امروز صبح چشمم به مقاله ای افتاد تحت عنوان «از صبح انقلاب تا امروز مردم احساس آزادی نکرده اند؟»... در پاسخ می خواستم چند کلمه ای بنویسم ...قلم که چرخید... عکس های روزهای انقلاب جلوی چشمم ظاهر شد...دوستم بهرگ این کامنت را به صفحه اول اورد ونا چار شدم که بریده روزنامه ان سالها را ضمیمه کنم تا مستند سخن گفته باشم ....آری مردم ایران در ان روز ها خیلی بیشتر از یک ساعت؛ آزادی را احساس کردند :
»
....اما یکی یا دو ماه مونده به انقلاب احساس آزادی می کردیم ؛هر چه می خواستیم ، چاپ می کردیم و هر چه توفکرمون بود بر زبان جاری می ساختیم ؛ انقلاب که «پیروز »شد ؛یواش یواش احساس خفگی می کردیم ، خودمون را جمع جور کردیم ...؛ بگذار خاطره ای تعریف کنم :با دو تااز رفقا(سوسن و باقر ) خونه تیمی چریکی در مجیدیه تهران داشتیم ، همون روز انقلاب با مسئول تیم (مریم سطوت) قرار داشتیم؛ بیرون از خونه قیامت بود و صدای تظاهرات مردم لحظه ای قطع نمی شد.من به رفقای هم تیمی گفتم ...بیرون انقلاب شده ..قرار بی قرار منتظر مسئول تیم نمی مانم ...می روم با مردم ....
رفتم جلوی پادگان جمشیدیه ...بیشتر سران نظام سابق مثل هویدا ، داریوش همایون و... که توسط محمد رضا پهلوی در انجا زندانی بودند...مردم با چوب و تخته امده بودند که پادگان را محاصره کردیم ؛انجا علیرضا یکی از چریک های فدایی را که از زندان مشهد می شناختم را دیدم .در بین انهمه جمعیت که شاید به دو هزار نفر می رسید ،من و علیرضا شاندیز (اعدام سال 63) مجهز به کلت و نارنجک بودیم ..فرمانده ها پادگان دستور سنگر بندی داده بود.. ؛ پس از مدتی بعد افسران و درجه داران با پرچم سفید بیرون آمدند وگفتند ما به شما پیوستیم .....تو این وسط یک سربازی امد در گوشم گفت حرف این بابا را باور نکنید کلی از پرسنل انقلابی در زندان هستیند و اسامی شان را به من داد و منهم ان را با فرمانده پادگان در میان گذاشتم که چند دقیقه بعد سربازان زندانی را آزاد کردند غافل از اینکه خیلی از سران پیشین در همین زندان بسر می برند که موضوع درخواست ما نبود ....بعد اوضاع یواش یواش تغییر کرد و دو طرف از هم فاصله گرفتند و سربازان اشکارا سنگر بندی کرده بودند ...مردم(دانشجویان + مردم کوچه و بازار) هم بطرف خیابان ها عقب نشینی کردند ..غروب شده بود و خبر رسید که دو سرباز نیروی هوایی مجهز به ژ 3 بود به جمعیت ما ملحق شدند ..رفته بودند از بالایساختمان همینطور تیر اندازی می کردند....
مردم هم جرئت پیدا کردند و سینه خیز به جلو می رفتند و بسوی ماشین ها پارک شده اطراف نگهبانی دژبان کوکتل مولو تف پرتاب می کردند ..ماشین ها در به اتش می سوختند...ا پادگانی ها تیر اندازی هوایی می کردند و جرئت تیر اندازی بسوی مردم را نداشتند ولی ان دو سرباز ناشی چشمم بسته بطرف پادگان تیر اندازی می کردند و غافل از اینکه مردمی ان پائین سینه خیر بسوی دیوار های پادگان در حرکت بودند ...این افراد توسط گلوله های دو سرباز خودی مجروح و یا کشته شده بودند....
سرانجام ما پیروز شدیم ...ان وقت تنها به غنیمت جنگی فکر می کردم ...رفتم تو دژبانی بیچاره درجه داران و افسران می ترسیدند و امدند ما ها را بغل کردند و ان طرف تر زندانیان سران سابق در سلولها بودند و شاید برخی ها مثل داریوش همایون از موقیعت پیش امده ؛ استفاده کرده وپا به فرار گذاشته بودند ...بعد رفتیم درجه داران را خلع سلاح کردیم ..عاشق یوزی اسرائیلی بودم و یوزی را از دست افسر دژبانی گرفتم وبهمراه چند کلت کالیبر 45 و چند نارجک زدیم بیرون ...همه ی این ادوات جنگی را به خودم اویزون کردم مثل فاتحین در حالی که مردم برای ما کف می زدند و از درب پادگان خارج شدیم در بین راه همون هایی که چوب دست شون بود با ژ_3 بیرون آمده بودند ...
در بین راه درب خانه ای را زدم واز صاحب خانه تقاضای کیسه گونی کردم که سلاح های غنیمتی را داخل آن بگذارم ...بعد مردم دو ر بر از من سئوال می کردند چرا ان را در کیسه پنهان می کنی ؟ بهشون گفتم خوب من مستاجر هستم و ممکن است فردا اوضاع تغییر کند و بگویند بیائید سلاح ها را تحویل دهید ..یکهو ان طرف که شاطر نانوا بود گفت : «خوابش را ببرند من یکی که اسلحه را تحویل نمی دم ..»بهر حال رفتم خونه تیمی و دیدم این دو تا رفیق ما همچنان منتظر مسئول تیم در خانه مانده بودند و وقتی کیسه پر از سلاح را در وسط اتاق ریختم ...چشماشون گرد شده و گفتند ما از فردا بیرون می ایم و...فردا انقلاب شده بود ...هر چه زمان می گذشت احساس خفقان بیشتر می کردیم . چریک های فدایی اعتباری غیر قابل انتظاری در بین مردم پیدا کرده بودند...
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید