
در میانهی دنیا
مدت هاست میخواهم در مورد این کتاب که برای چند هفته مرا درگیر خود کرد، بنویسم ولی اینقدر برداشت من از کتاب با نقدهایی که در موردش خواندم، تفاوت داشت که فکر کردم شاید من از دریچهی چشم یک تبعیدی به موضوعی کاملاً آلمانی نگاه میکنم. ولی حالا که دوباره کتاب را میخوانم و با توجه به برنامهای که از مجید توکلی دیدم، احساس کردم که اصلاً امکان ندارد بتوانم به عنوان یک تبعیدی که نمیتوانم دست از سر مسايل ایران بردارم از زاویهی دیگری به کتاب نگاه کنم.
اول از همه میخواهم چند کلمه در مورد حرفهای مجید توکلی در آستانهی رفتن دوبارهاش به زندان بنویسم. او در مورد اپوزیسیون خارج از کشور چند نکته میگوید که من هم براساس تجربهی چند ماه گذشته به آن رسیدهام:در مورد حرکاتی که به شو تا یک کنش سیاسی نزدیکتر است، همبستگی که هیچ زمینهی عینی ندارد، به رسانهها که فراخوان میدهند ولی نمیدانند، منظورشان از این کار چیست، واقعیت رفتن به خیابان و نشستن پای تلویزیون و سرگرم شدن با تظاهرات خیابانی، خبرهاي فوری رسانهای که اگر کسی ده روز آنها را دنبال کند به بیهودگیشان پی میبرد و یک نکتهی مهم دیگر که همان اصرار به گفتن حرفهای همه پسند است. حرفهایی که زده میشود تا همه خوششان بیاید. ترس از اینکه نکند حرفی بزنیم که خوششان نیاید. احساس کردم دلیل اینکه تازگی نه حرفی میزنم و نه در حرکتی شرکت میکنم، دقیقاً به دلیل رسیدن به همین حرف هاست. البته من شجاعت آقای توکلی را ندارم. به همین دلیل کلاً ترجیح دادم سکوت کنم. همانطور که گوش میکردم، دیدم صحنههای رمان میآید جلوی چشمم.
البته آلمانی ها در شرایط دشوار و سرنوشت ساز ما قرار ندارند ولی شاید ما خارج از کشوریها یک جاهایی تحت تأثیر بخشی از روشنفکری آلمان قرار داشته باشیم که به شو بیش از حرکات دردسر ساز علاقهمند است، شاید به همین دلیل خواندن این کتاب برایمان بسیار لازم باشد، شاید لازم باشد ببینیم که این حرکات نمایشی که میتواند جامعهی آلمان را زمینگیر کند، چه بلایی ممکن است بر سر ما که هنوز به هیچ جا نرسیدهایم، بیاورد.
موضوع کتاب، برخورد یک روزنامهنگار ویک کشاورز آلمانی است. این دو که زمانی دانشجوی دانشگاهی در مونستر بودند، دو راه متفاوت را در پیش گرفتند. دیدارشان پس از بیست سال با جر و بحثی شدید همراه شد و پس از آن ارتباط شان را با واتس آپ و ایمیل ادامه دادند. در یک سو اشتفان رادرهامبورگ داریم که روزنامهنگاری موفق است و در آن سو ترزا که مزرعهی گاوداری پدر را در براندبورگ به ارث برده. این دو که زمانی خانهای دانشجویی را با هم تقسیم میکردند، حالا به دلیل زندگی متفاوت شان، در مورد همه ی مسائل نظرات کاملاً متفاوتی دارند. ترزا درگیر خشکسالی، تصمیمات بوروکراتیک دولت، کارگران مزرعه که نمیتواند حقوقشان را بدهد، بچهها که نمیتواند به آنها برسد، شوهر که به او فشار میآورد مزرعه را تغییر کاربری بدهد و خلاص شود هست و اشتفان سرگرم دستور زبانی جدید که همه چیز را با یک in در آخر واژه زنانه میکند، موضوع محیط زیست به شکل قابل فروش در هفته نامه و شادی و رضایت از اینکه مطرح شدنش رکورد فروش را شکست. مسائلی که در حوزهی کار او مهم و حیاتی است ولی ربطی به دنیای ترزا ندارد. همان برخورد «شو» و واقعیت. انتظار میرود یک جایی توافقی صورت بگیرد، راهاین دو نفر به مقصدی مشترک برسد، ولی در طی رمان فاصله ها بیشتر میشود و هر اتفاق جدیدی بهانهای برای بحثی جدید. در طی همین جرو بحثها بود که احساس کردم ترزا شاید به این دلیل که چیزی برای از دست دادن ندارد، صادقتر و صریحتر است و برعکس اشتفان سعی میکند همان حرفهای قشنگ و مشتری پسند را تحویل بدهد و هر جا گیر کرد از کلیشههای محکوم کردن طرف به داشتن نظرات فاشیستی وخودخواهی وندیدن تمام واقعیت به دلیل زندگی در روستا کند. شاید به همین دلیل در ده صفحه ی پایان کتاب این فقط اشتفان است که حرف میزند، دلیل میآورد و خود و دنیایش را تبرئه میکند.ترزا که از حرف زدن با مقامات خسته شده، به جای بحث با اشتفان میرود دنبال یک سری حرکات رادیکال که بیش از پیش درگیرش میکند.
امیدوارم دوستانی که امکان دسترسی به این کتاب را دارند، تهیه کنندو بخوانند. نسخهی شنیداریش هم هست و من اول آن را شنیدم ولی بعد دلم نیامد که نخوانم.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
گلناز غبرایی: Hassan Kharazi…
گلناز غبرایی: Hassan Kharazi به نظرم اون چيزي كه الان و در شرايط خاص انقلابي با اعتراضي ايران مهمه بررسي گذشته نيست. بر اساس اين كه صداقت بالاترين برگ برنده ي اپوزيسونه مي گم ما اگر دنبال شو و محبوب شدن نبوديم، اگر از قضاوت ديگران نمي ترسيديم بايد تشكيلات خودمون رو درست مي كرديم و بعد روي نكات مشترك با هم توافق مي كرديم. نكته ي جالب ديگه در صحبت هاي آقاي توكلي اينه كه رهبر بايد يك نفر باشه. ما الان كس ديگري جز رضا پهلوي نداريم. اگر روي عقايد و باورهاي خودمون پافشاري نمي كرديم، اگر به ايران و حفظش فكر مي كرديم بايد او را مي پذيرفتم. حالا به هر شكل شش ماهه يا شش ساله. نبايد اين قدر روي مقايسه اش با خميني مانور مي داديم. مگر ما همان آدم هاي متوهم پنجاه هفتيم كه از ديكتاتوري دوباره بترسيم. مي جنگديم تا آن چهره ي جديد و شاخص را عرضه كنيم. همين
اشکال عمده به اصطلاح…
اشکال عمده به اصطلاح اپوزیسیون در چهل سال گذشته ؛ یه درد بزرگ بوده ؛ به قول قدیمی ها همیشه منتظر [ لنگش کن دیگری] نشستند
این روزها هم همه چشم به رفتار و کردار رضا پهلوی دوختند ؛ از چپ هزار شاخه شده تا ملی گرای بلاتکلیف و اصلاحات چی دودوزه باز و پادشاهی خواه دو آتیشه تا........ همه منتظرند که رضا پهلوی با انگاره های فکری اینها بازی کنه ؛ همین که میبینند طرف اینکاره نیست و در وادی خودش سیر میکنه مشغول اِنقولت آوردن میشند
چرا چون هیچ کدوم حتی یک برگ برنده تو دست ندارند ؛ در این چهل ساله یک چهره جدید و شاخص که به چشم بیاد از بین اردوگاه هیچ کدوم بیرون نیومده
درجا زدیم بد هم درجا زدیم
با درود نخست اینکه من متوجه…
با درود نخست اینکه من متوجه نشدم که ترجمه اش هم از شماست یا نه ؟ و اما در مورد خارج کشور و باصطلاح اپوزیسیون به همان واژه یا اصطلاح ( شو) که مجید توکلی گفته یا شما ، کاملاً همراهم و طی چهل سال از این دور همی ها و منشور ! ها و بیانیه ها بقدری دیده ایم و همچنین طی مدت کوتاهی بقول مش قاسم دود شدن و به هوا رفتن ها یشان را هم شاهد بوده ایم که دیگر فی الواقع میشود گفت اشباع شده ایم ! و یادمان هم باشد که ما در خارج از کشور بخودی خود اساساً کنشی نداشته ایم و همه قول و فعل ها در واقع چون نیک بنگریم واکنشی بوده است که البته آنهم دلایل خودش را دارد ! و پایان سخن اینکه فقط برای عده ای در خارجه به هر بهایی در داخل : تغاری بشکند ماستی بریزد … بعدش جهان باشد بکام هوچیگری ها و جاه طلبی ها و حتی در آمد زایی های اشخاصی در بلاد خارجه !
افزودن دیدگاه جدید