سرباز گمنام آنشب خستگی را بهانه کرده به اتاق خود رفت . هر چقدر تلاش بخرج داد تا دلیل باخت خود از یک ضعیفه را بقول خودش هضم کند موفق نشد و هر چقدر به حلاجی موضوع ادامه میداد خشم او شعله ور میشد . او در این تجزیه و تحلیل فقط خود و دنیای خود را حق بجانب میدانست و دنبال گناهکار گشته و به نوع مجازات گناهکار و به مقدار و زمان آن می اندیشید . ساعتها به حالت درازکش چون شوک زده ها چشمان حود را به نقطه ای دوخته و بدون اینکه تکانی بخورد به انتقام فکر میکرد . او این انتقام را نه از روی کینه ی شخصی ، بلکه با تئوریزه کردن اعمال و سخنان ضعیفه ، او را مصداق بارز منحرفی نیم بها میدانست که جنسیت او دلیل کافی بر گناهکار بودن او دلالت میکرد . بنابراین مجازات دختر خاله خود را ، نه تسویه حساب شخصی بلکه مجازات و اجرای فرمان خداوندی قلمداد میکرد به این ترتیب خود را عاری از هرگونه جنایتی دانسته و اعمال خود را تنها بعنوان مجری دستورات توجیه میکرد تا اگر روزی و روزگاری چیزی تحت عنوان عذاب وجدان گریبان او را گرفت به مانند تمام جنایتکاران دنیا خود را بری از جنایت دانسته و خود را مامور و معذور اعلام کرده و خود را بدین ترتیب از دست هرچه شرف ، وجدان و غیره باشد خلاص کند و وقتی هم پای حسابدهی جنایت شان فرا رسد باز چون دیگر همکاران خود در تمام دنیا خود را بیگناه دانسته و رهبر ، پیشوا ، نظام و حتی خدای خود را مقصر بدانند .
اما سرباز گمنام امروز قصد تصور چنین سرنوشتی را ندارد او چنان خود را ابدی و قدرتمند میداند که فراموش میکند که حتی خدایان هم جایگاه خود را از دست میدهند و سرنگون هم میشوند . سرباز گمنام نتوانست چون همیشه راز و نیاز شبانه ی خود را بجا آورده و خوابی داشته باشد . او بدون اینکه خود متوجه باشد بارها و بارها در آنشب خود را آزار داده و زمینه ددمنشی خود را برای فردا و فرداهای دیگر مهیا میکرد او نمیدانست که خودآزاری او پیش درآمد دیگرآزاری میباشد که او هر روز در زیرزمین آن زندان مخوف به آن دست میزند با گرفتن انتقام و بیرون ریختن خشم خود به آرامش دست مییابد آرامشی که در نتیجه لت و پار شدن انسانها و جاری شدن خون پدید میآید . اینکه کارشناس از ماهیت رفتار خود اطلاع دارد یا نه ، تفاوتی در صورت مسئله ایجاد نمیکند چرا که او لذت خود را در ان دخمه های تاریک به بهای سلاخی دیگران نصیب خود میسازد و به بهای زندگی دیگران به رضایت و تسکین بدوی گونه خود نایل میشود و قربانی یکی از نمونه های این سلاخی بود .
قربانی در حالیکه مشغول نوشتن بود، احساس کرد در اتاق بازجویی، کسان دیگری هم حضور دارند. در احساسی متضاد قرار گرفت، از یک طرف با همدردی با قربانیان دیگر و اینکه چه سرنوشتی در انتظار آنان است، غمگین شد و از سوی دیگر، از اینکه در این دژ، تنها ساکن آن نیست قوت قلب گرفت. آه کشیدن قربانیان و صدای ورق خوردن کاغذ، حدس قربانی را به یقین تبدیل کرد. وگرنه این آهها نمیتوانست آه سربازان گمنام باشد. آنان خود را شیران این بیشه میدانند، آه کشیدن میتواند نشانه گرفتار شدن در دستان بیرحم و سرنوشتی نامعلوم را تداعی کند حاکمان این دژ، حداقل چنین وضعی را نداشتند. قربانی صدای کارشناس را شنید که چیزی به قربانی دیگری میگفت و قربانی دیگر که یک زن بود در جواب کارشناس خیلی آرام، چیزهایی را گفت و دوباره سکوتی سنگین بر فضای اتاق حاکم شد.
با شنیدن صدای زن، قربانی به یاد مادرش افتاد. فکر اینکه مادر او را هم به همینجا آورده باشند برایش بسیار دردناک بود و از اینکه ممکن است مادر او را با آن سن و سال و تن نحیف تحت فشار قرار دهند، دچار غمی سنگین شد و بعد به خود دلداری داد و گفت: "اگر من مجرم هستم چه ربطی به مادرم دارد که او را به اینجا بیاورند." و دوباره به خودش گفت: "اینجا هیچ چیز بعید نیست." تهدیدهای کارشناس به یادش آمد، نوشتن را تمام کرد و سعی کرد به چیزهای امیدوارکننده فکر کند ولی هر چه تقلا کرد موفق نشد. ضربات کابل و ابهت این مکان او را در دنیای خلاء رها کرده بود. دستی دراز شد و ورقهها را برداشت. دور شدن صدای پای صاحب دست شنیده میشد و قربانی لحظه موعود را به چنگ آورده بود. او توانست آرزویی را تصور کند که صاحب دست، بعد از خواندن برگه های بازجویی، به سوی قربانی میآید و با صدایی چون صدای یک انسان که پیشیمانی در آن مشهود باشد میگوید: پس چرا اینها را از اول نگفتی؟ ببخشید که در مورد تو اشتباهی صورت گرفته، واقعاً متأسف هستم و آخر سر هم قربانی را راهی خانه میسازد و دو باره لبخندها بر جمع خانواده سایه میافکند و دو باره همه چون همیشه دور هم هستند. فضای مهر و محبت در خانه بر پا میشود و دو باره همه چیز از نو شروع میشود. عذاب و غم و غصه پدر و مادر هم خاتمه مییابد. با تصور این آرزو، تبسمی در چهره قربانی نمایان شده بود و او چقدر آرزو میکرد که چون خوابهای قبلی، همه این مکان تاریک و حوادث هم خواب بوده باشند. اما زمان این خیالات زیاد طول نکشید و چون سرابی در کویر بود. دستانی از پشت ، گردن او را گرفت و همراه با صندلی به طرف عقب، با قدرت تمام کشید و گفت: "سگ مرام، این نوشتهها فقط بدرد عمهات میخورد." کشان کشان او را با خود بردند. لحظهای بعد قربانی را چون مصلوبها، دستانش را در بالای سرش با دستبندی مخصوص به میلهای بستند. این طرز بستن، بسیار دقیق بود. پاهای او بسختی در تماس با زمین قرار داشتند اما قربانی در پشت سرش دیوار میلهای داشت و از اینکه به میلههای پشتی میتواند تکیه دهد احساس رضایت میکرد و سعی کرد با حرکاتی وضع ایدهآل خود را درست کند. این تلاش نه تنها درد او را تخفیف نداد، بلکه وضع او را پیچیدهتر کرد. خوشبینی او طولی نکشید و عذابی دیگر در شکلی دیگر ظاهر شد. رفتهرفته قدرت جسمی او تحلیل میرفت و ناخواسته به خواب میرفت که بیشتر به بیحالی و بیهوشی شبیه بود. زانوها خم گشته و بدن به طرف پائین متمایل میشد با همین حرکت طبیعی بدن، دستها هم همراه بدن این هماهنگی را تکمیل میکردند. اما دستبندها چنان ساخته شده بودند که با هر حرکت دستها به طرف پائین، بطور خودکار تنگتر میشدند و مچها تحت فشاری دردناک قرار میگرفتند فشار دستبد نتنها جریان طبیعی گردش خون را مختل میساخت و درد را به تمام بدن منتقل میکرد بلکه خفگی هم به آدم دست میداد. قربانی هنوز از رنج پاها خلاص نشده، در حال تجربه این نوع عذاب بود. تلاش خود را برای بهبود وضع خود ناامیدانه رها کرد. یا باید مینوشت تا کارشناس دست از سرش بردارد یا اینکه این عذابهای باور نکردنی را تحمل میکرد. بخود گفت: مرز تحمل کجاست؟ جسم من و ظرفیت پذیرش درد تا بینهایت، یا خواسته و اراده من؟ فشار دستبندها مرزی نمیشناخت. با هر تکانی عرصه بر او تنگتر میشد. تازه اگر موفق میشد روی پاها بایستد و به آنها تکیه کند درد آن از این هم بیشتر بود. تا به حال در زندگی دچار چنین بدبیاری و تناقضی نشده بود. نالههای او هر از چندگاهی سکوت آنجا را میشکست. اما ناله او یگانه ناله این دژ نبود. از دوردستها نالههای دیگری هم شنیده میشد. قربانی به یاد کلمه سگ افتاد که کارشناس به او گفته بود. به حال سگها غبطه خورد و پیش خود فکر کرد اگر سگ بود دیگر، کارشناس از او توقع نوشتن نداشت و شاید هم تکه نانی به او میداد و شاید هم سگ را از آنجا دور میساخت. قربانی از خود پرسید: پس چرا گاو از سگ عزیزتر است؟ و خودش هم جواب داد بخاطر شیرش. و بعد سئوال را پیچیدهتر کرد و پرسید: خر که شیر نمیدهد پس چرا عذاب سگ را ندارد؟ دوباره جواب داد بخاطر سواری دادنش. دوباره به یاد سگ افتاد. اینبار این سگ، سگی نبود جز سگ خودش، که زمانی با هم روزگار خوبی را داشتند و اگر آن همکلاسی شرور نبود، شاید هنوز هم زنده بود و با هم به کوه میرفتند و سر به سر هم میگذاشتند و هر دو در زمستان روی تشک برفی غلت میزدند و لذتی بیپایان میبردند.
درد شدید پاهای داغان و زخمیشده بوسیله کابل و دستهای بستهشده با دستبند در بالای سر که ساعتهای طولانی فشار وزن بدن آویزان شده را به آنها وارد میساخت، توان او را به تحلیل برده و او را بیهوش ساخت. این حالت قربانی خلاف خواست کارشناسان بود. جسم بیهوش متوجه عذاب و درد نمیشود، بنابراین ماموران دست به کار شده او را باز کرده و کشان کشان به داخل سلولی که کف سیمانی داشت بردند. یکی از ماموران درحالی که چشمبند را از چشمان قربانی دور میساخت، به صورت قربانی سیلیهای محکم میزد تا عکسالعمل و میزان هوشیاری او را بداند. با صدای بلند نعره میزد: " نجس فیلم بازی نکن، تازه اول کاره. و چشمبند او را کنار زد. ماموردیگر به مانند ماشینی بیاحساس که عمل ماشین دیگری را تکمیل میکند، دست به ابزاری برد که انتهای آن دقیقاً مثل سوزن بود و بعد هم با آرامش خاطر که در توان هیچ انسانی نیست سوزن را در کف پاهای قربانی به دفعات فرو برد. آخر سر وقتی بیثمر بودن این تدابیر را متوجه شدند و اطمینان یافتند که قربانی بهراستی بیهوش شده است، سطل آبی را به سر او ریختند. با به هوش آمدن قربانی که تکان خوردن پلکها از علائم آغازین آن بود احساس رضایت خاطر کردند. درحالی که نالههای خفیف قربانی با نفسهای ضعیف او به گوش میرسید ماموران اتاق را ترک کردند؛ قربانی در شرایطی نبود که بتواند وضع خود را تعیین کند. او حتی نمیدانست زنده است. چرخش دَوَرانی دیوارها و سقف روشن اتاق او را به حالتی دچار ساخته بود که هیچ کلمهای قادر به توضیح آن نبود و اگرهم بشود این حالت را توضیح داد تنها میتوان گفت جسم او فاقد هرگونه اختیاری بود. این تنها واکنش طبیعی جسم او بود که تقلا میکرد دوباره به حالت اولیه برگردد. هر انسانی محدوده معینی برای تحمل درد دارد و وقتی این درد از حد توانائی بدن فراتر رود دیگر کنترل ارادی آن میسر نیست. اینجا هم این خود اراده قربانی نبود که او را به دنیای هوشیاری باز میگرداند بلکه این جسم او بود که اتوماتیکوار در پی یافتن حالت طبیعی خود بود تا دوباره فرم دلخواه خود را باز یابد و خود این بازیابی در وهله اول از فعالیتهای عادی بدن شروع میشود و نهایتاً هوشیاری را دوباره بر پا میسازد. درحالت هوشیاری، اگر اتفاقی برای اعضای بدن بیافتد و دچار آسیب شود، عصبها این وضع را به مغز منتقل میکنند و آنگاه صاحب جسم برخورد متناسب با این آسیب را اتخاذ میکند. درحقیقت بدن به نوعی دارای کنترل و هدایت آگاهانه است اما در مورد حالت قربانی خلاف اصل کنش و واکنش ایجاد شده بود، عصبها و کنترل ارادی از شدت درد و ناتوانی در تحمل آن دچار اختلال شده بود. در اینجا تنها جسم قربانی در تقلای طبیعی خود، بازگشت به حالت عادی خود را انجام میداد و همین عمل بهتدریج صورت گرفت. همه چیز در آن اتاق، تار و خارج از شکل طبیعی به نظر میرسید. درواقع قوّه بینایی قربانی توان دید و دریافت محیط خود را از دست داده بود و خود قربانی هم عاجزتر از آن بود که کاری صورت دهد. تنها چیزی که میتوانست قربانی را یاری دهد تا دوباره فرمان جسم خود را بدست گیرد، زمان بود.
از سوی دیگر کارشناس و همکار دیگرش ، چون متخصصین کوشا که آزمایشات خود را زیر نظر داشته باشند تا نتایج حاصله را دریابند، مرتب به اتاقی که قربانی درازکش چون جسمی بیجان رها شده بود سر میزدند و از دریچه کوچکی در قسمت بالای در قرار داشت اوضاع را برآورد میکردند و راجع به روشهای پیشرو که باید روی قربانی اجراء میشد با جدیت صحبت میکردند. در این صحبتها و تصمیمگیریها تنها چیزی که حضور نداشت، رنج و عذاب قربانی بود که با آن پاهای لتوپاره و دستهای خشک شده در بالای سر، چون اشیایی بیارزش روی کف سرد اتاق دراز شده بود. نتیجه برآوردهای کارشناس و فاتح با دیدن نعش قربانی این بود که نباید اجازه داد زمان و دفعات بیهوشی بیشتر شود. بنابراین به دستور آنها مامورین غذای آبکی را به اتاق قربانی آوردند. البته این عمل نه از روی دلسوزی، بلکه هوشیاری و توان مجدد را به قربانی بازگرداندن و دوباره عملیات را آغاز کردن بود. بسیار توهمگونه بود اگر قربانی فکر میکرد همه چیز به پایان رسیده است. از نظر کارشناس و همکارش این فقط آغاز کار بود.
قسمت (5) از حکایت " چرا و چگونه وارث جهنم شدیم " ؟
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید