رفتن به محتوای اصلی

شبیخونِ کلاهِ ولایت!
17.02.2013 - 22:39

 

چه آبِ روها که از آسیاب ولایت فرو نریخت،

تا، چرخِ روزگارِ تاریکی و تباهی این سان بایستاد؟

دیگر، شبیخونِ کلاهِ ولایت

بر سری راحت نمی رود.

اینک، امتی در صحنه برجا نمانده ـ

یا راهبرِ ماه نشینی که

دست و دل اش از دلار پاک باشد.

+++

نه عبید و ذاکرانی خام مانده اند که به نادانی خویش، مجابِ منبر نشین باشند

و نه امامانی تام مانده اند که برای خود و امت شان رثای موعظتی کنند.

فساد و هوشیاری و نفرت از زمین و زمان و آسمان می بارد.

در خونخواری بلندِ ولایات

همه از ترس دریده شدن، گرگ گشته اند.

هیچ روحانیتی، سر در جستجوی گرسنگیِ انسان برنکشید!

یا با چشم ِ دل، سر بر لشگر پاپتی ها، پای نبرد.

زیراکه:

اریکه خمینی را پیشترها خون و گنداب و لجن و چپاول با خود برده بود.

+++

امروز اما، ایران

« زندان » نداران و نامداران است.

و حفظ ِ ولایت

با مظهرِ خلافتگاه و خالق، یکی ست.

در خاطر ِزهرخورده ی ِ زمان

فقیه، کیانِ هستی ست ــ   

و همو، خودِ خداست.

 وجدان ِ بیمارِ عصر

 بازتابِ سرریز ِ روح و جانِ فرسوده ای است،

که بکام تلخِ مردم اش، دیگر نان و آزادی هم، بزور فرو نمی رود.

همه جا در زیر فرمان خشکسالی و خسران و خرافه است.

و شیپورِ ستیز ِ با امام

رذیلانه، پرچم اسلامکشی ست.

+++

دیریست، شیهه مستِ روح شرور ولی ــ

صفای ِ روشن ِ راه ِ فردا را گرفته است.

بی مهری اش، شب را شجاع گردانیده   

و تعفن اش به  تمسخر، پگاهِ بهار را حقیر می شمارد.

اما: بر پایِ هر دار، قربانیان دارند آرام آرام پتک می کوبند.

آنجا که: از دیرها

دستِ غیر از آستین خمینی و خامنه ای بدر آمد!

اولیائی که:

با شقاوت، عاشقان را بدار کشیدند

و بر سر و روی و دل آنان ــ

تا بدآنجا که میسر می شد

درفشِ مهرِ شیعه فرو کردند،

تا مگر از شاه، بسی بلندتر ــ بر پای بایستند،

و رنجبردگان را، بی گدارتر از پیش

همچون فرعون، زمینزده و به پای بوسی برکشاندند 

در این بی وجدانی عصر بود که، مادرِ تظاهر، چابلوسی زائید!

+++

یکی در جائی از هرزگی و کپک، بوئیده بود

که در مدار قاریان بی برهان

حق ِمطلق تدبیر، با بدکاران دیندارنیست.  

 اما، براستی کی بود، آنکه می گفت:

 بی یاریِ و آبیاری او کِشت ِشرف ِانسان، نمی خشکید؟

پرداختهای ِدانش، همه جهل نمی شد؟

 دولتکده ظلم، چنین مقتدر نمی آلایست؟

 یا چشم ِحق، ارزشِ زحمت را نمی دید؟

آیا، دماغِ جهل، بد نبوئیده است؟

پس، باید بر این همه نعمت و دولتِ اولیای خطاناپذیر

آفرین گفت.

+++

کسی بود که بپرسید!

آیا ، نان ندارید؟

آب و آبادانی؟

کار و آینده؟

آزادیِ وجدان؟

مگر آشیانه هایتان منشأامید، شادمانی، ترانه خوانی نیست؟

مگر بالِ غرورتان بر قله قافِ بلندِ نان سر نکشید؟

 آزادی زن مامنی نیافت؟

کجاست تحقیر، تجاوزی به آبروی انسان؟

شنیده اید از دزدی، فحشا، فسق و فجور؟

یا دامِ افیون، مرگ و فتور؟

دیگر نه فقر و کارتونخوابی مانده، نه گرسنگی و درد!

آیا، شنیده اید شلاقی بخواند، ترانه ی شکنجه؟

یا، در سرای اسلام دیده اید، تن آزاده ای بماند، میان کفتاران؟

دیرگاهی ست که اعدام، سنگسار و قصاص جایشان در قصه ها ماندست!

دیگر دستِ جستجوگر نان، جائی زیر ساطور نمی ماند.

و صاحبِ دندان، نان را مقسم است.

+++

از گور اراوحِ تاریخ، هذیان زبونانه ای برمی خیزد!

منم: «سردارتان»ناجی ِ دوران!  

رهبرِ ایران.

 

بهنام چنگائی 29 بهمن 1391

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

بهنام چنگائی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.