فاتح با جمع و جور کردن افکار یأسآور خود و سر و سامان دادن به اندوختههای خود، توانست آنچه را که میرفت شکست او قلمداد شود آنرا به ابزار ترقی خود تبدیل سازد. چنین توانایی را بیشتر افراد فاقد هستند. افراد وقتی دچار خبط و شکست میشوند مدتها طول میکشد تا به تعادل خود برسند. اما او نه تنها تعادل خود را بازیافت بلکه از این خبط، یک کارت برنده را بیرون کشید. منحصر به فرد بودن زوجه او،که فاتح همه آن را به فال نیک گرفت و اینهمه بدبیاری زوجه خود را خشم خداوند بر آن زن قلمداد کرد و از سوی دیگر احترام خود را به رئیس سابق خود نثار کرد که گفته بود: زن زیبا مانع پیشرفت مرد میشود. عطش شدید فاتح به قدرت نامحدود و جامه پوشاندن به اهداف خود که گرفتن انتقام از پایههای اساسی آن بود که تنها میشود شهوت قدرت به آن نام نهاد، او را به هر چیزی بیتفاوت کرده بود. این شهوت قدرت و انتقام که منبع لذت او محسوب میشدند، به او انعطاف بخصوصی داده بود هر جا که لازم بود موانع پیش پای خود را با خشونت تمام از سر راه خود بر میداشت و از طرف دیگر تن به کارهایی میداد که خلاف تمایل باطنی او بود و این ازدواج که از سوی حاکم به او تحمیل شده بود از جمله آن بود. خود فاتح هم به این مسئله اقرار کرده بود. در حالی که در دستشویی نشسته بود و به تمام آن حادثه ازدواج فکر میکرد، ناخودآگاه چندین بار با صدای فریادگونه ، تکرار کرد: هر کس دیگری غیر از حاکم چنین جسارتی را به من کرده بود، از وسط دو پا جرش میدادم. از توالت بیرون آمد و به زوجه خود که در آشپزخانه مشغول یررسی کم و کسری آشپزخانه بود گفت: من برای خرید بیرون میروم و راه شهر را در پیش گرفت.
خود او به اینکه یک جنایتکار است واقف بود و بسیار خوب میدانست که جایگاه او در این اجتماع چیست. تفاوت او با دیگران این بود که او بارها به خودش اعتراف کرده بود که من یک جانی بالفطره هستم در حالی که دیگران میگفتند: هر چیزی که ما مرتکب میشویم بخاطر خداست. فاتح با علم به این مسئله که طی مدتها کار با همکاران خود بر آن آگاه شده بود، بارها از زبان آنان چنین عبارتی را شنیده بود و با انداختن شانههایش به بالا به خودش میگفت: شما گفتید و منهم باور کردم، همه این کارها بخاطر خداست!
چیزی که فاتح از آن لذت میبرد، قدم زدن در امواج میلیونی مردم بود که سراسر خیابان را پوشانده بودند و فاتح میتوانست خود را بخشی از آنان بداند و یک لحظه هم شده همه چیز را فراموش کند. این گمشدن در میان مردم و پیوستن به دریای خروشان آنان، زیاد هم طول نمیکشید، چرا که فاتح در درون خود رو به سوی آنان میکرد و میگفت : براستی شما انسانهای معصومتر از من هستید؟ و چه کسی میداند شما در خانه خود و در خلوتگه خود بهتر از من هستید؟ بعد هم دوباره در درون خود با حالتی تهدید به آنانی که مدعی تافتهای جدابافته بودند میگفت: اگر شما مثل من و کارشناس جنایتکار نیستید، من شما را یادآوری خواهم کرد چه کسی بودن خود را بخاطر بیاورید و با صدای بلند و رسا بگوئید که در اینجا با این پز و افاده راه رفتن خود را نمیتوانید بیگناه جا بزنید. فاتح در حالیکه به سرعت قدمهایش میافزود و بدون اینکه مسیر حرکت خود را آگاهانه انتخاب کرده باشد، به حرف زدن با خود ادامه داد: مگر شما نیستید که به خاطر حفظ شغل خود حتی نزدیکترین همکار خود را گزارش کردید که ضد انقلاب است. فاتح سر خود را بسوی مردی که با همسرش از کنارش، با غرور تمام رد میشدند اشاره کرده و گفت: مگر تو آقای متمدن همان کسی نیستید که همکارت را بخاطر رقابت ، به ما لو دادید که به ضد انقلاب کمک مالی میکند تا چند صباحی در غیاب او صاحب مقام شوید؟ و تو مگر تحت عنوان ناشناس از شوهر، زنی که دوست داشتی و جواب رد به تو داده بود گزارش رد نکردی و تلفنی نگفتی که فامیل ضد انقلاب را چند روزی در خانه پناه داده است. پس زیاد پز ندهید شما هم در جنایت من شریک هستید. فاتح هر چقدر به یاد این حوادث میافتاد، خشم و خوشحالی تواماً به او دست میداد. خشم از اینکه فاتح خود را و امثال خود را سپر بلای این مردم میدانست و اینکه همین مردم هیچ دست کمی از او ندارند اما آنها میتوانند چون بوقلمون چهره عوض کنند و مدعی باشند که آنها از پاکترینها بودند و حتی مدعی شوند که خود ستمدیده هستند. در حالیکه فاتح نمیتواند چنین مانور بوقلمونی را بدهد. بالاخره هر دگرگونی عدهای را قربانی میکند، پس اولین متهمین، فاتح و کارشناس میتوانند باشند و از سوی دیگر فاتح پابهپای این خشم مزه خوشحالی را هم حس میکرد. این خوشحالی بخاطر تنها احساس نکردن خود بود. از اینکه هر کس را کمی تکان بدهید چیزی برای اعتراف کردن دارد و هیچکس نمیتواند خود را مبرا از همکاری و حداقل دورویی بداند. فاتح تظاهر را از ستون فقرات مردم میدانست. فاتح میتوانست هزاران مورد مشابه را پشت سر هم ردیف کرده، تحویل مردمی که در اطراف او در جنبوجوش بودند، دهد ولی او وارد مغازهای شد و با وجدانی آسوده شروع به خرید کرد. اما در حین خرید هم افکار او متوجه طرحی بود که او و کارشناس ریخته بودند و این چیزی نبود بجز توافق ایندو بر سر قربانی که باید آنرا کارشناس بعهده میگرفت و دختر خاله کارشناس که بعهده فاتح افتاده بود.
ایندو چنان با مهارت و دقت این طرح را ریخته بودند که بقول خودشان مو لای درزش نمیرفت و کسی نمیتوانست کوچکترین ردی از آنها پیدا کند. تازه اگر پیدا هم میکردند هیچ اتفاقی نمیافتاد. تازه، مگر قرار بود جه اتفاقی بیافتد. آنان حافظان انقلاب بودند و دیگران ضدانقلاب بودند و نهایتاً اشتباهاتی هم در انقلاب رخ میدهد که آنهم در مقابل عظمت پروردگار و انقلاب ناچیز شمرده میشود. تنها دیگران هستند که نباید اشتباه کنند و از خط قرمز عبور کنند. از روزی که فاتح و کارشناس بر سر قریانیهای خود توافق کرده بودند، فاتح چون اسم خود ، خود را فاتح و برنده این نبرد میدانست و کارشناس سلاخی هم از تحقق پیدا کردن پیشبینی خود در مورد دختر خالهاش بقول معروف با دمش گردو میشکست. نه اینکه آنان تا بحال بیکار نشسته بودند و دست روی دست گذاشته بودند، بلکه اهمیت این دو قربانی بخاطر حضور کینه شخصی فاتح و کارشناس نسبت به آنان بیشتر از دیگر قربانیان نمایان بود وگرنه بازجویی کردن و زیرزمین بردن از عادیترین کارهای آنان بود و این کارها را هم مثل هر مامور امنیتی وظیفهای برای خود میدانستند. حتی اگر آنان هم نبودند، مطمئناً کسان دیگری با اسامی دیگری، وظایف خود را انجام میدادند. استعداد جامعه مومن و انقلابی کشور در پرورش فاتحها و کارشناسها از حالت انحصاری چند مأمور زبده اطلاعاتی خارج شده و به رفتار و شخصیت جمعی جامعه به شکل همهگیر و عمومی سرایت کرده بود، تعادل جمعی به هم خورده بود و تناقضها و تضادها خود به اصلی محکم تبدیل شده بودند، یعنی از یکطرف فاتحها و کارشناسها که مظهر خشم و انتقام جامعه بودند و بدون رعایت کوچکترین مصلحتی که هر آدم عاقل در متن جامعه بدان تن میدهد، افراد را قربانی میکردند از سوی دیگر، افسوس میخوردند. قربانیان خود را در زیرزمین زیر شکنجه میبردند، از سوی دیگر در خلوت با یادآوری مصیبت صحرای کربلا برای آنان گریه میکردند، قربانیان را تا پای جوخه اعدام میبردند، از سوی دیگر سعی میکردند چند کلمهای با خوشی با او حرف بزنند. فراهم آوردن چنین تضادها را در یک جامعه و افراد آن شاید هم از شاهکارهای افراد آن جامعه باشد و شاید هم خودآزاری دستهجمعی میباشد که با دست زدن به آن خود را ارضا میکنند و لذتی غیرانسانی را نصیب خود میسازند. از همینجا میشود پی برد، انگیزههای فاتح و کارشناس در به دام انداختن قربانی و دخترخاله کارشناس، چه لذتی را در پس این کینهها، به آنان پیشکش میکند. البته تحت لوای دین و انقلاب که توجیهات این لذت است. بیخود نیست که وقتی کارشناس و فاتح در دریای مردم گم میشوند و پابهپای آنان راه میروند و در بین آنان حضور دارند، خود را متمایز از دیگران نمیدانند و دیگران هم کارشناس و فاتح را، پدیدهای غیر طبیعی قلمداد نمیکنند ، لابد بین آنان و دیگران نکات مشترکی هست که تفاوتی را نمیبینند و احساس نمیکنند. این تفاوتها را ندیدن شامل همه هم نمیشود چرا که کسانی چون دختر خاله کارشناس و قربانی از مدتها قبل این تفاوتها را دیده بودند و الان هم بخاطر دیدن این تفاوتها باید حساب پس بدهند و اینکه نه، چنین آدمهایی چون فاتح و کارشناس، میتوانند آدمهای معمولی و سالم باشند و نه آن جامعهای که دستهدسته چنین آدمهایی را بیرون میدهد . برای همین هم هست که وقتی اتفاقی میافتد و یا انقلابی چون این انقلاب صورت میگیرد همه غرق خودفریبی دستهجمعی مثل آن خودآزاری دستهجمعی میشوند و در اول هیچ اتفاقی نمیافتد فقط چهرهها و جایگاهها عوض میشوند، ماهیت لذت دستهجمعی دستنخورده میماند و باز برای همین وقتی فاتح دستور کنترل تلفنهای قربانی را داد و آخر سر هم تنی چند از همکاران قربانی را راضی به جاسوسی کردن از او کرد، همکارانی که حتی خود را دوستان قربانی میدانستند و بدون کوچکترین عذابی که عذاب وجدان هم میگویند، اعمال خود را حفظ وطن و دین نام نهادند و اصلاً هم مهم نبود ، چرا و چگونه میتوانند دست به چنین کار بزنند. آن چیزی که مهم بود اینکه فقط برای خود آنها چنین اتفاقی نیافتد. برای انسان بودن یک شرایطی لازم است. اما اینان با حذف این شرایط، حتی خود را به تمام معنی، سالم و عاری از هر اختلال میدانستند و حتی نوشتن گزارشهای پیدرپی را هم امری طبیعی جلوه میدادند بعد در خانه آسوده بغل زنشان به خواب میرفتند و در خیابان چنان قدم میزدند که گوئی، صاحب این کره خاکی فقط آنان هستند و نمیخواستند قبول کنند که همین گزارشها، تبدیل به سند محکومیت یک آدمی میشود که فاتح قطور بودن آنرا لازم داشت. هر چقدر پرونده گزارشها بیشتر میشد، بیتابی فاتح هم شدیدتر میشد. اشکال کار فاتح در این بود که علیرغم داشتن گزارشهای کافی مبنی بر ضدانقلاب بودن قربانی، نمیتوانست تعلق گروهی قربانی را کشف کند و از این بابت بسیار افسوس میخورد. کش دادن دستگیری قربانی از همین اشکال سرچشمه میخورد، اما این مسئله فاتح را زیاد ناراحت نمیکرد. با اتکا به تجربیات خود، کشیدن تعلق گروهی قربانی از زبان خودش، کار یکساعته او بود. در حالیکه کارشناس با دختر خالهاش چنین مشکلی نداشت و واقعاً هم دختر خاله او با چند نفر از همفکرانش در یک خانه زندگی میکردند که کارشناس آنرا خانه تیمی نام نهاده بود هر چند در این خانه تیمی بقول کارشناس نه، اسلحهای بود و نه، چیز خطرناک دیگری. اما بودن یک دستگاه تایپ، دست کمی از اسلحه نداشت. همین دستگاه میتوانست برای سه نفر ساکن آن خانه دردسر ساز باشد که شد.
بلاخره آن شب گروه عملیاتی زیر نظر کارشناس شکنجه براه افتاد. این اولین بار نبود که ایندو رهبری عملیات دستگیری و بدام انداختن مخالفان را هدایت میکردند ولی عملیات اینبار برای هر دو آنها متفاوت از عملیات دیگر بود. اگر تا دیروز آنان مخالفان انقلاب را شکار میکردند، حالا با دشمنان شخصی خود تصفیه حساب میکردند و همین هم لذت این شکار را توصیفناپذیر کرده بود. طبق قرار مدارهای گذاشته شده، قرار شد دسته عملیاتی کارشناس، دستگیری قربانی را و سه ماه بعد دسته عملیاتی فاتح، دستگیری دختر خاله کارشناس را بعهده گیرند. در هر دو عملیات زمان واحدی را که نیمه شب بود، در نظر گرفتند و آنرا اجرا کردند و قربانی ساعاتی بعد در بند مخصوص ملحدان درحال تقاص پس دادن بود که کارشناس و فاتح هریک به ترتیب سلسله مراتب گردانندگان آنجا بودند. البته با یک تفاوت بزرگ که فاتح و کارشناس آنرا در هر لحظه در خلوت خودشان به خود یادآوری میکردند : از گله نباید خارج شد که خطری عظیم میتواند در کمین باشد. پدر کارشناس برای اینکه رمز موفقیت خود را به پسرش منتقل کند و از سوی دیگر او را از خطرهای احتمالی آینده، هشدار باش دهد به کرات به قانونی اشاره میکرد که در بین گرگان حاکم بود: گرگها وقتی زمستان سر میرسد و دیگر خبری از گله نیست و شکاری هم در کار نیست، سعی میکنند جسارتی به خرج دهند و وارد آبادی شوند هوشیاری صاحبان گله، گرگها را ناامید کرده، دوباره آنان را راهی ارتفاعات کوه میکند. گرگها فضای مسطحی را انتخاب میکنند که انگار نبردی خونین در پیش است. دایره وار مینشینند و به چشمان همدیگر زل میزنند. این کار را بقدری ادامه میدهند تا بالاخره یکی از گرگها توان از دست داده چشمانش را بسته و به خواب رود، خواب همان و دریده شدنش از طرف گرگان همنوع همان. و واقعاً هم کارشناس شکنجه این اصل را از پدرش به خوبی یاد گرفته بود. جالب اینکه این قانون گرگان را، فاتح هم از پدر خود بارها شنیده بود و هر دوی آنها با اعتمادی که به هم داشتند، چشمانی همیشه باز داشتند تا مبادا طعمه دیگری شوند.
بخش 8
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید