يكي بود يكي نبود، زیر گنبد کبود، غيراز خدا هيچكس نبود.
در بركه اي دو مرغابي و يك لاك پشت زندگی می کردند. آنها با يكديگر بسيار دوست بودند و تمام طول روز را با هم سپري مي كردند و همديگر را بسيار دوست مي داشتند. بركه رفته رقته خشك شد،طوري كه زندگي براي ساكنانش بسيار سخت شد. مرغابي ها وقتي اين وضع را ديدند، پيش لاك پشت آمدند و
به او گفتند:« دوست عزيز، ما براي خداحافظي آمديم، هر چند كه دوري از تو براي ما سخت و ناراحت كننده است اما چاره ی ديگري نداريم و بايد اينجا را ترك كنيم و به بركه ی ديگري برويم.»
لاك پشت وقتي سخنان مرغابي ها را شنيد،خیلی غمگین شد و شروع به گريه كرد و گفت:
«اي دوستان خوب من، با خشك شدن آب اين بركه من هم ديگر نمي توانم در اينجا زندگي كنم. فكري بكنيد و مرا نيز با خود ببريد.»
مرغابي ها گفتند:« اتفاقاٌ دوري از تو براي ما بسيار رنج آوراست اما تو نمی توانی پرواز کنی.»
مرغابي ها با هم فکر کردند تا راهی پیدا کنند. بالاخره راه حلي يافتند و پیش لاك پشت آمدند و به او گفتند: « تو را با خود ببريم، به شرطی که به حرف ما گوش كني»
مرغابي ها رفتند و با خود چوبي آوردند و لاك پشت ميانه ي چوب را محكم به دهانش گرفت و مرغابي ها هر كدام يك طرف چوب را برداشتند و پرواز كردند.
روز بعد، کلاغ و جغد و بقیه حیوانات دیدند که دو مرغابی چوبی را به منقار گرفته اند و لاک پشتی را می برند. آن ها جیغ زدند و گفتند لاک پشت شده پرنده.
لاك پشت مدتي ساكت ماند، ولي طاقت نياورد و گفت:«تا كور شود هرآن که نتواند دید.»
دهان گشودن همان و از آن بالا به زمین افتادن و مردن همان.
مرغابی ها غمگین شدند و گفتند : نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود!
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید