رفتن به محتوای اصلی

بریم فلسطین (۱) از تهران تا بندرعباس
07.04.2022 - 22:58

- بریم فلسطین!

- بریم!

چهار نفر بودیم واین سه کلمه خلاصهٔ ماه‌ها بحث و گفتگو بود میانمان. چهارجوان بیست ساله بودیم که گرز و قداره‌ای به کمر بسته بودیم و می‌خواستیم دنیا را از ظلم و بیداد پاک کنیم. برایمان فرق نمی‌کرد از کجا شروع کنیم. در فلسطین، هم دوره می‌دیدم و هم با پلیدی در می‌افتادیم و اگر نمی‌مُردیم، برمی‌گشتیم و گرز و قداره را در وطن به کار می‌گرفتیم!

از چهار نفرمان یکی علی بود که او را روز اول سال تحصیلی، در صف کلاس نهم دبیرستانی که تازه در آن اسم نوشته بودم، دیدم. چون قدّم کوتاه بود جلوی صف بودم. شاید باور نکنید، به پشت سرم نگاه کردم و دو نفر را برای دوستی انتخاب کردم. همین طور هم شد. علی یکی از آن دو بود. من و علی خیلی زود با هم اُخت شدیم. بچه‌های بی استعدادی نبودیم ولی درس و مشق مدرسه چندان به مذاق ما دو تا شیرین نمی‌آمد. درسخوان نبودیم ولی کرم کتاب و موسیقی کلاسیک بودیم  و از همان بچگی کله‌مان بوی قورمه سبزی می‌داد. دبیرستان مرآت معلم ادبیات بسیار خوبی داشت که می‌گفت ما (من و علی و آن همکلاسی سوم) یا وزیر وکیل می‌شویم یا زندانی – دومی درست از آب درآمد! پدرعلی رانندهٔ شرکت واحد بود و خودش هم پس از ترک اجباری تحصیل به خاطر فقر این ور و آن ور هرکاری پیش می‌آمد می‌کرد تا آنقدر پول در بیاورد که سیگاری و کتابی و یکی دو صفحهٔ سی و سه دور موسیقی کلاسیک بخرد. علی بعد از انقلاب اعدام شد.

علی بچه محلی داشت به اسم حسن که بعدها نفر سوم گروه شد. او قد بلندی داشت ولی رؤیایی و مریض احوال و لاغر بود. در فقر بزرگ شده بود و مادری علیل و نیم دوجین خواهر و برادر جِقِل پِقِل داشت. همین واداشتش که سال آخر دبیرستان را ناتمام بگذارد و در گاراژی که پدرش مکانیکش بود نقاش ماشین بشود تا کمک خرجی برای خانواده و عصای دست پدرش باشد. حسن کمتر کتاب خوانده بود ولی مغز جوشان و روحی آتشین داشت. حسن بعد از انقلاب ناپدید شد.

نفر چهارم حسین بود. من و حسین در زندان قزل قلعه، که بعدها خرابش کردند، با هم آشنا شدیم. حسین اصلاً اصفهانی بود و با این که خودش بچهٔ کوچهٔ دلبخواه تهران بود از قصد با لهجهٔ غلیظ اصفهانی حرف می‌زد. او در یخسازی راه‌آهن کار می‌کرد ولی عاشق تئاتر بود(نمی‌دانست چطور) و ته یکی از بن بست‌های کوچهٔ دلبخواه برای بچه‌های محلْ و با کمک همان‌ها داستان‌های صمد بهرنگی و ماکسیم  گورکی و برتولت برشت را  به نمایش درمی‌آورد. از عجایب روزگار این بود که در گرمابهٔ محلشان پیرمرد دلاکی بود که کتابخانه‌ای مخفی داشت واو را و خیلی‌های دیگر را (و بعداً مرا) با این نویسنده‌ها و بسیاری دیگر آشنا می‌کرد. برای همین کارها بود که حسین را گرفته بودند. ولی چون ظاهراً به  جایی  وصل نبود، بعد از این که  ساقی و شکنجه چی‌های قزل قلعه  حسابی  خدمتش می‌رسند ولش می‌کنند. او را هم بعد از انقلاب زیر شکنجه کشتند.

و اما من. پدرم نویسنده و ناشری قدیمی بود. من با نُه خواهر و برادر دیگرم از بچگی با کتاب و روزنامه بزرگ شده بودیم. وقتی سه برادر بزرگترم برای تحصیل به خارج رفتند با این که دوازده سیزده سال بیشتر نداشتم مسئولیت بسیاری کارهای خانه و کارهای پدرم به دوش من افتاد. خیلی زود با مسائل سیاسی آشنا شدم.  پدرم به خاطر کارش شهرت نسبتاً خوبی  داشت و  به همین خاطر به محفل‌های اشرافی و درباری، بی آن که به این دو طبقه تعلق داشته باشیم، دعوت می‌شد و مرا هم پس از این که کمی بزرگتر شدم با خود می برد. از طرف دیگر، در اطراف خانه و خانوادهٔ خودمان شاهد فقر و فلاکتی هولناک بودم. این تضاد وحشتناک و آشنایی با کتاب و روزنامه و چاپ و چاپخانه فکر و ذکر مرا خیلی زود با مسائل سیاسی درگیر گرد. در کلاس هشتم دبیرستان بهبهانی، که به 'بهبهانی گدا' معروف بود، اولین گروه خودم را به نام لومومبا درست کردم تا جلوی بچه‌های لات و گردن کلفت این مدرسه، که در محلهٔ چندان خوبی قرار نداشت، در بیایم. جمیله بوپاشا، فیدل کاسترو، و چگوارا  شدند الگوهای من.

کم کم فهمیدم گروه‌های سیاسی‌ای بودند که فعالیت می‌کردند. زمزمه‌های مبازهٔ مسلحانه به گوشم می‌خورد که مرا سخت به فکرمی‌انداخت. ولی هرکاری می‌کردم دستم به شان نمی‌رسید. کسانی را هم که می‌دیدم یا خالی می‌بستند و پز می‌آمدند، یا از من  باخبر‌تر نبودند، یا از توده‌ای‌های  قدیمی بودند که آن وقت‌ها زیاد با افکار من جور در نمی‌آمدند. تک وتوکی هم که مثل عبدالله فاضلی، که بچهٔ دزفول بود و خودش را به من عبدالله قوامی معرفی کرده بود، و جوان پرشور دیگری که نام فامیلش زنوزی بود، و چند نفر دیگر، که من به تصادف باشان آشنا شده بودم، با این که چیزهایی می‌دانستند، چون مرا که آن وقت‌ها هفده هجده سال بیشتر نداشتم نمی‌شناختند، چیزی بروز نمی‌دادند و فقط توصیه به مطالعه می‌کردند، که بیجا هم نمی‌گفتند. و من شروع کردم به جستن و پیدا کردن کتاب‌ها و جزوه‌های زیرزمینی. "انقلاب در انقلاب"  کار رِژی دبره، "ضرورت مبارزهٔ مسلحانه"  کار امیر پرویز پویان، "جنگ چریکی" مال چگوارا، "آنچه یک انقلابی باید بداند" اثر علی اکبر صفایی فراهانی و نوشته‌های مسعود احمدزاده و بیژن جزنی  و دیگران را با هزار زحمت پیدا می‌کردم و می‌بلعیدم. از آن طرف، با این که پدرم اهل کتاب بود و در واقع خودش مرا با ادبیات اروپایی و سیاسی آشنا کرده بود، سخت با افکار جدید من سر ناسازگاری داشت و از روابط من با، به قول خودش، آدم‌های خطرناک بشدت ناراحت بود. به همین خاطر، ناچار، خیلی زود از خانهٔ پدری بیرون زدم، و اگر چه هنوز به کارهای دفتری و چاپی او رسیدگی می‌کردم، روبروی سینما مولن روژ، که الان گویا شده سینما سروش، اتاقی گرفتم و برای خودم زندگی مستقلی را شروع کردم.

این گذشت تا این که به خاطر آشنایی با یکی دو نفر از بچه‌های دزفول  و کسانی که به نحوی با قضیه اولین هواپیما‌ربایی در ایران ارتباط داشتند دستگیر شدم. هواپیما‌رباها هواپیما را به عراق برده بودند و آزادی بیژن جزنی و شکرالله پاکنژاد و بقیه بچه‌های گروه فلسطین را خواسته بودند. از اتاقم هم مقدار زیادی دفاعیه پلی کپی شدهٔ پاکنژاد را گیرآوردند. این دفاعیه را یوسف آلیاری که بعد از آزادیش با او آشنا شده بودم، رونویسی کرده بود و قورت داده بود و از زندان بیرون آورده بود. اواخر سال ۴۹ بود که با اقدامات پدرم که بسیاری از مقامات را دیده بود آزاد شدم.

جرقهٔ رفتن به فلسطین هم در همین قزل قلعه زده شد. پس از آن بود که چهار‌تایی مرتب  در قهوه خانه‌های دوروبر بازار یا داخل آن، که بر خلاف دور و بر دانشگاه به نظرمان امن‌تر می‌رسیدند، جمع می‌شدیم. در همین دیدارها نقشهٔ کار و برنامهٔ سفر کم کم شکل می‌گرفت. از آنجایی که هیچ کدام به سربازی نرفته بودیم نمی‌توانستیم گذرنامه بگیریم. اگر هم می‌توانستیم، این کار را نمی‌کردیم چون درست یا غلط پیش خودمان فکر می‌کردیم که نمی‌بایست ردّی از خودمان به جا می‌گذاشتیم. به همین خاطر تصمیم گرفتیم به طور غیرقانونی به عراق، کویت، یا دبی برویم و از یکی از این جاها قضیه را دنبال کنیم. من سفری به پاوه و نوسود، نزدیک مرز عراق، کردم که کم مانده بود گرفتار شوم چون این منطقه  پر از سرباز و نظامی بود. این سفر دو سال بعد در تلاش دیگری برای فرار به دردم خورد. بعد از این که گزینهٔ مرز عراق منتفی شد خودم را به آبادان که نزدیک کویت بود رساندم ولی هزینهٔ این راه را بسیار سنگین و خارج از عهدهٔ خودمان دیدم.

به تهران که برگشتم در قهوه خانه‌ای روبروی شمس‌العماره، که مدتی بود پاتوق ما شده بود، می‌نشستیم .حالا فقط مانده بود راه دبی. یادم نیست چطور، ولی کسی را در کوچهٔ عرب‌ها که همان نزدیک‌ها بود پیدا کردیم که ظاهراً دستی در این کارها داشت. به او گفتیم می‌خواهیم برای کار به دبی برویم. او آدم واردی به نظرمان رسید که اطلاعات زیادی داشت و مشخصات کسی را به نام خضایر در بندرعباس به ما داد که گویا کارش قاچاق آدم و چیزهای دیگر بود. پس قدم اول شد بندرعباس.

ما کمترین تصوری از این که خضایر چه جور آدمی‌ست، یا  این که جنبه‌های ناشناخته و عواقب این سفر چه خواهد بود، یا  حتی چطور با سازمان آزادیبخش فلسطین تماس بگیریم نداشتیم. ما می‌خواستیم از میان سازمان‌های تشکیل دهندهٔ ساف یا با جبههٔ دموکراتیک برای آزادی فلسطین یا با جبههٔ خلق برای آزادی فلسطین ارتباط برقرار کنیم چون این دو را سازمان‌هایی با گرایش چپ می‌دانستیم. همین قدر فهمیده بودیم که ساف در دبی دفتری دارد و دیگر جز این فکر و ذکری نداشتیم مگر تدارک این سفر و به تنها چیزی که فکر نمی‌کردیم مشکلات آن بود. فقط مانده بود تهیه پول این سفر!

پیش خودمان حساب کرده بودیم که پول بلیط اتوبوس و خرج راه تا بندرعباس نفری پنجاه تومان، خرج اقامت در بندرعباس تا پیدا کردن قاچاقچی نفری صد تومان، پول قاچاقچی تا دبی نفری دویست تومان (اینطور شنیده بودیم)، خرج اقامت در دبی تا ارتباط با یکی از سازمان‌های فلسطینی (فرض کردیم یک ماه روزی بیست تومان) نفری ششصد تومان، خرج‌های متفرقه نفری پنجاه تومان، که در جمع می شد چهار هزار تومان. هزارتومان دیگر هم در نظر گرفتیم برای خرج‌های پیش بینی نشده. البته این تومان‌ها، تومان پنجاه سال پیش است که آن روزها خیلی پول بود!

من در شرکت بی.اف.گودریچ کار می‌کردم. از آنجا که زبان انگلیسی و تایپ و کار دفتری بلد بودم، وبعداً همانجا کار با تلکس را هم یاد گرفته بودم، حقوقم بد نبود ولی چون تنها زندگی می‌کردم و می‌بایست کرایه اتاق و باقی خرج‌های خودم را می‌پرداختم و گاهی هم به مادرم کمک می‌کردم دیگر بعد از آن چیز زیادی نمی‌ماند. با این همه، تا هنگام سفر توانستم کمی پس‌انداز کنم. علی هم حالا یک وانت بار کرایه کرده بود و با آن بارکشی می‌کرد و پولی کنار می‌گذاشت. حسن بیچاره اما هیچ جورنمی‌توانست پس اندازی بکند. حسین هم از یخسازی چیز زیادی عایدش  نمی‌شد. ولی او که دیوانه وارعاشق عکاسی هم بود (این را هم نمی‌دانست چطور) یک دوربین نیکون خیلی گرانقیمت، به حساب جیب ما، داشت و علیرغم این که دوربین به جانش بند بود آن را به قیمت خوبی به یکی از دوستانش فروخت. داستان این دوربین این بود که چند توریست بخت برگشتهٔ آمریکایی در میدان نقش جهان اصفهان از او خواسته بودند تا ازشان عکس بگیرد، او هم عکس را گرفته بود و بعد با همان دوربین پا به فرار گذاشته بود!

-پِـدِرسوخته‌ها! دوربین خیلی داشتِن! من اگه یک عمر هم کار می‌کِردِم همچه دوربینی گیرِم نمی‌اومِد. درستِس؟

جوابی نداشتیم.

قرار شد شنبه اول خرداد ماه  بار سفر ببندیم. هرچه به این روز نزدیکتر می‌شدیم هیجان بیشتری پیدا می‌کردیم ولی کمبود پول ما را بد جوری نگران می‌کرد. من با صاحب ملکی که مستاجرش بودم صحبت کردم و قرار شد با این که زودتر از موعد اتاق را تحویل می‌دادم وثیقه‌ای را که سپرده بودم به من پس بدهد. مقداری هم خنزر پنزر داشتم که بعضی را به مستاجر‌های دیگر فروختم؛ ولی چیزهای به درد بخور را نگه داشتم تا روز آخر به خانهٔ پدری ببرم، اشتباهی که مقدمهٔ گرفتاری‌های حیرت‌انگیز بعدی شد. تا نیمه‌های اردیبهشت ما توانستیم حدود سه هزار تومان جمع کنیم. البته هنوز حقوق آن ماه  را نگرفته بودم، ولی با احتساب همان هم باز کم می‌آمد. آخرین تیر ترکشی که داشتم آن بود که به نحوی از پدرم پولی بگیرم. با این که از بچگی پیش پدرم کار می‌کردم، هیچ وقت صحبت حقوق میان ما نبود. او هر وقت پول داشت، بینهایت دست و دل باز بود، و اگر هم نداشت که نداشت، پس مطالبهٔ پول، چه برسد به حقوق، به خودی خود منتفی بود. از وقتی هم که از خانه برآمده بودم، یا احتیاجی نداشتم و اگر هم داشتم کسر شأن می‌دانستم که از او پولی بخواهم، حتی نه بابت وقت زیادی که برایش می‌گذاشتم و چه بسا تا صبح در چاپخانه‌ها بالای سر حروفچین و ماشین چی می‌ماندم و یا ساعت‌ها به کار غلط گیری نمونه‌های چاپی می‌پرداختم؛  تازه باید صبح زود هم به سر کار خودم می‌رفتم. وقتی موضوع گرفتن پول را با بچه‌ها در میان گذاشتم در آغاز با مخالفت روبرو شدم. از همه بیشتر علی مخالف بود که پدرم را خوبتر از آن‌های دیگر می‌شناخت و از زیرکی و تیزهوشی و شمّ پلیسی او با خبر بود.

چند روز مانده به سفر، وسایلی را که می‌خواستم به خانهٔ پدری ببرم به آنجا بردم و این، همان طور که قبلاً گفتم، کار اشتباهی بود. با این که تصمیم داشتم ساعتی بروم که پدرم خانه نباشد، بر حسب اتفاق خانه بود و کنجکاوی و پرس و جویش گـُل کرد. در توجیه کارم و بدون این که از پیش، علیرغم شناختی که از او داشتم، خودم را برای چنین سؤال  و جواب‌هایی آماده کرده باشم از دهانم پرید که در شهر گرگان کاری پیدا کرده‌ام ودارم چند روز دیگر به آن شهر می‌روم و وقتی جا افتادم و کارم قطعی شد می‌آیم و وسائلم را می‌برم. زیرباران پرسش‌های پدرم دست و پایم را گم کرده بودم. محل کارم، اسم شرکت، نوع کارم، اسم و شماره  تلفن رییسی که قرار بود داشته باشم، و غیره را می‌پرسید. در واقع درست می‌گفت که مگر دیوانه شده‌ام که کار خوب و حقوق خوبم را در بی اف گودریچ بی‌خود و بی جهت می‌خواهم از دست بدهم. در تله افتاده بودم و دروغ‌هایم بیشتر مرا در گِل فرو می‌برد. کم کم مثل گذشته‌ها که با عصبانیت از هم جدا می‌شدیم شروع به داد و هوار کردیم تا بالاخره با خشم و دلخوری از آنجا بیرون زدم.

هنوز به اتاق خودم برنگشته بودم که کسی در زد. پدرم بود. آرامش عجیبی داشت. وقتی اتاقم را دید که خالی شده بود وغیر از تختخواب و چند چیز بی‌اهمیت چیز دیگری در آن نبود، با حالی بسیار اندوهگین از من خواست که حقیقت را به او بگویم. من هم ناگزیر دروغ‌هایم را تکرار کردم. با این که تا حد زیادی از افکار من خبر داشت، و البته صد درصد با آن‌ها مخالف بود، شک کرده بود که نکند معتاد شده‌ام یا پای زنی درمیان بوده و اگر چه این حرفش خیلی به من برخورد ولی به روی خودم نیاوردم و قسم خوردم که از این خبرها نبوده و این سفرم هم فرقی با سفرهای دیگرم نداشته. پس از مدتی که سرپا صحبت کردیم بالاخره با قیافهٔ شکاکِ مخصوص به خودش مرا ترک کرد. وقتی این ماجرا را با بچه ها در میان گذاشتم آن یک ذره موافقتی هم که برای گرفتن پول از پدرم وجود داشت برداشته شد.

حسین از انبار وسايل گمشدهٔ راه آهن و از اینور و آنور چهار شناسنامه پیدا کرده بود و با کمک یکی از دوستانش که در این قبیل کارها دستی داشت آن‌ها را دستکاری کرده بود. شناسنامه‌های خودمان هم هنوز عکسدار نشده بودند. در نتیجه فقط یکی دو تا تاریخ را باید عوض می‌کردیم. برای روز شنبه اول خرداد از گاراژ میهن‌تور برای ساعت دو بعد از ظهر به مقصد بندرعباس بلیط خریدیم. آن وقت‌ها تا بندر سی ساعت راه بود چون بیشتر جاده هنوز خاکی بود. فکر کرده بودیم که حدود هفت هشت شب بعد می‌رسیم و وقت خواهیم داشت تا بگردیم هتلی پیدا کنیم. با این که پول زیادی نداشتیم تصمیم گرفته بودیم به مسافرخانه‌های ارزان نرویم تا کمتر به ما شک کنند. می‌خواستیم مثل بچه پولدارهایی باشیم که برای تفریح به بندر عباس آمده‌ایم.

دیگر دل تو دلمان نبود. از پیش هم بین خودمان قرار گذاشته بودیم که از هر جا هر کس نخواست ادامه بدهد می‌تواند کنار بکشد ولی باید رک و راست باشد و بی‌رودربایستی به دیگران بگوید تا کسی را معطل و سرگردان نکند. قرار شد روز شنبه چند ساعت جلوتر همدیگر را ببینیم تا برای آخرین بار مسائل را مرور کنیم. اشتباه نکرده باشم، گاراژ اتوبوس در یکی از فرعی های خیابان سوم اسفند بود که فکر می‌کنم بعد از انقلاب خیابان سرهنگ سخایی شد و نمی‌دانم هنوز هم همان است یا نه! 

ساعت هشت صبح در یک کله پزی نزدیک همان گاراژ دور هم جمع شدیم. زیاد بینمان صحبتی ردوبدل نمی‌شد. ولی وقتی محض احتیاط پول‌ها را بین چهار نفرمان به طور مساوی تقسیم کردیم باز هم کمبود آن ما را به فکر انداخت. نمی‌دانستیم چکار کنیم. از همان رقمی هم که در واقع در کمال نادانی به آن رسیده بودیم هنوز هم هزار، هزار و پانصد، تومان کم داشتیم. من باز هم بی محابا موضوع پدرم را پیش کشیدم با این امید که شاید بتوانم از او پولی بگیرم. بعد از کمی زیر و رو کردن مسئله بالاخره تصمیم بر این شد که به پدرم زنگ بزنم ببینم چه می‌گوید.

با هم به باجهٔ تلفنی رفتیم و من زنگ زدم که کاش دستم می‌شکست و نمی‌زدم. وقتی نیاز خودم را به پول به پدرم گفتم باورم نشد که بلافاصله قبول کرد. همین قدر پرسید که چقدر می‌خواهم و من با تته پته گفتم هزار تومان. همانطور که قبلاً هم گفتم این رقم در آن روزها پول هنگفتی به حساب می‌آمد و من خوب می‌دانستم که او با شمّ پلیسی‌ای که داشت، تا ته و توی مسئله را در نمی‌آورد به این آسانی‌ها همچه خواسته‌ای را ول کن نبود. به کل غافلگیرم کرده بود ولی گفت فعلاً ندارد و تا فردا وقت خواست. گفتم برای همان روز بلیط گرفته‌ام و نمی‌توانم تا فردا صبر کنم. پرسید چه ساعتی حرکت می‌کنم، گفتم ساعت یک بعدازظهر. پرسید کجا و کی ببیندم. به خیالم زرنگی کردم، گفتم ساعت دوازده جلوی در فروشگاه فردوسی که سر نبش خیابان فردوسی و سوم اسفند بود. گفت همان ساعت تاکسیِ دربست می‌گیرد، به بانک می‌رود، هزار تومان می‌گیرد ومی‌آورد. وقتی قضیه را به بچه ها گفتم ناباورانه در جا خشکشان زد. عقل‌های ناداشته‌مان را روی هم ریختیم تا توجیهی برای درخواست چنین رقم درشتی بتراشیم. قرار شد بگویم برای کرایه خانه و خرج زندگی تا دریافت اولین حقوق. 

چند دقیقه به ظهر مانده رفتم به سمت فروشگاه فردوسی که دور نبود. جلوی در فروشگاه چند پله بود که روی آن‌ها نشستم تا پدرم از راه برسد. طولی نکشید که آمد ولی با کمال تعجب دیدم منوچهر، پسرِ بزرگِ عمه‌ام، هم همراه اوست. این منوچهر مرید و سرسپردهٔ پدرم بود که خودش داستان دیگریست. سال‌ها بعد که در آمریکا دیدمش خودش برایم با آب و تاب تعریف کرد که همان روز، پدرم با تاکسی به سراغ او رفته و به او این طور فهمانده که حمید، یعنی من، می‌خواهد کار خطرناکی بکند و از او خواسته که همراهش بیاید تا جلوی دیوانگی مرا بگیرد.

وقتی رسیدند، پدرم، که معمولاً عواطف خودش را بروز نمی‌داد، به من نزدیک شد و با مهربانی مرا در آغوش کشید و شروع کرد به نصیحت کردن و گفتن این که نباید از روی بچگی کارهای دیوانه‌وار بکنم. او که با تیزهوشی‌اش بو برده بود من یک جورهایی فعالیت سیاسی می‌کنم  سفر مرا به آن مربوط نمی‌دانست و مانند گذشته ‌گفت اگر پای زنی در میان است جای نگرانی نیست و در عوض دختر خوبی از یک خانوادهٔ ثروتمند می‌شناسد که برایم می‌گیرد،  یا اگر خدای ناکرده معتاد شده‌ام پیش بهترین دکترها می بَرَدم تا ترک کنم، و اظهار این که چقدر برای کارهایش به من احتیاج دارد و هیچ کس نمی‌تواند جای مرا بگیرد. من هم تمام تلاشم را می‌کردم تا او را متقاعد کنم که هیچ این حرف‌ها نیست و فقط چون کار خوب با حقوق خوبی است می‌روم و وقتی فصل کارهای او، که معمولاً از اوايل زمستان شروع می‌شد، برسد برخواهم گشت. این پرگویی بیجا او را بیشتر به شک انداخت که این چه جور کاریست که من به خاطر آن زندگی خودم را این طور به هم می ریزم. این وسط منوچهر هم ما را هاج و واج نگاه می‌کرد.

