6
تو حیات و زیبایی میبخشی، نیروی زندگی میدهی !
کیستی و چیستی تو؟
براستی تو کیستی که در من ، در گذشته ام،افسانه ها و شهر و خانه ام ، و درگوشه گوشهء قلبم چنین امید انگیز و زیبا و جدایی ناپذیر جا گرفتی ای؟ در هر گامی که برمیدارم، و درهر در چیزیکه مینگرم «سایه- روشن» تو، مرا به خیال و اندیشه و پرسش وامیدارد .
از آغاز آشناییمان تنها یک «سایه -روشن» گمشده درمه غلیظ زمان به خاطرم مانده است. سایه ایکه هرگز مرا رها نمیکند.
آنروز که خسته از سر کار ، کاریکه فقط قاتل زندگی من و توست، به خانه برگشتم، به عکس، نه به.سایه ات سلام کردم جوابم ندادی ، سرپا بودی رفتی روی صندلی نشستی .حالت را پرسیدم گفتی:
- خسته و بیزارم .
- از چی؟
- از زندگی.
- زیبا نیست؟
- میتوانست باشد، ولی نیست.
-یعنی چه؟
چایی آوردی. گفتی:
- در این جدال از«نیاز» مبرم خبری نیست و کمتر کسی «سرپای خودش» است . عموماً خیالاتی اند و چشم دوخته به این و آن . اندیشه فراموش شده ، و آنچه که آگاهانه و ناآگانه آواز میدهند عمدتاً نیاز بیگانه است که هیچ ارتباطی با من و تو ندارد. همه جا تار تنیده اند که صدای دیگری درنیاید. از چیرگی کینه و نفرت خسته و بیزارم ، خبری از مهربانیها نیست. گویی همه چیز را به زهرآغشته اند. من دارم به قلب خودم نیزشک میکنم. نمیدانم این تارها به کدام گوری وصل است که مثل زنجیر بر پاهایم سنگینی میکند. گویی میخواهند زنجیر عوض کنند...
جوابی نداشتم. چه میتوانستم بگویم؟ هیچوقت ترا چنین ندیده بودم .
برخاستم گیسوان بلندت را جلو آینه شانه زدم. وقتی آنها را میبافتی مثل همیشه ، خودت بودی. زیبا و یگانه . من هم همین را دوست داشتم . میخواستم تو همواره خودت باشی .
از پنجره به بیرون نگاه کردی. اولین دانه های درشت برف زمستان که به دنبال قطع باران شدید وممتدی که از شب گذشته همچنان میبارید، روی زمین و شاخه های درختان نشسته بود. بلند شدی بدون هیچ حرفی به حیاط رفتی. برف روی شاخه ها به آرامی آب میشد. داشتم نگاهت میکردم که یکهو تو نیز همراه برفها ، مثل دخترک برفی جلو آفتاب، آب شدی! فریاد زدم :
« نرو! بمان! پیشم بمان! همچنان زیبا بمان»
نه ، گاهی چنان دوری که حتی فریادم نیز بگوشت نمیرسد، گاهاً من در خلاء ترا فریاد میزنم . همواره بیخبر میایی و بیخبر نیز میروی، چه میخواستی. گفتم زیبایی هر فصلی که تو دوست داری میگیرم دیگر رفتنت برای چه بود؟
Bahar gəlsin
Bulud olum
Yağış olum
Çiçəklənim
Yaz gəlsin
Ağaclarda buta olum
Yaşıl olum
Istədiyin meyvə
Bəlkə alma
Bəlkə üzüm
...Sevməsən alçaq könül iydə olum
Payız gəlsin
Xəzəl olum
Mor
Sarı
Qırmızı
İstədiyin rəngə dönüm
Qış gəlsin
Qar adamı
qar olum
Donum donum
Heç əriməyən buz olum
Sən nə dəsən o olum
Sənə bahar
Sənə yaz
Sənə payız
Sənə qış
Sənə çiçək
Yeşil
Yapraq
yağış
Sənə tam 4 mövsüm olum
?Gələrsənmi mənölüm
صدا. کلیک کنید بهار بشود
بهار بیاید
ابر و
باران بشوم
گل و
شکوفه بدهم
*
تابستان بیاید
بر درختها
شاخه بشوم
سبز
میوه بشوم
میوه ایکه تو دوست داری
شاید سیب
شاید هم انگور
اگر دوست نداری
سنجد ساده ای
*
پاییز بیاید
برگ ریزی بشوم
به رنگ
زرد
بنفش
سرخ
هر رنگی
که تو
دوست داری
*
زمستان بیاید
آدمک برفی بشوم
یخ بزنم
یخ بزنم
یخی ذوب نشدنی
بشوم
*
برای تو
بهار
تابستان
پاییز
زمستان
هر چه آرزو میکنی
شکوفه
برگ سبز
باران
به تمامی
چهار فصل
بشوم.
جان من
میایی؟
7
روزنامه ها گزارش نشستی را با عکس و تفصیل درج کرده بودند.
آنها با لباسهای سیاه و قهویه ای، خاکستری و آبی، در سالنی مستطیل شکل با معماری دوره سلاجقه، که با چهار ردیف لامپهای داخل سقفی بزرگ و کوچک روشن شده بود، دور تا دور، پشت میزهای مجهز به میکروفون ، که رویشان لیوان و کاغذ و قلم و دفتر و دستک ولو بود، نشسته بودند. سخنگو اعلام کرده بود :
-«... شنبه بعداز ظهر عده ای در برابر اداره جمع شده و ضمن محاصره آنجا کوشیدند به داخل وارد شوند. نیروهای ما جلوشان را گرفته و تعدادی از آنان را دستگیر کردند.از هرسو زیر سنگ باران بودیم. به سویشان شلیک کردیم که مجروحان زیادی به جای گذاشتند . در یکی از خیابانها سنگربندی کرده مانع عبور موتور سواران بودند. از داخل کوچه ها و پشت بامها در معرض سنگ باران بودیم. دود گاز اشک آور با فریاد " جان ! جان! " آنها در هم پیچیده بود. در شهر حالت حکومت نظامی برقرار است و نیرو های مسلح قدم به قدم مستقر شده اند. از مرکز نیز نیرو به ما ملحق شده است. این آدمک ها باید آدم بشوند. بین خودمان نیز برخیها نمیخواهند قاطعانه بر خورد شود. دو دلی را کنار بگذارید. این فرد در این شهر لعنتی ، شهر آبهای شور و زهرآلود، که مدتهاست به دنبالش هستیم، ما را به زانو در آورده ، اسم نحسش را "جان" صدا میکنند.چیزی از او در دست نداریم ، مگر یک تصویر خیالی . او همه جا هست و هیچ جا نیست. در لبخند ها و بوسه های دختران و پسران، در ترانه ها و آواز خنیاگران، و در میان همه آنان که "نه" جواب میدهند لانه کرده است . این شبح و سایه باید از همه کس و همه چیز جراحی بشود. از هر جا که کلمه " جان" به گوش میرسد. سگها را به همراه خود ببرید، چه آنها که تازه وارد کرده ایم و چه آنها که خودمان تربیت نموده ایم، همه را با خود ببرید. باید همه جا و همه کس را بو بکشند...»
فردای آنروز، روز ها و هفته ها، سالها و سالها، همه را بوکشیدند و تا توانستند...
نه، نه دشمنانت ترا میشناسند و نه دوستانت."جان"ِ شهر غریب ، تو کیستی و چیستی که در سیاهترین شبها با روشنی و حرکات چهره ، ترا آواز میدهم؟
حسرت سرریز میشود
در قلبم
بدون سیگار!
شراب!
ویران میشوم
درچشمانِ
شب مست
بی روشنایی.
شب...
پنجره ...
زیباترین رنگ
سپید
این شهر نامش
اورمو
قطعاً
سحر رشک خواهم برد
به لبخندهای آدمک برفی!
قطعاً
آرزومند نگاههای شیفتگانم خواهم بود
در خیابانهای ژنده و
بوسه ممنوع اش
سراینده
خواهم گشت
و گم خواهم کرد
لبهایم را
لبهایم
آ...خ لبهایم
در حسرت بردن نام
شیفتگی
لبهایم
در حسرت بوسهء زبانم
لبهایم رابیابید
شاید
در فریاد های بیخبرانه ء کودکان
به هنگام بازی ِ
گلوله برفی
شاید
ترک ترک
خونین
در مرگ
و شاید هم
در شتابزدگی فریادهاست!
شاید...
Nisgil daşır ürəyimdə...
Sigarasız!
şarabsız!
Dağılıram kefli gecənin gözlərində
İşıqsız!
Gecə...
pəncərə...
Ən gözəl boya ağ
bu şəhərin adı Urmu
kəsin səhər qısqanacayam
qar adamlarının gülüşlərini!
Kəsin
imrənəcəyəm sevgililərinin baxışların!
Öpüş yasaq xiyavanların mitilliyində
şair şair gəzib
itirəcəyəm dodaqlarımı
dodaqlarim
aaax dodaqlarım
sevginin adını çəkməyə həsrət
dodaqlarım
dilimlə opüşməyə muhtaç!
Tapın dodaqlarımı
qar topu oynayan uşaqların
xəbərsiz havarlarındadırlar bəlkə də
çatlayıb
qanayıb
ölməkdə
Bağırmağa tələsməkdədirlər bəlkə də!...
8
بین من و تو دیواری هست . به عظمت یک خلاء . نمیدانم چه چیزی آنرا ایجاد کرده است. عجیبت تر اینکه تو هیچ تلاشی برای شکستن آن نمیکنی ، و شاید هم این کوشش را بیهوده مییابی. مرا آزار میدهد اما انگار تو از وجود آن لذت میبری. از من نخواه که همیشه پشت این دیوار بنشینم و سکوت پیشه کنم ، نمیتوانم ، کاریست که از دستم بر نمیاید. یاد سخنانت سوای اندک خوشحالی با درد جانگاهی درونم را میکاود. شفتگان، این درناهایت کوچیدند. بلبلانت در خاک شدند؛ گلهایت پژمرد ، و باغهایت بی سرو سامان ماند.
آب گوارای کاریز وسط باغهای انگور از زیز انبوه برگهای زرد و خشک پاییزی به آرامی روان است. میخواهم زنده بمانم تا چهره خندانت را ببینم. ترا به بردگی بردند و در سر هر بازازی فروختند؟ مرا ببین که در پی تو آب شده به رودها پیوستم. نخی شده در هر چرخی پیچیدم...
آخ اورمو!...
ساعت به دوی صبح
ده دقیقه ی یخ مانده
سردم است
بیخوابم
امروز دامنت را در نوردیدم
پاهایم خسته و
قلبم در رنج است
آخ اورمو!...
بر بستر آرزوهای جوانیم
شعور در شعرم
تاول زده است
نگاه کن!
درک
چون خون میدود
آخ اورمو!...
لبخندت خشک شده !
قلمم جان گرفته است...
میدانی؟
مردمک من
از درد تو میمیرم...
گامهای غریبه؟!
سایه های سیاه ؟!
لباس و
قیافه های بیگانه؟!
اورمو!
چیست این گفتار ها؟!
آرزوهای ناپاک!؟
بهرحال
مردمک من
نامت امانتی ست پیشم
به پایان این سرما
شب
یک بامداد بیدار مانده است.
...!Aaax Urmu
Saat gecənin 2sinə
...10soyuq dəqiqə qalır
Üşüyürəm
yuxum qaçıbdır
gəzmişəm ətəyində bu gün
ayaqlarım yorğun
ürəyim ağrıyır
...!Aaax Urmu
şeirimdə şuur qabar çalır
gənc arzularımda
!Bax
Qan kimi bir inam qaçır
...!Aaax Urmu
Quruyubdur artıq gülüşüm
bilirsənmi damarlanıbdır qələmim
...dərdindən ölürəm mən bəbəyim
!?Özgə özgə addımlar
!?Qara qara kölgələr
!?Yad yabancı giysilər
!?Nədir Urmu bu dillər
!?Çirkin çirkin diləklər
Nə isə göz bəbəyim
adın məndə əmanət
Bu soyuğun
gecənin bitməsinə
...bircə oyaq səhər qalır
نمیدانم بیدارم و یا در رؤیا به سر میبرم ...
گلنار گفت:
-«جان» در دست آنهاست.
هروقت به این خبر میاندیشم پشتم میلرزد.
بعد از لحظاتی مکث ادامه داد:
-ولی او را نمیشناسند، و این نقطه قوت ماست. از طرف دیگر هیئت نمایندگان زحمتکشان شهر، تشکلهای فرهنگیان و هنر مندان و دانش آموزان و زنان و دانشجویان، جوانان و مغازه داران ، ایجاد شده است. راژان با روستاییان کار میکند. «تهمین» تدریس زنان دخانیات را به عهده دارد، لپن و اولدوز درکانون فرهنگیان هستند . کار زنان با من است، و اصلان و پولاد به کار زحمکشان میرسند. دوستان دیگر درتشکلهای مختلف حضور دارند. وضعیت مناسبی داریم. اما مسئله اینست که این سیستم بو کشی حالا به هر علتی در هم بشکند وظیفه ما چه میتواند باشد؟
پولاد گفت:
- ما به دنبال حقوق خود و به اجرا در آوردن یکا یک آنها هستیم. با شکست «بو کشی» و یا بدون شکست آن. در جهت کسب آنها تلاش میکنیم. نه به خارج باید چشم دوخت و نه به این بو کشان بدون قدرت که لباس آزادی پوشیده و به ظاهر از جان نیز حمایت میکنند، اینها چشم و امیدشان به اینجا و آنجاست. پیر و پاتالهایی هستند که با تربیت و فرهنگ و اخلاق و اندیشه ی بوکشی توی این کارخانه لجن سازی تولید شده اند. حالا خواسته های ما را هم وسیله ی به قدرت رسیدن خود و همپالگیهایشان قرار داده اند. اهداف آنها مثل امیدمندان به نیروی خارجی تصاحب قدرت و ثروت و ایجاد نظمی برای حفظ آن است. نظم متمرکز موجود در هر شرایطی که باشیم باید بشکند. و سیستم بوکشی نه تنها در رأس بلکه در همه عرصه ها از خانواده و کود کستان گرفته تا فرهنگ و حقوق و کشورداری ضرورت دارد که اساسی تغییر یابد. در جواب سئوال گلنار میخواهم این را بگویم که وظیفه ما اعمال قدرت این تشکلها برای تأمین خواسته هاست. ولی از سوی دیگر من وضع خودمان را مناسب تشخیص نمیدهم. بر عکس خیلی هم نگران آن هستم. دو مسئله آزارم میدهد: قضیه « زیتون» و راژان . و همینطور بهرام. از راژن میخواهم که موضوع را توضیح بدهد.
راژان:
- راستش اینست که قدرت توضیح این مسئله را ندارم. اما مختصر بگویم : زیتون خواهر من است، شوهرش برای تامین معاش که چهار بچه داشتند به کار قاچاق روی آورده بود. در همین رابطه نیز کشته شد. بچه ها در کمتر از دو سال پست سر هم یک به یک مردند. خواهرم با مرد دیگری ازدواج کرد و به سومای-برادوست رفت. من تا بخود بجنبم همه این اتفاقات افتاد و اصلاً نفهمیدم این بچه ها چرا مردند . گویا مریض شدند و..
راژان نتوانست به سخنش ادامه بدهد. پولاد با عصبانیت گفت:
گره مسئله دقیقاً همینجاست. چرا ندانستی، چرا کمک نکردی، چرا موضوع را با ما درمیان نگذاشتی؟ چرا چشمت را بستی و گذاشتی زیتون این بچه ها را بکشد و از دستشان رها شود؟ چرا با بی توجهی در این جنایت شرکت کردی؟ چرا سعی نکردی او خواندن و نوشتن یاد بگیرد؟ چرا نخواستی چیزی از دنیا و زندگی و حداقلی از آدمیت سرش بشود که جلو این خصلت بیرحمی غیر قابل تصور گرفته بشود؟
به خواهرت که دسترسی ندارم اما به تو هرچه بگویم کم گفته ام . پیشنهادم اینست که برو و هرگز هم تو جمع ما پیدات نشود. من تحمل قاتل چهارتا بچه را ندارم. نمیخواهم رویت را ببینم. شما ها چطور توانستید این گلها را پرپر کنید چطور توانستید ابن بلبلان را بکشید؟ ...
9
Şuxluq götürməz
Bu mənim gözlərimdir
Muşşatələr əlini gerə çevirmiş
Gözəllik örnəyi
Uca bir zirvə
Görkəminə toxunmayın
...Eeey
Savalan boyu savaşmaya
Gücünüz yox ikən
Zirvələri görməyə çalışmayın
10
آنا دخترک ده ساله، سفره را جمع میکرد دورا گفت:
-دختر! چرا لای انگشتانت سیاه شده؟
آنا:
-pəncərədən quş geçdi پرنده از جلوی پنجره گذشت.
- دورا:
-یعنی چه؟
آنا:
- باید بریم سر کلاس
- بریم
-خوب ، می بینید؟
-بله ؟
آنا:
- همه تو کلاسیم . معلم وارد شد.
-مشقها روی میز!
دو بچه ته کلاس به آرامی با هم حرف میزنند:
?Əvvəl-
Əyər-
?Dovvum-
Döyər-
?Sevvum -
Söyər-
?Çarom-
Çalar-
?Pəncum-
.Pəncumu bilmirəm-
-کلاس اولی؟
-میترسد و کنار میکشد
-کلاس دومی؟
-کتک کاری میکند!
-کلاس سومی؟
-فحش میدهد!
-کلاس چهارمی؟
-میزند!
-کلاس پنجمی؟
-کلاس پنجمی را نمیدانم !
-بچه دیگری گفت:
- من میدانم! کلاس چهارمی میزند!
زد، رو کمرم. جیغم در آمد!
معلم گفت:
:Bir ayrı uşaq dedi
.Mən bilirəm,çarom çalar-
:Çaldi mənim belimdən.Çığırdım. Moəllem dedi
?Sevvum söyər, çarom çalar, pəncumu mən bilirəm,gəlin bura, ana dilinə danışersız-
-کلاس سومی فحش میدهد! کلاس چهارمی میزند! کلاس پنجمی را من میدانم. بیایید اینجا! مداد لای انگشتها! جریمه تو قلک! باز باید تو آسمان پرنده نشون بدین! به زبان مادری حرف میزنید؟»
در حال گریه گفتم:
- آقا تو کلاس پرنده پیدا نمیشه!...
... Ağa! Kelasda quş olmaz
انگشتهام سیاه شد. درد کرد. کلاس فریاد زد:
!Ağa! Pəncərədən quş geçdi! Ağa! Pəncərədən quş geçdi
-آقا!پرنده از جلوی پنجره گذشت! آقا!پرنده از جلوی پنجره گذشت!
دورا، پرنده از جلوی پنجره گذشت، اما ، کار ما خیلی زار بود...
دورا رو به گلنار گفت :
-چرا ساکتی ، چرا حرف نمیزنی ؟
گلنار :
-ایکاش هرروز ده بار شسته میشدم... خیلی خسته ام . دیگر به آخر رسیده ام. ایکاش در آن دور دورها جای ساکتی بود. بی ارتباط با دنیا. یکسال آنجا میماندم، وهرروز ده بار شسته میشدم. بعد میتوانستم حضور پیدا کنم...
Mən çox yorgunam. Çox bitgin. Kaşki uzaqlarda bir yer olaydi,heç kimsə olmuyaydi, Çox sakin bir yer, dunyayla elaqesiz. Orda bir il qalsam,ve her gün on dəfə yuyulsam huzura qovuşa bilərəm
*
تو پرنده زخمی، برق چشمان «دورا»، تو زبانهای بریده ، شعر و سرود گلنار، تو «جان» ، دنیای سایه ها، چگونه میتوانم ترا معنی کنم؟...
وقتی با لبان خشک و ترک ترک، رودهای به بند کشیده شده را فریاد میزنی، من در میان امواج خاموش، «سایه روشن» های ربوده شده را جستجو میکنم که ابعاد گذشته و آینده را درنوردیده و برای شکافتن شب، جاودانه در حال، جاری اند.
Eşitdim
Maraqlanmışsan bəlli
Yox
Dəyişən birşey yox
Getdiyindən bəri ...
Gözlərimdə eyni baxış
Yalanlara yer verməyən
Eyni qorxuluqlarla sarılmış ...
Hələ də
ən sevdiyim
yağışdır baharlarda
anımsayıram
səninlə
hülü ağaclarının çiçəklərinə
qonaq gedəcəkdik
Urmuda!
Nəysə...
Sevirəm hələdə gecəni
Gecələrdə
Şam yandırmağı
Yatmadan öncə
Aya baxmağı
Göy buludlu deyilsə təbii !!
Eynidir ürəyim
Dəyişən birşey yox
Xəyanəttən ortasında bir ox dışında
Gələn
Gedən
Yox...
Hələ də tapıram
O odlu dumanlı
Başı bəlalı
YURDUMA
Adını deyim
Adına qurban
AZEƏRBAYCAN’a
Hələ də ölürəm mən
Anama
Anamın
əllərınə
gözlərinə
qucağına
Sevirən hələ də
sənə
səni sevirəm deyən
dilimə
həyə[1] ...
həyə ...
mən
ölürəm
öz dilimə
özümə
özlüyümə
Hən
eyniyəm mən
özüməm
buraxdığın kimi
heç deyişməmişəm
dəliydim
yalnız
zır dəliyə dönmüşəm !
[1] . Hə demək Urmuda.
شنیدم
علاقمند شده بودی
روشن
نه
از وقتی که تو رفتی
چیزی تغییر پیدا نکرده است...
گستره ی نگاه پاک
برچشمانم
باهمه ترسها
جایی برای دروغها
نمیدهد...
هنوز هم
دوستداشتنی ترینم
باران است در بهاران
میخواستیم به مهمانی شکوفه های درختان هلو برویم
در اورمو!
به خاطر میاورم!
بهر حال ...
هنوز هم
شب را دوست دارم
برافروختن شمع
در شب را
نگاه به ماه را
پیش از خواب
البته اگر
آسمان ابری نباشد!
دلم پاک است
چیزی تغییر پیدا نکرده
بر پیکان تیری از روی خیانت
آمد و شدی
نیست...
هنوز هم می پرستم
آن سرزمین توفانی و
پردرد و رنجم را
فدای نامش
نامش را بگویم
آذربایجان را
هنوز هم
میمیرم برای مادرم
برای دستان و
چشمان و
آغوش مادرم
هنوز هم شیفته ام
شیفته زبانی که به تو
دوستت دارم
میگوید
آری
آری...
برای زبانم میمیرم
برای گوهر و
شخصیتم
آری
پاکم
خودم هستم
همچنان که رهایم کرده بودی
هیچ عوض نشده ام
دیوانه بودم
فقط
دیوانه تر شده ام!
------------
جان شیفه - قسمت اول تا پنجم
http://iranglobal.info/v2/node/415
جان شیفه - قسمت ششم
http://iranglobal.info/v2/node/760
جان شیفته قسمت هفتم
http://iranglobal.info/v2/node/1126
جان شیفته (8
http://iranglobal.info/v2/node/1531
جان شیفته (9
جان شیفته (10)
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!