رفتن به محتوای اصلی

مردی که کرمی بیش نبود!
24.12.2022 - 05:03

مردی که کرمی بیش نبود!

وقتی پای درقصرنهاد قادر به دیدن هیچ چیزی نبود.هنوز باور نمیکردشنلی را که ساعتی قبل دوستی قدیمی بر دوشش انداخته بود .شنل سلطنتی بود که سال ها با نفرتی ناشی ازحسرت به آن فکر می کرد.
شنل پشمی که بر خلاف شنل پادشاهان زر دوزی نشده بود.
 شنل سیاه برشانه هایش سنگینی میکرد.علت این همه سنگینی را نمی فهمید. به سختی گردن خود را نگاه می داشت . نمی توانست سر پای خود بایستد.
تنها دست سالمش را در فضا می چرخانید. کلماتی نا مفهوم از دهانش بیرون میریخت. هنوز در بهت بود.
ازکسی که شنل بر دوشش انداخته بود وحشت داشت .سایه اورا همه جا می دید.دهانش خشگ شده بود. بسختی بازوبسته میشد.وقتی نخستین قطره آب را در گلویش ریختند چشم گشود به دقت به اطراف خود خیره گشت.ازهمه چیز هراس داشت.
از وقتی این شنل را دوشش انداختند این هراس هم برجانش نشست.با شک به آدم هائی که دورتا دوراوایستاده بودند نگاه میکرد.هرکدام کوزه آبی و لقمه غذائی بر دست داشتند.یکی غذا در دهان او می نهاد. دیگری در جامی فیروزه ای رنگ آب در دهانش می ریخت .
مردی جلو آمد بردست وگوشه شنلش  بوسه زد .رعشه لذت بخشی را در تمامی وجودخود حس کرد.لذتی که هرگز نظیر آن را تجربه نکرده بود. حسی از قدرت ،خوشی. شنلش دور خودپیچید.تنش گرم شد.حس کرد خون بسرعت در رگهایش جریان یافت.  جان گرفت !
مردی که شنل بر دوشش انداخته بود. انگشتر عقیقی که یک آیه بر آن حک شده بود بر انگشتش کرد .دست بر شانه اش گداشت."این انگشترربوده شده از انگشت سلیمان است .که امروز بر انگشت تو می کنیم. باید خوب استفاده کنی!قدرش را بدان"
  تالار بزرگی بود.دور تا دور آن  با هزاران رشته طلائی بر روی پارچه های سیاه پوشانده شده بودند.برهر رشته کلمه ای نوشته شده بود.
هر لقمه ای که می خورد.هر بوسه ای که بر دست وپایش می زدند.هر مدیحه ای که در وصفش می خواندند. جان می گرفت،دستور می داد. خیز بر میداشت کلمات نوشته شده بر رشته های طلائی را پائین میکشیدنوشته هایشان را بصدای بلند.می خواند.
 دور تا دورتالار کاتبانی نشسته بودند .با دوات هائی که مرکبشان از خون بود.کلمات نوشته شده بر هر رشته را که می خواند. کاتبان با خون می نوشتند.مردی که کلاه  منگوله داری بر سر داشت دست اورا که انگشتر بر آن بود بلند می کرد .قطره ای خون بر آن می ریخت وآن ها مهر می زد. "من کاتب تو هستم" فرمان حاکم جدید که با خون نوشته شده بود صادرمیشد.
از بوی خونی که از فرمان ها در فضا می پیچید رعشه ای سکر آور در تنش می پیچید. با هر فرمانی رشته های طلائی تابی می خوردند در هم تنیده می شدند دور بدنش می پیچیدند .حال دیگر قادر به ایستا دن بود . قادربه شنیدن اصواتی بود که از دهان مدیحه سرایان خارج میشد ! صدای زیبائی یافته بود . صدای اورا  ده ها بلند گوی بزرگ در بیرون از آن خانه پخش می کردند. 
پارچه های زربافت پیچیده شده بر دورش هر روز ضخیم تر و محکم تر می گردیدند.سنگینش می کردند .اما لذت می برد .اگر یک روز دورش نمی پیچیدند .احساس ترس می کرد.بخصوص زمانی که از بیرون صدا های در همی را که مرگ اورا فریاد می زدند می شنید.صدای مردی را که با طناب داری بر گردن شادی برای مردم میخواست اورا بجنون می کشید.
محافظانش وی را از تالاری به تالاری دیگر می بردند .پنجره هارا با بتون می بستند. قفل های سنگین بر در ها می زدند. اما صدا عبور می کرد. صدا هائی که دیوانه اش می کردند .فریاد می کشید .فرمان می داد. حال در چهلمین تالار که هزار توئی بود جایش داده بودند . صدای زیبای نخستین را دست داده بود.
بلند گوها در بیرون می غریدند.مداحان ازغولی ترسناک سخن می گفتند که در چهلمین تالار آن قصر در لابیرنت ها می چرخید و طعمه طلب می کرد .
 هیچ کس را توان دیدن ودر افتادن با او نبود . غولی سیری ناپذیر که قدرت بی مرگش ساخته بود .
غولی در هیئت انسان که شیطان شناسائیش کرده روحش را خرید.ه بود. شنل حکم رانی بر دوشش افکنده غولی ساخته بود که مغز سر می خورد و خون انسان می نوشید .
 روزی شاهینی بر کنگره قصر نشست.عبور کرده از طوفان ها . پرواز کرده در اوج فلک ! که تن به حقارت مرداب ، حقارت لقمه نداده ، از رشته های طلاسرخوش نگشته بود. نشانی از پر تیر آرش برسینه داشت. قایق چوبی کودکی که خدایش خدای رنگین کمان بود برمنقار.
 بی هراس از پاسداران آن قصرعظیم بال گشود.بر درون قصر فرود آمد. یکایک قفل تالار ها بشکست ودر چهلمین تالار کرمی دید زبون وبی مقدار که خرناسه می کشید .با چشمانی بسته و گوش های بریده شده ! با تاجی سیاه بر سر که روی شنل طلائی اش غلطت می خورد .  قایق چوبی  کوچک رابا رنگین کمانی از نور بر کف تالار نهاد. 
پنجه بر گلوی کرم گداشت . مقاومتی نکرد ! چرا که او سال ها قبل مرده بود. همان روزی که روح  به شیطان فروخت .نخستین  بوسه بر دستش اورا به رعشه انداخت! مرده بود. او تنها یک حنجره بود که باد در آن می پیچید.طبلی که نظامیان بر آن می کوبیدند.    ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.