رفتن به محتوای اصلی

اعدام مصنوعی مرا شکست و آدمی دیگر متولد شد!
10.05.2023 - 16:52

مهدی کاظمی متولد سوم بهمن۱۳۶۰ خورشیدی تا بیست سالگی در ایران زندگی کرد و بعد به اتریش مهاجرت کرد، در اتریش آلمانی را آموخت و بعد در رشته برق تحصیل کرد، پس از آن در شرکت های الکترونیکی و آلمانی مشغول به کار شد، او طی قریب به یک دهه اخیر در سفرهائی که برای دید‌ و ‌بازدید خانواده داشت مستندهائی ساخت که هرگز برای پخش آن اقدام نکرد، خودش می گوید: "..... ایده ساخت این مستندها از صحبت با یکی از دوستان اتریشیش در ذهنش کلید خورد، وقتی که یک همنشین اتریشی در وین به او گفته بود کاش از زمان آلمان نازی و رهبری آدولف هیتلر مستندهائی پنهانی وجود داشتند تا ما حال واقعی مردم آن روز اتریش و آلمان را می فهمیدیم! ....." او ششم دی‌۱٤۰۰ توسط اطلاعات سپاه پاسداران به اتهام آن چه جاسوسی برای کشور و دولت متخاصم خوانده بودند در اصفهان بازداشت شد! با مهدی کاظمی در وین در مورد روزهای پیش و پس از بازداشتش توسط اطلاعات سپاه اصفهان گفتگو کردیم:

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

شما به ایران رفتید و در کشور زادگاهت بازداشت شدید، آیا قبل از این سفر اخیر به ایران رفت و‌ آمد داشتید؟

بله، من طی بیست سال اخیر که در اتریش زندگی کردم بارها و به کرات به ایران رفت و‌ آمد داشتم، هیچ وقت هم مشکلی نداشتم، هرگز مشکلی به وجود نیامد، خانواده ام هم سیاسی نبود که بخواهند روی من حساس شوند.

برای ساخت مستند به ایران رفته بودید؟

من از پنج سال پیش در کنار شغل اصلیم مستندسازی را شروع کردم، من هیچ وقت آدم سیاسی نبودم و مستندسازی را هم از روی علایق شخصیم شروع کردم، اولین مستندی که ساختم برای بچه های سنگ نورد و صخره نورد ایرانی بود، خیلی از همان بچه هائی که در موردشان مستند ساختم در اعتراضات اخیر جزو سنگ نوردهائی بودند که یا روسری هایشان را درآوردند یا مثلا بازداشت شدند، من طی این پنج سال هیچ یک از مستندهایم را نمایش ندادم، یعنی حتی ادیت هم نکردم، چون می خواستم این فیلم ها را برای آیندگان بسازم، داستان از اینجا شروع شد که یک روز دوست اتریشیم به من گفت: "کاش می توانستیم بفهمیم در زمان آدولف هیتلر و نازی ها مردم اتریش چه فکری می کنند و چه اعتقادات سیاسی دارند، آیا همه مردم با هیتلر بودند؟" مسلما رسانه های آلمان نازی این طور القا می کردند که مردم آلمان و اتریش هم با سیاست های رهبرشان همسو هستند، ما هم الان در ایران یک دیکتاتور، یک هیتلر و یک حکومت شبیه به آلمان نازی داریم! پس ما می توانیم مستندهائی بسازیم بدون این که پخش کنیم و بگذاریم برای آینده آزاد ایران، من مستندهایم را برای ایران آزاد می ساختم.

غیر از صخره نوردها چه موضوعات دیگری برایتان سوژه فیلم سازی شدند؟

در مورد بچه های اوتیسم یک فیلم ساختم، خانمی در میدان تجریش را دیدم که زندگی غریبی داشت، این خانم از پدر و مادری ایرانی - آمریکائی به دنیا آمده بود، یعنی نصف ایرانی بود و نصف آمریکائی، همسرش آلمانی بود و کارش کشید به دستفروشی کنار میدان تجریش در ایران! هم خودش و هم برادرش اوتیسم داشتند، یک مستند در مورد موسیقی زیرزمینی ساختم، فیلمی هم در مورد مشکلات زنان در ایران که فقط همین یک فیلم را پس از انقلاب مهسا ادیت کردم، منتشر شد و جوایزی هم در جشنواره ها برد.

آخرین مستندی که می ساختی در مورد کولبران بود، یعنی بهانه اصلی دستگیریت همین مستند شد؟

دسامبر ۲۰۲۱ من به ایران رفتم تا در مورد کولبران مستندی تهیه کنم، من از وین به شیراز رفتم، از شیراز با خودرو خودم به اصفهان رفتم و در هتلی که بعدها فهمیدم در دستگیری من نقش داشته اقامت کردم، از آنجا به سنندج رفتم و از طریق دوستانم با سرکارگر کولبرها آشنا شدم، هدف من از پروژه کولبران این بود که می خواستم به مردم نشان دهم این بچه ها در چه وضعیتی و در چه پروسه ای بارها را از کوهستان عبور می دهند و به ایران می آورند، یعنی قرار بود خود من هم با کولبرها از کردستان حرکت کنم، به بارگاه که محل تحویل بارهاست بروم و بعد با آنها از مسیر کوهستان به مقصد برگردم، چیزی که برای بازجوهایم در زمان بازداشت مهم بود و بارها پرسیدند این بود که چه کسی به من خط داده است؟ من این را به بازجوهایم گفتم و اینجا هم می گویم، دوستان و همکاران من در اتریش تعطیلاتشان را به مدیترانه می رفتند و عشق زندگی را می کردند، من با پول سفر و زندگی شخصیم می رفتم از بچه های اوتیسم و مشکلات زنان و صخره نوردها و کولبران فیلم می ساختم.

در کردستان کولبرها به من گفتند: "چرا چنین ریسکی می کنی؟" گفتند: "اگر از مرز رد شویم و ما را بگیرند ما کردی حرف می زنیم و گلیم خودمان را از آب می کشیم! تو می خواهی به چه زبانی حرف بزنی که نجات پیدا کنی؟" می گفتند ممکن است حتی برای خودشان هم گران تمام شود، حالا خوشبختانه یا بدبختانه آن روزها مرز بسته بود و کار نمی کردند! از سرکولبر پرسیدم: "یعنی چی که مرز بسته است؟ شما که از مرز و با گذرنامه عبور نمی کنید و از کوهستان رد می شوید؟" آنجا جوابی شنیدم که برایم تکان دهنده بود، سرکولبر که به عبارتی هماهنگ کننده کولبرهاست در دوربین گفت: "ما و سپاه باهم کار می کنیم! اگر سپاه نداند یا نخواهد ما نمی توانیم عبور کنیم!" به من گفت که یکی، دو کولبر که نیستند شبانه از مرز ردشان کنیم، ماجرای هزاران کولبر است، الان سپاه گفته رد نشوید و ما هم نباید کار کنیم! از او پرسیدم: "خب، پس چرا نیروهای سپاه بچه های شما را با تیر می زنند؟" سرکولبر گفت: "گه گاهی هم ما باید یادمان باشد قدرت دست کیست و سپاه است که حرف اول را می زند!" واقعا حیف از این فیلم ها که دیگر نیستند، همه این فیلم ها افتاد دست سپاه!

در مورد هتلی در اصفهان صحبت کردید و گفتید نقش مهمی در بازداشت شما توسط سپاه پاسداران داشت، در گفتگوئی هم که قبل از مصاحبه داشتیم گفتید که مدیر این هتل مخبر سپاه پاسداران بوده و اطلاعاتی را که به صورت دوستانه از تو می گرفت در اختیار بازجویان سپاه قرار داده بود! چطور به این نتیجه رسیدی؟

این هتل در اصفهان پاتوق من شده بود، هر وقت به اصفهان می رفتم آنجا اقامت می کردم، دفعه آخری که من به ایران رفتم یکی از دوستان آلمانیم را هم با خودم بردم، قبل از این که پروژه فیلمبرداری کولبران را آغاز کنم می خواستم ایران را به او معرفی کنم، این کار همیشگیم بود، هر بار یکی از دوستان اروپائیم را می بردم و اتفاقا آنها هم عاشق ایران می شدند، این بار در فرودگاه یک خانم حراستی جلو آمد، بدون این که با این توریست آلمانی حرف بزند روسریش را با دست گرفت و کشید جلو! من بلند شدم و اعتراض کردم، گفتم: "خانم این چه شکل برخورد کردن است؟ چرا بدون اجازه به بدن یک زن دست می زنی؟" با همین خانم حراستی بحثم شد و حرف های تندی زدم و مجبور شدم از فرودگاه خارج شوم و بیایم بیرون، چون حرف های تندی هم زده بودم و او رفته بود نیروی کمکی بیاورد، این ماجرا را فقط و فقط برای همین مدیر هتل تعریف کردم و بعد در بازجوئی ها همین موضوع را جلوی من گذاشتند!

به جز این قبل از سفر به کردستان همین مدیر هتل به من گفته بود که هر چه وسائل فیلمبرداری و الکترونیکی داری با خودت بیاور که می خواهم همه آنها را از تو بخرم! من همه وسائلم که حتی دوربین مخفی هائم بودند را با خودم به ایران بردم، چون می خواستم به‌عنوان جنس دسته دوم بفروشم و تجهیزات جدید بخرم ولی نخرید، هر روز امروز و فردا کرد و روزهای آخر می گفت: "اینها را نگه دار، یکی از دوستانم قرار است بیاید و آنها را بخرد!" در حقیقت فقط می خواست با همه وسائلم دستگیر شوم! یک روز قبل از دستگیریم هم به من گفت: "یک سورپرایز برایت دارم که تا آخر عمرت فراموش نکنی و زندگیت دگرگون می شود!" در جوابش گفتم: "تو لطفا این وسائلی که قول داده بودی را بخر، برای من کافی است!" گفتم: "من به‌خاطر تو این همه پول اضافه بار دادم و حالا دوباره همه اینها را به وین برگردانم؟" گفت: "نگران نباش، دوستانم وسایلت را از تو می گیرند! فردا منتظر سورپرایز من باش!"

فردای آن روز بازداشت شدید! یعنی سورپرایزی که وعده اش را می داد که بگیرید همین بازداشت توسط سپاه بود؟

صبح که بیدار شدم خودش در هتل نبود، یکی از دوستانم که در اصفهان بود را دعوت کردم هتل که باهم صبحانه بخوریم و به کارگاهش برویم و بعد برگردم شیراز و کم کم آماده برگشت به وین شوم، حوالی ساعت دوازده یک نفر با شماره ناشناس به من زنگ زد و گفت: "ماشین شما به دلیل شکایت راهنمائی و رانندگی توقیف است!" گفت: "اگر نیائید به کلانتری یازده اصفهان در اولین پلیس راه خودرو شما توقیف می شود!" من هم با دوستم رفتم اما روبروی کلانتری ریختند سر من! یک مشت آدم های عجیب و ‌غریب! اول فکر کردم اینها نوچه های آدم هائی هستند که از من شکایت کردند، گفتند: "بیا برویم توی ماشین!" گفتم: "بیائید داخل کلانتری حرف بزنیم!" دیدم پلیس ها ایستادند و نگاه می کنند! با این وجود دویدم و از گیت رد شدم و به حیاط کلانتری رسیدم، دیدم اینها هم وارد شدند! فهمیدم زورگیر نیستند، سردسته شان آمد و گفت: "فکر کردی بروی کردستان فیلم بگیری و کسی نفهمد؟!" چشمبند زدند، دستبند زدند و مرا بردند!

این همان سورپرایزی بود که مدیر هتل برایت در نظر داشت؟

یادم هست وقتی به همان مدیر هتل گفتم که در فرودگاه وقتی بر سر حجاب دوست آلمانیم به جمهوری اسلامی بد و بیراه گفتم ناراحت شد! به من گفت: "به هر حال کشور قانون دارد، نمی توانی هر کاری خواستی بکنی!" آن روز برایم عجیب بود که یک دفعه این قدر تغییر رفتار داد اما بعد فهمیدم ماجرا چیست! این موضوع را حتی در بازجوئی ها به من گفتند که چرا در فرودگاه به نظام توهین کردی؟

وقتی شما را گرفتند موضوع اصلی این بود که چرا با کولبرها صحبت کردید یا چرا برای مستند سراغ این قشر جامعه رفتی؟

نه، اتفاقا اصلا موضوع این نبود، من بعدها فهمیدم وقتی مرا گرفتند از من جز نام و نام خانوادگیم هیچ چیزی نداشتند، لپ تاپ و موبایلم را برداشتند و همه زندگی مرا بیرون کشیدند، حتی بعضی از فیلم هائی که ساخته بودم مثل صخره نوردها را چون روی دستگاه هایم نبودند را هم خودم به بازجوها گفتم، حرفم این بود که من سیاسی نیستم، فقط داشتم مستندهائی می ساختم که قرار هم نبود جائی منتشر شوند.

خودت فکر می کنی دو تابعیتی بودن تأثیری در بازداشت شدن داشت؟

بیش از نود درصد دو ملیتی بودنم دلیل بازداشت شدنم بود! من بچه هائی را در ایران می شناسم که همین کار را می کنند و مشکلی به وجود نمی آید، حتی یک بار خودم را در شیراز گرفته بودند ولی چون با لهجه شیرازی با مأموران حرف زدم ولم کردند، نامزد من آمریکائی است، بازجوها می گفتند: "این خانم افسر اطلاعاتی تو است!" می گفتند: "ما می دانیم این از طریق تو نفوذ کرده و می خواهد از داخل کشور اطلاعات کسب کند!" به بازجوها گفتم: "من قبل از شناختن این خانم مستندسازیم را شروع کردم، این بنده خدا اصلا چیزی از سیاست نمی داند!" اما قبول نمی کردند، در حقیقت بازجوهای سپاه دو خواسته بزرگ از من داشتند، اول این که حرف های تو باید با مستندات ما یکی شوند! دومی هم این که نامزدت را بکش بیاور ایران یا یکی از کشورهای همسایه که ما او را بیاوریم! گفتم: "اعدامم کنید هم این کار را نمی کنم!"

تو برای رسیدن بازجوهای سپاه به همین دو خواسته سه ماه در زندان بودی؟ یعنی زمانی که تقریبا می گویند یک انسان را در بازجوئی ها به صورت کامل می شکنند؟

هفتاد و شش شبانه روز! دلیل دارد که می گویم شبانه روز، شما در حالت عادی شب ها می خوابی ولی آنجا شب نداری، نمی خوابی! ببینید من بند نهم الف اطلاعات سپاه بودم، همان جائی که الان توماج صالحی را نگه می دارند، قاضیم همان قاضی اطلاعات سپاه بود! وقتی مرا بردند داخل زندان از همه جای جهان بی خبر بودم! حتی نمی دانستم روسیه به اوکراین حمله کرده است، من قبل از دستگیریم سرطان داشتم و به همین دلیل عمل کردم، با این وجود همیشه نگران خانواده ام بودم، بازجوها هرگز مرا نزدند ولی کاش کتک می زدند، لااقل خالی می شدم، آن قدر نگهت می دارند که امیدت را بگیرند، من از یک جائی پذیرفتم که اینجا ایستگاه آخر است، مرا از یک جائی شکستند، شما خودت را در دست کسانی می بینی که اختیار تام دارند و به هیچ جا هم پاسخگو نیستند.

من روز دهم در زندان اقدام به خودکشی کردم! ببینید طی ده روز چه بلائی در بازجوئی ها بر سر آدمی که همه زندگیش در ایرانگردی و جهانگردی بود آوردند که کارش به خودکشی کشید! آن روز من دوازده ساعت بازجوئی شده بودم، آن روز احساس کردم دارم تمام می شوم و ممکن است اعتراف کنم، ده شبانه روز پروژکتور روی صورتم روشن بود، حق نداری پتو را روی صورتت بکشی و بلافاصله می ریزند داخل سلول، می گویند: "باید صورتت را ببینیم!" آن روز ظرف غذایم را که آوردند ظرف را شکستم و با لبه ظرف پلاستیکی خواستم رگ دستم را بزنم! حرکت اول را که زدم صدای پایشان را شنیدم، ظرف پلاستیکی تیز نبود و رگم را نزد، آمدم ضربه دوم را محکمتر بزنم که مچ دستم را گرفتند، ریختند داخل سلول و تمام پتوها، ظرف آشغال و جاروی کوچکی که برای نظافت داشتیم را با خودشان بردند! گفتند: "دوباره خودکشی می کند!" همه دار ‌و ‌ندارم همین پتو و ظرف غذا بود که رفت!

این آخرین اقدام اعتراضیت بود؟

بین روزهای هفدهم تا نوزدهم بود که اعتصاب غذا کردم، خواسته ام هم این بود که مرا به زندان قوه قضائیه ببرید، بعد از آن خودکشی به من گفتند: "اینجا جانت دست خودت نیست! می خواهی بمیری هم بمیر ولی وقتی ما گفتیم باید بمیری!" من همان جا دیگر اعتصاب غذا کردم، از هر راهی وارد شدند، یک بار تهدید، یک بار فریاد، یک بار یک پیرمرد مهربان فرستادند داخل سلول ولی گفتم: "من ادامه می دهم ولی سربلند می میرم!" روز چهارم همان پیرمرد آمد داخل سلول و گفت: "ما تسلیم هستیم، بیا برو زندان قوه قضائیه!" مرا بردند تا داخل حیاط و خورشید بعد از نوزده روز به بدنم خورد، آمدند و گفتند: "یک مصاحبه بکن و برو!" من هم در آن مصاحبه بدشان را نگفتم، گفتم حالا که اعتصاب غذا جواب داده لااقل بدشان را نگویم که کار خراب نشود! گفتم همین که سپاه مرا شکنجه بدنی نداد دست سپاه درد نکند!!!

مرا با خودرو به زندان مرکزی قوه قضائیه منتقل کردند، همه کارهای اداری اول هم انجام شد، اثر انگشت گرفتند، نام نویسی کردند، بعد مرا جدا کردند و بردند انفرادی، فکر کردم برای این که با قاتل ها و جانی ها همسلول نباشم می خواهند به انفرادی بروم، در انفرادی یکی آمد و گفت: "غذا تمام شده، بیا غذای من که همسرم درست کرده را بخور!" قرمه سبزی بود و من هم بعد از چهار، پنج روز اعتصاب غذا واقعا گرسنه بودم، ده دقیقه بعد از این که غذایم را خوردم برگشت و گفت: "غذایت را خوردی؟" بلند شد و گفت: "باید برگردی همان جائی که بودی!" گفت: "من نمی دانم تو کی هستی، فقط گفته اند غذایش را خورد بگو باید برگردد همان جائی که بود!" دنیا روی سرم خراب شد، آنجا فهمیدم دیگر اعتصاب غذا هم فایده ندارد و بدنم شروع کرد به اذیت کردن! من سرطان دستگاه گوارش داشتم و دکتر توصیه کرده بود که باید سبزی و میوه جات بخوری، خب چنین چیزی هم در زندان وجود نداشت.

بعد از بازگشت از زندان مرکزی و شکستن اعتصاب غذا رفتار بازجوها تغییر نکرد؟

گفتند: "از این به بعد بنشین تا صدایت کنیم!" کارم به جائی رسیده بود که آرزو می کردم برای بازجوئی صدایم کنند، دو ساعت، سه ساعت، یک روز، دو روز همان جا در همان اتاق دو در دو نشسته ای! هیچ کاری، هیچ سرگرمی نداری! من با غذائی که برایم می آوردند سرگرمی درست می کردم، مثلا خرماها را دور نان می چیدم، بعد نان را تکه تکه می کردم روی خرماها می گذاشتم، بعد از سر گرسنگی نان و خرما را می خوردم، حالا عذاب وجدان می گرفتم که چرا سرگرمیت را خوردی! از خودم بدم می آمد که چرا سرگرمیت را می خوری! از آنجا به بعد شرایط جسمیم بدتر شد، تا جائی که دیگر هیچ چیز نمی توانستم بخورم، بوی غذا که می آمد بالا می آوردم! از روز سی ام بازداشتم گفتند: "تو نه افسر اطلاعاتی (یا همان نامزدم) را به ایران می آوری و نه حرف هایت را با سندهای ما یکی می کنی، (یعنی همان اعتراف اجباری) پس تو جاسوسی و حکم جاسوس هم اعدام است!"

از آن روز حرف در مورد اعدام را شروع کردند! یک روز در سلولم نشسته بودم، زندانبان آمد و گفت: "چشمبندت را بزن!" می دانستم که وقت هواخوری هم نیست، پرسیدم: "کجا می خواهی ببری؟ بازجوئی دارم؟" گفت: "نه! همکاری نکردی، باید اعدام شوی!" آمدند مرا بردند، زندانبان ها پرسیدند: "چه حسی داری که می خواهی اعدام شوی؟" من ناخودآگاه یاد شعری از خیام افتادم که می گفت: "از آمدنم نبود گردون را سود / وز رفتن من جاه و جلالش نفزود!" و مداوم همین را زمزمه می کردم، در آن لحظات به من آرامش می داد، بعد از پنج دقیقه گفتند: "بچه خوبی هستی، برگرد سلولت!" از وقتی به سلول برگشتم آن مهدی کاظمی مرد! یعنی آن مهدی کاظمی قبلی همان جا اعدام شد و یک نفر دیگر به دنیا آمد! با همین اعدام مصنوعی یک آدم جدید، یک مبارز در من متولد شد! شده بودم کسی که دیگر حتی نمی ترسیدم، شروع کرده بودم در سلول خودم آن قدر راه می رفتم که زانوهایم درد می گرفتند! زیر لب زمزمه می کردم، می گفتم: "من خویشتن خویش را یافتم!" و باز راه می رفتم، می آمدند داخل سلول و تهدید می کردند، می گفتند: "بنشین وگرنه می زنیم!" حتی نگاهشان نمی کردم و باز راه می رفتم.

بعد از آن به من گفتند: "تو نه تنها جاسوسی که جاسوس حرفه ای هم هستی! هر کسی آمده اینجا بعد از ده روز نهایتا بیست روز به حرف آمده، تو بعد از دو ماه هنوز حرف نزدی!" گفتم: "من اگر جاسوس ساده هم بودم باید از مال دنیا یک خانه یا یک ماشین می داشتم، نه این که از دار دنیا هیچ چیزی نداشته باشم!" بعد از شصت روز مرا با هواپیما بردند تهران، گفتند: "برو آنجا، آدمت می کنند!" در تهران هم بازجوئی ها ادامه داشتند، دوازده روز تهران بودم، هفتاد و دومین روز بازداشتم باز مرا برگرداندند اصفهان، در این مدت همه فکرم این بود که خانواده ام چه می کشند؟ بعدها فهمیدم که دولت اتریش هیچ کاری برای من نکرده بود، حتی در این حد که بپرسد حال این آدم خوب است؟ هیچ کاری نکرده بود!

بعد از آن بود که تصمیم گرفتند تو را موقتا آزاد کنند؟

بازجوی من یک بار از دهانش پرید و گفت: "به هر حال من باید به بالا دستیم بگویم تو را برای چه چیزی گرفتیم یا نه؟ نمی توانم بگویم هیچ اعترافی نکردی که!" یعنی اینها در همان دادگاه های نمایشیشان هم به یک مدرک حداقلی نیاز داشتند! همان زمانی که من در بازداشت بودم پدر و مادرم از طریق دوستم خبردار شده بودند، با هزار بدبختی و رایزنی و پیدا کردن آشنا و صحبت با دادستان موفق شده بودند محل بازداشت مرا پیدا کنند، یک روز آمدند جلوی من نشستند و ده برگه گذاشتند جلوی من، گفتند: "اینها را امضا کن!" پرسیدم: "چرا باید امضا کنم؟" گفتند: "یعنی بعد از ما اجازه نداری با هیچ نهاد دیگری صحبت کنی!" بعد گفتند: "باید در این دفتر برای ما بنویسی که اینجا بر تو چه گذشت، چیزی مثل یادگاری!" یکی از زندانبان ها آمد، مرا چند بار در اتاق های مختلف چرخاند و بعد وارد محوطه شدیم، به من گفت: "الان چشم هایت را باز می کنم، روبروی تو یک در است، در را باز کن و بدون این که برگردی برو بیرون!" در را باز کردم، دیدم خیابان است، آدم ها رد می شوند، در را بستم، گفتم: "این که خیابان است!" گفت: "آزادی، برو!" برگشتم بغلش کردم، داد می زد که مگر نگفتم برنگرد؟ وقتی از زندان بیرون آمدم دیدم پدرم، مادرم، همه خانواده و دوستانم منتظرم هستند، نمی دانید چه حس زیبائی بود.

خروج از ایران برای کسی که به او انگ جاسوسی دولت متخاصم زده اند ساده نیست، چطور از ایران خارج شدی؟

من با قید وثیقه آزاد شدم، طبق قانون باید شش ماه به شش ماه ممنوع الخروجیت تمدید شود، در این مدت دو بار دادگاه رفتم که بعدها مشخص شد به شانزده سال زندان محکوم شدم! بعد از دو ماه که با قید وثیقه آزاد بودم گذرنامه ام را به من پس دادند ولی خب ارزشی نداشت و کاغذ پاره بود، دقیقا روزی که شش ماه از آزادیم می گذشت به پدرم گفتم: "اینجا که آلمان نیست، شاید تا بخواهند ممنوع الخروجیم را تمدید کنند یکی، دو روز این وسط از دستشان در برود! رفتم اداره گذرنامه شیراز و گفتم: "من فقط یک سؤال دارم، من ممنوع الخروج هستم یا نه؟" گفت: "برو ته صف تا نوبتت بشود!" رسیدم داخل و پاسپورت ایرانیم را تحویل مسئول باجه دادم، گفت: "دیروز ممنوع الخروج بودی یا فردا باشی را نمی دانم اما امروز ممنوع الخروج نیستی!" به محض این که از اداره گذرنامه بیرون آمدم با موبایل پدرم یک بلیت آنلاین برای دوبی خریدم، اصلا مهم نبود مقصد کجاست، فقط می خواستم با اولین پرواز از کشور خارج شوم!

در هر صورت در فرودگاه و گیت اول که چمدان ها را کنترل می کنند مرا کشیدند کنار! گفتند چهره ات لبریز از استرس است، دستش را روی سینه ام گذاشت و گفت: "چرا قلبت تند می زند؟" گفتم: "من استرس پرواز دارم!" گفت: "نه، یک جای کار تو می لنگد!" چند بار وسائلم را چک کرد و گفت: "برو، ولی فکر نکن من نفهمیدم!" بخش کنترل پاسپورت هم مهر زد و گفت: "برو اطلاعات سپاه!" آنجا را هم رد کردم، باورم نمی شد، برای پدرم نوشتم: "من رد شدم، شما بروید!" پدرم گفت: "تا تو به وین نرسی من اینجا می مانم!" وقتی هواپیما در فرودگاه دوبی به زمین نشست بعد از چند دقیقه پلیس دوبی مرا دوره کرد و گرفت! گفتم: "خب، سپاه فهمید، به امارات خبر داد و اینجا دیگر کارم تمام است!" مرا بردند، از خودم و وسائلم عکس گرفتند، گفتند: "می توانی بروی ولی تو بیست دقیقه است یک نقطه ایستادی و به آسمان خیره شدی! چه کار می کنی؟" گفتم: "بلیت برای فرداست!" گفتند: "خب برو بنشین، چرا مثل دیوانه ها یک جا می ایستی آسمان را نگاه می کنی؟" من خودم نفهمیده بودم که بیست دقیقه گذشته بود!

الان بین مهدی کاظمی قبل از آخرین سفر به ایران با مهدی کاظمی که در وین است و دیگر نمی تواند به ایران برگردد چه فرقی هست؟

زندانبان ها در زندان به من گفتند: "ما نمی دانیم تو کی هستی که نمی گذارند تو را بزنیم ولی ما همه را وحشیانه می زنیم!" از بقیه زندانی ها هم شنیده بودم که شدیدا کتک می خورند اما خب قرار بود روی بدن من جائی از ضرب و‌شتم باقی نماند! من تا قبل از بازداشت سپاه را مثل بقیه مردم دنیا می شناختم، فقط اطلاعاتی از رسانه های داخل و خارج در موردش خوانده بودم اما من سپاه را با پوست و استخوانم درک کردم، می خواهم صدای آنهائی باشم که در زندان های سپاه شکنجه یا کشته می شوند، در جریان بازجوئی ها بارها به من گفتند: "خائن و وطن فروش و جاسوس!" یک بار به بازجویم گفتم: "ببین، مطمئن باش اگر روزی کسی به کشور من حمله کند من جلوتر از تو برای دفاع از ایران می روم!" گفتم: "مطمئن باش تو در آن زمان پشت سر من هستی و جلو نمی آیی!" بعد از انقلاب مهسا هم به این نتیجه رسیدم که هر یک از ما باید سهم خودمان را ادا کنیم.

منبع این نوشتار: ایران وایر

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

mehdikazemi-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.