داریوش برادری روانشناس/ روان درمانگر
یکایک ما زندانی هستیم. واقعیت و حیات بشری در واقع چهارچوبها، سیستمها، قواعد و قوانینی است که یکایک ما را به بند کشیده و مرتب داوری، قضاوت و محاکمه می کند و ازین زندان و واقعیت بشری و قانون و محاکمه بشری فراری ممکن نیست. زندگی و اجتماع بشری یک زندان جمعی، با زندانها و بخشهای مختلف، تودرتو است و ما زندانیانش هستیم، بی آنکه حتی بدانیم که چرا زندانی هستیم، چرا محاکمه یا مجازات می شویم. این درس بزرگ کافکا و نماد شناخت عمیق او بر حیات و واقعیت انسانی است. زیرا واقعیت این است که ما زندانی هستیم، زندانی ساختارها، گفتمانها، سیستمهای سیاسی،خانوادگی، فردی، درونی و غیره. زیرا این واقعیت است که ما بر خلاف توهم ژان ژاک روسو « آزاد بدنیا نمی اییم و سپس در بند قرار می گیریم»، بلکه حتی در شکم مادر نیز در بند و در سیستمها یا چهارچوبهایی گرفتاریم. به این خاطر تفاوت است که در شکم کی و توسط کدام اسپرمها یا جفت عاشقی و در چه شرایط زمانی و مکانی بوجود می آییم. یکایک ما از لحظه ی تخمک گذاری و حتی قبل از آن توسط تصورات، خیالها و شرایط تحت تاثیریم و اسیر آنهاییم و حتی «نامی» که به ما می دهند، یا برای نوزاد آینده انتخاب می کنند، برای ما زندانی و فشاری از تصورات و خیالات دیگران می شود که بایستی اینطور یا آنطور باشی. نام و تصوراتی که به ما نشان می دهند جایگاهمان در دیسکورس خانواده و محیطمان چیست و چه انتظاراتی از ما دارند. ما از این «زندان کودکانه» با بزرگ شدن بیرون نمی اییم بلکه حال زندانها و تصورات و فرمانهای جدیدی اضافه می شود و «محاکمات جدیدی» که مداوم ادامه و حضور دارد، چه در درون و توسط اخلاق یا ایده ال درونی و چه در بیرون و توسط اجتماع، سیاست، گفتمانها و فرمانهای جنسی، جنسیتی، مالی و غیره.
در این زندان انسانی و چهارچوبها و قوانینش، حال هر کس بنا به توانش سعی می کند جوابی برای خویش بیابد و راه نجاتی. برخی می خواهند با مودب بودن و مومن یا شهروند خوب بودن به یک مجازات اندک و شاید روزی رهایی در این دنیا یا آن دنیا دست یابند. برخی زندانیان دیگر سعی می کنند واقع گرا شوند و زندان را به این شکل قبول کنند که زندگی همین است و گروهشان را درست می کنند و سعی در استثمار بقیه زندانیان می کنند، یا به زدو بند کردن با زندانبانان و غیره دست می زنند. برخی زندانیان به «درون خویش» و تفکر مثبت و وهم و خیال پناه می برند و خیال می کنند آنها« اراده هستند و زندگی تصور آنهاست»، پس کافیست که خیال بکنند در زندان نیستند. برخی زندانیان می خواهند گُه را تبدیل به طلا بکنند و می گویند زندانی بودن بهترین چیز است و من همان چیز متفاوت و برگزیده هستم. برخی زندانیان مالیخولیایی می شوند، برخی دیوانه و در یک گوشه زندان به زندگی گیاهی ادامه می دهند، برخی به امید ناجی مرتب دعا می کنند و هر دفعه به ناجی جدید و راه جدید خوشبختی یا سعادت امیدوار می شوند، از جامعه ی بی طبقه کمونیستی تا جامعه ی بی طبقه ی توحیدی، از دولت رفاه مدرن تا ابرانسان ژنتیکی و کلون زنی. برخی می خواهند با قبول پوچی و هیچی زندگی بر درد زندانی بودن چیره شوند، بر این واقعیت چیره شوند که اسیر قدرت دیگری هستند و در واقع هیچ چیز در کنترل آنها نیست بلکه در کنترل دیگری هستند . اما همه ی این تلاشها با دروغ و حماقتشان روبرو می شود، وقتی که زندانی به محاکمه کشیده می شود، در دادگاهی که نه آغازی دارد و نه پایانی و از قبل در آن محکوم است و در «بازداشتگاهی» که، چون کتاب «در کولونی مجازات» (که به فارسی توسط هدایت و قائمیان به تیتر غلط «گروه محکومین» ترجمه شده است، بویژه که بحث اصلی این داستان نه محکومین بلکه دستگاه مجازات ماشینی/زبانی است)، حکمها و مجازاتشان توسط یک دستگاه فلزی و زبانی بر تنشان حک می شود و به قتل می رسند یا مثله می شوند. یا این چهارچوبها و فرمانها ی هولناک و یا زندان خانوادگی او را ابتدا چون گریگور «مسخ» می کند و سپس به قتل می رساند. توانایی دیدن کافکا در این بخش هولناک زندگی و بدون هیچ تلاشی برای ایجاد امیدی دروغین، آن چیزی است که قدرت کافکا و کتابهای مهم او چون «محاکمه»، «در برابر قانون»، «قصر»، «در کولونی مجازات»، «مسخ» و غیره است.
اما وهم و دروغ مهمتر این زندانیان و یکایک ما در چیزهایی دیگر نیز نهفته است. زیرا معمولا زندانیان خیال می کند که زندانبانان، قاضیان آزاد هستند. که یک «دیگری و دیگرانی» وجود دارند که آزاد هستند و می خواهند مثل انها ازاد باشند. یعنی اینجا ما با وهم بزرگتر انسان و انسان مدرن روبرو می شویم که همان گفتمان «آقا/نوکر» هگلی است و اینکه بنده یا نوکر می خواهد آقا شود تا آزاد باشد. در حالیکه نه آقا و نه بنده هیچکدام آزاد نیستند و هر دو گرفتار یک گفتمان مشابه، نیازمند به یکدیگر و همیپوند با یکدیگرند. اما قدرت کافکا همینجاست که او از این وهم و دروغ نیز گذشته است و حاضر به مواجهه با آن بوده است و به ما نشان می دهد این قاضیان و زندانبانان نیز آزاد نیستند، که آنها زندانیان دیگر و فیگورها و عروسکهای کوکی یک «سیستم و ماشین قضاوت و دادگاه» هستند.
پس چه کسی آزاد است؟ می توان اینجا حال با «فانتسم بنیادین انسانها.1» روبرو شد و اینکه اکثر انسانها و نظراتشون باور دارند که اما یک «دیگری بزرگ، یک غیری» وجود دارد که او از این بدبختی یا تلاش انسانی و حماقتش لذت می برد، خواه اسم این دیگری بزرگ را خدا بنامند، یا زندگی، ایدئولوژی و یا قانون. گویی ایدئولوژی، سرمایه، قانون و خدایی مرموز و غیر قابل فهم اما قوی در جایی حضور دارد یا نشسته است و حکم می کند و از این زجر و حماقت ما یا ایمان ما «تمتع و کیف می برد». اما موضوع این است که حتی این تصور نیز یک دروغ و وهم است و فانتسم بنیادین و اولیه انسانی است تا نخواهد با این واقعیت خویش روبرو شود که« همیشه و همه» در بند، در گفتمان، در کمبود و فقدان قرار دارد و اینکه نه تنها زندانی، زندانبان و قاضی بلکه «قانون و ایدئولوژی، خدا نیز دارای کمبود است». که او یا دیگری بزرگ و قانون نیز نمی داند که این دادگاه و زندان تودرتو چگونه عمل می کند و آغاز و پایانش کجاست، چرا این قانون است و نه آن قانون. زیرا او نیز فقط فیگور و نقشی در این بازی بی آغاز و بی پایان است. زیرا این زندان و سیستم، یک گفتمان «زبان مند»، واقعیتی نمادین و ماشینی بدون یک مرکز و بدون سر یا بدون نیتی مشخص است که فرمان و مجازاتش را در قالب زبان بر تن و روح ما حک می کند، همانطور که کافکا به ما « در کولونی مجازات» نشان می دهد.
ازینرو، چه در کتاب «قصر» و چه در داستان «محاکمه»، هر چه هم فیگورهای اصلی یعنی مهندس و متهم تلاش می کنند که به درون قصر یا اصل دادگاه راه یابند، راهی نمی یابند و فقط بیشتر وارد این گفتمان و دالانهای بی انتها می شوند. زیرا این واقعیت و گفتمان یک واقعیت و گفتمان نمادین و زبانمند است و آغاز و پایانی ندارد. مثل واقعیت معمولی و هر روزه ی ما که یک «واقعیت نمادین» است و در خویش گفتمان و چهارچوبها و فرمانهایی دارد که مرتب از طریق رسانه و تلویزیون، قانون و مالیات، دیگری و همسایه به ما انتقال می دهد و ما را وادار به پذیرش خویش یا لمس قدرت و خواستش می کند. زیرا هر گفتمانی و قانونی با خویش خواستها و نیز مجازاتهایی برای سرکشی دارد. چون چگونه مرد باشیم یا زن، مومن یا شهروند باشیم، چه بپوشیم یا نبوشیم و کجا مجازات می شویم اگر اینگونه یا آنگونه نباشیم. حتی وقتی به ما مثل جامعه ی مدرن و رسانه ی مدرن مرتب می گوید که تو آزادی و آزاد باش، اما سریع به این گفتمان آزادی اضافه می کند که اگر این کار را بکنی و آن لباس را بپوشی، پس آزادتری، یا نپوشی پس سنتی و بنیادگراتری. اما در پشت این واقعیت نمایدن و قوانین نوشته و نانوشته اش هیچ «مغز متفکر و دیگری بزرگ و نهایی» حضور ندارد، بلکه هر کدام از آنها حاصل ضرورتها و صدها فاکتور شناخته و ناشناخته هستند. در پشت این واقعیت نمادین روزمره و گفتمانها و سیستمها هیچ « توطئه گر یا پدر جباری، سرمایه داران باهوش و خطرناکی» قرار ندارند، آنطور که «انسان پارانویید» و تئوری توطئه می پندارد و فکر می کند. زیرا اینجا هیچکس پشت پرده نیست بجز حالتی دیگر و دالانی دیگر از همین واقعیت نمادین و گفتمان انسانی و زبانمند. همانطور که این قانون و گفتمان یک ساختمان و دالان تودر تو و هزار دالان است با دری خاص و ویژه برای تو و من و دیگری. آنطور که داستان مهم « در برابر قانون» از کافکا به ما نشان می دهد. چیزی که حال موضوع بحث نهایی ماست.
ما در کتاب «دربرابر قانون» از داستان مردی دهاتی چون من و شما می شنویم که می خواهد «قانون» را، حقیقت و دیگری بشناسد و بفهمد، پس به سراغ ساختمان «قانون» می رود ومی خواهد وارد ساختمان شود. اما دربان به او می گوید که « می توانی وارد شوی اما الان نه» و مرد دهاتی تا پایان عمر و با هزار سعی تلاش می کند که وارد شود و نمی تواند و می میرد. قبل از مرگ دربان راز این در را به او می گوید و اینکه این «در فقط برای او ساخته شده است و حال بسته می شود». چیزی که هم به این معناست که این زندان انسانی برای یکایک ما امید و آرزویی، وهمی خاص، زندانی خاص می افریند و ما را بدین شکل به کار و به بازی می گیرند هم اینکه یکایک ما دقیقا از مسیر جایگاه و حالتمان در دیسکورس و خانواده وارد این گفتمان بزرگتر و زندان بزرگتر می شویم و از آن فراری نیست. یعنی این دالان هزاردر و هزارتو است. چیزی که اما کافکا به آن نمی رسد این است که این بدان معناست که نه تنها آنطور که او نیز میداند، قانون و دیگری و دربان نیز خود بخشی از این «سیستم و ماشین و زندان بزرگ» هستند، بلکه اینکه «حالت آنها، حالت قانون و دیگری» نیز دقیقا بسته به حالت و جایگاه آن کس و فردی است که می خواهد وارد قانون شود. ازینرو هرکس این ساختمان و قانون و ماشین هزاردالان را، خویش و دیگری و قانون را به شیوه و حالتی می بیند و ساختارها و وهمهای متفاوت بوجود می اید و با اینحال هیچ کس بیرون زندان و گفتمان نیست. هیچ چیز فراگفتمانی نیست. ازینرو وقتی قانون و دیگری بزرگ به حالت خدایی جبار و مطلق است، پس با ساختارو فرد مومنی ترسو روبرو هستیم و بالعکس و هر دو با هم همخوانی دارند . یعنی به قول نگاه پسامدرن «چیزی به عنوان متاگفتمان، متازبان وجود ندارد» و ما همیشه گرفتار زندان یا گفتمانیم. حتی آرزوی ازادی نیز بخشی از همین گفتمان و زندان و برای ادامه ی بازی و گفتمان است. گفتمانی که یک ماشین تولید مداوم بازی و تمنا و میل است و در ان رابطه ی فرد/دیگری رابطه ایی «دورانی» و همپیوند است.
با چنین شناختی اما آنگاه بایستی گفت که مشکل کافکا در این نقطه است و آن اینکه او باوجود شناخت ساختار این کولونی مجازات انسانی و دروغ نهفته در تلاشهای انسانی برای رهایی نهایی، اما نمی تواند با شناخت راز دربان و قانون و اینکه این در فقط برای اوست، با شناخت همیپوندی میان خویش و قانون و دیگری، به این موضوع پی ببرد که تنها راه رهایی دقیقا در دیدن توانایی گفتمان به تغییر وتولید حالات نو و چهارچوبهای نو است. اینکه آزادی مطلق وجود ندارد ولی دقیقا با شناخت گفتمان و چهارچوبها و با قرار گرفتن در «جایگاه» درست می توان شروع به تغییر حالت گفتمان کرد. اینکه دهاتی جدید می تواند با شناخت این راز حال باز به سراغ ساختمان قانون و گفتمان رود و وقتی دربان به او می گوید، باید هنوز منتظر بمانی، بگوید « می دانم و وارد شود». یا به زبان دیگر انسان پی ببرد که اصولا شیوه ی سوال کردن اوست که حالت دیگری را و قانون و زندان را می آفریند و اینکه مثل فرد دهاتی چون می خواهد به شناخت نهایی قانون و حقیقت دست یابد، به انتظاری بیهوده محکوم می شود. انتظاری که از منظر روانکاوی مقاومت ناآگاهانه او در برابر دیدن این موضوعست که دیگری مطلق نیست و رازی نهایی وجود ندارد. مقاومتی در برابر «کستراسیون» و قبول کمبود خویش و دیگری است، تلاشی ناآگاهانه برای عدم قبول واقعیت نمادین، کمبود و فقدان است. برای فرار از «هیچی مرکزی» نهفته در بطن زندگی و واقعیت انسانی است. هیچی و ساحت رئالی که گفتمانها و واقعیت نمادین ما بدور آنها اصولا شکل می گیرد و می تواند تحول یابد، همانطور که به قول هایدگر کوزه بدور «تهی» شکل می گیرد.
با چنین شناختی، با قبول این «کستراسیون و واقعیت نمادین» بشری ( یا با قبول «ماشین میل بودن» از منظر دلوزی این گفتمان و زندان) است که حال دهاتی نو و جستجوگر نو می داند زیرا می داند که با ورود او، یا حالت متفاوت سوال کردن و برخورد کردن او همزمان حالت دربان، قانون و دیگری بزرگ تغییر می کند و دالانی نو، ماشینی نو بوجود می آید و امکاناتی نو در چهارچوب گفتمان و زبان. در این معناست که سخن گفتن یا مواجهه شدن با دیگری، یا با قانون و دیگری بزرگ نیز می تواند به شیوه های مختلف و از جایگاه مختلفی باشد. از جایگاه مومن ترسو با خدای جبارش، از جایگاه رهبر وسوسه گر و دروغگو که با قلب و خیال مردم و وهمهایشان سخن می گوید، در قالب «دو من یا دو اگو» که در باره ی واقع گرایی و تفکر مثبت سخن می گویند، یا در قالب سوژه خندان و نظربازی، تغییرآفرینی که با «سوژه تمنامند» درون دیگری سخن می گوید و اینگونه او را به تغییر گفتمان و یا تغییر رابطه اغوا می کنند. زیرا نه تنها زندانی یا دهاتی، نه تنها دربان یا زندانبان یا قاضی بلکه حتی قانون و دیگری بزرگ، زبان و گفتمان نیز در خفا «تمنامند و در پی خلسه و کیف» است. در پی تمنامندی و خلسگی و لذت همراه با خشونت و با مرگ و افرینش است. ازینرو با کیف و لذت فرمانش را بر تن دیگری و زندانی حک می کند و یا ازینرو قاضیان کافکا در زیر میز مجله پورنو نگاه می کنند. ازینرو قانون نیز دارای امیال سادیستی و خشونت امیز است، دارای حالات کانیبالیستی است، همانطور که در فیلم «سین سیتی» می بینیم. همانطور که این گفتمان، قانون و زبان همچنین میل و تمنای «دیگر شدن» و تجربه چیز غریبه و هولناک یا تازه را دارد. بحث این است.
این کافکای خندان، شرور و پساکافکای من است، یا کافکایی که به قول دلوز/گواتاری (در کتابشان «کافکا»)، در حالت نوشتار «رادیکال، قلمروزدای و ادبیات کوچک کافکا» حضور دارد. آنکه دیگر از اینکه «خدا و قانون اینقدر به بشر نزدیک شده است» و اینکه بشر اسیر است، دیگر نمی لرزد و هراسان و غمزده نیست بلکه «هرچه بیشتر» خدا و دیگری را اغوا می کند و می گوید:« ببینیم این در به کجا می رود، می دانم تو هم کنجکاوی و لذتی نو می طلبی، در حد توانت؟». کافکایی که می داند این ماشین میل و سوژه تمنامند هزاردالان مرتب راههای فرار موقتی و امکانات نوینی نیز ایجاد می کند، مرتب درهایی نو باز می کند، همانطور که تلاش می کند هر تغییری را به شکل خویش و نظم خویش درآورد. پس چالش قدرتی پارادوکس میان این فرد/دیگری، فرد/گفتمان و قانون وجود دارد و هر دو بدون هم ممکن نیستند و تغییر یکی باعث تغییر دیگری می شود. بنابراین ابتدا بر بستر قبول گفتمان و زندان نمادین و اینکه اینجا همه «سوژه تمنامند یا ماشین میل» هستند و بنابراین همیشه از جهاتی آن «دیگری متفاوت» است، آنگاه می توان چشم اندازها و راههای نوین تحول روانشناختی، جامعه شناختی، گفتمانی و غیره را شناخت و درهای نو را بوجود آورد. زیرا اینجا هیچکس نمی داند که دالان بعدی چگونه خواهد بود، تنها احتمالات و امکانات وجود دارد، قانونها وجود دارند و تولید مداوم امکانات ریز و درشت و یا تکرار امکانات و بازیهای قدیمی. زیرا با شناخت نمادین بودن و زبانمند بودن این ساختمان قانون و زندان و قبول آن است که حال امکان ایجاد روایات نو بوجود می اید. زیرا ساحت نمادین به زعم لکان « هیچگاه پایان نمی دهد از نو نوشته شود»، نو شود.
ادبیات:
1/ درباره ی فانتسم اولیه و بنیادین انسانی و اینکه گویی کسی وجود دارد که لذت مطلق می برد و ما بازیچه ها و یا اسیران او، عروسکهای کوکی او هستیم یا بندگان چنین خدایی هستیم، می توانید به توضیحات ژیژک در کتابجه «لکان و هالیوود» و بخش فانتسم بنیادین در فیلم «ماتریکس» نگاه کنید. زیرا در فیلم ماتریکس ما از جمله با حضور این فانتسم دیگری بزرگ و جبار در قالب ماشینهایی روبرو می شویم که از آدمها برای تولید برق استفاده می کنند و آنها را به هزار لوله وصل کرده اند و به آنها دروغ می گویند. ماتریکس این دروغ است که گویی زندانی نیستند. یعنی ماتریکس نیز از چشم انداز دیگر یک گفتمان و سیستم و زندان است که به این شیوه عمل می کند که می گوید زندانی نیستید، آزادید.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید