
چه با شکوه است منظرانسانی که کفی افیون از دریای طوفانی حیات می نوشد. از دامنه کوهی که زندگی در برابرش نهاده بالا می رود. بربلندای قله حیات می ایستد. بررد پاهای خود می نگرد. رد پاهائی که جزعشق ،شرافت ، کار وپایبندی به انسان در آن ها نمی بیند .شادمانه لبخندی می زند زیر لب زمزمه می کند "ای زندگی چنانت زیستم که شایسته حیات یک انسان بود.چنان می روم که چنانت زیستم! بی هیچ هراسی از مرگ که توامان زندگیست."
نامش "هوشنگ ابتهاج" بود. از اهالی آفتاب اما با تخلص سایه که اشاره برگذرا بودن حیات داشت. سایه ای گسترده با پرنیان شعرکه جان پناهی ساخته بود در برابر سختی زندگی.تاحراست کند از گوهریگانه ای بنام انسان ،عشق وزیبائی هنر!
می ایستد! بر مسیر طولانی اما باشکوه طی شده خود می نگرد. سیگاری می پیچد بر لب می نهد.چنان که عادتش بود.. پس آنگاه به آرامی چشم فرو می بندد.غرق در "پیچون" ازدیگرسوی قله سرازیر میشود. جاودانگی در انتظار اوست.
یادش گرامی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
دیدگاهها
روحش شاد ولی شما طرفداری نکنی کی بکنه؟
مقاله خانم شکوه میرزادگی را خواندی؟
افزودن دیدگاه جدید