رفتن به محتوای اصلی

معجز شبستری، شاعر و متفکر شهیر آذربایجان!
17.01.2013 - 14:37

در دوران مشروطیت، هم در شعر فارسی و هم در شعر ترکی آذری، شکوفائی و نوگرائی چشمگیری به وجود آمد. شعر از دربار شاهان و امیران بیرون رفته، وارد کوچه و بازار شد.در زمانی که جنبش ها و حرکت های آزادیخواهانه توده ای، کار را برای شاهان مستبد قاجار، سخت دشوار کرده بود، از میان مردم عادی، متاثر از حرکتهای طوفانزای آن دوران پر تلاظم، شعرای مبارزو آزادیخواهی برخاستند و در مخالفت با دشمنان آزادی و تمجید و ستایش از مبارزات توده های بپاخاسته، اشعاری بس نغز و پر مایه ساختند. در شعر فارسی، در این رابطه، میتوان از  میرزاده عشقی، فرخی یزدی،لاهوتی کرمانشاهی و عارف قزوینی، نام برد. از این چهار شاعر برجسته معاصر، عشقی در دوران سردار سپهی رضا خان و دومی در دوران سلطنت استبدادی این شاه قلدر منش، کشته شدند. سومی در غربت مرد و عارف ، با انبوهی ازاندوه ومرارت، دور از دیار و خانمان، بدرود حیات گفت. بخش بزرگی از اشعار این شعرای دوران انقلاب ها و قیامهای مردمی، جنبه سیاسی دارد .در شعر زیبای "سه تابلوی مریم"، عشقی تصویر اندوهناکی از شکست انقلاب مشروطه میکشد.در غزلیات روان خود، فرخی یزدی ، متهورانه به مبارزه با دشمنان آزادی پرداخته و از توده های محروم و پابرهنه، رزمنده دفاع میکند . اشعاری که عارف قزوینی در ستایش از انقلاب مشرو طه و قیام کلنل محمد تقی خان پسیان ساخته، همراه با تصنیف های سیاسی دلپذیرش، در شمار بهترین آثار ادبی دوران معاصر،میباشد. لاهوتی سراینده خوش قریحه کارگران و توده های محروم و زحمتکش است که به دنبال یک قیام نا موفق علیه دولت مرکزی، به شوروی پناهنده میشود. البته شاعران مبارز دیگری هم در دوران مشروطیت، وجود داشتند که از استعداد شاعری خود، در جهت رهائی توده ها از چنگال ظلم و استثمار، استفاده می کردند. من در این نوشته، تنها به نام بردن از چهار شاعر نامدار فارسی زبان آن سالهای پر حوادث، بسنده کرده ام.

درعصر پرتلاطمی که درایران، شاعران فارسی گوی آزاد اندیش، در ستایش از آزادی و نکوهش از استبداد و خودکامگی، آغاز به سرودن اشعار سیاسی مبارزه جویانه کرده بودند، در شهر شماخی درشیروان که در آن زمانها جزوی از امپراطوری روسیه تزاری  بشمار میرفت، شاعر ترکی زبان بااستعداد ونغز گوئی، ظهور میکند که اشعار روان او در استقبال از انقلاب مشروطیت ایران و ستایش از قهرمانیهای ستارخان و دیگر سرکردگان قیام مسلحانه یازده ماهه تبریز علیه استبداد محمد علیشاهی، در سرتاسر مشرق زمین، طنین انداز میشود. این شاعر والامقام، همانا میرزا علی اکبر صابر، متولد سال 1862 میلادی می باشد که اشعار آتشینش از سال 1906 تا سال 1911 که سال مرگ زودرس شاعر می باشد، در روزنامه معروف ترکی زبان " ملا نصرالدین"چاپ تفلیس، درج میشد. سردبیر این نشریه پر ارزش،  ادیب و متفکرنامدار معاصر، میرزاجلیل محمد قلی زاده بود.  بسیاری از اشعار  صابررا در همان زمان، شاعر آزاده ، اشرف الدین گیلانی، به شعر شیوای فارسی ترجمه کرده و در جریده خود بنام " نسیم شمال "، منتشر میکرد .اشعار آتشین صابر را مجاهدین آذربایجانی در سنگرهای خود، میخواندند و در پیکار خونین خود علیه غول استبداد، از این سروده های انقلابی، الهام می گرفتند.  شاعر دیگر ترکی زبان دوران انقلاب مشرو طیت، معجز شبستری است که در این مقاله ، به شرح زندگی او و تجزیه و تحلیل اشعارشیوا و پر شکوهش، پرداخته میشود.

زادگاه شاعر توانای معاصر، میرزا علی معجز ، شهر شبستر – در زمان حیات شاعر، شبستر قصبه ای بیش نبود-در نزدیکی تبریز است. معجز در سال 1873 میلادی، برابر با سال 1252 شمسی یعنی 11 سال پس از تولد صابر میرزا، در این قصبه که مولد شاعر و عارف معروف قرن هشتم هجری، شیخ محمود شبستری می باشد، در خانواده پیشه گری  ، متولد شد. پدر معجز، حاجی آغا، در شبستر به شغل تجارت اشتغال داشت. در آن زمانها، بسیاری از اهالی آذربایجان که ازدست فقر و فلاکت و بیکاری بستوه آمده بودند، ترک دیار و خانواده کرده و در جستجوی کار، روانه دیار غربت میشدند . بخش قابل ملاحظه ای از این گروه عظیم  مهاجرین،در باکو و دیگر شهرهای قفقاز مشغول کار میشدند. آنها از دستمزد ناچیزی که دریافت میداشتند، بخشی را خود مصرف کرده و بخش دیگر را به خانواده های خود در ایران، میفرستادند.تعداد زیادی از اهالی شبستر نیز در سالهای کودکی معجز،در قفقازو ترکستان روس و دیگر سرزمین های مجاور ایران، مشغول کاربودند. در نتیجه، از طریق این خیل عظیم کارگران مهاجر، اندیشه های مدرن و انقلابی، وارد شبستر و دیگر شهرها و قصبات آذربایجان میشد. منظور از تذکر این نکته، این است که روشن گردد که شاعرتوانای آذربایجان، در قصبه ای متولد میشود که اندیشه های نو در آن ،اندک اندک در حال رسوخ کردن بود. از اشعار معجز، معلوم میگردد که در زمان حیات شاعر، بسیاری از اهالی شبستر در تلاش معاش در غربت بسر می بردند: در برخی از اشعار خود،معجزدر نهایت دلسوزی و همدردی، فقر و فلاکت و رنج و اندوه زنانی را که شوهرانشان در غربت مشغول کار و جان کندن بودند، بیان می کند.

"لعنت به کسانی که دیار غربت را ایجاد کرده اند     در ده خانه،  یک تن مرد هم، وجود ندارد!"

معجزدر کودکی، در مکتبخانه ای در زادگاه خود، به تحصیل پرداخت .این مکتب خانه یا مدرسه سنتی، تنها مدرسه معجز بود. از دوران اوان جوانی شاعر، اطلاعی در دست نیست. در 16 سالگی، معجز پدرش را از دست داد. پس از مرگ پدر، وی به استانبول پیش برادران بزرگترش که در این شهر مشغول کسب و کار بودند ،رفت. اقامت طولانی در ترکیه عثمانی، در رشد آگاهی سیاسی و اجتماعی معجز، تاثیر مثبتی بجا گذاشت. در استانبول، معجز در حالیکه برای امرار معاش مشغول کسب و کار بود، در وقت آزاد خود، به مطالعه می پرداخت و از این طریق به دانش و آموخته های خود، می افزود. دوران شاعری معجز از همان سالهای زندگی در استانبول، آغاز شد. در حدود 30 سال از عمر شاعر میگذشت که زمان اقامت معجز در خاک عثمانی، به پایان رسید . اشتیاق دیدار وطن، سبب شد که معجز پس از 16 سال  بسر بردن در استانبول، این شهر را ترک کرده و عازم  زادگاه خود، شبستر گردد.سی سال باقی مانده عمر شاعر آزاد اندیش ، در شبستر گذشت . گفته میشود که در این مدت طولانی، معجز به ندرت از  زادگاه خود، بجائی مسافرت کرده است.  تنها یک سال و نیم مانده به مرگش، شاعر که از دست فقر و نداری و کینه و طعنه شیخان و ملایان و تحمل رنج ها و آزارها، سخت به ستوه آمده بود، به پیش  یکی از خویشاوندانش در شاهرود رفت و در همانجا در 61 سالگی، در سال 1313 شمسی مطابق با سال 1934 میلادی، بدرود حیات گفت.

معجز، پس از بازگشت به موطن خود، سرتاسر زندگی پر ثمر خود را وقف خدمت به  توده های محروم و زحمتکش ساخت. شاعر آزاد اندیش شبستر، سی سال تمام شعر انتقادی و افشاگرانه سرود و در اشعار متین و آبدارش، با قلمی شیوا و برنده،به جنگ  خرافات و ریاکاری و ظلم و استثمار رفت. شاعر  منور الفکر و متهورآذربایجان، در تمام این مدت طولانی، یک تنه و  بی باکانه، در راه بیداری افکار عمومی، نهایت جد و کوشش را بعمل آورده و پیگیرانه، دشمنان توده های ستمدیده را از تجار و سرمایه داران و اربابان خون آشام گرفته تاآخوندهای ریاکار و مفتخوار، به باد حمله گرفت . این موضع آزادیخواهانه و پیکارجویانه شاعر آزاد اندیش را در تک تک اشعار نغز و آتشینش، می توان مشاهده کرد. در مجموعه اشعار سحر آفرین معجز، کمترشعری می توان یافت که در آن، مسائل سیاسی و اجتماعی به زبانی ساده و قابل فهم عامه، مطرح نشده باشد.

از همان نخستین روزهائی که معجز به شبستر برگشت، این شاعر و اندیشمند والا مقام با مخالفت شدید آخوند های خرافاتی و تاریک اندیش، مواجه شد. میرزا کاطم، مجتهد شبستر و دیگر آخوندها، اشعار افشاگرانه معجز را که همچون پتک سنگینی بر پیکر خرافات مذهبی و روحانیت مروج آن، فرود می آمد، علیه منافع خود دانسته و بنای نا ساز گاری و دشمنی با شاعر آزاد اندیش را نهادند. در برخی از اشعار خود، معجزبه این برخورد خصمانه آخوندهای مرتجع، اشاره میکند." چون به وطن رسیدم، گفتند دهانت را به بند، دم نزن، صحبت نکن و زبانت را حرکت نده! مادرم عبائی بر دوشم انداخت، دستهایم را داخل عباکردم. مادرم گفت: در اینجا دستها را توی عبا کردن ، عیب است! وقتی داخل مسجد میشوی به آقا، سلام بده و کرنش کن و دستارش را به بوس ! ( منظور از آقا در اشعار معجز و در محاوره عمومی در آذربایجان، گروه مفتخوار آخوند و پیش نماز و مجتهد است) گفتم شما را به خدا اینهمه مرا تحت فشار قرار ندهید! گفتند اگر این چنین نکنی، خیلی ضرر دارد!"  در تمام مدتی که معجز پس از بازگشت از استانبول در شبستر زندگی میکرد، یعنی به مدت نزدیک سی سال، آخوندهای نادان و تاریک اندیش شبستر ، این شاعر منور الفکر را مورد بدترین حملات قرار داده و بارها حکم تکفیر علیه اش صادر کردند . اما اینهمه حملات سبعانه و اینهمه عناد و کینه توزی، نه تنها معجز را به سکوت و تسلیم وا نداشت، بلکه بر جسارت و حرارت شاعر افزود و اورا درمبارزه علیه آخوندها و دیگر انگل های اجتماعی و در  پیکاربی امان علیه خرافات و تاریک اندیشیها، مقاومتر ساخت . شاعر بی پروای شبستر در یکی از اشعار خود به حکم تکفیری که ملایان علیه وی صادر کرده بودند، اشاره میکند:

"به چه گناهی، به کفرمن حکم داده اید؟     با دلیل و شاهد، جرم مرا ثابت کنید.

نه با طلاق کار دارم  و نه با نکاح     دخترانتان را به مجلس فرا نخوانده و با آنها صحبت نکرده ام!

ای  شبستری ها، من به شما چه کرده ام؟"

معجز تا زنده بود، دست از افشای شیخان ریاکار بر نداشت و در حقیقت امر، هیچ شاعر معاصر، اینهمه بی باکانه و بی امان، علیه شیخ وملا و واعظ،  مبارزه نکرده است.شاعر در شرح حال خود، به تضاد آشتی ناپذیری که بین افکار روشنگرانه وی و خرافات پرستی و جهالت و عوام فریبی ملاهای شبستر وجود داشت ، به وضوح اشاره میکند ."پس از برگشت به وطن، حال گریان سرزمینم را دیده به نوحه خوانی پرداختم . آخوندها از نوحه خوانی من، خوششان نیامد. به من اعلام جنگ کردند.26 سال، جنگیدم. یعنی در احسان و خیرات، مرا دعوت نکردند. در عروسی ها، مرا دعوت نکردند. با اینهمه، تا آخر جنگیدم .یعنی نوشتم. آنهم به زبان مادری!" در همین رابطه، در شعری که طی آن شاهان قاجار را مورد حمله قرار میدهد،  میگوید:

"نه ملاکم، نه تاجرم، نه خان مردم آزار هستم            متاعم تنها شعر است و آنهم خریداری ندارد!

زبانم ترکی، سخنم ساده، خودم دلداده صهبا        شاعری همچون من، البته بازارش آشفته خواهد بود.

معجز امیدت را قطع نکن    در زبانی که مادر، تعلیمت داده، بنویس!

بدان که دفتر شعرت همچون ارمغانی      در چین و تاتار، شهرت خواهد داشت."

در شعر زیبای دیگری، معجز علت مخالفت تاریک اندیشان شبستر را با خود، چنین بیان میکند:

"من نه نظمیه، نه امنیه و نه پاسبان شده ام،       پس چرا اینهمه در نظر خاص و عام دوران، منفور گشته ام؟

گفتم گندم رنگش زرد است و قیر سیاه است و شیر، سفید   بهمین جهت اینهمه بی دین و ایمان شده ام!

چون فهمیده ام که فرقه مسلمان بی مروت است،      بهمین جهت از مسلمانی اظهار تنفر کرده و انسان شده ام!"

معجز در شعر دیگری، باز به تسلیم ناپذیری و سرسختی خود در امر بیدار ساختن توده ها اشاره کرده و میگوید:

"معجز بیچاره آن قدر فریاد و داد وبیداد کرده   که صدایش ، گرفته است!"

شاعر روشنگر شبستر، در حالیکه شمشیر آبدار شعر را محکم در دست میفشرد، همچنان مقاوم و آشتی ناپذیر، پیکار خود را علیه تمام تاریک اندیشان و ستمگران توده ها، ادامه میدهد.

"ای معجز، با شمشیر آبدار بیان    بر کله دیو جهالت بزن و بر زمینش  بیفکن!"

معجز در شعر دیگری، به مبارزه بی امانی که علیه  خرافات وتباهی ها  پیش می برد، اشاره میکند:

"اما شاعر بی پروا و جسوری، وارد میدان شده است          که تیغ برانی در دست دارد و دشمن دین و ایمان است! 

سخنش همچون عسل، شیرین است       ای مسلمانان، زود از جلوش فرار کنید

او همچون زنبور موذی است که در منقارش، حلوا دارد!"

معجز، با درایت و شعور سیاسی عمیقی که داشت، این را بخوبی تشخیص داده بود که ملایان سود جو وخرافاتی که همچون دیگر زالوهای اجتماعی ، خون مردم ستمدیده  را می مکیدند، در فقر و فلاکت و عقب ماندگی توده های زحمتکش، نقش  مهمی بازی میکردند و اربابها و تجار و سرمایه داران از اینکه ملاها مردم را در جهل و نادانی نگه داشته بودند، بسیار ممنون و خرسند بودند . آنها خوب میدانستند که توده ای که در بند جهالت و نادانی اسیر است و به  موهومات و دروغ پردازیهای آخوندها پایبند می باشد، قادر نیست دشمنان طبقاتی خود را تشخیص داده و مبارزه آگاهانه ای را علیه آنها، پیش ببرد.در زمان معجز، ایران در بند فئودالیسم و نظام ارباب و رعیتی، اسیر بود . دهقانان از کلیه حقوق انسانی محروم بودند و بخش اعظم محصولی را که با کار طاقت فرسا و جان کندن بدست می آوردند، اربابان خون آشام از چنگ شان می ربودند.

زندگی توده دهقانی که هشتاد در صد اهالی کشور را تشکیل میدادند، در آن زمانها واقعا رقت بار و دردناک بود .اربابان خون آشام که از تجاوز بر جان و مال و ناموس دهقانان ابائی نداشتند، هر فریاد اعتراض"رعیت " را با توسل به زور و قلدری ، در گلوها خفه میکردند.دهقانان بی پناه، هم از جانب اربابها غارت می شدند وهم توسط امنیه ها و دیگر مامورین دولتی در معرض چپاول و ستمدیدگی، قرار داشتند. ملا ها هم به نوبه خود، در عین حال که در استثمار بیرحمانه دهقانان شریک بودند، با پر ساختن مغزهای آنها با خرافات دینی وافکار و اندیشه های تسلیم طلبانه، از شدت تنفر و انزجارشان علیه اربابها و دیگر دشمنان امر رهائی زحمتکشان، میکاستند .  ملایان و واعظان برای اینکه توده های زحمتکش جهنم واقعی را که استثمارگران و دزدان اجتماعی در این دنیا برایشان فراهم ساخته بودند، با آرامش و بردباری  تحمل کنند، بر سر منابر، بهشت موهومی را در آن دنیا برایشان وعده میدادند! در مبارزه پیگیر و جسورانه علیه ملاها و خرافات مذهبی، هدف معجز همانا بیدار ساختن توده ها ی  زحمتکش شهر و ده  و بر انگیختن آنها جهت مبارزه برای گسستن زنجیرهای اسارت و بردگی بود .

در یکی از اشعار خود ، و ضع دردناک رنجبران را معجز چنین توصیف میکند:

"ساقیا در ایران، کار رنجبر سخت دشوار است   شش ماه کار میکند، باز هم جوالش پر نمیشود. 

گندم را، او میکارد اما خان آنرا به انبارش میریزد   در زمستان ها اهل و عیال رنجبر، گرسنه میخوابند.

ارباب، نوکر را تا آن زمان نگه میدارد که در زانوانش قوت هست     چون سن و سالش بیشتر شد ، او را از درش میراند!

معجزا باید رنجبر در این باره، فکری بکند    اما او برای پاک کردن بینی اش، مجال و فرصتی ندارد!"

در اشعار افشاگرانه معجز، شاعر آزاده ای که با وجود زندگی محنت بار فقیرانه ای که داشت، هرگز سر بر آستان صاحبان مال و ثروت نمی سائید، فقر و فلاکت و تیره روزی دهقانان و دیگر زحمتکشان، با احساسی  لبریز از همدردی و همبستگی طبقاتی، به گویاترین وجهی، بازگو شده و سرمایه داران و مالکین و ملایان و مامورین رشوه خوار و فاسد دولتی، بیرحمانه، مورد حمله قرار گرفته اند.  در یکی از اشعار خود، معجز به زبان طنز، فاصله عمیق طبقاتی بین  ثروتمندان و تهی دستان را، چنین ترسیم می کند:

"ای فقیر، چشمانت را به بند و به قندان، اینهمه کج کج نگاه نکن!   شیره و قند و پلو، از آن ثروتمندان است! 

ترپچه، چغندر، نخود شور، نان و پنیر، از آن فقرا!    پرتقال، نارنج، لیمو، عسل و خامه از آن خانها است!"

در شعر دیگری، شاعر، خدا را مخاطب قرار داده، میگوید: 

"ای خدا، به این  انسان گرسنه، سی و دو دندان همچون صدف داده ای     اگر دانه نباشد، آسیاب به چه دردی میخورد؟

خدایا قربانت گردم! این بچه دو ساله چه گناهی مرتکب شده است    که شکمش  گرسنه است و لباسی بر تن ندارد؟

کلاه بر سر ندارد،کفش ندارد، بااندامی برهنه و تنها و بیکس!    درکوچه و بازار، پریشان حال میگردد!

ای خدائی که برای یک صلوات، دو هزار قصر طلا خواهی داد      ای صاحب احسان، خانه ات آباد!

آن عمارتها را بفروش و پولش را به جیب فقرا بریز!       از آن پول به من هم، یکی  دو تومن بده!

در مسجدی کسی از خدا لحافی میخواست      دیدم گریه می کند و میگوید ای خالق منان!

گفتم ای مرد احمق، خدائی که  به تو روزانه قرص نانی نمیتواند بدهد      چگونه میتواند لحافی هم بدهد!؟

ای خدا یا باید اسم رحمان رحیم بر خود، نگذاری      یا باید با عدالت، داوری کنی!

عسل را خلق کرده ای تا فقرا را آزار دهی    این حرف راستی است و من به تو بهتان نمیزنم 

رحیم پنجاه سال دارد و تا حال  عسل نخورده است     اما ای خدا، حاجی رحمان سالی  صد بار، عسل میخورد!"

شاعر مبارز شبستر در یکی دیگر  از اشعار افشاگرانه خود،  به شرایط ناهنجار زندگی زحمتکشان و ریاکاری و غارتگری ملایان و تجار و دیگر غارتگران اجتماعی اشاره میکند: 

"مال وقف را نه تنها حاجی بازار میخورد    بلکه آن زاهد دیندار هم که ستون دین است،آنرا میخورد.

پیشوا خون خلق را  به نام دین، می مکد   همانگونه که اطفال، پستان مادر را می مکند!

ماه روزه آمد بدن خلق به لرزه در آمد    چه کسی می تواند همه روز را تا افطار، روزه بگیرد؟

بر سر سفره فقیر و ندار ، هفت  تن ردیف شده اند     سنگک را به هفتدرهم  گوشت بی روعن ترید میکنند و میخورند! 

نمیدانی امام شهر چگونه افطار میکند   ورد میگوید، آنگاه  پلو را  با حرص و ولع، میخورد!

در ماه رمضان،  فقرا نمی توانند یک پونزه گوشت برای خوردن پیدا کنند     اما آقا،  ( منظور معجز، مجتهد شبستر است) در افطار، هزار نوع نعمت میخورد

معجز نه سحری دارد و نه افطاری.     ای ماه مبارک نیا وگر نه  بلند میشود و  ترامیخورد!" 

معجز شبستری،مدافع سرسخت و خستگی ناپذیر حقوق پایمال شده زنان زحمتکش و بازگو کننده محرومیت ها و رنجهائی است که همچون بار گرانی بر دوش آنها، سنگینی میکرد. در سروده های هیچکدام از شعرای معاصر ، اسارت و بردگی زن ،  اینهمه افشاگرانه و همه جانبه، مورد نقد و موشکافی قرار نگرفته است .معجز که دشمن سرسخت خرافات مذهبی و تاریک اندیشی و مبشرآگاه پیشرفت اجتماعی و رهائی انسانهاست،عمیقا معتقد است تا بند اسارت از پای زنان تحت ستم، باز نشود، خلاصی جامعه از بند ستمدیدگی  و عقب ماندگی ، خیالی واهی خواهد بود. شاعر آزاد اندیش، یکی از موانع اصلی را که راه را برای آزادی و سعادت زنان مشرق زمین مسدود کرده است، همان ملاها و واعظان جاهل و عوام فریب میداند که بخاطر منافع خود، همواره میکوشند زنان را در جهالت و نادانی محض، اعتقاد داشتن به انواع موهومات و خرافات و اطاعت از پدر و شوهر و دیگر آقا بالاسر ها،  نگه دارند.معجز در یکی از اشعار افشاگرانه اش در رابطه با مظلومیت و ستمدیگی زن، پس از شرح ماجرای دردناک به خانه شوهر رفتن دختری نه ساله، متذکر میشود که "در ایران، جهالت لباس شرعی بر تن، کرده است."  یکی از آرزوهای دیرین معجز، این بود که در شبستر مدرسه ای دخترانه به سبک مدرن باز گردد تا دختران به مدرسه رفته و با دانش های جدید، آشنائی پیدا کنند . در اواخر عمر معجز، این آرزوی شاعر آزاد اندیش برآورده شد و مدرسه دخترانه در شبستر، افتتاح گردید.

معجز در اشعار روان و شیوای خود، به بسیاری از وقایع و حوادثی که در زمان  حیات شاعر اتفاق  افتاده است، موشکافانه، بر خورد میکند . این خود، نشان دهنده افق وسیع دید سیاسی و اجتماعی شاعر تیز بین و بلند آوازه شبستر است . شاعر در اشعار خود، همواره ، همه استثمارگران و قدرتهای خودکامه و جنگ افروز را که با جان و هستی میلیون ها انسان بازی میکنند، به باد حمله گرفته و ماهیت ارتجاعی آنها را فاش و برملا میسازد. حوادث گوناگون اجتماعی و سیاسی و از آنجمله سرمای زمستانهای طولانی و سرد شبستر و وضع رقت بار فقرا و مستمندان در آن شرایط غیر قابل تحمل، وضع رقت بار زنان فقیر و تهی دستی که شوهرانشان در جستجوی معاش خانواده، به کشورهای مجاور مسافرت کرده و همسران و فرزندان خود را در چنگ فقر و گرسنگی، تنها گذاشته بودند، مصائب و بلاهائی که جنگ جهانی سالهای 1918-1914، نصیب اهالی کشور  کرده بود،ستمگری محتکرین و سرمایه داران بی رحم و تعدیات و چپاولگریهای اربابهای غارتگر، بیداد و ظلمی  که از دست مامورین تجاوزگر و رشوه خوار دولتی به دهقانان و دیگر زحمتکشان میرسید، اسارت و ستمدیدگی زن و زن ستیزی ملایان ،تزویر و ریای شیخان و آخوندهای فریب کار،  فساد و تباهی شاهان قاجار، و اختناق و زور و قلدری دوران رضا شاه، همه و همه، به روشن ترین شکلی در اشعار لطیف معجز، بازگو شده اند. معجز که از کینه توزی و توطئه گری دشمنان آزادی، کوچکترین ترسی به دل راه نمیدهد،  در اشعار خود، توده های محروم و زحمتکش و مردم  کوچه و بازار را به مقاومت و پایداری در مقابل استثمارگران و ستمکاران فراخوانده،وآنها رابه نابودی سلطه فساد وپلیدی و پیروزی توده های زحمتکش بر خصمان کینه توز ، امیدوار می سازد. وضع دردناک زندگی توده های محروم و  درمانده، گاهی معجز را چنان ناراحت و نگران میکند که مجبور میشوداز صاحبان مکنت و دارائی  بخواهد که بیاری مستمندان شتافته و بر زخم های یتیمان و زنان بیوه، مرهمی بنهند. اما زود بخود آمده و به بیهودگی طلب یاری خواستن از غارتگران هستی توده ها، معترف میشود  و به افشاگری خود علیه دشمنان کینه توز و بیرحم زحمتکشان، همچنان ادامه میدهد.

+++++

در آخر این نوشته  کوتاه در باره معجز شبستری، به ترجمه ابیاتی از شاعر شهیر آذربایجان که با تحمل همه مرارت ها و مخالفت ها، تمام عمر پر ثمرش را صرف مبارزه علیه سالوسان و ریاورزان و غارتگران هستی توده هاکرد و در مبارزه در راه بیداری و سعادت توده های رنجبر، لحظه ای از کوشش و تقلا باز نه ایستاد،پرداخته میشود.  نظیر میرزا علی اکبر صابر،معجز نیز در سروده های خود، ، به استادانه ترین وجهی، از صنعت طنز، استفاده میکند.  در حقیقت امر،  هم صابر و هم معجز، در بکار گرفتن صنعت طنز در اشعار خود ،پیرو و پوینده مکتب حافظ شیرازی، شاعر شهیر فارسی گو میباشند.در عین حال، معجز علاقه وافری به صابر میرزا داشت.در اشعار معجز، همه جا، جای پای صابر را میتوان به روشنی مشاهده کرد.در اشعار روشنگرانه خود،معجز راهی را می پیماید که قبل از او عمر خیام و حافظ در شعر فارسی پیموده بودند. وقتی معجزاعتقاد زاهد خود بین را به بهشت،  خیالی خام می پندارد و به بانگ بلند فریاد میزند: 

"با خیال خام بهشت، ای زاهد دلت را خوش نکن       در جائی که برف و باران نباشد، لاله و گل نمی روید!"

رباعی  های خیام و غزلیات افشاگرانه و طنز آمیز حافظ را در خاطره ها، زنده میکند.خیام سرمست از باده معرفت و آگاهی، به رباعی زیر مترنم میشود:

گویند بهشت و روضه حور، خوش است      من می گویم که آب انگور خوش است 

این نقد بگیر و نسیه از دست بهل      آواز دهل شنیدن از دور، خوش است! 

و حافظ شیرین سخن، با شور وسر مستی میسراید:

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند       چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند!

و معجز، در اشعار طنز آمیزخود، همه جا خیام وار و حافظ وار، واعظ و مفتی و شیخ و زاهد ریاکار  را به باد حمله میگیرد و تبلیغ و روشنگری می کند:

"واعظ میگوید، ایمان را نگه دار      سی صد و سی روز بر سرت بزن وگریه کن

اگر سرت شکافته شد، دستمال به آن به بند     با همان سر خونین، به محشر بیا! 

معجز میگوید، سرت را نه شکن     به حرف واعظ، گوش فرا مدار!

چون بین سر و سنگ، فرق زیاد است!      با نادانها، هم مسلک مشو!"

در شعر دیگری، معجز، رندانه چنین می سراید:

"نماز صبح را با صد رکوع و سجده میخوانم    وقتی که مست و سرخوش همراه با نگارم از میخانه بیرون می آیم!" 

 باز در شعر دیگری، با طنز دلفریبی چنین میگوید:

"مال یتیم را ملا میخورد و من روزه را میخورم     من  مال خدا را میخورم واو مال رعیت را!"

و در این رابطه، باز در سروده دیگری، معجز چنین درد دل میکند:

"ای ملت!، ملای جاهل آموختن علم را به شما حرام ساخت    و بنای علم را خراب  و زیر و زبر کرد

جهالت و نادانی، ایران را ویران کرد و توده را فقیر و تهی دست ساخت    یارب این ملت دربدر ما چقدر مظلوم است!"

حافظ  در یکی از ابیات افشاگرانه خود، میگوید:

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد    که می حرام ولی به زمال اوقاف است.

معجز افشاگر نیز شاید در ابیات زیر،همین بیت معروف  حافظ را در نظر دارد:

"فقیه مدرسه هرگز مال حرام  نمیخورد     اگر با حلال زندگی کردن، میسرش میشد!"

"شراب حرام است، اما رشوت حلال       فکرش را نکن، من قربان چنین فتوائی هستم!"

++++++

یکی از معروف ترین اشعار معجز، شعری است به عنوان " ضیافت و فلاکت" که نشان دهنده موضع رزمنده شاعر در دفاع از توده های گرسنه و تهی دست و کینه اش نسبت به صاحبان مکنت و دارائی است:

"روضه خوان، مرثیه میخواند و من با حیرت نگاه میکردم       جماعت با شدت وحرارت، بر سرشان می کوبیدند

رفیق سرش را بلند کرد و گفت سرت راپائین بیاور      گفتم چرا؟ گفت با جماعت، همرنگ شو! 

شایسته نیست که مثل خارجی ها به خلق، نگاه کنی!       باید تو هم در این مصیبت، ملول باشی

 خلاصه، مرثیه به پایان رسید و جماعت، یک صدا یا اله گفتند      همگی دستمان را به سمت کبریا، بلند کردیم

آنگاه سفره ها پهن شدند و خوانچه پلو، چیده شد     شکم ها با آن نعمت الوان، چراغان گردید

در آن مجلس، بخاری میسوخت و مدعوین عرق کرده بودند      اما در بیرون از مجلس مهمانی،برف با شدت می بارید

سفره ها برچیده شدند و مجلس عشرت به پایان رسید     جماعت با عزت و احترام، از جایشان بلند شد ند

هرکس عبایش را بر داشته و خد ا حافظی میکرد     مهماندار ما رابا احترام، راه می انداخت

فنارها نور می یراکندند و چون کوچه روشن شد، به رفیقم گفتم    به آن سمت با دقت نگاه کن!

 نگاه کرد و چه دید؟     جمعی پریشان و بینوا!

پابرهنه، با بدنهای عریان، با حسرت ایستاده بودند     در چهره شان نه رنگ بود و نه خون. حرفی نمیزدند

آن چشم ها ی بی نور، با حسرت به خلق نگاه میکردند      به رفیق گفتم، آن طفل معصوم را می بینی؟

لبهایش کبود شده، با طبیعت میجنگد       به آن زن، نگاه کن که بر روی یخ، نشسته است! 

با سر برهنه با این حالت، امشب یخ خواهد بست!    روا نیست که همچون اجنبی ها به او نگاه کنی و با مهر و محبت، عبایت را برسرش نیاندازی!

این وضع و احوال، جگر انسان را کباب میکند      چگونه خواهی رفت و در خانه ات راحت خواهی خوابید؟

دوستم چشمش را بست و از خجالت، عرق کرد    سرش را به زیر انداخت و به سرعت گذشت و رفت

 بدنبالش، معجز صدایش کرد و گفت، رفیق بمان و نرو     باید تو هم متل این جماعت، از سرما بلرزی!

این خواهران زخمدیده، از تو طلب مرهم می کنند     خلق را باهزار جراحت، ول کرده کجا میروی؟"

معجز، در شعر لطیف دیگری، قمه زدن بر فرق سر را در روز عاشورا، شدیدا تقبیح می کند:

"ترک وفرنگ و روم و روس، از استبداد، سیر شدند     نمیدانم چرا ایرانی از استبداد، سیر نمی شود؟

میراث ملت های بیگانه به اولادشان ، علم و دانش است      برای ما از اجداد مان، کفن و قداره ، به ارث رسید!"

شاعر شبستر، باز درشعر طنز آمیزدیگری، مفاسد اجتماعی را با قلم تیز خود، به باد انتقاد می گیرد:

"در وطن، مارگیر، گداو جادوگر، فراوان است،        اما نه کارخانه پنبه سازی است و نه معدن طلا

اگر کفار به ما سوزن ندهند،         پای مان عریان می ماند

خدا یا هرچه کافر وجود دارد از بلا نگه شان دار!    پنج و شش هزار طلبه، مشغول تحصیل صرف و نحو هستند

نگاه کنید به بینید چقدر مفتخوار دلاور، وجود دارد!       در نجف، هرکدام ده هزار تومان خرج میکند

بر میگردد و به ما میگوید، نکیر و منکر، وجود دارد!      بروید و دم در به ایستید و نگذارید واعظ بیاید، در سر، شور و در دستم، شراب سرخ دارم!"

در شعر افشاگرانه دیگری، معجز به دفاع از کارگران برخاسته و میگوید:

"ای عمو آتش با آب، خاموش میشود نه با سراب،    اگر نمیدانی یاد بگیر. اگر در دنیا زحمتکش نبود، این همه ابنیه را چه کسی می ساخت؟

اگر حاجی، فردا پنج دقیقه کارکند، از رنج کار، آگاه میشود     اگر کارگران دست از کار بکشند، همه ثروتمندان، غرق ماتم و اندوه میشوند!" 

در یکی از اشعار خود، معجز به حال زار اهالی شبستر وسلطه مرگبار ملاها در آن دیار، اشاره میکند:

"در شبستر،از تار و کمانچه و دف، خبری نیست   مبادا عمرت را در شبستر، تلف کنی! 

در شبستر،نه لبخندی بر چهره نقش می بندد،      نه دل شاد میشود و نه چشم ، روشن میگردد

چراغ سرور و شادی در اینجا خاموش شده است   یکی به ریش ایراد می گیرد و  دیگری به سبیل

در شبستر به هزار درد مبتلا میشوی   خدای نکرده اگر در سرت کاکلی باشد

 آخوند، آن را مثل علف میکند!      آنکسی که در دستش سلاح تکفیر دارد

با او نمیتوانی مقابله کنی!      معجزا اگر آقا ( منظور شاعر، مجتهد شبستر است)ذوغال را صدف بنامد، باید به خاطر خلق، حرفش را قبول کنی!" 

در شرح و بیان شرایط زندگی مشقت بار زنان عصر خود و در دفاع از حقوق پایمال شده آنها، معجز، اشعار پر شور زیادی سروده است . ترجمه نمونه ای از این اشعار، در اینجا آورده میشود:

"ای دختر! هرملتی کسب کمال و هنر می کند    ما هم در دنیا مثل گاو، زندگی کردیم

ای ماه لطافت و زیبائی، مادرت جهان را ترک کرد   به تو نه صنعت آموخت و نه دانش نوشتن!

از او برای تو تنها جهالت، به میراث ماند     ای دختر! از غم ایام، جگرت خون شد

فکر نکن که از غم و غصه آزاد خواهی گشت   خوشبختی برویت لبخند خواهد زد و شاد خواهی شد

زن قاضی و حاجی نخواهی شد که صبح و شام در قصر ها شادمانی کنی   ثروتمند با ثروتمند ازدواج میکند، تهی دست با تهی دست

پول، عیب دختر حاجی ها را می پوشاند   ای دختر تو نه هنری داری و نه آئینه و صندلی، نه فرش نه سجاده و نه سیم و زر!

بدون تردید، یک نفهم گردن کلفتی، شوهرت خواهد شد    اما شکی نیست که او رفیق و یار تو نخواهد شد

زیرا آن نامرد فرومایه پست، خیلی ها مثل تو پدر مرده را گرفته که طلاق بدهد       وقتی که آتش نفس این منفور، خاموش شد، این نامرد،  دنده های تازه عروس را می شکند

اورا لگد کوب کرده، میگوید ..... مهر خود را حلال کن!   آن نره خر هرگز به تو، رحم نمی کند

در آخر کار، ملائیکه عقد عروسی را منعقد کرده بود، صیغه طلاق را جاری میکند!      آنکه پشت و پناهت بود، ترا فورا ازخانه میراند

روزی که ای دختر، بچه به حرکت آغاز میکند و شکمت جلو می آید،         شعله آهت، شام و سحر به افلاک میرسد

به آنجا تنها رفتی و اکنون حامله بر میگردی          ای نگون بخت، دردت یکی بود اکنون هزار گردیده."

در شعر دیگری، معجز سیه روزی خلق و جهل و نادانی توده ها و عقب ماندگی جامعه را در مقایسه با غرب، با بیانی شیوا، چنین توصیف میکند:

"ایرانی اگر قند بسازد، محتاج پروس نمیشود           آخوند میگوید مسلمان اگر درس بخواند، کافر میشود

اتوموبیل پرید و رفت، از کوه ها سرازیر شد و رفت           الاغ ما راه نمیرود، حوصله ام بسر رسید

من به مرند میروم، بر گشتنم تماشا دارد!                      ملت ما به خواب رفته، وقت مرگ، بیدار خواهد شد!

در آلمان یکدانه هم وجود ندارد حتی در فرنگستان هم،       در ایران هزار دانشگاه رمالی وجود دارد!

گاو را نمی توانم انکار کنم،  در دوزخ نمیتوانم بسوزم            زمین در هوا میگردد، من به این، باور ندارم!" 

در یکی از اشعار دل انگیز دیگرش، تحت عنوان "یارب"، معجز بی پروا و آزاد اندیش،خدا را مخاطب قرار داده، می گوید:

"واعظ میفرماید به سرت بکوب و جانت را رنجه کن          یا رب در این مورد، تکلیف مسلمانان چیست؟

اگر آیات جهنم ما را می ترسانند، پس امنیه و نظمیه و آژان چه کاره اند؟                 من هم نماز میخوانم، میلیونر ها هم نماز میخوانند، آخر، فرق من با فلان خان، چیست؟"

در شعری به نام" الله "، شاعر این چنین با خدا درد دل میکند:

"کاش تو هم مثل این مخلوقات از سرما رنج میبردی          تا می فهمیدی در زمستانها عریان ها و برهنه ها، چه میکشند!

به این گرسنه ها سی و دودندان داده ای،            اگر دانه نباشد، آسیاب به چه دردی میخورد؟

قربانت گردم این طفل دو ساله چه گناهی مرتکب شده است                  که شکمش گرسنه است و لباسی بر تن ندارد؟

کلاه ندارد،کفش ندارد، با پیکری عریان و تنها و بیکس و پریشان حال،              در کوچه و بازار، ویلان شده است!

ای کسی که برای یک صلوات، دو هزار قصر طلا میدهی،                       ای خدای صاحب کرم و احسان!

آن عمارت ها را بفروش و پولش را بریز به جیب فقرا! 

به من هم از آن پول، یکی دوتومن، بده!                یکی در مسجد از خدا لحافی میخواست          

 دیدم گریه میکند و میگوید ای خدای توانای منان!             گفتم ای مرد احمق، کسی که به تو روزی یک دانه لواش نمی تواند بدهد، چگونه لحاف بدهد!؟

ای خدا عسل را خلق کرده ای که حسرت مردم را زیاد کنی!                این حرف من درست است وبهتان نمی گویم.

رحیم پنجاه سال دارد، یک بار هم عسل نخورده است                  اما حاجی رحمان هرسال، صدبار عسل تناول میکند!

 معجز در یکی از اشعار غم انگیز خود که بسیار زیبا ساخته شده است ، وضع دردناک زنان فقیر و تهی دست شبستر را که همسرانشان در جستجوی کار و کسب لقمه نانی، به قفقاز و دیگر سرزمین های دوردست، سفر کرده و عائله خود را تنها گذاشته اند، چنین توصیف میکند:

"عمه جان مهربانم!، آخر به من بینوا بگو تاکی خانه ام فرش نخواهد داشت             بی بی جان اینجا چه جائی است که ساکنینش اینهمه طالب غربتند

یا رب! کاش شبستر، وطنم نبود             در این گوشه خرابه نه لحاف است و نه بستر

نه کسی به سراغم می آید                در این ولایت، چقدر مردم دربدر، وجود دارد!

همه شان در سفرند و ازآنها نه نامه ای میرسد و نه خبری هست             در این خرابه، نه پدر، نه برادر و نه شوهر دارم که محافظم باشد!

اهالی شبستر چه روز های غم انگیزی را میگذرانند!       غم و اندوه، پی در پی، زهر در کام این بیچاره ها می ریزد

وقتی آه و ناله ام بلند میشود، گوش همه را کر میکند        کو کسی که دلش به حالم بسوزد؟

چه میشد اگر راه، باز میشد و همسرم برمیگشت،    وامداران، یقه اش را میگرفتند و ریش و سبیلش را میکندند!

همه قرض هایش را پس میداد          هر زمانی که غم و اندوه، دلم را میفشرد دلداریم میداد

همسرم فکر میکند که لباسهایش همه باقی مانده است    عمه جان! مدتهاست پیراهن و کلاه و عبایش به فروش رفته

اگر راهش به این دیار بیفتد و پول نداشته باشد، جوانم چه خواهد پوشید!؟        میدانم آن بی وفا اگر از سفر بر گردد، خواهد گفت گیسوانت سفید شده! 

زن دیگری خواهد گرفت!     شب هاکه در رختخواب با آن نگار، عشق بازی می کند، چسان میتوانم تحمل کنم؟

بی بی جان، مرا حلال کن، صورتم را به سمت حجاز بگردان!             از گرسنگی سرم گیج میرود. نمی توانم برای نماز بایستم. دارم می میرم، بگذار دراز بکشم!"                                                                                                      

یکی از اشعار معروف افشاگرانه معجز، شعری است به نام "رویا" که نظیر آن در سروده های شعرای معاصر،کمتر دیده میشود:

"شبی خیلی گریه کردم و با دل خونین، خوابیدم          با چهره عبوس ، وارد باغ بهشت شدم

چون گذارم به قصر شاه شهیدان افتاد، با شور و شیون وارد اندرون قصر شدم          مجلسی دیدم که هرگز مثل و مانندش را ندیده بودم

مولا با پری چهره زیبائی، هم آغوش گشته بود!                تا حوری، مرا دید بلند بلند خندید

من هم با دیده پرکین، به شاه دین، نگاه کردم    گفتم ای شاه دین، ما برای تو ماتم گرفته ایم،

اما تو اینجا با حور العین، مشغول معاشقه هستی!                شاه دین چون به من نگاه کرد گفت این بقچه را چرا بر سرت بسته ای؟

جواب دادم که سرم را با قمه نیم متری،شکافته ام!                 گفت به چه علتی؟ گفتم به خاطر تو!

مولا،مدتی به من بی یار و یاور، با توهین نگاه کرد             سپس با عصبانیت گفت: ای مرد نادان، زود اینجا را ترک کن

اگر علمدارم به بیندت با بنزین، آتشت میزند!     رویش را به سمت قصری، بر گرداند. گفتم یا مصطفی!

پیروانت سرشان را میشکافند،                خونشان را با قمه به زمین میریزند

مشرکین، یثرب بطحا رااز دست اهل اسلام میگیرند،                            اما شیعیان با سوره یاسین، جن ها را میکشند! 

به بین کافران چگونه با علم و دانش، مسلمانان را زبون ساخته اند                    با هواپیما و زیپلین بر سرشان، بمب میریزند

پیروانت بدست خود، سینه هایشان را مشبک میکنند                    و پشت شان را بیجا می شکافند و خونشان را با سرگین،پاک می کنند!

سپس بنده عرض کردم سرور من! مرا به بخش،                 چون ما با مولای (ملای) کوته بین، نشست و بر خاست کرده ایم،

در ما این توانائی نیست که به  جهانیان نه و آری بگوئیم!                     کسی که از حق و حقیقت سخن بگوید، با تکفیر و لعن، از ده بیرون رانده میشود

کاش این سخن از دهان کج من بیرون نمی آمد             بخت به من بیچاره، کمک و یاری نمی کند

ناگهان به خازن بهشت امر شد که این معجز را بگیر،               بازوانش را به بند و با ماشین، به دوزخش، پرتاب کن!

به دربان دوزخ سفارش کنید که این آدم را به پاید!              مبادا اهل جهنم با این بی دین، صحبت کنند!"

توضیحی که باید در مورد این شعر افشاگرانه که به زبان طنز سروده شده است، داده شود، این است که ساختن چنین اشعاری سبب شد مجتهد سخت گیر شبستر،میرزا کاظم،معجز را سه روز در طویله ای زندانی کند. وقتی خواستند شاعر از آقا معذرت بخواهد ،معجز به زبان شعر، چنین گفت:

"تا جنابتان به  این مردم پیشوا هستید،              بیداری این ملت، به قیامت خواهد ماند!"

در یکی از اشعار انتقادی خود، معجز، خدا را مخاطب قرار داده، چنین افاده کلام میکند:

"در باغ بهشت، شلوار آدم و حوا را از تنشان بیرون آوردی               به خاطر دو دانه گندم، رذالت های بسیاری کردی! 

به موسی کلیم اله امر کردی سنت خلق را به برد!                  سنت های بیچاره، بمدت پانصد سال، همچون گوسفندان، ذبح شدند

قدری فکر کردی، دیدی که این کار، ظلم فاحشی است                  ممکن است "ناسلامت ها" روزی علیه این قانون، اعتراض کنند!

بهمین سبب در ملت عیسی، فرمان ختنه را ملغی اعلام کردی!               سنت ها در عصر او، از رنج و اذیت، آزاد شدند!

اما یهودیها سر تسلیم به این قانون، فرود نیاوردند                 مدتها آتش این دشمنی، جهان را در لهیب خود سوخته و ویران ساخت

سپس، میر درباری را ( منظور پیغمبر اسلام است) به کوه حرا روانه کردی               جبرئیل به پیامبر عرب، بشارت ها داد

چرا امضایت را انکار کردی و نوشته خود را محو ساختی؟     با بی سیم و تلفون به احمد،( منظور پیغمبر اسلام است) آیه ها رساندی!

چون در سوره برائت، ادیان دیگر نجس معرفی شدند،               خونها به زمین ریخته شد و پرچم عصیان،  بر افراشته گردید

چرا قلبت از قساوت، مملو شد و به کودکان ستم کردی؟            چرا با جور و جفای تیغ، آلت ها، با خون، خضاب شدند؟

به موسی یک حرف میزند و به عیسی عکس آن را بیان میکند!               ای بی فراست ها، چنین شخصی را دانا به نامم یا سرسری و بالهوس! " 

معجز در یکی از اشعار طنز آمیز خود، به ترس و وحشتی که در دوران سیاه دیکتاتوری رضا شاه، در جامعه وجود داشت، اشاره میکند.    آنروز، معجز در حالیکه سخت احساس دلتنگی میکرد ، خانه را به عزم بازار،ترک می کند .شاعر حادثه ای را که برایش اتفاق افتاده بود، چنین بیان میکند:

"ناگهان، مامور مغروری شب کلاهم را از سرم بر داشت              همان زمان که مامور امنیه،شب کلاه را پاره میکرد،

من سیاه بخت، بر سرم می کوبیدم!              با خودم می گفتم کاش استخاره کرده بودم یا اینکه خانه را ترک نکرده بودم

من بخت برگشته نه در خانه دلخوشی دارم و نه در بازار، پناه بر خدا!             بالاخره گفتم ای شمر بد اختر! به این شب کلاه، سه هزار و شش شاهی داده بودم

گفت یا باید یک کلاه پهلوی بخری و یا اینکه بی کلاه، خواهی ماند                 گفتم چنین حرفی نزن که کافر میشوی! آخوند میگوید کلاه پهلوی، خیلی گناه دارد!

پاسخ داد: برو نماز بخوان و مسلمان بشو            به حرفهای ملا قربان، گوش مکن

خلاصه، با دیده گریان و کله عریان، خواهی نخواهی به خانه بر گشتم               آمدم دیدم تکذ( معجز در بسیاری از اشعارش، همسرش را به زبان طنز، تکذ می نامد) آتش اجاق را روشن می کند

برگشت و نگاهی بمن انداخت                  لبانش راغنچه کرد و گفت مشهدی نقی کلاهت کو؟

سر طاست همچون صراحی، میدرخشد              آنچه برسرم آمده بود، یک بیک برایش شرح دادم

گفت خدا کند بچه اش، خناق بگیرد!                 خدا در دوزخ، پدرش را بسوزاند!

دود آهش به آسمان بلند شود!          گفتم ای زن، یواش، کمی آهسته حرف بزن

امنیه ها در بام و دیوار، در حال گردشند              سر معجز را در بازار میبرند، تنها میمانی، پادشاه را دعا کن !

تکذبان، دهانش را به سمت قبله برگرداند گفت، یارب!             بحق شاه مردان، به شاه ما، صد سال عمر عطا کن که پشت و پناه ملت ، هم اوست!"

در شعر کوتاهی که در جلد سوم مجموعه اشعارش، چاپ شده است، معجز مراسم قمه زدن روز عاشورا را که در آن زمانها در شهر ها و قصبات ایران، همه جا متداول بود، به نحو جالبی ترسیم میکند:

"ای  اهل وطن! چون جهالت به من بیچاره، کفن پوشاند             مرا به درد بی درمانی، دچار ساخت

آنگاه، قداره تیزی بر کمرم بست            گفتم مرا به جنگ کی می فرستی؟

گفت ای غافل، دهه ماه محرم است!              این قداره رابکش، سرت را برهنه کن و آنرا بر کله بزن!

تو گوئی این حرف همچون جادوئی در من، اثر کرد            فورا آن قداره برهنه را بر سرم کوبیدم!

خون همچون سیل، جاری شد کفنم آغشته به خون گردید           همه اعضای بدنم شروع به لرزیدن کرد!" 

این انتخاب مختصر از گنجینه اشعار معجز را با ابیات طنز آمیز  زیر که بیانگر  سفارش  معجز به توده های محروم و ستمدیده است، به پایان میرسانم.

"ای رنجبر تو باید به میری، چون دهاتی هستی!        تو در پیش دولت، قدر و قیمتی نداری

عریضه ای به شرح زیر به دولت بنویس      شاها مگر ما رعیت تو نیستیم؟

ای پدر ملت به این سمت، نظری بیفکن        راضی نشو که اهل و عیالت، از گرسنگی، جان بدهند! 

دردت را به اهل درد بگو، با بی درد، کاری نداشته باش       رنج و زحمت تو را او نمی فهمد، اهل درد می فهمد

آن دولت، یک روز هم گرسنه نمانده است،چسان می فهمد       که چگونه گرسنگی، تاب و توانت را از دستت ربوده است؟"

 

 تذکر =    در این نوشته،اشعار نقل شده از معجز شبستری، توسط نویسنده مقاله، اززبان ترکی به  فارسی، تر جمه شده است.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.