رفتن به محتوای اصلی

«لذت» رمز رفتار ددمنشانه
16.03.2008 - 14:19

 قربانی در حال نوشتن بود که کسی به او نزدیک شد و با لحن ملایم گفت: بیخودی ما را خسته نکن. ما همه چیز را می‌‌‌‌دانیم. پس بهتر است عقل سلیم را به کار بگیری و به خود و جوانی‌‌ات رحم کن . و بعد هم چیزی شبیه به این جمله را به‌‌عنوان اتمام حجت اعلام کرد و گفت: هنوز کسی از مادر زاده نشده که بتواند بدون تخلیه اطلاعلات خود از اینجا بیرون برود. با اطمینان حرف زدن این بازجو چندین دلیل داشت که قربانی آن را متوجه شد. اول ازهمه چند کتابی را ضمیمه پرونده او کرده بودند. دیگر این‌‌‌که حرف‌‌هایی بود که او با یکی از همکاران خود آن را در میان گذاشته بود و حالا بر علیه او استفاده میشد آشفتگی قربانی هم از همین امر ناشی میشد . قربانی با علم به این مساله در خلوت خود به این بازجو گفت: " شما نمی‌‌توانید همه چیز را بدانید و اگر همه چیز را می‌‌دانید پس چرا زبونانه به شکنجه متوسل می‌‌شوید

