمیق مسحور شعارهایی چون "جنگ، جنگ تا پیروزی! لبیک یا مهدی!" شده و داوطلبانه به قربانگاه جبهه­ها می­شتابیدند تا کربلا را فتح کنند و از آنجا به اسرائیل رفته و به قدس دست یابند؟ در روح بیمار مردمان هموطنش چه اتفاقی افتاده بود که چنین ذلیل و مفلوک در پی رهبری متحجر برای نابودی فرهنگی خویش قدم بر می داشتند؟ سرزمینش آیا بی­صاحب بود؟ توده­های ستمکش مردم، این صاحبان اصلی آب و خاک و خون آیا دوباره در خوابی تاریخی و طولانی بسر می بردند؟ این صدای فریاد جگرخراش کدام هموطن بی­گناه او بود که هر لحظه از شکنجه­گاه­ها به گوش­اش می رسید، خواب و آرامشش را می ربود و از او یاری  طلب می کرد؟ آیا خاموش بودن و به تماشا نشستن روا بود؟ در قتل خواهر آیا خود او شریک جرم نبود؟ چرا به سراغش رفته و او را که در غربت زندگی می کرد، به فریبی که آزادی و گذشتن عهد قُلدُری نام داشت، به خانه آورده بود؟ آیا نادر تنها بر اثر جنونی عاشقانه مرتکب این جنایت شده بود؟ یا که عملش از خوی مذهب و فرهنگی مغرور و عقب­مانده و قرون­وسطایی سرچشمه می گرفت؟ چه بایست می کرد؟ آیا انقلاب به راستی کار توده­ها بود؟ اگر آری، پس چرا و چگونه خمینی و مشتی آخوند و بازاری و توطئه­گر حرفه­ای به حیلتی بر مسند قدرت جا خوش کرده بودند و بر مردم حکم می راندند؟ نه. شاید دیگر به انقلاب، به آزادی، به عدالت و به هیچ چیز زیبای دیگر نمی بایست ایمان داشت؟... بله، تنها راه شاید همین بود. شاید، شاید سلاحی بایست به دست می گرفت و با جنایت­پیشگان به زبان گلوله سخن می گفت! پروانه و دیگر رفقایش چه؟ آنها کجا بودند؟ آیا سر به نیست شده بودند؟ یا که اکنون در مخفیگاهی بسر می بردند و مثل همیشه با تئوریهای مبهم و گنگ این فیلسوف و آن جامعه­شناس روزگار می گذراندند و آزادی و سعادت اجتماعی را خواب می دیدند؟ غرق در این کلنجار درونی ویرانگر، با خود گفت:«...آتش، آتش، تنها آتش می تواند آرامش بیافریند!»

    در ازدحام عابران دستی بر شانه­اش نشست و صدای آشنایی او را از اندیشه­های زجرناک و پریشانش بیرون آورد:

«هی، قاسم! چطوری، پسر؟»

    حمید جمالی، معلم قدیمی­اش بود. با همدیگر دست دادند و صورت هم را بوسیدند. معلم به زن جوانی که کودک خردسالی را به همراه داشت، اشاره کرد و گفت:

«افسانه، خانمم. افسانه، این همان قاسمی است که تعریفش را خیلی شنیدی!»

«سلام، آقا قاسم! خیلی خوشوقتم از دیدن شما.»

«سلام از من است، خانم جمالی. من هم همین­طور.»

«این هم پسرم. افسانه جان، بهمن را بده به عمویش! بهمنی، عمو قاسم، پسرم! عمو قاسم.»

    کودک بی­آنکه مقاومتی کند، در آغوش قاسم جای گرفت و انگشت خود را به دهان برد و با تعجب در چهره­ی دوست ناشناس به کاوش پرداخت. حمید جمالی پرسید:

«کی آزاد شدی، قاسم؟»

«درست یک ماه و چند ساعت پیش. امروز رفتم خودم را معرفی کردم.»

«تو هم توبه کردی؟»

«حمیدآقا، مثل این که شما هیچی از توابین نمی­دانید؟»

«چطور مگر؟»

«من را لطفاً با آنها یکی نکنید. توابین نه تنها عناصری جازده و ترسو و احمق، بلکه همکاران و جاسوسان رژیم هستند.»

«یواشتر، قاسم! یواشتر حرف بزن! بیا برویم خانه!»

«نه، ممنونم. نمی خواهم مزاحمتان بشوم.»

    زن حمید جمالی با مهربانی گفت:

«مزاحمت چی است، آقا قاسم؟ حمید از شما خیلی تعریف کرده. حتماً بیایید پیش ما! خانه­ی خودتان است.»

«افسانه راست می گوید، قاسم. اگر جایی کار واجبی نداری، برویم ناهار پیش ما و تعریف کن ببینم چه کارها می کنی؟»

«کار بخصوصی ندارم. ولی نمی خواهم مزاحمتان بشوم.»

«افسانه، یک چیز در مورد قاسم واسه­ات نگفتم، و آن همین خجالتی بودن و تعارف­کردن­هایش است. پسر خوب، یک ماه است که آزاد شده­ای، تا حال فرصت نکردی به معلم قدیمی­ات که از کار اخراج شده و عملگی می کند، سری بزنی؟»

    قاسم در حالی که با آنها به سوی خانه­شان همراه شده بود متعجب پرسید:

«مگر اخراجتان کرده­اند، حمید آقا؟»

«چهار سال است. مگر نمی­ دانستی؟»

«نه. عجب! آقای جمشیدی چه؟»

    حمید جمالی آهی کشید و جواب داد:

«هیهات! بیچاره جمشیدی را از زندگی اخراج کردند. یادش بخیر! چه انسانی!»

«یعنی چه از زندگی اخراجش کردند؟»

«یواشتر حرف بزن! توی یک خانه­ی تیمی دستگیرش کردند. تا آخرین لحظه روی مواضع سیاسیش ماند. زیر شکنجه کشتنش. خیلیها را سر به نیست کرده­اند. شانس آوردی که آن اوایل دستگیر شدی. برادر رفیقت بهزاد یادت می آید؟ همانی که زمان شاه همراه من آزاد شده بود؟»

«آره، رضا را می گویید؟»

«ها. از خیلی وقتها پیش مخفی زندگی می کرد. جاسوسان یا به قول خمینی ارتش بیست میلیونی­، جایش را پیداکردند. هر کاری کردند نتوانستند او را بیاورند توی تلویزیون تا به دروغ اعلام کند که جاسوس خارجیها بوده. به یک وضع فجیعی به قتلش رساندند. از بس شکنجه شده بود، حتی جسدش را هم به خانواده­اش نشان ندادند. فقط لباسش را به آنها دادند و عوضش پول گلوله و تیر خلاص از آنها گرفتند.»

«بی­شرمها. از خود بهزاد چه خبر؟»

«شنیدم توی اوین است. چیزهایی در مورد مقاومتش می گویند که باورکردنی نیست. ساندویچی علی، اُستایت، را سه بار آتش زدند. او هم درش را بست. حسن را ولی هنوز نتوانسته­اند بگیرند. مجید مدتی زندانی بود. چند ماه پیش آزاد شده.»

«نچ­نچ­نچ­نچ! عجب روزگاری؟! نمی شود باور کرد. این شهر همان شهری است که چند سال پیش مردم آدمهایی مثل شما و رضا و حسن را روی دوششان می نشاندند؟ این مردم واقعاً همان مردمند؟!»

«آره، قاسم­جان. فقط اوضاع بدجوری عوض شده. شش-هفت قرن برگشته­ایم عقب. این روزها آدم به آدم که می رسد، احوالپرسی دیگر از رسم افتاده، فقط خبر دستگیری و اعدام رد و بدل می شود. توی زندگی مردم دیگر هیچ چیز دل خوش­کنی وجود ندارد. باز بنازم به غیرت آن دیوث، شاه! اینها روی صدتا دیکتاتوری مثل او را سفید کرده­اند.»

«یعنی حالا نظرتان عوض شده؟»

«نه، قاسم­جان. تو که من را از آن زمان می شناسی. محمود برادرم به وسیله­ ساواکش دستگیر و کشته شد. اما بین او و اینها از زمین تا آسمان فاصله است. شاه فقط چهارتا روشنفکر را دستگیر و اعدام می کرد. اینها به پیر و جوان رحم نمی کنند. فقط کافی است یکی از مهره­هایشان تشخیص بدهد کسی معتقد به اسلام نیست. کارش تمام شده. چندی پیش افسانه و بهمن را توی پیاده­روی خیابان گرفتند. چرا؟ چون چهار تا نخ موی سر افسانه از چادرش بیرون آمده بود. تا آزاد بشوند سه هفته طول کشید. باورت می شود؟ پسرم به خاطر بیرون بودن چهار تا نخ موی سر مادرش سه هفته زندانی کشید! آدم این را به کی بگوید؟»

 

    دو اتاق تو در توی کوچک و آشپزخانه­ی کوچکتری محل زندگی آنها را تشکیل می داد. در گوشه­ای تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفیدی به چشم می خورد که روی آن را با پلاستیک زردرنگی پوشانده بودند و به این ترتیب تصویری رنگی می دیدند. ضبط صوتی روی یکی از طاقچه­های اتاق قرارداشت. عکس بزرگی از عروسی حمید و افسانه روی دیوار آویزان بود. دور آن را با عکسهای متفاوتی از بهمن تزیین کرده بودند. نقاشی قاب­گرفته­ای در کنج یکی از طاقچه­ها نظر قاسم را به خود جلب کرد؛ محمود جمالی با نگاهی تند و تلخ و زخمی بیننده را می نگریست. با دیدن آن، قاسم از حمید پرسید:

«حمیدآقا، هنوز این نقاشی­ام را نگهداشته­اید؟»

«آره، خب. چطور مگر؟»

«نمی دانم. ولی فکر می کنم در حق محمودآقا بی­انصافی کردم. صورت و نگاهش این همه خشن نمی بایست کشیده می شد.»

«اتفاقاً این تنها عکسی بود که محمود از آن خیلی خوشش می آمد. می گفت آدم را توی عکاسی مجبور می کنند تا جلوی دوربین یک لبخند کذایی روی لبش بیاورد. اما اینجا از آن لبخند خوشبختانه خبری نیست. قاب عکس را خود محمود همان موقع­ها خریده بود. هر وقت به نقاشی­ات نگاه می کرد لبخند می زد و می گفت عجب! اوه، اوستا قاسم تو نقاشی بکشی!»

    افسانه که مشغول آماده کردن ناهار بود، با لحنی نیم شوخی و نیم جدی گفت:

«آقا قاسم، عکس پسر ما را هم اگر یک بار فرصت کردید بکشید. بهمن هم انقلابی است. دو سالش بیشتر نیست ولی سه هفته توی زندان بوده.»

 

    اتاقک بغلی در واقع محل خواب آنها بود. جز رختخواب بی تخت، و دسته­ای گل و چند عکس روی دیوار، چیز دیگری در آن به چشم نمی خورد. آشپزخانه افتضاح به نظر می رسید. قسمتهایی از گچ دیوارهایش فروریخته بود. افسانه در حالی که آنها را نشانش می داد گفت:

«معلوم نیست چه جوری و از کجا تنها فقط این قسمت چکه می کند؟ صاحب­خانه­ی خسیس ما گوشش بدهکار نیست. با این حال راضی هستیم. از حالا در فکر فردا باشید، آقا قاسم! رسمها دیگر عوض شده­اند. قدیم­ها فقط دخترها جهاز درست می کردند، اما حالا پسرها هم قبل از ازدواج یخچال، کمد، گاز و چیزهای ضروری دیگر را تهیه می کنند. چون گیرآوردن اینها توی بازار سیاه خیلی مشکل است. نگاه کنید، ما دو تا یخچال داریم. بیایید یکی را برای جهیزیه­ی فردایتان بردارید.»

«نه. خیلی ممنون. فعلاً قصد ازدواج ندارم. اما چرا دو تا یخچال دارید؟»

«شوخی کردم. یکیش خراب است. اولی را دوستان حمید به مناسبت ازدواج به ما هدیه کرده بودند. آنقدر برق قطع و وصل شد، موتورش سوخت. مجبور شدیم با هزار مکافات از بازار سیاه یکی دیگر بخریم. البته اگر پارتی ما کلفت بود و رشوه می دادیم، از "تعاونی اسلامی" هم می شد خرید. برای همین یخچال، آقا قاسم، دو تا النگویم را فروختم.»

    حمید نواری در ضبط صوت گذاشت، قاسم را صدا زد و گفت:

«ببین شجریان چه شاهکاری بیرون داده! می گویند یکی از نمایندگان مجلس حزب­الله داد و قال راه انداخته که جلوی پخش این نوار را بگیرند. دمش گرم! اشعار حافظ را چنان با زیرکی انتخاب می کند که مقتضی شرایط امروز ما است. واقعاً صد احسنت به شجریان! به این می گویند هنرمند.»

    بعد از پیش­درآمدی در مایه­ای از موسیقی کلاسیک ایرانی، صدای غمگین و نالانی از ضبط صوت برخاست:

یاری اندر کس نمی بینم، یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره­گون شد، خضر فرخ­پی کجاست

خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد

کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی

حق­شناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد...

    حمید شعر حافظ را با خواننده هماوا شد و اشک در چشمهایش حلقه بست. بعد از مدتی، ریتم و دستگاه موسیقی تغییرکرد. همراه با این تغییر، حمید هیجانزده­، در حالی که سرش را از شدت خلسه­ای درونی تکان می داد و ابروانش را در هم کشید بوده، با خواننده هماوا شد:

روز وصل دوستداران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران یاد باد

گرچه یاران فارغند از یاد من

از من ایشان را هزاران یاد باد...

    محظوظ ترنم موسیقی و جادوی کلمات شعر و صدای خواننده، حمید پرسید:

«خوشت آمد، قاسم؟»

«خیلی غمگین است.»

«چه می شود کرد. غمگینی زندگی ما است دیگر. تو که ماشاءالله خودت هنرمندی و بهتر از هر کسی می دانی که هنر از واقعیت زندگی ما سرچشمه می گیرد و هنرمند آینه­ی زمان خودش است. بنابراین روحیات زمانش را بیان می کند. شجریان هم با این اشعار حافظ خواسته که بدبختیهای زمانه­ی ما را بیان کند.»

«حمیدآقا، معذرت می خواهم. اگر این جوری باشد، "آهنگران" هم نوحه­های بسیار تهییج­کننده­ای می خواند، صدایش هم معرکه است. با نوحه­هایش مردم خوشباور توی جبهه می روند روی مین. پس او هم آینه­ی زمان خودش است. یکی از بهترین و عمومی­ترین آینه­ها.»

«نکته­ی خوبی را اشاره کرده­ای. اما هنرمند مردمی داریم و هنرمند غیرمردمی. بین شان باید خیلی فرق گذاشت.»

«حق با شماست. این دو تا اصلاً قابل مقایسه نیستند. اولی آگاهی دادن به مردم را وظیفه خود می داند، دومی برعکس درصدد تحمیق آنهاست. مشکل من با هنر به اصطلاح متعهد این است که چنگی به دل نمی­زند. اگر احساسی در مردم به وجود می آورد، احساسی عقب­گرا، مالیخولیایی و ارتجاعی است. نگاه کنید، مثلاً همین نوار چه احساسی در من و شمای شنونده به وجود آورده؟ در من یکی که جز یأس و افسردگی و ناامیدی، اثر دیگری به جا نگذاشته.»

«چه حرفهایی می زنی، قاسم؟! یعنی این چند سال زندان این قدر تو را عوض کرده که موسیقی اصیل ما را هم دیگر قبول نداری؟»

«شاید خیلی عوض کرده باشد. ولی فکرش را بکنید، قطعه­ شعری از حافظ و مولوی که در چند قرن پیش ساخته شده، چطور می تواند آخر جوابگوی نیازهای روحی و احساسی انسان امروز یا به قول شما آینه­ی زمان ما باشد؟ یعنی جامعه­ی ما هیچ تغییری نسبت به آن زمان نکرده؟»

«چرا. تا بخواهی تغییر کرده. ولی دو نکته را نباید از خاطر ببریم، یکی این که شاعران ما اندیشه­شان آنقدر وسیع و بلند بوده که شعرهایشان در هر زمانه­ای علیرغم تحولات و تغییرات عظیم اجتماعی، آینه­ی آن زمانه است. دیگر  این که اوضاع سیاسی امروز کشور ما متأسفانه با اوضاع آن زمان زیاد هم فرق ندارد. مگر نمی بینی چگونه به قول حافظ لباس ریای مذهب به تن کرده­اند و دارند نسل­کُشی و فرهنگ­کُشی می کنند؟»

«این دو نکته­ای که شما عنوان می کنید همدیگر را نفی می کنند. شما از یک طرف باور دارید که آنها آنقدر بلنداندیشه بودند که، اگر اجازه داشته باشم یکذره مبالغه کنم، برای ابدیت شعر گفتند و مطلب نوشتند. از طرفی دیگر اعتقاد دارید که متأسفانه شرایط امروز ما مثلاً با شرایط زمان حافظ چندان فرقی نمی کند. فکر می کنم هر یک از این دو نظرات مطرح می شوند تا فقط روی دیگری صحه بگذارند. بر اساس آنچه که گفته­اید افکار بزرگان فرهنگی ما امروز به این دلیل جاودانه است چون که ریاکاران مذهبی زمام امور را به دست گرفته­اند. بنابراین با از بین رفتن این سیستم جهنمی حکومت، اشعار هنرمندان جاودانه­ی ما دیگر ابدی نخواهد بود. یعنی جاودانگی­شان باطل می شود. البته من در این هیچ اشکالی نمی بینم. اصلاً جاودانگی چی است؟ انسان چه نیازی به هنر جاویدان و همیشگی دارد؟ آیا جاودانگی خیالی باطل و محصور شدن در زمان و مکانی واحد و بی­حرکت نیست و موجب خستگی روح و روان انسان نمی شود؟ من برای این سوالات پاسخی ندارم. فقط می گویم که فرو رفتن در اندیشه­ی حافظ و مولانا یعنی در جا زدن. یعنی آنچه امروز بر ما می گذرد را راحت­طلبانه در الگوهای دنیای قدیم قراردادن. و این هیچ دردی را دوا نمی کند. مگر این که تکرارها را مکرر کنیم و از نظر ذهنی فلج بشویم.»

«اشتباه می کنی، قاسم. مسلماً آنها جاودانه هستند و تا زمانی که این سیاره پابرجا و فرهنگ بشری رایج باشد، اشعارشان، اندیشه­شان و شخصیت وارسته­ی انسانی­شان برای انسانها الگو خواهد بود. برو بنشین دیوان حافظ را با دقت بخوان، توضیح و تفسیر حافظ­شناسان را استخوان خردکن و ورق­بزن، ببین چه غولی بود این انسان! بیهوده نیست که می بینی امروز هزاران نفر این قدر با اشتیاق اشعارش را می خوانند! بیهوده نیست که اشعارش امروز بعد از گذشت هفت قرن، دل زخمدیده­ی امثال من را صفا می دهد!»

«حمیدآقاجان، در مورد سواد شما، این که آگاهی و تسلط شما به هنر و ادبیات کلاسیک ما خیلی زیاد است، هیچ شکی ندارم. ولی اگر هنوز هم مردم با شعرهای حافظ و نمی دانم کی عقده­های دل و احساسات سرکوفت شده­ی خود را خالی می کنند، هرگز دلیل بر درست و جاودانه بودن طرز اندیشه و برخورد آنها با واقعیت زندگی امروز ما نمی تواند باشد. کاملاً برعکس، بیانگر این است که ما از نظر فرهنگی در همان سطح قرن شش-هفت باقی مانده­ایم. تا زمانی که برای ارضای روحی خود به گذشتگان و مردگان خود پناه می بریم، نحوه­ی برخورد و نظرگاه ما به مسائل زندگی امروز هم ناگزیر در سطح گذشتگان باقی می ماند. در نتیجه عقب می­مانیم. و عقب مانده­ایم، حمیدآقا، عقب. هنوز که هنوز است روایت مسخره­ی شیخ و رند و محتسب بر زبان ما است. خوشبینی­های شاعرانه، معذرت می خواهم، کودکانه­ی"مژده ای دل که مسیحانفسی می آید!"در اندیشه­ی ما است. هه! می آید! مسلماً می آید! آنها گفتند و ما هم باور کردیم و می گوییم می آید. قرنها گفته­اند می آید. اگر می خواهید من هم صد هزار بار می گویم که مسیح و امام زمان و یا یکی که فر ایزدی داشته باشد در راهست و دارد می آید و ما را راحت می کند. حضرات می آیند و دنیای ما را در یک چشم بهم زدن عوض می کنند. اجازه بدهید اینقدر هم مذهبی برخورد نکنم، بلکه مثل روشنفکران انقلابی حرف بزنم: مژده ای دل که سوسیالیسم می آید و کاپیتالیسم را نابود می کند! آره به جان خودم آمد. ولی وقت نداشت و رفت خانه­ی همسایه و مثل خر توی گل گیر کرد. حالا آنهایی که از آمدنش مأیوسند دوان دوان به سراغ مولانا می روند. یک جوری بالاخره این عقده­های انسانی ما باید بیرون ریخته بشوند دیگر. بشنو از نی چون حکایت می کند از پیروز نشدن انقلاب خلق قهرمان شکایت می کند. حمیدآقا، شما که به خوبی می دانید، من یکی نه تنها مخلص شما، بلکه چاکر پسرتان هم هستم. اما آقامعلم عزیز، با چنین تفکر بلند و  فرهنگ غنی و اصیل و جاودانه­ا­ی بعید نیست که یک آدم مومیایی شده­ای مثل خمینی در اواخر قرن بیستم ظهور می کند و می گوید که آمدم حکومت خدا را روی زمین برقرارکنم. نه، هیچ هم تعجبی ندارد که کلید پلاستیکی توی دست یک عده احمق و زودباور بدهد و بگوید با این کلید بروید جبهه روی مین­ها که کلید بهشت است. تعجبی ندارد که مردم امام زمان­شان را با لباسی سفید توی جبهه­ها می بینند و به دنبالش راه می افتند تا کربلا را فتح کنند. این­ها حداقل نصفش ثمره­ی تعریف و تبلیغ و ترویج همین فرهنگ غنی و اصیل ما است. من مایلم چنین فرهنگی را بدهم به پسرتان بهمن تا رویش بشاشد.»

    حمید جمالی متأثر و دلگیر گفت:

«قاسم، با تو نمی شود حرف زد. تو واقعاً خیلی عوض شده­ای؟»

«نه، حمیدآقا، عوض نشده­ام. فقط توی زندان وقتی که داشتند تعالیم اسلامی توی کتم می کردند، نشستم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که فرهنگ عارفانه و خوش­باور و گذشته­گرای ما بستر مناسبی برای شکل­گیری و رشد و بقای نظام جمهوری اسلامی بوده و هست. تا زمانی که من و شمای نوعی به فردیت و عقل سلیم خودمان باور نداشته باشیم  و به این دل خوش کنیم که فلان شاعر و عارف و عالم عهد بوق برایمان فکرکرده و رهنمود زندگی به میراث گذاشته، نظامی جز نظام ولایت فقیه نصیب ملت ما نخواهد شد. اگر واقعاً اعتقاد داریم که انقلاب و ترقی یعنی تغییر و دگرگونی اجتماعی، این تغییر و دگرگونی را اول در خودمان، در طرز تفکرمان، در رسم و رسوم و عادات و رفتار روزمره­مان باید شروع کنیم. باید شروع کنیم از مردگان و گذشتگان اندیشمندمان فاصله بگیریم. به فردیت خود و دیگران ارزش و اعتبار قایل باشیم. به دنیای گندزده­ی امروزمان واقع­بینانه نگاه کنیم و برای حل مشکلاتش جسورانه راه­های تازه­ای جستجو کنیم.»

«با نظرت مخالفتی ندارم. مسلماً نکات زاید و پوسیده فرهنگ را باید دور ریخت. ولی این اشتباه است که آدم بیاید روی همه چیز خط بطلان بکشد. حافظ و مولانا را این قدر ساده نمی شود از فرهنگ ما حذف کرد و کنار گذاشت.»

«حمیدآقا، من تأثیر آنها را در زبان و فرهنگ ما نمی خواهم انکار کنم. خیلی هم از آنها ممنونم از این که برای اعتلای فرهنگی در زمان خودشان تلاش کردند. من می گویم آنها در قرنهای دور زندگی می کردند. راه­حلها و نظراتی که داشتند مال همان قرن­هاست. شاید اگر خود آنها حالا زنده بودند نظرگاه­های جدید و دیگری مطرح می کردند. زخمهای ما را دیگر نمی شود با متدهای کهنه شده­ی قبلی درمان کرد. ببینید، سالها و نسلها با این عرفان­زدگی و این خودگول­زنیهای شاعرانه آمدند و رفتند، به کجا رسیده­ایم؟ مشکل من هنوز مشکل پدرم است، مشکلات شما هم مثل این که می خواهد برای پسرتان باقی بماند. اگر این جوری پیش برویم، پسر شما هم فردا وقتی به سن و سال من رسید، سر و کارش با زندان و مصیبتی که من و شما امروز درگیر آن هستیم، خواهد بود. یعنی باز یک شاه دیگر، یک خمینی دیگر، یک ناجی و آقا بالاسر دیگر. خواهش می کنم برایم مثل بعضی­ها دلیل نیاورید که این کار قدرتهای غارتگر خارجی است. اگر چه تأثیر آنها را نباید نادیده گرفت. اما دلیل اصلیش را باید در همین­جا جست. توی همین خاک. توی همین فرهنگ. توی همین عادات و اندیشه­های مغرور و خوش­باور و رهبرپرور ما.»

«چیزهایی که عنوان می کنی، در خیلی زمینه­ها عین واقعیت است. اما یک نوع عصبیت ویرانگر و آنارشیستی در افکار تو به چشم می خورد. مسلماً توقع ندارم تو همان محصل نقاش دیروز من باقی بمانی، اما این قدر زود نتیجه نگیر! یک­خرده هم به حرفهای خودت شک کن! با عصبیت نمی شود کاری را پیش برد. وقتی حرف می زنی قاسم، چنان قاطع و محقّی که نمی شود توی چشمهایت نگاه کرد. چه­ات است، بابا؟ حافظ و مولانا و شجریان ما مگر چه کاری به کارت دارند؟»

«اگر کنترلم را از دست دادم و تند حرف زدم من را ببخشید. چه می گفتند؟ جوانی و خامی، نه؟ من هم قبلاً خیلی با علاقه ترانه­های آقای شجریان را گوش می دادم. هنوز هم وقتی که دلم می گیرد، برای این که از عقده­هایم خلاص بشوم، گاهی اوقات ناخودآگاه شعرهای حافظ و مولانا را زمزمه می کنم. این بیانگر این است که هنوز شاگرد و محصل شما هستم. ولی حمیدآقا جان، مصیبت است آقا، مصیبت. با زمزمه­ی آنها آدم در خودش فرو می رود، عارف و بی­عمل و خانه­نشین می شود، قدرت مبارزه با سختیها را از دست می دهد و با این باور که خورشید بالاخره خودش از دل سیاهیها بیرون خواهد آمد، تسلیم اوضاع می شود. من خیلی وقت است به این نتیجه رسیده­ام که نه، خورشید حقیقت، برخلاف همه­ی چیزهایی که گفته­اند، هرگز طلوع نمی کند، مگر این که دست به کار بشویم و برای طلوعش مصرانه تلاش کنیم، مگر این که از افکار و راه حلهای پدرسالارانه ی گذشتگانمان فاصله بگیریم و شجاعانه به جستجوی راهها و اندیشه های جدید برویم، مگر این که ویران کنیم...»

    افسانه که تاکنون از طرفی بی­هیچ موضعگیری، به گفتگوی معلم و محصل قدیمی گوش می داد و از طرفی دیگر ناهار آماده می کرد، بهمن را به پدرش داد و اعلام کرد که غذا آمده است. حمید و قاسم از جا برخاستند و برای چیدن سفره به کمک او رفتند.

    دوباره پریشانی و هیجان روحی سختی سراغ قاسم آمد. در گفتگو با معلم سابق خود دریافته بود که علیرغم همه علاقه­ و کشش عاطفی نسبت به او، با دنیایش به سختی بیگانه است.

     هنگام صرف غذا، طبق عادت یک ماه اخیرش، همچنان چیزی از گلویش به راحتی پایین نرفت. مدتی خود را با محتویات بشقابش مشغول کرد و بعد، زودتر از میزبانانش، برخلاف میل آنها، از غذاخوردن دست کشید. مداد و کاغذی از طاقچه برداشت. به تندی طرحی از سفره زد و زیر آن نوشت:"خانواده­ی معلم اخراجی".

    افسانه با دیدن صورت و سفره­­­­­­ی خود و خانواده­اش در نقاشی، از قاسم صمیمانه­ تشکر کرد. حمید مدتی بی آن که چیزی بگوید به طرح او چشم دوخت.

    هنگام نوشیدن چای، حمید، در حالی که اخمهایش در هم رفته بود و با خود در درونش کلنجار می رفت، رو به قاسم کرد و گفت:

«قاسم­جان، به خاطر اتفاقاتی که برای خواهر و برادرت افتاده خیلی متأسفم. از وقتی که اطلاع پیداکردم همیشه به تو فکر کرده­ام و ترسم از این بود که نکند این داغها روحیه­ی انقلابی تو را بشکند. راستش را بخواهی، در تمام این چند ساعتی که با هم هستیم، ذهنم مشغول این بود که کلمات مناسبی پیدا بکنم تا به تو بگویم که من هم در غمت شریکم. مطمئنم، قاسمی که امروز در برابرم است، هرگز از پا نمی ایستد، و همچنان، مثل همیشه، علتها را جستجو می کند.»

    قاسم با این ابراز احساسات معلم غافلگیر شد. فکر می کرد او از جریان اطلاع ندارد. دلش می خواست دوستان و آشنایانش هرگز ندانند بر خانواده­اش چه رفته است و او این غم، این درد، این عصب­کش و فلج­کننده زخم را چگونه تاب می آورد؛ شاید که اینگونه بتواند در سکوت با خود و داغهایش تنها بماند و به زندگی­اش ادامه دهد. اما بر خلاف میل او حمید جمالی از همه چیز خبر یافته بود. او خود نیز داغ از دست دادن برادر را سالها در دل داشت. پس، بی­گمان می دانست که در درون آدمی که عزیزش را از او گرفته باشند، چه می گذرد. خواست تا او را در آغوش بگیرید و زار­زار گریه کند. نیاز بیگانه و غریبی در درونش شعله کشید. احساس کرد که چه خوب می شد دست پدری سرش را نوازش می کرد و به صبوری­اش فرا می خواند. اما جایگاه پدر در تمام زندگانیش خالی بود. سر خود را پایین افکند. بغضی بر گلویش چنگ انداخت. می بایست گریه می کرد. نتوانست.

    مضطرب به قصد ترک میزبانانش از جا برخاست. گونه­ها و چشمانش شعله­های آتش برخاسته از چوبِ ترِ سوزانی را در خود بر می تافت. لبانش مدتی لرزید. در حالی که سعی می کرد بر حرکات و گفته­های خود مسلط باشد، تبسم مرموزی بر لب آورد و گفت:

«برادرم تیمور، مثل هزاران جوان ایرانی دیگر قربانی خمینی و "جنگ، جنگ تا پیروزی!" او و دارودسته­اش شده. این جنایتکارها یک روز باید در برابر مردم و در برابر تاریخ جوابگو باشند. اما خواهرم و خانواده­اش را من کشتم. من بودم که فریب انقلاب و بهار آزادی را خوردم و رفتم آنها را که کم و بیش در آرامش زندگی می کردند به محله­مان، به قتلگاه­شان آوردم. حالا در دادگاه وجدان خودم باید هم قاضی باشم، هم قاتل. شاید یادتان باشد حمیدآقا، یک بار زمان شاه به شما گفته بودم که این پسره نادر بی همه چیز، زور و پارتی دارد و از او هر کاری بر می آید. دیدید بالاخره کارش را کرد؟ حالا من... حالا من... کاش حلیمه را پیدا نمی کردم، حمیدآقا! کاش... کاش هرگز به دنیا نمی آمدم...»

 

فصل هیجده

 

1

    وقتی در ورودی خانه­ی علی­ باز شد، جوانی ریشو و عینکی و جلو سر صاف و بی­مویی برابر قاسم ظاهر شد. در دستش ظرفی ارزن به چشم می خورد. پشت سرش، در فضای با تور سیمی احاطه شده­ی حیاط، گله­ای کبوتر مشغول جمع­کردن دانه بود. جوانک ریشوی عینکی لبخندی به مهمان زد. در حالیکه به طرف کبوترهایش بر می گشت، با لحنی که طنز و جدیت را توأمان با خود داشت، گفت:

«به! به! برادر قاسم، چطوری!»

    قاسم مدتی متحیر بر درگاه ماند. به مجید سالهای 57-58 شباهتی نداشت. لبخندش مصنوعی و بی­نشاط، نگاهش بی­فروغ، رفتارش مشکوک و سر و وضعش کاملاً تغییریافته و پریشان به نظر می رسید. ناباورانه پرسید:

«مجید، تو خودتی؟!»

«بیا تو خره، اشتباهی نیآمده­ای. من را به جا نمی­آوری؟»

«چرا. ولی، ولی تو حالت خوب است، مجید؟»

«سر برگ گل ندارم، سر برگ گل ندارم، زچه رو روم به گلشن، که شنیده­ام ز گلها، همه بوی بی­وفایی، همه بوی بی­وفایی.»

«چه صدای خوبی داری، مجید؟»

«به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند، که تو در برون چه کردی، تا درون خانه آیی، تا درون خانه آیی، در دیر می زدم من، که ندا ز در درآمد، که درآ درآ عراقی، که تو هم از آن مایی، که تو هم از آن مایی.»

«احسنت! صدایت حرف ندارد.»

«تو هم توبه کردی؟»

«توبه کردم؟!»

«آره؟»

«من که مرتکب جرمی نشده بودم تا توبه کنم.»

«هه! مرتکب جرمی نشده بودی؟ توی این مملکت اگر به آفتاب نگاه بکنی، جرم کرده­ای. اگر نام دریا و آب را به زبان بیاوری، جرم کرده­ای. اگر مثل اینها اعتقاد نداشته باشی، جرم کرده­ای. کجای کاری تو، پسر؟ همه چیز جرم محسوب می شود. لبخندزدن، دوست­داشتن، عاشق­شدن، شرافتمندانه زندگی­کردن و بالاخره هر کاری که تصورش را بتوانی بکنی جرم است. و باید توبه کنی. چون با اجازه اینها نبود. چون در راه خدا و اسلام نبود. توبه، توبه، توبه از به دنیا آمدن، توبه از آدمیزاد بودن، توبه از ایرانی بودن. هه! ببین این کبوترهایم چقدر خوشبختند، قاسم! اصلاَ مجبور نیستند توبه کنند و نماز بخوانند و دیگران را لو بدهند. نگاه کن چقدر قشنگ و دوست داشتنی­اند حیوانکیها... این بهزاد را می ماند. اسمش را گذاشته­ام بهزاد. آن یکی... برادرش رضا است. این یکی، این سفیده، خود داداشم حسن است. این یکی را نگاه کن قاسم، ماده است. نمی دانی چقدر ناز دارد و رمانتیک است... کبوترهای خوشگل من، رفقای عزیز من، هیچ­کدامشان قالتاق نیستند، هیچ­کدامشان خائن نیستند، تو را لو نمی دهند، حتی با همدیگر دعوا هم نمی کنند. نگاه کن به چه لطافتی دانه می خورند خوشگلهای من!... حالا این­ها را می فرستم آسمان...»

    مجید کبوتری را به هوا فرستاد و به سراغ دیگری رفت. قاسم حیران نگاهش کرد. مجید به پراندن چند کبوتر دیگرش پرداخت و گفت:

«بپر! بپر!... تو هم بپر!... بیا تماشا کن! ببین بهزاد و رضا و حسن چه پروازی می کنند... حالا یکی دو بار این اطراف پر می ­کشند، بعد، یک چرخی بالای سر ما می زنند و درست این بالا... هی می روند، هی می روند تا وقتی که درست مثل یک نقطه­ی کوچکی توی آسمان به نظر می رسند... خودشان بعداً می آیند. هر جا بروند، هر چقدر دور هم پر بکشند، باز هم برمی­گردند، مگر این که بدشانسی بیاورند و بازی یا عقابی شکارشان کند. کاش مثل این کبوترها بودم، تا می توانستم پرواز کنم! تا مجبور نشوم توبه کنم!»

«مجید، چه شده؟ چرا این جوری شده­ای؟»

«زمین مرکز کائنات است و خورشید و همه ستارگان به دور آن می چرخند. مرکز زمین کلیسای بزرگ رُم است، نماینده­ی عیسی و پدرش خدا، در آن، پاپ اعظم است. می گویند گالیله هم با این لاطائلات توبه کرد تا زنده بماند. ما هم باید توبه کنیم، پسرجان. توبه! توبه! مکتب مقدس و دین مبین اسلام آخرین و رهایی بخش­ترین مکتبها و دینهاست. رهبر عظیم­الشأن، امام خمینی، الله هم صل علی محمد و آل محمد، الله هم صل علی محمد و آل محمد، الله هم صل علی محمد و آل محمد، ناجی مسلمین و مظلومین جهان است...»

«بس کن، مجید! مثل آدمها با من حرف بزن! این چرت و پرتها را بریز دور!»

«هه، چرت و پرت؟! چند وقت است که آزاد شده­ای؟»

«درست دو ماه.»

«عجب! هنوز دو ماه و یک روز نشده، تعالیم دانشگاه اسلامی از یادت رفته؟ مثل این که برادرها زیاد رویت کار نکردند؟»

«ها، حالا منظورت را فهمیدم. درسهای ایدئولوژیک زندان را می گویی؟»

«نه، خره. داشتم تو را با فضای خارج آن هُلُفدانی آشنا می کردم.»

«به هر حال مثل مجید سالهای پیش نیستی.»

«آره. نباید هم باشم. برای اینکه توبه کردم، توبه.»

«چطوری آخر، مجید کاراته؟»

«کله­خشک! توبه کردم دیگر. مگر آنجا تواب ندیدی؟»

«چی؟ تواب؟ تو؟! مجید کاراته؟! نه!»

«کم و بیش آره، من. وقتی زیر شکنجه هستی، دیگر کاراته­بازی و افکار انقلابی و احساس عاشقی از سوراخ کونت بی­اختیار در می رود. هی... فقط درد احساس می کنی، فقط درد، درد، درد.»

«ولش کن! هر کاری کردی که کردی. برای من زیاد فرق نمی کند. خوشحالم از این که زنده­ای. از بهزاد چه خبر؟»

«از من می پرسی؟ خب، آنجاست... توی آسمان نگاهش کن! دارد می آید... آفرین! خوب موقعی آمدی. هی، بهزاد! این رفیق نقاش ما است. به یادش می آوری؟ هه­هه­هه، وقتی صدایش می کنم، سرش را ببین چه جوری کج­کجکی بلند می کند! قاسم، نمی دانی چه هوشی دارند این کبوترها!... شنیدم برادرش را کشتند. یادش بخیر! آهان، او هم دارد می آید. سلام رضاجان خسته نباشی!... بیا تو هم واسه­شان دانه بریز، قاسم! با تو دوست می­شوند. عجب انسان قهرمانی بود این رضا؟! بهزاد هم توی زندان است. می گویند هنوز نتوانسته­اند اراده­اش را بشکنند.»

«حسن آقا چطور؟ حالش خوب است؟»

«نگاهش کن، خب! هنوز دارد پرواز می کند. بجز این از او خبری ندارم. اگر داشتم خیلی وقت پیش به برادرها می گفتم.»

«مجید، خُل­بازی را بگذار کنار! همین جوری پرسیدم. احتیاج نیست به من جواب بدهی. منظورم جاسوسی نبود.»

«اگر هم بود چه ایرادی داشت؟»

«این جوری نگاهم نکن، مجید! اگر از دیدنم حالت به هم می خورد، گورم را گم کنم؟»

    قاسم دلگیر به طرف در حرکت کرد تا خانه­ی مجید را ترک کند. مجید دلجویانه گفت:

«هی، خره، کجا؟ چرا قهر می کنی؟ بیا برویم بالا چایی بخوریم! علی و مامان همیشه سراغت را می گیرند. علی نامزد کرده. می دانستی؟»

«نه. مبارک باشد! با کی؟»

«با یک دختر خیلی خوب. راستی، تو کسی به اسم خاتون می شناسی؟ چند بار سراغت را گرفته. عاشق آن تابلویی است که از حسن موقع سخنرانی کشیده بودی.»

    قاسم در حالی که سعی می کرد آشنایی خود را با او کتمان کند، لحظه­ای فکر کرد و بعد گفت:

«خاتون؟ نمی شناسم. نه. اسمش به گوشم آشنا نمی آید.»

«نامزد علی دختر خاله­ی او است. چند بار با او آمده خانه­ی ما. همیشه به تابلوت نگاه می کند. از علی خواسته تا یک بار با تو آشنایش کند. نانت توی روغن است. هه­هه­هه... دختر خیلی قشنگی است. نامرد، خاطرخواه پیداکرده­ای!»

«پیشکش خودت. علی­آقا کی عروسی دارد؟»

«هر وقت که پول خردش میزان شد.»

«ساندویچی­اش را بست؟»

«بستند. بیچاره علی، چه زمان شاه، چه زمان خمینی، همیشه بد می آورد. هیچ کاری بر ضد آنها نکرد، ولی چون سرش با آنها توی یک کلاه نمی رود، اذیتش می کنند. آن موقع ساواک، حالا برادرهای حزب­الله. سه بار مغازه­اش را آتش زدند. بالاخره از رو رفت و حالا با دوستش کار می کند.»

«باز هم ساندویچی؟»

«نه. علی و دوستش با هم یک بنز سواری دست دویستم خریده­اند. توی خط رشت-رامسر-چالوس کار می کنند. برویم تو. سیگاری هستی؟»

    قاسم بسته سیگاری از جیبش در آورد و به طرف علی گرفت:

«بیا. تازه شروع کردم.»

«مبارک باشد، از کی؟!»

«دو ماه می شود.»

«بنگ منگ چطور؟»

«نه. اهلش نیستم.»

«پس هنوز دودی نشده­ای. بیا برویم بالا با هم یک سیگار بارکنیم!»

    با هم به اتاقی رفتند. مجید از قوری و سماور در حال جوش دو استکان چای ریخت. بعد، توتون سیگاری را خالی کرد. با فندک به نرم و ریز­ریز کردن تکه­ای حشیش مشغول شد و پرسید:

« باز هم نقاشی می کشی؟»

«برای چه می پرسی؟»

«همین جوری. یک نقاش توی بند ما بود. بیچاره تمام در و دیوارهای زندان را به دستور برادرها با عکس خمینی و آخوندهای دیگر پر کرد. اما نامردها رحم نکردند، سر آخر کشتنش. تف!»

«چرا؟ او که دیگر همکاری می کرد.»

«هه. می گفتند که از او خواسته بودند تا به رفیق سابقش تیر خلاص بزند، نزده بود. آنها هم باور نکردند که به راه اسلام هدایت شده. هر وقت می دیدمش به یاد تو می افتادم.»

«مجید، من باورم نمی شود که تو جزو توابین باشی!»

«کارم به آن جاهای باریک نکشید، خره. بیا همه چیز را از سیر تا پیاز برایت تعریف کنم. من و بچه­هایی که با هم کار می کردیم توی جلسه­ای دستگیر شدیم. رفقای بالا، خصوصاً آن مادر قحبه­ای که همه کاره­ی ما توی ایالت بود، به خاطر زنش همه­ی ما را لو داده بود. در واقع چیزی زیادی برای مخفی­کردن باقی نمانده بود. چند نفر از بچه­ها، از جمله من، زیر شکنجه بریدیم. اما دو نفر زیر شکنجه کشته شدند. برای هیچی کشته شدند، قاسم، برای هیچی! اگر فقط می گفتند اشتباه کردیم حق با شماست، زنده می ماندند. باورت نمی شود، به خانواده­هاشان حتی اجازه ندادند جسد بچه­شان را توی گورستان عمومی دفن کنند. جسد یکی را خانواده­اش توی حیاط  خانه­ی خودش دفن کرده، آن یکی را توی باغ­. هه! نج­نچ­نچ...»

«و تو افتخار زنده ماندن پیداکرده­ای؟!»

«دیگر نمی توانستم. بچه­های زیرم را لو دادم. راستش را بخواهی اول خواستم مقاومت کنم، کردم. ولی بعد زودی دوزاریم افتاد که بابا برای چه دارم جان می دهم. آن بالا بالاییها همه چیز را لو داده­اند. شاید بچه­های زیرم هم تا حالا لو رفته باشند. خودم را راحت کردم. ایزوله شدم و... تعالیم اسلامی یاد گرفتم. بعد از سه سال و نیم آزادم کردند. نه این که آزاد آزاد باشم آ، هر دو هفته در میان می روم خودم را معرفی می کنم و گزارش می دهم که چه کار کردم و با کی­ها تماس داشتم. دست از سرم بر نمی دارند. خودم می دانم. منتظرند بوسیله­ی من یک ماهی گنده صید کنند. داداشم حسن یکی از بچه­های بالای تشکیلات است. هنوز گیرش نیاورده­اند. هه، چه می دانم که بالاخره کار به کجا ختم می شود؟ خانه­ی ما زیر نظر است. هر جا می روم من را می پایند. من هم از سیر تا پیاز را برایشان تعریف می کنم که کی را کجا دیده­ام و در چه موردی با هم صحبت کرده­ایم. مطمئنم که از طرف تشکیلات کسی در این موقعیت با من تماس نمی گیرد. بنابراین اطلاعاتی که من به آنها می دهم به دردبخور نیست. خودم را زده­ام به خنگی. شاید این جوریها هم نیست که خیال می کنم، و جریانم شده جریان آن کبک که سرش را فرو می­برد توی برف و دُمش را می داد هوا تا شکارچیها او را نبینند؟ نترس! در مورد تو تا به حال نه چیزی از من پرسیدند، و نه من چیزی گفتم. ولی این بار مجبورم گزارش کنم که قاسم، پسره­ی دهاتی که زمانی توی ساندویچی برادرم علی کار می کرد، آمد خانه­ی ما. دنبال کار می گشت. ولی برادرم خانه نبود.»

    قاسم طعنه­زنان گفت:

«داری به من لطف می کنی. خیلی ممنون.»

«چرا این جوری نگاهم می کنی؟»

«نگاه کردن که قدغن نیست. دارم تو را با چند سال پیشت مقایسه می کنم. آی­آی­­آی، چقدر فرق کرده­ا­ی، مجید؟»

«لازم نیست این را به من بگویی، قاسم! خودم می دانم که به یک موجود شکست­خورده تبدیل شده­ام. بریدم باباجان، بریدم! حالیت می شود؟ یک موقعی دنیا یک جور دیگر بود. شور و شوق انقلابی بود. از اینها گذشته دشمنت یک رژیمی بود که با همه شناعتش در شکنجه و اعدام مخالفانش یک حد و مرزی می شناخت. از افکار عمومی داخل و خارج برای حفظ آبروی خودش می ترسید. اینها هیچ حد و مرز و قانونی نمی شناسند، قاسم. شکنجه می کنند فقط برای شکنجه. می کشند فقط برای کشتن. از این کارشان لذت می برند و اعتقاد دارند با قلع وقم مخالفانشان آن دنیا می روند بهشت. بریدن من این جوری نبود که بروم با آنها همکاری کنم. فقط خواستم این جان لعنتی را از شکنجه نجات بدهم. حالا که از شکنجه­ی جسمی نجات پیداکرده­ام، خوره افتاده به درونم و روحم را دارد ذره­ذره می خورد. توی سن بیست و شش سالگی خانه­نشین شده­ام، قاسم! به آینده هیچ امیدی ندارم. از رفتن به بیرون می ترسم. از نگاه مردم شرم می کنم. تو چه می دانی توی دلم چه می گذرد؟ تو چه می دانی تحقیر یعنی چه؟ بیا... بیا... چند تا پک بزن. دودش را بده توی سینه­ات. حال می دهد.»

«از همان­هایی است که می گفتی؟»

«آره. از خوب خوب­هایش است. علی برایم گیر می آورد. اعصاب آدم را چند دقیقه آرام می کند. بگیر!»

«نه. خیلی ممنون. نمی خواهم.»

«چرا؟»

«چرا، ندارد. همین جوری؟»

«تا حالا حشیش نکشیدی؟»

«نه. و نمی خواهم بکشم.»

«معتاد نمی شوی بابا، بیا یک بار با هم حال کنیم!»

«نه. می ترسم بعد از یک بار کشیدنش مثل تو احساس شکست­خوردگی بکنم.»

«یعنی حالا شکست­خورده نیستی؟»

«من شکست را نمی شناسم. چون توی زندگیم تا حال هرگز موفق نبوده­ام که افتاده­باشم پایین و احساس شکست­خوردگی کنم. برای من فقط تلاش و مبارزه­ی مداوم وجود دارد.»

«من هم زمانی مثل تو فکر می کردم.»

«و حالا حسابی واداده­ای. نه. من هرگز مثل تو نمی شوم، مجید. شاید به این دلیل که مثل تو دیروز با سبیل و عینک و کلاه خودم را به شکل صمدبهرنگی درنیاورده بودم و ادعای رهبری توده­ها را نداشتم که امروز علیلم ذلیلم بگویم.»

«تو هم بگو! دستت درد نکند!»

«از من دلگیر نشو، مجید! تو آدم خیلی خوبی بودی. به من هم خیلی چیزها یاددادی. ولی این مجیدی که امروز جلویم نشسته و توی سر خودش دارد می زند، اصلاً برایم قابل احترام نیست. گرفتنت که گرفتند. زیر شکنجه لو دادی که لو دادی. مگر در یک شرایط عادی این کار را کردی؟ نه. پس، حالا که بیرونی، از نو شروع کن! شکست دیگر چه معنی داره؟»

«بگو، قاسم! هر چه دلت می خواهد بگو! من هم یک روزی مثل تو بودم. حتی با اسلحه از پادگان فرارکردم. آدم تا زمانی که در بطن قضیه­ای نیست، خیلی چیزها می تواند بگوید. مثل این که هنوز رفقای تشکیلاتی­ات که حاضر بودی برایشان جان بدهی، یکهو به تو نارو نزده­اند؟»

«خوشبختانه یا متأسفانه من تا حالا توی کار تشکیلات نبودم.»

«جدی؟! من فکر می کردم با رفقای بهزاد کار می کنی؟»

«چه کاری؟»

«کار تشکیلاتی، خب.»

«برو بابا! تو هم داری دستم می اندازی. بچه­دهاتی­هایی مثل من چه جوری می توانند عضو تشکیلات بشوند؟»

«اگر عضو تشکیلات نبودی، واقعاً خوش به حالت. حالا می توانی آرام بگیری و بروی توی لاک خودت. نقاشی را ادامه بده، قاسم! یادم است یک بار به تو گفتم که کنارش بگذار و تئوری انقلاب یاد بگیر. راستش را بخواهی، توی زندان که بودم صد بار به خودم لعنت کردم از این که توی ذوقت زدم. خوشحالم که نرفتی دنبال تشکیلات. دَمت گرم! ادامه بده! برای تو هنوز دیر نشده. هیچ چیزی قشنگ­تر از دنیای هنر نیست، قاسم.»

«جالب است. از کی دیگر تو، مجید کاراته، هنردوست شده­ای؟!»

«می دانی قاسم، در هر انسانی یک ذره استعداد هنری است. این را باید کشف کرد و گسترشش داد. من همیشه به هنر علاقه داشته­ام. دوران مدرسه عاشق یک دختری بودم. هر روز برایش شعر می نوشتم.»

«خیلی جالب است. یک خرده از عاشق شدنت بگو، مجید!»

«یک بار برایش یک غزل گفتم. یادش بخیر!»

«خوشش آمد؟»

    مجید غرق در خاطراتش پرسید:

«چی؟»

«غزلت.»

«مستفعلن مستفعلن تن تن ت تن تن تن ت تن»

«نگفتی چه شد؟»

«داستانش را ول کن! بیا خود غزل را برایت بخوانم. خیلی ابتدایی و خند­ه­آور است:

یارا چرا حیران کنی                چنگی زنی بی جان کنی

هم جان دهی هم جن شوی   زجرم دهی جبران کنی

یکدم مرا همت دهی              در بر کشی ویران کنی

رحمی نما جانان ما               از چم چنین چونان کنی

خاکم به سر چندم خوری         نان جوی را بی نان کنی

حالم دگر جویان مشو              این گله بی چوپان کنی

من بد بُدم بدتر شدم              بد را تو بد چندان کنی

دریا شوم آتش شوی              دل را در آتشدان کنی

عشقم چرا آتش کشی           این سینه بر سندان کنی

من باختم چون ساختم             برتابی و داغان کنی

بالا روم پایین بری                   با من چرا اینسان کنی

ای بی خبر از حال من             بیشم چرا پیچان کنی

رفتم زکف ای بی وفا                باغم تو بی باران کنی

خون گر خورم خرم شوی          خوبم چو بدعهدان کنی

من یک تنم تن­ها تویی            جانم تو بی جانان کنی

دل بستمت حسرت خورم        آخر چرا زندان کنی

پایان برم گر این غزل               از نو غزلخوانان کنی.»

    مجید در صدد برآمد تا سیگار دیگری آماده کند. قاسم با دلسوزی و ترحم به حرکاتش دقیق شد و پرسید:

«خوشش آمد بالاخره؟»

«همش یادآرم، گلی بود کنارم

خدایا کجا شد، خبر من چه دارم»

«هنوز دوستش داری مجید؟»

«بگردان به گردم، بمیران ز دردم

تو کارم یکی کن، بسوزان که زردم»

«بس است، مجید کاراته! دیگر سیگار نکش! حالت را خراب می کند.»

«جنون را چه گویم، درین ره چه پویم

کجا شد امیدم، کجایش بجویم»

«با تو هستم مجید، هی!»

«چه است خره؟ تو که با سیگار حال نمی کنی. حال ما را نگیر، خب!... حیف! فقط یک ربع به ساعت مانده است

یک ربع

فقط یک ربع از ساعت اگر بگذرد

 رسوا خواهم شد.»

«این یکی سیگار را بگذار بعداً بکش، مجید!»

«دیشبم

         بر پشت پنجره

                         باز

                            پرنده­ای پرپر زد

وا...ی من ویرانم!

                     ویرانم!

                              ویران!»

    قاسم کلافه و نگران از جایش برخاست و گفت:

«من دارم می روم، مجید!»

«بنشین! بنشین! کجا می خواهی بروی؟»

«می خواهم بروم خانه.»

«حال نگیر دیگر! خیلی وقت است با کسی درددل نکرده­ام. همه یا می ترسند با من نشست و برخاست کنند، یا از من بدشان می آید. تو که من را خوب می شناسی، قاسم. بگیر بنشین! باشد، به خاطر تو این یکی سیگار را بعداً می کشم. بیا برایت شعر بخوانم:

می دانند

می دانند که جاودانه نیستند

بدین سبب چنین سبعانه می تازند.»

    قاسم دوباره سرجایش نشست و گفت:

«این جوری خوب است. پیشت می مانم. پسر، خودت را با این حشیش داری نفله می کنی.»

«چیزی نیست بابا. فقط حال آدم را یک ذره خوش می کند. هه­هه­هه­... دلم می خواهد شعر بگویم. می خواهم یک روزی کتاب شعر بدهم بیرون. ولی می ترسم. می ترسم. خیلی می ترسم، قاسم.»

«از چه می ترسی؟»

«از همه کس. حتی از تو. بی­رحم نباش، قاسم! از دهانم حرف نکش و برایشان گزارش نکن! بابا بد کردم عوض این که مثل خیلی­ها دنبال هوی و هوسم بروم، آمدم گفتم نان خوشمزه است اگر برای همه باشد، عدالت و آزادی زیبا است اگر حق هر آدمیزاد باشد؟ حالا... حالا به خاطر به زبان آوردن و تبلیغ این جور آرزوها باید این همه خواری بکشم؟ از جان من چه می خواهید آخر، بی­انصافها؟ نفسم را بگیرید! یک گلوله بزنید به این کله­ی لعنتی­ و راحتم کنید! اشتباه کردم. من هیچ­کس را نمی شناسم. به همین خدایی که خودتان قبولش دارید من حتی خود خدا را هم نمی شناسم. تا حالا در زندگی­ام فرصت و امکانش نبود بنشینم و فکر کنم که وجود دارد یا نه. ولی... ولی هر چه شما بگویید. من که ضدش نیستم. قبولش دارم. قبولش دارم. قبول دارم... من... من... من همه را قبول دارم. من ضد هیچ­کس نیستم. می ترسم. می ترسم کسی را لو بدهم. من...»

«از من یکی لازم نیست بترسی، مجید. تا حالا نه چیزی را پیش من لو داده­ای، و نه من از تو می خواهم که چیزی را برایم تعریف کنی. بیا برویم سر و صورتت را یک خرده آب بزن! هوای تازه برایت خوب است. برویم پیش کبوترهایت، این جوری منگی حشیش از سرت می پرد. پا شو، مجید!»

«...حالم خوب است بابا. نگرانم نباش. دلم می خواهد حرف بزنم. خیلی حرف بزنم. به اندازه­ی هزار تا کتاب حرف بزنم. حرف، حرف. اما نمی دانم چرا از چیزی می ترسم؟ چیزی مثل لو دادن، چیزی که نمی دانم چی است. شاید، شاید از مرگ می ترسم؟ آره، آره از خودش می ترسم. چون، چون، چون از گل، از بوی نان، از عدالت، از آزادی، از آدمها و کبوترها خوشم می آید. از زن هم خوشم می آید. از تشکیل خانواده و پدر شدن خوشم می­آید. از زندگی خوشم می آید. ولی نه. این زندگی نه، من، من، ولش کن! بیا یک شعر دیگر برایت بخوانم. نه. ولش کن! منصرف شدم. سرت را درد آوردم. ولی من منگ نیستم، قاسم. باورکن! افکارم نمی دانم چرا این قدر ضد و نقیضند. از یک طرف منتظر مرگم که بیاید، از طرف دیگر دوست دارم زندگی را. هی...»

«شعرت را بخوان، خب! دارم گوش می دهم.»

«وایستا بروم دستشویی و بیایم.»

«می خواهی کمکت کنم؟»

«نه. چیزیم نیست. حالا بر می گردم.»

    مجید، گیج و مغشوش بسوی دستشویی قدم برداشت. قاسم با ترحم تا دم در دستشویی او را پایید. مدتی بعد، مجید سرحال­تر از لحظات قبل و مسلط بر احوال خود، دکلمه­کنان وارد اتاق نشیمن شد:

«دیوارهای بلند دانشگاه

یه دیوار از هزار دیوار بلند آرزوهای منه آقا

فقط یه دیوار از هزار دیوار بلند آرزوهای من!

آخ، اون پشتا قاطی دانشجوهای دیگه بشی

کلاسُر تو دستت بگیری و از دروازه­ش بگذری

بعضی وقتا رو پله­هاش بشینی و سیگار بکشی

دخترهای دانشجو را دید بزنی

و بعد با خیال راحت DNA رو بشکافی

ژن­ها رو تغییر بدی

رویای عدالت آقای مارکس رو با عذاب مسیح

خون برده­ها رو با خون ارسطو

و شمال و جنوب این شهر و تموم شهرهای این سیاره رو

با هم پیوند بدی

دنیا رو از این هچل­هفتی در بیاری

بعدشم بشینی "تنازع بقا" چارلز داروین رو بخونی

های، های، های، دیوارهای بلند دانشگاه

یه دیوار از هزار دیوار بلند آرزوهای منه آقا

فقط یه دیوار از هزار دیوار بلند آرزوهای من!»

    قاسم هیجان­زده از شعرخوانی مجید گفت:

«آفرین مجید! از این یکی شعرت خیلی خوشم آمد. هرگز فکر نمی کردم که تو این قدر خوش ذوق باشی. دلت خیلی می خواهد بروی دانشگاه، مجید؟»

«بین خواستن و توانستن خیلی فرق است. با این سابقه­ی سیاسی که من دارم، هر آن امکان دارد دوباره به یک بهانه­ای دستگیرم کنند، حالا چه برسد به این که به دانشگاه راهم بدهند. هه! چه جهنمی! چه جهنمی! در دانشگاه را هم به روی آدم می بندند! نچ­نچ­نچ... خودت چی؟ دوست نداری بروی دانشگاه؟»

«دیپلم ندارم. قبل از امتحان من را توی خیابان گرفتند. قول دادم به آنها که به همین زودیها بروم جبهه برای اسلام شهید بشوم.»

«شهید بشوی؟! هی، خره، کلک خوبی است. برو سربازی. حتماً زنده بر می گردی. بعدش یک پاسپورت می گیری و از این جهنم در می روی.»

«کجا؟»

«خارج، خب. خیلی­ها رفتند و آنجا دارند درس می خوانند. خارج، خصوصاً برای تو خیلی خوب است. آنجا برای نقاشها و هنرمندها خیلی اهمیت قائلند. من اگر جای تو بودم می رفتم فرانسه. اکثر نقاشهای معروف دنیا اهل فرانسه­اند.»

«چه فکرهایی که تو در کله­ات نداری، مجید کاراته! هنر! هنرمند! هه! من که هنرمند نیستم.»

«چرا، هستی. فقط این اجتماع عقب­افتاده و خفقان­زده تو را به رسمیت نمی شناسد.»

«باشد. یکی طلبت. هندوانه زیر بغلم می گذاری؟»

«جان مامانم، نه. جدی می گویم.»

    قاسم نگاهی به ساعت مچی­اش انداخت. در پی آن از جا برخاست و گفت:

«خب، مجید، دیگر باید بروم. خوشحال شدم از دیدنت. از این آت و آشغال کمتر بکش!»

«امشب را اینجا بمان، قاسم! علی و مامان اگر بدانند که آمدی و شب را پیش ما نماندی خیلی ناراحت می شوند.»

«کار دارم، مجید. از قول من خیلی سلام برسان!»

«تعارف نکن دیگر! امشب را بمان تا با هم یک خرده درددل کنیم.»

«نه. قربانت. باید بروم. مادرم مریض است. به خاطرش حتماً باید شبها خانه باشم.»

«حالا امشب را اینجا بمان! فردا ببرش دکتر.»

«نمی شود، مجید. مریضی او را هیچ دکتری نمی تواند علاج کند.»

«صبرکن ببینم! مگر چه ناراحتی دارد؟»

«ناراحتی روحی.»

«عجب! شنیدم این روزها خیلی از مردم ناراحتی روحی پیدا کرده­اند. از کی تا حال مادرت این جوری است؟»

«نمی دانم. از خیلی وقت پیش حتما.ً»

«او را پیش دکتر بردی؟»

«برادرم برد. کاری از دست دکتر برنیامد. حالا حالش چندان بد نیست. باید کنارش باشم. وگرنه شبها می رود توی قبرستان می خوابد.»

«چی؟ این قدر شدید؟! می رود توی قبرستان می خوابد؟! مگر سابقه­ی طولانی ناراحتی روحی دارد؟»

«چه می دانم؟ قبلاً که حالش خوب بود. اما این زمانه مگر می گذارد آدم به حال خودش باشد؟ بگذریم. خداحافظ، مجید! مواظب خودت باش!»

«وایستا! وایستا! من یک دکتر روانشناس خوب و مطمئن سراغ دارم. امشب اینجا بمان، فردا مادرت را ببر پیشش! فکر پولش را نکن، آشناست.»

«دکتر روانشناس؟ تو دلت خوش است، بابا.»

    قاسم که با به یاد مادر افتادنش مغموم شده بود، از اتاق بیرون رفت. وارد حیاط شد و به طرف در به راه افتاد. مجید عجله­کنان خود را به او رساند و گفت:

«از تو یک خواهشی داشتم، قاسم.»

«چه خواهشی؟ امر بفرما.»

«هنوز با من رفیقی، قاسم؟»

«راستش را بخواهی، مجید، آن وقتها معلمم بودی. هرگز رفاقت خاصی بین ما نبود. حالا برای من یک آشنایی. یک آشنای خیلی خوب که زمانی توی خانه­شان زندگی می کردم.»

«کله­خشک، با همه خشونتت، خیلی صادقی. حرفهایت را رُک و راست می زنی. ولی اینقدر خشن نباش! آدمهای هنرمند وجدان بشریتند، به همین خاطر اجازه ندارند تندخو و خشن باشند.»

«من از خیلی وقت پیش هنر را گذاشتم کنار، مجید. فلسفه نباف! بگو از من چه می خواهی!»

    مجید در حالی که سرش را می خاراند، نگاهش را از او برگرفت و مستأصل گفت:

«اِه­ه، چه جوری بگویم، اِه... راستش را بخواهی شرمنده­ام از...»

«برای چه شرمنده­­ای، مجید؟ ما که با هم این حرفها را نداریم. بگو، خب! اگر کاری از عهده­ام بربیاید، بخاطر حسن­آقا هم که شده، برایت انجام می دهم.»

«یک اسلحه که مثل خودنویس بود، به­ات دادم، یادت می آید؟»

«همان که با موعظه­ی انقلاب، انتقام­جویی شخصی نیست، به من داده بودی؟»

«آره، خودش است.»

    قاسم اخمهایش را در هم کرد و بی­حوصله و عصبی پرسید:

«خب، که چه؟»

«می خواهمش.»

«ندارم.»

«چه کارش کردی؟!»

«چه می دانم چه کارش کردم؟ می دانی این قضیه مال چند سال پیش است؟»

«اَه، تف به این شانس!»

«کدام شانس؟ چه شده مگر؟»

«خره! مگر قرار نبود آن را به عنوان یادگاری از من نگهداری؟»

«اگر آن را به من یادگاری داده بودی، پس چرا حالا سراغش را می گیری؟»

    مجید لحظه­ای ساکت ماند و به فکر فرو رفت. بعد گفت:

«راستش را بخواهی، موقعی که توی زندان بودم، همیشه می ترسیدم که آن را از دستت بگیرند و تو هم لوم بدهی.»

    قاسم پوزخندی زد و به طعنه گفت:

«راست می گویند که کافر همه را به کیش خود پندارد.»

«قاسم، بس است! این همه متلک بارم نکن! تو هم جای من بودی، شاید بدتر می کردی.»

    قاسم با به یاد آوردن خودنویس یادگاری مجید به سختی متأثر شد. از ذهنش گذشت که همین مجید بازش داشته بود تا از نادر انتقام نگیرد. عصبی و منزجر پرسید:

«حالا چه می خواهی؟ می خواهی تهدیدم کنی که به خاطر آن خودنویس امکان دارد مجبور بشوی لوم بدهی؟»

    مجید در حالی که از شدت عصبانیت می لرزید، بی­درنگ سیلی محکمی به صورت قاسم زد و فریاد کشید:

«فکر می کنی این قدر پستم؟ الاغ!»

    قاسم برافروخته از سیلی او، کف دستش را روی صورت خود مالید. دریافت که در برخوردش با مجید زیاده­روی و بی­انصافی کرده است. با این وجود، دلگیر از مجید، در را گشود و قبل از آن که پا به بیرون بگذارد، گفت:

«ماه دیگر، درست در همچین روزی یادگاریت را برایت پس می آورم. تاریخ دقیقش را گفتم تا چنانچه خواستی، برادرها را خبر کنی.»

    مجید مستأصل بین او و در ایستاد. در حالی که از تنشی عصبی شدیدتر از پیش می لرزید، مانع خروجش شد و گفت:

«زودتر می خواهمش!»

«فقط ماه دیگر می توانم بیایم شهر، آن هم موقعی که باید بروم خودم را به سپاه معرفی کنم. قبل از رفتن به آنجا یک تک پا می آیم اینجا و یادگاریت را به­ات پس می دهم.»

    قطرات اشک از زیر شیشه­ی عینک مجید روی گونه­هایش سرازیر شد. پشیمان از عمل خود، دست قاسم را گرفت و عاجزانه گفت:

«من را ببخش، قاسم! اعصابم خیلی خط­خطی است. هفته­ای دو بار می روم پیش یک روانپزشک. با قرص دارم زندگی می کنم.»

«فراموش کن! چیزی که نشده. خداحافظ!»

    مجید در را بست و استغاثه­کنان گفت:

«نه، وایستا! خواهش می کنم یک خرده دیگر وایستا!»

«خب. من اینجا هستم، بابا. دستم را ول کن! چرا داری مثل بید می لرزی؟»

«تو، تو، تو باید یک سیلی به من بزنی!»

«مجید، خُل­بازی را بگذار کنار!»

«نه. باید جواب سیلی­ام را بدهی!»

«فیصله بده، مجید! تو که من را می شناسی. روی حرفم کم پیش آمده که نایستم.»

   مجید هق­هق­کنان سرش را روی شانه­ی قاسم گذاشت و گفت:

«بی­رحم، یک سیلی بزن و رضایتم بده دیگر!»

«حالا نه، مجید. توی اعصابت رفتم و تو هم بی­اختیار یک سیلی زدی. اگر بار دیگر این کار را بکنی، حتماً جوابت را می دهم.»

«اگر حالا یک سیلی به من نزنی، خرد و خاکشیر شده­ام، قاسم.»

«مجید، این خُِل­بازیها را بگذار کنار! بابا، تو هم وقت گیر  آورده­ای آ! حالا دیگر باید بروم ده. هفته دیگر می آیم پیشت. به علی­آقا بگو یک بطر عرق روبراه کند. شب را اینجا می مانم.»

«اسلحه را با خودت می آوری؟»

«آره. خاطرجمع باش!»

«دمت گرم! نگاه کن، فقط دو-سه تا گلوله­اش را با خودت بیاور! دقت کن که موقع آوردن پر نباشد!»

«چرا دیگر پر نباشد؟!»

«چون امکان دارد موقع حملش تو را بگیرند. این جوری می توانی به آنها بگویی که خواستی به من پس بدهی.»

«افکارت خیلی خنده دار است، مجید. واقعاً فکر می کنی کسی می تواند از من بیرون بکشد که آن را از کجا گیر آورده­ام؟»

«دلگیر نشو! به خاطر خودت می گویم، قاسم.»

«فقط می توانم بگویم که برایت متأسفم.»

«برایم متأسف باش. با این تأسفت می توانم یک جوری کنار بیایم. ولی خواهش می کنم دیگر به من تواب نگو!»

«باشد. راستش را بخواهی من تو را تواب نمی دانم. دلگیریم از تو به خاطر یک چیز دیگر است، مجید. من قبلاً تو را معلم خودم می دانستم. هر چه گفتی باورت کردم. ولی تو به من یک چیز بدی یاد دادی، مجید.»

«کی؟ چه چیزی؟»

«هیچی. فراموش کن! فقط خواستم علت دلگیریم را گفته باشم.»

«خب، حرفت را تا آخر بزن! شاید واقعاً اشتباه کرده باشم.»

«مجید، روی چیزهایی که در مورد انقلاب به من یاد داده بودی، تا حالا ایستاده­ام. اما یک چیزش را دیگر قبول ندارم.»

«کدام چیز را؟»

«این که انقلاب انتقامجویی نیست.»

«منظورت را نمی فهمم.»

«تا دو ماه پیش هم واقعاً همین اعتقاد را داشتم. ولی حالا دیگر نظرم عوض شده.»

«آخر برای چه؟»

«برای این که می خواهم از این به بعد گرگ باشم و خیلیها را بدرم. فهمیدی؟ بدرم. تکه­تکه کنم.»

«نمی توانی. گرگ بودن کار هر کسی نیست.»

«خیلی خوب هم می توانم.»

«اول این که سرشت هنرمندانه­ی تو در واقع خشن نیست و نمی گذارد گرگ بشوی، دوم این که فرض هم گرگ شدی، فکر می کنی چیزی دستگیرت می شود؟ نه. فقط چهار تا گوسفند شکم­گرسنه را پاره می کنی. در این زمینه تجربه­ام از تو بیشتر است، قاسم. باورکن!»

«...باشد، فقط خواستم گفته باشم.»

«چه شده، قاسم؟ چرا آه می کشی؟ نکند عاشق دختری شدی و دختر خانم هم قالت گذاشته؟ این جور چیزها توی زندگی خیلی پیش می آید. از کجا معلوم همان دختره هم بارها قال گذاشته نشده باشد؟ اصلاً می دانی چی است؟ همه­ی ماها را قال گذاشته­اند.»

«فراموش کن! تا هفته­ی بعد.»

«بیا برویم تو! بیا! عرق هم اگر می خواهی، هست. این جوری نمی گذارم بروی، قاسم. حالت خیلی بد است. بدتر از حال من. چشمهایت پر از خون است، پسر. چه شده؟ بیا تو!»

    مجید او را کشان کشان با خود به اتاق نشمین برد. بعد از آنکه به اتفاق هم پیکی عرق نوشیدند، قاسم گفت:

«به من چیز غلطی یاد دادی، مجید. خیلی غلط. نمی دانی برایم چقدر گران تمام شده. یک استکان دیگر!»

    مجید در حالی که دوباره برایش عرق می ریخت گفت:

«بیا... بگو، خب! موضوع چی است؟»

«بعد از انقلاب یادت هست می خواستم با  هفت­تیر بروم ده ترتیب رئیس خانه­ی انصاف و پسرش را بدهم؟»

«آره. خب، کار احمقانه­ای بود آخر، خره. راستی خواهرت را پیداکرده­ای؟»

«خواهرم؟...»

«آره. چرا داری گریه می کنی، قاسم؟ برای خواهرت اتفاقی افتاده؟»

«با دستهای خودم خواهرم را کشتم، مجید. خواهر نازنینم را کشتم.های­های...»

«چی؟ خواهرت را کشتی؟! نکند برای همین زندان بودی؟»

«...آره. نه. رفتم پیدایش کردم و آوردمش خانه. وقتی زندان بودم، با شوهر و دو تا بچه­هایش از قزوین خواستند بروند ده پیش مادرم. توی ساکش... توی ساکش برایم لباس زیر خریده بود تا مادرم وقت ملاقات برایم بیاورد... جلوی چشم مردم همه­شان را بست به رگبار. فقط یک بچه­اش جان سالم به در برد... خواهرم حامله بود، مجید. خاک بر سر شدم، مجید. خواهرم...»

 

 

2

    هفته­ی آینده وقتی قاسم مجدداً به دیدار مجید آمد، مادرش هم در خانه بود. بعد از سلام و احوالپرسی با او، همراه مجید به اتاقش رفت و اسلحه را به دست او سپرد. مجید آن را بررسی کرد و متعحب و معترض گفت:

«خره، مگر نگفته بودم که فشنگ توش نگذار؟»

«خر خودتی. تا حال هیچ آدم عاقلی را دیده­ای اسلحه­ی خالی با خودش حمل کند؟»

«تو هنوز گرایشات کودکانه­ی چریکی در کله­ات است، پسر. راست می گفتند که دهقانها عموماً تندرو باقی می مانند.»

    مجید سر اسلحه­ی پری را که به خودنویس می مانست روی شقیقه­خود گذاشت. انگشتش روی ضامنش بود. قاسم هراسان گفت:

«هی، مواظب باش! مگر نمی بینی که پر است؟! داری چه کار می کنی؟»

«دارم آزمایش  می کنم.»

«می خواهی مغز خودت را بریزی بیرون و کار دستم بدهی که قاتل یک آدم سیاسی بریده شده­ام؟»

    مجید اسلحه­ی آماده­ی شلیک را از شقیقه­ی خود برداشت و به طرف قاسم گرفت و جدی گفت:

«نگفتم دیگر به من بریده و تواب نگو؟»

«آقای روانی، اسلحه را تا عصبانی نشدم بگذار کنار!»

    مجید خنده­کنان آن را گوشه­ای گذاشت و گفت:

«از مرگ می ترسی، نه؟»

«تو واقعاً مخت عیب پیداکرده، پسر. حقت بود که یک سیلی زیر گوشت می خواباندم. آدم اسلحه­ی پر را به طرف دوستش نمی گیرد.»

    مجید در حالی که به طرف ضبط­ صوت می رفت، پوزش خواست و تأییدکنان گفت:

«...حق با تو است. شوخی خوبی نبود. بیا "مارگوت بیکل" گوش بدهیم.»

«مارگوت بیکل دیگر کی است؟»

«شاملو شعرهایش را ترجمه کرده. با شعر و شاعری میانه­ت خوب نیست، نه؟»

«آن هم بخصوص اگر شاعری به اندازه­ی تو خُل باشد.»

    صدای گرم و شاعرانه­ای از ضبط صوت به گوش رسید:

«اگر می خواهی نگه­ام داری

دوست من

از دستم می دهی

اگر می خواهی همراهی­ام کنی

دوست من

تا انسان آزادی باشم،

میان ما همبستگی­یی از آنگونه می روید

که زندگی ما هر دو تن را

غرق در شکوفه می کند.»

    مجید هیجان­زده پرسید:

«قشنگ است، نه؟»

«آره. خصوصاً موسیقی­اش.»

«شعرش چی؟ خوشت نیامد؟»

«برخلاف خیلی از شعرهای شاملو که برای از ما بهتران سروده شده و اول باید یکی را پیداکرد تا آنها را ترجمه و تفسیر کند، این شعر را می شود فهمید.»

«تو اصلاً از شعر خوشت می آید؟»

«سوال بی موردی می کنی، مجید. البته که خوشم می آید. شاید اگر مثل تو یک اتاق پر از کتاب دور و برم بود، می نشستم و شعرهای دخترکُش هم می گفتم.»

«شعر دخترکُش دیگر چه نوع شعری است؟»

«شعرهایی که دخترهای مدرسه خیلی خوششان می آید. یک بار یکی برایم توی نامه­اش  شعر نوشت. خیلی قشنگ بود.»

«عاشقش بودی؟»

«باز هم از آن سوالها کرده­ای آ!»

«عاشق شدن که بد نیست، خره. من خودم تا به حال سه بار عاشق شدم. اگر گفتی آخریش حالا کجاست؟»

«از کجا بدانم آخر؟»

«فرار کرد رفت سوئد.»

«از دست تو فرار کرد یا از دست پاسدارها؟»

«از دست هر دو. وقتی من و بچه­های دیگر را گرفتند، او هم در رفت تا شکار نشود.»

«خب، چرا دنبالش نمی روی؟»

«هه. هر چه از زندگی و مبارزه و عشق توی این مملکت لذت بردم، بسم است.»

    مجید مغموم از جایش بلند شد. به طرف پنجره رفت و بی اعتنا به صدایی که از ضبط صوت بر می خاست، دکلمه کرد:

«همه

لرزش دست و دلم

                     از آن بود

که عشق

           پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

آی عشق، آی عشق

چهره­ی آبی­ات پیدا نیست.»

    قاسم با دیدن افسردگی شدید او گفت:

«مجید، خیالبافی با اشعار این شاعرها را بگذار کنار! ببین، برای من حوادث خردکننده­تری اتفاق افتاده، ولی مثل تو خانه­نشین و ناامید نیستم. تو موقعیتت بهتر از من است. برو همه چیز را از نو شروع کن! زندگی و مبارزه که فقط توی تشکیلات و بچه­هایی که باهاشان بودی خلاصه نمی شود. تو به هیچ کس خیانت نکرده­ای، مجید. برعکس، به تو، به من، به همه­ی ما خیانت شده. باید دنبال یک راه دیگر بگردیم. وگرنه آخوندها به این زودیها دست از غارت کشورمان بر نمی دارند.»

    مجید بی­آنکه به او پاسخی بدهد، عصبی و متشنج درون اتاق به قدم زدن پرداخت و زمزمه کرد:

از من رمقی ز سعی ساقی مانده است

از صحبت خلق بی وفایی مانده است

از باده دوشین قدحی بیش نماند

از عمر ندانم که چه باقی مانده است.

    قاسم ادامه داد:

«مجید، شعر و شاعری در شرایط فعلی راهگشای وضع فلاکت­بار ما نیست. در چنین شرایطی زندگی کردن با ایده­آل­های هنری حماقت است، عموجان، حماقت. بایستی درندگی یادگرفت و افتاد به جان گرگها. خود من کلی وقتم را با نقاشی گذراندم. آخر هنر چه راهی می تواند در زندگی آدم باز کند؟ آن هم در سرزمینی که مردمش عقب­مانده، و مقلد این مرجع تقلید و آن مرجع تقلید هستند. در گوش این مردم توسری­خور و صغیر می خواهی شعر بخوانی؟!

«تو اشتباه می کنی، پسر. توی کله­ات فقط حس انتقام و خونریزی شکل گرفته. یک­جوری می خواهی مثل خودشان قصاص کنی. این هم همان عقب­ماندگیی است که از آن بدت می آید. برو سر فرصت بنشین یک خرده فکر کن! گرگ­بازی و درندگی تا حال هیچ مشکل اجتماعی را حل نکرده. مطمئن باش، هرگز هم حل نخواهد کرد. یک روزی، یک جایی این دشمنی­ها و انتقام­گیریها باید خاتمه پیداکنند. سرنوشت نسلهای بشری اگر جز این باشد، دیگر دنیایی باقی نمی ماند، دیگر فرهنگی وجود نخواهد داشت، دیگر عشقی در دل کسی نخواهد جوشید، و زندگی بی معنی خواهد شد. پرداختن به کارهای هنری، یعنی کاشتن بذر امید به زندگی در دلها، حتی اگر خود هنرمند ناامیدترین انسانها باشد. به همین خاطر است که می گویند هنرمند قلب اجتماع است.»

«دروغ گفته­اند، مجید. باورشان نکن! قلب اجتماع تا حالا هرگز هنرمند نبوده و نیست. شاید یک روزی باشد، چه می دانم، اما فعلاً قلب اجتماع سالوس و مذهب و قدرت است. باید خانه­نشینی و هنرمندبازی و دنبال نخودسیاه رفتن را گذاشت کنار. باید رفت درون اجتماع، تیشه برداشت و ریشه­هایشان را برید و برای همیشه قطع کرد. تا شاید، نه حتماً، روزی اوضاع جامعه توی مسیری بیفتد که تو در ایده­آلهایت می خواهی.»

«در همین خیال باش! واقعاً باید برایت متأسف باشم. داری از نظراتی دفاع می کنی که روند زدگی هزاران بار رویش خط بطلان کشیده. همچو کاری را من هم قبلاً کردم. سرم خورد به سنگ. فقط، فقط، فقط نمی دانم چرا آدمها وقتی که سرشان می خورد به سنگ از اهمیت هنر آگاه می شوند؟!»

«ولی اکثر وقتها سر آدم هنرمند می خورد به سنگ...»

    مجید برای آنکه به گفتگوی کسل­کننده­اش با قاسم خاتمه بدهد، طوری که انگار با خودش تنهاست، دکلمه کرد:

از خویشتن گریختم

رها نشدم!

تا آتش پا به پاشان دویدم

رها نشدم!

به تو رسیدم

در کهکشان چشمان تو پناه جستم

رها نبودی، رها نشدم!

شرمگین شدم به شکل شان

آتش گره زدم، آب دوختم، مگر رها شوم

رها نبودند، رها نشدم!

رها نشدم!!

    در حالی که همچنان شعر می خواند به اتاقی دیگر رفت. بعد از سپری شدن لحظه­ی کوتاهی با دو پیک عرق نزد قاسم برگشت، یکی را به او داد و گفت:

«به سلامتی همه­ی آنهایی که جانی شیفته دارند! خیام می گوید:

می خور که بزیر گل بسی خواهی خفت

بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت

زنهار به کس نگو تو این راز نهفت

آن لاله که پژمرد نخواهد که شکفت»

 

3

    قبل از اعزام به خدمت سربازی، قاسم برای خداحافظی ابتدا به خانه­ی معلم سابقش حمید جمالی رفت. کسی خانه نبود. بعد از آن به سراغ مجید رفت. وقتی زنگ در را به صدا درآورد، علی­ با لباس سیاه و چهر­ه­ای محزون و عزادار برابرش ظاهر شد؛ در جواب سلام و احوالپرسی او تنها تبسمی بر لب آورد. قاسم را به درون خانه دعوت کرد و همچنان گرفته و غمگین به دانه پاشیدن برای کبوترهای مجید مشغول شد. قاسم متعجب و کنجکاو پرسید:

«چرا سیاه پوشیده­ای، علی­آقا؟»

    علی­ محزون گفت:

«همین جوری. کی آمدی شهر، اُستاقاسم؟»

«همین امروز. جان من بگو! چرا سیاه پوشیده­ای و پکری، علی­آقا؟»

«نپرس، اُستاقاسم! نپرس!

«حسن­آقا را هم گرفتند کشتند؟!»

    علی­ در جواب او بی آنکه کلامی بر زبان آورد، سرش را به علامت منفی تکان داد و لبهایش را روی هم فشرد، این جوری سعی کرد بر بغضی که گلویش را می فشرد، مسلط شود. قاسم اصرارکنان پرسید:

«بگو چه خبر شده دیگر، علی­آقا! مامان فوت شده؟»

    علی­ با عصبانیت ظرف محتوی ارزن را بر زمین کوبید. متشنج به طرف دیوار رفت. آرنج دستها و پیشانی­اش را به آن تکیه داد. در حالیکه مستأصل بر دیوار مشت می کوبید، گریان گفت:

«مجید... مجید... مجید...»

«چه شده؟! گرفتند اعدامش کردند؟!»

«خودش را کشت... خودش را کشت... های­های...»

    لرزشی سراپایش را فراگرفت. نفسش لحظه­ای بند آمد و چهره­ی مجید در برابرش ظاهر شد. به یاد اسلحه­ی یادگاری بازپس­گرفته­اش افتاد. به سختی توانست نفس بکشد. با دست اشکهایش را پاک کرد. آه­کشان به سوی علی­ رفت و او را در بغل گرفت.

    علی­ پس از مدتی گریستن بر شانه­ی قاسم، به اتفاق او وارد اتاق نشیمن شد. خواهرش مادر او را به خانه­ی خود برده بود تا داغ مادر با دور بودن از محیطی که مجید چندی پیش در آن زندگی می کرد، فرو­بنشیند. علی محزون و حسرت­وزان به عکس قاب شده­ی مجید خیره شد. مجید کلاه پشمی روی سر گذاشته بود و با سبیل و عینکش درست مثل صمد بهرنگی به نظر می رسید.

    علی که کمی آرام شده بود حالا نیاز شدیدی به حرف زدن داشت. گفت:

«...نتوانست این ننگ را بپذیرد و مثل خیلیها توی لاک خودش فرو برود. راه دیگری پیش پایش نبود. از وقتی که از زندان آزاد شد دیگر آن مجید بشاش گذشته نبود. بی­شرفها توی دانشگاه­ اسلامی­شان پَرش را کنده بودند. بدجوری هم. بردمش پیش روانپزشک. برایش یک گله کبوتر خریدم. روی کبوترها اسم رفیق­هایش را گذاشته بود. این اواخر فقط به قوت قرص اعصاب و حشیش زنده بود و به کار دنیا می خندید. می دانی شب قبلش چه کار کردیم؟ جایت خالی! یک بطر کنیاک گیرآورده بودم، با هم نشستیم تعطیلش کردیم. یک خرده شنگول شده بودم، گفتم مجید بهار آمده، یک شعری در مورد بهار بخوان ببینیم. حوصله­ی شعر نداشت. وقتی با اصرارم مواجه شد، خنده­کنان ادای شاعرها را در آورد و گفت:<بهار زیر دامن دختران است.> آی مجید! آی مجید! آی مجید ترسو! ببین چه داغی به دلمان نشانده­ای!»

«مجید هر چه بود، ترسو دیگر نبود. آدم ترسو هرگز جرأت نمی کند روی زندگیش قلم بزند.»

«ترسویی کاری به کار خودکشی ندارد. برخلاف شجاعت ظاهریش، مجید در تمام کارهایش ترسو بود. ولی ترسش را پنهان می کرد. برادرم حسن خودش این نکته را در او تشخیص داده بود. حتی چند بار به او گفت که وارد کارهای سیاسی نشود، چون به طینتش نمی خورد و قاطی شدن در جریانات سیاسی برایش فاجعه به بار می آورد. اما گوش نکرد. خواست توی خانواده یک حسن دوم بشود. خود من هم گفتم مجید، ولش کن این قهرمان بازی را! برو توی نخ شعر!. ولی توی گوشش نرفت که نرفت. هی­ی­ی­ی.»

«از کجا فهمیدید که خودکشی کرده، علی­آقا؟ شاید کار خود رژیم است؟»

«نه. کار خودش است. بارها به من گفته بود که می خواهد یک جوری از شر این زندگی راحت بشود. آن شب، بعد از آنکه بطری کنیاک را حسابی تعطیل کردیم، دیروقت رفتیم خوابیدیم. صبح زود من طبق معمول رفتم مسافرکشی. مامان می گوید که صبحانه نخورد. دیروقت از رختخواب آمد بیرون و رفت توی بازار. کاسبهای بازار می گویند که سراغ تک­تک­شان رفت و با خوشرویی با آنها دست داد و احوالپرسی کرد و در مورد کسب و کارشان پرسید. ماهیگیرها پیدایش کردند. با هفت­تیر یک گلوله زد به شقیقه­ی خودش. چند سطر هم نوشت و لای دفتر شعرش گذاشت. خیلی مختصر: من را ببخشید. بیشتر نتوانستم تحمل کنم. از هر کسی که توی زندگی­ام مزاحمش شدم عذر می خواهم. مامان برایم گریه نکن. این جوری می خواهم حسرت روی دلشان بگذارم، چون بالاخره نتوانستند در مورد من به مقاصدشان برسند.»

«می شود نامه­اش را نشانم بدهی؟»

«نه. خواهرم نمی دانم با آن چه کار کرده. ولی بیا دفتر شعرش را نشانت بدهم... نگاه کن! این یکی را حتماً صبح همان روز گفته. تاریخش را ببین! درست همان روزی است که خودش را کشت.»

    قاسم محزون به صفحه­ی دفتر مدتی چشم دوخت. مجید نوشته بود:

درها بسته­اند

پنجره­ها و پرده­ها نیز!

روشنایی نیست

روشنایی نیست

آه...

در این همه تاریکی، از چه زنده است

                     و به چه می اندیشد

او که شادی شامگاهش

از غم هر صبحگاه شکننده­تر است؟

 

فصل نوزده   

 

1

    مادر را دوباره به سلیمه سپردند. بهبودی روحی او غیرممکن به نظر می رسید. نیمی در دنیای زندگان و نیمی دیگر در دنیای مردگان به سر می برد. اما انگار آرامشش تنها در دنیای دومی میسر بود. میل شدیدی داشت هر ظهر و شامگاه با ظرفی غذا سر قبر عزیران پرپرشده­اش برود و با آنها به گفتگو بنشیند. او با مردگان خود چندان طولانی محشور می شد که همانجا سر قبورشان دراز می کشید و به خواب می رفت.

    قاسم خود نیز روز به روز ناآرامتر می شد. هیچ چیز پیله­کند دیگر دلبستگی­اش را سبب نمی شد. زمین، آسمان، اشیاء و آدمها، همه و همه او را به دیده­ی حقارت می نگریستند. تازه در می یافت که دلزدگی و افسردگی مجید چگونه دردی بوده است. دستش از گرفتن قلم­مو و مشغول شدن با طرح و رنگ و بوم و تابلو سرباز می زد. تمام روز را جایی کز می کرد و در خود فرو می رفت. ساعتها در خیال و تردید و بی­تصمیمی می اندیشید و می اندیشید، اما ذهن مغشوش­اش روی هیچ چیز متمرکز نمی شد.

    در ابتدای رهایی­اش گمان می کرد که پروانه و دوستانش به زودی به سراغش خواهند آمد، اما چنین نشده بود و او نیز خود چندان جدی به جستجویشان نپرداخت، چرا که کم­کم دیدار کسی رغبتش را بر نمی انگیخت.

    دیری نپایید که به سراغش آمدند و گفتند مشمول خدمت سربازی است. پذیرفت. امکان خوبی بود تا از طرفی از معرفی ماهانه خود نزد سپاه پاسداران رها شود، و از طرفی دیگر از فضای ماتم­زده­ی خانه فاصله بگیرد.

    روزهای داغ جبهه و جنگ بود. او را به سرعت به سربازخانه­ای در تهران اعزام کردند تا دوران آموزشی را بگذراند.

 

2

    از این که تمام روز را با مشق سربازی و یادگیری عملیات نظامی می گذراند خشنود بود. به این ترتیب برایش فرصتی باقی نمی ماند تا بنشیند و در وهم و اندوه بی سامانش فرو رود. و این گویا واقعاً معجزه بود. گذشته­ها، بویژه پیله­کند، کم کم از ذهنش محو شد. دیگر به آنچه که در پشت سر داشت نمی اندیشید. تلاش می کرد با کتاب و قلم و کاغذ تماس نداشته باشد، تا به یاد گذشته­اش نیافتد و هوس نقاشی به سرش نزند. در سربازخانه نیز به جز با یک سرباز جوان آذربایجانی که با آوازهایش همقطارانش را دور خود جمع می کرد، با کس دیگری رابطه­ی دوستی بوجود نیاورد.

    در همان اوان ورودش به مرکز آموزش نظام وظیفه، دایره سیاسی عقیدتی ارتش چندین بار او را فراخواند و در مورد سابقه­ی زندانی بودن و دیر به خدمت آمدنش سوال کرد. اما او به راستی مکتبی شده بود، نمازش را سر موقع می خواند، مثل همه­ی مؤمنان صورتش پر ریش بود، کاری به کار کسی نداشت و ادعا می کرد که به سربازی آمده تا در راه امام و اسلام عزیز شربت شهادت بنوشد.

    شبها از خستگی فعالیتهای بدنی روزانه زود به خواب می رفت. صبح­گاهان با صدای سوت و فریاد سرباز نگهبان آسایشگاه از خوابی شیرین و آرامبخش دل می کند. و سخت­تر از دیگران به تمرین و آموزش نظامی مشغول می شد.

    در یکی از شبها، آرامش خاطر او را خوابی در هم ریخت. خواب دید که در خیابانی شلوغ و پر تردد به پروانه برخورده است. بی­آنکه به هم چیزی بگویند، پروانه در پیش­روی او به راه افتاد. پشت سرش رفت. از خیابانی گذشتند و داخل کوچه­ای شدند. ناگهان پروانه از حرکت ایستاد. قاسم خود را به او رساند و بازویش را گرفت. دختر به سوی او برگشت. صورتش پر اشک بود و داشت هق­هق می گریست. قاسم اشکهایش را با غمخواری پاک کرد و پرسید:

«چه شده؟ چرا گریه می کنی؟»

«مرده! آن پروانه­ی قشنگی که به من داده بودی، مرده!»

«خب، مرده باشد، این که گریه ندارد. می دانی، حلیمه پروانه را به من داده بود تا به تو هدیه کنم. حالا او خودش هم مرده، با شوهر و بچه­اش. دیگر همه چیز تمام شده. همه چیز.»

«نه. چیزی تمام نشده. فقط پروانه­ مرده.»

«چرا. همه چیز تمام شده. هم آن پروانه، و هم هلال ماه. می دانی هلال ماه کی بود؟»

«نه. کی بود؟»

«وقتی بچه بودم، یک شب تو را خواب دیدم. داشتی توی آسمان پر می کشیدی. فکرکردم داری می روی پیش خدا. دنبالت دویدم. مثل تو پر درآوردم و شروع کردم به پروازکردن. راست راستکی داشتم پرواز می کردم. خواستم تو را بگیرم و بغلت کنم. ولی یک مرتبه هلال ماه آمد جلویم. پشتش یک چیز خیلی روشن­تر دیگر هم بود. داشت لبخند می زد. لبخندش آنقدر شیرین و نورانی بود که درصدد برآمدم آن را از آسمان بکنم و ببرم توی اتاق­مان بگذارم تا به خانواده­ام همیشه همان جوری شیرین و گرم لبخند بزند و روشنی ببخشد. همین که دستم را به سویش دراز کردم، غیبش زد. از تو هم دیگر اصلاً هیچ خبری نبود. از خواب بیدار شدم و از مادرم خواستم آن را برایم بگیرد، اما اسم هیچ­کدام از چیزهایی را که دیده بودم نمی دانستم. حتی اسم هلال ماه را هم هنوز نمی دانستم. مادرم هم نتوانست متوجه منظورم بشود. یک مدت بعد، خواهرم حلیمه برایم تعریف کرد که هلال ماه در واقع خودش بوده. یعنی آنقدر با او در مورد خدا و پدرم درددل کرده بود، خودش هم شده بود به شکل او. و تو از خواب من پریدی و مثل هلال ماه رفتی توی خوابش. نمی دانم چه جوری. حلیمه اینجوری می گفت. ولی... ولی... حالا دیگر همه چیز تمام شده. همه چیز. هم تو مرده­ای، و هم حلیمه مرده. مرده! مرده! می فهمی؟»

«ولی من که زنده­ام و دارم با تو حرف می زنم!»

«نه. تو مرده­ای، درست مثل حلیمه. مرده­ها را باید فراموش کرد، وگرنه آدم عذاب می کشد، عذاب. مادرم نتوانست مرده­ها را فراموش کند. در نتیجه حالا دارد با آنها در دنیای زنده­ها زندگی می کند. با مرده­ها دارد در دنیای زنده­ها زندگی می کند! می فهمی این چه عذابی برای او، و چه توهین و تحقیری برای زنده­هاست؟»

«ولی من که نمرده­ام، نگاهم کن!»

«چرا، تو مرده­ای، منتها خودت نمی دانی. خیلیهای دیگر هم مرده­اند...»

«اگر من مرده­ام، حالا چطور می توانم با تو حرف بزنم؟ بیا لبهایم را ببوس تا باورت شود که زنده­ام.»

«لبهایت را ببوسم؟ ولی من، من تا به حال لب کسی را نبوسیدم.»

«من هم این کار را تا حال نکردم. فقط چند بار خواب دیدم که تو دنبالم کردی و من را گرفتی بوسیدی. خیلی لذت دارد. بیا...»

«نه. نه. نمی خواهم. اگر تو را ببوسم، عاشقت می شوم. اگر عاشقت بشوم، نه به تو می رسم ، نه به کارهای خودم... نه. باید بروم. یک کار خیلی مهمی دارم. باید...»

«وایستا! تو از زمانی که عکسم را کشیدی عاشقم هستی.»

«از کجا فهمیدی؟»

«خواهرم گفت.»

«دروغ گفت. از او بدم می آید.»

«چرا؟ مگر او چه بدی به تو کرده؟»

«چون، چون، چون فهمیده. هیچ کس نباید بداند. نه، همه­ی شما مرده­­اید. من باید شما مرده­ها را فراموش کنم تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. من خیلی کار دارم. تو، تو مرده­ای! جمالی مرده! تیمور مرده! مجید مرده! مراد مرده! جمشیدی مرده! هلال ماه مرده! عدالت مرده! خدا مرده! من، من، من...»

«قاسم، تو هم مثل مادرت شده­ای. داری با مرده­ها زندگی می کنی.»

«خب، چه کار کنم؟ دوست دارم! همه­ی شما مرده­ها را دوست دارم! آخر شماها را به چه گناهی کشتند؟ حلیمه و بچه­هایش چه گناهی داشتند؟ مجید چه گناهی داشت؟ جمشیدی و جمالی چه گناهی داشتند؟...»

«این جوری گریه نکن! من زنده­ام و مثل تو به این کشتارها معترضم. وقتی اشکهایت را می بینم یک چیز تیزی توی قلبم فرو می رود...»

«...تو واقعاً دوستم داری؟»

«یعنی تا حال متوجه نشده­ای؟»

«پس، پس...»

    همین که قاسم لبهایش را روی لبهای پروانه گذاشت، از خواب پرید. زیرشلواری و ملافه­اش خیس شده بود. خوابزده و مجنون از تختخواب آسایشگاه پایین پرید. به سوی دستشویی و حمام شتافت. در آن را از داخل بست و با چشمان اشک­آلودش خشمگین دیوار را به زیر ضربات مشت­هایش گرفت. با هر ضربه­ی مشت به دیوار، صدای فریاد "مرده! مرده!" درون حمام پیچید. سرباز نگهبان آسایشگاه با شنیدن صدایش به طرف حمام رفت و در زد. قاسم ساکت شد، در را تا نیمه گشود و بهانه آورد که دارد تهوع می کند.

    فردای آن شب، بلندگوی گروهان آموزشی قاسم را برای ملاقات به در دژبانی فراخواند. نمی توانست باورکند که کسی به ملاقات او آمده باشد. چرا که جز جعفر فامیل یا آشنایی در تهران یا قزوین نداشت. جعفر نیز نمی توانست به ملاقاتش آمده باشد، زیرا که غروب روز پیش به محل کارش تلفن زده و با هم صحبت کرده بودند. به دفتر گروهان سربازخانه مراجعه کرد. وقتی مطمئن شد که نامش را به اشتباه برای ملاقات نخوانده­اند، هیجان­زده و کنجکاو به سوی در دژبانی شتافت.

    چند مرد و زن پشت میله­های آهنی در ورودی پادگان منتظر و چشم به راه ایستاده بودند. وقتی به آنها رسید، در بین شان دنبال چهره­ای آشنا گشت. نیافت. کلاه سربازی را از سر خود برداشت و با آن عرق پیشانی­اش را پاک کرد و بعد به سوی سربازی که در کیوسک دژبانی به سر می برد، به راه افتاد. هنوز داخل کیوسک نشده بود که صدای آشنایی نامش را خواند. با اشتیاق به طرف جمعیت ملاقات کنندگان برگشت. از پشت میله­ها دختر چادر به سری برایش دست تکان داد. شادی و نشاط گمگشته به ناگهان در چهره­اش شکفت و  تا بناگوشهایش دوید. لبانش لرزید. تلاش کرد بر رفتار هیجانی­اش مسلط باشد. «پروانه؟!» زیر لب زمزمه کرد و به سویش رفت.

    دخترک برای آنکه در ملاء عام با او دست ندهد و گرفتار اوباشان منکرات و حزب­الله نشود، با دست راست به مرد قد کوتاه و عینکی همراهش اشاره کرد و گفت:

«آقاجلیل، شوهرخواهرم.»

   مرد همراه با خوشرویی و اشتیاق جلو آمد و گفت:

«سلام قاسم­جان! حالت چطور است، سرباز قهرمان؟»

    قاسم خوشحال و غافلگیر در چهره­ی مرد همراه دقیق شد. نشانهای آشنایی را که از کودکی به خاطر داشت در او کاوید. غرق در اشتیاقی عمیق، به رسم بچه­های دوران دبستان، صدا زد:

«آقامدیر! آقامدیر! باورکردنی نیست! من را به جا نمی­آورید، آقای عباسی؟!»

    مرد همراه پروانه متعجب از شنیدن نام خانوادگی خود، عینکش را برداشت و در چهره­ی سرباز جوانی که در برابرش ایستاده بود، دقیق شد. به جایش نیاورد. کاوش­کنان در ذهن خود، از او پرسید:

«عجب! تو محصل من بودی؟! کجا؟»

«شاگردی که به جای عکس پروانه رفته بود هلال ماه را کشیده بود و تمام کلاس برایش خندیده بودند، یادتان نمی آید؟»

«چ­­چ­چ­چرا، چرا. پسر، این تو خودت هستی؟!»

    صورت هم را بوسیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. عباسی شگفت­زده سر تا پای قاسم را برانداز کرد و خوشحال گفت:

«چه عوض شده­ی، پسر! چه بزرگ! چه جوان! چه رشید! بنازم! بنازم!»

«شما هم خیلی عوض شده­اید، آقای عباسی.»

«خب، پیر شده­ام دیگر. اسم من جلیل است. لطفاً جلیل صدایم کن. عجب روزگاری! آن شاگرد کوچولو و ضعیف مدرسه­ی خودم ببین حالا چه مردی شده! پروانه­جان، تو چرا به من نگفتی که به دیدار قاسم خودمان می رویم؟»

    پروانه که گونه­هایش از غافلگیری و شرم سرخ شده بود، قاطعانه گفت:

«به جان لاله، من اصلاً نمی دانستم که قاسم قبلاً محصل شما بوده­اند.»

«چی؟ مگر ممکن است؟ تو و قاسم دو سال توی یک مدرسه درس خواندید. چطوری نتوانستی به جایش بیاوری؟»

    عذاب وجدان دوباره بعد از سالها سراغ قاسم آمد. به یاد آورد که در آخرین دیدارش با پروانه بهترین موقعیت برای ابراز آشنایی دیرینه را از دست داده و با او ناصادقانه برخورد کرده است. شرمگین و شیفته رو به پروانه کرد و پرسید:

«خب، چطوری، پروانه؟ تو کجا؟ تهران و این سربازخانه کجا؟»

    دخترک در حالی که سعی می کرد دلگیری خود را پوشیده نگهدارد، نگاهش را از او برگرفت. سرش را پایین انداخت و جواب داد:

«خوبم. خاتون خبر داد که آزاد شده­اید. زودتر نتوانستیم پیداتان کنیم. به هر حال خوش آمدید!»

    جلیل عباسی که همچنان شگفت­­زده و خوشحال قاسم را تماشا می کرد دنباله­ی حرف پروانه را گرفت:

«آره، قاسم­جان، ما همه خوشحالیم از این که تو زنده و سرحال دوباره بین ما هستی. شورانگیز بی­گمان از دیدنت شوکه می شود. ولی خب، من اول آماده­اش می کنم. خب، کی به تو مرخصی می دهند؟ باید بیایی پیش ما تا بنشینیم و کلی حرف بزنیم.»

«اگر فردا نگهبان نباشم، حدود ساعت دوازده.»

«خیلی خوب است. ماهی سفید شمال هم برایت فراهم کرده­ایم. حتماً وضع غذای پادگان چندان جالب نیست. من فردا شاید نتوانستم دنبالت بیایم. پروانه حتماً می آید.»

 

3

    فردای آن روز قاسم با بیرون آمدن از در پادگان، پروانه را که در ازدحام انبوه سربازان او را جستجو می کرد، دید و با اشتیاق به طرفش رفت. با خوشحالی گفت:

«سلام پروانه. حالت چطور است؟»

«خیلی ممنون. خوبم. لباس سربازی چقدر قیافه­ی شما را عوض کرده! به سختی می شود شما را شناخت.»

«خیلی وقت است منتظرم هستی؟»

«نه زیاد. شاید بیست دقیقه.»

«ببخش! زودتر نتوانستم بزنم بیرون. اینجا توی مخ آدم فرو می کنند که تو آدم نیستی بلکه فقط یک سربازی و اختیارت هم هرگز دست خودت نیست.»

«عیبی ندارد. به زودی تمام می شود. من واقعاً خوشحالم از این که شما را دوباره می بینم. فکر می کردم این امکان دیگر بوجود نمی آید.»

«من هم همین طور. از بچه­ها چه خبر؟»

«اکثراً حالشان خوب است. شما چرا به وسیله­ی آن دوست شاعرتان و برادرش با خاتون تماس نگرفتید؟»

«کانال خوبی نبودند. خانه­شان تحت نظر بود.»

«بیچاره، دوست­تان، چرا خودش را کشت؟»

    اخم­های قاسم در هم رفت. منقلب و عصبی جواب داد:

«خودش را نکشت. کشتنش. می شود بی­زحمت موضوع صحبت را عوض کنیم؟»

«معذرت می خواهم. قصد نداشتم ناراحت­تان بکنم. راستی، خاتون به شوهر دخترخاله­اش گفته که عاشق شماست.»

«عاشق من؟»

«آره. مگر چه عیبی دارد؟»

«آخ، ول کن، پروانه!»

«عصبانی نشوید! این جوری گفت تا به او مشکوک نشوند. چون آدرس پادگان را شوهر دخترخاله­اش برای ما پیداکرد.»

«کانال بهتری نبود؟ تا خانه­ی خواهرت چقدر راه است؟»

«تقریباً یک ساعت.»

«یک ساعت؟!»

«یک ساعت که چیزی نیست. مردم برای نیم کیلو گوشت یا یک شانه تخم­ مرغ از صبح تا غروب توی صف می ایستند.»

«می شود قبل از رسیدن به خانه یک گل­فروشی پیدا کنیم؟»

«گل­فروشی را می خواهید چه کار؟»

«حتماً یک کاری دارم دیگر. تو، دختر خانم، می خواهی با این ادیبانه صحبت کردنت عذابم بدهی؟»

«چرا عذاب؟ من که ادیبانه حرف نمی زنم.»

«این شما گفتنت اصلاً قشنگ نیست.»

«عادتم است، خب.»

«لعنت به هرچه عادت.»

«یعنی این قدر از نحوی حرف زدنم بدتان می آید؟»

«نه. کاملاً برعکس، خیلی خوشم می آید. لطفاً  از این به بعد به جای شما، عالیجناب صدایم کنید!»

    پروانه که متوجه کلافگی قاسم شده بود، با اشاره به تاکسی گفت:

«جناب سرباز! تاکسی برای ما ترمز کرده. بدو برویم سوار بشویم!»

    قاسم ساک برزنتی سربازی­اش را روی شانه آویخت و همراه پروانه به طرف تاکسی دوید. وقتی درون تاکسی نشستند، خندان گفت:

«خیلی ممنون از این که گفتی بدو برویم سوار بشویم.»

«خوشت آمد، جناب سرباز؟»

«هاهاها، خیلی. ولی قسمت دوم جمله اشتباه است.»

«یعنی می گویی بروم دستور زبان یاد بگیرم؟»

«نه، نه. توی ارتش تنها به رده­های از افسر به بالا جناب می گویند. به سرباز آدم می گوید سرکار.»

«نگفتی توی گل فروشی چه کار داری؟»

«یک دوست خیلی قشنگ دارم، می خواهم ببینمش.»

«راستی؟»

«آره به جان خودم. نمی دانی چقدر قشنگ است.»

«شوخی می کنید؟»

«دیدی؟ باز جمع بستی.»

«عادت ندارم، خب. کم کم یاد می گیرم. شما چه شوخیهایی یاد گرفتی تو این چند ساله؟»

«آدم رو به ترقی است دیگر، چه می شود کرد؟ گل فروشی سر راه یادت نرود!»

«یادم نمی رود. گل را می خواهی چه کار؟»

«ناسلامتی بعد از سالها خانواده­ی معلمم را می بینم. مناسبتی زیباتر از این برای یک دسته­گل؟»

«هر جور دلت می خواهد. نرسیده به خانه یک گل فروشی است.»

    از این که پروانه کنارش نشسته بود، شوری وصف­ناپذیر وجودش را فراگرفت. هرگز از ذهنش نگذشته بود که به این زودی، آن هم در ایام سربازی، در تهران، اینجا درون تاکسی،  آنقدر نزدیکش باشد که حتی گرمای تنش را حس کند. هیجانی عمیق در جانش می جوشید. هنگام حرف زدن با او میل شدیدی داشت دست دختر را در دست بگیرد. با زجر از آن اجتناب ورزید، چرا که چیز موهومی مثل ترس، مثل خجالت، مثل ادب، مثل اخلاق مجالش نمی داد. عذاب­کشان با خود گفت:

«...اگر خوشش نیامد چی؟»  

     با پیاده شدن از تاکسی پروانه گفت:

«این تاکسی­های لعنتی گاهی تا آن طرف دنیا هم می روند، اما امروز همه می خواهند دور بزنند.»

«شاید به خاطر سربازهاست. خودت دیدی که چقدر سرباز جلوی پادگان منتظر تاکسی بود.»

«باید سوار مینی­بوس بشویم.»

«باشد. من که نمی دانم خانه­ی خواهرت کجاست.»

«برویم. بعداً یاد می گیرید.»

«باز جمع بستی.»

«گفتم که باید دستور زبان یاد بگیرم.»

 

4

    با ورود آنها به گل­فروشی، مشتریانی که آنجا حضور داشتند، توجه­شان به دختر و سرباز جوان جلب شد؛ آنها چون دو دلداده، خندان به گلها نگاه می کردند و با هم حرف می زدند.

    زنی آهسته به زن دیگر گفت:

«خوش به حال­شان! طفلکیها اولِ نامزدی­شان است! سربازه دارد به­اش گل می دهد و دل می ستاند!»

    زن مخاطب با ترحم جواب داد:

«خدا به جوانی­شان رحم کند! الهی دختره داغش را نبیند! از فردای این جوانهای بیچاره کی خبر دارد؟ یکهو دیدی خودش دیگر برنگشت و نعشش را از جبهه برایش آوردند.»

    پروانه با شنیدن کلمه­ی نعش آزرده شد. آشفته، از قاسم پرسید:

«شنیدی چه می گویند؟»

«نه. چرا رنگت پریده؟»

«بیا برویم! من از گلهای اینجا خوشم نمی آید. از این گل­فروشی مثل این که برای سر قبر  مرده­ها گل می خرند.»

    قاسم به دنبال او از مغازه گل­فروشی بیرون آمد. متعجب از رفتار پروانه پرسید:

«نگفتی چرا یکهو عصبانی شده­ای؟»

«هیچی. از گلهایش خوشم نیامد.»

«باورم نمی شود. هر وقت از گلی خوشت نیاید، این قدر عصبانی می شوی؟»

«معذرت می خواهم. دست خودم نبود. ولی اگر گل قحط هم بیاید، دیگر پا توی این گل­فروشی نمی گذارم.»

    با رسیدن به گل­فروشی دیگر، داخل مغازه شدند. قاسم گفت:

«پروانه، دسته­گل را خودت انتخاب کن!»

«چرا من؟»

«این جوری دوست دارم.»

«آخ، چه کار سختی؟»

«مجبوری.»

«چشم، جناب سرکار.»

«هاهاها، دیگر از حرف زدنت ایراد نمی گیرم. ولی جناب و سرکار را بدجوری با هم قاطی کردی.»

«باشد سرکار. حالا خوب شد؟ این اُرکیده سفید چطور است؟»

«خیلی قشنگ است. ولی با منظوری که من دارم جور در نمی آید.»

«ببخشید، شما چه منظوری دارید؟»

«بعداً می فهمی.»

«من به بدسلیقگی معروفم. بهتر است خودتان انتخاب کنید.»

«نه. سلیقه­ات اتفاقاً حرف ندارد. آن دو شاخه گل سرخ چطور است؟»

«قشنگ است. ولی فکر می کنم مصنوعی باشد.»

«مصنوعی؟ گل مصنوعی توی گل­فروشی چه کار می کند.؟!»

«شاید اشتباه می کنم. لمسش کن!»

«راست گفتی. از مخمل است. ولی قشنگ نیست؟»

«چرا، خیلی قشنگ است. فقط قیمتش چند برابر یک دست گل معمولی است.»

«قیمتش مهم نیست. در عوض، مدتی طولانی به عنوان تزیین توی اتاق می ماند. این جوری شاید یکی به یاد من افتاد.»

«ما همیشه به یادت هستیم. باورکن!»

«پس، موافقی؟»

«به یک شرط.»

«چه شرطی؟»

«پولش را من می دهم.»

«نه. به هیچ وجه.»

«پس، نصف نصف.»

«فراموش کن! چرا یکهو به فکر پولش افتاده­ای؟»

«خواستم من هم در این دو شاخه گل سرخ سمبلیک تو نقشی داشته باشم.»

«صبرکن! یک نقشی برایت پیدا می کنم.»

    با بیرون آمدن از مغازه­ی گل­فروشی، قاسم دسته گل را به طرف پروانه گرفت و گفت:

«بفرما! این هم نقش تو.»

«چرا خودت نمی آوری؟»

«دوست دارم توی دست تو باشد. این جوری قشنگ­تر است.»

«چرا، آخر؟»

«وقتی به خانه رسیدیم، با گل برو توی آینه خودت را نگاه کن تا ببینی برای چی. راستی می شود به یک قنادی هم برویم؟»

    دختر متوجه کنایه­ی زیبای قاسم شد. فهمید که این دسته­گل نه برای خواهر و شوهرخواهرش، بلکه تنها برای اوست تا برود جلو آینه خود را تماشا کند که چون گل چقدر زیباست. تبسم شیرینی بر لب آورد. به چشمان قاسم با اشتیاق نگاه کرد و گفت:

«لابد قصد داری شیرینی را هم خودت بخری؟»

    قاسم مست نگاه پر شعف دخترک جواب داد:

«مسلماً.»

«امکان ندارد. شیرینی را من می خرم.»

«آخر، برای تو که مناسبتی ندارد.»

«چرا، مناسبت خیلی خوبی هم دارد. برویم آنجا...»

 

    قبل از آن که به خانه برسند، پروانه گفت:

«می خواهم چیزی به شما بگویم، ناراحت نمی شوی؟»

«نه. چرا ناراحت بشوم؟»

«شما به من دروغ گفتی.»

    قاسم به یاد آخرین دیدار با او قبل از زندانی شدنش افتاد. شرمزده، از راه رفتن بازایستاد. حق با پروانه بود. حرفی برای تبرئه­ خود نداشت. سرش را پایین انداخت و با تردید پرسید:

«من به تو دروغ گفتم؟»

«آره. با من صادقانه برخورد نکردی.»

«من؟»

«آره، شما. آن روز آخر توی خانه­ی ما موقع نشان دادن نقاشی­هایم، یادت می آید؟»

«شرمنده­ام. می خواستم به تو بگویم که آن نقاشی مال من است. ولی، ولی  هر چه سعی کردم نتوانستم. نمی دانم چرا. فقط، فقط...»

«فقط از من حرف کشیدید.»

«هی، پروانه! چرا سخت می گیری؟ یعنی این مسئله این قدر مهم بود؟»

«مهم نیست. فراموشش کنیم. آدرس خانه را لطفاً یاد بگیر! بچه­ها تصمیم گرفته­اند که فعلاً جلیل رابط تو باشد. خودش با تو صحبت می کند.

 

   جز او و پروانه کسی در خانه نبود. حالا آخرین روزهای دوره­ی آموزشی را می گذراند و به زودی بایست راهی جبهه می شد. این تصور که با رفتن از تهران پروانه را دیر به دیر خواهد دید، درونش را سخت مضطرب می ساخت.

    با هم سرگرم بازی شطرنج بودند. در بازی از پروانه قوی­تر بود، به همین خاطر تا آخرین مهره مقاومت می کرد و در نهایت، بی­آنکه دخترک متوجه شود، بازی را یا می باخت، یا مساوی می کرد.

    در حین بازی، وقتی که پروانه برای حرکت دادن مهره­ای به صفحه­ی شطرنج خیره شده بود، قاسم به تماشای او پرداخت و با خود به گفتگو نشست:

«...دوستم داری، دختر. می دانم. ولی این مخفیانه دوست داشتن ما به کجا ختم می شود، آخر؟ کی اول پا پیش می گذارد؟ من؟ تو؟ شاید من باید مستقیماً به تو بگویم. ولی چطوری؟ خدای من، چه کار سختی؟! چه باید گفت؟ دوستت دارم؟ عاشقتم؟ نه، این کلمات احساسم را نمی رسانند. کاش وقت داشتم و با یک نقاشی احساسم را به تو می گفتم. نه، با نقاشی هم نمی شود. مگر آن موقع که بچه بودم این کار را نکردم. باید بی پرده و صریح گفت. ولی برای همه کاملاً واضح است که عاشقشم. شورانگیز و جلیل همیشه وقتی ما را می بینند با نگاه و اشاره به هم می رسانند که ما دو نفر چقدر عاشق همیم. شاید باید صبر کنم تا ببینم آنها چه می گویند؟ آره، باید صبر کنم. اگر از جبهه برنگشتم چه؟ اگر کشته شدم؟ نه. برای پروانه خیلی بد می شود. فعلاً چیزی نباید بگویم. وا می ایستم تا سربازیم تمام شود. آنوقت، آنوقت عروسی می کنیم. اما کی برای ما عروسی راه میاندازد؟ کجا؟ عروسی! زندگی با تو؟! وای، تو و من با هم باشیم! دیگر غمی نخواهم داشت. سالها زندان و شکنجه را تحمل می کنم، چون مطمئنم که زندگی و زیبایی هنوز به تمامی نمرده و یک نفر خارج از زندان در انتظار من ایستاده. نقاشی را بکلی فراموش می کنم. هر چه را که یاد گرفتم یادت می دهم و... گذشته­ها را، داغهایم را  مثل تابلوها و کتابهایم توی باغ و زیرزمین­مان دفن می کنم تا دست هیچ کس به آن نرسد. تا هیچ کس نداند که چه کشیدم، تا خلاص شوم، خلاص شوم، خلاص شوم، خلاص شوم. فقط تو، فقط تو، فقط تو مال من و با من باشی، این دستها و قلب و لبخندت با من باشد. هیچ چیز دیگر از دنیا نمی خواهم. این جوری تمام دنیا مال من است. تمام دنیا مال ماست. چرا که ما به تمام دنیا و آدمها تعلق داریم و قلبهای ما برای صلح و سعادت­شان می تپد.«نوبت تو است»، صدای پروانه رشته خیالاتش را گسست. دستپاچه پرسید:

«چی؟!»

«حرکت بده! نوبت تواست.»

«نوبت من؟»

«بله، نوبت تواست.»

    قاسم پس از حرکت دادن مهره­ای و مشغول ساختن پروانه به ادامه­ی بازی، دوباره به تماشای او که سرش را روی صفحه­ی شطرنج خم کرده بود، پرداخت. دلش می خواست دستهایش را در دست بگیرد و او را تنگ در آغوش بفشرد. دلش می خواست به چشمان زیبایش خیره شود و در صفا و گرمی و شفافیت نگاهش غرق گردد. دلش می خواست سر بر زانویش بگذارد و از بی­عدالتی­هایی که بر او رفته بود سخن بگوید و التیام­جویانه به گریستن بپردازد. دلش می خواست لب روی لبش بگذارد و از آرامش، از زیبایی، از زندگی و از زن لذت بورزد. و این گونه او را آغوش­کشان به شالیزاران ولایتش ببرد و با راز سبزه و شکفتن آشنایش کند.

     در خیالش با پروانه در شالیزار بود. سرمست و شاد گفت:

«ببین شالیزار ما چه سرسبز و زیباست!»

«اوه­ه، خیلی قشنگ ست!»

«می بینی، بر خلاف تصور تو، من عاشق رنگ آبی و سبزم. در ولایت ما مردم بین آبی و سبز فرق چندانی نمی گذارند. وقتی می گویند آبی، امکان دارد منظورشان سبز باشد، و وقتی که از رنگ سبز حرف می زنند، بی­گمان منظورشان رنگ آبی هم هست. آبی، آبی آسمان و دریا. و سبز، سبزِ سبزه و صحرا. در خانواده­ی رنگها، آبی و سبز، اگرچه سبز خود آمیزه­ای از آبی و زرد است، خواهران دوقلوی همند. خواهرانی سرتاپا مشابه، سرتاپا زاینده، سرتاپا صفا و امید. اما دو رنگ اصلی دیگر، دو دختر زیبای دیگر مادرشان، طبیعت، را نباید از خاطر برد؛ زرد، زردی گرم و مهربان و دل­انگیز خورشید، و سرخ، سرخی شعله­های آتش، سرخی گونه­های تو و دل عاشق من. سایر رنگها و آمیزه­ها دختران این خانواده­ی مقدسند.»

«تو دیوانه­ای، قاسم. برو یک ذره تئوری رنگها را مطالعه کن. هه­هه­هه، این جوری که همه رنگها فقط به شکل زن شدند. بیچاره مردها!»

«یک چیزهایی خوانده­ام. به دلم ننشسته­اند. این تئوریها مال آدمهای اندیشمند و شاید بسیار عاقلی باشد که در حس کردن خیلی فقیر و بیچاره­اند. کجا، کی، آدم می تواند آنچه را که حس می کند و با تمام دنیای درونش می بیند به وسیله­ی ابزار ضعیفی چون کلمات به شکل تئوری در بیاورد؟ اما زن، بله، مسلماً من همه­ی رنگها را به شکل زن می بینم، چرا که زن، تنها زن است که زاینده است.»

«خب، خب، قبول. فرض این جور که تو می گویی باشد. پس، بعضی از رنگها هم باید مرد باشند، وگرنه آمیزش و زایشی نمی تواند شکل بگیرد.»

«تو می توانی پیش خودت حتی همه­شان را به شکل مرد تصورکنی. من که مرد هستم آنها را این جوری می بینم. و نقاش...»

«و نقاش، می خواهی بگویی، مرد و شوهر این دخترخانم­هاست؟»

«نه این طور که تو فکر می کنی.»

«اگر باشد، در این صورت باید گفت که تنها مردها نقاشان واقعی هستند.»

«نتایج نادرستی می گیری. در نقاشی، تو می توانی هر که می خواهی باشی: زن، مرد، فقیر، ثروتمند. در این عرصه انسانها همه مثل عرصه­ی مرگ با هم برابرند. و این حس است، تصور است، خیال است، خلق و جاودانه­ساختن تصویری زشتیها و زیباییهاست، تا آدمیان یا بهتر بگویم بینندگان هر چه را که در دنیای درون و برون نقاش وجود داشته، لخت و عریان ببینند، به این همه اندکی اندیشه کنند و از شتاب سرسام­آور زندگی بازایستند.»

«چه افکار شاعرانه­ای! اما پر از تناقض. مثلاً این رنگ سرخ، با این تندی و خشونتی که تو در تابلوهایت بکارش می بری، پس چه است؟ تمام حرفهایت را نفی می کند. چون ذره­ای زیبایی در آن به چشم نمی خورد، فقط خشم و خون و خشونت و بیداد از آن می بارد.»

«بگذار متناقض باشم. بگذار این سرخی به قول تو نازیبا و خشن همه­ی حرفهایم را نفی کند. حرفها را می شود به هر صورتی تفسیر کرد و حتی به نفی­شان پرداخت. اما خشونت، بگذار خشونت ببارد از کارهای من، پروانه! هر کسی که در و دیوار سلول و شکنجه­گاه آغشته به خون انسان را دیده باشد می تواند حس کند که تندی و خشونت رنگ سرخ از چه جنسی است. باورکن بی انصافی است، سرخهایم، این قدر که تو می گویی، همیشه خشن نیستند، بلکه معصومند، عاشقند...»

«تابلو نقاشی باید به بیننده آرامش خاطر بدهد، جذبش کند و او را از کلنجارها و سختیهای زندگی روزمره برهاند.»

«در هنر، بایدی در کار نیست. باید فقط در مرگ است. وقتی که هنرمند ناآرام است، آرامش را از کجا وام بگیرد؟ وقتی که دنیایی که تو در آن زندگی می کنی پر از شقاوت و بیداد و خون­ریزی است، از کدام آرامش دروغین می خواهی صحبت کنی؟ اما رهایی. اگر رهایی می خواهی، به سبزه­ها نگاه کن تا رها شوی. نگاه کن! به شالیزار نگاه کن! چندی بعد آغاز فصل دروست. مردمان ساده روستا وقتی که خوشه­ها را بالا بردند، جشن و سرور و پایکوبی­شان آغاز می­شود.»

«ما کی عروسی می کنیم، قاسم؟»

«عروسی ما؟!»

«آره، عروسی من و تو.»

«حلیمه! های حلیمه!»

«دیگر چه شده، قاسم؟ چرا داد می زنی و نمی گذاری بخوابم؟»

«پروانه می پرسد که ما کی عروسی می کنیم؟»

«پروانه دیگر کی است؟»

«نگاهش کن! اینجاست.»

   در تصورات هذیان­آلود قاسم، حلیمه و پروانه صورت هم را می بوسند و همدیگر را در آغوش می گیرند. گله­ای انبوه از پروانه­ها به رنگهایی گوناگون بر فراز سرشان به پرواز در می آید.«بفرما! نوبت توست، قاسم. یک حرکت بیشتر نداری»، صدای پروانه او را از فراز رویاهایش به روی صفحه­ی شطرنج فرودآورد.

    بی­آنکه چیزی بگوید، همچنان غرق در رویاهایش به او خیره شد. پروانه شگفت­زده پرسید:

«اِه، چرا این جوری نگاهم می کنی؟!»

    قاسم روی از او برگرفت و شتابزده مهره­ای را به حرکت در آورد. پروانه مردد دوباره سرش را روی صفحه­ی شطرنج خم کرد و به بررسی موقعیت مهره­ها پرداخت. نتیجه­ی بازی تنها با یک حرکت می توانست مشخص شود. مدتی اندیشید، اما این بار نه به بازی، بلکه به نگاه عاشق قاسم. خواست چیزی بگوید. عزمش را جزم کرد و سرش را بالا گرفت. نگاهش بر نگاه بیقرار او نشست. حس وحشی و دلپذیری در جانش جاری شد. تاب نیاورد. نگاهش را از او برگرفت. دستش را به سوی مهر­ه­ای پیش برد و گفت:

«مات!»

«خوب مات کرده­ای.»

«یک دست دیگر بازی کنیم؟»

«چرا نه. باشد.»

    با آغاز مجدد بازی، پروانه پرسید:

«راست است که تو دیگر به مبارزه­ی طبقاتی اعتقاد نداری؟»

«من هرگز این جوری عنوان نکرده­ام. بلکه در برابر نظرات تئوریک آنهایی که تا دیروز دم از مبارزه طبقاتی می زدند و با دیدن شلاق همه چیزشان را فروختند، موضع­گیری کردم و گفتم که نظرات­شان در مورد انقلاب و صف­آرایی نیروها به اندازه­ی خودشان قابل سوال است. از طرف دیگر، فکر می کنم مبارزه ما بر علیه این رژیم قرون وسطایی به هیچ وجه مبارزه بین کارگران و سرمایه­داران نیست. بلکه مبازره تمام نیروهای ترقیخواه جامعه بر علیه فقهای تاریک­اندیش است. من معتقدم که بجز سرمایه­داران سنتی و انگل بازار، بسیاری از سرمایه­داران و نیروهای حافظ منافع آنها هم مثل همه­ی اقشار تحت ستم کشور در این مبارزه با ما هم­گامند... »

«تو جداً باید از تهران بروی؟»

«متأسفانه آره.»

«کجا؟»

«می گویند اهواز.»

«وای، نرو! آنجا جنگ است.»

«پشت جبهه است. راستش را بخواهی من هم دلم نمی خواهد بروم. ولی بچه­ها اعتقاد دارند که تنها در صورت اعزام به خط مقدم جبهه و خطری بودن اوضاع فرارکنم.»

«اگر توی اهواز نگه­ات نداشتند چی؟»

«من برای مقاصد جنگ­طلبانه­ی آخوندها نمی میرم. هر جور شد فرار می کنم.»

«آدرس جدیدت را داری؟»

«نه. وقتی رسیدم به اهواز معلوم می شود.»

«پس، هر وقت رسیدی تلفن کن به شورانگیز و آدرست را به او بده. می خواهم برایت نامه بنویسم.»

«برای من؟!»

«آره. می خواهم خیلی چیزها را توی نامه برایت بگویم.»

«خب، همین حالا بگو.»

«توی نامه بهتر است.»

«خواهش می کنم همین حالا بگو.»

«نه، نمی شود. فعلاً مهره­ات را حرکت بده.»

«اگر برایم نامه بنویسی، دوره­ی سربازی خیلی زود می گذرد.»

«سعی می کنم. یعنی، حتماً هر ماه برایت یک نامه می نویسم. می ترسم بلایی سرت بیاید. نمی دانم چرا هر وقت تو را می بینم احساس می کنم که این آخرین ملاقات ما است؟»

«نگران نباش! من به این زودیها نمی میرم. نگاه کن، این همه سرباز می روند جبهه، من هم یکی از آنها هستم. از طرفی دیگر، وضع تو و بچه­ها خطرناک­تر از وضع من در جبهه است. شماها دارید هر لحظه با خطر دستگیری زندگی می کنید. اگر دستگیر شوید معلوم نیست چه بلای سرتان می آورند. تنها فرقش این است که اینجا آدم با افتخار در راه منافع مردم می میرد، اما آنجا در راه منافع مشتی جانی و جنگ­افروز تلف می شود.»

«کاش لااقل جنگ نبود! هر روز همه جای کشور تشیع جنازه است. می گویند در حمله­ی قبلی آنقدر سرباز و بسیجی و پاسدار کشته شدند که رژیم می ترسد همه­ی جنازه­ها را توی یک روز تشیع­کند. به همین خاطر جسدها را توی سردخانه گذاشته­اند، برای هر هفته سهمیه­گذاری کرده­اند. در عوض جوری تبلیغ می کنند که انگاری همین فردا کربلا را فتح می کنند و پس­فردا هم می روند سر وقت قدس.»

«نوبت تو است. حرکت بده!»

    پروانه از ادامه­ی صحبت باز ایستاد، سرش را به روی صفحه­ی شطرنج خم کرد و به بررسی موقعیت بازی پرداخت. قاسم به موهای سر او خیره شد. غرق در خیالات عاشقانه­اش، ناخودآگاه زیرلب زمزمه کرد:

«خواهم که بر مویت، مویت، مویت هر دم کشم شانه، هر دم کشم شانه...»

    پروانه مدتی با اشتیاق به این زمزمه­های شیرین او گوش داد، فهمید که دارد برای او می خواند. دلش خواست تا قاسم قدمی پیشتر بگذارد، موهایش را به نوازش بگیرد و با او عریان­تر از اسرار درونش سخن بگوید. گفت:

«چه صدای قشنگی داری، قاسم! بلندتر بخوان! خوشم می آید.»

    قاسم غافلگیر شد. شرمگین از آشکار شدن خواست غریزی­اش، به تته­پته افتاد و پریشان گفت:

«معذرت می خواهم. اصلاً متوجه نبودم.»

«چرا معذرت می خواهی؟ خیلی قشنگ می خواندی. خب، یک خرده بلندتر بخوان!»

    قاسم شرمزده و پریشان از جایش برخاست و گفت:

«باشد برای یک وقت دیگر. بروم یک لیوان آب از یخچال بردارم.»

«وایستا خودم برایت می آورم. چای می خوری؟»

 

    صفحه و مهره­های شطرنج بلاتکلیف به حال خود گذاشته شدند. پروانه بعد از آنکه لیوانی آب برایش آورد و آن را با نگاهی پر از شیطنت دخترانه به او داد، به سوی ضبط صوت رفت و گفت:

«بیا یک ترانه با هم گوش بدهیم. کجاست این نوار شورانگیز...»

    کاستی از بین کاست­ها انتخاب کرد و آن را داخل ضبط صوت گذاشت. لحظه­ای بعد، صدای موسیقی آشنایی برخاست. قاسم شوریده به پروانه خیره شد. دختر لبخند شرمگینی بر لب آورد و سرش را پایین انداخت. گونه­هایش در این شرم شیرین رنگی شنگرفی به خود گرفت. هر دو برای لحظه­ای همزمان به خواست و نیازی مشترک اندیشیدند. شرم آنان نیز اینک یگانه بود. هر دو از بیان آنچه که نه تنها در سر بلکه در درون جانهای شیفته­شان جاری بود ناتوان بودند. این حس، این اشتیاق، این خواست و نیاز غریزی هر یک از آنها را سالهایی چند به هم پیوند داده بود، بی­آنکه بدانند که جان آن خود، آن دوست، آن خویشتن، آن نیمه­ی تکمیل­گر دیگر نیز در چنین حسی و نیازی شعله­ور است. در پی موسیقی، صدای مردانه و حزن­آلودی سکوت معصوم بین آن دو را شکست:

مرا ببوس

مرا ببوس

برای آخرین بار

ترا خدا نگهدار، که می روم به سوی سرنوشت

بهار ما گذشته، گذشته­ها گذشته

منم به جستجوی سرنوشت...

    ناگهان صدای زنگ در خانه درون اتاق پیچید. پروانه پریشان به سوی ضبط صوت خیز برداشت و نوار ترانه را، انگار شبنامه­ی ممنوعی را از دسترس مهاجمان می خواهد دور نگهدارد، برداشت و قاطی نوارهای دیگر کرد. در حالی که اشکهایش را پاک می کرد به طرف در شتافت. قاسم نیز از جایش برخاست. به طرف او رفت. شانه­اش را گرفت و متشنج پرسید:

«چرا داری گریه می کنی؟»

«بگذار بروم! اگر در را دیر بازکنم، امکان دارد فکرهای بد بکنند...»

 

6

        شب قاسم با پریشانی به جلیل گفت:

«یک مشکل خیلی بزرگ دارم. نمی دانم چه کارش کنم؟»

«چه مشکلی، قاسم­جان؟»

«کار من خنده­آور است. نه تنها نمی دانم که این مشکلم را چه جوری حل کنم، بلکه حتی نمی توانم در موردش حرف بزنم.»

«چرا دستهایت دارد می لرزد، قاسم؟ در برابر دژخیمان رژیم نلرزیدی، حالا داری به خاطر مطرح کردن مشکلت می لرزی؟!»

«باورکنید توی همچین مخمصه­ای تا حالا گیر نیفتاده بودم.»

«خودت می دانی. ولی ما را اهدافی انقلابی با هم پیوند می دهد، اگر نتوانیم در مورد مشکلات­مان با یکدیگر صحبت کنیم و نظر بخواهیم، پس چطوری می توانیم برای همدیگر همرزمان لایقی باشیم؟»

«موضوع خیلی خصوصی است. تا حالا سعی کردم نادیده­اش بگیرم. چون فکر می کردم انقلابی هستم و مسائل انقلاب برای من بر هر چیز دیگری اولویت دارد. اما روز به روز، بخصوص توی این دوره­ی سربازی، دارد ذهنم را بیشتر فلج می کند.»

«هه­هه... نکند عاشق شده­ای، قاسم­جان؟»

«نمی دانم شما از عشق چه درکی دارید؟ من تا حال همیشه فکر می کردم عشق یعنی انقلاب، یعنی سعادت مردم، یعنی مبارزه. اما این روزها یک چیز دیگر هم به این­ها اضافه شده. مخمصه است، آقا. مخمصه.»

«اگر می خواهی درک من را از عشق بدانی، خیلی راحت می توانم برایت بگویم:یعنی زنم، دخترم لاله، و مسلماً هم انقلاب، سعادت خانواده­ام و مردم. ببین، قاسم­جان! آدم در سنین بخصوصی با بحران درونی که تو آن را مخمصه می نامی، مواجه می شود. اما این مخمصه یا بحران چیزی نیست که آدم نتواند حلش بکند. رک و راست به تو بگویم، ما انقلابیون هم مثل همه­ی آدمهای دیگر هستیم، عاشق می شویم، ازدواج می کنیم، اگر این رژیم ضدانسانی به ما مجال زنده ماندن بدهد، بعد از مدتی پیر می شویم و می میریم.»

«فرق می کند، آقاجلیل، موقعیت من فرق می کند. شاید اگر پنج سال پیش یا حتی قبل از آزاد شدنم با این مسئله برخورد می کردم، برایم این همه پیچیدگی نداشت. تا حالا هرگز خودم را این قدر ناتوان احساس نکرده بودم. گاهی اوقات فکر می کنم که اگر این جوری پیش بروم، زندگیم به یک تار مو بند خواهد بود. بگذارید خودم را راحت کنم؛ خیلی وقت است که عاشقم. این روزها بیشتر.»

«خودت را عذاب نده، قاسم! بیهوده موضوع را اینهمه پیچیده نکن! من هم دارم شگفت­زده به تو و پروانه نگاه می کنم.»

«چی؟! شما می دانید؟»

«البته که می دانم.»

«ولی ما هیچ­گونه رابطه­ی ناسالمی با هم نداشته­ایم.»

«ناسالم؟ مگر رابطه­ی دو انسان جوان می تواند ناسالم باشد؟ قاسم­جان، من کم و بیش هر دو نفر تان را به خوبی از کودکی­تان می شناسم. شما انسانهای حساس و هنرمندی هستید. این شرایط آزادی­کشی و خفقان­گرفته­ جامعه برای شما بیشتر از هر کس دیگری زجردهنده است. من شخصاً خیلی متأسفم از اینکه بهترین دوران عمر جوانهای مثل شما دارد صرف مبارزه با این رژیم قرون وسطایی می شود. ولی باید با همدیگر برخوردکنید.»

«منظورم از رابطه­ی ناسالم این بود که ما دو نفر جز روابط تشکیلاتی، هیچ رابطه­ی دیگری تا حال با هم نداشته­ایم. علاوه براین برایم یک موضوع بسیار مهم است. مایلم رفقا بدانند که رابطه­ی من با تشکیلات تا حالا هیچ ربطی با دیدن یا ندیدن پروانه نداشت. اما حالا چرا، دارد. می خواهم بگویم که خودم را سرباز تشکیلات حس کرده­ام و به همین خاطر بدون اطلاع تشکیلات حتی در عرصه­ی عاطفی خودم هم برخورد نکرده­ام.»

«رابطه­ی شما بسیار زیبا و ستایش­انگیز است. با هم بنشینید صحبت کنید، قاسم! مسئله­ی شماست.»

«من در حال حاضر سربازم. از طرفی دیگر هنوز به خوبی نمی دانم پروانه در این مورد چه فکر می کند؟»

«بی­گمان مشکل او هم همین است. منتطر است تا تو پا پیش بگذاری.»

«شما از کجا می دانید؟»

«با این جور سوالات اذیت نکن دیگر، قاسم­جان! خب، شورانگیز از جریان باخبر است. اما اجازه بده نظر تشکیلات را در مورد تو بگویم. رفقا از وفاداری تو به آرمانهای انقلابی­مان کاملاً آگاهند. می ماند بعضی از نظرات و برخوردهای تند و ناپخته­ی انتقادی­ات. من شخصاً معتقدم که روند زندگی خصوصی­ات از تو انسانی عاصی ساخته. و این اصلاً عیب نیست که هیچ، بلکه می تواند بسیار مثبت هم باشد. تو تا حالا از دهلیز چندین امتحان سخت سربلند بیرون آمدی. ما باید افتخار کنیم از این که همرزم شجاع و وفاداری مثل تو بین ماست. این که تشکیلات چقدر روی تو حساب می کند را زمانی به خوبی خواهی فهمید که خدمتت تمام شود و در ارتباطی مستقیم قرار بگیری. از موضوع تو و پروانه هم تا حالا فقط من و شورانگیز باخبریم. یک نکته­ی دیگر در مورد عشق باید به تو بگویم. ببین، علاقه دو انسان به هم هیچ ربطی به تشکیلات ندارد. یک عنصر سیاسی از نظر من می تواند به یک عنصر غیرسیاسی هم عشق بورزد. عشق مرز نمی شناسد. این را من واقعاً از روی تجربه­ی شخصی خودم می گویم، نه از روی کتابها. آن زمان که با شورانگیز آشنا شدم، او دختر دانشجویی بود که با سیاست و انقلاب هیچ سر و کاری نداشت. اما حالا سالهاست که با هم کار و زندگی می کنیم. یک چیز دیگر؛ ببین، قاسم­جان! بین ترکمن­ها رسم است که مرد با اسب می تازد به قبیله­ی دختری که دوستش دارد، و او را از چنگ قبیله­اش در می­آورد. به قصد خواستم با این مثال سرپوشیده چیزی بگویم. عجله کن، قاسم! تا دیر نشده برو با پروانه صحبت کن!»

«خیلی خوب شد که با شما حرف زدم. مشکلم را دیگر حل شده می بینم. حتماً در اولین فرصت با پروانه صحبت می کنم. دلم می خواهد تمام دنیا بداند که دوستش دارم. آخ، نمی دانید که چقدر خوشبختم!»

«اما در مورد به جبهه رفتن تو. رفقا مایلند که تو تا آنجا که امکان دارد دوره­ی سربازیت را بگذرانی و بعد، کاملاً عادی زندگی کنی و وظایف تشکیلاتی­ات را پیش ببری. متأسفانه کسی روی اعزام شدنت به اهواز و منطقه­ی جنگی حساب نکرده بود. من خودم فکر می کنم که در این صورت باید روی ادامه­ی خدمت سربازی خط کشید. اما این نظر شخصی من است. اول باید با رفقا صحبت کنم.»

«امکان دارد من را توی شهر اهواز نگهدارند.»

«بنابراین ما یک کاری می کنیم؛ تو به سلامتی فردا می روی اهواز. آنجا به زودی مشخص می شود که به خط مقدم می روی یا پشت جبهه می مانی. در این فاصله من با رفقا صحبت می کنم. در اولین فرصت تلفنی با من تماس بگیر. اگر قرار شد که فرار کنی، به تو پشت تلفن می گویم که حال مادرت خیلی خراب است، بیا مرخصی. این جوری مسئله حل می شود. مواظب خودت باش! ما به تو احتیاج داریم.»

«مطمئن باشید که برای اهداف جنگ­طلبانه­ی جنایتکارانی چون خمینی و صدام حسین کشته نمی شوم. اگر قرار است بمیرم، باید عاشقانه به عنوان یک انسان آزادیخواه به زیر خاک بروم. لطفاً...»

 

فصل بیست

 

1

    قاسم همراه با سایرین کیسه­ی سربازی محتوی وسایل شخصی­اش را در صندوق بغل اتوبوس جای داد. در شلوغی و همهمه­ی مضطرب سربازان، سرش را به سوی آسمان گرفت و طبق عادت، خورشید را به عبث در آسمان دودگرفته و مکدر تهران جست. جایش خالی بود. لبخندزنان زمزمه کرد:

«دوستم دارد!»

     پشت سر دیگران به درون اتوبوس رفت و در کنار دوست سربازی روی صندلی نشست.

    سربازان در تشویش جانکاهی بسر می بردند و به آنچه که در پیشارویشان بود، غمگنانه می نگریستند؛ دلهای مضطرب جوان­شان آکنده از امید زنده برگشتن به آغوش خانواده­ بود. در این ترس و تشویش و امید، بسیاری از آنان تندتند و متشنج سیگار دود می­دادند. اما قاسم انگار انسانی زمینی نبود، در ورای اضطراب زجردهنده و عصب­کش این رهسپاران معصوم مرگ بسر می برد. به جنگ و آنچه که در پیش­رو داشت نمی اندیشید، حتی هیچ اندوهی از گذشته­ی تلخ خود را نیز به خاطر نمی آورد. بلکه با تبسم گنگ و خواب­آلودی بر لب به همراه پروانه سرمست در آسمان رویاهایی شیرین بسر می برد. احساس توانمندی باشکوهی در شریانهایش موج می زد. تمام قلل دست نیافتنی زندگی برای او اینک فتح شده و سهل تلقی می شد، چرا که دیگر بالا بود، برجا بود، شیدا بود، و شور و شعفی عاشقانه تمام ذره­های وجودش را در بر داشت. او بود و خیال شالیزار و دختر مردم و شادی و مسرت و حس زیبای زیست. و جهان انگار می بایست در این شادمانی اغراق­آمیز او سهمی می داشت.«عاشق­علی­حسن! چرا عزا گرفته­ای؟ یک دم بخوان و دل ما را شاد کن»، به دوست سربازی که کنارش نشسته بود گفت.

    علی­حسن، جوان­ خوش­صدای آذری، نگاه حیرانی به او انداخت و مکدر، با لهجه­ی زیبایش گفت:

«همه حال­شان گرفته چون می دانند که زنده برگشتن از جبهه کار حضرت فیل است، تو یکی خوشحالی و می خواهی ترانه بخوانم؟!»

«بخوان، عاشق­علی­حسن! عاشق­های آذربایجان همیشه توی همین لحظه­ها بود که با آوازهایشان به مردم انرژی و امید برای زندگی می­دادند.»

«به جان تو حال ندارم، قاسم. برو به بهاء و بهرام بگو کُردی بخوانند تا حال من یک خرده جا بیاید.»

«نمی شود. مثل همیشه اول باید تو شروع کنی. اصلاً تو چه­ات است امروز؟ تو که از مرگ نمی ترسیدی؟»

«ای کاش فقط موضوع مرگ بود!»

«موضوع چی است، پس؟»

«نامزدم دیشب پشت تلفن کلی گریه کرد.»

«ناراحت نباش! یک روزی بر می ­گردی و دلش شادِ شاد می شود! من هم زنده برمی­گردم، عاشق­علی­حسن. می دانی چرا؟»

«چرا؟»

«برای این که عاشق شده­ام! عاشق!»

«تو دیوانه­ای به خدا، قاسم. مگر تا حالا عاشق نبودی؟»

«چرا بودم. ولی همین دیروز فهمیدم که او هم دوستم دارد.»

«مبارک باشد! از من می شنوی، هر جا که این اتوبوس نگهداشت، پیاده شو و برو پی عشق و عاشقی خودت. وگرنه دل دختر مردم را داغدار می کنی. از من به تو گفتن. این اتوبوس لعنتی دارد ما را به سوی مرگ می برد.»

«چرا خودت نمی روی؟»

«پدرش می گوید که تا برگ پایان خدمت نشانش ندهم، به من زن نمی دهد. بیچاره نامزدم، دلش نمی خواست بیایم سربازی. دیشب نمی­دانی چقدر گریه کرد.»

«عاشق­علی­حسن، تا جبهه و مرگ هنوز خیلی مانده. هر وقت اوضاع خطری شد در می رویم. بی­خیال! بخوان! من بچه­ها را ساکت می کنم. آهای، آشخورها، گوش بدهید! عاشق­علی­حسن بالاخره راضی شده بخواند.»

    با ساکت شدن مسافران اتوبوس، سرباز جوان آذری با صدای محزونی عاشقانه به خواندن پرداخت:

گه جه لر فیکریندن یاتا بیلمیرم

بو فیکری باشمدان آتا بیلمیرم

گه جه لر عشقیندن یاتا بیلمیرم

بو عشقی باشمدان آتا بیلمیرم

آی رلیق، آی رلیق، امان آی رلیق

هر بیر دردن اولور یامان آی رلیق

اوزون دور هیجرندن قارا گه جه لر

بیلمیرم من گئدیم هارا گه جه لر

وروبدور قلبیمه یارا گه جه لر

آی رلیق، آی رلیق، امان آی رلیق

هربیر دردن اولور یامان آی رلیق...

 

2

    بعد از ماه­ها اقامت در خط مقدم جبهه­ی جنگ، قاسم به همراه چند سرباز دیگر برای یک روز مرخصی گرفت تا به شهر پشت خط برود و به کارهای شخصی­اش بپردازد. در اولین فرصت به اداره­ی پست و تلگراف رفت و شماره تلفن خانه­ی جلیل را گرفت. شورانگیز گوشی را برداشت. قاسم گفت:

«اَلو. منم، شورانگیز، سلام! حالت چطور است؟»

«قاسم؟! واقعاً خودتی؟»

«آره، منم. می خواستی کی باشم؟»

«از بیمارستان داری زنگ می زنی؟»

«نه. چرا از بیمارستان؟»

«کجا بودی اینهمه مدت؟ می دانی ما همه چقدر نگرانی کشیدیم؟»

«زودتر نتوانستم تماس بگیرم. یک سره ما را فرستادند "فاو". نمی شد مرخصی گرفت. بعد از پنج ماه و نیم، امروز آمدم پشت خط.»

«یعنی جداً حالا توی تهران نیستی؟»

«تهران؟! نه، بابا. چند ساعت دیگر دوباره باید برگردم خط.»

«دیوانه، نمی­دانی ما چه کشیدیم. شایعه کردند که تو شهید شده­ای؟»

«شوخی نکن، شورانگیز!»

«جان لاله شوخی نمی کنم. هنوز باورم نمی شود که تو زنده­ای. همه برای تو سیاه پوشیده­اند.»

«عجب! بگذریم. وقتی مرخصی آمدم می بینی که واقعاً زنده­ام. ببین شورانگیز...»

«جانم!»

«اه­ه­ه...»

«چرا حرف نمی زنی؟»

«شماها چطورید؟»

«همه خوبیم.»

«پروانه حالش چطور است؟»

«چند هفته پیش اینجا بود. او هم حالش باید خوب باشد.»

«یک سوال از تو داشتم، شورانگیز؟»

«چه سوالی؟»

«اِه­ه­ه... چه جوری بگویم...»

«سوالت را بپرس! حتماً در مورد پروانه هست.»

«آ... آره.»

«خب، چه است؟ کُشتی ما را تو.»

«جلیل به من گفت که پروانه در مورد من با تو صحبت کرده.»

«چه صحبتی؟»

«که، که... که من را دوست دارد.»

«می خواهی بگویی که خودت این را تا حال نفهمیده­ای؟»

«آخیش! حالا دیگر فهمیدم. جلیل کجاست؟»

«اینجاست. بیا با او صحبت کن!»

    جلیل عباسی گوشی را از زنش که علیرغم شادی از زنده بودن قاسم، دلگیر به نظر می رسید، گرفت و با خوشحالی گفت:«اَلو، چطوری شهید زنده؟»

«سلام! قربان شما. مشتاق دیدار.»

«جایت خوب است؟ راحتی؟»

«همه چیز رو به راه. خیلی ممنون. شما چطورید؟»

«ما همه خوبیم. ولی عموقاسم، حال مامانت اصلاً خوب نیست. خبر شهید شدنت که به گوشش رسید، حالش خیلی وخیم شد. هر جور شده بیا تا بیچاره قبل از مرگش تو را ببیند.»

 

3

    بعد از گفتگوی تلفنی، وقتی قاسم با خود تنها ماند، به فکر افتاد تا جریان به مرخصی نفرستادنش از طرف مقامات را با شایعه­ی شهادتی که برایش به گفته­ی شورانگیز در زادگاهش پراکنده بودند، به هم پیوند دهد. یادش آمد که در نخستین روزهای دوره­ی آموزشی، دایره­ی سیاسی عقیدتی ارتش بارها او را بازجویی کرده بود. با خود گفت:

«... ای داد بیداد! من را باش که فکر می کردم با آمدنم به سربازی گذشته­ام را فراموش کرده­اند و من را از خودشان می دانند. من را انداخته­اند جلو تا راست راستی برایشان بمیرم. آره. آره. پس، بیهوده نبود که بین آنهمه همدوره­ایها فقط من را فرستادند آنجا. چه خریتی کردم! تا همین­جایش هم شانس آوردم. از کجا معلوم آخرسری یکی از پشت سر با تیر نکشدم؟...»

    تصمیم گرفت به واحدش برنگردد. اما برای تهیه بلیط قطار یا اتوبوس هر سربازی بدون استثناء می بایست برگه­ی مرخصی به مأمورین باجه نشان می داد. او نه تنها برگ مرخصی واقعی، بلکه نمونه­ی جعلی آن را نیز در دست نداشت.

    بعد از مدتی سرگردانی به راننده­ی اتوبوسی مراجعه کرد و استغاثه­کنان گفت:

«...شما را به جان بچه­هایتان من را هم با خودتان ببرید! مادرم مرده. باید قبل از کفن و دفنش برسم.»

    راننده مشکوک از او پرسید:

«برگ مرخصی داری؟»

«نوبت مرخصی من نبود، به همین خاطر به من ندادند.»

    راننده پوزخندزنان سر تا پای او را برانداز کرد. به سیگارش پگی زد و در حالی که دودش را به شکل حلقه،­ پی در پی از دهانش بیرون می داد پرسید:

« می خواهی فرارکنی؟»

«فرار؟! نه به خدا. بعد از مجلس ختم مادرم دوباره بر می گردم.»

«برو پسر! برو بگذار باد بیاید! اگر مادرت مرده، حتماً قبل از این که تو خبردار بشوی کفن و دفنش کرده­اند.»

«شما را به خدا رحم کنید، آقا! آدم که نمی تواند این قدر بی وجدان باشد.»

«بچه جان، گفتم برو بگذار باد بیاید! وجدان؟! توی این چند سال جنگ آنقدر امثال تو را دیده­ام که دیگر تمام سوراخ سنبه­های وجدانم بسته شده. برو پی کارت!»

    قاسم وقتی خونسردی و بی­توجهی راننده را دید، دریافت که او نمی تواند از طرفداران رژیم باشد. بنابراین تصمیم گرفت صادقانه از راننده برای فرارش کمک بخواهد:

«آقا، راستش را بخواهید، می خواهم برگردم خانه. من قبلاً مدتها زندانی سیاسی بودم. مجبورم کردند بیایم جبهه. نزدیک به شش­ماه است که تمام وقت توی خطم. امروز برای اولین بار بیست و چهار ساعت مرخصی به من داده­اند. نمی دانم چرا توی محله­ام شایعه شده که شهید شده­ام. مادرم داغ یک پسر سربازش را دیده. کافیش است. بیچاره حالا وضع روحیش جداً خیلی خراب است. مردانه کمکم کنید از جبهه در بروم!»

«کُردی یا شمالی هستی؟»

«چه فرقی دارد. شمالی هستم.»

«پس می خواهی فرارکنی؟»

«اگر بتوانم توی این جهنم یک بلیط و برگه­ی مرخصی گیر بیآورم، آره.»

«همین را می خواستم بشنوم. من از آدمهای با جُربُزه خوشم می آید. قبل از این که مسافرها سوار بشوند برو بنشین توی "بوفه". کرایه­ات را نگهدار برای خودت. برگ مرخصی­ات با من. شاگردم برایت جور می کند.

 

4

    با پیاده شدن از اتوبوس به سوی خانه­ی جلیل رفت. در بین راه از مغازه­ی قنادی شیرینی خرید و از گل­فروشی دسته­گلی تهیه کرد. غرق در شوق دیدن پروانه و دوستانش زنگ در خانه را به صدا درآورد.

     جلیل عباسی مثل همیشه از دیدنش خوشحال بود. دخترش لاله خود را در آغوش او انداخت. اما شورانگیز مکدر و دلگیر به نظر می رسید. قاسم پرسید:

«چه شده، شورانگیز؟ چرا پکری؟»

«چیز مهمی نیست. خوب شده که بالاخره آمدی!»

«ولی انگار تو از آمدنم اصلاً خوشحال نیستی؟ خیلی پکری.»

«اینجور که تو فکر می کنی نیست. من از دیدنت خیلی هم خوشحالم.»

    جلیل عباسی حرف زنش را قطع کرد و به جای او ادامه داد:

«آره، چیز مهمی نیست. شورانگیز سرش یک خرده درد می کند. درست می شود. خب، قاسم­جان، فرارت را از طرف همه­ی رفقا به تو تبریک می گویم!»

    قاسم که هواسش همچنان به شورانگیز بود گفت:

«خیلی ممنون. شورانگیز، پروانه کجاست؟»

    شورانگیز رنگ از چهره­اش پرید. در حالیکه سعی می کرد از دادن جواب صریح طفره رود، جواب داد:

«نمی دانم.»

«به پروانه خبر ندادی که من امروز می آیم؟»

    جلیل که سعی داشت موضوعی را پنهان نگهدارد، پیشدستی کرد و قبل از زنش جواب داد:

«قاسم­جان، وضع ما چندان خوب نیست. پروانه مدتی است که پیش ما نمی آید.»

    قاسم وحشت­زده پرسید:

«چه شده؟! پروانه را گرفتند؟!»

«خوشبختانه نه. ولی تعدادی از رفقا را شکار کردند، از جمله همخانه­ی پروانه را. شورانگیزجان، لاله را لطفاً ببر آن اتاق سرگرم کن! من و قاسم باید یک خرده با هم حرف بزنیم.»

    شورانگیز لاله را برخلاف میل او از قاسم گرفت و مکدر به اتاق دیگر رفت. جلیل عباسی ادامه داد:

«... بزودی رفیقی با تو تماس می گیرد. ما هم مجبوریم فعلاً همدیگر را نبینیم.»

    قاسم که از شنیدن اخبار در مورد موج جدید دستگیریها به سختی نگران شده بود، غمگین پرسید:

«خب، وضعیت من و پروانه چه می شود؟»

«کدام وضعیت؟»

«شما طوری حرف می زنید که انگار از جریان خبر ندارید. خب، من پروانه را چطوری می توانم ببینم؟ ما کی عروسی می کنیم؟»

«قاسم­جان، این قدر تند نرو! یک خرده دست نگهدار!»

«یعنی چه؟ من اصلاً نمی فهمم بین شما چه خبر است؟ چون چند تا از بچه­ها را گرفتند، زندگی تعطیل شد؟!»

«نه. فقط مسئله­ی شما دو نفر یک خرده پیچیده شده. رفقا عقیده دارند که هر کدام از شما فعلاً باید در فکر حفظ جان و انجام وظایف­تان باشید.»

«این کار را من و پروانه وقتی که با هم باشیم هم می توانیم انجام بدهیم.»

«قاسم­جان، پروانه به جای دیگری فرستاده شده. ملاقات شما اصلاً ممکن نیست. حالا چه برسد به این که با هم زندگی کنید.»

    قاسم پریشان از جایش برخاست و اعتراض­کنان گفت:

«ما همدیگر را دوست داریم. عاشق همیم. مثل اینکه هیچ کس نمی خواهد این نکته را ببیند. می دانید چند سال است...»

    جلیل در حالی که تلاش می کرد با صدای ملایمی قاسم را به آرامش وادارد گفت:

«قاسم­جان، به تو حق می دهم. این هم یکی دیگر از جنایتهای این رژیم است که به جوانهایی مثل شما حتی فرصت ابراز علاقه به همدیگر را نمی دهد تا چه برسد به این که جوانی کنید و از زندگی و جوانی­تان لذت ببرید. اما رفیق، یک خرده جوانب دیگر را در نظر بگیر! ما حالا در شرایطی زندگی می کنیم که هر آن امکان دارد بریزند توی خانه و دستگیر و اعدام­مان کنند. در چنین شرایط دشواری یک عنصر انقلابی باید مدبّرانه برخورد کند و اسیر احساساتش نشود. برای تو از این به بعد یک زندگی عادی ممکن نیست. در ثانی، تو هنوز راه پرپیچ و خمی در پیش داری، هیچی نشده می خواهی ازدواج کنی؟ تازه، نظر پروانه هم اینجا شرط است. من دقیقاً نمی دانم او چه نظری دارد. بیا...»

    جلیل عباسی نامه­ای از زیر فرش بیرون آورد و به قاسم داد. قاسم آن را با عجله بازکرد. با دیدن دست خط پروانه و نخستین جملات او عصبانیت پیشین جایش را به هیجانی شیرین داد. اما دیری نپایید که برق از چشمهایش پرید و شادمانی زودرس­اش محو شد. عرق سردی بر پیشانیش نشست. زانوانش به سستی گرایید. حس خفگی بر گلویش چنگ انداخت. خواست فریاد بزند:«نه!» اما صدایی از حنجره­اش برنخاست. در این خفگی و بحران، درون رگهای متورمش جنبش ملموسی شکل گرفت. تنش لرزید و به سختی توانست دوباره هوا وارد ریه­هایش کند. با عادی شدن ضربان قلب، مجنون­وار در اتاق به قدم زدن پرداخت.

    جلیل عباسی که با مشاهده بحران روحی قاسم سخت مستأصل به نظر می رسید درصدد برآمد جوری آرامش کند:

«قاسم­جان، حالا وقت لیلی و مجنون­ نیست. ما در شرایطی هستیم که حتی اجازه نفس­کشیدن هم به ما نمی دهند. اسیر عواطف و احساسات شدن اصلاً جایز نیست. به قول شاعر، همه چیز رنگ خون دارد این زمان...»

    قاسم خشمگین فریاد زد:

«لعنت بر هر چه شاعر! لعنت بر هر چه لیلی و مجنون! لعنت بر هر چه عشق!...»

«این جوری برخورد نکن، قاسم­جان! در برابر سختیها نقطه ضعف نشان نده...»

«من آدم ضعیف و ترسو و بریده­ای هستم، آقای عباسی. لطفاً بگویید به... سوگند می خورم که... اما اشتباه کردم! اشتباه کردم...»

 

5

    قبل از خروج از کوچه خواست برگردد و به پشت سرش نگاه کند. ترک بی­بازگشت خانه­ای که زمانی با پروانه و دو شاخه گل سرخ و بیشماران رویای گرم و دلنشین جوانی به درون آن پا گذاشته بود، سخت شکننده و دلگیر می نمود. بر خواست خود نهیب زد. مغموم و خرامان به راه افتاد و  نالید:

«... کجا بروم؟... به کی بگویم؟... زمین! زمین! دهان بازکن و من را توی خودت بگیر... خدایا، کاش نمی مردی تا حالا به تو پناه می آوردم!...»

    ویران، خیابانها را زیر پا گذاشت. نتوانست دریابد که کی، چگونه و به چه وسیله­ای به میدان آزادی رسید.

    صدای راننده­ی اتومبیل کرایه­ی مسیر تهران-قزوین مثل صدای وزوز زنبوری گوش­اش را آزرد:

«سرکار! لرد هستی یا اینکه خیلی عجله داری؟ توی اینهمه مدت که دارم مسافرکشی می کنم تا حال پیش نیامده که یکی این وقت روز دربستی به قزوین برود. هی، با تو هستم، سرکار! طوری شده؟ چرا داری گریه می کنی، مرد؟ توی عملیات قبلی خیلی جسد دیدی؟ از کدام جبهه می آیی؟ با تو هستم، سرکار!»

 

2

    زمانی که قاسم هنوز در زندان بسر می برد، دوست او جعفر ازدواج کرده بود و جمیله زنش بزودی می بایست صاحب بچه می شد. با وقوع فاجعه­ی قتل حلیمه و خانواده­اش، قاسم، تنها فرزند جان سالم به در برده­ی خانواده­ی مقتول، نزد آنها زندگی می کرد.

    دگمهی زنگ در را فشرد. جعفر در خانه را به رویش باز کرد، لحظه­ای بهت­زده به او خیره شد، بعد با اشتیاق در آغوشش گرفت و گفت:

«...هی عمو! گفتند که تو مرده­ای؟ جداً این خودت هستی؟! باورم نمی شود. اوه، اوه، اوه! ریش و پشم صورتش را ببین! شده درست به شکل حزب­الهی­های جانی! دیگر چه شده؟ چرا این قدر گرفته­ای؟ هی، با تو هستم!»

«نپرس، جعفرجان! نپرس!»

«یعنی چه؟ این چه قیافه­ای است که به خودت گرفته­ای؟ چشمهایت گود افتاده و پر از اشک است؟ چند شبانه­روز است که نخوابیده­ای؟ بگو ببینم چه مرگت است، عمو؟! رفیق­هایت کشته شدند؟»

«نپرس، جعفرجان! نپرس!»

«بگو چه شده، خب؟ دوباره قاطی کرده­ای؟»

«خیال کن یک همچین چیزهایی. ولی خوب می شوم. یعنی باید خوب بشوم. جمیله و قاسم کجا هستند؟ پدر شدی؟»

«هنوز نه. آهای، جمیله! قاسم! بیایید ببینید سر و کله­ی کی پیدا شده! این عمو هنوز زنده است. هاهاها... نگفتم این قاسمی که من می شناسم صد تا جان دارد و به این زودیها نمی میرد؟»

    جمیله و قاسم شوق­زده به استقبالش آمدند. خواهرزاده­اش را در آغوش گرفت و وارد خانه شد.

 

    پس از مدتی جعفر گفت:

«...خیلی وقت پیش یک نفر برایت یک بسته آورد.»

«کی بود؟ چه بسته­ای؟»

«من از کجا بدانم که کی بود. ولی یارو خیلی مشکوک به نظر می رسید. اول توی سبزه­میدان آمد سراغ قاسم و با او بازی کرد. با لهجه­ی مردم محله­ی خودتان حرف می زد. بعد گفت که دوست قدیمی­ات است و شروع کرد در موردت سوال کردن. زیاد تحویلش نگرفتم. فکر کردم یکی از این ارتش بیست میلیونی جاسوسی است. گفتم که آموزشی را تازه تمام کرده­ای و تو را برده­اند اهواز. گفت که یک هدیه برایت دارد. خواست مطمئن بشود که به دستت می رسد یا نه. گفتم من با تو چندان رابطه­ای ندارم، فقط با رجب، پدر خواهرزاده­ات دوست بودم و حالا این بچه را سرپرستی می کنم. ولی خب، تو بعضی اوقات به او سر می زنی. اسم من را نمی دانم از کجا می دانست؟ تخم سگ! یکهو گفت آقاجعفر، من اتفاقی توی قزوین هستم. بزودی یک هدیه تحویلت می دهم. بی زحمت هر جور شده آن را فقط به خود قاسم بده. بعد از چند روز یک دخترخانم با مقنعه آمد دم در خانه­ی ما و این بسته را داد به جمیله.»

    قاسم وقتی بسته را بازکرد، از تعجب ماتش برد. خواست آن را به حالت اولش برگرداند. اما دیر شده بود. جعفر ناباورانه نگاهی به او و نگاهی دیگر به بسته داشت. بی­توجه به هدیه­، نامه­ی ضمیمه­ی آن را به دست گرفت. جعفر اعتراض­کنان گفت:

«ببین این رفقای ماجراجویت چقدر احمقند! عمو، اگر عشق­تان کشیده و می خواهید ادای چریکها را در بیاورید، لااقل به آدم بگویید تا این جور آت و آشغالها را یک جای درست و حسابی قایم کنیم!»

    قاسم چیزی نگفت، بسته­ی محتوی اسلحه­ی کمری را به او سپرد و خود به خواندن نامه مشغول شد:

«دوست عزیز، قاسم!

پس از عرض سلام، امیدوارم حالت خوب باشد. خیلی وقت است که شنیده­ام از زندان دژخیمان خمینی آزاد شده­ای. خصوصاً یکی از برادرها که مدتی همسلول تو بود، برایم از رشادت تو خیلی تعریف کرد. از این که وضعیتم جوریست که نمی توانم حضوری با تو تماس بگیرم شرمنده­ام. یاد دوران مدرسه بخیر... اگر آن روز خانه­شان را آتش می زدیم و با تفنگ­های سرپُر پدر خدابیامرزت جفت­شان را به درک واصل می کردیم، حالا حتماً حلیمه و خانواده­اش زنده بودند... چون خواهر تو خواهر من هم بود... راستی، هنوز هم معتقدی که اسلحه به دست گرفتن و و کشتن کار اصولی و انسانی نیست؟... واقعاً می خواهی در برابر این جنایت ساکت بنشینی؟... من حاکم شرع... را با رشادت برادرها دادم هوا. این قاتل، نادر که یکی از محافظانش بود، جان سالم به در برد و فقط یک پایش را از دست داده و حالا هم به عنوان شهید زنده دارد برای خودش از مال مردم مثل پدر جاکش بازاریش پادشاهی می کند. آدرس خانه و ساعات ورود و خروجش... اسلحه را به هیچ وجه به خاطر دعوت تو به ملحق شدن به صف رزمندگان سازمان ما برایت نمی فرستم. این کارم کاملاً خصوصی است. به عنوان یک دوست قدیمی وظیفه­ی خود دانستم ادای دین کنم و به تو بگویم: یا برو انتقام خواهرت را بگیر، یا با یک گلوله خودت را خلاص کن! چون آن جور که من تو را می شناسم...»

    با پایان گرفتن نامه، قاسم در حالی که بی­اراده چشمهایش را با دست ممتد می مالید، به فکر فرو رفت. جعفر با تمسخر گفت:

«چه رفقایی، عمو! برایت اسلحه پست می کنند. لابد به تو پستی هم مأموریت می دهند تا چریک­بازی دربیاوری و یک­شبه خلق کون نشور ولی قهرمان را از دست آخوندها نجات بدهی؟ داخل این بازیها نشو، عمو! تا زمانی که مردم بخواهند به این آخوندهای دیوث سواری بدهند، دوستان انقلابی و ماجراجوی تو با کشتن چهار تا جاکش پاسدار و آخوند ول معطلند. توی این مملکت تا بخواهی آخوند و پاسدار زاد و ولد می کند. عوض این جور کارهای احمقانه، آستین­تان را بالا بزنید و بروید توی مردم و آنها را با حقوقشان آشنا کنید! بگویید خلقِ قهرمانِ بی­عقل و کون­نشور، تا کی می خواهی برای آن حسین مظلوم خدابیامرز که چهارده قرن پیش شهید شد سینه بزنی و دم کون ملا بایستی و نماز بخوانی تا بعد از مرگت بروی بهشت؟ تو هم آدمی، آدم! دست داری، چشم داری، گوش داری، عقلت را به کار بینداز! مثل ملتهای دیگر به عقل و اراده­ی خودت متکی باش و آزادانه زندگی کن! این همه فقر و ننگ و تحقیر تا کی؟ آخر تا کی می خواهی یک پفیوز قدرت­طلبی به نام ولی­فقیه و مرجع تقلید و رهبر خرت کند که نماینده­ی خدا و ائمه است و برایت تصمیم بگیرد و به ذلتت بنشاند؟...»

    قاسم نامه را به طرف او پرت کرد و خواهرزاده­اش را که روی زانویش نشسته بود در آغوش گرفت. پسرک با زبان شیرین کودکانه­اش به حرف آمد و گفت:

«دایی، گفتند که تو هم مُردی. ولی من باور نکردم. چون یک شب خواب دیدم که تو با مامان و بابا و کوکب برگشتید خانه. این خانه نه آ، آن خانه­ی قبلی که خیلی سنگ توی حیاطش بود. ننه کوکب هم با شماها بود. حالش خوبِ خوب شده بود و من را دوباره به جا می آورد...»

    قاسم در حالی که سر و صورت پسرک را بازی­کنان می بوسید جنون­زده به خندیدن پرداخت. صدای خند­ه­اش درون اتاق طنین افکند.

    با تغییر ناگهانی روحیه­ی او، جعفر با تبسمی که نشانه­ی رضایت خاطر بود رو به زنش کرد و گفت:

«جمیله، یک­بار خیال نکنی این رفیقم خُل است آ! فقط کارش شبیه به کار خُلهاست. مُخش اصلاً عیب ندارد. نگاه کن! نگاه کن!اِه، زهرِ مار! چه جوری هم می خندد! آن از پکری اولش، این هم از خندیدنش! یک ساعت دیگر دیدی آقا دارد با قلم و کاغذ به قول خودش طرح می زند. این جور آدمها مثل این که یک چیزشان می شود. زمان شاه توی دانشگاه یک علی شاعری داشتیم که شعر می گفت. چه شعرهایی هم! بیچاره هر کاری می کرد هیچ مجله­ای شعرهایش را چاپ نمی کرد. ما را با هم دستگیر کردند. توی زندان هم از شعر گفتن دست برنداشت. هیچی، بالاخره آرزوی چاپ شدن شعرهایش را با خودش برد زیر خاک. او هم کارش با کار قاسم مو نمی زد. یک لحظه می دیدی خیلی خوشحال است، لحظه­ی دیگر می دیدی که پیشانیش را چین انداخته و دارد به کشیتهای غرق شده­اش فکر می کند. جماعت هنرمندند دیگر. چه کارشان می شود کرد؟ این­ها که زن و بچه ندارند تا کمرشان زیر بار کرایه خانه و خرج و مخارج زندگی خرد بشود و هرگز وقت گیرشان نیاید تا سرشان را بخارانند و فکرکردن از یادشان برود. اگر هم روزی جایی کار کردند، حتماً فقط برای سیرکردن شکم گرسنه­شان است. بعد می نشینند هی شعر می گویند، هی نقاشی می کنند تا این که عزراییل دستش از آستین سازمان امنیت یا حزب­الهی­ها در می آید و شر زندگی را از سر اینها کم می کند. ببین باز هم دارد می خندد! هی، عمو! با تو هستم آ! این قدر بلند نخند! گوش بچه­ام توی شکم مادرش با این صدای خنده­ات کر می­شود!»

                                 1364-1369

 

توضیحات:

پیله کند:آبگیر بزرگ

کندوج:انبار یا محل نگهداری خوشه­های درو شده­ی برنج

جاکو: قطعه­ای چوب، وسیله­ی ابتدایی خرمن­کوبی

کَله:آتشدان، شومینه­ی ابتدایی

خارَکچو: دیرک یا سیخ چوبی

لاکو: دختر

ریکه:پسر

برار:برادر

خواخور: خواهر

گیلان: در اینجا نواحی غیرییلاقی استان گیلان منظور می باشد.

بیجار:برنجزار، مزرعه­ی برنج

بیجارکار: کار در مزرعه­ی برنج

مشتی، مشته: مشهدی

جریب: هکتار

درز: مقدار برنجی که تقریباً در یک متر مربع می روید

فله پشت: تنبل

نشاستن: نشاءکردن

مرزگرفتن: کرت­بندی کردن

تُیم: بوته­ی خرد یا جوانه­ی شالی

تُیم­بیجار: قسمتی از مزرعه که جوانه­های شالی را در آن می پرورانند.

گالش: ساکن نواحی کوهپایه­ای گیلان

گیله­مرد: مرد گیلک. برنجکار

مولکوته: حرامزاده

واش: علف هرزه

اجنه: جمع جن. نوعی فحش

داره: داس مخصوص درو برنج

نوغاندار: کسی که نوغان یا کرم ابریشم پرورش می دهد. در اینجا به معنی مردی که در تمام مراحله­ی کاشت برنج نزد دهقانی کار و زندگی می کند، بکار رفته است.

خانخواه: صاحبخانه، کسی که مرد نوغاندار را نزد خود به کار می گمارد.

زاک: فرزند

پاپپوی: پروانه

تیتیل: سنجاقک

گدابهار: بهارِ گدا. تنگدستی و بی آذوقگی زارع در فصل بهار منظور می باشد.

قاسمی جان: ای قاسم عزیز!

اوی خداگُلی جان: ای خدای گُل...!

فرقان: نام یکی از باندهای ترور غیردولتی

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.