کم کم حوصلهٔ من داشت سرمی‌رفت. گفتم اگر نمی خواهد کمکم کند عیبی ندارد و خواستم از آن‌ها جدا شوم که دستم را محکم گرفت. باز غافلگیر شده بودم. چند بار ازش خواستم تا رهایم کند. ولی او دستم را محکمتر نگه‌داشت و به منوچهر گفت کمکش کند و نگذارد از جایم تکان بخورم. من که سخت از این عمل غافلگیر شده بودم به شدت دستم را چرخاندم تا از دستش رها شوم و بدون این که درست فکر بکنم در خیابان سوم اسفند، که پر از آدم بود، پا به فرار گذاشتم. مغزم گـُر گرفته بود. در حال دویدن بودم که شنیدم کسی فریاد می زند: دزد... دزد...

حالا دیگر روی زمین افتاده بودم. عده‌ای روی من ریخته بودند. یک نفر دستم را سخت می‌پیچاند. یک تاکسی پیدا شد. حالا داخل تاکسی بودم. هاج و واج بودم. می‌شنیدم که پدرم به مردمی که دور ما جمع شده بودند می‌گفت که می‌خواهد مرا به کلانتری ببرد. وقتی تاکسی راه  افتاد  راننده، که  با  شنیدن حرف‌های  پدرم  با  منوچهر پی برده بود دزدی‌ای در کار نبوده، پرسید کجا برود. شنیدم که منوچهر گفت: دایی جان، بریم خانهٔ شما.

به شدت دچار تشنج شده بودم. تنها چیزی که در آن لحظه‌های هولناک در مغز من می‌گذشت فکر بچه‌ها بود که حالا در چه حالی بودند و چه فکری می‌کردند و بدون من چه خواهند کرد و من چه باید بکنم. فقط  فکر کردم که  به هر قیمت نباید به خانهٔ پدری بروم چون می‌ترسیدم که در آنجا راه فراری نداشته باشم. به همین خاطر خودم را جمع وجور کردم و گفتم دیگر اتوبوس من راه افتاده و خواه ناخواه موضوع سفر منتفی شده. این حرف پدرم را کمی آرام کرد. گفتم مرا به خانهٔ عمویم، که مرد بسیار خوش قلبی بود و مرا خیلی دوست می‌داشت، ببرند.

در راه چه حرف‌هایی زده شد، حتی کلمه‌ای به خاطر ندارم. وقتی رسیدیم  نفهمیدم پدرم به عمویم چه گفت. نه گوش می‌کردم و نه برایم مهم بود. پسر عمویم، امیر، که تقریباً همسن و با هم خیلی ایاق بودیم مرا به اتاقش برد. او، که از فعالیت‌های من خبری نداشت، کنجکاوانه تند تند چیزهایی می‌پرسید ومن هم، که ذهنم مثل دیگی در حال جوشیدن بود، چیزهایی سرهم می‌کردم و به او می‌گفتم. پس از ساعتی پدرم و منوچهر، شاید با این فکر که دیگر آب از آسیاب گذشته، از خانهٔ عمویم رفتند.

به دوستانم فکر می‌کردم.  نکند اصلاً راه نیفتاده باشند و اگر رفته‌اند چه طور خودم را به آن‌ها برسانم. نه فقط نتوانسته بودم پولی تهیه کنم  بلکه مقداری از پول‌ها هم پیش من مانده بود. از آن گذشته، چون هیچ کداممان عربی نمی‌دانستیم، امیدوار بودیم با انگلیسی دانستن من بتوانیم با این و آن ارتباط برقرار کنیم. حالا بدون من و پول می‌خواستند چه کار کنند. همین مسائل به خودی خود می‌توانست آن‌ها را از ادامهٔ سفر منصرف کند.

مدتی که به نظر یک شکنجهٔ طولانی می‌رسید گذشت. تصمیم گرفتم از خانهٔ عمویم فرارکنم و هر طور شده خودم را به آن‌ها برسانم. به امیر گفتم هوای کاررا داشته باشد و به همه بگوید که من از خستگی خوابم برده است و چند ساعتی همه را گول بزند. او هم که خودش از همهٔ این ماجرا به هیجان آمده بود قول داد هر کاری بتواند خواهد کرد.

از پنجره اتاق امیر که در طبقهٔ دوم بود و قبلاً هم بارها از آن به کوچه پریده و در رفته بودیم تا به سینما یا جایی برویم بیرون پریدم و با تاکسی خودم را به گاراژ میهن‌تور رساندم. به سراغ بلیط فروش رفتم و به او گفتم قرار بوده با سه تا از دوستانم ساعت دو به بندرعباس بروم ولی دیر رسیده و جا مانده بودم. برگهٔ مسافران آن اتوبوس را آورد و نام مرا و دوستانم را پرسید. خوب لیست مسافر‌ها را نگاه کرد و گفت فقط دو نفر رفته‌اند و نام مستعار حسن و حسین را خواند که با آن اتوبوس حرکت کرده بوده‌اند. با دهان خشک شده نام مستعار علی را پرسیدم که گفت او هم جا مانده بوده.

پاک منگ شده بودم. تپش خون را توی مغزم حس می‌کردم. هزار سؤال از ذهنم  می‌گذشت. علی چرا نرفته؟ نکنه جا زده؟ حسن و حسین چرا رفته بودند؟ آن‌ها که بدون ما  معنی نداشت  تن  به این سفر خطرناک بدهند. راهی هم برای تماس با آن‌ها نداشتم چون نمی‌دانستم به کدام هتل یا مسافرخانه‌ای خواهند رفت. آن روزها هم تلفن راه دور که مثل حالا نبود. بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید به بندرعباس بروم و این دو نفر را پیدا کنم و دوباره از نو برنامه‌ریزی کنیم یا اصلاً منصرف شویم.

از بلیط فروش ساعت حرکت آخرین اتوبوس به بندرعباس را پرسیدم. گویا به خاطر این که بعضی‌ها می‌بایستی صبح اول وقت به بندر برسند تا به موقع برای ترخیص کالا به گمرک بروند یک اتوبوس برای ساعت یازده شب داشتند که پس فردا ساعت چهار پنج صبح می‌رسید. حساب کردم دیدم  بچه‌ها که  ساعت دو بعدازظهر آن روز راه  افتاده‌اند حدود هشت  نُه  فردا شب، که یکشنبه باشد، می‌رسند و محال است که آن شب کاری از پیش ببرند و من صبحِ زودِ روزِ بعد می‌رسم و قبل از این که از خواب بیدار شوند آن‌ها را غافلگیر خواهم کرد. از همان لحظه، این فکر که آن‌ها چه حالی خواهند شد و چه قیافه‌ای از دیدن من پیدا خواهند کرد مرا به خنده می‌انداخت. بلیط فروش هم که فهمیده بود بلیطم باطل شده لطف کرد و یک بلیط نیمه‌بها بهم داد و مرا خیلی خوشحال و ممنون کرد.

این که تا ساعت یازده شب، از ترس این که پیدایم کنند، بر من چه گذشت و بعد سی ساعتِ طاقت فرسای بعدی را در آن اتوبوس نشستن و بالا و پایین پریدن بر روی نیمی از راه که خاکی بود چگونه تاب آوردم، فقط آن‌هایی می‌فهمند که چنین انتظارهایی را تحمل کرده باشند. خوابم نمی‌برد. عبور از شهرهای برخی زیبا و بیشتر محنت‌زدهٔ آن زمان چندان حواس مرا به خود جلب نمی‌کرد. منظره‌های زیبای دشت‌ها و صحراهای بی‌کران هم به سرعت محو می‌شدند. کتابی هم نداشتم تا سرم را گرم و افکارم را منحرف کند. تنها چیزی که در این سفر غریب توجهم را جلب می‌کرد دختر بسیار زیبایی بود که یک ردیف جلوتر در سمت دیگر اتوبوس نشسته بود. او چادری داشت که زیاد در قیدش نبود و بیشتر وقت‌ها یا روی شانه‌اش بود یا به کل کنار می‌انداخت. می‌دیدم که او هم گاهی زیر چشمی تیر نگاهی به من پرتاب می‌کرد. تا آخر هم نفهمیدم تنها بود یا نه. چند بار هم که مسافران برای غذا و نماز و کارهای دیگر پیاده شدند، مثل همیشه بی‌عرضه ودست وپا چلفتی، با این که دلم غنج می‌زد، جرأت نکردم با او حرفی بزنم.

اتوبوس حدود چهار پنج صبح وارد گاراژ درب و داغانی در بندرعباس شد. من که باری با خودم نداشتم زود پیاده شدم. هوا خیلی گرم بود. رفتم دست و رویی بشورم. وقتی شیر آب را باز کردم آب آنقدر گرم بود که دستم را سوزاند. تعجب کردم که در آن شهر آب‌ِگرم هم لوله‌کشی شده بود! نگو که در طبیعت بندرعباس همه چیز، حتی آب سرد شهر، داغ  است. به یکی دو مسافرخانه در نزدیکی آنجا که محل بیشتر گاراژهای شرکت‌های اتوبوسرانی بود  و حدس می‌زدم بچه‌ها در آن‌ها جا گرفته باشند سر زدم. درِ همه‌شان بسته بود. باید دو سه ساعتی صبر می‌کردم. قدم زنان و با افکار پریشان ناگهان خود را کنار آب دیدم: سپیده دمان بر خلیج فارس. روی دیوارهٔ کوتاهی که در ساحل کشیده شده بود، رو به آفتاب که کم کم داشت سر می‌زد نشستم. آنچه که در آن ساعت پیش رویم دیدم و تأثیر شگرفی که بر تن خسته و جان آشفتهٔ من گذاشت و آرامشی که در تمام وجودم خلید در پنجاه سال بعد در هیچ تجربهٔ روحی یا معنوی دیگری تکرار نشد.

ساعتی بعد از طلوع آفتاب دوباره به سراغ مسافرخانه‌ها رفتم. هیچکدام نام دوستانم را در میان مسافران خود نداشتند. فکر کردم شاید طبق قراری که داشتیم به هتلی رفته باشند. به یکی دو هتل سرزدم. بی‌نتیجه. به قهوه‌خانه‌ای رفتم و صبحانه‌ای خوردم. همان نزدیکی مسافرخانه‌ای بود. داخل شدم و پرسیدم آیا دیشب دو مسافر از تهران به اسم‌های فلان و فلان نداشته است. دفترش را نگاه کرد و از جوابی که داد خشکم زد. او گفت دو نفر نبودند بلکه سه نفر بودند. با تعجب نام نفر سوم را پرسیدم. او هم بی خیال از این که حرفش چه تأثیری بر من خواهد داشت نام مستعار علی را برد! داشت هوش از سرم می‌پرید. به هر قیمت بود بر خودم مسلط شدم و شمارهٔ اتاقشان را که در طبقهٔ دوم بود گرفتم. کسی نمی‌داند که تا به آنجا برسم چه بر من گذشت.

به اتاق که رسیدم دیدم که در کشویی دارد. سروصدایی از داخل اتاق به گوش نمی‌رسید. در را فشار دادم. با تعجب متوجه شدم که قفل نیست. در را آرام کنار زدم و به داخل اتاق نظر انداختم. اتاق نسبتاً بزرگی با سه تخت بود که هر سه دوستم بر آن‌ها مست خواب بودند. آنقدر خوشحال بودم که قابل وصف نیست. یک میز و چند صندلی در اتاق بود. با این که در پوست خود نمی‌گنجیدم بی سر و صدا روی یکی از صندلی‌ها، غرق تماشای آن صحنه، نشستم.

طولی نکشید که حسین بیدار شد.

با چشمانی که هنوز خواب‌آلود بود مرا نگاه کرد و گفت:

- سلام.

و ناگهان مثل برق گرفته‌ها جیغ زد:

- حمید!!!

بقیه هم از جا پریدند.

با جیغ و داد و فریاد به سروکلهٔ هم پریدیم.

خودتان دیگر می‌توانید صحنه را مجسم کنید.

برایم تعریف کردند که در گاراژ تهران  بی صبرانه منتظر بازگشت من بودند. کم کم داشته دیر می‌شده  که علی پیشنهاد می‌کند به فروشگاه فردوسی برود تا ببیند چه شده. وقتی می‌آید متوجه شلوغی محل‌ می‌شود. می‌پرسد  که چه خبر شده، به او می‌گویند دزد گرفته‌اند. او که  طبعاً  تصوری نداشته که آن دزد من بوده باشم  بدون توجه به ساعت حرکت اتوبوس مضطرب دنبال من می‌گردد.

از آن طرف، وقت حرکت اتوبوس می‌رسد و راننده هم پس از چند بار صدا کردنِ مسافرهای غایب و علیرغم خواهش و تمنای حسن وحسین، که حالا  داخل  اتوبوس نشسته بوده‌اند، ماشین را به راه می‌اندازد. حالا حسن مانده است و حسین که نمی‌دانند چه باید بکنند. به این فکر می‌افتند که از اتوبوس پیاده شوند و برگردند ببینند چه خبر شده. خوب می‌دانسته‌اند که دو نفری نمی‌توانسته‌اند به آن سفر ادامه بدهند. از راننده می‌خواهند که جایی توقف کند تا  آن‌ها پیاده شوند. آن روزها بار مسافران را روی  سقف  اتوبوس‌ها می بستند. راننده می‌گوید باید جای مناسبی برای پیاده کردن آن‌ها پیدا کند و بتواند بارشان را تحویل دهد.

علی هم که از پیدا  کردن من مأیوس می‌شود در این پریشانی یادش می‌افتد که باید تا دیر نشده به گاراژ برگردد. ولی وقتی می‌رسد که دیگر دیر شده بوده و اتوبوس رفته بوده. در اوج ناراحتی به فکرش می رسد که تاکسی بگیرد و دنبال اتوبوس، که نمی توانسته خیلی دور شده باشد، برود. به راننده تاکسی هم قول انعام خوبی می دهد واو هم با سرعت مسیر اتوبوس را در پیش می‌گیرد. دیری نمی‌گذرد که علی در کمال تعجب می‌بیند اتوبوس کنار خیابان ایستاده و حسن و حسین کنار آن‌اند. علی از تاکسی بیرون می‌آید و با خوشحالی به سر و کول دو رفیق دیگر می‌پرد. پس از گفتگوی کوتاهی که راننده و مسافران را کلافه کرده بود، تصمیم می‌گیرند به سفر ادامه بدهند و با هم از راننده، که حالا داشت  از نردبان اتوبوس بالا می‌رفت، می‌خواهند که  برگردد. او هم برمی‌گردد و غرولند کنان پشت فرمان می‌نشیند.

در راه خیلی نمی‌توانند با هم صحبت کنند چون نمی‌توانستند در حضور آن همه مسافر موضوع را موشکافی کنند. تصمیم می‌گیرند حالا که این وضع پیش آمده بهتر است به بندرعباس بروند و آنجا با سر فرصت عقل‌هاشان را روی هم بگذارند و ببینند چه باید بکنند. وقتی به بندر می‌رسند و جایی برای اتراق کردن پیدا می‌کنند آنقدر خسته بوده‌اند که صحبت را می‌گذارند برای فردا صبح، همان صبحی که من از راه می‌رسم.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

بهمن

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.