
مقاله حاضر در آذر ماه 1378نوشته شده و در شماره دهم نشریه ادبی-فرهنگی نیستان چاپ شده است. امروز پس از گذشت این همه سال، هنوز هم در به همان پاشنه میچرخد و تغییری در سیاست زبانی حاکمان و حتی در درک بسیاری از روشنفکران کشورمان حاصل نشده است. از آنجایی که این مقاله نشر اینترنتی نیافته است، در آستانه روز جهانی زبان مادری، بازنشر آن را خالی از فایده نمیدانم و آن را بدون هیچ تغییری منتشر میکنم.
***
نزدیک به یک سال پیش، گروهی از شاعران و نویسندگان آذربایجانی نامهای به آقای خاتمی رئیس جمهور نوشته و با تکیه بر مادۀ 15 قانون اساسی ایران، از وی خواستند که برای اجرای خواستههای زیرین تلاش کند:
«1- تدریس رسمی و اجباری زبان ترکی آذربایجانی به روش علمی در دبستانها و دبیرستانهای همۀ شهرهایی که سکنۀ ترکزبان دارند در کنار زبان فارسی.
2- تهیه و پخش برنامههای تلویزیونی به زبان ترکی با روش علمی و با استفاده از نیروی کارشناسان و متخصصین این زبان در کنار زبان فارسی.
3- تأسیس دانشکدۀ زبان و ادبیات ترکی آذربایجانی در دانشگاههای کشور.
4- ترغیب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به پدید آوردن ادبیات کودکان بزبان ترکی.»
در این نامه شاعران و نویسندگان آذربایجانی، از جانب میلیونها هموطن خود اظهار داشتهاند که اگرچه زبان ما از دیگران متفاوت است، ولی ما نیزخواستههایی داریم! ما هم حقوقی داریم! ما هم در این کشور پهناور حق آب و گِل داریم.
در ابنکه این خواستهها بخشی از حقوق اولیۀ میلیونها انسانِ ترکی زبان است، هیچ شکی نیست. این "خواسته"ها باید همواره بطور مداوم مطرح شوند – البته طرح اینگونه مسائل در داخل ایران جرأت و جسارت میخواهد- تا نه تنها میلیونها انسانی که به زبانی غیر از زبان "رسمی" تکلم میکنند، بلکه حتا میلیونها فارسیزبان، و بویژه هزاران تن از "روشنفکران مترقی" و نیز "نیروهای سیاسی اپوزیسیون" نیز با آنها آشنا شوند!!! و این «حقوق» را نه بعنوان حقوقی انتزاعی و کلی و وسیلۀ تبلیغیِ تاکتیکی و مقطعی، بلکه بعنوان «حقوق واقعیِ» بخش وسیعی از مردم میهنمان که باید در جهت برآوردن آنها تلاش و مبارزه شود، به رسمیت بشناسند و مبارزۀ فرهنگی حادی را علیه سیاستها و نیروهای فرهنگستیزی که در تلاش برای از بین بردن و محو این زبان و ادبیات و فرهنگ مربوط به آن از صحنۀ روزگار هستند، پیش بَرَند.
گذشت نزدیک به یک سال از انتشار نامۀ سرگشادۀ مذکور به خوبی نشان داد که اولا: تکیه کردن بر نِیِ چوبین خطاست و نمیتوان امیدی به آقای خاتمی و امثال وی بست زیرا آقای خاتمی اهمیتی به اینگونه مسائل نمیدهد و اگر هم احیانا با آنها موافق باشد و بخواهد لطفی کرده و لحظهای به آن بیندیشد، تنها به دشواریهای آن فکر خواهد کرد؛ و دوم اینکه نیروهای سیاسی و روشنفکرانِ مخالف جمهوری اسلامی، اینگونه خواستههارا جدی نمیگیرند، زیرا در ذهنیت خود آنان نیز این امر دارای اهمیت چندانی نیست و تنها گوشۀ کوچکی را در عرصۀ تئوریهای کلی آنان اشغال میکند.
غیر از نشریاتی که به ترکی آذربایجانی منتشر میشود و سازمانهای مربوط به آنها، کلِ برخورد این نیروها – البته نه همۀ آنها، زیرا برخی در این مورد با فرهنگستیزی حاکمان همسو بوده و حتا در مواردی افراطیتر از آنها هستند- با این نامۀ سرگشاده عبارت بود از چاپ آن در نشریات خود و در کنارِ آن، احیانا مقالهای مبنی بر اینکه: "آری اینها هم حق دارند" و بس. در این میان «کانون نویسندگان در تبعید» اقدامی عملی کرده و نامهای به دبیر اول سازمان ملل نوشت.
چه خوب میشد این نشریات هم ابتکاری به خرج میدادند و برای چاپ نوشتههایی که به زبانهای رایج در ایران به دستشان برسد، اعلام آمادگی میکردند. همچنانکه اخیرا پس از توقیف روزنامه «زن» به سردبیری خانم رفسنجانی در ایران، چندین نشریه در زیرِ تیغِ جمهوری اسلامی اعلام کردند که حاضرند مقالات این روزنامه را چاپ کنند.
طرح خواستهای فرهنگی و سرکوب آنها در ایران، سابقهای طولانی دارد که اوج آن در زمان رضاشاه پهلوی بود. در آن دوره، سیاستِ دامنزدن به احساسات ملی ایرانیان و تبلیغات پیرامون «نژادِ برترِ آریایی» و احیای «شکوه و افتخاراتِ» گذشتۀ ایرانزمین و «بازگشت به مرزهای شاهنشاهی هخامنشی و ساسانی» و... کار خود را کرد و تحت تأثیر اوضاع ایران و جهان در آن زمان، علاوه بر سیاستمداران حکومتی، عدهای از روشنفکران برجستۀ اپوزیسیون نظیر تقی ارانی و جمالزاده و احمد کسروی و.... نیز به صفوف هواداران این سیاست پیوستند و در همین راستا به دامِ ستیز با زبانها و فرهنگهای «غیر ایرانی» موجود در ایران و بویژه به ضدیت با زبان ترکی آذربایجانی پرداختند که مطرحترین زبان بعد از فارسی بود و در آن برهۀ زمانی، باتوجه به جوّ موجود در ترکیه و رشد حرکتهای پانترکیستی، خطری جدی نیز محسوب میشد. در نظر آنان همۀ زبانهای رایج در ایران، بجز زبان فارسی «غیر ایرانی» بوده و شایستۀ نابودی و در میان آنها زبان ترکی آذربایجانی جای ویژهای را احراز میکرد.
تقی ارانیِ جوان، در آن زمان، محور سیاستهای فرهنگستیزانه را اینگونه فورمولبندی کرد:
«... پس در این مسئله باید افراد خیراندیش ایرانی فداکاری نموده برای ازبین بردن زبان ترکی و رایج کردن زبان فارسی در آذربایجان بکوشند. وزارت معارف با معلمها و نویسندگان با مقالات و کتب، به خصوص خود جوانان آذربایجانی باید جانفشانی کرده متعهد شوند تا میتوانند به زبان ترکی سخن نگویند. مردان فداکار و ملیتدوست ما باید جاننثاری کرده برای تبلیغ زبان فارسی از فرستادن معلمین فارسی و انتشار رسالههای مجانی و ارزان در نواحی قفقاز و آسیای میانه خودداری نکنند...»(1)
بنابر این نظر، مبنای کار را باید بر محو و نابودی زبانهای غیرفارسی رایج در ایران و در درجۀ اول ترکی آذربایجانی و جایگزینی آنها با زبان فارسی و یا به اصطلاح «فارسی کردن» نهاد! این سیاست در طول چند دهۀ گذشته به دو صورت پیش رفته است که هر یک هواداران و نظریهپردازان خود را داشته است:
1- از طریق غیررسمی کردن و ممنوع ساختن علنی این زبانها که سیاستهای خشن و ضدفرهنگیِ سلسلۀ پهلوی نمونۀ عملیِ بارز آن بود و کسانی مانند آقای یحیی ماهیار نوابی طرحهایی بهغایت ضدبشری برای آنها پیشنهاد کردند؛
2- از طریق سیاستهای «مدبرانه و دوراندیشانه» و تحت فشار (نه سرکوب عریان) و مورد بیمهری قرار دادن و مسخ و نابودی تدریجی آنها که امروزه بوسیلۀ جمهوری اسلامی پیش برده میشود و کسانی مانند آقای چنگیز پهلوان همسو با حکومتیان در جهت آن تدبیر میاندیشند!!!
استدلال هر دو گروه درباره علل لزوم ریشهکنسازی این زبانها یکسان است. مثلا در مورد زبان ترکی آذربایجانی از این واقعیت آغاز میکنند که آذربایجان هرگز جدا از ایران نبوده است و میگویند که قرنها پیش ترکهای وحشی بیتمدنِ چادرنشینِ بیابانگرد به این خطه هجوم آوردند، به آنجا مهاجرت کردند، با ساکنین بومی این منطقه – که طبیعتا تا آن مقطع علیرغم آمیزش آنها با مقدونیها و عربها و خزرها و... در طول تاریخ، ایرانیها و آریاییهای ناب باقی مانده بودند! – درآمیختند و زبان آنها را به اجبار تغییر دادند. بنابراین ساکنین فعلی آذربایجان، ایرانیهایی هستند که نمیدانند آریایی ناباند، آنها نمیدانند که زبان مادری آنها – باوجود اینکه طبق همۀ استدلالات و تعاریف علمی، ترکی آذربایجانی است – زبان شیرین آذری است که قرنها پیش در این منطقه رایج بوده و خود شاخهای از زبان شیرینتر فارسی است. آنها نمیفهمند که - علیرغم همۀ عرف و عادتهای اجتماعی و علیرغم همۀ قوانین بینالمللی و حقوق انسان و بویژه اعلامیۀ جهانیِ [لعنتی] حقوق بشر – نباید به زبان بیگانۀ ترکی آذربایجانی حرف بزنند و بنابراین وقتی حق تکلم به این زبان را نداشته باشند، حق تحصیل به این زبان نیز ادعای پوچی خواهد بود. آنها نمیدانند که موظفند زبان دیرین نیاکان خود (آذری) را از نو زنده سازند و اگر نمیتوانند، باید فقط به فارسی روی آورند و ترکی را بکلی فراموش کنند.
پس وظیفۀ هر میهنپرستی است که اینها را به این «هموطنان» بیگانه شده بفهمانند و بدین منظور باید از ممنوعسازی و زور و سرکوب استفاده کرد. در این مناطق باید ترتیبی داد که «کارمندان کلیۀ وزارتخانهها و ادارات دولتی و بنگاهها فارسی زبان بوده و برای مامورین نامبرده حرف زدن ترکی با ارباب رجوع مطلقا ممنوع شود.»(2) و «چون اهالی استانهای سوم و چهارم سوای عده معدودی به هیچ وجه زبان فارسی نمیدانند؛... به نظر استانداری نامبرده برای این منظور لازم دانسته که به تعداد کلاسهای شبانه و مراقبت در حضور سالمندان افزوده شده و همچنین کودکستانهای شبانهروزی برای کودکان تحت آموزش آموزگاران فارسی زبان تاسیس گردد و...»(3) (تاکید از من است)
و به بیان آقای یحیی ماهیار نوابی:
«آخرین و قطعیترین و پرثمرترین راه ساختن شهرهائی برای کودکانست. اینگونه شهرها را میتوان برای نخستین بار در جاهائیکه دارای دیههای فراوان و پراکَنده و کم جمعیتست، مانند نواحی اهر و ارسباران، پی افکند. آغاز کار را، ساختمان زایشگاهی بزرگ و چند کودکستان و دبستان بسنده است، ولی رفته رفته باقتضای سن کودکان، دبیرستانها و آموزشگاههای دیگر برای فراگرفتن پیشههای گوناگون باید بدانها افزود. بوجود آوردن اینگونه شهرها گذشته از تعمیم و ترویج زبان فارسی دارای فوائد بیشماریست...»(4) (تاکید از من است)
یعنی اینکه باید لطف کرد و فرزندان این هموطنان عزیز را از آنها جدا کرد و در شهرهای ویژۀ تربیتی نگاه داشت. واقعا که در مقابل چنین کسانی باید به امثال هیتلر و استالین و موسولینی هزار بار رحمت فرستاد زیرا هیچیک از آنها چنین طرحهایی را در ذهن خود نداشتند!
این وظیفۀ میهنپرستانه را باید همچنان از دل و جان انجام داد. باید اشخاص قاطعی چون رضاشاه را مورد حمایت قرار داد و سرِ کار آورد تا با اقدامات داهیانه و با عطوفت ملوکانه کار فرهنگستیزی و ملتزدایی را پیش بَرَد زیرا به این کار هیچ ایرادی نمیتوان وارد کرد، و به قول آقای ناصر شاهینپر:
«... و اگر قرار باشد به عملکرد رضاشاه انتقاداتی وارد نمود، به یک کار او نمیتوان ایراد گرفت و آن کوشش در همزبان کردن همۀ مردم ایران بود. این دستور که کودکان آذربایجان فارسی یاد بگیرند، آنچنان که برخی افراد مینمایانند، چندان بیرحمانه نبوده است...»(5)
حال این سخنان را در کنار تزهای آقای ماهیار نوابی و وزیر کشور وقت، جناب آقای علی سهیلی بگذارید تا ادامۀ سیاستهای انسانگرایانه!!! اردوگاههای «آدمسازی» اجباری را بهتر درک کنید. طبیعتا اگر این سیاستها در ادامۀ خود به دشواری برخورد کنند و احیانا اگر مقاومتی از سوی این «هموطنان» مشاهده شود، باید به اقدامات قاطعانهتر، و شاید «کمی بیرحمانه» چون قتل عام – البته نه چندان بیرحمانۀ!!! – ارمنیها در ترکیه و ملیتزدایی – باز هم نه چندان بیرحمانه – در کوزوو که امروز در جریان است، دست میزد.
البته این وظیفۀ میهنپرستانه را میتوان با شیوههای مدبرانه و تدریجی و «انسانی» نیز انجام داد و باصطلاح، میتوان با پنبه سر برید.
مثلا میتوان براساس برنامۀ ارائه شده از جانب آقای چنگیز پهلوان عمل نمود. مطابق این برنامه، اول از همه باید بر دو پایه توافق شود:
«اول توافق بر سر حفظ تمامیت ارضی ایران و دوم پذیرش زبان فارسی به عنوان زبان ملی تمامی ایرانیان».(6) و سپس باید زبانها و گویشهای دیگر را از بین برد ولی نه با خشونت، بلکه، با ظرافت. آری! نباید آنها را «با سیاستی شتابزده از بین برداریم و از گفتن ممنوع سازیم که فکری است خطا و خطرناک»(7) بلکه «برای آیندۀ نزدیک میتوان راههایی جست که این زبانها یا گویشها در کنار زبان ملی ایران یعنی زبان فارسی زندگی کنند»(8) (تاکید از من) تا به آرامی و با مرگ تدریجی رخت از این جهان بربندند. و طبیعتا برای اجرای این سیاست مدبرانه به یک حکومت مرکزی خیراندیش نیاز داریم زیرا این «حکومت مرکزی خیراندیش باید آگاهانه رسمها و سنتهایی را میدان دهد که به تفاهم ملی مدد میرسانند و بیزاری قومی و فرهنگی به بار نمیآورند«(9) (تاکید از من) راستی که برای از میان برداشتن زبانها و گویشهای غیرفارسی باید با ظرافت خاصی عمل کرد زیرا همانطور که آقای پهلوان میگویند: «شیوههای این کار بس پیچیده و پرتنوع است و باید با دقت و ظرافت تمام در این راه همت گماشت.»(10) و در میان این شیوهها، صد البته نباید «لطیفههای ملی» را فراموش کرد. باید ذوق به خرج داد و این ملیتها را مورد تمسخر و تحقیر قرار داد تا آنها داوطلبانه خود را فارس بنامند. و اگر کسانی پیدا شوند و به این «لطیفهها» اعتراض کنند باید با گفتن اینکه: «کسانی که شوخیهای رایج میان مردم را ملاک تحقیر میگیرند در اصل بیذوقی خود را جامۀ سیاسی میپوشانند»(11) آنها را از میدان به در بُرد.
ناگفته نماند که عدهای واقعا به این «شوخی کردنها» عادت دارند. آنها با این «لطیفهها»، چه آقای پهلوان بخواهند و چه نخواهند دانسته یا ندانسته انسانها را مورد تحقیر قرار میدهند. این «لطیفه»گویان ابتدا به شخص مورد خطاب میگویند: «تو که آدم متعصبی نیستی» و یا «ناراحت نشو، منظورم تو نیستی» و... و سعی میکنند این تحقیر را لاپوشانی کنند و «از دل او دربیاورند» و این توهینات سخیف را «تخفیف» دهند. ولی وای به روزی که کسی جرأت کند و مثل او سخافت کند و «لطیفه»ای در مورد خود او بگوید. آسمان به زمین میآید و خودش هم بیذوق میگردد. رگهای گردنش از شدت تورم پاره میشود که: «چرا توهین میکنی؟!!!»
در این میان نباید فراموش کرد که سیاست فرهنگستیزی، سرکوب و ازبین بردن زبانهای غیرفارسی و فرهنگ و ادبیات آنها و تحقیر و توهین به اقوام و ملیتها، گرچه در موارد زیادی با توسل یه ناآگاهی مردم عادی و به دست آنها صورت میگیرد، در واقع به سیاست دولتها و حکومتهای کشور مربوط میشود و از سوی مردم یک منطقه و یا یک قوم و ملیت اعمال نمیگردد و نباید آن را به حساب دشمنی ملیتها باهم گذاشت. ولی از آنجایی که هر سیاستی، نظریهپردازان خود را دارد و نیز هوادارانی جدی در میان روشنفکران جامعه و تودۀ عادی پیدا میکند، گاهی چنین به نظر میرسد – و چنین نیز تبلیغ میشود – که این سیاستها مبتنی بر دشمنی ملیتی علیه ملیتی دیگر، و باصطلاح «ملیت ستمگر» علیه «ملیت تحت ستم» است.
به هر حال نتیجۀ تمامی این سیاستهای تاکنونی این بوده است که در حال حاضر در ایران غیر از ارامنه، هیچ یک از «اقلیت»های ملی و زبانی مجاز به تحصیل به زبان مادری خود نیستند. ارامنه آزادند که در مدارس؛ در کنار زبان فارسی، زبان مادری خود را نیز فراگیرند. آنها مدارس ویژۀ خود را دارند، در دانشگاههای تهران و اصفهان نیز دانشکده های زبان و ادبیات ارمنی وجود دارد. این باعث خوشحالی است، ولی اینکه مثلا برای میلیونها کرد در ایران تنها یک کرسی زبان کردی در دانشگاههای ایران وجود دارد و یا اینکه میلیونها دانش آموز و دانشجوی آذربایجانی، حتا یک ساعت در سال هم نمیتوانند به زبان مادری خود بخوانند و بنویسند، نه تنها باعث تاسف، بلکه شرمآور است.*
شاید برخی، حرفهای کسانی مانند آقای پهلوان را باور کنند و به این فکر بیفتند که این زبانها فقیرند و ادبیاتی ندارند و در شُرُف مرگند و اصولا ارزش سرمایهگذاری و ارزش توجه را ندارند و باید فاتحۀ آنها را خواند و شاید در اثر همین تلقینات است که برخی به این باور رسیدهاند که تاریخ ادبیات و فرهنگ ایران منحصرا به حوزۀ گسترشِ زبانِ فارسی مربوط میشود. برای روشن شدن موضوع کافی است نگاهی بیندازیم به کتابهایی که با عنوان «تاریخ ادبیات ایران» به رشته تحریر درآمدهاند (مثلا به مجموعۀ ارزشمند مرحوم دکتر ذبیحاله صفا)، گویی در محدودۀ جغرافیایی ایران (گرچه نویسندگان این آثار خود را به این محدوده مقید نکرده و به هر گوشهای که در آن اثری از زبان و ادبیات فارسی یافت میشود، سر کسیدهاند) تنها و تنها به یک زبان آثاری خلق شده است و آن هم زبان فارسی است. همینجا این پرسش پیش میاید که آیا نویسندگان این کتابها نمیدانستهاند که ادبیات ایران فقط ادبیات فارسی نیست و ادبیات بلوچی و کردی و آسوری و ارمنی و ترکی آذربایجانی را نیز شامل میشود؟ مسلما میدانستند و میدانند ولی چرا نام بیمسمای «تاریخ ادبیات ایران» را برای کتابهای خود انتخاب کردهاند و آنها را به درستی «تاریخ ادبیات فارسی» نمینامند؟ برای اینکه باید این تفکر در جامعۀ ما جا بیفتد که زبان فارسی باید زبان رسمی و تنها زبان رایج در ایران باشد.
نگاهی به فهرست نوارهای موسیقی محلی ایرانی نیز موضوع را روشنتر میکند. نوارهای زیادی با نامهای «موسیقی محلی ایران»، «گلچینی از ترانههای محلی ایران» و... به بازار میآیند که میتوان گفت ترانههای محلی لهجههای مختلف فارسی را در بر دارند ولی به ندرت میتوان در میان آنها به ترانههای ارمنی، آسوری یا ترکی آذربایجانی برخورد.
از سوی دیگر وقتی صحبت بر سرِ حفظ میراث فرهنگی پیش میآید، به درستی تأکید میشود که هر ستونی از تخت جمشید و یا هر آتشکدۀ باقیمانده از دورۀ هخامنشی و یا ساسانی و یا هر مجسمهای و هر سنگنبشتهای به زبان پهلوی و دری، به میراثهای ارزشمندِ ایرانزمین تعلق دارند که باید با خرجِ مبالغِ هنگفتی حفظ شوند، هر کتابی به زبان فارسی که از نویسندهای مشهور یا گمنام، از قرنها پیش به دست ما میرسد باید مورد تحقیق و مطالعه قرار گیرد، اصلاح شود و به چاپ برسد – و البته با هیچیک از اینها نباید مخالفت کرد و من خود با اینها صد در صد موافقم – ولی وقتی صحبت بر سرِ حفظ آثار تاریخی و فرهنگی و ادبی «ترکها» میشود، به دلیل نبودن بودجۀ کافی و یا به دلایل واهی دیگر باید در زیرزمینها خاک بخورند و چون زیرزمینها را نیز لازم داریم باید نابود شوند چون ارزشی ندارند.
همۀ اینها نتایجِ فاجعهبارِ سیاستهای فرهنگستیزانهای است که سالهای سال در ایران دنبال شده و متاسفانه بسیاری را تحت تاثیر قرار داده است.
***
بجاست که همینجا به «استدلال» تحریک کننندۀ دیگرِ فرهنگستیزان نیز اشارهای کوتاه بشود و آن نیز استدلال «حفظ تمامیت ارضی ایران» است.
سالها خاموشی در «مناطق فرهنگی»، بسیاری را به این امر معتاد ساخته است که هیچ صدای اعتراضی و حقطلبانهای را نشنوند و یا هر خواستی را که برای حفظ و احیا و گسترش فرهنگ و ادبیاتی بجز فرهنگ و ادبیات «رسمی»، زبانی غیر از زبان «رسمی» - یعنی زبان فارسی – مطرح شود، به مثابه توهینی به زبان مشترک و رسمی و تلاش در جهت نابودسازی آن و آفتی برای وحدت ملی ایرانیان و تهدیدی جدی برای «تمامیت ارضی ایران» و حرکتی جداییطلبانه ارزیابی کنند، حرکتی که با این فرضیات و با این اتهامات، از پیش محکوم است و باید سرکوب شود!
اینجا دو موضوع مطرح میشود: اول اینکه آیا انسانهایی که در یک محدودۀ جغرافیایی و باهم زندگی میکنند، محکومند که تنها به یک زبان سخن بگویند و امورات خود را با همان یک زبان حل و فصل نمایند و نهایتا فرهنگ و آداب و رسوم یگانهای را بپذیرند، یا میتوانند به زبانهای گوناگون سخن بگویند، و فرهنگ و آداب و رسوم گوناگونی داشته باشند؟ آیا محکومند که تا ابد باهم باشند یا اینکه حق دارند در مورد سرنوشت خود تصمیم بگیرند: تصمیم بگیرند که باهم باشند، از هم جدا شوند، تنها بمانند، یا اینکه به دیگری بپیوندند. و دوم اینکه آیا برآورده ساختن خواستهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی مناطق مختلف در یک کشور، که خواستهای بهحقِ میلیونها انسان برای بهتر زیستن، برابری و عدالت است، موجبات جداییِ این مناطق از مرزهای جغرافیاییِ موجود را فراهم میکند و خطری برای «تمامیت ارضی کشور» محسوب میشود، یا برعکس، سرکوب این خواستها؟
علیرغم سروصدای زیادی که دربارۀ موضوع نخست به راه میاندازند باید در نظر داشت که حق طبیعی – و ابتداییترین حق طبیعی – هر انسانی است که در مورد شیوۀ زندگی خود، در مورد حال و آیندهاش تصمیم بگیرد. هر انسانی، و بویژه هر جامعه انسانی، حق دارد زبانی را که میخواهد به آن تکلم کند، بخواند و بنویسد و با آن تحصیل کند، انتخاب نماید، چه این زبان، زبانِ مادری او باشد و یا نباشد، چه این زبان در طول قرنهای متمادی در سرزمین او رایج بوده باشد و یا اینکه زبانی باشد مانند اسپرانتو که تنها چند دهه از عمر آن میگذرد. این جامعۀ انسانی حق دارد شیوههای اقتصادی و سیاسی حاکم بر خود را انتخاب نماید و نیز حق دارد زندگی مشترک با بخشهای دیگرِ این جامعه را ادامه دهد و یا از آن جدا شود. این حق بیچون و چرای هر انسان و هر جامعۀ انسانی است. حقی واقعی و نه انتزاعی. حقی که باید در هر زمانی بدون چون و چرا قابل اجرا باشد. حقی که فقط منحصر به خود آن جامعه است و دیگری مجاز به دخالت در آن نیست. اینکه شخصی و یا جامعهای انسانی بخواهد از این حق خود استفاده بکند یا نه و اینکه آیا این جدایی به نفع اوست یا نه، امر دیگری است که باز مربوط به خود اوست. نباید کسی را، جامعهای را، ملیتی را، به بهانۀ حفظ «تمامیت ارضی کشور» و یا هر بهانۀ دیگری مجبور به زندگی مشترک با جوامعِ دیگر کرد. نتیجۀ این اجبار جز ایجادِ مقاومت و در نتیجه جز اقدام به سرکوب، یعنی جنگ و خونریزی و کشت و کشتار نخواهد بود و طبیعتا عاقلانه و انسانی نیست.
و اما دربارۀ موضوع دوم بگذارید مطلب را خلاصه و ساده کتم:
بعنوان کسی که در آذربایجان متولد و در آنجا نیز بزرگ شده است، حق دارم به این موضوع فکر کنم که منِ آذربایجانی چه دلایلی میتوانم برای «وحدت ملی» با دیگر اقوام و ملیتهای ساکنِ ایران داشته باشم.
زمانی که آذربایجان از نظر اقتصادی مورد بیتوجهی قرار گرفته و به یکی از مناطق عقبماندۀ کشور تبدیل شود؛ زمانی که از نظر سیاسی همواره مورد سوءظن بوده و اتهام تجزیهطلبی را همچون شمشیر تیزی بر فرق سر داشته باشد و مجبور به تحمل فشارهای ناشی از آن باشد، زمانیکه استانداران و رؤسای شهربانی و فرماندهان ارتش آن و بطور کلی کسانی که سرنوشت آن را رقم میزنند از کسانی باشد که در عمر خود آذربایجان را ندیدهاند و حتا نمیتوانند به زبان مردم محل حرف بزنند، زمانی که از نظر فرهنگی (و در این عرصه بویژه از نظر زبانی) همواره تحت فشار و سرکوب باشد و...؟ هیچ!!! زیرا «هر فردی فقط در برابر جامعهای وظایفی بر عهده دارد که رشد آزادانه و همه جانبۀ او را ممکن میسازد»(12) در این شرایط به جای وظیفه در مقابل حاکمان بر جامعۀ ایرانی، سه راه در پیش پای منِ آذربایجانی و بطور کلی جامعۀ آذربایجانی وجود دارد: یا تحمل و تن دادن به نابودیِ تدریجی، یا مبارزهای بیامان و طاقتفرسا، و یا جدایی و درهم ریختن دیوارهای تمامیت ارضی کشور! زیرا تنها گذشتۀ تاریخیِ مشترک و یا داشتن «زبانِ مشترکِ ملی» و تنها این استدلال که ما نیاکان مشترکی داریم برای باهم بودن کافی نیست زیرا داشتن «زبان مشرک ملی» در یک کشور چند زبانه از بدیهیات است و دلایل دیگر بقدری شکنندهاند که بهتر است صحبتی بر سر آنها به میان کشیده نشود.
حال آنکه برعکس، زمانی که از نظر اقتصادی و سیاسی و فرهنگی با دیگر ایرانیان برابر باشم، وقتی ثروت مشترکمان عادلانه تقسیم شود، وقتی بر سیاست و اقتصاد خودم حاکم باشم، وقتی بتوانم به زبانی حرف بزنم و تحصیل کنم که خودم میخواهم، زمانی که زبان مادریم را بعنوان زبانی بیگانه به صلابه نکشند، وقتی مرا، نه بعنوان «تُرک» تحقیر بکنند و نه بعنوان برادر ناتنی مورد بیمهری قرار دهند و... چه دلیلی برای جدایی میتوانم داشته باشم؟ هیچ!!! و تنها در این صورت است که دلایل کافی برای باقی ماندن در چارچوب کشور ایران و برای «حفظ تمامیت ارضی کشور» (البته باز هم نه با زور و چماق و سرکوب) خواهم داشت.
--------------------
* روزنامه «نشاط»، دوشنبه 3 خرداد 1378 خبری تحت عنوان «درخواست دانشجویان دانشگاه کردستان» درج کرده و مینویسد:
«در پی انتشار خبر برگزاری و ایجاد کرسی تدریس زبان و ادبیات آذری در دانشگاه اردبیل، دانشجویان کرد دانشگاه کردستان طی طوماری خواستار تدریس زبان کردی در چند واحد اختیاری در دانشگاه کردستان شدند...»
معلوم نیست که منظور از «زبان آذری» همان «زبان باستان آذربایجان» است و یا «زبان ترکی آذربایجانی». ولی از ظاهر امر و از درخواست دانشجویان کُرد چنین برمیآید (و امیدوارم) که منظور «زبان ترکی آذربایجانی» باشد زیرا کرسی «زبان باستانی آذری» به اندازهای وجود دارد که بتوان به آن قانع شد.
1- با شرمندگی باید عرض کنم که متن کامل این نوشتۀ ارانی را در میان یادداشتهایم نیافتم و چون در حال حاضر به متن اصلی دسترسی ندارم به ناچار این بخش را از کتاب «تاریخ تبار و زبان مردم آذرباجان، غلامرضا انصافپور، انتشارات فکر روز، چاپ اول، »1377، نقل کردم. جالب توجه است که در این کتاب، نوشتۀ تقی ارانی در دو جا آورده شده است و هر دو از یک منبع؛ ولی این دو نقل اندکی متفاوت از هماند. نقل اول که در صفحه 113 کتاب آمده به این صورت است:
«... پس در این مسئله چون آذربایجان سر ایران بوده و هست باید افراد خیراندیش ایرانی فداکاری نموده، برای از میان برداشتن زبان ترکی و رایج کردن زبان فارسی (که از آغاز تا چند قرن پیش زبان مردم آذربایجان بوده) بکوشند و خود جوانان آذربایجانی باید جانفشانی کرده متعهد شوند تا میتوانند به زبان ترکی تکلم نکنند.»
و نقل دوم که در ص 172 کتاب آمده، همان است که من در این نوشته نقل کردهام و با اتکا به حافظهام فکر میکنم که نقل صحیح باشد. به هر حال امیدوارم که این نقیصه را بر من ببخشایید ولی اگر آقای انصافپور یک نوشته را به دو صورت نقل کردهاند کناهش به گردن خود ایشان!
ولی جویندگان میتوانند در صورت دسترسی به نوشتۀ دکتر ارانی در مجله ایرانشهر مراجعه فرمایند:
تقی ارانی، مجله ایرانشهر، چاپ برلین، سال 1303، شماره 5 و 6
2- فرهنگستیزی در دورۀ رضاشاه (اسناد منتشر نشدۀ سازمان پرورش افکار)، 1320-1317 هجری شمسی، به کوشش محمود دلفانی، انتشارات سازمان اسناد ملی ایران، تهران 1375، چاپ اول، سند شمارۀ 185، ص 166
3- همان.
4- زبان فارسی در آذربایجان، از نوشتههای دانشمندان و زبانشناسان، گردآوری ایرج افشار، جلد دوم، ص 143
5- زبان و ملیّت، ناصر شاهینپر، ماهنامۀ سیمرغ
6- بحثی در زمینۀ سیاست فرهنگی زبان فارسی و توسعۀ ملی، چنگیز پهلوان، آدینه، شماره 15، ص 14
7- همان، ص 13
8- همان، ص 13
9- همان، ص 14-13
10- همان، ص 14
11- همان، ص 9
12- اعلامیۀ جهانی حقوق بشر، ماده 29.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید