رفتن به محتوای اصلی

تحول آنی
20.03.2008 - 14:19

 شروع بکار فاتح در تهران بدون تشریفات و اتلاف وقت صورت گرفت. خانه‌ایی را که سابقاً محل اسکان ماموران امنیتی رژیم سابق، معروف به ساواک بود در اختیارش گذاشتند. این خانه در مجموعه مسکونی قرار داشت که فقط افراد امنیتی و اشخاص خاص در آن سکونت داشتند. از خصوصیات این مجموعه مسکونی، ارتباط نداشتن با بخش‌های دیگر شهر بود و هر کس نمی‌توانست بخاطر حفاظت شدید از آن، وارد این مجموعه شود و از سوی دیگر خانه‌های این مجموعه امتیازهایی را داشت که هر خانه آن را نداشت. اسباب و اثاثیه این خانه‌ها از قبل در خانه‌ها بودند. اسباب کشی در این خانه‌ها محدود به وسایل شخصی و لباس‌ها می‌شد. امنیت و رفاه موجود در این واحد مسکونی بسیار مورد پسند ماموران امنیتی و از جمله فاتح بود. فاتح بعد از معرفی خود به زندان و تحویل پست خود، توسط کارشناس زیرزمین به این واحد مسکونی آورده شد. خود کارشناس زیرزمین علاوه بر خانه‌ مجللی که در داخل شهر به همراه خانواده‌اش زندگی می‌کند، خانه‌ای هم برای مواقع ضروری، در این منطقه دارد. کارشناس به قول خودش معتقد است یک مامور امنیتی که در عین حال سربازی گمنام است، نباید خود را از جامعه تجرید کند خصوصا که نقش این سرباز گمنام چیزی به مانند چشم و گوش جامعه باشد و چون ماهی در اقیانوس انسان‌ها شناور باشد. البته این جمله آخری او، مال خودش نبود بلکه برگرفته از ادبیات سیاسیونی بود که او خود را دشمن آنها می‌دانست و حالا با مهارت این دو مضمون متضاد را ترکیب کرده تا ادیبانه جلوه نماید و دانشگاهی بودنش را یادآوری کند، آخر سر هم وارد اصل مطلب شد و به فاتح گفت: "آدرس این خانه را هیچکس نباید بداند، اولین و آخرین تکنیک کاری احتیاط است." این تذکرات کارشناس به دل فاتح نشست، چرا که مخفی ماندن محل سکونت و ناشناس بودن هویت، کاملا با برنامه‌های فاتح همخوانی داشت. تفاوت‌های شخصیتی که بین این وجود داشت مانع درک همدیگر نمی‌شد، آن دو ناباوانه همدیگر را چون همکاران و حتی فراتر از آن بسان دوستانی وفادار احساس کردند.

 منبع این احساس هم چیزی نبود، جز در جبهه واحد بودن، این جبهه چتری بود که آرزوها را در زیر خود جمع کرده بود، همین چتر منبع الهام متضاد شده بود، تضادی که نقطه مشترکی هم داشت و آن دفاع از موجودیت رژیم بود و تنها این هم نبود، در عمق این دفاع، دفاع از هویت‌های جداگانه ی مبتذل و بدوی خویشتن هم بود، اگر کارشناس از ستایش‌های والدین خود بهرمند می‌شد و با هر سلاخی و نابودی مخالفان ، آنان را شاد می‌کرد در عوض آنان هم کارشناس را از لذت تعریف و تمجید خود بی‌بهره نمی‌گذاشتند و اگر این تعریف والدین هم نبود چیز دیگری نبود. سرباز گمنام بودن یعنی چشم‌پوشی از پاداش‌های عمومی که در هر خیابان و کوچه می‌توانست نصیب کارشناس شود. کارشناس می‌دانست یک فوتبالیست بهای مهارت و بازی خود را در مقابل هزاران تماشاگر همانجا دریافت می‌کند، هزاران هزار صدا یکی می‌شوند، پاداش بازیگر را با فریادهای خود می‌دهند و بعد هم رایو و تلویزیون و روزنامه‌ها و مجلات هر کدام به سلیقه خود تفسیرها می‌نویسند. ولی کارشناس این سرنوشت مختوم خود را در گمنام بودن می‌توانست بپذیرد و حتی به آن بیشتر از یک بازیگر فوتبال افتخار کند. بازیگر فوتبال، فقط فوتبال را بازی می‌کند، در حالی که کارشناس نه تنها زندگی را بلکه زندگی‌ها را بازی می‌کند و اگر اغراق نباشد مسیر زندگی‌ها را رقم می‌زند..

 انسان‌هایی که تا دیروز خود را سرافراز می‌پنداشتند و تمام موجودیت خود را در راه آرمان خود و مردم خود نثار کرده بودند، به راحتی در عرض چند روز و حتی چند ساعت خلاف آن را بیان می‌کنند و اگر امثال کارشناس زیرزمین نبودند امکان این تحول آنی و سریع می‌توانست باشد؟ خود کارشناس قبول می‌کند که چنین چیزی امکان نداشت و اگر هم چنین چیزی رخ می‌داد بی شک به زمان بسیار زیادی احتیاج بود. اما بودن کارشناس، مسیر و مدت این تحول را تسریع میکرد. چه چیزی لذت‌بخش‌تر از این که انسان‌ها به واسطه سربازان گمنام دریابند چه جیزی حقیقت و چه چیزی اشتباه است و لذت بیشتر وقتی پدیدار می‌شود که آدم، یعنی همین سرباز گمنام می‌داند که این انسان به زانو درآمده، خود زمانی شاید معبود هزاران انسان تحصیل کرده و غیره بوده است، بنابراین اگر کارشناس لذت آن بازیگر فوتبال را در نتیجه تشویق‌های هوادارانش عملا حس نمی‌کند در عوض لذت و لذت‌ها را نصیب خود میسازد. مثلا همین فوتبالیست با آن همه شهرت خود فقط در عرض چند دقیقه، چون شیری بی‌یال ‌و‌دم رام می‌شود و آنگاه متوجه می‌شود دنیای دیگری هم ورای دنیای روزمره که هر روز آن را تجربه می‌کند وجود دارد و آن دنیا، دنیایی است که کارشناس حاکم آن و آدرس آنهم زیرزمین است. نه اینکه از این دنیا کسی بیخبر است، برعکس آن ، کوچک و بزرگ از آن خبردار بوده است. فقط هر کسی مرگ را برای همسایه آرزو می‌کند، با اینکه همه می‌دانستند مرگ آدرس خاصی را نمی‌شناسد بلکه همه را می‌شناسد. همین که همه از کوچک تا بزرگ می‌دانند چنین چیزی هست برای کارشناس کافی بود. حال اگر آنان کارشناس را با اسم و رسم نمی‌شناسند همه اینها مانع انگیزه ظفر‌های پی‌در‌پی کارشناس نمی‌شود. ضمنا" مگر این مردم کیستند که کارشناس محتاج تشویق‌های آنان باشد امت که هیچ ، حتی برگزیدگان همین مردم برای چند روز بیشتر عمر کردن سعی می‌کنند دل امثال سرباز اسلام را بدست آورند و بدترین حالت، بودن کسانی بود که اصلا شبیه دیگر مرعوب شدگان نبودند و تمام تدابیر سربازان گمنام و دیگر کارشناسان را نقش بر آب میکردند و حاضر نبودند به هیچ بهایی کارشناس را رقمی بدانند و البته اینبار نقش‌ها عوض می‌شوند کارشناس با آن قدرت خود، خود را در مقابل چنین انسان‌هایی مفلوک‌ترین انسان می‌بیند و این از آن حالت‌هایی است که واقعا کارشناس هیچوقت و نتوانست آن را هضم کند، یعنی در اوج بی‌دفاعی. قدرتمند بودن و حتی تعیین گر نتیجه نبرد بودن. همین موردها تمام خوشی‌های کارشناس را به تلخی تبدیل می‌کرد ولی باز هم کارشناس چیزی را داشت که طرف مقابل آن را نداشتند. کارشناس می‌توانست آنان را به دیار نیستی بفرستد، چیزی که طرف مقابل از داشتن چنین امکانی محروم بود. این بازی چون بازی فوتبال نبود که تیم قدرتمند، پیروزی را رقم زند. این بازی متاثر از اعتقاد و تصمیم کارشناس بود، این بازی هیچوقت در پایان به نفع طرف دیگر نبود. ممکن است وسط بازی، کارشناس بارها خود را مغلوب احساس بکند اما سرانجام پیروز این بازی از قبل مشخص بود آن پیروز کسی نبود به جز کارشناس. و همین لذت برای کارشناس کافی بود. ضمناً تشویق‌های خانواده او از هر تشویقی موثرتر بود. و اگر هم قرار است قیاسی صورت بگیرد که چه کسی در روی کره خاکی قوی‌تر است بگذار صورت بگیرد. این گفته‌های کارشناس بود، کارشناس که نمی‌تواند جلوی دوربین تلویزیون بیاید و یا تیتر روزنامه شود. اما حداقل در درون دنیای کوچک خانواده خود آن زیرزمین تاریک و خونین که میتواند این آرزو را به زبان آورد.

 روزی از روزها پدر کارشناس لحظه‌ای به فکر رفت و بعد رو به پسرش، کارشناس کرد و گفت: "اینکه کار تو در پیشگاه خداوند چه عظمتی دارد، شکی در آن نیست اما ای کاش و ای کاش خدمت به خدا را در جبهه وزارت شروع می‌کردی". کارشناس اولین بار بود که چنین مورد تردید قرار می‌گرفت آنهم از سوی پدرش که خود را مدیون او می‌دانست. کارشناس با تمام احترامی که به پدرش داشت جرأتی به خود داد و گفت: وزیران می‌آیند و می‌روند، امروز بر تخت‌اند فردا در چوبه دار. خواست فراتر از این برود خود راکنترل کرد و ادامه داد: ما همیشه هستیم. پدر از این صحبت کارشناس رنجیده شد و گفت : ما که وزیران مان مکتبی هستند برای چی باید امروز بر تخت باشند و فردا بر دار؟

 کارشناس بدون تـأخیر گفت: وسوسه شیطان هر کسی را میتواند از مومن به کارگذار شیطان تبدیل کند. پدر کارشناس با این جمله حتی به خودش هم شک پیدا کرد از خود پرسید: مرز مومن و شیطان کجاست؟ و از دانش دینی خود استفاده کرده و دوباره به خود گفت: تقدیر الهی، هر آنچه که خداوند مقرر فرمایند. اما او نمی‌توانست تفاوت بین تقدیر الهی با تصمیم امثال پسرش را، بدرستی تشخیص دهد، آیا کارهایی که پسر او، کارشناس، انجام میدهد تقدیر الهی است یا صرفا" رفتار فردی پسرش. بعد هم با وجدان پاک و بدون هیچ گونه ندامتی به خود گفت: ما بندگان او هستیم هر آنچه که او مقرر کرده انجام میدهیم. و چنین هم دفتر این شک و تردید را برای همیشه بست.

 و حال که کارشناس پیش فاتح ایستاده بود و موارد لازم را به او تذکر میداد به یاد یک حادثه تاریخی افتاد و خودش هم نمی‌توانست دلیل یادآوری این حادثه را درک کند اما آنرا با حالت فیلسوفانه به فاتح توضیح داد برای این کار کارشناس باید صدها سال به عقب برمی‌گشت و به گذشته‌ها که اعماق تاریخ هستند استناد می‌کرد و برای اینکه نظمی به افکار خود بدهد دست مشت کرده خود را به جلو دهانش برد و سرفه‌ای کرد و گفت: فاتح می‌دانید که بابک خرمدین کافر بعد از سالها مقاومت با آن همه قدرت و شوکت در برابر سپاه اسلام شکست خورد. او را به بغداد بردند همه چیز او حتی زنان و دختران لشکر او در اختیار لشکر اسلام قرار گرفت و این بشر حتی در آخرین لحظه سعی می‌کرد به جبهه شکست خورده خود روحیه دهد. بنابراین در برابر پیشنهاد خلیفه زمان که توبه یا مرگ، مرگ را انتخاب کرد. ولی می‌دانید چه اتفاقی افتاد این بشر حتی مرگ خود را به سلاحی بر علیه اسلام تبدیل کرد این بابک وقتی یکی از دستانش را بریدند ، بجای اینکه مرعوب شود دست خونین بریده خود را با دست دیگرش گرفته و آنرا به صورت خود کشید و صورت خود را خونین نمود و هیچکس معنی این کار احمقانه او را نفهمید. خلیفه خواست دلیل این کار را بداند، از بابک پرسید معنی این رفتار تو چیست؟

 بابک خرمدین گفت: لحظه‌ای دیگر با جاری شدن خون از بدنم، چهره‌ام به زردی خواهد گرائید، مردم من که در دستتان اسیر هستند نباید احساس کننند که از ترس به زردی گرائیده‌ام پس میخواهم صورت سرخ خود را همچنان حفظ کنم. خلیفه با شنیدن منطق او چنان آتشی گرفت که دستور داد زمان مرگ او را هرچه بیشتر طولانی و زجرآور کنند و حتی سر بریده او را هفته‌ها بر دروازه بغداد بر داری آویختند تا عبرت کافران شود. میدانید اشتباه خلیفه چی بود؟ کارشناس منتظر جواب فاتح شد و فاتح‌ هاج و واج از این همه روده‌درازی کارشناس، به رئیس خود استناد کرد که میگفت: به هیچ کس اعتماد نکن و چهره واقعی خود را عیان نکن، در جواب کارشناس گفت والله چه عرض کنم . کارشناس گفت: میدانم سرت را به درد آوردم اما اشتباه خلیفه را ما نباید تکرار کنیم. اول اینکه نباید بگذاریم هر انسانی وارد تاریخ شود که بابک امروز شهرتی بیشتر از زمان خود دارد. دوم هیچوقت کسی را در ملاء عام فرصت چنین عرض‌اندامی بدهیم. اگر همین بابک را در خفا سر به‌نیست می‌کردند الان میلیونها انسان ستایشگر او نمی‌شدند. کارشناس از این همه صحبت کردن قصد گفتن این جمله را داشت: همه چیز بی سر و صدا صورت گیرد تا بابک‌هایی تحویل تاریخ ندهیم، این است رمز یک اداره امنیت مدرن اما برآمده از دوران بربریت..

 صحبت‌های کارشناس را فاتح بدقت گوش کرد و هیچ نتیجه‌ای از آن نگرفت، فقط در دنیای خود با شناختی که از سرباز گمنام و خودش داشت به یاد پیرمردی افتاد که عبارت خاصی را بیان میکرد با الهام از پیرمرد به خود گفت: روزگار خرپرور و آدم کش!

 فاتح در آخرین لحظه که کارشناس قصد خداحافظی داشت رو به همکار خود کرد و گفت: برادر، شاید کار خلیفه در زهرچشم گرفتن از دشمنان درست بوده است. و خوشحال بود که بالاخره میتواند نظری را بیان کند که هیج اثری از مخالفت یا موافقت در آن نیست.

 کارشناس در حالی که دستان فاتح را می‌فشرد گفت: زمان عوض شده برادر. کارشناس برای اینکه صحبت خود را با ختم شادمانه پایان دهد رو به فاتح گفت: "شنیدم دشمنان با شنیدن نامت مو برتنشان سیخ می‌شود." همین جمله تمام آن بحث‌های خسته کننده کارشناس را جبران کرد. فاتح خواست از کارشناس بپرسد چه چیزهای دیگری درباره او شنیده است، اما دوباره به یاد رئیس خود و مامور سابق ساواک افتاد که کنترل احساسات از ملزومات یک مامور امنیتی است. بنابراین جمله خود را قورت داد و فقط به گفتن این اکتفا کرد: ما موجودات گناهکار خدا هستیم.

 کارشناس سوار ماشین شد و از مجتمع مسکونی بطرف خانه والدین خود راه افتاد. به عبارت« موجودات گناهکار خدا» که فاتح گفته بود متمرکز شد، در هر گفته‌ای رمزی نهفته است سرباز گمنام زمزمه کرد : چه کسی میتواند ادعا کند گناهکار نیست، افکار او از دست خودش خارج شد و به دور دستها روان شد. دور دستها البته نه از نظر مکان، بلکه از نظر زمان. پدر خود را تصویر کرد، آن زمانی را که کارشناس هنوز بچه‌ای بیش نبود و قرار نبود تمام آن چیزهایی راکه پدرش میداند و تجربه کرده است بداند اما پدر او با اصرار از او توقع دانستن همه آن چیزها را داشت و اگر چنین نبود کمربند چرمی پدر او بالا سرش بود و در آخر هم بدن کبود شده او که هفته ها لازم بود تا آن علایم از بین بروند گاهی فاصله این کبودیها اجازه داشتن بدنی بدون کبودیها را نمی‌داد و بدن او تقریباً همیشه کبود بود.

 و او حالا لحظه‌ای به خود اجازه داد از خود در خلوت خود بپرسد اگر پدرم را به همین زیرزمین بیاورم و او را چنان کنم که با من کرد، آیا باز هم می‌تواند پدر من باشد ، با استناد به معجزه زیرزمین و تجربه خود گفت: "البته که دیگر آن پدر سابق نخواهد بود و شاید هم من پدر دانا باشم و او فرزند نادان". دوباره افکار تخیلی خود را در دایره وسیع تر گسترش داد گفت: رهبر ، شخص اول حکومت را که من ذرات وجود خود را از آن او می‌دانم، اگر به زیرزمین خود بیاورم، آیا باز هم دانای کل خواهد بود باز هم عظمت سابق را خواهد داشت؟ جواب داد: همه طبل تو خالی هستند حتی رهبر و انگار از دنیای خیال بیرون آمده باشد با مشت به سرخود زد و گفت: شیطان در جلد من نفوذ کرده است. و برای اینکه خود را از پلیدیها پاک سازد گفت: لعنت بر شیطان ، که شیطان همه جا حضور دارد حتی در درون این ماشین..

 بخش 6

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.