 آنچه که به قربانی مربوط می‌‌‌شد، او تلاش می‌‌کرد که تا آن ‌‌جایی که امکان دارد کار به زیرزمین و آویزان شدن نکشد. ضمناً او وارد نبرد تن ‌به‌‌ تن نشده بود و توان آنرا هم نداشت . بنابراین جواب‌‌‌ها را نوشت. در آن میان مدام افرادی را از بازجویی با خشونت و تحقیر به زیرزمین و یا جاهای دیگر می‌‌‌‌بردند و عده‌‌ای را هم به داخل اتاق بازجویی می‌‌‌‌‌آوردند و با هر کدام به شیوه‌‌‌ای رفتار می‌‌کردند. قربانی همه این حوادث را بواسطه قوه شنوائی دریافت میکرد او اجازه بر گرداندن سر خود را نداشت و تازه اگر این‌‌‌کار را هم جرئت به‌‌‌خرج داده و می‌‌‌کرد چشم بند مانع این‌‌‌کار می‌شد، و به ریسک کردن هم احتیاج نداشت. دوباره حواس خود را بر روی سئوال‌‌‌ها متمرکز کرد و این ‌‌که همکار او با آن ماسک دوستانه و ژست ادیبانه، چند نفر را تابه‌‌ حال روانه این مکان ساخته است فکر او را مدتی بخود مشغول کرد. طنز تلخ این بود که حرف‌‌های او محتوای کلی را از دست داده و مغرضانه عوض شده بودند. مثلاً یکی از سئوالات این بود که: "تو در جمعی گفتی که اگر در جایی که دموکراسی نباشد، عدالت فریبی بیش نیست و اگر عدالتی نباشد، دموکراسی وعده‌‌ای توخالی است و عین استبداد است و این رژیم هم ماهیتا استبدادی در نتیجه ضد انسانی هم است". این شعار متعلق به کدام گروه است و از چه سالی به این گروه ملحق شدی و رده تشکیلاتی تو در آن گروه چیست؟ و اینکه با چند نفر ارتباط داشتی و آدرس آنها کجاست ؟ درحالی‌‌‌که قربانی به همکار خود، آن‌‌هم در یک صحبت دونفره بسیار عمومی که ناشی از احتیاط‌‌‌‌‌‌آمیز بودنش بود گفته بود: آزادی و عدالت مکمل هم هستند. و اشاره‌‌ای هم به رژیم نکرده بود، چراکه تجربه گذشتگان به او یاد داده بود که به آشنائی‌‌های اتفاقی زیاد اعتماد نکند. آن هم در آن بلبشویی که در جامعه حاکم بود. بنابراین او منکر چنین صحبتی در جمع و داشتن ارتباط تشکیلاتی شد. در حقیقت اگر بازجویان اراده کنند هر سخنی می‌‌تواند ماهیت ضدانقلابی داشته باشد و حتی اگر سخن و مدرکی هم نباشد اراده بازجویان می‌‌تواند تعین کننده همه چیز باشد. یک نمونه آن قربانی است که می‌‌‌‌‌‌توانند با او هر کاری بکنند و اگر اسراری داشت آن را تخلیه می‌‌‌‌کند، طعمه‌‌‌های دیگری را برای شکارچیان فراهم آورده و ظفر دیگری را نصیب دستگاه شکنجه کند و اگر هم اسراری نداشت و یا حتی صرفاً فردی بوده است که به گونه ی دیگر می‌‌‌‌‌اندیشد و شکنجه‌‌‌‌های انجام گرفته همه با تمام زشتی‌‌‌‌های‌‌‌اش، غیرقانونی بوده است، برای بازجویان هیچ اهمیتی نداشت. از نظر بازجویان هر کسی که مثل آنان نیست، مجرم و قابلِ تعقیب است. و اگر مجرم فرضی بازجویان جوابِ سئوالات را به سبک و سیاق آن‌‌‌‌ها ننویسد و خود را بخواهد از دنیای بدوی آنان دور نگاه دارد حتی اگر هیچ اقدامی بر علیه آنان انجام نداده باشد باز فرد می‌‌تواند گناهکار محسوب شود. تنها این نیست در چارچوب یکسان‌‌‌سازی جامعه، اگر فردی نوع پوشش و نوع گفتار دیگری داشته باشد، و حتی نوع لذت بردن دیگری داشته باشد مثلاً سری به کوه زدن و از طبیعت و نیروی آن و زیبایی آن الهام گرفتن هم خود جرم به حساب می‌‌‌‌آید. حال اگر بازجویان علت کوه رفتن قربانی و تمام جزئیات آن را می‌‌‌‌خواهند بدانند هر چند برای قربانی این سئوال احمقانه بود اما بازجویان این را حق مسلم خود می‌دانند که همه چیز را بدانند وقتی هم در جواب این سئوال آنها ، قربانی علاقه خود را به کوه رفتن از دوران دبستان بیان کرد و این‌‌که از کوه بیش از هرچیزی لذت می‌برد، به‌‌هیچ‌‌وجه خوشایند بازجویان نبود چراکه آنان هیچ‌‌‌‌‌وقت نمی‌‌‌‌توانند تصور کنند یک انسان می‌‌‌تواند غیر از ارضای غریزه حیوانی خود که دریدن و کشتن و کینه و نفرت است ، که خود بازجویان چنین می‌‌‌کنند، می‌‌‌‌شود از چیزهای دیگری هم انسان‌‌گونه، بدون این‌‌‌که دردی را متوجه دیگران کرد، لذت برد و این دنیا برای بازجویان غیرقابلِ قبول بود و شاید هم ناشناخته. و اگر ناشناخته بود باز دلیل دیگری بود که جامعه افسار خود را به‌‌‌دست کسانی سپرده است که هنوز دچار زلزله تاریخی نشده‌‌‌اند و رشد مغزی در اینان صورت نگرفته است و آنان حیوان‌‌‌گونه، آن‌‌‌هم از نوع درنده آن، با محیط اطراف خود، چه طبیعت باشد چه انسان، برخورد می‌‌‌کنند. و به‌‌همین‌‌‌‌خاطر بود که بازجو با نظرانداختن به جواب‌‌‌های قربانی، باز دچار خشم شتری گشته و دیگران هم به کمک او شتافته، قربانی را با یک حالت سادیستی روانه زیرزمین کردند، انگار که وقت دریدن طعمه فرا رسیده است، او را به تخت بسته، عملیات جراحی کارشناسانه به‌‌قول خودشان را شروع کردند. در آن زیرزمین که نه طول آن و نه عرض آن برای قربانی معلوم بود و تجسم قربانی تنها تاریکی مطلق و آن تخت شکنجه را شامل می‌‌‌شد کمی دورتر تقلای خفیفی به‌‌‌گوش می‌‌‌‌‌خورد که در انتها به ناله‌‌ای ناتمام ختم می‌‌شد. قربانی بسته شدن انسانی را با آن دستبند عجیب می‌‌‌توانست حدس بزند.

 حال قربانی می‌‌‌‌توانست برخلاف قبل، محیط اطراف خود را ارزیابی کند و چیزهایی را از آن دریافت کند که قبلاً فاقد آن بود و این‌‌‌ کار نه ابتکار او بود و نه عمداً صورت می‌‌گرفت. این کار در اصل بخاطر پسروی آن هرج و مرج و ارعاب اولیه حاصل شده بود؛ مرحله‌‌ای که آینده و ماهیت فرد در آن نهفته است. با عبور از آن چند گانگی، علی‌‌رغم از کار افتادن قوه بینایی که در نتیجه چشم‌‌ بند حاصل می‌‌شود، بدن فرد این کارافتادگی را با تقویت قوای دیگر بدن، ازجمله قوه شنوایی، قوه بویای و دیگر قوه‌‌‌ها، جبران می‌‌کند. ازاین‌‌روی بود که قربانی با این‌‌‌ که خود را در میان آتش و جهنم حس می‌‌کرد، ولی او احاطه خود را نسبت به مکان بدست آورده بود. بوی بخصوصی به مشام می‌رسید. این می‌‌توانست از تلفیق چیزهای مختلفی ازجمله عرق شدید قربانیان با خون‌‌شان و حتی تلفیق خون و عرق بدن با محتویات پاهای چرکی و یا حتی اختلاط همۀ این‌‌ها با هوای فشرده و نم‌‌‌دار زیرزمین باشد. بار اول هیچ‌‌کدام از این‌‌‌ها نظر قربانی را جلب نکرده بود. این تجزیه و تحلیل غیرارادی قربانی، با نشستن یکی از بازجویان روی سینه او و فروکردن کهنه‌‌مانندی در دهان او که با جنون باورنکردنی صورت می‌‌گرفت، پایان یافت. این نوع به تخت بستن برخلاف دفعات قبل فرم دیگری داشت اینبار اورا نه به شکم بلکه به پشت خواباندند تکان تخت که به علت مقاومت و تن ندادن قربانی به این عمل، که ناشی از بسته شدن مسیر هوا بود و پس کشیدن دستان و پاهایش که باید بسته می‌‌‌‌شدند با هجوم چند نفر از بازجویان و دیگر ماموران به‌‌راحتی برای آنان میسر شد. و از سوی دیگر، قربانی ازاین‌‌ که مثل دفعه قبل سر او را در پتو نپیچیده‌اند، وضع خود را قدری بهتر می‌‌‌دید که حداقل درد سوزناک ضربات کابل را باید تحمل می‌‌کرد و نه این‌که هم حالت خفگی ناشی از پتو را و هم ضربات کابل را، که هر کدام از دیگری وحشتناک‌‌تر بود. خوش‌‌خیالی قربانی چندان هم به درازا نکشید. با شروع ضربات کابل بر کف پاها، فرد نشسته بر روی سینه او، نه تنها کهنه ‌‌‌مانندی را هرچه بیشتر در دهان قربانی با فشار فرو می‌‌کرد تا کهنه را در انتهای دهان و ابتدای حلق جای دهد و بدین‌طریق هر منفذی را برای ورود هوا سد کند، بلکه با بی‌رحمی تمام گاهی گوش‌‌های قربانی را با تمام توان می‌‌‌کشید و با ضربات کابل همنوایی کرده، روی سینه قربانی بلند شده و با تمام وزن سنگین‌‌‌اش دوباره فرود می‌‌‌آمد و بعد هم برای این‌‌که لذت جنون‌‌‌‌آمیز خود را کامل کند دماغ قربانی را چنان فشار می‌‌داد که خفگی لحظه‌‌‌ای به قربانی دست می‌‌داد. قربانی قبل از این‌‌که این درنده‌‌‌خویان را مقصر بداند که با او چنین می‌‌‌کنند، خود را مقصر می‌‌‌دانست و حتی از خود متنفر بود که چرا انسان هست و چرا تا حالا زنده مانده است؟ تا با جسم و روح او چنین کنند. انگار قربانی هنوز هم پی نبرده بود که این مفلوکان حتی انتخاب او در مرگ آنی و سریع را نیز نخواهند پذیرفت و اگر قرار باشد با مرگ سریع دفتر زندگی او بسته شود، پس تکلیف این انبوه کارشناسان و بازجویان و مامورانی که منبع ارتزاق روحی آن‌‌‌ها همین تکه‌‌پاره شدن گوشت و فوران خون است چی خواهد شد. یکی از ساده‌‌‌ترین احتمالات می‌‌‌تواند این باشد که درآن‌‌صورت آنان در کوچه و خیابان‌‌ها طعمه‌‌‌های خود را شکار کرده و هر کدام در مخفی‌‌گاه خود به وسعت یک شهر شکنجه‌‌گاه و قتلگاه دایر خواهند کرد. برای قربانی بهتر بود که این قانون حیوانی بازجویان را درک کند که اگر قرار است حکم کشتن او را صادر کنند اول آنان را با شکنجه شدن خودش باید سیراب سازد و بعد منهدم شود .

 ضمناً هرچند هضم این مساله برای قربانی سخت بود، قربانی باید می‌‌دانست که او نباید از بودن خود شرم می‌کرد، بلکه این بازجویان هستند که نه تنها خشم و عقده‌‌‌های خود و بلکه عقده‌‌های یک تاریخ را داشتند بیمارگونه بیرون می‌ریختند. ضمناً برای آنان فرقی هم نمی‌‌کرد که قربانی و یا کس دیگری با اسم دیگری در آن‌‌جا باشد . آنان عصاره آن بخش از رذالت‌‌های بشریت هستند که هنوز عده ای آنرا یدک می کشند. یک انسان سالم حتی تنها و تنها از تصور و شنیدن این اعمال مو بر تن‌‌‌اش سیخ می‌‌شود و دچار کابوس می‌گردد، درحالی‌‌‌که در بازجویان و آنانی که خود را نماینده خدا میدانند ذره‌‌ای پشیمانی دیده نمی‌‌شود و از سوی دیگر قربانی از این‌‌که جسم خود را زیر تازیانه‌‌های بازجویان داغان شده می‌‌بیند، خود را گناهکار می‌داند. تفاوت این دو دنیا هم دقیقاً در همین مفهوم انسانی قربانی عیان است. یک‌‌‌طرف بازگشت به عصر تاریکیها و سوی دیگر چشم به آینده و تکامل داشتن و آن‌‌‌کس که به حرکت و تکامل اعتقاد دارد و هیچ چیزی را مقدس هم نمی‌‌داند، چنان‌‌که این بازجویان که چون گله‌‌‌های درنده اطراف قربانی را گرفتند همه چیز را با شکنجه و عذاب می‌‌‌خواهند ساکن ببینند.

 بازجوی کابل‌زن به زدن ضربات پایان داد و آن دیگری که سنگین وزن بود از سینه قربانی بلند شد و دیگری با آرامش کامل ابزار نوک تیزی را در کف پاهای قربانی فرو می‌کرد تا اطمینان حاصل کند که عصب‌‌‌های پاها هنوز درد را منتقل کرده و باعث رنج قربانی می‌‌‌‌شوند . گاهی قربانیان برای گریز و خلاص از درد و رنج مجبور به همکاری با بازجویان شده و تسلیم میشوند. بازجویی که ابزار تیز را در کف پاهای قربانی فرو می‌‌کرد چنان این‌کار را با دقت و مهارت انجام می‌داد که انگار این ابزار را در یک کیسه شنی فرو می‌‌برد و این کار او بی‌‌‌دلیل نبود. همان‌‌‌طور که انتخاب پا به عنوان محل شکنجه هم بی‌‌دلیل نیست، چراکه تمام عصب‌‌‌های بدن به‌‌‌نوعی با کف پا در ارتباط هستند. نشانه‌‌گرفتن کف پا در اصل زیر ضرب قرار دادن تمام بدن هم هست و همین اعمال بازجویان حکایت از این دارد که آنان چگونه با هزاران هزار نفر چنین کردند و تجربیات سلاخی دیگران را با تمام جزئیات آن به‌‌‌کار می‌‌بندند. عکس‌‌‌العمل قربانی که با تکان پا توام بود، بازجویان را به ادامه طرح خود امیدوار ساخت. آنان نمی‌‌‌‌خواستند کوچکترین وقت را نصیب قربانی سازند تا نفسی تازه کند و تمرکز حواس پیدا کند. این‌‌‌بار قربانی می‌‌‌دانست بار دیگر باید آن عمل لعنتی بشین و بپا را اجراء کند و دوباره او را به سرعت از تخت پائین آورده، وادار به ایستادن او کردند. اگر به میل خود قربانی بود، قربانی هیچ‌‌‌وقت نمی‌‌‌‌خواست حتی تا پایان عمر، روی آن پاها بایستد و یا راه برود. اما هربار قربانی از شدت درد قصد زانو زدن و رها کردن کف پاها از فشار را داشت بازجویان که او را دایره‌‌وار احاطه کرده بودند به مانند توپی در هوا به‌‌‌هم‌‌دیگر پاس می‌‌دادند و مشت و لگدی هم نثارش می‌‌کردند. بعضی از آن‌‌ها هم در آن گیرودار نقاط حساس بدن قربانی را نشانه رفته و بدین‌‌‌ترتیب فنون جودو و کاراته خود را به نمایش می‌‌‌‌‌‌گذاشتند و هروقت هم لازم بود از گلو و یا از یقه و آن دیگری از بازوی قربانی گرفته مانع از افتادن او می‌‌‌‌شدند و بعد هم وقتی بقدر کافی، رضایت‌‌‌مند شده و خسته گشتند قربانی را به‌‌‌دست دو مامور سپردند و آن دو مامور هم چون لاشخورانی که ته ‌‌‌مانده طعمه عایدشان می‌‌‌شود رضایت‌‌ مندانه قربانی را با آن وضع اسفبار وادار به دویدن کردند که قربانی توان همراهی با آنان را نداشت و باز کتک آنان بود که باریدن می‌‌گرفت و وقتی او را از پله با زور بالا می‌‌کشیدند و او تن به دستورات آنان نداد و همان‌‌‌‌جا چمباتمه زد تا نفسی تازه کند او را از همان پله‌‌‌‌ها به پائین هل داده. بعد هم فحش‌‌های لمپنی خود را نثار او کردند و دوباره او را مجبور به بلند کردن نمودند، کشان‌‌‌کشان به بالا برده و آخرین لذت خود را با کوبیدن قربانی به دیوارهای طرفین راهرویی که نسبتاً طویل بود کامیاب شده و بالاخره درجایی با همان دستبندهای نفرت‌‌‌انگیز او را مجدداً به همان حالت اول بازگرداندند. قربانی نمی‌‌‌دانست در بین انتخاب بین کابل خوردن روی تخت و آویزان شدن با آن دستبندها کدامیک بهتر است هرچند در انتخاب آن هم هیچ اختیاری نداشت.

 یکی از ماموران بعد از بستن دستان قربانی به میله ی بالای سرش، با زدن سیلی محکم به صورت او و آن دیگری با رفتن روی پاهای او و فشار دادن آن‌‌ها، آخرین زهر خود را ریخته و بدین‌سان ماموریت این مرحله از سلاخی را تکمیل کردند. قربانی به یاد حادثه‌‌ای افتاد که در دوران کودکی آن‌‌را مشاهده کرده بود. تعطیلات تابستانی مدارس فرا رسیده بود و والدین او، قربانی را به پیش مادربزرگش فرستادند. قربانی از مشاهده همه‌‌‌ چیز در آن ده لذت می‌‌برد و بیشترین لذت او وقتی بود که بدون کوچک‌ترین محدودیتی هرچقدر که می‌‌خواست میوه‌‌‌‌های جورباجور از باغ مادر بزرگ می‌‌خورد تا جایی که احساس می‌‌کرد راه رفتن هم برایش مشکل شده است و بابت این‌کار نه مجبور بود پولی پرداخت کند و نه کسی او را توبیخ می‌‌‌کرد. تازه مادربزرگ پرخوری را نشانه سلامتی هم می‌‌دانست. دریکی از همین روزها قربانی و مادربزرگ در باغ زیر سایه درخت توت نشسته بودند که ناگهان گربه مادربزرگ از پیش آن‌‌‌ها بلند شده و با جهشی سریع گنجشکی را که داشت پرواز را تمرین می‌کرد تا به خیل پرندگانی که فراسوی آسمان را در می‌‌نوردند و زمین را از زیر بال‌‌های خود نظاره می‌‌‌کنند، شکار کرد، اما این شکار تابع هیچ ‌‌کدام از قوانین بی‌‌‌رحم و خشن طبیعت نبود بلکه پدیده‌ای بود حیرت‌‌‌انگیز؛ که انسان می‌‌تواند آن را شاهد باشد و از کنارش رد شود و تعمقی در خویش احساس نکند. این حالت، احساس غالب انسان‌‌‌هااست و یا این‌که همان اتفاق و پدیده، جرقه‌‌‌‌ای را سبب می‌‌شود که باعث زیرورو شدن تمام آن باورهای مرسوم و جاافتاده شده و نهایتاً در دنیای چراها و سئوال‌‌‌های بی‌‌پایان فرو رود.

 گربه می‌‌‌توانست با ضربات سهمگین خود، گنجشک را بی‌جان ساخته و حتی با چنگال خود زنده زنده او را دریده و خود را سیراب سازد. ولی چنین نشد. گربه برخلاف آن‌‌چه که باور قربانی بود شکار خود را نه کشت و نه لت‌‌‌وپار کرد. بلکه در کمال ناباوری شروع به زجرکش کردن جوجه گنجشک کرد. گربه هربار با پنجه‌های خود ضربه‌‌ای به طعمه خود وارد می‌‌ساخت و او را به جایی پرت می‌کرد و دوباره به سوی طعمه خود خیز سریع برمی‌داشت و در این فاصله، جوجه گنجشک که تعادل خود را به‌خاطر ضربات پنجه گربه از دست داده بود با تمام توان سعی می‌کرد تعادل خود را به دست آورده، خود را از دست شکارچی رها سازد اما تلاش او فایده‌‌ای برایش نداشت، چرا که فاصله زمانی ضربات گربه چنان دقیق بود که بچه گنجشک عاجز از هر چاره‌‌اندیشی نجات‌‌‌آمیز بود. او چنان مرعوب و وحشت‌زده شده بود که بودونبود او را گربه رقم می‌‌زد و گربه چنان از تسلط خود بر طعمه مطمئن بود که هیچ دغدغه‌‌ای از فرار طعمه خود نداشت، بلکه چون میداندار این صحنه، داشت از زجردادن بچه گنجشک خود را ارضأ می‌‌کرد و کی می‌‌داند شاید هم لذت می‌برد. در این نبرد که یکطرفه بود و بچه گنجشک هیچ نقشی در شروع آن نداشت، توازنی هم وجود نداشت؛ زورمندی به موجودی بی‌‌‌آزار و بسیار کوچک‌تر از خود هجوم برده بود. حتی اگر همه این صحنه‌‌ها نتیجه نهاد غریزی گربه بود باز خوشایند قربانی نبود و همدردی او با بچه گنجشک چنان او را متاثر کرد که از جایش بلند شده، با فریاد خود گربه را از طعمه خود دور ساخت و سعی کرد بچه گنجشک را در جای امنی قرار دهد. تنها سئوالی که در آن زمان کودکی به ذهن قربانی رسید این بود آیا این گربه می‌‌توانست با همسان خود مثلاً با یک گربه دیگر چنین مغرورانه بازی مرگ تدریجی را به طعمه خود تحمیل کند و یا این‌که اگر همین گربه با سگی روبرو می‌‌شد باز همین کار را می‌‌‌توانست بکند ؟ یا این‌‌‌که بزدلانه با فریادهای وحشت‌‌‌زده‌‌اش پا به فرار می‌گذاشت؟ آن‌‌زمان قربانی نمی‌‌توانست پاسخی داشته باشد اما امروز وقتی این بازجویان و ماموران را با آن گربه مقایسه می‌‌کند با افسوس فراوان جواب مایوس‌‌‌کننده‌‌‌ای پیش روی خود می‌بیند. این‌که چه بسیار انسان‌هائی که ددمنشی آن‌‌ها بارها بیشتر از ددان واقعی است. اگر حیوانات درنده، ناخودآگاه و از روی غریزه با طعمه خود آن چنین می‌‌کنند و عمدی هم در کار نیست، پس این کارشناسان که عده‌ای از آن‌‌ها حتی دانشگاه‌‌دیده هم هستند چرا چنین ‌‌کنند اگر حیوانات محکوم جبر غریزه خود و طبیعت خود هستند، کارشناسان که بخت رهایی از خوی حیوانی خود را داشتند و می‌‌توانستند خود را از دست جبر رها ساخته و خود را رشد دهند واگر نه انسان کامل، حداقل یک انسان معمولی و بی‌‌‌آزار می‌شدند چرا این‌کار را نکرده‌اند؟ تاسف قربانی هم از همین مسئله ناشی می‌شد که این بازجویان دقیقاً همان کار گربه را تکرار می‌‌کنند با یک تفاوت که رفتار گربه غریزی است ولی رفتار اینان بیمارگونه. و چقدرهم این رفتارها شبیه هم هستند و نکات مشترک این بازجویان با حیوانات درنده بیشتر از نکات مشترک‌شان با انسان‌‌‌ها است.

 روزها و هفته‌ها، برخلاف بیرون، به کندی سپری می‌شدند که هرثانیه آن خالی از درد نبود. با قربانی چون موش آزمایشگاهی هر کاری می‌‌خواستند می‌‌کردند. گاهی او را روزهای متمادی آویزان می‌‌کردند و گاهی رو به دیوار ایستاده نگه می‌داشتند تا زمانی که از بی‌‌‌خوابی و ناتوانی بی‌‌حال می‌شد و نقش کف راهرو می‌‌شد. قربانی در همه این رنج‌‌های پایان‌ناپذیر، تنها در هر بیست‌‌‌وچهار ساعت سه بار حق رهاشدن از این حالت جهنمی را داشت و یا بهتر است گفته شود به او این حق را داده بودند که آن‌هم غذا دریافت کردن و دستشویی رفتن بود که خود این فرصت‌های کوتاه‌‌‌‌ مدت هر لحظه می‌‌‌توانستند چون سلاحی برعلیه او تبدیل شوند و چنین هم می‌‌‌شد بارها او را به‌عمد از بردن به دستشویی منع می‌کردند و بارها حتی از دادن آب خودداری می‌کردند. قربانی طی این مدت یاد گرفت که اگر انسان دو دلی و تضاد با خود را حل کند، این جهنم تحمل‌‌ناپذیر، علی‌‌رغم پاهای تکه‌‌پاره شده و بدنِ کبود در نتیجه ضربات کابل و تحقیرشدن توسط بازجویان و انواع شکنجه های جسمی و روحی و فشارهای پیدا و ناپیدا مانع دوست داشتن زندگی توسط او نمی‌شود و باز زندگی جریان دارد و خواهد داشت.

 نتیجه‌ای که بازجویان خلاف آن‌را می‌خواهند به قربانیان خود تحمیل کنند. آنان می‌خواهند که در قربانیان خود زندگی را، عشق به زندگی را و امید را از بین برده و نفرت را جایگزین آن سازد و می‌‌خواهند به قربانیان خود چنین تفهیم کنند که نتیجه عشق به زندگی و پویندگی و تکامل به کجا ختم می‌شود. پس باید نفرت و کینه را پرستش کرد. چیزی که آنان چندان هم در آن موفق نشدند. همین موفق نشدن، آنان را به جنایت‌‌های بیشتر و بیشتر سوق می‌داد و آخرسر هم هرکدام از آنان شایسته لقبی دیگر به‌غیر از جلاد نبودند، جلادانی که خون و ضجه‌های انسان‌‌ها راز و رمز زندگی آن‌‌ها شد.

 قسمت (7) از حکایت " چرا و چگونه وارث جهنم شدیم ؟ "

پایان فصل اول

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.