
هنوز آفتاب نزده است. فیس بوکم را باز میکنم . در صفحه خاطرات بخشی از کتاب "چمدانی کوچک در کمد قدیمی " نهاده شده.کتابی که هر سطر آن را با درد نوشتم . چه تلخ است تاریخ این ملت.که پیوسته خاطراتش با درد ،با غم واندوه رقم می خورد .حتی شادیش .شادی دریغ شده که آخرین آرزوی یک اعدامی برای مردمان سرزمینش است .دلم می خواهد نوشته دیگری بگذارم .اما فضای سنگین این روزها که انباشته از درد است .از نامه های جدیدی که باز مادران فرزند از کف داده می نویسند.مجبورم می سازد این یاد آوری فیس بوک را تکرار کنم .تا نشان دهم توالی ستمی که در این جهل سال حکومت نکبت جمهوری اسلامی بر مردم رفته ومی رود . ننگ بر این حکومت که جزدرد واندوه ارمغانی برای مردم نداشت.
خاطرات یک مادر . بخشی از کتاب چمدانی کوچک در کمدی قدیمی .
به خانه آمدهام. میدانم دوست نداری که به خاطر تو خانه رنگ ماتم بگیرد. همیشه میخندیدی. هنوز صدای خنده تو و دوستانت را از اتاقت میشنوم. صدای صحبتهای بیپایانتان. نمیدانم بعدازاین همه خواهم توانست استانبولیپلو که تو دوست داشتی درست کنم ؟ آیا از گلویمان پائین خواهد رفت ؟ داخل اتاقت نشستهام. از پنجره آفتاب کمرمقی به داخل اتاق میتابد. به ردیف کتابهای چیده شده داخل کتابخانهات نگاه میکنم. بهعکسها؛ به عکس دستهجمعی که نمیدانم در کدام کوه گرفتهای؟ چند نفر از این دوستانت باقیماندهاند؟ چه عظمتی در این چهرههای جوان خوابیده است.
شاخههای درخت پشت پنجره تکان میخورند. نورآفتاب در میان شاخ و برگهای آن میرقصد و سایهروشن مواجی را روی تخت خوابت میاندازد. گوئی کسی روی آن تکان میخورد. قلبم میلرزد.
چه لحظههای شیرینی که آرام میخوابیدی و گاه تکان کوچکی میخوردی و من نگاه میکردم بیآنکه بدانی. همیشه با لبخندی آرام بلند میشدی. هیچچیزدر زندگیام لذتبخشتر از لحظاتی نبود که آرام و پاورچین میآمدی از پشت دست بر گردنم میانداختی میبوسیدی . "مادر صبحبهخیر."
بسیاری روزها پشت به اتاقت مینشستم و در انتظار این لحظه بودم.
وقتی دست در گردنم میانداختی و گرمی نفست را حس میکردم، سبک میشدم. چنان سَبُک که گوئی در فضا معلقم. هیچکس حتی پدرت با تمام عشقی که به او داشتم چنین سَبُکی را به من نداد. چنان حسی از مالکیت که هیچ ثروتی با آن برابری نمیکرد.
حال به تخت خالیات که برای همیشه خالی خواهد ماند مینگرم. بگو چگونه طاقت بیاورم؟ بگو چه باید بکنم؟ میدانم خواهی گفت طاقت بیاور! تسلیم نشو! من چنین خواهم کرد. .
خانه پراست از مادران اعدامشدگان از فامیلهای نزدیکمان که برای تسلیت میآیند. بسیاری ترسیدهاند! من میفهمم. از بچههای جوانشان، از کارشان! از سؤال جواب شدن میترسند. تعدادی از همسایهها خود را از چشم من مخفی میکنند. این کشته شدن شما چه بیسروصدا انجامگرفته است. هیچکس باور نمیکند.
دیروز چمدانت را باز کردم. چند تکه لباس، دو عدد صابون، مسواک و ساعت مچی تو. همین! همان ساعتی که وقتی در دانشگاه قبول شدی پدرت هدیه داد. من هرگز پدرت را چنین خوشحال ندیده بودم. گفت من آن را به دستت ببندم و بعد طاقت نیاورد و ما دونفری، نه سهنفری آن را بستیم. چقدر خندیدیم! بستن یک ساعت مُچی توسط سه نفر و آخرسر هم آن را سروته بسته بودیم. چه لحظاتی! خوشبختتر از ما در دنیا نبود. ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
مطالب مرتبط:
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید