رفتن به محتوای اصلی

نگاهی روانشناختی به فیلم «استاد» و دروغ مرشدان
26.02.2013 - 01:03

داریوش برادری روانشناس/ روان درمانگر

 اگر عمیق و ساختاری به هر گونه روایت بنیادگرایانه یا تقدس گرایانه از مذاهب، از ایدئولوژیها بنگرید، به همه ی الواح «شفادهندگان بزرگ» و یا معجزه دهندگان بزرگ قدیم یا جدید و مدرن بنگرید، می توانید نکات مشترکی از چشم اندازهای مختلف بیابید، در کنار تفاوتها. اما یک پایه ی اساسی و مخرج مشترک در شیوه و ساختار همه ی این «شفادهندگان» کوچک و بزرگ موجود است. همه ی آنها می خواهند « بر گناهی اولیه، خطایی اولیه، زخمی اولیه، تراومایی، اشتباهی» در خلقت، در تاریخت، در روانت، در تاریخ بشری و یا امروزه در ژنهایت چیره شوند و به تو و دیگری کمک بکنند  که سرانجام « پاک شوید،آزاد و رها شوید، زندگیتان و جسمتان را کنترل بکنید و غیره». می خواهند کاری بکنند که تو به «اصلت و به سرچشمه ات بازگردی». اساس کار هر «شفادهنده ی بزرگ و کوچک»، هر فرقه و سکت و یا حتی هر شارلاتان روانشناسی که قول درمان سریع می دهد، دقیقا چنین سناریویی است. آنها مرتب از زخمهای ما، تراوماهای عمیق ما، از کارمای ما، از حس یک هیچی و پوچی در وجودمان و غیره صحبت می کننند که ما را «گیر انداخته اند» و باعث بدبختی ما شده اند و حال آنها می خواهند این زخمها را درمان بکنند، این تراوما را  فراموش کنید و بر این هیچی و پوچی و جای خالی در قلبتان چیره شوید تا دوباره احساس آرامش، خوشی، ایمان و پُری بکنید. دوباره احساس بکنیم که «به اصلمان بازگشتیم، خودمان شویم، از خودبیگانگی و حس هیچی راحت بشویم». اما موضوع این است که چکار بکنیم اگر به قول روانکاوی دقیقا این «از خود بیگانه شدن، منقسم شدن و برزخی شدن» پیش شرط فردیت و جهان نمادین و انسانی ما باشد. اگر دقیقا چیرگی بر دروغ یک «اصل و اصالت و خود پنهان»  و قبول فانی بودن خویش، قبول کمبود و ضربه پذیری خویش و زخمهای خویش پیش شرط تحول و فردیت یا خلاقیت ما باشد؟

یعنی موضوع این است که این شفادهندگان و مرشدان بزرگ و کوچک یا شارلاتان نمی خواهند ببینید که دقیقا همین «زخمها، تراوماها»، همین هیچی و ناقصی و نقاط خالی نهفته در زندگی و جان و قلبمان، ما را انسانی و بس انسانی می کند، که آنها اساس ما هستند؛ که خطایی در کار نیست و قرار نیست ما بدون زخم و تراوما یا درد باشیم، بلکه برعکس بایستی یاد بگیریم که فانی، ضربه پذیر و دارای کمبود باشیم. تا از این طریق همزمان قادر به عشق و قدرت انسانی و خلاقیت انسانی، قادر به درک و لمس« پارادوکس وحشت و امید و آفرینش» شویم . بایستی زخم پذیری و کمبودمان را بپذیریم تا بتوانیم عاشق یا خلاق شویم و به دنیای فردی خودمان و کامجویی انسانیمان دست یابیم.

  پس چه عجب که این «نویددهندگان و استادان و مرشدان بزرگ»، با گرفتن زخم و تاریخ یا تروامای ما، با پُر کردن هیچی و خلاء در قلب و جان ما، در نهایت ما را به برده های خویش و به بندگان خویش تبدیل می کنند یا می خواهند بکنند. ازینرو شفادهندگان بزرگ همیشه «آقا و ماستر» هستند و دیگران بنده و شاگرد. اینجا موضوع تکرار گفتمان  نارسیستی آقا/بندگی و مرید/مرادی است.

 

در فیلم قوی « استاد یا ماستر» از پاول توماس اندرسن ما دقیقا با همین بحث پایه ای در قالب شفادهندگان و ناجیان جدید، مدرن و خطرناکی چون  نظریه و تشکیلات «ساینتولوژی» و غیره روبرو می شویم. روشها و ایمانهای بظاهر مدرنی مثل ساینتولوژی که امروزه یک کنسرن بزرگ و جهانی هستند و با شعارهای نارسیستی مشابهی چون« روح شما همیشه جاودانه و زنده است و شما چندین بار زندگی کرده اید و تناسخ روح دارید». یا  این شعار که  «می توانند شما را آزاد بکنند و از ترواما رها ببخشند و کنترل زندگیتان را به دستتان برگردانند اگر به دستورات آنها عمل بکنید»، در نهایت سیستمی جدیدی از «ارباب/بنده»، مرید/مرادی ایجاد کرده و می کنند. قدرت دیگر و اصلی این فیلم اما حضور دو بازیگر بزرگ سینمای هالیوود است که معروف به بازیهای شخصیتی هستند، یعنی ما در فیلم با بازیهای قوی «جاکین فینیکس» و « فیلیپ هوفمان» و دیدار این دو در بازی متقابل به عنوان یک ماسترچون  هوفمان در نقش«دودد» و آقا و شفادهنده و  از سوی دیگر فینکس در نقش شاگردی ناآرام و شکننده چون«فردی کوئل» روبرو می شویم. شاگردی ناآرام  که در واقع قرینه ی او و نیمه ی دیگر و پنهان این استاد  اوست. آن بخش و چهره ی دیگر او در اینه است که استاد نمی خواهد نشان دیگران بدهد و با اینحال او را در خفا بیش از همه دوست دارد و به او باور دارد. از طرف دیگر اما شاگرد و مرید ناآرام که در استاد یاری و مرهمی ابتدا می یابد و خانه ای گمشده، اما در نهایت او از استاد حتی صادقتر است و  با آنکه الکلی و  بشدت شکننده یا خشمگین است، ناآرام است و میل آرامش و خوشبختی یا ایمان دارد اما در واقع تنها شاگرد سرکش استاد است و سرانجام به او و فرمانهایش تن نمی دهد و ازین دروغها به الکل و تنهاییش یا به عشق زمینی و فانی فرار می کند و پناه می برد و بر مرید بودن چیره می شود. در پایان فیلم گویی این مرد الکلی و شکسته  وناآرام در واقع آزادتر از ارباب و استاد خویش است. ازینرو استاد به او می گوید که امیدوار است در زندگی بعدی با هم دیدار بکنند اما مطمئنا آنها به عنوان دشمنان خونین با یکدیگر روبرو خواهند شد و او با تمام وجود بر علیه این مرد یاغی که تن به هیچ ارباب و شفادهنده ای نمی دهد، می جنگد. زیرا او ارباب و مرشد است و نمی تواند مردی بدون خدا و ارباب و بدون مرید را تحمل بکند. در واقع در انتها می بینیم که این مرد و شاگرد دچار تراوما و درد، از ارباب زنده تر است و دقیقا تراومای او، زخم او، شکنندگی و ناآرامی انسانی و عمیق او باعث می شود که هر چه بیشتر انسانی و عاشق بماند و آزاد و بهتر تن به فردیت و عشق زمینی و  فانی بدهد. همانطور که ما می بینیم استاد نیز اسیر اربابی است، چه این ارباب وهم و خیال خودش باشد یا نگاه زن/مادر کنارش و بالای سرش.

این استاد و شاگرد که در واقع دو برادر و دو نیمه و قرینه یک «من مدرن» و دو نیمه یا قرینه بخشهای خیالی یا نارسیستی این «من مدرنی» هست که می خواهد چون مرشد و استاد حاکم بر تمنایش و زندگیش باشد و همزمان چون شاگرد و مرید بدنبال چنین مرادی و کنترلی می گردد، از طرف دیگر اما هر دو در خفا حس می کنند که این تلاش برای کنترل زندگی و شفای هر ضربه و زخم در واقع حماقتی بیش نیست که بهایش از دست دادن قدرت تمنامندی و فردیت خویش است. بهایش از دست دادن امکان دوستی و عشق انسانی و تمنامند و لمس نیاز خویش و تمنای خویش بدنبال دیگری است. در دیدار پایانی این دو مرشد و مرید یا دو برادر ما شاهد این هستیم که حال مرشد هر چه بیشتر اسیر این وهم و خیال و سیستم و دروغش شده است و شاگرد الکلی و زخم دار که حاضر نیست به خویش دروغ بگوید، مجبور به جداشدن از یکدیگر هستند و با آنکه هر دو می دانند به بهای انتخابشان چیزی از دست می دهند. اما استاد بیشتر از دست می دهد. در اشک هر دو بر گونه تلخی است، اما خواب استاد که در آن سرانجام پی برده است که آنها برای اولین در یک زندگی قبلی و در یک شهر محاصره شده همدیگر را دیده اند، در واقع بهای سنگین استاد برای مرشد بودن را بیشتر لو می دهد. زیرا در این خواب او می بیند که چگونه او و فردی کبوتران پستی زیادی را که نماد آدمها هستند نجات داده اند و با پیام فرستاده اند اما تنها « دو کبوتر» را از دست داده اند و تاکید مرشد بر دو کبوتر، تاکید بر خویش و فردی و این دوستی از دست رفته است. اما مرشد حاضر نیست حال پیام و نامه نهفته در خواب و از طرف ضمیر ناآگاهش را بگیرد و اینکه به بهای تمتع و کیف مرشد بودن و به بهای توهم کنترل زندگی در حال از دست دادن چه چیزهایی است و چگونه خودش و دوستی را از دست می دهد. زیرا مرشد و استاد می خواهد به زندگی و دیگری حکم کند و بگوید که او و حقیقتش را می شناسد. در حالیکه زندگی و دیگری غیر قابل شناخت نهایی و بدون معنای نهایی است، مثل یک «تست رورشاخ» و یک فیگور مات و مبهم است که هر کس می تواند چیزی دیگر در آن ببینید، مانند فیگور رورشاخ زیر عکسهای تصویر، اما استاد می خواهد بگوید که او می بیند، حقیقت و راز را می بیند و این دروغ اوست. دروغی که هم او و هم شاگردانش به آن احتیاج دارند تا با تمناها و معضلات انسانی خویش روبرو نشوند و بهای این دروغ را با بندگی و اسارت در وهمی می پردازند.

 

 زیرا تراوما و زخمهای عمیق ما همزمان پایه شخصیت و آزادی و سرکشی ما هستند. زیرا سوژه  و فرد تاخوردگی زمانه خویش است. زیرا زندگی بشری بدور یک هیچی ساخته می شود و اگر بخواهی این هیچی و بخش خالی درون را مرتب با چیزی و امیدی یا ایمانی پر بکنی، در نهایت خودت را و شور زندگی، تمنامندی و فردیتت را از دست می دهی. زیرا من و تو همین تراوما و بخش هیچ و تهی هستیم که می توانیم حال مرتب خوانشی نو از زندگی و بازگشت جاودانه چیزها بیافرینیم. زیرا این تراوما و زخمها و این «هیچی که سوژگی است»، در واقع اساس آزادی ماست. ازینرو یکایک ما در عین اینکه دوست دارد ازین زخمها و دردهای گذشته و یا هیچی و خلاء رهایی یابد اما همینکه کسی به ما قول رهایی از دردهایمان، از افسردگی، پریشانی یا اعتیاد و غیره را میدهد، قول فراموش کردن آنها را میدهد، یکدفعه به زخمهایمان می چسبیم و از او محافظت می کنیم. زیرا در این زخمها همزمان «تمناها و آرزوهای ما، حقایق اصیل ما بدنبال عشق و دوستی و فردیت و جهانی بهتر نیز نهفته است». بنابراین راه نه به فراموشی سپردن یا پر کردن یک خلاء است، بلکه تبدیل زخم و تراوما به «تجربه و قدرت نمادین»، به بخشی از هویت و قدرت خویش است. موضوع  تبدیل هیچی و خلاء به هیچی خندان و قدرت نمادین توانایی نوشتن مداوم زندگی، خویش و دیگری است. موضوع تبدیل حقیقت نهفته در عارضه  وزخم به قدرت نوین و انسانی خویش است و نه چیرگی بر یک عارضه یا زخم. زیرا جهان نمادین یعنی زندگی روزمره و حقایق و ساختارهای ما ما هیچگاه از نوشتن و تحول بازنمی مانند. دقیقا به این دلیل که این جهان نمادین بدور یک هیچی محوری آفریده می شود و هیچ اربابی و استادی نمی تواند بر این هیچی و تراوما چیره شود مگر اینکه بر انسان و تمنای بشری چیره شود و او را بیمار یا کوچک سازد. همه ي اين مرشدان و شارلاتانها به ما مي گويند که  گناهي و خطايي كرديد و به این خاطر بهشت اوليه یا قدرتت و آرامشت را از دست داده اي. در حاليكه بدون خروج از بهشت اولیه یا از بهشت و ساختار خانواده و سنت بالغ شدن ممكن نيست. زیرا فرد شدن و انسان شدن از مسیر این جدایی و خروج از بهشت اولیه و فانی شدن، تمنامند شدن صورت می گیرد. خطایی و گناهی در کار نبوده و نیست. این اخراج یا خروج ضرورت خلقت و آفرینش انسان بوده و هست و ب اين دليل خدا يا زبان در قالب شيطان ظاهر مي شود و ما را به پشت سر گذاشتن ساختار امن سنت یا خانواده و کودکی اغوا می کند تا ما به جهان فردی و روایات نو از زندگی، از ایمان و عشق یا اندیشه دست یابیم.

 

بهای تلاش برای فرار یا فراموش کردن «حالات تمنامند یا برزخی و انسانی خویش»، دقیقا گرفتاری در نگاه یک اندیشه یا آرمان و دوباره بنده شدن، کودک شدن و اسیر نگاه مادر یا پدر و مرشدی شدن است. ازینرو  در این فیلم نیز می بینیم که چگونه جمع هواداران استاد و ساینتولوژی با تن دادن به این شفای دروغین هر چه بیشتر فردیت خویش را از دست می دهند و تنها این شاگرد یاغی و سرکش هر چه بیشتر فرد می شود، انسانی، بس انسانی می شود، زیرا از زخم و دردش فرار نمی کند. زیرا در معنای لکانی او تمنامند، منقسم و برزخی باقی می ماند و ازینرو در جستجوی عشق و دیگری است و همیشه یک بخش او بدون آرامش، همیشه با یک بخش غریبگی و درد باقی می ماند. یا اگر از منظر متفاوت دلوز/گواتاری  به این سناریو و فیلم و تکاملش بنگریم، می توانیم ببینیم که چگونه استاد بزرگ و موسسه ی ساینتولوژی یا  شعار«بازگشت به اصل» او هر چه بیشتر مثل هر ایده ی مشابه به حالت مولار، هیرارشی وار می شود، می خواهد توده ها را سازمان دهد و بدست بگیرد و بنابراین از طرف دیگر بشدت  «پارانویید» می شود، در حالیکه شاگرد یاغی و نیمه دیگر او یعنی فردی کوئل هر چه بیشتر ملحدتر می شود، زیزاگی راه می رود، کولی وار، شیزویید یا «تکینه» می شود، خاص می شود، بدون اینکه شفایی نهایی در انتظارش باشد. اما بس انسانی تر است. او همزمان متفاوت و شکننده است چون حالت عمیق انسانی، سوژگی یا تمنامندی یکایک ما.

 

پیشنهاد می کنم این فیلم خوب را ببینید و بویژه از بازی خوب این دو هنرپیشه لذت ببرید. فقط حیف که جواکین فینیکس نتوانست بار دیگر به خاطر این بازی قوی به جایزه اسکار دست یابد، با آنکه «فیگور فردی کوئل» او از لحاظ چندلایگی قویتر از فیگور «لینکلن» بود.  زیرا اجرای فیگور لینکلن یک «بازنمایی خوب و قوی» بود اما «فردی کوئل» یک تولید و آفرینش ی فیگور جدید است. در واقع فینیکس با اجرای این نقش یک فیگور جدید و خاص به فیگورهای بزرگ سینما اضافه بکند. فیگوری جالب و چندلایه، شکننده و یاغی همزمان، و با حالات منحصربفرد خویش که به این شکل تاکنون وجود نداشته است. زیرا برای فرد و تکینه شدن، خاص شدن بایستی دقیقا بر استاد و شفای بزرگ چیره شد و تاریخ و سرنوشت خویش شد. بایستی بتوانی «تاخوردگی زمانه» خویش شوی و همزمان روایات نو یا خندان یا متفاوت از این سرنوشت و ضروتها بیافرینی. باید قادر بود مرتب خویش را از نو نوشت، در عین حفظ یکسری علامات مشخصه فردی و کهن که ثابت می مانند. بایستی مثل یک «کثرت در وحدت » قادر به تحول و تغییر زندگی و روایت و داستان خویش بود.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

داریوش برادری

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.