
هر کس برای نزدیکی با پدیدههای دورو بر یا اخباری که از دوردست ها دریافت میکند روشی دارد، من به رمان روی می آورم.
رمان «او از ماریوپل آمده بود» برایم دریچه ای بود به زندگی این شهر و مردمانش در طی صد سال گذشته. نویسندهی کتاب دختر یک زن اوکراینی است که به اجبار برای کار به آلمان منتقل شده است. ناتاشا نویسنده ی کتاب متولد سال ۱۹۴۵است و بعد از جنگ همراه خانواده اش همانجا ماندگار شده و وقتی ده ساله بوده مادرش دست به خودکشی زده است.
به نظر میرسد کتاب ناتاشا ودنیس(Natascha Wodniss) داستانی ترسناک و خانوادگی است که در عین حال میتواند سرگذشت خیلیهای دیگر هم باشد. خواندن این کتاب که در سال ٢٠١٥ نوشته شده به من کمک کرد که رفتار مردم اوکراین را بهتر درک کنم. مردمی که سالها زیر سلطهی نیرویی خارجی زندگی کردند و حتی پس از پایان جنگ جایی برای بازگشت نداشتند. استالین، اوکراینیهای بازگشته از جنگ را خائن و جاسوس میدانست چون به جای مقاومت در برابر آلمان نازی به اسیری تن داده بودند و تا سرحد مرگ مقاومت نکرده بودند. اگر برمی گشتند فوری راهی اردوگاه های کار میشدند و یا در جا به قتل میرسیدند. بنابراین در همان زمان که ایتالیایی ها، فرانسویها راهی کشورشان شدند و یهودیها به دنبال وطن جدیدی گشتند، آنها ناچار به ماندن شدند.از این اردوگاه به آن اردوگاه و سرانجام به خانههایی در حومهی شهرها که برای همین بی وطن ها!!!! (Heimatlose) ساخته شده بود، گتوهایی که آنها را از جامعه ی آن روز آلمان که هنوز نتوانسته بود خود را از پیشداوری های رایش سوم برهاند، جدا میکرد.
ناتاشا از کودکی آرزو داشت که فرزند مادر دیگری باشد، مادری توانا و مرفه با موهای فرزده و بی گذشتهای فاجعه بار. او یک بار تمام مدارک روسی را که در زیرزمین داشتند ریخت توی سطل آشغال و مدتها از حرف زدن به زبان روسی سرباز زد. نمیخواست فرزند مادری باشد که به او میگفت اگر آنچه من دیدهام دیده بودی هیچ وقت دلت نمیخواست پا به این دنیا بگذاری. به همکلاسیها که او را به جرم روس بودن آزار میدادند، چون در کل اسلاوها را آدمهای درجه ی دوم می شناختند و روس ها را مسئول غارت و تجاوز در کشور خودشان ، میگفت که پدر و مادرش او را از کنار جاده برداشتهاند و او در اصل فرزند یکی از اشراف است. پس از مرگ مادر سالها سعی کرد تا آنجا که میشود از آنچه بود فاصله بگیرد. بعدها متوجه تفاوت پدر روس و مادر اوکراینیاش شد. به یاد آورد که او از خانوادهاش چه میگفته و تصمیم گرفت به دنبال رد پای مادر در اوکراینی که دیگر کشور مستقلی بود برود. به دنبال زندگی مادری از خانوادهای اشرافی که از شهر ساحلی ماریوپل میآید و در چنگال دو دیکتاتور اسیر میشود. در دوران نوجوانی شاهد فروپاشی خانوادهاش به دست استالین است ودر سال ۱۹۴۴ در حالی که سالهای وحشت و گرسنگی وحشتناک را پشت سر گذاشته به عنوان کارگر شرقی به آلمان فرستاده میشود. ناتاشا در این جستجوی ناامیدانه به کمک ایننرنت و یک اوکراینی که کارش کمک به پیدا کردن رد پاهای گذشته است، آنچه رااز خانواده ی مادریش به جا مانده، پیدا میکند. میفهمد خاله ی بزرگترش سالها در اردوگاه کار اجباری بوده و تا نودسالگی عمر کرده و حتی مادربزرگش هم سالها بعد از خودکشی مادرش فوت کرده است. دفتر خاطرات خالهاش را به شکلی کاملاً تصادفی پیدا میکند و قدم به قدم به دنیای مادر پا میگذارد. او که کودکی بسیار دردناکی را در کنار مادری افسرده و بیمار گذرانده و پس از مرگ او در یک پروشگاه مذهبی بزرگ شده از خود میپرسد اگر مادرش به جای زندگی در تنهایی، تحقیر، فقر و وحشت دائمی در کنار خانوادهاش بود، او و خواهرش چه سرنوشت متفاوتی میداشتند.
صراحت و شجاعت ناتاشا در بیان زندگی خود در آلمان، درک زندگی بسیاری از کارگران اجباری را که پس از پایان جنگ قادر به بازگشت به میهن خود نشدند، ممکن میکند. در رمان های راجع به یهودیان یکجور امید و سرخوشی هست که حالا دوباره زندگی آغاز میشود. مادر و پدر ناتاشا خود را تفالههای جنگ میبینند که حالا بعد از آن کار اجباری، بیکار شده و ناچار به قبول صدقه از کشوری هستند که به اجبار قدم به آن گذاشتند و خاطرات وحشتناکی از کار اجباری و زندگی در اردوگاه های فاجعه بار آن دارند. آنها نه امکان بازگشت به میهن اشغالی را دارند، نه ویزای آمریکا را دریافت میکنند و نه جای دیگری را برای زندگی میشناسد. هنوز روسی حرف میزنند، آثار نویسندگان روس را میخوانند ووقتی پشت پیانو مینشینند، ملودی های شرقی در ذهن شان است و در عین حال نمیدانند به کجا تعلق دارند. گاهی به مذهب پناه میبرند و گاهی وقتی هیچ کمکی از آسمان نمیرسد، از آن رو برمیگردانند.
میدانم که یک رمان حتماً نمیتواند پایهای برای نظر در مورد یک کشور باشد ولی خواندنش برای من سفر به شهری بود که امروز با چنگ و دندان از هویت خود دفاع میکند.خواندن این رمان مرا یک بار دیگر به این واقعیت رساند که انسان تا چه احتیاج دارد که به جایی متعلق باشد، که از دست رفتن این محل، این وطن چه اثراتی در زندگی انسان و فرزندانش خواهد گذاشت، حق زندگی در وطن که از آدم گرفته میشود، انگار بخشی از حقوق انسانیاش را از دست میدهد، ناتاشا که خود فرزند مادری محکوم به بي وطني است، در این کتاب تلاش میکند مادرش را بفهمد و گذشتهای از دست رفته را، برگرداند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید