رفتن به محتوای اصلی

روحِ آواره و یادداشت های شبانه
15.05.2013 - 08:26

 

و هیچ کس یادی از «روح الله عباسی»، این دانشی مرد، نکرد

مولانا:دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد/جز غم که هزار آفرین بر غم باد

 

دو سه بار زنگ می زنم. باز زنگ می زنم. صدایی که من می شناسم نیست. کسی گوشی را برنمی دارد. صدای پیغامگیر ناآشناست. نگرانم، راه می روم و فکر می کنم. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. نگهبان مشغولِ نظافتِ محله است. سگرمه هایش در هم است. لبهایش می جنبند. غر و لوند می کند. فحش می دهد. سرمای عبوس دست بردار نیست. صدای چهچهۀ پرندگان می آید. پرنده ها پیدا نیستند. درختِ گیلاسِ خانۀ پاویونیِ همسایه، شکوفه های سپید داده است. بهار دیر کرده و گویی به قهر رفته است و به ناز باز نمی آید. چندتا ایمیل می فرستم و منتظر می مانم. ویدئویی از آوازِ بچه های آباده می فرستم. یک تصویر تمامِ فکرم را می پوشاند. فکر؛ چیزی برای گفتن، برای چالش و پچپچه کردن ندارد. صدا می پیچد و پژواکش برمی گردد. زیرِ تصویرِ خیالی با خطی خوش نوشته است:

- من اگر بمیرم تو تنها می شوی

و من در درنگی دراز آهنگ که روزهای زندگی، در شکستِ شکیب؛ خط می خورند؛ باید جایی نوشته باشم: هستند کسانی که پس از مرگ، تازه زاده می شوند.

نی قلم ها و مرکبِ سیاه روی میزِ چوبی کهنه است. استاد دارد خط می نویسد:

در غربت و دست خالی و بیکاری/جان کندن و دریوزگی و بی عاری

اینجا آنجا به هر دری کوبیدن/از دشمن و دوست نفرت و بیزاری

- بَه به، استادتون کی بوده؟

- خودم

اشعار مالِ کیه؟

- خودم

مسحورِ خط، می گویم:

- آقا دوره ای شده که فضیلت به اندازۀ ارزن و فضلۀ کبوتر، ارزش نداره. مولانای بلخی خوب گفته:

ما همه شیریم شیرانِ عَلَم/حمله مان از باد باشد دم به دم

- فضیلت و رذالت؛ دو بازوی آدمه، بستگی به تربیت اجتماعی داره که کدوم یکی بر اون دیگری غلبه کنه، فقرِ عقلی و جمودتِ وجدان، دردناکه. هیچکدوم از ما عاقبت بخیر نمی شیم. عرفی شیرازی عالی گفته:

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد/من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار

چقدر گشنمه! پا شو غذا رو گرم کن بخوریم. دیشب این خانمِ مراکشی برام یه عالمه «کوس کوس» اُوُرد. میخواد مادرش رو بده به من

- آقا شما چقدر طرفدار و خواستگار دارین!

- اختیار داری، میخوای خودش رو هم تو بگیر، اسمش کوثرِ، دختر خوبیه، دانشجوی رشتۀ جامعه شناسیه. آدمِ مجرد یه جو، یه شاهی نمی ارزه

- بله...

با خودم می گویم: عباسی با نام های آشنا در عرصۀ سیاست و فرهنگ و ادب و تاریخِ معاصر یا دوستی و مکاتبه داشته است؛ یا رفت و آمد. گویا فکرم را می خواند:

- عبدالعظیم قریب معلمم بود. رفتم خانۀ استاد سعید نفیسی، بیرونِ پاریس زندگی می کرد. ژان پیاژه هم اونجا بود، استاد نفیسی به پیاژه گفت: خوشبختم که یک دانشمندِ جوان ایرانی را به شما معرفی کنم. «هانری کوربن» رو هم اونجا دیدم؛ «لویی ماسینیون» رو در ایران دیدم. جلسه های هفتگی در خونۀ احمد کسروی داشتیم. خیلی قشنگ پارسی سره حرف می زد و هر جا کم می آورد؛ مکثی می کرد و در ذهنش دنبالِ کلمه می گشت

سرگردانم و نمی دانم چه کنم. در انتظار بمانم یا بروم! خوب است یادداشتی بنویسم و بگذارم در صندوقِ نامه هایش. تکه کاغذی از کیفم در می آورم و روی نیمکت می نشینم. اتوبوسِ 122 می گذرد و برای موتوریِ حواس پرت، بوق بلندی می زند. قلبم می ریزد. بی هوا نیمخیز می شَوَم. روی کاغذ می نویسم:

از یک آبادانی به یک آباده ای. استاد روح الله عباسی متولد سالِ 1303هجری شمسی، من آمدم شما نبودید، امیدوارم اتفاقِ بدی نیفتاده باشد، بعداً زنگ می زنم

نامه هایش را می آورد و نشانم می دهد:

نگاه کن، این نامه به «فرانسوا میتران»، این به «ژاک شیراک»، این به «نیکلا سرکوزی»، اینام پاسخ هاشون، دیگه حوصلۀ اینکه برای «فرانسوا هولاند» هم نامه بنویسم، ندارم. همه مسخِ سکوتیم و سرگردان. رودکی خوب گفته:

زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه/که را زبان نه به بند است، پای در بند است

سومین نسکافۀ کاپوچینو ام را می نوشم، سیگارم را خاموش می کنم و راه می افتم. از مسیرِ سالیانِ همیشگی و پیاده می روم. از میانِ دو گورستان قدیمی و تازه ساز می گذرم. یک پاکت سیگارِ وینستون سی تایی می خرم:

- اومدی یه «بَگِت» بخر بیار، پولشو به ات میدم

سرِ راهم یک «بگت» می خرم. بهار است ولی هوا سرد و نامطبوع است و آسمان کبود. زنگِ درِ خانه اش را فشار می دهم. باز زنگ می زنم. صدایی نیست. کسی در را باز نمی کند. گوشم به عادتِ همیشگی، صدای دوست را می شنود:

- بله؛ بفرمایید؟

- سلام استاد، رضا هستم

- بفرمایید، آسانسورِ دستِ چپ، طبقۀ نُهُم

خدا می داند همین سه جمله چندبار تکرار شده و جایی روی حواس حک شده و ماسیده اند. به باجۀ تلفن می روم. چند بار دیگر زنگ می زنم. نیست. ولی صدایش در گوشم می پیچد:

- چه خبر؟

- هیچی آقا. «جنیفر لوپز» کون اش را بیمه کرده

- حالا این جنده خانومِ سلیطه کی هست؟

- نمیدونم آقا

- بعضی از این دوستان از سن و سالشون خجالت نمی کشن، همینطور برام عکس های لخت و پتی می فرستن، شعورم خوب چیزیه. چه آدمای کوچک و مُهملی هستن. اصلاً میدونی چیه؟ یه سری آدما هستن که ناگهان گم میشن، هر چی دنبالشون می گردی پیداشون نمی کنی، نیست. یه سری آدما هستن که وقتی قیافه شون رو می بینی باید کفاره بدی...

حالا استاد عباسی زنگ می زند:

- سلام رضا. استاد، اگه کار نداری پاشو بیا نهار با هم بخوریم

- دلم میخواد بیام، ولی بارون داره شلاقی و مثه دُم اسب می باره

- خُب چه بهتر، بزار بباره؛ مگه تو از کاغذی!

- نه، دیروز باد چترم رو خُرد و خیمر کرد و بُرد...

روی پله های دمِ در می نشینم. سوسک ها دسته دسته روی دیوار رژه می روند. «بگت» را ریز ریز می کنم و روی زمین می ریزم. سوسک ها، مورچه ها و کبوتران با تردید نزدیک می شوند. به من چه مربوط است؛ بگذار همدیگر را نفله کنند. مانندِ این سرما و باد و بلاتکلیفی که دارد کَلَکِ من را می کَنَد. هجوم و جدال آغاز می گردد:

- هیچی چاره شون نمی کنه، این همه سم و کوفت کاری، انگار نه انگار، فکر کنم بمبِ اتم هم بی فایده باشه، قلبِ من بیماره و عمل شده، دکتر پروفسور «ایرج گنج بخش» عَمَلم کرد. میدونی که اون مدالِ افتخار گرفته، آدم حظ می کنه از دیدنِ هموطنانِ موفق... آره؛ شب خوابیدم یهو از خواب می پرم، پدر سگ ها تو همه جای آدم سر می کنن... اگه برم مجلسِ فرانسه یه بحثِ مبسوط راجع به انواعِ سوسک ها می کنم... اوایل یکی یکی می اومدن، کاری باهاشون نداشتم، یه لقمه نون بود با هم می خوردیم، و خدا رو شکر می کردیم. بعد گروه گروه اومدن، خاله خانباجی هاشون رو هم اُوُردن، نمی کشتمشون، می گرفتمشون و از پنجره پرتشون می کردم پایین، می گفتم خدا رو خوش نمی یاد، بعد لشکر کشی شروع شد. دیدم خیر، نمیشه، مثه یه مستبدِ تمام عیار افتادم به جونشون... حالا طوری شده که اگه روزی، سوسک نکُشم، روزم آغاز نمیشه. آها، راستی به ات گفتم یا نه؟ این مسجد «مونتروی» با من تماس گرفته، میخوان که من امامِ مسجدشون بشم، البته امامشون تو زرد و دزد از آب دراُومد. فعلاً حساب کتاباشون رو راست و ریس می کنم. میدونستی که من مدرکِ آیت اللهی هم دارم؟

- نه؟ از کجا بدونم، شوخی می کنین

- شوخی؟ نه، بذار تا برات بیارمش، ایناها، به خط و امضای «آیت الله مهدی روحانی»، آدم خوبی بود. من قبلاً در مکتبِ درسِ شیخ علی اکبر شریف الواعظین آباده ای، تلمّظ کردم. وقتی «خمینی» اینجا بود منم رفتم و پشتِ سرش نماز خوندم؛ بعدم مثه سگ پشیمون شدم. همه رو فریب داد. «ژان پُل سارتر»، «میشل فوکو»؛ همه رو... ای دادِ بی دود

- وقتی صورتِ یه آدمی رو در ماه می بینیم و مویش را در لای قرآن و سورۀ بقره، خُب معلومه که اونم می زنه و مردم رو مثه گوسفندِ قربانی می کُشه... یه به آدم نبرده ای به نام احمدی نژاد می خواد جهان رو مدیریت بکنه، در حالی که از مدیریتِ خونۀ خودش هم ناتوانه. آبرو و حیثیتِ یه سرزمین رو دارن تباه می کنن. مردم ایران در سالِ 88 با تظاهراتِ میلیونی جهنم جمهوری اسلامی رو به جهان نشون دادن، به همه یاد دادن که چگونه میشه از تلفن همراه و شبکه های اجتماعی برای خبر رسانی نهایتِ استفاده رو کرد... اما زد و مصادف شد با مرگِ «مایکل جکسون» و دنیا مشغولِ تشییع جنازۀ اون شد. بعد از اون بهار عربی شروع شد؛ ولی متأسفانه سر از مُلا کراسی و ارتجاع در اُوُرد. حالام یه شیخِ بی سوادی به نام خامنه ای رو اُوردن و به اش می گن، مقامِ معظم رهبری

- وقتی حزبی که من عضوش بودم، «خلخالی» رو نامزدِ انتخاباتِ رئیس حمهوری کرد، من گریه کردم. می دونی در زبان عربی معظم، یعنی یه چیزِ کوچک رو به زور بزرگ کردن. «منتظری» هم گفته که اون بی سواده و در حد مرجع تقلید و نوشتن رساله و صادر کردن فتوا نیست. تقلید از «قلده» می یاد و قلاده هم از همین ماده ست. عُجب و جهلِ این آدم جوریه که خر پیشش فیلسوفه؛ خلاف عرض می کنم؛ بله؟ من با«ملا محمدتقی جعفری» دوست بودم. اونم می گفت...

- استاد شما هم جمعِ اضداد هستینا! از یه طرف کمونیستین، از یه طرف آیت الله اید، از یه طرف امام مسجد و مترجم رسمی دادگستری و عضو هیئت ژوری دادگاه و استاد دانشگاه و ... پایی در آسمان و پایی بر زمین... فکر می کنم در گیرِ نوعی استیصالِ هویتی هستیم. از خود سنجی، خود نکوهی یا اتوکیتیک، بیزاریم. حالام این بازیِ «سبز» که یه شبه همه سبز شدن و از هولِ حلیم افتادن توی دیگِ آش. دگردیسی و لباس پشت و رو کردن، شده شُغل و حرفه. سفرۀ ابوالفضل پهن می کنیم، سبزیِ آشِ نذریِ ظهور می پزیم، فال قهوه و نخود و ورق می گیریم، طالع بینی روز به روز پُر مشتری تر میشه. هم زرتشتیم، هم بودا و هم صوفی، هم کوروش و هم محمد و علی، تسبیح می چرخونیم و می گیم: خداحافظ رفیق، تو تاریکی بسم الله می فرستیم... التقاط، تقیه، ریشِ مصلحتی، کتمانِ حرفِ اصلی، سنگر گرفتن پشتِ دروغ. مسئلۀ همۀ ما همینه، یه مشکلِ بزرگِ تاریخی ما؛ همین ناهنجاری های معرفتی ست... با یه بار خواب دیدن، پیغمبر می شیم و دیگه از خرِ شیطون پایین نمی یاییم...

- خُب از بیکاری که بهتره، تازه «جواد نوربخش» هم می خواست که من رئیسِ خانقاه شون بشم، وقت نداشتم. همین رادیو فرانسه... اسمش چیه؟

- ار اف ایی

- آره، همین رادیو فرانسه و مافیاش که می خواست تأسیس بشه با من تماس گرفتن، گفتن این رادیو باید سیاستِ دولتِ فرانسه رو پیش ببره، فلان و بهمان، قبول نکردم. باج به شغال نمیدم. من اگه می خواستم نوکرِ دولتی باشم که توی مملکتم می موندم. به قولِ عطار:

به عمرِ خویش مدح کس نگفتم/دُری از بهرِ دنیا می نسُفتم

نه هوای لقمۀ سلطان مرا/نه قفا و سیلیِ دربان مرا

میدونی چاپلوسی، تملق و دلقکی برای چیه؟ برای یه لقمه نونِ بی دردسر، اینا شهوتِ شهرت دارن. نه روس و پروس، نه انگلستان و فرانسه، نه آمریکا و چین، دلشون برای ما نسوخته... روسیه پانصد هزار کیلومتر مربع از خاکِ ایران رو تسخیر کرد و بلعید... من اهلِ باند بازی و بده بستان های بازاری نیستم. این همه دکترا گرفتم، این همه نوشتم و ترجمه کردم، خیلی هاشون پولِ ترجمه را یا نصفه نیمه دادن یا خوردن و یه قُلُپ آبم روش و به روی مبارک هم نمی یارن، عجب وقاحتی! کلاهبرداری همینه دیگه. ببین خودم چی گفتم:

ای در پی راه زندگی سرگردان/در خدمت ناکسانی و نامردان

در پیچ و خم راه پُر از محنت و رنج/آلام تو را نیست دوا و درمان

اون کتابی که تو مقدمه اش رو تصحیح کردی، الفبای انترنت رو می گم، فرستادم ایران پسر خواهرم کتاب رو به اسمِ خودش چاپ کرده، یه خونه تو تهران داشتم خالی بود، به وصلۀ تنم گفتم: تو برو بشین توش، اجاره هم نمیخواد بدی. حالا صاحبِ خونه شده... با حقوقِ بخور و نمیرِ بازنشستگی، دارم مُردگی می کنم، اگه این ترجمۀ شناسنامه و تصدیق رانندگی و ازداواج و طلاق و... نبود، منم باید می رفتم گدایی می کردم. سعدی میگه:«هر که را زر در ترازوست زور در بازوست». نه اینو دارم نه اونو. آخر و عاقبتِ آدمِ آواره اینه، نگاه کن!

تابلویی کشیده بود از انسانی که به شدت تغییرِ هویت داده بود. صورتِ انسان داشت ولی در هیئتِ حیوان بود. هر کس که به خانۀ استاد می آمد این تابلو را نشان می داد و می گفت:

- این منم

هر گاه احساس می کرد کسی برای ترجمه پول ندارد، یا می گفت: «بعداً بده»، یا اصلاً نمی گرفت و می افزود:

- شما فقط اگه وقت دارین بیایین و یه سر و سامانی به این کتاب ها و نوشته های من بدین، هنوز خیلی هاش تایپ نشده... شما بلدین تایپ کنین؟

از پنجره بیرون را نگاه می کند. در فکر است. به کتابهایش دست می کشد. چندتا پرونده را جا به جا می کند. می رود توی آن اتاق و صدایم می زند:

- رضا، بیا ببین، این کارتون ها رو می بینی، توشون بیشتر از چهل تا تزِ دکتراس که برای این و اون نوشتم، بعضی هاشون پولش رو دادن، بعضی هاشون هم ندادن، یعنی من بیشتر از پنجاه تا دکترا دارم

چندتا از پرونده ها را باز می کند:

- یکی یکی اسماشون رو بخون

- نه! باورم نمی شه!

صفحۀ «وُرد» را باز می کند:

- کجا بود؟ آها پیداش کردم. اینو بخون:

ز دانشگاه ما دانش نزاید/علوم اجتماعی پا نیابد

و خارج دیدگان اجتماعی/نیاوردند از دانش متاعی

گروهی بیسواد و چنته خالی/بشهرت دکتران بچه قالی

شده مسئول حل کار مردم/ولی عاجز ز تشخیص سر از دُم

چرا چون بنده بیگانگانند/برای خارجی بس مهربانند...

چشمهایش تر شده اند:

- تنهایی مغزِ استخوونِ آدم رو پوک می کنه، می پوسونه

- من هم مثه شما تنهام، ولی تنهایی من کوچکه؛ تنهایی شما عظیمه. شما مثه کُفرِ ابلیس معروفین، پس این تنهایی چیه؟

- خودم خواستم، حالا به راه های رفته که نگاه می کنم؛ حسرت می خورم؛ سخته، تنهایی خیلی سخته، برخی شبا که حالم خوش نیست، وحشت می کنم. نمیدونم به کی تلفن بزنم، از کی کمک بخوام. نفسم که به شماره می افته، با خودم واگویه می کنم: تمام شد. دیگه وقتش رسیده که بِرَم. همۀ آدم هایی رو که می شناسم صدا می زنم و می گم: منو ببخشید، خیلی به شما زحمت دادم...

- چرا زن نگرفتی، چرا زن نمی گیری؟

- الآن که هر کی می گه سلام و مادری داره، یا من خواستگارم، یا اونا، ولی شدنی نیست... تحمل کسی رو ندارم. یه عشقِ واقعی داشتم، روس بود. پدر و همۀ خانواده ش توی تصفیه حساب های استالینی، قتل عام شده بودن، نچ نچ نچ... چقدر این دختر ماه بود، چقدر این دختر زیبا بود... ازدواج رسمی می خواست، بچه می خواست، قبول نکردم؛ با چشمانِ گریان از هم جدا شدیم. دیگه هیچوقت ندیدمش، تاوانِ خوبی ها و همدمی های او را، با تنهاییِ خودم پرداختم. گاهی به سرم میزنه برم روسیه، دنبالش بگردم...

چیزی در چشمانم می جوشد. حالا وقتش نیست، نمی خواهمش. پنهانش می کنم. مانندِ همۀ پنهانکاری های دیگر.

سِتار می نوازد؛ می نوازد و می رَوَد و دور می شود... ستار را کنار می گذارد و قهوۀ سرد شده اش را می نوشد:

- دنیا رو درگیرِ دغدغه و بدبختی کردن، آقا اینا از جونِ مردم چی میخوان؟ نون توی دهنم مزۀ کاه میده. نرمی، مدارا، مهربانی و لطافت رو دارن ذره ذره در وجودِ آدمها می کُشن. کشورهای طاعون زده رو کردن آزمایشگاهِ سلاح های جدید... دمکراسی رو میخوان با آمپول تزریق کنن توی تنِ مردم؟ دیگه جرأت نمی کنم به تلویزیون نگاه کنم، به رادیو گوش بدم، همینطوری خبرِ بد، آدم کُشی، انفجار، ویرانی، خون... خسته شدم. مهره هاتون رو بردارین ببرین، چیکار مردمِ بدبخت و بی پناه دارین... حقوق بشر؛ حقوقِ بشر... اگه این دولت های دست نشانده مطیع باشن، دمکرات خونده میشن؛ اگه تمکین نکنن، یاغی و دیکتاتور، وقتی سکوت می کنیم، جنایت رو تأیید می کنیم؛ چون به دیدنِ جنایت، عادت می کنیم. خدا هم دیگه...

- ای آقا! کدوم خدا و دین و پیغمبر؟ خدا؛ تفسیری ثابته و هر گونه تعبیرِ دیگر و تغییر، باعثِ تغیّر و طغیانِ خدا مداران و دکان دارانِ دین میشه. هیچ پیغمبری کتابش رو خودش ننوشته، دیگرون نوشتن. این عکس های مقدس، چشمهای روشن، موهای بور، پوستِ سفید و اندامِ ریاضت کشیده ولی ورزیده، چه ربطی به واقعیت داره! همۀ پیغمبرا در خاورمیانه هستن، یک زنِ پیغمبر نداریم. یه پیغمبرِ زردپوست، سیاه پوست و سرخ پوست نداریم. چرا در کشورهای اروپایی، قارۀ امریکا، افریقا و استرالیا، یه پیغمبر ظهور نکرده؟ باورهای بدوی، اسطوره ها و افسانه ها رو اونقدر شاخ و برگ دادن که به صورتِ قوانین مقدس و الهی در اومدن... همۀ مکان های مقدس، قتلگاه و گورستانه... یارو با هزار زحمت درس میخونه، مدرکِ دکتری و مهندسی می گیره تا بره تو کشور خودش رهبر گروهِ تروریستی بشه، توی ماشین و موتور، مواد منفجره کار بذاره، و از دیگِ زودپز، بمب درست کنه و امنیتِ مردمِ بی گناه رو به خطر بندازه، آیا با عملیاتِ انتحاری و کُشتن، چیزی دگرگون میشه؟ باید عواملِ در جا زدن و عقب مادگی رو شناخت و فهمید... با تسبیح، ریش و دشداشه پوشیدن و تحمیلِ برقع به زنان و توی کسیه کردنشون که کار درست نمیشه... میشه؟ 

- دندان پزشکه زده دندانم رو داغون کرده؛ اعتراض می کنم؛ می خنده، بحث می کنم که شما یا «فراماسیونر» هستین؛ یا وابسته به «بیلدربرگ»؛ تهدید می کنه که شما؛ ضد یهود هستین... قومِ برگزیده! ساده لوحی هم حدی داره، آقا! عقلِ معیوب، ایمان قلابی به بار می یاره. کی به من و تو گوش می کنه؛ ما داریم برا خودمون می بُریم و می دوزیم. یه سرِ تَوَهُم، زواله، یه سرش ملاله. زن مسلمان حق نداره نمازش رو بلند بخونه، زن نمی تونه پیشنماز و مجتهد بشه. یکی میخواد از زن ابزارِ لذت بسازه، یکی میخواد اونو بچپونه توی گونی؛ اینا از زنها چی میخوان! هر کی چون و چرا کرد، تکفریش کردن، سوزاندن و دارش زدن. برای نفس کشیدن هم شرایط گذاشتن. دین ساختۀ مردانه که در حوزۀ روان شناسی و جامعه شناسی باید مورد نقد و مداقه قرار بگیره. بوش هم با نام خدا و مسیح جنگ رو شروع کرد. نظامی میگه:

چون گشت به عالم این سخن فاش/افتاد ورق به دست اوباش

به نامِ خدا و دین آدم می کُشن. هر دو طرف افراطی و قشری، متعصب و خشک. انتقام، حسد، نفرت و کینه توزی؛ ضعف و ترسِ هر دو قُطبِ قمار بازه. توحش و تجاوز اسمش تَمَدنه! دین درمان نیست، مُسکّنه، شفا نمی ده؛ آرامش می بخشه... گناه، جزا، رحمت و عفو، از مقوله های تخیّله، خدا و روح از ذهنیتی جزمی و بسته سرچشمه می گیره. خاخام و کشیش و آخوند رو با نقد و شک و علم؛ کاری نیست. عقلِ عقیم از روشنی می گریزه و در غار پناه می گیره... از یه طرف توسری و سیلی، از یه طرف ترحم های بشردوستانه، از یه طرف جلادها، مردم رو قصابی می کنن از یه طرف مرثیه می خونن... خوابمون مصنوعی، بیداریمون مصنوعی، زندگیمون مصنوعی... دندان هام مصنوعی؛ زندگیمون شده پلاستیکی...

بلند می شود و راه می رود. در جیب های شلوارِ سفیدش دنبالِ چیزی می گردد. دست هایش را مانندِ بودائی ها جفت می کند و می گذارد روی لبهایش. بادِ ولرمی از پنجره می وزد. پیراهنِ سفید با راه راهِ کم رنگِ آبی پوشیده است. یقه اش کج است. نور روی سرِ بی مویش تابیده است. چند تارِ سفید و بلند مو، روی پیشانی اش بازی می کنند. می نشیند پشتِ کامپیوتر و صفحۀ «وُرد» را باز می کند. بذار برات بخونم:

تو ازاين آخشيج زندگانی/بجز جهل مركب هيچ داني

ترا چون جان نمودآهنگ رفتن/دگرگون ميشوي در روح و در تن

تو تركيبي ز جسمي و ز نوري/ بدين سان صاحب فهم و شعوري

كه مرگ و زندگي از هم جدا ني/كه هستي را دو تاديدن روا ني

مجو آميغ هستي چون نداني/كه هستي را نه جائي ني زماني

چه پرسي از جهان بي ته و سر/كه هر دم مينمايد روي ديگر

همه امواج نور آسماني/كه هرگز منشاء آنرا نداني

اسيري آنچنان در احتمالات/كه درك ماوقع شد از محالات

مجو در كائنات از آفرنده/جهان خاليست از ارباب وبنده

اساس اين جهان امواج نوري است/بقيه جملگي ظلمت و كوري است

تنت از ظلمت و روحت همه نور/از اين ره درك هستي هست ميسور

در اين دنيا بود باشنده هائي/كه سرگردان نميدارند جائي

كجا هستند گر جائي نباشد/چه جا يابي چو باشنده نباشد...

- داشتم می گفتم...آدمی به نامِ مسیح که روی آب راه می رفته؛ آب را شراب می کرده، یه نون رو هزارتا و یه ماهی رو ده هزارتا می کرده، کور و کچل، شل و متبلا به پیس و جذامی را شفا می داده، مُرده رو زنده می کرده... اونقدر معروف و مشهور است که نیازی به جاسوسی به نامِ «یهودا» نداره که او را لو بده و برای سی پاره نقره بفروشه!

- میدونی رضا! در اصل این آدم ها شورشی و انقلابی بودن، برای رهبری و نجاتِ بشریت اومدن؛ برای فقیران، تحقیر شده ها و محرومان اومدن، می خواستن مناسباتِ ستمگرانه را عوض کنن در هم بریزن، ولی سرمایه دارا، دکانِ تازه و نون دونیِ خوبی یافتن و همه چیز رو مصادره کردن. از نظرِ علمی، جسمی نمی تونه با چهارتا میخ روی چوبِ صلیب دوام بیاره، می افته، یا مثلاً پسرِ خدا، فرستادۀ خدا بودن و معراج و جبرئیل و سخن گفتن با خدا رو معجزه می دونن. در شکم مادر و توی گهواره حرف زدن، یکی ماه رو دو نیم می کنه و دیگری عصا رو مار و... از غیب و آینده خبر دادن را هیچ علمی نمی پذیره، رد می کنه، ولی دین پرورها و دین باورها در این خصوص بحثِ «فعال مایشاء» بودنِ خدا رو پیش می کشن که از اندیشۀ بشری دوره و توضیح و تفسیر و دلیل و منطق بر نمی داره. شنیدیم و اطاعت می کنیم... هالۀ نور هم که همینطور پیرامون سرشون می چرخه... دارم کتابی راجع به خدا می نویسم؛ تموم که شد میدم بخونی و ویراستاریش کنی  

- در همۀ ادیان رُکنِ اساسی رنجه، برهانِ این رنج کشیدن هم بر کسی آشکار نشده، هر انسانی بیشتر رنج ببره، زودتر به رستگاری می رسه...

- امروز که دنیا بیشتر از گذشته به طرفِ نابودی کشیده شده، چرا پیغمبری و معجزه ای در کار نیست؟... این همسایۀ بالایی یه پیر زنه و از فرقۀ «شاهدانِ مسیح»، خونه اش یه معبده، از من خواستگاری کرده، می گه: من تو را به راهِ خدا و حقیقت راهنمایی می کنم؛ خونۀ دلت رو که به خدا اجاره دادی، همه چیز خود به خود درست میشه... تو گُشنه ات نیست؛ ساعت چنده؟ من کلۀ سحر پا شدم غذا درست کردم، برنج رو بریز توی پلوپز، شراب می خوری؟

بوی برنجِ تیلدا بلند می شود. سالاد درست می کنم. جام های شراب را به هم زنیم. نان و پنیرِ «فتا» می خوریم.

- هر چیزِ تحمیلی، نتیجۀ معکوس میده، رمیدن و نافرمانی دو واکنشِ اصلی و نخستینه؛ قدرتِ مطلق؛ منشأ فساده، یه حرکت جمعی یه اتحاد گسترده... قالِ قضیه رو می کَنه، ما قهرمانِ تلف کردن وقت و از دست دادنِ موقعیت ها و فرصت هاییم. تاریخ؛ ما رو تُف و لعنت خواهد کرد، تجربه برای ما یعنی بی جوهری... این دموکراسیِ نپُخته که مثه نون بیات توی گلوی دنیا گیر کرده و پایین...

- کدوم دمکراسی استاد! دمکراسی اتوپیاست و در تبعیدِ ابدیه. این الیگارشی یا دمکراسیِ کلان سرمایه دارانه؛ در کانونِ تولدِ دمکراسی یونان؛ زنان، کودکان، بردگان، شاعران، دیوانگان، همجنس گریان، روسپی ها و مهاجران جایی ندارن. دمکراسیِ فرانسه نسبت به دموکراسی سوئد عقب افتاده است. اخبار و اطلاعات و رسانه ها، تلویزیون و رادیو و سینما؛ کنترل میشن. دموکراسی رو قدرت های مسلط ترسیم می کنن، هنوز که هنوزه توی همین فرانسه، حقوقِ اجتماعیِ زن و مرد و کودک و کارگر و بقیه اقشارِ جامعه، یکی نیست، شعارِ آزادی، برابری، برادری؛ پس، خواهری چه می شه؟ این همه بیکار و بی خانمان، آواره، گدا، جلمبر و خیابان خواب در جامعۀ دموکراسی چه می کنن؟ این همه دولت مردان دزد چه ربطی با دموکراسی دارن، این همه دخالت در کشورهای دیگر، غارت و چپاول و آتش و ویرانی برای چیه؟ برای دموکراسیه؟ روسپی ها که در سرما و گرما تن فروشی می کنند آیا خوشبختند و از روی بی نیازی جسم و روح شون رو می فروشن؟ ازشون مالیات هم می گیرن... اینجا رو می شه جامعۀ باز نامید که می خواهد و دارد آهسته آهسته به سوی دموکراسی می رود، دموکراسی با انسانگرایی همسنگه... تصمیمِ نهایی رو ارادۀ لابی های قدرت می گیرن و انجام میدن...

- میدونستی «مارکس» کتابِ «سرمایه» شو از«الیگارشیِ» افلاطون گرفته و بسطش داده... وظیفۀ ما تلاش برای آگاهیه. مقایسۀ این با اون اشتباهه، ادعا و عمل با هم همخونی و همخوانی نداره. جهان رو به دو قطبِ گرگ و بره ، سَروَر و خدمتکار؛ فرمانده و فرمانبر، زبر دست و زیر دست تقسیم کردن. «محورِ شرارت» صیغۀ تازۀ حَضَراته، که یه مُشت خُل و چل و مجنون و جانی اختراع کردن. اگه دست از سرِ کشورهای محروم و بیچاره بردارن، دموکراسی شون می شه یه کاسۀ گدایی که باید به دست بگیرن و دورِ جهان راه بیفتن... «دولتِ کامل» که افلاطون میگه، نیست در جهانه. همۀ اینا از فقرِ روحه... از جوهرِ باطن دموکراسی، تظاهرِ ظاهریش مونده. تبعیض در ذاتِ آزادی نیست. آیا حقوقِ معتقدان به ادیانِ مختلف رعایت می شه؟ حقوقِ همۀ شهروندان یکی نیست. اگه عدالت بود، ریگان، کارتر، بوش(پدر و پسر) هم باید محاکمه می شدن. «شیراک» برای انتخاباتش از «صدام حسین» پول می گرفت. «سرکوزی» از معمر قذافی» پول می گرفت. وقتی فیلسوفی به نام «هانری لوی» برنامه ریزِ جنگ و یورش به لیبی باشه، چیزِ زیادی برای گفتن میمونه؟ میدونی از جنگ ایران و عراق چه درآمدی داشتن! عدالتِ تبلیغی تفسیرِ دیگری از ستم نیست؟ مولانا میگه: چون سخن در وصفِ این حالت رسید/هم قلم بشکست و هم کاغذ درید...

بمب اتم و بمب شیمیایی و اسلحۀ نامتعارف و کشتار جمعی و فروش اسلحه و هزار بامبول و شعبده بازی و عوامفریبی، سیاست های استعماری، برده داری برای بسطِ دموکراسیه؟ این مثل رو شنیدی که در جهنم مارهایی هست که از ترسشون به اژدها پنهان می بریم. ناصر خسرو هم گفته:

از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم/کز بیم مور در دهن اژدها شدم

بهترین و سودآورترین دست آوردِ قرنِ اخیر رونقِ صنعتِ جنگ و تسلیحاته، ایجادِ بحران های کاذبه، دلالی و بورس بازیه. خوش به حالِ اونایی که عقلشون پاره سنگ می بره. چقدر نامه براشون بنویسم، جواب میدن، ولی معلومه دارن مسخره می کنن... مشخص نیست چه خواب هایی برای ایرانِ بلا دیده، دیدن... اینو بخون:

ز آموزاک پوچ این سفیهان/و هم برنامه ریزان و سخیفان

بسی از نوجوانان پُر از شور/اسیر دولتی بیگانه مزدور

مغول وارانه کشور گشت ویران/شده ماتم سرای عصر ایران

جدا شد از وطن در بد زدائی/مجاهد توده ای و هم فدائی

من به این خانم، اسمش چی بود؟ آها «شیرین عبادی»، از روی خیرخواهی نامه نوشتم، تو که اون نامه رو خوندی؟ خانم جان از بیرون کاری نمی شه کرد، شما بهتره برگردین به ایران، مثه اون خانمِ دلیر و شجاعِ برمه ای؛ «آنگ سان سوچی»؛ بروید و کمک حالِ مردم باشین، خارجه نشینی آدم رو کور و کر می کنه، خاصیت هامون ساییده میشه، جواب نداد که نداد... دلم خونه؛ بهتره حرفشو نزنیم، می یان دستبندِ قپونی میزنن و می برن و پوستمون رو می کَنن... آبجو می خوری؟

- زینتِ تیر از پَرِ عقاب و تبر از تنِ درخته

بی نقاب بود. هرچه بود؛ خودش بود. خسته که می شد می گفت:

- پاشید برید، خسته شدم، میخوام یه چرتی بزنم

- استاد در دادگاهِ «شاپور بختیار» یه مترجمِ کم نظیر و زبردست بودین...

خمیازه می کشد. حافظ می گه:

دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم/نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم

بلند می شوم. راه می روم. سیگار می کشم. تهِ کفشهایم را روی زمین می کِشم. مردم از کنارم می گذرند. نگاه می کنم. چیزی نمی بینم:

- خُب نیستش دیگه، چرا خودت رو الاف می کنی، برگرد برو پیِ کارت با خودت کلنجار نرو. نه؛ شاید جایی رفته، مثلاً دیدنِ یک دوست، برای خرید رفته، یا برای ترجمه ای ناگهانی احضار شده، بی فایده ست، برگردم بروم دنبالِ کار و زندگیم؛ امروز قرار داشتیم! او که آدم بد قولی نیست... خسته شدم. چه کار می کنی می روی یا می مانی؟ نه؛ صبر می کنم تا علی الجزایری؛ نگهبانِ ساختمان بیاید.

دور تا دورِ ساختمان را می گردم. از علی هم خبری نیست. روی نیمکت می نشینم. فکرم کار نمی کند. شاید رفته است «بازارِ دست فروش ها».

- بازار دست فروشها! نه؛ امروز که یکشنبه نیست؟

- میدونی چند ساله من میرم اونجا؟ خرت و پرت ها رو می خرم و به این و اون هدیه میدم، کلی هم ذوق می کنن.

- شما خیلی بخشنده هستین

- نه، اینا خسیسن. مردم واقعی همونا هستن، زندگی و کار و فلاکت رو باید میونِ همونا جستجو کرد، من این مردمو خیلی دوست دارم، به قصدِ خرید نمیرم، هیچ وقت دستِ خالی برنمی گردم، من یه کمونیستم، عضو حزب کمونیست فرانسه هستم، عضو کانونِ نویسندگان فرانسه هستم

می نشیند و گرد و غبارِ روی پیانو را پاک می کند. انگشتهای پیرش می لغزند و موسیقی اتاق را به رقص می آورد:

- دوست دخترم داره کور می شه، از من بزرگتره، نود و چند سالشه، فقط نیمی از بیناییِ چشمِ راستش مونده، تموم زندگیش موسیقیه

نگاه می کنم؛ تا چشم کار می کند، کتاب است و خنزپنزرهای دیگر. از در و دیوار انواع و اقسامِ ساعت آویزان است. نمونه های گوناگونی از عرادۀ توپ، همه جا را اشغال کرده است. صدای غرشِ توپ ها را می شود شنید. گاهی که حوصله دارد دستی روی عرادۀ توپ های رنگ و وارنگ می کشد:

- افسر توده ای بودم، وقتی ما رو گرفتن، باورم نمی شد، اما دستبندِ قپونی که زدن، باورم شد، چندبار از شدتِ درد غش کردم، وقتی به هوش می اومدم، زیرِ مُشت و لگدِ چکمه، دوباره از حال می رفتم، یادم که می یاد استخونِ سینه ام تیر می کشه و یه دردِ غریبی می پیچه توی تنم...  

بعد قاه قاه می خندد:

- بازجوی ما آدم خیلی جالبی بود، می گفت: ما هر کی رو می گیریم، یه کتابِ «مادر» ماکسیم گورکی تو بساطشه، ای مادرِ گورکی رو گاییدم که مادرِ همۀ شما رو گایید... زیرِ شکنجه برام شعر می خوند:

باز پهنا می رویم از راه راست/باز گرد ای خواجه راهِ ما کجاست...

می دَرَد می دوزد این خیاط کو/ می دَمَد می سوزد این نفاط کو...

بعد می زد تو سرم می گفت: میدونی مالِ کیه؟ مالِ مولاناست احمق. و گاهی هم گریه می کرد و می گفت: درد داره؟ خیلی؟ خُب ابله معلومه که داره، بی شرف مجبوری مادرِ گورکی بخونی؟ اگه آدم بشی، مادرِ خودمو به ات میدم

- شما با همه نوع آدمی رفت و آمد دارین، نمی ترسین؟

- چرا می ترسم، ولی ازشون خیلی چیزا یاد می گیرم، این خونه مثه کاروانسراس، کسانی که بمانند و دوباره برگردن، کَمَن:

رشته ای بر گردنم افکنده دوست/می کِشد هر جا که خاطرخواه اوست

وصیتنامه اش را برایم ایمیل کرده بود.

- حالا کو تا مرگ!

- خواستم در جریان باشی

می روم قهوه خانۀ روبروی ساختمان تا به بهانۀ قهوه، بروم دستشویی. دستشوییِ کثیف با بوی نم و نا و گندیدگی و مرگ، دلم را به هم می زند. زیر پیراهنی ام را می کِشم روی دماغم. شاش بند شده ام. ایستاده ام و از بوی تعفن سرگیجه گرفته ام. زنجیرِ بلند و آویزانِ سیفون را می کِشم. صدای انفجارِ آب می پیچد و آب می پاشد روی کفشها و پاچه های شلوارم. می نشینم و قهوۀ تلخ ام را می نوشم:

- اَه اَه اَه، مزۀ آب جوراب می ده، این دیگه چیه! بر پدر تو و بر پدرِ من لعنت که دیگه بیام اینجا قهوه بخورم. چه بختِ تخم مرغی دارم من!

می خواهم قهوه را بریزم دور؛ پیرمرد از پشتِ شیشه نگاه می کند. چشمهای پُف کرده و پُر از قی، منصرفم می کند:

- مزمزه نکن، یه هو بریزش توی حلقت. اینجوری نمی فهمی چه زهرِ هلاهلی نوشِ جان کردی. ای بابا پولش رو دادی، مالِ خودته، هر کاری که میخوای باهاش بکن، ولی نخورش.

قهوه را یک نفس سر می کِشم. سیگاری روشن می کنم. شاید طعمِ دهانم عوض شد...

در را باز گذاشته است. سلام می کنم و داخل می شوم. دارد قهوۀ خوش عطر را آسیاب می کند. صدای موسیقی سنتی و  بی کلام اتاق را پُر کرده است.

او هم مانندِ من در ساختمان های ارزانِ دولتی زندگی می کند. باز هم نشسته ام و چشم از طبقۀ نُهم بر نمی دارم. پنجره اش باز است. به نظرم می رسد، توریِ سپید در بادِ ملایمی می رقصد. مثلِ کسی در انتظار که مرتب از پنجره سرک می کشد:

- چقدر سمجی تو، ول کن بابا! بلند شو از همان راهی که آمدی، برگرد، وقتی نیستش، نیستش دیگه، این اصرارِ بی دلیلِ تو حرصِ منو در می یاره

بادِ سرد و بدی می وزد. ناگهان از آن دستِ خیابان می بینمش. مانندِ روحی آواره عصا زنان و با عینکِ قطور بر چشمان می آید. هنوز هم مانندِ یک افسرِ توپخانه شق و رق و تند تند راه می رود. گاه گاهی می ایستد و نفس تازه می کند. بلند می شوم و می خواهم صدایش بزنم:

- بشین بابا، اون که عباسی نیست! آخه ما قرار داشتیم. نمیشه که همیجوری آدم رو سرِ کار بذارن. حالا عصبانی نشو، یه کم دیگه صبر کن، یا خودش می یاد یا سر و کلۀ علی پیدا میشه. ببین راستِ خیابونِ پاریس رو بگیر و برو، اونجا یا یه «مک دونالد»ی بخور و دوباره برگرد، یا سرِ راهت نونِ لبنانی و زیتون و پنیر و حلوا بگیر و بیا. اگه بودش، چه بهتر، اگه نبودش پیاده گز کن و بزن برو خونت. اِ اِ اِ؛ اوناهش علی!

بلند می شوم و می دَوَم آن طرفِ خیابان، علی با جاروی بلند و پلاستیکِ سبزی در دست می ایستد. نه تنها علی بلکه تمامِ این ساختمان حتی اگر شده برای یک بار مهمانِ استاد عباسی بوده اند. دیگِ آهنیِ سیاه و پلو پزِ پُکیده را همه می شناسند. اغلب غذا عبارت است از: سیب زمینی، سیر و پیازِ فراوان، چند تکه مرغ، هویج، آلو بخارا، لیمو عمانی و سبزی خشک و برنجِ تیلدا.

- سلام علی از عباسی خبر نداری؟

- بردنش بیمارستان

- کدوم بیمارستان

- نمیدونم. مادرم داره از الجزایر می یاد. حیف...

نشانی و شمارۀ تلفنم را می گذارم تا اگر از او خبری یافت، به من زنگ بزند. پیاده راه می افتم و می روم. دو ساعت بعد علی زنگ می زند:

- توی بیمارستانِ «انترکُمونال» بستریه

به سرعت لباس می شوم و می روم بیمارستان. اسم و رسم اش را به اطلاعاتِ دمِ در می دهم:

- طبقۀ دوم، اتاقِ شمارۀ ... سمتِ راست

روی تخت دراز کشیده است. مثلِ همیشه دست اش را گذاشته است روی گونه اش. سلام می کنم. گُل از گُل اش باز می شود. اشکی در ته چشمانش می درخشد:

- دیشب ناغافل حالم بد شد

پرستار می آید. ایرانی است و زبانِ فرانسوی را عالی حرف می زند. شوخی می کنیم، می خندیم و پرستار از استاد عباسی برای مادرش خواستگاری می کند؛ عباسی می گوید: قَبِلتُ. پرستار می رود. احساس می کنم می خواهد بخوابد:

- تو دیگه برو، ولی به کسی نگو که من اینجام

دو روز بعد مرخص می شود. زنگ می زنم. می روم خانه اش. همه چیز وسطِ اتاق کُپه شده است. اتاق به هم ریخته است. غبارِ غم و سر در گمی روی همه چیز پاشیده اند. استاد حالِ مسافری سر در گم را دارد. قهوه درست می کنم. آه می کِشد:

- برامون از گداخونه غذا می یارن، دکتر گفته دیگه نه خرید برو نه آشپزی کن، بلاخره ما هم شدیم مثه آدم های عاریه ای

پسرِ جوانی می آید. غذاهای بسته بندی شده و داغ را روی میز می گذارد. سفارش شامِ شب و فردا را می گیرد و می رود. با هم غذا می خوریم. شگفت انگیز این که با من به زبان فرانسه صحبت می کند. در تمامِ این سال ها هرگز ندیده بودم با ایرانی، به زبانِ فرانسه یا انگلیسی صحبت کند. امکان نداشت در میانِ سخن گفتن، واژه ای فرانسوی به کار ببرد:

- بر خلافِ عده ای که سرِ دو روز نشده، به خروس می گن؛ شوهرِ مرغ، و همه چیز یادشون میره، من این زبانِ فارسی را می پرستم

گوش می کنم. ولی نگرانم.

جعبۀ قرص هایش را باز می کند. یکی یکی با جرعه ای آب می خورد. می رود و روی تخت دراز می کشد. بی حال است و سرش گیج می رود. می گویم:

- اگه چیزی می خوایین بگین تا بِرَم بخرم

- نه، من حالم خوبه، یه کم کسلم. تو میخوای بری برو...

چند سال، چند روز ، چند ساعت گذشته است؟ و داستانِ ما همچنان حدیثِ سنگ و سبو است. و فراموشی؛ سردارِ سپاهی شکست خورده و شرمسار است. یکشنبه صبحِ زود، تلفن زنگ می زند. تلفن های بیرون از زمانِ مقرر، معمولاً حاوی خبرِ خوشی نیستند.

و من در خویشتن می نگرم و وحشت می کنم

2013 / 5 / 15

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.