رفتن به محتوای اصلی

لذت جمعی و حافظه جمعی
19.03.2008 - 14:19

 شرور برای فرونشاندن خشم خود و گرفتن انتقام، یکی از روزها به همراه نوچه هایش با تکه‌ای گوشت، به سگ قربانی نزدیک شده و اعتماد او را جلب کرده و آنگاه سگ را به جای خلوتی کشانده و با انداختن سگ به درون کیسه‌ای که همراه داشت از محل دور می‌شود و راه ارتفاعات کوه را در پیش می‌گیرد. شرور اینبار هم مهارت خود را به نمایش می‌گذارد. تمام این کارها را بدون اینکه کسی از خانواده قربانی و یا همسایه‌ها متوجه شوند انجام می‌دهد. همین حسابگری او، کوچکترین رد پایی از پیدا کردن سگ را ناممکن می‌سازد و این درست بعد از شروع تعطیلات تابستانی مدارس رخ میدهد. وقت زیاد و خسته‌کننده بودن روزها، شرور را به جستجوی لذتهای جدید وامی‌دارد. یکماه تمام قربانی و تمام اعضای خانواده به هر جایی که ممکن بود سر زدند، اثری از سگ نیافتند و سرانجام با لو رفتن حادثه توسط یکی از همراهان شرور، همه خانواده به محل حادثه رفتند همه چیز واضح بود جسم متلاشی شده سگ هنوز قابل شناسایی بود و این محل در عمق یک پرتگاه قرار داشت. درک این مسئله که با پرت کردن سگ از این ارتفاع، شرور تا چه اندازه توانسته خود را ارضاء کند و اینکه لذتهای اینچنینی بردن تمامی خواهند داشت؟ یا اینکه تکامل خواهند یافت؟ اینها سئوالاتی بود که قربانی از خود میکرد. این حادثه یک نتیجه بدیعی داشت یک طرف شرور بود که از این کار خود دچار لذت میشد و سوی دیگر قربانی بود که با تأسف به عذاب سگ در نتیجه پرت شدن ، فکر میکرد در حالیکه شرور به حادثه ای فکر میکرد که انگار همین دیروز بود که اتفاق افتاده است. گرگی بینوا در زمستان، از گرسنگی وارد ورودی شهر شده بود تا با یافتن لقمه ای ، گرسنگی خود را رفع کند با هیاهوی چند نفر تمام شهر، کسب و کار خود را رها کردند و همه دنبال گرگ سرازیر شدند. گرگ چنان بی‌رمق بود که نتوانست خود را از دست جماعت نجات دهد و مردم چنان خشم‌آلود گرگ را زیر ضربات خود گرفته بودند که انگار در حال دفع متجاوزین به حریم کشورشان بودند. ازدحام جمعیت به تنهایی، برای زَهره تَرَک کردن گرگ کافی بود، چه برسد به چماق و دسته بیل که شاید مردن سریع گرگ آسانترین راه خلاصی از دردهای ناشی از ضربات مردم بود و شرور با سرعت و مهارت بلافاصله رهبری مردم را بدست گرفت و در آخر هم سنگ ‌تمام گذاشته با چاقوی تیزی که به همراه داشت، دُم گرگ را در یک چشم به هم‌زدن از تنش بریده و جدا ساخت و با غروری که با دست زدن و شادی مردم، نصیب او شده بود، دُم بریده شده را بالای سرش گرفت تا همه آنرا ببینند و بیش از پیش در حافظه جمعی خود ضبط کنند و مردم هم با سپاس از او که چنین لذت جمعی را برای آنان فراهم کرده است، دوباره پیروزمندانه که گویی صف دشمن را در هم شکافته و از مرزها بیرون رانده، چون در خلسه روندگان، هلهله و فریادی هماهنگ سر دادند. در اینجا بر خلاف دفعات قبل هر کس حق داشت، از این لذت کشتن بهره‌ای ببرد. هم شرور لذت خود را برده بود و رضایت کامل داشت و هم مردم بی‌نصیب نمانده بودند. نه تنها در این مکان راهها از هم جدا نگشت، بلکه شرور و مردم مکمل هم شده بودند و وجود همدیگر را برای طرفین لازم میدیدند. اگر شرور نبود هدیه چنین لذتی ناممکن بود و اگر مردم و تشویق أنان نبود شرور نمی‌توانست در تنهایی به بالاترین مرز لذت برسد. در اصل این دو پدیدآورنده هم شدند. اولین بار بود که طرفین، بودن همدیگر را چنین عمیق درک کردند. ولی یک چیزی هم معلوم شد که اگر گرگ نبود اصلاً لذتی هم نبود.

 شرور و قربانی هر دو در آن محل حضور داشتند با این تفاوت که شرور یکی از صحنه‌گردانان اصلی بود و در متن حادثه قرار داشت، در حالی که قربانی، جدا از جمع و از دور بر بالای کوهی ایستاده شاهد این رویداد بود و احتمالاً تنها محکوم کننده این عمل بود. نه تنها هیچ خوشحالی به او دست نداد بلکه خود را از اینکه شاهد این حادثه شده بود سرزنش کرد و خوشحال بود که پدرش با فروختن خانه، قرار است خانواده خود را به پایتخت نقل مکان دهد. دیگر باقی ماندن در این شهر می‌توانست درد سر ساز باشد. تنها این خانواده نبود که این شهر را ترک میکرد، اکثر آنهایی که خود زمانی با آرزوهای خوش‌بینانه در تغییر رژیم نقش داشتند، حال خود در معرض اتهام‌ها قرار گرفته بودند و عرصه هر روز بر آنها تنگ‌تر میشد. انگار غولی را از شیشه رها ساخته بودند که فقط با قربانی کردن دیگران و لذت پی‌در‌پی، آرامش خود را بدست می‌آورد. اگر قبلاً فقط امثال حاجی‌ها، اینجا و آنجا قدرت‌نمایی میکردند، حالا این قدرت‌نمایی و استفاده از آن، همه‌گیر شده بود. دوست امروزی و همراه دیروزی براحتی تبدیل به دشمن میشود و با همنوایی جمع، آدم را نابود میکند. منبع الهام این نابودی، رخت بربستن تمام قواعد و قوانین، و جانشین شدن شور و احساسات بود که هیچ مرزی را نمی‌شناخت و هر روز احتیاج به انگیزه دارد تا آرام بگیرد و این را اول از همه از مخالفان خود و بعد ، از نزدیکان و اطرافیانی که دم دست هستند و با جمع همگرایی ندارند و حلقه ضعیف به حساب می‌آیند، شروع میکنند. برای همین هم بود که آنهایی که حاضر به همرایی با جمع نبودند، یا باید سرنوشت خود را می‌پذیرفتند و یا اینکه شهر را ترک می‌کردند. و چنین هم شد. هر کس به جایی رفت و شهر را گذاشتند برای آنانی که توان هماهنگی روزانه و حتی لحظه‌ای را داشتند و شهر تسلیم آنهایی شد که کویری را ساختند که هیچ علائمی از شعور و سخن گفتن در آن نمود نداشت. تنها شور و احساس بکر و بدوی آدمیان بر آن حاکم بود. تنها نفرین شده‌گان نبودند که از خطر دوری می‌جستند و به جای دیگری نقل مکان میکردند، بلکه کسانی هم مثل شرور بودند که در پی بهره بردن از ثمره تغییر رژیم و ترقی خود بودند. شرور امروز تجربه‌ای را پشت سر گذراند که تا بحال برایش ناشناخته بود. او به مانند کسانی که از خواب غفلت بیدار شده باشند، خواهان خانه ‌تکانی و تحول در خود و مسیر زندگی‌اش بود و آنرا لازمه جهشی بزرگ میدانست. اگر تا به حال سرمستی روزمره و آنی را تجربه میکرد، حالا قصد او هدف‌دار کردن زندگی بود. ادامه زندگی را به سبک سابق نا‌ممکن و آنرا ملال‌آور میدانست. سن او و تجربه‌هایش و از همه مهمتر پندهای پدرش او را به این تغییرات سوق میداد و داشتن یک انگیزه قوی را برای اعمال خود، به موقع درک کرده بود . این بار اول بود که زمینه‌های کافی را برای جهش خود مهیا میدید. تبدیل شدن از یک انسان سردرگم با لذتهای گذری به یک انسان هدف‌دار، از هدفهای او بود. او نمی‌خواست این فرصت بی‌نظیر را از دست دهد. خود را به انقلاب وقف کردن، میتوانست آرزوهای او را برآورده سازد. دیگر احساس پوچی نخواهد کرد در دریای این انقلاب خود را تنها احساس نخواهد کرد. مرحله تک‌روی را که پشت سر گذاشت، وارد جمعی بی‌پایان خواهد شد. حفظ و دفاع از جمع، دفاع از خود هم خواهد بود. بقای انقلاب، بقای او هم است. سرو کار داشتن با حیوانات این بقای دوگانه را تأمین نخواهد کرد پس تغییر جهت دادن خشونت خود از حیوانات به انسانها، از اساسی‌ترین قدمهای جهشی او بود. خیلی راحت به انتخاب جدید خود از نظر تئوری، چنین سر و سامان داد :« حیوان تغییر ناپذیر است، حیوان هم باقی خواهد ماند و خطری هم از ناحیه حیوانات، متوجه او و جمع او نخواهد بود و تلاش او در تغییر حیوانات هم بی‌معنی است. بنابراین این انسانها هستند که می‌توانند خطرناک باشند. این انسانها هستند که باید مراقب‌شان بود و اگر خواستند تهدیدی برای او و انقلاب که هر دو یکی هستند، باشند، آنوقت باید آنها را عوض کرد و آنانی هم که نمی‌خواهند عوض شوند و پا از گلیم خود فراتر نهادند، سزای خود را دریافت خواهند کرد.» با این زمینه بود که فاتح که همان شرور باشد بدون آینکه وارد دالانهای پیچیده زندگی و انتخاب مسیر آن باشد، پیمانی را با خود عهد کرد. دست کشیدن از کشتن حیوانات، که شرور حالا آنرا رفتار کودکانه میدانست و خود را وارد دریای مردم که همان انقلاب است، سازد و ذوب در آن دریا شود. حسن این انتخاب این بود که از این به بعد با موجوداتی سر و کار خواهد داشت که مثل خود او هستند، می‌توانند حرفهای او را بشنوند و بفهمند و اگر لازم باشد جواب هم بدهند. نه چون حیوانات که فقط عاجزانه ناله سر میدهند و حتی اگر عبرت هم گرفته باشند، نتوانند آنرا بیان کنند. گسترش این حوزه عمل از حیوانات به حوزه انسانها، در او امیدواری بزرگی ایجاد کرد و با یادآوری سرزنش‌های خانواده‌اش که او را بی‌عرضه می‌نامیدند، دندانهایش را بهم فشرده و گفت: "خواهیم دید چه کسی بی‌عرضه است." شرور به یاد داستانی افتاد که با یادآوری آن می‌توانست درست بودن تصمیم خود را، مطمئن شود و آن زمانی بود که سگ قربانی با کارهای عجیب خود که بنظر فاتح هوشمندانه بود، نظر همه را متوجه خود کرده بود و هر کجا که سگ قربانی بود، محور دقتها هم بود، شرور دیگر جلب توجه نمی‌کرد. دلشکسته بودن او از این رفتار مردم، او را غضبناک می‌کرد. قربانی میدانست که فاتح بخاطر این حسادت، چه نفرت عمیقی نسبت به او و سگش دارد. از طرف دیگر شرور، مردم را هم مقصر میدانست که کارهای این سگ را اینچنین حیرت‌زده تماشا می‌کردند . درست چند روز بعد بود که شرور نقشه دزدیدن سگ را اجرا کرد. سگ را به سزای اعمالش رساند و ضربه سنگینی هم بقول خودش پیشکش قربانی کرد ، به مردم هم درسی داد که معنی آن این بود، هیچکس حق ندارد جای مرا بگیرد، حال از هر جنسی که باشد. چه حیوان و چه انسان. اما شرور متوجه اشتباه بودن عمل خود شده بود اشتناه از این نظر که او باید بجای سگ حساب خود قربانی را میرسید، چون که این قربانی بود که این سگ را چنین لوس بار آورده بود و گرنه یک سگ چه میداند ، کجا و چگونه خود را محبوب مردم سازد .

 حال شرور در بهترین شرایط زندگی قرار داشت. جوان و پر انرژی بود. پشت سر خود تجربیات خود و پدرش را داشت. پدرش بارها به بچه‌هایش هشدارگونه گوشزد کرده بود که نباید به مردم اعتماد کرد و فریب آنها را خورد، همین مردم می‌توانند امروز آدم را ستایش کنند و فردا سرنگون. این را پدر فاتح بارها با نقل حکایت، سعی کرده بود در مغز فرزندانش فرو کند تا آنها برای هر شرایط تازه‌ای آماده باشند. ضمناً خود فاتح هم کم و بیش به این نتیجه پدرش رسیده بود. چون پدر او دیگر داشت پیر میشد و با افتادن اتفاقی برای پدرش، رقیبانش می‌توانند دردسر ساز شوند. آنوقت فاتحه این خانواده برای همیشه خوانده شده است و مطمئناً از چنین مردمی نباید بیش از این توقع داشت. مردمی که او آنها را در سطح خود و خانواده خود نمی‌دید. مردمی که چون کودکان به سرپرست قدرتمند نیاز دارند. مردم وقتی می‌توانند بکار آیند که شما قبل از آن دارای قدرت باشید و فاتح برای دست یافتن به این قدرت، شهر را ترک کرد و راه مرکز استان را در پیش گرفت. اولین نشانه تحول در فاتح ، گذاشتن ریش و خواندن نماز در جمع نمازگذاران بود.

 3

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.